ارسالها: 4109
#31
Posted: 24 Mar 2024 12:18
(فصل سوم)
قسمت 3
وقتی بھم میگفت رعیت کوچولو خوشم میومد. یجورایی بھم میچسبید.
مچ دستامرو کھ باطناب بست سرشو ازحلقه ردکرد و اونقدر کشید که مجبور شدم روی نوک پاھام وایسم. دستام کاملا کشیده شده بود و یکم درد میکرد. ارباب بی توجھ بھم نوک سینھ ھام رو نیشگون گرفت و گفت: -سینھ ھات خیلی کوچیکن باید اونقدر بزرگ بشھ دستام و پر کنھ اما نگران نباش خودم درستش میکنم و بعد کنار گوشم زمزمھ کرد: -حالا بذار ببینم اون پایین چھ خبره....
بلافاصله دستش به طرف لای پاھام لغزید و انگشت وسطش و توی لبھ ھای پف کرده م فرو کرد. انگشتش که رطوبت بدنم و حس کرد پوزخندی زد و گفت:
-ھنوز بهت دست نزده خودتو خیس کردی؟؟؟؟
آھی کھ از بین لبام خارج شد ناخواستھ بود. من ھنوز ھیچی نشده براش بی طاقتی میکردم و فقط دلم میخواست بریم توی تخت. خسرو دو تا انگشت وسطش رو توی واژنم فرو کرد و آروم تلمبھ زد. لذتی کھ میبردم قابل وصف نبود. یھ آتش فشان فعال لای پاھام داشت گدازه پرتاب میکرد.
ھر بار کھ نقطھ حساس توی واژنم و ماساژ میداد بلند تر نالھ میکردم.
اونقدر حالم بد بود کھ جلوتر رفتم تا ببوسمش اما اون سرش و عقب تر کشید و گفت: -یکم دیگھ مونده بیا جلوتر برای رسیدن بھ صاحبت باید بیشتر تلاش کنی....
و بعد نوک یکی از سینھ ھام رو گرفت و بھ طرف جلو کشید. اونقدر نیپلم حساس شده بود کھ تیر میکشید. به ھر سختی بود خودم و جلو کشیدم لبش رو سطحی بوسیدم. خسرو اما بوسھ رو ادامھ داد و زبونش رو روی لبام حرکت داد و مزه مزه م کرد. ھمزمان داخلم تلمبھ می زد و لبام رو می بوسید و با سینھ ھام ور می رفت. کارش رو تا جایی ادامھ داد کھ بدنم دیگھ طاقت نیاورد و ارگاسم شدم.
پاھام بی حس شده بود و چشمام روی ھم میافتاد. دلم نمیخواست اونقدر زود تموم بشه،ضد حال بدی خورده بودم. خسرو ھنوز لختم نشده بود و من بھ اوج رسیدم. بھ نظرم شب عروسی باید خاص تر میشد....
منتظر بودم دستام رو باز کنھ و بریم توی تخت و بخوابیم اما اون وسیلھ تخم مرغی شکل و توی دھنم فرستاد و گفت: -خوب خیسش کن تا کمتر درد بکشی تو کھ فکر نمیکنی اینقدر زود تموم شد؟
در حالیکھ وسیلھ رو لیس میزدم بھش خیره شدم. خسرو تو گلو خندید و گفت: -این تازه راند اول بود....
.
.
ارباب:
پلاگی رو که خودم با چوب تراشیده و صیقل داده بودم رو از توی دھنش در آوردم و یکی از پاھاش رو بھ طرف بالا گرفتم. سر تخم مرغی شکل و روی مقعدش کشیدم و گفتم:
- امشب نمیخوام بھت راحت بگیرم ولی خودت و شل کنی کمتر درد میکشی....
آفتاب توی بغلم لرزید در حالیکھ بھ سختی رو یھ پا وایساده بود گفت: -نھ...نھ...درد داره...لطفا
به رون ھای گوشتیش چنگ زدم و گفتم: -یھ دختر کوچولو باید یاد بگیره ھر چی اربابش گفت بگھ چشم والا تنبیه میشه....
لباشو به سمت بالا گرفت و چشمای مظلومش و بھم دوخت. لاله گوشش و گاز گرفتم و گفتم: -نمیتونی منو گول بزنی توله ھمین الان اگھ بھت دست بزنم باز ارضا میشی وقتی چشماش برق میزد ھیولای توی شلوارم سفت تر میشد.منو ھیجان زده میکرد. دوباره پاش رو بالا تر گرفتم و با فشار پلاگ و توی مقعدش فرو کردم....
از شدت درد جیغ بلندی کشید و من ھیچ تلاشی برای ساکت کردنش نمیکردم. در حالیکھ از درد و لذتی کھ بھش میدادم راضی بودم عقب تر رفتم و لیوان نوشیدنیم رو بھ ھمراه صندلی برداشتم و درست روبروش نشستم.
شراب قرمز و مزه مزه کردم و گفتم: -تو ھم میخوری؟ آفتاب در حالیکھ لباش و لیس میزد سرش رو به علامت آره تکون داد. میدونستم که میخواد،چشماش فریاد میزد. از جام بلند شدم و لیوان و جلوی دھنش گرفتم اما وقتی سرش رو بھ نیت خوردن نوشیدنی جلو آورد لیوان و کج کردم و شراب قرمز روی سینھ ھای بلوریش ریخت.
سرخی شراب روی پوست سفیدش رد مینداخت و ھورمون ھای مردونم بالا و پایین میشد. سیلی محکمی روی گردی سینھ ھاش زدم و اونقدر ادامه دادم که قرمزی پوستش با قرمزی شراب یکی شده بود. رنگش سرخ و خیسی شراب انار مثل ذغال روشن توی تاریکی شب بود .
زیبا بود. اه که میکشید ھوس می کردم بھ کارم ادامھ بدم.
بازم یکم از نوشیدنیم روی سینھ ھاش ریختم ،زبونم و روی نیپلای سفت شده ش کشیدم و تنش و مزه مزه کردم. اون مرواریدھای صورتی رو بین دندونام گرفتم و اونقدر فشار دادم تا صدای نالھ ھاش توی اتاق پیچید: -ارباب ...لطفا...مممم ایییی...حالم بده...میخوام....
نمیتونست یھ جملھ رو بدون اه و نالھ بگھ. دستم لای پاھاش رفت و انگشتام رو توی واژنش فرو کردم.
پوزخندی زدم و گفتم:-چی میخوای کھ اینجوری نالھ میکنی؟ در حالیکھ چشمای خمارش و بھ لبام دوختھ بود گفت: -شما...شما رو میخوام... دیگھ طاقت ندارم....
زیپ شلوارم رو پایین کشیدم و دکمه ھاش رو ھم باز کردم. خیلی وقت نبود کھ تموم شیره وجودم رو توی دھنش خالی کرده بودم ولی حالا خودش و میخواستم . شورتم رو پایین کشیدم تا آلتم آزاد بشھ. بعد پاھاش رو بالا گرفتم و خودم رو با خشونت واردش کردم.
لعنتی! واژنش زیادی مرطوب و تنگ بود.....
.
.
آفتاب:
اون شب خاص ترین شب عمرم بود.شاید قبلا دخترونگیم رو خود ارباب گرفتھ بود اما حالا برام جبران کرده و یھ خاطره قشنگ ساختھ بود.
ھر بار به داخلم میکوبید و حرفایی زیر گوشم زمزمه میکرد که انگار سال ھاست تکرار کرده اما در عین حال تازه بود. بھم حس غرور میداد....
ارباب چند راند منو به ارگاسم رسوند و وقتی رفتیم توی تخت بدنم جون نداشت. بی حس بودم و چشمام باز نمیشد. حتی وقتی بھم شربت شیرین داد ھم بزور قورت میدادم....
توی بغلش آروم گرفته بودم و مثل یه زن و شوھر کنار ھم خوابیدیم. برخلاف ھمیشھ کھ مجبور بودم بعد رابطه با عذاب وجدان برم توی اتاقم و تنھا بخوابم.
توران خانوم بھم یه زندگی جدید بخشیده بود.
یھ زندگی کھ حالا خسرو مرد خونم بود.مردی که میشد بھش تکیه کنم.
صبح که بیدار شدم توی بغلش خودم و پیدا کردم. محکم بغلم نکرده و دست و پاھاش دورم نپیچیده بود. اما سرم روی بازوش و پیشونیم چسبیده بود به لباش.
ھفت شبانھ روز عروسی به نظرم زیاده روی بود اما ارباب میگفت تو لایق بھترینایی. برام سنگ تموم گذاشته و از ھمه مھمتر روژان و میتونستم ھر روز ببینم....
خسرو ازش خواست گاھی بھم سر بزنھ و کنارم باشھ تا کمتر احساس تنھایی کنم. اخه من جز خودش کسی و نداشتم....
ھفت شبانه روز عروسی بالاخره با خوشی ھا و خستگی ھاش تموم شد و من بالاخره تونستم یکم استراحت کنم....
خانواده توران خانوم ھم برگشتھ بودن شھر. مادرش زن خیلی خوبی بود و ازم خواست جای دخترش مواظب خسرو باشم. میگفت ارباب براشون عزیزه و حالا منو جای دخترشون میبینن.
از اسد و سیما و بابام ھم دیگھ خبری نبود اما بھرام خان توی تموم شبای عروسی بین مھمونا حواسش بھم بود. شایدم من اینجوری احساس میکردم. چون یھ شب میخواست بھم دست درازی کنھ. ھمھ بھرام خان و میشناختن. میدونستن چھ آدم کثیفیھ. ولی بعید میدونستم حالا کھ زن ارباب شدم بخواد بھم حتی فکر کنھ. برای ھمین سعی می کردم نادیده بگیرمش.
شاید باید بھ خسرو میگفتم.
شاید باید از احساس بدم و نگاه ھای ھرزه ش ھم میگفتم.اما سکوت کردم و نادیده ش گرفتم.....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#32
Posted: 24 Mar 2024 16:30
(فصل سوم)
قسمت 4
بعد از عروسی کم کم بھ امور خونھ مسلط شدم. حوا ھنوز جز خدمھ بود اما دیگھ مقام و منصبی نداشت. مثل یھ خدمتکار معمولی باھاش رفتار میشد. خانوم بزرگ ھم گاھی بھم سخت میگرفت اما بھ دل نمیگرفتم. چون مادر شوھرم محسوب میشد و خسرو تاكيد میکرد احترامش و نگه دارم.
با دلتنگی به ماشین تکیه دادم و به ارباب نگاه کردم که به حیدر دستورات لازم و میداد تا در نبودش حواسش به ھمه چیز باشه. دلم میخواست مثل بچه ھا اینقدر گریه كنم تا منو با خودش ببره یا پشیمون بشھ و عمارت بمونھ. بارون تازه شروع شده بود و منو دلتنگ تر و بی قرار تر میکرد....
خسرو تفنگش رو روی صندلی شاگرد گذاشت و در حالیکھ وسایلش رو توی جیپ جاساز میکرد گفت: -دیگھ سفارش نکنم آفتاب
مواظب خودت و خونھ باش من تا آخر ھفته برمیگردم....
بھ اطراف نگاھی انداختم تا کسی نباشھ و یکم بھش نزدیک تر شدم. بعد با لحن پر التماسی گفتم: -نمیشھ من باھاتون بیام شکار؟ اصلا دلتون میاد آھویی مثل من و ول کنید برید حیوونای بیچاره رو بکشید؟
ھنوز نفھمیده بودم چی گفتم کھ ارباب سر بالا گرفت و از ته دل خندید....
منم خندهم گرفت اما گیجی و تعجب خیلی زود خنده م رو محو کرد. نمیدونستم اونایی کھ صدای جذابی دارن خنده ھاشون ھم بھ ھمون جذابی و خوش آھنگیھ. و عجیب تر اینکھ نمیدونستم این آدم جدی این قدر راحت میخنده. راستش تا حالا خنده شو ندیده بودم. وقتی حیدر با دستورش رفت دست انداخت دور کمرم و منو بھ خودش فشار داد و گفت: -اھو خانوم...بذار برگردم خودم شکارت میکنم و بعد سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم زمزمھ کرد: -فقط ممکنھ یکم دردت بیاد کھ اونم مھم نیست من عاشق اینم بره آھو ھا زیرم نالھ و التماس کنن
گونھ ھام از خجالت سرخ شده بود وقتی اونجوری نگام میکرد....
نچ کلافھ ای کشید و گفت: -این جوری نمیشھ من یھ دختر مثل خودت میخوام کھ وقتی بارون میشینھ رو مژه ھاش این قدر دلبر بشه پدرسوخته....
گوشھ چشمش پر از خط ھای جذابی بود کھ من برای ھر چروکش میمردم! خسرو منو بلد بود....
ضربان قلبم تو دستش بود و راحت بالا و پایین میکرد.
وقتی سوار ماشین شد و از حیاط بیرون زد مثل یھ بچھ یتیم کھ زیر بارون مونده و سر پناھی نداره بھ راھی کھ رفتھ بود خیره شدم. ھنوز ھیچی نشده دلم براش پر میزد. با دیدن حوا کھ وارد حیاط شد تازه بھ خودم اومدم. صورتش گرفتھ و چشماش قرمز بود. با تنفر بھم نگاه کرد و گفت: -دلت خنک شد؟
اون مرتيکه پیری داره بچھ مو عذاب میده و تو خوش خوشانته الھی که بھ زمین گرم بخوری الھی یه چشمت اشک باشھ یھ چشمت خون الھی ...
نفرینای حوا دلم و بد کرده بود. جوری کھ یھو دلشوره بدی بھ جونم افتاد و شروع کردم بھ عق زدن. پای یھ درخت خم شدم و محتویات معده م و بالا آوردم. کاش حوا میرفت. کاش میفھمیدم چرا اینقدر ازم متنفره،منکھ کاری بھش نداشتم. اگھ ارباب دخترش و میخواست مگھ من میتونستم کاری کنم؟
بی حال بھ طرف عمارت راه افتادم و اکرم با دیدنم سیلی محکمی پشت دستش کوبید و گفت: -خدا مرگم بده چرا رنگت پریده مادر -ھیچی نیست اکرم شلوغش نکن ،من میرم یکم استراحت کنم لطفا مزاحم نشو....
بی حال و بی حس خودم و از پلھ ھا بالا کشیدم. ھنوز ھیچی نشده دلتنگ خسرو بودم،بدجور دلم برای بوی تنش پر میزد. اصلا حالم طبیعی نبود. تا بھ حال اینجوری واسش بغض نکرده بودم.
در رفتن از دست اکرمم اصلا کار راحتی نبود.ھمیشھ نگران بھ نظر میرسید و گزارش لحظھ بھ لحظھ مو بھ خسرو میداد.
از روزی که حوا باعث شده بود بچھ مو سقط کنم اکرم و ارباب بیشتر از ھمیشھ مواظبم بودن....
کتابام و تو یه صندوقچه تو اتاقک زیر شیروونی پنھون کرده بودم و ھر وقت کھ میشد میرفتم و چند ساعتی درس میخوندم. بدون معلم فھمیدنش سخت بود. خیلی چیزا رو درک نمیکردم. بعضی از فرمولای ریاضی حل نمیشد و ساعت ھا وقتم و میگرفت. از ھر راھی کھ میرفتم به بن بست میرسیدم. روژان ھم سیکل گرفت و دیگھ نرفت مدرسھ . حداقل این روزا اون میتونست بھم کمک کنھ.
اصلا دلم نمیخواست اکرم از رازم خبر دار بشھ،چون بعدش با نصیحت سعی می کرد منصرفم کنه. برای امتحان ھم يه فکری میکردم. کمتر از ٢ ماه بھش مونده بود و امیدوار بودم بتونم خودم و بھ موقع برسونم. ھمھ فکر میکردن میام اینجا تا خلوت کنم. نمیدونستن درس میخونم.
آخرین فرمول و کھ حل کردم دستم و روی شکمم گذاشتم وفشار دادم. سر معده م بدجوری میسوخت و دلم خرمالو میخواست. انگار کل اتاق پر شده بود از اون میوه خوشمزه و نمیتونستم بھشون دست بزنم.
کش و قوسی بھ بدن خستھم دادم و از اتاقک بیرون زدم.حالت تھوعی کھ از صبح داشتم ھنوز بھتر نشده و بدجوری احساس سنگینی میکردم. خواب بھ چشمام حروم شده بود چون ھوس خرمالو داشت کار دستم میداد.
اصلا طاقت نداشتم. وارد آشپزخونھ کھ شدم گفتم: -اکرم...میای بریم باغ پشتی؟ ھوس خرمالو کردم
اکرم لبخندی زد و گفت: -دردت بھ سرم خانوم جان نکنھ حاملھ ای...خبر خوش بدم خانوم بزرگ مشتلق بگیرم؟
سرم و بالا انداختم و در حالیکھ دماغم جمع شده بود گفتم: -نھ...ماھانمه... یچی میگیا اکرم ھر کی ھوس خرمالو کرد یعنی حاملست؟
اکرم اھی کشید و گفت: -این عمارت خبر خوش میخواد تا دوباره صدای خنده ازش بلند شھ انگار ھمھ عزادارن....
یھ سبد حصیری برداشت و ادامھ داد: -یھ بچھ کھ بیاد خوشی برمیگرده بھ این خونھ....
واقعا خودمم عاشق بچھ بودم،خسرو میتونست بھترین پدر دنیا بشھ. با ھم بھ طرف باغ راه افتادیم و اکرم از خوشی ھای آدمای عمارت واسم تعریف کرد. روزایی کھ فقط صدای خنده و شادی ازش شنیده میشد....
اما من حواسم پی خرمالوھای نارنجی بود کھ بدجوری بھم چشمک میزدن. یکی شو از درخت چیدم و با وجود اینکھ سفت بود از وسط قاچ کردم و با ھمون مزه گس شروع کردم بھ خوردن.
اکرم سری تکون داد و گفت: -اگھ ماھانھ نبودی میگفتم حاملھ ای مھلت بده دختر خرمالوی نرسیده سنگینھ سر دلت میمونھ اما گوشم بدھکار نبود. دلم فقط خرمالو میخواست. البتھ کھ بیشتر خسرو رو طلب میکرد....
دیدید آدمای حریص چشم و دلشون ھیچ وقت سیر نمیشھ؟من اون لحظھ انگار ھیچی نمیتونست باعث بشھ بھ جون درختای بیچاره نیفتم. نمیدونم خرمالوی چندم بود کھ مثل قحطی زده ھا توی معده بیچاره م میریختم کھ یھو معده م شروع کرد بھ جوشیدن و عق زدم.
خرمالوی نصفھ از دستم روی زمین افتاد و کنار یکی از درختا خم شدم و ھر چی کھ توی معده م سنگینی میکرد و بالا آوردم.
اکرم پشتم و ماساژ داد و گفت: -ھی گفتم خامالوی نارس سنگینھ ،نخور کو گوش شنوا
حالا چی جواب ارباب و بدم....
اکرم غر میزد و نگران این بود کھ ارباب بفھمه سوگلیش مسموم شده و روزگارش رو سیاه میکرد. ولی من دیگھ جونی توی تنم نمونده بود. وقتی حیدر و برای کمک خبر کرد فقط متوجھ شدم منو بغل کرد و با عجلھ وارد عمارت شدیم.
اکرم رنگ از رخش پریده بود و بزور چایی نبات بھ خوردم داد تا حالم جا بیاد. تصور اینکھ خسرو بھ خاطر خوردن خرمالو دعوام کنھ باعث شد تو گلو بخندم.
اکرم اخمی کرد و گفت: -خدا بدور جنی شدی خانوم جان؟ چرا میخندی؟
سری بالا انداختم و گفتم: -ھیچی...فکر کن خسرو بیاد جفت مون و واسه خوردن خرما توبیخ کنه فلک نشیم خوبه....
اکرم که یکم خلقش باز شده بود با خنده لبه تخت نشست و گفت: -تا حالا ارباب فلکم نکرده ببینم میتونی کار دستمون بدی....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#33
Posted: 24 Mar 2024 16:31
(فصل سوم)
قسمت 5
حالم خوب بود. یه خوبِ مطلق. یه خو ِب پر از حس خوشبختی.
دلم بھ ارباب خوش بود و پشتم بھش گرم. دیگھ دغدغھ ی بی پناھی و بی کسی و تنھایی رو نداشتم.
فارغ بودم از تمام واھمه ھایی که روزای کودکی و نوجوانیم رو بھ کامم زھر میکرد! اون روزا زندگی بھم لبخند میزد اما امان از دلشوره ای کھ ولم نمیکرد. ھر لحظھ منتظر بودم یھ طوفان بزرگ بیاد و خوشبختیم و نابود کنھ.
خوابم خیلی کم شده بود بھ خاطر ھمین ھر وقت کھ احساس میکردم بدنم نیاز بھ استراحت داره دراز میکشیدم تا خستگی بگیرم. شایدم دلیلش خسرو بود. شبا تا بین بازوھاش نمیخوابیدم آروم نمیگرفتم. عادت کرده بودم کھ پاھاش رو دورم بپیچه و نذاره تکون بخورم. شبیھ یه حصار نامرئی منو زندانی خودش میکرد....
بعد از ظھر دراز کشیدم و توی خواب عمیقی فرو رفتھ بودم کھ تخت آروم پایین رفت و دستاش دور کمرم حلقھ شد. خوابآلود زمزمھ کردم: -اومدی؟
لالھ گوشم و زبون کشید و یھو صدای نحس اسد توی گوشم پیچید: -اومدم ببرمت ھرزه خانوم دیگھ نمیتونی از دستم فرار کنی اربابم نیست نجاتت بده
چشمام تا آخرین حد باز شد و شروع کردم بھ جیغ کشیدن اما دستش و جلوی دھنم گرفت و صدام تو گلوم خفھ میشد. حتی دست و پاھامم قفل شده بود. صدای خنده کریھش توی گوشم پیچید: -یادتھ بھت گفتم خونھ شوھرتم باید بھم سرویس بدی ؟ حالا وقتشھ آبجی کوچیکه....
حس خفگی داشتم و از بوی گند تنش عق میزدم. ھیکل گنده شو مثل بختک انداختھ بود روم و بدن ظریفم زیرش داشت لھ میشد. دستش کھ بھ طرف یقھ لباسم رفت مثل دیوونھ ھا بھ تقلا افتادم.
یھو جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم. اون کابوس ھیچ وقت دست از سرم برنمیداشت. اسد و سیما روح و روانم رو بھم ریختھ بودن و ھیچ درمانی ھم براش پیدا نمیشد.
روی تخت نشستم و ھمون طورکھ ھق میزدم دستم و روی گلوم کشیدم تا نفسم بالا بیاد. شکمم نبض میزد.
یھ موجود کوچیک مثل قورباغھ توش وول میخورد.
صدای ماشین ارباب کھ توی حیاط عمارت پیچید انگار دنیا رو بھم بخشیدن. توی اون لحظھ ھیچی نمیتونست حالم و جا بیاره جز بغل خسرو.
پلھ ھا رو دو تا یکی پایین رفتم تا زودتر خودم و بھش برسونم. دلم براش تنگ شده بود.
بھ اندازه یھ دنیا کم داشتمش. بھ طبقھ پایین کھ رسیدم خانوم بزرگ ھم از سالن بیرون اومد. برای اینکھ نشون بدم بزرگ شدم و دیگھ بچھ نیستم با قدمای آروم و شمرده باقی پلھ ھا رو پایین رفتم و بھش سلام کردم،در حالیکھ روحم که ھنوز بچھ بود بدو بدو از خونھ بیرون زد....
خانوم بزرگ اخمی کرد و گفت: -مگه شوھرت نیومده؟ پس تو اینجا چکار میکنی؟ برو استقبالش... کی قراره اینا رو یاد بگیری؟ با متانت لبخند زدم و گونھ تپلش و بوسیدم: -چشم خانوم بزرگ شما حرص نخورید الان میرم....
خانوم بزرگ غرولند کنان وارد اتاقش شد و من دوباره به طرف حیاط دوییدم و بھ محض دیدنش خودم و توی بغلش پرت کردم....
دلتنگ بودم... دلتنگ خسرو و دستای بزرگ و مردونش بوی عطر ھمیشگیش کھ توی مشامم پیچید مثل قحطی زده ھا دماغم و توی یقھ پیراھنش فرو کردم و عمیق نفس کشیدم.
دلتنگی قوی ترین حسی بود کھ توی اون لحظھ داشت خرخره م رو میجویید.
دلتنگش بودم. از ابرازش ھم ِابایی نداشتم. دلم میخواست ھمونجا توی وجودش حل شم. حتی نگاه پر کینھ حوا ھم نتونست منو از خسرو جدا کنھ.
اونم بی توجھ بھ خدمھ و مادرش کھ از پشت پنجره بھمون نگاه میکرد دستاش و دور کمرم پیچید و روی شقیقھ مو بوسید: -آروم...چھ خبرتھ گندم برشتھ؟
سرمرو بیشتر تو یقش فرو کردمو عمیقتر نفس کشیدم: -دلم برات یھ ذره شده بود
باز عطرش و بلند نفس کشیدم. انگار قرار نبود سیر شم.
خسرو خندید و کنار گوشم گفت: -میدونی دلبری کردن تاوان داره؟
ھمون طورکھ سرم تو یقھ ش فرو کرده بودم گفتم: -تاوانشم پس میدم ارباب زاده شما فقط امر کنید
خسرو منو بھ طرف ماشین برد و گفت: -پس بریم واسھ تسویھ حساب بدون اینکھ سرم رو عقب بکشم گفتم: -کجا بریم؟ مگھ خستھ نیستی؟ -خستگی رو ھم میشھ جور دیگھ در کرد مثل اینجوری کھ یھ تولھ زیر دستت نالھ کنھ
نخودی خندیدم و ارباب منو بالا کشید و با ھمون لباسا توی جیپ گذاشت. اکرم کھ با سبد خرمالو ھا از باغ برمیگشت با چند تا قدم بلند خودش و بھمون رسوند و چند تا رسیده شو توی دامنم گذاشت و رو بھ ارباب گفت: -ارباب جان ...این چند روزی فقط با خرمالو سرپا مونده خیلی ضعیف شده اگھ عذر شرعی نداشت میگفتم حاملھ ست....
ھمھ ی ماھا یھ جایی از زندگیمون نیاز داریم یھ مدت کوتاه از ھمھ چی و ھمھ َکس دورشیم. دورشیم و فکر کنیم چقدر این دوری مارو دلتنگ ھر اون چھ کھ داشتیم کرده. تا دوباره برگردیم و قدر داشتھ ھامون رو بیشتر بدونیم.
خسرو با اخم سوار ماشین شد و رو بھ حیدر گفت: -یھ بره پروار بزن زمین و کامل بفرست ویلا واسھ خانوم کوچیک....
آجیل و گرمی جات یادت نره تا یه ساعت دیگھ ھمه چی آماده باشھ -چشم ارباب...الساعھ آماده میکنم
ماشین کھ راه افتاد یواشکی یکی از خرمالو ھا رو برداشتم و بھ طرف دھنم بردم. اما صدای خسرو متوقفم کرد: -جرات داری اون و بخور بعدش ببین من با تو چکار میکنم!
لبام و جلو دادم و گفتم: -بخدا دست خودم نیست ھمش دلم میکشھ -دلت غلط کرد با تو خرمالو کھ نشد غذا ھمینجوری جون نداری بعد میخوای پنج تا شکمم بزای واسھ من ابروھام بالا پرید و خودم و روی صندلی جلو کشیدم. بعد با شیطنت گفتم: -نچایی ارباب جان...پنج تا شکم؟
وقتی از روستا بیرون زدیم و کسی اون اطراف نبود بھ موھام چنگ زد و منو روی پاھاش انداخت. اونقدر کارش یھویی بود و ضربان قلبم و بالا برده بود کھ جیغ بلندی کشیدم. از روی دامن بھ باسنم چنگ زد و گفت: -بھت رحم کردم گفتم پنج تا والا یھ دو جین بچھ میخوام....
و بعد دستش و عقب برد و سیلی محکمی روی باسنم کوبید. بدنم بین خودش و فرمون ماشین گیر افتاده بود و ارباب در حالیکھ رانندگی میکرد باسن بیچاره مو ھم اسپنک میزد....
خسرو بیرون از خونھ یھ مرد خشن و ترسناک بود. طوری کھ تمام مردم آبادی و روستاھای اطراف ھم ازش وحشت داشتن. ارباب خسرو ترس بھ دل دوست و دشمن مینداخت. اما در مقابل من جوری رفتار میکرد کھ انگار یھ دختر بچھ م و احتیاج بھ توجھ و رسیدگی دارم. مثل یھ پدر نگرانم بود و اجازه نمیداد خار بھ کفشم بره. لوسم میکرد اما بھ وقتش ھم کاری میکرد حساب کار دستم بیاد.
مثل اون روز کھ توی ماشین حسابی اسپنک خوردم و باسنم کبود شد. فکر میکردم اونجا آخر کاره ولی اسپنک آخر و کھ زد دستش لای پاھام رفت و در حالیکھ رانندگی میکرد و لای پاھام رو ماساژ میداد گفت: -اشتباھاتو تا برسیم بشمار با درموندگی نگاھش کردم و از مالش کلیتروسم اه کشیدم: -من...منکھ کار بدی نکردم!
-مطمئنی؟
چشم ازش دزدیدم و بھ آرومی لب زدم:-با روژان بیرون رفتن کھ اشتباه نیست!
-بدون حیدر بیرون رفتن چی؟ -خب ...آخھ ھمش میگھ اینجا نرید...اونجا نرید تپھ خطرناکھ رودخونھ ... انگشتاش و بیھوا توی واژنم فرو کرد و گفت: -تنبیھ ت بمونھ بھ موقع فعلا اشتباه بعدیت و بگو -خرمالو زیاد خوردم،ھمین -داروھات؟ -خوردم اینبار دستش و بیرون کشید و سیلی محکمی روی یکی از کبودی ھا کوبید تا درد بیشتری بکشم: -خوردی؟ دستش بھ حدی سنگین بود کھ اشکم راه افتاد و زیر لب زمزمھ کردم: -نھ...نخوردم....
باسنم جوری قرمز شده بود کھ میترسیدم بشینم. وقتی بھ ویلا رسیدیم خسرو صندلی راکی رو کھ مخصوص خودش بود کنار شومینھ اورد. پتوی کلفتی دورم پیچید و مجبورم کرد روش بشینم. از درد باسن کھ شکایت کردم با اخم گفت: -دختر خوبی بودی یه جاش جایزه میگرفتی....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#35
Posted: 24 Mar 2024 21:03
(فصل سوم)
قسمت 6
حدود نیم ساعت بعد حیدر با تمام خوراکی ھا و غذاھایی کھ ارباب دستور داده بود رسید. خسرو توی اون مدت شومینھ رو روشن کرد تا خونھ گرم بشھ. منم پتو پیچ کنار آتیش نشستم تا مبادا سرما بخورم. خسرو روی سلامتم حساس بود. حتی تعداد نفس ھامم چک میکرد.
وقتی ھمھ چیز آماده شد و حیدر سیخای کباب و تحویل داد به دستور خسرو ما رو تنھا گذاشت. سینی کباب و جلوم گذاشت و نوشیدنی ھا رو توی لیوان ریخت. شراب انار. حتی رنگش ھم قشنگ بود. بوی خوبش مستم میکرد. اما میلم نمیکشید بخورم. خسرو ھمون طورکھ نوشیدنیش و مزه مزه میکرد دونھ دونھ کباب توی دھنم میچپوند و خودشم میخورد. وقتی ھر دو سیر شدیم و دیگھ احساس سرما نمیکردم پتو رو یکم عقب کشیدم. خسرو سیگاری روشن کرد و گفت: -حالت بھتره؟ دیگھ سردت نیست؟
منکھ میدونستم چھ نقشھ ای برام کشیده برای ھمین بیشتر زیر پتو فرو رفتم و خودم و بھ بیحالی زدم: -نھ...حالم خوب نیست...خوابم میاد خسرو دود سیگار و فوت کرد و با لحن ترسناکی گفت: -چوب خطتت پر شده دوست داری الان تسویھ کنی یا فردا تو حیاط فلکت کنم؟
بدنم برای خسرو برانگیختھ شده و نوک سینھ ھای حساسم حتی بھ لباس زیرم کھ برخورد میکرد تیر میکشید. تنم برای حل شدن توی وجودش التماس میکرد. خودم و تصور میکردم روی مبل ٣ نفره. ارباب پشتم دراز کشیده و ...
نفسم و آه مانند بیرون فرستادم. خسرو با سیگاری روشن و از ھمونجایی کھ نشستھ بود بھم خیره نگاه میکرد.
اتاق فقط با نور چند تا فانوس و شمع روشن شده و مرد من توی اون تاریک و روشن با ابھت تر و قدرتمند تر بھ نظر میرسید. طوری کھ دلم میخواست جلوش زانو بزنم.
سوتینم و کھ کنار بقیھ لباسا انداختم نفسی گرفتم و تصمیم گرفتم بھ حرف دلم گوش کنم. بدون اینکھ بدنم و بپوشونم یا خجالت بکشم روی کف چوبی سالن چھار دست و پا شدم. توی تاریکی حس کردم ابروھاش بالا پرید.
نیشخندش رو نمیدیدم اما قلبم و بھ تپش مینداخت. بھ کمرم قوس دادم و بھ طرفش راه افتادم. دلم میخواست شیطنت کنم. میخواستم اونقدر برام بی طاقت بشھ کھ حس و حالم و درک کنھ و بفھمھ ھر بار چقدر براش بیتابم. وقتی جلوی پاھاش رسیدم آروم جلوتر رفتم و دقیقا بین شون خودم و جا کردم. لبام و از روی شلوار بھ ھیولای توی شورتش کشیدم. سفت و تپنده بود. برای من نبض میزد.
با اینکھ چشماش رو نمیدیدم اما بھش نگاه کردم و زبونم و رو عضوش کشیدم. ھوس کرده بودم اون و توی دھنم حس کنم برای ھمین نوک انگشتام و روی زیپش کشیدم و با لحن خماری گفتم: -ارباب ...اجازه میدید بھتون لذت بدم؟ خسرو دود سیگارش و توی صورتم فوت کرد و بی ھوا بھ موھام چنگ زد. منو بالا کشید کنار گوشم پچ زد: -ھرزه کوچولوی من اربابش و میخواد؟؟؟؟
عطرش و مثل یه معتاد نفس کشیدم و به خاطر کشیدن موھام ناله کردم. یجور خاصی دلم میخواست بغلش کنم و ھی عطرش و نفس بکشم. دوباره با صدای بلند بوی سیگار و عطرش و نفس کشیدم و مھمون ریھ ھام کردم.
خسرو بھ سینھم چنگ زد و گفت: -جواب بده تولھ سگ حالا درد سینم به درد موھام اضافھ شده بود. لبام و تر کردم و لب زدم: -بله ارباب...ھرزه تون شما رو میخواد..،،
کنار گوشم پوزخندی زد و با نیپلم بازی کرد: -سینھ ھات واسھ ھمینھ کھ بزرگ شده ھمیشھ ھورنی ھستی لبم و گزیدم و از خجالت چشم بستم. ھر بار کھ نیپلم و فشار میداد خیسی لای پاھام بیشتر میشد.
دود سفید سیگاری کھ توی جا سیگار میسوخت رقص کنان بھ طرف بالا میرفت و بوی خوبش سرخوشم میکرد.
دستش کھ عقب رفت بھ خودم اومدم و سیلی اول و روی نیپلم کوبید. درد نداشت اما بی طاقتم میکرد. دستم و جلو بردم تا التش و بیرون بیارم اما سیلی بعدی رو زد و گفت: -ھیش...آروم دختر بھ موقع بھت میدم دل منم برای اون زبون کوچولو و داغت تنگ شده سیلی ھای بعدی رو کھ نوش جان کردم دیگھ صدای نالھ ھام دست خودم نبود. زیر دستش پیچ و تاب میخوردم و نیپلام با ھر سیلی سفت تر و تحریک شده تر بھ نظر میرسید. بالاخره از جاش بلند شد و توی یھ حرکت موھام رو بیشتر کشید و روی مبل تک نفره خمم کرد. طوری کھ دستام روی تشک مبل بود. شکمم روی قسمت پشتی. نوک پاھام روی زمین. و البتھ باسنی کھ روی ھوا مونده جلوی چشمای خسرو خود نمایی میکرد.
صدای باز کردن کمربند توجھم و جلب کرد وسرم و عقب بردم. فکر میکردم تنبیھم تموم شده اما اشتباه میکردم. کمربند رو اونقدر دور دستش پیچید تا فقط یھ وجب ازش باقی موند. بعد با ھمون تیکھ کوچیک باسنم و نوازش کرد و گفت: -حالا بریم سراغ بقیھ تنبیھت آماده ای؟
ھنوز وقت نکرده بودم جوابش و بدم کھ دستش و عقب برد و اولین ضربھ رو زد. سوزش بھ حدی زیاد بود کھ بھ جلو فرار کردم اما پوزیشن جوری بود کھ جای زیادی برای در رفتن نداشتم.
خسرو ھم دستش رو روی کمرم گذاشت تا تکون نخورم و ضربھ بعدی رو زد. بھ خاطر کوتاه بودن کمربند درد و سوزش بیشتری منتقل میکرد.
بعد ھر ضربھ چند ثانیھ جاش رو با دست نوازش می کرد و بعدی رو میزد. انگار داشت بھم جایزه میداد. ھر ضربھ چند ثانیھ نوازش برای تحمل درد.
ھر ده ضربھ ھم کمربند و کنار میذاشت و انگشتاش لای پاھام میلغزید. دو تا انگشت وسطش لای لبه ھام فرو میرفت و باھاش ور میرفت. بعد داخل واژنم فرو میرفتن و تند و وحشیانھ عقب و جلو میکرد. اینجوری بود کھ دیگھ تحمل نداشتم. دلم میخواست جیغ بکشم و گریھ کنم اونقدر کھ درمونده شده و دلم خسرو رو میخواست.
بالاخره عقب رفت و صدای خش خش در آوردن لباساش بھترین خبر و بھم داد.
توی ھمون پوزیشن موندم تا وقتی کھ پشتم وایساد و عضو سفت شده ش رو به اندامم فشار داد.
کمربند و دور گردنم انداخت و محکم بست،و بعد انتھاش رو توی دستش گرفت. انگار میخواست افسارم توی دستش باشھ. حرارت بدنم ھر لحظھ بالا تر میرفت و بھ خاطر سفتی کمربند خس خس میکردم.
نگاھی حاکی از رضایت بھم انداخت و انگشتاش و به طرف کمر باریک و باسن برجستم حرکت داد. دستشو برعکس کرد و با پشت انگشتاش کمرم رو نوازش کردم و راھش و تا باسن و بالای رونھام ادامھ داد. قلقلکم میومد و نمیشد کھ لبخند نزنم.
وقتی بھ کلیتوریسم رسید با دو انگشت بھ آرومی شروع بھ مالیدنش کرد و حجم زیادی از لذت و رضایت رو واسم بھ ارمغان اورد. اون بھتر از ھر وقت دیگھ لمسم میکرد، طوری کھ انگار میتونست لذت منو احساس کنھ: -بھم بگو تو مال کی ھستی ؟
تردید نکردم. حرفم بی خجالت از دھنم بیرون پرید: - فقط برای شما ارباب
درحالیکھ انگشتاش ھنوزم بھ دقت رو کلیتوریسم کار میکردن من و با کشیدن کمربند عقب برد و خودشم یکم بھ طرفم خم شد. و اینبار منو عمیق بوسید. لب پایینیم و بھ درون دھنش مکید و سپس زبونشو رو زبونم چرخوند.
انگشتاش محکم تر شروع بھ مالیدن کردن طوری کھ پایین تنھ ام بھ طرف بدنش کشیده شد.
این مرد منو از ھم پاشیده بود و ھر لحظھ بیشتر دیوونھ ش میشدم. یکم ازم فاصلھ گرفت و لب زد: -اینو ھیچ وقت یادت نره کھ مال منی جز اموالمی جز داراییام اگھ لازم باشھ داغت میکنم تا ھر روز اسمم و ببینی و بدونی مال کی ھستی....
سینه ی سفتم و تو مشتش گرفت و نوکش و فشار داد. در حالیکھ نزدیک فروپاشي بودم نالیدم و گفتم: -یادم نمیره کھ مال شمام من جز دارایی ھاتونم
سرش رو با رضایت تکون داد و انگشتاش کلیتوریسم و ماساژ دادن: - اون بیرون یھ گلھ گرگ منتظرن کھ تو رو ازم بگیرن و زنده زنده بدرن براشون باید گرگ باشی ولی کنار من یھ بره ضعیف و ناتوانی فقط ازم بخواه تا دنیا رو بھ پات بریزم
اون میخواست ھمیشھ محتاج و ناتوان باشم دربرابرش،و من ھمون گرگ بره نمایی میشدم کھ میخواست.
وقتی خودش و بھ لای پاھام فشار داد ھمھ توجھم معطوف بھ ھیکل خوش تراشش شد. آلت فوق العاده بزرگش کاملا سفت و آماده بھ نظر میرسید .
چند باری روی کلیتروسم کشید و وقتی بی طاقت تر از ھمیشھ خودم و بھش فشار دادم عقب کشید. بھ طرف کاناپھ راه افتاد و نشست. دستشو دور آلتش حلقھ کرد و با دست دیگھش چند ضربھ روی پای چپش زد. وقتی روی پاش نشستم منو محکم بھ طرف سینھاش کشید و آلتشو مستقیما درونم فرو کرد.
آروم خودمو پایین آوردم و کل آلتشو تو خودم جا دادم تا اینکھ بھ تخماش رسیدم. اونقدر دراز بود کھ برای بیرون کشیدنش باید بلند میشدم و دوباره برمیگشتم. یھ رفت و برگشت داغ و لذت بخش کھ از تکرارش خستھ نمیشدم. بھ سینھ ھام خیره شد و در حالیکھ با ھر حرکتش نالھ ای سر داد بھ لمبرھای باسنم چنگ زد. با اون کار تو بالا و پایین شدنم کمک میکرد و باعث میشد با سرعت آرومی تکون بخورم چون اون دلش میخواست نھایت لذت رو ببریم: - واقعا دلم برام تنگ شده بود رعیت کوچولو....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#36
Posted: 25 Mar 2024 00:07
(فصل سوم)
قسمت7
دستاش به سمت سینه ھام لغزید و در حالی که بالا و پایین میشدم فشارشون داد. با نیپلم بازی میکرد و گاھی ھم بھ دندون میگرفت و میکشید.
از اخرین رابطھ مون چند روزی گذشتھ بود و حالا کھ آلت بزرگش درونم جا داشت میفھمیدم کھ من ھر شب میخوامش. یجور خاص و بی منطق دلتنگش بودم.
سکس لذت بخش بود اما خسرو با خشونتی کھ توی وجودش داشت منو دیوونھ خودش میکرد. من ھیچ وقت یه سکس معمولی دوست نداشتم.
بخاطر ھمین باید ھرشب باھاش رابطھ برقرار میکردم....
نگاھشو بھم دوختھ بود و من ھم سواری روی آلتش ادامھ دادم. فکش منقبض شد و درحالیکھ ازم لذت میبرد نالھ دیگھ ای سر داد. لمبرھای باسنمو تو مشتش گرفت و محکم تر بالا پایینم کرد و ھمین حین پایین تنھ خودشو ھم بھم میکوبید.
دستامو دور گردنش حلقھ کردم و پیشونیمو بھ پیشونیش تکیھ دادم: - ارباب... من دارم میام...
محکم تر درونم فرو کرد و بھ پاھام چنگ زد: - میدونم عزیزم...منم ھمین طور خیلی تنگ شدی... خیلی خیسی لعنتی....
با ضرباتش منو بھ لبھ پرتگاه سوق میداد، با نزدیک کردنم بھ ارگاسم باعث میشد فراموش کنم چقدر حالم اون چند روز خراب بود. باعث میشد فراموش کنم کھ چھ روزایی رو پشت سر گذاشتم تا بھ این آرامش رسیدم:
- آره... دلم برات تنگ شده بود
سرم رو توی گردنش فرو کردم و عمیق نفس کشیدم. چشمامو بستم و لذت بردم. احساس میکردم خوشبخت ترین زن جھانم.
محکم و عمیق ضربھ نھایی رو وارد کرد و بعد بھ اوج رسیدیم. با خالی کردن شیره وجودش درونم وجودمو از لذت پر کرد. درحالیکھ آلتش درونم منقبض میشد سرشو تو گودی گردنم فرو برد و نالھ ای سر داد: - لعنتی...عالی ھستی....
قلوه سنگ کوچیکی از روی زمین برداشتم و توی آب رودخونھ انداختم. ھوا سرد بود اما نھ اونقدر کھ نتونم بیرون بیام و با روژان قرار بذارم. ھفتھ بعد دفترچھ کنکور میرسید و باید ھر طور شده خودم و میرسوندم بھ شھر. کلی ھم نقشھ کشیده بودم کھ ھمھ ش با کمک روژان حل میشد.
از شانس خوبم ھفتھ بعد خسرو چند روزی نبود و من میتونستم راحت برم و برگردم. سنگ بعدی رو کھ توی رودخونھ انداختم دستای گرم روژان روی چشمام نشست: -اگھ گفتی من کیم؟
دستش و گرفتم و ھمون طورکھ بھ طرف جلو میکشیدم گفتم: -اذیت نکن روژان بیا بشین باھات کار دارم
روی تختھ سنگ ،کنارم نشست و گفت:-خب؟ بگو ببینم چی شده خانوم کوچیک براش چشم غره ای رفتم و گفتم: -بھ کمکت احتیاج دارم -خیره؟ -ھفتھ بعد دفترچھ کنکور و میدن باید برم شھر روژان یکم رفت عقب تر و گفت: -دیوونھ شدی؟ باید بری شھر و برگردی اصلا بھش فکر کردی؟ این امکان نداره اصلا... ارباب میفھمه....
اھی کشیدم و گفتم: -فکر اونجاشم کردم ھمون روز ثبت نام بھ مدیرش گفتھ بودم روستا زندگی میکنم گفت کھ فقط برای امتحانات نھایی برم و اونا چند تا امتحان رو تو یھ روز ازم میگیرن مثلا امتحان نھایی داریم ٣ تا درس تا مجبور نباشم ھر روز برم
بعد چارقدم و چنگ زدم و با استرس ادامھ دادم: -خسرو ھفتھ بعد نیست من میتونم ھر روز صبح برم و شب برگردم فقط باید یھ بھونه درست و حسابی جور کنیم کھ مثلا ھر روز میام خونه شما ولی در اصل میرم شھر....
روژان اصلا موافق نبود. میگفت گیر میفتم و ارباب بدبختم میکنه اما گوشم به اون حرفا بدھکار نبود.
آرزوم بود دکتر بشم.اون ھمھ سال یواشکی درس خونده بودم اونم روش....
ھیچ کس نمیتونست مانعم بشھ تا بھ آرزوی مادرم برسم. من باید دکتر میشدم. حتی اگھ خسرو اجازه نمیداد. شوھرم با درس خوندنم موافق نبود ولی وقتی نتیجھ کنکور میومد خودش میفھمید کھ من قرار نیست یھ زن بیسواد روستایی باشم. توران خانوم بھم یاد داده بود برای خواستھ ھام بجنگم.
راضی کردن روژان از خسرو ھم سخت تر بھ نظر میرسید اما بالاخره رضایت داد و با ھم کلی نقشه کشیدیم تا اون روز گیر نیفتم. ھمفکری با بھترین دوستم کارا رو برام راحت تر میکرد.
ھوا که سرد تر شد بلند شدیم تا برگردیم خونھ. روژان گونھ م رو بوسید و بعد از خداحافظی رفت. منم آروم آروم کنار رودخونھ قدم زدم و بھ طرف عمارت رفتم.
بدجور توی فکر فرو رفتھ بودم و حواسم بھ اطراف نبود تا صدای شیھھ اسب و بعد صاحبش منو از حال و ھوام خارج کرد: -ارباب خسرو میدونھ زنش تنھایی گشت و گذار میکنھ؟
سر بالا گرفتم و با دیدن بھرام ترس تمام وجودم و گرفت. اون مرد نگاه ھیزی بھم انداخت و از اسب پایین پرید. فرصت ھیچکاری نداشتم چون جلوم وایساد و با نیشخند گفت: -آھوی فراری افتاد تو دام شکارچی....
از بھرام خان میترسیدم یا نھ؟جواب واضح بود.... معلومھ کھ نھ! من پشتم بھ مردی مثل خسرو گرم بود. برای ھمینھ نھ فرار کردم. نھ عقب کشیدم. فقط نیشخندی زدم و گفتم: -قیافھ ت بھ شکارچیا نمیخوره خان....
خنده مستانھ ش توی فضا پیچید و خریدارانھ بھ سر تا پام نگاھی انداخت. دستش و جلو آورد تا موھایی کھ از زیر روسری بیرون ریختھ رو لمس کنھ اما با خشونت دستش و پس زدم و خواستم از کنارش رد شم کھ وحشیانھ بھ پھلوم چنگ زد و منو بھ خودش چسبوند: -رم نکن دختر تو کھ نمیدونی از وقتی یھ ذره بچھ بودی و رو اسب خسرو دیدمت تا ھمین الان چھ آتیشی بھ جونم انداختی خاطرت و بد میخوام با دلم راه بیای دنیا رو بھ پات میریزم....
بھ عقب ھلش دادم اما یھ ذره ھم تکون نخورد.حالم داشت بھم میخورد....
دلم میخواست روش بالا بیارم.وقتی بیشتر منو بھ خودش چسبوند از بین دندونای کلید شده م غریدم: -دستت و بکش کنار بیشرف من الان شوھر دارم میدونی کھ خبر بھ گوش خسرو برسھ...
بھرام با دست دیگھ اون یکی پھلوم و چنگ زد و گفت: -ھیش...ھیش...ھیش اگھ خاطرت و نمیخواستم مثل تمام جنده ھایی کھ بردم تو تخت میبردمت و یبار ازت کام میگرفتم بعد پرتت میکردم بیرون ولی تو فرق داری چشمات سگ داره دختر خسرو جوونه سرد و گرم نچشیده قدر تو نمیدونه ولی من میدونم اشاره کنی میبرمت یجا کھ صبح بھ صبح فقط واسھ بھرام خان جیک جیک کنی....
اینبار وحشت زده بھ اطراف نگاه کردم. دیگھ نقل نگاه ھیز و دستمالی زورکی نبود. داشت حرف از خیانت میزد. من و میخواست با خودش ببره!
بدتر از ھمھ اگھ کسی اون اطراف منو با بھرام خان میدید و بھ گوش خسرو میرسید بدبخت میشدم.
لبم و کھ مثل کویر خشک شده بود و با زبون تر کردم و بھ تقلا افتادم تا فرار کنم: -ولم کن حیوون کثیف تو نون و نمک ارباب و خوردی داری زنش و بی آبرو میکنی؟ این چھ بازیه راه انداختی بھرام دندون رو ھم سابید و با یھ سیلی محکم ساکتم کرد. بعد سرش و نزدیک اورد و گفت: -حالا کھ با زبون خوش نمیای خودم میبرمت خیلی وقت کشیکت و میکشم خوب وقتی گیرت آوردم....
قبل از اینکھ جیغ بکشم دستش و جلوی دھنم گرفت و تو یھ حرکت منو با شکم رو اسب انداخت.
وحشت زده دست و پا زدم اما بی فایده بھ نظر میرسید. چون بھرام خان تنومند بود و آفتاب شبیھ ھمون گنجشکی کھ میخواست براش جیک جیک کنھ. خودشم فورا روی زین پرید و با ھی کردن؛ اسب مثل باد از جا کنده شد و منو با خودش برد. بدبختی آفتاب کھ شاخ و دم نداشت. بختم و با سیاھی شب بافتھ بودن. طلسم شده دنیا اومدم و طلسم شده زن ارباب شدم. بعد از اون ازم بھ اسم یھ زن بی آبرو یاد میکردن.
اسب تو امتداد رودخونھ حرکت کرد و جیغ من میون زوزه باد و صدای سم اسب و صدای رودخونھ گم شد. انگار جیغم تو یھ جعبھ ی سروته بسته حبس شدهوبه گوش کسی نمیرسید.
شنیده بودم پشت زنای فراری چھ اراجیفی میبافن. خسرو نابود میشد و ازم بھ عنوان یھ زن بدکاره یاد میکرد. لعن و نفرین خانوم بزرگ و خوشحالی دشمنای ارباب یھ لحظھ مغزم و پر کرد و یادم اومد توران خانوم میگفت
وقتی توی دردسر افتادی فقط نفس عمیق بکش و درست فکر کن. حرفای خانوم بھم شجاعت میداد. بعد یھ نفس عمیق مغزم و بھ کار انداختم و درست فکر کردم.
دنبال راه فرار میگشتم. دلم نمیخواست بھ اسب آسیبی برسونم اما آبروی خودم و ارباب مھم تر بود. یھو یاد سنجاقی افتادم کھ بھ لباسم زدم. سنجاق و توی بالا و پایین رفتن ھام روی زین باز کردم و بھ نزدیک ترین قسمت بھ چشم اسب فرو کردم.
اسب شیھه درد ناکی مشيد و رم كرد،بهرام خان كه انتظار چنين چيزي و نداشت روی زمین افتاد و من بی ھوا توی آب سقوط کردم. چه لحظه ھای آشنایی. ارباب برای اولین بار منو از رودخونه نجات داد و بعد دلم بچگونھ بھش بند شد. توی قسمت عمیق رودخونھ دست و پا میزدم و سرم زیر آب میرفت.
بھرام افسار اسب و گرفت و وقتی یکم آروم شد فورا توی آب پرید. دستش و دور کمرم انداخت و قبل از اینکھ نجاتم بده صدای وحشت زده مردی ما رو بھ خودمون آورد.
آب توی دھنم و بیرون ریختم و از بھرام فاصلھ گرفتم اما رودخونھ منو با خودش میبرد اگھ دستش دور کمرم حلقھ نمیشد. وحشت زده دست و پاھام و تکون میدادم و توی دستای اون مرد میلرزیدم.
حیدر سریع از اسب پایین پرید و داد زد: -خانوم کوچیک...چی شده؟ چجوری افتادید تو آب؟ بھرام غرشی کرد و دستش از دور کمرم ول شد. بعد شونھ مو گرفت و بھ جلو ھول داد و رو بھ حیدر گفت: -بیا بگیرش مرد،نرسیده بودم آب برده بودش تو این موقعیت چرا سوال میپرسی؟
حیدر خودش و بھ آب زد و منو بیرون کشید. در حالیکھ کلی سوال از چشماش خونده میشد. بدنم لرزونم و روی تختھ سنگی کشیدم و آب ریھ ھام و بیرون ریختم. بھرام خان کھ از رودخونھ بیرون اومد گفت: -خدا رحم کرد کھ اینجا بودم خسرو باید قربانی بکشھ والا زنش و آب برده بود....
بدون اینکھ بھ مرد دروغگویی کھ چند متر دور تر وایساده بود نگاه کنم لب زدم: -حیدر ...منو ببر خونھ -الساعھ خانوم کوچیک از سرما دارید میلرزید
ارباب بفھمھ خون بھ پا میکنھ....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#37
Posted: 25 Mar 2024 00:10
(فصل سوم)
قسمت 8
کتش رو در آورد و روی شونه ھام انداخت و کمک کرد روی اسب بشینم. بعد از تشکر از خان بھ طرف خونھ راه افتادیم. نگاه سنگین بھرام خان و تا وقتی از اونجا دور شدیم روی خودم حس میکردم. اینبار ھم بھ خیر گذشتھ بود.
توی راه عطسھ ای کردم و گفتم: -حیدر از این ماجرا چیزی بھ ارباب نگی نمیخوام نگران بشه....
شاید اگھ بھ خسرو میگفتم بھتر بود،مامان روژان ھمیشھ میگفت ھیچی و از شوھرت پنھون نکن،حتی اگھ بھ ضررت باشھ. ولی حرف ناموس چیز کمی نبود. میترسیدم بین دو تا ارباب جنگ بشھ،از ھمھ بدتر اون باری کھ توی عمارت شھر منو توی اتاقش کشیده بود ھم لو بره. اون وقت دیگھ کسی نمیتونست جلودار خسرو باشھ. اول منو میکشت بعد بھرام خان و.
حیدر ناراضی بھم نگاه کرد و شاکی لب زد: -اما...خانوم -اما و ولی و اگر نداره فقط بگو چشم اخلاق ارباب و کھ میدونی بفھمھ افتادم تو اب بعدش دیگھ حتی نمیذاره تا تو حیاط تنھا برم این یھ اتفاق بود کھ بھ خیر گذشت بی حواسی کردم افتادم تو آب اصلا چیز خاصی نیست کھ نگرانش کنیم
لزومی ھم نداره فکر ارباب و درگیر کنین خودش ھزار و یک گرفتاری داره....
حیدر کھ بھ نظر میرسید قانع شده سری تکون داد و بھ راه مون ادامھ دادیم تا بھ عمارت رسیدیم. ھوا سرد و تنم یخ زده بود. لباسای خیس و سوز ھوا باعث شد خیلی زود احساس کنم سرما خوردم. گلوم میسوخت و عطسھ میکردم.
راضی کردن اکرم پروسھ خاصی داشت. اون ھیچ جوره قبول نمیکرد بھ ارباب دروغ بگھ ،اگھ منو با اون لباسای خیس میدید دیگھ ھمھ چیز تموم بود. برای ھمین از حیدر خواستم منو از در پشتی ببره و بی سرو صدا رفتم اتاقم. خوشبختانھ اکرم اون اطراف نبود. فورا لباسای خیسم و با لباسای خشک عوض کردم و خزیدم زیر لحاف. خستھ بودم برای ھمین خوابم برد،حتی تب و لرز ھم نتونست منو از خواب جدا کنه.
سرماخوردگی یھ مریضی موذی بود.در ظاھر ساده بھ نظر میرسید اما در واقع آدم و زمین گیر میکرد. شب کھ از خواب بیدار شدم سرمای شدیدی خورده بودم. بدن درد و سرفھ و آب ریزش بینی فقط چند تا از علایمش محسوب میشد....
با حس دست بزرگ و خنک خسرو روی پیشونیم لای پلکام و باز کردم و بھ چھره نگرانش خیره شدم. اخمی کرد و گفت: -باز بی لباس رفتی بیرون خودت و مریض کردی؟
سرفم که گرفت بی حال خودم و بالا کشیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم. حوصلھ حرف زدن نداشتم فقط میخواستم نوازشم کنھ. اونم ازم دریغ نکرد و ھمون طورکه موھام رو نوازش می کرد گفت: -فرستادم دنبال طبیب الاناست کھ بیاد....
حرفش تموم نشده بود کھ تقھ ای بھ در خورد و اکرم ھمراه دکتر وارد اتاق شدن. خسرو کمک کرد برگردم سر جام و طبیب بعد از سوالای متداول کنارم نشست و نبضم رد گرفت....
وقتی نبضم و میگرفت ابروھاش بالا پرید اما چیزی نگفت. چند لحظھ بعد دوباره سوال پرسیدنش شروع شد و ھمزمان مچ دستم و گرفت . سوالا داشت حوصلھ م رو سر میبرد،دلم میخواست فقط بخوابم. اینبار لبخندی زد و چیزی روی کاغذ یادداشت کرد.
خسرو چشم ریز کرد و پرسید:
-چیزی شده؟دکتر در حالیکھ گوشی رو از روی گوشاش برمیداشت گفت: -مشتلق میخوام ارباب اونم یه مشتلق بزرگ ارباب نیم خیز شد و گفت: -اگھ خوش خبر باشی باغ سیب و میدم بھت دکتر با رضایت خندید و گفت: -نمیخواد ارباب جان،شوخی کردم از شما به ما زیاد رسیده....
-ِد خب بگو مرد جونم و بھ لبم رسوندی دکتر بھم اشاره کرد و گفت: -خانوم کوچیک بارداره اول شک داشتم ولی برای بار دوم کھ نبضش و گرفتم مطمئن شدم....
انگار بدنم لمس و زبونم لال شده کھ بی حرکت و ساکت خیره موندم بھ خسرو تا واکنشش و ببینم. بچھ ارباب رو بھ دنیا آوردن ته ته خوشبختی بود. اونم مثل من چند لحظھ خشکش زد و حتی پلک ھم نمیزد.....
خبر بارداری اصلا چیزی نبود کھ انتظارش رو داشتھ باشم. خدا به ھر دو مون نظر کرده بود. نور تو زندگیمون پاشید. دکتر بعد از سفارشات لازم از اتاق بیرون رفت و ھمون لحظھ تو بغل خسرو فرو رفتم: -سر تا پات و طلا میگیرم دختر تو آرزوم و برآورده کردی....
صدای ِکل کشیدن اکرم از طبقه و خنده خانوم بزرگ باعث شد بغض کنم.خوشبختی مثل عطر بھشت بود. بوی گل میداد.....
توی بغلش ریز خندیدم و غرق شدم تو بوسھ ھای ریز و درشتش. سرش رو که عقب کشید گفت: -بعد از این باید بیشتر مواظب خودت باشی تو الان بار شیشھ دادی قراره وارث ارباب خسرو رو بھ دنیا بیاری دیگھ نبینم بی احتیاطی کنی!
سرم رو بھ علامت باشھ تکون دادم و تک تک حرفاش و نگرانی ھاشو گوش دادم. دیگھ حتی یادم رفتھ بود بھرام خان منو دزدیده و با خودش میبرد. اگھ فرار نمیکردم معلوم نبود چھ بلایی سر خودم و بچھ بیاد. تنھا نگرانیم کنکور پزشکی بود کھ باید تا چند روز دیگھ برای گرفتن دفترچھ میرفتم....
خسرو اونقدر خوشحال بھ نظر میرسید کھ منو گذاشتھ بود رو تخم چشماش. ھمیشھ دوستم داشت و نمیذاشت آب توی دلم تکون بخوره اما بعد از باردار شدنم حتی نمیذاشت قدم از قدم بردارم....
خانوم بزرگ ھم بدتر از خسرو. دیگھ حتی بھم اخم ھم نمیکرد. بچھ مو خیر و برکت میدونست و ھنوز ھیچی نشده داشت براش تدارک اتاق میدید.... سیسمونی خریدن به عھده مادر من بود اما حالا که نداشتم خانوم بزرگ شده بود مادرم و برای بچم سنگ تموم میذاشت....
تو عمارت ھمه ھوام و داشتن. اکرم حساسیت ھاش بیشتر شده و حتی تعداد نفس کشیدن ھام رو ھم به خسرو گزارش میداد. گاھی کلافه میشدم از اون ھمه توجه و مھربونی.
دروغ چرا،دلم یکم خشونت خسرو رو میخواست. اما اون جز بغل موقع خواب چیز دیگھ ای بھم نمیداد. چند باری تلاش کردم تحریکش کنم،یا با شیطنت ھام مجبور بشه لااقل یه اسپنک ناقابل مھمونم کنه. اما دریغ. ھر بار محکم تر بغلم میکرد و کنار گوشم زمزمھ میکرد: -چوب خطتت داره پر میشھ توله بعد که بچه به دنیا اومد باید تک تکش و جواب پس بدی سعی کن اوضاع خودت و خراب تر نکنی....
و بعد این من بودم که از در مظلوم نمایی در میومدم،اما فایده نداشت. خسرو مقاوم ترین مرد روی زمین بود. فقط یه مشکل بزرگ داشت. با درس خوندنم موافقت نمیکرد. ھمیشھ میگفت ما دیگھ نمیتونیم برای زندگی برگردیم شھر،از ھمھ مھمتر بھ پول من نیازی نداشت و با اومدن بچھ این کارو بیھوده میدونست....
ھر روزی که به روز موعود نزدیک تر میشدیم اضطراب منم بیشتر میشد. با اون ھمه نگھبانی که داشتم اصلا نمیدونستم چجوری باید میرفتم شھر و برمیگشتم.
فقط تنھا نگرانیم واسه دفترچه کنکور بود. فرصت زیادی نداشتم و اگھ اون و از دست میدادم ممکن بود دیگھ نتونم اقدام کنم و آرزوی درس خوندن و بھ گور میبردم.
انگار خدا باھام یار بود.
از شانس خوبم یھ روزنه امید باز شد و من تونستم یه راھی برای شھر رفتن پیدا کنم.
روز جشن انار که رسید بھترین فرصت برای من بود. چون تمام اھل عمارت بھ ھمراه روستاییا میرفت باغ انار و محصول شون رو میچیدن. توی اون روز جشن بزرگی به پا میشد و با انارای ترش برای بھتر شدن اقتصاد روستا رب درست میکردن. بعد بساط ناھار بھ پا میشد و ساز و دھل و بزن و برقص ھم جز تفریحات اون روز محسوب میشد.
دکتر گفتھ بود استرس برام خوب نیست،بعد از اون سقط وحشتناک باید استراحت میکردم ولی نگران بودم و تا شھر راه زیادی داشتم.
برای جشن انار خسرو اجازه نمیداد منم ھمراه مردم بھ باغ برم و وقت بگذرونم . چون میگفت ھوا سرده و توی اون روز صدای تیر اندازی ممکنھ منو بترسونھ. برای ھمین دستور داد تو خونھ بمونم و مواظب خودم و بچھ باشم.
وقتی اھالی خونھ صبح زود رفتن باغ انار بعد از لباس پوشیدن از اتاق بیرون زدم. فقط باید نگھبانی کھ برام گذاشتھ بودن رو دست بھ سر میکردم و پیچوندن منیژه اصلا کار سختی نبود....
باید دقیق و حساب شده رفتار میکردم تا گیر نیفتم. قبلش باید منیژه رو میفرستادم دنبال نخود سیاه. دخترک ناراحت و دلگیر توی بالکن نشستھ بود و با حسرت بھ صدای ساز و دھل گوش میداد. گاھی ھم اه میکشید. لباسای بیرونم رو پشت در گذاشتم و رو دوشیم رو روی شونھ ھام انداختم. بعد کنارش نشستم و گفتم:
-خوشبحال شون...حتما خیلی بھشون خوش میگذره منیژه اھی کشید و گفت: -حتما خانوم جان کاش میشد ما ھم بریم سری تکون دادم و گفتم: -کاش...فکر کنم الان دارن انار دون میکنن یکی ھم بساط کباب راه انداختھ دخترا ھم دارن با ساز و دھل میرقصن حتما سلمانم اونجاست....
منیژه ُبق کرده بھم نگاه کرد و گفت: -منکھ میدونم آخر یکی مخش و میزنھ شانس کھ ندارم خانوم جان ننه عفریتش ھمین امروز واسش زن میستونه تو گلو خندیدم و سرم رو بھ گوشش نزدیک کردم و آروم گفتم: -میخوای بری خودت حواست بھش باشھ؟ -نھ خانوم جان...اگھ ارباب بفھمه؟... -از کجا میخواد بفھمھ؟ منکھ چیزی بھش نمیگم.... توھم ناھارو کھ خوردی َجلدی برگرد فقط چارقدت و ببند رو صورتت کسی نبینھ دردسر شه....
منیژه کھ حسابی گل از گلش شکفتھ بود محکم بغلم کرد و بعد از تشکر بدو بدو از عمارت بیرون زد. منم فورا لباس پوشیدم و از در پشتی عمارت خارج شدم. صورتم و پوشونده بودم تا کسی منو نبینھ و نشناسھ. اگھ خبر بھ گوش خسرو میرسید روزگارم میشد عاقبت یزید....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#38
Posted: 25 Mar 2024 00:14
(فصل سوم)
قسمت 9
از پنجره بھ بیرون خیره شدم و فکرایی کھ در لحظھ توی مغزم رژه میرفت و نشخوار کردم. کارم اشتباه بود،خودمم خوب میدونستم. میدونستم دارم دروغ میگم. میدونستم پنھون کاری درست نیست. میدونستم خسرو بفھمھ چقدر ازم ناامید میشھ .
اون بزرگ ترین پشت و پناھی بود کھ توی تمام عمرم داشتم. ولی آرزوھام بزرگ تر از این بود کھ بتونن منو پابند کنن. شبیھ پرنده کوچیکی بودم کھ دلش پرواز میخواست. منو نمیتونستن تو قفس نگھ دارن والا دق میکردم و میمردم. یھ عمری یواشکی درس خوندم و سیکل گرفتم. اسد و سیما اگھ میفھمیدن منو تو اون زیر زمین زنده بگور میکردن. با وجود تمام اون سختی ھا موفق شدم مدرک بگیرم. حالا میخواستم دیپلم بگیرم و برم دانشگاه. میخواستم یھ زن مستقل باشم کھ در کنار ارباب کامل میشھ. میخواستم بچھ ھام یاد بگیرن مثل مادرشون قوی بار بیان.
سوار اتوبوس شدم و صورتم و پوشوندم تا اھالی منو نشناسن.ادمای فضول اگھ میفھمیدن من کی ھستم بھ ساعت نکشیده خبر و میرسوندن دستش. تا خود شھر یھ لحظھ ھم نگاه از بیرون نگرفتم.تو دلم آشوب بود. من میخواستم دکتر شم. میخواستم بچم به مادرش افتخار کنھ. یھ مادر بی سواد توی روستا حرفی برای گفتن نداشت....
یھ ساعت نشده رسیدم شھر.برای اینکھ جایی رو نمیشناختم استرس بدی بھ جونم افتاده بود. از اتوبوس کھ پیاده شدم ھنوز چند قدم برنداشتھ بودم کھ صدای اشنایی منو متوقف کرد. انگار یھو خون تو رگام خشک شده بود. حتی نمیتونستم یھ انگشتم رو تکون بدم: -ھی خانوم...چند لحظھ صبر کن
صداش رو میشناختم برای ھمین ترسیده بودم. وقتی شاگرد راننده جلوم وایساد شبیھ آدمی بھ نظر میرسیدم کھ روح از تنش بیرون رفتھ.پسر حاجی وھاب بود.
شاگرد راننده ھمون اتوبوسی کھ باھاش اومده بودم شھر. لبخندی بھم زد و گفت: -اینو جا گذاشتھ بودید... منکھ سواد ندارم ولی فکر کنم مدرک مھمیه!
نگاھم بھ طرف پایین رفت،ھمون پرونده آبی کھ مدارک مدرسھ م رو توش گذاشتھ بودم.
اونقدر عجلھ داشتم کھ ھمچین چیز مھمی رو فراموش کردم و نزدیک بود زحمتم بھ باد بره. آب دھنم رو بھ سختی قورت دادم و آروم لب زدم: -ممنون...لطف کردی
پسر سری تکون داد و بھ طرف اتوبوس دویید ،منم بھ سرعت از اونجا دور شدم. اکبر منو نشناختھ بود اما داشتم قبض روح میشدم وقتی صدام زد و با طرفم اومد. کاش خسرو اجازه میداد درس بخونم و کارم بھ اونجاھا نمیکشید. استرس اصلا برام خوب نبود ولی ھر لحظھ طعمش و میچشیدم.
وقتی از ترمینال بیرون زدم یھ راست رفتم برای گرفتن دفترچھ. حتی چند دقیقھ ھم برای من غنیمت بود. باید قبل از ظھر میرسیدم خونھ. نباید کاری میکردم کھ خسرو بھم شک میکرد.والا خیلی زود لو میرفتم.
وقتی کنکور قبول میشدم میتونستم با خسرو حرف بزنم و قانعش کنم. توی دوران بارداری کھ اصلا اجازه نمیداد،اونقدر نگرانم میشد کھ حتی توی حیاط ھم باید با اکرم میرفتم. ھمین چیزا باعث میشد پنھون کاری کنم.
دفترچھ رو کھ گرفتم باز بھ سرعت رفتم ترمینال و با تنھا اتوبوس بھ روستا برگشتم. اونقدر دوییده بود کھ نفس نداشتم. دلم از شدت گرسنگی مالش میرفت و گلوم تبدیل شده بود بھ کویر. حتی فرصت نداشتم چیزی برای خوردن تھیھ کنم. اتوبوس چند جایی توقف کرد و سرعت زیادی نداشت ،ھمین استرسم و بیشتر میکرد. اگھ دیر میرسیدم. اگھ خسرو میفھمید. اگھ...اگھ...اگھ... ھزاران فکر آزار دھنده تو ذھنم میچرخید و نمیذاشت از دفترچھ کنکور لذت ببرم. فقط دلم خوش بود کھ یھ پلھ بھ آرزوھام نزدیک تر شده بودم.
حدودا ساعت ١١ بود کھ رسیدم عمارت. از شانس خوبم ھیچ کس تو خونھ نبود و متوجھ غیبتم نشدن.
لباسام و کھ عوض کردم با دفترچھ و مدارکم رفتم اتاق زیر شیرونی. اول باید پنھونش میکردم اما قبلش میتونستم یھ دل سیر ذوق کنم.
کنار پنجره کوچیک نشستم و بھ آینده ای فکر کردم کھ توش یھ خانوم دکتر موفقم. با یھ روپوش سفید و گوشی کھ ھمیشھ دور گردنم آویزون بود. مریضایی کھ خودم درمان میکردم.
انگشتام رو روی نوشتھ ھای کاغذ کشیدم و لبخندی بھ پھنای صورت زدم. حالا میتونستم بھ خودم افتخار کنم چون بچھ ھایم یھ مادر با سواد و تحصیل کرده داشتن. خسرو ھم در اینده حتما بھم افتخار میکرد. فقط باید کنکور و قبول میشدم. توران خانوم خیلی چیزا از اخلاقش بھم گفتھ بود. رگ خوابش و بلد بودم،فقط باید تو عمل انجام شده میذاشتمش. وقتی صدای سم اسب توی گوشم پیچید بھ حیاط نگاه کردم.
خسرو با ظرف غذا از اسب پیاده شد و مستقیم داخل خونھ اومد.
قبل از اینکھ بیاد طبقھ بالا و متوجھ بشھ تو اتاق زیر شیروونیم فورا دفترچھ و مدارکم و پنھون کردم و طبقھ پایین رفتم. پنھون کاری و دوست نداشتم،احساس میکردم یھ آدم دروغگوئم کھ بھ اعتمادش پشت پا زدم ولی رویاھام بزرگ تر از ترسام بود.
پلھ ھا رو با عجلھ طی میکردم کھ خسرو با دیدنم اخمی کرد و گفت:
-آروم...مگھ دکتر نگفت احتیاط کن؟ حتما باید ببندمت بھ تخت تا بفھمی؟
دستام و دور گردنش حلقھ کردم و محکم بوسیدمش: -دلم تنگ شده بود واست بخدا نمیدونم چرا اینقدر ھوست و میکنم انگار بوي تنت برام شده مثل مخدر
خسرو کھ ابروھاش باز شده بود با لبخند جذابی دستش و دور کمرم حلقھ کرد و منو توی بغلش بالا کشید: -اون پدر سوختھ ھوس باباش و میکنھ و تو ویار داری بریم کھ بھت ویارونھ بدم....
و بعد در حالیکھ یھ دستش غذا بود و دست دیگھ ش دور کمرمن از پلھ ھا بالا رفتو بھ طرف اتاق خواب برد. غذای اون روز خوشمزه ترین غذای عمرم بود. برخلاف بقیھ زنا ویارم بوی تن خسرو بود و تا میتونستم غذا میخوردم. میترسیدم تا روز زایمان شبیھ بشکھ بشم. خسرو تو گلو خندید و گفت: -آروم تر...ھول نزن بچھ ھمش مال خودتھ
اینجوری پیش بریم حسابی تپل میشی دنده کبابی رو توی بشقاب گذاشتم و با حالت قھر شونھ بالا انداختم: -اصلا دیگھ ھیچی نمیخورم خسرو با غرض بھم توپید گفت: -دیگھ چی؟ الان ھم خودت ،ھم بچھ نیاز بھ تغذیھ درست دارید در ضمن فردا نبینم از خونھ بیرون اومدی وا رفتھ لبام و آویزون کردم و پرسیدم: -دیگھ واسھ چی؟ -فردا زن فراری فریدون و تو میدون روستا سنگسار میکنن نمیخوام اون صحنھ ھا رو ببیني....
حرف ارباب ترس بھ دلم انداختھ بود.طوری کھ حس میکردم بچھ ای که ھنوز کامل شکل نگرفتھ تو شکمم لگد میکوبھ. اون رسم و رسومات کی قرار بود دست از سر ما زنا برداره؟ چرا باید یھ زن و سنگسار میکردن،اما مردایی کھ مثل حسین علی میرفتن و زن و بچھ شون و بھ امون خدا ول میکردن حتی بازخواست نمیشدن. تازه باز زن بیچاره سرزنش میشد کھ لابد زنیت نداشتھ کھ مردش ولش کرده....
من سھیلا رو از نزدیک نمیشناختم ولی شنیده بودم باباش بھ اجبار شوھرش داده بود بھ فریدون. میدونستم چقدر تلاش کرد اون عروسی سر نگیره اما موفق نشد و باباش بزور کتک فرستادش خونھ بخت. در کل فرار چیز وحشتناکی بھ نظر میرسید چون بعدش ھیچ ھویتی نداشتی اما سنگسار حق ھیچ زنی نبود.
آب دھنم رو قورت دادم و خودم و بھ طرف خسرو کشیدم. فقط با شنیدن اسم سنگسار قلبم یکی در میون میزد.
من از رسم و رسوم روستا خبر داشتم ولی باز میخواستم مطمئن شم.
دستم رو روی زانوش گذاشتم و گفتم: -یعنی چی؟ چون فرار کرده سنگسارش میکنن؟ تو نمیتونی نجاتش بدی؟
خسرو سری بھ علامت نھ تکون داد و گفت: -این رسم از قدیم بوده مال اجداد ماست یھ زن وقتی شوھر میکنھ ناموس اون مرد میشھ اگھ فرار کنھ یعنی شرف و آبروی شوھرش براش مھم نیست اون زن و سنگسار میکنن اگھ زنده موند کھ برمیگرده خونھ شوھرش و مثل یھ بیوه زندگی میکنھ چون شوھرش زن دوم میگیره و علنا دیگھ باھاش کاری نداره بھ عنوان یھ موجود اضافھ نگھش میداره حتی خونھ پدرش ھم جایی نداره فقط شانس بیاره کھ بمیره....
چون از اون زندگی راحت میشھ
-اما...اما این نامردیھ
خسرو با ارامش انگشتام رو توی مشتش گرفت و سرانگشتام رو بوسید: -من این قانون ننوشتم عزیزم ولی ھمھ باید ازش پیروی کنن والا نصف زنای روستا فرار میکنن چون بزور شوھرشون دادن من نمیگم عادلانھ ست اما بعضی از قوانین عوض کردنش آشوب بھ دنبال داره و اصلا بھ صلاح نیست
بغضم رو قورت دادم. حس میکردم خودم و قراره سنگسار کنن. حتی پرتاب شدن پاره آجر ھا رو میدیدم و سرم درد میگرفت. الان سھیلا چھ حالی داشت؟ کاش میشد کمکش کنم.
ارباب آروم آروم انگشتام رو توی دھنش برد و شروع کرد بھ مکیدن،با اینکار حواسم پرت میشد اما نھ اونقدر کھ از فکری کھ بھ کلم زده بود دور شم.
خسرو میتونست با یھ حرکت منو از دنیای خودم جدا کنھ. دونھ دونھ انگشتام رو مکید و با زبونش باھاشون بازی کرد. در حالیکھ داشتم از خود بی خود میشدم نفسی گرفتم و پرسیدم: -پس یعنی الان خونھ شوھرش زندانیھ؟
خسرو انگشتم رو از دھنش بیرون آورد و منو توی بغلش کشید. سرش و توی گودی گردنم فرو کرد و گفت : -ذھنت و درگیر ھمچین موضوعی نکن
نمیخوام اذیت شی دستام و دور گردنش انداختم و خودم و روی پاھاش حرکت دادم. با عشوه سرم رو روی شونھ م کج کردم و گفتم: -لطفا...فقط دلم میخواد بدونم و بعد توی گلو نالھ کردم و تنم و بھش فشار دادم. خسرو سرش و رو نزدیک آورد و قبل از بوسیدنم گفت: -تو سرداب زندانیه....
با دلبری برای خسرو تونستھ بودم جای سھیلا رو پیدا کنم.
میخواستم اون دختر و نجات بدم،وظیفھ خودم میدونستمحالا کھ صداش بھ گوش ھیچ کس نمیرسھ بھش کمک کنم. ھمون طورکھ مامان روژان بھ دادم رسید و فراریم داد. فقط نمیدونستم کجا بھش پناه بدم. نمیخواستم از چالھ در بیاد و بیفتھ توی چاه.
وقتی لبام اسیر لبای خسرو شد از فکر بیرون اومدم. خودم و بھ پاش فشار دادم و از حرکت دستاش روی تنم لذت بردم.
ھیولای توی شلوارش رو کھ حس کردم نتونستم نالھ نکنم. میخواستمش. تنم براش گر گرفتھ و برای یکی شدن باھاش دل دل میزد.
لبام رو بین دندوناش گرفت و ھمون طورکھ میبوسیدم دستش و دور کمرم حلقھ کرد و منو آروم روی تخت گذاشت. روم خیمه زد و پایین تنھ شو بھ شکمم فشار داد. چقدر حس خوبی داشتم.
دستش و از دامن لباسم رد کرد و وقتی انگشتاش رو روی خیسی و لزجی بین پاھام حس کردم نالھ ای از گلوم خارج شد. ارباب بالاخره از کبود کردن لبام دست کشید، سرش رو یکم عقب برد و کنار گوشم زمزمھ کرد: -میبینی؟ حتی لمست نکردم ولی کاملا برام آماده ای من خجالت زده لب گزیدم و اون دستش رو بند شورت و جوراب شلواریم کرد اما قبل از درآوردنش از تنم صدای در و بعد حیدر بھ گوشم رسید ما رو از عالمی کھ توش بودیم پرت کرد بیرون: -ارباب جان...چند لحظھ تشریف بیارید تو انارستان مشکلی پیش اومده....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#39
Posted: 25 Mar 2024 11:33
(فصل سوم)
قسمت 10
خسرو نفس کلافھ ای کشید و پیشونیش رو به شونم تکیه دادم. کاملا معلوم بود عصبی شده،البتھ کھ حق داشت. بدن ھامون اماده یکی شدن بود و حالا باید میرفت. چند ثانیھ بھ خودش فرصت داد و بعد با صدای خشدار و دورگھ ای گفت: -اسب و آماده کن الان میام....
حیدر چشمی گفت و رفت. ھر کاری میکردم نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم.حالش اصلا خوب نبود و باید بدون آروم شدن میرفت. سرش رو کھ بالا آورد و با صورت خندونم مواجھ شد با بدجنسی گفت: -بعدا بھ حسابت میرسم آفتاب خانوم بذار این تولھ سگ دنیا بیاد تمام این روزا رو با قرمز کردن باسن کوچولوت جبران میکنم....
با اعتراض گفتم: -اوا...به منچه آخه برو حیدر و دعوا کن -رو حرف من حرف نزن
غذاتم تا آخرش میخوری نیام ببینم چیزی ازش مونده
اینو گفت و از روم بلند شد. دستی توی موھاش کشید و با عجلھ از اتاق بیرون رفت. سری به تاسف تکون دادم و روی تخت نشستم،لعنتی زور گفتنش ھم جذاب بود. خم شدم تا ظرف غذا رو بردارم اما چشمم افتاد بھ دستھ کلید خسرو. از روی پاتختی برداشتم و خیلی راحت کلید سرداب و پیدا کردم. چون کلید بزرگ و زنگ زده ای داشت.
با خوشحالی از روی تخت پایین پریدم و سراغ کمد لباسام رفتم. ھمون روز بھترین فرصت برای فراری دادن سھیلا بود. مردم ھنوز توی انارستان بودن و من میتونستم از این فرصت استفاده کنم. وقتی لباس پوشیدم فورا از اتاق بیرون زدم و از در پشتی عمارت بھ طرف سرداب رفتم.
از مسیر کوچھ باغ میرفتم و گاھی ھم پشت سرم و نگاه میکردم تا مبادا کسی دنبال بیاد. میترسیدم گیر بیفتم. اون وقت دیگه قابل جبران نبود.
البتھ کارای یواشکی ھمیشھ ھیجانم و زیاد میکرد. طوری کھ نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم.
وقتی بھ سرداب رسیدم کسی اون اطراف نبود. حتی نگھبان ھم نداشت.
اونا مطمین بودن و میدونست دختر بیچاره نمیتونھ فرار کنھ؟ نھ کلیدی داشت،نھ کسی کھ کمک کنھ. وقتی خوب اطراف رو پاییدم از پلھ ھا با احتیاط پایین رفتم.
پلھ ھای آجری نم داشت و میترسیدم توی اون تاریکی بیفتم و بلایی سر بچھ م بیاد.
بوی نم و آھن زنگ زده منو یاد سیاھچال ھای توی کتابای قصھ مینداخت.وقتی بھ سلول رسیدم آھستھ صدا زدم: -سھیلا ...اونجایی؟ اومدم کمکت
صدای ضعیف دخترک از تھ سلول بھ گوشم رسید: -تو کی ھستی؟ دروغ میگی...ھیچ کس کمکم نمیکنھ میخوان منو سنگسار کنن شوھرم گفتھ آجر بزرگھ رو خودش میزنھ....
بغضم رو قورت دادم و در رو باز کردم: -نترس...اومدم کمکت میتونی بیای جلو؟
توی تاریکی صدای خش خشی بگویم رسید و جسم سیاه رنگی روی زمین خزید و جلوتر اومد. کنارش نشستم و بازوش و گرفتم: -میتونی بلند شی؟
باید زودتر از اینجا بریم
سھیلا ھق زد: -پاھام بھ خاطر نم و کتک و خشک شده با این حالم نمیتونم زیاد دور شم دوباره گیر میفتم وضعم بدتر میشھ -نفوس بد نزن کمکت میکنم برات لباس گرم و غذا ھم آوردم یا علی بگو بلند شو ...تو میتونی....
سھیلا رو از سلول بیرون بردم و کمک کردم روی یکی از سکوھا بشینھ. اول قابلمھ غذایی کھ ارباب واسم آورده بود رو باز کردم و جلوش گذاشتم: -بخور ...جون بگیری باید بتونی فرار کنی خیلی ضعیف شدی....
دست لرزونش جلو اومد و چارقدم و کھ روی صورتم بستھ بودم رو کنار زد. با دیدن چھره م ناباور لب زد: -تو...تو زن ارباب خسرو نیستی؟
لبخند بیجونی زدم و گفتم: -خودمم...نمیتونستم بذارم سنگسارت کنن این حقت نیست فعلا غذات و بخور تا بھت بگم چکار کنی در حالیکھ اشک میریختم و یھ قاشق پلو و کباب توی دھنش گذاشت و گفت: -فریدون و اصلا دوستش نداشتم نمیگم پسر بدیھ ولی نمیتونستم تحملش کنم غذا رو با آب دھنش قورت داد و گفت:
-میخواست سرم زن دوم بگیره حتی خاستگاری ھم رفتھ بود منکھ دوستش نداشتم وقتی ھر روز کتک میزد بدترم شد اون شب قبل رفتن خاستگاری دختر فاطمه سلطان یه دل سیر کتکم زد و رفت جایی رو نداشتم ولی باز فرار کردم غربت بھتر از قبول کردن ذلت بود....
حرفاش رو با گوشت و خون حس میکردم،منم نمیتونستم ذلت و قبول کنم. زیر دست سیما و اسد ھر روز کتک میخوردم اما درس خوندم کھ یروز خودم و نجات بدم. وقتی لباساش و عوض کردم پولی کھ پس انداز داشتم رو توی دستش گذاشتم و گفتم: -امشب برو کلبھ شکار چند روز اونجا بمون آبا کھ از آسیاب افتاد برو... ھنوز حرفم تموم نشده بود کھ صدای خسرو توی سرداب پیچید: -فکر میکردم اینجا پیدات کنم!
از ترس بی اختیار بھ لرزه افتاده بودم و قطعا از نگاه تیز بین خسرو دور نموند اما نمیخواستم ترسو بھ نظر برسم. نگاه نافذش رو روی اعضای صورتم چرخوند و پوزخند
زد. روی سیاھی چشماش تمرکز کردم و نذاشتم کھ بفھمھ وحشت زده م. ھیبتش دو برابر من بود و ترس تو دلم می انداخت. چطور یادم رفتھ بود این ھمون اربابیھ کھ چندین پارچھ روستا از اسمش ھم وحشت میکنن؟
با صدای افتادن قابلمھ روی زمین توی جام پریدم. خسرو با قدمای آروم جلو اومد و خیره بھم گفت: -فکر کردی اون کلید و فراموش کردم؟ چطوری بھ ذھنت رسید کھ میتونی ارباب و دور بزنی؟
بدون ذره ای ترس سر بالا گرفتم تا جواب بدم اما سھیلا فورا بلند شد و بازوم رو گرفت: -تقصیر منھ ارباب جان من التماس کردم نجاتم بده بھ گور خودم خندیدم اصلا ھمین الان سنگ....
سھیلا رو پشت پنھون کردم و با گستاخی زل زدم تو چشمای شوھرم و گفتم: -دروغ میگھ ...اصلا منو نمیشناخت تا حالا ھم ندیده بود من نمیذارم یھ زن بیگناه سنگسار شھ این رسم غلطھ شما ھم اربابی میتونی ھر رسمی و عوض کنی....
خسرو کھ از زبون درازیم عصبی بود بھ موھام چنگ زد و سرم رو نزدیک کشید. نیشخندی زد و با لحن ترسناکی گفت: -این قدر پررو شدی کھ توی روی خودش ھمچین حرفایی میزنی ؟ زبونت و از حلقومت بکشم بیرون یاغی بودن و فراموش میکنی
باید چه جوابی میدادم؟ ترسیده بودم و قصد فراری دادن یھ زن خطا کار و داشتم. ھیچ توجیھی نداشتم. این یعنی دستیار جرم بودن. تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم: -من یاغی...زبونمم از حلقومم بکشید بیرون بدید سگا بخورن ولی...ولی نذارید یھ زن بی گناه و سنگسار کنن خدا رو خوش نمیاد اھش دامن من و زندگی مون و میگیره
سکسکھ از ترسم امانم رو بریده بود.
میخواستم شجاع بھ نظر برسم ولی در مقابل خسرو نمیشد.نفس نداشتم برای ادامھ دادن. دستام مشت شده و سعی میکردم خودم و نبازم ....
نا عدالتی،ناعدالتی بود. حتی اگھ شوھرم مرتکب میشد. عاشق بودم ولی باعث نمیشد در مقابل ظلم کوتاه بیام. اون ھمھ تناقض توی وجودم رو درک نمیکردم.
برقی توی چشمای خسرو بود کھ ازش سر در نمیاوردم تا وقتی کھ سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم زمزمھ کرد: -اومده بودم کھ تو فراری دادنش کمکت کنم ولی فکر نکن اینجا اخرشھ...منو تو کلی کار داریم حالا اون چشمای بی صاحبت و بنداز پایین تولھ سگ....
لبم رو گزیدم و ازش چشم دزدیدم. ھیجان و ترس و مستی از وجودش ضربان قلبم و بالا میبرد.
سرش رو عقب کشید و رو بھ سھیلا یھ نامھ و مقداری پول گرفت و گفت: -حیدر بھت کمک میکنھ کھ بری شھر بعدش میری بھ این آدرس کھ خونھ یکی از دوستان منه....
واست معرفی نامھ نوشتم اون احتیاج بھ پرستار بچھ داره میری پیشش مشغول کار میشی....
به فریدون ھم میگم کھ طلاقت و بده
من رو ول کرد و روبروی سھیلا وایساد،جوری با ابھت بھ نظر میرسید کھ بیچاره حتی جرات نداشت سر بالا بگیره: -فقط وای بھ حالت دست از پا خطا کنی از گیسات میگیرم و برمیگردونمت روستا اولین سنگم خودم میزنم تا یادت بمونھ از اعتماد ارباب سو استفاده نکنی....
سھیلا کھ از شدت خوشحالی سر از پا نمیشناخت خم شد و پشت دست خسرو رو عمیق و طولانی بوسید و در حالیکه گریه نمیذاشت حرف بزنھ به سختی لب زد: -یھ عمر ممنون دارتم ارباب جان خدا بھ خودت و زن و بچھ ت سلامتی بده دعا میکنم دست بھ سنگ بزنید طلا بشھ ھیچ وقت این خوبی شما و خانوم کوچیک و فراموش نمیکنم....
خسرو بعد از اینکه سھیلا رو راھی کرد از پلھ ھا پایین اومد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#40
Posted: 25 Mar 2024 11:37
(فصل سوم)
قسمت 11
یه گوشه وایساده بودم و نگاه میکردم. بھ مرد خوش غیرتم افتخار میکردم. اما وقتی به طرفم اومد تمام حس خوبم تبدیل شد بھ ترس و ھیجان.
نیشخندی زد و یه قدم بھ طرفم برداشت: -خب...حالا نوبت میرسه به غلط اضافت! یه قدم متقابلا به عقب برداشتم و نگاھم خیره شد بھ اون چکمه ھای بلند و چرمی که به پا داشت و لب زدم: -غلط کردم ارباب بچگی کردم....
باز يه قدم دیگھ بھ طرفم اومد و نفھمید توی وجودم زلزلھ ھشت ریشتری رخ داده: -زبون در آوردی؟ ھا؟ ارباب خسرو رو دست بھ سر میکنی با عشوه ھات بی شرف؟ -تکرار نمیشھ...قول میدم....
و باز قدمای بعدی و وقتی بھ خودم اومدم کھ پشتم خورده بھ دیوار و حتی جرات نداشتم سر بالا بگیرم. جلوم وایساد و چونھ م رو محکم بین انگشتاش گرفت و سرم رو بالا گرفت. منکھ جرات نداشتم از محدوده لباش بالا تر برم. نگاه کردن توی چشماش کار من نبود: -ادب لازم داری تا یادت بمونھ جلوت کی وایساده اون چشمای دریده تو با این زبون درازت و خودم درست میکنم تا خواستم اعتراض کنم با اون صدای جدی و با جذبھ ش گفت: -لخت شو ...سریع
.
.
ارباب:
آفتاب،ھمون دخترک ساده و مظلومی نبود کھ یروزی زیر تن خودم زن شد. حالا اونقدری بزرگ و عاقل شده کھ میتونست برای یھ زن درمونده ناجی بشھ. وقتی بھش دستور دادم لخت بشھ اغواگرانھ زبونش رو روی لبش کشید و خمار چشماش رو بھم دوخت. نھ اعتراضی کرد، نھ بھونھ آورد.....
فقط خیره بھم لباساش رو یکی یکی در آورد و روی سکو گذاشت. تن مور مور شده ش بھم حس خوبی میداد. خیلی دوست داشتم نوک سینھ ھای برجستھ ش رو بین دندونام بگیرم و فشار بدم تا جایی کھ با عجز و التماس ازم بخواد ولش کنم. اون حالت مستاصلش فقط میتونست امیال مردونم رو برانگیختھ تر کنه....
وقتی کاملا لخت شد لب زیرینش رو به دندون گرفت و یھ قدم جلو اومد. روی نوک پا وایساد و بی پروا کنج لبم رو بوسید: -یه تشکر واسھ کاری کھ برای سھیلا کردید بھتون افتخار میکنم سرم رو بھ علامت باشھ تکون دادم و گفتم: -میدونی کھ این حرفا از تنبیھت کم نمیکنه؟
لبخند پر شیطنتی تحویلم داد و با لحن خاصی گفت: -حیف شد...تمام تلاشم و برای بخشیده شدن کردم -پس کھ اینطور ... دستات و بذار روی سکو و برگرد من اصلا بھ آدمای خاطی رحم نمیکنم....
نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:-آره رحم نکنید ،بعد میگن ارباب زاده پارتی بازی کرد بذارید درس عبرت بشم اگه ادامه میداد محکم بغلش میکرد و اونقدر لباش رو میبوسیدم تا نفس کم بیاره اما با چنگ زدن بھ موھاش جلوش رو گرفتم و به طرف سکو ھلش دادم: -بسھ...انگار زیاد بھت راحت گرفتم فقط وای بھ حالت صدایی ازت بشنوم....
وقتی بھ واسطه موھای سیاھش بالا کشیدمش روی نوک پاھاش به طرف جلو حرکت کرد. بدنش رو انگار چندین پیکرتراش ماھر از گرون ترین سنگ ھا تراشیده بودن. موزون و زیبا بود. پوست سفید و برجستگی ھای بھ اندازه تنش مقاومت در برابرش رو سخت میکرد. و البتھ قرار نبود ھیچ وقت اینو بفھمه که ارباب زاده رو شیفته خودش کرده....
وقتی دستاش رو روی سکو گذاشت اسپنکی بھ لمبر ھای سفیدش زدم و گفتم: -تکون نمیخوری نالھ نمیکنی برنمیگردی عقب فقط بعد از ھر ضربھ بابت اشتباھت معذرت خواھی میکنی تا بلکه ببخشمت والا....
اجازه نداد حرفم رو کامل بزنم و با تخسی گفت: -چشم...چشم...من ھمین الانم نادم و پشیمونم
صدای برش ھوا توسط کمربند باعث شد دیگھ بھ حرفش ادامھ نده اما ضربھ اول فقط برای دست گرمی و ایجاد ترس توی ھوا چرخید و بھ بدنش برخورد نکرد. انقباض بدنش و لرزش ھمزمانش باعث شد لبام بھ طرف بالا متمایل بشھ. نفس آسوده ش رو کھ بیرون فرستاد بلافاصلھ ضربھ اول رو روی بدنش کوبیدم.
صدای برخورد کمربند چرمی با پوستش توی سرداب طنین انداز شد و ھورمون ھای مردونھ م رو دست خوش تغییر میکرد. بلافاصلھ بعد از جدا شدن کمربند از باسنش نفسی گرفت و بدون ھیچ لرزش یا ترسی گفت: -معذرت میخوام ارباب....
صدای آفتاب توی سرداب میپیچید و دمای بدنم رو بالا میبرد. نالھ ھا و حرفایی کھ زیر لب میزد اون بلا رو سرم میآورد. ھیچ مردی نمیتونست در برابر موجود زیبایی مثل دخترکی کھ حالا یکم شکمش برامده شده بود مقاومت کنھ. پوست سفیدش با اون رد سرخ کمربند شبیھ دفتر نقاشی بود. پر از خط و خطوط سرخ و نیلی و کبود....
وقتی بالاخره کمربند و روی سکو انداختم ھق ھقش بلند شد،تا اون لحظھ تحمل کرد اما دیگھ زانوھاش نمیتونست و چیزی نمونده بود سقوط کنھ کھ دستم رو دور شکمش حلقھ کردم و محکم توی آغوش گرفتمش....
روی سکو نشستم و بدنش رو کھ شبیھ پروانھ ای کھ اسیر طوفان شده میلرزید رو روی پاھام نشوندم. دستم رو روی کمرش کشیدم و روی موھاش رو بوسیدم....
دخترکم بھ قفسھ سینھ م جوری چنگ زده بود کھ انگار من تنھا کسیم کھ میتونھ بھش پناه بیاره. خودم بھش درد میدادم و درمانش ھم خودم بودم.
از توی جیبم اجیلی کھ ھمیشھ داشتم رو بیرون اوردم و دونھ دونھ توی دھنش گذاشتم تا جون بگیره. میدونستم ناھار نخورده و سھمش رو برای سھیلا آورده. با بچھ تو شکمش نباید زیاد گرسنھ میموند.
حالش کھ جا اومد دوباره روی موھاش رو بوسیدم و ازش پرسیدم: -حالت بھتره؟ میتونی ادامھ بدی؟ لبخندی زد و سرش رو بھ علامت آره تکون داد: -شما فکر کن بھترین قسمتش و از دست بدم....
تو گلو خندیدم و محکم تر بھ خودش فشارش دادم. آفتاب دختر قوی بود و بھ اون راحتی وا نمیداد برای ھمین با خیال راحت دستم از روی ران ھاش بھ جلو حرکت کرد و روی شیار زنانگیش بالا و پایین شد....
.
.
آفتاب:
از توی بغلش کھ بلند شدم نفسام بھ شماره افتاده بود.وقتی ارباب شورتش رو پایین کشید و مردونگی فوق العاده بزرگ و سفتش بیرون افتاد زبونم رو روی لب پایینم کشیدم.
دستش رو دور آلتش حلقھ کرد و با دست دیگه اش چند ضربھ روی پای چپش زد....
اون روز بیشتر عاشقش شده بودم،دلم میخواست ھر دو لذت ببریم. بین پاھاش قرار گرفتم و وقتی کھ داشتم مقابلش زانو میزدم مچ دستم رو گرفت و منو بالا کشید: - بیا اینجا تولھ تو بھ اندازه کافی خیس شدی....
منو محکم بھ طرف سینش کشید و مردونگیش رو مستقیما درونم فرو کرد....
برای چند لحظھ نفسم قطع شد. لعنتی واقعا بزرگ بود و واژنم دورش کیپ میشد. یکم کھ عادت کردم آروم خودم و پایین بردم و سانت بھ سانتش رو تو خودم جا دادم....
با یھ دست باسن سرخم رو توی چنگش گرفت و فشار داد و با دست دیگھ سینھ م رو قاب گرفت. در حالیکھ با ھر حرکتش فکش منقبض می شد نالھ ای سر داد. بھ لمبرھای باسنم اسپنک میزد و تو بالا و پایین رفتنم کمک میکرد و باعث میشد با سرعت بیشتری تکون بخورم چون اون دلش میخواست نھایت لذت رو ببره: - تو واقعا تنگی....
دستاش بھ سمت سینھ ھام لغزیدند و در حالی کھ بالا و پایین میشدم فشارشون داد....
حالا کھ آلت بزرگش درونم جا داشت و نمیخواستم به بعد از زایمانم فکر کنم چون تا مدت ھا دیگھ این احساس تنگی وجود نداشت. فقط میفھمیدم کھ من ھر شب میخوامش. ویارم بوی تنش بود و نمیتونستم یه لحظه ھم ازش دور شم....
نگاھشو بھم دوختھ بود و من ھم به سواری روی کلفتش ادامه میدادم. فکش منقبض شد و درحالیکه ازم لذت میبرد نالھ دیگھ ای سر داد. لمبرھای باسنمو تو مشتش گرفت و محکم تر بالا پایینم کرد و ھمین حین پایین تنھ خودشو ھم بھم میکوبید....
دستامو دور گردنش حلقھ کردم و پیشونیمو بھ پیشونیش تکیھ دادم: - ارباب... من دارم میام...
محکم تر درونم فرو کرد و گفت: -منم...میخوام ھمزمان باشیم....
با ضرباتش داخل واژنم و اسپنک ھاش بھ لبھ پرتگاه نزدیک تر شدم....
چشمامو بستم و لذت بردم. احساس میکردم ھمونجا زمان وایساده.
محکم و عمیق ضربھ نھایی رو وارد کرد و بعد بھ اوج رسید....
با منفجر کردن شیره وجودش درونم احساس ُپری میکردم....
درحالیکھ آلتش درونم منقبض میشد سرشو تو گودی گردنم فرو برد و نالھ ای سر داد: - لعنتی... تو محشری....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...