انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

ارباب


مرد

 
(فصل سوم)
قسمت 12
ھر روز کھ بھ بھار نزدیک تر میشدیم شکمم بزرگ تر و راه رفتن برای منی کھ مثل آھوی گریزپا بودم سخت تر میشد. شبا بھ سختی میخوابیدم و روزا رو فقط بھ فکر خوردن و خوابیدن شب میکردم....
ارباب دستور داد یکی از بزرگ ترین اتاقای پایین رو برامون آماده کنن تا بالا و پایین رفتن برام سخت نباشھ اما من پاتوقم اتاقک زیر شیروانی بود.
کتابام و پشت کمد پنھون کرده بود تا کسی نفھمھ دارم درس میخونم. روزا و ساعتا کند میگذشت و بچھ امید جدیدی توی زندگیم بود. دختر و پسر برای من فرقی نداشت اما خانوم بزرگ میگفت فقط پسر میخواد تا وارث جدید عمارت باشھ....
اون روز بعد از ظھر پتویی رو کھ اکرم برام بافتھ بود رو دور تنم پیچیدم و رفتم توی بالکن . ھوا سرد بود و آفتاب کم جون سر ظھر تنم و گرم نمیکرد.
ارباب مثل ھمیشھ روی صندلی مخصوصش،زیر آفتاب نشستھ سیگار برگی رو کھ تازه از فرنگ براش چشم روشنی فرستاده بودن رو میکشید....
دلم ھوس کرد عطر تنش و کھ با بوی سیگار قاطی بود رو نفس بکشم. بوی توتون و عطر گرون قیمتی کھ از فرانسھ خریده بود رو دوست داشتم. گرم بود،مثل تن خودش....
بدون ھیچ حرفی روی پاش نشستم و سرم و روی سینھ ش گذاشتم. ارباب دستش رو روی شکمم کشید و گفت: -بعد از زایمان لاغر نشو من زن تپلی دوست دارم....
دستم و روی دستش کشیدم و از پایین بھ صورت جدی ومردونھ ش نگاه کردم. چقدر اون ریشای پر پشت و مشکی رو دوست داشتم....
ارباب سیگار نیمھ تمومش رو توی جا سیگاری خاموش کرد تا دودش اذیتم نکنھ. ھمیشھ ھمین طور بود ،خواستھ ھای من اولویت داشت بھ علایق خودش. از وقتی ھم کھ حاملھ شده بودم نھ نوشیدنی جلوم میخورد ،نھ تو خونھ سیگار میکشید.
توی گلو خندید و گفت: -اونجوری نگاه نکن خرگوشک اون وقت آخرش بھ تخت ختم میشھ ریز خندیدم و گفتم: -کیھ کھ بدش بیاد ارباب....
وقتی بھم چشم غره رفت نفسم و حبس کردم و چند لحظھ بعد پرسیدم : -یھ سوال بپرسم جواب میدی؟ نیم نگاھی بھم انداخت و گفت: -فکر درس و دانشگاه و از سرت بنداز بیرون اگھ اون کتابا ھنوز سر جاشھ واسھ اینھ کھ نمیخوام تو حاملگی اذیت شی و فکرت با یھ چیزی مشغول باشه....
یکم ازش فاصله گرفتم و با تعجب گفتم: -تو از کجا میدونی پس؟ منو دوباره به حالت قبل برگردوند و جواب داد: -میدونم این روزا چی تو ذھنت میگذره ولی من دیگھ برنمیگردم شھر تو ھم توی خونھ من نیازی بھ پول بیشتر نداری بچھ کھ بھ دنیا اومد براش مادری کن منم ھر چی کھ بخوای بھ پات میریزم نمیخوام بچھ م تو روزایی کھ تو بیمارستانی زیر دست پرستار و با شیر دایھ بزرگ بشھ این بحثم ھمینجا تمومه....
بغضم رو قورت دادم و با اعتراض گفتم: -ولی من آرزومھ دکتر شم....
میخوام به جامعم خدمت کنم میخوام بچم یه مادر با سواد داشتھ باشھ...نھ یھ...
اخمی کھ روی چھره ش نشستھ بود دلم رو میلرزوند.شایدم ھنوز ازش میترسیدم....
اما نمیتونستم قبول کنم از آرزو ھام بگذرم بھ خاطر ازدواج و بچم. چرا نمیشد ھر دو رو داشتھ باشم؟ قول میدادم تمام تلاشم رو کنم برای اینکھ تعادل رو برقرار کنم....
اما ارباب کوتاه نمیومد. نمیذاشت درس بخونم چون قرار بود مادرشم....
ھر چند قبل از بارداری ھم اجازه نمیداد. وقتی انگشت اشاره ش رو روی لبم گذاشت ساکت شدم ولی تمام وجودم چیزی جریان پیدا کرده بود که به جایی نمیرسید: -من حرفم و زدم آفتاب تکرار ھم نمیکنم میتونی تا ھر وقت کھ دلت خواست اون کتابا رو بخونی اما درس و دانشگاه رو نمیتونی حتی بھش فکر کنی زندگی من اینجاست به خاطر مریضی توران ھمه چیز و ول کردم سختی و به جون خریدم و رفتم شھر برای بار دوم نمیتونم مردم روستا و مادر و خانواده م رو ول کنم متوجه حرفم شدی؟ زندگی من اینجاست تو ھم باید ھمینجا بمونی....
دیگھ حرفی برای زدن نبود. اون اجازه نمیداد درس بخونم،مردم روستا و زندگیش واجب تر بود. منم آرزوھام اونقدر بزرگ به نظر میرسید کھ نمیتونستم دست از تلاش بردارم....
با دلخوری بھش نگاه کردم، کسی جز خودش نمیفھمید چقدر دارم تو این داستان بی سر و تھ اذیت میشم. چقدر از اینکھ مثل آب راکد باشم بیزارم اما اونم حق داشت. فقط باید تنھایی برای زندگی کھ میخواستم تلاش میکردم....
اولین روزای پر برف زمستونی رو کنار ارباب و خانم بزرگ بھار کردم. شب نشین ھای طولانی قصھ ھای مادر شوھرم رو کنار خسرو گوش میکردم و از داشتن خانواده و زندگی ارومم لذت میبردم. بچھ بھ زودی میاومد و ھمھ برای اون روز آماده میشدن.
اتاقی کھ برای بچھ مون تدارک دیدن رو روزی چندین بار طواف میکردم. انگار برای من تبدیل شده بود بھ پرستشگاه. جوراب و جغجغھ ای کھ توران خانوم برامون یادگاری گذاشت اولین چیزی بود کھ توی اون اتاق مستقر شد....
ھر روز کھ شکمم بزرگ تر میشد ثانیھ شماری میکردم برای روزی کھ ببینمش. دختر یا پسر برای من فرق نمیکرد ھمینکھ یھ تیکھ از وجود خسرو رو پرورش میدادم کافی بود....
خانوم بزرگ چند وقتی میشد کھ حال درستی نداشت. بدن درد شدید و تیر کشیدن استخوان ھاش باعث میشد کمتر از اتاقش بیرون بیاد. طبق چیزایی کھ خونده بودم میتونستم حدس بزنم تب مالت گرفتھ اما کسی بھ حرفم توجھ نمیکرد....
بھار کھ اومد اونقدر سنگین شدم کھ راه رفتن برام سخت شده بود. اون روز وقتی برای صبحانھ پشت میز نشستم خانوم بزرگ رو بھ من و اکرم گفت:
-برای سالم دنیا اومدن بچھ نذر کردم خودت ببری امام زاده و بین مردم پخش کنی امروز که شب جمعه ست با اکرم برید و نذرم و ادا کنید....
وقتی به امام زاده رسیدیم بھ سختی پیاده شدم و روی سکوی جلوی در نشستم. چند قدم راه رفتن ھم برام عذاب آور شده بود.
اکرم سبد نذری رو از پشت ماشین برداشت و رو بھ حیدر گفت: -ھمینجا منتظر باش ما تا نیم ساعت دیگھ میایم حیدر با خنده گفت:
-نیم ساعت شما خانوما دو ساعت دیگھ ست ولی باشھ من ھمینجا منتظر میمونم....
اکرم بھش چپ چپی نگاه کرد و بھ کمکش وارد امام زاده شدیم. قبل از ھر چیز رفتیم زیارت و دلی سبک کردیم. اھل خوندن زیارت نامھ و نماز نبودم،فقط دلم سکوت و یھ جای آروم میخواست....
بعد از زیارت روی سکوی زیر درخت نشستم و اکرم نذری ھا رو پخش کرد. ھمیشھ امازاده پنج شنبھ ھا شلوغ میشد. جذاب ترین قسمتش ھم خوردن نذورات و خیری بود کھ برای مرده ھا میکردن. مشغول خوردن نون و پنیر بودم که اکرم بھم داده بود کھ با صدای سیما تیره کمرم بھ عرق نشست. آرامشی کھ داشتم با دیدنش پر کشید و رفت....
بچھ رو با چادر بھ کمرش بستھ بود و نگاه بدی بھ شکمم انداخت و گفت: -میذاشتی کفن اون خدا بیامرز خشک بشھ بعد خودت و بندازی تو بغل ارباب
تف....ھنوز زنده بود یه بچه پس انداختی خدا خوب جایی نشسته بود که ازت گرفتش....
بعد نیشخندی زد و ادامھ داد: -اگھ میدونستم دارم یھ ھرزه بزرگ میکنم سرت و میبریدم کھ اینجوری ابرو ریزی به پا نکنی....
دندون روی ھم سابیدم و سعی کردم آروم باشم. اما بھ گمونم بچھ فھمیده بود چھ حال بدی دارم کھ مدام توی شکم لگد میزد....
من ھمیشھ در برابر اون زن لال میشدم.ازش میترسیدم چون میدونستم چکارایی از دست خودش و پسرش بر میاد. ولی حالا پشتم بھ ارباب گرم بود.
دست رو شکمم کشیدم و گفتم: -تف بھ روی خودت و پسرت تو حق نداری در مورد من و کارام حرف بزنی چکاره ای اصلا؟ من خیلی بچھ بودم کھ تو زن بابام شدی چقدر عقده داشتی کھ ھمه رو سر من خالی کردی؟ حالا ھم برو تا ارباب و ننداختم بھ جونت
سیما نگاه پر از کینھ ای بھ سر تا پام انداخت و با حرص گفت: -خجالت میکشم بھ مردم روستا بگم مادرشم اگھ مادر بودم یکم بھمون میرسیدی تو کھ ثروت ارباب زیر دستتھ پیشونی...منو کجا میشونی من باید خونھ بابای فقیر این کلفتی کنم و ھر روز بزام این یتیم مونده با سر افتاده تو ظرف عسل یدونه نزاییده واسش نذری اوردن ای خدا چقدر من بدبختم
چطور روش میشد بھ خودش میگفت مادر؟ کدوم مادری ھمچون بلاھایی سر بچھ ش میآورد؟
اکرم کھ بالاخره متوجھ سیما شده بود سراسیمھ جلو اومد و بازوم رو گرفت و رو بھ سیما گفت: -نذار بھ ارباب بگم دودمانت و بباد بدم خانوم کوچیک احترامش برای رعیتی پاپتی مثل تو واجبھ
و بعد زیر نگاه پر نفرت سیما منو بھ طرف ماشین حیدر برد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل سوم)
قسمت 13
چند روزی میشد کھ زیر دلم تیر میکشید. یھ گرفتگی وحشتناک توی کمرم درد میپیچید و ول میکرد. ولی از وقتی سیما رو دیده بودم حس میکردم درد بیشتر شده و زمان طولانی تری توی دل و کمرم جولان میده.
اکرم و خانوم بزرگ معتقد بودن دیگھ وقتشھ و بزودی زایمان میکنم. البتھ کھ زایمان زودرس بود. ھیچ وقت سیما برام خوش یمن نبود....
از اکرم خواستھ بودم چیزی بھ خسرو نگھ والا خون به پا میکرد.
حالا کھ قرار بود بچم به دنیا بیاد میخواستم خودم و خانواده م توی آرامش باشیم.
ارباب ھم از وقتی فھمیده بود چیزی به زایمانم نمونده یه لحظھ ھم تنھام نمیذاشت. روزای آخر مدام توی خونھ بود و ازم مراقبت میکرد.
حدودا نیمھ ھای شب بود کھ درد بدی توی دل و کمرم پیچید و نفسم بند اومد.
انگار توی خواب یھو گلوم رو گرفتن و نمیذارن نفس بکشم. در حالیکھ بدنم منقبض شده بود و نمیتونستم تکون بخورم بھ آرومی نفسم و بیرون فرستادم و دست خسرو رو گرفتم.
با ھمون تکون کوچیک فورا بیدار شد و با نگرانی پرسید: -چی شده؟ دردته؟ سرم رو بھ علامت آره تکون دادم و جیغ خفه ای کشیدم: -آروم باش...سعی کن نفس عمیق بکشی الان دکتر و خبر میکنم....
ارباب فورا لباس پوشید و از اتاق بیرون رفت و صدای فریادش توی عمارت پیچید: -اکرم...بجنب وقتشه حیدر برو دکتر و بیار از ھفتھ قبل دکتر توی خونھ باغ مستقر شده بود تا اگھ شب و نصفه شب دردم شروع شد به موقع خودش و برسونه. ھمه چیز برای اومدن دختر یا پسر کوچولوم آماده بود. فقط باید میومد و زندگیمون و گرم تر میکرد.
اکرم و خانوم بزرگ فورا بالای سرم اومدن و خانوم بزرگ در حالیکه دستم رو گرفتھ بود گفت: -آروم آروم نفس بکش سعی کن زور بزنی اگه خدا بخواد بچھ تا اذان صبح دنیا میاد....
درد امونم رو بریده بود. یه عذاب تموم نشدنی کھ از توی پایین تنم میپیچید و تمومی نداشت. انگار قرار بود تا آخر دنیا ادامھ داشتھ باشھ....
ارباب دستم رو محکم گرفت و در حالیکھ حس میکردم اونم باھام درد میکشھ موھای خیس از عرقم رو کھ روی پیشونیم چسبیده بود رو کنار زد و گفت: -یکم دیگھ تحمل کنی تمومھ....
-دیگھ...نمیتونم
-تو میتونی...بد تر اینا رو تحمل کردی بھ این فکر کن تا صبح نشده بچھ مون توی بغلتھ تو مامان آفتاب میشی منم بابا خسرو....
بھ دستش چنگ زدم و توی شرایطی کھ دلم میخواست جیغ بکشم لبخندم کش اومد. چھ قشنگ حرف میزد. کاش میشد کنارم بمونھ اما وقتی دکتر رسید ھمھ رو جز اکرم بیرون کرد و بھ خدمه دستور داد ملحفه تمیز و آب جوش بیارن....
دلم میخواست خسرو باشھ و باز حرفای قشنگ بزنھ اما فقط اکرم بود کھ مدام عرق پیشونیم رو با دستمال پاک میکرد و ازم میخواست زور بزنم.
اونقدر بھ دستش چنگ زده بودم کھ زخمی و خراشیده بود. درد تو کل تنم میپیچید و تا مغز استخوانم نفوذ میکرد....
حرف خانوم بزرگ درست بود.اذان صبح رو که میگفتن بچھ م دنیا اومد. چشمام از خستگی باز نمیشد. انگار بھ اندازه یھ عمر نخوابیده بودم. دیگھ درد نداشتم و دچار رخوت و سستی شدم اما بیدار موندم تا بچھ مو ببینم. اکرم در حالیکھ توی قنداق سفید پیچیده بودش توی بغلم گذاشت و با خوشحالی گفت: -مبارک باشھ خانوم جان لبم و بھ صورت کوچولو و قرمزش مالیدم و بی حال لب زدم: -دختره یا پسر؟
خیره بودم به صورت کوچولو و لبای قرمزش و انتظار برام شیرین ترش میکرد. جنسیتش برام فرقی نداشت. فقط یه بچه سالم میخواستم. خانواده م با اومدنش بزرگ تر و قشنگ تر میشد و من براش دنیا رو زیر و رو میکردم....
اکرم با خوشحالی اشک گوشھ چشمش و با روسری پاک کرد و گفت: -پسر خانوم جان...پسر خدا یه کاکل زری سالم بھتون داده ببرمش از ارباب مشتلق بگیرم شما ھم یکم استراحت کن....
گونش رو بوسیدم و وقتی از روی سینم برداشتش نفھمیدم چرا بغضم ترکید. انگار یه بار سنگین از روی شونم برداشتھ بودن. یھ حس خوب داشتم،یھ حس سبکی.
اکرم بچھ رو قنداق پیچ برد تا از ارباب مژدگانی بگیره.
دکتر دستاش رو کھ میشست در مورد وضعیت سلامتی بچھ میگفت ولی من نمیشنیدم و خیره بودم بھ در. صدای ِکل کشیدن خانوم بزرگ کھ بلند شد یھ نفس آسوده کشیدم....
چند دقیقھ بعد خسرو ھمون طورکھ پسرم توی بغلش بود وارد اتاق شد. لبخندش یھ لحظھ ھم پاک نمیشد. دست کوچولوش و گرفتھ بود و جوری بھش نگاه میکرد کھ دلم میخواست زمان ھمون جا بایستھ و من خیره بشم بھ پدر و پسری کھ تموم زندگیم بودن....
کنارم کھ نشست پیشونیم رو بوسید و لب زد: -ممنون کھ خوشبختیم و تکمیل کردی اسمش و چی گذاشتی؟
باورم نمیشد اجازه میده من اسم پسرم و انتخاب کنم.اسمی کھ از اولین روزی کھ فھمیدم باردارم رو بھ زبون اوردم: -ھامون
خسرو پشت دست کوچولوی پسرم و بوسید و بھ آرومی گفت: -خوش اومدی ھامونِ بابا میخوای بری بغل مامان افتاب؟
بھ گمونم خوشبختی ھمینقدر قشنگ بود،بھ رنگ طلایی. گندم زاری کھ زیر نور خورشید میدرخشید. حالمون کنار ھم خوب بود. لبامون میخندید و دلمون بھ ھم قرص میشد. دیگھ دغدغھ ای نداشتم. از تنھایی و بیکسی نمیترسیدم. حالا ٢ تا مرد توی زندگیم داشتم و پشتم بھشون گرم بود.
دستم و دراز کردم و خسرو بچھ رو توی بغلم گذاشت. گونھ ش رو نوازش کردم .
اشکی کھ از گوشھ چشمم چکید از چشمای تیز بین خسرو دور نموند. موھام رو پشت گوشم فرستاد و گفت: -توی ھمچین روزی نباید گریھ کنی لبخندی زدم و جواب دادم: -توران خانوم اسم ھامون و خیلی دوست داشت دلم میخواست الان اینجا باشھ خیلی بھش نیاز دارم خسرو لبخندی زد و خم شد و پیشونیم رو بوسید: -با اینکار پیشم عزیز تر شدی توران ھیچ وقت اینو بھم نگفتھ بود....
و بعد از توی جیبش یھ کیسھ مخملی در آورد و گردنبد اشرفی کھ توش بود رو دور گردنم انداخت: -در برابر چیزی کھ بھم دادی خیلی کم و ناچیزه
اونقدر خستھ بودم کھ دیگھ نمیتونستم بیدار بمونم. در حالیکھ خوابم میبرد اکرم بچھ رو از توی بغلم گرفت. دکتر رو بھ اکرم گفت: -بذارید یکم بخوابھ خیلی خستھ ست بیدار کھ شد شیر اولش و بدوشید و بریزید دور بعد بچھ رو بذارید زیر سینھ ش تا شیر بخوره....
ھامون من مثل پدرش سبزه و چشم ابرو مشکی بود. آروم ترین بچھ ای کھ دیدم ولی وای بھ روزی کھ لج میکرد یا جاییش درد داشت و متوجھ نمیشدیم. جوری قشقرق بھ پا میکرد کھ کل عمارت بھ ھول و ولا میافتادن تا آقا رو آروم کنن. خسرو حتی یھ لحظھ ھم تحمل گریھ ھای پسرش رو نداشت. اما گاھی اونم مستاصل میشد.
بچھ کم کم داشت جون میگرفت و بزرگ تر میشد اما خانوم بزرگ مریض تر از قبل توی بستر بیماری بود و بھ سختی از تخت پایین میاومد. دلم میخواست حالا کھ مادر ندارم اون در حقم مادری کنھ. ولی مریضی اونقدر امونش رو بریده بود کھ فقط با دیدن ھامون حالش بھتر میشد.
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل سوم)
قسمت 14
کمتر از ٢ ماه دیگھ کنکور داشتم و دلم میخواست بچھ یکم بزرگ تر بشھ. وقتایی کھ میخوابید یا اکرم ازش مراقبت میکرد میرفتم اتاقک زیر شیروانی و یکم درس میخوندم.
نمیدونستم اصلا میتونم با بچھ کوچیک موفق بشم یا نھ. فقط میدونستم نمیتونم از ھدفم دست بکشم.میخواستم برای ھامون یھ مادر درس خونده و با سواد باشم.
این میون اکرم کمک بزرگی بود. منکھ بچھ داری بلد نبودم اما اون حتی نصفھ شب ھم میومد و بھ دادم میرسید. خسرو پیشنھاد داده بود کسی رو بیاره تا تو بزرگ کردنش کمک کنھ اما من دوست نداشتم بچھ م زیر دست دایھ بزرگ بشھ.
خودم و اکرم میتونستیم از پسش بربیایم.فقط تنھا نگرانیم امتحانات آخر سال و کنکور بود.
صدای جیغ خدمتکار کھ بلند شد ھامون رو توی گھواره گذاشتم و با عجلھ از پلھ ھا پایین رفتم. داشتم کنار پنجره ھامون رو میخوابوندم و ھمزمان درس میخوندم کھ اون اتفاق افتاد. ھمھ توی اتاق خانوم بزرگ جمع شده و اکرم با عصبانیت گفت: -خلوت کنید اینجا رو یکی بره ارباب و خبر کنھ
خانوم بزرگ وسط اتاقش روی زمین افتاده و اھل خونه دستپاچھ و نگران دورش جمع شده بودن.
با اشارم اکرم خدمه رو از اتاق بیرون کرد و من کنار خانوم بزرگ روی نشستم و اول نبضش رو گرفتم.
اونقدر کند میزد کھ بھ سختی میشنیدم. پلکاش رو بالا کشیدم و وقتی معاینھ ش کردم و مطمئن شدم سکتھ کرده سعی کردم اول از ھمھ خونسردی خودم و حفط کنم. چیزایی کھ خونده بودم حالا داشت بھم کمک میکرد. قبل از ھر چیز بھ کمک اکرم ھیکل تپل خانوم بزرگ رو طاق باز خوابوندم، طوری کھ کمرش روی زمین بود و بھ راحتی میتونستم بھش اکسیژن رسانی کنم. و بعد دستام رو روی قلبش گذاشتم و بھ آرومی کارم رو شروع کردم. تنفس دھان بھ دھان و ماساژ قلب رو انجام میدادم کھ ارباب در رو باز کرد و وارد اتاق شد. ازش خواستم آروم باشھ و اجازه بده کارم رو انجام بدم.
خسرو نگران کنار مادرش نشست و دستش رو توی دستش گرفت. بدون ھیچ حرفی به من و مادرش نگاه میکرد تا بالاخره خانوم بزرگ علائم حیاطیش برگشت.
بھ اطراف نگاھی انداختم و سنجاق روی لباس اکرم و کھ دیدم فورا از لباسش کندم و نوک تیزش رو توی لالھ گوش خانوم بزرگ فرو کردم. چند قطره خون کھ از گوشش بیرون زد نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خسرو جان...برو بھ حیدر بگو ماشین و آماده کنھ خانوم بزرگ و ببر شھر من اینجا حواسم بھ ھمھ چیز ھست نگران نباش....
این یھ کار غیر اصولی بود اما توی اون لحظھ بھ ھر چیزی چنگ مینداختم تا بتونم خانوم بزرگ و برگردونم. خسرو سری تکون داد و از اکرم خواست حیدر رو خبر کنھ و بعد رو بھم گفت: -چی شد یھویی؟
حالش خیلی بده؟ -ھیچی نترس...سکتھ خفیف بود کھ خدا رو شکر رد کرده فقط باید ببریش بیمارستان
دکتر و حیدر ھمون لحظھ وارد شدن و دکتر با دیدن کارایی کھ برای مادر شوھرم کردم سری تکون داد و گفت: -سلامتی خانوم بزرگ و مدیون شماییم نمیدونم این اطلاعات و از کجا اوردی ولی کار درستی انجام دادی و از مرگ نجات پیدا کرد....
درست وقت امتحانات بود کھ اون اتفاق برای خانوم بزرگ افتاد و من نمیدونستم باید چجوری خودم رو جمع و جور کنم....
خسرو قبل از رفتن خیلی سفارش کرد تا مواظب عمارت و خودم و بچھ باشم. اکرم رو ھم بھ ناچار با خودش برد تا خانوم بزرگ تنھا نباشھ . بھش اطمینان دادم و قبل رفتن سعی کردم دلتنگی نکنم. میخواستم قوی بھ نظر برسم تا بدونھ میتونھ روم حساب کنھ و دیگھ بچھ نیستم. شاید اونم بھ ھمین نیاز داشت.
بالاخره ماشین حرکت کرد و خانوم بزرگ و به بیمارستان توی شھر بردن. با اینکھ از مریضی و رفتن خسرو ناراحت بودم ولی بیشتر گیج بھ نظر میرسیدم.
ھمھ چیز یھو بھم ریختھ بود. توی عمارت فقط من مونده بودم و بچھ شیر خوارم و خدمھ. نمیدونستم باید بھ کی تکیھ کنم.
مباشر توی کارای روستا کمک میکرد اما ترس عجیبی توی دلم افتاده بود.
اگھ موفق نمیشدم و اتفاقی میافتاد خسرو رو ناامید میکردم.
برای اینکھ بھ خودم قوت قلب بدم از مامان روژان خواستم کھ اجازه بده تا اومدن خسرو روژان بیاد عمارت و توی نگھ داشتن ھامون بھم کمک کنھ. بھش یھ اتاق نزدیک اتاق خودم دادم و در حالیکھ درس میخوندم حواسم بھ خونھ و خدمھ و امور روزانھ ھم بود.
بعد از چند روز سرگردانی و استرس و گیجی بالاخره تونستم خودم رو پیدا کنم.
خبرایی کھ از شھر میرسید خبر وخامت حال خانوم بزرگ بود و خسرویی کھ توی نامھ ھاش ادعا میکرد معلوم نیست کی بتونھ برگرده خونھ.
بعد از کلی فکر کردن تونستم یھ تصمیم درست بگیرم. اون غیبت بھترین فرصت بود تا بتونم نقشھ م رو عملی کنم.
برنامھ ریزی کھ کرده بودم درست و دقیق بود. اول نصف خدمھ رو مرخص کردم تا خونھ خلوت تر باشھ. روژان ھم تنھا کسی بود کھ میتونست بھم کمک کنھ. در نبود خسرو میتونستم برم شھر ،امتحان بدم و قبل از ظھر برگردم. آب از آب ھم تکون نخورد. فقط باید درست برنامھ ریزی میکردم و ساعت حرکت اتوبوس رو میفھمیدم.
اولین امتحان دقیقا دو روز دیگھ بود و روژان اونقدر استرس داشت کھ مدام ازم میخواست منصرف شم.
اما من ھدفم کنکور و آینده ای بود کھ اون ھمھ سال مخفیانھ براش درس خونده بودم و اون موقعیت و از دست نمیدادم.
شاید کسی درکم نمیکرد ولی ھدفم بزرگ تر از این بود کھ بھ مانع ھای سر راھم فکر کنم.
صبح زود ھامون رو قنداق کردم و بعد از اینکھ بھ روژان سپردم از کوچھ پشتی رفتم سمت ایستگاه اتوبوس. ھامون رو با شیشھ شیر خودم عادت داده بودم. اما روژان بھ رفتنم عادت نمیکرد و میگفت نباید از شوھرم پنھون کنم اما بھش قول دادم کھ خسرو چیزی نمیفھمھ.
از مسیری کھ بھ طرف اتوبوس میرفتم مسیر خلوتی بود اما یھ مشکل بزرگ داشت.
سیما ھمیشھ صبح زود تا ظھر میرفت باغ و مسیر مون یکی بود. احتیاط میکردم تا منو نبینھ. نمیخواستم اون زن چیزی بفھمھ چون خبر فورا بھ گوش ارباب میرسید. اگھ آتو دست اون زن میدادم کار تموم بود.
فرار اولین و دومین روزم موفقیت آمیز تموم شد. سوار اتوبوس کھ می شدم و کتابم رو باز تا خود شھر درس اون روز رو مرور کردم.
وقتی وارد حوزه میشدم فقط دعام این بود کھ بتونم موفق شم. اون ھمھ سال تلاشم باید بھ نتیجھ میرسید. بھ محض اینکھ امتحان میدادم با عجلھ برمیگشتم ترمینال و با اتوبوسی کھ فقط تا روستای کناری میرفت برمیگشتم.
از بین باغا رد میشدم و بعد از طی کردن کلی راه برمیگشتم خونھ. از شانس بدم اون ساعت روز ھیچ اتوبوسی بھ روستای ما نمیرفت.
ھمھ چیز داشت خوب پیش میرفت تا وقتی امتحان پنجم ،مادر روژان مریض شده بود و مجبور شد بھ خونھ برگرده. حالا باید ھر روز صبح بچھ رو ببرم خونھ مادرش و بعد راه بیفتم و برم طرف ایستگاه.
امتحان چھارم و پنجم راحت بود اما امتحان فیزیک از
نظرم سخت ترین بھ نظرمیرسید. ولی سخت تر از اون دیدن ھر روزه مادر روژان بود کھ حتی با نگاه کردن بھم میفھموند دارم اشتباه میکنم.
اون روز وقتی خستھ و گرسنھ وارد خونھ شون شدم مادرش با اخم بچھ رو توی بغلم گذاشت و گفت: -میدونی کھ تورو اندازه روژانِ خودم دوست دارم ولی حق ارباب نیست پنھون ازش درس بخونی دیگھ نمیتونی بچھ رو بیاری اینجا
خستھ بودم.دلم میخواست یکی درکم کنه. چرا کسی نمیفھمید آرزوم اینھ کھ درس بخونم؟ چون دختر بودم حق درس خوندن نداشتم؟ ١٢ سال پنھونی تلاش نکردم کھ حالا جا بزنم. اگھ یھ قدمی موفقیت دست میکشیدم دیگھ نمیتونستم بھ خودم توی آیینھ نگاه کنم.
مامانم اگھ زنده بود حسرت یبار علنی درس خوندن بھ دلم نمیموند. بغضی کھ مثل یھ مار سیاه روی گلوم چنبره زده بود رو پس زدم و گفتم: -خالھ...اگھ تو نبودی شاید من الان اینجا نبودم بھ گردنم حق مادری داری محبتات و ھیچ وقت فراموش نمیکنم ولی ازم نخواه کھ درس نخونم خسرو نمیذاره،بارھا بھش گفتم ازش خواھش کردم ولی میگھ نھ... حالا چون دخترم باید ارزو ھام و ول کنم؟ چون کسی و ندارم حمایتم کنھ درس نخونم؟ سیما ھر روز کتکم میزد ولی این کتابا بودن کھ بھم امید میدادن تحمل کنم اون روزا بھ خودم قول دادم دکتر شم و دیگھ نذارم کسی بھم زور بگھ شاید اگھ کنکور قبول بشم خسرو ھم اجازه بده درس بخونم نھایتش اینھ کھ میدونم تلاشم و کردم ھامونم یکاریش میکنم با خودم میبرمش سر جلسھ نمیتونن بچھ مو بندازن تو کوچھ کھ بھشون میگم کسی و ندارم نگھش داره ممنون بابت این مدت دیگھ مزاحم شما نمیشم
ساک ھامون رو کھ برمیداشتم خالھ با حرص دستش رو توی ھوا تکون داد و گفت: -حرف الکی نزن بچھ
من منظورم چیز دیگھ ایه...
و بعد ھامون و از بغلم گرفت و ھمون طورکھ بھ طرف داخل خونھ میرفت گفت: -ولی ھر چی کھ شد عواقبش پای خودت حالا بیا تو ناھار حاضره
امتحانای آخر؛ درسای راحت تری بودن اما استرس و خستگی داشت منو از پا در میآورد. خسرو توی آخرین نامھ ش نوشتھ بود زودتر از ١٠ روز دیگھ نمیتونھ برگرده و حسابی دلش برای ما تنگ شده. منم دلتنگش بودم اما توی این فرصت میتونستم کنکور رو ھم با خیال راحت بدم.
دو روز آخری کھ بھ کنکور مونده بود ھمھ چیز رو گذاشتم کنار و تمام وقتم رو با ھامون گذروندم.
نتیجھ ھر چی کھ میشد برام فرقی نداشت. فقط خوشحال بودم کھ تمام تلاشم رو کردم تا یھ زن و مادر موفق باشم. تا اون لحظھ کسی نفھمیده بود و بھ بھونھ مریضی مادر روژان راحت میرفتم و برمیگشتم.
١ روز دیگھ ھم باید میرفتم و بعدش دیگھ میموندم خونھ و منتظر نتیجھ کنکور میشدم. روز مقرر صبح زود از تخت بیرون زدم و بعد از یھ صبحانھ مفصل لباس پوشیدم. گرسنگی دشمن تمرکز بود . لباسام و کھ پوشیدم بھ خودم توی آیینھ نگاه کردم و لبخند زدم. این آفتاب با دخترک وحشت زده یھ سال پیش فرق داشت. حالا اعتماد بھ نفس داشتم .
مثل روزای قبل ھامون رو آماده کردم و بعد از برداشتن وسایلش از عمارت بیرون زدم.
با اینکھ خالھ با کارم موافق نبود اما محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: -حالا کھ تا اینجا اومدی تمام تلاشت و کن منم قول میدم ھر طور شده با ارباب حرف بزنم تا اجازه بده درس بخونی نگران چیزی نباش....مادرا اگھ رنگ داشتن حتما رنگ روسری خاله بودن. گرم و قشنگ و پر از نقش و نگار. دم رفتن ھیچی مثل ھمون چند تا جملھ نمیتونست حالم و خوب کنھ.
ھامون رو کھ بھش سپردم مثل روزای قبل از پنجره پشتخونھ شون وارد باغ شدم و از اونجا تا خود ایستگاه یھ نفس دوییدم. احساس پرنده ای رو داشتم کھ تازه آزاد شده.
تا خود شھر لبخند از روی لبم پاک نمیشد . حالا کھ مامان روژان اون حرفا رو زده بودم دلم گرم شده و با خیال راحت تری میتونستم امتحان بدم.
حوزه یھ سالن بزرگ بود کھ مراقب ھا یھ لحظھ ھم چشم ازمون برنمیداشتن. برای منی کھ ١٢ سال تنھایی درس خونده بودم حل کردن خیلی از سوالا سخت بھ نظر میرسید ولی ھر کجا کھ گیر میکردم یاد حرفای خالھ میافتادم. اون قول داده بود کھ با خسرو حرف بزنھ،شاید اینجوری میتونستم بھ درسم ادامھ بدم.....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
(فصل سوم)
قسمت 15
بعد از امتحان یھ راست برگشتم ترمینال،سوار اتوبوس شدم و روی صندلی نشستم. اونقدر خستھ بودم کھ چشمام رو بستم تا یکم استراحت کنم اما نمیدونستم چقدر از شھر دور شدیم کھ اتوبوس خراب شد و راننده حتی نمیدونست کی میتونیم حرکت کنیم.
گیر کرده بودیم توی جاده ای کھ جز اون اتوبوس ھیچ وسیلھ نقلیھ ای ازش رد نمیشد.
استرس عجیبی بھ جونم افتاده بود. حس میکردم خسرو الانھ کھ منو اونجا گیر بندازه و ھمھ چیز لو بره. حس بدی داشتم. دلم برای ھامون شور میزد. برای خالھ ھم ھمین طور. ھمش حس میکردم یھ اتفاق بد تو راھھ.
ماشین لعنتی ھم درست بشو نبود. ھر چند دقیقھ میرفتم و از کمک راننده سوال میپرسیدم.
آخرین بار عصبی شد و گفت:-مثل بقیھ برو بشین خواھرم چرا ھی اینجا رژه میری؟ درست بشھ راه میفتیم دیگھ سابیدی ما رو....
اون مرد نمیدونست من تو چھ شرایطیم. نمیدونست یھ بچھ کوچیک دارم و سپردمش بھ خالھ و روژان. نمیدونست یواشکی اومدم شھر کنکور بدم. نمیدونست شوھرم ارباب خسروئھ و اگھ بفھمھ زنده موندنم با کرام الکاتبینھ.
اون چند ساعت چجوری بھم گذشت رو نمیشد توصیف کرد. خالھ حتما نگران شده بود و دستش بھ ھیچ کجا بند نبود. چند ساعت مثل جھنم گذشتھ بود تا بھ روستای کناری رسیدیم. دیگھ فرصت نداشتم اون ھمھ راه رو توی گرگ و میش از توی باغا برم تا بھ روستا برسم. برای ھمین بھ راننده پول خوبی دادم تا منو بھ روستای خودمون برسونھ.
اما دریغ کھ نمیدونستم چی در انتظارمھ.
بھ ایستگاه کھ رسیدیم ھنوز پام رو از اتوبوس بیرون نذاشتھ بودم کھ اسد مثل شمر بھ طرفم یورش آورد و گفت: -گیرت آوردم ھرزه خانوم راه بیفت کھ تو بد دردسری افتادی توی جھنم بزرگی بھ اسم ترس از بی آبرویی دست و پا میزدم و اسد بی توجھ بھ تھدیدا و التماسام مچم رو محکم گرفتھ و بھ طرف میدون روستا میکشید.
مردم روستا انگار پرده ای از نقالی رستم و سھراب و تماشا میکردن کھ اونجوری دورم حلقھ زده و با نفرت بھم نگاه میکردن. دلیلش رو نمیفھمیدم. نمیدونستم توی چند ساعت چھ اتفاقی افتاده کھ مردم تھاجمی بھم خیره شدن و آماده دریدن ھستن.
ھر بارم کھ از اسد میخواستم ولم کنھ بھ طرفم میچرخید سیلی محکمی توی صورتم میکوبید و بھم فحش میداد: -ھرزه کثافت حتی خونھ شوھرتم دست از کثافت کاری برنداشتی ولی امروز بھ سزای عملت میرسی -ولم کن اسد...ارباب بفھمھ...
اینبار بھ طرفم چرخید و تو دھنی محکمی روی لبام کوبید طوری کھ مزه خون رو حس کردم. ھمیشھ دستش ھمین قدر سنگین بود. من قبلا ھم طعمش رو چشیده بودم.
مردم روستا ھم وایساده بودن و بھم نگاه میکردن.ھیچکس بھ فریادم نمیرسید.
خیلی ھاشون دنبال مون میومدن و پچ پچ ھاشون ازارم میداد و استرسم و بیشتر میکرد: -خفھ خون بگیر...حتی اربابم فھمیده تو یھ ھرزه ولگردی
یھو بند دلم پاره شد و قلبم تند تر از ھمیشھ توی قفسھ سینھ م میکوبید. ارباب چطوری میخواست بفھمھ؟ ھنوز گیج بودم و صدای پچ پچ اھالی روستا دلشوره م رو بیشتر میکرد.
وقتی بالاخره بھ میدون رسیدیم با دیدن خسرو کھ با عصبانیت وایساده و شلاقش رو بھ چکمھ سیاھش میکوبید قلبم از جا کنده شد.
ارباب اونجا بود و ھامون توی بغل خالھ گریھ میکرد. روژان وحشت زده بھم نگاه میکرد و کل مردم روستا دور تا دور میدون جمع شده و کسی حتی نفس ھم نمیکشید.
جو سنگینی حکم فرما بود و ھر لحظھ حس مرگ و بھم القا میکرد. خالھ با دیدنم توی سرش کوبید و ھامون و بیشتر بھ خودش چسبوند. پسرکم شیون میکرد و کسی نمیتونست آرومش کنھ،چون فقط توی بغل خودم میخوابید.
سیما نیشخندی زد و اسد منو جوری جلوی پاھای ارباب پرت کرد کھ سر زانوھام زخم شد. دستاش رو بھ کمرش زد و با غرور گفت: -بفرمایید ارباب...گیرش آوردم خسرو از بالا نگاه ترسناکی بھم انداخت و تنم شروع کرد بھ لرزیدن.خون توی رگھام خشک شد وقتی رو بھ حیدر غرید : -ببرش تو ماشین تا بیام اسد داد زد:
دِنَدِ اربابزاده اینجا واسھ زنای فراری و ھرزه یھ قانون ھست نمیشھ کھ واسھ ھمھ اعمال بشھ و زن ارباب قصر در بره اگه قانون روستارو انجام نديم همه فكر ميكنن كه ارباب....
خسرو با خشم بھ یقھ اسد چنگ زد و فریاد کشید: -خفھ شو بی پدر... نذار دستم بھ خون کثیفت آلوده بشھ....
ولی انگار قرار نبود قائلھ ختم بشھ. یکی از رفقای اسد کھ خوب میشناختمش جلو اومد و گفت: -ارباب جان...زنای فراری توی روستای ما سنگسار میشن باید قانون برای ھمھ مساوی اجرا بشھ غیره اینھ؟ نکنھ میخواید قانون و برای خودتون نادیده بگیرید و بعد بقیھ ضعیفھ ھا ھر روز ھر جور خواستن از مردا سواری بگیرن؟
یھو ھمھمه ای بلند شد و زنا با وحشت بھم خیره شدن و مردا ھمھ میخواستن منو سنگسار کنن تا درس عبرتی بشم برای زنای روستا....
شبیھ آدمی بودم کھ توی برزخ گیر کرده.اسد بھ مردونگی ارباب توھین میکرد و مردم خواستار اجرای حکم بودن. اونا میخواستن قانون برای ھمھ اجرا بشھ. معتقد بودن زنی کھ ھر روز معلوم نیست کجا میره و کی برمیگرده زنای دیگھ رو ھم خراب میکنھ.
وقتی مردا بھ طرفم ھجوم اوردن خالھ بچھ رو محکم تر بغل و خودش و سپر من کرد و گفت: -ارباب جان ...بخدا توضیح میدم چی شده... من میدونم کجا میرفتھ -ساکت باش ضعیفه....
ارباب با خشم خالھ رو کنار زد و شلاقش رو روی تنم کوبید و گفت: -توضیح بده ببینم زن ارباب کجا ولگردی میکرده؟
اسد غرید : -مردم ،این ھرزه باید سنگسار بشھ مثل تمام زنا و دخترای فراری حکمش مشخصھ بندازیدش تو سرداب تا گودال آماده بشه....
مباشر با دفتر و دستک جلو اومد و سعی کرد جو و آروم کنھ. اما مردای عصبانی فقط یھ چیز میخواستم. مرگ من. ھمونطور کھ بھ زنای قبل از من رحم نکردن....
ارباب اینبار شلاق رو بالا برد و توی صورت اسد کوبید: -اینجا بی صاحب نیست تو تصمیم میگیری و بعد مشت و لگد بود کھ حواله تن اسد میشد. ریش سفیدای روستا جلو اومدن و بالاخره ارباب دست از زدن برداشت. یکی از پیرمردا با ارامش گفت:
-ارباب زاده...شما باید بھ قانونی که اجداد ما با فکر و درایت برای کنترل ضعیفھ ھا گذاشتن پایبند باشی بھتره حکم و اجرا کنی نذار ھر ضعیفھ ای فکر کنھ میتونھ فرار کنھ و مردای روستا بی غیرت و بی ناموسن نذار مردونگیمون زیر سوال بره یکی از پیرمردا بازوم رو گرفت و گفت: -گودال بکنید
فردا بعد از نماز جمعھ حکم اجرا میشھ....
قلبم از جا کنده شد و بھ پای ارباب چنگ زدم تا شاید صدام رو بشنوه: -خسرو بذار توضیح بدم....
اما قبل از اینکھ ارباب حرفی بزنھ چند نفر منو کشون کشون با خودشون بردن و نگاه گریون خالھ و چشمای بھ خون نشستھ خسرو رو پشت سر گذاشتن....
پسرکم یھ لحظھ ھم آروم نمیگرفت و قلبم فقط برای اون تیر میکشید. آروم و قرار نداشتم. بچھ م از ظھر چیزی نخورده بود و فقط شیر منو قبول میکرد. کاش میذاشتن برای آخرین بار بھش شیر بدم. کاش بھ بچم رحم میکردن. ھامونم،مامان و ببخش.
ھمراه بچم اونقدر گریھ کردم و ضجھ زدم تا دیگھ ندیدمش و منو بھ زور تا سرداب بردن. در رو قفل کردن و شبیھ زنی کھ جنایت بزرگی انجام داده باھام حرف زدن. قبل از اینکھ از پلھ ھا بالا برن با التماس گفتم: -تو رو خدا...لااقل بچھ مو بیارید بھش شیر بدم التماس میکنم ...بچھ م گرسنھ ست
یکی از مردا بھ تخت سینھ م کوبید و با لحن بدی گفت:-اگھ بھ فکر بچھ ت بودی ھرزگی نمیکردی شیر نجس تو رو نخوره بھتره....
قفسھ سینھ م درد میکرد. نھ بھ خاطر ضربھ ای کھ خورده بود،برای پسرم کھ بعد از این فکر میکرد مادرش یھ ھرزه بوده. برای پسری کھ بھ خاطرش تلاش کردم با سواد بشم تا بھم افتخار کنھ. اما حالا چی؟ یھ قدمی سنگسار بھم انگ ھرزگی میزدن!
قطره اشک درشتی از چشمام چکید و کاش پسرکم اون حرف ھا رو باور نمیکرد.
بدن بی حسم رو بیخ دیوار کشیدم و بغضم شبیھ شلیک گلولھ ترکید. انگار روی گونھ ھام سیل راه افتاده بود. دل تنگ ھامونم بودم.دلم پر میزد واسھ بغل کردنش. بوسیدنش. بوییدنش. سینھ ھام از شیری کھ جمع شده تیر میکشید و آغوشم خالی از پسرکم مونده بود.
صدای گریھ ھام تمام فضا رو پر کرده و با خودم فکر میکردم ارزشش رو داشت؟ ولی برای افکار درھم و برھمم جواب درستی نداشتم جز جامعه زن ستیزی کھ توش زندگی میکردم و زن رو فقط برای زاییدن و خونھ داری میدونستن.
چرا باید برای یھ آرزوی کوچیک بھ اونجا برسم. چرا کسی نمیفھمید کھ دلم میخواد درس بخونم. چرا کسی نمیفھمید من ھم خسرو و ھامون و میخوام،ھم دکتری و موفقیت رو....
ھیچ کدوم رو ھم فدای اون یکی نمیکردم.
ولی مغزای زنگ زده و پوسیده اینو نمیفھمید.
منو ھرزه و فراری و خراب میدونست.
با اینکھ از صبح چیزی نخوردم ولی گرسنھ م نبود،توی اون شرایط اصلا چیزی از گلوم پایین نمیرفت. فقط منتظر بودم خسرو بیاد و نجاتم بده اما انتظارم بیھوده بود.
چون وقتی سھیلا رو فراری داد میدونست اون زن بیگناھھ. ولی ماجرای من رو نمیدونست. حتما فکر میکرد بچھ رو میذاشتم پیش خالھ و میرفتم ولگردی یا شایدم با مرد دیگھ ای در ارتباطم.
دلشوره م ھر لحظھ بیشتر و بیشتر میشد و تنھایی ک تاریکی بدترش ھم میکرد....
اون شب یکی از بدترین شبای تمام عمرم بود.
سرما و تنھایی و دلتنگی معجون قوی بود تا منو از پا در بیاره.
از مردن نمیترسیدم. فقط نگران ھامون بودم. خانوم بزرگ ھم حتما برای خسرو زن میگرفت و بچھ م زیر دست نامادری بزرگ میشد و فکر میکرد مادر واقعیش یھ ھرزه ست.
یا شایدم اصلا چیزی از من بھش نمیگفتن. کاش خسرو ھامونم و تنھایی بزرگ میکرد ،خودم طعم نامادری و چشیده بودم و حالا پسرکم مثل مادرش میشد. یھ بچھ افسرده و کتک خورده و تحقیر شده.
این فکرا داشت جونم رو زودتر از سنگسار میگرفت. قلبم توی آتیش میسوخت.
کاش خسرو بھم سر میزد،کاش میومد و منو میزد ولی سکوت نمیکرد. کاش زیر مشت و لگد خودش میمردم ولی با سنگی کھ اسد توی سرم میکوبید نھ.
اون شب ھیچ کس نھ غذایی برام اورد،نھ آبی. انگار بھ ھمون زودی منو از یاد برده بودن.
توی اون سلول تاریک و نمور چشمم بھ پلھ ھا خشک شد تا بلکھ خسرو با ھامون از پلھ ھا پایین بیان و اجازه بده بچھ مو ببینم. یا شایدم انتظار فراری دادنم زیاد از حد رویایی بھ نظر میرسید.
وقتی اسد و سیما کتکم میزدن و مینداختنم توی زیر زمین میترسیدم اما نھ جوری کھ اون لحظھ میترسیدم. ولی حالا از اینکھ پسرم قراره مثل خودم زیر دست نامادری بزرگ شھ وحشت زده بودم.
صبح کھ شد....آفتاب کھ زد. صدای پرنده ھا کھ توی سرداب پیچید. بھ بدن خشکم تکونی دادم و بلند شدم و از پشت میلھ ھا بھ پلھ ھا زل زدم. نمیدونستم چه ساعتیه ولی بزودی مردم میرفتن برای نماز و بعدش میومدن سراغم.
با اینکھ از مسجد خیلی فاصلھ داشتیم اما صدای بیل و کلنگی رو کھ باھاش زمین رو میکندن رو میشنیدم. انگار ھر بار کلنگ رو توی قلب من میکوبیدن.
صدای گریھ ھای ھامونم از اون طرف روستا مغزم و پر کرده بود.
پسرکم حتما باید توی بغل خودم میخوابید،فقط شیر خودم و میخورد. والا یھ لحظھ ھم آروم نمیگرفت.
بھ قلبم چنگ زدم و صدای ضجم توی سرداب پیچید. کاش بھ پسرم رحم میکردن. کاش میذاشتن زندگی کنم. کاش افکار پوسیده شون میفھمید فقط ١٨ سالمه و پر از آرزو ھستم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل سوم)
قسمت 16
دوباره کنار دیوار سر خوردم و روی زمین سرداب نشستم. توران خانوم بھم یاد داده بود برای ھر چی کھ میخوام تلاش کنم اما نگفتھ بود این ھمھ مانع سر راھم ھست. نگفتھ بود این جماعت زن و فقط برای آشپزی و بچھ داری و تو سری خوردن میخوان.
صدای چند تا مرد رو کھ از بالای پلھ ھا شنیدم بند دلم پاره شد. بھ کمک دیوار بلند شدم و بھ انتھای سلول رفتم،ھمونجایی کھ تاریک بود بھ امید اینکھ از دستشون پنھون شم اما
صدای پاھاشون کھ از پلھ ھا پایین میومدن استرس و ترسم و بیشتر میکرد....
ھیبت مردا ترسناک بود. خشم و نفرت و میشد توی چشماشون دید. وقتی در رو باز کردن یکی از اونا ھمون طورکھ بھ طرفم میومد با لحن تحقیر آمیزی گفت: -راه بیفت زنیکھ اشھدتم بخون کھ واست کلی سنگ جمع کردیم....
و بعد به بازوم چنگ زد و من و به جلو ھول داد.
مرد دیگھ ای کھ بارھا توی روستا دیده بودمش و ھمھ به معتمد بودنش شھادت میدادن منو گرفت و در حالیکھ بھ باسنم چنگ میزد گفت: -حیف این گوشت نیست بفرستی زیر خاک میومدی پیش خودم سیرت میکردم....
بدنم قفل کرده بود و با ضعفی کھ داشتم تقلا میکردم خودم و نجات بدم.حتی التماس ھم میکردم. شبیھ بچھ آھویی بودم کھ دست کفتارا افتاده. تنم از ھر لمس میسوخت . رد چنگالاشون روی پوستم رد مینداخت. مرد سوم از پشت بھم چسبید و در حالیکھ عضو برجستھ ش رو بھ پشتم میمالید گفت: -ببین چجوری خودش و میمالھ بھم معلومھ دلش کیر میخواد....
حالم از بوی تعفن دھنش بھم میخورد وقتی نفسش روی گونھ م پخش میشد. وقتی عق زدم ھنوز دستمالیم میکرد. دوباره دھنش رو باز کرد و اینبار اونقدر حالم بد شد کھ محتویات معده م رو بالا آوردم و روی لباسای مرد روبروم ریختم.
مرد با عصبانیت سیلی محکمی توی صورتم کوبید و چند قدم بھ عقب برداشت: -کثافت لاشی گند زد بھ لباسم ببریدش تا حالمون و بھم نزده
اوضاع متشنج،ترس،قلبی کھ وحشیانھ میکوبید و استرسی کھ ذره ذره وجودم و میخورد ھر لحظھ بیشتر میشد. مردا منو بھ زور از سرداب بیرون کشیدن و بھ گریھ ھامم توجھ نکردن.
منو مثل تمام زنایی کھ برای مرگ میبردن تو کوچه ھا دنبال خودشون کشیدن و مرد و زنای بزدل روستا از پشت پنجره ھا و بالای پشت بوم ھا بھمون نگاه کردن. انگار کھ سیرک بود.
وقتی بالاخره بھ مسجد رسیدیم ھمھ اونجا جمع بودن. تمام ریش سفیدا و جوونایی کھ حس میکردن با درس خوندن من ناموس شون بھ خطر افتاده. اما از خسرو و خالھ و روژان و اھالی عمارت خبری نبود.
پیش نماز مسجد بھ مردم اشاره کرد و بھ طرف جایگاه سنگسار رفتیم. ھمونجایی کھ گودال کنده بودن. اما چرا از خسرو خبری نبود. چرا نمیومد؟ اگھ خودش منو میکشت اینقدر درد نمیکشیدم.
وحشت زده و گریون منو با خودشون کشیدن و با دیدن گودال تنم یخ زد.
سنگ ھای انباشتھ شده توی کیسھ ھایی کھ پای دیوار بود برای سرم جمع کرده و تا چند دقیقھ دیگھ آفتاب زندگیم غروب میکرد.
در حالیکھ ضجھ میزدم بھ آخوند روستا التماس میکردم کھ بذاره حداقل برای آخرین بار پسرم و ببینم.اما اون با خونسردی بھ عقب برگشت و گفت: -جای ھرزه ھا روسپی خونھ نیست توی قبره پسرت ندونھ چھ مادری داشتھ به نفعشه بھتره توبه کنی شاید خدا قبل مرگ توبه تو قبول کرد و آمرزیده شدی
برای چی توبه میکردم ؟
برای کاری کھ عاشقش بودم؟از نظر اون جماعت حجری درس خوندن و آزادی زن گناه کبیره بود. قلبم درد میکرد. من اھل توبھ نبودم چون کار اشتباھی نکردم ولی اگھ باعث میشد پسرم و ببینم حتی از زندگیم میگذشتم.
بھ عباش چنگ زدم و گفتم: -باشه،قبوله توبه میکنم فقط بذارید پسرم و ببینم....
پیش نماز استغفراللھی گفت و بھ اطراف چشم چرخوند: -پسرت و از کجا بیاریم وقتی حتی شوھرت...
وقتی حرفش نصفھ موند رد نگاھش رو دنبال کردن و دیدم که ارباب سوار بر اسب وارد محوطھ سنگسار شد. نگاھش سرد و یخ زده روم قفل بود اما ھیچ حسی توش دیده نمیشد. مثل ھمیشھ با جذبھ و با ابھت جلو اومد و با شلاق روی صورت مردی کوبید کھ بازوم رو گرفتھ بود: -ولش کن نانجیب....
مرد از ترس جونش قدمی بھ عقل برداشت اما یکی از ریش سفیدا جلو اومد و گفت: -امیدوارم کھ ارباب برای اجرای قانون قدم رنجھ کرده باشن خسرو شلاقش رو روی زین اسب گذاشت و با ژست خاصی بھ طرف پیرمرد خم شد: -دایی...نکنه میخوای ارباب زاده رو زیر سوال ببری؟ نان میخوری و نمک دان میشکنی؟ پیرمرد با دستپاچگی گفت: -جسارت نکردم ارباب فقط... آخوند روستا کھ اوضاع رو ناجور میدید دستی بھ عباش کشید و گفت: -ارباب زاده... حکم خدا باید اجرا بشھ والا ھر کی بخواد برخلافش کاری کنھ کافره....
درگیری لفظی کھ بین مردا شکل گرفتھ بود ھر لحظھ ترسناک تر میشد. ارباب از روی اسب پایین پرید و با ھمون ابھت و لحن محکم گفت : -برای اجرای حکم اومدم و بعد رو بھ حیدر گفت:
گلوم مثل کویر خشک بود و میسوخت ولی بھ ھر سختی بود اسمش و صدا زدم. کاش میشنید. کاش برمیگشت و میگفت نترس من اینجام اما ھمونجا وایساد و با آدمایی حرف زد کھ میخواستن حکم و اجرا کنن.
حتی نمیتونستم جیغ بزنم. خفھ شده بودم. تنم جوری درد میکرد کھ انگار زیر سم اسب مونده.
-ببرش تو گودال حیدر
حیدر منو بھ طرف گودال برد و بوی مرگ مشامم و پر کرد.
لحظھ آخر بھ دستش چنگ زدم و بی جون لب زدم: -ھامونم...بچم
حیدر سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. مامور بود و معذور. با رسیدن بھ گودال زانوھام خالی کرد و ھمونجا نشستم. اسد و سیما با اون لبخند کثیف بھم نگاه میکردن. نمیدونستم چھ دشمنی باھام داشتن! نمیفھمیدم.
حیدر تنم رو بلند کرد و توی گودال انداخت. لرزش بدنم دیگھ دست خودم نبود. داشتم میمردم. فقط از قفسھ سینھ م بھ بالا از گودال بیرون بود و بقیھ بدنم داخلش ولی باز حس میکردم ھوا نیست.
وقتی حیدر بیل رو برداشت و اولین خاک رو تو گودال ریخت با التماس گفتم: -بذارید بچھ مو ببینم...التماس میکنم....
بذارید بھش شیر بدم بخدا داره گریھ میکنھ بذارید برای آخرین بار بغلش کنم....
حیدر کھ انگار مثل من بغض داشت گفت: -کار و سخت نکنید خانوم جان بخدا دارم میمیرم....
بھ پاچھ شلوارش چنگ زدم و گفتم: -تو بھ ارباب بگو حرفت و گوش میکنھ بگو بذارید برای آخرین بار بھ بچم شیر بدم....
بگو...صدای محکم و جدی خسرو از دور حرفم و قطع کرد: -حیدر...کارت و کن
حیدر نفس عمیقی کشید و گفت: -چشم ارباب جان یکی از مردا بھ قصد کمک جلو اومد اما خسرو اجازه نداد و گفت: -بمون سرجات مرد... حیدر کارش و بلده....
نگاھم ناامید و درمونده پایین افتاد. دقیقا روی خاکایی کھ ھر لحظھ، با ھر بیل بالا تر میومد و حتی دیگھ نمیتونستم دستام و حس کنم. کم کم زیر خاک دفن شدم و فقط نیمی از قفسھ سینھ و سرم بیرون موند. شبیھ طناب داری بود کھ دور گردنم انداختن و نمیذارن نفس بکشم.
با دیدن کیسھ سفیدی کھ توی دستاش بود روح از تنم پر زد و رفت. چقدر مردن ترسناک بود.
تھ دلم خالی میشد و چشمام سیاھی میرفت وقتی کھ حیدر کیسھ رو روی سرم کشید. کاش یھ دفعھ منو میکشت.کاش یھ تیر توی مغزم خالی میکردن تا از اون مرگ تدریجی راحت شم. با تمام توانم لب زدم: -حیدر...کمکم کن....
حیدر در حالیکھ نخ دور کیسھ رو میکشید تا دور تنم محکم بشھ آروم گفت: -جیغ بزن خانوم جان مثل دیوونھ ھا جیغ بزن و شیون کن بذار ھمھ بگن دیوونھ ست فقط جیغ بزن....
حرفای حیدر و درک نمیکردم.مغزم حوالی مرگ میچرخید و اون میخواست جیغ بزنم. ھنوز توی بھت بودم و با تعجب پرسیدم: -چی؟ چکار کنم؟ -اگھ میخوای ھامون و ببینی فقط جیغ بزن و خودت و تکون بده ھمین حالا....
حیدر از کنارم بلند شد و قبل از اینکھ ازم دور شھ پاش و زمین کوبید و جوری کھ بشنوم گفت: -حالا
دیگھ بعد از اون نفھمیدم چی اطرافم میگذره،فقط شروع کردم بھ جیغ زدن و شبیھ دیوونھ ھا خودم رو تکون دادم. تمام تنم میلرزید اما مثل کسی کھ عنکبوت بھ جونش افتاده خودم و تکون میدادم و شیون میکردم. گاھی ھم حرفای نامفھوم میزدم و این اصلا دست خودم نبود. فقط میخواستم حتی برای آخرین بار بچھ مو ببینم.
حیدر ازم فاصلھ گرفت و وحشت زده گفت:
-ارباب جان...دوباره شروع شد حالا چکار کنیم؟
صدای وحشت زده حیدر و صدای چکمھ ھای خسرو کھ بھ طرفم میدویید رو میشنیدم و بیشتر جیغ میزد. حالا فقط برای ھامونم تقلا میکردم. برای دیدنش،برای بوسیدنش. خسرو چند قدم مونده بھم چیزی روی سرم ریخت و داد زد: -دورش و اجنھ...ازش دور شو
صدای پچ پچ و ھمھمھ یھو قطع شد و فقط سایھ خسرو رو بالای سر خودم میدیدم کھ دورم میچرخید و چیزی روی سرم میپاشید: -دورشو اجنھ ...دور شو از زن من دور شو جن
چیزی کھ جریان داشت رو حس میکرد.با ھر جیغ من مردم وحشت زده بھ عقب میرفتن و خسرو ھمچنان چیزی روی سرم میریخت و از جنی کھ توی وجودم حلول کرده بود میخواست ازم خارج بشھ.
دقیقھ ھایی کھ بیگناه در حال عذاب کشیدن بودم اما پشتم بھ مردی مثل خسرو گرم میشد. مردی کھ با ھمچون ترفندی نجاتم داده بود. ھیچ صدایی کھ گوش نمیرسید تا بالاخره حیدر دوباره گفت: -آروم خانوم جان....
گوشم بھ حرفای حیدر بود و برای گول زدن مردم خرافاتی سکوت کردم و پیشونیم رو روی زمین گذاشتم. انگار کھ جن از تنم بیرون رفتھ.
توی اون لحظھ ھر کاری میکردم تا برگردم بھ زندگی قبلیم. تا دوباره بتونم پسرم و بغل کنم. تا ھمسری کنم برای خسرو.
بالاخره خسرو نفسی گرفت و با لحنی کھ خیلی ناراحت بود بھ طرف مردم چرخید و گفت: -نمیخواستم کسی این موضوع رو بدونھ ولی حالا کھ خودتون دیدید واقعیت و میگم ھمسر من جن زده شده خیلی وقتا شبا میرفت بیرون یا وقتی جن زده میشد بھ این صورت آرومش میکردیم
صدای یکی از ریش سفیدا رو شنیدم کھ در حالیکھ صداش میلرزید گفت: -ارباب زاده ...این موضوع رو باید زودتر میگفتید از شما بعید بود حالا دست زنت و بگیر و برگرد عمارتت حبسش کن و اجازه نده جن آزادانھ تو روستا بچرخھ ھر اتفاقی برای مردم بیفتھ ما از چشم شما میبینیم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل سوم)
قسمت 17
سایھ ھا محو و صداھا قطع شده بود.کسی حتی نفس ھم نمیکشید. فضا رنگ ترس بھ خودش گرفتھ و ھمھ باور داشتن من رو جن تسخیر کرده. خرافاتی کھ ھمھ باور داشتن.
حیدر با عجلھ خاک ھا رو کنار زد و منو از توی گودال بیرون آورد. خاک تنم رو تکوند و آروم زمزمھ کرد: -دیگھ ھمھ چی تموم شد خانوم جان اروم باشید
خسرو دیگھ توضیحی نداد. حرفی ھم نزد.
ھمھ میدونستن با ادم جن زده چکار میکنن.بھ طرف ماشین کھ حرکت کرد ما ھم راه افتادیم.
حیدر کمک کرد سوار ماشین بشم و کیسھ رو از روی سرم بیرون آورد. تازه میتونستم ھوای تازه رو مھمون ریھ ھام کنم اما از اون کارم میترسیدم. میترسیدم نفس بکشم و صداش شوھرم رو عصبی کنھ.
ارباب بازم ساکت بود. چشمام کھ بھ نور عادت کرد حیدر ھم پشت فرمون نشست و راه افتادیم.
مردم گروھی جمع شده و حرف میزدن و گاھی ھم وحشت زده بھ ماشین نگاه میکردن اما از اسد و سیما خبری نبود. آدمایی کھ انتقام چیزی رو ازم میگرفتن کھ خودمم نمیدونستم چیھ. کینھ و نفرت دل سیاه شون رو پر کرده بود.
خسرو توی کل مسیر حرفی نزد. از پشت صندلی بھ اندام مردونھ ش خیره شدم.
کاش یکی پیدا میشد و ازم میپرسید با خودمون چکار کرده بودم؟ با مرد با غیرت و تعصبیم... با زندگیم... با پسرم... با خوشبختیم...
لحظھ ھای کشنده اونقدر طولانی و افکار من اونقدر درھم و برھم بود کھ حس میکردم داریم دور دنیا میچرخیم.
حالا میترسیدم از مردی کھ خشمش دامنم رو بگیره. خطا کرده بودم. غرورش رو جریحھ دار کردم.
و حالا نمیدونستم قراره چی بشھ.
وقتی وارد حیاط عمارت شدیم خسرو بدون حتی یھ کلمھ حرف از ماشین پیاده شد. در عقب رو باز کرد و بی توجھ بھ ترس توی وجودم بھ بازوم چنگ زد و دنبال خودش بھ طرف داخل عمارت برد.
خدمھ از ھر گوشھ و کنار سرک میکشیدن و نگاه وحشت زده شون رو با تاسف بھم میدوختن اما برام مھم نبود چون فقط دنبال ھامون میگشتم. خسرو منو از پلھ ھا بالا برد و وقتی از جلوی اتاق مون رد میشدیم و صدای گریھ ھامون و شنیدم پاھام شل شد. روحم بھ طرف پسرکم پرواز کرد و با التماس گفتم: -تو رو خدا بذار ببینمش خسرو...التماس میکنم فقط چند دیقھ -لیاقتش و نداری بچمو بغل کنی....
دیگھ بھم فرصت نداد و بعد از اینکھ از پلھ ھای طبقھ دوم بالا رفتیم در اتاقک زیر شیروانی رو باز کرد و من رو بھ داخل ھل داد.
تلو تلو خوران بھ کمد کوبیده شدم و تنم درد گرفت. خسرو در رو با غیض بست و خیره بھ چشمام کمربندش رو بیرون کشید....
بازوم از شدت فشار انگشتاش گزگز میکرد اما با این حال تمام تلاشم رو میکردم تا اشک نریزم. تلاش میکردم تا بغض گلولھ شده تو گلوم نترکھ تا مبادا مرد خشمگین روبروم عصبی تر بشھ.
چشمای دریده و نفس ھای تند و کشدارش نوید روزای بدی رو میداد.
آدم روبروم دیگھ مرد مھربون و با جذبھ من نبود. عمیق و پی در پی نفس میکشیدم تا گریھ نکنم،من از اون کمربند چرمی و سگکی کھ ازش آویزون مونده بود میترسیدم
و خسرو آستین ھای پیراھن سفیدش رو بالا زد و کمربند رو از قسمت چرمی دور دستش پیچید.
مردی کھ تو آستانھ انفجار بود و تمام وجودش تو آتیش میسوخت. تو اون اتاقک کوچیک یھ قدم بھ جلو گذاشت و من ھم متقابل عقب رفتم اما کمدی کھ پشت سرم بود بھم میگفت کھ ھیچ راه فراری ندارم. بدون اینکھ حرفی بزنھ کمربند رو بالا برد و زد. با تمام وجود زد. زد تا شاید عصبانیتش ،غرور شکستھ ش،اعتماد جریحھ دار شده ش رو ترمیم کنھ. کمربند چرمی رو بھ قصد کشت رو تنم میکوبید و وقتی سگک روی استخوان ھام فرود میومد صدای جیغ گوشخراشم ستون ھای عمارت و بھ لرزه در میآورد.
حالا تمام اھل خونھ میدونستن دارم زیر کمربند ارباب جون میدم و کسی ھم نمیتونست نجاتم بده.
حتی اجازه نمیداد حرف بزنم،از خودم دفاع کنم ،فقط میزد تا وقتی کھ سگک روی پیشونیم نشست و دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد....
توی اون اتاقک کوچیک فقط بوی ترس بود و وحشت از مردن زیر دست خسرو. فقط سیاھی بود و نفس ھای بریده بریده. فقط آفتاب بود و دنیایی کھ یھ دفعھ براش تموم شد.
از حجوم درد بھ سرم ، جمجمھ م میسوخت و خیسی خون رو روی صورتم حس میکردم. پاھام دیگھ جونی نداشت وقتی ھمونجا کنار کمد بھ حالت نیمھ بیھوش روی زمین افتادم.
چشمام داشت بستھ میشد و دنیا دور مردی کھ صورتش از خشم سرخ شده بود میچرخید و ھیچ رحمی توی چشماش نمیدیدم. فکر میکردم ھمھ چیز با اون تنبیھ تموم شده و بعدش میرم توی بغلش و اونقدر محکم فشارم میده تا تمام استرس روزای بد و فراموش کنم. ولی اشتباه میکردم ، اونجا آخر کار نبود.
خسرو کنار بدن نیمھ جونم نشست و بھ موھام چنگ زد. رگ گردن و پیشونیش برجستھ شده و از اون فک قفل شده میترسیدم. نگاه مات و ناباورم رو دید اما براش بی اھمیت بود چون حتی ذره ای از فشار دستش رو کم نکرد. بی توجھ بھ سر شکستھ و صورت خونیم سرم رو بھ طرف خودش کشید و گفت: -باید اینقدر میزدمت تا بمیری
اینجوری لااقل راحت میشدی ولی مردن یجور لطف بود در حقت
حالا بلایی سرت بیارم کھ ھر روز مردن و تجربھ کنی
سرم رو با خشونت تکون داد و صدای فریادش توی اتاقک زیر شیروانی پیچید: -بگو چی برات کم گذاشتھ بودم حرومزاده ؟ چکار باید میکردم کھ نکردم؟ دست بزن داشتم؟ خرجت نمیکردم؟ ِد آخھ دردت چی بود لامذھب؟ چجوری تونستی اینجوری با ابروم بازی کنی ؟
مردمک ھای ترسیدم از رگ ھای برجستھ شده گردن مرد عصبی روبروم بالا کشیده شد و تو چشماش نشست،چشمایی کھ دیگھ مثل گذشتھ مھربون و صبور نبود.
سرم رو بالا تر کشید و نگاھش رو بھ چشمای سرخ شده از گریم داد. و بعد نیشخندی زد و با لحن تحقیرآمیزی گفت: -نذاشتم مثل یھ ھرزه سنگسارت کنن... مکث کوتاھی کرد و ادامھ داد: -ولی قراره ھر روز آرزو کنی کھ ای کاش مرده بودی چون بعد از این بھ عنوان یھ جنزده اینجا زندگی کنی تا موھات مثل دندونات سفید شھ
فشاری بھ موھام آورد و با زھرخندی بھ چشمام خیره شد: -نھ دیگھ منو میبینی، نھ بچھ مو فقط نگھت میدارم تا عذاب بکشی ھمون طور کھ ابروم و بردی
امان صحبت بھم نمیداد و خشمش رو حالا با کلمات بھ سر و صورتم میکوبید: -میتونستم مثل بقیھ جنزده ھا ببرمت تو خرابھ ھا ولت کنم اما نکردم اینجا اوردمت تا بفھمی بازی کردن با آبروم چھ تاوانی داره لیاقت نداشتی زن ارباب باشی و تو عمارتش خانومی کنی
و بعد سرم رو بھ عقب ھل داد و بی توجھ بھ تن زخمی و کبودم از اتاقک بیرون رفت. صدای ھق ھقم کھ بلند شد لگدی بھ در کوبید و صداش تنم رو لرزوند: -خفھ شو تا خودم نفست و نبریدم
رفت و تو لحظھ آخر متوجھ شدم در رو قفل کرد و بعد فقط سیاھی مطلق بود. سیاھی کھ شبیھ روزای زندگیم کریھ و زشت بھ نظر میرسید.
خواب آشفتھ و کابوسی کھ با درد بدنم یکی شده بود با صدای گریھ ھای ریز ریز و دستمال مرطوبی کھ روی صورتم کشیده میشد بھم ریختھ بود. جوری خوابیده بودم انگار صد سالی میشد کھ خواب بھ چشمام نیومده. با رطوبت و سردی دستمال کم کم ھوشیارتر شدم و بھ سختی لای پلکای متورمم رو باز کردم. حتی چشمام درد میکرد.
از پنجره بھ بیرون نگاه کردم،شب بود و من نمیدونستم کجام؟ چھ بلایی سرم اومده؟ حتی نمیدونستم درد بدنم برای چیھ؟
اکرم با دیدن چشمای بازم با گریھ گفت: -خدا رو صد ھزار مرتبھ شکر بھوش اومدید خانوم جان؟
صدای ھقھق آرومش بلند شدو با بغض اشکھاش رو پاک میکرد.
خواستم بلند شم اما جوری استخونام تیر میکشید کھ سرجام خشکم زد. وقتی سرم رو بھ علامت آره تکون دادم اکرم دستم رو توی دستش گرفت و گفت: -با خودت چکار کردی آخھ تصدقت؟ کجا رفتھ بودی؟
تازه داشت یادم میومد. قطره درشت اشکی بی اختیار روی گونھ م چکید و بریده بریده و با لکنت پرسیدم: -ھامون؟ ...ھامونم کجاست؟
اکرم ازم چشم دزدید و دستمال رو توی ظرف آب انداخت: -شما یکم استراحت کن من برم یھ چی بیارم بخوری....
مچ دستش رو گرفتم و با التماس گفتم: -تو رو جون ھر کی کھ دوست داری بھ ارباب بگو ھامون و بیاره بھش شیر بدم بچھ م گرسنھ ست اکرم بغضش رو با نفس عمیقی قورت داد و گفت: -باشھ...بعدا میگم خانوم جان اول غذا...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل سوم)
قسمت 18
مچ دستش رو کشیدم و گفتم: -راستش و بگو ...چی شده؟
ماھیچھ توی سینھم از تپش افتاد وقتی کھ اکرم با گوشه روسری اشکش رو پاک میکرد گفت: -از من نشنیده بگیر خانوم جان اما ارباب سپرده براش دایه پیدا کردن بچم این دو سه روز نه شیر خورده نه خوابیده بھونه تو میگیره مادر....
پشت دستم رو آروم نوازش کرد و با حسرت ادامھ داد: -منکھ نمیدونم چی شده ولی ھم در حق خودت بد کردی ھم در حق بچھ ت ھم شوھرت....
دستم از توی دستش شل شد و روی زمین افتاد. ناباور لب زدم: -دایھ؟...
اکرم یا علی گفت و از جاش بلند شد،با ترحم بھم نگاھی انداخت و گفت: -یکم استراحت کن من برم واست ...
-چیزی نیار،نمیخورم ...از گلوم پایین نمیره....
تنھام بذار...
-خانوم جان...
-فقط برو... اکرم کھ رفت بازم صدای چرخیدن کلید و شنیدم. توی ھمون چند ساعت زندانی شدم و بچھ مو داده بودن بھ دایه....
بالش و روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند زار زدم. قلبم انگار خشک شده و خون توی عروقش یخ زده وسرد بود. صدای گریه ھامون رو کھ شنیدم بالش رو کناری انداختم و خودم رو بھ در رسوندم. گوشم رو بھش چسبوندم تا راحت تر صداش و بشنوم.
بچھ م اونجا گریھ میکرد و من اینجا زار میزدم.
انگار قلبم داشت از جا کنده میشد،با مشت بھ در کوبیدم و در حالیکھ نفس نفس میزدم گفتم: -خسرو...تو رو بھ خاک توران بذار ببینمش تو رو خدا بذار بھش شیر بدم ارباب...غلط کردم... فقط بذار یه دیقه ببینمش دارم میمیرم...دلم براش تنگ شده نامرد....
اونقدر زار زدم و التماس کردم تا ھمونجا پشت در خوابم برد. اما اونم نتونست دردی از درد ھام دوا کنھ ونتیجھ اش آشفتگی بیشتر بود . کاش توران خانوم بود.....
که اگر بود سرم رو میذاشتم روی پاھاش و اینقدر باھاش حرف میزدم و اون موھام رو نوازش میکرد تا آروم بگیرم و خوابم ببره ....
دلھ دیگھ ،میگیره ، تنگ میشھ، ھوایی میشھ. از ھمھ بدتر بچھ شو میخواد. ھیچ مادری نمیتونھ بدون بچش یروزم زنده بمونھ. منم داشتم ذره ذره آب میشدم. برای یھ ثانیھ بغل کردن و بوسیدنش جونم و میدادم.
بھ بدن خشک شده ام تکونی دادم ، از روی زمین بلند شدم و بھ تاریکی مطلق اتاق زل زدم. ھر چقدر تلاش میکردم چیزی بھ خاطر نمی اوردم ، زمان و مکان از دستم در رفتھ بود. تاریکی اتاق بیشتر سردرگمم میکردم. من چرا اونجا بودم؟ بھ چھ جرمی کتک خوردم و زندانی شدم؟
آه، یادم اومد! نمیدونستم چرا درس خوندم؟ چرا تو بچگی یواشکی از روژان کتاب گرفتم و امتحان دادم؟
از ھمون ھفت سالگی کارم اشتباه بھ نظر میرسید. آفتاب، فقط اسمش روشن بود والا طالعش بھ سیاھی شب و بھ نحسی عدد سیزده گره خورده بود. آفتاب حق زندگی نداشت،باید کر و کور و لال میشد تا شاید کمتر درد میکشید. تا کمتر میفھمید.....
تازه ھوا تاریک شده و حیدر داشت فانوسا رو روشن میکرد. لب پنجره نشستھ بودم و بھ بیرون نگاه میکردم،از اون فاصلھ کسی نمیتونست منو ببینھ اما من کامل حیاط و یھ قسمت از اصطبل رو میدیدم.
اکرم کنارم نشست و با دیدن حال زارم لب گزید:-بیا یھ چیز بخور ٣ روزه لب بھ غذا نزدی مادر از پا میفتی بدون اینکھ بھش نگاه کنم گفتم: -از بچم چھ خبر؟
اکرم نفسی گرفت و گفت: -نگران نباش ،حواسم بھش ھست -دلم گواھی بد میده اکرم -از گرسنگیھ بیا دو لقمھ بخور ھمین چند روزه خیلی لاغر شدی
راست می گفت. بھ شدت لاغر و پژمرده شده بودم. غذا از گلوم پایین نمیرفت و سینی ھا دست نخورده برمی گشت. فقط دیروز ظھر یھ کف دست نون خورده بودم تا حالت تھوعم خوب شھ: -میل ندارم ،ببرش -می خوای خودتو دستی دستی بکشی؟
سرم رو بھ دیوار تکیھ دادم و لب زدم: -نھ، زن جن زده کھ غذا نمیخوره -نکن این کارو با خودت چرا لج میکنی؟ -اکرم... من نھ دیگھ شوھری دارم کھ بخوام براش ترگل و ورگل باشم نھ خانواده و فک و فامیلی کھ بخوان قربون صدقھ ام برن و نازم و بکشن نھ دیگھ میتونم بچھ مو ببینم بھ قول ارباب یھ زن جن زده ام کھ قراره زیر این شیرونی زندگی کنم تا بمیرم
اکرم با بغض نگاھم کرد و باز سوال تکراریش رو پرسید: -چرا این کارو با زندگیت کردی؟
خودم بیشتر از اکرم بغض داشتم، دیگھ نفسم بالا نمیومد : -فقط خواستم یھ آینده خوب داشتھ باشم ولی اشتباه کردم... دیر فھمیدم کھ نمیشھ... از اول داشتم خطا میکردم....
اکرم اھی کشید و ھمون طورکھ برام لقمھ میگرفت گفت:- خدا بھ دادت برسھ دختر منکھ از کار شما جوونا سر در نمیارم....
با درد بھش نگاه کردم و وقتی لقمھ رو بھ طرفم گرفتم با دست پس زدم و گفتم: -اکرم ...راستش و بگو دایه ھامون خیلی جوونه؟
اکرم نگاھش را دزدید و یھ تیکھ نون گذاشت توی دھنش: -جون عزیزت بگو
لبش رو با زبانش خیس کرد و سرش رو بالا انداخت:
-نھ مادر...از زن مش حسن پیرتر و سیاه تره ده تا شکم زاییده چیزی ازش نمونده کھ ارباب جز تو چشمش زن دیگھ ای رو نمیبینھ خیالت تخت
ولی من خیالم تخت نبود. اصلا نمیفھمیدم چھ مرگم شده،دلتنگی حناق شده بود و نفسم و میبرید. از لبه پنجره بلند شدم و ھمون طورکھ بھ طرف تشک میرفتم گفتم: -برو میخوام بخوابم فقط یادت باشه جای بچم رو نصف شب عوض کنی پوستش حساسه تا صبح عرق سوز میشه....
اکرم بدون ھیچ حرفی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. رفتنش ھمانا و ترکیدن بغضم ھمانا. دلم برای جیگر گوشم تنگ شده بود،توی چند قدمیش بودم و ازم دریغش میکرد. با شنیدن صدای فریاد خسرو فورا بلند شدم و دوباره گوشم و بھ در چسبوندم.
بچھ م با صدای بلند گریھ میکرد و صدای فریاد خسرو چھار ستون خونھ رو بھ لرزه مینداخت. فریاد میزد. فحش میداد و اھل خونھ ساکت بودن شک نداشتم جرات نفس کشیدنم نداشتن فقط صدای گریھ ھای ھامونم بود کھ صدای مردونھ خسرو رو میشکست.
میدونستم چی شده. بچھ گرسنھ بود.
با مشت بھ در کوبیدم و جیغ زدم: -خسرو بذار بیام بیرون....
تو رو خدا بذار بغلش کنم بچم ھلاک شد ارباب ،جون ھر کی کھ دوست داری بذار بھش شیر بدم
بھ در مشت میکوبیدم و گریھ میکردم. التماس میکردم و برای بچھ م بال بال میزدم. بالاخره صدای نعره ھای خسرو تموم شد اما ھامون ھمچنان گریھ میکرد.
دلم داشت از جا کنده میشد کھ صدای پای خسرو روی پلھ ھا پیچید. داشت میومد بالا و من وحشت زده خودم و روی زمین عقب کشیدم. وقتی در باز شد و نور فانوس بھ داخل پیچید دیدمش.
از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده و رگ پیشونیش بیرون زده بود. فانوس و روی تاقچھ گذاشت و گفت: -بزن بالا لباس بی صاحبت و
ھنوز نمیفھمیدم چی میگھ.
گیج میزدم و صدای گریھ ھامون از در باز راحت تر توی اتاقک میپیچید.
خسرو نچ عصبی گفت و بھ طرفم یورش آورد. تو یھ حرکت لباس و سوتینم و بالا زد و گفت: -باید شیرت و بدوشم بچھ گرسنھ ست....
باورم نمیشد اومده شیرم و بدوشھ،بغض سنگینم و قورت دادم و مچ دستش و گرفتم: -بذار خودم بھش شیر بدم نیشخند زد: -نمیذارم بھ پسرم نزدیک شی
و بعد سینھ پر شیرم و فشار داد و مایع سفید رنگ توی ظرف ریخت. چند روزی میشد کھ بھ بچھ شیر نداده و سینھ ھام متورم و دردناک بود. با گریھ گفتم: -خسرو... تو رو خدا بذار خودم بھش شیر بدم بھ جون خودت بعدش برمیگردم ھمینجا
با بی رحمی بھ سینھ م چنگ زد و گفت: -خفھ شو پسر من مادری مثل تو نمیخواد اگھ سینھ دایه رو میگرفت ھیچ وقت نمیذاشتم حتی شیرت و بخوره حالا ھم این قدر حرف نزن بذار بدوشم....
با ھر فشار درد بیشتر میشد و صورتم درھم میرفت. ھر روز باید از طبقھ پایین صدای گریھ بچھ مو میشنیدم و عذاب میکشیدم. روزی صد بار ھم بھ خودم فحش میدادم کھ چرا رفتم. اصلا منو چھ بھ درس خوندن.
ارباب ظرف رو پر کرد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. بدون اینکھ حرفی بزنھ. یا نگاھم کنھ. عطرش رو برای دل تنگم جا گذاشت و رفت. ناامید داشتم بھ طرف در میرفتم کھ اکرم گفت: -ارباب...تصدقت شم بذارید مادرش بیاد شیر بده آقا کوچیک فقط سینه مادرش و میگیره صدای خش دار خسرو دلم و برای ھزارمین بار لرزوند: -ھامون مادر نداره!
مرد با ابھت من ،بھ خاطر اشتباھاتم شکستھ بود. صداش اونقدر گرفتھ و ناراحت بود کھ بھ جیگرم خنجر میکشید اما حق نداشت پسرم و ازم بگیره. پام و از اتاق بیرون گذاشتم و گفتم: -چطور دلت میاد بچھ رو ازم بگیری؟ نمیبینی داره چجوری گریھ میکنھ؟ لااقل بذار بھش شیر بدم بعد ببرش تو کھ اینقدر نامرد نبودی!
خسرو ظرف شیر رو دست اکرم داد و فریاد زد: -برو پایین....
اکرم کھ تنش مثل من میلرزید فورا از پلھ ھا پایین رفت و در کسری از ثانیھ گلوم اسیر چنگش شد. سینم بھ خس خس افتاده بود وقتی ھمون طورکه گلوم و فشار میداد من رو بھ داخل ھل داد و پشتم رو بھ کمد کوبید.
رگ ھای سرخ توی چشماش زده بودن بیرون و نفس ھای تند و کشدارش توی صورتم پخش میشد.
در حالیکھ فشار دستش رو روی گردنم بیشتر میکرد سرش رو نزدیک آورد و از بین دندونای کلید شده غرید: -تو چطور دلت اومد یھ ماه بچھ رو بسپاری بھ این و اون و خودت بری شھر واسھ امتحانای کوفتیت؟ اون موقع نگفتی بچھ داری؟ نگفتی بچھ مادر میخواد؟ نگفتی اتفاقی واسش بیفتھ نفست و میبرم؟ نھ؟...نگفتی؟ نگفتی من دشمن دارم؟ نگفتی ھمھ منتظرن یھ آتو بگیرن و منو بکشن پایین؟ نمیدونستی قانون روستارو؟ نھ اینا رو با مغز ناقصت فکر نکردی! اون روزایی کھ رفتی و بچھ گریھ کرد اصلا بھش فکر کردی؟ اون موقع چجوری بھش شیر میدادن و ساکتش میکردن؟ مگھ ھمینجوری نمیدوشیدی؟ حالا شدی مادر مھربون و گریھ بچھ ناراحتت میکنھ؟
حرفاش درد داشت،دلم میخواست اونقدر گلوم رو فشار بده تا بمیرم. بغضم کھ بی صدا ترکید و دونھ ھای درشت اشک از چشمام جاری شد یھ لحظھ رنگ دلسوزی و تو چشماش دیدم. اما فقط بھ اندازه رد شدن شھاب سنگ از آسمون شب بود.....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل سوم)
قسمت 19
نیشخندی به حال و روزم زد و دستش و عقب کشید. وقتی به سرفه افتادم و اکسیژن رو به ریه ھام بردم عقب رفت و گفت: -فقط نجاتت دادم به حرمت روزایی که عاشقت بودم ولی دیگه باھات کاری ندارم سعی نکن به پر و پام بپیچی که بد میبینی
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. با قفل شدن در بغضم با صدا ترکید و بھ قفسھ سینم چنگ زدم تا شاید سوزش قلبم کم بشھ.
آرزو ھام تو نطفھ خفه شده بودن. دردام بیشتر شده و آینده م به سیاھی شب بدون ستاره بود. فقط تنھا دلخوشیم این بود کھ صدای ھامون بالاخره آروم شده و دیگھ بیقراری نمیکرد. ھر بار کھ صداش بلند میشد انگار روی جیگرم نمک میریختن. میسوخت. بدم میسوخت.
گریھ ھام تبدیل شده بود بھ سیل اما غم ھام رو نمیشست و با خودش نمیبرد. درد روی درد میومد و حرفای خسرو مثل پتک توی سرم کوبیده میشد. دیگھ دوستم نداشت. ھیچ حسی توی چشماش نمیدیدم.
حدودا ٢ ھفتھ ای میشد کھ خانوم بزرگ و از بیمارستان مرخص کرده و برگشتھ بود عمارت. برای عیادت خیلی ھا می اومدن و میرفتن اما فقط یھ خانواده اومدنش برام خیلی مھم بود. مثل تیغی کھ رفتھ بود توی قلبم....
حشمت خان. وقتی با خانواده ش برای دیدن خانوم بزرگ اومدن پشت پنجره نشستھ بودم. با دیدن دختر کوچیک شون شیلان قلبم بھ تقلا افتاد. اومده بودن ملاقات یا چیز دیگھ ای پشت این دیدار پنھون بود؟ چرا حس خوبی بھ اومدنشون نداشتم؟
این ھمون دختری بود کھ مادرشوھرم زمان زنده بودن توران خانوم برای ارباب لقمھ گرفتھ بود. اونا منو نمیدیدن اما من چرا. با نگرانی بھ اون صورت زیبا و ملیح خیره شدم.
دخترک زیبا بود. موھای فر و بور داشت و لب ھای باریک و قیطونی. صورت سفید و بدن پر. قد بلند و چشم ھای رنگی. برخلاف من کھ لاغر بودم و چشمای قھوه ای داشتم.حتی قد بلندی ھم نداشتم. زیبایی ما اصلا با ھم قابل مقایسھ نبود.
کاش اکرم میومد و میفھمیدم اون پایین چھ خبره. دلم گواه بد میداد و یھ لحظھ ھم نمیتونستم آروم بگیرم. یھ ماه از زندانی شدنم میگذشت و خسرو رو فقط یھ بار از نزدیک دیده بودم. ھر بار کھ توی حیاط میدیدمش بغض چنبره میزد توی گلوم و دلتنگی حناق میشد و میچسبند بیخ گلوم.
من و فراموش کرده بود و اگھ خانوم بزرگ براش آستین بالا میزد دیگھ زنده موندن برام بی معنی میشد.
اون چند ساعت خیلی سخت گذشت.مغزم حتی درد میکرد اونقدر فکر و خیال کردم. خانواده حشمت خان اومده بودن برای شام و انگار قصد رفتن نداشتن.
اکرم کھ بالاخره اومد دستش رو گرفتم و مجبورش کردم کنارم بشینھ. بھ چشماش خیره شدم و گفتم: -خانواده حشمت خان برای چی اومدن؟
اکرم ابروھاش بالا پرید و با تعجب گفت: -وا...خب برای ملاقات خانوم بزرگ اینم سوال داره؟ این ھمھ آدم اومدن و رفتن شما فقط خانواده خان و دیدی؟
لبم رو با زبون تر کردم و خودم رو جلو کشیدم،چشماش دروغ نمیگفت اما دلم ساز مخالف میزد: -راستش و بگو؟
خانوم بزرگ فرستاده بود دنبال شون؟
شیلان و میخواد واسھ ارباب؟
میخوان سرم ھوو بیارن؟
اکرم مچ دستم رو گرفت و پشت دستش رو گذاشت روی پیشونیم: -تبم نداری خدا رو شکر پس چرا ھذیون میگی؟ -ھذیون نیست،دلم گواه بد میده اکرم
-بھ دلت بد راه نده مادر ارباب میخوادت،ھمین کافیھ فقط َمرده،عصبانیھ تو روستا خیلی حرفا پشتش زدن بردنش زیر سوال انتظار نداشتھ باش با این قوم عجوج مجوج راحت از گناھت بگذره مادر خودت بد کردی....
بھ کمد تکیھ دادم و بھ نور فانوس خیره شدم: -اون دیگھ منو نمیخواد دوستم نداره
خانوم بزرگم کھ منتظر بھونھ بود
اکرم سینی غذا رو جلو کشید و گفت: -راستی راستی داری جن زده میشی مادر یکم غذا بخور اینقدم نفوس بد نزن -چیزی از گلوم پایین نمیره ببرش میخوام بخوابم....
اون روزا نھ میتونستم بخوابم. نھ غذا بخورم. نھ شب برام وقت آرامش و خواب بود. نھ روز از دلھره ھام کم میشد.
شده بودم مثل یھ بوف کور.از بس گریھ کردم چشمام ھمھ چیز و تار میدید. ضعف شدیدی داشتم و فکر و خیال دست از سرم بر نمیداشت. کم کم داشتم دیوونھ میشدم. ھر بار کھ صدای ھامون و میشنیدم قلبم تیکھ و پاره میشد. دلتنگ پسرکم بودم. سینھ ھای پر شیرم و ھر روز میدوشیدم و سعی میکردم گریھ نکنم. نمیخواستم ھامون شیر استرسی بخوره اما مگھ میشد؟ ھر روز و ھر لحظھ م جھنم رو بھ چشم میدیدم.
پشت پنجره ساعت ھا بھ حیاط زل میزدم و ھر بار کھ خسرو رو میدیدم توی دلم باھاش حرف میزدم. کاش میومد پیشم. کاش میذاشت حرف بزنم. کاش میبخشید. اما اگھ خسرو ھم میبخشید جواب مردم روستا رو چی میدادم؟ کدوم جن زده ای خوب شده بود کھ من دومیش باشم؟ اگھ مردم میفھمیدن ارباب دروغ گفتھ دیگھ کسی بھش اعتماد نمیکرد.
شوھرم نابود میشد. و این ھمش بھ خاطر ندونم کاری من بود. دیگھ ھیچ وقت ،ھیچ چیزی شبیھ قبل نمیشد.
حق داشت عصبانی باشھ.
حق داشت نادیده م بگیره. اما کاش یبار اجازه میداد بچھ مو ببینم. دلم برای عطر تنش تنگ شده بود. اون شب وقتی صدای ماشین رو از توی حیاط شنیدم نفھمیدم چجوری خودم و پشت پنجره رسوندم. خانوم بزرگ و ارباب و چند نفر از بزرگای فامیل رو دیدم کھ سوار ماشین شدن و از خونھ بیرون رفتن. با رفتن شون روح منم از تنم بیرون رفت. حتی اگھ تمام دنیا ھم بھم دروغ میگفتن اما من میدونستم چرا رفتن.
چون شیلان عروس جدید این عمارت بود.
صبح شد اما من پلک روی ھم نذاشتھ بودم. تمام شب کنار پنجره نشستھ و بھ بیرون نگاه میکردم.
تقریبا نیمھ ھای شب ارباب و بقیھ بھ عمارت برگشتن و بی توجھ بھ قلبی کھ این طرف پنجره خودش رو بھ در و دیوار میکوبید رفتن اتاق ھاشون و با خیال راحت خوابیدن.
آفتاب توی ھجده سالگی مرده و دیگھ کسی منو بھ یاد نمیآورد. وقتی اکرم وارد اتاق شد و سینی رو روی زمین گذاشت بھ طرفش برگشتم و لب زدم: - خبراییھ؟ اکرم دستپاچھ شونھ ای بالا انداخت گفت: -سر صبح چھ خبری دختر؟
تک خنده ای زدم و دوباره بھ بیرون نگاه کردم،ھیچ وقت حسم بھم دروغ نمیگفت. اکرم دستم و گرفت و بھ طرف خودش کشید:
-بیا دو لقمھ بخور، خیلی لاغر شدی اینجوری از دست میری تصدقت
راست می گفت. بھ شدت لاغر شده بودم. غذا نمی خوردم و ھمیشھ سینی دست نخورده برمیگشت. بی حوصلھ لب زدم: -میل ندارم -می خوای خودتو بکشی؟ ھر دو سھ روز فقط یھ کف دست نون میخوری
نیشخندی زدم و دستم و پس کشیدم: -نھ، فقط برای زن جنزده ھمون کف دست نون ھم برای زنده موندنش کافیھ
اکرم کنارم نشست و با نگرانی گفت: -نکن این کارو با خودت -بذار آفتاب بمیره! کسی اون بیرون منتظرش نیست
اکرم با بغض نگاھم کرد: -بھ خاطر ھامون
بغضم گرفت و بی نفس گفتم: -بچم کھ یادش نمیاد مادر داره
با درد بھ اکرم نگاه کردم و گفتم: -فقط راستشو بھم بگو دیشب رفتن خاستگاری؟ اکرم نگاھش و دزدید و بھ سینی غذا زل زد: -جون عزیزت بگو لبش رو با زبون خیس کرد و با شرمندگی گفت: -خانوم بزرگ می خواد برای ارباب دوباره زن بگیره....
اکرم تیر خلاص رو زده بود. خودم میدونستم اما حالا کھ یکی دیگھ تایید میکرد انگار واقعیت برام سنگین تر بود.
شوکھ بھش نگاه کردم و گفتم: -خسرو چی؟ -ازم نشنیده بگیر مادر حالا کھ ھمھ فکر می کنن جن زده ای ارباب و بھ خاطر ھامون تحت فشار گذاشتن
دلم مردن میخواست. شاید ھم فریاد زدن. حالا باید چکار میکردم؟ پیش چشمھای گریون اکرم چی میگفتم؟ دردم و چجوری بھ گوش خسرو میرسوندم؟
احتیاج بھ ھوا داشتم و حسی جز خفگی نبود. ریھ ھام یاری نمیکرد.
نفھمیدم چطور بغضم شکست. اکرم نگران جلو اومد و بغلم کرد. لب باز کردم تا چیزی بگم اما تارھای صوتیم فلج شده بود. اشکم روی گونھ ھام میریخت و اکرم محکم تر منو بھ خودش فشار میداد: -گریھ نکن دردت بھ سرم ذلیل شم کھ کاری از دستم بر نمیاد
کاش میمردم و این حال و روزتون و نمیدیدم
بی جون گفتم:
-دوسش داره؟ -نداره،بھ والله کھ نداره - میشھ بری؟ فقط یکم بخوابم اکرم سرش رو عقب کشید و نگران نگاھش کرد: -نباید می گفتم کاش لال میشدم
بالاخره اکرم سینی دست نخورده صبحانھ رو برداشت و در رو پشت سرش قفل کرد و رفت....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل سوم)
قسمت 20
با رفتنش دوباره بغضم با صدا ترکید و صدای ضجھ ھام توی اتاقک پیچید. انگار قلبم رو درآورده و روی ذغال انداختن. میسوخت. تمام دوستت دارم ھاش ھمین قدر کوتاه بود. ھمش بلوف میزد نامرد. بھ قلبم مشت کوبیدم و بھ خودم گفتم: ایراد نگیر آفتاب خانوم خودت کردی آخھ تو رو چھ بھ دکتر شدن؟ حالا پای تصمیمت وایسا شوھرت سرت زن میگیره و تو حتی حق نداری حرف بزنی اخھ زن جنزده کھ حق اعتراض نداره
گریھ م شدت گرفتھ بود اما وسط اشک ریختن یھو خندیدم و شروع کردم بھ کف زدن. بھ گمونم دیوونھ شده بودم.
باید بھ خسرو تبریک میگفتم و برای دوماد شدن دوباره ش جشن میگرفتم.
اصلا چطور میتونست روی تختی کھ ھزار بار با ھم یکی شدیم و عشق بازی کردیم با یکی دیگھ بخوابھ؟ چطور اجازه میداد زن دیگھ ای جز من سرش رو روی بازوش بذاره. شایدم خیلی زود براش بچھ میآورد و ھامون من سرنوشتش میشد مثل مادرش.
دوباره وسط خنده ھام بغضم ترکید. از ھمون اول بدبخت بودم. تا خونھ بابام بودم کتک خوردم و تحقیر شدم. حالا ھم شوھرم میخواست زن بگیره و زن جنزده ش رو فراموش کنھ. تقصیر خودم بود و نباید غصھ میخوردم. ولی مگھ میشد؟ از حسادت داشتم میمردم.
اونقدر گریھ کردم کھ نفھمیدم کی ظھر شد و اکرم با سینی غذا پیداش شد. ولی ھیچی از گلوم پایین نمیرفت.
سینی شامم دست نخورده برگشت. مثل صبحانھ و ناھار و شام روز بعد.
.
.
ارباب:
ھامون رو توی گھواره ش گذاشتم و بھ صورتش کھ ھنوز از اشک خیس بود نگاه کردم. پسرکم بعد از چند ساعت گریھ توی بغلم خوابیده بود و سکسکھ ش بند نمیومد.
ھنوز خیلی کوچیک بود اما جوری وابستھ آفتاب شد کھ ھیچ دایھ ای نمیتونست بھش شیر بده و ساکتش کنھ.
فقط آفتاب بود کھ میتونست آرومش کنھ.
دستی توی موھام کشیدم و لبھ تخت نشستم. اون روزا ھر ثانیھ ش کشنده و عذاب آور بود. نھ خواب بھ چشمام میومد ،نھ غذا از گلوم پایین رفت.
با شنیدن صدای در گفتم: -بیا داخل بھ محض اینکھ اکرم داخل اتاق اومد بلند شدم و سوالی بھش نگاه کردم. اکرم بھ گوشھ چارقدش چنگ زد و گفت: -سلام آقا -چی شده اکرم؟
زن این پا و اون پایی کرد و گفت: -آقا راستش... خانم کوچیک از وقتی اون بالا ھستن کلا غذا نمی خورن با زور شاید یکم نون میذاشت دھنش ولی از پریروز تا الان ھمون یکمم نخوردن بخدا کھ نگرانم ارباب جان دیگھ جونی تو تنش نمونده...،
تیز نگاھش کردم و گفتم:-چرا؟ اکرم با ترس آب دھنش رو قورت داد و گفت: -خب راستش...چجوری بگم...
برای اکرم احترام زیادی قائل بودم. زن جاافتاده و عاقلی کھ توی ھر شرایطی بھترین کار رو میکرد. اما با حرف نزدنش کم کم داشت عصبیم میکرد: -آقا ...از دیروز مدام بی تابی میکنن یھ لحظھ ھم آروم و قرار ندارن بخدا کھ خیلی پاپیچم شد خب، منم گفتم شما قراره باز زن بگیرید....
اون ٢ تا زن با خودشون چھ فکری کرده بودن؟
با اون عقل ناقص شون نشستھ بودن و نقشھ کشیدن تا به خیال خودشون منو تحت تاثیر بذارن؟
با تمسخر بھ حرف اکرم نیشخندی زدم و روی مبل نشستم. پا روی پا انداختم و با خونسردی گفتم: -برای ھمین غذا نمی خوره؟ فکر می کنھ می تونھ پشیمونم کنھ یا....
اکرم پا برھنھ وسط حرفم پرید و با بغضی کھ باعث لرزش صداش شده بود گفت: -نھ آقا...بھ خداوندی خدا کھ اون دختر داره تو اون اتاقک دق میکنھ من فقط نگرانش ھستم حقش نیست...
دستم رو توی ھوا تکون دادم و گفتم: -نمیخواد نگرانش باشی غذا نخوره،بھتر بمیره بھ نفع خودشھ
اون ھمھ بی رحمی از من بعید بود.
تمام اھالی عمارت میدونستن چقدر خاطرش و میخواستم اما نمیشد ،اشتباھش دست و بالم رو بستھ بود: -آقا... -برو بھ کارت برس اکرم اگھ نمیخوره ھم اصرار نکن بچھ کھ نیست -ارباب جان...بچھ ست بخدا فقط ھیجده سالشھ شما بزرگی کن و ببخش -برو اکرم... دیگھ اصرار نکرد، چون مطمئن بود بی فایده است. بھ محض رفتن از جا بلند شدم و توی اتاق قدم زدم.
خدا میدونست چقدر نگران بودم. اگر بھ نخوردن ادامھ میداد حتما بلایی سرش می اومد. آفتاب ضعیف بود،مگھ چند روز میتونست دووم بیاره؟
اما نمیتونستم ببخشم.شاید اون شرایط رو نمیدونست اما من وسط آتیش تنھا بودم. کلافھ و عصبی دستم رو مشت کردم، باید بھونھ ای پیدا میکردم تا میرفتم و کاری میکردم سر عقل بیاد. اون بچھ بازی ھا کھنھ شده بود. باید یاد می گرفت پای عواقب ندونم کاری ھاش وایسھ. روستا قوانین سفت و سختی داشت،از ھمھ مھم تر مردمی داشت کھ روی اجرای قوانین پافشاری میکردن. مغزای متحجر و اعتقادات پوسیده شون رو نمیتونستم عوض کنم. افتاب نباید از خونھ فرار ميکرد. اونم زن شوھر دار،زنی کھ بچھ کوچیک داشت. و بعد آب ریخت تو آسیاب اسد و سیما. آدمایی کھ تمام روستا رو بر علیھ من کردن و منتظر یھ اشتباه از طرفم بودن تا پایین بکشنم.
نمیتونست توقع داشتھ باشھ ھمھ چیز مثل سابق خوب باشھ.انگار نھ انگار کھ چھ آبرویی ازم برده. آبرو بھ درک! مردونگیم بھ جھنم. غرور ترک برداشتمم مھم نبود. اما کاری کرد نامردا از پشت بھم خنجر بزنن....
توی اتاق قدم رو میرفتم کھ تقھ ای بھ در خورد و حیدر با عجلھ وارد اتاق شد: -ارباب...اون دختره سھیلا رو گرفتن آوردن روستا میخوان سنگسارش کنن رفیق تونم اومده،حالا چکار کنیم؟
کارون پریشون و گرفتھ توی حیاط قدم میزد و مردم جلوی در دخترکی و اسیر کرده بودن کھ من و آفتاب نجاتش دادیم.
سھیلا از شدت گریھ بھ ھق ھق افتاده و کارون با دیدنم بھ طرفم پا تند کرد: -چی شده؟ چجوری گیر افتاده؟ -رفتھ بودیم برای بچھ ھا خرید نفھمیدم چی شد تو بازار ریختن سرمون و سھیلا رو بزور ازم گرفتن حالا آوردنش واسھ سنگسار....
سرم رو تکون دادم و کارون دوباره گفت: -خسرو؟ نمیتونی براش کاری کنی؟ این دختر باعث شد زندگیم سر و سامون بگیره برا بچھ ھا مادری کرد حالا حقش نیست....
چشمای نگرانش خبر از گرفتاری دلش میداد، حالا جز آفتاب و َبل َبشوی زندگی خودم نگرانی دیگھ ای ھم داشتم.
جوابش رو ندادم و با اشاره م مردم وارد حیاط شدن. از فریدون کھ دست دخترک رو وحشیانھ پیچونده بود پرسیدم: -چی شده فریدون؟ مگھ نگفتم طلاقش بده،الان چی میگی؟
فریدون پوزخندی زد و گفت: -دِنَدِ...نمیشھ یھ ضعیفھ دربره وبھ ریشم بخنده منم عین بی غیرتا طلاقش بدم اینجا شھر ھرت کھ نیست حالا باھاش کاری میکنم کھ ضعیفھ ھای کل روستاھای اطرافم از ترس شاشبند بشن
خونسردیم رو حفظ کردم و چند قدم جلو رفتم. سھیلا با چشمای گریون و مظلوم ازم کمک میخواست. ھق ھقش دل سنگ و آب میکرد. دستام رو پشت کمرم قلاب کردم و رو بھ فریدون گفتم: -ولش کن!
فریدون گیج نگاھم میکرد کھ اینبار داد زدم: -گفتم ولش کن!
ھمھمه زیاد بود و مردای عصبانی روستا ھر لحظھ منتظر شورش و یاغی گری بودن. خاموش کردن خشم شون کار آسونی نبود.
فریدون اخم تو ھم کشید و بھ ناچار سھیلا رو ول کرد. دخترک با قدمی بلند بھ طرفم اومد اما اجازه ندادم نزدیک بشھ و رو بھ حیدر گفتم: -ببرش تو زیر زمین زندانیش کن حواستم باشھ فرار نکنه....
حیدر بلافاصلھ بازوی سھیلا رو گرفت و جلوی چشم اھالی با خودش برد. ھمھ با چشمای وحشی و دریده بھم نگاه میکردن و فریدون دندون روی ھم سابید و گفت: -اما ارباب...چرا بھ یھ ھرزه فرصت دوباره میدید؟
اگھ باز فرار کنھ دیگھ دستم جایی بند نیست بذارید ھمین حالا سنگسار کنیم بعد ببینیم این مردک چجوری زن مردم و تو خونھ ش راه داده؟
پام و بھ زمین فشار دادم و گفتم: -ھر چیزی بھ وقت و ساعتش! ھفتھ بعد عروسی من و دختر حشمت خانھ نمیخوام با مرگ کسی نحسی بیفتھ رو زندگیم ھر برنامھ ای دارید بعد از عروسی ھمینجا زندانیش کردم کھ حواسم بھش باشھ تا فرار نکنھ در مورد این مرد خودم تحقیق میکنم شما ھم برید سر کار و زندگی تون اینجا واینسید....
فریدون و بقیھ کھ انگار قانع شده بودن دیگھ چیزی نگفتن،بھ طرف کارون رفتم و رو بھ مردم گفتم: -شما ھم برید تحقیق کنید ببینید کی فراریش داده مرده یا زنده شو میخوام ١٠ تا اشرفی ھم جایزه یابنده
مردم بھ تقلا افتاده و ھمون طورکھ در مورد دستورم حرف میزدن از حیاط بیرون زدن. کارون نفس آسوده ای کشید و گفت: -حالا چی میشھ....؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل سوم)
قسمت 21
آفتاب:
صدای گریھ ھای سھیلا و دیدن چشمای گریون و پر از دردش باھام کاری میکرد کھ غصھ پر از قصھ خودم و فراموش کنم. این حق ھیچ زنی نبود. مردا بال و پر ما رو چیدن و محکوم بھ زندگی توی پستوی خونھ بودیم. حق اعتراض نداشتیم.
حق زندگی نداشتیم. اونا فقط یھ زن و برای برطرف کردن نیاز جنسی و زاییدن میخواستن. اگھ کسی یھ ذره زندگی طلب میکرد عاقبتش میشد سنگسار.
وقتی سھیلا رو َکت بستھ آوردن توی حیاط اونقدر بھ جنون رسیده بودم کھ محکم بھ پنجره کوبیدم و جیغ زدم: -خسرو،تو رو خدا نجاتش بده فقط تو میتونی تو اربابی اونا رعیتن دستور بده ...التماس میکنم تفنگت و در بیار کی جرات داره رو حرفت حرف بزنھ اخھ؟
ولی نھ خسرو صدای منو میشنید نھ اون مردایی کھ حق زندگی و از یھ زن میگرفتن. داشتم دق میکردم. کاش میتونستم کمکش کنم ولی خودم اسیر بودم. حتی حق دیدن بچھ مو نداشتم. درد منو کی میدید؟ کاش یکی ھم پیدا میشد شفاعت منو پیش خسرو میکرد.
وقتی حیدر سھیلا رو برد و مردای روستا از حیاط بیرون رفتم از شدت خوشحالی میخندیدم. میدونستم خسرو نجاتش میده. شاید دیگھ منو دوست نداشت اما مردونگی شوھرم و کسی نمیتونست زیر سوال ببره.
تخت بزرگی وسط حیاط علم کرده بودن و ارباب و مباشر و چند نفر دیگھ روش نشستھ و بساط قلیون و چایی براه بود. رعیت برای حسابرسی گندم ھای تابستون می اومدن و
کیسه ھای گندم و جو رو ته حیاط روی ھم میذاشتن....
از چھره خسرو خستگی میبارید. سروکله زدن با این ھمه رعیت بی سواد اعصاب پولادی میخواست. با این حال ھمین ھم برای من خوب بود. شلوغی باعث میشد کمتر فکر کنم....
چند روزی از زندانی شدن سھیلا میگذشت و ھمھ چیز در ظاھر برگشتھ بود بھ روال عادی اما من ھیچ وقت اون ادم سابق نمیشدم و زندگیم بھ روال عادی برنمیگشت.
طبق معمول پشت پنجره نشستھ و بھ بیرون نگاه میکردم کھ اکرم با حرص گفت: -اینجوری با خودت نکن مادر بیا یچیزی بخور بھ فکر شیر اون بچھ باش
-گرسنھ نیستم اکرم وگرنھ کی از من شکموتر سراغ داری؟ -بعد از ٢ ماه؟ مگھ کار یه روز ٢ روزه کھ از خیرت بگذرم؟ -انگار سر دلم سنگ گذاشتن
ھیچی از گلوم پایین نمیره....
اکرم بھ صورت رنگ پریده م نگاه کرد و کنارم نشست. ھروقت می اومد کلی نصیحت میکرد و ھر بار بی نتیجھ برمیگشت. لب باز کرد چیزی بگھ کھ پیشدستی کردم: -دیدی چقدر خوش بر و روئه؟
-کی؟
-شیلان،زن جدید ارباب....
اکرم گیسای سفیدش رو زیر چارقدش فرستاد و با اخمو تَخم گفت: -راسی راسی جنزده شدی شیلان ھیچ وقت عروس این خونھ نمیشھ
ارباب خاطر تو میخواد
تلخندی زدم و بھ خسرو خیره شدم. وقتی با اون ژست قلیون میکشید میتونستم برای جذبھ ش بمیرم: -باشھ...منم گوشام درازه
اکرم با ترشرویی ازم رو برگردوند و گفت: -اصلا نباید بھت می گفتم -خلاصھ کھ چی؟ خودم کھ میفھمیدم بالاخره صدای ساز و دھل از این خونھ کھ بلند میشد....
چقدر دلم برای خودم می سوخت. نشستھ بودم و با یھ کنیزک در مورد عروس جدید شوھرم حرف میزدم.
بد کردم، درست. ولی تلافی ارباب خیلی بدتر بود. باید تا آخر عمر اونجا میموندم و میپوسیدم و ھر روز از اون پنجره شوھرم و میدیدم کھ عروسش رو میبره شکار. یا میرن شھر و چند روزی و اونجا میمونن.
بدون اینکھ بچمو با خودش ببره.پسرک بیچاره م پا سوز من شده بود.
آھی از تھ دل کشیدم و لب زدم: -لعنت بھ بخت سیاھم
خنده م گرفت،چقدر احمق بودم کھ فکر میکردم نحسی ازم دور شده.
نگاھم و بھ خسرو دوختم،ھنوز دیوونھ وار عاشقش بودم. برای اینکھ یبار دیگھ براش زنانگی و برای ھامون مادرانگی خرج کنم ھر کاری میکردم. معده م کھ تیر کشید دستم و روی شکمم گذاشتم. دلم ضعف می رفت. ھر روز سرگیجھ داشتم و حالم کم کم داشت ناخوش می شد. سرم رو بھ پنجره تکیھ دادم و گفتم: -بو میدم...دلم میخواد برم حموم
دیگھ دلم نمیخواست توی تشت بزرگی کھ ھر دفعھ اکرم با خودش میآورد حموم کنم. ھوس وان توی اتاق رو داشتم. بشینم توش و ارباب بیھوا بیاد داخل. با غرور بھ بالا تنھ م خیره بشھ و دکمھ ھاش رو یکی باز کنھ.
تمام تنم برای داشتنش فریاد میزد. آغوش گرمش و توی وان تصور کردم و اکرم گفت: -میخوای بساط حموم و بیارم؟ چشمام رو بستم و جواب دادم: -بیار...حداقل قبل مردن تر و تمیز باشم
اکرم نرمی بین دو انگشت اشاره و شستش رو گاز گرفتو گفت: -خدایا توبھ برم تا منم جنزده نشده بیحال خندیدم، اکرم بیچاره آخرش از دستم دیوونھ میشد.
صدای گریھ ھامون کھ بلند شد دستم و روی قلبم گذاشتم و گفتم: -جانم مامانم...گریھ نکن پسرم مامان زود میاد پیشت....
یھ کوچولو دیگھ تحمل کن فقط قول بده زود بزرگ نشیا میخوام خودم واست دندونی بپزم دستات و بگیرم پاپا تیتی کنی میخوام برم شھر واست کفش بخرم قربونت برم
صدای گریھ ھاش کھ بلند تر شد ،قلبم کھ تیر کشید، جون از کالبدم رفت. یھ انتخاب اشتباه ھمھ چیزم رو بھ باد داده بود. کاش خسرو فرصت می داد.
ولی اون مرد سرسخت تر از این حرف ھا بود.
گونھ م رو بھ شیشھ چسبوندم و خنکیش دویید زیر پوستم.لرزش بدنم اما ھر لحظھ بیشتر میشد.
ھامونم پایین گریھ میکرد و من ھمونجا پای پنجره،وقتی صدای گریھ ھای بی وقفھ ش تو کل عمارت پیچید روی قلبم مشت کوبیدم و براش لالایی خوندم تا شاید قلب وامونده خودم آروم بگیره:
لالا لالا لالا؛ گلِ زیره بابات رفتھ، نبات گیره لالا لالا؛ گلم باشی تو آروِم دلم باشی نشینی تو در، کنارِ من
نمیری؛ دلبرم باشی... لالالایی...
بھ گمونم صدام رو شنید کھ کم کم آروم گرفت.شایدم بالاخره تونستن بخوابوننش.
انگشتم رو از دور روی صورت خسرو کشیدم و موھای سیاھش رو نوازش کردم. بیحال لب زدم: -چرا نذاشتی بمیرم؟ میخواستی اینجوری شکنجھ م کنی؟ اگھ ھمون روز سنگسار میشدم دیگھ این روزا رو نمیدیدم مرگ یبار،شیون یبار حالا عذاب بچھ مو باید ببینم جلوی چشمام بی مادر بزرگ شدنش و ھم میبینم زن جدیدتم میاد و میشھ آیینھ دق من ھمش فکر میکنم اونم مثل من برات میخنده؟ ھر بار کھ کمربندت و از کمرت باز میکنی واست غش و ضعف میره؟ اصلا مثل من ریزه میزه ھست کھ تو بغلت گم شھ؟
ریشای سیاه و پر پشتش رو نوازش کردم و با صدایی کھ میلرزید ادامھ دادم: -زندانی کردن من کھ فایده نداره
بیا دستات و بذار بیخ گلوم و فشارش بده تاخفھ شم بخدا اگھ گلھ و شکایت کنم حاضرم زیر دستت بمیرم ولی راحت شم من با گریھ ھای ھامون دارم ذره ذره جون میدم فقط مرد باش و بیا تمومش کن
اشکم کھ پایین اومد صدای شکستن بغضم تو اتاق پیچید. حرف کھ می زدم بیشتر دلم برای خودم می سوخت: -بقول توران خانوم، خسرو جانم ھمین روزا میمیرم دیگھ افتاب نداریا شب عروسیت وقتی رفتی تو حجلھ لبخند بزن از ھمونا کھ من دلم ضعف میره براش
حرف می زدم و اشک می ریختم.دیگھ طاقت نداشتم،دلم داشت میترکید: -من تنھام خسرو ھیچکس جز تو و ھامون ندارم نھ یھ خونواده دارم کھ نگرانم باشن نھ شوھرم مرده و زنده م براش فرق داره
اشکام و پاک کردم و تو گلو خندیدم: -خسرو ،واقعا دارم جن زده میشم والا آدم سالم کھ با خودش حرف نمیزنھ!
ارباب دود قلیون رو بیرون فرستاد و چیزی بھ مباشر گفت تا یادداشت کنھ. کاش سرش و بالا میآورد و نگاھم می کرد،ھرچند نمیتونست منو ببینھ. دلم پر میزد برای اینکھ یھ گوشھ چشمی بھم بندازه.
سرمای تنم ھر لحظھ بیشتر میشد، فشارم افتاده بود و باید حتما غذا میخوردم.
بھ سختی از لبھ پنجره پایین رفتم و کنار سینی نشستم.قاشق و توی خورشت فرو کردم اما یاد توران خانوم افتادم. اون زن چطور روزای سخت و تحمل کرده بود؟ ھمون چند وقتی کھ پیشش بودم دیدم کھ خانوم بزرگ چند بار بھ گوشش رسوند کھ میخواد برای خسرو زن بگیره. طفلک خون بھ جیگر شد. تازه داشتم درک میکردم. شایدم آه توران خانوم دامن گیرم شده بود.
خسرو چطور دلش میاومد وقتی من زنده ام سرم ھوو بیاره؟ خدا ھم از گناه بندش می گذشت چرا خسرو نمیبخشید؟ مرد من چرا اون ھمھ سنگدل بود؟ ھرچند ھمھ میدونستند چقدر بی رحمھ،آوازه ش توی تمام روستاھای اطراف پیچیده بود. حتی بھرام خان ازش حساب میبرد.
نباید اون کار رو می کردم. نفس عمیقی کشیدم و قاشق و توی بشقاب گذاشتم. ملامت کردن خودم فایده نداشت....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

ارباب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA