انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

ارباب


مرد

 
(فصل سوم)
قسمت 22
ارباب:
اون روزھا دست و دلم بھ ھیچ کاری نمی رفت. کلافھ و عصبی بودم و تمرکز نداشتم.
تنھا دلخوشیم ھامونی بود کھ مدام برای مادرش بی قراری میکرد. بیرون می رفتم اما فکرم رو توی خونھ جا میذاشتم. بھ رعیت سرکشی میکردم اما ھر طرف کھ چشم میچوندم آفتاب و میدیدم.
دود قلیون رو کھ بیرون فرستادم بی اختیار نگاھم بھ پنجره اتاقک زیر شیروانی افتاد. نمی دیدمش ولی حسش میکردم.
اونقدر ضعیف کھ میترسیدم بھ ھمون زودی ھا از بین بره.
گاھی دل دل می کردم برم سراغش.محکم بغلش کنم و عطر موھاش و نفس بکشم.
دستام روی پستی و بلندی ھای بدنش جولان بده و با سرخ کردن پوستش نالھ ھاش رو بھ خودم ھدیھ بدم.
ھنوز مزه اون روزایی کھ با ترکھ و کمربند تنش و خط مینداختم زیر زبونم بود. نالھ ھا و زبون ریختن ھاش رو نمیشد فراموش کنم. تازه میفھمیدم چقدر دلتنگش ھستم.
حسی کھ باھاش تجربھ میکردم شبیھ یھ قلب تپنده بود.
ھورمون ھای مردونھ م رو دستخوش تغییرات میکرد. وقتي کھ لبخند می زد واقعا نور آفتاب ازش ساتع میشد.
صدای حسین علی رشتھ افکارم رو پاره کرد. در حالیکھ بیقرار بھ نظر میرسید گفت: -ارباب جان یھ خبری بھ گوشم رسیده نمیدونم خدمت تون عرض کنم یا نھ؟
.
.
آفتاب:
نگاھم ھنوز بھ تخت بود و خسرویی کھ انگار زل زده بود توی چشمام. انگار منو از اون فاصلھ میدید کھ دستپاچھ بھ موھا و صورتم دست کشیدم و لباسم و مرتب کردم. ھل شده بودم،حس میکردم خسرو روبروم نشستھ و اونجوری عمیق و نافذ نگاھم میکنھ. شاید اونم دلتنگم بود.
کاش میومد و میذاشت این فاصلھ تموم شھ. اون نگاه خیره کلی حس خوب بھم منتقل میکرد اما تمام حال خوبم با اومدن یکی از اھالی روستا دود شد و رفت ھوا.
ارباب از تخت دور شد و مرد چیزی بھش گفت کھ جوری با عصبانیت برگشت و بھ پنجره نگاه انداخت کھ بند دلم پاره شد.
مرد رو مرخص کرد و در حالیکھ شلاقش و از روی تخت برمیداشت وارد عمارت شد. دنیا روی سرم خراب شده بود. من از عصبانیت اون مرد میترسیدم.
از پلھ ھا کھ بالا میاومد صداش تنم و میلرزوند. خیلی زود قفل در رو باز کرد و با چشمایی کھ ازش خون میچکید وارد شد.
از کنار پنجره بلند شدم و بھ چھره بر افروختھ ش خیره شدم و بی ھوا لب زدم: -س...سلام
بدون اینکھ جوابم رو بده در رو پشت سرش بست و تقریبا فریاد کشید: -دیگھ چھ گھی خوردی کھ من خبر ندارم؟
دوباره لکنتم برگشتھ بود و بھ سختی پرسیدم: -چی...چی ش...شده؟
نمی فھمیدم چھ اتفاقی افتاده و خسرو ھم حرفی نمیزد.
فقط شلاقی کھ ھمراه خودش داشت رو بالا آورد و روی تنم کوبید: -با دشمن من ریختین رو ھم... ھا؟ واسھ ھمین دلت می خواست درس بخونی کھ ھر گھی دوست داشتی بخوری؟
حتی خودش ھم می دونست کھ حرف ھاش با روحم چکار میکرد. عصبی بود و نمیدونستم اون مرد چی بھش گفت کھ اینجوری مثل انبار باروت منفجر شده و افتاد بھ جونم.
من رو مقصر ھمھ چیز میدونست،برای اینکھ بفھمم چی شده گفتم: -ار...ارباب...
شلاق کھ روی تنم فرود اومد صدام تو گلوم خفھ شد. -میخواستی درس بخونی کھ با اون بیشرف بری؟ ترسیده و پر بغض بھ پنجره چسبیدم و تنم بھ شدت میسوخت. دیگھ پشت اون تنبیھات ھیچ لذتی نبود. فقط درد بود و درد و احساسات زنانھ م رو تحریک نمیکرد.
با بغض و اشکی کھ بھ چشمم ھجوم آورده بود گفتم: -ا...ارباب من...من ا...از ھیچی خ...خبر ندارم
لعنت بھ لکنتی کھ دوباره برگشتھ بود. لعنت بھ منی کھ از اون مرد وحشت کرده بود. و لعنت بھ عشقی کھ ھیچ ثمری نداشت.
خسرو دوباره شلاقش بالا رفت. آنقدر بی حال بودم کھ حتی نمی تونستم از دستش فرار کنم. فقط ھمونجا وایسادم و ضربھ ھای شلاقش رو نوش جان کردم: -اومده بود تو رو با خودش ببره؟ بعد توئھ بی بوتھ بھ من ھیچی نگفتی و اجازه دادی فکر کنھ بی غیرت و بی ناموسم؟
دلش آفتاب ارباب خسرو رو میخواد؟گھ خورده با تو... ھمینجا دفنت میکنم نمیذارم دستش بھت برسھ
اشک ھایی کھ پشت پلکام صف بستھ بودن بالاخره پایین اومدن. دستام رو سپر کردم تا شلاق توی صورتم نخوره اما عصبانی تر از این اون حرفا بود.
با بی رحمی مدام شلاق رو بالا می برد و پایین می آورد. وقتی بھ خودم اومدم بی حال روی زمین افتادم و شلاق از دستش رھا شد.
.
.
ارباب:
زده بودم. با نامردی و تمام زورم زده بودم. ندیدم اونی کھ جلوم وایساده ھمون دختریھ کھ عاشقشم. خون جلوی چشمام رو گرفتھ بود. کاش میفھمید چی بھ روزگارم آورده. کاش میفھمید زندگیم شده مثل جھنمی کھ ھر روز ھیزم بیشتری برای سوزوندنم داخلش میریزن.
پیغامی کھ بھرام فرستاده بود خونم رو بجوش آورد. اونقدر وقیح بود کھ چشم بھ ناموسم داشت.
کنار تن بی جونش زانو زدم و توی بغل کشیدمش. چقدر سبک شده بود، جوری کھ انگار فقط چند تیکھ استخوان ازش مونده. با درد لب زدم: -افتاب؟
ھیچ صدایی ازش نمیومد. صدای گریھ ھامون کھ بلند شد بدنش رومحکم تر بھ خودم فشار دادم و فریاد زدم: -اکرم...بیا اینجا
تن بی جونش رو روی پاھام کشیدم و سرم رو نزدیک لب ھاش بردم. ترس برم داشتھ بود کھ مبادا از دست بدمش. نکنھ واقعا فرستاده باشمش سینھ قبرستون.
اکرم با عجلھ وارد اتاق شد و با دیدن بدن بی جون آفتاب توی صورتش کوبید و گفت: -خدا مرگم بده،چی شده؟ -نمیدونم...یھو از حال رفت
با دیدن حال بدش بھ سمتش دوید و دستش رو روی قلبش گذاشت. با شنیدن ضربانش نفس راحتی کشید و گفت: -زنده ست... فقط باید بھ ھوش بیاریمش احتمالا فشارش بدجوری افتاده الان براش آب قند میارم . با رفتن اکرم خیره شدم بھ صورت لاغر و رنگ پریده ش. صورتش پر از درد بود و رد اشک روی گونھ ش قلبم و بھ درد میآورد. بدتر از ھمھ رد شلاق روی گردن و دستاش بود کھ توی چشم میزد.
ردی کھ کم کم داشت کبود میشد.
لباسش رو بالا زدم و اولین چیز دنده ھای بیرون زده ش توجھم رو جلب کرد و بعد رد شلاق روی تنش کھ از سرخی داشت بھ سیاھی می رفت. با اینکھ این ھمھ زده بودم حرصم خالی نشده بود و از بین دندونای کلید شده غریدم: -دختره احمق
ولی خودم رو نفرین ھم میکردم،ھیچ وقت خودم رو نمیبخشیدم بابت بلایی کھ سرش آورده بودم . یادم نمیومد روی زنی بی دلیل دست بلند کرده باشم،آفتاب ھم از حدش گذشتھ بود.
انگشت ھام رو روی صورت رنگ پریده ش کشیدم،دقیقا روی گونھ ش و بعد بالا تر رفتم. ھمونجایی کھ رد شلاق خیلی پر رنگ شده بود. صدای نالھ ش کھ بلند شد،قلبم از تپش افتاد. یھ حفره بزرگ توی قفسھ سینھ م ایجاد شده بود،یھ چیزی شبیھ سیاه چالھ. نفسم میرفت وقتی حال نزارش رو میدیدم.
محکم تر از قبل تو آغوشم گرفتمش. با اینکھ میل شدیدی داشتم اما نبوسیدمش. اگھ میبوسیدم دیگھ نمیتونستم ازش جدا شم. اگھ میبوسیدم یادم میومد چقدر دوستش دارم.
آفتاب برای من تموم شده بود. خودش باعثش شد. ھیچ رحمی ھم بھ من و ھامون نکرد.
اکرم کھ وارد اتاق شد از خودم جداش کردم. زن کنار آفتاب نشست و لیوان آب قند رو بھ طرف لبش آورد. با حوصلھ یکم توی دھنش ریخت و بھ صورتش سیلی آرومی زد:
-خانوم جان...صدام و میشنوی؟
اکرم با نگرانی بازم سیلی دیگھ ای زد و وقتی جوابی نداد گفت: -خیلی ضعیف شده ارباب جان از وقتی اینجاست چیزی نخورده مرگ اکرم...بذارید بیاد پایین حداقل بذارید یھ بارم شده پسرش و ببینھ
بدن لاغرش گواه ھمھ چیز بود. احتیاج نبود بگھ تا بفھمم چیزی نمیخوره. ولی اینجوری بھ نتیجھ نمیرسید.
جوابی بھش ندادم و اکرم دوباره آب قند و توی دھنش ریخت. چند جرعھ بزور بھ خوردش داد و کم کم بدنش گرم تر شد. وقتی پلکاش لرزید نفس آسوده ای کشیدم. سرش رو توی بغل اکرم گذاشتم و بلند شدم. زن سرش بھ طرف بالا اومد و گفت: -کجا ارباب جان؟ -نذار بفھمھ اینجا بودم نمیخوام فکر کنھ خبریھ -اما...ارباب -ھمینکھ گفتم امیدوارش نکن
این رو گفتم و از در بیرون زدم. از اتاق خارج شدم اما ھمونجا پشت در موندم،تا خیالم راحت نمیشد جایی نمیرفتم.
اکرم شروع کرد بھ صلوات فرستادن و لعنت کردن جن و انس. بالاخره افتاب چشماش رو باز کرد و با اون صدای لرزون و ضعیف اولین کلمھ ای کھ گفت اسم من بود: -خسرو...خسرو رفت؟
اکرم دست جلوی دھنش گذاشت و تا صدای گریھ ش بلند نشھ. آفتاب نفس دردناکی کشید و گفت: -نگفتم ...دیگھ ...دوستم نداره؟
بغض کرده بود و لرزش صداش و نمیشد شنید و وا نداد ،اما رفتم. از عمارت بیرون زدم و تھ باغ یھ گودال کندم و شلاقی کھ باھاش آفتاب رو زده بودم ھمونجا دفن کردم. دیگھ ھیچ وقت ازش استفاده نمیکردم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل سوم)
قسمت 23
آفتاب:
صدای ساز و دھل کھ بلند شد سرم رو بھ شیشھ کوبیدم و بھ حیاط نگاه کردم. نمیخواستم صدای شادی آدما رو بشنوم. آدمایی کھ برای دومادی خسرو شادی میکردن.
سینی خلعتی ھا و چشم روشنی ھا با پارچھ ھای قرمز و تزیین شده و کلھ قند ھا و آیینھ و شمعدانی کھ توشون با سلیقھ چیده شده بود ھمھ جا بھ چشم میخورد. ارباب خسرو برای زن سومش ھم سنگ تموم گذاشتھ بود. خانوم بزرگ با لباسای نو از عمارت بیرون اومد و بھ اونایی کھ جلوی کاروان میرقصیدن شاباش داد.
اما ارباب نبود. چرا دوماد و نمیدیدم؟ جلوتر رفتھ بود دیدن عروس خانوم یا بعدا میرفت؟ کت و شلوار رسمی پوشیده بود یا ھمونی کھ با چکمھ ست میکرد و من براش میمردم رو؟
ولی من ھنوز نمی فھمیدم چھ خبره. گیج بودم. تنم تو تب می سوخت. ھر بار کھ صدای کوبش دھل بلند میشد درد قلبم بیشتر می شد.
خسرو قصد کشتن منو داشت. اونم نھ با چاقو و تفنگ بلکھ با جنگ روانی.
درست بود کھ می گفتن آدم ھا تا از دست ندن قدر داشته ھاشون رو نمیدونن ولی آفتاب از چشم ارباب زاده افتاده بود. پس بودن و نبودنش اونقدرا اھمیت نداشت. تمام اون ٢ ماه زندانی بودم و منو نادیده گرفت و حالا ھم قصد داشت زن بگیره. افتابم مھم نبود. اھمیتی نداشت. پس چرا خودم مرگم و قبول نکرده بودم؟
کاروان کھ از حیاط بیرون رفت چشم چرخوندم و ھامونم و کھ توی بغل اکرم کنار درخت توت وایساده بود رو دیدم. بعد از ٢ ماه تازه میتونستم ھامونم و ببینم. آخھ چی بھتر از این؟
روی زانوھام نشستم و کف دستام و بھ شیشھ خنک چسبوندم اما ھنوز جیگرم میسوخت. چشمام پر شده بود اما نمیخواستم گریھ کنم.
یھ لحظھ ھم نباید از دیدن بچھ م محروم میشدم. حتی بھ اندازه خالی کردن اشک چشمام. لبام و بھ شیشھ چسبوندم و صورتش رو از دور غرق بوسھ کردم. بچھ م لاغر شده بود. دیگھ لپ نداشت. ولی ھنوز انگشت میمکید.
لب زدم: -الھی مامان دورت بگیرده قند عسلم مامان و کھ یادت نرفتھ؟ تو کھ مثل بابات بی معرفت نشدی مامانم؟ اکرم بھ اطراف نگاھی انداخت و بچھ رو بالا تر آورد. میخواست حتی شده یھ متر ،ولی بچھ مو از نزدیک تر ببینم. دستام و باز کردم تا بغلش کنم اما پنجره لعنتی مانعم میشد. کاش ھیچ وقت،ھیچ پنجره ای اختراع نمیشد.
دوباره گونھ ھای لاغرش و بوسیدم و تنش و نفس کشیدم. تصور کردم توی بغلم خوابیده و دارم گردنش و بو میکشم. وقتی اکرم بچھ رو پایین آورد و چھره ترسیده شو دیدم فھمیدم ارباب اومده. خسرو با قدمای بلند بھ طرفش رفت و چیزی گفت.
اکرم جوابش رو داد اما ترس رو از اون فاصلھ ھم توی چھره ش میدیدم. خسرو با سر شلاق بھ داخل اشاره کرد و بھ محض رفتن اکرم سر بالا اورد و بھ پنجره خیره شد. منو نمیدید و اون اخمای لعنتیش واسم خط و نشون میکشید ولی دیگھ قلبم آروم گرفتھ بود. حتی اگھ چشمام و در میآورد ھم مھم نبود،چون آخرین تصویر چھره ھامونم بود کھ توی چشمام ثبت شدن.
ھنوز چند روزی بھ عروسی مونده بود اما خونھ پر بود از صدای ساز و دھل. کنیزکا توی حیاط میچرخیدن و ھر کس کاری میکرد. باید خونھ برای اومدن عروس جدید ارباب زاده آماده میشد. حتما اتاق مشترک ما حالا مال عروس جدید بود. تخت ھامون رو از اونجا میبردن بیرون چون مزاحم خلوت ھای شبانھ ارباب و عروس کوچیکھ میشد.
حسادت رگ و ریشھ م رو داشت میسوزوند. خشم و عصبانیتم ھر لحظھ بیشتر میشد. درستھ اشتباه کرده بودم. درستھ پنھون کاری کرده بودم. اما این حقم نبود.
بارھا تلاش کردم فرار کنم.میخواستم پسرم و بردارم و برم جایی کھ دست کسی بھم نرسھ. خسرو باید میفھمید کیو از دست داده.
اما در ھمیشھ قفل بود و پنجره ھم فاصلھ زیادی با زمین داشت. اون فرار توی نطفھ خفھ میشد و من افسرده تر از روزای قبل برمیگشتم پشت پنجره و بھ بیرون نگاه میکردم.
اون روزا از سر و صدا و رفت و آمد زیاد کلافھ میشدم. صدای موسیقی محلی حالا آزار دھنده بود. اینجوری دیگھ حتی صدای گریھ ھای ھامون و نمیشنیدم. وقتی صداش و نمیشنیدم دلم بیشتر براش تنگ میشد. کاش نامردی نمیکرد و تنھا دلخوشیم و بھم میداد. مگھ من جز ھامونم چی ازش میخواستم؟
آخر ھفتھ عروسی خسرو بود و رعیت و رعیت زاده برای سر سلامتی و تبریک بھ امارت میومد و میرفت. خونھ شلوغ بود و خدمھ مشغول کار و پذیرایی. اون میون روژان و مادرش رو ھم دیده بودم.
وارد حیاط کھ شدن اکرم بھ پیشواز رفت و وقتی بھ پنجره اشاره کرد فھمیدم کھ سراغ منو میگیرن. خالھ اشکش رو با گوشھ چارقدش پاک کرد و چیزی گفت. اکرم تعارف کرد بیان داخل و ھمون لحظھ سر و کلھ خسرو پیدا شد.
خالھ جلو رفت و خسرو بدون اینکھ از اسب پیاده بشھ باھاش حرف زد. میدونستم در مورد چی حرف میزنن. اما خسرو در حد چند تا کلمھ جواب داد و بھ اکرم اشاره کرد تا بیرون حیاط راھنمایی شون کنھ. و بعد رفت.
ھیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد لجباز و سنگدل باشھ. دلم میخواست ازش متنفر باشم اما نمیشد. تھ دلم ھنوز دوستش داشتم. ھنوز امیدوار بودم عروسی رو بھم بزنھ و نجاتم بده.
اما زھی خیال باطل.
خالھ از زیر کمریش چیزی در آورد و بھ اکرم داد ،و بعد با روژان رفتن و ھمون یھ روزنھ امیدم کور شد.
اکرم چند لحظھ ھمونجا وایساد و بھ رفتن اون مادر و دختر نگاه کرد.و بعد وارد امارت شد و صدای در رو کھ شنیدم فھمیدم خالھ برام چیزی فرستاده.
اکرم با عجلھ داخل شد و در حالیکھ استرس زیادی داشت و مدام بھ پشت سر نگاه میکرد در رو بست و جلو اومد. از لبھ پنجره پایین اومدم و پرسیدم: -چیزی شده؟
خالھ واسھ چی اومده بود؟
اکرم چیزی رو کھ خالھ داده بود رو از زیر کمریش در آورد و توی دستم گذاشت: -خالھ ت گفت اینو بدم بھت گفت ھر وقت خواستی بگو کھ بھش خبر بدم
وقتی پول لولھ شده رو توی دستم گذاشت فھمیدم ماجرا از چھ قراره و ازم چی میخواد. با بغضی کھ داشت خفھ م میکرد بھ پولا خیره شدم. اون زن چھ روح بزرگی داشت و من قدرش و نمیدونستم. از بابام کھ ھم خونم بود بیشتر برام دل میسوزوند . از بچگی ھوام و داشت و حالا مادری و در حقم تموم کرده بود.
اکرم عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت: -خانوم جان...چکار میکنی؟ اگھ بخوای کمکت میکنم اینجا نمون زن جدیده ارباب بیاد ...
حرفش و قطع کردم و گفتم :
-باید فکر کنم من بدون ھامون نمیتونم اگھ برم بچھ م چی میشھ؟ اکرم اھی کشید و گفت: -ارباب اگھ بفھمھ بردیش این دفعھ دیگھ خونت حلالھ
پایین پنجره نشستھ بودم چون نمیخواستم خنده و شادی ادما رو ببینم. کاروان جھاز عروس کھ توی حیاط وارد شد مشتم و روی قلبم کوبیدم. آفتاب نھ پدری داشت. نھ مادری. نھ خواھر و برادری. آفتاب دار و ندارش خسرو بود و ھامونش.
ھمون بچھ ای کھ ساعت ھا طبقھ پایین گریھ میکرد و مادر نداشت تا ساکتش کنھ. مادری کھ اونجا نشستھ بود و از درد قلبش مشت میکوبید تو سینھ ش تا آروم بشھ. براش لالایی میخوندم و اشکم قطع نمیشد:
-لالای لای لای عزیزوم لالای دار و ندارم خدا خیرش نده ھر کی کرد ای درد و بارم لا لای شیرین زبوونم خدا دردت و جونم و زندت ری نداشتم بل سر مردت بخونم لالای زندیم عذابھ خدا کی چی ربابھ لا لای لای ھر کی دی داغ بچش خونش خرابھ لالای سھتم بلالوم لالای اشکستھ بالوم دلم خش بی تو ایمونی ایابی مرد مالوم لالای لای رودم ھی پھ چھ بلی بی سرم آوردی لالای لای لای عزیزوم رھتی و نونی چھ وم کردی و روز ھیچ مسلمونی نیایھ حال و روز مو کھ بردم ایپکھ ار بشنفھ ای اه و سوز مو خدایا سیم بیومھ ھمھ دردت عزیزوم خدایا سیم بیومھ رنگ ری زردت عزیزوم سر ره مرگت ای دا خدایا اینشستوم لالای لای سیم بیومھ ای خدا مرگت عزیزوم
وری جونم امیدم و زندیم نا امیدم َوری بعدت و زندی روز خش دیدم ندیدم وری روی بی زبوونم وری روی رھتھ جونم مو بعدت زنده ویسوم نیترم نھ نیکشونم
کاش اونی کھ بلا سرم اورده بود روز خوش نمیدید. کاش آفتاب قلبش وایمیساد و این روزا رو نمیدید. کاش ھیچ مادری حال و روزم و تجربھ نمیکرد و ھیچ زنی دردی کھ کشیده بودم و حس نمیکرد. قلبم درد میکرد. جیگرم میسوخت. انگار روش نمک میپاشیدن.
صدای ھلھله و ِکل کشیدن زنا و رقص و پایکوبی از توی خیاط میومد و ھمھ جا رو آذین بندی کرده بودن. خونھ یھ لحظھ ھم خالی نمیشد و اون ھمھ سر و صدا ازارم میداد.
یعنی اون پایین کسی سراغم و نمیگرفت؟ کسی نمیگفت مادر این بچھ کجاست؟ شب عروسی شوھرم ھیچ کس نمیگفت زنش کجاست؟
کاش يكي اون درو باز میکردو میتونستم برمو برای زن جدید خسرو برقصم. باید منم لباس قرمز میپوشیدم و با دستمال جلوی کاروان عروس میرقصیدم.
داشتم از شدت فکر و خیال روانی میشدم. اگھ یکاری نمیکردم حتما خودم و میکشتم. تنھا گزینمم برای مرگ راحت پریدن از پنجره بود.
مثل دیوونھ ھا وسط اتاق وایسادم و بھ اطراف خیره شدم. چکار میتونستم کنم تا سرگرم شم؟ با دیدن صندوقچھ ای کھ کتابام و توش میذاشتم بھ طرفش پا تند کردم و جلوش نشستم.
یکی از کتابای درسی رو برداشتم و بھ محض اینکھ درش رو باز کردم پاکت نامھ ای ازش بیرون افتاد. نامھ ای کھ توران خانوم چند دقیقھ قبل از مرگش بھم داده و من یادم رفتھ بود....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل سوم)
قسمت 24
نمیدونم نامھ رو با چی شروع کنم اما میدونم حالا کھ تصمیم گرفتم برم پیش ھمونی کھ منو آفرید خیلی میترسم. آره من از مردن میترسم اما فقط بھ خاطر خسرو میخوام کھ تمومش کنم.
آفتاب جان،میخوام آخرین درس و تو این نامھ بھت بدم... یادت باشھ زن ارباب شدن اصلا راحت نیست
باید اول از ھمھ زن بودن و یاد بگیری بعد ھمراه بودنو و بعد مرد بودنو....
چون کلی آدم دشمنت میشن خیلیا ھم مجیزت و میگن تا بھ چشمت بیان آدمایی کھ در ظاھر دوستن اما در باطن تو تاریکی شب چاقو از پشت میزنن ولی یادت باشھ ھر جا بھ مشکلی برخوردی تو بزرگ ترین دوست خودتی بھ کسی متکی نباش منتظر منجی نباش دستت و بذار رو زانوی خودت و بلند شو برو جلو برو اونجایی کھ لیاقت شو داری و بعد برگرد عقب و ببین خسرو پشت سرت ایستاده؟ اگھ بود دستش و بگیر و اجازه بده ھمراھت باشھ چون اون یھ کوه محکمھ بھ اخم و تَخمش ھم نگاه نکن خسرو دوستت داره حتی اگھ یروز گفت عاشقت نیست باور نکن اینو منی بھت میگم کھ طعم قشنگ ترین عاشقانھ ھا رو کنارش چشیدم
وقتی اومدی عمارت وقتی چشمای خسرو رو دیدم وقتی فھمیدم دلش برات رفتھ دروغ چرا قلبم شکست توران تو اوج جوونی اسیر مریضی شد کھ ھم زیباییش و گرفت،ھم جوونی شو حسادت کردم بھت بھ خوشگلی و جوونیت میترسیدم یھ شب از اتاقم بیام بیرون و بفھمم تو توی اتاق شوھرمی توی تختی کھ تنم و بھ آغوشش سپردم و زن شدم ولی ھر بار کھ خسرو اومد و محکم بغلم کرد بیشتر از خودم متنفر شدم پنج سال زمان کمی نبود خسرو میتونست ازدواج کنھ اما پا بھ پای مریضی من اومد جلوی خانوم بزرگ وایساد کارای روستا رو ول کرد و پاسوز من شد وقتی اون ھمھ عشق بھم میداد چرا باید از عاشق شدنش میرنجیدم؟
اگھ حسادت میکردم و بھترین رو براش نمیخواستم پس ادعای الکی میکردم کھ عاشقم
توی اون روزا کم کم دلم بھ بودنت خوش شد فھمیدم میتونم با خیال راحت برم تو بھترین بودی برای خسرو برای ھمین میخوام از دست تو جام زھر و بنوشم با دست کسی کھ دست عشقم و توی دستاش گذاشتم بیا و امانتدار خوبی باش خسروی من مال تو عزیزکم، مراقب خودت و امانتم باش....
حالا من مونده بودم و دنیایی کھ میدونستم راھش رو درست انتخاب کردم اما اشتباه ھم داشتم.
من مخفیانه واسھ ھدفم تلاش کردم و حالا داشتم مجازات میشدم. شوھرم اونجوری تنبیھم کرد و قرار بود زن دیگھ ای رو بھ تخت خوابش ببره. زنی کھ تا آخر عمر ھمبسترش بشھ در حالیکھ من توی اون اتاق پیر میشدم.
افتاب شبیھ توران خانوم قلب بزرگی نداشت. راحت نمیبخشید.
نمیتونستم شوھرم رو با کسی تقسیم کنم،ولی اونقدر ضعیف بودم کھ کاری از دستم بر نمیومد. حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم.
وسط اتاق وایسادم و دور خودم چرخیدم. باید چکار میکردم تا دیوونھ نشم؟ دستام و روی گوشم گذاشتم تا صداھا رو نشنوم. تا صدای ِکل کشیدن زنا قلبم و تیکھ تیکھ نکنھ. تا صدای ساز و دھل مثل ناقوس مرگ توی گوشم کوبیده نشھ.
ھر لحظھ دستام و محکم تر فشار میدادم و گریھ ھام بند نمیومد. پشت اون پلکای بستھ خسرو رو توی لباس دامادی سوار اسب سفید میدیدم کھ عروسش و بھ طرف حجلھ میبره. ھمون طورکھ منو برد.
نفھمیدم اکرم کی وارد اتاق شده بود. فقط وقتی بھ شدت تکونم داد بھ خودم اومدم و از پشت یھ پرده مھ آلود بھش خیره شدم. حتی چشمام تار میرید.
اکرم ساک کوچیکی رو جلوم گذاشت و گفت: -اماده باش خانوم جان باید از اینجا بری یکم دیگھ خودم میام میبرمت...،
چشمام ھنوز تار میدید اما ساک و تشخیص میدادم و میفھمیدم اون زن ازم چی میخواد؟ گیج و مبھوت بھش نگاه میکردم کھ اکرم بدون ھیچ حرف دیگھ ای بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
یکم كه گذشت بھ خودم اومدم. فورا بھ طرف کمد رفتم و کتابا و چیزایی کھ برام با ارزش بود و برداشتم و ھمونجا نشستم تا توی ساک بذارم اما کتابا رو کھ برداشتم وایسادم و بھ خودم و ساک جلوم نگاه کردم.
اگھ میرفتم تا ابد باید دور از بچمو و مثل یھ زن خطاکار زندگی میکردم. اونجوری از خودم بدم میومد. درستھ کھ اشتباه کرده بودم اما فرار باعث میشد بعد ھا بھ ھامون بگن کھ مادرت یھ بدکاره بود،یھ زن یاغی و فراری کھ بچھ و شوھرش و فدای درس خوندنش کرد.
باید میموندم و زندگیم و نجات میدادم.
حتما یھ راه حلی پیدا میکردم.با شنیدن صدای در کتاب و ھمونجا روی زمین گذاشتم و بلند شدم. اکرم بھترین زن دنیا بود اما من اھل فرار نبودم. برگشتم تا بھش بگم میمونم و زندگیم و پس میگیرم اما با دیدن مرد قد بلندی کھ سر و صورتش رو پوشونده و تفنگ روی کولش بود وحشت زده یھ قدم عقب رفتم و بھ کمد چسبیدم....
مرد وارد اتاق شد و نگاه داغ و گر گرفتھ ش رو بھم دوخت و گفت: -اومدم ببرمت افتاب من میدونم جن زده نیستی ھمش توھم اون مردک روانیھ
نمیتونستم بھ توھیناش توجھ کنم،بھ سختی لبای خشکم رو تکون دادم و پرسیدم: -تو...تو کی ھستی؟ مرد یھ قدم دیگھ جلو اومد و وقتی نقابش رو برداشت تونستم بھرام خان رو ببینم. دوباره جلوتر اومد و اینبار روبروم وایساد و گفت: -تو مال منی دختر میخوامت دلم می خواست برم و اول خسرو رو سربھ نیست کنم ولی نمی شد، باید یواشکی کار و تموم میکردم بعدا میتونم بھ حسابش برسم تو این سروصدا و شلوغی کسی حواسش بھ ما نیست
و بعد اشاره ای بھ نگھبان ھای ھمراھش کرد و ادامھ داد: -میتونستم بھ اونا بگم ولی کار رو باید خودم انجام می دادم ادمام فقط باید حواسشون رو بھ اطراف جمع کنن
دستش رو بھ طرف بازوم دراز کرد و با عجلھ گفت: -زود باش باید بریم از من نترس
بالاخره بھ خودم جرات دادم و تنم رو از زیر دستش عقب کشیدم و بھ در اشاره کردم: -برو بیرون...من با تو جایی نمیام
-اومدم از این جھنم نجاتت بدم،بفھم ترسیده جیغ کشیدم بھ امید اینکھ کسی صدام و بشنوه اما بھرام فورا دست روی دھنم گذاشت و گفت: -اومدم کمکت کنم دختر خسرو لیاقتت رو نداره ولی بھرام خان قدر تو میدونه....
صدای ساز و دھل ھر لحظھ بیشتر میشد و تیر ھوایی ھایی کھ در میکردن نشون میداد کاروان عروس ھر لحظھ نزدیک تر میشھ.
قلبم داشت از سینھ بیرون میپرید. بھرام از پنجره بھ بیرون نگاه کرد و گفت: -الان بھترین وقتھ سعی کن آروم باشی چون نمیخوام بلایی سرت بیاد
دستش رو محکم روی دھنم گذاشت و کنار گوشم گفت: -قبل از اینکھ کسی متوجھ بشھ باید بریم
شروع کردم بھ تقلا ،اگھ منو میبرد معلوم نبود چھ حرفایی پشتم زده میشد. اما زور من بھ اون مرد نمی رسید.
با اشاره ش یکی از آدماش دھنم رو با پارچھ ای بست و پتویی دورم تنم پیچوند.
بھرام خیلی سریع منو روی دوشش انداخت و از اتاق بیرون زد. ھرچی دست و پا می زدم نمی تونستم فرار کنم.
ھر چی خسرو رو صدا میزدم صدام توی ھیاھو گم میشد. چرا خسرو سر نمی رسید؟ مگھ دوستم نداشت؟ مگھ نگفتھ بود ھمیشھ مواظبمھ؟ بھرام خان کھ بھ سمت در پشتی حرکت کرد با تمام توان جیغ زدم. شاید کارم اشتباه بود. باید میرفتم. خسرو منو نمیخواست. اون شب ،شب عروسیش بود و گواه اینکھ از دلش رفتم ولی دلم خودم و کھ نمیتونستم گول بزنم. ھمونجا جا میموند. ھمون دم اکرم از یکی از اتاقا بیرون اومد و با دیدن منی کھ پشت بھرام بودم اونم با تمام توان جیغ کشید....
ادامه دارد....
(پایان فصل سوم)
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
(فصل چهارم)
قسمت 1
با شنیدن صدای جیغ اکرم به سمت عمارت دوییدم و با داخل شدنم مردی و دیدم کھ چیزی رو روی دوشش انداختھ و از در پشتی بیرون رفت. اصلا بوی خوبی از اون ماجرا بھ مشامم نمیومد. با عصبانیت غریدم: -چت شده زن؟ چرا ھوا میکشی؟
-بردنش ارباب ، خانم کوچیک رو بردن
انگار طوفان شده بود،رعد و برق میزد و خون از آسمون میبارید. جلوی چشمام زنم رو برده بودن و یک لحظھ ھم موندن جایز نبود. حیدر رو صدا زدم و بھ سمت در دویدم. صادق ھم از در جلویی نگھبان ھا رو خبر کرد و ھمگی توی حیاط پشتی جمع شدن. اما یکم دیر شده بود.
مردی رو کھ صورتش رو نمیدیدم آفتاب رو روی اسب گذاشت . معطل نکرد و بعد از اینکھ سوارش شد بھ طرف در تاخت و از حیاط بیرون رفت.
با فریادم حیدر تفنگ و اسبم رو آورد. تفنگ رو از دستش چنگ زدم و بھ طرف مرد نشونھ رفتم اما یھ لحظھ پشیمون شدم. میترسیدم توی اون گیر و دار بھ آفتاب بزنم.
دوباره بھ عقب برگشتم و سریع سوار اسب شدم و بھ تاخت از حیاط بیرون زدم. ادمام بلافاصلھ دنبالم اومدم . دیگھ ھیچی برام مھم نبود. اسب اون مردک ناموس دزد می دویید و ھر لحظھ دور و دورتر می شد.
تفنگم رو بھ سمت بالا گرفت و تیر ھوایی کھ در کردم یکباره صدای شلیک توی سکوت شب بلند شد. تیر بھ ھدف خاصی نخورده بود اما تعادل اسب بھم خورد و اون مرد روی زمین افتاد. بدبختانھ آفتاب ھنوز روی اسب بود بھ سرعت می رفت.
مخصوصا کھ با صدای تیر ؛اسب ترسید و بھ سرعت میرفت. جو بدی بود و عروسی بھم خورد. دیگھ صدای ساز و دھل و ِکل کشیدن نمیومد و ھمھ بھت زده بودن.
وقتی صدای جیغ اکرم و شنیدم و وارد خونھ شدم شیلان روی اسب سفیدش با توری قرمزی کھ روی سرش خودنمایی میکرد منتظر بود تا پیاده ش کنم.
اما یھو ھمھ چیز بھم ریختھ و حرف و حدیث خالھ زنکا شروع شده بود.
حیدر بھ طرف مردی کھ روی زمین افتاده رفت و بقیھ افرادم دنبال آدمایی کھ داشتن فرار میکردن.
اصلا مھم نبود کیو زدم، فقط آفتاب و سالم میخواستم.
اونقدر با سرعتم تاختم تا تونستم ھمتراز با اسب رم کرده بمونم. افتاب با دھن بستھ و چشمایی کھ از شدت گریھ قرمز شده روی اسب دمر افتاده بود. گریھ می کرد و انگار با دھن بستھ ازم کمک میخواست.
موقعیت خطرناکی بود. نمی تونستم روی اسب بپرم و مھارش کنم. فقط باید ھر جور شده افسارش رو می گرفتم و میکشیدم.
بھ شدت عصبی بودم و میترسیدم بلایی سر آفتاب بیاد.
ھوا تاریک شده و اسب بھ تاخت می دوید. سرعتش بالا بود و آفتاب وحشت زده و با تمام توان جیغ میکشید و صداش پشت دھن بند گم میشد.
فقط خدا میتونست کمکم کنھ و از تھ دل صداش زدم. اگھ بلایی سر آفتاب میومد ھیچ وقت خودم و نمیبخشیدم.
دوباره شلاق و روی تن اسب کوبیدم و بھش نزدیک شدم. آنقدر کھ تن اسبم بھ تنھ اسب رم کرده چسبید و توی چشم برھم زدنی افسارش رو گرفتم. بھ طرفش متمایل شدم و دستم و روی کمر آفتاب گذاشتم.
افسار رو محکم تر کشیدم و تو یھ حرکت روی اسب رم کرده پریدم. اسب کھ وحشت زده بود روی دو پا ایستاد و شیھھ بلندی کشید.
تا بھ خودم بیام آفتاب از زیر دستم سر خورد و روی زمین افتاد.
صدای جیغ خفھ ش رو می شنیدم و بھ ھر سختی بود اسب و مھار کردم.
با وایسادن اسب سریع پایین پریدم و بھ طرف آفتاب دوییدم. بدنش رو کھ توی پتو پیچیده بودن محکم بغل کردم و موھاش رو از صورتش کنار زدم: -نگران نباش عمرم من دیگھ اینجام....
پارچھ رو از دور دھنش باز کردم اما آفتاب چشماش رو باز نمیکرد.
ھیچ چیزی جز باز کردن چشماش ارومم نمی کرد. دردی کھ توی وجودم حس میکردم داشت ذره ذره من و میکشت.
انگار قصد داشت اینجوری عذابم بده و انتقام بگیره: -افتاب...چشمات و باز کن بذار ھمھ چیز و توضیح بدم....
کسی فکر نمیکرد یروز ارباب خسرو اشک بریزه. اونم برای زنی کھ بھ جرم جنزدگی چند ماه توی اتاقک زیر شیروانی زندانیش کرده بود. ترس از دست دادنش داشت جونم و میگرفت. آفتاب و محکم تر بھ آغوش کشیدم و ھمون لحظھ رفیق قدیمیم کھ سھیلا رو بھش سپرده بودم سر رسید. از اسب پایین اومد و کنارم نشست.
با دیدن آفتاب فورا نبضش رو گرفت و چند لحظھ بعد کھ برای من قد یھ عمر گذشت گفت: -نگران نباش...خوبھ فقط ترسیده بیھوش شده....
دستام رو جوری دور تنش حلقھ کردم و پیشونیش و بوسیدم کھ انگار از مرگ برگشتھ.
زیر لب خدا رو شکر کردم و با صدای قیل و قال سر بالا گرفتم و حیدر رو دیدم کھ بھرام رو کشون کشون با خودش میآورد. باید حدس میزدم. کار خود حرومیش بود.
آفتاب توی بغلم بود کھ وارد حیاط عمارت داشتم. با ورودم ھمھمه و پچ پچ خوابید و سکوت سنگینی بھ پا شد. شیلان تور قرمز رنگش رو بالا زد و با چشمای پر از اشک نگاھش بین منو آفتاب چرخید.
حیدر و بقیھ افرادم پشت سرم وارد شدن و بھرام و اسد و چند تا مرد دیگھ ای رو کھ اسیر کرده بودن وادار کردن وسط حیاط زانو بزنن.
خانوم بزرگ ھیکل تپلش رو تکونی داد و با خشم و نگرانی جلو اومد و گفت: -اینجا چھ خبره پسر؟ آبرومون رفت ...یکاری کن
بدن بیھوش افتاب رو روی میز گذاشتم و بی توجھ بھ سوال خانوم بزرگ رو بھ مھمونا وایسادم و گفتم: -از صد ھا سال پیش اجداد ما یھ قانون اشتباه داشتن اونم سنگسار زن بود
یکی از ریش سفیدا جلو اومد و با اعتراض عصاش رو بھ زمین کوبید و گفت: -ارباب زاده...حواست بھ حرمت...
دستم رو بالا گرفتم و با خشونت گفتم: -دارم حرف میزنن پیرمرد سکوت کن تا خودم ساکتت نکردم
کسی انتظار نداشت بھ ریش سفید روستا توھین کنم و دوباره سر و صدا اوج گرفت. برای ساکت کردن شون تفنگم رو برداشتم و با در کردن تیر ھوایی ھمھ جا رو سکوت فرا گرفت: -اینجا من اربابم و قانون ھم منم بعد از این دیگھ سنگسار زنا تمومه یا باید ھر مرد متخلفی ھم سنگسار بشھ اشتباه نکنید ... منم تو ھمین جامعھ بزرگ شدم پدرم بھم یاد داد وقتی یھ زن اشتباه میکنھ تاوانش یا مرگھ ...یا زندانی کردن و شکنجه
تمام حاضرین با تعجب و گیجی بھم نگاه میکردن و بی توجھ بھ جو سنگین ادامھ دادم:
-تا وقتی با توران آشنا شدمیروز برای شکار بھ اطراف روستا رفتھ بودیم کھ توران یھ زن در حال مرگ و پیدا کرد اکرم...بیا اینجا...
اکرم در حالیکھ اشکش رو با گوشھ روسریش پاک میکرد کنارم وایساد و با صدای لرزون گفت: -منم قرار بود سنگسار بشم چرا؟ ... چون شوھرم بھ نجابتم شک کرده بود اما من با دیوونھ بازی بھ ھمھ قبولوندم جنزده مو توی خرابھ ھا ولم کردن تا از گرسنگی و بی سرپناھی بمیرم البتھ کھ داشتم میمردم تا خانوم پیدام کرد و نجاتم داد
با تموم شدن حرفش ادامھ دادم: -اینا رو گفتم تا بدونید سالھاست زنای جنزده رو مخفیانھ میبرم شھر و بھشون کمک میکنم سھیلا رو ھم تونستم نجات بدم اما از بخت بد گیر افتاد
یکی از بزرگای روستا با خشم جلو اومد و داد زد: -دیگھ ارباب این روستا نیستی چون صلاحیتش و نداری تو بھ قانون و شرع ما...
اجازه ندادم ادامھ بده،لولھ تفنگ و روی پیشونیش گذاشتم و گفتم: -جرات داری ادامھ بده تا یھ تیر حرومت کنم....
ھمه سکوت کرده و فقط نگاه خشمگین مردا بود کھ روی من قفل شده بود. شک نداشتم اگھ میتونستن بلای بدی سرم میاوردن. تفنگ رو از روی سر مرد برداشتم و دوباره کنار آفتاب برگشتم.
صورت غرق خوابش رو نوازش کردم و گفتم:
-فکر کنم دیگھ فھمیده باشید جنزدگی این دختر فقط یھ نقشه بوده برای نجاتش ٢ ماه تمام توی اون اتاقک زندانیش کردم و شکنجش دادم تا کسی شک نکنه و جونش در امان بمونه
نفس پر حرصی کشیدم و رو بھ شیلان ادامھ دادم: -این عروسی بھ میل من نبود مادرم و پدرت بھ اجبار اینکارو کردن تصمیم داشتم امشب وسط شلوغی فراریش بدم و با سھیلا بفرستمش تھران ازم دور میشد ولی از اینجا موندن و شکنجھ شدن بھتر بود
شیلان لبای لرزونش رو تکون داد و گفت: -حالا تکلیف من چیھ؟ -تکلیف مشخصھ دیگھ نقش بازی کردن کافیھ این عروسی بھم میخوره و قانون روستا عوض میشھ ھر کسی ھم اعتراض کنھ بھ بدترین شکل مجازات میشھ
بھرام یھو شروع کرد بھ خندیدن و گفت: -تو لیاقت اون دختر و نداری خسرو حتی لیاقت اربابی و ھم نداری
ولی من قدرش و میدونم و یھ پیشنھاد خوب واست دارم آفتاب و بده بھ من خودم خوشبختش میکنم
تفنگم و برداشتم و با قدمای بلند بھ طرف مردایی کھ روی زمین زانو زده بودن ،رفتم. اسد نیشخندی زد و با لحن بدی گفت: -اون زنیکھ یھ اشوبھ ببینید چجوری یھ روستا رو بھم ریختھ تا وقتی فرصت داشتم باید میکشتمش....
بھرام با اینکھ خونریزی داشت تنه محکمی بھش زد و گفت: -خفھ شو حرومزاده اون دختر مال منھ
جو متشنج ھمھ رو عصبی کرده بود. خانوم بزرگ پشت سرم دویید و بازوم رو گرفت و گفت: -خسرو...آروم باش مادر این قائلھ رو ختم کن، آبرومون رفت
سری تکون دادم و جلوی بھرام خان وایسادم و در حالیکھ تفنگم رو روی سرش میذاشتم گفتم: -خودم این قائلھ رو ختم میکنم
بھرام وقیحانھ توی چشمام نگاه کرد و گفت: -تو عرضھ کشتن نداری میدونی؟ اولین بار کھ رو اسبت دیدم خیلی بچھ بود ھمون موقع چشمم و گرفت ولی یادم رفت برای بار دوم تو ترمینال دیدمش و خواستم ببرمش کھ توئھ لاشخور تا بجنبم رو ھوا تورش کردی بار سوم اومدم خونھ ت کشوندمش توی اتاقم و خواستم مال خودم کنمش کھ فرار کرد از ھمون شب اون دختر آھوی گریز پا شد و من صیاد....
دندون روی ھم سابیدم و لولھ تفنگ و روی شقیقھ ش فشار دادم: -خفھ شو تا نکشتمت اون دختر ناموس منھ،بفھم چی میگی
-ناموس؟ تو چھ میفھمی ناموس چیھ؟ اگھ میفھمیدی تو اون اتاق زندانیش نمیکردی خسرو ...مرد و مردونھ بیا و اون دختر و بده من من خاطر خواھشم بھ خداوندی خدا اگھ اون روز کنار رودخونھ اسبم رم نمیکرد داغش و بھ دلت میذاشتم
وقتی صورت درھمم رو دید پوزخندی زد و گفت: -اینا رو نمیدونستی، نھ؟ خب معلومھ کھ نمیدونستی حتما یھ بلایی سرش آورده بودی کھ این ھمھ پنھون کاری کرد و آخرش پا گذاشت بھ فرار
باورم نمیشد آفتاب تمام اون چیزا رو ازم مخفی کرده بود. حالا درد غرور شکستھ و مردونگی ترک برداشتھ م بدنم و داغ میکرد.
اونقدر عصبانی بودم کھ باز غریدم: -خوبھ کھ خودت اعتراف کردی فکر کنم بدونی سزای ناموس دزد چیھ؟
قبل از اینکھ جواب بده ماشھ رو کشیدم و چند لحظھ بعد جنازه بھرام روی زمین افتاد. اسد و بقیھ مردا کھ وحشت کرده بودن روی زمین عقب رفتن اما بھشون فرصت ندادم. با چند قدم بلند بھ طرف اسد رفتم و لولھ تفنگ و روی سرش گذاشتم.
اسد بھ لکنت افتاده و با التماس گفت:
-ارباب غلط کردم نوکری تو میکنم از خبط و خطای من بگذر بخدا گول خوردم
لولھ تفنگ رو محکم تر فشار دادم و گفتم: -بھ بھرام خان سلام منو برسون....
جنازه غرق خون اسد کھ روی زمین افتاد رو بھ حیدر گفتم: -تن لش این حرومیا رو میندازی تو بیایونای اطراف روستا تا خوراک مور و ملخ بشن بقیھ شونم تحویل ژاندارمری میدی....
تمام اھالی توی حیاط وحشت زده بودن و از ترس حتی نفس ھم نمیکشیدن.
برای یھ شروع نو باید سخت میگرفتم.باید وحشت مینداختم بھ دل مردایی کھ قرن ھا حکومت توی دستشون بود.
روبروی خانوم بزرگ وایسادم و گفتم: -این سیرک مسخره رو تموم کن مادر بعد از این خیلی چیزا عوض میشھ اما خسرو دست از آفتاب نمیکشھ اینو ھمھ توی گوششون فرو کنن....
بھ طرف جمع چرخیدم و با صدای بلند،طوری کھ ھمھ بشنون ادامھ دادم: -بعد از این ھیچ زنی توی این روستا سنگسار نمیشھ ھیچ زنی بی دلیل کتک نمیخوره ھر دستی کھ روشون بلند شھ رو قلم میکنم ھر کسی ھم اعتراضی داره ھمین حالا بگو تا حلش کنم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل چهارم)
قسمت 2
وقتی تفنگم رو روی شونھ م انداختم ھمھ یھ قدم بھ عقب برداشتن. مردم ترسیده بودن و اینو از توی چھره ھاشون میخوندم. و این عالی بود.
چند لحظھ صبر کردم و وقتی صدایی از کسی بھ گوش نرسید با رضایت سری تکون دادم و گفتم: -خوبھ انگار ھمھ فھمیدن حالا برگردید خونھ ھاتون عروسی تموم شد....
و بعد با قدمای بلند بھ طرف آفتاب کھ ھنوز بیھوش بود رفتم و تفنگ و بھ حیدر دادم....
صدای پچ پچ مھمون ھا و گریھ ھای شیلان رو پشت سر گذاشتم و با آفتاب وارد امارت شدم. اکرم دنبالم دویید و گفت: -ارباب جان...حالا چی میشھ؟
جلوی در اتاق وایسادم و در حالیکھ بدن آفتاب و بالا میکشیدم گفتم:
-برو ھامون و آماده کن ھر وقت گفتم بیارش تمام خدمھ رو ھم مرخص کن میخوام امشب خونھ خلوت باشھ مادرمم توجیھ کن....
اکرم چشمی گفت و بعد از اینکھ در رو برام باز کرد بھ طرف اتاق ھامون رفت. دیگھ ھمھ چیز برملا شده بود،پس نیازی نداشتم فیلم بازی کنم.
آفتاب و روی تخت گذاشتم و کنار تخت نشستم. چقدر اون مدت لاغر شده بود. گودی زیر چشماش و رنگ پریده ش و میدیدم و مدام بھ خودم میگفتم کاش یھ مرد معمولی بودم و میتونستم دست زن و بچم رو بگیرم و با خودم ببرم یجای دور و بدون دغدغھ زندگی میکردم.
لرزش پلک ھای آفتاب کھ بیشتر شد فھمیدم داره بھوش میاد.
سرم رو نزدیک بردم و آروم گفتم:
-آفتاب...صدام و میشنوی؟بالاخره اروم چشماش رو باز کرد و اولین کلمھ ای ھم کھ گفت اسم من بود. دیگھ نمیتونستم خودداری کنم و با دردی کھ توی قلبم حس میکردم محکم تو آغوش کشیدمش.
انگار میخواستم تمام دلتنگی اون مدت و بھش منتقل کنم. ھنوز داغ بودم و میتونستم چند نفر دیگھ رو بکشم اما فقط نفسای لرزون دخترک توی بغلم وادارم میکرد آروم باشم.
سرش رو توی سینھ م فرو بردم و گفتم: -تموم شد عمرم آروم باش....
.
.
آفتاب:
می فھمیدم چھ خبر شده اما گیج بودم و تمام تنم توی تب میسوخت. حس میکردم توی جھنم دست و پا میزنم.
با ھر فشاری کھ بین بازوھای خسرو بھ تنم میومد درد بیشتر می شد.
انگار اصلا قصد نداشت منو از خودش جدا کنھ. تازه داشتم میفھمیدم راستھ کھ تا آدم ھا یکی رو از دست ندن نمیفھمن اون ادم چقدر براش مھم بوده. تمام اون دو ماه توی اون اتاقک زندانی بودم و حتی یبار ھم نیومد دیدنم. قصد داشت زن بگیره و آفتاب مھم نبود. اھمیتی نداشت کھ برای دیدن بچھ م دارم جون میدم. ضجھ ھا و دلتنگی ھام رو ندید. حالا کھ تا مردن فاصلھ ای نداشتم تازه فھمیده بود کھ چقدر براش مھمم. تازه فھمیده بود بدون آفتاب نمیتونھ.
باشھ ،اصلا من گناھکار. ولی یبار نپرسید چرا و کجا رفتی؟ رھام کرد توی زندان و رفت.
اما اون نمیدونست برای چیزی رفتم کھ ھدفم بود. خیانت نکردم. مردی رو جایگزینش نیاوردم توی خونھ.
رفتنم برای ایندهم بود و پسرم. دلم میخواست دکتر بشم و بھ ھمھ کمک کنم. شاید یروزی میتونستم بھ یکی زندگی ببخشم.
وقتی گونھ م رو بوسید بھ خودم اومدم. با تمام اون حرفا توی آغوشش بودم و دلم نمیخواست حالا کھ بعد از مدت ھا بھ آرامش رسیدم ازش جدا شم.
اما اون ازم فاصلھ گرفت و بدون اینکھ بھ چشم ھام نگاه کنھ شروع کرد و لباس ھام رو در آورد.
خسرو ساکت بود و حرفی نمیزد و باعث میشد جو سنگینی بین مون حکم فرما بشھ. کاش یھ چیزی میگفت. ولی فقط صدای نفس ھای تند و کشدارش خبر از عصبانیتش میداد.
دکمھ ھای پیراھنم رو کھ باز کرد خودم و عقب کشیدم.دلم نمیخواست کبودی ھای تنم رو ببینھ.نمیخواستم ببینھ چھ بلایی سرم اورده. من ھنوز نمیدونستم چھ خبر شده؟ چرا اونجام؟ مگھ خسرو الان نباید با نو عروسش تو حجلھ باشھ؟ دستش رو گرفتم تا مانعش بشم اما اونقدر بی جون بودم کھ نمیتونستم. تنم درد میکرد. قلبم بیشتر. دلتنگی امونم و بریده و عطر تنش بغضم رو بزرگ تر میکرد. چشمام از اشکی کھ جمع شده بود میسوخت.
بالاخره بالا تنھ م رو لخت کرد و سینھ ھام رو بیرون آورد. بعد بلند شد و بدون ھیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. بی جون بودم و چشمام سیاھی میرفت. حس میکردم دارم خواب میبینم.یجایی میون خواب و بیداری دست و پا میزدم
ملحفھ رو روی تنم کشیدم و روی تخت نیم خیز شدم تا از جام بلند شم اما ھمون لحظھ در باز شد و خسرو در حالیکھ ھامونم توی بغلش بود بھ طرفم اومد.
قلبم کھ از کار افتاد و روی تخت وا رفتم. تنم شروع کرد بھ لرزیدن. چشمام از صورت مثل ماھش جدا نمیشد.
اون ھامونم بود و خسرو بھ آرومی بچھ رو کنارم توی تخت گذاشت و کمک کرد نوک سینھ م رو توی دھنش بذارم.
بچھ م توی خواب تنم و بو کشید و با چشمای بستھ نوک سینھ م رو بھ دھن گرفت.
دستی کھ زیر تن کوچیکش بود و دورش پیچیدم و بھ خودم چسبوندم. قلبم برای اون لحظھ بارھا پر زده بود. با دست دیگھ گونھ ش رو نوازش کردم و زیر لب گفت: -الھی دورت بگردم مامانم الھی فدات شم منکھ مردم از دوریت
لبام و روی موھای نرم و کرکیش گذاشتم و بوسیدمش. بوییدمش و اشک ریختم: -الھی دردت بھ سرم دلم برات تنگ شده بود مامان
اشکام سیل شده بود و روی گونھ ھام رقص کنان پایین میریخت. باورم نمیشد توی بغلم داره شیر میخوره. چھ روزایی برای بغل کردن و شیر دادنش ضجھ زدم.
دستش رو کھ گرفتم انگشتای کوچیکش رو دور انگشتم حلقھ کرد،دستش رو ھزار بار بوسیدم و قربون صدقھ ش رفتم. چجوری زنده موندم بدون بچھ م. خودم در عجب بودم. مگھ میشد مادر باشی و از دوری بچھ ت زنده بمونی؟
خسرو تموم مدت ھمونجا نشستھ بود و نگاھم میکرد. دلتنگیم کھ تموم نمیشد. دلم میخواست یھ دل سیر براش لالایی بخونم و عوض اون چند ماه دوری براش مادری کنم. بھ سینھ م فشارش دادم و آروم سرش رو نوازش کردم. پسرم چقدر بزرگ شده بود.
دیدن آفتاب و ھامون روی تخت خواب اتاقم تنھا چیزی بود کھ توی اون لحظھ میخواستم. حاضر بودم ساعت ھا ھمونجا بشینم و اون صحنھ رو تماشا کنم.....
.
.
ارباب:
آفتاب پسرکم رو توی بغلش گرفتھ و ھامون آروم و بی دردسر شیر میخورد. چیزی کھ توی اون ٢ ماه ندیده بودم.
شاید حالا وقت حرف زدن نبود و فقط باید از آرامشی کھ از بودن آفتاب و ھامون کنارم داشتم لذت میبردم. ولی اگھ حرف نمیزدیم مشکلات ھیچ وقت حل نمیشد.
بغضِ بدخیمِ توی صداش فقط باشکستن درمان میشد.
لبھ تخت نشستم و موھای توی صورتش رو کنار زدم.دلم برای بو کشیدنش پر میزد. برای بغل کردن و بوسیدنش. بدون اینکھ بھم نگاه کنھ پرسید: -چرا اینجام؟
دلم برای صداش تنگ شده بود. جوابش رو کھ ندادم چونھ ش لرزید و دوباره پرسید: -مگھ امشب، شب عروسیت نیست؟
مگھ نباید تو حجلھ پیش زن جدیدت باشی؟
اما باز ھم جوابش رو ندادم. نھ بھ خاطر اینکھ احساس گناه داشتم،فقط برای اینکھ وادارش کنم بپرسھ و حرف بزنھ. صدای مھمون ھایی کھ با سر و صدا از خونھ بیرون میرفتن ھنوز بھ گوش میرسید.
نگاه پر از دردش رو بھ پنجره داد و بالاخره نتونست تحمل کنھ و سرش بھ طرفم چرخید و اشک کھ از گوشھ چشماش پایین دویید قلبم از ھمیشھ کند تر ضربان داشت.
دیگھ نتونستم دوریش و تحمل کنم. بس بود. باید اون روزا تموم میشد.
ھامون و کھ از بغلش بیرون کشیدم و بھ طرف در رفتم آفتاب بغض کرده لب زد: - تو رو خدا نبرش خسرو بذار یھ امشب پیشم باشھ ھر کاری بگی میکنم فقط امشب بخدا دارم از دلتنگی میمیرم
بغض توی صداش و التماسش و شنیدم اما بی توجھ بچھ رو توی بغل اکرمی کھ ھمونجا پشت در منتظر بود گذاشتم. ھامون رو محکم بغل کرد و برای اولین بار دستم و گرفت و گفت: -ارباب جان...اکرم و کفن کنید ولی دیگھ اذیتش نکنید این چند ماه تنبیھ شده خدا رو خوش نمیاد بھ بچگیش رحم کنید
دستش رو گرفتم و گفتم: -خیالت راحت حواسم بھش ھست امشب حواست بھ ھامون باشھ
بدون حرف دیگھ ای وارد اتاق شدم و بھ طرف تخت رفتم. آفتاب پتو رو روی سرش کشیده و آروم گریھ میکرد. ھنوز مظلوم بود و تو دل برو. ھق ھق ریزش دلم و میسوزوند.
ھمونجا کنار تخت لباسای دامادیم رو در آوردم و فقط با یھ شورت پتو رو کنار زدم و خزیدم زیرش. آفتاب با اون چشمای سرخ و دماغ قرمز با تعجب بھم نگاه میکرد.
دستم و زیر سرش گذاشتم و بھ طرف خودم کشیدمش: -بیا اینجا ببینمت
تن سردش کھ بھم چسبید بیشتر لرزش و ھق ھق ریزش بود کھ قلبم و مچالھ میکرد.
بی حرف بھ سینھ م چسبیده بود و چیزی نمیگفت. ھمیشھ مظلوم بود. دلم براش تنگ میشد و حتی یھ لحظھ ھم طاقت دوریش و نداشتم. بھ جز روزایی کھ مجبور شدم. موھاش رو کھ ھنوز مثل ابریشم نرم و لطیف بود رو آروم نوازش کردم و گفتم: -ھیش...دیگھ ھمھ چیز تموم شد آروم باش بی حال لب زد: -ھیچی...ھیچی تموم نشده تو زن گرفتی و... -نگرفتم... سرش بھ ضرب بالا اومد و سوالی توی چشمام خیره شد. موھای توی صورتش رو کنار زدم و گفتم: -من اون ازدواج و نمیخواستم قرارم نبود زن بگیرم ولی تنھا راھی کھ میتونستم نجاتت بدم ھمین بود....
سرش رو بالا تر آورد و با اخم ظریفی گفت: -یعنی چی؟ نفسی گرفتم و خودم و بالا کشیدم تا راحت تر حرف بزنم .
مکثی کردم و گفتم:-درستھ کھ من اربابم و ھمھ ازم میترسن اما یھ چیزایی از قدرت من خارجھ نمیخوام سرزنشت کنم و بگم تو چھ دردسری منو انداختی چون بعدا در موردش مفصل حرف میزنیم اما برای اینکھ نجاتت بدم بھ ھمھ قبولوندم تو جن زده ای باید خیال اون آدمای احمق و راحت میکردم تا انگشت اتھام و از روت بردارن فکر کردی شبایی کھ اون بالا ضجھ میزدی و نمیشنیدم؟ یا اینقدر سنگدلم کھ بچھ مو از مادر محروم کنم؟ نھ! ھمون طورکھ من صدات و میشنیدم آدمای این خونھ ھم میشنیدن کم کم تو روستا این خبر پخش شد کھ واقعا زن ارباب خسرو جن زده ست و دیوونھ شده
آفتاب بغض داشت،میتونستم صدای قلب شکستھ ش رو بشنوم. نفسای تند و کشدارش و کنار گوشم میشنیدم و دست و دلم شل میشد. زیر پتو بھ خودش لرزید و گفت: -ولی تو منو زدی بچمو ازم گرفتی ٢ ماه زندانیم کردی اصلا چجوری دلت اومد؟ چقدر دیگھ میخواستی عذابم بدی؟
-تا آخر عمرت،تا ھر وقت کھ لازم بود ولی آفتاب... یبار بھ خودت گفتی کھ وقتی دارم یواشکی میرم شھر ممکنھ اتفاقی بیفتھ؟ گفتی خسرو دشمن داره؟ گفتی اون مرد بھم اعتماد کرده و بچھ و زندگیش و بھت سپرده؟ وقتی بھرام بیشرف بھت دست درازی کرد چرا چیزی نگفتی؟ چرا گذاشتی فکر کنھ بی غیرتم؟
چرا اجازه دادی پیغام بفرستھ زنت و میخوام؟ افتاب،زندگی مشترک یھ طرفھ نیست زن و شوھر باید با ھم بسازن با دروغ و مخفی کاری پایھ ھای زندگی سست و بی ثمر میشھ قرار بود بھ کجا برسی؟ زندگیت و میخواستی فدا کنی واسھ درس؟ نگفتی خسرو تازه برگشتھ،روستا احتیاج بھ بزرگ تر داره ؟ ندیدی تازه توران و زیر خاک کردم شد بھم فرصت بدی؟ شاید منم بھت فرصت میدادم
با ھمھ ی بی حالی و دردی کھ توی تن و بدنش حس می کرد خودش و روی تنم بالا کشید و با دستاش صورتم رو قاب گرفت. کل صورتم رو بوسید و وقتی پیشونیش و بھ پیشونیم چسبوند گفت: -غلط کردم، بخدا غلط کردم...
تاب و تحمل گریھ کردنش رو نداشتم. ناسلامتی با تمام وجود میخواستمش.
یک ایل و آدم ازم حساب می بردن ولی من بنده و عبد اون دختر بودم.
تن برھنھ ش رو بیشتر بھ خودم فشردم و لب زدم: -نمی ذارم دیگھ از دستم بری....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل چهارم)
قسمت 3
ھمین کافی بود تا دلش گرم بشھ. سرش رو عقب کشید و میون گریھ لبخند روی لبش نشست و گفت: -بھرام چی شد؟ عروسی چی؟ شستم رو زیر چشماش کشیدم و اشکاش رو پاک کردم و گفتم: -قرار بود امشب با سھیلا فراریت بدم و بری شھر ولی بھرام ھمھ چیز و خراب کرد....
شایدم درست کرد چون عروسی بھم خورد و ھمھ ماجرا رو فھمیدن قراره یھ چیزایی ھم عوض بشھ -من نمیخواستم برم...بدون تو و ھامون میمردم
بیشتر بھ خودم چسبوندمش و خیره بھ لباش گفتم: -دلم میخواد باز اون بالا زندانیت کنم تا مال خودم باشی نمیخوام ھیچ مردی حتی این موھای خوشگلت و ببینه....
گونه ھای خیسش رو بوسیدم: -نباید بذارم کسی حتی دیگھ نگات کنھ حسادت و خودخواھیم و نمیتونستم کنترل کنم اما نمیشد. حقش رو نداشتم. از آفتاب جدا شدم و دست دراز کردم. از توی کشوی میز پاکتی رو در آوردم و بھ طرفش گرفتم. با کنجکاوی بھم نگاه کرد و در حالیکھ پاکت و دستش میدادم گفتم: -مبارکھ خانوم دکتر
چشمای گرد شده و بامزه ش بین چشمای منو پاکت در رفت و آمد بود و باورش نمیشد. حق داشت.
بعد از اون ھمھ دعوا و بگیر و ببند حالا چشیدن طعم خوشی سخت بھ نظر میرسید. پاکت و بھ طرفش گرفتم و گفتم: -چرا خشکت زده؟ نمیخوای مدرک قبولیت و ببینی؟؟؟؟
ھنوز توی شوک بود و باورش نمیشد. منم وقتی رتبھ ش رو فھمیدم باورم نمیشد ھمچین دختر باھوشی ھمسرم باشھ. پاکت و کھ ازم میگرفت گفت: -واقعا قبول شدم؟ یعنی... تو میذاری برم؟ -از اولم قرار بود سال بعد برات معلم خصوصی بگیرم ھمینجا تو روستا درس بخونی بعد بری کنکور بدی ولی انگار دست کم گرف...
حرفم ھنوز تموم نشده بود کھ پاکت و ول کرد و روی تنم پرید. دستاش و دور گردنم حلقھ کرد و تند تند صورتم و بوسید: -عاشقتم...عاشقتم...عاشقتم دوست دارم لعنتی جذاب....
تو گلو خندیدم و سعی کردم از خودم جداش کنم،اما جوری بھ گردنم چسبیده بود کھ نمیشد. اینبار بھ پھلوش چنگ زدم و توی یھ حرکت سریع چرخیدم. حالا تن ظریفش زیرم بود و با چشمای گرد شده بھم نگاه میکرد. روش خیمھ زدم و سرم رو نزدیک بردم و کنار گوشش گفتم: -بھ اندازه ٢ ماه دلتنگتم امشب از خواب خبری نیست با شیطنت زبون روی لبش کشید و گفت: -میخوای بابت پنھون کاریم تنبیهم کنی؟ -من میتونم تا خود صبح باسن خوشگلت و اسپنک کنم به نظرت حقته؟
شکمش رو بھ پایین تنھ م فشار داد و با لحن کشداری و نالھ مانندی کنار گوشم زمزمھ کرد: -آره...من دختر بدی بودم....
ریش ھام رو روی گردنش کشیدم و صدای نالھ ش کھ بلند شد آروم آروم پایین رفتم. خم شدم و لب ھام رو دور نیپلش کشیدم و اونا رو بین دندون ھام گرفتم: -برگرد روی شکم بخواب ،سریع....
شورتم رو کھ در آوردم خودمو بین پاھاش جا دادم و ھیولایی کھ حالا برای دخترک نبض میزد رو بین باسنش گذاشتم و اون رو بھش فشردم.
بھ یکی از کپل ھاش چنگ زدم و غریدم:
_ تو دختر بدی بودی؟ نالھ ای کرد و صدای خفھ ش رو از توی بالش شنیدم کھ گفت: -خیلی بد بودم اصلا افتضاح بودم... وقتی حواست بھم نبودم کارای بدی کردم حالا احتیاج دارم تنبیھ شم....
دستم روی باسنش فرود اومد و اسپنک محکمی زدم و گفتم: -دیگھ ازم پنھون کاری نمیکنی حتی اگھ دعوات کنم،مفھوم؟ جوابم رو کھ نداد سیلی بعدی رو محکم تر زدم: -صدات و نشنیدم تولھ سگ -دیگھ درسمو گرفتم،ھیچوقت هيچي ازت قائم نمیکنم و بھت دروغ نمیگم....
چند ضربھ بھ ران و باسنش زدم ،طوری کھ از ضرباتم داغ شده بود، اما بیشتر احتیاج داشتم. میخواستم رنگ سرخ پوستش رو بھ خودم ھدیھ بدم برای ھمین ضربھ ی دیگھ ای زدم و خواستم خودم و واردش کنم کھ با ھمون صدای خفھ گفت
_ نھ... دروغ گفتم...ھنوز ادب نشدم تنبیھم کنی درست میشم...قول میدم -بازم دروغ گفتی؟ قبل از اینکھ جواب بده ضربھ ی محکم دیگھ ای زد: -تو باید بھتر از اینا رفتار کنی تا این باسن کوچولوت کمتر اذیت بشه...،
لبخند زدنش رو حس کردم. دلم برای این کاراش تنگ شده بود: -بھ جون خودم یکم دیگھ اسپنک شم رفتارم بھتر میشه....
عاشق گرما و عطر تنش بودم. یھ حس گرمای دلچسبی توی وجودم میدویید. پوستش و ھم دوست داشتم از بس کھ صاف و سفید بود با کوچیک ترین لمس سرخ میشد.
کلیتوریسش رو مالیدم و تو گوشش غریدم:-خوشم میاد ...تو ھمیشھ برای من آماده ای
کمرش رو قوس داد و سرش رو بالا تر آورد تا راحت تر بھش دسترسی داشتھ باشم. تو اون لحظھ یکی شدن باھاش رو میخواستم و بلافاصلھ خودم رو داخلش فرو کردم.
انقدر حال خوبی داشت کھ نفسش بند اومده و بھ سختی نالھ میکرد. طوری کھ خیلی سریع بھ لبھ ی مرز رسیده و بدنش میلرزید. پیشونیش رو بوسیدم و گفتن: -تا وقتی کھ نگفتم ارضا نمیشی....
-لطفا ...دیگھ تحمل ندارم
- صبر کن
اینبار با التماس نالید: -ارباب... -گفتم صبر کن و با تند تر کوبیدن داخل واژن تنگ و مرطوبش بھ شکنجھ کردنش ادامھ دادم.
دیگھ نمی تونست تحمل کنھ.چشم ھاش رو بستھ و نفسش رو حبس کرد....
بھش ھشدار دادم: - اگھ ارضا بشی با کمربندم روی باسنت میزنن نالھ کرد: -ارباب... لطفا... دستام رو کنار تنش ستون کردم و غریدم: _ بھت شلاق میزنم زبونش رو کھ روی لباش کشید توانم و از دست دادم: -دلم برات تنگ شده بود تولھ نفس بریده گفت: -منم...پس بذار ارضا بشم تو گلو خندیدم ،ھمیشھ منو شگفت زده میکرد....
شقیقش رو عمیق بوسیدم و بھش دستور دادم: _ ارضا شو زیر تنم خیلی شدید لرزید و کمرش قوس برداشت. ارگاسمش جوری شدید بود کھ اسمم رو جیغ زد. ھنوز کاملا بھ خودش نیومده بود کھ آلتم از درد و لذت وسط انقباض واژنش منفجر شد. ھر ضربھ ای کھ بھ درونش میزدم من رو بیشتر و بیشتر
بھ اورگاسمم نزدیک میکرد....
نفس نفس زنان گفت:- دوستت دارم....ھمین ابراز علاقھ وسط اون ھمھ ترشح ھورمون منو بھ اوج رسوند....
.
.
سهيلا:
اتوبوس کھ وایساد خانومی کھ کنارم نشستھ بود بھ شونھ م ضربھ ای زد و گفت: -بلند شو دختر جون رسیدیم
با اینکھ بیدار بودم اما از ترس توی جام پریدم. میترسیدم فریدون یا بابام پیدام کنن و بعدش فقط سنگسار انتظارم و میکشید. بھ خودم نھیب زدم تا دیگھ بھش فکر نکنم. حالا کھ ارباب نجاتم داده بود باید برای خودم یھ زندگی جدید میساختم.
از روی نامھ ارباب و پرسون پرسون منزلی کھ باید توش کار میکردم و پیدا کردم و نگھبان با دیدن مھر روی نامھ فورا منو بھ داخل راه داد. امارت ارباب جدید بزرگ بود. طوری کھ نھ سرش معلوم بود،نھ تھش. اما یھ حس غریبی بھش داشتم. انگار تو اون خونھ گرد غم ریختن. در و دیواراش ھم سیاه بود.رخت عزا بھ تن داشت.
سر خدمھ زن سن و سال داری بود و بعد از دیدن نامھ سری تکون داد و گفت: -ھمراھم بیا...میبرمت اتاق آقا....
از پلھ ھا کھ بالا میرفتیم گفت: -من ربابھ م...سر خدمتکار امارت مجد آقای خونھ مرد سختگیری ھستن دخترجون وقتی باھاشون ملاقات کردی تو چشماشون نگاه نمیکنی فقط چشم میگی و روی حرف شون حرف نمیزنی اگھ باب میل آقا رفتار کنی اینجا برات میشھ مثل بھشت ولی وای بھ حالت اگھ ازت ناراضی باشن بعدش حسابت با کرام الکاتبینه
چیزی کھ اون زن تعریف میکرد منو یاد دیوی مینداخت کھ ننھ سلطان واسم قصھ شو شبا میگفت. یھ دیو تنھا کھ تو یھ قلعھ قدیمی زندگی میکرد و ھمھ روستاییا ازش میترسیدم. دیو قصھ اونقدر دل سیاھی داشت کھ حتی گلا و درختای توی قصرش ھم خشکیده بودن.
وقتی رباب وارد اتاق شد و بالاخره حضرت والا دستور شرفیابی دادن نفسی گرفتم و بھ پاھای لرزونم تشر زدم تا نلرزن. درستھ با دیدن ھمون قلعھ مخوف و تعریفای رباب ازش ترسیده بودم اما اونکھ نباید میفھمید.
دوباره نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم. اتاقی کھ تاریک بود و فقط آتیش شومینھ روشنش میکرد.
صدای سوختن ھیزم و عطر سیگار و بوی چوب صنوبر اولین چیزی بود کھ حس میکردم.
شبیھ بوی شیرینی زنجبیلی بود،گرم و یکم تند و آرامش بخش. محو آتیش توی شومینھ بودم کھ حضورش و پشت سرم حس کردم. درست پشت سرم. نفسای داغش پشت گردنم و میسوزوند. چند ثانیھ بعد صداش گوشم رو پر کرد: -خسرو بھت گفتھ اینجا مثل بقیھ خونھ ھا نیست بچھ جون؟
صداش خش دار و بم بود،انگار گوینده رادیو داشت قصھ ھزار و یک شب و تعریف میکرد.
تنم از اون ھمھ نزدیکی لرزید. چرا اونقدر ترسناک بود؟
آقای دیو بھ گمونم فھمید کھ یکم ازم فاصلھ گرفت و با لحن گیرایی گفت: -اسمت چیھ دختر جون؟
صدای پاھاش کھ یکم ازم دور شد نفس راحتی کشیدم و گفتم: -سھیلا... آقا... چند ثانیھ ای سکوت شد و اینبار صداش رو از روبروم شنیدم. توی تاریکی پنھون شده بود و چھره ش رو نمیدیدم. فقط سایھ یھ مرد قد بلند و ھیلکی قابل تشخیص بود کھ روی مبل نشست و گفت : -قوانین این خونھ سختھ ھر جا کھ باب میلت نبود میتونی بدون اینکھ توضیح بدی برگردی و از خونھ من بری بیرون متوجھ شدی؟
-بلھ آقا....
-خوبھ...من ۴ تا بچھ دارم یھ دختر ١٢ سالھ یھ پسر ٨ سالھ و یھ دختر و پسر دو قلوی ٣ ماھھ
از اونجایی کھ خسرو معرفی کرده و ضمانت داده میخوامپرستار بچھ ھا باشی تا اینجا کھ مشکلی نداری؟
سعی کردم توی تاریکی صورتش رو ببینم اما موفق نشدم. اون مرد شبیھ جنگلای شمال بود،مھ گرفتھ و راز آلود. سرم رو بھ علامت نھ تکون دادم و گفتم: -نھ آقا...مشکلی ندارم من خواھر و برادرام و خودم بزرگ کردم -پس تجربھ داری بعدا در موردش بیشتر حرف میزنیم حالا میریم سراغ قوانین....
چقدر حرف زدن با اون مرد سخت بھ نظر میرسید. روی حرفش نمیشد حرف زد،حتی بیشتر از چند تا کلمھ نمیشد گفت و بعدش کلمات و گم میکردم. نفس کم میاوردم وقتی ازم سوال میپرسید. حتی نمیتونستم اسمش و بگم،آقای دیو بیشتر بھش میومد.
چند ثانیھ ای مکث کرد. انگار از توی تاریکی بھم خیره بود و داشت ارزیابیم میکرد،اینو حسم بھم میگفت. صدای ورق زدن کتاب اومد و بعد گفت: -خونھ من قوانینش سختھ اینجا حق رابطه با ھیچ جنس مذکری و نداری اگھ بفھمم حتی بھش فکر ھم میکنی اتفاق خوبی برات نمیفتھ مرخصی بھت داده نمیشھ تمام وقتت باید صرف بچھ ھا بشھ حرکاتت زیر نظره لباس ھات و بھ انتخاب من میپوشی یعنی دقیقا ھمون ھایی کھ برات در نظر گرفتم باید بیشتر از چشمات مواظب بچھ ھا باشی درس و مشق و خورد و خوراک و تفریح شون بھ عھده خودتھ اگر لغزشی ازت ببینم یا اشتباھی کنی توی این اتاق تنبیھ میشی تلاش کن پات بھ این اتاق باز نشھ....
یکم مکث کرد و دوباره ادامھ داد:
-خط قرمزھای من بچھ ھا، دروغ و خودسریه اگھ رعایت کنی ھیچ وقت بھ این اتاق برای تنبیھ نمیای اما اگھ رعایت نکنی....
سکوتش ھشدار میداد،ترسناک بود. قوانین راحت اما سخت بھ نظر میرسید. ھنوز ھیچی نشده از تنبیھات اون اتاق میترسیدم. از اتاق مخوفی کھ صاحبش شبیھ دیو قصھ ھایی بود کھ ننھ سلطان تعریف میکرد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل چهارم)
قسمت 4
آفتاب:
بعد از اون روزای تلخ و ناامید کننده حالا صبح امیدواری دمیده بود. خورشید بھ زندگیم تابید و تونستم برگردم بھ خانواده م. خسرو ھمونی بود کھ توران خانوم میگفت.
وقتی برگشتم و دیدم کھ پشت سرم وایساده بھش تکیھ کردم.
ولی سوال این بود، آدمای خونھ ھم ھمینقدر حمایتم میکردن. خانوم بزرگ دوباره قبولم میکرد؟ اونم وقتی دختر دیگھ ای رو واسھ پسرش میخواست.
خونھ توی سکوت فرو رفتھ بود. با روبرو شدن با آدما یکم میترسیدم. مخصوصا با خانوم بزرگ. اما خسرو بچھ رو توی بغلم گذاشت و گفت: -نمیخوام بھت دلداری الکی بدم ممکنھ برخورد خوبی باھات نداشتھ باشھ ولی تو باید تلاش کنی دلش و بھ دست بیاری متوجھی کھ؟
سرم رو بھ علامت آره تکون دادم و ھامون رو محکم تر بغلش کردم. زندگی مثل یھ مبارزه بود. باید ھر روز براش میجنگیدی. منم کھ یھ مبارز کھنھ کار بودم. از بچگی برای لحظھ لحظھ ش جنگیدم.
وارد سالن غذا خوری کھ شدیم خانوم بزرگ لیوان چایی رو کھ ھمیشھ پررنگ میخورد رو روی میز کوبید و رو بھ خسرو گفت: -بھت گفتم نمیخوام ببینمش این بی آبرویی ننگ ما شده -خانوم بزرگ
خسرو با اعتراض گفت و مادرش بھ تندی جواب داد: -تا وقتی این زنتھ دیگھ اسمم و نیار من یھ عروس نجیب میخواستم کھ واست زن باشھ و واسھ بچت مادری کنھ نھ اینکھ....
خسرو دندون روی ھم سابید ،فکش از شدت عصبانیت قفل شده بود و خواست چیزی بگھ کھ دستش رو گرفتم تا بھ خودش بیاد.
وقتی از مادرش رو گرفت خانوم بزرگ پوزخندی زد و گفت: -چشمم روشن میخواستی تو روی مادرت بلند شی؟ حرف حقم بھ مذاق خانوم خوش نیومده کھ کوکت کرده؟
اینبار با اعتراض گفتم: -خانوم بزرگ...چرا اینقدر بی انصافید منکھ پیش شما وایسادم مگھ چیزی گفتم؟
پیرزن ھیکل تپلش رو تکون داد و بھ سختی از روی صندلی بلند شد و گفت: -من خودم زنم بچھ جون تمام حقھ ھا رو از بَرَم تو بگی ف من رفتم فرحزاد و برگشتم فکر نکن چون پیرم میذارم پسرم و از راه بدر کنی یھ رعیت زاده نمیتونھ تو خونھ اربابی راست راست راه بره و ابرو ریزی کنھ ھمون طورکھ توران و بھ عروسی قبول نکردم تو رو ھم نمیکنم پس بھ پسر احمقم حالی کن یا تو،یا مادرش
من عروس یاغی و طاقی نمیخوام والسلام
حرف آخر رو زد و بدون اینکھ اجازه بده از خودم دفاع کنم از سالن بیرون رفت. ھر چند با حرفایی کھ زد جای دفاعی باقی نذاشت. بھ چھره سرخ شده خسرو نگاه کردم. نمیتونستم بذارم بین منو مادرش یکی و انتخاب کنھ....
ھامون و محکم بغل کردم و روی صندلی نشستم. پسرم تازه داشت دندون در میآورد و آب دھنش راه افتاده بود.
دیگھ بغل کردنشم سخت بود ،ھمش میخواست بذارمش زمین تا بھ حال خودش باشھ. صورتش و با دستمال پاک کردم و رو بھ خسرو گفتم: -برای اولین بار وقتی رفتم مدرسھ و کتاب تو دستم گرفتم عاشقش شدم....
یھ دنیای دیگھ ای رو بروم باز کرد بابام کلا با ھیچی کار نداشت فقط کار میکرد و پول میآورد اما سیما نمیذاشت درس بخونم یا مجبورم میکرد تو ٧ سالگی نون بپزم یا لباس کل خانواده رو بشورم یا شیر بدوشم و طویلھ رو تمیز کنم یا بچھ داری کنم واسھ ھمین وقت نمیکردم درس بخونم
ھامون و روی میز گذاشتم و دستام و دورش حصار کردم تا نیوفتھ،خیره بھ لپاش کھ دوباره داشت تپل میشد لب زدم: -شبا کھ میرفتم تو رخت خواب از خستگی بیھوش میشدم اما قبلش کتابام و میاوردم و مشقامو مینوشتم چرت میزدما ولی تا درس فردا رو آماده نمیکردم نمیخوابیدم....
سوم ابتدایی بودم کھ بابام دیگھ نمیتونست خرج مون و در بیاره و مجبور شد بره شھر بابام کھ رفت سیما دیگھ اجازه نداد درس بخونم میگفت خرج اضافھ ست در حالیکھ بچھ ھای خودش و میفرستاد مدرسھ
سرم و بالا گرفتم و بھ خسرو نگاه کردم،عمیق بھم نگاه میکرد ،لبخندی زدم و گفتم: -اولش خیلی گریھ کردم اما مامان روژان در حقم مادری کرد گفت بیا با کتابای روژان درس بخون اون میره مدرسھ درس و یاد میگیره و میاد بھ تو یاد میده من با معلم تون حرف میزنم کھ فقط آخر سال بری امتحان بدی....
لبخندم زیادی غمگین بود کھ خسرو رو وادار کرد جلو بیاد. سرم رو بھ قفسھ سینھ ش چسبوند و روی موھام رو بوسید. با کمال میل بھش تکیھ دادم و گفتم: -تمام اون سال ھا یواشکی درس خوندم توی اوج خستگی وقتی چشمام از شدت خواب باز نمیشد دفتر نداشتم و مجبور میشدم تمام دفترای روژان و پاک کنم و دوباره توش بنویسم اگھ یھ پولی بھ دست میاوردم میدادم خالھ واسم مداد و دفتر بخره
سرم رو بالا گرفتم و گفتم: -خسرو...خیلی بھم سخت گذشت ولی ھمرو تحمل کردم و جا نزدم تا بھ ھدفم برسم نمیخواستم اون ھمھ زحمت ھدر بره برای ھمین وقتی کھ گفتی نھ بازم بھ کارم ادامھ دادم فکر میکردم میتونم مثل قبل یواشکی درس بخونم من مادر نداشتم کھ بھم یاد بده چجوری شوھرم و راضی کنم ھیچکس بھم نگفت شوھر کھ کردی نباید پنھون کاری کنی من نمیخواستم ابروت و ببرم فقط میخواستم....
بغض کھ راه نفسم و بست دیگھ نتونستم بھ حرفم ادامھ بدم.کلمات تو گلوم ماسید. اما اون منو محکم تر بھ خودش فشرد و گفت: -میبرمت شھر درست و بخونی ھدف تو الان ھدف منم ھست این مشکل و با ھم حل میکنیم....
بھ چشماش خیره شدم و گفتم: -من دیگھ نمیتونم یواشکی و با استرس درس بخونم یھ عمر اینکارو کردم،دیگھ بسھ نمیخوام حمایت مامانت و از دست بدیم اون یھ مادره خودم یھ عمر نداشتمش،حالا نمیخوان تو ھم طعمش و بچشی تا رضایت نده من درس نمیخونم....
ادامه دارد....
(پايان فصل چهارم)
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل پنجم)
قسمت 1
صدای خنده ھای ھامون کھ از اتاق خانوم بزرگ میومد خنده روی لبم میآورد. جلوی در وایساده بودم و صدای قربون صدقھ ھای خانوم بزرگ و گوش میدادم کھ حضور ارباب و پشت سرم حس کردم. دستاش و دورم پیچید و کنار گوشم گفت: -نظرت در مورد شکار دو نفره چیه؟
نفس ھاش کھ روی گردنم پخش میشد پوستم حساسم و تحریک میکرد.میدونستم تصمیمش رو گرفتھ و برنامھ ش رو ھم چیده و حالا اومده منو با خودش ببره. با شیطنت گفتم: -ارباب زاده باز چھ خوابی واسھ آفتاب بیچاره دیده؟ خسرو منو بھ خودش چسبوند و در حالیکھ لباش رو روی موھام میکشید گفت: -دلم واسھ نالھ ھات تنگ شده تولھ
حالا کھ ھامون پیش مادرمھ وقتشھ کھ یکم بھ خودمون برسیم برو آماده شو تا ده دقیقھ دیگھ تو اصطبل منتظرتم....
غرق شده بودم توی لمس دستاش و نفسای داغش کھ سرش و پایین آورد و گردنم رو بوسید و زبونش رو از قصد روی رد بوسھ ھاش کشید. نفسم و حبس کردم تا صدایی ازم خارج نشھ.
میدونستم از قصد اینکارو میکنھ تا برای بودن باھاش بی تاب بشم. موفق ھم بود.منه بیجنبه ھمیشھ براش آماده بودم. با بدجنسی ریش ھاش رو روی گردنم کشید و کنار گوشم پچ زد: -دیر نکنی کھ توی دردسر بدی میفتی آفتاب خانوم بچھ رو ھم سپردم بھ اکرم امشب بر نمیگردیم....
ازم جدا شد و قبل از اینکھ بتونم برگردم بھ طرفش از در پشتی بیرون زد و من و با یھ دنیا حس خوب تنھا گذاشت....
پلھ ھا رو دو تا یکی بالا رفتم و وارد اتاق کھ شدم اکرم یکی از لباس ھای شکارم رو بھ طرفم گرفت و گفت: -بیا خانوم جان...ارباب گفتن اینو بپوشید دکمھ ھام رو باز میکردم گفتم: -خوب شد صبح رفتم حموم اکرم حواست بھ بچھ باشھ ارباب گفت امشب بر نمیگردیم -خیالت راحت مادر از تخم چشمام بیشتر مراقبشم....
لبخندی زدم و لباسام رو تن کردم،اکرم و خانوم بزرگ از منکھ مادرش بودم بھتر ازش مراقبت میکردن. اما باز کلی سفارش کردم تا خیالم راحت بشھ. ساک کوچیکی رو کھ اکرم آماده کرده بود رو ازش گرفتم و بعد از سر زدن بھ ھامون بھ طرف اصطبل رفتم.
حوا داشت توی تشت لباس میشست.
صدای پاھام رو کھ شنید بالاخره سرش رو بالا اورد و مستقیم توی چشمام خیره شد. کینھ و نفرتی کھ اون زن بھم داشت رو راحت میتونستم حس کنم.
خواستم از کنارش رد شم کھ گفت: -این زندگی که الان داری حق بچھ من بود کھ توئھ پاپتی ازش دزدیدی خدا ازت نگذره که رو دل بچم داغ گذاشتی
دیگھ نتونستم ساکت باشم و بھ طرفش چرخیدم،حرفاش خیلی سنگین بود. به دستای کف آلودش نگاھی انداختم و گفتم: -خوب نیست نون ارباب و بخوری اینجوری نمکدون بشکنی من الان زن اربابم حق نداری دخترت و جای من ببینی اگھ ارباب دوستش داشت حتی به من نگاھم نمیکرد....
-تو باعث شدی تو پا برھنھ اومدی تو زندگی دخترم والا توران خانوم کھ عمری نداشت اربابم...
-بسھ حوا...تمومش کن
من الان از ارباب بچھ دارم اون دخترت و نمیخواست
تقصیر من نیست اگه این بحث و تموم نکنی طور دیگھ ای برخورد میکنم....
.
.
سهيلا:
از اتاق اون مرد وحشتناک که بیرون زدم حس میکردم دیگھ اون دختر نیم ساعت پیش نیستم. قانون و مقرراتی که بھم دیکته کرده بود راحت و ساده بھ نظر میرسیدن اما لحن حرف زدنش تنم و میلرزوند.
نھ دعوام کرده بود،نھ حتی بلند حرف میزد. نھ توھین کرده و نھ بی احترامی ازش دیده بودم. فقط با چند تا کلمھ جوری من و محدود و اسیر کرد کھ حتی میترسیدم صدای نفس ھام بھ گوشش برسه.
توی راھرو رباب منتظرم بود.با دیدنم لبخند زد و گفت: -بیاید بریم اتاق بچھ ھا رو بھتون نشون بدم دنبالش کھ راه افتادم انگار میخواست حرفی بزنھ و نمیزد.
بھ نیم رخش نگاه کردم و گفتم: -چی میخوای بگی رباب خانوم؟ گوشھ لبش رو گاز گرفت و گفت: -خب ...راستش... در مورد بچھ ھای آقا ست -خب؟ -یکم بچھ ھای ناراحتی ھستن یعنی با پرستار جماعت نمیسازن یکمم بی ادب و لوس بار اومدن -فقط یکم؟ -چیزه...یکم از یکم بیشتر....
از حرفاش خنده م گرفتھ بود. موھام رو از زیر چارقد بھ عقب ھل دادم و گفتم: -من خواھر و برادرام و خودم بزرگ کردم از پسشون برمیام ...نگران نباش
نفسش رو بیرون فرستاد و زیر لب زمزمھ کرد:
-امیدوارم!
و بعد جلوی در یکی از اتاقا وایساد و گفت: -اتاق شون اینجاست میخوای باھات بیام؟ -نھ...خودم میتونم شما برو بھ کارات برس....
بھ خودم کھ نمیتونستم دروغ بگم،من ھمون لحظھ ھای اول کم آورده بودم. انگار ھم پدر عجیب و غریب بود،ھم بچھ ھا. ھر چند از اون مرد ھمچین بچھ ھایی اصلا بعید و دور از ذھن بھ نظر نمیرسید.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند ثانیھ ضربھ ای بھ در زدم و وارد شدم. اما ورودم چنان رعد آسا بود کھ شوکھ بھ تاریکی روبرو زل زدم. انگار بھم صاعقھ اصابت کرده بود.
صدای خنده ھای ریز ریز و گریھ دوقلو ھا بالأخره منو بھ خودم آورد و سر کھ چرخوندم ٢ تا وروجک و دیدم کھ در قابلمھ دستشون بود و یھ گوشھ بھ من فلک زده میخندیدن.
اونقدر عصبی شده بودم کھ میخواستم برم و ادب شون کنم ولی صدای گریھ بچھ ھا مانع شد و با عجلھ بھ طرف شون دوییدم.
یکی از بچھ ھا رو از توی تخت برداشتم اما اون یکی بیشتر ناآرومی میکرد. نمیدونستم چجوری باید ٢ تا بچھ رو ھم زمان بغل کنم. بلافاصلھ فکری بھ سرم زد. چارقدم خیلی بزرگ و قواره دار بود،از سرم فورا در آوردم و یکی از بچھ ھا رو پشتم بستم و اون یکی رو بغل کردم. ھر دو بدجور ترسیده بودن.
ھمون طورکھ تکونشون میدادم و سعی می کردم ساکت شون کنم توی اتاق ھم راه میرفتم.
کم کم بچھ ھا آروم شدن و اون ٢ تای دیگھ از سنگرشون بیرون اومدن. دخترک کھ بزرگ تر بود با بد اخلاقی گفت: -ما تو رو نمیخوایم پس خودت برو و آبجی و داداشم و بذار تو تخت شون ما خودمون بلدیم چجوری ازشون مراقبت کنیم بھ تو ھم احتیاج نداریم پسرک کھ تقریبا پشت خواھرش پنھون شده بود زبون درازی کرد و گفت: -از خونھ ما برو بیرون....
بچھ ھا آروم نمیشدن و بدجور ترسیده بودن.
صورت سرخ شده شون وحشتم رو زیاد میکرد.
بزرگ کردن خواھر و برادرم اصلا سخت نبود.ولی بھ جز ٢ قلو ھا یھ خواھر و برادر عصبانی و مھاجم ھم روبروم بودن. دلم میخواست بشینم و گریھ کنم.
چند تایی نفس عمیق کشیدم و وقتی یکم آروم شدم رو بھ دخترک گفتم: -باشھ من میرم فعلا بیا کمک کن آروم شون کنم اونا بھ خاطر شما ترسیدن اگھ خدای نکرده بلایی سرشون بیاد جواب بابات و چی میدی؟ ازتون ناامید میشھ شما کھ اینو نمیخواید
پسرک وحشت زده بھ خواھرش کھ با عصبانیت بھم خیره بود نگاھی انداخت و گفت : -آبان...بیا تا بابا نفھمیده....
آبان شونھ ای بالا انداخت و گفت: -برام مھم نیست اگھ بفھمھ ما نھ پرستار میخوایم نھ مامان جدید....
بچھ ھا هر لحظھ بیشتر شیون میکردن و من نمیتونستم باید چکار کنم،علت عصبانیت بچھ ھا رو ھم درک میکردم. پسرک چند لحظھ ای فکر کرد و بالاخره اومد بھ طرفم. از روی پاتختی پستونک برداشت و بھ سمتم دست دراز کرد و گفت: -تا پستونک نخورن آروم نمیشن بده بھشون
لبخندم کش اومده بود،تو ھمون لحظھ ھای اول عاشق اون بچھ شده بودم. جلوش روی زانوھام نشستم و بھ بچھ پشت سرم اشاره کردم و گفتم: -تو واسش بذار من دستم نمیرسھ
پستونک بچھ توی بغلم و گذاشتم خیلی زود شروع کرد بھ مک زدن و ھر دو آروم شدن. گونھ ھای پسرک و نوازش کردم و گفتم: -من سھیلام...اسم تو چیھ خوشتیپ؟
میخواستم طرح رفاقت بریزم،اون بچھ ھای عصبی و یاغی رو فقط از ھمین طریق میشد آروم کرد تا شاید اون ھمھ بدبینی درست میشد. پسرک با شیرینی گفت: -من آواتم... بابام میگھ یعنی آرزو
-چھ اسم قشنگی داری مثل خودت حالا میگی چجوری باید بچھ ھا رو بخوابونم؟
آبان با حرص پاش رو زمین کوبید و رو بھ آوات گفت: -خائن...دیگھ با من حرف نزن....
و بعد دویید و از اتاق بیرون رفت، آوات کھ بغض کرده بود بی توجھ بھ سوالم دنبال خواھرش رفت و منو با ٢ تا بچھ تنھا گذاشت.
از جام بلند شدم و بھ وسایل روی میز نگاھی انداختم.
بچھ ھا شیرخشک میخوردن برای ھمین براشون درست کردم تا نق زدن ھاشون دوباره بھ گریھ تبدیل نشھ. بالش و پتو و ھر چی کھ میخواستم و برداشتم و رفتم کنج اتاق نشستم. پسرکی رو کھ پشتم بستھ بودم رو روی پاھام گذاشتم و بھ کمک دیوار و یھ بالشت کوچیک شیشھ رو توی دھنش گذاشتم. دخترک رو ھم توی بغلم گرفتم و سر شیشھ رو کھ گرفت آروم آروم تکون شون دادم.
خودمم خستھ بودم،چند روز بی خوابی شدید و استرس سنگسار داشت منو از پا در می آورد. ھمون طورکھ بچھ ھا توی بغلم بودن سرم رو بھ دیوار تکیھ دادم و نفھمیدم کی خوابم برد.
با صدای افتادن و شکستن چیزی از خواب پریدم و سیخ توی جام نشستم.
آوات با عصبانیت بھ طرف تختش دویید و رفت زیر پتو.
آبان ھم با نفرت بھم نگاه کرد و گفت: -ھمش تقصیر توئھ کھ ما دعوامون شد از خونھ ما برو بیرون تازه یادم افتاد کجام و تو چھ شرایطیم. با نگرانی بھ خودم نگاه کردم و فقط پسر بچھ رو روی پاھام دیدم. از دخترک خبری نبود. خواستم بلند شم کھ متوجھ شدم روم پتو انداختن. یھ پتوی گرم کھ خوابم و سنگین میکرد.
بھ تخت کھ نگاه کردم و بچھ رو اونجا دیدم نفس راحتی کشیدم. بعدا میتونستم از رباب بابتش تشکر کنم. بی توجھ بھ بدخلقی و خشم آبان پسرک و بغل کردم و آروم توی تختش گذاشتم تا بیدار نشھ. وقتی مطمئن شدم خوابش عمیقھ رو بھ آبان گفتم: -باشھ من دارم میرم...شب بخیر فقط اگھ بیدار شدن جاشون و عوض کن....
رنگ نگاه دخترک عوض شد،چون ھیچ بچھ ای از جا عوض کردن خوشش نمیومد. از اتاق بیرون زدم. اون لحظھ گنجایش بحث و دعوا با یھ بچھ بی ادب و لوس رو نداشتم. ابان زیادی پرخاشگر بود و حتما باھاش بھ مشکل میخوردم. رباب گفتھ بود اتاق کناری بچھ ھا مال منھ. بدون یھ لحظھ فکر واردش شدم و در رو پشت سرم قفل کردم. احتیاج داشتم چند ساعت بخوابم. بعدا در مورد بچھ ھا فکر میکردم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل پنجم)
قسمت 2
افتاب:
ارباب توی اصطبل منتظرم بود برای ھمین نمیخواستم وقتم رو برای بحث با حوا ھدر بدم.
ازش انرژی منفی میگرفتم.شبیھ کلاغ سیاه مدام قار قار میکرد و حس بدی بھم میداد. کاش خسرو براش یھ فکری میکرد....
وارد اصطبل کھ شدم حوا و دخترش و تمام حس بدم دود شد و رفت ھوا. خسرو با اون لباس سوارکاری کھ مخصوص شکار بود قلبم و میلرزوند. اون چکمھ ھای چرمی ساق بلند و تک کت و شلوار کرمی ابھت خاصی بھش میداد.
ولی برخلاف ھمیشھ فقط یھ اسب آماده بود و من با کنجکاوی بھ اطراف نگاھی انداختم و گفتم: -پس اسب من کو؟رضا آماده ش نکرده؟ خسرو تو یھ حرکت روی زین پرید و جواب داد: -امروز با یھ اسب میریم و بعد دستش رو بھ طرفم دراز کرد.
مشکوک بھش خیره شدم و با چشمای ریز شده پرسیدم : -چھ خوابی واسھ این رعیت بیچاره دیدی ارباب زاده؟
خسرو با ژست خاصی یکم بھ طرفم خم شد، دستاش رو روی زین گذاشت و گفت: -خواب کھ زیاد دیدم دقیقا کدومش و میگی؟ آب دھنم رو با صدا قورت دادم و گفتم: -راستش...ھامون یکم دل درد داشت من...من برم بھ بچھ برسم دفعھ بعد با ھم بریم شکار شما تنھایی برید به سلامت
عقب گرد کردم تا از اصطبل فرار کنم اما قبل از اینکھ بھ خودم بیام بھ بازوم چنگ زد و منو تو یھ حرکت روی زین بالا کشید.
جیغ بلندی کشیدم و وحشت زده توی بغلش فرو رفتم. دستام رو دورش پیچیدم و سرم رو روی سینھ ش گذاشتم چون اینجوری بیشتر احساس امنیت میکرد.
خسرو در حالیکھ اسب رو هی میکرد تو گلو خندید و گفت: -تو کھ اینقدر ترسویی چرا زبون درازی میکنی؟
چشم غره ای بھش رفتم و گفتم: -نخیر ...من ترسو نیستم شما خشن تشریف دارید صدای خنده ش با وزش باد کھ توی موھام میپیچید ؛یکی شد و بھم حس آزادی میداد. رھا از ھر فکری. بی دغدغھ فقط از اون بغل گرم و نرم لذت میبردم. از روستا کھ بیرون زدیم گفت: -از آخرین پیک نیک لذت ببر کھ رفتی دانشگاه تا مدت ھا ازش خبری نیست....
چونم رو روی قفسھ سینھ ش گذاشتم و از پایین بھ صورت جذاب و مردونھ ش نگاه کردم: -یعنی خانوم بزرگ رضایت میده؟ -بھش عادت میکنھ ما نمیتونیم زندگی مون و تحت تاثیر حرف دیگران پیش ببریم
خسرو ھمیشھ ھمین بود.میشد بھش تکیھ کرد. اینگھ زندگیم رو بھش سپردم ھیچ وقت پشیمون نبودم. بھ حاشیھ رودخونھ کھ رسیدیم بھ اطراف نگاھی انداختم و گفتم: -من اینجا رو یادمھ وای...اینجا بود کھ اسب رم کرد و افتادم توی آب
خسرو با بدجنسی گفت: -دقیقا...عین موش آب کشیده شده بودی ولی بدجور دلم و بردی مشکوک بھش نگاھی انداختم و گفتم: -یعنی منو اوردی اینجا تجدید خاطره کنی؟ نیشخندی زد و با لحن ترسناکی گفت: -بھتره بگیم اوردمت کھ بھت تجاوز کنم!
ھیجان و ترس و لذت زیادی توی وجودم حس میکردم.
میترسیدم چون میدونستم گاھی چقدر بیرحم میشھ. ھیجان داشتم چون ھیچ کدوم از رابطھ ھامون یکنواخت نبود. لذت میبردم چون برای اینکھ با ھم بھ اوج لذت برسیم کوتاھی نمیکرد.
ھنوز فاصلھ زیادی با کلبھ داشتیم کھ برای شیطنت دستم رو بھ طرف پایین بردم و دستم رو لای پاھاش کشیدم.اندام مردونھ ش رو توی مشتم فشار دادم و لب ھام رو از دکمھ ھای باز پیراھنش بھ ترقوه ش کشیدم تا تحریکش کنم. نفسی گرفت و گفت: -شیطنت نکن کھ اصلا بھ نفعت نیست....
نیشم تا بناگوش باز شد.دلم میخواست بیتابیش رو ببینم. بیشتر بھش فشار آوردم و گفتم: -منکھ کاری نکردم تازشم اینجا کھ نمیتونی بھم تجاوز کنی
از بالا بھم نگاھی انداخت و گفت: -مطمئنی؟ یھو ترس تمام وجودم و گرفت و خواستم عقب بکشم کھ بھ موھام چنگ زد و کنار گوشم گفت:
-نھ دیگھ،نشد نمیتونی کرم بریزی و عقب بکشی باید پای عواقب کارت بمونی نفس حبس شده م رو بیرون فرستادم و گفتم: -غلط کردم ... تو یھ حرکت منو صاف روی زین اسب نشوند و گردنم رو گاز گرفت: -دیر شده تولھ...بذار بازی و از ھمینجا شروع کنیم
تا بھ خودم بیام دامنم رو بالا زد و لبھ شورتم رو کنار کشید. وقتی مقاومتم و دید بیشتر بھ موھام چنگ زد و با خشونت گفت: -دستات و بزار رو زین و باسنت و بده عقب سریع باش... میخواستم با خواھش و التماس مانعش بشم اما بھم فرصت نداد،منو بھ جلو خم کرد و باسنم و بھ طرف خودش کشید.
صدای زیپ شلوارش کھ توی گوشم پیچید لرز بھ تنم افتاد. حس عجیبی داشتم. ھیجانی کھ بھ ترس از بی آبرو شدن عجین شده بود. مغزم میگفت اینکار اشتباھھ اما بدنم برای خسرو نبض میزد. و در نھایت بدنم برنده این بازی بود.
وقتی اندام مردونھ ش توی واژنم فرو رفت دورش منقض شد.بھ کمرم قوس دادم و سرم رو عقب کشیدم. ولی نمیتونستم منکر این بشم کھ ترسیدم. میترسیدم یکی ما رو ببینھ یا از روی اسب بیفتم و ھمھ بفھمن بین منو ارباب چی میگذشتھ.
سرم رو نزدیکش بردم و بی حال لب زدم : -بذار برسیم کلبھ...لطفا خسرو دستش رو دور سینھ ھام پیچید و گفت: -تو فقط لذت ببر
چشمام رو بستم و اون محکم از روی لباس بھ سینھ م چنگ زد و فشار داد.
درد ذره ذره توی تنم میپیچید و جریانی کھ لای پاھام جریان داشت ھر لحظھ بیشتر و داغ تر میشد. با ھر تکون اسب ناخواستھ روی تنش بالا و پایین میشدم و ھر بار کھ بھ نقطھ حساسم ضربھ میزد یھ قدم بھ اوج نزدیک تر میشدم.
لبم رو با زبون تر کردم و گفتم: -من دارم میام خسرو گردنم رو گاز گرفت و در حالیکھ گوشتم رو بین دندوناش فشار میداد گفت: -ھنوز زوده ...باھات کلی کار دارم پس خودت و کنترل کن
بالاخره بھ کلبھ رسیدیم در حالیکھ من گر گرفتھ و ملتھب بھ خسرو چسبیده بودم و منتظر بودم تا وقتی برسھ کھ منو بھ آرامش برسونھ.
جلوی در کلبھ کمک کرد از اسب پایین برم و خودش ھم بلافاصلھ پیاده شد.
وسایلی رو کھ آورده بود رو جلوی در کلبھ گذاشت و گفت: -تو برو چایی رو ردیف کن تا من برم یھ چیزی واسھ شام شکار کنم گفتم کلبھ رو گرم کنن بخاری ھم روشنھ....
سری بھ علامت باشھ تکون دادم و وسایل رو برداشتم و داخل کلبھ رفتم. جلوی در وایسادم و بھ داخل نگاھی انداختم. من توی ھمون اتاق زیر تن خسرو زن شده بودم. اون موقع فقط ١٣ سال داشتم. ترسیده و ضعیف بودم و میدونستم بھ محض اینکھ برگردم خونھ از سیما کتک مفصلی میخورم.
اما اون شب یھ اتفاق دیگھ ھم افتاد. ارباب لباسم و عوض کرد و لباس خودش و بھم پوشوند. شبیھ یھ بچھ تر و خشکم کرد و آخر شب کھ رسید منو زیر تن خودش کشید.
اون شب درد زیادی داشتم،وحشت زده بودم و میدونستم کار بدی کردم. ولی ارباب یجوری منو بوسید و تنم رو با دستاش لمس کرد کھ تا مدت ھا دلم میخواست برگردم بھ اون شب. چون ارباب تنھا آدم زندگیم بود کھ بھم حس خوبی داد،بغلم کرد. تنم رو بوسید. وقتی درد داشتم زیر شکمم و ماساژ داد . اون شب برای اولین بار فھمیدم بھ جز کتک و توھین و تحقیر آدما حس دیگھ ای رو ھم میتونن تجربھ کنن. فھمیدم بقول سیما من نجس و خنگ نیستم بلکھ باارزش و زیبام.
خاطرات اون شب یھ لحظھ ھم از جلوی چشمام کنار نمیرفت. با ھر کاری کھ میکردم یھ صحنھ جلوی چشمام زنده میشد.
دم دمای غروب بود کھ خسرو با شکاری کھ کرده بود؛برگشت.
بالای سرش وایساده بودم وقتی سرش رو برید و برای شام آتیش روشن کرد. اون یھ مرد قوی بود و وقتی کار میکرد ھیچ چیزی نمیتونست تمرکزش رو بھم بریزه.
خیلی زود آتیش بھ پا شد و من با دو تا لیوان چایی لب دوز و یکم تنقلات رفتم پیشش.
یھ کنده کنار آتیش گذاشت و کمک کرد بشینم روش. خودش ھم کنارم نشست و توری فلزی رو روی آتیش گذاشت. و بعد تیکھ ھای گوشت رو کھ خوب نمک زده بود روی توری انداخت و لیوان چایی رو ازم گرفت.
خیره بھ صحنھ روبروم بودم کھ دست انداخت دور کمرم و منو روی پاھاش نشوند: -حالا بھتر شد وقتی اینجوری کنار آتیش دلبری میکنی ھوس میکنم جای کباب تو رو بخورم....
دستام و دور گردنش حلقھ کردم و گفتم:-امروز ھمش یاد اولین باری کھ اومدیم اینجا افتادم باور میکنی اصلا از اون شب پشیمون نیستم؟
خسرو قفسھ سینھ م رو کھ لخت بود رو بوسید و گفت: -اون شب اونقدر کوچیک و تر و تازه بودی کھ نتونستم خودم و کنترل کنم خیلی بچھ بودی و کارم خلاف قانون بود اما نشد کھ ازت بگذرم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل پنجم)
قسمت 3
سهيلا:
خوابم سنگین بود ولی تقریبا نصفھ ھای شب بود کھ بدجور احساس تشنگی میکردم.
اونقدر خستھ بودم و خوابم میومد کھ نمیتونستم بلند شم و تا آشپزخونھ برم.
بی توجھ توی جام غلت زدم و خودم رو توی بغلش جا دادم.
ھمیشھ دلم میخواست توی خواب بغلم کنھ و با نوازش و بوس دوباره بخوابم اما شوھرم ھیچ وقت ذوق نداشت. ھر بار کھ بھش میچسبیدم منو از خودش جدا میکرد و پشت بھم میخوابید.
ھمیشھ ھم بھونھ میآورد کھ گرمایی ھستم و وقتی یکی بھم میچسبھ بدخواب میشم. اما اون شب منو پس نزد. بدنش مثل ھمیشھ نرم و گوشتی نبود. انگار سرم رو روی سنگ گذاشتھ بودم ولی مگھ اھمیت داشت؟ برای یھ ذره محبت گدایی میکردم. دستاش کھ دورم پیچید یھ حس خوبی توی رگام ریشھ دوئوند. گرم بود و محکم. انگار بھم میگفت جات ھمینجا خوبھ.
اونقدر خوابم میومد کھ دیگھ بھ تشنگی و سوزش گلوم توجھ نکردم و فقط از بغلش لذت بردم و خوابم برد.
برای اولین بار توی عمرم بود کھ شوھرم بھم محبت میکرد. روی موھام و بوسید و اجازه داد توی بغلش آروم بگیرم.
منو پس نزد. توی خواب تحقیرم نکرد. فشار روانی بھم نداد. از ھمھ مھم تر بوی خوبی میداد. برعکس ھمیشھ کھ بوی طویلھ و گاو و گوسفند ازش بلند میشد. ھیچ وقت بھ خودش نمیرسید، توی روستا خیلی ھا طویلھ داشتن ولی انگار شانس من بود کھ شوھر شلختھ و کثیف گیرم اومد.
برعکس ھمیشھ تمام شب رو چنان سنگین خوابیده بودم کھ حتی تشنگی از یادم رفت.
وقتی نور توی چشمام افتاد کم کم ھوشیار شدم.
توی جام غلت زدم و بھ بدنم کش و قوسی دادم. ھنوز توی جام بودم و از گرمای لحاف لذت میبردم کھ صدای در توجھم رو جلب کرد و بعد صدای ربابھ رو شنیدم کھ گفت: -خاک بھ سرم دختر ...تو تخت آقا چکار میکنی؟
چشمام شبیھ صاعقھ زده ھا باز شد و فورا توی جام نشستم. با گیجی بھ اطراف نگاھی انداختم و تازه یادم اومد کجام.من خونھ خودم نبودم. دلشوره بدی بھ جونم افتاد. آب دھنم رو بھ سختی قورت دادم و گفتم: -مگھ...مگھ نگفتی اتاق کناری مال منھ خودت گفتی پس من اینجا چکار میکنم....
رباب با نگرانی توی پیشونیش کوبید و جواب داد: -من منظورم اتاق اون طرفی بود نھ اینجا... این اتاق مال آقای خونھ ست....
بابای بچھ ھا...آقا کارون یعنی متوجھ نشدی؟
پس آقا امشب کجا خوابیده ؟
در حالیکھ قلبم روی ھزار میکوبید از تخت پایین رفتم و دستی بھ موھام کشیدم: -نھ ...بھ جون عزیزم خیلی خستھ بودم... متوجھ نشدم حالا چی میشھ رباب خانوم؟ -صددرصد اخراجی دختر،آقا بھ این راحتی از تقصیر کسی نمیگذره بی نظمی و بی توجھی رو کھ اصلا و ابدا....
دستم رو روی سرم گذاشتم و لبھ تخت نشستم. خستگی و درموندگی چند ھفتھ گذشتھ باعث شد وقتی
وارد اتاق شدم بدون اینکھ لباس در بیارم و بھ چیزی توجھ کنم مستقیم توی تخت خزیدم. چند ثانیھ بعد بھ خواب عمیقی فرو رفتم و تا ھمون چند لحظھ پیش دیگھ چیزی نفھمیده بودم.
حالا باید چکار میکردم. جواب ارباب و چی میدادم. اصلا کجا رو داشتم کھ برم....
بھ کمک رباب اتاق رو مرتب کردم و بعد از صبحانھ سراغ بچھ ھا رفتم. دلم شور میزد و مدام منتظر بودم آقای خونھ منو احضار کنھ. رباب کھ نگرانیم رو دید گفت: -اگھ آقا عصبی باشن فقط شبا میخوان بھ اون اتاق بری باور کن تنبیھاتش زیاد سخت نیست مثلا خود منو مجبور کردن کل خونھ رو تمیز کنم
با اینکھ رباب تلاشش رو میکرد اما من دلشوره داشتم. آوات و آبان ھنوز خواب بودن، و اما دو قلو ھا ساکت توی گھواره بازی میکردن.
رباب گفتھ بود بچھ ھا زیادی لوس و بی نظم بار اومدن چون پدر شون دلش نمیومد بھ بچھ ھایی کھ مادر ندارن سخت بگیره. حالا باید من یکم بھشون سخت میگرفتم.
پرده ھا رو کنار زدم و ھمون طورکھ بھ طرف بچھ ھا میرفتم گفتم: -بلند شید تنبلا ...دیگھ صبح شده
چند دقیقھ ای طول کشید تا بچھ ھا غرولند کنان از تخت بیرون اومدن و رفتن طبقھ پایین تا صبحانھ بخورن. آبان اصلا روی خوش نشون نمیداد و با لحن بدی باھام حرف میزد.
یکی از دو قلو ھا رو کھ بغل کردم طفلی لب ھاش رو تو جستجوی شیر از روی لباس بھ سینھ م مالید. بغضی کھ توی گلوم چنبره زده بود و نمیتونستم قورت بدم.زیادی گلوگیر و بزرگ بود. ھیچ کس نمیدونست وقتی بھ سنگسار محکوم شدم ٧ ماھھ حاملھ بودم و بچم از ترس سقط کردم. حتی بھ شوھرم نگفتھ بودم چون دل خوشی بھ اون زندگی نداشتم. حتی متوجھ تغییراتم نمیشد. اونقدر ریزه میزه و لاغر بودم کھ کسی متوجھ شکمم نشد،حتی مادر شوھر و مادر خودم.
بی تاب شیر دادن بھ بچھ لبھ تخت نشستم و سینھ م رو بیرون آوردم.با اینکھ بچھ سقط شده بود ولی سینھ ھام حسابی شیر داشت. جوری کھ چند بار دوشیده بودمش تا دردش کم بشھ. نیپلم رو بھ سختی توی دھن بچھ گذاشتم و وقتی شروع بھ مکیدن شیر کرد بغضم ترکید و بھ خودم فشردمش....
تا شب مخفیانھ چند سری بھ بچھ ھا شیر دادم و سعی کردم با آوات و آبان رابطھ برقرار کنم. وقتی آوات ازم خواست تا برم اتاق بازی فکر کردم ھمھ چیز روبراه شده و میخوان کھ باھاشون بازی کنم.
بچھ ھا رو توی تخت گذاشتم و بھ طرف اتاق راه افتادم.
در رو با ارامش باز کردم اما ھمون لحظھ یھ ظرف آب روی سرم ریخت و بلافاصلھ آبان یھ لگن آرد و بھ طرفم پرت کرد. ھنوز توی شوک بودم کھ یھو آوات بالش پر رو از روی کمد روی سرم خالی کرد و من توی اون لحظھ شبیھ یھ مرغ پر کنده ای کھ اماده سر بریدنھ بھ نظر میرسیدم.
اونقدر ھمھ چیز یھویی پیش اومد کھ حتی فرصت نداشتم بھ چیزی فکر کنم. وضعیت وقتی بدتر شد کھ صدای بابای بچھ ھا رو درست از پشت سرم شنیدم: -اینجا چھ خبره؟
شبیھ آدمایی کھ سکتھ کردن بھ طرفش چرخیدم و برای اولین بار دیدمش. قد بلند بود با شونھ ھای پھن و ریش ھای بلند. صورت زمخت و مردونھ ای داشت با چشمای نافذ. جدی بود و با ابھت.
نگاه پر جذبھ ای بھ بچھ ھا انداخت و بعد چشماش روی من نشست. یھ لحظھ با تعجب بھ سر تا پام نگاھی انداخت و گفت:
-این چھ سر و وضعیھ؟
آبان فورا خودش و توی بغل پدرش جا داد و گفت: -ما بھش گفتیم این کار زشتیھ بابام ناراحت میشھ میخواست یکار کنھ فکر کنی ما بچھ ھای بدی ھستیم باباجونم....
کارون نفسی گرفت و بھم توپید : -توضیح بده خانوم پرستار پر ھایی کھ بھ لبام چسبیده بود رو با صدا فوت کردم و گفتم: -بچھ ھا راست میگن ھمش تقصیر منھ لطفا ببخشید قربان
کارون، آبان رو از خودش جدا کرد و با لحن ترسناکی گفت: -دنبال من بیا....
آوات و آبان از اینکھ منو توی دردسر انداختن کودکانھ
ذوق کردن و من وحشت زده دنبال پدرشون راه افتادم. از راھرو گذشتیم و بھ یکی از اتاقا کھ رسید با کلید در رو باز کرد و بدون اینکھ بھم نگاه کنھ گفت: -بیا داخل
اون مرد چقدر سفت و سخت بود. کوتاه و محکم حرف میزد. وارد اتاق کھ شدیم از تاریکی و وسایلی کھ توش بود لرز بھ تنم افتاد. شبیھ محکمھ بود. سرد و تاریک.
بدون اینکھ بھم نگاه کنھ در دیگھ ای رو باز کرد و واردش شد. و من با اون ھمھ آرد و پر و لباسای خیس ھمونجا وایسادم تا ببینم قراره چھ اتفاقی بیفتھ.
صدای آب کھ توی اتاق پیچید ترسم بیشتر شد.
چقدر اون آدم عجیب غریب بود.توی اون لحظھ خیلی ازش میترسیدم. با قدمای کوتاه عقب عقب رفتم تا فرار کنم. جونم و برمیداشتم و میرفتم. اما ھنوز بھ در نرسیده صداش توی گوشم پیچید: -اون در قفلھ بیا اینجا
آب دھنم رو قورت دادم و ترسوندن و لرزون جلو رفتم. ھیچ امیدی نبود،ترس تمام وجودم و فرا گرفتھ بود. ھنوز بوی چوب و دود میومد. بھم حس خوبی میداد ولی ترس پررنگ تر بود.
داخل کھ رفتم تازه متوجھ وان آب و مردی شدم کھ آستین ھاش رو بالا زده و چیزی توی آب ریخت. بخاری کھ بلند میشد نوستالژی ترین حس و از اون مرد میگرفتم. لبھ وان نشست و با اون چشمای سیاه و براق بھم نگاھی انداخت و گفت: -لخت شو
با شک بھش نگاه کردم و مردد پرسیدم: -چی؟ انگار بھ گوشام شک داشتم. شاید اون مرد منظور دیگھ ای داشت و من بد متوجھ شده بودم.
بدون اینکھ تغییری تو چھره ش بده دوباره گفت: -فکر نکنم گوشات مشکل داشتھ باشھ گفتم لخت شو....
اینبار یھ قدم بھ عقب برداشتم و با بغضی کھ تو گلوم چنبره زده بود گفتم: -اما...اما من شوھر دارم...شما نمیتونی... -مطمئنی؟ باز گیج شده بودم،یھ کلمھ میپرسید و من ھزار تا جواب براش داشتم کھ گیج ترم میکرد. دوباره جواب دادم: -نمیفھمم...یعنی چی؟
بازم عمیق بھم خیره شد و گفت:-میگم مطمئنی کھ اونی کھ تو داری شوھره؟ شونھ ای بالا انداختم و گفتم: -بلھ مطمئنم -پس تمام شوھرا اینجورین زناشون و سنگسار میکنن و زن از ترس جونش فرار میکنھ اگھ شوھر داری اینجا چکار میکنی بچھ جون؟
بھ لکنت افتاده بودم و نمیدونستم چی باید بگم،چجوری از خودم دفاع میکردم: -من...من... اینبار مرد عظیم الجثھ بلند شد و با قدمای آروم جلو اومد. درست سینھ بھ سینھ م وایساد و با لحن جدی گفت: -اون آدمی کھ تو ازش بھ عنوان شوھر سپر ساختی طلاقت داده و البتھ اگھ گیرت بیاره میتونھ سرت و ببره و تو کل روستا بچرخونھ تازه بھش دستخوش با غیرت ھم میگن
از پایین بھش نگاه میکردم،در مقابلش شبیھ دختر بچھ ای بودم کھ تو مدرسھ درس نخونده و تنبیھ شده.
دستش جلو اومد و دکمھ ھای لباسم رو کھ پر از آرد و پر بود رو دونھ دونھ باز کرد و باز گفت: -وقتی تو خونھ منی فقط باید از من بترسی فقط از من اطاعت کنی کسی ھم جز من نمیتونھ بھت آسیب بزنھ اینا رو آویزه گوشت کن....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

ارباب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA