انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

گناه


مرد

 
(قسمت 10)
(از زبان راوی)
صبح شده بود...راضیه در حالی که داشت صبحانه رو آماده میکرد بلند صدا زد:عماد...پرنیان...بیاید صبحونه...
همزمان نون هارو از توی کیسه خارج کردو روی میز گذاشت...
عماد در حالی که از اتاق خارج میشد خندید:به به...راضیه خانوم چه کرده...
ناخونکی به گردوهای توی بشقاب زدو صندلی رو عقب کشید...
راضیه بلندتر صدا زد:پرنیان...
پرنیان در حالی که داشت موهاشو میبست گفت:اومدم آبجی...اومدم...
صندلی دیگه رو عقب کشیدو نشست که عماد رو به راضیه گفت:نمیخوای این لباس سیاه رو در بیاری؟
راضیه نگاهی به لباساش انداخت:چرا دیگه باید همینکارو بکنم...فقط میترسم از اینکه شک کنن برای مرگ خواهرم چه سریع سرپا شدم!
پرنیان طعنه آمیز خندید:با اون مراسم ختم شاهانه ای که برای پروا گرفتی و اونجوری که خودتو مینداختی تو قبرو زار میزدی هیچکی شک نمیکنه خیالت تخت...
عماد لقمه ای توی دهنش چپوندو با غرور گفت:بازم صدقه سر من تونستین در دهن بقیه رو ببندین...کم کم داشت شایعه میشد که فرار کرده!
پرنیان جرعه ای از چاییش رو نوشیدو با خنده گفت:خدا ازت راضی باشه!
راضیه رو به پرنیان تشر زد:خوبه حال توام...یه جوری میخندی و خوشحالی میکنی انگار پروا دشمنت بوده...
پرنیان شاکی استکان کمرباریکشو روی میز گذاشتو گفت:وا...مگه چی گفتم؟آبجی توام به همه چی گیر میدیا...
راضیه چشم غره ای نثارش کرد:صبحونتو بخور!
.
.
(پروا)
با تق تق های پشت سرهمی که به در وارد میشد با کلافگی از جا بلند شدمو به سمت در رفتم...
زیر لبی فحش میدادم به کسی که بیخیال نمیشدو بی وقفه در میزد...
-اومدم بابا اومدم...چه خبره!
درو باز کردمو با اخم ریزی بین ابروانم گفتم:بفرمایید؟
-صبحانتونو آوردم خانوم!
میز چرخ دارو کشیدم داخلو گفتم:ممنون...ولی لطفا دیگه صبحا برام صبحونه نیارید...
مثل الان از خواب بیدارم میکنید! -عذرخواهی میکنم... درو بستمو روی تخت نشستم... دوست نداشتم با کسی بدرفتاری کنم ولی بدجوری
عصبی بودم...
پولم داشت ته میکشید...شاید فقط چند شب دیگه میتونستم اینجا بمونم...
بعدش چی؟ باید دل آرشامو به دست میاوردم...
دوسش نداشتم...مطمئن بودم که ندارم...ولی مجبور بودم...
حداقل همخوابی با آرشام بهتر از تحمل فرخ بود...
اتفاقات فرخ به کنار...آرتا هم ذهنمو درگیر کرده بود...
عصبانی بودم...عصبانی از اینکه چقدر راحت و بی فکر مزاحم دختر مردم میشنو بهش دست میزنن!
اگه اون شب آرتای احمق نبود شاید الان تو خونه ی خودم بودم...شاید الان با سعید بودم...
خدا میدونه سعید بخاطر گند آرتا چه ضربه ای خورد...
بیشترین چیزی که اذیتم میکرد خراب شدن رابطم با پرنیان بود...اون بچگی کرد...
ولی اگه اون شب آرتا نیومده بود خواهرمم همچین کاری نمیکردو از سرش می پرید...
برای اینکه خانواده ی خودمو بی گناه جلوه بدم برای خودم دلیل میتراشیدمو همه چی رو گردن آرتا مینداختم....
انگار اینجوری خیالم راحت میشد که خانوادم بد نیستنو خوبن...
دوست داشتم همونجور که آرتا میونه ی منو پرنیان رو خراب کرد میونش با آرشام خراب بشه...
خودخواه شده بودم...
چون یاد شبی می افتادم که هرچقدر ضجه زدم کسی باور نکرد آرتا فقط یه مزاحمه...
چرا؟چون منی که تا حالا با پسری حرف هم نزده بودم یه نفر بهم دست زده بود...
مسخره...اینقدر دختر زیر دستش بود که فکر آبروی منو نکرد...
معلومه وقتی چندبار اومده مغازه سعید فکر میکنه خبریه...
هنوز یادم نرفته بخاطرش تو دهنی خوردم...
دوست داشتم رابطش با برادرش خراب شه...همونجوری که رابطم با خواهرم خراب شد...
کی وقت کردم پر از خشم بشم نمیفهمم!
گوشی رو دست گرفتم که به آرشام زنگ بزنم ولی قبل از اون گوشی زنگ خوردو شماره ی رزا روی صفحه افتاد...
دستی توی موهام کشیدمو نفسمو بیرون فرستادم! با دودلی جواب دادم:سلام!
رزا به سرعت گفت:پروا من دیشب مست داغون بودم...نفهمیدم چیشد...تروخدا ببخشید...
اصلا نمیدونم چه غلطی کنم...فرخ لج کرده...میگه پروا حق نداره پاشو بذاره اینجا...
کجایی پروا؟ -نگران نباش...الان هتلم...
بعدشم یه پولی جور میکنم نمیخواد فکرتو درگیرش کنی!
-بذار منم یه جوری به حسابت پول واریز میکنم! لبمو تر کردمو گفتم:رزا نیازی نیست جدی میگم... میتونم از پسش بر بیام! رزا با لجاجت گفت:چجوری؟بذار کمکت کنم!
-رزا چقد لجبازی...تا الانشم ممنونتم... زحمت کشیدی بهم جا دادی...۵ماه که کم نیست! الانم تصمیممو گرفتم... میدونم چیکار کنم! -میخوای چیکار کنی؟
از جا بلند شدمو دستمو سمت سینی صبحانه بردمو توت فرنگی روی کیک رو برداشتم:میخوام آرشامو خر کنم...میخوام باهاش فاب شم...
رزا خندیدو گفت:در جریانی که رابطه ی فاب فقط بوسو اینجور چیزا نیست!
-میدونم رزا...میدونم باید چیکار کنم! -آمادگیشو داری تو؟بلدی اصلا در اون حد؟ خنده ای سر دادم:بلدی نمیخواد که!
رزا کمی مکث کردو لحن صداش جدی شد:ب...بازم اگه فکر کردی برات سخته و نمیتونی...
حرفشو قطع کردمو گفتم:رزا...سخت نمیشه برام...هزاران دختر اینکارارو میکنن بهترین زندگی رو دارن چرا من نه؟
صدای مردونه ای از پشت خط شنیده شد:رزا...رزا کجایی؟
صدای خواب آلود فرخ بود...خوب میتونستم صدای نحسش رو تشخیص بدم!
رزا به سرعت ولوم صداشو پایین آورد:بهت زنگ میزنم...خدافظ...
با قطع شدن گوشی توسط رزا یادم افتاد که میخواستم به آرشام زنگ بزنم...
شمارشو گرفتمو گوشی رو کنار گوشم گذاشتم...
بعد از ۶،۷ تا بوق نا امید خواستم قطع کنم که صدای خمار خوابش پشت خط پیچید:سحرخیزم که هستی!
خندیدمو گفتم:سحر خیز دوست نداری؟
-نچ...
خمیازه ای کشیدو ادامه داد:دوست دارم دوست دخترم تا لنگ ظهر بغلم بخوابه!
-مگه من دوست دخترتم؟
آرشام با ته صدایی خشدار خندید:اگه نیستم یعنی همه پسرارو اونجوری میبوسی؟
با شیطنت گفتم:چجوری؟ -همونجوری که آدم دلش بیشترشو میخواد! لبمو به دندون گزیدم:آرشام... -جونم؟ خندیدمو موهامو پشت گوش فرستادم:ازت میترسم! صدای خستش لحنش پر از تعجب
شد:میترسی؟چرا؟
-خیلی سریع باهمدیگه خوب شدیم...آخه رزا میگفت آرشام سرسخته آرشام فلانه...
نکنه میخوای مثل این رمانا و فیلما منو ببری دبی بفروشیم؟
آرشام قهقه ای زد:فکرت تا کجاها میره خداییش؟بعدشم میدونم دوستته...میدونم خوشت نمیاد اینجوری دربارش بگم ولی اگه به یکی مثل رزا هم پا بدم که باید خودمو زیر گل کنم!
موضوع رزا که میشد بهم بر میخورد...
دوست نداشتم بهش توهین کنه هرچی نباشه رزا تنها ناجی من توی اون شب سردو زمستونی بود!
-آرشام به نظر من قضاوت کردن آدما وقتی نمیشناسیشون درست نیست...من محبتایی که رزا دیدمو از خانواده ی خودم ندیدم...
شاید توی ذهن تو رزا آدم درستی نباشه ولی واسه من اینجوری نیست!
آرشام گلوشو صاف کردو گفت:خیلی خب از بحث رزا بیایم بیرون،اگه فکر نمیکنی میخوام بخورمت
امشب بیا خونه ما...چندتا دوستامو دوست دختراشونم میان...
روبروی آینه ایستادمو خودمو برانداز کردم:ساعت چند؟
-ساعت۹ همه میان دیگه!
دستی به صورتم کشیدمو گفتم:اگه تونستم حتما میام...
-خیلی خب خبرم کن!
مشخص بود آدمی نیست که به یه دختر اصرار کنه یا منت بکشه برای همین با عشوه گفتم:من نیام یکی دیگه رو میبری؟
خندیدو گفت:شاید! دروغ گفتم اگه بگم بهم برنخورده بود... به همین راحتی نمیتونستم پابندش کنم!
نفسمو بیرون فرستادم:خیلی خب...فعلا کاری نداری؟
-نه مراقب خودت باش...! خداحافظی کردمو گوشی رو قطع کردم...
با یادآوری اینکه لباسی ندارم آهی از ته دلم کشیدم...
با رزا هماهنگ کردم که عصر برمو لباسامو بردارم...
ساعت ۶ رو نشون میداد که زنگ خونشو به صدا درآوردم...
رزا سریع درو باز کردو قبل از اینکه در واحد رو بزنم درو برام باز گذاشت...
وارد خونه شدمو کیفمو گوشه ای انداختم:سلام!
رزا سمتم پاتند کردو بغلم کرد:چطوری تو دختر؟خوبی؟
لبخندی از روی اجبار زدمو دستمو روی بازوش کشیدم:خوبم من...بهت که گفته بودم اوضاعم خوبه...
امشبم دارم میرم خونه ی آرشامینا... همه ی دوستاش میان!
رزا خودشو ازم جدا کرد:جدی؟من هنوزم عقیده دارم مهره ی مار داری...
پسره رو دو روزه خر کردی...
-توام خوش خیالی رزا...این الان من نباشم آدم زیاد داره ...
خودش غیر مستقیم گفت! رزا لبخندی تحویلم داد:درست میشه... به سمت اتاقم رفتمو گفتم:فرخ میدونه اومدم اینجا؟ رزا در حالی که پشت سرم راه افتاده بود گفت:آره
بهش گفتم میای لباساتو جمع کنی! با انزجار گفتم:چجوری تحملش میکنی؟
-چاره ای دارم؟خونه داده بهم...ماهی ۵تومن به حسابم میریزه...تو بودی نگه نمیداشتی؟
نیشخندی زدمو لباسامو از روی رگال توی ساک چپوندم:من بودم نه...
اگه جوون بود شاید ولی اینو نه...
بعدشم اون دختره که با شایان روهم ریخت مگه شبی ۱تومن نمیگرفت از پسرا؟
فرخ که هرشب اینجا پلاسه...همچین کار شاقی هم نمیکنه....
رزا که انگار حواسش به حرف های من نبود گفت:پروا!
برگشتم سمتش که ادامه داد:قول بده گریه نکنی! یه تای ابرومو بال فرستادم:گریه چرا؟
-تو مثل من واست راحت نیست با یکی بخوابی میشناسمت...
دختر من بزرگت کردم!
برای اینکه از نگرانی خارجش کنم خندیدم:تو ۵ ماه بزرگم کردی؟
رزا خواست چیزی بگه که ادامه دادم:من اصلا مشکلی با وضع زندگیم ندارم رزا!
نگاهی به ساعت انداختمو گفتم:باید برم دیر شده... تا برم هتل و آماده شم طول میکشه! رزا دندون نما خندید:خوش بگذره... بعد از صحبت کوتاهی با رزا آژانس گرفتمو مسیر هتل رو در پیش گرفتم... بازم وقت نکردم مسئله ی آرتا رو به رزا بگم!
حتی اگه کاملا هم مقصر نبود ولی قسمتی از ماجرا بود...
احتمال میدادم آرتا هم امشب اونجا باشه... فضای بیرونو نگاه کردم... رسیده بودیم! رو به راننده آژانس گفتم:همین جا پیاده میشم! کرایه رو حساب کردمو پیاده شدم...
ساک سنگینمو با دست گرفتمو وارد اتاقم شدم...
ساک رو روی تخت رها کردمو روبروی آینه نشستم!
ساعت ۷:۳۰ رو نشون میداد!
کرمی روی صورتم زدمو ریمل رو روی مژه های بلندم کشیدم...
تقریبا یک ساعتو خورده ای طول کشید تا آماده شدمو لباس پوشیدم...
از جا بلند شدمو به خودم توی آینه خیره شدم...
دکلته ی چرم مشکی که تقریبا تا بالی زانوهام بود!
گردنبند ظریفی توی گردنم انداختم که اطراف گردنمو بیشتر به نمایش میذاشت!
مشغول تماشا کردن خودم بودم که آرشام زنگ زد! گوشی رو برداشتمو جواب دادم:سلام... -سلام خوبی؟میای دیگه؟
-اگه نتونم بیام میری توی همین چند دقیقه ی باقی مونده یکی دیگه رو پیدا میکنی؟
با پررویی خندید:نه میگم آرتا که میره دنبال ترلان خواهرشم بیاره...
یه دختر لوندیه که نگو...موهاش تا گودی کمرشه...
لبا قلوه ای،چشمای کشیده ی عسلی...
حرفشو قطع کردمو پر حرص گفتم:والا من ترلانو دیدم همچین مالی نبود..
بعید میدونم خواهرش اینجوری که میگی باشه! -میخوای بگم خواهرشو بیاره توام بیای ببینی؟
برای اینکه کم نیارم گفتم:آره بگو بیاره...اگه خوب بود که آرتا با اون دوست میشد...
منم کم کم حرکت میکنم... آرشام با شیطنت خندید:خیلی خب...من منتظرتم... آدرسو برات اس ام اس میکنم...خدافظ!
گوشی رو قطع کردمو بار دیگه به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم...
خب موهای منم تا کمرم می رسید... موهای مشکی بلندو مژه های پرپشت...
چهره ی شرقی و ساده ای داشتم ولی سرجمع خوب بودم...
حرف های آرشام کمی اعتماد به نفسمو پایین آورده بود...
فکر میکردم امشب جذابیتم به چشم میاد ولی الان دیگه مطمئن نبودم...
مانتویی روی لباسم تن کردمو شالی روی موهای باز و لختم انداختم...
آرشام آدرس رو اس ام اس کرده بود...
تا اونجا خودش ۴۵دقیقه ای راه بود برای همین سریع آژانس گرفتم...
سوار آژانس شدم...اگه میخواستم هر روز اینقدر پول پای آژانس بدم قطعا کارتون خواب میشدم!
برای همین بود که آرشام باید مال من میشد...
دوست دختر فاب که نه...اگه عروس اون خانواده میشدم میتونستم زندگی فراتر از تصورم داشته باشم...
حتی فکر بهش مو به تنم سیخ میکرد...
زندگی تجملاتی...خونه های حیاط دارو استخر دار مدرن...
دخترونگیمو از دست میدادم ولی حداقلش یه زندگی میساختم که همه انگشت به دهن بمونن!
-خانوم رسیدیم... به خونه ای که روبروش بودیم خیره شدم!
اگه این خونه مجردیش بود پس خونه ی خانوادگیشون چی بود؟
یه ساختمون ۴ طبقه با نمای رومی و بالکنی با حالت نیم دایره!
آب گلومو قورت دادمو گفتم:ممنون! کرایه رو حساب کردمو چند قدم به جلو برداشتم! زنگ بالاترین طبقه رو زدم! گویا خونش توی بالاترین طبقه بود... کمی بعد در پایین باز شد.. سوار آسانسور شدمو طبقه ی 7 رو زدم... با پاهام به زمین ضرب میزدم! از آینه ی آسانسور خودم رو چک کردمو تره ای از
موهامو از شال بیرون ریختم!
با باز شدن در آسانسور رومو برگردوندمو از آسانسور خارج شدم...
صدای پاشنه های کفشم توی راهرو میپیچید...
بین اینکه کدوم واحد برم مونده بودم که یکی از درها باز شدو قامت آرشام نمایان شد!
لبخندی کج تحویلم داد:دیر کردی... از داخل خونه صدای خنده و شلوغی شنیده میشد!
نزدیکش شدم:سلام یادت رفت...اون دختره هم اومده؟
نیشش تا بناگوش باز شد:سلام...آیلارو میگی؟آره اومده!
با چهره ای عبوس گفتم:من چمیدونم اسمش چیه!
سرشو نزدیک گردنم آوردم کنار گوشم لب زد:حسودیت شد؟
نفس های گرمش روی گردنم باعث تپش قلبم میشد...
کمی فاصله گرفتم:قول و قراری باهم نذاشتیم که بخوام حسادت کنم...
اگه رابطمون جدی بود آره حسادت میکردم!
دستشو دور کمرم حلقه کرد:خودت نمیخوای رابطمون جدی باشه!
واسه رابطه ی جدی یه سری چیزا لازمه...
قبل از اینکه حرفشو کامل کنه صدای دختری مانع ادامه ی حرفش شد!
دستشو دور گردن آرشام انداختو بوسه ای روی گونش کاشت:بیا دیگه!
با چشم های گرد شده به دختر خیره شدم که آرشام گفت:معرفی میکنم...آیلار...خواهر ترلان!
لبخندی زورکی زدم:آها...خوشبختم!
آرشام با نیشخندی که معلوم بود سعی داره اعصاب منو به هم بریزه گفت:بیا تو از خودت پذیرایی کن...
وارد خونه شدم...فضا تاریک بودو فقط نور لایت آبی به چشم میخورد...
بعضیا مشغول رقصیدن بودن....
یه سریا روی مبل با جفتشون ولو بودن و یک سری دیگه مشغول مشروب خوردن!
لباسامو روی دسته ی صندلی گذاشتم...
خوب میدونستم لباس دکلته ی مشکیم با اون کفش پاشنه دار چقدرجذابم کرده....
آیلار خوشگل بود...همونجور که آرشام تعریف کرده بود...
حس میکردم هیکلش با عمل فرم گرفته... به طرز غیر طبیعی کمر باریکی داشت و پاهای پر!
سمت میز مشروب رفتم از دور به آیلار که موقع رقص خودشو به آرشام میچسبوند خیره شدم!
بدون اینکه از تنقلات روی میز بخورم چند پیک سرکشیدم که صدایی کنار گوشم شنیدم:میبینم که دوست پسرتو توی هوا زد آیلار...
برگشتم سمت صدا و با دیدن آرتا اخم هامو درهم کشیدم:کی گفته دوست پسرمه؟
یه تای ابروشو بالا انداخت:والا خودتون دیشب میگفتید!
پشت چشمی براش نازک کردم:اصلا هرچی که هست...اون دختره در حد من نیست!
آرتا پیکی برای خودش ریختو به دیوار تکیه دادو در حالی که پیکشو به لبش نزدیک میکرد گفت:مطمئنی؟هیکلو ببین!
نگاهی به آیلار انداختمو با عصبانیت خندیدم:آماتوره...رقصشو نمیبینی؟حتی بلد نیست قشنگ برقصه!
-نه بابا؟تو بلدی؟
پیک دیگری برای خودم ریختمو بالا فرستادم...عین زهر بودو گلومو میسوزوند...
چهرمو جمع کردمو توی همون حالت مستی گفتم:از اونی که اونجا داره فقط خودشو تکون میده بهتر بلدم!
بازوشو کشیدمو به چشماش زل زدم!
برعکس چشماش که معصوم بود خودش یه دیو بود!
-اگه از دوست دخترت نمیترسی بیا برقصیم منم نشونت میدم بلدم یا نه!
آرتا خندیدو گفت:اگه بد رقصیدی چی؟ -نمیدونم تو بگو؟اگه بد رقصیدم چی؟
با همون خنده ای که هنوز جمعش نکرده بود گفت:اگه بد رقصیدی باید جلوی آرشام بری از آیلار بخوای رقص یادت بده!
با چشم های گرد شده گفتم:چی؟
دست به سینه سرشو به یه سمت خم کردو طعنه آمیز گفت:چیه؟تو که خیلی ادعات میشد!
موهامو پشت گوش فرستادمو نیشخندی کنج لبم نشوندم:اگه دوست دخترت باهات قهر کرد تقصیر من نندازیا!
آرتا سرشو نزدیک آوردو کنار گوشم گفت:نگران قهر کردن دوست دختر من نباش مواظب باش شرطو نبازی...
چون اون موقعست که بدجوری بهت میخندم!
دوست داشتم یه مشت توی اون صورت خوش فرمش بکوبم!
منو یاد دفتر نقاشی مینداخت...کل بدنش خالکوبی بود...
با طرز تفکر خودم خندم گرفت... نگاهی به آرشام انداختم که هنوز توی بغل آیلار بود! من نباید از دستش میدادم... آرشام برای من مثل لاتاری بود!
اگه از دستم میرفت واقعا بد میشد...
برای همین برگشتم سمت آرتا... دستشو گرفتمو اونو با خودم بردم وسطو کنار گوشش گفتم:اگه باختی گریه نکنی یه وقت!
آرتا بلند خندید:خیلی از خودت مطمئنی!
موزيك پخش شدو من شروع به رقصیدن کردم....
ادامه دارد.....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 11)
میدونستم رقصم جوریه که همه انگشت به دهن بمونن...
مخصوصا توی اون لباس در حالی که موهای لخت مشکیم تا کمرم رسیده...
رقصم یه جورایی هر پسری رو از خود بی خود میکرد...
میدونستم غیر از آرتا،آرشامم شوکه شده... قطرات ریز عرق روی پیشونیم خودنمایی میکرد...
اون پیچو تابی که توی بدنم ایجاد میکردم باعث شد گرمم بشه!
به راحتی میشد تعجب و حیرتو توی چشمای آرتا دید...
زیر چشمی به آرشامی که نگاهش به ما بود خیره شدم...
آهنگ در حال اتمام بود...
در حالی که نفس نفس میزدم دستمو روی شونه ی آرتا گذاشتمو نفسامو توی صورتش پاشیدم:هنوزم فکر میکنی من بازندم؟
دستشو از دور کمرم باز کردو نگاهشو بین اجزای صورتم چرخوندو آب گلوشو قورت داد:نه!
قبل از اینکه فرصت بدم جوابی بدم ازم دور شدو به سمت میز مشروب رفت...
دستپاچگی رو میتونستم توی حرکاتش ببینم! خواستم بشینم که بازوم توسط شخصی کشیده شد...
سرمو برگردوندم با دیدن چهره ی برافروخته ی ترلان گفتم:میشه دستمو ول کنی؟
بازومو بیشتر چنگ زدو گفت:تو با چه اجازه ای اون حرکات جلفو واسه دوست پسر من اجرا میکنی؟ها؟
فکر کردی اینجا کابارست؟
بازومو به شدت از دستش بیرون کشیدم:اگه خواهرتو جمع کردی و کاری کردی گورشو از اینجا گم کنه منم قول میدم کاری با دوست پسرت نداشته باشم!
با پوزخندی کنج لبش گفت:آرشام خودش ازم خواست آیلارو بیارم...
فکر کنم تاریخ انقضات رسیده...
لبخندی روی لبم نشوندم خاک فرضی روی لباسشو تکوندم:جدی؟دوست پسر توام با خواست خودش باهام رقصید...
اگه میخوای تاریخ انقضای توام نرسه خواهرتو برمیداری و از اینجا میبری!
بهت زده بهم خیره شد:آرتا تو رو میخواد چیکار؟من جوونم...
میدونی که پسرا دختر کم سنو سال بیشتر دوست دارن!
چشمکی حواله اش کردم:امتحانش مجانیه!
ترلان با عصبانیت ازم دور شد...
با حالت تمسخر آمیزی دستمو بالا بردمو باهاش بای بای کردم که سمت آیلار رفتو چیزی بهش گفت!
آیلا با اکراه از آرشام دور شدو نگاه تندی بهم انداخت!
آرشام چند قدم به سمتم برداشت...
تره ای از موهامو که روی صورتم ریخته بود عقب فرستادم؛خوش گذشت؟
آرشام دستشو توی جیب شلوارش فرو بردو با اخم گفت:به تو بیشتر خوش گذشت!
یقه ی لباسشو با لوندی کشیدم سمت خودمو کنار گوشش گفتم:حسودیت شد؟
در حالی که فاصله ی صورتمون چندسانتی متر بود نگاهشو بین چشمامو لبام چرخوند:شد!
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:چقدر؟ چنگی به پهلوم زد:دوست داری عصبانی شم؟
با پشت دستم گونشو نوازش کردم:دیدم سرت گرمه...گفتم یکم حواستو به من جمع کنی!
سرشو توی گردنم فرو برد:میدونی چیه؟من کلا حواسم به تو بود...
دلبرانه خندیدمو خودمو ازش جدا کردم... دستی توی موهاش کشید:باز کارتو تکرار کردی! -چیکار؟ آرشام کلافه گفت:آدمو میکشی سمت خودت یهو
میری... لبخندی تحویلش دادم:الانم دیگه کم کم باید برم! -شب بمون! -نمیتونم...اونی که تا الان باهاش میرقصیدی...به اون بگو بمونه...
سمتم قدم برداشتو نگاه نافذشو بهم دوخت:ولی من میخوام تو بمونی!
-من خونه ی پسری که رابطم باهاش جدی نیست نمیمونم ببخشید...
نمیتونستم ریسک کنمو زود بذارم منو از دنیای دخترونگیم خارج کنه...
هنوز بهش اعتماد نداشتم... اگه میذاشت میرفت چی؟من نباید میباختم... باید پابندش میکردم! آرشام دستمو کشید:پروا من به هیچ دختری اصرار
نمیکنم... سرمو جلو بردمو گونشو پر حرارت بوسیدم:خدافظ! لباسامو برداشتمو رفتم پایین...
.
.
(از زبان راوی)
آرتا توی بالکن ایستاده بود... دکمه ی اول پیرهنشو باز کردو نفس عمیقی کشید!
دستی از پشت از دو طرف رو شونه هاش نشست و نوازش وار دور گردنش حلقه شد:اینجا چیکار میکنی؟
برگشتو رو به ترلان گفت:هیچی...داخل یکم گرم بود...تو کجا بودی؟
ترلان پر حرص نفسشو بیرون فرستاد:آیلارو با بدبختی فرستادم خونه!
آرتا یه تای ابروشو بال انداخت:چرا؟
-اون دوست دختر هرزه ی آرشام چرتو پرت بارم کرد بخاطر آیلار!
آرتا قهقه ای سر داد:خیلی وحشیه!
ترلان با عصبانیت ولوم صداشو بال برد:چیه آقا آرتا؟انگار بدت نیومده دوست دختر داداشت اونجوری توی رقص بدنشو بهت میکشید!
آرتا با بی حوصلگی سیگاری از جیبش خارج کردو با فندک طلاش روشنش کرد:ترلان گیر دادیا...
خوبه خودت میگی...دوست دختر داداشمه!
ترلان دستاشو مشت کردو داد زد:دوست دختر عزیز داداشت منو تهدید کرد که اگه خواهرمو جمع نکنم تو رو از چنگم در میاره!
آرتا با شگفتی خندید:داری شوخی میکنی؟
ترلان در حالی که پوست لبشو می جوید گفت:چرا میخندی آرتا؟
آرتا پک محکمی به سیگارش زدو از بالکن به پروایی که مشغول بازی کردن با یه گربه ی خیابونی بود خیره شد:دختر عجیبیه!
پک دیگری به سیگارش زد که ترلان گفت:آرتا حواست کجاست؟
آرتا در حالی که هنوز پایین رو نگاه میکرد گفت:برو تو منم الان میام!
ترلان غرولند کنان گفت:منو باش دارم با کی حرف میزنم...
پی حرفش راهشو کشیدو رفت داخل! آرتا با سرگرمی به پروا نگاه کرد!
چیزی شبیه به شکلات با بیسکوییت از کیفش خارج کردو جلوی گربه گذاشتو همزمان دستشو روی سرش کشید...
آرتا سعی کرد بفهمه پروا داره چی میگه ولی صداشو نمیشنید...
.
.
(پروا)
دستمو جلو بردمو روی سر گربه ای که معلوم بود هنوز کوچیکه کشیدم!
لبخندی زدم:بخور خوشمزست...اینا بیسکوییتای مورد علاقه ی خودمه!
نفسمو با حسرت بیرون فرستادم:مامانت کجاست؟
هنوز در حال بررسی بیسکوییت جلوش بود که ادامه دادم:نکنه توام مثل من کسی رو نداری؟
باز هم جوابی دریافت نکردم...
گوشی رو دست گرفتمو شماره ی آژانس رو گرفتم...
بازم جواب نداد...
عصبی از جا بلند شدم که تا یه مسیری رو پیاده برم ولی صدایی متوقفم کرد:بیا میرسونمت!
برگشتم سمت صدا و با دیدن آرتا یه تای ابرومو بال دادم:چیه؟نکنه باهات یه بار رقصیدم هوایی شدی؟
آرتا نیشخندی رو لبش نشوند:خیلی توهمی هستی دختر جون...
نمیدونستم یکی بهت بگه برسونمت خیال برت میداره که دنبالته...من میرم بالا شب خوش!
از سرناچاری گفتم:وایسا... برگشت سمتم که ادامه دادم:راهم یکم دوره فقط! انگاری بخاطر حرفام بهش برخورده بود...
با قیافه ای جدی گفت:دنبالم بیا! دنبالش راه افتادمو سوار ماشین شدم...
خودم رو توی صندلی ماشین جمع کردمو حرفی نزدم...
آرتا دستشو روی فرمون جا به جا کردو یه آهنگ پخش کرد...
از شیشه بیرون رو نگاه میکردم که آرتا صدا زد:پروا...
برگشتم سمتش:پروایی دیگه؟درست گفتم؟
خندیدمو گفتم:اینقدر داداشت دوست دختر داره میترسی اسمو اشتباه بگی؟
آرتا سرش رو سمتم متمایل کرد:من از کسی نمیترسم...
موهامو از روی چشمام کنار زدم:جلوتو نگاه کن...نمیخوام تصادف کنیم!
-شنیدم با رزا زندگی میکنی!
-زندگی میکردم...دیگه نه... آرتا با کنجکاوی ادامه داد:چرا دیگه نه؟
-مُفَتِشی؟
-نه...برام جالب بود...آخه شبیهش نیستی!
سمتش خیز برداشتمو در حالی که فاصله ی صورتم باهاش خیلی کم بود دستمو توی جیبش فرو بردم که پاشو روی ترمز گذاشتو با قیافه ای شاکی خواست چیزی بگه که سیگاری از توی جیبش درآوردمو با همون فاصله ی کم گفتم:سیگار میخواستم...
صورتمو ازش فاصله دادمو سیگارو بین لبم گذاشتم!
فندکشو سمتم گرفتو سیگارو برام روشن کرد:خیلی جسوری...
راحت به همه پسرا نزدیک میشی...کار دست خودت ندی!
دود سیگارو توی ریه هام فرستادم:تو حرص و جوش نخور من حواسم به خودم هست!
آرتا دوباره ماشین رو به حرکت درآورد:شنیدم آیلارو فرستادی رفت...چرا خودت نموندی؟
-چون من دم دستیه داداشت نیستم!
آرتا از رفتار های ضد و نقیض من بدجوری گیج شده بود...
جلوی در هتل پارک کردو متعجب گفت:چرا هتل میمونی؟
-باید همه چی رو بهت توضیح بدم؟
آرتا کلافه شده بود...گویا به غرورش بر خورده بود...
اخمهاشو درهم کشید:تو چه پدر کشتگی با من داری؟
با دقت بهش نگاه کردم...
توی چشمای قهوه ایش زل زدمو کمی نزدیک شدم...
حالت چهرمو جدی کردمو گفتم:ازت متنفرم...
آرتا ناباور گفت:چرا؟ -چون گند زدی به زندگیم! -خوبی تو؟چی داری میگی؟ چهرمو از حالت جدی خارج کردمو پقی زدم زیر خنده:داشت باورت میشد نه؟
آرتا سمت فرمون برگشتو پوزخندی زد:خیلی بی مزه ای!
با همون خنده ی روی لبم پیاده شدم:بدو برگرد پیش ترلان...دوست دختر کوچولوی نازنازیت دعوات نکنه!
آرتا روشو ازم برگردوندو به خداحافظی ساده ای بسنده کردو پاشو روی پدال گاز فشار دادو رفت...
سرجام ایستادم...
همیشه توی فیلما اگه با پسری کل کل کنی اونم باهات کل کل میکنه پس چرا این پاشو گذاشت روی گازو رفت؟
الحق که همه اینا واسه تو فیلماست...
قدم هامو به سمت در هتل برداشتمو از پیام های گوشیم موجودی بانکمو چک کردم...
با دیدن موجودیم گوشیمو قفل کردمو آهی کشیدم...
برای یکی دوتا از کارکنای هتل که باهاشون آشنا شده بودم سری تکون دادمو سوار آسانسور شدم...
.
.
(از زبان راوی)
-نه...نه...نه...سعید بخدا سکته میکنم میفتم رو دستت...
اگه این دختررو بگیری شیرمو حلالت نمیکنم...
سعید دستی به موهاش کشیدو در حالی که عرض سالن پذیرایی خونشون رو طی میکرد گفت:مادر من...فدات بشم...
این دختر بیچاره درسشو گذاشت کنار...چادری هم شد...دیگه باید چیکار کنه تا تو راضی شی؟
مادرش مشت محکمی وسط سینه ی خودش کوبیدو نالید:ای خدا...من نمیدونم چه گناهی کردم که تو اینقدر سرکش بار اومدی...
سعید...پسر من...خودم برات یه دختر نجیب پیدا میکنم..
چی توی دخترای این خانواده دیدی که در اون خونه ی صاحاب مرده رو ول نمیکنی؟
سعید دندوناشو به هم ساییدو چند قدم به مادرش نزدیک شد:میخوام دلم آروم شه مامان میفهمی؟
میخوام پروا بفهمه... به گوشش برسه و بفهمه چه غلطی کرده!
مادرش ولوم صداشو بال برد:میخوای گند بزنی به زندگی خودت که پروا به اشتباهش پی ببره؟
پسر تو چقدر ساده ای...
اون الان معلوم نیست این همه مدت بدون پول کجاها سر کرده که پیداش نشده!
خانواده ی خودش اینقدر خجالت زده بودن که گفتن مرده...
اونوقت تو...پسر ساده و احمق من...
میگی میخوام خواهرشو بگیرم که بفهمه چه غلطی کرده...
آخ سعید...آخ از دست تو...
مگر اینکه از رو جنازه ی من رد شی بذارم اون دخترو عروسم کنی...
یکبار گفتی دل بستم... با اینکه راضی نبودم اومدم خواستگاریش... عمرا دوباره رضایت بدم...
سعید که تا اون موقع ایستاده بود روی مبل نشستو سعی کرد فکرشو آزاد کنه تا راهی برای راضی کردن مادرش پیدا کنه!
.
.
(پروا)
رزا قیافه ای متفکر به خودش گرفتو روی تخت جا به جا شد:پروا هرچقدر فکر میکنم با این داستانایی که تعریف کردی آرتا گناهی نداره...
چرا اینقدر گندش کردی و میخوای همه چی رو بندازی گردن اون؟
ریملو برای دومین بار روی مژه هام حرکت دادم:آها الان یعنی اون بی گناهه دیگه؟باعث و بانی همه ی سوتفاهما اون بود...
رزا شونه ای بال انداخت:والا به نظر من پسره باعث و بانی خیر بوده...فرض کن الان یا زن اون پسره ی شکاک شده بودی یا زیر عماد بودی و با اون خواهر عفریتت هم خونه بودی!
چشم غره ای نثارش کردم تا دیگه طرف آرتارو نگیره...
رزا هم که دید مایل نیستم بحث رو ادامه بدم نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند:به نظر هتل گرونی میاد...تا کی میتونی اینجا بمونی؟
-نمیدونم واقعا...
رزا نگاهی به ساعتش انداخت:زود باش دیگه...قرار شد واسه نهار بریم باغ خیر سرمون...اینجوری که لفتش میدی واسه عصرونه هم نمیرسیم!
با نارضایتی گفتم:من حوصله ی پسر مسرای انجارو ندارما گفته باشم...
دارم میام که تو تنها نباشی!
رزا پشت چشمی نازک کرد:حالا خانوم از وقتی آرشامو پیدا کرده رو همه ناز میکنه...
با یادآوری شب قبل و آیلا گفتم:فاب شدن با آرشام به همین راحتیا نیست...
دختر دورش خیلی زیاده!
رزا از جا بلند شدو مانتوشو تن کرد:بهت گفته بودم...
این پسره با اونایی که تو فکر میکنی فرق داره!
سرسری لباسامو پوشیدم:منم با دخترای دورش فرق دارم...حالا ببین!
سوار ماشینی که فرخ زیر پای رزا انداخته بود شدیمو راه باغ رو در پیش گرفتیم...
ساعت تقریبا نزدیکای دو ظهر بود...
رزا با هیجان گفت:وای که چقدر دلم میخواد الان مشروب بخوریمو بچه ها جوجه کباب کنن خیلی میچسبه...
-آره الان که گفتی منم دلم کشید...
.
.
(از زبان راوی)
عماد با خرسندی دستشو دور گردن راضیه انداخت:قیافه نگیر برام...
شوهرت کار پیدا کرده... راضیه با بی میلی گفت:مبارک باشه!
راهشو کشیدو یه سر به آب برنجی که در حال غل خوردن بود زد...
عماد پشت سرش راه افتادو چینی به پیشونیش انداخت:این چه قیافه ایه؟مثلا باید خوشحال شی!
راضیه دونه ی برنجی رو توی دهنش گذاشت تا مطمئن شه وقت آبکش کردنش رسیده...
دستگیره های نیمه سوخته رو از کنار گاز برداشتو در حالی که میخواست برنج رو آبکش کنه گفت:خدا میدونه باز رفیقای عیاشت تو چه کاری بردنت!
این چه کاریه که این همه پول توشه؟خلافه نه؟
میخوای بری زندون بدبختمون کنی!
عماد با بی حوصلگی گفت:اَههههه...توام که فقط بلدی غر بزنی...مارو باش دلمون به کی خوشه!
راضیه نفسشو بیرون فرستادو برنج رو توی آبکش ریخت:هرکاری میکنی فکر من بدبختم باش...
عماد راضیه رو زیرکانه سمت خودش کشید:منو نگاه کن!
راضیه سرش رو زیر گرفت:نکن پرنیان میاد میبینه!
-بذار ببینه یاد بگیره...زنمو یه ماچ نکنم؟
راضیه زیر زیرکی خندید:عماد برو عقب الان پرنیان میاد...
عماد چند قدم عقب رفتو چشمکی به راضیه زد:خیالت راحت...کار خلاف نیست...
ولی پول خوبی توشه... ببین شوهرت چجوری واسه خودش کسی میشه!
-ایشال...
عماد در حالی که آوازی زیر لب میخوند از در خونه خارج شد...
سرشو برای مرد همسایه ای که رد شد تکون داد که صدای زنگ گوشیش بلند شد!
گوشی رو از جیبش درآوردو به سرعت جواب داد:الو آقا...امر بفرمایید...
صدای جدی مردی پشت خط پیچید:بسته هارو بردی؟
بردم آقا همشو بردم خیالتون راحت... بهتون گفته بودم هیچکی مثل من نمیتونه کاراتونو راه بندازه!
یه جوری بردمشون که هیچکس بودیی نبرد!
فقط جسارت نباشه آقا...کی پول مارو واریز میکنید؟به هرحال زندگی خرج داره و ماهم دستمون تنگه!
مرد با اخلاقی که از عماد دیده بود از اینکه اینقدر سریع دندون گردی کرد تعجبی نکرد:میگم تا عصر برات واریز کنن!
دیگه هم به این شماره زنگ نزن تا خبرت کنم!
عماد خواست چیزی بگه که گوشی روش قطع شد.
-نمیذاره آدم حرف بزنه مرتیکه پفیوز....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 12)
(پروا)
نور آفتاب هم از سرمای هوا کم نمیکرد...
در واقع هوا همچین هم توی شهر سرد نبود ولی توی باغ های اطراف شهر هوا سردتر میشد...
نگاهی به پیک مشروب انداختم.. انگار که دائم الخمر شده بودم!
عادت کرده بودم به خوردن این زهرماری و نمیشد جلوشو گرفت.
به رزا که کنار یکی از پسرا ایستاده بود خیره شدم...
رومو برگردوندمو پیک رو سر کشیدم!
دستمو توی موهای مشکی موج دارم که بازشون گذاشته بودم کشیدم...
-چقدر الکل میخوری دختر....پس میفتیا!
برگشتم سمت صدا...پسر لاغر اندامی بودو جذابیت خاصی نداشت!
پیک بعدی رو برای خودم ریختم:من چیزیم نمیشه...نمیخواد نگران باشی!
دستشو به نشونه ی تسلیم بالا برد:خیلی خب خیلی خب...حال چرا اینقدر عصبی؟
چشمامو توی حدقه چرخوندمو با صراحت جواب دادم:چون حوصله ی صحبت کردن باهاتو ندارم...مشخص نیست؟
پسر که انگار توی ذوقش خورده باشه پوزخندی زدو ازم دور شد...
خوشحال بودم که جوابی ندادو باهام کل کل نکرد...
با بعضیا که اینجوری حرف میزدم سریع عصبی میشدنو میگفتن یه هرزه ی دوهزاری بیشتر نیستم!
صدای زنگ گوشیم منو از افکارم خارج کرد... با دیدن اسم آرشام لبخندی روی لبم نشست... بعد از چندثانیه جواب دادم... صدای آرشام پشت خط پیچید:تا زنگ نمیزنم یه حالی ازم نپرسیا...
-با رزا اومدم باغ...نمیخواست تنها بره...برای همین یکم سرم شلوغ بود!
آرشام با صدای جذابی خندید:واسه من باید وقتت خالی باشه...
بعدم کی بهت گفت با اون دختره بری باغ؟ خندیدمو گفتم:بهت نمیاد اینقدر حسود باشی... -قانون با من بودنو نمیدونی نه؟ -نمیدونم...بگو تا بدونم!
-گفتی رابطمون جدی نیست...ولی رابطه ی جدی با من شرایط خودشو داره میتونی باهاشون کنار بیای؟
لبمو تر کردمو با کنجکاوی گفتم:چقدر سخت میگیری...شرایطت چیه؟
-رابطه با من یعنی مهمونی فقط با من...بدون من ممنوع...
اهل رابطه ی فاب نبودم ولی نمیدونم چیکار کردی که دارم اینارو به تو میگم...
رابطه ی فاب با من یعنی اگه منو خر فرض کنی یا بخوای خیانت کنی به اینکه کی هستی نگاه نمیکنم بدجور میزنمت زمین...
برعکسش اگه واقعا فقط با من باشی خیلی کارا برات میکنم...
و آخریش اینکه دوست دختر فاب من باید با من زندگی کنه و هر وقت بخوام نیازامو تامین کنه...
باید قلقمو بلد باشه...
اینارو گفتم که بهت یه پیشنهاد جدی بدم... هنوزم میخوای دوست دختر فاب من شی؟
اگه بگی نه همین الان میرمو پشت سرمو نگاه نمیکنم...
شاید فکر کنی ناز کنی برام با ارزش تری ولی اینجوری نیست من اهل منت کشی نیستم!
یه بار میگم جوابشم یه کلامه یا آره یا نه!
متعجب از اینکه یه نفس حرف زده بود آب گلومو قورت دادمو گفتم:و...ولی...
حرفمو قطع کردو با تحکم گفت:پروا آره یا نه؟ -حضوری جوابمو بهت میگم!
آرشام با نارضایتی گفت:چرا سختش میکنی؟یه جوابه...
با لجاجت بازم حرف خودمو زدم:آدرسو برات میفرستم...
بیا همین باغی که الان هستم!
خدافظ...
گوشی رو قطع کردمو مشغول تایپ آدرس باغ شدم که رزا اومد کنارمو گفت:داری چیکار میکنی؟تنهایی حوصلت سر نرفت؟از وقتی اومدیم اینجا وایسادی!
به سجادم که محل نذاشتی!
آدرس رو فرستادمو سرم رو بالا گرفتم:سجاد دیگه کیه؟
-همین پسره که الان اومد سر میز پیشت!
انگشت اشارمو سمت سرم گرفتم:چون فکرای بزرگتری اینجاست!
رزا یه چیپس از تو کاسه برداشتو گاز زد:نمیگم باهاشون دوست شو که...میگم خوش بگذرون!
-اونارو ول کن رزا...ممکنه آرشام بیاد اینجا...
با فکر به اینکه چقدر رک و با پررویی با آرشام حرف زدم ادامه دادم:ش...شایدم نیاد!
رزا با چشم های گرد شده گفت:چرا بیاد اینجا؟ بهم پیشنهاد دوستی داد با کلی شرط و شروط... انگاری که میخواد کالا بخره... منم گفتم بیاد اینجا چون شاید پشت تلفن هارت و پورت کنه ولی اینجا نمیتونه... اینجا رامش میکنم... رزا با لحن تحسین آمیزی گفت:خوب راه افتادیا... از من داری جلو میزنی... -دارم جون میکنم یه زندگی خوب واسه خودم
بسازم...
رزا دستشو پشت کمرم گذاشت:زندگی بی رحمه...توام هنوز ناپخته ای...
فقط مراقب خودت باش! خب؟
لبخندی روی لبم نشوندم:حواسم هست خیالت راحت!
نیم ساعتی گذشته بود...
استرس داشتم که نکنه نیاد...
چشمم به در نیمه باز باغ بود...
داشتم ناامید میشدم که قامت آرشام نمایان شد...
بدون اینکه بهم زنگ بزنه اومده بود...
حدس میزنم میخواسته منو توی استرس بندازه که تا الان بهم زنگ نزده و یهویی اومده...
موهامو درست کردمو لبمو به هم مالیدم تا رژم قشنگ پخش شه...
پا تند کردم سمت درو خودم رو به آرشامی که دستشو تو جیبش فرو برده بود رسوندم...
از نظرم بامزه تر از همیشه بود...
شلوار جین مشکی و هودی مشکی رنگ با نوشته های سفید!
دستمو توی موهای مشکیش کشیدم:چه موهات به هم ریخته...
تازه بیدار شدی؟
-آره به تو که زنگ زدم تازه بیدار شده بودم...
خواستم چیزی بگم که آرشام با چشمش به رزا اشاره کرد:عجب جاهایی هم با دوستت میای...
بخاطر لحن طعنه آمیزش سر برگردوندم که دیدم رزا وسط دوتا پسر نشسته و دوتا پسرا هم دارن بهش دست میزنن...
سر برگردوندم سمت آرشام و با خجالت گفتم:بخدا من برای همچین کارایی اینجا نیومدم...
رزا دوستمه ولی خودش میخواد اینجوری باشه من نمیتونم تغییرش بدم!
آرشام نیشخندی زد:دوست اشتباهی انتخاب کردی...
-آرشام رزا برای من اینی که تو میبینی نیست...برای من دختر خوش قلبیه که یه روز سرد برفی به دادم رسید!
آرشام چین ریزی به پیشونیش انداختو گفت:یعنی چی نجاتت داد؟
دستشو توی یه حرکت گرفتم:بیخیال...خوشحالم که اومدی!
اخمش جاشو به خنده داد:کنجکاو جوابت بودم!
سرشو نزدیک گوشم آوردو نجوا گونه گفت:در واقع از بازی خوشم میاد...
توام خوب بلدی بازی کنی...
دستمو روی ته ریشش به حرکت درآوردم:تازه کجاشو دیدی؟
با شنیدن صدای پایی پشت سرمون هردو برگشتیم...
سجاد با چهره ای نه چندان راضی نگاهشو بین جفتمون چرخوند:غذا حاضره...رزا گفت شما دوتارو هم صدا بزنم...
خیلی سرد جواب دادم:ممنون!
سجاد لبخند کجی زد:با آقازاده ها میپری...واسه همین به ما محل نمیدی!
اخمهامو درهم کشیدم:این خزعبلات چیه سرهم میکنی؟
به آرشام اشاره کرد:آرشام...
آرشام با اقتداری که کمتر ازش دیده بودم گفت:خودمم...که چی؟
هرکی پول داره آقا زادست؟
-والا کمتر آدم معمولی رو دیدم ماشینایی که زیر پای توئه رو از نزدیک دیده باشه...
آرشام خندیدو جواب داد:آقا زاده نیستم...یه بابای با عرضه داشتم که واسه رفاه بچه هاش جون کنده!
پی حرفش به من اشاره کردو دستمو گرفتو رو به سجاد گفت:لقمه گنده تر از دهنت برمیداری...
این دختره واسه منه... نمیذارم مث دوستش بین شماها بپلکه...دستمو کشید که بریم...
با حرف سجاد متوقف شد:میخوای فقط خودت حال کنی با دختره؟
آرشام رو زیاد عصبی نمیدیدم ولی این سری فرق داشت
به سمتش هجوم بردو یقشو توی دست گرفت:یه کلام دیگه زر اضافه بزنی...
میدم آدمای همون بابایی که گفتی بندازنت جلوی سگا...
با داد بعدش از جا پریدم:فهمیدی؟
سجاد چندبار سرشو تکون داد به معنای اینکه فهمیده...
آرشام یقشو ول کردو به سمت عقب هلش داد! با اخمی رو به من کرد:جمع کن بریم! ازش ترسیده بودم... عین موش دنبالش راه افتادم...
-آرشام چرا به خاطر من...
حرفمو قطع کردو زد توی ذوقم:به خاطر تو نه...داشت به من توهین میکرد...
من سر دختر دعوا نمیکنم...
عصبی شده بودم...تا کی باید رفتارشو تحمل میکردم؟
خودم رو به آرامش دعوت کردمو توی دلم تکرار کردم:تو قلبشو تصاحب میکنی...
در صندلی جلو رو باز کردمو نشستم...
با اینکه از حرفش بهم برخورده بود بازهم چیزی نگفتم...
تنها راهی که میشد آرشامو مطیع خودم کنم این بود که با لوندی و دلبری سمت خودم بکشمش...
آرشام پسر غد و لجبازی بود... اینو توی این مدت کوتاه فهمیده بودم... از غر زدن بیزار بود...
دوست نداشت منت دختری رو بکشه... و بحث باهاش بی نتیجه بود... براش مهم نبود دختر تو زندگیش بره یا بمونه... شاید برای همین دوست دختراشو از دست میداد... بخاطر همین اخلاقش... فهمیده بودم اونو فقط کسی میتونه نگه داره که با
سیاست باشه... کل کل باهاش یعنی از دست دادنش...
توی همین افکار غرق بودم که آرشام ریموت پارکینگ خونشو زد...
متعجب یه تای ابرومو بال انداختم:چرا خونتون؟
با حرص به سمتم برگشت؛چیه؟میخواستی توی اون باغ حرف بزنیم؟
-خیلی خب...آروم باش...خونه ی تو حرف میزنیم! از ماشین پیاده شدیمو سوار آسانسور شدیم...
تمام مدت سکوت کرده بودم...
استرس داشتم...چون میدونستم امروز باید برای جذبش خیلی کارا بکنم!
هرچی از رزا یاد گرفته بودمو میخواستم نشون بدم!
قرار نیست تا آخر عمر دست دست کنم...
این همه دختر تو این مدت دیدم که با انواع پسرا رابطه داشتنو زندگی بدی نداشتن...
از آسانسور پیاده شدیم...
آرشام کلیدو توی در چرخوندو وارد خونه شد:یکم بهم ریختست...
بخاطر دیشب!
باید زنگ بزنم شرکت خدماتی یکی رو بفرستن تمیز کنه...
لباسی که به خاطر هوای سرد باغ روی کولم بود رو پایین انداختمو چند قدم بهش نزدیک شدم...
دستامو آروم دور گردنش حلقه کردمو آروم لب زدم:گفتی آره یا نه...میگم آره...میدونی چرا؟
نگاهشو بین چشمامو لبام چرخوند:چرا؟
ناخونمو آروم روی گردنش کشیدم:چون دوست دارم!
نفس های پر حرارتمو روی گردنش پاشیدم... صدای نفس هاشو به وضوح میشنیدم!
سرم رو جلو بردمو به آرومی چونه اش رو بوسیدم...
نفس عمیقی کشیدمو بعد از اون کنار لبشو بوسیدم...
ازش فاصله گرفتم... میخواستم بی طاقتش کنم...
یقه ی هودیشو کشیدمو انداختمش روی مبل:میخوام برات برقصم...
بخاطر مشروبایی که توی باغ خورده بودم تنم گر گرفته بودو بازم از حالت طبیعی خارج بودم...
آرشام با خرسندی به مبل تکیه داد:ببینم چیکار میکنی...
انگشت اشارمو جلو بردم:یه دقیقه...فقط یه دقیقه صبر کن الان میام...
-کجا؟
بی اینکه جوابی بدم به اتاقا سرک کشیدم تا اتاق آرشامو پیدا کنم...
وارد اتاقی که درش نیمه باز بود شدم...
خودش بود...لباس هاش با شلختگی روی زمین ریخته بودن...
لباسمو درآوردمو یکی از پیرهن های آرشامو پوشیدم...
دکمه هاشو تا به تا بستم جوری که یک سمتش کوتاه تر شده بود...
یقه ی لباس رو کاملا باز گذاشتمو از اتاق بیرون رفتم...
-کجا بو... خواست بگه کجا بودی... ولی با دیدنم آب گلوشو قورت داد! از کنارش رد شدمو سمت آشپزخونه رفتم... از شراب توی دکور برای خودم ریختمو با جام توی
دستم روبروش قرار گرفتم... -ببینم میتونی کاری کنی دیوونه شم یا نه...
آهنگی رو پلی کردمو با جام توی دستم شروع کردم به رقصیدن...
بدنم رو با ظرافت پیچو تاب میدادم... متوجه نفس های عمیق آرشام شده بودم!
سمتش قدم برداشتمو روی پاش نشستم:چه زود داری واکنش نشون میدی اقا آرشام...
-ک...کی گفته؟
سرمو به لاله ی گوشش نزدیک کردم:یعنی منو نمیخوای؟
هنوز هم میخواست بگه آدم سرسختیه و ندیده نیست...
لبخند کجی تحویلش دادمو همونجور که روی پاش نشسته بودم لیوان شرابو سر کشیدم جوری که از چونه ام چکه میکردو توی یقه ی بازم میریخت...
لیوان خالی رو روی مبل گذاشتمو لب ترمو روی گردنش کشیدمو با صدایی پر از ناز گفتم:میخوام مال تو بشم...
بی طاقت زیر زانوهامو گرفتو از روی مبل بلندم کردو به سمت اتاقش برد...
میدونستم دیگه نمیتونه مقاومت کنه... پرتم کرد روی تختو هودیشو از تنش درآورد...
دستمو روی بدن عضله ایش کشیدم که شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسم...
.
.
(از زبان راوی)
طرف های ۶عصر بود...
آرتا ادکلن رو توی خودش خالی کردو از اتاق خارج شد...
خواست از در بره بیرون که باباش گفت:وایسا کجا میری...
ناراضی ازینکه قبل رفتن گیرش آورده برگشت سمتش:جانم بابا؟
باباش اخمهاشو درهم کشید:این آرشام گور به گور شده معلوم هست کجاست؟از صبح دارم زنگ میزنم جواب نمیده...
آرتا با بی حوصلگی جواب داد:بابا حتما زیادی خورده الانم تو خونش گرفته خوابیده...
-آدمش میکنم...پسره ی سر به هوا سال ماه دراز نمیاد خونه...
معلوم نیست گیر چه کثافت کاریاییه!
آرتا دستشو روی شونه ی باباش گذاشت:حرص و جوش الکی نخور بابا...
همین دیشب پیشش بودم...
باباش دستی به ته ریش جوگندمیش کشید:آرتا حواست بهش باشه...
این پسره شر و شوره...حواست نباشه یه جایی گند بالا میاره...
آرتا برای اینکه خیال باباشو راحت کنه گفت:میرم خونش یه سر میزنم خیال تو رو هم راحت میکنم...
خوبه؟سر راهمم هست!
-برو پسرم...واسه شام گوششو بکش بیارش خونه!
آرتا دستی تکون دادو سوار ماشین شد...
شماره ی آرشام رو گرفتو زیر لبی فحشی نثارش کرد که جواب نمیده...
تنها صدایی که پشت خط پیچید همین بود:مشترک مورد نظر در حال حاضر پاسخگو نمیباشد،لطفا بعدا تماس بگیرید...
-دهنت سرویس آرشام...داری چه غلطی میکنی آخه؟
خواست دوباره به آرشام زنگ بزنه که گوشیش زنگ خورد...
تماس رو وصل کرد:جونم ترلان؟
-سلام عشقم...کجایی تو؟
آرتا بی حوصله گفت:یه سر به خونه ی آرشام بزنم بیام...
باز گوشیشو جواب نمیده پسره ی الدنگ!
ترلان شاکی گفت:آرتا زود بیا دیگه...من آیلارو فرستادم بیرون تا تنها باشیم!
آرتا خندیدو جواب داد:مامانتینا که تا یه هفته دیگه نمیان...چه عجله ای داری!
ترلان ریز خندید:دلم واسه بغلت تنگ شده...
آرتا جلوی در خونه ی آرشام ترمز کردو سرسری گفت:منم...
میام یکم دیگه... فعلا...
.
.
(پروا)
از روی تخت بلند شدم...درد شدیدی زیر دلم
پیچید... چهرم از درد جمع شد... نگاهی به آرشام که غرق خواب بود انداختم... هوا تاریک شده بود... حتی نمیدونستم ساعت چنده...
آروم لباسمو پوشیدمو سمت سرویس بهداشتی رفتم...
دردم بیشتر میشد که کمتر نمیشد...
به چهره ی رنگ پریدم از توی آینه ی سرویس بهداشتی خیره شدم...
تموم شد...بالاخره انجامش دادم...
کم کم چشمام بی اختیار پر شد...نمیدونستم چه مرگمه...چرا بغض راه گلومو بسته بود؟
دستمو روی گردنم کشیدم...کاملا کبود بود...
روی زمین نشستمو دوتا دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای گریه هام به گوش آرشام نرسه...
تمام تنم کبود بود ولی نه از روی عشق...
آرشام بدون ذره ای عشق کارشو کردو منم بدون هیچ عشقی خودمو در اختیارش گذاشتم...
رزا راست میگفت دنیا خیلی بی رحمه...
با صدای زنگ آیفون به سرعت اشکامو پاک کردمو بیرون پریدم...
قدم های بی جونمو سمت آیفون برداشتم...
حالت تهوع بدی به جونم افتاده بود!
با دیدن آرتا توی صفحه ی آیفون دکمه رو فشردمو در بالا رو هم باز گذاشتم...
سردرگم بودم... نمیدونم چرا اینقدر داشتم اذیت میشدم... رزا هر روز اینکارو میکرد... پس من چم بود؟ با باز شدن در توسط آرتا سر بلند کردم... با دیدن من نگاهش رنگ تعجب گرفت! سمتم قدم برداشتو نگاهی به دور و اطراف انداخت:آرشام کجاست؟ سرمو به سمت اتاق چرخوندم:خوابیده!
با شک به صورت رنگ و رو رفته ام خیره شد:خوبی؟
آب گلومو قورت دادم...انگار گلوم میسوخت:خوبم!
موهامو روی کبودی های گردنم ریخته بودم تا مشخص نباشه...
آرتا کمی خم شد تا بهتر منو ببینه...
دستشو زیر چونه ام گرفت و به سمت بالا هدایت کرد:اتفاقی افتاده؟آرشام کاری کرده؟
نگاهمو دزدیدمو گلومو صاف کردم:میگم اتفاقی نیفتاده...
میتونی منو برسونی هتل؟
آرتا نفسشو بیرون فرستاد:خیلی خب...بذار آرشامو بیدار کنم حداقل بهش بگم بابام از دستش شاکیه پاشه بره خونه...
به سرعت خودمو بهش رسوندمو بازوش رو گرفتم:ن...نمیخواد خودش بیدار میشه یکم دیگه!
-ولی... با تحکم گفتم:لطفا
دوست نداشتم آرتا بره توی اتاق و اون ملحفه ی سفید رنگو که الان قسمتی از اون قرمز شده بود ببینه...
لباسامو که کنار مبل موقع رقصیدن رها کرده بودم پوشیدم...
از خونه بیرون رفتیم... هوای تازه رو به ریه هام فرستادم... یه حس بدی داشتم مثل عصر جمعه! آرتا نگاهی بهم انداخت:سوار نمیشی؟ با گیجی سرمو به طرفین چرخوندم تا افکار مزاحم رو دور کنم....
سوار ماشین شدمو خودمو توی صندلی شاگرد مچاله کردم...
آرتا دستشو روی صورتم کشید...
با برخورد دستش به پوست سردم برگشتم سمتش که با اخم ریزی بین ابروانش گفت:صورتت یخ زده...رنگ به رو نداری...
میبرمت بیمارستان... تو هتل تنهایی ممکنه حالت بد شه...
چرا آرشامو بیدار نکردی برین دکتر؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
(قسمت 13)
دست داغشو از روی صورتم کنار زدم:فقط خوابم میاد...میخوام برم خونه و بخوابم...
آرتا دستی به ته ریشش کشیدو با جدیت گفت:لجبازی نکن دارم میگم رنگت مثل گچ سفید شده...
انگار هر لحظه میخواد جونت بالا بیاد...
اعصاب کل کل با آرتارو نداشتم:همینجا نگه دار!
-دیوونه شدی؟عقل توی کلت هست اصلاً؟
لب خشکمو تر کردمو با صدای که بی شباهت به جیغ نبود گفتم:میگم نگه دار!
آرتا پاشو روی ترمز گذاشتو صداشو از من بالاتر برد:برو ببینم میخوای چه غلطی بکنی!
دستگیره ی درو گرفتمو به سختی باز کردم...
انگار جون توی تنم نبود... حال کسی رو داشتم که ۳،۴ روزه نخوابیده... هر قدمی که برمیداشتم چشمام سیاهی میرفت... درد زیر دلمم لحظه به لحظه طاقت فرسا تر میشد...
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که چشمام سیاهی رفتو روی زمین افتادم...
از هوش نرفته بودم ولی توان بلند شدن نداشتم...
پشت سرهم تکرار کردم:خدایا کمکم کن... کمک کن...
چشمام روی هم رفت که احساس کردم از روی زمین بلند شدم...
صدای آرتا توی گوشم اکو میشد :پروا...پروا با توام!
سرد...خیلی سرد بود...نمیدونم چرا اینقدر تنم یخ زده بود...
خودم رو بیشتر بهش فشردمو آستین لباسشو چنگ زدم...
بوی عطر خوبی شامه ام رو پر کرده بود...
نفس عمیقی کشیدمو بوی عطر رو به ریه هام فرستادم...
انگار پلک هام سنگینی میکرد...
صدای آرتا رو میشنیدم ولی نمیتونستم دهن باز کنم!
کم کم چشمام روی هم رفتو دیگه نفهمیدم چی شد!
نمیدونم چه مدت گذشته بود... ولی هنوز حالم بد بود... روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بودم... این یعنی خیلی نگذشته بود...
آرتا متوجه من نبودو داشت با سرعت رانندگی میکردو یه دستش گوشیش بودو فریاد میکشید....
فکر کنم همین صدا باعث شده بود بیدار شم!
صدای دادش گوشمو اذیت میکرد:خفه شو...فقط خفه شو آرشام...
اینقدرم زر اضافه نزن بگو چیکار کردی دختررو اینجوری شده؟
آدم نمیشی تو هان؟مگه میشه خودش الکی اینجوری شه؟
کمی مکث کردو ادامه داد:قطع میکنم...خدافظ!
گوشی رو پرت کرد روی صندلی شاگردو دستی روی موهاش کشید...
دوست داشتم باز هم بخوابم...نمیدونم دلیل این بی جونی و بی حالی چه کوفتی بود...
با صدایی که از ته چاه در میومد صدا زدم:آرتا...میخوام برم خونمون!
آرتا با شنیدن صدام ترمز کردو با نگرانی برگشت سمتم:خوبی؟
سرمو تکون دادم:خوبم...
میدونستم تا منو نبره بیمارستان بیخیال نمیشه...
میترسیدمو خجالت میکشیدم اونجا بگن دلیلش ربطی به رابطه ی جنسی داره...
برای همین لبخند کمرنگی زدمو گفتم:فقط... به سرعت جواب داد:فقط چی؟ با بی حالی خندیدمو گفتم:فقط گرسنمه...! چند ثانیه با تعجب بهم نگاه کرد که گفتم:مگه خودت گشنت نمیشه؟
تعجبش جاشو به خنده داد:مارو باش فکر کردیم این حالش بده داره میمیره...
به سختی سرجام صاف نشستم:یعنی چی داره میمیره؟زبونتو گاز بگیر...
آرتا در حالی که سعی در کنترل خندش داشت گفت:خیلی خب...چی میخوری؟
کمی به مغزم فشار آوردم:حال که فکر میکنم پیتزا گزینه ی خوبیه...
آرتا برگشتو ماشینو به حرکت درآورد... خیلی حس بدی داشتم... ولی زودتر از قبل میتونستم خودمو جمع کنم... در واقع سختی کشیده بودم توی زندگیمو خوب یاد گرفته بودم تظاهر کنم...
اگه اولین بار بود که اتفاق بدی رو تجربه میکردم شاید زار زار گریه میکردم...
ولی باید قبول میکردم این چیزی بود که خودم خواستم...
نباید اینقدر سخت میگرفتمش چون خواه ناخواه باید باهاش کنار میومدم!
گوشیمو از جیبم خارج کردم...
از اونجایی که آرشام ظهر منو سرسری از باغ برد کیفمو جا گذاشته بودمو مجبور شدم گوشیمو توی جیبم بذارم...
با دیدن صفحه ی گوشی ابروهام بالا پرید... ۵تماس بی پاسخ از آرشام داشتم...
شاید میخواست منو بازخواست کنه که چرا بهش نگفتم دختر بودم....
با صدای آرتا از افکارم خارج شدم:آرشام سراغتو میگرفت!
-چی میگفت؟
-میگفت چرا تو رو بردم...چرا جواب تلفنتو نمیدی و از همین حرفا!
موهامو که پخش و پلا شده بود پشت گوشم فرستاد:از کجا فهمید من با توام؟
آرتا از آینه نگاهی بهم انداخت:اون نفهمید من گفتم...میخواستم ببینم چه کوفتی به خوردت داده که اینجوری شدی...
با دستپاچگی خودم رو جلو کشیدمو دستامو عین بچه ها روی جفت صندلی جلو گذاشتم:چیزی به خوردم نداده...فشارم افتاده بود!
گاهی وقتا اینجوری میشم...
-گاهی وقتا که اینجوری میشی یه سر به دکترم بزن شاید مریضی چیزی باشی!
نفسمو بیرون فرستادمو گفتم:خوشت میاد برچسب مریض بودن بهم بزنی نه؟
خواست جوابی بده که گوشیش زنگ خورد...
گوشی رو از روی صندلی برداشتو جواب داد:جان ترلان؟
کمی مکث کردو به حرف های ترلن گوش کردو ادامه داد:ببخشید واقعاً یه مشکلی برام پیش اومد...
با من بود؟به من میگفت مشکل؟
دوباره ادامه داد:نه نه...خوبم من چیزی نیست...بعداً باهات صحبت میکنم خدافظ!
به محض قطع کردن تلفن گفتم:من مشکلم؟ -پس چی هستی؟ زیر لبی گفتم:لا اله ال الله! آرتا جلوی در رستوران پارک کرد:خیلی خب پیاده شو...
این خیلی خب یعنی دهنتو ببندو اینقدر کل کل نکن...
لاقل من که اینجوری ترجمش کردم... با آرتا هم قدم شدم... پشت دستشو روی صورتم گذاشت:یکم بهتری!
وارد رستوران شدیمو یکی میز هایی که نزدیک تر به پنجره بود رو انتخاب کردیم!
آرتا نگاه گذرایی به منو انداختو منو رو سمت من سر داد:چی میخوری؟
نگاهی به منوی پیتزاش انداختمو گفتم:استاف کراست...
آرتا خندید:سلیقتو دوست داشتم...
با اینکه ازش دل خوشی نداشتم آنچنان هم پسر بدی نبود...
لرزش دوباره ی گوشیم حواسمو پرت کرد... آرشام بود ولی شهامت جواب دادنو نداشتم!
آرتا اشاره ای به گوشیم کرد:نمیخوای جواب بدی؟گوشیت خودشو کشت!
ببخشیدی گفتمو از سر میز بلند شدم...
کمی از آرتا فاصله گرفتمو تصمیم گرفتم جواب تلفن رو بدم!
با دودلی جواب دادم:الو...
صدای عصبی آرشام پشت خط پیچید:پروا مسخره بازی راه انداختی؟بی هیچ حرفی پاشدی رفتی من از آرتا باید بفهمم یه چیزیت شده؟
لبمو تر کردمو گفتم:آرشام م...من من فقط میخواستم برم خونه...
آرشام با جدیت گفت:چرا نگفتی دختری؟دلیلش چیه؟
-فکر نمیکردم برات فرقی داشته باشه... -باید رو در رو حرف بزنیم!با دلخوری گفتم:به جای اینکه بپرسی حالم چطوره الان؟بهترم یا نه؟دغدغت اینه که شر نشم برات؟
نترس حتی اگه اولین نفر باشی که باهات خوابیدم هر وقت احساس کردم مزاحمم میزارمو میرم!
بعد از تموم شدن جملم گوشی رو روش قطع کردمو برای اینکه اعصابم بهم نریزه خاموشش کردم...
صندلی رو عقب کشیدم بشینم که همون لحظه شام هم رسید...
آرتا که تا اون موقع سرش تو گوشیش بود سر بلند کرد:آرشام بود؟
-اوهوم!
آرتا باز هم فحشی نثارش کردو گفت:احمق پا نمیشه بره خونه!
یه تیکه از پیتزارو برداشتم:چرا نمیره خونه!؟
شونه ای بالا انداخت:از وقتی بابا واسش خونه خرید تا بابا زنگ نزنه تهدیدش نکنه نمیاد خونه...
گازی به پیتزام زدم:تو چرا مثل اون نیستی؟
آرتا دندون نما خندید:آرشام سرتقو لجبازه ولی من کارامو زیر زیرکی انجام میدم...
فرقمون همینه...
یه تای ابرومو بال فرستادم:از آدمایی مثل تو باید ترسید...
از اون آدمای با سیاستی که همه فکر میکنن پسر خوبه ی داستانی ولی نیستی!
-چه بدی ازم دیدی که خوب نیستم؟ شونه ای بالا انداختم:فقط حدس میزنم!
آرتا لبخند کجی زد:حدساتو برای خودت نگه دار!
پشت چشمی براش نازک کردم:چه بداخلاق...
آرتا نگاهی به ساعت گوشیش انداخت که گفتم:زیاد شام نخوردی...هر ثانیه هم ساعتو نگاه میکنی...جریان چیه؟
-بهت گفته بودم من برعکس آرشام کارامو زیر زیرکی انجام میدم...
به بابا قول دادم شام خونه باشم...
مثل یه پسر عاقلو قابل اعتماد همون ساعت میرم خونه...
بعد از اینکه رسوندمت آرشامو هم به زور که شده میبرم...
دیگه خیلی داره پررو میشه! -چرا پررو میشه؟
آرتا انگشتاشو به هم گره زد:نمیدونم جریانت چیه که توی هتل زندگی میکنی...
ولی قطعاً اگه با خانوادت زندگی میکردی نمیذاشتن هرشب جای دیگه بمونی...
پسرو دخترش فرقی نمیکنه... خانواده برای بابای من خیلی مهمه! زیر لبی تکرار کردم:خانواده...
سرمو بالا گرفتمو لبخندی زورکی روی لبم نشوندم:فکر نکنم خانواده ی من براشون مهم باشه که کجامو چیکار میکنم!
آرتا دستشو برای گارسون تکون داد که صورتحسابو بیاره و رو به من گفت:غیرممکنه...پدرو مادر همیشه نگران بچشون میشن...
نفس عمیقی کشیدم:خب من اگه اونارو داشتم الان زندگیم یه جور دیگه بود...ولی خب بابام زنده نیست که مثل کوه پشتم باشه و همچنین مامانم که وقتی حالم بده بغلم کنه!
آرتا قدر چیزایی که داری رو بدون!
تک خنده ای کردمو ادامه دادم:من اصولا فلسفی حرف نمیزنم
آرتا چند لحظه سکوت کردو گفت:متاسفم...خدا رحمتشون کنه!
آرتا با اومدن گارسون کارت کشیدو از جا بلند شد:بریم؟
دستمال کاغذی توی دستمو روی میز گذاشتم:بریم!
.
.
(از زبان راوی)
راضیه محکم به صورت خودش کوبیدو گفت:پ...پرنیان...قربون صورت ماهت بگردم...تو رو خدا با من از این شوخیا نکن!
پرنیان در حالی که با ناخونای دستش ور میرفت خونسرد برگشت سمت راضیه:آبجی شوخیم کجا بود؟میخوام زن سعید شم!
راضیه روی صندلی نشست و خودش رو باد زد:عماد این دختره قصد جون منو کرده...
اون از پروا...اینم از تو!
عماد با بیخیالی دستی به ته ریشش کشید:راضیه یکم سخت گرفتیا...زن و شوهر که نبودن پروا و سعید...
یه خواستگاری بودو تموم شد رفت... حالا هم که این دختره ۵ماهه گذاشته رفته!
پرنیان با خرسندی گفت:آقا عماد قربون دهنت...این خواهر من لج کرده انگار...ما همو دوست داریم مگه گناهه؟
راضیه به تندی سمت عماد برگشت:تو که میگفتی پسره بدرد پروا نمیخوره...
میگفتی اله و بله... حال چی شده مشکلی باش نداری؟
عماد پوزخندی زد:اون موقع نمیدونستم پروا چه سلیطه ایه...
الان فهمیدم سعید از سر خواهر پتیارتم زیاد بود!
پرنیان لبخندی از شنیدن این حرفا روی لبش نشست...
دوست داشت اینو که پروارو در حد سعید ندونن...
حس برتری داشت نسبت به خواهری که روزی بهش حسادت میکرد...
موهاشو پشت گوشش فرستادو رو به راضیه با سرکشی گفت:آبجی کنار بیا با خودت...پروا دیگه وجود نداره...
رفتتتتت... بسه دیگه...هنوز سعیدو نامزد پروا میدونی...
خوبه براش ختم گرفتینو هنوزم حرص نامزدشو میزنی...
راضیه بهت زده به پرنیان خیره شد:من از ترس آبرو
یه غلطی کردم جلو مامان بابای خدا بیامرزمم شرمندم...
تو که پروا خرجتو میداد چی؟ اگه یه روزی...یه روزی پیداش شد... روت میشه توی صورتش نگاه کنی؟ دختره ماهی ۶۰۰تومن میگرفت ماهی ۵۰۰
میذاشت کف دست تو...
پرنیان اخمهاشو درهم کشید:اه بس کن آبجی...اگه پیداش شد پولشو میدم منتی هم نباشه!
راضیه سری به نشانه ی تاسف تکون داد:چی به سرت اومده پرنیان؟عشق سعید کورت کرده!
یه روزی میفهمی خانواده ارزشش بیشتر از این چیزاست...
پرنیان با حرص به سمت اتاق رفت:حالا همه وکیل وسیع پروا شدن...
.
.
(پروا)
کش و قوسی به بدنم دادمو از روی تخت بلند
شدم... احساس میکردم بزرگ تر از قبل شدم...
نمیدونم هرکی اولین رابطشو تجربه میکرد همین حس رو داشت؟
با یادآوری شب قبل و تماسی که با آرشام داشتم دلهره گرفتم...
اگه میزد زیر همه چی چیکار میکردم؟ ضربه ای به پیشونیم زدم:احمق... گوشیمو از کنار تخت برداشتم... خدا خدا میکردم آرشام زنگ زده باشه!
نفس عمیقی کشیدمو نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم...
با دیدن پیامش روی صفحه نفس راحتی کشیدم:بیدار شدی بیا اینجا حرف بزنیم...
از جا پریدم... نگاهی به صورت خودم توی آینه انداختم... رنگم کمی پریده بود ولی با آرایش رفع میشد! سمت سرویس بهداشتی رفتمو آبی به دستو
صورتم زدم...
باید اینو هم در نظر بگیرم که پولم داره ته میکشه...
و تنها امیدم الان آرشامه پس نباید باهاش بدرفتاری کنم!
هنوز هم به آرایش های غلیظ علاقه ای نداشتم...
برای همین آرایش ملیحی روی صورتم نشوندم!
همزمان به آرشام پیام دادم:طرفای ۱۲ظهر میبینمت!
لباسامو عوض کردمو موهای موج دارمو روی شونه هام رها کردم...
تاپ بندی مشکی شلوار مام استایل رنگ روشنم ترکیب قشنگی بود...
ادکلن رو روی خودم خالی کردمو به تصویرم توی آینه گوشزد کردم:پروا تو دیگه دخترونگیتو دادی رفتتت...
الان غصه خوردن چیزی رو عوض نمیکنه... الان فقط باید نگهش داری... جوری که جز تو نتونه کسی رو نگاه کنه! عقلو از سرش بپرون... یه جوری که بوی تنت براش با همه فرق کنه... نفس عمیقی کشیدمو از خونه بیرون زدم!
سوار آژانسی که گرفته بودم شدمو آدرس خونه ی آرشام رو دادم...
هتلی که میموندم آنچنان چنگی به دل نمیزد ولی بازم گرون بود...
قلبم تند تند میزد که طبیعی هم بود...
هرکس هم جای من بود میترسید پس زده بشه...
اون موقع باید چیکار میکردم؟
توی افکارم غرق بودم که با دیدن خونه ی آرشام که چند قدم جلوتر بود گفتم:همینجا پیاده میشم!
کرایه رو حساب کردمو از ماشین پیاده شدم! دست های عرق کردمو با مانتوم پاک کردم... در پایین باز بود...
برای همین آروم درو هل دادمو وارد ساختمون
شدم...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
     
  
مرد

 
(قسمت 14)
روبروی آسانسور ایستادم که آقایی همزمان کنار من ایستاد...
به نظر آدم خوش اخلاقی نمیومد...
یه تای ابروشو بال انداختو زیر زیرکی بهم نگاه کرد:اینجا زندگی میکنید؟
برگشتم سمتشو گفتم:بله؟ تکرار کرد:پرسیدم اینجا زندگی میکنید؟
-خیر خونه ی یکی از دوستای دوران دانشگاهم اینجاست اومدم بهش سر بزنم...
در آسانسور باز شد...
مرد جوابی ندادو همراه من سوار آسانسور شد...
اقتدارش باعث میشد عین موش یه گوشه وایسمو حرفی نزنم...
طبقه ی 7 رو زدم...
ولی اون هیچ دکمه ای رو نزد...گویا اونم میخواست همون طبقه بره...
شاید واحد روبرویی بود...
زودتر از اون از آسانسور پیاده شدمو چند تقه به در وارد گرفتم...
برخلاف تصوراتم مرد ناشناس اومد کنارم ایستادو با لحنی جدی گفت:همکلاسی دوره ی دانشگاهت توی این واحد زندگی میکنه؟
با شک بهش نگاه کردمو اخمهامو درهم کشیدم:ببخشید آقای محترم خوبیت نداره دنبال من راه افتادیدو سوال میپرسید...
دیگه دارید منو میترسونید...
نمیدونم همسایه اید یا در باز بوده اومدید داخل ولی درست نیست کارتون!
در توسط آرشام باز شد...
خواستم سلام کنم که نگاهشو از من به سمت مرد غریبه سوق دادو با رنگ پریدگی گفت:بابا اینجا چیکار میکنی؟
فکر میکنم برای یک لحظه نفس کشیدن یادم رفت!
قطرات ریز عرق روی پیشونیمو پاک کردمو آب گلومو قورت دادم...
قادر نبودم دهن باز کنم تا کلامی حرف بزنم...
بابای آرشام طعنه آمیز رو به آرشام گفت:سالی یه جلسه به زور دانشگاه میرفتی...
کی وقت کردی دوست پیدا کنی؟
با ندامت گفتم:عذر میخوام آقا من...من فقط وقتی دیدم یه مرد غریبه سوال پیچم میکنه ترسیدم...
فکر کردم ممکنه همسایه باشید...
آرشام که تا اون موقع سکوت کرده بود با دستپاچگی گفت:بابا دوست دانشگاهمه دیگه...آرتا هم میشناستش...آنا هم دربارش میدونه...
باباش با همون جذبه یه تای ابروشو بالا انداخت:با دوستات تو خونه قرار میذاری؟
آرشام دستی به ته ریشش کشید:نه...در واقع خونشون خارج از شهره...
سختم بود برم دنبالش...بهش گفتم بیاد اینجا تا بریم بیرون...
بابا چرا گیر الکی میدی؟کارم داشتی اومدی؟
باباش نگاهشو بین منو آرشام چرخوند:بعداً صحبت میکنیم...
و جوری که مشخص بود باور نکرده گفت:فعلاً به مهمونت برس...خدافظ!
خداحافظی آرومی با باباش کردمو بعد از رفتنش ضربه ای به دست آرشام زدم:احمق...کی سر ظهر میره بیرون که گفتی میخوایم بریم بیرون؟
آرشام در حالی که توی فکر فرو رفته بود گفت:بیا تو فعلاً....میگم آرتا ردیفش کنه...
با بابام خیلی جوره... وارد خونه شدمو تازه یادم افتاد چرا اینجام...
مانتومو درآوردمو با همون تاپ بندی مشکی رنگ که سفیدی بدنمو به نمایش میذاشت روی مبل نشستم...
آرشام برای لحظه ای سرتاپامو برانداز کردو سمتم قدم برداشت...
روی مبل کنارم نشستو دستشو دور کمرم حلقه کرد:دیشب چرا ول کردی رفتی؟
سرمو سمتش چرخوندم:دیدم خوابی...منم حالم خوب نبود نخواستم بیدارت کنم...
دستشو نوازش وار روی شونه ی برهنه ام کشیدو بند تاپمو پایین آورد:درد داشتی؟
-یکم!
سرش رو سمت شونه ی لختم آوردو بوسه ی داغی نشوند:باید خودمو بیدار میکردی...
نه اینکه با آرتا بری... حرکاتش ناخواسته باعث میشد داغ شم!
خیلی حرفه ای بودو من در مقابل کاراش کم میاوردم...
نفس عمیقی کشیدم:آرشام... -جون آرشام؟ -نکن قراره حرف بزنیم... گلومو با مهارت بوسید:پروا من خیلی فکرکردم...
-درباره ی؟
آرشام کمی سرش رو عقب برد:تو...مزت هنوز زیر زبونمه...خیلی خوبی دختر...
بند اونور تاپمو هم پایین داد:مهم تر از همه اولین همخوابیت با خودم بوده....
واسه همین برام ارزش داری...
میدونم هیچکدوم از کارایی که دیروز کردی رو برای هیچکس جز من نکردی...
میخوام باهام زندگی کنی...
حقیقتش انتظار نداشتم آرشام اینقدر خوب با اینکه دختر بودنم کنار بیاد...
آرشام بوسه های ریزشو از گلوم شروع کردو پایین تر میومد که تشر زدم:آرشام!
سرشو عقب بردو با چشم های خمار گفت:هوم؟
-ح...حس نمیکنی فقط واسه رابطه با منی؟یعنی چشمت چیز دیگه ای نمیبینه!
آرشام موهامو از روی شونه ام کنار زد:تو نیازامو برطرف میکنی...منم هرچی بخوای برات فراهم میکنم...
رابطه ی ما اینه... هرچند تو باید خوشحال باشی...
من بهترین دخترارو توی زندگیم داشتم و همونا هم برام یه بار مصرف بودن ولی تو فرق داری...
لبمو تر کردمو با لحنی طعنه آمیز گفتم:الان باید افتخار کنم که زیرخواب دائمتم؟
آرشام دستی به صورتش کشید:پروا این حرفا چیه؟زیرخواب چیه؟من میگم بیا باهام زندگی کن!
-آرشام من خوشم نمیاد یه جوری باهام رفتار کنی انگار منو خریدی...
اگه واقعاً قراره رفتارت با من مثل وسایلی که جاشون پول دادی باشه بگو تمومش کنیم...
با گفتن حرفام ریسک بزرگی رو به جون خریدم ولی هرچی که بودم لايق اون رفتار نبودم...
آرشام شوکه از این حالت جدی گفت:خیلی خب...پروا سخت نگیر!
من ازت خوشم میاد...
ولی خب بچه دبیرستانی که نیستیم...
رابطه بین دوتا آدم بالغ لازمه...
نیازه و واسه همه هست...
-آرشام من نگفتم مخالف رابطم...همین دیروز خودمو تمامو کمال در اختیارت گذاشتم...
من میگم باهام بد صحبت نکن...
جوری رفتار نکن که فکر کنم یه هرزه ی خیابونیمو با همه بودم...
آرشام توی یه حرکتم منو توی آغوشش کشید:ببخشید...
میدونم عین بقیه نیستی...حداقل اگه نمیفهمیدم قبلا دیروز فهمیدم...
اولین رابطت بودمو میخوام آخریش باشم... لبخندی تحویلش دادمو گفتم:حالا شد... دستمو زیر تیشرتش بردم آخریش میشی... بی طاقت لباشو روی لبام گذاشتو خیمه زد روم! همزمان محکم تاپمو چنگ زد که صدای زنگ در بلند شد...
آرشام از روم بلند شدو نگاهشو بین منو در چرخوند:این دیگه کدوم خریه؟
شونه ای بالا انداختمو خودمو جمع و جور کردم:بابات نباشه...
آرشام سمت در رفتو از چشمی در نگاهی انداختو پر حرص گفت:آرتائه...
آرشام درو باز کردو گفت:سر ظهرم دست از سرم برنمیداری!
صدای آرتا به گوش میرسید که خندیدو گفت:چیکار به توئه پلشت دارم؟ساعتمو تو خونت جا گذاشتم...
خواست بره سمت اتاق که با دیدن من کمی شوکه شد...
حقیقتش منم جلوش معذب بودم....
پوزخندی تحویلم داد...برعکس دیشب خوش اخلاق نبود:اوه...مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم!
آرشام به اتاق اشاره کرد ساعتت اونوره! آرتا نگاهشو از من گرفتو به سمت اتاق رفت...
چند ثانیه نگذشت که با همون جدیت بیرون اومدو رو به من گفت:رژت پخش شده...
قبل از اینکه فرصت کنم جواب بدم دستشو روی شونه ی آرشام گذاشت:فعلاً!
حس بدی گرفتم...
دستامو روی لبم کشیدمو رژمو پاک کردم... آرشام سمتم اومد...
ولی نمیتونستم بخاطر لحن طعنه آمیز آرتا خودمو ناراحت نشون بدم...
فقط باید آرشامو خوشحالش میکردمو راضی نگه میداشتمش...
آرشام روی مبل نشست:آرتای ضدحال... سمتش قدم برداشتم:جبرانش میکنیم...
لبخندی روی لب آرشام نشست:اینه دوست دختر من...
یقه ی تیشرتشو کشیدمو بردمش سمت اتاق خواب...
نفس های عمیقی که میکشید نشون میداد خوب دارم دیوونش میکنم....
تیشرتشو درآوردمو هلش دادم روی تختو خودمم رفتمو روی شکمش نشستم...
سرمو بردم کنار گوشش نفسای گرممو روی گردنش پاشیدم:من مال توام...فقط واسه تو...
توی یه حرکت جامونو عوض کردو دستامو برد بالاي سرم...
لب های ترشو روی گردنم آروم حرکت داد...
چشمام ناخواسته روی هم رفت....
.
.
(از زبان راوي)
ترلان دستشو جلوی صورت آرتا تکون داد:کجایی تو؟
آرتا برگشت سمتش:هان؟ ترلان با لب و لوچه ای آویزون گفت:تو فکری! -نه...چیز خاصی نیست! عجیب فکرش درگیر شده بود...
یعنی براش قابل باور نبود اون دختر ساده و بی ریای شب قبل همین پروا باشه که با رژ پخش
شده و گردن کبود یه لباس باز پوشیده و روی مبل نشسته...
یعنی از رقص دیوونه کنندش تو مهمونی فهمیده بود که شیطنت داره...
ولی این حالت حس بدی بهش میداد...
شیشه ی مشروب رو برعکس کردو پیک دیگه ای برای خودش ریخت که ترلان پیک رو ازش گرفتو با ناز گفت:اینقدر نخور...یکمم به من برس آرتا...
آرتا فکر پروارو از سرش پروندو انگشتشو روی لبای ترلان کشیدو با صدایی خشدار گفت:چی میخوای از من؟
ترلان دلبرانه خندید:همین کاری که الان داری میکنی...بیشترشو میخوام!
آرتا به ترلان توی اون لباس حریر که قطعاً هرکسی رو تحریک میکرد خیره شد..کم سنو سال بودو خوش هیکل...
روشو ازش برگردوند:برو عوض کن لباستو!
ترلان که توی ذوقش خورده بود با نگرانی گفت:خوشت نیومد؟
-ترلان نیازی نیست با این کارا منو سمت خودت بکشی...راهش این نیست...
.
.
(پروا)
توی بغل آرشام دراز کشیده بودم...
دستمو دور کمر برهنم حلقه کردو بوسه ی ریزی روی شونه ام زد:ازت سیر نمیشم!
-از خودم؟یا از تنم؟
سرشو توی گودی گردنم فرو بردو نفس عمیقی کشید:تن دخترای زیادی زیر دستم بوده پروا خانوم...
ولی تو خیلی پدر سوخته و شیطونی...
دوست داشتم دهن باز کنمو حرفی بزنم ولی سکوت کردم...
دوست داشتم بگم مجبورم متفاوت باشمو دلبری کنم تا نگهت دارم ولی به جاش لبخندی تحویلش دادمو دستمو روی ته ریشش به حرکت درآوردم...
آروم گلوشو بوسیدم:عاشقتم پسر بد من... خندیدو گفت:پسر بد...
ناخونامو روی کمرش حرکت دادم:آره پسر بد منی...
توی تخت بدجوری افسار پاره میکنی آقا آرشام...
خیمه زد رومو با شیطنت گفت:دوست داری؟ صدای زنگ گوشیش بلند شد...
خندیدمو گفتم:برو گوشیتو جواب بده...منم لباس بپوشم...
روی تخت نشستم که گفت:ای بر پدرش لعنت! متعجب گفتم:کیو میگی؟
-آرتای پدر سگ امروز دومین بارشه گوه زده تو حسو حالم!
-یه جوری میگی گوه زد تو حسو حالم انگار تازه میخواستی شروع کنی...بعدشم فحش نده...
و اینکه تا الان هر فحشی بهش دادی درباره باباش بود که بابای خودتم هست اگه اشتباه نکنم!
آرشام مشغول حرف زدن با آرتا شد...
لباسامو پوشیدمو سمت آشپزخونه رفتم تا چیزی برای عصرونه آماده کنم...
در یخچالو باز کردم...همه چی کامل بود...
ولی پودر کیک نبود در صورتی که برای عصرونه فقط کیک و چایی میچسبید...
ولی مواد پنکیک بودو میتونستم سرسری درست کنم...
سرسری موادشو باهم قاطی کردمو هم زدم...
کتری برقی رو روشن کردمو مواد پنکیک رو توی ماهیتابه ریختم...
تقریباً یه ربع طول کشید تا همه چیزو آماده کنم...
پنکیک های برشته شده و چایی رو روی میز گذاشتمو تلوزیون رو روشن کردم!
شاکی صدا زدم:آرشام کجا موندی پس... -اومدم...
بعد از یکی دو دقیقه پیداش شد...
برگشتم سمتش،داشت با حوله موهای خیسشو خشک میکرد...
-حموم بودی؟ -آره یه دوش گرفتم...
به مبل دو نفره ای که روش نشسته بودم اشاره کردم:بیا یه چیزی بخور...فکر کنم نهارم نخوردی!
هیجان زده حولشو گوشه ای گذاشتو روی مبل کنارمنشست:خودت درست کردی؟
دندون نما خندیدمو سرمو کج کردم:سعی کردم یه چیزی سرهم کنم با چیزایی که توی یخچال داشتی!
سرش رو جلو آوردو بوسه ای روی گونم کاشت:میدونستی همه چی تمومی؟
سرمو پایین گرفتم:خجالتم نده دیگه...
آرشام قهقه ای سر داد:واسه چیزی که باید خجالت بکشی که از من پرروتری حال واسه یه تعریف خجالت میکشی!
ضربه ای به بازوش زدم:آرشام عاقل باش...چایی میخوری برات بریزم!
با چرب زبونی گفت:من از دست تو زهرم میخورم!
-نه بابا؟حرفای قشنگ یاد گرفتی! -تازه کجاشو دیدی!
دستمو سمت قوری چای بردمو در حالی که چایی میریختم با کنجکاوی گفتم:راستی...آرتا چیکارت داشت؟
-عموم مثل اینکه به مناسبت برگشت دخترش از فرنگ یه مهمونی ترتیب داده امشب...
آرتا اصرار داشت بریم...گفتم منو پروا خیلی حالو حوصله نداریم!
بعدم بابام که هیچ از اینجور جاها خوشش نمیاد ولی مامانم اونجاست شر میشه...نمیتونم زیاد پیشت باشم!
با اصرار گفتم:آرشام بریم...حوصلم سر رفته!
آرشام هوفی کشیدو فنجون چاییشو برداشت:گیر نده پروا...دختر عموم که از خارج برگشته قبلاً دوست دخترم بوده،الان مارو باهم میبینه بهم میریزه!
به تندی از جا بلند شدم:اِ؟نگرانی بهم بریزه؟برات مهمه آرشام؟
آرشام دستمو کشیدو گفت:بشین پروا بچه بازی در نیار!
-یعنی چی بچه بازی در نیار؟دوست پسرم از ترس دوست دختر قبلیش نمیخواد با من دیده بشه!
من نباید احساس خطر کنم؟
آرشام سرش رو بی مقدمه جلو آوردو لبامو با وحشی گری بوسید...
نفهمیدم چقد طول کشید تا اینکه نفس کم آوردو یکم عقب رفت...
در حالی که میخواست نفسی تازه کنه نگاهشو بین چشمامو لبام چرخوندو با لحن خماری گفت:نمیگی من میخورمت اینجوری روم حساس میشی توله؟
واسه اینکه خیالت راحت شه میریم...خوبه؟
لبمو که حدس میزدم کبود شده به دندون کشیدم:حالا شد!
فقط بریم من لباس بردارم... -نمیخواد...میریم میخریم! شاکی گفتم:دارم لباس بریم برداریم!
انگشتشو روی لبم گذاشت:خیلی حرف میزنی پروا...دلم میخواد از این به بعد خودم برات همه چی بخرم...شیرفهم شد؟
سرمو چندبار به نشونه ی تایید تکون دادم!
آرشام سرش رو به لاله ی گوشم نزدیک کرد:فقط کافیه راضی نگهم داری تا ببینی چطوری همه چی به پات میریزم!
منظورشو خوب متوجه بودم...
جرعه ای از چایی توی فنجون رو خوردمو رو به آرشام گفتم:کی میریم لباس بگیریم؟
آرشام نگاهی به ساعت دیواری انداخت:اگه الان آماده شی بریم خوب میشه...
چون بعدشم قراره بیایم خونه واسه اونجا حاضر شیم...
-الان حاضر میشم که زود برگردیم...چون باید بعدش یه دوش بگیرم!
-خیلی خب...حاضر شو بریم! موهامو صاف کردمو مانتو و شالمو تن کردم...
شیشه ی ادکلن رو از کیفم خارج کردمو توی لباسم خالی کردم...
رو به آرشام که جلوی تلوزیون نشسته بود گفتم:بریم؟
سرش رو سمتم چرخوند:بریم!
تا رفتیمو خریدارو انجام دادیم تقریباً ساعت ۹شب رو نشون میداد!
آرشام کلیدو توی در چرخوند:فقط سریع حاضر شو پروا...
تا آماده شی و برسیم اونجا طول میکشه...
باشه ای گفتمو سمت حمام پا تند کردم!
قبل از اینکه درو ببندم تند تند لباسامو درآوردم که آرشام جلوی در ایستادو با شیطنت گفت:منم بیام؟
لبمو به دندون گزیدم:خیلی بی تربیتی آرشام برو بیرون!
-حال یه جوری رفتار میکنی انگار تا حال برهنه ندیدمت...میرم موهامو سشوار کنم توام زود حمام کن...
باشه ای گفتمو درو بستم... دوش آب گرمی گرفتمو بدنمو با شدت شستم...
دست خودم نبود بعد از هر رابطه با آرشام احساس گناه تمام وجودمو میگرفت و حس میکردم باید بدنمو پاک و تمیز کنم...
درسته از لحاظ شرعی به هرحال گناه بود ولی دروغ چرا؟اگه از روی عشق بود احساس گناه نمیکردم...
ولی حقیقت این بود اون تنمو میخواست من پولشو!
از حموم خارج شدمو حوله ی آرشامو دور
خودم پیچیدم...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 15)
آب از موهای مشکیم چکه چکه روی سرامیک سرد میریخت...
به چهارچوب در تکیه دادمو رو به آرشامی که داشت موهاشو درست میکرد گفتم:موهای منم سشوار میکشی؟
لبخندی تحویلم داد؛بیا بشین موهاتو سشوار بکشم...
روی صندلی جلوی آینه نشستم....آرشام پشت سرم ایستادو مشغول سشوار موهام شد....
سرش رو کمی پایین آوردو گردن لختمو آروم بوسید:بوی خوبی میدی!
به لبخند ساده ای اکتفا کردم...
بخاطر باد گردم سشوار احساس خواب آلودگی میکردم...
بعد از حدود ده دقیقه آرشام سشوارو خاموش کرد:تموم شد...
خمیازه ای کشیدم:خوابم گرفت! -تنبل بازی در نیار پاشو لباساتو بپوش...
با خستگی لوازم آرایشمو از کیفم درآوردمو سرسری آرایش کردم....
لباس قرمز رنگ یقه بازی که تا بالای زانوم بود رو پوشیدم...
هم خانومانه بود هم یه جوری که انحنای بدنمو خوب به نمایش میذاشت!
کت مشکی رنگ بلندمو روی لباس انداختم:بریم؟
آرشام خریدارانه نگام کرد:خیلی خوشگل شدی!
لبخندی زدمو به تیپش نگاه کردم:توام خیلی خوشتیپ شدی!
کمی نزدیکش شدمو یقه ی لباسشو صاف کردمو نجواگونه کنار گوشش گفتم:اونجا چشمات نچرخه ها...تو فقط مال منی!
بعد از اتمام جملم عقب رفتم:خیلی خب بریم؟ آرشام با همون لبخند پر از شیطنتش گفت:بریم!
سوار ماشین شدیمو راه عمارت عموشو در پیش گرفتیم!
لبمو به دندون گزیدم:آرشام من استرس دارم! -استرس چرا؟ -خب خانوادت اونجان! آرشام شونه ای بالا انداخت:زیاد دور و ورت نمیام که یه وقت بویی نبرن! با آنا هماهنگ میکنم بگه دوستشی! -آنا کیه؟ -خواهرمه...
حس میکردم میترسه دختر عموش یا یکی دیگه از دخترای فامیل بفهمن با منه!
-آرشام؟ -جونم؟ -چرا با دختر عموت رابطت بهم خورد؟ با بی خیالی خندید:دلربا سر لج و لج بازي
با من دوست شد! یه تای ابرومو بال انداختم:لج و لج بازي چرا؟ -از ۱۴،۱۵سالگیمون عاشق آرتا بود... آرتا هم جدیش نگرفت...اینم فکر کرد اگه با من
رو هم بریزه آرتا لجش میگیره!
-چه بچه بازی مسخره ای...نکنه فکر کرده خاله بازیه...
اصلاً تو چرا وقتی میدونستی باهاش دوست شدی؟
-دختر جذابو راحتی بود...یعنی منظورمو از راحت میگیری دیگه...
خواستم سوال بعدیمو بپرسم که آرشام توی زمینی که پر از سنگ قلوه بودو ماشینا ردیف شده بودند پارک کرد...
نگاهی به در عمارت انداختم...
زرق و برق همین جور جاها چشممو گرفته بود که باعث شد به این راحتی به آرشام تن بدم!
دوست داشتم خانوم همچین خونه هایی باشم...
نمیدونم دلیل این حرص و طمع چی بود ولی میدونستم وقتی برای خودم کسی شدم میرم توی محلمونو به هرکی باورم نداشت نشون میدم که پروا کیه...
آرشام کمی این پا و اون پا کرد... با شک نگاهی بهش انداختم:چیزی شده؟
گوشیشو کنار گوشش گذاشتو خطاب به من گفت:دارم به آنا زنگ میزنم با اون بری داخل!
فکر نمیکردم اینقدر سعی در پنهان کردنم داشته باشه ولی باز هم چیزی نگفتم...
نمیخواستم از همین روزهای اول بحث و جدل کنم!
توی افکارم غرق بودم که گوشی رو توی جیبش گذاشتو با نیش باز گفت:الان آنا میاد...
طولی نکشید که دختری قد بلندو شیک پوش از در بزرگ عمارت با لباسی قیمتی خارج شد...
حتی توی قدم های پر غرورش میشد اعتماد به نفسو دید...
انگار وقتی راه میرفت فامیلی پدرش رو هم با خودش یدک میکشید!
آنا روبروی منو آرشام قرار گرفت...
دستشو سمتم آوردو لبخندی روی لبش نشوند:من آنام...خواهر آرشام...خوشبختم!
با دستپاچگی لبخندی تحویلش دادم:منم پروام...
آنا تکرار کرد:پروا...اسم قشنگی داری!
آرشام دستشو توی جیب شلوارش فرو برد:خیلی خب این حرفارو بذارید داخل بزنید...
برید تو من بعد شما میام!
آنا سرتا پای آرشامو برانداز کرد:دارم بهت لطف میکنم طلبکارم هستی؟
رو به من ادامه داد:بیا عزیزم...بریم تو...
آرشام با چشم های گرد شده گفت:باشه آنا خانوم...باشه!
دنبال آنا راه افتادم...در حالی که زیاد باهام صمیمی نمیشد باهام بدرفتاری هم نمیکرد...
با ورود به عمارت دهنم باز موند...
این مهمونی مجلل واسه برگشت دخترش؟
ای خدا چه چیزایی که نمیبینم توی این جماعت پولدارا...
بره های درسته،انواع شام و دسر،شیشه های مشروب گرون قیمت سر هر میز...
آب گلومو قورت دادمو سعی کردم ندید بدید بازی در نیارم...
با دیدن آرتا و ترلان از دور نفسمو بیرون فرستادم:اینم که اینجاست!
آنا سرشو سمتم چرخوند:کیو میگی؟
با نارضایتی گفتم:این دختره که با آرتائه...ازش خوشم نمیاد خیلی لوسه!
آنا رد نگاهمو دنبال کرد:آها ترلانو میگی؟حواست باشه سوتی ندی...
مامانم اگه بفهمه آرتا با این دوسته قیامت به پا میکنه!
چون فامیل دورمونه راحت میاد مهمونیامونو گرم میگیره ولی کسی نمیفهمه با آرتاست!
با کنجکاوی پرسیدم:چرا؟یعنی چرا مادرت نمیخواد با ترلان باشه؟
آنا از حرکت ایستادو روی یکی از صندلی ها نشستو به منم اشاره کرد بشینم...
صندلی رو عقب کشیدمو روبروش نشستم که جواب سوالم رو داد:چون سنش خیلی کمه...
من نمیدونم آرتا با چه عقلی باهاش دوست شده...
ولي دلربا از این بهتر بود...
نگاهمو توی سالن چرخوندم:این خانومی که بخاطرش این جشنو گرفتن کجاست؟الان توام گفتی بهتر بود کنجکاو شدم ببینمش!
آنا چشم چشم کرد توی سالن بلکه دلربا رو پیدا کنه و به من نشون بده ولی موفق به پیدا کردنش نشد...
آنا از جا بلند شدو گفت:من برم پیش چندتا از آشناها...تنهایی اذیت نمیشی؟
-نه...نه...راحتم...منم یه کم همین اطراف چرخ میزنم!
لبخند ملیحی زد:خیلی خب...من رفتم!
با رفتن آنا دستمو زیر چونه ام گذاشتمو به مهمونا خیره بودم...
صدای شخصی باعث شد سربلند کنم...
دختری با لباس خدمه سینی که حاوی غذایی چندش آور بود به سمتم گرفت!
چینی به بینیم انداختم:این دیگه چیه؟ -سوشی خانوم... دستمو بالا بردم:نه مرسی...
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم که پولدارا چه غذاهای چرتی میخورن...
هیچی غذاهایی که با رزا درست می کردیم نمیشد...
با یادآوری این خاطره ها دلم برای رزا تنگ شد...
بدون اون انگار باز هم تنها شده بودم! حوصله ی بیشتر نشستن رو نداشتم! از جا بلند شدمو مشغول قدم زدن شدم... با دیدن آرشام سر یکی از میزا کنار دختری لبمو محکم به دندون گزیدم...
یه جوری باهاش در حال بگو بخند بود که هرکی نفهمه فکر میکرد باهاش یه سر و سری داره...
اصلاً نمیتونستم درکش کنم...
با وجود من اینجا خیلی راحت با بقیه لاس میزد...
دست به سینه کنار یکی از میزا عین میرغضب ایستادم ولی آرشام حواسش بهم نبود که نبود!
برای لحظه ای دلم خواست برگردم به عقب...
به وقتی که هنوز خودمو در اختیارش نذاشته بودم تا میگفتم گور بابای پول و به قیمت کارتون خواب شدنمم باهاش نمیموندم...
یه جورایی موندن تو رابطه ای که برده ی جنسی بودمو ذره ای احترام و علاقه نسبت بهم نداشت توهین به شعور خودم محسوب میشد!
حتی ذره ای نگران نبود اگه پروا ببینه چی؟ناراحت میشه؟
اصلاً آرشام توی این باغا نبود... حس کردم اسممو شنیدم...
گوشمو تیز کردم تا بفهمم این صدا از کجا میاد....
که دستی روی شونه ام نشست...
و با ترس برگشتم...با دیدن شخص روبروم سرجام خشکم زد...
وحشتزده گفتم:ت...تو اینجا چیکار میکنی؟
با نفرت بهم خیره شد...بخاطر سری قبل که چزوندمش بدجور ازم کفری بود...
به دختری که کنار آرشام بود اشاره کرد:اینجا خونمه...
مهمونی دخترمه...
تو اینجا چه غلطی میکنی؟هان؟نکنه تنت میخاره!
با دهن باز بهش نگاه کردم ولی قادر نبودم جواب بدم...یعنی مغزم از کار افتاده بود...
یعنی چطور ممکن بود که فرخ عموی آرتا و آرشام باشه...
اصلاً چرا باید اینقدر بدشانس میبودم؟
توی همین افکار غرق بودم که بازوم توسطش کشیده شد:همین الان گورتو گم میکنی بی سروصدا میری...
فردا هم پا میشی میای خونه ی رزا بهم جواب پس میدی که اینجا چه گهی میخوردی!
فهمیدی؟
سرم زیر بودو هنوز توی شوک بودمو نمیتونستم جوابی بدم که بازومو تکون داد:هوی...میگم فهمیدی...
سرم رو بالا گرفتمو به سختی لب زدم:م...من نمی...نمید...نمیدونستم که صاحب این مهمونی ت...تویی!
در حالی که با ترس اطرافشو می پایید گفت:فردا جواب پس میدی... زنی نسبتاً مسن با کفش های پاشنه دار که صدای تق و توقشون رو اعصاب ترین صدای ممکن بود سمتمون
اومدو با اخمی غلیظ رو به فرخ گفت:فرخ این کیه؟
فرخ با دستپاچگی گفت:نمیدونم والا فرانک جان...دختره منو گیر آورده باهام صحبت میکنه!
زن برزخی بهم خیره شد:چیه؟چشمت دنبال شوهر منه؟
نکنه از این دخترایی که فکر کردی حالا که پولو پله داره و جوونی میتونی بتیغیش؟
دستی به صورتم کشیدم:دارید اشتباه میکنید من...
فرخ حرفمو قطع کردو رو به فرانک گفت:ولش کن...ازینجور دخترا زیاد پیدا میشه...
کم کم داشت گریم میگرفت...
حیرت زده گفتم:من کاری نکردم...بخدا کاری نکردم!
من فقط... صدایی باعث شد دهنمو ببندم... عمو...زن عمو...چه خبره اینجا؟ با دیدن آرتا انگار فرشته ی نجاتم رو دیده
باشم... فرانک اشاره ای به من کرد:این دختره...
آرتا میون حرفش پرید:دوست دختره منه...
صداتونو شنیدم چه حرفایی بارش کردین! غیر از فرخ و زنش من هم شوکه شدم... فرخ با ناباوری گفت:مامانت خبر داره آقا آرتا؟بابات چی؟
-فکر نمیکنم درباره اینجور مسائل نیاز باشه به شما جواب بدم عمو جان...
جا داره بگم که زن عمو تهمتایی که به پروا زدی رو یادم میمونه!
فرانک با پشیمونی گفت:آرتا جان...
آرتا اخمی نثارش کرد:پروا بریم!
همزمان دستشو سمتم گرفت...
مردد دستشو گرفتمو پشت سرش راه افتادم...
شوکه بودم چرا کمکم کرد؟
چرا جایی که آرشام حاضر نبود کسی بفهمه با منه آرتا بدون ترس میگفت دوست پسرمه؟
چرا اینقدر راحت دوست دخترشو وسط مهمونی ول میکرد؟
چه کار خوبی کرده بودم که همیشه عین فرشته ی نجاتم تو شرایط بد سر میرسید؟
آرتا همونطور که منو کشون کشون با خودش میبرد دکمه ی ماشین رو زدو در صندلی جلو رو باز کرد:بشین!
چنان با تحکم این کلمه رو گفت که ناخواسته به حرفش گوش دادمو روی صندلی جلو نشستم!
چند ثانیه نکشید که پشت فرمون نشستو ماشینو به حرکت درآورد...
ساکت شده بودو حرفی نمیزد...
رفتارهای ضد و متناقضش منو بدجوری گیج کرده بود!
به اون چه ربطی داشت که من توی دردسر افتادم؟
بالخره دهن باز کردم؛چ...چرا م...منو از دردسر نجات دادی؟
آرتا که حالت صورتش هنوز جدی بود جواب داد:چرا خودتو توی دردسر میندازی که مجبور شم نجاتت بدم؟
-و...ولی من مجبورت نکردم!
دستی به ته ریشش کشیدو با کلافگی لب زد:وقتی دارم میبینمو میشنوم نمیتونم یه گوشه وایسم...
تره ای از موهامو که روی صورتم افتاده بود کنار زدم:ولی من خودمو توی دردسر ننداختم!
سرش رو سمتم چرخوند:چرا زن عموم بهت همچین حرفایی زد؟
با دلخوری گفتم:باور کردی اون حرفارو؟
پاشو روی ترمز گذاشتو گوشه ای ایستاد:اگه باور کرده بودم خودمو نمینداختم وسط...حال بهم بگو جریان چیه!
با آرتا فاصله سنی زیادی نداشتیم ولی منو یاد باباها مینداخت...
آب گلومو قورت دادمو انگشت کوچیکمو به جدیت جلو بردم:قول میدی به کسی نگی؟
آرتا از حرکت بچه گانه ام خنده اش گرفت...
اخمهاشو از هم باز کردو نگاهی به انگشتم انداخت:این چیه دیگه؟
-میخوام ازت قول بگیرم!
آرتا با نیش باز انگشت کوچیکشو به انگشتم گره زد:خیلی خب...قول!
لبمو تر کردمو در حالی که سعی داشتم به هر نقطه ای غیر از آرتا نگاه کنم گفتم:ع...عموت با رزا توی رابطست!
آرتا نیشخندی کنج لبش نشوند:از عموم انتظار دوست دختر داشتم ولی اینکه اون دختر رزا باشه حقیقتاً نه!
خب؟داستان داره جالب میشه!
صاف سرجام نشستم:پرسیده بودی چرا تو هتل میمونم!
آرتا به حرفام دقیق شد:خب؟
نفس عمیقی کشیدمو ادامه دادم:من...من با رزا زندگی میکردم...
ولی رزا هرچی توی زندگیش داره صدقه سر فرخ...یعنی عموته...
و...واسه همین یه شب که برگشتم خونه و جفتشون تو وضعیت خوبی نبودن...
چشمامو محکم به هم فشردمو گفتم:ف...فرخ ازم خواست براش لباس بپوشمو...
آرتا دستشو جلو آورد:بسه! شوکه از رفتارش گفتم:چی شد؟
دستشو توی موهاش فرو برد:واسه همین از خونه رفتی؟
سرمو زیر گرفتم:چاره ای نداشتم...گفت حالا که تو خونم زندگی میکنی باید بهم سرویس بدی!
ا...الانم گفت اینجا چیکار میکنم...
گفت فردا باید برم خونه ی رزا بهش جواب پس بدم!
زنش که سر رسید یه جوری رفتار کرد که انگار من هرزه ایم که میخواد مخ یه مرد متاهل که دخترش همسن منه رو بزنه!
آرتا کمی مکث کردو صدا زد:پروا؟
سرمو سمتش چرخوندمو منتظر شدم حرفشو ادامه بده که گفت:چرا با خانوادت زندگی نمیکنی؟
اخمهام بی اختیار درهم رفت...
سرم رو سمت شیشه ی ماشین چرخوندم:اینا خط قرمزامن...وارد این بحث نشو...
به هیچ وجه!
صدای زنگ گوشیم انگار نجاتم داد تا دیگه مجبور به جواب پس دادن به آرتا نباشم!
با دیدن اسم آرشام کاراش توی مهمونی جلوی چشمم زنده شد!
ازش ناراحت بودم...در واقع بیشتر عصبانی بودم تا ناراحت!
با دودلی جواب دادم:بله؟
صدای خشمگین آرشام پشت خط پیچید:پروا منو مسخره کردی؟کجا پاشدی رفتی؟ترلان این وسط چی میگه؟
نفس عمیقی کشیدمو سرد پرسیدم:چی میگه؟
-میخواستی چی بگه؟با داداش من از مهمونی زدی بیرون،داره اینجا عر میزنه بالا سر من واسه خان داداشم عر میزنه!
فکر کردی چرا؟
این همه مدته با آرتائه ولی یه بار آرتا تو خانواده دهن باز نکرده بگه باهمن...
حال چرا باید بیاد بگه با دوست دختر منه؟ پروا همین الان باید بهم جواب بدی... رابطه ی تو و آرتا چیه؟؟؟؟؟ چرا داداشم باید جلو خانواده بگه تو دوست دخترشی؟هااااان؟ آب گلومو قورت دادمو نگاهی به آرتا انداختم...
توی بد مخمصه ای گیر کرده بودم...
دستمو روی پیشونیم گذاشتم:آرشام اونجوری که تو فکر میکنی نیست!
انگار آرشام قصد نداشت صداشو پایین بیاره:پس قضیه چیه؟به من بگو قضیه چیه الان همه فکر میکنن تو دوست دختر آرتايي
-آرشام بیا خونه حرف میزنیم...خب؟لطفا!
آرشام با لحنی تهدید آمیز گفت:به نفعته حرفات قانعم کنه!
بعد از اتمام حرفش گوشی رو روم قطع کرد... با بیچارگی بغض کردم:آرتا من خیلی بدبختم نه؟
در حالی که لرزش صدامو که ناشی از بغض بود نمیتونستم کنترل کنم ادامه دادم:از همه باید همیشه حرف بشنوم...
همیشه ی خدا برای کار نکرده متهم میشم... از طرف خانواده...
از طرف زن عموت... از طرف آرشام... مگه من چیکار کردم؟بخدا من بد نیستم... من هرزه هم نیستم...من هیچی نیستم... دیگه نتونستم خودمو کنترل کنمو بی اختیار زدم زیر گریه...
دوست نداشتم گریه کنم ولی دست خودم هم نبود...
اشکام بی اینکه بخوام روی صورتم جاری شدن که آرتا خیلی غیر منتظره منو توی آغوشش کشید...
نازک نارنجی شده بودمو گریم شدت گرفته بود!
با احتیاط دستشو روی موهام کشید:هیش...آروم باش دختر خوب...
اینجوری نکن با خودت تو هنوز سنی نداری...
هیچکس ارزش اینو نداره که چشمات تر شه...!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 16)
واقعاً به دلداری یک نفر نیاز داشتم...
یکی که مثل آرشام تا بغلش میکنم به فکر رابطه نباشه و دلداریم بده...
یکی که واقعاً برای خوب شدن حالم بغلم کنه و بگه همه چی درست میشه...
چشمامو روی هم گذاشتم، سرمو به سینش چسبوندمو با صدایی که بخاطر گریه هام گرفته بود گفتم:بازم حرف بزن...بگو همه چی درست میشه!
نفسشو بیرون فرستادو همچنان دستشو روی موهام کشید:همه چی درست میشه...
تک خنده ای کردو ادامه داد:نمیدونم چرا کمکت میکنم ولی هر وقت توی دردسر افتادی من هستم!
میدونم زندگی بی رحمه... میدونم خوب باهات تا نکرده...
ولی تو یه دختر کوچولوی قوی باش و نشون بده دنیا نمیتونه از پا درت بیاره...خب؟
خودمو با بی میلی از بغلش کشیدم بیرونو اشکامو پاک کردم:چرا اینقدر بهم کمک میکنی واقعا ً؟
توی این دوره زمونه همه به فکر خودشونن!
آرتا شونه ای بالا انداختو خندید:خودمم نمیدونم...بیخیال...
میرسونمت پیش آرشام!
پی حرفش ماشین رو به حرکت درآوردو سمت خونه ی آرشام حرکت کرد...
دوست داشت فاصلشو باهام حفظ کنه... من هم ترجیح میدادم همینکارو بکنه!
چون آرتا یه جورایی باعث میشد دلم بخواد بیشتر ببینمشو زمان بیشتری رو باهاش بگذرونم...
هرچقدر کمتر میدیدمش به نفع خودم بود!
نمیدونم چقدر گذشته بود که جلوی در خونه ی آرشام ایستادو چشماشو به من دوخت:دوست پسرت منتظرته!
حس کردم حرفش کمی طعنه آمیز بود ولی به روی خودم نیاوردم...
-آرتا؟ خیره بهم جواب داد:هوم؟
لبخندی تحویلش دادم:ممنون...واسه همه چی...
خواست جوابی بده که صدای تق تقی که به شیشه ی ماشین خورد مانع شد!برگشتم سمت صدا...
با دیدن آرشام پشت شیشه ی ماشین که عصبی به نظر می رسید در ماشین رو باز کردم چیزی بگم که گفت:هیس...برو بالا!
-آرشام...
با تحکم گفت:گفتم برو بالا!
.
.
(از زبان راوی)
آرشام رفتن پروا رو نظاره کردو با داخل رفتن پروا سرش رو سمت آرتا چرخوند!
کفری شده بودو هرچقدر سعی میکرد خودش رو کنترل کنه ناموفق تر بود!
آرتا از ماشین پیاده شدو رو به روی آرشام قرار گرفت:چیه؟چرا عین قاتلا بهم نگاه میکنی؟
آرشام نفس عمیقی کشیدو با لحنی تند گفت:داداش بزرگمی درست جات رو سرمه...
ولی خوشم نمیاد جدیداً با دوست دخترم میپلکی!
هرجا میره عین سوپر من خودتو بهش میرسونی!
از همه بدتر گفتی دوست دخترته...
آرتا شاکی گفت:منظورت چیه دقیقاً؟میخوای بگی اینقدر عوضی شدم که چشمم دنبال دوست دختر تو باشه؟
آرشام قدمی جلو برداشتو یقه ی آرتارو مرتب کرد:همچین حرفی نزدم...ولی به نظرم به دوست دختر خودت برس یکم...
چند ثانیه مکث کردو در ادامه ی حرفش با تحکم گفت:داداش بزرگه...
آرتا خنده ای عصبی سر دادو گفت:خیلی داری تند میری...
با کارات نشون میدی هنوز بزرگ نشدی آرشام!
من داداشتم نه دوستای عیاشت! اینو توی مغزت فرو کن...
با تموم کردن جملش نگاهشو از آرشام گرفتو قدم های محکمشو سمت ماشین برداشت که صدای داد آرشام بلند شد:طلبکارانه رفتار نکن با من گندش درومده گفتی دوست دخترمه!
درو باز کردو محکم کوبید... حرف های آرشام براش سنگین بود...
اینقدر که تصمیم گرفت یه مدت دور و ورش نپلکه...
حداقل تا وقتی که عذرخواهیشو بشنوه!
در حالی که به سرعت رانندگی میکرد دستشو زد به فرمونو با دندونایی به هم ساییده شده غرید:احمق...
به من میگه دنبال دوست دخترمی...
بیا و خوبی کن...اگه حواسم به دختره نبود توئه بی غیرت وقتی حالش بد شد اصلاً میفهمیدی؟تو که اون موقع داشتی خواب ۷پادشاه میدیدی!
اگه حواسم نبود تو میرفتی تو روی عمو ازش دفاع میکردی؟
آرتا از خودش هم شاکی بود...
-اصلاً به من چه...اگه کسی قرار بود نگرانش باشه آرشام بود نه من...
یه جورایی به غرورش برخورده بود... فکرش سمت پروا کشیده شد...
نمی تونست در مقابل گریه هاش بی تفاوت باشه!
دوست داشت بفهمه چی به سرش اومده؟
حتی توی مدت کمی فهمیده بود این دختر حالش خوب نیست...
میخواست کمکش کنه اما به خودش تشر زد:به تو چه آرتا؟
سرت تو کار خودت باشه...
.
.
(پروا)
روی مبل نشسته بودمو با پاهام به زمین ضربه میزدم...
در به شدت باز شدو باعث شد سرمو بال بگیرم!
با دیدن آرشام توی چهارچوب در از جا بلند شدمو با اخم ایستادم...
شروع کرد به طی کردن عرض اتاق که گفتم:آرشام معلوم هست چته؟
با شنیدن جملم سر جا ایستادو سرش رو با عصبانیت سمتم برگردوند:چمه؟
میپرسی چمه نه؟
سمتم پا تند کردو ضربه ای به شونه ام زد که پرت شدم روی مبل...
شوکه شده بودم...انتظار این رفتارو ازش نداشتم!
در حالی که قطرات ریز عرق روی پیشونیش نشسته بود بهم خیره شدو فریاد کشید:از مادر زاده نشده کسی که بخواد آرشامو بپیچونه!
بهت زده روی مبل صاف نشستم:آرشام کی تو رو پیچونده؟چرا اینجوری میکنی؟
بدون اینکه صداشو پایین بیاره داد زد:هر وقت سربلند میکنم پیش داداشمی...
چه انتظاری از من داری؟بهت مدال افتخار بدم؟
نکنه توام یکی مثل رزایی و فقط میخوای ادای دخترای خوبو در بیاری!
دلت همه رو باهم میخواد...هان؟
بعد از اینکه عوض شده بودم دوست نداشتم گریه کنم...
ولی شنیدن این حرفا برام زجرآور بود... از جا بلند شدم...
برای چندثانیه به آرشام خیره شدم:شب بخیر!
خواستم برم سمت اتاق که دوباره صداشو بالا برد:هنوز جوابمو ندادی!
آب گلومو همراه بغضم قورت دادمو گفتم:الان حالم خوب نیست آرشام...
یه چیزی میگم ناراحت میشی...فردا حرف میزنیم!
پی حرفم سمت اتاق مهمان رفتم...
درو بستمو در حالی که نفس نفس میزدم آروم آروم از روی در سر خوردمو پشت در نشستم!
سرمو بین دوتا دستام گرفتمو نفسمو بیرون فرستادم...
از اول فهمیده بودم...
فهمیده بودم زندگی با پسری مثل آرشام یعنی همین...
فهمیده بودم وقتی داره خرجمو میده یعنی منو خریده و حق داره بهم بزنه،دعوا کنه،زور بگه،تهمت بزنه...
و من تحمل کنمو صبحش با یه لبخند بازم برای راضی نگه داشتنش تلاش کنم!
فهمیده بودم دیگه مهم خوشحالی خودم نیست،مهم نیست چه بلایی سرم میاد...
اون فقط و فقط خودش براش مهمه!
فهمیده بودم تنها کسی که بی منت عشق می ورزه و دار و ندارشو به پات میزیزه خانوادست که بعد از مرگشون از داشتنش محروم بودم!
اگه خانواده ای داشتم شاید مورد احترام بودمو منو روی سر میذاشتن...
ولی الان فقط واسه تامین نیاز دوست پسرم اینجا بودم و میدونم این زندگی نبود که رویاشو داشتم!
چند روزی از این ماجراها گذشته بود...
تا حدودی با خودم کنار اومدمو آرشامو با مشقت راضی کردم که باور کنه چیزی بین منو آرتا نیست...
در واقع بعد از اون شب آرتا رو هم دیگه ندیدم...
جرئتشو نداشتم از آرشام بپرسم آرتا کجاستو چیکار میکنه...
وحشت داشتم از اینکه چیزی از آرشام بپرسمو باز هم فکر بد کنه...
توی این چند روز متوجه شدم خودش به اندازه ی کافی آدم شکاکی هست...
تنها چیزی که اذیتم میکرد رفتار خشونت آمیز آرشام بود...
بهم احترام نمیذاشت... باهام بد نبود نه...احترام نمیذاشت... یعنی جوری که انگار منو خریده...
مثل اینکه من مبل یا میز نهارخوریش باشم...
آرشامی که شب اول دیدم رفتارش زمین تا آسمون فرق داشت!
تازه فهمیدم راست میگن که هر آدمی خودش جایگاه خودشو توی زندگی کسی انتخاب میکنه...
از اتاق بیرون زدمو روی مبل راحتی نشستم که گوشیم زنگ خورد...
با دیدن اسم رزا لبخندی روی لبم نشست...
تماس رو وصل کردمو قبل از اینکه حرفی بزنه جواب دادم:به به خانوم بی معرفت...
رزا شاکی گفت:بی معرفت تویی...از وقتی با آرشام زندگی میکنی سایت سنگین شده...
نمیای پیشم...
هوفی کشیدمو دستمو توی موهام فرو بردم:ببخشید بخدا...اوضاع یکم بهم ریخته واسه همین وقت نمیکردم بهت زنگ بزنم!
صدای رزا کمی حالت نگران به خودش گرفت:چرا اوضاع بهم ریخته؟
-رو در رو حرف بزنیم؟آرشام نیستش میخوای بیا اینجا حرف بزنیم...
رزا بی هیچ حرفی موافقت کرد...یه جورایی هم کنجکاو بود خونه ای که با آرشام توش زندگی میکنمو ببینه....
بعد از قطع تماسم از جا بلند شدمو کمی به قیافه ی خستم رسیدم...
کتری برقی رو برای درست کردن چایی روشن کردمو مشغول جمع و جور کردن خونه شدم!
آرشام به شدت شلخته بودو این روی اعصابم بود...
نفهمیدم چقد گذشت که گوشیم برای بار دوم زنگ خورد...
با دیدن اسم رزا به سرعت جواب دادم:کجایی؟
-در پایین باز بود جلوی آسانسورم...کدوم طبقه اید؟
-طبقه ی 7...بیا بالا درو باز گذاشتمو منتظر رزا شدم...
چیزی نگذشت که رزا توی چهارچوب در قرار گرفت:مهمون نمیخوای؟
خودمو توی بغلش پرت کردم:رزااا...
خندیدو گفت:چی شده؟عین دخترای لوس دماغو شدی؟
چهرمو درهم کشیدم:دلم برات تنگ شده بود رزا!
لبخند کمرنگی روی لب رزا نشست... چیزی مثل نور امید...
ساکت شده بود که گفتم:چرا ساکت شدی!
سرش رو زیر گرفت:حقیقتش اولین کسی هستی که وقتی گفتی دلم برات تنگ شده فهمیدم واقعاً دلت برام تنگ شده بود...
میدونی که آدمایی مثل من کسی دوسشون نداره!
-رزا یعنی چی آدمایی مثل من؟مگه تو چته؟
برای ادامه پیدا نکردن بحث دندون نما خندیدو گفت:ولش کن...
بشین تعریف کن...این روزا چطور گذشت؟
نفسمو بیرون فرستادمو روی مبل تک نفره نشستم:خودت که میدونی جریان فرخو...
لبشو به دندون گزید:آره مرتیکه کثافت... ولی نگفتی بهم چرا فکر میکنه تو با آرتائی؟
-اون شب که زنش حرف بارم کرد آرتا اومدو گفت من دوست دخترشم و توبیخشون کرد بخاطر اون رفتار با من...
رزا با دهن باز بهم خیره شد:چرا باید همچین کاری بکنه؟پس آرشام اون وسط چیکاره بود؟
سرم رو زیر انداختمو مشغول بازی با انگشتای دستم شدم:اهمیت نمیده رزا...
وقتی من توی اون وضع بودم داشت با دخترای توی مهمونی حال میکرد واسه خودش...
بهونه آورد که جلو خانوادش باید به عنوان دوست خواهرش بیام...
ولی آرتا برعکس اون حاضر شد همه چی رو به جون بخره ولی منو از اون مخمصه نجات بده!
موهامو پشت گوشم انداختم:ولی حال پیداش نیست...
رزا با شک بهم نگاه کرد:ببین منو...
نگاهمو به سمتش سوق دادم که چشماشو ریز کردو گفت:ناراحتی که نیست؟
با چشم های گرد شده گفتم:چرا باید ناراحت باشم؟
-راستش یه جوری حرف زدی که انگار ناراحتی جدیداً نیست!
از جا بلند شدم:ناراحت نیستم رزا...میرم چایی بیارم...
میخوری دیگه؟
همزمان با تموم شدن جملم به سمت آشپزخونه رفتم که رزا گفت:آره بپیچون...جواب نده...
در برو... ولی من میدونم تو ازش خوشت میاد! -از کی خوشش میاد؟ با شنیدن صدای آرشام رنگم پرید... قرار بود امروز بیشتر پیش خانوادش بمونه!
به سرعت از آشپزخونه زدم بیرون...
رزا از حرفی که زده بود ترسیده بودو حرفی نمیزد ،آرشام دست به سینه جلوی در ایستاده بود:خب پروا خانوم از کی خوشت میاد؟
به شانس خودم لعنت فرستادم که باید یه همچین موقعی برسه!
چند قدم به سمتش برداشتمو دستامو دور گردنش حلقه کردم:فکر کردم قرار نیست این موقع بیای!
در حالی که هنوز با شک بهم نگاه میکرد پرسید:بحثت با دوستت درباره چی بود؟
احمقانه خنده ای سر دادم:آها اونو میگی...آرشام چقدر شکاکی مگه حتماً خوش اومدن باید از یکی باشه؟
داشتیم درباره لباسای مزون مورد علاقم حرف میزدیم!
آرشام برای چندثانیه بهم نگاه کرد...
انگار میخواست مطمئن شه دروغ نمیگم!
همچنان توی چشماش زل زدمو دستو پامو گم نکردم!
آرشام نگاهشو بین منو رزا چرخوندو دوباره سمت من برگشت...
با لحنی بی حوصله و سرد گفت:خیلی خب...
کارتشو از توی جیبش درآوردو پرت کرد روی میز:برو چیزایی که دوست داری رو بخر!
محزون به کارت روی میز چشم دوختم... اینکه کارتشو پرت کرد جلوم حس بدی بهم داد! من که گدا نبودم! سرم رو بالا گرفتمو آب گلومو قورت
دادم:نیازی نیست! -مگه نمیگی مزون مورد علاقت لباس آورده؟
دوست نداشتم جلوی رزا بحث رو کش بدم برای همین آروم گفتم:خیلی خب!
سرشو آورد کنار گوشمو جوری که رزا نشنوه لب زد:چند دست لباس زیرو لباس خواب جدیدم بگیر...
قبلیا برام تکراری شدن!
بعد از اتمام جملش دستشو توی جیب شلوارش فرو بردو به سمت اتاق خواب رفت...
بی اینکه روشو برگردونه گفت:میرم بخوابم سرم درد میکنه...
باشه ی آرومی گفتمو کنار رزا نشستم...
نفسی از سر آسودگی کشیدو رو به رزا تشر زدم:اینجا جاش بود اسم آرتارو بیاری؟
اگه آرشام بفهمه از خونه پرتم میکنه بیرون میفهمی؟
رزا با شیطنت خندیدو با صدایی آروم گفت:چیو بفهمه؟اینکه از آرتا خوشت میاد؟
سقلمه ای به پهلوش وارد کردمو با تحکم اما مثل خودش آروم جواب دادم:من از آرتا خوشم نمیاد!
رزا شونه ای بالا انداخت:خیلی خب تو بردی،ازش خوشت نمیاد...
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان چادرشو محکم گرفته بود تا بر اثر باد از سرش نیوفته!
آدمی نبود که دستاش عرق کنه ولی حال از شدت استرس کم مونده بود بال بیاره!
چند تقه به در رنگ و رو رفته ی خونه ی سعید زد!
قرار شد بی خبر از همه با مادر سعید صحبت کنه...
نمیدونست چطور این زن لجبازو یه دنده رو راضی کنه که به ازدواجشون رضایت بده!
در با صدای ناهنجاری باز شد...
مادرسعیدباچهره ای که پر از خشمو غضب بود توی چهارچوب در قرار گرفت...
پرنیان توی دلش خالی شد!
گوشه ی دیوار رو گرفت تا از افتادنش جلوگیری کنه!
مادر سعید از جلوی در کنار رفتو با لحن بدی گفت:بیا تو!
پرنیان از خدا خواسته وارد خونه شد...
سرش رو زیر انداختو با تته پته گفت:سلام حاج خانوم!
مادر سعید به سمت مبلمان خونه رفتو به پرنیان فقط اشاره کرد بشینه...
پرنیان با دو دلی روی مبل تک نفره درست روبروی مادر سعید نشست...
نفس عمیقی کشیدو با لرزش محسوسی توی صداش گفت:م...می...میخواستین منو ببینین؟
مادر سعید بالاخره سکوتشو شکستو با لحنی قاطع گفت:میخواستم ببینمتو بهت بگم پاتو از زندگی من بکش بیرون!
پرنیان چشم های ترسیدشو به مادر سعید دوخت و با بغض گفت:ا...اما حاج خانوم...
مادر سعید بی اینکه ملاحظه اش رو بکنه میون حرفش پرید:اما و اگر رو بذار کنار دختر جون...ما یه بار از خانواده ی شما دختر طلب کردیم بدکاره از آب درومد...طالب دومیش نیستیم!
مگر اینکه سعید از رو جنازه ی من رد شه بخواد تو رو عقد کنه!
پرنیان بینیشو بالا کشیدو قطره اشکی که روی گونش چکیدو پس زد:حاج خانوم یه فرصت به من بده...
بخدا من مثل پروا نیستم...
محکم به قفسه ی سینه اش کوبید:من بدون سعید نمیتونم نفس بکشم!
مادر سعید روشو از پرنیان برگردوندو از جا بلند شد:برو خونتون،قباحت داره بخدا!
دخترای زمان ما خواستگار براشون میومد سرخ و سفید میشدن!
راست راست تو چشای من زل زدی میگی من بدون سعید نمیتونم نفس بکشم!
پرنیان احساس میکرد دیگه چیزی برای از دست دادن نداره...
سعیدو میپرستید...قید درسشو زده بود...
دخترونگیشو از دست داده بود...!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 17)
غرورشو کنار گذاشت و کنار پای مادر سعید نشستو ساق پاشو گرفت:حاج خانوم تو رو خدا اینجوری نکن...هرکاری بگی میکنم...
ا...اص...اصلاً کنیزیتو میکنم ولی مخالفت نکن!
مادر سعید از حرکات پرنیان عصبی شده بود...
پاشو از دستای پرنیان بیرون کشید:بس کن دیگه،واسه دختر زشته بخدا!
از خونه ی من برو بیرون...
پرنیان از جا بلند شدو اشکای روی صورتشو پس زد...
دیگه نمیتونست تحمل کنه!
عزمشو جزم کردو گفت:باشه حاج خانوم...میرم...ولی قبل رفتنم باید یه چیزایی رو بدونی!
گلوشو صاف کردو نفس عمیقی کشید:پسرت منو صیغه کرده!
مادر سعید مبل رو تکیه گاه خودش قرار داد! انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود...
با چهره ای که دست کمی از میت نداشت لب زد:پ...پس...پسر من نکرده...
س...سعید همچین کاری نمیکنه!
-من صیغشم حاج خانوم... باور کنی یا باور نکنی من صیغه ی پسرتم! مگه کار بدی کردیم؟صیغه مگه سنت پیامبر نیست؟ مادر سعید رفته رفته حالش خرابتر میشد... قطرات ریز عرق روی پیشونیش نمایان شدن! حال دیگه تمام امیدش، ناامید شده بود...
دیگه کاری از دستش برنمیومد تا جلوی پسرشو بگیره و از ازدواج منعش کنه!
پرنیان کنار مادر سعید ایستادو گفت:برای آبروی خانوادتونم که شده بهتره مانع ازدواجمون نشید،آخه چند روزیه معدم بهم ریخته...
اگه حامله باشم چی؟شما که اینقدر با خدایی درسته من برم بچه رو سقط کنم؟
با تموم شدن حرف های پرنیان مادر سعید روی زمین نشست...
به نقطه ای نامعلوم خیره شد که پرنیان ادامه داد:نمیخواید جوابمو بدید؟
مادر سعید هنوز حرکتی نمیکرد...پرنیان برای چندمین بار صداش زد که انگار دنیا دور سرش چرخیدو از حال رفت!
پرنیان با استرس کنارش نشست:ح...حا...حاج خانوم...ح...حاج خانوم...
وقتی جوابی ازش دریافت نکرد رنگش پریدو به سرعت شماره ی آمبولانس رو گرفت...
.
.
(پروا)
نگاهی به لباس های رنگ و وارنگ توی ویترین مغازه ها انداخت!
رزا شاکی گفت:از وقتی اومدیم داری فقط نگاه میکنی...پس کی میخوای چیزی بخری؟
با بی حوصلگی سرمو سمت رزا چرخوندم:رزا دل و حوصله ی خرید ندارم!
رزا خواست حرفی بزنه که با صدای زنگ گوشیم دستمو جلو بردم:ببخشید...یه لحظه!
اسم آرشام روی صفحه ی گوشی افتاد...
رزا نگاهشو بین منو گوشی چرخوند:نمیخوای جواب بدی؟
با گیجی سمتش برگشتم:هان؟چرا الان جواب میدم!
گوشی رو کنار گوشم گرفتم...
آرشام بی مقدمه و با همون لحن سردی که از وقتی تمام و کمال منو به دست آورده بودم تنم براش تکراری شده بود صحبت میکرد گفت:پروا پاشو بیا خونه...
شب داداشمو دوست دخترش میخوان بیان،خیلی باهاش بدرفتاری کردم میخوام از دلش در بیارم!
آب گلومو قورت دادمو از قدم ایستادم:آ...آرتا؟
با بی حوصلگی گفت:مگه داداشی جز آرتا دارم؟
بسه دیگه چه خبرته ۲ساعته با اون رفیق خرابت داری تو کوچه خیابون میچرخی!
دستامو مشت کردمو لبمو به دندون گزیدم... کاش میشد چیزی بگم کاش... ولی نه راه پس داشتم نه راه پیش... خونه ی رزا نمیتونستم برم....
پول برای هتل نداشتم... و حتی نمیتونستم به خونه ی خودم برگردم...
گاهی وقتا با خودم فکر میکردم تو که میخواستی تن فروشی کنی مرض داشتی از خونه رفتی؟
ولی باز خودم جواب خودمو میدادم...
رابطه با پسر غریبه بهتر از شوهر خواهر عوضیم بود که ذره ای حیا نداشتو به این فکر نمیکرد خواهر زنشم...
اصلاً چه انتظاری داشتم از آرشام؟که بعد از رابطه باهام خوش رفتاری کنه؟
انتظار بی جایی بود چون اون تو فیلمای آمریکاییه که پسرا عاشق دختری میشن که باهاش رابطه داشتن...
-الوووو...با توام پروا!
شالمو روی سرم مرتب کردم:دارم میام...خدافظ!
گوشی رو قطع کردمو توی کیفم گذاشتم که رزا گفت:چی شده؟
شونه ای بال انداختم:گفت برم خونه...شب آرتا و دوست دخترش میان!
سرم رو زیر گرفتمو ادامه دادم:بیا سریع خریدارو تموم کنیم من برم خونه رو جمع و جور کنم!
رزا که از قیافه ام فهمید حالو حوصله ندارم سرسری توی خرید بهم کمک کردو منو رسوند خونه!
کلیدو توی در چرخوندمو خریدارو روی مبل انداختم...
خونه توی سکوت فرو رفته بود... صدا زدم:آرشام!
ترسیدم خواب باشه برای همین برای بار دوم صداش نزدم چون گفته بود میخواد بخوابه!
چند قدم به سمت اتاق برداشتمو درو به آرومی باز کردم...
به خواب عمیقی فرو رفته بود! نگاهی به صورتش زیر نور کم انداختم... حتی توی خواب هم اخماش درهم بود... تره ای از موهای مشکیشو که روی پیشونیش
ول شده بود کنار زدم... وقتی خواب بود آروم به نظر می رسید...
شاید اگه یکم...فقط یکم باهام خوش رفتاری میکرد بهم فرصت اینو میداد که عاشقش بشم!
پتو رو روی بالا تنه ی برهنش کشیدمو از اتاق خارج شدم...
خونه رو از اون حالت بهم ریخته درآوردمو وسایل اضافی رو جمع کردم...
با پشت دستم قطرات ریز عرق روی پیشونیمو کنار زدمو چند مدل غذای ساده آماده کردم...
بعد از اتمام کارا دوش سریعی گرفتمو لباسامو عوض کردم...
از اتاق بیرون رفتمو کش و قوسی به بدنم دادم که آرشام در حالی که خمیازه میکشید از اتاق خارج شد:کی برگشتی؟
-خیلی وقته...یکم خونه رو مرتب کردمو چند تا غذای سبک آماده کردم و دوش گرفتم!
آرشام متعجب نگاهی به خونه که از تمیزی برق میزد انداخت:همه اینکارارو خودت کردی؟
تک خنده ای کردم:آره...بهم نمیاد؟
دستشو دورم حلقه کردو لباشو رو گردنم کشیدو تا روی گونم امتداد داد:فکر میکردم فقط توی تخت اینقد خوبی...نگو چیزای دیگه ای هم بلدی...
دوست داشتم دستشو از دورم باز کنمو بگم چیزای دیگه ای هم غیر از رابطه ی جنسی توی این دنیای کوفتی وجود داره که صدای آیفون مانع شد!
آرشام به پیشونیش آروم ضربه ای زد:اوه...رسیدن...مگه ساعت چنده؟
-ساعت ۹:۱۰دقیقه شب!
به سرعت به سمت اتاق رفتو غرولند کنان گفت:چرا بیدارم نکردی؟
-بد کردم بیدارت نکردم؟دلم نیومد!
آرشام بی توجه به جمله ی محبت آمیزی که بهش گفتم ولوم صداشو از اتاق بالا برد:باز کن درو!
سمت در رفتمو دکمه ی آیفون رو زدم...
ولی با دیدن کسایی که با آرتا و ترلان بودن داد زدم:آرشام تو میدونستی تنها نیستن؟
آرشام از اتاق خارج شد...تیشرت مشکیشو صاف کردو گفت:آیلار با ترلان قرار بود بیادو...یکی از دوستای من...اسمش نویده!
چرا؟
عصبی دست به سینه ایستادم:چرا این دختره باید بیاد؟
در کمال ناباوری آرشام جواب داد:چته تو پروا؟نکنه فکر کردی زنمی اینجوری گیر میدی؟
بهت زده بهش خیره شدم...
با ناباوری گفتم:آرشام دوست دخترتم...نه دوست معمولیت!
آرشام با خشم سرشو سمتم چرخوند:خیلی غر میزنی پروا...خیلی!
پشت بند حرفش درو باز گذاشت تا بچه ها بیان بالا...
سرجام خشکم زده بود... ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم!
بدجوری گول آرشامو خورده بودم،فکر میکردم اگه باهاش زندگی کنم دنیارو برام بهشت میکنه...
فکر میکردم قراره دوسم داشته باشه! با صدای ترلان سرمو بالا گرفتم...
چند تقه به در وارد کردو با لحنی لوس رو به آرشام گفت:صاحبخونه مهمون نمیخوای؟
چشمامو توی حدقه چرخوندمو سلام سردی رو به جمع کردم...
آرتا دستشو توی موهای تیرش فرو بردو تنها کسی بود که جواب سلاممو داد!
نگاهمو سمت آیلار کشیدم...
تاپ تنگی زیر مانتوی بازش پوشیده بود که سینه هاشو به نمایش بذاره!
چقدر از خودشو خواهرش متنفر بودم!
ترلان با اکراه رو به من گفت:نمیدونستم توام اینجایی!
موهامو پشت گوش فرستادمو لبخندی تحویلش دادم:خونه ی دوست پسرمه...تو باشی من نباشم؟
آیلار در حالی که شال و مانتوشو روی آویز کنار در میذاشت گفت:آرشام دوست دختر گرفتی؟
آرشام دستشو توی جیب شلوار اسپرتش فرو بردو با دستپاچگی گفت:همه مشروب میخورن دیگه؟میزو بچینم؟
باورم نمیشد از زیرش در رفتو جوابی به آیلار نداد!
نوید دستشو بالا برد:داداش سنگین بریز امشبو!
آرشام چشمکی حواله اش کرد:بد مستی نکنی!
نوید بادی به غبغب انداخت:منو بدمستی؟عمرا!
به جمعی که هنوز ایستاده بودن اشاره کردم:خب...بفرمایید بشینید!
نوید روی مبل تک نفره ای جا گرفتو آرتا همراه ترلان و آیلار روی مبل سه نفره نشست!
نگاهم به آرتا افتاد... ساکت تر از همه بود...
خواستم چیزی بگم یا باهاش حرف بزنم ولی با حلقه شدن دست دوست دخترش دورش ساکت شدم!
آرتا توی زندگیم شده بود ناجی من...
با دیدن ترلان که خودشو توی بغلش جا کرده بود حس حسادتی به وجودم چنگ زد....
شده بودم عین بچه ای که نمیخواد پدرشو با هیچکس دیگه تقسیم کنه!
سرمو به طرفین تکون دادم تا افکار بیخود رو از ذهنم دور کنم!
آرشام بدون کمک من میز رو چیدو برای هر شخص یه پیک ریخت...
با بی میلی پیک روبرومو بالا بردمو سر کشیدم!
آرشام متعجب بهم نگاه کرد:آروم دختر...چه خبرته؟
آیلار طعنه آمیز خندید:از چیزی ناراحته لابد... به روش نیار تو...
به شدت سرمو سمتش چرخوندم:نه عزیزم از سرخوشیه چشم حسود کور!
آرشام زیر زیرکی می خندید...انگار لذت میبرد دخترا سرش دعوا کنن!
آرشام پیک دوم رو برای من ریختو پیکشو رو به جمع بالا برد:سلامتی!
ترلان پیکشو بالا برد:سلامتی مرد من! و پی حرفش آرتارو با عشق نگاه کرد... دوست داشتم فقط فرار کنم... پیک بعدی رو سر کشیدم! نگاهم روی آرتا و دوست دخترش قفل شده بود!
من حق نداشتم حسادت کنم...
نباید حرفا و تهمتای آرشام رو به واقعیت تبدیل میکردم...
رفتمو کنار آرشام روی دسته ی مبل نشستم...
دستمو دور گردنش حلقه کردمو ناخونامو نوازش وار روی گردنش کشیدم...
همین درست بود... دوست پسر من آرشام بود...
آیلار به طرز محسوسی داشت حرص میخوردو پوست لبش رو می جوید...
با کلی امید اومده بود اینجا تا جفت آرشام باشه!
ناخودآگاه چشمم به آرتا خورد... چهره اش جدی بود... نگاهش به منو آرشام بود... طرز نگاه کردنش حس بدی رو بهم منتقل
میکرد... آب گلومو قورت دادمو رومو ازش گرفتم!
آرشام که کم کم داشت سرش گرم میشد کنار گوشم گفت:امشب بیشتر از همیشه میخوامت دختر بد من!
چشمامو محکم به هم فشردم....
نمیتونستم، حداقل امشب کاش اینو ازم نمیخواست!
نفهمیدم چندتا پیک خوردم...فقط خونه دور سرم می چرخیدو بی دلیل می خندیدم...
از جا بلند شدم ولی تعادل نداشتم!
همه مست بودنو در حال بگو بخند...
سرم به شدت گیج میرفت...
با هر قدمی که برمیداشتم تلو تلو میخوردمو فقط دوست داشتم از داغی بدنم کاسته بشه!
با دیدن در بالکن نفس راحتی کشیدمو درو باز کردم!
هوای تازه رو به ریه هام فرستادم....
دستمو به میله ی بالکن گرفتمو خودمو آویزون کردم...
چقدر فاصله تا زمین زیاد بود...
به آسفالت خیره شدمو سعی کردم با دقت بیشتری پایین رو نگاه کنم برای همین بیشتر خم شدم که شخصی کمرمو گرفتو به شدت منو عقب کشید!
به نفس نفس افتاده بودم...
نگاهمو به شخصی که کمرمو گرفته بودو چشماش قفل چشمام بود انداختم...
آب گلومو قورت دادمو بدون اینکه نگاهمو ازش بردارم گفتم:آرتا...
با اخم های درهم کمرمو ول کردو شونه هامو چندبار تکون داد:دیوونه شدی؟میخواستی خودتو پرت کنی پایین؟
با چشم های خمار بهش خیره شدمو با صدایی کشدار گفتم:منننننن فقط میخواستم پایینو نگاه کنم!
صداشو بالاتر بردو به جایی که تا چند دقیقه قبل ازش آویزون شده بودم اشاره کرد:اگه نمیگرفتمت پرت میشدی پایین...
چرا اینقدر سر به هوایی؟
با مظلومیتی که نمیدونم از کجا اومد به چشم های پر از خشم تیرش خیره شدمو لب زدم:داد نزن!
گره‌ ی ابروشو از هم باز کردو دستی به ته ریشش کشید:داد میزنم چون حقته...حالا هم بیا بریم تو!
بغض بدی راه گلومو گرفته بود...
دوست نداشتم برم داخلو بازم مجبور شم برای آرشام عین دخترای هرزه رفتار کنم که خوشش بیاد!
دوست نداشتم پسری که روبرومه بره کنار دوست دخترش...
قدمی به سمتش برداشتم... کنترلی روی حرکتام نداشتم...
دستمو روی ته ریشش آروم حرکت دادم:خدا تو رو فرستاده؟عین فرشته ی نجاتمی...
از مخمصه نجاتم میدی... از مرگ نجاتم میدی... تو کی هستی آرتا؟
ماتش برده بودو هیچ حرکتی نمیکرد...
یه دفعه دستمو پایین آوردمو خندیدم:آرتا خونه داره تکون میخوره؟
نفس راحتی کشید که ازش فاصله گرفتم، دستمو گرفتو برد داخل اون سر توئه که داره گیج میره نه خونه داره تکون میخوره...
بیا برو بخواب...
بدون اینکه منتظر جوابم باشه دستمو کشیدو برد داخل...
تنها نوری که فضا رو روشن کرده بود،نور آبی کمرنگ بود!
بقیه از منم مست تر بودن...
تنها صحنه ای که موقع رد شدن دیدم آیلار بود که رو پای آرشام نشسته بودو ترلان که روی مبل وا رفته بودو نوید کنارش سیگار میکشید...
با حال بدی لب زدم:آرتا سرم گیج میره...
آرتا نگاهی به صورت رنگ پریدم انداختو در اتاقو باز کرد:بیا کمکت کنم بخوابی!
کمک کرد تا روی تخت دراز بکشم...
دوست داشتم تمام محتویات معدمو بالا بیارمو سرم گیج میرفت...
آرتا پتو رو روم کشیدو خواست بره که مچ دستشو گرفتم:آرتا...
سرش رو سمتم چرخوند که مچ دستشو محکم تر فشردم:بمون تا خوابم ببره!
مردد نگاهی به در اتاق انداختو با کلافگی موهاشو چنگ زد:پروا آرشام ناراحت میشه...
با صدای کشدارو خسته گفتم:لطفا!
کنار تخت نشست، همزمان نگاهشو بین منو در میچرخوند...
پتو رو با احتیاط بالتر کشید:چشماتو ببند،من اینجام!
توجه هایی که از جانب آرتا بهم میشد ضربان قلبمو بال میبرد...
به چشماش که توی تاریکی اتاق برق خاصی داشت خیره شدم...
حال که فاصلش کم بود زخم کنار ابروش توجهمو جلب کرد...
دستمو جلو بردمو آروم روی زخمش کشیدم:درد داره؟
کمی خودش رو عقب کشیدو با دستپاچگی جواب داد:ن...نه...چیز خاصی نیست!
ا...اصلاً قرار بود بخوابی ببند چشماتو...
چشمامو روی هم گذاشتمو با حالت گیجی گفتم:مواظب خودت نیستی،خودتو زخمو زیلی میکنی ولی همش منو سرزنش میکنی که چرا مراقب خودم نیستم!
اینقدر مست بودم که حین حرف زدن طولی نکشید که خوابم برد....
.
.
(از زبان راوی)
پروا به سرعت خوابش برد...
توی خواب معصوم تر از همیشه به نظر می رسید!
هرچند قیافش همیشه یه معصومیت خاص داشت!
مخصوصاً وقتی از ته دل میخندیدو دندونای خرگوشیشو به نمایش میذاشت!
آرتا ناخواسته دستشو سمت موهای مشکیش برد!
خواست موهاشو نوازش کنه که به خودش اومدو از جا بلند شد...
قطرات ریز عرق روی گردنش نشسته بود...
موندن توی اون اتاق رو جایز ندوست! به سرعت از اتاق خارج شد... دوست نداشت دیگه هیچوقت پروارو ببینه... آرشام داداشش بود... نمیخواست واسه یه دختر میونه اش با تنها داداشش بهم بخوره....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 18)
(پروا)
روی تخت جا به جا شدم...
با دستی که دور کمرم حلقه شد لبخندی بی اختیار توی خواب و بیداری روی لبم نشست!
دستی که دور کمرم بودو گرفتمو آروم انگشت های کشیده ی مردونشو لمس کردم،با بی حالی لب زدم:خیلی فکرمو درگیر میکنی!
لبشو به لاله ی گوشم نزدیک کردو نجواگونه گفت:یه چیزی رو بهت گفته بودم؟
خودمو توی بغلش جا کردمو سرمو بالا گرفتم جوری که فاصله ی صورتم باهاش چندسانتی متر بودو نفساش روی صورتم میپاشید،با کنجکاوی گفتم:چی رو؟
به چشمام زل زد جوری که قلبم هری میریخت پایین!
آب گلومو قورت دادم که لبخند کجی زدو تره ای از موهای روی پیشونیمو کنار زد:این که دوست دارم!
کم کم همه چی از جلوی چشمم محو شدو سیاهی!
از خواب پریدم... نفس نفس میزدم... قطرات عرق روی پیشونیم نشسته بود...
چنگی به موهام زدمو به سمت عقب فرستادمشون...
چرا باید همچین خوابی درباره ی آرتا می دیدم؟
هیچ کدوم از صحنه های توی خواب برام قابل هضم نبودو گر گرفته بودم!هنوز ضربان قلبم بالا بود...
دستمو روی گردنم کشیدمو به آرشامی که کنارم خوابیده بود خیره شدم...
از نور کمی که از پنجره میتابید فهمیدم صبحه...
دوباره نگاهمو سمت آرشام کشیدم...
چرا باید خواب داداششو میدیدم؟مگه آرتا همونی نبود که گند زد به زندگیم؟
کلافه تر از از همیشه از اتاق خارج شدمو به سمت سالن رفتم!
خوابی که دیده بودم داشت بدجوری اذیتم میکرد!
انگار واقعی بود...انگار که رویا نبود... توی همون اتاق...
سرمو به طرفین تکون دادم تا این افکارو از سرم بپرونم!
رفتم توی آشپزخونه و لیوان آبی برای خودم ریختم...
آب رو یه نفس سر کشیدم... ولی از دمای بدنم کم نمیکرد!
سرمو بالا گرفتمو گفتم:خدایا چرا باید همچین خوابی ببینم؟
-بیداری؟
با صدای آرتا هین بلندی کشیدمو چند قدم عقب رفتم جوری که به در یخچال برخورد کردم!
با چشم های گرد شده از حرکاتم گفت:نترس بابا مگه جن دیدی؟
به چهره اش دقیق شدم...چشماش درست مثل وقتی بود که توی خواب با فاصله ی کم بهم زل زده بود...
نفس توی سینه ام حبس شده بود!
سرمو به طرفین تکون دادم تا اون خواب بی معنی از یادم بره!
آرتا یه تای ابروشو بالا فرستاد:خوبی؟ با گیجی سرمو چندبار تکون دادم:آ...آره...
موهامو پشت گوشم فرستادمو سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم:شب اینجا موندی؟
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد:منو ترلان موندیم...
آرشام اصرار کرد بمونیم ما هم موندیم!
ترلان که بیدار شد میریم...
بی اختیار با اومدن اسم ترلان چینی به پیشونیم انداختم:آها!
نگاهی به ساعت دیواری انداختمو موهامو با کشی که از شب قبل توی دستم بود خفه کردم:ساعت ۹:۴۵دقیقست...صبحونه میخوری درست کنم؟
آرتا دندون نما خندیدو به اُپن آشپزخونه تکیه داد:دوست داشتم تعارف کنمو بگم نه زحمتت میشه ولی گرسنمه و پیشنهادتو قبول میکنم!
از لحنش خندم گرفت!
در یخچالو باز کردمو دوتا تخم مرغ رو از جا تخم مرغی خارج کردمو روی اُپن گذاشتم!
به سبد نون روی اُپن که خالی شده بود نگاه کردمو سرم رو سمت آرتا چرخوندم:آرتا نون تموم شده...میتونی بری بگیری؟
-آره الان میرم میگیرم...چیز دیگه ای لازم نداری؟
همزمان با تموم شدن جملش سمت در رفت،آرنجمو روی اُپن گذاشتم:نه فقط...
مکث کردم که پرسید:فقط چی؟ با نیش باز گفتم:فقط زود بیا گرسنمه! درو باز کردو دستی تکون داد:۲دقیقه ای میام!
.
.
(از زبان راوی)
مادر سعید داد زد:بیاین این سروم رو از دست من جدا کنین!
سعید پر استرس سمتش رفت:مادر من تروخدا لج نکن...دکتر گفت قراره نیم ساعت دیگه بیاد چکت کنه...
اگه مشکلی نباشه مرخصی!
مادرش به سینه ی خودش کوبیدو بی اینکه صداشو پایین بیاره گفت:ذلیل شی الهی سعید...
من دیگه پسری مثل تو ندارم! شیرمو حلالت نمیکنم...
سعید دستی به صورتش کشید:مامان تروخدا شروع نکن باز...
با این حرفش مادرش عین اسفند روی آتیش شد:شروع نکنم؟چی چیو شروع نکنم؟رفتی یه توله تو شکم خواهر اون هرزه کاشتی میگی شروع نکنم؟
خجالت نکشیدی سعید؟با کدوم رو به من میگی شروع نکنم؟
سعید حالت چهره اش جدی شدو گنگ پرسید:و...وا...وایسا ببینم...مامان منظورت چیه؟
مادرش عصبی شروع به دست زدن کرد:تبریک میگم داری بابا میشی...زن صیغه ایت حاملست!
سعید قادر به حرف زدن نبود انگار لال شده بود...
مادرش ادامه داد:خاک بر سرت کنن...الان باید دوباره برم در اون خونه خواستگاری فقط بخاطر آبرومون!
بعد از اون دیگه تو صورتتم نگاه نمیکنم!
سعید عرض اتاق رو طی کردو با دستش به پیشونیش کوبید:باور نمیکنم...امکان نداره...
اصلاً به من یه کلام در این باره نگفته! صبر کن با خودش حرف بزنم مامان!
مادرش صداشو بالا برد:چه حامله باشه چه نباشه توئه خاک بر سر رفتی صیغش کردی...
نمیدونم چه گناهی کردم....
چیکار کردم که خدا باید آخر عمری اینجوری شرمندم کنه...کمر منو باباتو خم کردی...
سعید از حرکت ایستادو نگاه پشیمونشو به مادرش دوخت:مامان مرگ من اینجوری نگو...
رابطه ی نامشروع نداشتم که خدایی نکرده،صیغه بودیم پاشم وایسادم!
نامردی نکردم میخوام باهاش ازدواج کنم...
مادرش آه عمیقی کشیدو نفسشو بیرون فرستاد:از این دختر واسه تو زن زندگی در نمیاد،ببین کی بهت گفتم!
سعید چند قدم به مادرش نزدیک شدو دستی که سروم نداشتو گرفت:قربونت برم ناامیدت نمیکنم...
دختر بدی نیست... فقط کافیه بهم اعتماد کنی!
.
.
(پروا)
آرتا شبیه به کسایی که تا به حال خرید نکردن ۷،۸ تا نون سنگک روی میز گذاشت!
با چشم های گرد شده به نون ها و بعد به آرتا خیره نگاه کردم:آرتا چند وقت یکبار میری خرید؟
دستشو پشت موهاش کشیدو کمی فکر کرد:راستش اولین باره چیزی برای خونه میگیرم!
نکنه تاریخش تموم شده؟
با این حرفش قهقه ای سر دادم بی اینکه کنترلی روی خنده هام داشته باشم بی وقفه می خندیدم!
متعجب از این حالت من یه تای ابروشو بالا انداخت:چیز خنده داری گفتم؟
در حالی که هنوز میخندیدم گفتم:آرتا مگه نون سنگک تاریخ داره؟رفتی نون از نونوایی گرفتی!
طرف جلو چشمت نون درست میکنه! تاریخ انقضا؟ آرتا گلوشو صاف کرد:حواسم نبود! ریز خندیدمو به صندلی اشاره کردم:بشین حالا نمیخواد خجالت بکشی!
آرتا صندلی رو عقب کشیدو کمی از املتی که درست کرده بودم رو توی نونش چپوند:وای به حالت اگه به کسی چیزی بگی!
دستمو به حالت بستن زیپ جلوی دهنم کشیدم:قول میدم آبروتو حفظ کنم!
آرتا لقمه ی اولشو قورت دادو به سرعت لقمه ی دیگه ای گرفت...
حتی هول هولکی غذا خوردنش هم بامزه بود!
خیره به غذا خوردنش بودم بی اینکه بفهمم که صدای ترلان باعث شد سرمو برگردونم!
پشت سر آرتا که روی صندلی نشسته بود ایستادو دستشو دور گردنش حلقه کرد!
بوسه ای روی گونش نشوند:صبح بخیر مرد من...چرا بیدارم نکردی؟
نمیخواستم قبول کنم ولی دیدن این صحنه ها بی اختیار قلبمو به درد میاورد...
انگار که دست خودم نبود!
انگار که این حسادت بی جا و مسخره قابل کنترل نبود!
من حقی برای حسادت نداشتم... در این مورد کاملاً کارای ترلان طبیعی بود! آرتا مال اون بود...
سرم رو زیر گرفتمو سعی کردم خیره نشم!
آرتا سمتش برگشتو لبخند کمرنگی تحویلش داد:نخواستم بیدارت کنم!دیشب دیر خوابیدی!
به حال ترلان غبطه میخوردم،حداقل آرتا باهاش با احترام رفتار میکرد!
لقمه ای برای خودم گرفتمو مشغول خوردن شدم!
ترلان صندلی رو عقب کشیدو از لیوانی که برای آرتا چایی ریخته بودم دهن زدو دستشو توی موهای آرتا فرو برد:دیشب کجا غیبت زد؟داشتیم مشروب میخوردیم یهو دیدم نیستی!
آرتا زیر چشمی نگاهی بهم انداختو جواب ترلان رو داد:رفتم بالکن هوا بخورم!
نمیخواستم بیشتر از این کنارشون بشینم...
از جا بلند شدمو موهامو پشت گوشم فرستادم:نوش جون!
آرتا با تعجب سر بلند کرد:چیزی نخوردی که!
به دروغ جواب دادم:تو که رفتی نون بگیری یه چیزایی خوردم!
سری تکون دادو چیزی نگفت!
از خدا خواسته راه اتاقو در پیش گرفتمو از اونجا فرار کردم!
باید رابطمو با آرشام پررنگ تر میکردم!
نزدیکی به آرتا از هر اشتباهی که تا به الان توی زندگیم کرده بودم اشتباه تر بود!
با خودم تکرار کردم:برادر آرشامه...برادر کسی که تو همخوابشی هرشب...
از خودم بدم اومده بود... چند قدم به تخت نزدیک شدم!
به آرشام خیره شدم...درسته این بود کسی که باید بهش حس پیدا میکردم نه آرتا!
ملحفه ی سفید رنگو از روی آرشام کنار زدمو گوشه ی تخت نشستم!
سرم رو نزدیک گوشش بردمو در حالی که انگشتامو روی ته ریشش حرکت میدادم نجوا گونه گفتم:نمیخوای بیدار شی؟
چینی به پیشونیش انداختو بی اینکه چشماشو باز کنه کمی تکون خورد:هوم؟
با انگشتم چین های پیشونیشو از هم باز کردم:پاشو دیگه آرشام!
چشماشو به سختی باز کردو با صدای خواب آلود گفت:ساعت چنده مگه؟
انگشتمو روی لبش به حرکت درآوردمو خندیدم:چیکار به ساعت داری؟دلم برات تنگ میشه وقتی میخوابی!
نیشش باز شدو دستشو روی صورتم کشید:بیا اینجا ببینم!
خودمو توی بغلش جا دادم:امروز خوش اخلاق شدی...
توی یه حرکت خیمه زد رومو دستاشو دو طرفم گذاشت:چون امروز خوب داری دلبری میکنی!
دستمو پشت گردنش گذاشتم، سرشو جلو بردمو لبامو روی لباش گذاشتم!
به نرمی همراهیم میکردو بوسه هاشو از لبم به سمت گردنم امتداد داد یقه ی لباسمو محکم پایین کشید که خودمو ازش جدا کردم:نکن آرشام!
سرشو عقب برد ولی چشم های خمارش نشون میداد دلش میخواست ادامه داشته باشه:چی شده؟
نفس عمیقی کشیدمو به در اشاره کردم:داداشتینا اینجان!
همونجوری که روی شکمم نشسته بود خم شد روی صورتمو با همون لحن شکاکش گفت:خب باشن...
چرا جلوی آرتا معذبی؟ آب گلومو به سختی قورت دادم...
جوری به چشم هام زل زده بود که میترسیدم حسمو از چشمام بخونه!
بغض بدی راه گلومو گرفته بود!
داشتم گند میزدم...نمیتونستم باهاش بخوابم!
دست خودم نبود ولی دلم نمیخواستش!
بغضمو قورت دادمو با صدایی لرزون گفتم:م...من معذب نیستم فقط گفتم تنهان زشته!
از روم بلند شد که همزمان از روی تخت بلند شدم:ناراحت شدی؟
آرشام سمت کمد رفتو تیشرتی بیرون کشید:نه مهم نیست!
بخاطر سردی رفتارش نفسمو پر حرص بیرون فرستادم:آرشام میشه نگام کنی؟
چرا دنبال بهونه ای که باهام دعوا کنی؟تا دلم خوش میشه که امروزو خوش اخلاقی گند میزنی بهش!
فکر نکن اگه چیزی به روت نمیارم خرم یا کورم!
دیدم دیشب آیلار روی پات نشسته بود ولی دهن باز نکردم میدونی چرا؟چون من نمیخوام از دستت بدم!
نمیخوام ناراحتت کنم!
آرشام دستپاچه جواب داد:پروا اون خودش اومد اونجوری بهم چسبید...مست بودم نفهمیدم!
چند قدم به سمتش برداشتمو با فاصله ی کم از صورتش زل زدم بهش:میبینی؟دختره رو پات نشسته بود میگی مست بودم....
میگم آیلار چرا اومده میگی مگه زنمی...
بعد من میگم داداشتو دوست دخترش اینجان زشته باهم بخوابیم میگی چرا جلو آرتا معذبی!
همینقدر شکاکی چون خودت راحت خیانت میکنی فکر کردی منم مثل توام!
سرش رو زیر گرفت:خیلی خب پروا
عذر میخوام...خوبه؟
سمت تخت رفتمو با دلخوری گفتم:اگه نمیخوای بهم تهمت دیگه ای بزنی میخوام بخوابم حالم خوب نیست....
رفتی پیششون بگو پروا سر درد داشت خوابید!
روی تخت دراز کشیدمو پتو رو روی سرم کشیدم!
صدای بسته شدن در اتاق خبر از رفتن آرشام میداد...
خودمو زیر پتو مچاله کردم...
حرف های آرشام اذیتم میکرد چون دروغ نمیگفت....
جلوی آرتا معذب بودم ولی سعی داشتم خودمو کنترل کنم کاش آرشامم بهم کمک میکرد...
نه با اخلاق گندش همه چی رو بدتر کنه!
.
.
(از زبان راوی)
درو پشت سرش بستو به حرف های پروا فکر
کرد!
خودش خوب میدونست شب قبل نباید با آیلار لاس میزد!
با دیدن آرتا و ترلان پشت میز دستشو روی شونه ی آرتا زد:سحر خیز شدی!
آرتا سرش رو سمتش چرخوند:بیدار شدی؟میخواستم به پروا بگم بیدارت کنه!
آرشام صندلی که قبل از اون پروا نشسته بود عقب کشیدو نیشخندی زد:خیر باشه...چرا میخواستی بیدارم کنی؟
آرتا دستاشو به هم قلاب کردو روی میز خم شد:والا خان بابا دستور داده گوشتو بکشم ببرم خونه!
میگه زیادی بهت خوش گذشته نمیای خونه...
آرشام دستی به موهاش کشیدو به صندلی تکیه داد:هوف...باز شروع کرد!
این دفعه دیگه چیکارم داره؟
آرتا تکه ای نون پرت کرد سمتش:آدم باش بچه...
همین خونه ای که الان توش زندگی میکنی هم صدقه سر بابا داری!
آرشام با بی حوصلگی گوشیشو دست گرفت:پولارو نمیخواد با خودش تو گور ببره که...خرج بچه هاش کنه!
ترلان دستشو دور بازوی آرتا حلقه کردو خطاب به آرشام گفت:از آرتا یاد بگیر!
آرشام چشماشو از گوشیش گرفتو به ترلان دوخت:نه بابا؟چی یا بگیرم؟
ترلان لبشو تر کردو دندون نما خندید:هم خوش اخلاقه هم خوش سلیقست!
آرشام یه تای ابروش بالا پرید:خوش سلیقه؟
ترلان بی اینکه از لبخندش کم کنه خودشو تو بغل آرتا جا داد:آره دیگه...خوش سلیقست که با منه!
چیه این دختره ی نچسب که باهاش زندگی میکنی؟شبیه افسرده هاست!آیلار ما از این بهتر نبود؟
قبل از اینکه آرشام فرصت کنه جوابی بده آرتا دست ترلان رو از دور بازوش کندو با اخمی که بی اختیار روی پیشونیش نشسته بود
گفت:دختر خوبیه چرا الکی دربارش حرف میزنی؟
بعدم مگه قراره تو ازش خوشت بیاد؟
آرشام نگاهی به آرتا و بعد به ترلان انداخت:آیلار شما بهتره؟
نیشخندی کنج لبش نشستو ادامه داد:هیچکی نمیگه ماست من ترشه!
ترلان عصبی جواب داد:حال چتونه جفتتون میپرین بهم؟مگه دروغ میگم؟چیه این؟
خیلی خوشگ که نیست بگم خوشگله...
خانوادشم که معلوم نیست اینقدر راحت اومده با تو زندگی میکنه!
خواهر منو با این دختره ی بی اصل و نسب مقایسه میکنی؟
آرشام با خونسردی به ترلان چشم دوخت:الان پروا چون با من زندگی میکنه هرزست بعد
خواهر تو که میدونست من دوست دختر دارم دیشب میخواست باهام بخوابه مریم مقدسه؟دست خوش...
ترلان دست به سینه به صندلیش تکیه دادو با حرص رو به آرشام گفت:حق نداری به خواهرم توهین کنی!
آرتا طاقتش طاق شده بود کوبید توی میزو گفت:بس کن ترلان...
این بچه بازیا چیه راه انداختی؟همه خراب و خیابونین از نظر تو؟فقط خودتو خوب میبینی؟
ترلان با بغض از جا بلند شد:من میرم خونه!
آرتاکه برای اولین بار اینقد سنگ شده بود جواب داد:برو به سلامت!
بی اینکه اخمهاشو از هم باز کنه لب زد:آرشام توام آماده شو بریم...
آرشام از جا بلند شد:خیلی خب...
دوست دختر کوچولوتو میخوای چیکار کنی؟ قهر کرده داره میره! آرتا با جدیت سمت در رفت:به درک... باید حد خودشو بدونه! میرم تو ماشین توام زود بیا!
آرشام نمیخواست برای بار دوم به برادرش شک کنه برای همین چیزی نگفتو رفت تا آبی به دستو صورتش بزنه!
آرتا توی ماشین نشستو در داشبورد رو با مشقت باز کرد...
انگار با داشبورد ماشینش هم سر جنگ داشت!
فندک نقره ای براقشو روشن کردو سیگاری که روی صندلی شاگرد بود رو بین لبش گذاشت!
پک عمیقی زدو دودشو بیرون فرستاد که ترلان
با چشم های اشکی از جلوی ماشین رد شد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

گناه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA