ارسالها: 4109
#1
Posted: 30 Mar 2024 04:00
نام اثر:گناه
ژانر:عاشقانه،هیجانی
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#2
Posted: 3 Apr 2024 01:11
(قسمت 1)
کیسه های خریدو به سمت پسری که داشت منو آنالیز میکرد گرفتمو کلافه گفتم:میشه ۵۴ تومن...قابل نداره!
پسر لبخندی کنج لبش نشوندو کارتشو سمتم گرفت!
کارتو بدون اینکه دستم با دستش تماس پیدا کنه از دستش کشیدمو با جدیت گفتم:رمزتون؟
نیشخند مرموزی زد:۸۵ زیر چشمی با غضب بهش چشم دوختم:خب؟ خندیدو ادامه داد:دو صفر! رمز رو زدمو کارت و رسید رو سمتش گرفتم:خوش اومدین!
در حالی که هنوز نگاهش روی من میچرخید از مغازه بیرون رفت!
با بیرون رفتن پسر از مغازه نفس راحتی کشیدمو سر جام نشستم...
با دیدن سعید که از دور با اخم غلیظی به سمت مغازه میاد از جا بلند شدمو با ذوق گفتم:سعید!
دستی به ته ریشش کشیدو نفسشو صدا دار بیرون فرستاد!
رگ های پیشونیش برجسته شده بود! -چیزی شده؟ با مشتش کوبید توی میز:کی بود اون پسره؟ با ناباوری گفتم:ی...یعنی چی کی بود؟
ولوم صداشو بالا بردو از لای دندون های به هم ساییدش گفت:پروا منو سگ نکن گفتم کی بود اون مرتیکه؟
کلافه گفتم:سعید یعنی چی کی بود؟مشتری بود دیگه اومده بود خرید کنه!
صورت سعید از خشم به قرمزی میرفت،برای بار دوم کوبید توی میز:گه خورده اومده خرید کنه...بره سوپر مارکت محله خودش خرید کنه...به دک و پز این بیشرف میخورد مال اینجا باشه؟
هوفی کشیدم:سعید قربونت برم...چه ربطی داره؟حتما داشته از این ورا رد میشده...مگه مردم نمیتونن از کوچه خیابون رد شن؟
سعید عصبی دستی روی صورتش کشید:صد بار گفتم زن نباید کار کنه!
هی گفتی نه سعید من دلم میخواد کار کنم...من میخوام مستقل باشم!
من بی غیرتم که میذارم نامزدم کار کنه!
دیگه تاب نیاوردم...با ملایمت گفتم:سعید کار میکنم...هرزگی که نمیکنم!
با سیلی که از جانبش خوردم دهنم بسته شد...
انگشتشو به نشونه ی تهدید توی هوا چرخوند:اینو زدم که بفهمی چی از دهنت در میاد!
با خشونت چتریامو کنار زد:این بی صاحابو هم بکن تو،چیه هی موهاتو می ریزی بیرون!؟
با تموم شدن جملش از مغازه خارج شد...
شوکه از رفتارش دستمو روی گونم کشیدم...میسوخت...
چتری هامو با دست زیر شال فرستادم...
بغضمو قورت دادمو زمزمه کردم:دوستت داره که سخت میگیره بهت...خودت میدونی غیرتیه!
با صدای اذان به خودم اومدم... وقتش رسیده بود برم خونه! کیفمو روی کولم انداختمو در مغازه رو قفل کردم... آفتاب وسط آسمون بود ولی بخاطر سردی هوا گرماش حس نمیشد... دستامو توی جیب پالتو زمستونی بلندم فرو بردم...
خونمون چند کوچه تا مغازه فاصله داشت برای همین مسیر رو هر روز پیاده طی میکردم...
یکی از زن های همسایه در حالی که چادرش رو محکم گرفته بودو کیسه ی سبزی دستش بود لنگ لنگان از کنارم رد شد...
صدا زدم:سیمین خانوم...
سیمین که زنی ۷۰،۷۱ ساله بود با چشم های ریز شده برگشت سمتم!
چند قدم نزدیک شدم... سیمین خانوم چشماشو ریز کرد:پروا دخترم تویی؟
لبخندی زدمو دستمو دراز کردم کیسه ی سبزی رو ازش گرفتم:آره...بدید من میارم...منم داشتم میرفتم خونه!
دستای چروکیدشو روی شونم گذاشت:خیر ببینی دختر قشنگم!
با سیمین خانوم هم قدم شدم...
حین راه رفتن با صدای آرومی که داشت گفت:فکر کردم پرنیانی یه لحظه...
چتریهامو که باز بخاطر باد بیرون ریخته بود داخل شال فرستادمو لب زدم؛پرنیان زیاد بیرون نمیاد...داره واسه کنکور میخونه...به امید خدا در آینده خانوم دکتر شه!
-ایشال...تو چی دخترم؟نمیخوای ازدواج کنی؟از پارسال که سعید اومد خواستگاریت منتظرم شیرینی عروسیتونو بخورم...
با اومدن اسم سعید یاد سیلی که ازش خوردم افتادم...بخشیده بودم!
سعید هیچوقت بد نبود...فقط تعصب داشت... برای همین نمیتونستم ازش ناراحت شم! به هرحال اونم تو خانواده ی مذهبی بزرگ شده!
لبمو تر کردمو گفتم:تا سعید اوضاعش روبراه شه عروسی هم میکنیم...شکر خدا خونش تا ۱ ماه دیگه آماده میشه...ماشینم که داره میخره...
جلوی در خونه ی سیمین خانوم رسیدیم...
کیسه ی سبزی هارو کنار در گذاشتم:با اجازه برم خونه دیگه،دیر کنم آقا عماد باز زنگ میزنه...
-برو قربونت برم...خوشبخت شی الهی...سلام آبجی راضیتم برسون!
-چشم خدافظ!
از خونه ی سیمین خانوم فاصله گرفتم...نوک بینیم قرمز شده بود...
دستامو سمت دهنم بردمو ها کردم تا گرم شم... چند تقه به در وارد کردم... کمی بعد در توسط راضیه باز شد... از دو پله ی سنگی دربو داغون جلوی در خونه بالا رفتم...
دستمو به در تکیه دادم...صدای غیژ غیژ روی اعصابی تولید کرد...
بینیمو بالا کشیدمو کفشامو جلوی در درآوردم:سلام!
راضیه بی توجه به سلامم درو بست و سرشو سمت اتاق خودش و عماد چرخوند:عماد...صد بار گفتم یه روغنی...کوفتی به این در بزن...صداش رو اعصابه!
چهارتا مهمونم که میان آبروی آدم میره!
عماد از اتاق خارج شدو مثل راضیه صداشو بالا برد:یادم رفت راضیه...حال واسه همین یه دعوا درست کن!
پرنیان با اخم های غلیظ از اتاق خارج شدو درو بهم کوبید:اَه چقدر سرو صدا میکنید...اگه گذاشتین آدم دو کلام درس بخونه!
راضیه اداشو درآوردو گفت:خیلی خب بابا...انگار داره واسه دکترا میخونه!
پرنیان پاشو به زمین کوبیدو نگاه شاکیش رو به من دوخت:آبجی...یه چیزی بهش بگو!
دستمو به آرومی روی بازوی راضیه کشیدمو لبخندی روی لبم نشوندم:قربونت برم پرنیان درساش سخته...
مگه نمیخوای خانوم دکتر شه خواهر کوچولومون!
پرنیان لبش رو به دندون گزید:۱۸ سالمه آبجی پروا...۱۸ سال کم نیستا!
به سمتش رفتمو لپشو کشیدم:جوجه ی من دیگه بزرگ شده...
راضیه که کمی آروم شده بود سمت آشپزخونه رفت:برم یه سری به غذا بزنم...اگه آمادست کم کم سفره رو حاضر کنیم...
با رفتن راضیه موهای پرنیان رو بهم ریختم:برو درستو بخون دانشمند من!
پرنیان غرولند کنان همراه با کتابش ازم دور شد... راه اتاقمو در پیش گرفتم...
در اتاقو باز کردم...نگاهم سمت قاب عکس خانوادگیمون کشیده شد...
پدرو مادرم لبخند به لب داشتن... پرنیان کوچولوی یک ساله تو بغل مامانم بود!
راضیه مانتوی اپل دار که اون موقع مد بود رو به تن داشتو روسریشو سفت بسته بود!
آه پر از حسرتی کشیدمو قاب عکس رو سرجاش گذاشتم...
راضیه خواهر بزرگترم بودو یه جورایی جای مادرو برامون پر کرده بود...
ده سالی بود که با عماد ازدواج کرده بودو همگی توی خونه ی پدریم زندگی میکردیم!
شالمو روی شونه هام انداختمو موهای براق و موج دارمو که تا کمرم میرسید روی شونم ریختم...
با حلقه شدن دستی دور کمرم با وحشت سر برگردوندم:آ...آقا عماد!
عماد حصار دستهاشو دورم تنگ تر کردو عطر موهامو با ولع بو کشید...
احساس انزجار بهم دست داد...نازنازو نبودم ولی کم مونده بود بزنم زیر گریه!
با لحنی ملتمس و صدایی که به طور محسوسی می لرزید گفتم:آ...آقا عماد تر...تروخدا نکن!
عماد خودشو از پشت بیشتر بهم چسبوندو با صدایی پر از نیاز کنار گوشم لب زد:چرا؟سعید بیشتر راضیت میکنه؟
بچه مومن صبح تا شب تو مسجد پلاسه ولی عجب چیزی تور کرده...
حالم داشت از خودم بهم میخورد...دستاشو به شدت از دورم جدا کردمو عقب رفتم...
با برخوردم به آینه قدی کنج دیوار از حرکت ایستادم...
در حالی که چشمام پر شده بودو از ترس احساس نفس تنگی میکردم نالیدم:آقا عماد مگه چیکارت کردم؟چرا اینجوری میکنی!
تو و آبجی راضیه بزرگتر مایین...
شالمو روی سرم انداختم که عماد نگاه خشمگینشو بهم دوخت:اینقدر بدت اومد ازم؟
بردار اون شال بی صاحابو...تو خونه هم شال سر میکنی...
اینارو اون سعید خر تعصب یادت داده نه؟
بینیمو بال کشیدمو با لودگی گفتم:نامحرمی داداش عماد!
به سمت در رفتو غرولند کنان گفت:ضدحال...زدی حسمو پروندی...اون از خواهرت که تازه ۳۵ سالش شده مثل زن ۵۰ سالست همیشه بوی پیاز داغ میده...
اینم از ادا اطوارای تو...
با کوبیده شد در به هم توسط عماد روی زمین نشستم...
به هق هق افتادم...نمیخواستم حرفی بزنم...
اول از همه آبروی خودم میرفت...بعد از اونم زندگی راضیه خراب میشد...
راضیه بلند صدا زد:پرنیان،پروا...بیاین سفره رو پهن کنید دیگه...مردم از صبح اینقدر حمالی کردم...
از جا بلند شدمو شالمو مرتب کردم... نگاهی از آینه به چشم های قرمز شدم انداختم...
برای رفع قرمزی زیر چشمم پنکیکم رو از روی میز برداشتمو زیر چشمم کشیدم...
بعد از اتمام کارم در پنکیک رو بستمو سعی کردم لبخند بزنم...باید عادی رفتار میکردم...
در اتاقو باز کردمو سمت آشپزخونه پا تند کردم:اومدم آبجی...ببخشید دیر کردم... راضیه نگاهی با شک بهم انداخت...
قلبم توی دهنم بود...اگه می فهمید گریه کردم هی بازخواستم میکرد...
آب گلومو قورت دادم که راضیه گفت:باز سعید زنگ زد مشغول دل و قلوه گرفتن شدی موندی تو اتاق!
-ن...نه آبجی این چه حرفیه داشتم لباس عوض میکردم دیگه!
راضیه با سماجت دست به سینه جلوم ایستاد:چرا رنگت پریده؟
نگاهمو ازش دزدیدمو با لکنت زبون گفتم:ی...یکم ب...با سعید بحثم شده...همین!
راضیه هوفی کشیدو توی فکر فرو رفت...
-آبجی بخدا یه دعوای جزئی بود...پیش میاد دیگه!
راضیه به سینک ظرفشویی تکیه دادو گفت:عماد گفته بود این پسره اعصاب درست حسابی نداره... پروارو اذیت میکنه...من باور نکردم!
مظلومانه جواب دادم:بخدا اذیتم نمیکنه آبجی...دوسش دارم...
پرنیان نزدیک شدو موهاشو پر عشوه عقب فرستاد:دوتایی دارین چی اینجا آروم وز وز میکنین؟بگین منم بشنوم!
راضیه نیشگونی از بازوش گرفت:صحبتای بزرگونست!
پرنیان چشماشو به هم محکم فشردو داد زد:نکن راضیه درد ميگيره!
راضیه تک خنده ای کرد:اوهووو...چقد لوسی تو...من بچه بودم با جارو همچین کتک میخوردم که نگو!
پرنیان در حالی که بازوش رو می مالید گفت:من ته تقاریم فرق دارم...!
خندیدمو گفتم:ته تقاری برو سفره رو بنداز،بشقابارو ببر تا من برنج بکشم...
پرنیان سفره و بشقابارو دست گرفتو از آشپزخونه خارج شد...
همزمان عماد وارد آشپزخونه شدو بوسه ای روی گونه ی راضیه کاشت:کدبانو...اینقد قیافه نگیر...بعد از نهار درو روغن میزنم بشه مثل روز اولش...
سرم رو زیر گرفتمو خودم رو مشغول برنج کشیدن کردم...
متوجه پشت سرم که عماد و راضیه ایستاده بودند نبودم...
ولی صداشون رو می شنیدم... راضیه ریز ریز خندیدو آروم گفت:نکن زشته جلوی پروا...
از جایی که عماد حضور داشت هراس داشتم...
با دست های لرزون برنج میکشیدم که کفگیر از دستم افتاد...
دونه های برنج روی زمین پخشو پلا شد...
با دستپاچگی گفتم:ببخشید...نفهمیدم چی شد!
راضیه هین بلندی کشید:گند زدی به آشپزخونه که دختر...اصلا حواست اینجا نیست...
برو...برو بشین سر سفره ،تو و پرنیان جوری کار میکنید که کار نکردنتون بهتره...
من نمیدونم چجوری میخواید پس فردا شوهر کنید شما دوتا؟
با شرمندگی خم شدمو جارو رو برداشتم:جمعش میکنم آبجی...شما برید نهار بخورید...منم میام!
راضیه بازومو کشیدو بلندم کرد:پاشو قربونت...من زبرو زرنگ ترم سریع جمعش میکنم...
ببخشیدی گفتمو رد شدم...
عماد جوری که راضیه نشنوه کنار گوشم گفت:حسودیت شد اینجوری هول کردی؟
حالم داشت از حرفاش بهم میخورد...
به سرعت کنار سفره نشستم که پرنیان سر بلند کرد:آبجی چرا رنگت پریده؟
با گیجی سرم رو بال گرفتم:ها؟ -میگم چرا رنگت پریده؟ لبمو تر کردم و آروم گفتم:چیزی نیست...
بعد از خوردن غذا و جمع کردن سفره به اتاقم پناه
برم...
به سمت تخت قدم برداشتمو کلید زنگ زده ی در اتاق رو از زیر بالش درآوردم...
در اتاق رو قفل کردم...وگرنه به هیچ وجه توی این اتاق خوابم نمیبرد...
واهمه داشتم از اینکه عماد هر لحظه درو باز کنه...
شالمو از سرم درآوردمو گوشه ای انداختم... روی تخت دراز کشیدم...
گوشی موبایلمو توی دست گرفتمو انگشتمو روی عکس سعید به حرکت درآوردم...
قلبم خودشو وحشیانه به قفسه ی سینم میکوبید...
توی عکس چه چشمای مشکیش آروم بود...
اخم نداشت...لبخند به لب داشت!
انگشتمو از روی چشماش به سمت ته ریشش سوق دادم:ازت ناراحتما...ولی میدونم دوسم داری!
منم دوست دارم...
میدونم بخاطر من رو عقایدت پا گذاشتی...نگفتی چادر سر کنم...
تو روی مامان بابات وایسادی... آخه اونا عروس آفتاب مهتاب ندیده میخواستن... نه دختری که به قول مامانت تو بقالی کار کنه...
من کجا و دختری که خانوادت برات در نظر گرفته بودن کجا؟
گوشی رو کنار بالشم قرار دادمو چشمامو روی هم گذاشتم...
خودم رو مچاله کردمو پتو رو تا گردن بال کشیدم...
ترجیح میدادم از سرما بمیرم تا اینکه از آقا عماد بخوام برام بخاری نفتی رو روشن کنه...
نفهمیدم کی چشمام گرم شدو خوابم برد...
با صدای تقه هایی که پی در پی به در میخورد از جا پریدم:پروا...پروا...باز کن اون درو...
مگه نمیخوای بری سرکار؟ساعت ۵ عصر شد دختر...
من نمیدونم این در قفل کردن چه صیغه ایه که جدیدا یاد گرفتی...
با صدای غرولندهای راضیه به سمت در دویدمو قفل درو باز کردم:ب...ببخشید خواب موندم...الان سریع میپوشم میرم!
به محض اینکه ازش رو برگردوندم گفت:وایسا...
با نگرانی برگشتم سمتش که دست به سینه گفت:چرا درو قفل میکنی؟مگه غریبه تو خونه هست؟
-ن...نه...راستش...راستش...
راضیه که حوصله ی کلنجار رفتن با منو نداشت حرفمو قطع کرد:خیلی خب...برو سرکارت دیرت شد!
از خدا خواسته باشه ای گفتمو خودمو توی اتاقم پرت کردم...نفس راحتی کشیدم...
امروزم به خیر گذشت و لی تا کی میخواستم به این پنهان کاریا ادامه بدم؟
بالخره راضیه شک میکرد یا نه؟ تنها چیزی که منو نگه داشته بود سعید بود...
هم اینکه بعد از ازدواج با سعید برای همیشه از این خونه میرم!پس تا اون روز تحمل میکنم...
هم خانواده ی سعید اگه از همچین چیزی خبر دار میشدن راضی به وصلت من و پسرشون نمیشدن...
سرمو به طرفین تکون دادمو افکارمو پروندم!
مانتوی زمستونمو تن کردمو شالمو روی سرم انداختم...
این دفعه چتری هامو عقب فرستادم...دوست نداشتم بازم بحثی با سعید درست کنم!
من خودم انتخابش کرده بودم با خوبو بدش...
از تعصبی بودنش هم خبر داشتم...
از اتاق خارج شدمو پا تند کردم سمت در تا با عماد روبرو نشم...
دستمو به دیوار تکیه دادمو کفشامو پا کردم...
از خونه زدم بیرونو راه مغازه رو طی کردم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#3
Posted: 3 Apr 2024 01:35
(قسمت 2)
برای هرکی که رد میشد سری تکون میدادم...توی این محله هر لحظه آشنا می دیدم!
بالاخره به مغازه رسیدم...کلیدو توی در چرخوندمو در شیشه ای رو هل دادم تا باز شه!
وارد مغازه شدم...چراغا خاموش بود برای همین روشن کردمو پشت میز نشستم...
دستمو زیر چونه ام زدمو به فکر فرو رفتم...
دوست داشتم به سعید بگم زودتر ازدواج کنیم بخاطر قضیه ی عماد...
ولی اگه شک میکرد یا چیزی از عماد میفهمید میکشتش!بی شک میکشتش!
توی همین افکار غرق بودم که حضور کسی رو حس کردم...
سربلند کردم با دیدن سعید که دسته گلی رو روبروی صورتش گرفته خندیدم:سعید!
سعید دسته گل رو سمتم گرفت:خوشگل ترین دختر دنیا منو میبخشه؟
دسته گلی که حاوی رزهای قرمزو سفید بود رو ازش گرفتمو با شوق غیر قابل وصفی گفتم:سعید خیلی قشنگه!
سعید سرش رو کج کردو دندون نما خندید:قابل شما رو نداره خانوم...ببخشید بابات رفتار ظهرم...
راستش...راستش اینجور وقتا انگار خون به مغزم نمیرسه...
متوجه هیچی نیستم...هیچی نمیبینم...نمیشنوم!
وقتی دیدم پسره چجوری بهت لبخند میزنه نفهمیدم چیکار کردم!
بازم ببخشید...خودت میدونی چقد دوست دارم پروا...
سرمو زیر گرفتمو گفتم:میدونم سعید...دلخور نیستم...ولی دیگه روم دست بلند نکن...خب؟
سعید با ناراحتی به پروا چشم دوخت:بشکنه دستم...من غلط بکنم دیگه تو رو بزنم...
از این به بعد رفتارمو کنترل میکنم...بهت قول میدم...
گلارو به صورتم نزدیک کردمو عطرشونو به ریه هام فرستادم...
خدا میدونه چقد قلبم داشت تند تند میزد...
نگاهمو به سعید دوختمو دندون نما خندیدم:سعید...دیگه دعوا نکنیم...
-اینم چشم...
با دودلی سرمو زیر گرفتم...دوست نداشتم این سوالو بپرسم که غرور دخترونه ام خورد شه...
ولی میخواستم هرچه سریع تر از دست عماد خلاص شم...
در حالی که خودم رو با ور رفتن با گل های توی دستم سرگرم کرده بودم گفتم:م...میگما...سعید!
ما خیلی وقته نشون کرده ی همیم... کی ازدواج می کنیم؟
سعید دستی به ته ریشش کشیدو نفسش رو بیرون فرستاد...
انگار توی فکر فرو رفته بود...
کمی بعد لب زد:اگه به منه هرچه زودتر...
یک ماه دیگه خونه آماده میشه...
اون موقع با مامان بابام حرف میزنم واسه کارای عقد...
-اوهوم...نمیخوای بری سرکار؟دیرت نشه...
سعید نگاهی به ساعت مچیش انداخت:پاک فراموش کردم...
من برم دیگه...مراقب خودت باش خب؟ لبخندی حواله اش کردم:توام مراقب خودت باش!
سعید دستی تکون داد:خدافظ!
با رفتن سعید دور شدنش رو از پشت شیشه تماشا کردم...
یه جور خاصی دلمو می لرزوند... دوست داشتم زودتر ازدواج کنیم! تو خونه ای که خانومش منم...فقط من! از سرکار که میاد به خودم برسمو بهش خسته
نباشید بگم...
از اون غذاها درست کنم که بوش تو کل خونه میپیچه...
با همدیگه غذا بخوریمو از همه چی حرف بزنیم... اون از کارش بگه...من از خونه...
بعدم یه چایی دبش تو هوای سرد وقتی محکم بغلم کرده تا از سرما نلرزم...
آخ که چقدر خیال پردازیشم لذت بخشه و لبخند رو لبم میاره...
کل روز توی مغازه بودم...تقریبا ساعت ۱۰ رو نشون میداد...
این موقع نه کسی توی محله ی ما بود که نیاز باشه بیشتر توی مغازه بمونم...نه اینکه درست بود این وقت شب تنها توی مغازه باشم...
دفتر حساب کتابو بستمو کیفمو روی کولم انداختم... دسته گلمو برداشتمو دوباره با دیدنش لبخند زدم...
صدای پرنیان منو به خودم آورد:چی شده که اینجوری نیشت بازه آبجی خانوم؟
-سلام...کلاس بودی؟
پرنیان کتابایی که توی بغلش گرفته بود رو نشون داد:آره...مرسی آبجی اگه تو پول کلاسمو نمیدادی الان...
حرفشو قطع کردمو چند قدم به سمتش برداشتم:هیس...دیگه نشنوما...مگه غریبم؟
پرنیان نگاهش سمت دسته گلای توی دستم کشیده شد:چه خوشگلن...از کجا گرفتی؟
-سعید داده...باید بذارمشون تو آب خشک نشن!
پرنیان موهاشو توی مقنعه فرستاد:اوهوم...بریم خونه؟دیر شده!
دستمو پشت کمرش گذاشتمو همراهش از مغازه خارج شدم:بریم...
کلیدو چند بار توی در چرخوندم تا از اینکه قفل شده اطمینان پیدا کنم...
کلیدو توی کیفم انداختمو با پرنیان هم قدم شدم... -کنکورت کیه دقیقا؟
انگار توی باغ نبود...دستمو چندبار جلوی صورتش تکون دادم:هی دختر...اینجا نیستیا!
با گیجی چشماشو گرد کرد:ها؟ -میپرسم کنکورت کیه؟ -۵ ماه دیگه...خیلی استرس دارم!
لپشو کشیدمو گفتم:تو باهوشی...خیلی هم زحمت کشیدی...
شک نکن نتیجشو میبینی!
دست آزادشو توی جیب مانتوش فرو بردو با اون یکی دستش کتاباشو محکم گرفت:خدا کنه...
جلوی در خونه رسیدیم... چند تقه به در وارد کردم...
پرنیان غرولند کنان گفت:هوف...هوا خیلی سرده آبجی...
-آره...هی داره سردتر هم میشه! کمی بعد در توسط راضیه باز شد... سری تکون دادمو سلام کردم! درو هل دادم مشغول درآوردن کفشم شدم... در دیگه صدا نمیداد...گویا عماد درستش کرده بود!
نگاهم کشیده شد سمت عماد که روبروی تلوزیون روی مبل لم داده بودو فوتبال تماشا میکرد...
نگاهی به سرتاپام انداخت:جدیدا دیرتر میای خونه...نکنه با این پسره میری بیرون؟
حواستو جمع کن ما تو این محل آبرو داریم...
راضیه کنارش روی مبل نشستو گفت:وا...مگه دوست پسرشه عماد؟همه میدونن سعید اومده خواستگاری پروای ما نشون هم آوردن!
عماد سرش رو سمت راضیه کج کرد:نشون آوردن که آوردن...عقد که نیستن!
مثلا من مرد این خونم...سیب زمینی که نیستم! از این به بعد باید ساعت ۹ تو خونه باشه! بغضمو قورت دادمو گفتم:آقا عماد سرکار... میون حرفم پرید:همین که گفتم! پرنیان بی توجه به بحث رفت سمت اتاقش...
راضیه دستشو روی شونه ی عماد گذاشتو برای نرم کردنش با آرامش گفت:پروا بچه که نیست...۲۵ سالشه...
والا پرنیان نسبت به این بیچاره آزاد تره...چرا اینقد بهش سخت میگیری؟
عماد چینی به پیشونیش انداختو سعی کرد ادای آدم حسابیارو در بیاره:اون دختره میره کلاس کنکور...این چی؟همه فکر میکنن نصف شب برمیگرده با سعیده...
خسته بودم از این همه بی انصافی...آب گلومو بخ سختی قورت دادم با صدایی لرزون گفتم:من که با سعید بیرون نمیرم...بخدا سرکار بودم!
عماد فریاد کشید:پس اون گلای تو دستتو کدوم پدر سگی برات خریده؟
انگشتشو تهدید آمیز توی هوا چرخوندو رو به راضیه ادامه داد:راضیه این دیگه داره از دست در میره...
توام که عین خیالت نیست!
راضیه دست به کمر ایستادو اخمهاشو درهم کشید:من؟من عین خیالم نیست؟
عماد داری شور قضیه رو در میاری... سعید یه مدت دیگه میخواد عقدش کنه!
عماد در حالی که پره های بینیش از خشم می لرزید گفت:شماها انگار عقل توی کلتون نیست...دختره رو بدیم به اون خر تعصب روانی؟
پسره تسبیح میگیره دستش راه میره بعد خوب بلده واسه پروا خانوم گل بخره هنوز نه محرمن نه چیزی!
بغضم ترکید...پامو به زمین کوبیدمو با گریه گفتم:من دوسش دارم...هرچی که هست!
چرا اینقدر از سعید بدتون میاد؟مگه چیکارتون کرده؟
مگه کار زشتی کرده؟مگه بهم دست زده؟ یه دسته گل خریده...اینم حرومه؟
عماد دستی روی صورتش کشیدو با صدایی دو رگه ناشی از عصبانیت گفت:ببین پروا...این پسره
کنترلی روی رفتارش نداره...مغزتو شستشو داده...کاری کرده جلوی منی که وقتی ۱۴،۱۵سالت بود راضیه رو گرفتمو مثل بابا بالا سرتون بودم روسری سر کنی!
خطاب به راضیه گفت:راضیه من چشمم ناپاکه این جلوی من روسری سر میکنه؟
راضیه سرش رو زیر گرفتو در حالی که گل های قالی رو نگاه میکرد گفت:نه!
عماد که شیر شده بود ادامه داد:اون بچه مذهبی پرش کرده...
دوست داشتم بگم که اگه چشمت ناپاک نیست پس چرا مدام منو اذیت میکنی؟
ولی باز هم با دیدن راضیه ای که دلسوزانه مارو به چنگ و دندون گرفتو بزرگ کرد ساکت شدم!
بینیمو بالا کشیدمو اشکامو پاک کردم:سعید اصلا دربارت حرف نزده آقا عماد...
بخدا من خودم روسری سر میکنم توی خونه...
اگه اینجوری فکر میکنید روسریمو در میارم...فقط تو رو خدا همه چی رو از چشم اون نبینید...
ما ۱ ماه دیگه میریم سر خونه زندگیمون...
قبل از اینکه عماد فرصت کنه جوابی بده پرنیان در حالی که کوله پشتیشو روی کولش انداخته بود گفت:همش دادو بیداد...همش دعوا...
من میرم خونه ی نسترن درس بخونم...اینجوری که شما خونه رو سرتونه رتبه ی ۱۰ رقمی هم نمیارم!
در حالی که سمت در میرفت راضیه کوله پشتیشو کشیدو چشم غره ای تحویلش داد:توام دنبال فرصتیا...پاشو برو تو اتاقت لوس بازیم در نیار...
با ۱۰ دقیقه دعوا شانس دکتر شدنت از بین نمیره پرنیان خانوم...
پرنیان با حرص پاهاشو به زمین کوبیدو به سمت اتاق رفت!
سرمو زیر گرفتمو آروم گفتم:اگه میشه دیگه این بحث بی سرو ته رو تمومش کنیم برم تو اتاقم!
راضیه نفسشو پر صدا بیرون فرستاد:برو عزیزم...
به سمت اتاق پا تند کردم ولی صدای عماد هنوز به گوشم می رسید:می بینی راضیه؟ حرفای منو به هیچ جاش نمیگیره!
دیگه نمیخواستم صداشو بشنوم،در اتاق رو بستمو روی تخت نشستم...
نمیدونستم دیگه به چه زبونی بگم سعید زودتر بیاد برای عقدو ختم به خیر کنه همه چیزو...
اون که نمیدونست من چی میکشم! با لرزش گوشیم از توی کیف خارجش کردم! اسم سعید روی صفحه افتاد... گوشی رو کنار گوشم گذاشتم:الو سعید... -سلام پروا...رسیدی خونه؟
چهار زانو روی تخت جا گرفتمو بی اختیار لبخند زدم:آره رسیدم...تو چی؟
-منم خونم...دلم شور میزد گفتم بهت زنگ بزنم! -خوبم من...نگران نباش...فقط... -فقط چی؟
لبمو به دندون گزیدمو در حالی که انگشتمو روی نقش های روی روتختی تاب میدادم گفتم:دلم برات تنگ شده!
از صداش مشخص بود داره میخنده:منم...
-توام چی؟
سعید که مشخص بود خجالت میکشید گفت:منم همون که تو میگی دیگه!
تک خنده ای کردمو با شیطنت ادامه دادم:من چی میگم!
-پرواااااا...
خندیدمو گفتم:خیلی خب...نگو...بالخره که باید بگی...
-چشم وقتی زنم شدی میگم...اینقد میگم که دلت بزنه!
سرمو کج کردمو گفتم:دلم هیچوقت نمیزنه که...
سعید آروم گفت:من قربون اون دلت برم...فرشته کوچولوی من...
صدای ضربان قلبمو به وضوح میشنیدم... گونه هام گل انداخته بود... -اِ...سعید...خدا نکنه...همیشه بمون خب؟
-آخه لاکردار...یه جوری دل منو بردی که مَنِ بچه مومن میدونم گناهه و اینجوری قربون صدقت میرم...
جوری دلمو به بازی گرفتی که اختیارم دست خودم نیست...
چجوری ولت کنم برم؟هوم؟
دستمو به صورت گر گرفتم کشیدم:سعید...نگو دیگه من قلبم ضعیفه...
-خودت شروع کردی خانوم...الان مامانم داره صدا میزنه...کاری نداری؟
الان بیاد بفهمه منو تو تلفنی حرف زدیم میخواد بگه هنوز زنت نشده و فلان...
برای اینکه اخلاق مامانشو میشناختم گفتم:برو...منم لباس عوض میکنم میخوابم...شب بخیر!
-شب بخیر عزیزم!
بعد از قطع کردنه گوشی عکسشو روی صفحه ی گوشی نگاه کردمو عکسشو بوسیدم:چقدر خوشحالم که خدا تو رو به من داد!
گلارو توی گلدون گذاشتمو لباسامو عوض کردم... خسته بودم...
کار توی سوپر مارکت رو دوست داشتم ولی اینقدر در روز مشتری میومدو میرفتو همه از دم آشنا بودنو شروع به صحبت میکردن آخر شب خسته بودم...
روی تخت دراز کشیدمو به سقف خیره شدم... شاید مشکلایی مثل عماد توی زندگیم بود... ولی زندگی قشنگیاشو داشت! مثل سعید... اینقدر از این دست به اون دست شدم تا بالخره خوابم برد... با حس حضور دستی روی بدنم از خواب پریدم... خواستم داد بزنم که دستشو گرفت جلوی دهنم... از ترس داشتم می لرزیدم...
با دیدن چهره ی عماد توی تاریکی دوباره احساس انزجار همراه با وحشت به سراغم اومد...
با چشم هایی که داشت باز پر میشد ازش خواهش میکردم...
دستشو رو زیر تیشرتم بردو کنار گوشم لب زد:که میخوای ازدواج کنی هوم؟روی حرف من حرف میزنی؟
تقلا کردم که خیمه زد روم:چرا داری میلرزی؟اینقد دستو پا نزن...زورت به من نمیرسه...
سرش رو توی گردنم فرو بردو نفس عمیقی کشید:آخ دختر...چیکار میکنی تو با آدم؟
از راه به در میکنی آدمو... دوست داشتم همون لحظه بمیرم...فقط بمیرم... حالت تهوع بدی بهم دست داده بود!
دستشو روی بدنم به حرکت درآوردو با صدایی دو رگه گفت:چقد داغی!
کاش جای سعید بودم...به خواست خودت میری بغلش...اون چه حالی میکنه...
به شدت هلش دادمو گوشه ی تخت خودمو مچاله کردم...
با صدایی که به شدت می لرزید بریده بریده گفتم:ب...به...به ارواح خاک مامان بابام اگ...اگه نری بیرون این...اینقدر جیغ میز...میزنم که همه بریزن سرت...
عماد کمی خودش رو جمع و جور کردو از جا بلند شد...
نیشخندی کنج لبش نشوند:راضیه ده ساله زنمه...جلوش سر بلند نکردم نگات کنم...باور میکنه؟
فکر میکنه شوهرش چون خیرِ خواهرشو میخواد نمیذاره با سعید ازدواج کنه، خواهر سرتقش هم داره از من بد میگه که بتونه زن سعید شه!
به همین سادگی از خونه پرتت میکنه بیرون...
سرتاپامو با هوس برانداز کرد:ولی پروا...بدجوری حس نیازو توی وجودم بیدار میکنی!
اگه یه بار...آخ...فقط یه بار دختر خوبی باشی واست همه کار میکنم...
با صدایی خفه در حالی که اشکام میریخت پایین گفتم:بدم میاد ازت...شوهر خواهرمی...
خجالت بکش یکم... چرا منو اینقد اذیت میکنی؟
عماد تیشرتش رو صاف کردو سمت در اتاق رفت:اینقد آبغوره نگیر توام...
حالا خوبه کاری نکردم...اگه کاری کرده بودم چیکار میکردی؟
با تحکم گفتم:خودکشی! جوابی ندادو از اتاق خارج شد...
بدنمو چنگ زدمو از جا بلند شدم... حولمو برداشتم...احساس نجاست میکردم...باید میرفتم دوش میگرفتم...
خودمو توی حمام پرت کردم و تا جایی که تونستم بدنمو لیف کشیدم...
جوری که رد قرمزی همه جای بدنم پدیدار شده بود!
دستمو جلوی دهنم گرفتمو زدم زیر گریه...
احساس بدی داشتم...جوری که انگار من هم به اندازه ی عماد کثیفم که دهنم رو بستم!
اگه کسی می فهمید آبروی منو خانوادم میرفت...
از یه طرف گفتن به راضیه و انکار های عماد قضیه رو بدتر میکرد...
نفهمیدم چقدر زیر دوش نشستمو گریه کردم... ولی فهمیدم زمان زیادی گذشته...
بدن بی جونمو از روی زمین بلند کردمو لباسامو توی حموم پوشیدم...
از حمومی که بخار گرفته بود خارج شدم...
پرنیان در حالی که خمیازه میکشید از اتاقش خارج شد...
لاي چشمای خواب آلودشو باز کردو با صدای گرفته ای از خواب گفت:آبجی؟حموم بودی؟مگه ساعت چنده...
چشمهای قرمزمو ازش دزدیدمو موهامو پشت گوش فرستادم:خوابم نمیبرد...گفتم دوش بگیرم سبک شم...تو چرا بیداری؟
با بی حالی گفت:میرم دستشویی...خیلی خوابم میاد...توام سعی کن بخوابی!
نفس راحتی کشیدمو به سمت اتاقم پا تند کردم... دیگه جرعت خوابیدن نداشتم...
فقط یک شب یادم رفت در رو قفل کنم که نتیجه اش شد این...
دم دمای صبح شده بود...
هوا داشت روشن میشد...با کلی سختی تصمیم گرفتم اگه بار دیگه عماد کاری کرد یا به سعید یا آبجی راضیه بگم...مرگ یه بار شیون یه بار...
حتی اگه سعید با فهمیدنش ولم میکرد بهتر از تحمل و سکوت بود...
زیر چشمام به خاطر بی خوابی پف کرده بود... از جا بلند شدمو لباسامو تن کردم... میخواستم قبل از صبحونه برم سرکار! جواب پس دادن به راضیه بخاطر پف بودن چشمام خودش یه بدبختی دیگه بود...
از خونه بیرون زدمو دستمو توی جیب پالتوم فرو بردم...
اول صبح هوا سردتر بود برای همین به قدم هام سرعت بخشیدم تا زودتر به مغازه برسم...
به محض رسیدن کلیدو سرسری توی در چرخوندمو وارد مغازه شدم...
کمی گرم تر شده بودم... همه چیز مثل هر روز بود! من بودمو کلی حرف توی دلم که به کسی نمیزدم...
و این مغازه ی نمور... پشت میز نشستم...فکرم جای دیگه ای بود! دوست نداشتم به اون خونه برگردم... همیشه میگن خونه امن ترین جا واسه آدمه...
ولی خونه ی من جوری بود که من خیابون رو
بهش ترجیح میدادم....
ظهر رو به هزار بهانه که بار رسیده توی مغازه
موندم...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#4
Posted: 3 Apr 2024 02:14
(قسمت 3)
بار اومده بود ولی صاحب مغازه همیشه این موقع خودش کارارو انجام میداد...
این دفعه با اصرار ازش خواستم کارارو به من بسپره...
تعجب کرد که چرا اینقدر اصرار دارم ظهر رو مغازه بمونم...
ولی از خدا خواسته قبول کرد... کیه که بدش بیاد از زیر کار در بره؟
امروز از همیشه سردتر بود...هیچ چیز نمیتونست سوز سرمارو از بین ببره...
حتی بخاری برقی که روی زمین توی برق زده بودم...
هر از گاهی دستمو سمتش میبردم تا کمی گرم شم! تقریبا شب شده بود...
نگاهی به ساعت انداختم...۱۰ شب رو نشون میداد!
عماد خودش فهمیده چه غلطی کرده که نمیرم خونه برای همین زنگ نمیزد...
دوست داشتم همینجا روی کاشی های سفت و سرد مغازه بخوابم...
خوابیدن اینجا از روی تختم برام لذت بخش تر بود...
چون امنیت بیشتری داشتم... به ناچار بخاری رو خاموش کردم از جا بلند شدم... به هر حال که باید میرفتم خونه... کیفمو برداشتم که سمت در برم ولی یکباره در باز شد...
پسر جوونی که قیافش برام آشنا بود تلو تلو خوران نزدیک میز شد...
دروغ چرا...کمی ترسیده بودم... مشخص بود از حالت عادی خارجه...
با صدایی کشدار گفت:هی...دختر...یه پاکت سیگار بده...
همزمان لبه ی میز رو گرفت تا نیوفته...
آب گلومو قورت دادمو یه بسته سیگار سمتش گرفتم...
پسر چشماشو ریز کردو اجزای صورتمو از نظر گذروند...
نیشخندی کنج لبش نشوندو سیگارو از دستم گرفت!
روی چهرش دقیق شدم...تازه فهمیدم چرا برام آشناست...همون پسره بود که بخاطرش سعید زد توی گوشم...
پسری که نمیدونستم اسمش چیه در حالی که هر لحظه انگار میخواست بیفته گفت:تازه اینجا شروع به کار کردی؟
اینو باش...از سرو ریختش پیداست اینقدر در روز با دخترا سرو کله میزنه که یادش نمیاد سری قبل
منو اینجا دیده ،بعد سعید توهم میزنه که یارو بخاطر من میاد اینجا...
کارتشو سمتم گرفتو رمزو گفت...
برای اینکه زودتر از اونجا خلاص شمو یه وقت سعید سر نرسه کارتشو دادم دستشو سرسری گفتم:اگه چیز دیگه ای لازم ندارید میخوام مغازه رو ببندم!
پسر با صدایی کشدار گفت:چرا...یه چیز دیگه لازم دارم...
-بفرمایید...بگید میارم...دیر وقته میخوام مغازه رو ببندم...
دستشو جلو آوردو بازومو کشید:توام خوشگلیا...آرایش مارایشم نداری...میخوای شمارمو داشته باش...
به شدت دستشو از بازوم پس زدم...اینقدر مست بود که با هل دادن من چند قدم عقب رفت...
صدامو بالا بردمو انگشت اشارمو تهدید آمیز توی هوا چرخوندم:اینجا محل کار منه...لطفا برید بیرون تا پلیس خبر نکردم...
پسر خندیدو دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد:خیلی خب...خیلی خب...من رفتم...
چرا وحشی میشی دختر ؟به امید دیدار...
با همون وضعیت به سمت در رفتو بعد از اون صدای کر کننده ی لاستیکای ماشینش!
هوفی کشیدمو مغازه رو بستم...
با هر نفسی که می کشیدم مه سفید رنگی جلوی دیدمو تار میکرد...
آستین مانتومو پایین تر کشیدمو به قدم هام سرعت بخشیدم...
جلوی در خونه از حرکت ایستادم... به در قهوه ای رنگ چوبی خیره شدم...
کمی مکث کردمو کلون در را چندین بار به صدا درآوردم تا دروباز کنن...
صدای راضیه از اون سمت در شنیده شد:اومدم...اومدم...
کمی بعد در توسط راضیه باز شد... آروم گفتم:سلام...
راضیه نیشگونی از بازوم گرفت:ساعت ۱۰:۳۰ شده دختر...الانم نمیومدی...
با بی حوصلگی گفتم:آبجی راضیه تروخدا اذیت نکن سرکار بودم دیگه...
راضیه از جلوی در کنار رفت:بیا تو... از دو سه تا پله ی جلوی در بال رفتمو درو بستم...
در حالی که پالتوی ضخیممو از تنم خارج میکردم نگاهی به دورو اطرف انداختم:پرنیان برگشته؟
راضیه به اتاقش اشاره کرد:تو اتاقشه...تازه برگشته...
آهانی گفتمو راه اتاق رو در پیش گرفتم...
قبل از اینکه برسم به اتاق صدای وحشتناک کوبیده شدن کلون به در باعث شد از جا بپرم...
با ترس سمت در برگشتم...
عماد از اتاق خارج شدو با عصبانیت گفت:کیه این وقت شب؟
صدای در اونقدر بلند بود که پرنیان هم رنگ پریده از اتاق خارج شد...
عماد به سمت در پا تند کرد...درو باز کرد...
با دیدن سعید متعجب گفتم:سعید؟تو اینجا چیکار میکنی؟
بی توجه به عماد عربده کشید:چه غلطی کردی پروا؟
پروا فکر میکردم پاک تر از تو توی دنیای خدا نیست...
نگو تو پاک نبودی...
با مشت به سینه اش کوبید:من ساده بودم...من احمق بودم...
عماد هلش دادو گفت:هی...هی...چته در خونه ی ما بی آبرویی راه انداختی؟چی شده؟
سعید به من اشاره کردو فریاد کشید:از خودش بپرسین چجوری با اون بچه پولداری که هر شب میاد مغازه لاس میزد...
خاااااک تو سر بی غیرت من که عکستو میفرستن برام...
عمادو راضیه سرشونو سمت من برگردوندن... همه ی نگاه ها روی من بود... درست مثل یک متهم...مثل یک گناهکار... اشکام بی اختیار روی گونه های جاری شدن...
بریده بریده گفتم:ب...بخداااا من...من کاری نکردم...به ارواح خاک مامان بابام من کاری نکردم...
سعید به کی قسم بخورم برات باور کنی؟
سعید رگ های گردنش متورم شده بود،بی اینکه صداشو پایین بیاره گفت:داری تن اون بدبختارو هم توی گور میلرزونی...
خودم عکساتو دیدم...نکنه چشمام دارن دروغ میگن؟میخوای بهت نشون بدم؟هاااان؟میخوای ببینی؟
انگار فکم قفل شده بود...نمیتونستم باور کنم سر کاری که نکردم دارم توبیخ میشم...
من گناهی نداشتم...
هنوزم پاک بودم...نذاشتم خدشه ای به آبروم وارد شه...
عماد با اخم های درهم به سعید اشاره کرد:این چی میگه؟
اشکامو پس زدمو در حالی که هنوز بغض توی گلوم بود با تحکم و شمرده شمرده گفتم:من...کاری...نکردم...!
سعید قفل گوشیشو با دستای لرزونش باز کردو گوشی رو روبروی صورتم گرفت:تو کاری نکردی؟پس این کیه؟مگه تو نیستی؟
خوب نگاه کن!
نمی دونستم دیگه چجوری بقیه رو به این باور برسونم که کاری نکردم...
بغضمو قورت دادمو نالیدم:مزاحم شده بود پسره...بازومو کشید منم بهش گفتم زنگ میزنم پلیس همین...
سعید دوباره از کوره در رفت: ِد لعنتی داری دروغ میگی...پسره رو چند بار تو مغازه دیدم من...
طرف پولداره...خوش قیافست... توام بدت نیومده...
اشکام دوباره گونمو تر کردن...آب گلومو قورت دادمو میون گریه هام لب زدم:سعید...به من اعتماد نداری؟میگم کاری نکردم...
بذار یکم آروم شی...اون موقع حرف می زنیم!
سعید نشونشو از دستش درآوردو از لاي دری که هنوز باز بود پرت کرد بیرون:بعدی وجود نداره پروا خانوم...تموم شد...
حرفاش توی سرم اکو شد...به همین سادگی؟تموم شد؟
واسه کاری که نکرده بودم؟واسه گناهی که مرتکب نشده بودم؟من داشتم تاوان چیو پس میدادم؟
اون پسره مست بود...اون اومد مغازه...اون دستمو گرفت...
فقط واسه این برای همیشه از دستش دادم...
پس اگه قضیه ی عمادو میفهمید چیکار میکرد؟
انرژی توی پاهام لحظه به لحظه بیشتر تحلیل میرفت...انگار زانوهام بی حس شد...
روی زمین افتادم...
میخواستم حرف بزنم اما هیچ راهی برای دفاع از خودم نداشتم...
من بی اینکه گناهی کنم گناهکار بودم...
پرنیان به سمتم دویدو چندبار به صورت رنگ پریدم ضربه زد:آبجی؟آبجی خوبی؟تروخدا حرف بزن...
بی هیچ حرکتی به نقطه ای نامعلوم خیره شدم...
قرار بود از الان به بعد چی بشه؟
سعیدو از دست میدادم...
نه تنها سعیدو از دست میدادم بلکه محکوم به زندگی با عماد برای تمام عمرم بودم...
کو اون سعیدی که بهم حرفای قشنگ میزد... سرم رو کمی بالا گرفتم رفته بود...
تنها صدای گنگی که میشنیدم جر و بحث های عمادو راضیه بود...
عماد از فرصت سو استفاده میکردو میگفت پسره دیوونست...
راضیه هم دودل بودو فکر میکرد من کاری کردم وگرنه سعید چرا باید اینقدر جوش بیاره...
میون اون همه هیاهو به اتاقم پناه بردم...
نگاهم به دسته گلی که روی میز توی آب گذاشته بودم افتاد...
چند تا از گلبرگاش پر پر شده بودنو کنارش افتاده بودن...
با دیدنش سوختم...احساس میکردم توی وجودم آتیش روشنه...
آتیشی که نمیتونستم خاموشش کنم... هرچقدر طرف مقابلت بد باشه... هرچقدر عذابت بده... هرچقدر بقیه بگن این برات خوب نیست... بازم نمیتونی دل بکنی...اونا میگن بهت...شایدم راست میگن...
ولی کیه که باور کنه؟تا وقتی خودت نخوای تا وقتی اون شخص تو دلته هیچکی نمیتونه از چشمت بندازتش...
این خصلت بد عاشق بودنه...کور میشی و بدیاشو نمیبینی!
در اتاق باز شد...
صدای ناراحتو ترسیده ی پرنیان به گوشم رسید:آبجی خوبی؟
برگشتم سمتش...نفهمیدم چی شد که به هق هق افتادم...
با عجز نالیدم:تموم شد پرنیان...تموم شد... رفت... ولم کرد رفت...
حال من چه غلطی بکنم؟هوم؟من دیگه چجوری زندگی کنم؟گناه من چیه؟چیه؟چیه؟چیه؟
پرنیان به سمتم پا تند کردو بغلم کرد؛هیس...آروم باش آبجی...تروخدا اینقد بی تابی نکن...
نفسم بند اومده بود...
-چجوری بی تابی نکنم؟پرنیان مگه بحث یه روز دو روزه؟ما از بچگی تو یه محل بزرگ شدیم...
از وقتی چشم باز کردم عاشق شدم... از وقتی فهمیدم پسر چیه دختر چیه سعید بود!
پرنیان موهامو نوازش کرد:میدونم آبجی...ولی خودت که دیدی...نمیخواد دیگه!
قرار نیست مجبورش کنی باهم باشین...
خودمو ازش جدا کردمو گفتم:مجبورش کردم؟فقط من باهاش توی رابطه بودم؟
تو یادت نیست چقد منو دوست داشت؟
-الان که اومده میگه نمیخواد...توام سعی کن بهش فکر نکنی...
وقتی خودش گفته نمیخواد کاری از دستت برنمیاد...سعید از حرفاش برنمیگرده...
ندیدی چقدر آتیشی بود؟
اشکامو پس زدمو گفتم:دیدم...دیدم ولی قلبم راضی نمیشه به اینکه واسه یه سوتفاهم زندگیم از هم بپاشه...
من فقط میخوام برم...برم از اینجا یه جایی که من باشمو اون...
خواسته ی زیادیه؟ پرنیان نفس عمیقی کشید:نه...زیاد نیست!
از جاش بلند شد:من میرم تو اتاقم تا تنها باشی...
هر وقت خواستی با کسی حرف بزنی بهم بگو...
به آبجی راضیه و آقا عمادم میگم نیان سوال پیچت کنن...
بینیمو بالا کشیدم:باشه... با رفتن پرنیان دوباره نگاهم روی گلا ثابت موند...
هنوز تازه بودنو خشک نشده بودن...
نگاهم روی عکسش که روی صفحه گوشیم خودنمایی میکرد ثابت موند...
دستمو روی ته ریشش به حرکت درآوردم:نگفته بودی رفیق نیمه راهی...
چجوری فراموش کنم؟هوم؟یه راهی پیش پام بذار... یه راهی بذار سعید دارم ذره ذره آب میشم...
یادته اولین باری که حرف زدی باهام؟۵ سال پیش بود من ۲۰ سالم بود...
از دانشگاه برگشته بودم...داشتم با مقنعم کلنجار میرفتم که صدام زدی!
گفتی پروا خانوم...
توی دلم گفتم چرا اینجوریه؟مثلا از بچگی منو میشناسه...چرا بهم میگه خانوم...
برگشتم سمتت که سرتو زیر گرفتیو گفتی:اون پسره هست...پسر حاج قاسم که طلا فروشی دارن...
شنیدم اومده خواستگاریتون...میشه قبول نکنید؟ منم عین احمقا یه متر دهنم باز مونده بود...
اینکه چرا بچه مسجدی محل میاد به من میگه شوهر نکن...
بعد منم...منم گیجو منگ بهت گفتم چرا؟
صدتا رنگ عوض کردی...چشماتو بهم محکم فشار دادی و گفتی چون من دوستون دارم!
خدا میدونه وقتی اینو گفتی و رفتی چند دقیقه بی حرکت سرجام وایسادم...
قلبم داشت تند تند میزد...گلوم خشک شده بود! آخه هیچ پسری تاحال بهم نگفته بود دوست دارم! تو اولین بودی... اولین عشق...اولین خاطره ها... پس چجوری دلت میاد سر یه سوتفاهم بری...
عکسش روی صفحه ی گوشی همچنان با لبخند به من نگاه میکرد...
انتظار نامعقولی بود ولی دلم میخواست هرطور شده اون عکس باهام حرف بزنه...
جوابمو بده و بگه هنوز دوسم داره ولی بی فایده بود...
اون عکس همچنان ساکت به من خیره شده بود!
.
(از زبان راوی)
تقریبا ساعت ۱۰ صبح رو نشون میداد...پرنیان به بهونه ی کلاس تقویتی از خونه بیرون زد...
دستی روی بینی قرمزش کشیدو به سمت سر خیابون پا تند کرد...
قلبش خودشو وحشیانه به قفسه ی سینش میکوبید...
دستشو برای اولین تاکسی زرد رنگی که در حال عبور بود تکون داد...
تاکسی جلوی پاش توقف کردو پرنیان برای فرار از چنگ سرما خودشو توی ماشین پرت کرد...
راننده از آینه به پرنیان نگاه کردو گفت:کجا میرید؟ پرنیان با اشتیاق آدرس رو گفت... دستاش به طور محسوسی میلرزید! هرچی نباشه قرار بود باهاش بره بیرون... شالش رو کمی جلوتر کشید...
دوست داشت برعکس پروا که همیشه چتری هاشو روی پیشونیش می ریختو سعید رو شاکی میکرد موهای طلائیشو زیر شال پنهون کنه...
از ماشین پیاده شدو کرایه رو حساب کرد! اطرافشو از نظر گذروند... چقدر اینجا با محله ی خودشون فرق داشت...
یکی از دلیلی که اینجا قرار گذاشته بودند این بود که کسی از محلشون نبینه...
در کافه ای دنج که دکور قهوه ای داشت و برای زمستون جای دلنشینی بود رو باز کرد...
چشم چشم کرد تا سعید رو پیدا کنه! با دیدن سعید یه جورایی دلش گرفت... سعید کنار پروا اینجوری توی خودش نبود! جای این چهره ی عبوس یه لبخند به لب داشت... ولی الان این سعید با موهای ژولیده و چشم های گود افتاده چقدر غریب بود... قیافش داد میزد کل شبو چشم روی هم نذاشته...
پرنیان افکارشو از خودش دور کردو سمت میز رفت...
-سعید! سعید سر بلند کردو با خستگی گفت:اومدی؟
کیفشو از روی کولش روی میز گذاشتو روی صندلی نشست...
نگاهی به سعید انداختو با نگرانی گفت:خوبی؟
سعید دستی به ته ریشش کشید:به نظرت خوبم؟ پرنیان سرش رو زیر گرفت:نه!
سعید از پنجره به بیرون خیره شد:یه حسی دارم که نمیتونم بگم چه حسیه...تجربش کردی؟
میدونی مثل تموم شدن زندگیه...مثل سیاهیه مطلق...
پرنیان چهره ای ناراحت به خودش گرفت:سعید خواهرمه...خیلیم دوسش دارم...
ولی کاری که در حقت کرده قابل بخشش نیست... چندبار دیدم با اون پسره تلفنی حرف میزنه... هرچی ازش پرسیدم کیه جواب سربالا داد... یا میگفت من دخالت نکنم... سعید چشم های غمگینشو به پرنیان دوخت:یکی دیگه تو زندگیشه؟
پرنیان به نقطه ای نامعلوم خیره شدو لبشو به دندون گزید:نمیخواستم اینو بگم ولی جدیدا آبجی
پروا حسابش همش پر بود...یعنی هرچی دلش می خواست میخرید...
دیشب مطمئن شدم اون پول از کجا میاد...
با چشم های اشکی به سعید خیره شد:ب...بخدا دلم نمیخواست عکس بگیرم ازشون برات بفرستم ولی دلم سوخت...
تو خالصانه دوسش داشتی وقتی کاراشو دیدم در حقت جای اون عذاب وجدان داشتم خدا شاهده...
سعید سرشو بین دستاش گرفتو با کلافگی گفت:یه امید...فقط یه امید داشتم...به این امید تا صبح بیدار بودم که بیای بگی سعید پروای تو کاری نکرده...
پروا هنوزم از گل پاک تره... ولی همه ی امیدم با خاک یکسان شد...
بعد از این چجوری بشم اون سعید اولی...چجوری دل بکنم؟نمیدونم...
ولی ای کاش...ای کاش اشتباه فهمیده بودم...کاش همش یه دروغ کثیف بود...
کاش پروای من هنوز همون عشق بچگیم بود... پرنیان دست های عرق کردشو به هم گره زد... نمیدونست چجوری حرفاشو بیان کنه! ترس داشت...وارد یه بازی شده بودو ریسک بزرگی کرده بود!
-راستش...منم دلم میخواست همینارو ازم بشنوی...
نمیخواستم اینجوری همه چیزو بینتون خراب کنم...
ولی نمی تونم تحمل کنم...وقتی میبینم داره اینکارارو میکنه از خودم بدم میاد...
اگه بهت نمیگفتم منم مقصر بودم!
سعید دستی توی موهاش کشیدو آه پر حسرتی کشید:خدافظ!
از جا بلند شد که پرنیان هول شدو گفت:کجا؟
-چیزی هست که نشنیده باشم؟نکنه بازم کاری کرده؟هوم؟بیشتر از این نمیخوام بشنوم...
از کافه بیرون زد که پرنیان دوییدو خودشو بهش رسوند...
سردی هوا پوست سفیدشو صورتی رنگ میکرد...
آستین لباس سعید رو کشید:اینجوری نکن با خودت...داری پشیمونم میکنی که بهت گفتم...احساس میکنم رویاهاتو خراب کردم!
-پرنیان نکنه فکر کردی بعد از شنیدنش قراره هرهر کرکر راه بندازم؟
هرکاری توی زندگیم تا الان کردم واسه پروا بوده!
اگه خودمو با قرض و بدهی خفه کردم واسه این بود که زودتر خونمون حاضر شه عقد کنیم...
انگیزم از تلاش کردن...کار کردن...فقطو فقط ساختن یه زندگی خوب واسه پروا بود!
هیچ میدونی الان چقدر کل وجودم داره میسوزه؟
من دارم این وسط داغون میشم چجوری تونست اون؟
چجوری تونست با وجود اینکه میدید جونمم براش میدم از ۴ تا بچه پولدار پول بگیره؟
مگه من مرده بودم؟پول میخواست به خودم میگفت براش از زیر سنگم شده پیدا میکردم...چرا اینکارو با جفتمون کرد؟
پرنیان چشماشو به سعید دوخت...باورش نمیشد الان دیگه با خواهرش نیست...
چقدر استرس ازدواج این دوتارو داشت... چقد وقتی باهم میدیدشون سخت بود...
چه شبایی که گریه میکردو از خدا میخواست سعیدو بهش بده...
خودش رو قانع کرده بود با اینکه پروا قویه...خودشو بالا میکشه و یکی دیگه برای خودش پیدا میکنه...
خودخواه شده بود...سعیدو تمامو کمال برای خودش میخواست...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#5
Posted: 3 Apr 2024 02:43
(قسمت 4)
(پروا)
به شیشه ی مغازه خیره شدم...مه گرفته بود...
برای چندمین بار تمیزش کردم که شاید سعید دلش تنگ میشد...رد میشد...
شاید اینجوری میتونستم رو در رو باهاش حرف بزنم...شاید اونم میفهمید اشتباه کرده...
جواب زنگامو نمیداد که نمیداد... ازش ناراحت بودم...
درک نمیکردم چطور تونست همچین کاری رو با من بکنه؟دیشب رک و واضح گفتم کاری نکردم...
انگار کر بودو نمی شنید!
در مغازه باز شد...هیجان زده سر بلند کردم ولی با دیدن مامان سعید خشکم زد...
آب گلومو قورت دادمو با دستپاچگی گفتم:ر...رقیه خانوم!
چادرشو محکم گرفته بودو اخمی بین ابروانش نشسته بود...
رفتم جلو که چیزی بگم که به صورتم تف کرد:تف به روت بیاد...خجالت نمیکشی از خودت؟
از دیشب رو به قبله خدارو شکرررر کردم خدا به موقع روی کثیفتو به ما نشون داد...
اگه زن پسرم میشدی و بعد می فهمیدیم بدکاره ای چجوری سربلند میکردیم...
از این تهمتا میسوختم...میسوختم ولی انگار نمیتونستم دهن باز کنم...
قطره اشک مزاحمی روی گونم چکید!
به سختی لبامو از هم باز کردم:حاج خانوم مگه شما نماز نمیخونی؟مگه خدارو قبول نداری؟
چجوری اینقد راحت تهمت میزنی و دل میشکنی؟
-همینم مونده بود دختری که تا دیشب با نامحرم تو مغازه معلوم نیست چه کارایی میکرد به من یاد بده چیکار کنم چیکار نکنم...
تو اگه خیلی خدا و پیغمبرو قبول داشتی اینکارارو نمیکردی...خدا خودش میدونه چه کارای دیگه ای کردی و ما ازش بی خبریم...
امیدوارم خدا ازت نگذره اینجوری زندگی پسر بیچاره ی منو خراب کردی!
بغضم ترکید،با صدایی لرزون گفتم:حاج خانوم دلم...دلمو بدجوری شکوندی...
امیدوارم وقتی پشیمون شدی و اومدی که ازم حلالیت بطلبی دیر نشده باشه!
اون خدایی که ازش دم میزنی خدای منم هست...
من امروزو یادم بره اون بالاسری یادش نمیره...
مادر سعید بی اینکه جوابمو بده از مغازه بیرون رفت...
مشخص بود قانع نشده... از اولشم منو قبول نداشت چه برسه الان...
میزی که آدامس ها و شکالتا توش ردیف شده بود رو تکیه گاه خودم قرار دادم تا نیوفتم!
دلم بدجوری به درد اومده بود از قضاوت های بیجا...
از حرف هایی که بهم نسبت میدادن... از ضعیف بودن متنفر بودم...
از اینکه زود تسلیم شمو برای عشقو عاشقی مثل دخترای لوس بشینمو گریه کنم...
من سختی های بزرگتری رو تجربه کرده بودم! یکیش از دست دادن پدرو مادرم توی سن کم...
یکی دیگش آزار های شوهر خواهرم و سکوت من...
اگه تحمل میکردم فقط و فقط بخاطر خواهرام بود...
من نباشم اون عماد مفنگی میخواد خرج کنکور پرنیان رو بده؟
راضیه هم مثل مادر بوده برام...اون بدون من دق میکنه...
نگاهی به ساعت انداختم...اینقدر با خودم فکر کرده بودم که ظهر شده بود...
باز هم صدای اذان گوشمو نوازش میداد...
از خدا خواستم خودش کمک کنه و یه راهی پیش پام بذاره...
راه خونه رو در پیش گرفتم... حس میکردم بقیه یه جوری بهم نگاه میکردن...
انگار همه با فاصله ازم راه میرفتن... یک کلاغ چهل کلاغ که میگن همینه...
کاری نکرده بودم ولی هرکی صدتا حرف روش میذاشت به یکی دیگه میگفت...
تقه ای به در خونه وارد کردم...
راضیه در حالی که دستمالی به سرش بسته بود درو باز کرد...
نگران سرتاپاشو برانداز کردم:چی شده آبجی؟
راضیه به سمت مبل رفتو ناله کنان گفت:بی آبرو شدیم پروا...چیکار کردی تو؟
وارد خونه شدمو در چوبی رو پشت سرم بستم:چیکار کردم؟
راضیه زد توی پای خودشو گفت:واسه من سرکارم میری تازه؟از صبح صد نفر اومدن در این خونه رو زدن راسته پروا دوست پسر داره و سعیدو قال گذاشته؟
چیکار کردی پروا...این همه سال مامان بابامون تو این محل آبرو خریدن یه شبه بر بادش دادی...
دیگه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم...
یه نفر مست اومده تو مغازه پاپیچم شده من از دیشب دارم تاوان پس میدم...
تاوان گناهی که مرتکب نشدم!
عماد در حالی که از اتاق خارج میشد پوزخندی روی لبش نشوند:چه عجب بالاخره تشریف آوردید پروا خانوم؟
به بهونه ی کار میری از خونه بیرون واسه پسرای مردم عشوه می ریزی؟
به راضیه هم گفتم دیگه حق نداری بری سرکار!
با دهن باز گفتم:چی؟ی...یعنی چی دیگه نباید برم سرکار؟میگم کاری نکردم...
دیشب یه پسره الکل خورده بود اومد منو اذیت کرد چرا باور نمیکنید؟
عماد تک خنده ای کرد:انگار حالیت نیست تو...افتادیم سر زبون مردم...
هنوزم میگی میخوام برم سرکار؟اصلا دخترو چه به کار...
بشین تو خونه بلکه این ننگو یادشون بره بقیه!
نگاه پر خواهشمو سمت راضیه کشیدم:آبجی تو نمیخوای چیزی بگی؟
-هرچی عماد بگه همونه...تا الان به حرفش گوش نکردم...
بهت آزادی دادم... جوابشم دیدم... دیگه سرکار نمیری! بغض بدی راه گلومو گرفت...
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:شماها افکارتون پوسیدست... به جای اینکه پشت من باشین اگه کسی پشتم حرف زد بزنید تو دهنش
همراهیشون میکنید!
عماد صداشو بالا برد:نه بابا؟اگه بذاریم هر غلطی میخوای بکنی اون موقع فکرمون بازه؟
هرچقدر باهاشون بحث میکردم وقت تلف کردن بود...
به طرف اتاقم پا تند کردمو درو پشت سرم قفل کردم...
پشت در اتاق نشستمو سرمو بین دوتا دستام گرفتم...
ازدواجم با سعید بهم خورد دیگه نمیتونستم سرکار برم از این به بعد من موندمو عماد...
حتی فکر بهش مو به تنم سیخ میکرد چه برسه تحملش...
نفهمیدم چند ساعت گذشت ولی شب شده بود... نه از اتاق بیرون رفتم نه کسی سراغی ازم گرفت!
کلیدو زیر بالشم گذاشتمو پتو رو دور خودم پیچیدم...
تنها چیزی که میدونستم این بود که دلم میخواست این روزها بگذره...
کم کم چشمام گرم شدو به خواب فرو رفتم...
از اونجایی که همیشه ترس عماد رو داشتم خوابم سبک شده بودو یهو از خواب می پریدم...
توی تخت نشستم... ساعت ۱ شب رو نشون میداد... دلم ضعف میرفت ولی نمیتونستم چیزی بخورم... با صدای کلید توی در وحشتزده سمت در برگشتم... زیر بالشمو نگاه کردم...
کلید هنوز هم سرجاش بود! در توسط عماد باز شد! باز هم خزیدم گوشه ی تخت... -ت...تو چجوری اومدی تو؟ عماد دستی به ته ریشش کشیدو گفت:فکر کردی درو قفل کنی نمیتونم بیام تو؟ کلیدتو دادم برام مثلش ساختن!
همزمان با گفتن این جمله کلیدشو جلوی چشمم تکون داد!
با بی طاقتی گفتم:چی از جونم میخوای؟
دستشو لاي موهام کشیدو گفت:الان دیگه نه سعیدی هست...
نه تو از این خونه میری... اولین رابطتو هم با خودم تجربه میکنی...
دیگه واقعا حالم داشت به هم میخورد:ب...بسه دیگه چرا من؟چرا؟من خواهر زنتم...اصلا چجوری روت میشه این حرفارو بزنی؟
دستشو روی صورتم کشید:امشب خسته ای...فردا میام پیشت...
-بروو بیرون...فقط برو بیرون!
با رفتن عماد نفس راحتی کشیدم...ولی چه نفس راحتی...بیرون از این خونه امن تر بود...
به سمت اتاق پرنیان آهسته قدم برداشتم...
همیشه ترس اینو داشتم که عماد بره سراغش برای همین بهش سر میزدم ولی خداروشکر تا به حال ندیده بودم پرنیان رو اذیت کنه...
نوری که از زیر در می تابید نشون میداد که بیداره!
درو آروم باز کردم:پرنیان چرا نمیخوابی؟ با دیدنش لبخندی روی لبم نشست...
روی صندلی پشت میز نشسته بود ولی خوابش برده بود...
سرش روی میز بودو کلی دفتر کتاب جلوش... پتوی نازکی رو با احتیاط روش گرفتم!
کمی تکون خورد ولی بیدار نشد...چشمم به دفترچه ی کوچک رنگ رنگی که خودکار وسطش بود افتاد...
از روی میز برش داشتم... صفحه ی اولش نوشته بود دفتر خاطرات...
تک خنده ای کردم:آخه توئه جوجه چه خاطره ای داری...
همون صفحه ای که خودکار وسط بود رو با کنجکاوی باز کردم...
ولی با خوندن چیزایی که نوشته بود سرجام خشکم زد:عذاب وجدان ندارم...نه بخاطر عکسایی که از پروا گرفتمو به سعید نشون دادم...
نه بخاطر ناراحتی پروا...
اون دو روز دیگه یادش میره...ولی من نمیتونستم بذارم کسی که دوسش دارم با پروا ازدواج کنه...
امروز برام روز خوبیه...چون سعید دیگه کسی توی زندگیش نیست!
انگار دنیا دور سرم می چرخید... حس میکردم نیمه شبه و دارم کابوس میبینم...
یه کابوس که همین الان ازش بیدار میشمو به خواب مسخرم میخندم!
خواهر ۱۸ ساله ی من نمیتونست اینقدر دلش سیاه باشه...
اصلا ممکن نبود... پرنیان بچه بود... نگاهی به صورتش انداختم...غرق در خواب بود... چهره اش کاملا معصوم بود... چطور این دختر میتونست به من بد کنه؟
من لقمه رو از دهن خودم در میاوردم تو دهن پرنیان می گذاشتم پس چطور...دیگه تاب نیاوردم...
از اتاق زدم بیرونو به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم...
دروغ بود...نمیتونست واقعیت داشته باشه! مگه یه آدم میتونه با خواهر خودش اینکارو بکنه؟ گوشی خواست براش خریدم... پول کلاسای کنکور خواست دادم... لباس خواست خریدم... پس چرا؟چرا؟چرا؟ گلومو چنگ زدم بلکه بغضمو مهار کنم... با همه چی کنار اومدم...ولی خواهرم... پاره ی تنم...چجوری تونست؟
خدایا هیچوقت به کسی بدی نکردم چطور میتونن اینقدر بی وجدان باشن؟
دیگه مرده یا زنده موندنم برام فرقی نداشت...
سعید رفته بود...حتی اگه پرنیان نقشه هم کشیده بود سعید التماس های منو دید ولی بهم اعتماد نکرد!
دیر یا زود عماد بلایی که نبایدو سرم میاورد... راضیه هم که به حرف اونه...
این وسط امیدم پرنیان بود که اون بیشتر از همه ناامیدم کرد...
کاش مامانم زنده بود...کاش بابا زنده بود...
اگه بالا سرمون بودن راضیه زن یکی مثل عماد نمیشد...
پرنیان بی بندو بار نمیشد... توی یه حرکت به سمت اتاقم هجوم بردم...
کوله پشتیمو از گوشه ای برداشتمو تا جایی که تونستم لباسای کمدمو توی کوله خالی کردم هرچند جای زیادی نداشت...
هیچی نمیتونست دیگه منو توی این خونه نگه داره!
باید بی عقل میبودم که میموندم! برای کسی مهم نبودم...میموندم که چی بشه؟
سرسری کاغذی از دفتر روی میز کندمو خودکاری که کنارش بود رو برداشتم:برای همیشه از این خونه میرم...میرم جایی که هرچقد دنبالم بگردین پیدام نکنید پس بی خودی تلاش نکنیدو بگید پروا مرده تا یه وقت توی محل آبروتون نره...
اونقدر احمق هستم که ببخشمتون ولی اونقدر احمق نیستم که هنوزم باهاتون زندگی کنم!
مردد نگاهی به نامه ی روی میز انداختم...
فکرشو هم نمیکردم توی یک روز اینقدر زندگیم بهم بریزه...
مهم ترین مشکل من توی این مدت عماد بود...
ولی الان دردی رو توی قلبم حس میکردم که هیچوقت خوب نمیشد...
اون درد ناشی از زخمی بود که خواهر خودم بهم زده بود...
نگاهی با دقت به اتاقم انداختم...
قاب عکس روی میز رو برداشتم...همون عکس خانوادگی که همیشه با لذت نگاهش میکردم...
تنها دلیلی که الان هزار تیکش نمیکردم وجود پدرو مادرم توی عکس بود...
انگشتمو روی صورتشون به حرکت درآوردمو با بغضی که هی گلومو اذیت میکرد گفتم:دیگه نمیتونم...
خیلی تحمل کردم...
قاب عکس رو روی میز گذاشتمو از اتاق خارج شدم...
قلبم به شدت تند میزد...دروغ چرا؟ترسیده بودم! فرار از خونه ترسناک بود!
هیچوقت نفهمیدم توی فیلما با چه جرعتی این کارو میکردن...
خونه توی سکوت مطلق فرو رفته بود... قدمامو به سمت در خونه برداشتم...
دستام می لرزید...اگه از این در میرفتم بیرون دیگه برنمیگشتم...
اگه میرفتم باید برای همیشه میرفتم... انتخابم می تونست زندگیمو زیرو رو کنه! رفتن؟یا موندن!
دستمو سمت دستگیره بردم با شنیدن صدای باز شدن در یکی از اتاق ها نفسم توی سینه حبس شد...
چشمامو محکم به هم فشردمو منتظر شدم مچمو بگیرن...
نور نارنجی رنگی که کمی دورمو روشن کرده بود نشون میداد کسی رفته دستشویی!
دستگیره رو پایین دادمو گفتم:یا الن یا هیچوقت!
درو باز کردمو پشت سرم به سرعت بستم...
هوا این موقع شب از همیشه سردتر بود!
تمام قدرتمو توی پاهام جمع کردمو دویدم...
می ترسیدم کسی زود متوجه نبودم بشه و پیدام کنه برای همین بی وقفه می دویدم تا دور شم!
باد به صورتم میخوردو باعث شده بود بینی و گونه هام یخ بزنه!
تاریک بود...محله ای که صبحا با خیال راحت توش رفتو آمد میکردم اینقدر تاریک بود که هر لحظه ترسمو بیشتر میکرد...
صدای کفشهام روی آسفالت توی فضا پخش بود! دلم آغوش مامانمو میخواست...
دلم خونه ی امنم قبل از عماد و کثیف شدن پرنیانو میخواست...
دلم میخواست الان پتومو روی خودم گرفته باشم در حالی که صبحش قراره سعید بیاد دنبالمو عین قبلنا پیاده بریم تا مغازه...
ولی ساعت ۳ نصفه شب توی خیابون در حالی که نه جایی داشتم نه می دونستم این مسیر تهش کجاست با شتاب می دویدم...
هیچ روشنایی توی اون جاده ای که بعد از نیم ساعت دویدن بهش رسیدم به چشم نمیخورد...
برای اینکه از اونجا عبور کنم دوباره به قدمهام سرعت بخشیدمو شروع به دویدن کردم...قطرات ریز عرق رو روی پیشونیم کنار زدم که یهو نور کور کننده ای از یه ماشین با سرعت بالا ساطع شد...
با وحشت منتظر بودم زیرم بگیره که یک دفعه پاشو روی ترمز گذاشت،جوری که ماشین چند
دور،دور خودش چرخیدو با صدای ناهنجاری از حرکت ایستاد!
با چشم های گرد شده نفس نفس میزدم... میتونستم حدس بزنم عین گچ سفید شدم! درست چند ثانیه قبل داشتم میمردم... حتی قادر نبودم عکس العملی نشون بدم...یه جورایی توی شوک بودم!
دختری به سرعت از ماشین پیاده شدو شاکی بهم اشاره کرد:هوی...حواست کجاست؟کدوم احمقی این وقت شب وسط جاده راه میره؟
صنعتی و سنتی رو باهم زدی اومدی وسط خیابون!
نگاهمو بهش دوختم...دختر خوش پوشی با چهره ای امروزی...
پشت بندش یه پسره پیاده شد:ولش کن معلوم نیست چی زده قفل کرده نمیتونه حرف بزنه بیا بریم...این الان تو فضاست...
بینیمو که از فرط سرما قرمز شده بود بال کشیدمو به سختی لب های بی رنگمو از هم باز کردم:م...من معتاد نیستم!
دختر تمسخر آمیز خندیدو رو به پسر کناریش گفت:نه مثل اینکه میتونه حرف بزنه!
بغضی که گاه و بی گاه به سراغم میومد دوباره راه گلومو گرفت...
نگاه ملتمسمو به دختر دوختم:ب...ببخشید میشه بگید اینجا کجاست؟ی...یعنی اسم این خیابون چیه؟
دختر هر لحظه متعجب تر میشد...
کمی به چهره اش دقیق شد:خوبی دختر جون؟چطور نمیدونی کجایی؟مسخره کردی مارو؟
پسر پشت سرش با بی حوصلگی گفت:رزا بیا بریم جون مادرت هرچی خورده بودیم پرید!
دختر بهش اشاره کرد:برو تو ماشین میام!
با کنجکاوی چند قدم نزدیک شد:به قیافت میخوره صافو ساده باشی...برو خونتون تا بلا ملا سرت نیاوردن!
برای من توی اون جاده این دختر حکم فرشته ی نجات رو داشت...
نمیدونم چی شد که به حرف اومدم...
با صدایی لرزون لب زدم:خونه ای نیست که برم...فرار کردم...م...من خیلیییییی میترسم...
نمیدونم چرا دارم اینارو به یه غریبه میگم ف...فقط بهم بگو کدوم سمت برم...
یه جا که اینقدر تاریک نباشه...من از تاریکی میترسم!
دختری که حال فهمیده بودم اسمش رزاست گفت:مگه خری؟پاشو برو خونتون دختر...با ننه
بابات قهر کردی از خونه زدی بیرون....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#6
Posted: 3 Apr 2024 02:44
(قسمت 5)
به سادگیش خندیدم...فکر کرده بود یه دختر لوسم که برای قهر از خونه اینجام!
با دست یخ زدم کوله پشتیمو محکم گرفتم:کاش مشکلم همینقدر که میگی کوچیک بود...
کاش از بابا مامانم قهر کرده بودم! دختر لبشو تر کردو پرسید:اسمت چیه؟
سرمو زیر گرفتمو همونطور که با نوک کفشم برفارو پس میزدم گفتم:پروا!
با خودش تکرار کرد:پروا... اسم قشنگی داری...
سوار شو...اینجا امن نیست...این جاده میره سمت باغای بیرون شهر!
-شما که منو نمی شناسی پس چرا کمکم میکنی؟ دختر خنده ای یه وری کرد:شبیه قبلنای خودمی... سوار شو...من تنها خونه زندگی میکنم! این لندهورم منو برسونه میره!
نگاهی به پسری که صبرش لبریز شده بود انداختم!
هنوز مردد بودم که رزا دستمو کشیدو سمت ماشین برد...
در عقب ماشینو باز کردو خودش هم کنارم نشست!
پسری که برام آشنا نبود گفت:رزا باز زیاد خوردی فاز برداشتی؟اینو چرا ورداشتی آوردی؟
-بابک خیلی داری حرف میزنی سرم درده...تو به این چیکار داری؟
بابک از آینه نگاهی به من انداخت:نمیگی دختره جیب بری چیزی باشه؟
رزا بلند خندید:به قیافه ی این میخوره جیب بر باشه آخه؟من دست بزنم بهش میوفته!
کوله پشتیمو بغل کرده بودمو از خجالت قرمز شده بودم...
دوست نداشتم سربار کسی باشم ولی اون بیرون اینقدر ترسناک بود که ترجیح دادم به این دختر پناه بیارم...
دختر کمی سرشو سمتم متمایل کرد:چرا اینجوری جمع شدی؟میترسی؟
آب گلومو به سختی پایین دادمو آروم لب زدم:ا...اولین باره از خونه اینقدر دور میشم!
-چرا فرار کردی؟
گلومو صاف کردمو گفتم:حس کردم بیرون امن تر از خونمه!
-چیکار کردن که این بیرونو امن تر از خونه دیدی؟ سکوت کردمو جوابی ندادم... آخه فقط از یک نفر دلخور نبودم... هر لحظه که به پرنیان فکر میکردم قلبم تیر میکشید! الان خوشبخت میشد؟من نبودم خوشبخت میشد؟
نمی دونم چه مدت طولاني توی راه بودیم!
ولی گرمای ماشین اینقدر لذت بخش بود که گذر زمان رو حس نمیکردم...
بابک جلوی خونه ای آپارتمانی ایستاد:خب...رسیدیم!
سرش رو برگردوند سمت صندلی های عقبو رو به رزا گفت:فردا میای مهمونی شهرام؟
رزا با بی حوصلگی دستگیره ی درو گرفت:خبرت میکنم...
از ماشین پیاده شد...من هنوز هاج و واج بودم که رزا سرش رو خم کردو خطاب به من گفت:نمیخوای پیاده شی؟
-ها؟د...دارم پیاده میشم! از ماشین پیاده شدمو کنار رزا ایستادم...
رزا نفسشو پر سروصدا بیرون فرستاد:خیلی شوتی دختر...بیا بریم بالا!
پشت سرش راه افتادم...خوشبختانه خونه ی رزا طبقه ی همکف بود...
کلیدو توی در چرخوند:بیا تو...راحت باش...اینجا یکم بهم ریختست فقط!
من زیاد خونه نمیام...اکثرا بیرونم... نگاهی به آشپزخونه انداختم... ادویه روی اُپن پاشیده شده بود! دیگ و ماهیتابه های نشسته روی گاز... و همچنین چیزهایی که خوره بودو آشغالشونو رها
کرده بود...
متعجب گفتم:چجوری میتونی اینجا زندگی کنی؟
رزا خندید:بالاخره روت باز شد؟
لبخند ملایمی روی لبم نشوندم:آ...آخه آبجی راضیم عادت داشت خونه رو عین دسته ی گل کنه!
-چی شد که فرار کردی؟
دوباره سرم رو زیر گرفتم که گفت:بذار برم یه چایی دم کنم بیام...توام برو لباساتو عوض کن!
راحت باش کسی خونه نیست...
خونه دو خوابست...یکیش برای مهموناییه که میان خونم شب میمونن بعد از دورهمیا!
یکیشم برای خودم...
اتاق سمت راستی برای مهموناست برو اونجا عوض کن...
-ممنون... اینو گفتمو به سمت اتاق قدم برداشتم...
تیشرتو شلوار توی کوله پشتیمو بیرون کشیدمو لباسامو عوض کردم...
خداروشکر کارت عابر بانکمو آورده بودم ولی نمیدونم یک میلیون تومنی که جمع کرده بودم تا کی کفاف زندگیمو میداد...
باید کار پیدا میکردم...
از اتاق خارج شدم...رزا با سینی که حاوی کیک شکلاتی و دو فنجون چای بود سمت مبل ها قدم برداشت:بیا بشین...روبروش نشستم:ببخشید...سربار شدم...
راستش دیدن شما اون موقع شب برام مثل معجزه بود...
-بهش بگیم قسمت! لبمو تر کردمو گفتم:بازم ممنون...
رزا آرنجشو روی زانوهاش گذاشتو با کنجکاوی گفت:خب...از خودت بگو...چرا فرار کردی؟
-بله خب حق داری بدونی چجور آدمی رو توی خونت راه دادی!
رزا چایی هارو توی فنجون ریخت:نه مسئله این نیست...من ۴ سال پیش فرار کردم!
۲۲ سالم بود وقتی از خونه فرار کردم...میخوام ببینم تو چرا اینکارو کردی؟
چشمای غمگینم رو بهش دوختم:اینقدر دلیل داره که میترسم فکر کنی دارم از خودم در میارم این حرفارو...
چنگالشو توی کیک فرو بردو به دهنش نزدیک کرد:تو تعریف کن فعلا!
فنجون گرم چایی رو توی دستام گرفتم...گرماش حس خوبی میداد...!
-من نامزد داشتم...یه مدت دیگه قرار بود عقد کنم!
خب...نمیدونم چجوری بگم و...ولی شوهر خواهرم بهم دست میزد...ش...شبا میومد تو اتاقم...
نامزدیم بهم خورد...ش...شوهر خواهرمم بهم گفت حالا دیگه م...مال خودشمو خودش منو زن میکنه!
رزا با دهن باز گفت:این دیگه چه کثافتیه...لجن! با پسرای زیادی میگردم... با خیلیاااا میخوابم...ولی نه دیگه آشنا!
طرف تو دیگه خیلی حرومزاده بوده... چرا به خواهرت چیزی نگفتی؟
-تهدیدم کرده بود...اون مخالف ازدواج من با سعید بود...گفت اگه چیزی بگم راضیه فکر میکنه چون شوهرش صلاحمو میخوادو نمیذاره با سعید ازدواج کنم منم باهاش لج کردم...
-دختر تو چجوری اینو تحمل کردی؟نکبت!
لبخندی زدم:ولی من واسه این فرار نکردم...
رزا با کنجکاوی و تعجب گفت:یعنی چی؟چه دلیل دیگه ای غیر این داشتی؟
به زبون آوردنش بدجوری برام درد آور بود... -خواهر کوچیکم... -خب؟
خیلی سعی کردم ضعیف نباشمو گریه نکنم ولی چشمام پر شد...
با صدایی لرزون که مشخص بود هر لحظه ممکنه بزنم زیر گریه گفتم:توی سرما و گرما کار میکردم که آرزوی چیزی تو دلش نمونه...
و...ولی خواهر خودم عاشق نامزدم بود...
امشب تو دفتر خاطراتش دیدم بی هیچ عذاب وجدانی بین مارو بهم زده...
رزا با ناباوری بهم زل زد:خیلی سخته...
ولی میدونی وقتی بهت نگاه میکنم متوجه چی میشم؟
نگاهش کردم که ادامه داد:از سادگیته...تو نگاه اول فهمیدم ساده ای...
خانوادت از سادگیت سو استفاده کردن!
پوزخندی کنج لبم نشوندم:آره خب خر خوبی گیر آورده بودن...
کاری کردن منی که پامو یه قدم اونور تر محله نذاشتم اینقدر از خونه دور شم...
نمیدونم بیدار شن اون نامه رو ببینن چی میشه...چیکار میکنن...
ولی یکی از احتمالایی که میدم اینه که از ترس آبروشون سکوت میکنن...
شاید حتی به پلیس هم خبر ندن که یه وقت کسی نفهمه بگن دختره خراب بود...
شاید یکم که طول بکشه بگن پروا مرده...گم شده...
ولی عمرا بگن فرار کرده... -بابا اینا دیگه کی هستن؟مال چه عهدین؟عهد بوق؟ یعنی چی که بگن مردی...مگه نگران نمیشن؟ خندیدمو گفتم:خوبه همین چند دقیقه پیش از بلاهایی که خواهرم سرم آورد گفتم...
رزا موهاشو پشت گوشش فرستادو گفت:زیادی خوبی...ببین کی گفتم این خوبیت کار دستت میده!
خواستم بپرسم چجوری میتونم خوب نباشم ولی از جا بلند شد:من میرم بخوابم...سرم درد میکنه...مشروب دوست بابک آشغال بود...مرتیکه ی گدا آب قرص داده به خوردمون سرم داره میترکه!
توام خواستی بخوابی برو همونجا که لباستو عوض کردی!
-باشه ممنون...شب بخیر! با رفتن رزا نگاهی به اطراف انداختم... خونه ی بزرگی بود... از رد چسب هایی که روی دیوار بود مشخص بود
مهمونی های زیادی رو اینجا گرفته! هرجا رو نگاه میکردم رد چسب بود...
سینی حاوی چای رو توی آشپزخونه بردم تا وقتی بیدار شدم بشورم!
خسته بودم...هوا هم کم کم داشت رو به روشنی میرفت...
استرس بدی توی وجودم بود...وقتی می فهمیدن چی میشد؟
میدونستم عماد با دادو فریاداش خونه رو روی سر میذاره!
سرمو به طرفین تکون دادم تا این افکار از سرم بپره...
نباید بد به دلم راه میدادم... خلاص شده بودمو دیگه کسی منو پیدا نمیکرد!
به سمت اتاق رفتمو روی تخت دو نفره دراز کشیدم...
سقف رو نگاه کردم...خداروشکر میکردم که یه سقف بالا سرمه...شاید هرکسی موقع فرار مثل من خوش شانس نمی بود!
پرنیان فکر میکرد با نبود من همه چی حله...ولی الان باید دستشو جلوی عماد دراز کنه...
کم کم چشمام گرم شدو به خواب عمیقی فرو رفتم! با سروصدای زیاد از خواب پریدم... چشمامو مالیدمو به این فکر کردم که کجام... تازه مغزم داشت به کار می افتاد... نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم،ساعت ۱ ظهر
رو نشون میداد! لبمم به دندون گزیدم...چقدر خوابیده بودم!
با فکر به اینکه الان خبر دار شدن تپش قلب گرفتم...
پتو رو از خودم دور کردمو از تخت بلند شدم... حدس زدم که باید صدای تلوزیون باشه!
درو باز کردمو در حالی چشمامو میمالیدم چند قدم جلو برداشتم...
با دیدن جمع ۵،۶ نفره ای که نشستم از خجالت قرمز شدم...
رزا که منو دیده بود گفت:اِ...پروا بیدار شدی؟بیا به دوستام معرفیت کنم...
بقیه با حرف رزا سمتم برگشتن!
بابک که روی مبل تک نفره ای نشسته بود گفت:هنوز اینجاست؟
یکی از دخترا که موهای بلوندی داشتو سیگار لای انگشتاش رفته بود گفت:کیه این؟
رزا به سمتم قدم برداشتو گفت:همخونمه...
یکی از پسرا طعنه آمیز خندید:از کجا پیداش کردی؟از تو لپ لپ؟استایلش شبیه دخترای محلیه...
رزا اخم کوچکی کردو شاکی گفت:بچه ها اذیتش نکنید...
رزا کنار گوشم گفت:دختر تو چرا اینجوری هستی؟نمیخوای یاد بگیری از خودت دفاع کنی؟
یکی یه حرف بهت میزنه توام بزن ضایعش کن! رزا راست میگفت زیادی ساده بودم... همین اخلاقم کار دستم داده بود... زندگیم برای همین نابود شده بود! بخاطر همین بی زبونیم... خودمم خسته شده بودم... بی هیچ حرفی راه اتاق رو در پیش گرفتم،باید روی
خودم کار میکردم...
نگاهی به خودم توی آینه انداختم...اینقدر تیپو قیافم جای تمسخر داشت؟
درسته بخاطر دیشب کمی شلخته بود...
از مد روز و لباس هایی که میپوشیدن حالیم نبود ولی زشت که نبودم...
فقط بخاطر اتفاقات اخیر کمی شکسته شده بودم همین...
پشت سرم رزا شاکی وارد اتاق شد...
با دیدن من جلوی آینه کمی آروم تر شد:خوشگلی نمیخواد خودتو چک کنی اون یه حرف مفتی زد!
انگار که یادش اومده باشه چرا وارد اتاق شده دست به کمر زد:چرا لال میشی وقتی طرف اینجوری باهات حرف میزنه؟
از دیشب که تو رو شناختم داری حرصم میدی! سرمو زیر گرفتم:ببخشید!
ِد همینجای کارت غلطه...ببخشید برای چی؟خطایی مرتکب شدی؟دزدی کردی؟
با لودگی گفتم:اعصابتو بهم ریختم...
رزا نفسشو پرصدا بیرون فرستاد:نه...مثل اینکه حالا حالاها کار داری تو...
با صدای دوستاش که مدام اسمشو صدا میزدن از اتاق خارج شد...
فکرم مونده بود توی خونه...الان اونجا چه خبر بود؟
.
(از زبان راوی)
پرنیان گوشاشو محکم گرفتو شاکی گفت:خودش رفته دردسراش مونده واسه ما!
از صبح توی خونه بلوا به پا بود...دیگه تحمل صداها براش سخت شده بود!
صدای داد عماد بلند شد:الان هرکی پرسید کو پروا چی جواب بدم؟ها؟
راضیه هم که از صبح ناله میکرد گفت:این دختر کی اینجوری سرتق شد...
مگه آدم الکی الکی از خونه میذاره میره؟
پرنیان از اتاق خارج شدو گفت:اگه اجازه میدین برم کلاس...
قرار نیست بخاطر گندی که پروا بالا آورده من حبس شم توی خونه!
راضیه بینیشو بالا کشیدو برگشت سمت پرنیان:هیچ نگران نیستی نه؟که خواهرت کجاست...داره چیکار میکنه!
پرنیان شونه بالا انداخت:حتما رفته پیش اون پسره که سعید بخاطرش کفری شد!
عماد تند نگاهش کردو در حالی که پره های بینیش از خشم می لرزید گفت:اگه پیداش کنم...
اگه من پیداش کنم کاری میکنم که به گه خوردن بیوفته اون خواهرت!
پرنیان روسریشو جلوتر کشید:هرکاری خواستید بکنید...میتونم برم؟
وقتی جوابی از کسی دریافت نکرد از خونه بیرون زد!
دوست نداشت اینجوری خودش رو با روسری خفه کنه ولی بخاطر اینکه توجه سعید رو جلب کنه انجامش میداد...
به سمت مقصدش قدم برداشت...
تا اونجا راهی نبود ولی سعی کرد خیلی احتیاط کنه تا کسی نبینه...
چند تقه به در خونه ای که حال روبروش ایستاده بود وارد کرد...
میدونست سعید این چند روز حالو روز خوشی نداره و سرکار نمیره...
در عوض مادرش هر صبح میرفت از یه زن فلج نگه داری میکردو باباشم سرکار بود...
با باز شدن در مشتاق به سعید چشم دوخت!
سعید با دیدنش وحشتزده نگاهی به دور و اطراف انداخت:پرنیان؟اینجا چیکار میکنی؟
پرنیان لبخند کمرنگی زد:مگه از وقتی چهارده سالم بودو حوصله ی مهمونامونو نداشتم بهم یاد ندادی که مهمون حبیب خداست؟
سعید مردد از جلوی در کنار رفت:بیا تو!
پرنیان با اخلاق هایی که سعید داشت میدونست اگه توی خونه راهش داده چون هنوز اونو خواهر کوچولوی پروا میبینه!
سعید به مبل قهوه ای رنگ دو نفره اشاره کرد:بشین...من میرم میوه ای چیزی بیارم!
پرنیان به سرعت جواب داد:نمیخواد...بیا بشین... چرا اینقدر رنگو روت پریده سعید؟ سعید روی مبل روبروش نشست:به نظرت چرا؟ پرنیان خودش رو با گوشه ی لباسش سرگرم کرد:بخاطر آبجی پروا...
سعید چیزی نگفت که پرنیان ادامه داد:من خیلی از آبجی پروا ناراحتم...
نباید این همه سال تو رو بازی میداد... -منظورت چیه؟
پرنیان لبش رو به دندون گزیدو گفت:اگه آبجی راضیه و آقا عماد بفهمن بهت گفتم منو میکشن!
سعید چینی به پیشونیش انداخت:منظورتو متوجه نمیشم...
چی شده؟واضح صحبت کن! -ق...قول بده ناراحت نشی...خب؟
سعید دستی به ته ریشش کشید:...میگی چی شده یا نه؟
-آ...آبجی پروا فرار کرده رفته پ...پیش دوست پسرش!
سعید صورتش رفته رفته قرمز تر میشد!
پرنیان با استرس گفت:خوبی؟سعید تروخدا خودتو اذیت نکن دیگه!
اینارو میگم تا بفهمی تو حیفی...
پروا مارو که خانوادش بودیم هم ول کردو رفت!
سعید با کف دست چندبار کوبید به سرشو گفت:خاک بر سر من!
دختره فرااااار کرده...وای خدا وای!
پروا کی اینجوری شد؟من باهاش بزرگ شدم کی به اینجا کشیده شد؟
پرنیان اما در جوابش سکوت کرد چون حرف خودش رو زده بود...
.
(پروا)
نگاهی به رزا انداختم...با دقت آرایش میکرد برای مهمونی که ساعت ۸ شب دعوت بود...
-رزا... برگشت سمتم:جونم؟
-خیلی کنجکاوم بدونم چجوری اینقدر با من راحتی وقتی نمیشناسیم!
رزا با خونسردی سمت آینه برگشتم:جفتمون دختریم...هم سنو سالیم...
جفتمونم از خونه فرار کردیم! -تو چرا فرار کردی؟
دستی توی موهای فر شده اش کشید:حوصله ی یادآوری گذشته رو ندارم!
-باشه!
رزا در حالی که رژ قرمز رنگ رو روی لباش می کشید گفت:نمیای تو؟
-ن...نه ممنون!
رزا از جا بلند شد که لباساشو تن کنه:چرا ناز میکنی؟بابا بیا توی جمع!
نترس گناهکار نمیشی...
-بحث این نیست...وسط اون همه پسر...اصلا اینجور جاها برای من ساخته نشده!
رزا یک دست لباس از توی کمد بیرون کشید:میل خودته...
ولی خودت خواستی...تغییر تو از رفتن توی این جمعا شروع میشه...
لبمو تر کردمو گفتم:رزا من نمیتونم...میدونی چی میگم؟
ا...اصلا من با پسری غیر سعید توی زندگیم حرف نزدم...
رزا تمسخر آمیز خندید:چقدر که قدر دونست... الان کجاست این شازده؟
سکوت کردم...راست میگفت...الان کجا بود؟منو ول کرده بودو رفته بود!
کم کم احساس دلتنگی که برای سعید داشتم جای خودشو به خشم داد...
توی دلم گفتم:وقتی از گل پاک تر بودم کی قدرمو فهمید؟وقتی به همه خوبی کردم کی جواب خوبیامو داد....؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#7
Posted: 3 Apr 2024 02:45
(قسمت 6)
عزممو جزم کردم،سرم رو بالا گرفتمو به رزایی که داشت کیفشو برمیداشت که از اتاق خارج شه گفتم:منم میام!
لبخندی روی لبش نشستو برگشت سمتم:حال شد...بشین آرایشت کنم...
ببین چی ازت میسازم!
نفس عمیقی کشیدمو به صورت بی آرایشم توی آینه نگاهی انداختم...
بی روح بود...جوری که خودمم رغبت نمیکردم توی صورت خودم نگاه کنم!
چشمامو روی هم گذاشتمو منتظر شدم رزا که کارشو خوب بلد بود آرایشم کنه...
نمیدونم چقدر گذشت که رزا خندیدو گفت:خب خب خب...حال میتونی خودتو نگاه کنی!
چشمامو باز کردمو به تصویر خودم توی آینه خیره شدم...
بی اختیار خندیدم...چقدر حس خوبی بود که دوباره همون پروایی رو توی آینه دیدم که به خودش میرسید...یادم رفته بود منم زیبام...
آرایش ملایمی روی صورتم بود...خط چشمم رو کاملا باریکو ظریف کشیده بود!
رژ لبم نه پر رنگ بود نه کمرنگ...یه رنگ جذاب توی مایه های مات و آجری!
-حالا شدی عین یه دختر...
چی بود به خودت نمیرسیدی شبیه پیرزنای دل مرده!
قبل از اینکه فرصت تشکر پیدا کنم با ذوق سمت کمد رفت:بذار یه لباس خوب هم برات پیدا کنم کامل شی...
با لبخند کمرنگی نظاره گرش بودم که گفت:چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟
-راستش دارم با خودم میگم...این دخترو ۲۴ ساعت نیست میشناسم...چجوری از خواهری که تمام حقوقمو تقدیمش میکردم برام بهتره؟
رزا من از خرید برای خودم میزدم تا همه چی داشته باشه...
الان به این پی بردم گاهی وقتا یه دوست هم میتونه بهتر از خانواده باشه...
بحث همه ی خانواده ها نیستا...خیلیا جون میدن برای خواهرشون...
ولی خواهر من...نمیدونم...
در عجبم یه دختر ۱۸ ساله چطور میتونه اینقدر کثیفو با سیاست شه؟
رزا قیافه ای متفکر به خودش گرفت:نمیدونم واقعا...من همیشه دلم خواهر میخواست...
ولی الان خداروشکر میکنم که نداشتم! -همه ی خواهرا که مثل مال من نیستن!
رزا برای اینکه بحث رو عوض کنه لباس رو جلوم گرفت:فک کنم اندازته...
بپوش دیگه...راه دوره باید بریم کم کم... لباسی که داده بودو سرسری پوشیدم...
یه سرهمی که بالاش کار شده بودو شلوارش کمی حالت گشاد داشتو آستین های توری تقریبا پف...
مشکی رنگ بودو مدلش قدمو بلندتر میکرد... راستش خودم رو دوست داشتم توی اون حالت...
اعتماد به نفسم رو کور کرده بودن چون توی خونه اگه میخواستم زیادی به خودم برسمو برم بیرون سریع تیکه مینداختن میگفتن:چیه؟باز داری با سعید میری بیرون؟پروا حواست باشه بی آبرویی نکنی...
این حرف هارو راضیه بارها بهم زده بود...
رزا دستشو جلوی صورتم تکون داد:خوشگل خانوم...به چی فکر میکنی؟
با دودلی گفتم:زشت نشدم؟
-زشت چیه بخدا خیلی خوشگلی قدر خودتو نمیدونی!
-توام خوشگلی...
رزا خندیدو گفت:خیلی خب نوشابه باز کردن بسه...بیا بریم یکی از بچه ها پایین منتظره!
-بابک؟
رزا سرش رو به نشونه ی نه بالا فرستاد:یکی دیگست!
متعجب پرسیدم:چندتا داری مگه رزا؟ رزا با نیش باز گفت:خدا بیشترش کنه! با رزا که به سمت در میرفت از خونه خارج شدم!
ماشین خارجی که اسمش رو نمیدونستم جلوی در ایستاده بود پسر خوش قیافه ای پشت فرمون نشسته بود...
رزا در صندلی شاگرد رو باز کردو جلو نشست...
با اکراه در عقب ماشین رو باز کردمو سوار شدم! رزا پر از عشوه خندید:چطوری پسر خوب؟ -خوبم تو چطوری؟ رزا همون طور که ناخوناشو آروم روی گردن
پسره می کشید گفت:منم خوبم... پسره از تو آینه نگاهی انداخت:این کیه؟ -دوستمه...یکم ساکته...اسمش پرواست! برای اینکه بی ادبی نکرده باشم گفتم:سلام! پسر برگشت سمتمو دستشو جلو آورد:سلام...من شایانم! مردد باهاش دست دادم:پروا! شایان دوباره به سمت جلو برگشت:خوشبختم!
-منم همینطور!
به صندلی عقب تکیه دادمو بیرون رو تماشا میکردم!
استرس داشتم...دست خودم نبود! هنوز به اینجور زندگی کردن عادت نداشتم...
ولی خب بهتر از این بود که شوهر خواهرم دخترونگیمو ازم بگیره!
شایان دستشو روی پای رزا گذاشت:امشب بدجوری دلم هوس کرده بیای پیشم...
میای دیگه؟ رزا با صدایی کشدار گفت:بیام چیکار؟ شایان منظور دار گفت:همیشه میای چیکار؟ رزا سرشو برد کنار گوششو آروم چیزی گفت که هردوشون خندیدن...
سعی کردم به حرفاشون گوش ندمو خودمو بی توجه نشون بدم!
رزا هر شخصیتی داشت...هرکاری میکرد حداقل دلش سیاه نبود...
هیچکی خوشش نمیاد اینجوری باشه...
یه چیزی تو زندگیش باعث شده به اینجا برسه!
شایان توی کوچه ای خاکی پیچیدو جلوی در سفید رنگو بزرگ باغ چندبار بوق زد!
با تعجب گفتم:توی این سرما باغ؟
رزا سرشو عقب برگردوندو چشمکی زد:الکل میزنیم گرم میشیم!
آب گلومو قورت دادم...
عین ندیده ها بودم...تا حالا نه همچین جایی پامو گذاشته بودم...
نه حتی در مورد همچین جاهایی شنیده بودم...
در ریموت دار باز شدو شایان ماشینشو گوشه ای پارک کرد...
درخت هایی که بخاطر برف خشک شده بودند ولی هنوز زیبایی خودشونو داشتن اطراف باغ رو احاطه کرده بودند...
از ماشین پیاده شدم...
به سرعت لرز توی بدنم افتاد... باد سردی صورتمو نوازش میداد!
رزا به خونه ای که پله میخورد اشاره کرد:بچه ها تو خونن بریم داخل!
پشت سر شایان و رزا راه افتادم... از پله های سفید رنگ بالا رفتم... خونه باغ قشنگی بود... استخر کمی یخ زده بود...حتی با دیدنش بیشتر
سردم میشد! رزا درو هل دادو بلند گفت:سلام بروبچ... همه سمتش برگشتمو خوش و بش کردن! حدودا ۳۰،۳۵ نفری بودن! با خجالت به افرادی که اونجا بودن نگاه کردم...
رزا با دیدن من که به شدت معذبم دستمو کشیدو گفت:بیا خجالت نکش!
لبمو به دندون گزیدم:رزا من کسی رو نمیشناسم!
رزا خندید:مگه منو میشناختی؟بعدم اینا اینقد خوردن که فردا تو رو یادشون نمیاد...بیا سر میز!
با لودگی گفتم:بیام سر میز چیکار؟
رزا هوفی کشید:سر میز بیای چیکار؟بیا بخوریم گرم شیم بابا،ضدحال نباش!
با چشم های گرد شده گفتم:رزا من اصلا... حرفمو قطع کرد:هیسسس! دستمو دوباره کشیدو سمت میز برد... میز پر بود از غذاهای متنوع... هر کدوم تزئین خاصی داشتنو نظر آدمو جلب
میکردن... رزا رو به شایان گفت:برای ما دوتا هم بریز!
شایان با شیطنت نگاش کرد:وقتی مشروب میخوری شب خیلی خواستنی تر میشی دختر...
امشب میخوام حسابی مستت کنم!
بدنم یخ کرد...
توی فیلما دیده بودم کسی که مشروب میخوره تلو تلو میخوره و حرکاتش دست خودش نیست...
میترسیدم!
رزا پیک رو سمتم گرفتو منو از افکارم بیرون کشید:اگه نخوری ناراحت میشم...ترسو نباش دیگه!
با یکی دوتا پیک چیزیت نمیشه! ارزش امتحان کردنو داره!
سرمو به طرفین تکون دادم:ن...نه من...من میترسم!
رزا قهقه ی بلندی سر داد:از چی میترسی دختر؟مگه مواد مخدر دادم بهت؟کسی با مشروب چیزیش نمیشه!
-رزا من نمیتونم...اصرار نکن!
شایان پیکشو یه نفس سرکشیدو رو به رزا گفت:این چشه خداییش؟انگار میخوای بهش زهر بدی!
رزا به شایان نچی گفتو دوباره سمتم برگشت:بخور دیگه...فقط باعث میشه یکم خجالتت بریزه...
حالت بد نمیشه اگه زیاد نخوری...
نگاه کن دور و ورتو...الان روت نمیشه حرف بزنی حتی...این ریلکست میکنه!
نگاهمو سمت پیکی که دستش بود کشیدم...
با بی حوصلگی دستی روی صورتش کشید:خستم کردی پروا...چرا اینقدر دست دست میکنی؟
پیک خودشو سرکشیدو چهرشو جمع کرد:ببین من نمردم...
با دست های عرق کرده ام پیک رو از دستش گرفتمو زیر لبی چند بار زمزمه کردم:یه بار چیزی نمیشه...
یه بار چیزی نمیشه...
ضربان قلبم بالا گرفته بود،انگار که میخواستم چه کار شاقی انجام بدم!
چشمامو محکم به هم فشردمو پیک حاوی الکل رو سر کشیدم...
مزه ی بدی که داشت باعث شد چهره ام درهم شه! بی اختیارو با صدای بلند گفتم:اَه... رزا بلند خندیدو گفت:قیافشو نگاه کن تروخدا... غرولند کنان گفتم:رزا خداییش چرا اینو میخورید؟چه لذتی داره؟
-لذتش توی پیک اول نیست...۲،۳ تا دیگه خوردی متوجه میشی!
شایان از پشت به رزا نزدیک شدو دستشو دور کمر باریکش حلقه کرد:خستم شد...بیا چند پیک دیگه بخور بریم برقصیم!
رزا کمی سرشو به سمت عقب متمایل کردو دستشو روی ته ریش شایان به حرکت درآورد:میخوای فقط با من برقصی؟
-آره...فقط با تو! شایان به سمت میز رفتو دوباره پیکامونو پر کرد!
رزا پیکمو دستم داد:حالا که اولیو رفتی تا تهش بیا دیگه...
-رزا...
رزا نیشگونی از بازوم گرفت:کوفتو رزا...تو که اولی رو خوردی،چیزیت نشد!
باز هم مردد بودم...ولی تا الان که خوب بودم چه اتفاقی افتاد؟
مگه پاک نبودم؟پاک بودم ولی بهم تهمت هرزگی زدن!
پس چرا بازم مثل همیشه من خوبو احمق میموندم! هیچوقت دست از پا خطا نکردمو بهم گفتن هرزه...
همه با سیاست بودنو من بی سیاست!
الان رزا زندگی بهتری داشت یا منی که شوهر خواهرم اینقدر عذابم دادو دم نزدم!
اون زندگی بهتری داشت یا منی که خواهر خودم خر فرضم کرد!
اون خوشبخت تره یا منی که نامزدم ذره ای بهم اعتماد نکردو به راحتی تهمت زد!
هرچی میشدم بهتر از دختر تو سری خوری بود که شوهر خواهر خودش آزارش میداد...
پیک دوم رو سر کشیدمو گرفتم سمت شایان:بریز برام!
رزا سقلمه ای به پهلوم وارد کرد:راه افتادی که!
-فقط...فقط دوس ندارم همیشه آدم خوبه ی داستان باشم...
نفهمیدم چقدر گذشت و در چه حد خوردم... فقط میدونم انگار خودم نبودم...
توی یه دنیای دیگه بودمو به هرچیز کوچیکی بی دلیل میخندیدم!
رزا که در حال رقصیدن با شایان بود به سمتم اومد:چطوری دختر؟
در حالی که رزا رو دوتا می دیدم خندیدمو با صدایی کشدار گفتم:خیییییلی خوبم!
رزا دستشو روی شونم گذاشت:جنبت پایینه ها! دوباره خندیدم:جنبه چیه؟
خواست جوابی بده که پسری به سمتمون قدم برداشت:رزا دوستتو نمیخوای معرفی کنی؟
با رویی که نمیدونم از کجا آورده بودم دستمو جلو بردم:پروام!
پسر دستمو گرفتو سرتاپامو برانداز کرد:ندیده بودمت قبلا!
خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی دستمو کشید جوری که توی بغلش پرت شدم:چه خوشگلی تو!
تعادلی نداشتم...
برای جلوگیری از افتادنم دستامو روی شونه اش گذاشتمو با چشم هایی خمار شده گفتم:من خوشگلم؟
پسر کنار گوشم گفت:آره تو...بیا برقصیم... دنبالش راه افتادمو رفتم وسط...
هرچی رقص از کلیپا یاد گرفته بودم اونجا پیاده کردم...
بخاطر اینکه نزدیک به ازدواجم بود حسابی تمرین کرده بودمو رقص یاد گرفته بودم...
میدونستم هر مردی دوست داره زنش براش برقصه برای همین وقتای بیکاریمو تمرین کرده بودم!
حرکات بدنم یه جور خاصی ظریف بود و حتی شاید نظر خیلیا رو جلب میکرد...
توی اون سرهمی تنگ جوری که انگار استخونی توی بدنم نبود میرقصیدم...
منی که جلوی آینه هم با خجالت میرقصیدم نمیدونم چجوری اینقدر راحت جلوی همه میرقصیدم ولی حس سرخوشی داشتم...
توی این سرما قطره های ریز عرق روی گردنم خودنمایی میکرد...
پسری که تا اون موقع باهاش میرقصیدم دستشو دور کمرم حلقه کردو کنار گوشم گفت:دختر تو چقد هاتی!
با بی حالی خندیدم:من چی چیم؟ -داغی...
با گیجی در حالی که تعادل نداشتم انگشتمو توی هوا چرخوندمو رو به رزا گفتم:این چی میگه؟
رزا بین شلوغی بهم نزدیک شد:چی میگه؟
بلند خندیدمو به پسره اشاره کردم:بهم میگه داغی...ف...فک کنم تب دارم!
پی حرفم دوباره بلند خندیدم که رزا نیشگونی از بازوم گرفتو قهقه ای سر داد:پروا تو دیگه چه اسکلی هستی دختر؟
پسر دستشو دور کمرم انداختو گفت:چرا زودتر اینو رو نکرده بودی رزا؟لامصب عقلو از سر میپرونه...
رزا رو به پسر گفت:این دختره این کاره نیست...زیاد خورده...
اولین بارشه... کاریش نداشته باش!
-همه چی یه اولینی داره...من اینو امشب میخوام...بدجوری حالمو خراب کرده!
رزا با تحکم گفت:ماهان این نمیشه...بهت میگم این دختره این کاره نیست!
یه این کارشو برات میفرستم دیگه...
ماهان با صدایی که رو به خماری میرفت نگاهشو بهم دوخت:ضدحال نزن رزا...خودشم خوشش میاد!
بذار ببرمش...
همزمان سرشو توی گردنم فرو بردو نفس عمیقی کشید:توام میخوای...مگه نه عروسک؟
لبمو محکم به دندون گزیدم:ها؟
ماهان نگاهشو به لبم که به دندون گرفته بودم دوخت:میخوای امشب تا صبح بهت بفهمونم لذت یعنی چی؟
متوجه نبودم چی داره میگه...
رزا دستمو کشیدو برای اینکه توی شلوغی شایان صداشو بشنوه داد زد:شایان بیا پروا رو برسونیم خونه...
شایان یقه ی لباسشو صاف کرد:ببریم خونه؟چرا؟
رزا لبشو تر کردو کنار گوشش جوری که بشنوه با ولوم صدای بال گفت:ماهان داره بی جنبه بازی در میاره میخواد دختررو ببره خونه!
شایان شونه ای بال انداخت:خب ببره...مگه منو تو نمیریم خونه؟مگه ده نفر دیگه نمیرن؟
اونا هم برن یه حالی بکنن...مشکل چیه؟
رزا با کلافگی دستی روی صورتش کشید:این دختره باکره اس شایان...
صبح بیدار شه ببینه با اون یارو چه گهی خورده بلا ملا سر خودش میاره...
دختره اولین بارشه مشروب خورده نمیفهمه داره چه غلطی میکنه...
شایان نگاهی به سرتاپام انداختو نیشخندی کنج لبش نشوند:جوری که این حرفه ای میرقصید منم وسوسه شدم چه برسه ماهان...
رزا مشت محکمی به بازوش وارد کرد:شایان همینجا ولت میکنم میرما...
شایان دستشو دور کمر رزا حلقه کرد:خیلی خب عشقم...قهر نکن...هیچکی تو نمیشه که!
رزا دلبرانه خندید:خیلی خب حالا... بریم؟ -بریم! رزا بازوی منو کشیدو دنبال خودشون راه انداخت...
در حالی که دنیا دور سرم میچرخید خندیدم:رزااااا...
ب...بهم میگه...میگه داغم... د...دست بزن ببین داغم؟
رزا پقی زد زیر خنده:از دست تو پروا...نمیدونم بخندم بهت یا از دستت کفری باشم!
رزا منو روی صندلی عقب نشوندو خودش هم جلو نشست...
اینقدر زمان بی معنا شده بود که نفهمیدم کی رسیدم خونه...
انگار یه لحظه چشمامو بستمو وقتی چشمامو باز کردم روی تخت خوابیده بودم...
با سردرد شدیدی از تخت خواب بلند شدمو به سمت سرویس بهداشتی رفتم...
حالت تهوع بدی داشتم...نتونستم خودمو کنترل کنمو همه ی محتویات معدمو بال آوردم!
صدا زدم:رزاااا... رزااااا فک کنم دارم میمیرم... دوباره عق زدمو بال آوردم... با بی جونی سرم رو بال گرفتمو به صورت رنگ
پریدم توی آینه نگاه کردم... آرایشم ماسیده بود...
آبی به دهنم زدمو با بی حالی از سرویس بهداشتی خارج شدم...
دوباره صدا زدم:رزا...
اما جوابی دریافت نکردم...به سمت اتاقش حرکت کردم...
چند تقه به در وارد کردمو درو باز کردم... هیچکس نبود... نگاهی به ساعت دیواری توی سالن انداختم... تیک تاک...تیک تاک... تنها صدایی که توی سکوت خونه شنیده میشد... ساعت ۵ صبح رو نشون میداد...
کمی به مغزم فشار آوردم...با یادآوری اینکه رزا قرار بود بره خونه شایان متوجه شدم بیهوده کل خونه رو دنبالش گشتم...
احساس بدی توی وجودم ریشه کرده بود...
من لب به اون زهر ماری زدمو بعد از اون هیچی یادم نیست...
نکنه کاری کرده باشم؟چرا هیچی یادم نمیاد... نکنه گندی زده باشم!
سرمو به طرفین تکون دادم تا این افکار رو از سرم بپرونم...
دوباره به تختم پناه بردم...صبح میتونستم همه چیز رو از رزا بپرسم...
از تنهایی میترسیدم ولی چشمهامو محکم به هم فشردمو سعی کردم بخوابم...
تلاشم نتیجه دادو نفهمیدم کی خوابم برد... با تکون های دستی از جا پریدم... چشمهامو به سختی باز کردم:رزا...برگشتی؟
رزا چشماشو توی حدقه چرخوند:تازه فهمیدی؟دختر ساعت ۳ ظهره...من خیلی وقته برگشتم!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#8
Posted: 3 Apr 2024 02:46
(قسمت 7)
سرجام نشستم:وای...چقد خوابیدم من!
روی گردنش دقیق شدمو با چشم هایی گرد شده گفتم:چرا کل گردنت کبوده؟
رزا با نیش باز گفت:کارای آقا شایانه دیگه...بچه انگار گشنه بوده...تمام تنمو کبود کرده!
به نظرم کار رزا اونقدرا هم بد نبود... درسته با پسرای مختلفی میخوابید!
ولی رزا هم مطمئنا داستان زندگی خودش رو داشت!
هیچکس بی دلیل سمت کاری نمیره...
اصلا شاید خیلیا رزا رو هرزه میدیدن ولی من هنوز هم اونو فرشته ی نجات می دیدم!
هرچی که بود قطعا نمیتونست به اندازه ی پرنیان بی وجدان باشه...
اینکه چیکارست برام مهم نبود!
شاید تنش کثیف شده بود ولی قلبش هنوز دست نخورده بودو پاک مونده بود!
.
(از زبان راوی)
پرنیان همراه دوستش توی برفها قدم برمیداشت ولی فکرش جای دیگه ای بود...
دوستش در حالی که کتاب هاشو توی بغلش گرفته بود گفت:پرنیان...جریان چیه چادری شدی؟
تو که همیشه موهاتو میریختی بیرون و یه دل سیر آرایش میکردی!
چادرشو محکم تر دور خودش پیچید:اینطور صلاح دیدم...
فقط خودش میدونست اینکارارو میکنه تا قلب سعیدو تصاحب کنه...
دوستش با اصرار پرسید:نه خداییش چرا اینقدر یهو عوض شدی؟
پرنیان با کلافگی گفت:هوف چقد سوال میپرسی...
در همین حین کتابش از دستش افتادو عکسی از لای کتاب بیرون پرید...
خواست برش داره که فرزانه زودتر به سمت عکس خیز بردو برش داشت...
هین بلندی کشید:پرنیااااان...مگه این همین سعید نامزد پروا نیست؟
عکس رو از دست فرزانه بیرون کشیدو اخمی کرد:بود...نامزد پروا بود...الان دیگه پروایی نیست...
فرزانه با ناباوری گفت:عکس سعید دست تو چیکار میکنه پرنیان؟نمیفهمم!
-فرزانه مگه فضولی؟هوم؟ فرزانه گوشه ی چادر پرنیان رو کشید:پرنیان... پرنیان با بی حوصلگی سمتش برگشت:چیه؟ -ت...تو داری یه کارایی میکنی...مشخصه... ولی پرنیان آخه با نامزد خواهرت...
پرنیان به سرعت وسط حرفش پرید:با نامزد خواهرم چی؟مگه چیکار کردم؟عکسش لای کتابمه نکنه اینم جرمه؟
-چرا سریع عصبی میشی؟هرجور خودت صلاح میدونی...
ولی در حق خواهرت بد نکن...خودت پشیمون میشی!
هرچی نباشه اون خواهرته...سعید پسر مردمه! بفهم داری کیو به کی ترجیح میدی...
پرنیان نگاه تندی سمتش انداخت:یه جوری پروا پروا میکنی انگار الان اینجاست...خواهرم فرار کرده فرزانه...
-نگرانش نیستی؟نگران نیستی که شاید بلایی سرش اومده باشه؟
-نگران چی باشم؟حتما تا الان یه دوست پسر زپرتی پیدا کرده بهش سرویس میده دیگه...مگه دخترای فراری چیکار میکنن؟
فرزانه لب زد:باید ازت ترسید دختر...
.
.
(پروا)
هوا داشت تاریک میشد... چایی دم کردمو همراه سینی به طرف مبل ها رفتم...
رزا روبروی تلوزیون نشسته بود با لباس خواب ساتن کوتاهش...
دیگه میدونستم عادت داره اینجوری توی خونه بگرده...
-برات چایی بریزم؟
رزا با لب و لوچه ای آویزون گفت:جدی الان چایی سرحالت میکنه!؟
-چرا نکنه!؟
دستی توی موهای رنگ کرده اش کشید:حوصلم سر رفته من...زنگ بزنم بچه ها بیان؟
انگار دیگه از جمعاشون بدم نمیومد...شونه ای بالا انداختم:میل خودته...
بچه ها کیان؟ -امشب به بابکو رفیقاش میگم بیان... فنجون چاییمو از توی سینی برداشتم:خیلی خب! رزا یه نخ سیگارو از پاکت خارج کردو با فندک
روشن کرد... پک عمیقی زدو گفت:زود راه افتادی... دختر به این مثبتی... چه سریع تغییر کردی!
چایی داغمو فوت کردمو نگاهمو به نقطه ای نامعلوم دوختم:دیدی یهو به خودت میای میبینی کل راه رو اشتباه رفتی؟
-یعنی بالاخره فهمیدی خوب بودن اشتباست؟
شونه ای بال انداختم:نمیدونم... فقط میخوام ببینم زندگی منو به کجا میبره... رزا لوند خندید:کار خوبی میکنی!
سیگارشو توی جا سیگاری شیشه ای خاموش کردو از جا بلند شد:میرم لباسامو عوض کنم...زنگ بزنم بچه ها هم بیان!
با رفتن رزا منم برای تعویض لباس به سمت اتاقم رفتم...
تقریبا ۱ ساعتی گذشته بود که صدای آیفون درومد!
رزا لباشو بهم مالید:خوب شدم؟ لبخندی تحویلش دادم:عالی شدی...
دکمه ی آیفون رو فشردو چشمکی بهم زد:توام یاد گرفتی به خودت برسیا کلک...
به خودم رسیده بودم چون دوست نداشتم مورد تمسخر بابک یا دوستاش قرار بگیرم...
شاید خجالت آور یا مسخره بود ولی دیشب با تمام بدیاش مرکز توجه شده بودم...
همه چیز یادم نبود ولی نگاه های تحسین آمیز بقیه روی خودم رو خوب حس میکردم...
خبری از اون پروای تو سری خور نبود...
خبری از کتک های سعیدو زور گویی های عماد نبود...
دیشب عین ملکه ها بودم!
.
.
(از زبان راوی)
عماد دور تا دور اتاق پروارو متر کرد:فکر کردی بری از دست من خلاص میشی هوم؟
عماد نیستم اگه پیدات نکنم...کاری میکنم به گه خوردن بیوفتی!
در توسط راضیه باز شد...
چشماشو اطراف اتاق چرخوندو فین فین کنان گفت:اینجایی؟
عماد نفسشو پر حرص بیرون فرستاد:باز چته آبغوره گرفتی؟
-رفتم نون بگیرم...همه درو همسایه سراغ پروا رو گرفتن...
انگار تو محل پیچیده که فرار کرده...
عماد در حالی که پره های بینیش از خشم می لرزید دستشو روی ته ریشش کشید:خواهر بی همه چیزتو پیدا کنم جرش میدم...
راضیه به سرعت گفت:عماد...
-عمادو کوفت...تو خواهرشی مثلا؟تو نباید بفهمی تو سر این چی میگذره؟
خیر سرت قرار بود بعد ننه بابات از این بچه ها مراقبت کنی!
پروا که بی آبرومون کرده و معلوم نیست کدوم گوریه!
پرنیانم كلا زياد طرف خونه پیداش نمیشه!
راضیه شاکی گفت:الان همه چی افتاد گردن من؟
عماد برو بابایی گفتو از خونه بیرون زد...جوری درو به هم کوبید که صداش تنشو لرزوند...
اتاق پروارو از نظر گذروند...اینقدر نگران حرف های درو همسایه بود که یادش رفته بود باید برای خواهرش نگران باشه...
.
.
(پروا)
بابک با هیجان خندید خلاصه مامور اشاره کرد بزنم کنار...
زدم کنار پیاده شدم...حاجی لامصب سریع گفت دهنت بو الکل میده!
رزا دستشو روی شونش گذاشت:چجوری ولت کرد؟
بابک با نیش باز گفت:الحمدالله اونقدری هوش و حواس داشتم که بهش یه چک بدم!
متعجب گفتم:پول گرفت؟ بابک نیشخندی زد:تعجب داشت؟
-نه...آخه فکر میکردم با اون وضعیت یکی رو بگیرن پدرشو در میارن!
-اون مال قدیم بود...الان دیگه این خبرا نیست...
یکی از پسرا بحثو عوض کردو رو به من گفت:تو همون دختره ای که اون روزی اینجا بودی؟
نگاه پر از کینه امو بهش دوختم:تو همونی که منو مسخره کردی؟
تک خنده ای کرد:خوب یادته! لبخندی زدم:من عوضیارو خوب یادم میمونه!
پسر بهت زده گفت:زبون باز کردی...سری قبل جواب ندادی!
لبخندی زدمو سعی کردم همون پروای پررو رو نگه دارم:شاید چون در حدم ندیدمت!
قهقه ای سر داد:نه بابا؟تو کی باشی؟ سرم رو بالا گرفتمو با جدیت لب زدم:من پروام...
آره من پروا بودم ولی نه اون پروای سابق...الان دیگه پروای بی پروا بودم...
.
(۵ماه بعد)
در حالی که موهامو فر میکردم به چهره ی آرایش کرده ی خودم توی آینه خیره شدم...
هیکلم توی این لباس کوتاه مشکی خوب خودش رو نشون میداد...
رزا سوت زنان وارد اتاق شدم:چه دختری!
رژ قرمز رنگ رو روی لبم مالیدمو برگشتم سمتش:خوب شدم؟
-عالی شدی...امشب میخوای کی رو تور کنی؟
با ناامیدی گفتم:مگه پسر درست حسابی هم توی این مهمونی های زپرتی پیدا میشه؟
-چیزی که زیاده پسر!
خندیدمو گفتم؛آره پسر زیاده...ولی من یه آدم حسابی میخوام...یکی که خرج کنه!
رزا کیف دستیشو برداشت:پیدا میکنم برات...مهرزاد چی شد پس؟
از جلوی آینه کنار اومدمو مانتومو تن کردم:چی بود اون؟نکبت اصلا آب از دستش نمی چکید...بدم میاد از پسر خسیس!
-بهت گفتم این چیزی ازش در نمیاد...خودت گفتی پسر خوشگلیه...
بعدم معلومه خرجتو نمیداد...نه رفتی خونشون نه باهاش خوابیدی!
-قرار نیست با هر سگی بخوابم که!
رزا به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت:خیلی خب دیر شده بیا بریم دیگه!
ادکلن رو توی خودم خالی کردمو بار دیگه به خودم توی آینه نگاه کردم:بریم!
سوار ماشینی که رزا به تازگی خریده بود شدیم...
در واقع مرد مسنی که جدیدا باهاش دوست شده بود براش خریده بود!
نمیدونم چجوری میتونست با یه پیرمرد ۶۵ ساله باشه ولی به خودش مربوط بود...
پیرمرد دستو دل بازی بود،حتی اجاره خونه ی رزا رو هم خودش میداد!
گاهی وقتا میومد اونجا...بد نگاه میکردو آدم هیزی بود...
اگه دستش میرسید با منم میخوابید! ولی به هرحال من میرفتم بیرون تا راحت باشن!
جلوی در باغ پیاده شدیم...هوا خنک بود ولی سرد نبود...
برای همین توی فضای بیرون باغ میز چیده بودنو فضای بیرون رو آماده کرده بودن!
نگاهی به اطراف انداختم...شلوغ بود...
با شوق و ذوق خیره نگاهی به بقیه انداختم:امشب چه شلوغه!
رزا سقلمه ای به پهلوم وارد کرد:واسه خودت یکی پیدا کن!
مانتومو روی صندلی گذاشتمو دستی به موهام کشیدم...
صدای آهنگ کل فضارو پر کرده بود! همراه با رزا به سمت میز رفتم...
رزا در حال سلام احوال پرسی بودو منم مشغول تست کردن خوردنی های روی میز بودم!
پسری یکم دور تر از من پیک مشروبی دستش بودو با یکی از پسرا مشغول حرف زدن بود!
چشمامو بهش دوختم...قیافش. خیلی خوب بودو بدجوری نظرمو جلب کرده بود!
به سرعت دست رزا رو که مشغول حرف زدن بود کشیدم!
شاکی گفت:چیه؟
نامحسوس به پسری که نظرمو جلب کرده بود اشاره کردم:کیه اون؟
رزا پوزخندی زدو به پسره نگاه کرد:اونو بیخیال!
-چرا؟
-چون من هرکاری کردم بهم پا نداد...لوندی هایی که برای این کردمو واسه هرکی میکردم تا الان پا داده بود ولی این لامصب هیچ...
خیلی پولداره...از اون بچه مایه دارای بی درد جامعست...
با هر دختری حرف نمیزنه...از این سوسولا که هرکسی رو در حد خودش نمیبینه!
باهرکسی هم نمیخوابه...خوشش نمیاد از این دخترایی که زیرخواب همه بودن!
دخترای دورش همه مثل خودش مایه دار و باکلاسن...
بدون اینکه نگاهمو ازش بردارم گفتم:اسمش چیه!؟ -آرشام!
دختری کشیده و برنز با لباس هایی که داد میزد مارکن بهش نزدیک شدو دستشو روی شونش گذاشت...
رزا ادامه داد:این دختره احتمالا دوست دخترشه...با همین سبک دخترا میپره...
خندیدو گفت:دختررو نگاه...ابروهاش لیفته...بینیش عمله...فکشو هم زاویه زده...
شونه ای بالا انداختم:بازم به پسره نمیاد...همچین مالی نیست!
-آره بگو مالی نیست ولی تو جواهرای ظریف دورشو ببین...همینا کلی پولشه...
مشخصه خانوادش در حد آرشامن...
یه پیک از روی میز برداشتمو سر کشیدم:امشب تورش میکنم...
رزا بلند خندید:چیز دیگه ای نمیخوای؟وقتتو تلف نکن یکی دیگه پیدا کن!
برگشتم سمتش:همینو میخوام... رزا با تحکم گفت:پروا... -کوفتو پروا!
رزا نیشگونی از بازوم گرفت:کوری دوست دخترش باهاشه؟این دخترا مثل منو تو نیستن...هار بازی در میارن برات...
چشمکی حواله ی رزا کردم:نترس...!
پسری که اسمش آرشام بود سمت میز اومدو لیوانی که حاوی نوشیدنی الکلی بود رو برداشت...
سعی داشتم تا سر میزه نظرشو جلب کنم!
خواستم از رزا سوالی راجبش بپرسم که غیب شده بود...
زیر لبی فحشی نثارش کردم...
زیر چشمی آرشام رو می پاییدم...نگام نمیکرد...شاید برای همین بیشتر جذبش میشدم!
به بهونه ی برداشتن فینگر فود های توی ظرفی که نزدیکش بود کنارش ایستادم...
خواستم دهن باز کنم که صدای دوست دخترش مانع شد:آرشام...اینجایی؟
آرشام جرعه ای از مخلوط نوشیدنی الکلی و لیموناد رو بالا داد؛اومدم یه چیزی بخورم...
دوست داشتم به هر بهونه ای باهاش حرف بزنم...
توی اولین نگاه چون خوشگل بودو برای همین امشب توی مهمونی میخواستمش...
ولی با تعریفای رزا بخاطر پولش چشممو گرفت... میتونست چیزایی که میخوامو برام تامین کنه...
حتی خونه ای که خیلی وقته قصد دارم از رزا جداش کنم...
میدونم رزا هم راحت نیست وقتی پسرارو برای رابطه میاره خونه من اونجا باشم!
راحت نیست ولی چیزی نمیگه!
اون چیزی نمیگه درست ولی من که خودم خر نیستم میدونم سربارم!
مخصوصا از وقتی که ۲،۳ نفر از مشتریاش چشمشون افتاد دنبال من بیشتر حس کردم راضی نیست از این موضوع...
هرچند من با مشتریای اون کاری نداشتم... از فکرو خیال بیرون اومدم...
دوست دخترش نبود...نمیدونم توی اون مدتی که توی فکر بودم کجا رفت...
با احساس سوزشی توی پام آخ بلندی گفتمو آستین لباس آرشامو کشیدم...
بهت زده برگشت سمتم که بیشتر آستین لباسشو توی دستم مچاله کردو نالیدم:پام...داره میسوزه...
بخاطر درد وحشتناکی که توی پام احساس میکردم تعادلمو از دست دادمو روی زمین افتادم...
به سرعت کنارم نشست خواست چیزی بگه که با دیدن پام وحشتزده گفت:باید بری دکتر!
نگاهی به پام انداختمو با دیدن آبی که از پام خارج میشد وحشتزده و تند تند گفتم:ا...این چیه؟هان؟دارم میمیرم!
مثل پر از روی زمین بلندم کردو به سمت ماشین دوید...
اینقدر درد شدیدی احساس میکردم که اصلا نمیتونستم خوشحال باشم برای اینکه با آرشام سوار ماشین شدم...
تنها چیزی که کل وجودمو پر کرده بود درد بود!
با عجز نالیدم:پام چه مرگش شده...حالم داره بهم میخوره...
پاشو روی پدال گاز فشار داد:الان میرسیم بیمارستان...مار نیش زده پاتو...
ترسم بیشتر شد...قطرات ریز عرق روی پیشونیم خودنمایی میکرد...
داد زدم:وای...خدایا من دارم میمیرم...
-از اونجایی که هنوز دهنت بازه و داری حرف میزنی گمون نکنم بمیری...
حالت تهوع و دردی که از پام به کل وجودم تزریق میشد داشت دیوونم میکرد...
دوباره ناله کنان گفتم؛کی میرسیم؟هان؟من دیگه نمیتونم...من میمیرم!
پاشو روی ترمز گذاشتو خودش پیاده شد...
به سمت صندلی شاگرد دوییدو دست منو دور گردنش گذاشت:بیا پایین!
به سختی دستمو محکم دور گردنش گرفتمو پیاده شدم...
در ماشینو بستو منو بلند کرد...
به یکی از پرستارای جلوی در گفت:یه برانکارد بیارید مار نیشش زده...تقریبا ۲۰ دقیقه ازش گذشته...
پرستار به سرعت داخل رفت...
با یه مرد میانسال که روپوش دکترا تنش بودو یه برانکارد به سمتمون اومد...
دکتر رو به آرشام گفت:بذارش روی برانکارد... آرشام منو روی برانکارد گذاشت:زهرش خطرناکه؟
بغض کردمو با دادو بیداد رو به آرشام گفتم:خطرناک؟یعنی اگه زهرش خطرناک باشه میمیرم؟
آرشام خندشو قورت دادو رو به دکتر گفت:هرچی شد بهم اطلاع بدید...
دکتر سری تکون دادو منو با برانکارد برد...
توی راه رو به دکتر گفتم؛دکتر خطرناکه؟ها؟راستشو به من بگو!
دکتر برانکارد رو به سمت اتاقی بردو شروع به بررسی کرد...
کمی بعد خندیدو گفت:دختر اینقدر دادو قال کردی گفتم حتما مار کبری نیشت زده...
میشه گفت این مار غیر سمی بوده!
احساس کردم دردم کم شد،نیشمو تا بناگوش باز کردم:راست میگید؟
دکتر لبخندی زدو دندونای ردیفشو به نمایش گذاشت:بله...برای احتیاط چند ساعتی رو مهمون مایید...
وقتی فهمیدم مار سمی نبوده،از فکر پام خارج شدمو به اینکه با آرشام به اینجا اومدم افتادم...
اون پسر کلید رسیدن من به هرچی توی این دنیا میخوام بود...
چند تقه به در وارد شد...
دکتر که در حال نوشتن یه سری چیزا بود گفت:بفرمایید تو...
با دیدن آرشام توی چهارچوب در با خشنودی بهش خیره شدم!
آرشام نگاهشو بین منو دکتر چرخوند:حالش خوبه؟
دکتر موقرانه خندیدو گفت:ماری که نیشش زده سمی نبوده!
آرشام خندیدو طعنه آمیز گفت:خداروشکر گفتید آقای دکتر...خیالش راحت شد که نمی میره!
خجالت زده شدم بابت جیغو دادایی که راه انداخته بودم...
به نظر پسر بدی نمیومد...خیلی خونسرد...شبیه به آدمای بیخیال بود!
رزا راست میگفت...آرشام واقعا گزینه ی سختی بود...
اینو از طرز رفتارش فهمیدم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#9
Posted: 3 Apr 2024 02:46
(قسمت 8)
آرشام کنار تخت ایستاد:کسی رو داری زنگ بزنی بهش؟
یکباره یاد رزا افتادم...بدون اینکه بهش بگم از اونجا زدم بیرون...
حتی گوشی و کیف و یا حتی مانتو تنم نبود... نگاهی به وضعیت خودم انداختم...
با شرم پتو رو روی خودم کشیدم...تو بیمارستان با این سرو ریخت همه منو دیدنو تازه فهمیدم...
لبمو به دندون گزیدمو گفتم:پاک رزا رو یادم رفته بود...گوشیتو میدی من یه زنگ بزنم؟
دستشو توی جیبش فرو بردو گوشیشو سمتم گرفت:بیا...
نگاهی به گوشیش انداختم...آخرین مدل آیفون بود...
زندگی اینجوری هم خوبه ها...بی دغدغه...
خانواده دارن...پول دارن...هیچی توی زندگی کم ندارن...
شماره ی رزا رو گرفتم...
بعد از چندتا بوق صدای عصبیش پشت خط پیچید:شما؟
لب باز کردم:رزا منم پروا!
ولوم صداشو بال بردو گفت:هیچ معلوم هست کدوم گوری رفتی؟کل باغو دنبالت گشتم...
وسایلتم اینجاست...
حداقل میخوای با پسری چیزی بری قبلش خبر بده...
نه که وقتی عشقو حالتونو کردین زنگ بزن!
موهامو پشت گوشم فرستادم:آروم باش یه دقیقه...بیمارستانم من!
شوکه گفت:بیمارستان؟بیمارستان واسه چی؟
-چیز مهمی نیست نگران نشو...اگه میتونی بیا اینجا...وسایلمم بیار...همون بیمارستان توی جادست!
ماشین که داری نه؟ -آره...آره دارم الان میام...
گوشی رو قطع کرد...اینقدر هول کرد که یادش رفت بپرسه چجوری و با کی اومدم!
اگه میفهمید حتما شوکه میشد... آرشام نگاهی به ساعت مچیش انداخت... -ببخشید وقتتو هم گرفتم!
دستشو توی جیب شلوارش فرو بردو گفت:نه اتفاقا این جریانات از مهمونی هم جالب تر شد...یکی رو از مرگ نجات دادم!
هنوز داشت طعنه میزد... نمیدونم چقدر گذشتو سرش توی گوشیش بود! بهم بر خورده بود...
درسته دختر زیاد دیده بود ولی منم زشت که نبودم! توی همین فکرا بودم که در توسط رزا باز شد... سراسیمه خودش رو بهم رسوند:خوبی؟ خواستم جوابی بدم که با دیدن آرشام انگار جن دیده
باشه... تک خنده ای کرد:فکر کردم تنهایی!
آرشام سری تکون دادو از جا بلند شد:حال که اومدی میتونم برم...
و رو به من ادامه داد:خداروشکر زنده موندی...خدافظ!
صدا زدم:آرشام! برگشت سمتم،گفتم:ممنون! -خواهش میکنم...
با رفتن آرشام رزا به سرعت روی صندلی کنارم نشست:زود باش بگو چجوری اینو کشوندی اینجا؟
-والا بهش میگن قسمت...من رفتم کنارش وایسادم که باهاش حرف بزنم که مار نیشم زد!
-مار؟؟؟؟
-آره...به موقع نیش زد بنده خدا...فکر کنم مار کوچیکی بود چیز خاصی نبود...
ولی با دادو بیدادی که من راه انداختم این بنده خدا منو آورد بیمارستان...
رزا آبروم رفت...همش میگفتم دارم میمیرم...
بعد که فهمید مار سمی نیستو اینجوری قشقرق به پا کردم همش بهم طعنه میزد...
اومدم خودمو توی دلش جا کنم بدتر گند زدم! عین دخترای دبیرستانی شدم!
-اشکال نداره...ایشالا نفر بعدی...چیزی که زیاده بچه پولدار!
با بدعنقی گفتم:من بدستش میارم...حال ببین!
.
.
(از زبان راوی)
آرشام با عصبانیت بالش رو روی سرش گرفتو داد زد:گمشو بیرون آنا!
خواهرش با حرص زد توی دستش:مگه مجبوری تا ۴،۵ صبح بغل دخترا باشی که الان اینجوری لش باشی...
پاشو...بابا حسابی ازت کفریه...سرمیز صبحونه نیومدی...نهارم نیای دیگه هیچی!
آرشام با بی میلی از جا بلند شدو روی تخت نشست:برو بیرون منم میام!
آنا خودش رو توی آینه ی اتاق آرشام برانداز کرد:خیلی خب زود بیا!
با رفتن آنا آرشام با بی حوصلگی تیشرتی تنش کردو دستی به صورتش کشید...
توی تنش احساس کوفتگی داشت!
خمیازه کشان از پله های چوبی که با برخورد پاهاش صدای ناهنجاری رو ایجاد میکردن پایین رفت...
مادر پدرشو آنا پشت میز نشسته بودن!
یکی از صندلی هارو عقب کشیدو نشست که پدرش گفت:کمال گفت دیشب ساعت ۵ اومدی خونه...باز مست نشستی پشت فرمون؟
آرشام دستی توی موهاش کشید:مست نبودم...
مادرش نگران گفت:آرشام مامان...تو یه بار تصادف کردی...هنوز عاقل نشدی؟
شانس آوردی از توی اون ماشین زنده بیرون اومدی!
آرشام لیوان آبی برای خودش ریختو به صندلی تکیه داد:آرتا نیست؟امروز گیر دادین به من!
صدای آرتا رو از پشت سرش شنید:کسی منو صدا زد؟
آرشام دستشو برد بالا:من بودم...بیا بشین بلکه دست از سر کچل من بردارن سر ظهری!
باباش اخمی تحویلش داد:اگه از بچگی گوشتو پیچ داده بودم الان اینقدر پررو نبودی!
آنا موهاشو دور دستش پیچ دادو رو به آرشام گفت:لوس!
آرتا روی صندلی روبروی آرشامو آنا نشستو گفت:غذاتونو بخورید...
مقداری برنج برای خودش کشیدو مشغول خوردن غذا شد!
آرتا غذاشو قورت دادو چشمکی حواله ی آرشام کرد:حاج بابا کفریه...تا خرخره خوردی باز با ماشین اومدی؟
-چه خوردنی؟چه کوفتی؟دیشب تا اومدم به اون زهرماری لب زدم یه دختره که کنارم ایستاده بودو مار نیش زد!
مادرش هین بلندی کشید:خاک به سرم اگه به تو میزد چی؟
-اگه میزد میخواست چی بشه؟تو باغ مار کبری آدمو نیش نمیزنه که مادر من،دختره کلی دادو هوار راه انداخت بردمش بیمارستان بعدم معلوم شد مار سمی نبوده...
آرتا با نیش باز گفت:دوست دخترتو چیکار کردی پسر؟
آرشام دستی به سرش کشیدو گفت:پرید... تقصیر این دختره بود...دوست رزاست!
آرتا کمی به مغزش فشار آورد:آهااااا...رزا همون نیست که پول می گیره و...
آرشام پاشو لگد کرد که یعنی جاش اینجا سر سفره جلوی خانواده نیست!
آرتا میخواست گندشو جمع کنه که چشم غره ی باباش مانع شد...
پس خودش رو مشغول غذا خوردن کردو دیگه چیزی نگفت!
.
.
(پروا)
همونطور که روی مبل دراز کشیده بودم گفتم:خیلی خوشتیپ بود نه؟
رزا از همه جا بی خبر گفت:کی؟ روی مبل چهار زانو نشستمو گفتم:آرشامو میگم... -تو هنوز توی فکر اونی؟بیخیال بابا! با لب و لوچه ای آویزون گفتم:کی باز میبینمش؟ -فکر نکنم دیگه ببینیش...ستاره ی سهیله طرف... همه جا نمیاد! بی مقدمه گفتم:گوشیتو بده! رزا یه تای ابروشو بالا انداخت:گوشیمو میخوای چیکار؟
-دیشب با گوشی آرشام بهت زنگ زدم...میخوام شمارشو بردارم!
گوشی رو گرفت سمتم:بیا ببینم میخوای چیکار کنی!
شماره ی آرشامو توی گوشیم وارد کردم که رزا گفت:راستی!
سرم رو بالا گرفتم... ادامه داد:امشب فرخ داره میاد...
تک خنده ای کردم:همسن بابا بزرگته...سیرمونی نداره؟
رزا با بی میلی گفت:انگار نه انگار سنی ازش گذشته مرتیکه از جوونا بدتره!
اگه بخاطر پول نبود عمرا تحملش میکردم... بو گند میده!
بعضی وقتا دلم برای رزا میسوخت...میدونستم تحمل فرخ براش آسون نیست...
منم ازینکه هرشب اون خرفت میاد خسته بودم ولی خونه ی من که نبود...
خونه ی رزا بود...پولشم فرخ میداد!
پس اینجور موقع ها فقط میتونستم از خونه بزنم بیرونو دهن باز نکنم...
با دودلی به شماره ی آرشام خیره شدم...توی این فکر بودم که آیا میتونم امشب اغواش کنم یا نه؟
دوست داشتم باهاش برنامه بچینمو شبو باهاش بگذرونم...
اون میتونست زندگیمو عوض کنه!
کیه که از پول بدش بیاد؟نمیدونم از کی طرز فکرم شد این...
فقط میدونم به خودم اومدمو دیدم شدم اینی که الن هستم...
شاید اگه پارسال دختری مثل الان خودم میدیدم هرزه خطابش میکردم...
ولی الان خودم شده بودم کسی که زمانی هرزه می دیدم...
قسمت پیام رو باز کردمو نوشتم:سلام...پروام... ممنون بابت دیشب...میتونم برات جبران کنم؟
به سرعت جواب داد:سر تو دیشب دوست دخترم پرید پروا خانوم...چجوری میخوای جبران کنی!؟
لبخند پتو پهنی زدمو نوشتم:دوست داری چجوری برات جبران کنم؟
از جواب آرشام تعجب کردمو چندبار خوندم تا مطمئن شم:امشب بیا خونم!
یهو زدم زیر خنده که رزا گفت:چته تو؟
سرمو بالا گرفتمو به گوشیم اشاره کردم:بچه پررو رو باش...این بود که میگفتی پا نمیده؟
-چی شد؟بهش پیام دادی؟
-آره...میگه دیشب بخاطر تو دوست دخترم پرید بیا خونمون جبران کن!
رزا سیبی از ظرف برداشتو گاز بزرگی زد:نریا! متعجب از حرفش گفتم:چرا؟
به سمتم قدم برداشتو انگشتشو چندبار به سرم کوبید:مغز نداری تو دختر؟مگه نمیگی میخوام به دستش بیارم؟مگه نمیگی میخوام برام خرج کنه؟
به نظرت آرشامی که من میشناسمو ازش بهت گفتم وقتی اولین شبی که بهت میگه بدو بدو بری پیشش بهش سرویس بدی باهات چیکار میکنه؟
آب گلومو قورت دادم:چیکار میکنه؟ -عین آشغال میندازتت یه گوشه... با کلافگی نفسمو بیرون فرستادم:میگی چیکار کنم؟
-میگم عاقل باش...اونایی که میبینی من بهشون سریع راه میدم چون پول همون شبو ازشون میگیرم!
تو میخوای کاری کنی که این فقط به تو توجه کنه و برات هرکاری لازمه انجام بده...
ولی این راهش نیست!
باید خودتو سفتو سخت نشون بدی...بهش یه پیام بده جوری که انگار بهت برخورده...نذار فک کنه هر شب با یکی هستی چون نیستی...
درسته خیلی غلطا کردی...دوست میشدی...خونشون میرفتی...تا یه جاهایی هم با پسرا پیش میرفتی ولی هنوز دختری!
تو ته خلافت چندتا کبودی روی گردنت بوده... هرکی ندونه من یکی میدونم!
راست میگفت...با پسرای زیادی بودم...تا یه جاهایی پیش میرفتم ولی هنوز ترس داشتم...از اینکه با کسی رابطه داشته باشم...شاید دلیل این ترسم جایی بود که بزرگ شدم...ناخوداگاه میترسیدم از اینکار...
چون اگه من همچین کاری میکردم توی اون محل بی شک خود راضیه سرمو میذاشت روی سینم...
به صفحه ی گوشی و آخرین پیام آرشام خیره شدمو نوشتم:عذر میخوام فکر کنم منظورمو بد متوجه
شدی...من از اون دخترایی که توی ذهن توئه نیستم بابت لطفت ممنونم...خدافظ!
استرس کل وجودمو فرا گرفته بود...من ریسک کرده بودم...ممکن بود کلا جوابی نده...
در حالی که پوست لبمو میجویدم گفتم:رزا...نکنه اونم بگه خدافظ بدتر گند زده بشه!
رزا خندید:دختر تو چقد ساده ای...اونم یه کرمی نسبت بهت داره وگرنه جواب پیامتو هم نمیداد!
اصلا کسی که سخت به دست بیاد جذابیت بیشتری داره...هنوز اینو نفهمیدی؟
خودتم دنبال آدمی میگردی که سخت به دستش بیاری چه برسه به اون که واسه یه شب دورش پره!
با بلند شدن صدای زنگ پیام گوشیم عرق سردی روی کمرم نشست...
با دودلی پیام رو باز کردم!
نوشته بود:من منظور بدی نداشتم...قطعا وقتی اولین بار یکی رو دعوت میکنم ازش انتظار رابطه ندارم...
پیامو برای رزا خوندم...
رزا کمی مکث کردو گفت:ببین...در واقع این فکر میکرده همین امشب میتونه باهات بخوابه و فردا نخود نخود هرکه رود خانه ی خود...
ولی از حرفت شوکه شده و اومده جمعش کنه...
اینکه سعی داره قانعت کنه خودش نشونه ی خوبیه...
وگرنه میگفت نمیاد؟به درک!
سقلمه ای به پهلوی رزا وارد کردم:ترشی نخوری یه چیزی میشیا...توام باهوشی!
دوباره رفتم تا جواب آرشامو بدم!
شروع به تایپ کردم:بهتر بود اول منو میشناختی بعد اینجوری میگفتی!
آرشام به سرعت جواب داد:خیلی خب...من امشب با داداشمو دوست دخترش دارم شام میرم بیرون...توام میای؟
جیغ بنفشی کشیدم که رزا از جا پریدو وحشتزده گفت:چی شد؟
با ذوق از جا بلند شدمو گفتم:امشب دعوتم کرد شام با داداششو دوست دخترش برم بیرون!
-ایول...نه خوشم اومد...یه پسره همچین راحت نبود...تو یه شب تونستی باش برنامه بریزی!
مهره ی ماری چیزی داری؟ با نیش باز گفتم:شاید...
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان با نارضایتی از کنار سعید بلند شدو پتو رو دور خودش پیچید...
این همون خونه ای بود که روزی قرار بود خواهرش خانوم اینجا شه...
برگشت سمت سعیدو دلخور گفت:سعید یک ماهه صیغه ایم...نمیخوای رسمیش کنی؟
سعید تیشرتشو تن کردو با صدایی بم گفت:میخوام...مامانم راضی نمیشه...
پرنیان با بغض گفت:دیگه چیکار کنم؟هوم؟چادری شدم...درسمو هم ول کردم...دیگه چیکار کنم تا مادر جنابعالی رضایت بده؟
سعید سربلند کرد:بعد از گندایی که پروا زد سخته پرنیان...دست من نیست!
با شنیدن اسم پروا جری تر شدو گفت:اون به من چه ربطی داره سعید؟حالا که آبجیم دختر فراریه من باید تاوان پس بدم؟
سعید دستشو بالا گرفت:بسه...نمیخوام دربارش حرف بزنیم!
پرنیان در حالی که پتو رو با یه دستش گرفته بود رفتو روی پای سعید نشست...
نگاهشو بین اجزای صورت سعید گردوندو با مظلومیت گفت:سعید چرا اینقدر پکری؟الان واسه چی شبیه آدمایی شدی که احساس گناه میکنن؟
ما هیچ کار بدی نکردیم...هیچ کار غیرشرعی نکردیم!
سعید چشم های خستشو به پرنیان دوخت:پس چرا بازم احساس گناه میکنم؟
پرنیان بوسه ای روی گونه ی سعید کاشتو گرمای نفساشو روی صورتش پاشید:نکن...احساس گناه نکن...تو از روی هوس کاری نکردی...من خودم خواستم باهات باشم...خودم خواستم باهم رابطه داشته باشیم...به هم محرمیم...و جدا از این قراره ازدواج کنیم...
نمیخوای منو وسط راه ول کنی بری...میدونم همچین آدمی نیستی!
سعید نگاهی به ساعت انداخت:ساعت ۹ شبه پرنیان...دیروقته دیگه...برو خونه!
پرنیان دستشو دور گردنش حلقه کرد:میتونم بیشتر بمونم مشكلي نيست!
سعید دستای پرنیان رو از دور خودش باز کرد:من میگم دیر وقته یعنی دیر وقته...فهمیدی؟
پرنیان با بی میلی از جا بلند شد:فهمیدم!
.
.
(پروا)
با وسواس لباسامو جلوی خودم گرفتم...
رزا به چهارچوب در تکیه دادو گفت:ساعت ۹ شد...الناست که بیاد دنبالت...بپوش دیگه!
-وای رزا قلبم داره از دهنم میزنه بیرون...اصلا نمیدونم چجوری بهت بگم خیلی استرس دارم!
رزا دندون نما خندید:میدونم...از رنگ پریدگیت مشخصه!
مانتوی مشکی رنگی رو بیرون کشیدم:اینو میپوشم!
-آره به نظر منم شیکه! لباسامو پوشیدم که گوشیم زنگ خورد... با دیدن اسم آرشام دوباره نیشم باز شد... جواب دادم که قبل از اینکه هر حرفی بزنم
گفت:جلوی درما... لبخندی روی لبم نشست:الان میام! گوشی رو قطع کردمو به سرعت شالمو سر کردم! موهای بازمو از پشت شال مرتب کردمو رو به رزا گفتم:من رفتم! رزا یهو گفت:خوش به حالت!
از لحنش شوکه برگشتم طرفش که گفت:م...منظورم اینه که الان باید فرخ رو تحمل کنم...خوبه که تو خوش شانس تر از من بودی!
دلم براش گرفت...خواستم حرفی بزنم که به سرعت خودشو جمع و جور کردو خندید:خب دیگه برو...منتظر نذار پسره رو!
-ولی...
به سمتم دوید،بازومو گرفتو به سمت در هدایتم کرد:برووو...این پسره به هرکسی پا نمیده هااا...حالا تو هی اینجا وایسا تا گازشو بگیره بره!
خندیدمو کفشامو پا کردم:خدافظ! بعد از خداحافظی با رزا به سمت در رفتم...
آرشام به ماشین آخرین مدلش تکیه داده بودو یه پیرهن سفید که آستیناشو بالا داده بود پوشیده بود...
دروغ گفتم اگه بگم تحت تاثیرش قرار نگرفتم!
منو یاد قصه ها و فیلما انداخت...یه پسر جذاب با ماشین آخرین مدل...از طرز تفکرم خندم گرفت!
آب گلومو قورت دادمو چند قدم سمتش برداشتم:سلام!
لبخندی کنج لبش نشوندو نگاهی به ساعت مچی مارکش انداخت:۱۰دقیقه تاخیر داشتی!
تره ای از موهامو که از شال بیرون افتاده بود داخل فرستادم:ببخشید...
لبخند پت و پهنی تحویلم دادو در ماشین رو برام باز کرد:بفرمایید!
احساس خوبی بود...کسی تا به حال در ماشینو برام باز نکرده بود...
سوار شدم...در طرف من رو بستو خودش هم سوار ماشین شد...
دستشو روی فرمون گذاشتو ماشین رو به حرکت درآورد:خب دیگه چه خبر؟
بوی عطر تلخ و سردش کل ماشین رو پر کرده بود...
نفس عمیقی کشیدمو بوی عطرشو به ریه هام فرستادم:سلامتی تو چه خبر؟
-منم سلامتی...ناراحت شدی بهت گفتم بیا خونمون؟
لبمو تر کردمو سرمو سمتش چرخوندم:آرشام من دم دستی نیستم...
دستپاچه گفت:م...من منظوری...
حرفشو قطع کردم:من با منظورت کاری ندارم...ولی من آدمی نیستم که بدو بدو برم خونه ی کسی...
شاید اونقدری که باید پاک نباشم ولی اونجوری که فکر میکنی هم نیستم...
سکوت عجیبی توی ماشین حکمفرما شد... بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم:خواهر داری؟ حالت چهره اش کمی جدی شد:چرا؟
-مجرده....؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#10
Posted: 3 Apr 2024 02:47
(قسمت 9)
دوباره با همون قیافه ی جدی سرشو به نشونه ی آره تکون داد!
-شاید اگه منم خانواده ی خوبی داشتم یه زندگی مثل اون داشتم...
اون داداش داره من نداشتم... ببین اسمش که میاد چقدر قیافت بهم میریزه... چون دوسش داری!
منم اگه کسیو داشتم که با اومدن اسمم رگ غیرتش گل کنه مطمئن باش توی اون مهمونی که دیدیم نبودم!
آرشام لبخند کمرنگی زد:قشنگ حرف میزنی!
برای اینکه بحث رو عوض کنم خندیدم گفتم:کی میرسیم؟
-یه ۴،۵ دقیقه دیگه رسیدیم! همون لحظه گوشیش زنگ خورد... گوشی رو بالا گرفتو جواب داد:الو آرتا...
آره آره ما نزدیکیم... باشه...باشه...ترلانو ساکت کن بفهمم چی میگی!
تک خنده ای کردو ادامه داد:خیلی خب خان داداش خدافظ!
با وسواس به خودم از توی صفحه ی گوشی نگاه کردمو موهامو مرتب کردم!
آرشام نگاهی به این حالتم انداخت:استرس نگیر...از دوست دختر داداشم خوشگلتری!
با حرفش لپام گل انداخت...
تعریف شنیدن از یه پسری که میدونی با هرکسی گرم نمیگیره حس خیلی خوبی بود!
آرشام جلوی در رستوران پارک کرد...
از اون جاهایی بود که خودمو میکشتم هم وسعم نمیرسید که همچین جایی بیام!
با شگفتی به فضای بیرونش خیره شدم که آرشام گفت:نمیخوای پیاده شی؟
با گیجی سمتش برگشتم:چ...چرا...پیاده شیم! از ماشین پیاده شدمو با آرشام هم قدم شدم... استرس بدی توی دلم پیچیده بود! حق هم داشتم...داشتم با یکی از اعضای خانوادش بیرون میرفتم...
آرشام به پلی که از روی رودخونه رد میشد اشاره کرد:میزشون اونوره!
مشخص بود جایی که رزرو کردن وی آی پیه...
مشغول دید زدن اطراف بودم که انگشتای دستشو لای انگشتام گره زدو دستمو گرفت!
دستاش گرم بود!
متعجب به سمتش برگشتم که لبخند شیرینی تحویلم داد:به داداشم گفتم با دوست دخترم میام...
-م...منو گفتی؟
چشمکی زدو گفت:غیر از تو کی الان دست تو دست کنارم راه میره؟
یه جوری حرف میزد که مشخص بود یه دختر باز حرفه ایه...
خوب بلد بود چطور دل یه دخترو بلرزونه...ولی من از وقتی سعید بهم تهمت هرزگی زدو خواهری که براش از جونم مایه گذاشتم بهم خیانت کرد دلم نمی لرزید...
دنبال منافعم بودم...فقط و فقط همین!
رسیدیم سر میزی که داداششو دوست دخترش بودن!
اولین چیزی که نظرم جلب کرد دختره بود... آرشام راست میگفت چنگی به دل نمیزد!
ولی تیپ خوبی داشت...شبیه مدل هایی که توی اینستاگرام می دیدم!
دختره دستشو سمتم دراز کرد:ترلانم! دستشو گرفتمو لبخندی زدم:پروا! برگشتم سمت داداشش دستمو دراز کردم:سلام!
دستشو آورد جلو:سلام...من داداش آرشامم...آرتا!
بهت زده بهش خیره شدم...من یه جایی دیده بودمش شک نداشتم!
این چهره برام به شدت آشنا بودو حس خوبی بهم نمیداد...
آرشام دستشو جلوی صورتم تکون داد:کجایی پروا؟ برگشتم سمتشو به اجبار لبخندی زدم:همینجا... به صندلی اشاره کرد:بشین! روی صندلی نشستم ولی هنوز حس خوبی نداشتم...
زیر زیرکی نگاهی به آرتا انداختم...ولی بازم یادم نمیومد...
عصبی شده بودم...سرمو بالا گرفتمو رو به آرتا گفتم:من شمارو جایی ندیدم؟
آرتا شونه ای بال انداختو روی چهرم دقیق شد:فکر نکنم...شایدم تو مهمونی جایی دیدی!
نگاهمو بین اجزای صورتش چرخوندم...دوست دخترش هر لحظه ممکن بود فحشی نثارم کنه جوری که به دوست پسرش زل زدم!
آرشام نیشگونی از بازوم گرفت که برگشتم سمتش! کنار گوشم گفت:خوشم نمیاد! متعجب گفتم:از چی؟ آروم گفت:ازینکه داداشمو اینجوری نگاه میکنی! -ب...بخدا فقط برام آشناست...با رزا نبوده؟ آرشام نیشخندی زد:مگه داداشم مغز خر خورده؟ چینی به پیشونیم انداختم:مگه رزا چشه؟ آرتا میون حرفمون پرید:چی پچ پچ میکنین؟ رو به آرشام ادامه داد:گفتم از سوپری سیگار بخر گرفتی!؟
با شنیدن جمله تصویر ها مثل فیلم از جلوی چشمم رد شدن...
کل بدنم یخ کردو احساس کردم نفس کشیدن برام سخت شد...
خودش بود...خودش بود...اون پسر مستی که واسه سیگار اومد تو مغازم...
همونی که سعید عکسامو باهاش دید... شوخی بود... شهر نمیتونست اینقد کوچیک باشه...
نمیتونست اینقد کوچیک باشه...پسری که بخاطر یه شیطنت ساده زندگیمو برباد داد نمیتونست کسی باشه که روبروم نشسته!
گارسون بالای سر من ایستادو به هممون گفت:سلام...خیلی خوش اومدید...چی میل دارید؟
خودم رو نمیدیدم ولی مطمئن بودم رنگم پریده! آب گلومو قورت دادم:آب...یه لیوان آب لطفا! آرشام متعجب به حالت غیر طبیعیم خیره شد:خوبی؟
سرمو چندبار به سمت پایین تکون دادمو لبخندی اجباری روی لبم نشوندم!
آرشام رو به پسر گفت:یه لیوان آب برای خانوم بیار تا ما انتخاب کنیم!
پسر چشمی گفتو دور شد!
همیشه یه جمله ای رو میشنیدم...زمین بدجوری گرده...
آرتا که در حال صحبت با ترلان بود قهقه ای سر داد که باعث شد بیشتر از قبل حرص بخورم!
داشت میخندید...همینقدر راحت میخندید...
بدون اینکه بفهمه واسه یه دختر بازی ساده اش چی به سر زندگی من آورده...
بدترین قسمتش اینه که اینقدر اینجوری دنبال دخترا افتاده که حتی منو یادش نیست...
یه بار بخاطرش از سعید تو دهنی خوردم...
یه بارم بخاطرش مهر هرزه بودنو روی پیشونیم زدن!
اون چی؟بی خبر از دنیا به دختر بازیاش ادامه میده!
با داداشش میاد خوش گذرونی در حالی که اگه اون شب گند نزده بود شاید پرنیان بچگی نمیکرد...
منو سعید ازدواج میکردیمو هواش از سر پرنیان میفتاد...
یه شب...فقط یه شب زندگیمو کشوند اینجا...
آرتا با نیشخندی کنج لبش رو به آرشام گفت:دوست دخترت زبون نداره؟
اگه دست خودم بود یه مشت میزدم توی صورتش ولی باید خشممو کنترل میکردم!
خندیدمو گفتم:دارم...میخوای نشونت بدم؟
این درست بود...باید همینجوری باهاش رفتار میکردم...باید میخندیدم!
گارسون نزدیک شدو لیوان آب رو جلوم گذاشت...
آرشام از هر کدوم پرسید چی میخوریمو سفارش داد!
لیوان آب رو یه نفس سر کشیدم...
آرشام خندیدو توی یه حرکت دستشو دور کمرم حلقه کرد:آروم دختر...میپره توی گلوت!
با شیطنت برگشتم سمتشو در حالی که فاصله ی صورتمون چند سانتی متر بود نگاهمو بین چشماشو لباش چرخوندم:اگه بپره توی گلوم بازم مثل اون شب نجاتم میدی بت من!
آرشام نفس عمیقی کشید تا با اون همه نازو عشوه ی توی صدام وسوسه نشه...
خوب بلد بودم توی خماری بذارم یه نفرو... سرمو برگردوندمو توی همون حالت رهاش کردم! رو به ترلان گفتم:چند سالته عزیزم؟ -من ۲۰ سالمه عزیزم!
-جدی؟سنت کمه...
آرشام چشمکی حواله ی آرتا کرد:پسر دیگه داری شوگر ددی میشی!
آرتا پاکت دستمال کاغذی رو سمتش پرت کرد:زر مفت نزن فقط دو سال ازم کوچیک تری!
با کنجکاوی گفتم:مگه آرتا چند سالشه؟ آرشام با نیش باز گفت:۲۹!
آرتا ترلان رو به خودش فشار داد:جوجه ی منه...شوگر ددیشم میشم!مشکلی داری؟
آرشام دست به سینه به صندلی تکیه دادو با همون لبخند گفت:نه!
آرتا برگشت سمت من:خودت چند سالته؟
-من نزدیک ۲۶ ولی هنوز ۲۶ نشدم!
با اومدن غذاها آرشام گفت:خب دیگه...بسه...غذاتونو بخورید!
دختره چنان آروم و با ناز غذا میخورد که منم مجبور شدم همونقدر ادا بیام و برام به شدت این همه ادا اطوار توی غذا خوردن سخت بود!
برگشتم سمت آرشامو انگشت شستمو نوازش وار گوشه ی لبش کشیدم...
با دستپاچگی سرش رو سمتم برگردوند که به لوندی خندیدم:کثیف بود!
میدونستم اینکه حاضر نشدم برم خونشو این حرکتای کوچیک دلبرانه بدجوری روش تاثیر میذاشت...
درسته به هرحال ازم میخواست رابطه داشته باشیم ولی بعد از اینکه دوست شدیم...
اگه تا گفت میرفتم خونشون فکر میکرد خونه ی همه میرم و این باعث میشد بعد چند روز جواب تلفنامم نده...
بعد از شام از آرتا و ترلان خداحافظی کردیمو سوار ماشین شدیم...
کینه ی بدی از آرتا به دل داشتم...دست خودم نبود...
نمیتونستم فراموش کنم که این همون آدمه...
اینکه مجبور شدم باهاش عادی رفتار کنم بیشتر اذیتم میکرد...
نفهمیدم چقدر طول کشید تا رسیدیم ولی صدای آرشام منو از افکارم بیرون کشید:پروا...رسیدیم!
-ممنون آرشام واقعا خیلی شب خوبی بود برام!
آرشام سرش رو نزدیک آورد جوری که نفسای گرمش روی صورتم می پاشید:اگه بوسم کنی شب خوب منم کامل میشه!
خندیدمو با تحکم گفتم:آرشاااام...
با لجاجت گفت:یه بوس کوچیک نمیدی...چجوری میخوای دوست دخترم شی؟
سرمو بردم جلو:اینجوری! لبامو روی لباش گذاشتمو نرم بوسیدمش...
همزمان ناخونامو روی گردنش به آرومی میکشیدم که دیوونه ترش میکرد...
خودمو ازش جدا کردمو کنار گوشش زمزمه وار گفتم:خوشمزه بود!
خندیدو با چشم های خمار شده گفت:دختر تو دیگه کی هستی؟
هم ناز میکنی هم میکشی سمت خودت!
سرمو به یه سمت کج کردمو خندیدم:من مث بقیه نیستم...نمی تونی بهم فکر نکنی!
انگشتمو روی لبش به حرکت درآوردم:اینم نمیتونی فراموش کنی!
قبل از اینکه فرصت کنه جوابی بده از ماشین پیاده شدمو دستمو توی کیفم فرو بردم تا کلید رو پیدا کنم!
کلیدو از کیفم خارج کردمو توی در چرخوندم! با بی حوصلگی سمت در واحد قدم برداشتم...
حالم خوش نبود...
شاید جلوی آرشام میتونستم نقش بازی کنمو خودمو یه دختر لوندو خواستنی نشون بدم!
ولی خودم چی؟خودمو که نمیتونستم گول بزنم!
آرتا واسه یه مسخره بازی ساده خواهرمو برای همیشه از چشمم انداخت...
شاید اگه اون نبود پرنیان اینکارو نمیکرد...حداقل سعیدو فراموش میکردو از اینکه چشمش دنبال نامزدمه پشیمون میشد...
مقصر اینکه برای پول آویزون آرشامم آرتائه...
اون و پسرایی مثل اون برای دخترا مزاحمت ایجاد میکنن بدون اینکه به عواقبش فکر کنن!
هزاران دختر توی کشور هست که از ترس اینو امثالش نمیتونه ساعت ۱۲ شب توی خیابون راه بره...
عین گرگ همه جا میگردنو چشمشون دنبال همه هست...
با عصبانیت در واحد رو باز کردم که رزا هین بلندی کشید...
نیمه عریان با فرخ روی مبل بودنو فرخ روش خیمه زده بود...
دستمو جلوی چشمام گرفتم ببخشید...معذرت میخوام...
الان میرم تو اتاقم... صدای فرخ باعث شد حرکت نکنم:وایسا... بدون اینکه رومو برگردونم گفتم:بله...
در حالی که داشت شلوارشو بالا میکشید روبروم ایستادو سرتاپامو خریدارانه برانداز کرد:چرا چشمای قشنگتو میبندی؟
نفسمو با حرص بیرون فرستادمو سعی کردم سر به سرش نذارم:اگه میشه برید کنار من یکم سرم درد میکنه...
رزا پتوی نازکی رو از زمین برداشتو دورش پیچید:فرخ اذیتش نکن!
از شیشه ی خالی روی میز مشخص بود جفتشون مستن...تعجبی نداشت...
رزا توی حالت عادی نمیتونست اینو تحمل کنه...
فرخ دستشو زیر چونه ام گذاشت:سرتو بالا کن ببینمت...
نگاهمو با نفرت بهش دوختم...
که پالتومو به آرومی از تنم خارج کرد:گرمه...درش بیار...
خودم رو عقب کشیدمو ولوم صدامو بالا بردم:خوشم نمیاد بهم دست میزنی...
رزا با صدایی خمار شده در حالی که تلو میزد اومد سمت فرخو دستشو روی شونش گذاشت:فرخ ول کن پروارو بیا بریم اتاق من!
فرخ با لجبازی دست رزا رو پس زد:اینجا خونه ی منه دیگه نه؟
با هیزی نگاهشو دوباره به من دوخت:ببین خوشگله...تو داری تو خونه ی من زندگی میکنی...اگه میخوای بذارم اینجا بمونی میری مثل بچه ی آدم یه لباس درست میپوشی میای اینجا پیشم...
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم،بی اینکه کنترلی روی رفتارم داشته باشم داد زدم:ببند دهنتو...دو روز دیگه میری سینه قبرستون هنوز طمع داری؟بابا تو دیگه کی هستی؟خود جووناشم مثل تو نیستن...
خونت ارزونیت...سگ کی باشی که بخوام برم برات لباس بپوشم؟من تو رو میبینم حالت تهوع میگیرم...
با سیلی محکمی که خوردم روی زمین پرت شدم...
صدای فریادش خونه رو می لرزوند:به کی میگی سگ پتیاره؟هااااان؟
خدا میدونه هرشب زیرخواب کی میشه حال واسه من گوه اضافه میخوری!
چشمام پر شده بود...شنیدن این حرفا چقدر زجر آور بود...
باز هم بخاطر اینکه خانواده ای نداشتم هرکی هرچی از دهنش در میومد بارم میکرد...
از جا بلند شدم...در حالی که صدام می لرزید گفتم:فکر کردی تو خونه ی توئه پیر کفتار میمونم؟معلومه که میرم...
با شتاب به سمت در رفتم که فرخ داد زد:به کی میگی پیر کفتار...
رزا فرخ رو به زور گرفته بود تا به سمتم هجوم نیاره و التماس میکرد کاری با من نداشته...
برگشتم سمتشو گفتم:راستی...
با حرص کلید خونه رو از کیفم خارج کردمو پرت کردم جلوی پاش:ارزونی خودت...بذارش جلو آینه دوتا شه...
قبل از اینکه دوباره بخواد چیزی بگه از خونه زدم بیرون...
تنها صدایی که توی کوچه شنیده میشد صدای پاهام بود...
دستمو روی گلوم کشیدم بلکه بغضمو مهار کنم... چشمام میسوخت... به قدم هام سرعت بخشیدم... دوست داشتم به زمینو زمان فحش بدم... با بغض فریاد کشیدم:لعنت بهت آرتا...
تنها کسی که الان میتونستم مقصر اتفاقات گذشته بدونم اون بود...
صدام توی کوچه اکو میشد...
خودمو به سر کوچه رسوندمو برای تاکسی که در حال عبور بود دست تکون دادم...
تاکسی ایستاد... سرمو بردم سمت شیشه ی ماشین:دربست؟ -بفرمایید! سوار شدمو در حالی که توی فکر بودم بهش
آدرسی که میخواستمو دادم...
سرم رو به شیشه چسبوندمو چشمامو روی هم گذاشتم...
زیر لب زمزمه کردم:خدایا یکم آرامش لطفا...لطفا...
حدود چهل و پنج دقیقه توی همین حالت بودم تا با صدای راننده به خودم اومدم:رسیدیم خانوم...
چشمامو باز کردم ولی با دیدن منظره ی روبروم وحشتزده گفتم:چرا منو آوردید اینجا؟
راننده متعجب سمتم برگشت:خانوم خوبید؟خودتون آدرس دادید؟
با گیجی گفتم:م...من؟
-خانوم مارو علاف کردی انگار...یک ساعت آوردمتون تا اینجا حال میگی من نگفتم؟کرایه مارو بدید بریم!
کرایشو حساب کردمو با دودلی از ماشین پیاده شدم...
تاکسی پاشو روی گاز گذاشتو رفت... به خونه ی روبروم خیره شدم...
دوباره بغض اومد سراغمو اشکام بی اختیار جاری شدن...
چقدر قشنگ شده بود...خونه ای که قرار بود بعد از اینکه ساخته شد با سعید ازدواج کنیمو بریم اونجا زندگی کنیم...
خونه ای که حتی رنگ مبل و فرششم انتخاب کرده بودم...
دیدن این خونه مثل نمکی بود روی زخمام...
سعید شکاک بود...ولی میدونم برای خوشبختیم هرکاری میکرد...
جدا از اون سرپناه بی منت خودش نعمته...
حداقل برای منی که تو این وضعیت گیر افتادم نعمت بود...
این موقع شب هیچکس توی کوچه نبود...
فضای کوچه برام شبی رو یادآوری میکرد که از این محله فرار کردم!
دستمو توی جیبم فرو بردم...این موقع شب هوا سرد میشد...
قدم زنان توی کوچه راه افتادمو به در خونه هایی که همش برام آشنا بود خیره شدم...
شاید محله ای قدیمی بود ولی عجیب حس و حال خوبی داشت...
به در مغازه رسیدم...کرکره ای رنگ و رو رفته رو پایین کشیده بودن...
دستمو روی کرکره ی خاک گرفته کشیدم...عجیب دلم هوای اینجارو کرده بود...
بغضمو قورت دادمو نگاهی به ساعت گوشیم انداختم:۱۲:۳۰
اگه میخواستم تاکسی گیرم بیاد باید عجله میکردم...
خودم رو به سرخیابون رسوندمو بعد از حدود ده دقیقه تاکسی گیرم اومد...
از اونجایی که خانوادم ترس آبروشونو داشتنو گزارش گم شدنمو به پلیس ندادن میتونستم شبو توی هتل بگذرونم...البته فعلا...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...