ارسالها: 4109
#21
Posted: 5 Apr 2024 08:19
(قسمت 19)
بی اعتنا دود سیگار رو به ریه هاش فرستادو سرش رو به صندلی تکیه داد!
احساس میکرد دفاع از پروا بی خود و بی جهت لازم نیست ولی ناخواسته خودش رو حامی پروا می دید و حس میکرد باید ازش مراقبت کنه!
حتی نمیدونست چی باعث این حس شده فقط میدونست حرف های ترلان باعث شد از کوره در بره!
با دیدن آرشام که در حال بستن دره شیشه رو پایین دادو سیگار نصفه رو پرت کرد بیرون!
در جلو رو باز کردو نشست:بزن بریم تا پشیمون نشدم!
-مگه میخوام ببرمت کشتار گاه؟
آرشام خمیازه ای کشیدو با خستگی که توی صداش مشخص بود گفت:دست کمی هم نداره!
آرتا سری به نشانه ی تاسف تکون دادو ماشین رو به حرکت درآورد!
حس خوبی نداشت به حال این روزاش!
نگران بود از فکری که داره درگیر دوست دختر داداشش میشه!
دوست داشتن نبود،عشق نبود... پس چی بود؟یه کنجکاوی ساده؟یا شیطنت نمیدونست فقط دوست داشت ازشون فاصله بگیره اما مگه میتونست از داداش خونیه خودش که از بچگی همه کاراشون باهم بود فاصله بگیره؟
تمام مدت آرشام در حال عوض کردن آهنگ ها بود و در آخر گفت:آرتا اینا چیه گوش میدی خداییش؟آشغالن!
آرتا تک خنده ای کرد:نه بابا؟آهنگای تو خوبه پس؟معلوم نیست چی چی میخونن!
-از اینا بهتره...!
آرتا جلوی در خونه پارک کردو سمتش برگشت:خیلی زر زر نکن بچه...پیاده شو ببینم بابا باز چیکارت داره!
آرشام با بی میلی از ماشین پیاده شدو شانه به شانه ی آرتا سمت در عمارت رفت...
آرتا نگاهی به آرشام انداخت!
موهاشو بهم ریختو با خنده گفت:چه زود بزرگ شدی تو!
آرشام دست آرتا رو پس زدو با اخم های درهم گفت:آرتا کی میخوای یاد بگیری من سنی ازم گذشته؟
-حال که با دوست دخترت زندگی میکنی یعنی بزرگ شدی؟
آرشام نیشخندی پر از غرور کنج لبش نشوند:چندتا پسر مثل من میتونن ژن خوب باشن؟
هر دختری بخوام واسه پولمم که شده زیر دستمه!
دستشو توی جیب شلوارش فرو بردو در حال قدم زدن ادامه داد:نمونش همین پروا...
تا الان به هیچ پسری مثل من راه نداده بود! اولش خودم نمیدونستم! فکر میکردم یکیه مثل رزا...
اما شب اولی که باهاش خوابیدم متوجه شدم
دختر بوده... بعد از اون فهمیدم پول همه جا به کار میاد! حتی آدمارو هم میشه باهاش خرید!
آرتا از حرکت ایستاد،حس میکرد تنش گر گرفته!
نمیدونست چرا شنیدن این حرف ها تا اعماق وجودشو سوزوند...پروا دختر بود...
دختر بودو داداشش اینقدر راحت میگه خریدمش!
آرشام با تعجب سرش رو سمت عقب برگردوندو به آرتایی که ازش عقب مونده بود خیره شد:چرا ایستادی؟نمیای تو؟
آرتا نفسشو بیرون فرستادو با حالی نه چندان مناسب گفت:تو برو تو منم میام!
-جایی میخوای بری؟ +نه یه آبی به دستو صورتم بزنم میام!
آرشام بی اینکه مخالفتی کن در قهوه ای رنگ سالن و باز کردو وارد خونه شد!
آرتا به سمت سرویس بهداشتی توی حیاط رفت!
حرف های آرشام توی سرش اکو میشد!
شیر آب روشویی رو باز کردو بی فکر سرش رو زیر آبگرفت بلکه کمی از گر گرفتگیش کم بشه!
سرش رو از زیر یر آب یخ عقب کشیدو به تصویر خودش توی آینه خیره شد....
تصویر خودش توی آینه رو مخاطب قرار داد:چه مرگته تو؟
صداشو بالا برد ادامه داد:هاااان؟ چه مرگته؟
با کف دستش گوشها ی روشویی محکم کوبید:به تو چه ربطی داره؟
دوست دخترشه،دختره خودش راضیه تو این وسط چیکاره ای؟
گیریم آرشام ازش سو استفاده کنه...مگه با صدتای دیگه اینکارو نکرد؟اون موقع ککتم نگزید...
حال سر این دختره چه مرگت شده لعنتی؟
نکنه فکر کرده بودی حال که باهم زندگی میکنن خاله بازی میکنن؟
در حالی که نفس نفس میزد چند قدم عقب رفتو پشت بندش از سرویس بهداشتی خارج شد...
روی چمن ها نشست... کمی آروم گفته بود!
داشت خودش رو قانع میکرد که فکر اون دخترو از سرش بیرون کنه که با صدای خش خش قدم های کسی روی چمن ها سر بلند کرد!
با دیدن باغبان تکیده و مسن خانه لبخندی روی لبش نشوند:حاج مرتضی چطوری؟
حاج مرتضي دستکش باغبونیشو درآوردو کنار آرتا نشست...
دستشو روی شونه ی آرتا گذاشتو با لبخندی کمرنگ و صدایی دلنشین که بخاطر کهولت سن
گرفته بود گفت:دردت چیه پسرم؟کشتیات غرق شده؟
آرتا نگاه اندر سفیهی به حاج مرتضی انداخت:چی بگم حاجی که هرچی بگم کم گفتم!
گیجم... یه راهی رو رفتم ولی نمیتونم برگردم...
حاج مرتضی آروم خندید:نکنه عاشق شدی؟
آرتا به سرعت از جا بلند شدو خاک های پشت شلوارش رو تکوند:نه بابا...عشقِ چی؟کشکِ چی؟
از این خبرا نیست... اصلاً ممکن نیست!
حاج مرتضی دستشو به زمین گرفتو یا علی گفت تا از روی زمین بلند شه...
چند قدم به سمت آرتا رفت:وقتی میگی اصلاً ممکن نیست،یعنی یکی هست!
من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم جوون!
کیه این دختر خوشبخت که فکر پسر مارو مشغول کرده؟
آرتا دستشو توی موهاش فرو برد:کسی نیست...
اون نمیتونه فکر منو مشغول کنه!
بعد از اتمام جملش راهشو کشیدو سمت در سالن رفت...
مستخدم با دیدن آرتا به سالن غذا خوری اشاره کرد:برای نهار منتظر شمان!
آرتا سری تکون دادو به سمت سالن غذا خوری رفت!
مادرش شاکی گفت:مگر اینکه شمارو هفته ای یکبار سر میز نهار ببینم!آرتا دندون نما خندیدو گونشو محکم بوسید:مادر من اون آرشامه که سال ماه دراز خونه نمیاد نه من!آرشام چشم غره ای نثارش کرد که آرتا در جواب فقط خندیدو سر میز نشست!
آنا پا روی پا انداختو در حالی که برای خودش غذا میکشید با شیطنت گفت:آرتا این دفعه رو قسر در رفتی!
-در چه مورد؟
+بابا این سری میخواد آرشامو ببره سر ساختمونای توی کیش!
آرتا نفس راحتی کشید:یکمم پسر کوچیکه سختی بکشه!
پدرش طعنه آمیز جواب داد:چقدرم که پسر کوچیکه سختی میکشه!
آخرین بار که بردمش به جای اینکه بیاد سر ساختمون رفته بود لب ساحل قل قل قلیون راه انداخته بود!
آنا ریز ریز خندید که آرشام زد تو پاش:مرض!
مادرشون با تحکم گفت:باز عین سگو گربه افتادین به جون هم؟غذاتونو بخورین!
انگار بچه این!
آرتا لیوان آب روی میز رو گرفت دستشو یه نفس سر کشید:راستی بابا چند وقت میمونید؟
-۱هفته! آرشام شاکی گفت:من نمیام چه خبره یه هفته؟
پدرش با اخم غلیظی سمتش برگشت:اگه میخوای خونه ای که توش زندگی میکنی رو ازت بگیرم نیا!
آرشام مملو از خشم به پدرش زل زد اما لب باز نکرد...
میدونست اگه چیزی بگه به ضرر خودش تموم میشه!
برای همین خودش رو با غذا خوردن مشغول کرد!
-به به میبینم که به موقع رسیدم! همه به سمت صدا برگشتن!
آرتا با دیدن فرخ بی حوصله رو برگردوندو زیر لبی گفت:همینو کم داشتیم!
سهراب از جا بلند شدو با خشنودی سمت فرخ قدم برداشت:به به خان داداش...بفرما بشین!
فرخ خندیدو گفت:با کمال میل... صندلی کنار آرتا رو عقب کشیدو نشست!
فرخ سرش رو سمت آنا کج کرد:عمو جون کم پیدایی...دلربا سراغتو میگیره!
آنا لبخندی زورکی روی لب نشوندو گفت:حتماً بهش سر میزنم!
و اما آرتا تنها کسی بود که اونجا دوست نداشت فرخ سر میز خانوادش بشینه!
برای همین از جا بلند شدو رو به جمع گفت:نوش جان!فرخ مچ دستشو گرفتو از صندلی برخاست:کجا عمو جان؟اومده بودم با تو صحبت کنم!
آرتا مچ دستشو از دست فرخ بیرون کشاید:انشالله یه وقت دیگه!پی حرفش خداحافظی کردو بی توجه به اعتراض بقیه سمت در رفت...
دستی برای حاج مرتضی تکون دادو سوار ماشین شد...
از فرخ خوشش نمیومد....
آدم کثیفی که سعی داشت ادای با شخصیتارو در بیاره!
این بیشتر از همه حالش رو بهم میزد!
صدای زنگ گوشی موبایلش افکارشو از سر پروند!
گوشی رو با زحمت حین رانندگی از جیبش خارج کرد...
با دیدن اسم ترلان مردد جواب داد:بله؟
ترلان با صدایی گرفته که خبر از این میداد چند ساعتی رو گریه کرده لب باز کرد:آرتا...
آرتا نفسشو بیرون فرستادو گوشی رو روی اسپیکر گذاشت تا راحت تر بتونه رانندگی کنه:بله ترلان؟
ترلان بریده بریده و با بغض گفت:آ...آرتا چر...چرا اینجوری میکنی؟هوم؟
حواست هست ب...بخاطر اون دختره داری گند میزنی به را...رابطمون؟
آرتا ولوم صداشو بالا برد:ترلان مشکل همینه...
بچه ای!
چه اون دختره چه هرکس دیگه تو حق نداری اینقد راحت توهین کنی به همه!
تو روی داداشم بهش میگی دوست دخترت هرزست...رسماً همینو گفتی!
فکر میکردم سن عدده و تو پخته تر از سنت رفتار میکنی نگو اشتباه میکردم!
-آرتا تروخدا قطع نکن...ببین اشتباه کردم...
دیدم شب قبل آیلار حال خوشی نداشت از اینکه داداشت پسش زده یه لحظه عصبی شدم نفهمیدم چیکار کردم....
من بخاطر خواهرم اینکارو کردم فقط همین!
آرتا دستی توی موهاش کشید:بعداً حرف میزنیم!
ترلان خواست حرفی بزنه که آرتا قطع کرد!
خودش هم دلیل این رفتار بدشو با ترلان نمیدونست...
درسته حرف بدی زده بود ولی نه در حدی که کلاً بخواد قیدشو بزنه!
انگار دنبال بهونه برای تموم کردن رابطه بود!
.
.
(پروا)
آرشام چمدونشو از کمد خارج کردو رو تخت پرت کرد!
همونطور که به چهارچوب در تکیه دادم با دلخوری که ناشی از دعوای ظهر بود لب زدم:چند مدت میخوای بری؟
در حالی که لباس هاشو توی چمدون میچپوند گفت:تقریباً یه هفته ده روز!
ته دلم از اینکه یک مدت میتونم تنها باشم خوشحال بودم ولی به رو نیاوردم!
خواستم از اتاق برم بیرون که سمتم قدم برداشتو دستشو دور کمرم حلقه کرد:کجا؟
تلاش کردم دستشو از کمرم جدا کنم:ولم کن آرشام انگار یادت رفته بحث صبح رو!
سرشو توی گردنم فرو بردو نفس عمیقی کشید:لجبازی نکن باهام یه مدت نیستم..دلت برام تنگ نمیشه؟
نگاهمو دزدیدم تا چشمام خلاف حرفمم ثابت نکنه:میشه!
چونه ام رو توی دست گرفت:پس اینجوری ناز نکن...صبح دارم میرم!
سرم رو بالا گرفتمو بازهم بخاطر اینکه رفتارش خوب شده بود سعی کردم خوب رفتار کنم بلکه علاقه ای کنم!
خودمو توی آغوشش رها کردمو عطر تلخشو به ریه هام فرستادم:حتماً باید بری؟
-بابا تهدیدم کرد اگه نرم این خونه رو ازم میگیره!
-پس واجب شد بری!
آرشام سرش رو جلوتر آوردو لباشو روی لبام گذاشت...
نرم و آروم می بوسید... چیزی نگذشت که خودشو عقب کشید:پروا؟ -هوم؟ -حس میکنم سرد شدی...عین قبل نیستی... ترسیده جواب دادم:ن...نه...این چه فکریه تو میکنی؟
م...من فقط دیشب آیلار رو کنارت دیدم فکرم مشغول شد...از ذهنم نمیپره اون صحنه!
آرشام نفس عمیقی کشید:درباره ی اون موضوع...
پروا میدونی خوشم نمیاد کسی توی زندگیم دخالت کنه...
یعنی اخلاقمو میدونی سگ میشم...
عادت ندارم به کسی جواب پس بدم ولی یکبار بهت میگم خواستی باور کن ،نخواستی باور نکن:من دیشب هیچ کاری با اون دختر نداشتم!
در حقیقت برام اهمیت چندانی هم نداشت که با اون دختر بوده یا نه...
لبخندی تصنعی روی لبم نشوندم:خیلی خب...
برا راهت خوراکی آماده کنم؟
آرشام تمسخر آمیز خندید:خوراکی برای راه؟مگه دارم با خرو گاری میرم عزیزم؟
متعجب به آرشام زل زدم...
سعی داشت بگه ندیده ای؟یعنی من نمیدونم با هواپیما میره؟یا تا به الان سوار نشدم؟
ناباور جوااب دادم:هرجور راحتی...سفرت بی خطر!
راهمو کشیدم برم که بازومو گرفت:وایسا ببینم!
با بی میلی سمتش چرخیدم که دستشو روی گودی کمرم گذاشت:کجا؟یک هفته قرار نیست پیشت باشم...
نمیتونستم مثل روزای اول براش دلبری کنم...
نمیتونستم چون اینقدر با حرفاش خوردم کرده بود رغبت نمیکردم براش یه دختر فوق العاده و هات باشم...
دستشو آروم سمت بند لباسم آورد که نفسم توی سینه حبس شد...
با لمس دستاش بیشترو بیشتر از خودم متنفر میشدم...
بغضی که بیخ گلوم نشسته بود رو فرو فرستادم!
سرش رو جلو آوردو لباشو آروم روی گردنم حرکت داد...
دستای ظریفمو مشت کردم...
حس یه عروسک جنسی رو داشتم!
قرار بود بیام توی این خونه و کاری کنم عاشقم شه!
قرار نبود اینجوری شه...
از کمرم منو گرفتو از زمین بلندم کردو گذاشت روی تخت...
چمدونشو کنار زدو خیمه زد روم! دستمو به ناچار دور گردنش حلقه کردم... سرشو توی گودی گردنم فرو بردو زمزمه کرد:بوی خوبی میدی!
.
.
لای چشمامو به سختی باز کردم.... نوری که توی صورتم میتابید یعنی صبح شده!
ملحفه رو دور تن برهنم کشیدمو نگاهمو به جای خالیش دوختم...
بی انصافی بود اگه میگفتم از اینکه یک هفته نیست خوشحالم ولی خوشحال بودم!
سمت حمام رفتمو سرسری دوشی گرفتم...
تنها چیزی که هرچقدر تلاش میکردم پاک نمیشد کبودی های بنفش روی گردنم بود...
که گوشه به گوشه ی گردنم نقش بسته بودن! با سر انگشتم کبودی هارو لمس کردم... نچی گفتمو سمت آشپزخونه قدم برداشتم! اُپن بهم ریخته تر از همیشه بود... با تاسف سرمو به طرفین تکون دادم! این پسر هیچوقت نمیخواست یاد بگیره مرتب باشه!
با بی حوصلگی اُپن رو مرتب کردمو روی مبل جا گرفتم!
اولین کاری که کردم گرفتن شماره ی رزا بود!
حداقل اگه میومد پیشم اینقدر حوصلم سر نمیرفت!
رزا بعد از دوتا بوق جواب داد:به به پروا خانوم...
-سلام...خوبی؟ +ای بد نیستم...نفسی میادو میره...جانم؟
-زنگ زدم بگم آرشام یه هفته ای با باباش رفته سفر کاری...نمیای اینجا؟
+خداروشکر...یه نفس راحت میکشی...چیه این پسره ی بد عنق!
تک خنده ای کردم:میای یا نه؟
+میام یکم دیگه...یه مدت از دست آرشام راحتی...اره میخوام ببرمت مهمونی!
-نه تروخدا...حال و حوصله ی اینجور جاهارو ندارم...بعدم میدونی که اگه آرشام بفهمه نابود میشم...
میندازتم جلوی در! +غلط کرده مرتیکه!
-غلط کرده؟مثل اینکه یادت رفته جایی که زندگی میکنم خونه ی همین مرتیکستو این مرتیکه برادر زاده ی فرخه یعنی یکی لنگه ی خودش!
رزا نفسشو پر حرص بیرون فرستاد:خیلی خب...من میرم آماده شم...فعلاً
سرسری خداحافظی کردنش یعنی نمیخواست این بحث رو ادامه بده!
تلوزیون رو روشن کردمو کانالرو یکی بعد از دیگری عوض کردم...
با صدای زنگ در کنترل رو روی مبل گذاشتمو چینی به پیشونیم انداختم:چه زود رسید!
قدم هامو سمت در برداشتمو دستگیره رو پایین کشیدم...
انتظار دیدن رزا رو داشتم ولی با دیدن آرتا سرجام خشکم زد...
دستم هنوز هم روی دستگیره بود...
بدون اینکه سلام کنه منو کنار زدو سمت آشپزخونه قدم برداشت...
چندتا کیسه ی بزرگ روی اُپن گذاشت که تازه به خودم اومدمو درو بستم...
شاکی سمتش رفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاهی به سرتاپام انداخت:برو سرو وضعتو درست کن پروا...این چیه پوشیدی؟
دست به سینه جلوش ایستادمو یه تای ابرومو بالا انداختم:آرتا تو سر زده اومدی...انتظار داری تو خونه چادر سرم باشه؟
از حرکت ایستادو نگاهش رو به من دوخت...
بعد از مکث کوتاهی کنج ابروشو خاروند:یعنی
همیشه اینجوری توی خونه میگردی....؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#22
Posted: 5 Apr 2024 08:29
(قسمت 20)
نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم حسی که بعد از دیدنش توی وجودم جوونه میزد رو از بین ببرم!
عزممو جزم کردمو گفتم:دوست پسرم دوس داره اینجوری بگردم...مشکلیه؟
هرچند گفتن این حرف سخت بود از اینکه به آرشام با برادر خودش خیانت کنم خیلی بهتر بود!
آرتا انتظار هرچیزی رو داشت جز همچین جوابی!
انگار برای لحظه ای چهره اش درهم رفت! همچنان در تلاش بودم که وا ندم...
سرم رو بالا گرفته بودمو کوچکترین ضعفی از خودم نشون نمیدادم!
میدونستم صمیمیتم باهاش خطرناک بود...
آب گلوشو قورت دادو قدمی به سمتم برداشت...
ناخودآگاه قدمی عقب رفتم...
نگاهشو بین اجزای صورتم چرخوند:دوست پسرت بهت گفته عین دخترای خراب براش لباس بپوشی؟!
احساس کردم خون توی رگام منجمد شد....بی اختیار به سمتش هجوم بردمو هلش دادم:تو کی هستی هان؟
کی بهت اجازه داده پاشی بیای اینجا و هرچی از دهنت در میاد به من بگی؟
آرتایی که همیشه آروم دیده بودمش داد زد:مگه دروغه؟
برای بار دوم به سمت عقب هلش دادم:تو چی میدونی از من؟چی میدونی از زندگی من که تو روم وایسادی و هرچی دلت میخواد بارم میکنی؟
فکر کردی خیلی حالیته؟
اصلاً من هرزه باشم به تو چه ربطی داره؟
نکنه تو خدایی؟
آرتا نفسشو پر حرص بیرون فرستاد:راست میگی...وقتی خودت خوشت میاد به من چه!
پی حرفش به کیسه های روی اُپن اشاره کرد:یه مشت خرید کردم برای خونه...
این مدت که آرشام نیست گفتم شاید مواد غذایی توی خونه نباشه...خدافظ!
سختی زیاد کشیده بودمو ضعیف نبودم ولی نمیدونم چرا وقتی آرتا اون حرف هارو در موردم به زبون آورد بغضم یکباره ترکید...
در حالی که داشت سمت در میرفت مچ دستشو کشیدمو موهای پریشونمو از روی شونه هام کنار زدم...
به کبودی های گردنم اشاره کردم:خوب نگاه کن...
آرتا با دیدن کبودی ها نگاهشو دزدیدو با جدیت گفت:ول کن دستمو!
با چشم های اشکی و بریده بریده گفتم:کجا؟این ه...همه تو ح..حر...حرف زدی ال...الان نوبت م...منه!
خوب نگاه کن!
وقتی دیدم آرتا هنوز هم نگاهش خیره به زمینه همراه با جیغ فریاد کشیدم:نگاه کن!
بی اراده نگاهشو به کبودی های روی گردنم که تا پایین امتداد داشت نگاه کرد...
بینیمو بالا کشیدمو هیستریک خندیدم:خوب نگاه کردی؟داداش کوچولوی عزیز دردونت دوست دخترشو فقط به همین شرط توی خونه نگه میداره!
نفست از جای گرم بلند میشه آقاي آرتا خان...
یه عمر زندگی راحت و شاهانه داشتی!
همه مثل تو نیستن....یه سریا مجبورن واسه جای خواب کارایی رو بکنن که نمیخوان...میفهمی؟
اگه واسه داداشت مثل اون هرزه ای که میگی نباشم ببین چجوری میندازتم جلوی در!
نمیدونم برای چه مدت سکوت بینمون حکمفرما شد...
تنها صدایی که توی فضای خونه پیچیده بود گریه های من از سر بیچارگی بود!
آرتا گیج و منگ به صورت خیس اشکم زل زد...
انگار میخواست چیزی بگه ولی توان حرف زدن نداشت!
بی اراده دستاشو جلو آوردو با پشت دست اشکامو از روی صورتم پاک کرد...
با برخورد دستش به صورتم چشمام روی هم رفت...
بی جنبه شده بودم...
کوچکترین محبتی که از جانبش می دیدم دلم به لرزه می افتاد...
دست بی جونمو برای کنار زدن دستش از صورتم بالا بردمو با صدایی گرفته لب زدم:زخمی که زدی با پاک کردن اشکام خوب نمیشه!
آرتا با صدایی گرفته لب باز کرد:پروا!
سرم رو بالا گرفتمو به چشم های تیره اش خیره شدم...
چشماش دیگه نمیخندید!
وقتی جوابی دریافت نکرد لبشو تر کرد:م...من...پروا من...ن...نمیخواستم...
میون حرفش پریدمو لبخندی برای از بین بردن بغضم روی لب نشوندم:همیشه ی خدا آدما همینو میگن...
با حرفاشون...با کاراشون...هر بلایی میخوان سرت میارنو بعدش میگن من نمیخواستم!
اگه نمیخواستی چرا گفتی؟
آرتا کلافه دور خودش چرخید:پروا من فکر میکردم آرشام واقعاً دوست داره...
فکر میکردم چون اولین باره داره با یه دختر زندگی میکنه یه حسایی بهت داره!نفهمیدم چی گفتم...
آب گلومو قورت دادمو نگاهمو به زمین دوختم:میشه بری؟
آرتا دستشو با احتیاط دور شونه های انداخت:بیا بریم سرو وضعتو درست کن!
با تحکم فریاد کشیدم:نمیخوام آرتا برو دیگه...فقط برو...
بی توجه به دادو بیدادام از روی زمین بلندم کردو به سمت اتاق برد!
دستو پا میزدم تا خودمو از چنگش خلاص کنم ولی بی فایده بود!
-آرتا ولم کن...مگه با تو نیستم؟
در اتاق رو با کمک پاش باز کردو بدون اینکه منو بذاره زمین توی کمد دنبال لباس میگشت!
بوی عطرش بیشتر از هر وقت دیگه ای توی بینیم پیچیده بود...
تیشرتشو محکم چسبیده بودم...
بینیمو نزدیک تیشرتش نگه داشتمو نفس عمیقی کشیدم...
برای چندمین بار به خودم تشر زدم که آرتا ممنوعه...
بالاخره منو روی تخت گذاشتو یک دست لباس کنارم گذاشت:عوض کن لباساتو!
-آرتا تمام دردت الان لباسای منه؟
آرتا جلوی پام روی زانوهاش نشست:پروا...نه بچه مومنم...نه بچه مثبت!
ولی درست نیست با یه پسر تنها توی خونه اینجوری لباس بپوشی!
-یه پسر کیه؟تو یا آرشام؟
نفس عمیقی کشیدو نگاهشو دزدید:درست نیست جلوی من اینجوری لباس بپوشی!
نیشخندی زدمو با کنایه گفتم:من میگم دارم توی این آتیش میسوزم اونوقت تو دردت لباس منه!
آرتا نگاهشو بین اجزای صورتم چرخوندو از جا بلند شد...
دستشو سمت میز آرایش بردو برس شیری رنگ رو برداشتو دوباره سمتم اومد!
قبل از اینکه فرصت کنم سوالی بپرسم برس رو آروم روی موهای نم دارم کشید:اول از همه این حالت ماتم زده رو میذاری کنار و مرتب میشی...
سرم رو کج کردمو به دستای مردونش که موهامو گرفته بو تا حین شونه کردن سرم درد نگیره خیره شدم...
نگاهمو از دستش به سمت صورتش سوق دادم:قلبم چی؟
حرکات دستش کند شدو به چشم های پف کرده ام خیره شد:قلبت چی؟
-گیریم سرو وضعمو مرتب کردی...قلبمو میخوای چیکار کنی؟یا مثلاً زندگیمو!
آرتا همونطور که موهامو با حوصله شونه میزد گفت:خانوادت کجان؟چرا نمیری پیششون؟وقتی همچین زندگی رو نمیخوای چرا اینجایی؟
با شنیدن اسم خانواده تصویر عماد و شب هایی که از ترس در اتاق رو قفل میکردم بدنم به رعشه افتاد!
و بدترین و درد آور ترین اون پرنیان بود...
هیچوقت نوشته های اون دفتر خاطرات از ذهنم پاک نمیشد...
از جا بلند شدم:آرتا بهتره بری...رزا داره میاد! دلم نمیخواد تو رو اینجا ببینه!
آرتا روبروم ایستاد:پروا نمیتونم از فکر حرفایی که زدی بیرون بیام...
خیلی خب نمیخوای رزا مارو باهم ببینه ولی باید سر فرصت همه چی رو بهم توضیح بدی...
یا آرشامو آدم میکنم یا بهت کمک میکنم...خب؟ سرسری باشه ای گفتم تا فقط بره!
با رفتارهاش عقلمو از سر میپروند...
فقط باید میرفت تا من این اشتباه رو مرتکب نشم!
در حالی که سمت در میرفت برگشت سمتم:پروا؟
دست به سینه ایستادم:بله؟
-اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن...
شب خواستی بخوابی هم درو قفل کن!
قبلاً یکبار اینجارو دزد زده.....
سری تکون دادم:خیلی خب آرتا مواظبم...
آرتا باری دیگر سرتاپامو برانداز کردو انگشت اشارشو سمت لباسم گرفت:اینو هم عوض کن!
خواستم چیزی بگم که درو باز کردو بیرون رفت...
هوفی کشیدمو روی مبل نشستم... کاش آرشام زود برمیگشت...
لاقل شاید نیازی نبود به آرتا توضیح بدم چرا خانواده ای ندارم!
هوفی کشیدمو به خودم تشر زدم:حتماً باید کبودی های بدنتو نشونش میدادی؟احمق!
.
.
(از زبان راوي)
پرنیان با استرس روبروی آینه نشست و سعی کرد تمام موهاشو بپوشونه!
با باز شدن در سرش رو چرخوند...
راضیه توی چهارچوب در ایستادو با نارضایتی گفت:کم کم میرسن...تموم نشدی؟
پرنیان ادکلن روی میز رو توی لباسش خالی کردو سمت راضیه رفت:بخند یکم...ناسلامتی دارن میان خواستگاریم!
راضیه دست به سینه روبروی پرنیان قرار گرفت:پسر قحط بود توی این شهر؟
حتماً باید با کسی که نشون کرده ی خواهرت بود ازدواج میکردی!
پرنیان چینی به پیشونیش انداخت که عماد با لباس رسمیش کنار راضیه قرار گرفت:اینجا چیکار میکنین؟
پی حرفش در حالی که با یقه ی لباسش ور میرفت رو به راضیه گفت:میوه هارو توی ظرف چیدی؟
پرنیان با دلخوری گفت:نه آقا عماد...خواهرم میخواد امشبو به دلم زهر کنه...
-راضیه؟چته غمباد گرفتی؟ راضیه سمت عماد چرخید:معلوم نیست چرا؟
عماد با بیخیالی خندید:داره واسه دختره خواستگار میاد باز کن اون اخماتو!
راضیه خواست جوابی بده که صدای زنگ در بلند شد....
پرنیان با دلهره سمت راضیه برگشت:آبجی تروخدا اون قیافتو درست کن آبروی منو نبر!
تروخدا! راضیه جوابی ندادو سمت در رفت...
ناخواسته یاد شبی افتاد که این خانواده برای پروا در خونه رو زدن...
دلش برای پروایی که شب خواستگاریش توی آسمونا بود تنگ شده بود...انگار همین دیروز بود...
سینی چایی توی دستای پروا لرزش عجیبی داشت!
گهگاهی سعید زیرزیرکی نگاش میکردو پروا رنگ میباخت...
این افکارو از سرش پروندو درو باز کرد:خوش اومدین!
مادر سعید اول وارد شدو سرد سلام کرد....
بعد سعید با دسته گل همراه پدرش وارد شد!
راضیه به سمت مبلمان راهنماییشون کرد که پرنیان از اتاق خارج شد:سلام خوش اومدین...
خانواده ی سعید تشکر سردی ازش کردن که پرنیان سمت سعید رفت و دست گل رو ازش گرفت:چرا زحمت کشیدی؟
سعید لبخندی تصنعی روی لب نشوند:کاری نکردم! مجلس خواستگاری بیشتر شبیه به مجلس ختم بود!
خانواده ها به زور اومده بودنو به زور حرف میزدن...
با حلقه ای که دست هم انداختنو صدای دست های بی جون حاضرین مراسم خاتمه یافت!
.
.
(پروا)
خودم رو روی مبل جا به جا کردمو برای چندمین بار تکرار کردم:نمیام رزا...دارم میگم حالو حوصله ی خودمم ندارم تو میگی پاشو بیا مهمونی؟
رزا چشماشو توی حدقه چرخوندو گفت:لوس نشو دیگه پروا...آرشام از کجا میخواد بفهمه؟
هم حالو هوات عوض میشه... هم از این حالت افسردگی در میای... سرجام نشستمو موهامو پشت گوش فرستادم... بی راه هم نمیگفت... شاید جای شلوغ برای روحیم بهتر بود... آرشام بدجوری اون پروای شر و شیطون رو با بدرفتاریاش افسرده کرده بود...
خودم متوجه شده بودم از روزی که دخترونگیمو گرفتو مجبور شدم همش جلوش سر خم کنم بدخلق شده بودمو کمی شبیه به آدمای افسرده!
از جا بلند شدمو نگاهی به ساعت دیواری که ۸:۱۵ رو نشون میداد انداختم:خیلی خب به شرطی که تا ۱۲ برگردیم!
رزا ذوق زده از جا پرید:قبول!
سمت اتاق پا تند کردمو سعی کردم آرایش مات و ساده ای روی صورتم پیاده کنم!
رزا در کمد رو باز کردو غرولند کنان گفت:نصف بیشتر لباسات مشکین...دختر تو دل مرده ای انگار!
در حالی که موهامو مرتب میکردم گفتم:چه ربطی داره؟رنگیه که ازش خوشم میاد!
روی تخت نشستو با شیطنت گفت:این تخت تو و آرشامه؟
-آره چرا؟
به تاج تخت و ملحفه ی گرم و نرم تخت خیره شد:حقیقتش فکر نمیکردم بتونی این اتاقو مال خودت کنی...
روز اولی که گفتم آرشام دست نیافتنیه دروغ نگفتم!
در عجبم تو چطور تونستی رامش کنی؟
ناخواسته پوزخندی روی لبم نشست:الانم نه که باهاش خوشبختمو مثل آدم باهام رفتار میکنه؟
رزا کمی مکث کردو گفت:به هرحال بازم تویی که تا اینجاش اومدی بقیشم میتونی!
به تصویر خودم توی آینه خیره شدم....شاید میتونستم اما واقعاً خودمم حسی به آرشام داشتم!؟
میتونستم فکرهای مسخره در مورد آرتا رو از ذهنم دور کنم؟
.
،
(از زبان راوی)
آرتا توی جمع خانواده نشسته بودو با بی حوصلگی سرش رو توی گوشیش فرو برده بود...
بی اراده فکرش رفت سمت پروا:درو قفل کرده؟
چیزی خورده؟ رزا هنوز هم پیششه یا تنهاست؟
سرش رو به طرفین تکون دادو به خودش تشر زد...
نمیدونست دلیل این کشش اشتباه نسبت به پروا چیه...
از وقتی پروارو دیده بود حتی حوصله ی شیطنت های گذشتشو نداشت...
آروم تر شده بودو انگار پخته تر!
با صدای آنا از افکارش بیرون کشیده شد:آرتا...کجایی تو؟
با گیجی به آنا چشم دوختو گوشیشو قفل کرد:منو دلربا رو نمیبری یه سر بیرون؟
آرتا نگاهی به دلربا که هیجانزده بهش خیره شده بود انداختو رو به آنا گفت:تولد دوستمه باید برم!
دلربا با نارضایتی به آرتا چشم دوخت:دستت درد نکنه پسر عمو...بعد از این همه مدت اومدم یه بیرون مارو نمیبری!
آرتا لبخندی تحویلش داد:یه شب دیگه ایشالله! دلربا نگاهی به آرتا انداخت...
دلش غش و ضعف میرفت برای اون ته ریشی که جذاب ترش میکرد!
یا حتی طرز لباس پوشیدنشو بوی ادکلن سردش که خونه رو پر کرده بود...
مشغول رصد کردنش بود که از جا بلند شدو رو به مادرش گفت:تا یک اینا میام خونه نگران نشو مامان!
مادرش با چهره ای گرفته لب زد:یه امروزو دختر عموتو خواهرتو میبردی بیرون...مگه چی میشد؟
آرتا سمت مادرش قدم برداشتو بوسه ای روی گونش کاشت:اخماتو باز کن مادر من...روز دیگه میبرمشون...
در پی حرفش چشمکی حواله خواهرشو دلربا کرد:مگه نه؟
آنا بی اهمیت سرش رو توی گوشیش فرو برد ولی دلربا به سرعت جواب داد:آره زن عمو وقت زیاده منم که تازه اومدم...
آرتا از فرصت استفاده کردو دستی رو به جمع تکون داد:خب دیگه خدافظ...
با رفتن آرتا اما دلربا که بخاطر آرتا به خودش رسیده بودو اومده بود چهره اش درهم رفت....
.
.
(پروا)
از ماشین پیاده شدیم...
با احتیاط از روی سنگ ریزه های ورودی باغ رد شدم!
هرچقدر نزدیک تر می شدیم صدای آهنگ بیشتر به گوش میرسید!
رزا سقلمه ای به پهلوم وارد کردو با نیش باز گفت:به نظر مهمونی توپی میاد!
لبخندی زدمو تایید کردم...
با نزدیک شدنو دیدن اون جمعیت متعجب پرسیدم:واسه یه تولد این همه شلوغش کردن؟
رزا نیشخندی زدو گفت:واسه یه تولد؟دوست پسر جنابعالی تولدش دو برابر این تشریفات داشت!
البته آقا آرشام یکی مثل مارو دعوت نمیکرد... از فیلما و عکساش فهمیدم...
هرچقدر وقت بیشتری رو با آرشام میگذروندم متوجه میشدم اون آرشام بزرگ و دست نیافتی یه رویای پوچ و تو خالیه که فقط از بیرون قشنگه!
رزا کنار میزی توقف کردو کیفو مانتوشو همونجا رها کرد:این میز ما باشه!
من میرم با چندتا از آشناها سلام کنم...
به باشه ی بی جونی اکتفا کردم که ضربه ای به بازوم زد:بخند دیگه!
لبخندی مصنوعی روی لبم نشوندم:خوبه؟
در حالی که داشت میرفت چشمکی زد:حال خوب شد...
نفس عمیقی کشیدمو به دور و اطراف خیره شدم!
عده ای رو دورا دور میشناختم و عده ای رو نه!
به شیشه ی مشروب روی میز نگاه کردم...
مثل اینکه تنها همدمم توی مهمونی بود!
سر هر میز پر از شیشه های مختلف بود،اگه تولد آرشام از این شاهانه تر بوده پس چی بوده؟
یاد اولین حقوقم افتادم توی سوپر مارکت...
بی هوا لبخندی روی لبم نشست و دلم برای اون پروای پاک و معصوم دور از تجملات تنگ شد!
به جای اینکه برم خونه رفتمو پول کلاسای پرنیانو دادم تا شاید بتونم خوشحالش کنم!
ولی با خوندن دفترچه خاطراتش فهمیدم وقتی من برای اینکه به یه جایی برسه همه کار میکردم اون فکرش جای دیگه ای بوده!
بغض بدی راه گلومو گرفت...
این روزها چقدر دلگیر شده بود...اولش فکر میکردم رابطه داشتنو زندگی کردن با یه پسر راحته!
ولی فقط واسه روز اول بود.... دو سه روز بعدش فهمیدم چه غلطی کردم!
شیشه رو خم کردم تا لیوانو پر کنم که با کشیده شدن شیشه اخمهامو درهم کشیدمو برگشتم که اعتراض کنم ولی با دیدن آرتا روبروم برای چند لحظه لال شدم!
شیشه ای که از دستم کشیده بود رو روی میز کوبید:به به پروا خانوم...نگفته بودی مهمونی های شبانه میای!آرشام خبر داره....؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#23
Posted: 5 Apr 2024 15:11
(قسمت 21)
چینی به پیشونیم انداختمو با سرتقی قدمی به جلو برداشتم:گشت ارشادی؟به تو چه؟
آرتا حیرت زده از رفتارم هیستریک خندید... اینجور خندیدنش از اخم بیشتر منو ترسوند!
-ناموس داداشمی...باید بدونم اینجا چه غلطی میکنی یا نه؟
با فاصله ی کمی از صورتش نفسمو پر حرص تو صورتش پاشیدمو داد زدم:داداشت خودش عرضه نداره از ناموسش محافظت کنه؟
بی اینکه فاصلشو کم کنه دستاشو مشت کردو داد زد:اگه داشت الان اینجا نبودی!
از حرفش شوکه شدم...
به آرشام گفت بی غیرت...هرچند رک و واضح اینو نگفت ولی منظورش همین بود!
با دهن باز پرسیدم:ی...یعنی آرشام غیرت نداره دیگه؟
آرتا کلافه دستی به پیشونیش کشید:نمیخواستم پای آرشامو وسط نکشم!
به سرعت عین بازپرسا گفتم:مگه همون اول نگفتی چون ناموس داداشتم نمیخوای اینجا باشم؟
الان میگی نمیخوای پاشو وسط بکشی؟ با خودت چند چندی آرتا؟
آرتا در حالی که عقب عقب میرفت لب زد:هرکاری دوست داری بکن...
با رفتنش دوست داشتم جلوشو بگیرمو بگم بغلم کنه...
در واقع اینقدر زخم روی دلم بود که فقط دوست داشتم مثل یه حامی کنارم وایسه و بغلم کنه!
دعوا نکنه... مجبور نباشم باهاش بد رفتاری کنم!
آب گلومو قورت دادمو از مسیری که رفته بود رو برگردوندم....
رزا با شور و هیجان سمتم اومدو در حالی که موهاشو مرتب میکرد گفت:تنهایی حوصلت سر نرفت؟
وای پروا یه پسره بهم شماره داد لامصب بد چیزی بود...
نفس عمیقی کشیدم:چه حوصله سر رفتنی؟پشیمون شدم از اومدنم!
-وا...چرا؟ سرمو سمتش چرخوندم:آرتا اینجاست!
رزا هین بلندی کشیدو توی صورت خودش کوبید:نکنه به آرشام بگه؟
خواستم جوابی بدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد!
با دیدن اسم آرشام عرق سردی روی کمرم نشست:شایدم تا الان گفته!
رزا دستشو توی موهاش فرو بردو چیزی نگذشت که انگار جرقه ای به مغزش وارد شده باشه منو کشون کشون با خودش برد...
لب به اعتراض باز کردم:کجا میبری منو رزا؟
رزا حین حرکت سریعش جواب داد:یه جایی که صدای آهنگ نباشه بتونی جواب بدی!
با ترسی که عین خوره به جونم افتاده بود گفتم:لبد تا الان گفته که آرشام زنگ زده...
رزا مکانی تاریک نزدیک دستشویی از حرکت ایستاد...
در حالی که نفس نفس میزد با چشماش به گوشیم اشاره کرد:منتظر چی هستی؟جواب بده!
صدای قلبمو به وضوح می شنیدم.... عزممو جزم کردمو جواب دادم:الو.... صدای خش دار آرشام پشت خط پیچید:کجایی؟ نگاهی به رزا انداختمو آب گلومو قورت دادم!
آرشام مثل همیشه با بی حوصلگی گفت:پروا مگه با تو نیستم؟
کارم تموم بود....باید خودم رو لو میدادم!
رزا با حرکاتش داشت علامت میداد که بگم خونه ام!
شانسمو امتحان کردمو بدون اتلاف وقت جواب دادم:خونه ام دیگه آرشام...کجا باشم؟
-خیلی خب...یکی از کارتامو برات گذاشتم روی اُپن...
پول به اندازه کافی توش هست هرچی لازمت شد بخر...رمزشم ۲۲۳۴
نفسمو از سر آسودگی بیرون فرستادمو دستمو روی قلبم گذاشتم:خیلی خب...ممنون مواظب خودت باش!
به رزا با ایما و اشاره فهموندم که نفهمیده و خیالشو راحت کردم...
آرشام خمیازه ای کشیدو گفت:از وقتی رسیدم سر ساختمون بودم با بابا...
تازه اومدم هتل... الان تنها چیزایی که بهشون نیاز دارم دو تا چیزه! -به چی نیاز داری؟ آرشام که ازش بعید بود خندید:تو و تخت خوابم! خواستم جوابی بدم که رزا آروم در گوشم گفت:تو
که داری دل و قلوه میگیری... من برم به این پسر جدیده برسم... چشمامو به هم فشردمو اشاره کردم که بره! با رفتن رزا حواسمو به آرشام جمع کردم:در واقع منو میخوای روی تخت خوابت!
آرشام قهقه ای سر داد:ترکیب دوست داشتنی منه دیگه...
در حالی که خاک های روی زمین رو لگد میکردم پرسیدم:آرشام تو دلت برای خودمم تنگ میشه؟
آرشام کمی مکث کرد...
منتظر شدم جواب بده که صدای چندتقه ی محکم به در از اونور خط بلند شد...
سرسری گفت:بعداً بهت زنگ میزنم...
خواستم خداحافظی کنم که با صدای بوق ممتدی که توی گوشم پیچید متوجه شدم قطع کرده!
گوشی رو از گوشم دور کردمو به سادگی خودم خندیدم که همچین سوالی از آرشام پرسیدم!
خواستم سمت شلوغی برم که صدای پای شخصی مانع شد...
چشمامو ریز کردم تا ببینم کیه... پسری لاغر اندام از دستشویی خارج شد!
خواستم از کنارش رد شم که بازومو گرفت:پس پروا تویی!
بوی الکل تندی که دورش بود رو از صد فرسخی میشد تشخیص داد!
خواستم بازومو از دستش بیرون بکشم که محکم تر فشار داد...
با عصبانیت فریاد کشیدم:ول کن دستمو!
بی توجه به عصبانیتم خندید:اووووه...چقدرم که نازت زیاده....
مگه دوست رزا نیستی؟دیدم باهم اومدین... زیاد باهات عکس میذازه تو اینستاگرام!
رزا با دوستاش واسه کسبو کار میاد مهمونی دیگه خوشگله...
اینو همه میدونن... نمیخواد نگران باشی...
سرتاپامو برانداز کردو ادامه داد:خیلی خوشگل نیستی ولی هیکلت بدجوری چشممو گرفت از لحظه ی ورودت...
تقلا کردم تا خودمو از دستش بیرون بکشم:میگم ولم کن حیوون!
دستشو توی یقه ی لباسم فرو برد:اخلاقتم سگتم دوست دارم...
اینقد دستو پا نزن...دوبرابر نرخ رفیقت بهت میدم! مگه واسه همین نیومدی؟
خونم به جوش اومده بود به سختی هلش دادم سمت عقب و برای اینکه دلم خنک شه سیلی محکمی به صورتش زدم:عوضی حرف دهنتو بفهم!
با تو دهنی که ازم خورد فرصت فرار بهم نداد....
به سمت هجوم آوردو پرتم کرد روی زمین و خودش روی بدنم خیمه زد...
جیغ هام توی این قسمت از باغ بی فایده بود....
مچ جفت دستامو محکم گرفتو فرستاد بال:گوه میخوری رو من دست بلند میکنی دختریکه ی پتیاره...
تو میدونی من کیم؟هان؟
نمیتونستم جلوی زبونمو بگیرم برای همین جواب دادم:توی این چند دقیقه فهمیدم یه حرومزاده ای...
بکش کنار بهت میگم...
با این حرفم سیلی محکمی بهم زد که شوری خون گوشه ی لبم رو حس کردم....
دامن لباسمو بالا زد که شروع به جیغو داد کردم.... با ولع دستشو روی پاهام کشید:خوشم اومد... واسه یه شب خوب چیزی هستی... ارزش زور گیر کردنو داری! با تمام قدرتم جیغو داد کردم جوری که سوزش رو
توی هنجره ام حس کردم...
تنها کاری که اون لحظه تونستم انجام بدم لگد محکمی بهش زدم که آستین لباسمو کشید...
حال دیگه سرپا ایستاده بودم ولی آستینمو محکم چسبیده بود...
برای خلاصی از دستش آستین لباسمو محکم کشیدم که صدای پاره شدنشو شنیدم...
ولی قبل از اینکه دوباره گیرم بندازه تمام قدرتمو توی پاهام جمع کردمو دویدم....
دوست داشتم یه دل سیر کتکش بزنم ولی حیف که زورم نمی رسید...
چشمه ی اشکم جوشید.... حرف های اون پسر توی سرم اکو میشد.... با اون سرو وضع خاکی خودمو به جمع رسوندم!
برای لحظه ای انگار زمان متوقف شدو همه سمتم برگشتن و اما اون لحظه در حالی که نفس نفس میزدم حامیمو صدا زدم:آرتا...
اینقدر صدام آهسته بود که بی شک به گوش هیچکس نرسید...
اما با زانوهایی که تازه متوجه زخمش شده بودم جلوتر رفتمو چشم چشم کردم تا پیداش کنم!
همه در حال پچ پچ کردن بودنو به وضع ناجور من چشم دوخته بودن...
فقط خداروشکر کردم که دوربیناشونو برای ثبت این لحظه بالا نیاوردن...
احساس میکردم صداها گنگن...
آرتا از میان جمعیت سمتم پا تند کرد، دستشو دورم حلقه کردو وحشتزده صدا زد:پروا...پروا....خوبی...
پروا با توام...میشنوی صدامو؟
سرم رو بالا گرفتمو به چشم های قهوه ای تیرش که بیشتر از همیشه بهش احتیاج داشتم خیره شدمو با بغض لب زدم:آ...آرتا....م...من....خی...خیلی ترسیدم!
خودمو توی آغوشش رها کردمو برای اولین بار فکر آرشام رو از خودم دور کردم....
محکم لباسشو چنگ زده بودمو ازش جدا نمیشدم..
مثل بچه ای که توی پارک گم شده بوده و بعد از چند ساعت پدرشو پیدا کرده....
آرتا دستشو نوازش وار روی موهام کشید:پروا...تروقرآن یه چیزی بگو...داری میلرزی...
ِد حرف بزن....
صدای رزا که با جیغ بهمون نزدیک شد باعث شد سرمو بچرخونم...
دستشو روی صورتم میکشیدو مثل آرتا سوال میپرسید چی شده...
در حالی که به سختی میتونستم لب باز کنم گفتم:آرتا...م...من این...اینی که میگن نیستم!
و...واسه یه شب نی...نیسم... م...می...میخواست ب...بهم تجا...تجاوز کنه... نتونستم ادامه بدمو زدم زیر گریه...
نمیدونم نازک نارنجی بودم یا پیش آرتا سیل اشکام روانه میشد...
آرتا دستشو روی شونه هام گذاشتو چند بار تکونم داد:پروا کی بود؟
بی رمق سرمو به طرفین تکون دادمو نالیدم:نمیدونم!
آرتا که دست بردار نبود رو به جمع با لحنی که ازش انتظار نداشتم داد زد:کار هرکی بوده یا خودش با زبون خوش میاد اینجا...
یا وقتی پیداش کنم بلایی به سرش میارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن...
تمام افراد حاضر در جمع بخاطر رفتار چال میدونی آرتا وحشت کردن...
بچه سوسول و مایه دار بودن دیگه بیشتر از این ازشون انتظار نمیرفت...
با دیدن فردی که از پشت بوته ها خارج شدو لباساش تقریباً خاکی بود لبمو با نفرت ورچیدمو
اشاره کردم:آرتا اون پسرست...اون...اون که لباساش خاکیه...
بهم فرصت اینو نداد که حرف دیگه ای بزنم...
منو از بغلش جدا کردو به رزا اشاره کرد که حواسش به من باشه...
خواستم جلو برم تا خودم حال که میتونستم حال اون پسرو بگیم که رزا مانع شد...
این روی آرتا رو هیچوقت ندیده بودم!
پسررو از لباس گرفتو کشون کشون سمت ما آورد...
از طرفی دلم خنک شده بود و از طرفی خجالت زده بودم که این همه آدم متوجه قضیه شدن!
آرتا دندوناشو به هم ساییدو مچ دست پسری که هنوز هم اسمشو نمیدونستم رو گرفت:با کدوم دستت بهش دست زدی؟این بود؟
پسر نالید:ولممم کن کثافت...بابام بفهمه دمار از روزگارت در میاره....
-که بابات بفهمه دمار از روزگارم در میاره؟هان؟پی حرفش عربده زد:گفتم با کدوم دستت بهش دست زدی؟
دست راستشو به طرز بدی پیج داد که صدای فریاد پسر بلند شد:این بود؟
و سراغ دست چپش رفتو محکم با کفشش انگشتاشو فشار داد:یا این؟
این آرتا منو میترسوند...موهای خیس عرقش روی پیشونیش پخش شده بودنو نفس نفس میزد....
خودمو از رزا جدا کردمو بازوی آرتا رو گرفتم:بیا بریم....تروخدا فقط بیا از این مهمونی لعنتی بریم...
تروخدا...
حین التماس کردنم به آرتا پسر از جا بلند شدو مشتی حواله ی آرتا کرد که آرتا به جونش افتادو شروع به کتک زدن کرد...
دست آرتا رو کشیدم:آرتا قسمت میدم به هرچی میپرستی....بیا بریم....
رو به جمع فریاد کشیدم:یکی نمیخواد بیاد جلوشو بگیره؟
صدایی از جماعت بی بخار بلند نشد که آرتا بلند شدو موهای آشفته ی روی پیشونیشو بالا فرستاد:بیا بریم.
پسر نیم خیز نشستو در حالی که داشت خون روی صورتشو پاک میکرد خطاب به آرتا گفت:بدبختت میکنم...
-هیچ غلطی نمیتونی بکنی... حساب من با تو تموم نشده...
بازوی آرتارو کشیدمو با التماس گفتم:بریم آرتا.... اصلاً من غلط کردم هرچی گفتم.... فقط تمومش کن! آرتا نگاهی به صورت رنگ پریدم انداختو دستشو
دورم حلقه کرد... حالت چهره اش نگران بود:هنوز داری میلرزی!
بی اینکه منو از خودش جدا کنه سمت در قدم برداشت...
ضربان قلبم بی اختیار بال میرفت...
قفل ماشین رو از فاصله ی دور باز کردو به محض نزدیک شدن در صندلی شاگرد رو باز کرد:بشین!
دستمو به در ماشین گرفتمو با مشقت نشستم... انگار بدنم قدرت حرکت نداشت!
اونقدری ضعیف نبودم که بخاطر اینکه یه نفر میخواد بهم تجاوز کنه بترسم...
اما توی اون مدت همش تصویر عماد جلوی چشمم بود...
تصویر التماسام... هرشب با استرس خوابیدنام!
آرتا به سرعت روی صندلی راننده جا گرفتو دستاشو قاب صورتم کرد:منو ببین!
سرمو سمتش چرخوندم که گفت:خوبی؟
بی توجه به سوالش با سرانگشتام آروم گونشو لمس کردم:کبود شده صورتت...
آرتا دستشو روی دست ظریفم قرار داد:پروا صورت منو ول کن...
با سماجت گفتم:درد داره؟ نفس عمیقی کشیدو نگاهشو بهم دوخت:نه...نداره!
موهامو از روی صورتم کنار زدو لبشو تر کرد:تو چرا هرجا رزا رفت پشت سرش راه میفتی؟
-م...من فق...فقط خواستم اینقدر گوشه گیر نباشم...
خ...خواستم یکم سرگرم باشم... با پشت دست گونمو آروم نوازش کرد... صدای نفساشو به وضوح میشنیدم... حتی همین صدا هم برام قشنگ بود! فاصله ی صورتش شاید فقط چندسانتی متر بود... با صدایی گرفته ناشی از عربده هایی که زده بود
لب زد:اگه اذیتت میکرد چی؟
نگاهمو بین چشماشو لباش چرخوندمو با بی قراری لب زدم:اگه اذیتم میکرد چی؟
آب گلوشو قورت دادو همونطور که دستشو نوازش وار روی گونم میکشید گفت:میکشتمش!
بی اختیار دستمو بالا بردمو روی ته ریشش سر دادم:تو که اینجوری نبودی!
-چجوری نبودم؟
بی اینکه دستمو از روی صورتش بردارم یا فاصله ای ایجاد کنم گفتم:همینجوری دیگه...
عصبی... اینقدر که بگی یکی رو میکشم... به نظر پسر راحتی میومدی... ی...یعنی از رفتارات اینجور برداشت کردم... -اینجوری نبودم...اینجوری شدم! بی اینکه دست بردارم جلوتر رفتم:چرا اینجوری شدی؟
دستشو از روی صورتم به سمت گردنم سوق دادو به طرز ناگهانی لباشو روی لبام گذاشت...
چشمام روی هم رفتو دستمو توی موهاش فرو بردم...
میدونستم از هر گناهی که مرتکب شدم بزرگ تره ولی تنها چیزی که اون لحظه میخواستم آرتا بود!
دستمو توی موهاش فرو بردمو بدون هیچ فکر دیگه ای که باعث شه عقب بکشم همراهیش کردم!
در حالی که نفس کم آورده بودم ازش جدا شدم... مات و مبهوت برای چند دقیقه به هم زل زدیم... جفتمون میدونستیم اشتباهه.... شاید برای آرتا سخت تر بود چون آرشام داداشش بود... سرش رو به فرمون تکیه داد... دستمو روی بازوش گذاشتم:آ...آرتا ما... آرتا سرش رو از فرمون ماشین بالا آورد :پروا
نمیدونم چرا اونکارو کردم...
خواستم دهن باز کنم که ماشینو روشن کرد:میرسونمت خونه...
میخواست جوری رفتار کنه انگار اتفاقی نیفتاده ولی مگه ممکن بود؟
من برادر دوست پسرمو بوسیده بودمو این خودش مسئله ی کمی نبود!
هر از گاهی نیم نگاهی به آرتا مینداختم... چرا رفتاراش اینقدر ضد و نقیض بود؟
بیست دقیقه ای گذشته بود که جلوی در خونه توقف کرد...
سرم رو سمتش چرخوندم....نگاهشو از من می دزدید...
انگار از کرده ی خودش پشیمون بود... بهم برخورده بود...
این رفتار بعد از بوسیدنم حس بدی بهم منتقل میکرد...
بی خداحافظی از ماشین پیاده شدمو کلیدو توی در چرخوندم!
در حالی که با خشونت با کلید برای باز شدن در رفتار میکردم غریدم:یه جوری رفتار میکنه انگار من اول بوسیدمش....
با شنیدن این جمله از دهن خودم ناباور گفتم:واقعاً بوسیدمش...
یعنی خواب نبود....رویا نبود....
مشغول حرف زدن با خودم بودم که سرم رو برگردوندم...هنوز توی ماشین نشسته بود تا اول من برم داخل...
دوست داشتم حرفی بارش کنم بخاطر رفتارش اما کوتاه اومدمو از در خونه داخل شدم!
چراغارو روشن کردم...همیشه از تنهایی میترسیدم...
حتی اگه از تنهایی زهره ام میترکید هم روی اینو نداشتم به آرتا بگم بیا خونه ی داداشت پیشم
بمون...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#24
Posted: 5 Apr 2024 18:42
(قسمت 22)
ما رسماً به آرشام خیانت کرده بودیمو اسم دیگه ای نمیشد روش گذاشت!
عذاب وجدان مثل خوره افتاده بود به جونم! صدای زنگ تلفن رشته ی افکارمو پاره کرد...
کسی به تلفن خونه زنگ نمیزد،هرکی کاری داشت به گوشیم زنگ میزد...
تنها صدایی که توی محیط ساکت خونه پیچیده بود صدای زنگ تلفن بود!
یاد فیلم های ترسناکی که دیده بودم افتادم! گوشی تلفن رو برداشتمو جواب دادم:الو!
صدای رزا پشت خط پیچید:هوف...خیالم راحت شد،خونه ای؟
-آره خونم...چرا به گوشیم زنگ نزدی؟
+گوشیتو توی محل حادثه جا گذاشتی دختر...برات میارمش...آرتا پیشته؟
-نه...اون چرا باید پیشم باشه؟
+با جنگی که این اینجا درست کرد گفتم تا صبح ولت نمیکنه...
بی هوا لبخندی روی لبم نشست بخاطر حرف رزا:خیلی خب...گوشیمو بیار هرچه زودتر...لازمش دارم!
رزا که از تن صدام کمی خیالش راحت تر شده بود باشه ای گفتو گوشی رو قطع کرد!
گوشی تلفن روی توی بغلم گرفتم... کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردند... بخاطر من بود.... اینکه اون پسرو تا حد مرگ زد فقط و فقط بخاطر
من بود...
.
.
(از زبان راوی)
مشت هاشو بی وقفه به فرمون میکوبید...
در آخر خسته شدو پیشونیش رو به فرمون چسبود!
اینکه دل بسته بود به دوست دختر داداشش داشت دیوونش میکرد...
نمیخواست یه عوضیه به تمام معنا باشه! ولی کنترلی هم روی احساساتش نداشت...
صدای فریادش توی ماشین پیچید:خاک بر سرت کنن دوست دختر داداشته...
داداشت... اینقدر پست شدی که به برادر خودتم رحم نمیکنی؟ از ماشین پیاده شدو به سمت در عمارت رفت... نمی تونست فکرشو آزاد کنه! روی چمن های توی محوطه ی خونشون نشست! هر وقت حال بدی داشت به اونجا پناه میبرد!
زانوهاشو توی شکمش جمع کردو دستشو دور زانوهاش قلاب کرد...
با صدای خش خش چمن ها فهمید کسی داره به سمتش میاد...
زیر لبی گفت:نشد ما یه بار تنها بشینیم یه جا! با جای گرفتن شخصی سرش رو چرخوند:تویی آنا؟
آنا درست مثل خودش نشست:پس میخواستی کی باشه؟
آرتا شونه ای بالا انداخت:نمیدونم!
آنا کمی سرش رو خم کردو چونه ی آرتا رو توی دست گرفت:ببینم تو رو داداش بزرگه...این چه حالو روزیه؟
صورتت چرا کبوده؟
آرتا با یادآوری نوازش های پروا روی کبودی گونش نفس عمیقی کشیدو سرش رو زیر انداخت:چیزی نیست!
آنا با لجاجت اخم ریزی کرد:یعنی چی چیزی نیست؟از من میخوای چیو پنهون کنی؟منی که جیک و پیک تو رو میدونم!
آرتا لبخند کمرنگی زدو لپ آنا رو کشید؛راست میگی...چیو میخوام ازت پنهون کنم تو که سریع میفهمی!
-پس تعریف کن!
آرتا به آسمون خیره شدو بعد از مکث کوتاهی نگاهشو سمت آنا سوق داد:پروارو میشناسی؟
آنا چشماشو ریز کردو کمی فکر کرد...
طولی نکشید که گفت:منظورت دوست دختر آرشامه؟
آرتا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد:خودشه! -خب؟
آرتا دستی به ته ریشش کشیدو کلافه گفت:هیچی ولش کن...میرم بخوابم!
آنا مچ دستشو گرفتو با جدیت گفت:وایسا ببینم کجا فرار میکنی... کامل حرفتو بزن!
آرتا سرشو بین دستاش گرفت:آنا گیجم...همیشه هر مشکلی داشتم بهت میگفتم...
نزدیک ترین عضو خانواده به من فقط تو بودی! از همون بچگی...
ولی الان بدجوری گیرم...نمیدونم از کجا شروع کنم!
آنا لبخندی برای دلگرمی تحویلش داد:از هرجا راحت تری شروع کن!
-دوسش دارم آنا...
عین یه احمق نفهم دوسش دارم انگار کور شدم نمیبینم دوست دختر آرشامه...
آنا با دهن باز به آرتا خیره شد:ت...تو...
آرتا تو داری چیکار میکنی؟میدونی اگه آرشام بفهمه چه قیامتی به پا میکنه؟نکنه قضیه ی دلربا رو یادت رفته؟
آرتا به سرعت جواب داد:دلربارو من نمیخواستم آنا...
خودت خوب میدونی نگاه چپ به دلربا نکردم!
-منظور منم همینه...نگاه چپ به دوست دخترش نکردی و همه چی رو از چشم تو دید!
یادت که نرفته سر دلربا چه جنگی به پا کرد!
آرتا با کف دست کوبید به پیشونیش:من فقطو فقط نمیخوام داداش تنی خودمو بخاطر دختر از دست بدم ولی آنا تو ندیدی...
تو نبودی ببینی چجوری نادیدش میگیره... چجوری خوردش میکنه...
نمیخواد دختره رو یه جوری باهاش رفتار میکنه انگار عروسک جنسیشه!
آنا برای لحظه ای شوکه شد:و...وا...وایسا بب...ببینم...دخ...دختره با آرشام رابطه داره و ت...تو هنوز...
آرتا حرفشو ادامه داد:آره با این وجود دوسش دارم!
آنا با چشم های گرد شده لب زد:نمیدونم چی بگم آرتا...مگه تو با ترلان نیستی؟
میپره از سرت این دختره تروخدا خودتو تو دردسر ننداز!
-آنا نمیفهمی منو...دارم میگم داداشت عاشق شده چرا نمیبینی؟
نمیتونم بذارم آرشام اینجوری زجرش بده...
نمیتونم وقتی با چشای مظلومش نگام میکنه و با نگاهش التماس میکنه مواظبش باشم بی تفاوت باشم...
آنا اون فقط یکی رو میخواد که مراقبش باشه و بهش محبت کنه...
ا...امشب تو بغلم یه جوری میلرزید که میخواستم باعث و بانیشو بکشم!
اگه خودش اونجا نبود میکشتم!
-آرتا این رفتارای چال میدونی رو کی یاد گرفتی تو؟یعنی چی؟آدم میکشی واسه دختری که هنوز هیچ سنخیتی باهاش نداری؟
آرتا دستاشو مشت کردو گفت:میگی چیکار کنم؟کجا فرار کنم ازش؟
هرجا برم فکرمو درگیر میکنه... باور کن امتحان کردم که میگم! حتی اگه شده میخوام کمکش کنم جدا زندگی کنه! آنا با نگرانی لب زد:گیریم بردیش یه جایی که جدا زندگی کنه...
اگه آرشام پی این قضیه رو گرفت فهمید تو کاری کردی دوست دخترش از خونه بره چی؟
-فوقش ازم متنفر میشه...بالاتر از اینه؟
+اگه آرشام دیگه تو روت نگاه نکرد چی؟
آرتا با کلافگی سرشو به طرفین تکون داد:نمیدونم آنا...هیچی نمیدونم....
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان در حالی که داشت اجناس پشت شیشه هارو نگاه میکرد سمت سعید برگشت:سعید هیجان نداری؟
سعید خمیازه ای کشیدو گفت:الان فقط نمیدونم چرا سر صبح اومدیم واسه خریدای عروسی...
مگه این خریدا کار زنا نیست؟
پرنیان دست سعیدو گرفتو با ناز گفت:من میخوام شوهرم همه چیزایی که میخوام بخرمو انتخاب کنه!
سعید لبخند کمرنگی روی لب نشوند:من خیلی سلیقم خوب نیست....
هرچی گرفتی خوبه!
پرنیان از حرکت ایستادو اخمی روی صورتش نشوند:سعید چرا اینقدر بی ذوقی؟
سعید دستی به ته ریشش کشید:یه عقد محضری میکردیم تموم میشد میرفت...نیازی به این همه برو بیا هم نبود!
-سعید یعنی چی عقد محضری؟نمیخوام کل محل اسم تو رو کنار پروا یادشون بیاد...
بذار بفهمن دیگه!
با اومدن اسم پروا باز هم بهم ریخت:بحث پروارو پیش نکش!
پرنیان با تحکم گفت:توام روی اسمش حساس نباش،این منو ناراحت میکنه که شوهرم تا اسم خواهرمو بشنوه دستو پاشو گم کنه!
سعید چینی به پیشونیش انداخت:پرنیان یه جوری رفتار نکن انگار نمیدونستی من سالها عاشق پروا بودم...
تو با وجود این موضوع خواستی زن من بشی!
پرنیان کلافه چادرشو از زیر دستو پا جمع کرد:بودی...نکنه هنوزم عاشقشی؟
-این چرتو پرتارو بنداز دور پرنیان...الان وقت این حرفا نیست!
پی حرفش به ویترین مغازه ای اشاره کرد:اینو ببین...خیلی خوبه!
.
.
(پروا)
کش و قوسی به بدنم دادمو از تخت بلند شدم...
با یادآوری شب قبل آب گلومو قورت دادمو تپش قلب گرفتم!
برام اتفاق غریبی بود که همش حس میکردم شب قبل خواب دیدمو هیچ کدوم از اینا واقعیت نداشته!
دستمو توی موهام فرو بردمو از جا بلند شدم... توی سالن چشم چشم کردم ولی اثری از رزا نبود!
حتماً رفته بود...
گوشیمو که شب قبل بعد از اینکه رزا به دستم رسوند روی میز رها کرده بودم برداشتم!
نمیدونم چرا انتظار داشتم پیامی از آرتا داشته باشم!
خواستم گوشی رو زمین بذارم که صدای زنگش بلند شد...
با دیدن اسم آرشام هوفی کشیدم... تنها کسی بود که این موقع روز حوصلشو نداشتم! غیرمنصفانه بود ولی حوصله نداشتم! گوشی رو کنار گوشم گذاشتم:جانم؟ -سلام پروا خوبی؟ +خوبم تو چی؟
-خوبم منم...میگم من یکم گرفتارم نمیتونم زیاد حرف بزنم ولی فردا تولد آرتائه...
ترلان میخواد امشب سورپرایزش کنه که آشتی کنن...میتونی کمکش کنی؟
میخواد سورپرایزو توی باغمون انجام بده... کلیدشم توی جا کلیدیه یه آویز زرد رنگ داره!
همینو کم داشتم،بریده بریده لب زدم:چ...چه کاری از من ساختست؟
آرشام در حالی که مشخص بود سر ساختمونه و دورش پر از سروصدا بود گفت:وقتی اومد کلیدو ببره توام باهاش برو کمک کن دیگه...
تولد داداشمه من که نیستم حداقل تو بری هم خوبه!
دستی روی صورتم کشیدمو با بی میلی گفتم:میشه من نرم؟
-پروا مسخره بازی در نیار توام یه کار کوچیک ازت خواستم!
لبمو به دندون گزیدمو نفس عمیقی کشیدم:خیلی خب میرم...
آرشام سرسری باشه ای گفتو گوشی رو قطع کرد!
پر حرص به خودم گفتم:آفرین پروا...واقعاً آفرین!
امشب دوست دختر خود شیرینش براش تولد میگیره...
توام میری کمکش حمالی!
بعدم به خوبی و خوشی آشتی میکننو این وسط تو میمونی و گندی که شب قبل زدی!
پوست لبمو به دندون کشیدم که شوری خون رو توی دهنم حس کردم!
گندش بزنن!
از جا بلند شدمو آرایش ملیحی روی صورت بی روحم نشوندم!
امشب باید همه چی رو تحمل میکردم...
شاید خواست خدا بود که امشب برمو با چشمای خودم ببینم این حس اشتباهه محضه!
مانتوی مشکی رنگی رو بیرون کشیدم...
دل و دماغ رسیدن به خودم رو نداشتم!
قرار بود به دوست دختر کسی که دوسش دارم کمک کنم تا به نحو احسنت براش تولد بگیره!
صدای زنگ آیفون بلند شد! حتم داشتم ترلانه... دکمه ی آیفون رو زدمو منتظر شدم بیاد بالا! چندان رابطه ی خوبی نداشتیم که مجبور باشم
تحویلش بگیرم...
برای همین فقط در بالارو باز گذاشتم تا خودش بیاد داخل...
سمت آشپزخونه رفتمو مشغول درست کردن قهوه شدم...
تنها راهی که میشد ساعت ها این اوضاع رو تحمل کنمو سردرد نگیرم بی شک قهوه بود!
-سلام!
با صدای ترلان سرم رو چرخوندمو سرد جواب دادم:سلام...
پی حرفم ادامه دادم:قهوه میخوری؟
موهاش رو پشت گوش فرستادو لب زد:نه ممنون...آرشام گفت میتونی کمکم کنی...
هرچند زیاد باهم رابطمون خوب نیست! ولی یکم با آرتا بحثمون شده! فقط...فقط میخوام یه امروزو باهم کنار بیایم... این بهترین شانس برای آشتیمونه... اگه توام با آرشام رابطت خراب میشدو ازم کمک
می خواستی بهت کمک میکردم! حرف های ترلان عذاب وجدانمو دو چندان میکرد!
نباید بخاطر حس احمقانه ای که توی دلم ریشه کرده بود زندگی همه رو به گند میکشیدم!
برای همین لبخندی زورکی روی لبم نشوندم:نگران نباش...کمک میکنم!
قهومو توی فنجون ریختمو به جا کلیدی اشاره کردم:کلید باغ اونجاست...آدرسشو بلدی؟
ترلان سر تکون داد:آره بلدم...فقط زنگ بزنم تشریفات تا یک ساعت دیگه خودشونو برای تم و تزئینات برسونن...
هوف خیلی استرس دارم همه چی خوب پیش نره! از دیشب درگیر دعوت کردن دوستاش بودم...
متعجب به صحبت های پشت سرهم ترلان گوش میدادم...
باورم نمیشد این همه خودشو به آبو آتیش میزنه تا برای آرتا تولد بگیره....
از اینکه آدم بدجنسی باشم نفرت داشتم ولی دروغ چرا؟کنترل حسادتم از دستم خارج شده بود...
قهومو که تقریباً ولرم شده بود سر کشیدمو کلید رو از توی جا کلیدی برداشتم:بریم تا دیر نشده!
ترلان جلوتر از من راه افتاد...
کلید باغ و خونه رو برداشتمو سوار ماشین شدم...
سنی نداشت ولی یه ماشین خارجی زیر پاش انداخته بودن...
آرتا از نظر سطح طبقاتی به ترلان بیشتر میومد!
کیف و کفشش داد میزد مارکن و گوشی آیفون 14دستش رو اگه مثل سگ کار میکردمم نمیتونستم بخرم...
اونوقت میخواستم جاش رو کنار آرتا بگیرم... خیال خامی بود! آرتا حتماً میخواست مثل آرشام ازم سواستفاده کنه! میخواست منو یه تست بکنه و بندازه دور... من چقدر احمقو سادم!
ترلان سکوت رو شکست و در حالی که صدای آهنگ رو کم میکرد لب باز کرد:آرشام کی برمیگرده؟
سرم رو با گیجی سمتش چرخوندم:ها؟
-میگم آرشام کی برمیگرده؟ +تقریباً یک هفته دیگه...چطور؟
شونه ای بالا انداختو دستشو روی فرمون جا به جا کرد:همینجوری پرسیدم...سختت نیست یک هفته ازش دور باشی؟
از سوالش جا خوردم...تصنعی خندیدم:خ...خب معلومه که سخته!
ترلان توی کوچه ای خاکی پارک کردو چشماشو ریز کرد تا در باغ رو پیدا کنه....
در ماشین رو باز کردو به در سفید رنگ اشاره کرد:همینه...پیاده شو!
چون توی شب اومده بودم سری قبل درست یادم نبود کدومه!
از ماشین پیاده شدمو پشت سرش راه افتادم! کلیدو توی در چرخوندمو وارد شدیم... فکر نمیکردم اینقدر باغ مدرنی باشه!
توقعم از اون مدل باغ هایی بود که یه گوشه باغچه و درخته و فضای زیادی نداره ولی اینجا فرق داشت با تصوراتم...
مشغول کنکاش بودم که ترلان صدا زد:پروا...
سرم رو سمتش چرخوندم که فخر فروشانه گفت:اولین بار اینجا بود که آرتا خواست باهم باشیم...
توی یکی از مهمونی هایی که آرشام ترتیب داده بود...
با بی میلی لبخندی روی لبم نشوندم:پس میخوای بکشونیش اینجا که در واقع خاطراتتونو زنده کنی!
ترلان هیجان زده خندید:دقیقا!
سرم رو زیر گرفتمو با خودم عهد کردم که ناراحتیم رو نشون ندم...
من سخت تر از ایناشم پشت سر گذاشته بودمو هنوز سر پام...
فقط حرف های ترلان بی اراده منو به دیشب میبرد و حتی با یادآوری اون فاصله ی کم از آرتا و نفسای گرمش که توی صورتم پخش میشد تنم مور مور میشد...
سرمو به طرفین تکون دادم تا افکار مربوط به آرتا رو بپرونم...
ترلان در حالی که عرض باغ رو طی میکرد مشغول حرف زدن با تلفن بود!
گویا داشت به تشریفات میگفت دقیقاً کدوم کوچه رو بپیچن و در آخر رفت جلوی در تا راه رو بهشون نشون بده...
دستی به پیشونیم کشیدمو نفسمو فوت کردم... هنوز هیچی نشده طاقتم طاق شده بود!
چندساعتی گذشته بود که بالاخره تونستم برگردم خونه تا برای شب که به اجبار باید میرفتم حاضر شم...
تا موقعی که اونجا بودم همه ی تزئینات به بهترین شکل انجام شده بود!
جلوی آینه نشستم... بی میل تر از همیشه بودم ولی نباید بروز میدادم!
خط چشم نازکی پشت چشمم کشیدمو رژ قرمزی روی لبم کشیدم...
بعد از صاف کردن چتری هام از جا بلند شدمو لباس بندی سورمه ای مخملی رو از کمد بیرون کشیدم!
بلندیش تا بالاي زانوهام میرسید!
بعد از تعویض لباس نگاهی به ساعت انداختم،۸شب رو نشون میداد!
هینی کشیدمو به سرعت تاکسی گرفتم...
دیرم شده بودو اینقدر فکرو خیال داشتم که حواسم به ساعت نبود...
به محض رسیدن تاکسی حول حولکی سوار ماشین شدمو آدرس رو دادم!
با دلشوره ماشین های در حال عبور رو تماشا میکردم!
کاش آرشام منو به اجبار اونجا نمیفرستاد...
ولی اون که خبر نداشت اوضاع از چه قراره!
باز هم از حسی که داشتم احساس ندامت کردم...
با وسواس دستی بین چتری هام کشیدم،با وجود همه ی اینها دوست نداشتم زشت به نظر بیام!
صدای راننده باعث شد سر بچرخونم:منو صدا زدید!
-بله خانوم...جسارتاً این کوچه پر قلوه سنگه،اگر براتون امکانش هست از اینجا به بعد رو پیاده برید برای من مقدور نیست جلوتر بیام!
نگاهی به فضای بیرون انداختم:نه مشکلی نیست...ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#25
Posted: 5 Apr 2024 22:01
(قسمت 23)
راهی نبود برای همین کرایه رو حساب کردمو پیاده شدم...
با احتیاط از روی سنگ ها رد میشدم...
با خودم غرولند کنان گفتم:همین دیشب توی مهمونی میخواستن بهت تجاوز کنن،توئه کله شق باز بیا توی اینجور جمع ها!
با خودم عهد کردم دیگه جای خلوت نرم! طولی نکشید که به ورودی باغ رسیدم...
در باز بودو صدای آهنگ ملایمی توی فضا پیچیده بود...
کمی جلوتر رفتم که ترلان رو از دور دیدم...
خیلی به خودش رسیده بود جوری که باعث شد اعتماد به نفسمو از دست بدم...
لباس کار شده ای که تنش بود واقعاً خیره کننده بود...
حسای بدو کنار گذاشتمو جلو رفتم:سلام!
ترلان سمتم برگشتو در حالی که داشت سرتاپامو برانداز میکرد با لحنی مصنوعی گفت:خوش اومدی!
-ممنون...آرتا نیومده هنوز؟
ترلان هیجان زده به در خیره شد:الناست که برسه...
با کنجکاوی ادامه دادم:چجوری دارید میکشونیدش اینجا؟
دندون نما خندید:فکر میکنه یکی از دوستاش خیلی مست کرده،بهش زنگ زدن گفتن بیا ببرش!
یه تای ابروم بالا پرید:شک نمیکنه؟توی باغ خودشون!
سرش رو به نشونه ی نه بالا فرستاد:خیلی از بچه ها واسه مهمونیا ازشون کلید میگیرن!
آهانی گفتم که یکی از دخترا با شتاب خودش رو به ترلان رسوندو در حالی که نفس نفس میزد گفت:داره...داره ماشینشو پارک میکنه...زود باش!
ترلان آهنگ رو قطع کردو توی میکروفونی که کنار دستگاه دی جی بود گفت:بچه ها طبق برنامه
پیش برید لطفا...آرتا رسید!
همه دور تا دور در حلقه زده بودن...
ترلان کیک ساده ولی شیکی رو توی دست گرفته بود!
قلبم خودشو وحشیانه به قفسه ی سینم میکوبید! مشتاق بودم ببینمش!
دوست داشتم شده از دور،پشت سر این جمعیت صورتش رو ببینم!
با ورود آرتا کل جمع یکصدا گفتن:تولدتتتتتت مبارک!
آرتا بهت زده به جمعیتی که روبروش بودن خیره شدو خندید:لعنتیییییی امسال تولدمو اصلاً یادم نبود...
ترلان از میون جمعیت رد شدو همراه کیک روبروش ایستاد:تولدت مبارک عشقم...مرسی که به دنیا اومدی تا زندگیمو قشنگ تر کنی!
آرتا لبخند روی لبش ماسید...انگار آمادگی اینو نداشت که با ترلان روبرو شه یا شاید فکرشو نمیکرد که صاحب سورپرایز ترلان باشه!
آب گلومو قورت دادمو سعی کردم به خودم مسلط باشم...
آرتا نگاهی به جمع انداخت:از همتون خیلی خیلی ممنونم...واقعاً خوشحالم کردین!
نگاهشو از جمع به ترلان کشیدو لبخندی تحویلش داد:ممنون که این همه زحمت کشیدی و تمام دوستامو جمع کردی!
ترلان بوسه ای روی گونش کاشت که این بوسه مصادف شد با چشم تو چشم شدن آرتا با من!
نگاهش ثابت موند...
بی شک به ذهنش خطور نکرده بود که ترلان ممکنه منو هم دعوت کرده باشه!
نگاهش یه جوری بود که دلمو میلرزوند...
دست خودم نبود که به یه آدم ممنوعه دل بستم! سرم رو زیر گرفتم تا از زیر اون نگاها در برم!
ترلان با هیجان شمع روی کیک آرتا رو روشن کرد:یه آرزو کن...
آرتا لبخندی از سر اجبار زدو بی اینکه چشماشو ببنده شمعشو فوت کرد...
ترلان خندید:آرزوت چی بود؟
آرتا نگاه کوتاهی بهم انداختو سمت ترلان برگشت:هیچی!
کم کم جمع متفرق شدو دی جی آهنگ هارو ادامه داد...
ترلان دستش دور دست آرتا حلقه بودو با جمعی از دوستاشون حرف میزد...
شاید انتظار داشتم بعد از اینکه خودش برای بوسیدنم پیش قدم شد توجه بیشتری بهم نشون بده!
دوباره به آرتا و ترلان که کنار هم ایستاده بودن خیره شدم...به هم میومدن!
سرم رو دوباره پایین انداختم تا شاهد این صحنه ها نباشم که شخصی کنارم ایستاد...
سرم رو چرخوندم که با آنا مواجه شدم!
لبخندی روی لبم نشوندمو قیافه ی محزون چند ثانیه قبل رو کنار زدم:سلام...توام اینجایی؟ندیدمت!
متقابلاً لبخندی زد:آره...ترلان بهم زنگ زد دیشب...گفت میخواد آرتارو سورپرایز کنه!
سعی کردم خودم رو خوشحال نشون بدم:خیلی به هم میان!
-کی رو میگی؟
با نگاهم آرتا و ترلان رو دنبال کردم:آرتا و ترلانو میگم!
-آها...آره فقط یکم بچست هنوز دختره!
در ادامه گفت:راستی...جدیداً با آرشام حرف زدی؟رابطتون چطور پیش میره!
با دستپاچگی خندیدم:ه...همه چی خیلی خوبه!
خواست جوابی بده که صدای جمعیتی از دوستای آرتا مانع شد...
داشتن ترغیبش میکردن که بره وسطو با ترلان برقصه...
نمیدونستم چقدر میتونم اونجا بمونمو نگاه کنم!
آرتا در جوابشون خندید:خیلی خب...خیلی خب...چرا شلوغش میکنین؟می رقصیم دیگه!
ترلان به دی جی اشاره کرد که دی جی دستش سمت دستگاه رفتو آهنگی رو پخش کرد!
با شنیدن آهنگ دردم دو چندان شد!
همون آهنگی که اولین بار باهاش با آرتا رقصیدم... خونه ی آرشام!
هنوز هیچ اتفاقی بین منو آرشام رخ نداده بودو به فلاکت نیفتاده بودم!
آرتا نگاهش سمتم کشیده شد...نمیدونم این چندمین بار بودو چه دلیلی داشت...
نگاهش بخاطر عذاب وجدان بود؟پشیمونی؟یا حسی داشت!
ولی دوست داشتم همونجا دست ترلانو ول کنه و بگه حاضر نیست برقصه با این آهنگ!
آنا که نمیدونم چطور اینقدر سریع متوجه حال دگرگونم شد دستشو پشت کمرم گرفت:خوبی؟
چندبار سرمو تکون دادم:خوبم...خوبم!
ترلان دلبرانه برای آرتای می رقصیدو دستشو دور گردنش تاب میداد....
-افتخار یه دور رقص رو بهم میدید؟
با صدای مردونه ای که این جمله رو گفت سر برگردوندم...
پسری که موهای تقریباً زیتونی داشت و چشم های نافذ آبی روبروم ایستاده بود!
متعجب گفتم:کی؟من؟ -بله اگه میشه!
نگاهی به آنا انداختمو سمت پسر برگشتم:نمیشه عذر میخوام...من دوست پسر دارم!
پسر غریبه قهقه ای سر داد:یه دور رقصه...
من که نگفتم به دوست پسرت خیانت کن!
دوباره به آنا نگاه کردم که گفت:اگه بخاطر من معذبی به من ربطی نداره که بخوام برم به آرشام بگم!
با حرفش دلم راحت شد...بدم نمیومد با رقصیدن با این پسر یکم آرتارو بچزونم!
دستشو سمتم دراز کرد!
دستامو جلو بردمو با تردید دستشو گرفتم... فقط یه رقص بود! نباید استرس به دلم راه میدادم! از پیست رقص بالا رفتیم... هنوز هم همون آهنگ پخش بود! با همون حرکات رقصی که اون شب انجام داده بودم
رقصمو شروع کردم!
پیچو تاب بدنمو توی اون لباس مخمل سورمه ای رنگ دوست داشتم...
در واقع همیشه رقصیدنو دوست داشتم!
انگار وقتی شروع به حرکت دادن بدنم میکردم دیگه نمیتونستم متوقفش کنم!
پسر غریبه حیرت زده خندید:چه غوغایی کردی دختر!
دوست نداشتم توجهشو جلب کنم...
من با این لج و لجبازیا فقط توجه یک نفرو میخواستم...
در واقع خیلی ناراحت شده بودم از اینکه بعد از کار دیشبش حال با این آهنگ با دوست دخترش میرقصید!
تغییر قیافه ی آرتا رو میتونستم به وضوح ببینم ...
رفته رفته حواسش از رقص خودش رو ترلان پرت شده بودو مارو نگاه میکرد!
سرم رو سمتش چرخوندم...با نگاهش برام خطو نشون میکشید...
انتظار نداشتم عصبانیتشو نشون بده!
با تموم شدن آهنگ در حالی که نفس نفس میزدم از حرکت ایستادم که ترلان لباشو روی لبای آرتا گذاشت...
برای لحظه ای حس کردم نفسم بند اومد...
بغض وحشتناکی گلومو گرفتو صحنه های شب قبل جلوی چشمم اومد...
همین دیشب بود که این لبا لبای منو لمس کرده بودن...
هرچقدر هم سعی میکردم دیگه نمیتونستم کنار بیام!
اگر یک لحظه دیگه اونجا میموندم بی شک میزدم زیر گریه و آبروی خودمو میبردم!
از پیست رقص به سرعت پایین رفتمو با دو خودم رو به میزی که مانتو و شالم روش بود رسوندم!
سرسری لباسامو پوشیدم که پسر غریبه دنبالم راه افتاد:چت شد یهو؟
بی اعتنا بهش سمت در رفتم که همزمان با اون پسر آنا اومد دنبالمو بی اینکه سوالی ازم بپرسه گفت:بیا برسونمت!
علاقه ای نداشتم که با آنا برگردمو حال زارمو ببینه ولی این دور و ور قطعاً تاکسی پیدا نمیکردم!
برای همین قبول کردمو دنبال آنا راه افتادم تا اون پسره هم بره رد کارش...
در شاگرد رو باز کردمو روی صندلی جا گرفتم!
سرم رو سمت شیشه ی ماشین چرخوندم تا آنا اشک هایی که بی اختیار چشمامو پر میکردو روی گونه هام مینشست رو نبینه!
بی صدا به نقطه ای از آسفالت که تایرهای ماشین روی اون در حال حرکت بود خیره بودم!
بینیمو بالا کشیدم که آنا گفت:سرتو اونور میکنی نبینم صدای فین فینتو که میشنوم!
آستین مانتومو برای پاک کردن اشکام دور چشمم کشیدمو لب باز کردم:من گریه نمیکردم!
-من که نگفتم گریه کردی! +منظورت همین بود دیگه...
آنا خندیدو در حالی که نگاهش به مسیر روبرو بود گفت:نمیخوام به روت بیارم که از چی ناراحتی...
ولی اگه میخوای گریه کنی گریه کن... خودتو خالی کن! ولی نه قایمکی،زار بزن،داد بزن... چمیدونم یه جوری بریز بیرون! با فکر اینکه آنا هم حس منو متوجه شده تنم یخ کرد... لبای خشکمو تر کردمو گفتم:ن..نم...نمیفهمم... من دل...دلیلی نداره گریه کنم! -باشه...هرجور راحتی! تمام طول راه سعی کردم خودم رو کنترل کنم! آنا جلوی در خونه توقف کرد!
+ممنون آنا،واقعاً میگم...یه عذرخواهی هم باید بکنم واسه اینکه از تولد داداشت زدی بیرون که منو برسونی...خیلی خیلی لطف کردی!
-کاری نکردم...برو خونه یکم استراحت کن رنگو روت حسابی پریده!
دستی به صورتم کشیدم:بازم ممنون...خدافظ! از ماشین پیاده شدمو دستی تکون دادم!
بعد از رفتن آنا سمت در رفتمو کلیدو توی در چرخوندم...به خودم لعنت فرستادم برای رفتن به اون مهمونی کذایی!
به محض اینکه وارد خونه شدم لباسامو عوض کردمو آبی به دستو صورتم زدم بلکه کمی از التهاب درونم کم شه ولی نمیشد...
انگار توی دلم آتیش روشن بود!
عرض خونه رو طی میکردم تا فقط کمی آروم شم ولی هرچقدر سعی میکردم نزنم زیر گریه بی فایده تر بود...
به اشکام اجازه دادم پایین بریزن تا شاید سبک شم!
برای اولین بار دلم خونمو خواست... مامانمو
بابامو...
حتی آبجی راضیه که باور نکرد من بی گناهمو به عکسایی که سعید نشون داد باور کرد!
دلم برای محلم برای اتاقمو حتی کمد قهوه ای رنگو رو رفته ام تنگ شده بود!دوست داشتم برگردم...
زجرهایی که اینجا میکشیدم از زجرهایی که توی خونه کشیده بودم بیشتر شده بود!
حال دیگه اون پروای ساکت تو سری خور نبودم....
میتونستم از حق خودم دفاع کنم در برابر عماد!
ولی نمیخواستم سرافکنده برم اونجا و بدبخت تر از قبل زندگی کنم!
با ضربه های محکمی که به در خورد از جا پریدم! ترسیده بودم...
هیچکی زنگ آیفون رو نزده بودو حالا یکی اینجوری وحشیانه داشت درو پایین میاورد!
وحشتزده سمت در رفتم:کیه!؟ صدایی از اونور درنیومد!
با ترس لای درو باز کردم ولی با دیدن آرتا توی چهارچوب در دستم روی دستگیره ی در موندو با چشم هایی گرد شده بهش خیره شدم!
آرتا باید الان وسط مهمونی میبود نه اینجا...
تازه اوایل تولدش بودو ترلان کلی بخاطرش تدارک دیده بود!
درو عقب فرستادو با اخم های درهم وارد شد:خیلی بچه ای پروا...با یه پسر غریبه رقصیدی که چی بشه؟میخوای مثل دیشب بلا سرت بیارن؟همینو میخوای؟
درو پشت سرش بستمو سمتش برگشتم:تموم شد؟
آرتا برزخی نگام کردو چند قدم سمتم برداشتو ولوم صداشو بالا برد:چرا اینقدر سرتقی؟همین دیشب کم مونده بود...
میون حرفش پریدمو در حالی که سعی کردم دوباره اشکام نریزه لب زدم:خوشم نمیاد ادای آدمای نگرانو در میاری...
عین دیوونه ها سمت در برگشتمو به شدت بازش کردم:برو همونجایی که باید باشی...
نمیخوام ببینمت...برو!
درو محکم بستو دستشو به در کوبید:کجا برم؟کجا برم لعنتی؟
با لرزش محسوس لبام که ناشی از بغض بود داد زدم:همونجایی که دوست دخترت برات سنگ تموم گذاشته و منتظرته...
همون جایی که اولین بار بهش پیشنهاد دوستی دادی...
همونجایی که دست تو دست باهاش جلوی همه چرخیدی...
بغضم بی اینکه بتونم کنترلش کنم ترکید...
سرم رو زیر گرفتم تا حداقل بیشتر از این آبروم نره:ف...فقط برو!
بهم نزدیک شد... هنوز نمیتونستم سرمو بالا بگیرم! مچ دستمو کشید جوری که پرت شدم توی بغلش! قدم تا سینش میرسیدو نسبت بهش کمی قدم کوتاه
بود...
سرمو روی سینش گذاشتو دستشو روی موهام حرکت داد:بخاطر اینکه یهو گذاشتی رفتی همه رو ول کردم اومدم اینجا...بعد میگی برم؟
خودمو بیشتر توی بغلش جا دادمو با صدایی که هنوز می لرزید گفتم؛گذا...گذاشتم رفتم چون...
صدای زنگ گوشیش باعث شد ادامه ندم!
خودمو ازش جدا کردمو بینیمو بالا کشیدم:نمیخوای جواب بدی...
گوشی رو دوباره توی جیبش گذاشتو لبشو تر کرد:ترلانه!
-فکر کنم دیگه واقعاً باید بری پیشش،اینجا بودنت درست نیست!
آرتا کلافه دستی توی موهاش کشید:پروا منو ترلان تموم کرده بودیم نمیدونستم قراره جلوی جمع منو توی منگنه قرار بده...
وسط اون همه آدم مگه کاری از دستم ساخته بود؟
با فاصله ی کمی ازش ایستادمو انگشت شستمو روی لبش حرکت دادم:بوسیدیش...
نفس عمیقی کشیدو خیره به چشمام لب زد:من نبوسیدم...اون بوسید!
سرش رو توی گودی گردنم فرو بردو نفس عمیقی کشید...
-برات مهم نیست داریم اشتباه میکنیم؟ی..یا اینکه داریم به داداشت خیانت میکنیم؟
بوسه ی داغی روی ترقوه ام نشوندو با لحنی ناراحت لب باز کرد:آرشام اذیتت میکنه،ش...شاید این دلیلیه که عذاب وجدان ندارم...
نمی تونم ببینمو ساکت بشینم! تو شبیه دخترای دورش نیستی...
دستمو روی ته ریشش حرکت دادم،نگاهش بین چشمامو لبام می چرخید...
-ا...اگه ر...رابطمو با آرشام ت...تموم کنم چی؟ آرتا موهامو پشت گوشم فرستاد:ببین منو پروا... یه خونه برات میگیرم... از اینجا میری...
ازت نمیخوام با من باشی فقط بعد از دیروز صبح که کبودی های گردنتو با اون وضعیت نشون دادی تصمیم گرفتم از اینجا ببرمت!
انکار نمیکنم اینو که بهت حسی دارم ولی فعلاً تنها چیزی که بهش فکر میکنم اینه که دیگه اینجا نمونی!
حیرت زده گفتم؛چ...چرا باید بهم کمک کنی؟
آرتا بی اینکه نگاهشو ازم بگیره خندید؛دلیلش معلوم نیست؟
-اینکه بدون هیچ توقعی،بدون اینکه ازم رابطه ای بخوای اینارو میگی معلومه برام قابل باور نیست!
آرتا نگاهشو دزدید:د...دلیلش اینه که برام مهمی!
بهت زده بهش خیره شدم...من برای یه نفر مهم بودم؟برای اولین بار مهم بودم؟
-ی...یعنی...اگه...اگه بگم من واقعاً هرزه نیستم باور میکنی؟
آرتا اخمهاش درهم رفت...
دستاشو قاب صورتم کردو با تحکم گفت:پروا...هرزه به کسی میگن که زن یا شوهر داره چشمش دنبال بقیست...
هرزه کسیه که بچه هاشو ول کنه بره پی عشق و حالش...
ن..نمیدونم چی باعث شده اینجا باشی...خانوادت کجان؟اما بی اینکه بخوام باورت دارم!
باور دارم که حتماً دلیلی داری که یه روز بهم میگی!
لبخند کمرنگی زدمو اشکامو پس زدم:اولین باره!
-چی اولین باره؟
به چشمهایی که هر لحظه بیشتر از قبل دوسشون داشتم نگاه کردم:که یکی واقعاً باورم میکنه!
یکی که حاضره بخاطرم خیلی چیزای زندگیشو از دست بده...
دستشو دورم حلقه کرد:حالا که خیالت راحت شد بیا بریم بخوابی...تا وقتی خوابت ببره پیشتم!
قدمی سمت اتاق خوابم برداشتم که با دستاش متوقفم کرد:نه...اونجا نه!
متعجب گفتم؛چرا؟
در حالی که انگار با خودش کلنجار میرفت لبخندی زورکی روی لب نشوند:ا...اتاق تو و آرشامه!
برای لحظه ای دلم سوخت از اینکه زندگیمو برای پول آرشام تباه کردم...
ولی من از کجا میدونستم قراره عاشق پسری شم که خودش باعث بی خانمان شدنم شد...
حال همون پسر میخواد بشه خونه و زندگیه من!
تنها چیزی که این وسط جفتمونو اذیت میکرد عذاب وجدان بخاطر آرشام بود!
روی تخت اتاق مهمان دراز کشیدم...
گوشه ی تخت نشستو دستشو روی موهام حرکت داد:خیلی عوضی به نظر میام؟
-چرا این حرفو میزنی؟
آرتا دستی به موهاش کشید:حس میکنم اینکه کنار دوست دختر داداشمم اشتباهه...
ولی از یه طرف نمیتونم برم....
دستمو روی ته ریشش به حرکت درآوردم:آرتا یک بار توی زندگیم میخوام بخاطر دل خودم بد باشم...
خیانت کنم...اشتباه کنم... چرا همیشه باید آدم خوبه باشم؟ خسته شدم از آدم خوبه بودن...
آرتا نگاهشو بین اجزای صورتم گذروندو بعد از
مکث کوتاهی صدا زد:پروا؟
سرم رو کمی بالا گرفتم که ادامه داد:چی به سرت
اومده...؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#26
Posted: 6 Apr 2024 00:50
(قسمت 24)
چشمامو روی هم گذاشتم:میشه جواب ندم؟
-خیلی خب...اذیتت نمیکنم بخواب!
برای فرار کردن از جواب دادن چشمامو محکم به هم فشردم تا اینکه خوابم برد!
.
.
(از زبان راوی)
فرخ دستشو روی بدن برهنه ی رزا کشید:دلم برات یه ذره شده بود دختر....
رزا دلبرانه خندیدو دستشو دور گردنش حلقه کرد:آخی...زنت بهت نمی رسید؟
فرخ با لحنی هوس آلود لب زد:زنم کجا و تو کجا؟
رزا ملحفه رو دور خودش کشیدو روی تخت نشست!
فرخ سیگاری از روی عسلی تخت برداشتو روشن کرد:این دختره...
دود سیگارشو بیرون فرستادو ادامه داد:دوستتو میگم...پروا!
رزا یه تای ابروشو بالا انداخت:خب؟
-هنوز با برادر زادمه؟
رزا که فهمیده بود جریان مهمونی و تهمت زن فرخ به پروا رو متوجه شد منظورش آرتاست:آره چطور؟
-خیلی کشدار شده رابطشون...وقتش رسیده با آرتا حرف بزنم...دختره در حد خانواده ی ما نیست!
رزا اخمی کرد:مگه پروای ما چشه؟
فرخ پوزخند صدا داری زد:چشه؟به نظرت دختره در حدو اندازه ی خاندان ماس؟همین مونده یه بدکاره بشه عروس این خانواده!
-فرخ داری اشتباه میکنی پروا همچین دختری نیست،تنها کسی که پروا واقعاً باهاش جدی بوده برادر زادته!
+به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم،بنداز دور این حرفارو رزا...
اول با آرتا حرف میزنم اگه سر عقل نیومد به داداشم میگم حلش کنه!
رزا لبش رو به دندون گزیدو با حرص از جا بلند شد:از دست تو فرخ،مگ دختره چیکارت کرده؟
فرخ سربلند کردو تمسخر آمیز گفت؛فکر کردی اینقدر بیکارم که از اون دختره کینه به دل بگیرم؟
من فقط نمیخوام برادر زادم گول بخوره!
پسره دیگه،پدرسوخته به عموش رفت،ادا اطواراشو دیده وا داده...
ولی نباید جدی بشه،فقط در حد عشق و حال!
رزا با حالت قهر سمت در رفت:آفرین فرخ...واقعاً آفرین...
خوب بلدی ارزش آدمارو بیاری پایین و خودتونو بالا!
.
.
(پروا)
لای چشمامو به زور باز کردم...
نور ملایمی توی اتاق میتابید! خمیازه ای کشیدمو روی تخت نشستم!
اثری از آرتا نبود،احتمالا به محض اینکه خوابم برده بود رفته بود!
میدونستم دلش رضا نمیداد خیلی به هم نزدیک باشیم تا وقتی با آرشامم...
حق هم داشت باید تکلیفشو یه سره میکردم! فقط کافی بود آرتا جایی برام پیدا کنه تا خلاص شم!
به خودم قول دادم کم کم کار پیدا کنمو پولشو بهش برگردونم ولی الان به کمکش نیاز داشتم!
برای رفتن و رها شدن!
صدای زنگ در باعث شد افکارمو دور بریزمو سمت در برم!
با غرولند سمت در رفتم:اول صبح باز معلوم نیست کیه!
دستم رفت سمت دستگیره!
درو باز کردم ولی با دیدن صحنه ی روبروم شوکه شدم....
-ت...تو ای...اینجا چیکار میکنی؟
آرشام تک خنده ای کرد:چه خوشامدگویی شاهانه ای!
-من...منظوری نداشتم ولی ۲روز بیشتر نشده که رفتی...مگه نگفتی ۱هفته ده روز طول میکشه؟
آرشام یه تای ابروشو بالا فرستاد:انگار خیلی خوشت نیومد از برگشتنم!نمیخوای بری کنار؟
از جلوی در کنار رفتم:این چه ح...حرفیه...فقط انتظار نداشتم اینقدر زود برگردی!
درو پشتش بستو روی مبل لم داد:حالا که میبینی بابا رو راضی کردم زودتر از کیش برگشتم!
حال و حوصله ی اونجارو نداشتم...
دستشو روی مبل گذاشتو به کنار خودش اشاره کرد:بیا بشین اینجا!
چشمامو محکم به هم فشردم...نمیتونستم! واقعاً نمیتونستم!
سمت آشپزخونه رفتم:ب...بذار برات صبحونه حاضر کنم!
آرشام خنده ای سر داد:ترجیح میدم بعد از دو روز تختو آماده کنی...
در حالی که کتری برقی رو روشن میکردم برگشتم سمتش:حداقل بذار برسی بعد حرفشو پیش بکش...
با لحنی تند لب باز کرد:همیشه ی خدا ضد حال بودی...
یه بار نشد یه چیزی بگمو ادا نیای... انگار فقط واسه دو روز اول خوب بودی!
از اونجایی که دیگه ترسی نداشتم از آشپزخونه خارج شدم:اگه هر وقت اراده کنی نیام توی اون تخت میخوای از خونه بیرونم کنی؟
اگه نخوام مثل برده ی جنسی باشم میخوای بیرونم کنی؟
صداشو متقابلاً بالا برد:بعد دو روز پاشدم اومدم داری حالمو بهم میزنی پروا!
شبیه زنای میانسال فقط بلدی نق بزنی... هی ور ور ور...
از جا بلند شدو ادامه داد:خسته کننده شدی...خیلی زیاد!
خواستم جوابی بدم که رفت توی اتاق و درو به هم کوبید...
میخواستم همون چندتا تیکه وسایلی که دارمو جمع کنمو برم ولی نمیدونستم چجوری بگم تمومش کنیم....
حتی اگر کارتون خواب میشدمو آرتا هم بهم کمک نمیکرد اینجا موندنم درست نبود!
وقتی در قلبمو به روی داداشش باز کرده بودم درست نبود!
اگه میموندم اینجا با اون هرزه ای که دربارم فکر میکردن فرقی نداشتم!
.
.
(از زبان راوی)
آب پرتقال توی گلوش پریدو به سرفه افتاد...
آنا چندبار زد پشت کمرش:چت شد؟
بی اعتنا نسبت به سوال آنا رو به مادرش گفت:یعنی بابا فقط هارت و پورت میکرد که میخواد آرشامو آدم کنه؟چی شد ۲روزه فرستادش اینجا؟
چرا اینقدر زود؟
مادرش با دستمال کاغذی گوشه ی لبش رو پاک کرد:اصلاً نمیفهمم آرتا،الان مشکل تو با برگشتن
برادرت چیه؟مگه جای تو رو تنگ کرده؟بنده خدا تا رسید رفت خونه ی خودش...
آرتا با شنیدن این جمله عصبی تر شد...
تا رسید رفت خونه ی خودش یعنی تا رسید رفت جایی که پروا هست!
دستهاشو مشت کردو از جا بلند شد:من سیر شدم! نوش جونتون! قدم های بلندشو به سمت در برداشت... عصبانیتش از این بود که میدونست الان آرشام و پروا توی یه خونن!
هیستریک خندیدو با خودش زمزمه کرد:بسه دیگه...یکم خودتو کنترل کن...
مگه قبلاً باهم زندگی نمیکردن؟الان یا اون موقع چه فرقی داره؟
باید زودتر خونه رو براش ردیف میکرد... نمیدونست آرشام قراره اینقدر زود برگرده!
برای همین خیلی عجله نکرده بود برای پیدا کردن خونه...
گوشیشو از جیبش خارج کردو خواست به بنگاه املاک زنگ بزنه که دلربا وارد خونه شدو با آرتا برخورد کرد...
شونه ی آرتارو چنگ زد تا از افتادنش جلوگیری کنه!
در حالی که می خندید موهای پخش شده ی روی صورتشو کنار زد:حواست کجاست آرتا؟
آرتا عجولنه جواب داد:باید برم به چندتا از کارام برسم...
-یکمم خونه بمون،مامانتینا گناه دارن،بابات که با آرشام کیشه...
توام که همش در حال رفتنی!
آرتا شماره ی بنگاه املاک رو گرفتو بی توجه به حرف های دلربا که انگار اصلاً نشنیده بود گفت:خدافظ!
از کنارش رد شدو توی محوطه ی حیاط ایستاد!
طولی نکشید که صدای صاحب بنگاه املاک توی خط پیچید:به به به آقا آرتا...
-چطوری آقای فراهانی؟
+به خوبی شما...چه کمکی از دستم برمیاد؟
آرتا کنج لبش رو خاروندو لب باز کرد:میخوام برام یه کاری رو راه بندازی بی خبر از بابام و هیچکس دیگه...
به هیچ وجه نمیخوام کسی بفهمه!
+بگو ببینم در حد توانمه یا نه...اگه هست به روی چشم!
-میخوام یه خونه اجاره کنم،خیلی هم فوریه!
فراهانی کمی مکث کرد:چند متر چند خوابه و چه رنج قیمتی میخوای؟و اینکه کجا باشه؟
آرتا برای تاکید بیشتر بی اهمیت به سوالش لب باز کرد:آقای فراهانی کارو سپردم دستت،مطمئن شو که هیچکس بویی نمیبره!
فراهانی متعجب از این همه اصرار آرتا گفت:خیلی خب،اگه به سوالم جواب بدی زودتر میتونم برات پیدا کنم!
-یه خونه آپارتمانی دو خوابه،قیمتش مهم نیست فقط توی محله ی امنی باشه...
آقای فراهانی امن باشه ها!
فراهانی خندید:حلش میکنم برات نگران نباش،بهت زنگ میزنم خودم!
بهت زنگ میزنم خودم خبرشو میدم....
.
.
(پروا)
فعلاً! دستای عرق کردمو به هم گره زدم...
استرس وجودمو فرا گرفته بود!
چجوری سر صحبتو باز میکردم؟چجوری از خونش میرفتم؟اونم اینقدر یهویی!
ولی بس بود دیگه...میخواستم یکبار هم که شده بدون نگرانی، بدون استرس،بدون بدبختی و یا اجباری برم...
آب گلومو قورت دادمو چند قدم به در اتاق نزدیک شدم...
نفسمو برای رفع استرس فوت کردمو درو باز کردم!
آرشام روی تخت دراز کشیده بودو با باز شدن در سر بلند کرد:چیکار داری؟
موهامو پشت گوش فرستادمو برای چندمین بار نفس عمیقی کشیدم:آرشام...باید باهات حرف بزنم!
روی تخت جا به جا شد:پروا جون من برو بیرون حوصلتو ندارم!
-خیلی خب...خیلی خب...حال که حوصلمو نداری بذار راحتت کنم،میخوام تمومش کنیم!
از خونت میرم...
توام مجبور نیستی با کسی که حوصلشو نداری زیر یه سقف باشی!
بی اینکه تکونی به خودش بده گفت:باز جوگیر شدی؟مسخره بازی در نیار برو بیرون بعداً حرف میزنیم!
از لحن حرف زدنش که همیشه تحقیر آمیز بود به تنگ اومدم...
ساک نسبتاً بزرگی از توی کمد بیرون کشیدم....
چندتا تیکه لباسی که داشتمو یکی بعد از دیگری توی ساک چپوندم!
آرشام که متوجه جدی بودنم شد از جا بلند شد:پ...پروا تو...تو الان جدی هستی؟
سرم رو سمتش برگردوندم:آره آرشام جدیم...از روز اولی که باهات زندگی کردم سعی کردم راضی نگهت دارم...گفتم عاشقم میشه...
گفتم خوشبخت میشیم ولی یکبار...حتی یکبار غیر از وقتایی که میخواستی تو تخت باهام عشقو حال کنی مهربون نبودی...
هرچی میگفتم میزدی تو ذوقم... اگه میگفتم با کسی گرم نگیر میگفتی به تو چه!
من از خونه زندگی نکبت بارم فرار نکردم که برم توی یه زندگی نکبت بار دیگه...
فرار کردم که بدبختیام تموم شه نه به بدبختیام اضاف شه!
زیپ ساکو محکم بستم:برای همین از اینجا میرم!
آرشام از جا بلند شدو دستشو توی موهاش فرو برد:پروا مسخره بازی در نیار اون ساکو بذار سرجاش!
-نمیخوام آرشام...نمیخوام!
صداشو بالا برد:بتمرگ بهت میگم...من نبودم زیر سرت بلند شده؟ها؟
نکنه طرف بهت بیشتر حال داده؟آوردیش اینجا!
احساس کردم نفسم بند اومد:یکی دیگه بیشتر حال داده؟با اینکه اولین رابطم با خودش بود همچین فکری کرده بود؟
اگه یکم بهم بها داده بود من چرا باید سمت یکی دیگه میرفتم؟
در حالی که سعی داشتم لرزش محسوس صدامو مهار کنم لب باز کردم:تنها چیزی که به فکرت میرسه همینه نه؟
حتی فکر نمیکنی ممکنه رفتارت باهام بد بوده باشه؟
آرشام تک خنده ای کرد:چه جالب...یهو یادت افتاده من بدم؟قبلاً بد نبودم؟
دستمو توی موهام فرو کردم:همش تو دلم تلنبار شده بود،الانم یهو پوکیدم!
آرشام به در اشاره کرد:میخوای بری برو بدون صدنفر هستن که بخوان جات باشن...
ولی اینو بدون خودت از همین در میای داخل بهم التماس میکنی!
مانتوی مشکی ساده ای تن کردمو هول هولکی شالمو سرم انداختم:مطمئن باش اینقدر بدبخت نیستم...
بارها سعی کردم باهات یه زندگی قشنگ بسازم! از این دخترایی باشم که پشتتن... ازینا که میخوان مردشونو بالا بکشن! خودت نخواستی...
بغضمو قورت دادمو ادامه دادم:م...من فکر میکردم قراره دوسم داشته باشی...
گذاشتم دخترونگیمو تباه کنی اما تو چیکار کردی؟
تو وقتی خواهر ترلان اومد اینجا دستپاچه شدی نفهمه با منی...
آرشام بازومو محکم کشید سمت خودشو نفس هاشو توی صورتم پاشید:من آرشامم...واسه داشتن چیزی التماس نمیکنم!
اگه میخوای بری برو بفرما برو... ولی دیگه برنگرد! آب گلومو قورت دادم:خدافظ! بی اینکه جوابی بده سرجاش ایستاده بود... ساکو روی کولم جا به جا کردمو سمت در رفتم! بی اینکه برگردمو پشت سرمو نگاه کنم از در خارج شدم... قلبم خودشو وحشیانه به قفسه ی سینم میکوبید...
استرس گرفته بودمو حس عذاب وجدان داشتم!
هرچند رفتارهای خود آرشام باعث این شده بود که ازش زده شم...
ولی بازهم من خیانت کرده بودم...
یه روزی خواهرمو بخاطر خیانت بهم مقصر دونستم الان خودم داشتم خیانت میکردم...
الان فرق من با پرنیان چی بود؟اون بخاطر اینکه عاشق شده بود به من خیانت کرد...
من بخاطر اینکه عاشق شده بودم به آرشام...
سرمو به طرفین تکون دادم:تو مثل اون نیستی...
مثل اون نیستی...
.
.
(از زبان راوی)
توی آینه به صورت بی آرایشش خیره شد:سحر خانوم آرایشمو غلیظ نکن...
سعید خوشش نمیاد! سحر لبخند کمرنگی روی لب نشوند:باشه حتما!
صدای پچ پچ همکارای سحر به گوش پرنیان میرسید اما نسبت بهشون بی اعتنا بود!
اومده بود آرایشگاه محله خودشون تا همه بدونن....
خجالتی هم از این بابت نداشت!
یکی از دخترایی که اونجا کار میکرد در حالی که سشوار رو برای صاف کردن موهای پرنیان توی برق میزد گفت:خدا رحمت کنه خواهرتو...جاش توی عروسیت خالیه!
پرنیان که متوجه حرف طعنه آمیزش شده بود گفت:عمرش کوتاه بود خواهرم متاسفانه!
دختر سشوار رو روی موهاش روشن کردو با شونه مشغول حالت دادنش شد!
پرنیان دستشو روی سرش گرفت:آی...آرومتر...درد میکنه سرم!
دختر با حرص گفت:چشم!
.
.
(پروا)
تقریباً ظهر شده بود،ساکم روی کولم سنگینی میکرد...
رزا که فرخ پیشش بودو نمیتونستم برم اونجا!
دوست نداشتم هنوز هیچی نشده عین دستپاچه ها سربار آرتا شم...
روی یکی از صندلی های پارک نشستمو کوله پشتی رو کنارم رها کردم...
نفسی از سر آسودگی کشیدم...
خیالم راحت بود آرتا نجاتم میده ولی نمیخواستم خودم پیش قدم شم...
میدونستم به هرحال آرشام بهش خبر میداد! دستی به گودی کمرم کشیدم... اینقدر راه رفته بودم که گودی کمرم درد گرفته بود! دستی به کمرم کشیدم... دلم داشت ضعف میرفت ولی میلی به چیزی
نداشتم...
از صبح اینجا بودم تا الان که ساعت ۷:۱۰دقیقه شب شده بود...
هوا داشت رو به تاریکی میرفت....
نگاهی به گوشیم انداختم،هنوز تماسی از آرتا نداشتم....
استرس گرفته بودمو فکرای مختلف به سرم هجوم آورده بود...
نکنه پشیمون شده؟
نکنه پیش ترلانه؟
نکنه دست به یکی کرده باشن با آرشام و بازیم داده باشه؟
دلم عین سیر و سرکه میجوشید...
نمیخواستم بد به دلم راه بدم ولی احساس گناه هم با این حس ها همراه شده بودو نمیذاشت احساس خوبی داشته باشم...
توی همین فکرها بودم که با دیدن شخصی از دور وحشت تمام وجودمو فرا گرفت...
نفسم توی سینه حبس شدو پاهام سست شدن! عماد بود...مطمئنم خودش بود! بند ساکمو محکم گرفتم تا از جا بلند شم... اگه منو میدید بدبخت میشدم اونم با وضعیت الانم...
هر لحظه ممکن بود از استرس محتویات معدمو بالا بیارم که چشمش بهم افتاد...
تمام قدرتمو توی پاهام جمع کردمو شروع به دویدن کردم که صدای عربدشو شنیدم:وایسا...
با سرعت بیشتری دویدم ولی نزدیک شدن صداش لرزه به جونم انداخت...
هیچوقت انتظار دیدن دوباره ی هیچ کدومشون رو نداشتم...
-وایسا دختره ی هرجایی! داشت گریه ام میگرفت... ساکم هم روی دستم سنگینی میکرد! پشت سرم رو حین دویدن نگاه کردم... نزدیک تر شده بود! ترسیده بودمو نمیتونستم بیشتر از این سرعتمو افزایش بدم...
با کشیده شدن لباسم توسط عماد شروع به جیغ زدن کردم:ولم کن...
لباسمو محکم چسبیده بود که سمتش برگشتم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#27
Posted: 6 Apr 2024 09:01
(قسمت 25)
هنوز هم با دیدنش دستو پام میلرزید...
حتی الان که تغییر زیادی کرده بودم!
بی توجه به نگاه خیره افرادی که رد میشدن دستشو روی گلوم گذاشت:فکر کردی تا ابد میتونی فرار کنی؟کور خوندی کثافت...
گمشو میریم خونه... از این به بعد دنیارو برات جهنم میکنم! همینطور که دستمو میکشید داد زد:گمشو بریم!
-ولم کن بهت میگم...فکر کردی من اون پروای سابقم؟اگه فکر کردی بازم میتونی بهم زور بگی کور خوندی...
من به اون خونه برنمیگردم!
+نه بابا؟زبون دراز شدی؟فکر کردی میذارم از دستم فرار کنی؟به زور میبرمت!
منو کشون کشون همراه خودش برد که شروع به جیغ زدن توی خیابون کردم؛کمک...کمک کنید داره منو به زور میبره...
تروخدا کمک کنید...
همه سمتمون برگشته بودن که عماد گفت:یالله برید پی کارتون...موضوع خانوادگیه...
به محض اینکه جملشو تموم کرد عزممو جزم کردمو با تمام توانم هلش دادم سمت عقب و شروع به دویدن کردم...
نفس نفس میزدم ولی ادامه دادم... صداش پشت سرم ضعیف و ضعیف تر میشد!
توی کوچه پس کوچه ها پیچیدمو خودمو تا جایی که تونستم از اونجا دور کردم...
قطرات ریز عرق روی پیشونیم نشسته بود! توی کوچه روی زمین نشستم...
گلوم خشک شده بود...شروع به سرفه کردم که گوشیم زنگ خورد...
با دیدن اسم آرتا نور امیدی توی دلم زنده شد...
در حالی که هنوز نفس های پی در پی میکشیدم جواب دادم:آرتا...
آرتا به محض شنیدن صدام لب باز کرد:پروا کجایی؟آرشام اومد اینجا واسه شام....
گفت تموم کردین... پیش رزایی؟ -آ...آرتا من...من نمیدونم کجام؟
آرتا در حالی که سعی میکرد داد نزنه تا کسی صداشو نشنوه گفت:پروا داری منو میترسونی میگم کجایی؟
-نمیدونم آرتا...نمیدونم...تو یه کوچه ای که نمیشناسم...
+پروا همین الان برام لوکیشن بفرست...همین الان!
با قطع شدن گوشی لوکیشن جایی که بودمو برای آرتا فرستادم...
زانوهامو بغل کرده بودمو گوشه ای به دیوار چسبیده بودم...
حال که فرار کردم تازه مغزم داشت واکنش نشون میدادو بدنم به رعشه افتاده بود...
هنوز هم عماد منو میترسوند،با دیدنش تمام زخم هایی که بسته بودم تازه شد...
چقدر که سختی کشیدم...
نفهمیدم چقدر زمان گذشت و من غرق در فکر بودم!
با ماشینی که با سرعت وحشتناکی جلوی پام ترمز کردم از ترس شروع به جیغ زدن کردم...
نور کور کننده ی ماشین نمیذاشت چیزی ببینم!
شخصی به سمتم دوید که چشمهامو به هم فشردم از ترس...
منو توی آغوشش گرفتو محکم فشرد...
خواستم دادو بیداد کنم که بوی عطری آشنا باعث شد ساکت شم...
تیشرتشو توی مشتم مچاله کردمو چشم های نم دارمو از هم باز کردم که آرتا دستشو روی صورتم کشیدو ترسیده گفت:چه بلایی سرت اومده پروا؟۲دقیقه نباشم یه جا دردسر میسازی...
دختر تو چرا اینقدر سرتق و لجبازی؟
یه خبر میدادی از خونه رفتی که من یه خاکی به سرم بریزم...
سرخود اومدی تو خیابونا الانم اینه حال و روزت! سکته میدی منو! عین پر منو از روی زمین بلند کرد... نفس عمیقی کشیدم تا باز بوی عطرشو حس کنم!
هر وقت از دردسری نجات پیدا میکردم بوی این عطر شامه ام رو پر میکرد!
منو روی صندلی شاگرد نشوندو خودش هم به سرعت سوار شد:نمیخوای حرف بزنی؟
لب های خشکمو تر کردم:ترسیدم... +از چی؟
سرم رو سمتش چرخوندم:از اینکه پشیمون شده باشی از دوست داشتنم!
+پروا چرا باید پشیمون شم؟ ِد دختر بی فکر من دارم بخاطر تو به داداش خودم بد میکنم...
میفهمی من چقدر دارم عذاب میکشم؟
میدونم حسی بینتون نبوده...ولی بازم دوست دختر داداشم بودی...
با وجود همه ی اینا الان اینجام!
لبخند کمرنگی زدم:ترسیدم از اینکه مثل خانوادم باشی...
یهو بفهمم اونی که فکر میکردم نیستی و با آرشام دست به یکی کردی....
بینیمو بالا کشیدمو بی اختیار خندیدم:محبت ندیدم دیگه فکر میکنم همه ی دنیا بر علیه ام دست به یکی کردن...
+بیا اینجا ببینم!
سرمو روی شونه اش گذاشتو دستشو دورم حلقه کرد:تو بهترین اتفاقی هستی که میتونه واسه یه نفر بیوفته...
خودتو دست کم نگیر دختر سرتق...
ببین چجوری آرتارو زیرو رو کردی....
با لحن شوخی گفتم:نه بابا؟آرتامگه کیه؟
یه تای ابروشو بالا داد:که آرتا کیه هوم؟
دندون نما خندیدم:چجوری اینکارو میکنی؟
+چیکار؟
-همینجوری دیگه،چجوری بگم...
مثلا...مثلا ناراحتیامو میشوری میبری!
آرتا چهره ی متفکری به خودش گرفت:عقل از سرت پروندم مگه نه؟آرتا که میگن منم!
سقلمه ای به پهلوش وارد کردم:خیلی از خود راضی هستی ...نمیشه ازت تعریف کرد!
صدای زنگ گوشیش مانع ادامه ی مکالممون شد...
با دیدن اسم ترلان چهره ام درهم رفت:جواب بده دیگه...
آرتا دستی به موهای خوش حالتش کشید:پروا باید رو در رو بهش توضیح بدمو تمومش کنم...
اینجوری پشت تلفن نمیشه! سنش کمه،سخت باهاش کنار میاد!
-آرتا اگه میخوای باهاش باشی به من بگو!
+پروا من هرچی میگم میری سر خونه ی اول،چرا
به همه چی شک داری؟
-چون به دروغ شنیدنو از دست دادن عادت دارم!
آرتا دستشو به فرمون گرفتو ماشین رو به حرکت درآورد:لا اله الله...
حالا بیا و به خانوم ثابت کن منی که خوشگذرون بودمو از این مهمونی به اون مهمونی میرفتم تو رو دوست دارم...
خیره بهش گفتم:یبار دیگه بگو!
+چ...چیو؟
بی اینکه از نگاه کردن بهش دست بردارم گفتم:جمله ای که الان گفتی رو تکرار کن...
+گفتم منی که خوش... حرفشو قطع کردم:نه بعدش... +از این مهمونی به... کلافه گفتم:آرتا بعدش... گلوشو صاف کردو نفس عمیقی کشید:دوست دارم!شاید اون لحظه ضربان قلبم بالاتر از همیشه بود... فکر نمیکردم یه جمله بتونه اینجوری قلبمو زیرو رو کنه... درست عین نوجوونا شده بودم....
حتی نمیدونم این حس از کی شروع شد؟اصلا چجوری شروع شد؟
پسری که توی سوپر مارکت دستشو پس زدمو دادو بیداد راه انداختم که بره الان کسی بود که میخواستم بمونه و هیچوقت نره...
دنیا واقعاا عجیبه!خیلی عجیب....
مگه میشه اون حجم از تنفر تبدیل شه به این حجم از عشق...
محوش بودم که صدا زد:پروا! -جونم؟
+اینکه چرا توی اون کوچه بودی و چرا حالت خوب نبود رو نمیخوای بهم بگی؟
سعی کردم نپرسم تا یکم حالت جا بیاد! میشنوم...چی باعث شده بود اونجوری بترسی؟
آب گلومو قورت دادمو سرمو سمت شیشه ی ماشین چرخوندم:توضیح میدم،تو یه موقعیت مناسب تر...
خیلی چیزا هست که آمادگیشو ندارم به زبونشون بیارم!
+چه چیزایی؟
موهای پریشونمو از روی صورتم کنار زدم:خانوادم،زندگیم،اینکه چرا با رزا همخونه شدمو مجبور شدم با داداشت...
دیگه ادامه ندادم...خجالت میکشیدم از به زبون آوردنش!
آرتا نفس عمیقی کشیدو نگاهشو به جاده دوخت:رابطه ی تو با داداشم چیزیه که دوست ندارم دربارش بشنوم پروا...
خودخواهیه،اینکه تو رو واسه خودم میخوام در حالی که تو اصلا مال من نبودی ولی دله دیگه...
نمیدونم چرا خجالت میکشیدم از شنیدن این حرف ها...
خیلی وقت بود خجالتی بودنو کنار گذاشته بودمو فقط دلبری و هرزگی رو یاد گرفته بودم ولی کنار آرتا همه چیز فرق داشت...
-آرتا کجا میریم؟
لبخندی روی لبش نشوند:خونت!
متعجب گفتم:من خونه ای ندارم آرتا!
+الان دیگه داری...
حیرت زده گفتم:شوخی میکنی باهام؟
+نمیتونستم قبول کنم توی این وضع بمونی،نمیخواستم با داداشم زندگی کنی!
نمیتونستم باور کنم اینقدر بهم اهمیت میده...
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان چرخی زدو خودشو توی لباس عروس برانداز کرد:سعید خوب شدم؟
سعید خیره نگاهش کردو چشم هاشو روی هم گذاشت:اوهوم!
راضیه لبش رو به دندون گزیدو ساعت رو نگاه کرد:عمادم معلوم نیست کجا غیبش زده...
پرنیان سرش رو سمت راضیه چرخوند:کم کم پیداش میشه،آقا عماده دیگه...
ضربه های محکمی که به در میخورد باعث شد همه از جا بپرن...
راضیه هینی کشید:خدا به خیر کنه...این دیگه کیه؟ سعید قدم به جلو برداشت:من باز میکنم! راضیه سمت در دوید:نمیخواد خودم باز میکنم...
قبل از اینکه سعید چیزی بگه درو باز کرد که عماد با قیافه ای برزخی توی چهارچوب در قرار گرفت:دیدمش...دیدمش سلیطه رو ولی از چنگم فرار کرد...
خواهر نمک نشناستو پیدا کردم...
سعید در حالی که کراواتش رو شل میکرد نفس عمیقی کشیدو بهت زده لب باز کرد:پ...پر...پروارو دیدی؟
عماد که تازه متوجه سعید شده بود سمتش چرخید:خیر باشه شاه دوماد...مگه برات مهمه؟
سعید دندون قروچه ای کرد:کجا دیدیش؟
عماد پوزخندی زد:تو پارک...معلوم نیست چیکاره شده!
پرنیان لباس عروسشو بالا کشیدو با چهره ای درهم سمت سعید پا تند کرد:سعید ۲۰سوالی راه انداختی؟
تو چیکار داری که میپرسی؟ هرجا دیده که دیده... نکنه برات مهمه؟ سعید جوابی ندادو روی مبل نشست...
با حالتی عصبی رو به پرنیان گفت:زودتر آماده شو بریم...
پرنیان بغضشو قورت دادو با صدایی لرزون گفت:چته تا ا...اسم پروا می...میاد اینجوری بهم می ریزی؟خوبه والا!
مچشو گرفتی و سر از هرزگیاش درآوردی هنوزم اسمش میاد دستو دلت میلرزه...
اگه دنبال زن بدکاره میگردی برو دنبالش... برو دیگه منتظر چی هستی؟ سعید از جا بلند شدو زیر لب گفت:لا اله ال الله... سمت پرنیان برگشت و ادامه داد:بس کن پرنیان... این مسخره بازیا چیه راه انداختی؟
راضیه دستشو روی شونه ی پرنیان گذاشتو در حالی که گریش گرفته بود گفت:بس کنید...شب عروسیتونه!
دفتر گذشته رو هم باز نکنید...
خواست خودتون بوده همه چی!
به احترام شما این عروسی رو قبول کردم هنوز هیچی نشده به جون هم افتادین!
پرنیان در حالی که سعی داشت آرامششو حفظ کنه گفت:خیلی خب آبجی راضیه...
خیلی خب...
پرنیان رو به عماد ادامه داد:آقا عماد یه امشب که عروسیمه نمیخوام چیزی دربارش بشنوم...
برو لباساتو عوض کن با آبجی راضیه بیاین،زشته فامیل درجه یک عروس بعد از عروس برسه بخدا!
تا منو سعید میریم سراغ کارامون شما هم خودتونو برسونید...
عماد سری به نشونه ی باشه تکون دادو سمت اتاقش رفت....
.
.
(پروا)
جلوی در خونه ی آپارتمانی شیکی پارک کرد... ساختمون رو از نظر گذروندم:اینجاست؟
آرتا سری تکون دادو شیرین خندید:آره...خوشت نیومد؟
با خوشحالی از ماشین پیاده شدمو از ته دل خندیدم:مگه میشه خوشم نیاد؟این خونه بوی آزادی میده میفهمی؟
من آزاد آزادم،یه خونه واسه منو کسی که...
آرتا روبروم قرار گرفتو نفسای داغشو توی صورتم پاشید:کسی که؟
با دستپاچگی سرم رو زیر انداختم:هیچی! آرتا دستشو زیر چونه ام گرفت:منو نگاه کن... سرم رو بالا گرفتمو بهش زل زدم... -یه خونه واسه منو کسی که دوسش دارم! برای چند لحظه نگاه کرد...
انگار همین یه جمله کافی بود تا خیالش از بابت من راحت شه!
سرش رو جلو آوردو بوسه ای روی گونم کاشت:منم دوست دارم دختر دردسرساز...
قدمی عقب رفتمو با ترس اطرافم رو نگاه کردم:نکن آرتا همسایه ها میبینن...
+ببینن بفهمن دختری که تو این ساختمون زندگی میکنه یه صاحاب داره که نمیذاره کسی از صد فرسخیت رد شه...
صدای ضربان قلبم توی گوشم اکو میشد...
آرتا کلیدو توی در چرخوند:خب دیگه بیا بریم بالا ببینم این همه میگفت خونه ی خوب پیدا کرده برام چطوره...
پشت سرش راه افتادمو سوار آسانسور شدم! دوباره صدای زنگ گوشی آرتا بلند شد...
با دیدن اسم آرشام آب گلومو قورت دادمو رومو برگردوندم...
آرتا نگاهی به من انداخت و گوشی رو جواب داد:بگو آرشام!
+کجا رفتی یهو تو؟مامان مخمو خورد میگه زشته مهمون داریم!
آرتا دستشو توی جیب شلوارش فرو برد:مهمون دیگه کیه؟
+دلربا،عمو و زن عمو!
آرتا هوفی کشید:یه جوری بپیچون دیگه من دیر میام!
آرشام پر شیطنت خندید:کجا سرت گرمه؟ آرتا نگاهی به من انداختو جواب داد:خدافط آرشام!
بعد از قطع شدن گوشی ببخشیدی گفتو کلیدو توی در بالا چرخوند...
دستشو جلو آوردو انگشتاشو لای انگشتام فرستاد!
همون طور که دستمو گرفته بود منو کشید داخل:بفرما...اینم خونت!
به دور و اطراف نگاه کردم...
خونه پارکت شده بودو قالیچه ی کوچکی وسط مبل پهن بود...
مبل خاکستری رنگ بودنو با ترکیبی از کرم توی وسایل خونه هارمونی خوبی رو ایجاد کرده بودند!
بی هوا توی بغلش پریدم:آرتا خیلی قشنگه!
آرتا دستشو دورم حلقه کردو سرش رو توی موهام فرو برد:به نظر من هیچی از تو قشنگ تر نیست!
خودمو از بغلش بیرون کشیدم:اغراق نکن...من معمولیم...
ح...حتی نسبت به دخترایی که عمل زیبایی میکنن زشتم...
آرتا انگشت شستشو روی لبم حرکت داد:از نظر من تو خوشگل ترین دختر دنیایی و قشنگ ترین خنده رو داری...
فکر نمیکنم کسی بتونه توی این دنیا عین تو بخنده!
خواستم چیزی بگم که قدمی به عقب برداشت:بهتره کم کم برم...
نزدیک شدمو دستمو دور گردنش حلقه کردم...
لبامو آروم روی ته ریشش حرکت دادمو لب باز کردم:بمون پیشم!
آب گلوشو قورت دادو نگاهشو بین چشمامو لبام چرخوند:نکن پروا...
هنوز با خودم کنار نیومدم بخاطر داداشم،بهم فرصت بده!
-آرتا اگه از رابطمون اذیت میشی بگو... من واقعاا از سربار بودن خوشم نمیاد!
آرتا دستاشو قاب صورتم کرد:چرتو پرت نگو دختر...
تو چرا همش یه جوری حرف میزنی انگار مزاحمی یا سرباری؟بابا من میخوامت دیگه هی مجبورم میکنی تکرارش کنم!
سرم رو زیر گرفتمو ریز خندیدم:منم! چونه ام رو توی دست گرفت:توام چی؟ -منم میخوامت! آرتا برای چند لحظه خیره نگام کرد:نکن! یه تای ابروم بالا پرید:چیکار نکنم؟
دستشو توی موهای بهم ریختش که بخاطر عجله ای که به خرج داده بودو دنبالم اومده بود شونه نزده بود فرو برد:همینجوری دیگه،اینجوری که نگام میکنی و میگی میخوامت نمیتونم برم!
بی اراده دستمو دورش حلقه کردمو سرمو به سینش تکیه دادم:چجوری میشه تو رو دوست نداشت؟هرجا حالم خوب نبود فقط تو بودی...
حامی منی... عین کوهی...
یه جوری دلم بهت گرمه که انگار جای بابای نداشتمو گرفتی...
شاید دوباره تکرار نکنم این حرفارو،شاید روم نشه ولی خیلی خیلی دوست دارم آرتا!
بوسه ای به موهام زد:تا زندم خودم هواتو دارم!
.
.
(از زبان راوی)
آرشام به مبل تک نفره تکیه دادو با اخم های درهم اینستا رو بالا پایین کرد...
آنا گوشیشو از دستش کشید که آرشام با پرخاش گفت:بده گوشیو حوصله ندارم!
آنا نگاهی به اطراف انداخت،همه مشغول حرف زدن بودن....
سمت آرشام برگشت:چته تو؟بگیر گوشیتو نخواستیم!
جلو بقیه آبرو ریزی میکنی!
آرشام گوشی رو کشید:بقیه کی منظورته؟فرخ رو میگی یا اون دلربای ناقص العقل؟
آنا لب به دندون گزید:چته امشب آرشام؟زشته میشنوه!
-جهنم که میشنوه! آنا هوفی کشیدو از کنارش بلند شد:خیلی سگی!
آرشام اخمی تحویلش دادو سرشو دوباره توی گوشیش فرو برد...
آنا کنار دلربا نشستو پا روی پا انداخت:رو اعصاب!
دلربا خندید:کیو میگی؟
با چشم به آرشام اشاره کرد:معلوم نیست چه مرگشه!
با آرتا هرهر کرکره به من که میرسه میشه سگ!
دلربا لبش رو تر کردو سمت آنا متمایل شد:راستی آرتا کجاست؟
آنا شونه ای بالا انداخت:نمیدونم...النا میرسه دیگه!
-هنوزم با اون دخترست؟ +کیو میگی؟
دلربا پر حرص گفت:همین ترلانه کیه...که خودشو میکشت واسه آرتا!
آنا با یادآوری حسی که آرتا به پروا داشت لب باز کرد:فکر نکنم...
دلربا با خوشحالی دستاشو بهم کوبید:هوف بالاخره آرتا عقلش اومد سرجاش!
هرچند ترلانم واسه تفریحش بود دیگه...
با باز شدن در توسط آرتا همه سر بلند کردن که مادرش شاکی گفت:الانم نمیومدی...خوبه به داداشت گفتم بگه زود بیای...
ساعتو نگاه کردی؟۱۱رو رد کرده!
آرتا با چهره ای خندون به مادرش نزدیک شد:یه امروزو از من بگذر...کار واجبی داشتم!
فرخ دستشو روی شونه ی آرتا گذاشت که باعث شد آرتا لبخند روی لبش بماسه:شازده پسر...منتظرت بودم!
آرتا دستشو توی جیب شلوارش فرو برد:بفرمایید!
فرخ گلوشو صاف کرد:در مورد کار پیش من فکر کردی؟
-عمو فکر میکنم جوابتو یه بار دادم اگه اشتباه نکنم!
فرخ با سماجت گفت:بیشتر بهش فکر کن آرتا!
تو بچه ی زبر و زرنگی هستی واسه همین اومدم سراغ تو...
بابات میگفت چندین بار توی کاراش کمکای بزرگی کردی که بخاطرش سودای هنگفتی نصیبش شده!
دلربا نزدیک شدو کنار فرخ ایستاد:بابا اذیت نکن آرتارو تازه رسیده...
-چیکارش کردم مگه دخترم؟دارم بهش پیشنهاد کار میدم!
دلربا لبخندی حواله ی آرتا کرد:شاید آرتا دلش نخواد خب...
فرخ دستی روی صورت دلربا کشید:تو کارای مردونه دخالت نکن دختر قشنگم!
آرتا بی اینکه دلربا رو نگاه کنه رو به فرخ گفت:تو یه موقعیت مناسب صحبت میکنیم..با اجازه!
قبل از اینکه فرخ فرصت کنه بحث جدیدی رو باز کنه رفتو کنار آرشام نشست...
-پیس پیس! آرشام سمتش برگشت:ها؟چی شده؟ -چته پکری؟کشتیات غرق شدن؟ آرشام عصبی خندید:دختره فکر کرده کیه که منو گذاشته رفته میگه نمیخوام باهات باشم... میفهمی؟
همینقدر پررو پسم زد!
آرتا کلافه جواب داد:تو که حسی نداشتی چرا برات مهمه؟گیر دادیا...پس زد که زد...
قرار نیست همه ی دنیا برات سرو دست بشکنن که!
آرشام سر چرخوندو با غرور گفت:مثل اینکه یادت رفته ما کی هستیم؟اگه یادت رفته بهت یادآوری کنم!
دختره هیچی نداشت من آدمش کردم حالا واسه خودم شاخ شده...خوبه والا!
آرتا حرصی شدو دستی به پشت گردنش کشید:آرشام خودخواهیاتو بذار کنار...
اگه هیچی نداشت چرا باهاش زندگی کردی یه مدت؟ مگه نمیگی دختر برات زیاده؟ چرا گیر دادی به این؟ هیچی نداشت که نداشت...معیار آدما به پولو اسم
خانوادگیه یعنی؟
هرکی پول و خانواده ی درست حسابی نداشت بره بمیره؟
آرشام تمسخر آمیز خندید:حالا تو چته طرف این دختره رو میگیری؟
آرتا که تازه متوجه شده بود چجوری در برابر آرشام جبهه گرفته گفت:منظورم فقط پروا نیست...
منظورم خیلی از آدمای دیگست... کلی میگم!
آرشام سمتش خیز برداشتو با همون لحن جدی گفت:خوشم نمیاد طرفشو بگیری...حواستو جمع کن!
آرتا پوزخندی زد:کی میخوای بزرگ شی؟
پی حرفش از جا بلند شدو رو به جمع گفت:با اجازه برم بخوابم...یکم سرم درد میکنه!
آنا نگاهشو بین آرتا و آرشام چرخوند...
فهمید چیزی شده ولی به روی خودش نیاورد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#28
Posted: 6 Apr 2024 16:23
(قسمت 26)
(پروا)
در حالی که نفس نفس میزدم روی تخت نشستم! قطرات عرق روی کمرم نشسته بودند! به ساعت دیواری خیره شدم... ۴:۳۰صبح رو نشون میداد!
دستی به گردنم کشیدمو با یادآوری کابوسی که عماد گیرم انداخته بودو در حال تقلا کردن بودم حس بدی بهم دست داد...
دستم رفت سمت دکمه ی چراغ خوابو روشنش کردم...
تاریکی بیشتر باعث وحشتم میشد!
گوشیمو توی دست گرفتمو برای اینکه اون کابوس کذایی از ذهنم بپره عکس های اینستا رو بال و پایین میکردم!
با دیدن عکس آرتا توی صفحه ی اینستا نیشم باز شد...
انگشت شستمو روی صورتش حرکت دادم!
برای خودم هم این ضربان قلب ها برای یه نفر عجیب بود!
مگه میشد یکی که زندگیتو بهم ریخته خودش زندگیتو از نو بسازه؟
مگه میشه یه نفر انقدر قشنگ نگات کنه...
نگاه نافذش حتی توی عکس هم دلم رو می لرزوند...
خودم هم نمیدونستم کی اینجوری بهش حس پیدا کردم...
شاید از روزی که برای اولین بار با آرشام رابطه داشتمو یهو پشت در خونه ظاهر شد...
یا شبی که توی مهمونی بهم تهمت زدنو پشتم وایساد...
یا شایدم وقتی توی بالکن خم شده بودمو منو عقب کشید...
سرمو به طرفین تکون دادم تا این افکارو از سرم بپرونم...
توی این ساعت وقت این فکرا نبود....
خودمو روی تخت رها کردمو دوباره سعی کردم بخوابم...
توی تخت غلت زدمو پتو رو بالاتر کشیدم...
حس حرکت دستی لای موهام توی خوابو بیداری باعث میشد احساس شیرینی بهم دست بده!
لای چشمامو به سختی باز کردمو با دیدن آرتا خونسرد گفتم:توی خوابمم میای حتی؟
دندون نما خندیدو شونه بالا انداخت:توی خوابت در جریان نیستم...ولی الان اینجام!
تازه فهمیدم اینجا چه خبره و من خواب نیستم! سرجام نشستمو پقی زد زیر خنده:نخند بهم! آرتا خندشو قورت داد:نخندیدم!
لبمو به دندون گزیدم:خیلی شبیه احمقا به نظر میرسم؟
خیره نگام کردو در حالی که هنوز خنده به لب داشت گفت:نه...
-تو موهامو ناز میکردی؟
دستشو توی موهام فرو برد:هیچوقت کوتاشون نکن...!
بی هوا خندیدم:الان کوتاه مده!
+من از مد سر در نمیارم،موهاتو کوتاه کردی نه من نه تو...
سرمو به یه سمت کج کردم:این اداها مال پسرای دوره ی قدیمه آقا آرتا!
دستمو کشیدو از روی تخت بلند کرد:قدیمی و جدید حالیم نیست من...
پاشو بیا صبحونه بخوریم! دیشبم چیزی نخوردی،منم با عجله رفتم...
بدو کار دارم باید برم سرکار! -وقتی عجله داری چرا اومدی اینجا؟
+اومدم به توئه لجباز حرف گوش نکن صبحانه بدم...
از دیشب که اومدم دنبالت چیزی نخوردی،یخچالم که خالی بوده...
با لذت به توضیحاتش گوش میدادم...
اینکه میدونستم این کارارو برای هیچکس دیگه نکرده باعث میشد لذتش چند برابر شه!
گاهی فکر میکردم شاید خدا میخواست اگه سختی های زیادی کشیدم بهم خوشبختی واقعی رو هدیه کنه...
رفتار آرتا فقط و فقط برای من بود... همین قشنگ ترین اتفاق دنیا بود! آرتا به صندلی اشاره کرد:بشین... صندلی رو عقب کشیدمو نشستم!
با عجله آش رو برام توی کاسه ریختو بقیه ی وسایل رو با دقت چید که خندیدم:ترشی نخوری یه چیزی میشی!ولی کی صبحانه آش میخوره اخه....
+از این موقعیت استفاده کن،من همیشه از این صبحونه ها برات درست نمیکنم!
جرعه ای از چایی توی فنجون رو نوشیدم:همیشه یعنی تا کی؟
شوکه از سوالم گفت:نفهمیدم...
-منظورم اینه که این همیشه معنیش چه مدته؟۱ماه؟۲ماه؟چقدر؟
آرتا سرش رو زیر انداختو خودش رو با گوشی مشغول کرد:نمیدونم!
با بی میلی لقمه ای برای خودم گرفتم... نمیدونست!
خودش هم نمیدونست کجای زندگیشمو تا کی قراره باشم!
موهامو پشت گوش فرستادمو با جدیت گفتم:ممنون که اینقدر بهم کمک کردی...
قول میدم همه زحمتاتو جبران کنم!
+لازم نیست جبران کنی...هرکاری کردم خواست خودم بوده!
-بعد از تویی هم هست دیگه...باید کار پیدا کنم تلاش کنمو جبران کنم...
به هرحال همیشه که نیستی!
به سرعت سربلند کرد:من نباشم میخوای چیکار کنی؟
+زندگی!
با پشت دست گونمو نوازش کردو سرش رو جلو آورد...
نفس های داغش پوستمو میسوزوند! نفس عمیقی کشیدم که گفت:خیلی نزدیکی ولی...
+ولی چی؟
پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد:ولی یه حسی میگه داری راهو اشتباه میری..
این دختر مال تو نیست...سرنوشتمون یکی نیست!
دستمو سمت گردنش بردمو نگاهمو بین چشماشو لباش چرخوندم:ش..شاید خیلی وقته سرنوشتمون بهم گره خورده خودمون نمیدونیم...
+یعنی چی؟ -شاید از خیلی قبل تر همو میشناسیم!
حیرت زده گفت:نمیفهمم پروا...رک بگو چرا تیکه تیکه میگی؟
-مطمئنی میخوای بشنوی؟ آرتا کمی عقب رفت:چیو؟
دستی توی موهام کشیدمو گفتم:صبحونتو بخور میگم!
آرتا با سماجت گفت:الان میخوام بشنوم!
تلخ خندیدم:فقط اول باید از زندگیم بهت بگم...طاقت شنیدنشو داری این دختر چرا به اینجا کشیده شد؟
آرتا سراپا گوش شد:میشنوم!
در حالی که با ناخونای دستم بازی میکردم گفتم:من پدرو مادرمو بچه که بودم توی تصادف از دست دادم!
خیلی سخت میگذشت دیگه... منو دوتا از خواهرام بودیم فقط!
یکیش خیلی کوچیک بود...در واقع اینقد کوچیک بود که نمی فهمید چی شده!
اون یکی از من ۱۰سال بزرگتر بود... شد مادر منو پرنیان،همون خواهر کوچیکمو میگم!
آرتا میان حرفم پرید:بدون پدری...مادری...چجوری سر کردین؟
-سر کردیم دیگه...چه کاری از دستمون بر میومد؟
آرتا شونه ای بالا انداخت:چمیدونم...فامیلی چیزی...
هیچکس نبود شمارو ببره پیش خودش؟
لبخندی مصنوعی روی لبم نشوندم:کی دنبال دردسر میگرده؟اونم نه یکی،سه تا!
ادامه دادم:خب...ول کن این حرفارو داشتم میگفتم!
خواهر بزرگم که اسمش راضیه بود عاشق پسر یکی از آشناهای قدیمیمون شد...
راضیه چندباری باهاش رفت بیرونو درباره ی ازدواج تصمیماتی گرفتن!
در آخر این دوتا ازدواج کردنو شوهرش شد دوماد سرخونه...
انگار همین دیروز بود،راضیه منو کشید کنارو گفت میخواد باهام حرفای بزرگونه بزنه...
منم با کنجکاوی منتظر شدم حرفشو بزنه که گفت:از این به بعد یه مرد تو خونه هست!
شاید پدرو مادری نداشته باشیم ولی عماد هست! بهش گفتم دوسش داری؟ راضیه رنگ عوض کردو با خجالت گفت:آره! از حرفش دلم قرص شدو خوشحال بودم یه آقا بالاسر داریم که هوامونو داره.... ولی...
ساکت شدم که آرتا سمتم خیز برداشتو با حالتی جدی پرسید:ولی چی؟
نفسی تازه کردمو سعی کردم آرامشمو حفظ کنم:ولی من نمیدونستم تازه قرار بود زندگی روی بی رحمشو بهم نشون بده!
آرتا چینی به پیشونیش انداخت:بعدش چه اتفاقی افتاد؟
سرم رو دوباره زیر گرفتمو به نقش های روی شلوارم چشم دوختم:ب...بعدش...بعدش عماد بی دلیل بهم دست میزد...
اوایل گذاشته بودم رو حساب اینکه باهام راحته و منو مثل خواهرش میبینه...
تا...تا اینکه هرشب میومد اتاقمو ا...اذیتم میکرد!
آرتا حیرت زده دندوناشو به هم ساییدو غرید:چی میگی پروا؟منظورت چیه؟
سرم رو بالا گرفتمو با چشم هایی که برق اشک توی اون هویدا بود بهش زل زدم:یعنی شبا درو قفل میکردم ولی باز هزار بار از خواب میپریدم...
یعنی هرشب دستاش تنمو لمس میکردو نمیتونستم به کسی چیزی بگم!
آرتا کلافه از روی صندلی بلند شدو در حالی که عرض سالن رو طی میکرد گفت:نمیفهمم...
واقعاا نمیفهمم... پروا حواست هست چی داری میگی؟ یعنی شوهر خواهرت...شوهر خواهرت بهت...
میون حرفش پریدم:تجاوز نکرد... ولی مگه شکنجه ی روحی فقط تجاوزه؟
من از ترس اون مرتیکه به زور سر روی بالش میذاشتم...
هنوز یادم نرفته درو قفل کرده بودم ولی چشم باز کردم روم خیمه زده بودو هی بی اجازه بهم دست میزد...
نگو آقا رفته عین کلیدو ساخته! هی میگفت تو مال منی... مال منی.... سرمو بین دوتا دستام گرفتمو جیغ زدم:هی میگفت مال منی!
آرتا جلوی صندلیم زانو زدو منو توی آغوش کشید:هیس...دورت بگردم آروم باش!
همه چی تموم شده! کسی دستش بهت بخوره دستشو میشکنم من!
حساب اون مردکم ازش پس میگیرم... فقط بهم بگو کیه و کجاست تا زندگیشو سیاه کنم!
خودم از بغلش بیرون کشیدمو چشمای ترمو با پشت دست پاک کردم:آرتا به هیچ وجه واسه خودت دردسر درست نکن...حرفشم نزن،خب؟
آرتا مشتشو توی میز کوبید:اینارو برام تعریف کردی انتظار داری بذارمش به امون خدا؟واسه اون از خونه فرار کردی؟
با صدای آرومی جواب دادم:نه... +پس چرا فرار کردی؟
انگشتامو به هم گره زدم:م...من ی...یه روز سرکارم موندم...
اون موقع سرکار میرفتم ولی حتی ظهر نرفتم خونه تا آخر شب...
هنوزم سرمای اون شبو میتونم حس کنم!
بالاخره گفتم تا کی توی مغازه بمونمو از ترس عماد نرم خونه...
اومدم...او...اومدم برم که یه پسره اومد! آرتا به چهره ام دقیق شد که گفتم:اون تو بودی! برای چند مدتی انگار زمان متوقف شد... آرتا با گیجی نگاهشو روی اجزای صورتم چرخوند:چ...چی؟
قطره اشک مزاحمی که روی گونم چکید رو پس زدم...
خدا خودش میدونست دلم رضایت نمیده با این حرفا ناراحتش کنم ولی شاید باعث میشد آرتا برای همیشه بمونه...
با صدایی بغض آلود گفتم:ا...اون شب مست بودی...
اومدی سوپر مارکتی که من توش کار میکردم سیگار بخری...
رنگ از چهره ی آرتا پریده بود...
انگار داشت به مغزش فشار میاورد تا یادش بیاد اون شب کذایی رو...
ادامه دادم:ا...اون موقع من با پسر غریبه همکلامم نمیشدم...
نماز روزم سر وقت بودو زندگی سالمی داشتم!
منظورم این نیست که چون نماز روزم سر وقت بود زندگی سالمی داشتم...نه!
ولی اون موقع ها اینی که الان میبینی نبودم!
آرتا چنگی به موهاش زدو به پیشونیش کوبید:چطوری من تو رو یادم نیومد؟چ...چطوری با اینکه ۲،۳ باری دیده بودمت یادم نیومد؟
هنوز توی شوک بودو دور خودش میچرخید که تمسخر آمیز خندیدم:اون دختر ساده ای که ااونجا دیدی کجا؟اون هفت خطی که با داداشت تو رستوران دیدی کجا؟طبیعیه یادت نیاد...
آرتا نگاه منتظرشو بهم دوخت که ادامه دادم:اون شب مزاحمم شدیو دستمو کشیدیو این حرفا!
واسه من اون موقع اینکه یه غریبه دستش بهم بخوره زشت بود...
شاید فکر کنی طرز فکر پوسیده ای داشتم ولی اینجوری بودم دیگه...
آرتا با صدایی خفه گفت:پروا من...من نمیدونم...
وسط حرفش پریدمو ادامه دادم:اون شب بعد از اینکه تو رفتی...
مغازه رو بستمو رفتم خونه ولی چه خونه رفتنی؟
اون شب زندگی که با چنگ و دندون گرفته بودمش با خاک یکسان شد...
آرتا با دقت نگاه نافذش رو بهم دوخت...
نگاه غمگینش دلم رو به درد میاورد ولی نمیتونستم این حرف ها رو نیمه کاره رها کنم:نامزدم اومد در خونه و دادو بیداد راه انداخت!
آرتا که انگار غرورش جریحه دار شده باشد و یا به غیرتش بر خورده باشد گفت:نامزد داشتی؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم؛نامزد داشتم.... یه پسر سر به زیرو مذهبی بود...
جونم براش در میرفت،قرار بود به همون زودیا ازدواج کنیم!
فقط منتظر بودیم خونمون آماده شه!
آرتا با بی میلی گفت:چرا اون شب اومده بود در خونتون دادو بیداد؟
چنان جریان سعید باعث حسادتش شده بود که به کل موضوع های دیگه رو فراموش کردو فقط از سعید پرسید...
دوست داشتم زمان توی همون لحظه ی حسادت مردانه و شیرین آرتا متوقف بشه ولی باید این داستان تلخ رو تا انتها تعریف میکردم...
جرعه ای از چایی یخ کرده ام که طعم بدی داشت نوشیدم تا گلویم نرم شود...
فنجون رو سرجایش گذاشتمو ادامه دادم:اون شب سعید چنان دادو هواری راه انداخت تنم به رعشه افتاد...
سعید شکاک بود،غیرتی بود،چندباری ازش تو دهنی جانانه ای خورده بودم ولی هیچوقت اونجوری ندیده بودمش عین ببر زخمی بود...
گوشیشو کرد تو چشم کل خانوادمو یه عکس نشون داد از وقتی که تو بازومو کشیده بودی...
با بی عاری خندیدم:خیلی جالبه نه؟درست لحظه ای که تو بازومو کشیدی...
درست همون ثانیه باید عکس برداری بشه...
آرتا سرش رو بین دستاش گرفتو زمزمه کرد:ب...بخاطر من شد...
ز...زندگیت بخاطر من اینجوری شد!
ولی باور کن اون شب توی حال خودم نبودم، دوست دختر دوستم...
باز هم وسط حرفش پریدمو دستامو قاب صورتش کردم...
عین بچه ای مظلوم بهم چشم دوخته بود...
دستامو نوازش وار روی ته ریشش کشیدم:من اینارو نگفتم که خودتو مقصر بدونی...
بذاریم پای اینکه زندگیمو نجات دادی...
شاید زندگی با پسر شکاکی که تا تقی به توقی میخورد میخواست بهم تهمت بزنه بدتر از اینا میشد...
اگه بخوایم واقع بین باشیم مقصر سعید بود که نامزد خودشو...
دختری که سالها میشناختو باور نکرد... ولی کاش همش همین بود... شاید باورت نشه ولی من با اینم کنار اومدم! چیزی که منو از پا درآورد چیز دیگه ای بود... آرتا با لحنی جدی گفت:چی باعثش شد؟چی بدتر از همه ی این بلاهایی که سرت اومده؟
لبخند تلخی روی لب نشوندم که همراهش چشمام پر شد:خواهر کوچولوم اون عکسارو گرفته بود!
آرتا هیستریک خندید:پر...پروا منو دست انداختی؟ آخ...آخه هی موضوع رو داری پیچیده تر میکنی!
-آرتا نه دستت انداختم نه شوخی دارم،توی اون لحظه ای که تو تصادفی مزاحمم شدی خواهرم بوده که عکسارو گرفته...
آرتا که تا قبل از این حرفم آروم و قرار نداشت سمتم برگشت:پروا من که اون روز تصادفی مزاحمت نشدم...
این دفعه نوبت من بود که شوکه بشم! میز رو تکیه گاهم قرار دادم...
وقتی استرس میگرفتم سریع حالت تهوع شدیدی بهم دست میدادو معده ام میسوخت!
-نمیفهمم...یعنی چی تصادفی نبوده؟ چندماه قبل...
.
.
(از زبان راوی)
ماشینش را گوشه ای پارک کردو در حالی که تلو تلو میخورد از ماشین پیاده شدو گوشه ای شروع به عق زدن کرد...
با دست چپش ماشین رو تکیه گاه خودش قرار داده بود تا نیفتدو دست سمت راستش رو به زانوش گرفته بود تا خم شه و راحت تر محتویات معدشو بالا بیاره...
دستی روی شونه اش نشست:مجبور بودی تا خرخره بخوری که تهش اینجوری شی؟
سر برگردوندو با دیدن چشم های رنگی و پر از شیطنت پرنیان خندید:سرت تو کار خودت باشه بچه...
با صدایی کشدار ادامه داد:چیکارم داشتی هی زنگ رو زنگ..هی زنگ رو زنگ...
اگه دنبال خبری از پدرامی که باید بگم دوست پسر عزیزت امشب با یکی دیگه واسه خودش مشغول بود...
از من به تو نصیحت دنبال درسو مشقت باش!
پی این حرفش پوزخند کشداری زد که پرنیان جواب داد:کی با اون یابو علفی کار داره آخه؟
در حد کیف پولم ازش استفاده میکردم!
آرتا به ماشین تکیه دادو با بی حوصلگی گفت:کارتو بگو میخوام برم...
پرنیان مرموزانه خندید:یادته شبی که با پدرام و ترلان جرعت حقیقت بازی کردیم؟
-خب؟
پرنیان ادامه داد:وقتی بازی به منو تو افتاد گفتی جرعت ولی من گفتم بذار به موقعش؟
آرتا دست به سینه شدو هوفی کشید:حرفتو کامل بزن!
پرنیان دندون نما خندید اون بقالی اونجاییه رو میبینی؟
آرتا از سر مستی خندید:چندباری اومدم،دختری که توش کار میکنه قیافش بدک نیست!
پرنیان به مغازه اشاره کرد:جرعت...
برو مزاحم دختره شو ببین چیکار میکنه!
-دیوونه ای چیزی هستی؟برم مزاحم دختر مردم شم چی بگم؟زده به سرت؟
پرنیان بازوشو کشید؛برو دیگه....نکنه ترسیدی؟
آرتا و ترس؟نکنه میترسی ردت کنه؟ آخییییییی....
آرتا که غرورش جریحه دار شده بود گفت:خیلی بچه ای بخدا...
میرم ولی بعدش دیگه بهم زنگ نمیزنی... حوصله بچه بازیا و کنه شدناتو ندارم!
به بازوش که اسیر پرنیان بو خیره شدو بازوشو بیرون کشید:بی اجازه هم بهم دست نزن!
-خیلی خب حالا توام...برو مخ دختررو بزن دیگه! منتظر چی هستی؟ پی حرفش خندید... آرتا که توی حالت مستی سرش داغ بودو درکی از
اوضاع نداشت به سمت مغازه رفت....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#29
Posted: 6 Apr 2024 20:18
(قسمت 27)
زمان حال:
(پروا)
حرف های آرتا توی سرم اکو میشد...
به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودمو حرفی نمیزدم که آرتا با نگرانی گفت:پ...پرنیان...یعنی...
پس...پس پرنیان... اون خوا...خواهر تو بوده؟
چه جوابی باید میدادم؟انگار خون توی رگام منجمد شده بودو نفس کشیدن هی سخت ترو سخت تر میشد...
پرنیان برای من...خواهر خودش یه نقشه ای از پیش تعیین شده ریخته و هممونو بازی داده؟
توی یه حرکت ناگهانی تک خنده ای کردم... خنده ام به قهقهه تبدیل شد!
آرتا با نگرانی قابل مشاهده ای بازومو تکون دادو صدا زد:پروا...
سمتش چرخیدمو بلندتر خندیدم:ی...یه الف ب...بچه که فکر میکردم سرش تو د...درس و مشقشه ببین چه قشنگ منو بازی داده!
دوست پسر داشته... برای من...منی که خرجشو میدادم نقشه ریخته! خدایا.... آرتا نگاهش روی صورتم ثابت موند! چیزی نمیگفتو فقط نگاه میکرد...
با چشم های اشکی گفتم:چیه؟خیلی بدبخت به نظر میام؟داری با خودت میگی اینو خانوادشم نخواستن...
سعی کرد با داداشم یه زندگی بسازه اونم نخواستش،من چرا بخوامش...
بی توجه به حرفام دستشو جلو آوردو گونه هامو به نرمی نوازش کرد:چجوری همه چی رو تنهایی تحمل کردی؟
شوهر خواهرت...پرنیان...
اون نامزد احمقه شکاکت...
چجوری همه اینارو تحمل کردی؟
بینیمو که از فرط گریه قرمز شده بود بالا کشیدم:از کجا میدونستم خواهر خودم اینقدر دلش سیاهه؟
پرنیان عزیز دردونم بود... آرتا نه اذیت های عماد،نه بی اعتمادی سعید.... هیچکدوم منو از پا در نیاورد! تنها چیزی که منو نابود کرد خواهرم بود... خواهر خودم،هم خون خودم... م...مگه من چی..چیکارش کرده بودم؟ آرتا بی طاقت دستاشو دورم حلقه کرد:هنوز توی شوکم... اونقدر که نمیدونم چی بگم پروا...خودمو سرزنش کنم؟یا اینکه خوشحال باشم از اینکه با اون کاری که کردم وارد زندگیم شدی...
ولی بهت قول میدم... قول میدم خوشبختت میکنم!
جوری که تمام کسایی که اذیتت کردن حسرت زندگیتو بخورن!
سرمو به سینش تکیه دادمو عطرشو بو کشیدم...
برای لحظه ای از بوی عطرش مست شدمو چشمامو روی هم گذاشتم:چرا اینکارارو برام میکنی؟دلت برام میسوزه؟
دختر خوشگل تر من دورت پره... بی اغراق میگم شاید معمولی ترین دختر دورتم... چرا من؟
آرتا منو از خودش جدا کردو با لحنی قاطع و محکم گفت:هیچکس واسه دلسوزی زندگیشو پای یه دختر نمیذاره...
هیچکس بخاطر دلسوزی از همه چیش نمیگذره!
آره اراده کنم دختر دورم زیاده ولی با خنده های هیچکدومش قلبم نمیلرزه...
دنبال هیچ کدومشون تو تک تک کوچه خیابونای شهر نمیگردم!
هیچ کدومشون اونجوری که تو با نگاهت حس خوبی میدی بهم حس خوبی نمیدن!
پروا، منی که همه جا به خودم میبالیدمو به هیچ دختری جدی فکر نمیکردم جلو تو عین بچه دبستانیا دستو پام میلرزه...
دوست دارم دیگه،من بدجوری دوست دارم!
پی حرفش دندون نما و با خجالت خندید...
دستمو روی ته ریش کوتاهش کشیدم که سرش رو بالا گرفت...
قدم به زحمت تا شانه اش میرسید...
برای همین پا بلند کردم:آرتا منم بدجوری دوست دارم...
بعد از اتمام حرفم لبامو روی لباش گذاشتمو بی وقفه بوسیدمش... دستاش دور گودی کمرم حلقه شدو همراهیم کرد...
هرچند این عشق با احساس گناه همراه بودو با پشیمونی از اینکه ای کاش...
ای کاش از همون اول به جای آرشام،آرتا وارد زندگیم شده بود ولی نمیشد زمان رو به عقب برگردوند...
خودمو ازش جدا کردمو در حالی که نفس نفس میزدم نگاهمو ازش گرفتم...
دستشو زیر چونه ام گذاشت:چرا چشاتو ازم میدزدی؟
نگاهمو سمتش کشیدم؛موندم منی که اینقدر پررو و سرتق شدم توی این چند ماه چجوری جلوی تو اینجوری سرخ و سفید میشم؟
آرتا شیرین تر از همیشه خندید،شاید هم من هر وقت میخندید خنده هاش برام شیرین بود!
+آدم جلوی کسی که دوسش داره خجالتی میشه پروا خانوم...
بوسه ای روی گلوم زد که نفس عمیقی کشیدم... چقدر جلوی این پسر سست عمل میکردم!
قدمی عقب رفتم که نگاهی به ساعت مچیش انداخت:باید برم سرکار دیگه پروا...
خیلی دیرم شده! هر وقت بیکار شدم باز بهت سر میزنم!
خواستی بری بیرون قبلش زنگ میزنی خبر میدی...
فهمیدی؟ هیچ جا هم پیاده نمیری... با آژانس میری با آژانس میای!
چشمامو توی حدقه چرخوندم:اگه توصیه های ایمنیت تموم شد برو به کارت برس!
آرتا لبخند کمرنگی زدو توی یه حرکت بوسه ای روی گونم زد:مواظب خودت باش!
با ذوق خندیدم:توام همینطور...
حس خوبی داشتم،اینقدر خوب که انگار یادم رفته بود چند لحظه قبل چه چیزایی درباره ی پرنیان فهمیدم...
هرچند دوست داشتم یه درس حسابی بهش بدم! چندروزی از این ماجراها گذشته بود!
هنوز هم توی مخم نمیگنجید که آرتای من قبلا پرنیان رو میشناخته!
در واقع با چیزهایی که درمورد پرنیان بهم گفت فهمیدم تمام این مدت با کسی زندگی میکردم که ذره ای نمیشناختمش!
صدای زنگ گوشیم منو از افکارم بیرون کشید!
گوشی رو از روی عسلی تخت برداشتمو به شماره ی ناشناس نگاهی انداختم...
گوشی رو جواب دادم که صدای آرشام پشت خط پیچید:چه زود یادت رفت همه چیو...!
آب گلومو قورت دادم:آ...آرشام من... میان حرفم پریدو گفت:میخوام ببینمت!
شوکه از حرفش از جا بلند شدمو عرض اتاق رو طی کردم:دلیلی واسه اینکه همو ببینیم نیست آرشام!
پوزخند صدا داری زد:چیه؟یکی دیگه پیدا کردی؟ بخوای نخوای من همیشه یه گوشه از ذهنتم... تو اولین رابطتو با من تجربه کردی! چشمامو روی هم گذاشتم تا به خودم مسلط باشم... خدا خودش شاهد بود که چقدر پشیمون بودم!
از اینکه چرا طی یه تصمیم آنی همچین خطایی کردم؟
بدترین قسمتش این بود که دیوانه وار آرتارو دوست داشتمو ترس اینکه بخاطر این موضوع منو نخواد هر روز به دلم چنگ میزد...
نفس عمیقی کشیدم:آرشام من نمیخوام باهم بد باشیم یا حرفی بزنم که باعث دلخوری شه ولی من اشتباه کردم وارد رابطه با تو شدم...
چی بگم؟کاری از دستم برنمیومد،دوسم نداشتی دیگه...
وقتی هیچ علاقه ای به من نداشتی رابطمون بی معنی بود...صدنفر برات هست برای رابطه!
آرشام مکث کوتاهی کردو با صدایی خشدار لب باز کرد:خودتم داری میگی...
صد نفر واسم هست! ولی چرا به تو زنگ زدم باز؟ -نمیدونم آرشام!
آرشام تک خنده ای کرد:هی میگم دختره بره گمشه...
فکر کرده کیه؟
ولی از دیروز که اومدم توی خونم حس میکنم یه چیزی کمه....
نفس توی سینه ام حبس شد!
وقتی آرشام این حرفارو بهم میزد حس بدی بهم دست میداد...
مخصوصاا اینکه آرتا برام با کل دنیا فرق داشتو بهش پایبند بودم!
-آرشام...ببین تو پسر بدی نیستی،ولی من دیگه این رابطه رو نمیخوام!
شاید فکر کنی هرزم،واسه یه شبم یا هرچی...
ولی من دختر هرزه ای نبودم،به همون خدای بالا سرم قسم که اگه وقتی باهات زندگی میکردم بهم
بها داده بودیو اونجوری باهام رفتار نمیکردی الان برات قشنگترین زندگی رو میساختم....
خودت گند زدی بهش! +چرا از اول شروع نکنیم؟ -الان دیگه دیره... آرشام خنده ای از سر عصبانیت سر داد:توی این چند روز چی تغییر کرده؟
بخاطر سوال های پشت سر همش و ترس از اینکه سوتی بدم نفسم تنگ شده بود!
با صدای در خونه با دستپاچگی گفتم:من یه کاری برام پیش اومد...خدافظ!
دستمو به سرعت روی دکمه ی قرمز رنگ زدم تا قطع بشه!
گوشی رو دوباره روی عسلی گذاشتمو از اتاق خارج شدم...
نمیخواستم آرتا چیزی از مکالمم با آرشام بفهمه...
چون شک نداشتم اگر میفهمید باز هم عذاب وجدان برادرش مثل خوره به جونش می افتاد!
دوسش داشتمو نمیخواستم از دستش بدم برای همین سکوت کردم!
با دیدن آرتا سمتش دویدمو دستامو دور گردنش حلقه کردم:دلم برات تنگ شده بود...
دستش روی گودی کمرم نشستو بوسه ای روی نوک بینیم نشوند:منم!
حلقه ی دستمو دور گردنش تنگ تر کردمو با شیطنت گفتم:توام چی؟
سرش رو توی گودی گردنم فرو برد:منم دلم تنگ شده بود...
ریز خندیدمو خودمو عقب کشیدم:مگه نمیری سرکار؟
نگاهی بهم انداختو خندید:پروا خانوم امروز جمعست...
-حساب روزای هفته از دستم در رفته! آرتا سمت اتاق خواب رفت:لباسمو عوض کنم میام!
وجودش باعث میشد قلبم خودشو وحشیانه به قفسه ی سینم بکوبه!
صدای زنگ گوشیش که روی میز بود توجهمو جلب کرد...
سرمو سمت اتاق چرخوندمو صدا زدم:آرتا گوشیت داره زنگ میخوره....
نگاهی به گوشی انداختم نوشته بود عمو فرخ...
آرتا در حالی که یه تیشرت خاکستری روشنو شلواری چند درجه تیره تر پوشیده بود از اتاق خارج شد؛کیه؟
با اکراه گفتم:فرخه!
چینی به پیشونیش انداختو نچی گفت:روز جمعه ای هم دست از سر ما برنمیداره!
-مگه باهات چیکار داره؟
در حالی که گوشی رو از روی میز برمیداشت
گفت:چند روزیه به اصرار بابام پیش فرخ کار میکنم،فرخ رفته به بابام گفته اوضاعم خوب نیستو به کمک آرتا احتیاج دارمو از این چرتو پرتا!
دست به سینه ایستادمو به میز تکیه دادم:بگو میخواد دخترشو تو پاچه کنه!
چنان با حسادت این جمله رو به زبون آوردم که باعث لبخند روی لب آرتا شد!
گوشی رو جواب دادو لحنش جدی شد:بله عمو؟
در حالی که سعی داشتم چیزی برای نهار دستو پا کنم وسایل خونه رو به هم میکوبیدم!
از فرخ تنفر داشتم... یک عوضی به تمام معنا بود!
در حالی که سمت گاز میرفتم دستی از پشت دورم حلقه شد....
آرتا چونه اش رو روی شونه ام گذاشت:دور اون صورت اخموت بگردم من چته تو؟
لب به دندون گزیدمو سمتش چرخیدم:از این عموت خوشم نمیاد...
آرتا با نیش باز جواب داد:منم ازش خوشم نمیاد ولی چیکار میشه کرد ارتباط فامیلیه دیگه...
همزمان دستشو روی چین های پیشونیم گذاشت اینارو از هم باز کن!فقط بخند برام...
خودمو توی آغوشش رها کردمو سرمو به سینش چسبوندم:آرتا!
+جون دل آرتا؟ -من خیلی دوست دارم!
بوسه ای روی موهام زد:منم دوست دارم،چرا یهو اینو گفتی؟
توی همون حالت سرم رو بالا گرفتم...
از این همه نزدیکی با کسی که روز به روز بیشتر بهش حس پیدا میکردم باعث میشد ضربان قلبم بالا بره....
بوسه ای روی پیشونیم نشوند:هیچ پسر دیگه ای رو اینجوری نگاه نکن...
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان با بغض سمت بالکن خونه اش رفت...
حال دیگه این خونه مال خودش شده بود ولی دل خوشی نداشت....
سیگارو از دست سعید کشیدو با صدایی لرزون گفت:سعید میشه بگی چته تو؟هوم؟
هی سیگار پشت سیگار...تو که سیگاری نبودی!
سعید دستشو توی جیب شلوارش فرو بردو نفس عمیقی کشید:زنا وقتی حالشون خوب نیست گریه میکنن،جیغ میکشن،خودشونو خالی میکنن!
ولی مردا وقتی یه چیزی روی دلشون سنگینی میکنه فقط سیگار میکشن میدونی؟
پرنیان بغضشو به سختی پایین فرستاد:از چی ناراحتی؟الان چی تو زندگیت کم داری؟
من هستم.... به شکمش اشاره کرد:یه بچه داریم!
سعید سرش رو زیر انداخت:نمیفهمی منو،یه چیزی از وقتی پروا گم شد روی دلم سنگینی میکنه!
دروغ چرا؟عماد که گفت دیدتش دستو دلم لرزید... شاید اگه این بچه نبود میزدم زیر همه چی!
پرنیان مات و مبهوت به صورت عاری از حس سعید خیره شد...
هر لحظه منتظر بود سعید بگه شوخی کرده یا دستش انداخته ولی سعید لام تا کام حرف نمیزد...
عزمشو جزم کردو با دست های مشت شده فریاد کشید:اون موقع که با من خوابیدی فکر پروا نبودی...
حالا که عشقو حالتو کردی یادت اومد پروایی هم هست؟
فقط ادای بچه مومنایی سعید...فقط اداشی!
سعید کلافه سیگارو از بالکن پرت کرد پایینو سمت پرنیان برگشت:بس کن...این چرتو پرتا چیه داری بلغور میکنی؟
اول اینکه شرعاا صیغه بودیم...
پرنیان دست به سینه ایستاد؛مگه برای هوا و هوست صیغم نکردی...
قبول کن که وا دادی سعید...دینو ایمونتو یادت رفت وقتی منو حاضرو آماده واسه خودت دیدی!
سعید که خونش به جوش اومده بود با شتاب به پرنیان نزدیک شدو انگشت اشارشو جلوی دهنش گرفت:هیس...پرنیان هیس!
من اگه با تو بودم واسه هوا و هوسم نبود خودتم خوب میدونی تنها کسی که کنارم بود وقتی داغون بودم تو بودی....همیشه و همیشه بودی!
با خودم گفتم وقتی دختره اینقدر هوامو داره،اینقدر توی غمام شریکه در حدی که به جای خواهرش طرف منو میگیره چرا باهاش نباشم؟
گفتم یه رابطه ی جدی رو شروع میکنیم ولی از یه طرف دلم خوش بود که میتونم اینجوری پروارو بدجوری عذاب بدم...
گفتم اونم یکم تقاص پس بده... همونجوری که من نابود شدم اونم بشه!
پرنیان با بغض مشهودی توی صداش خندید:واسه عذاب دادن پروا...
پی حرفش قهقه ای سر داد:مطمئن باش پروا الان یادش نمیاد تو خر کی بودی سعید...
با انگشت اشاره اش به سینه ی خودش کوبیدو ادامه داد:من...من احمق خاک بر سر تنها کسیم که توی این سالها بهت اهمیت میداد...
و تو هنوزم از دختری میگی که بهت خیانتتت کرد...
بعد سالها رابطه بهت خیانت کرد... همینو میخوای؟همچین کسی رو میخوای؟
اگه دلت میخواد منم برم عین اون زیر پای همه تا خوشت بیاد...
با سیلی که از سعید خورد حرف توی دهنش ماسید...
سعید انگشتشو توی هوا چرخوند:حواست به حرف زدنت باشه...حواست باشه...
بعد از اتمام حرفش عقب گرد کردو بعد از چند ثانیه صدای محکم بسته شدن در باعث شد بغضی که تا
اون موقع مهار کرده بود بترکه....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#30
Posted: 7 Apr 2024 00:10
(قسمت 28)
(از زبان راوی)
تنها صدایی که توی اون کوچه شنیده میشد صدای کشیده شدن پاهاش روی آسفالت بود...
انگار ساعت که از ۱۰ میگذشت این محله تاریک ترو خلوت تر از همیشه میشد...
به عابری که لباس های راحتی پوشیده بودو مشخص بود خونش همین نزدیکیاست اشاره کرد:آقا یه لحظه!
مرد میانسال سرش رو طرف آرتا چرخوند:بفرما پسر جون؟
آرتا به مغازه ای که قبلا پروا کار میکرد اشاره کرد:حاجی یه دختره قبلا توی این بقالی کار میکرد...شما میشناختیدش؟
مرد کمی فکر کردو بعد از حدود سی ثانیه گفت:آهاااا پروارو میگی...دختر اسماعیل خدا بیامرز!
آرتا سرش رو خاروند:خدا رحمتش کنه...میدونید کجا زندگی میکنن؟برای امر خیر مزاحم شدم...
آرتا از حرف خودش خندش گرفت... شبیه به پسرای دهه ی پنجاه شده بود!
که وقتی خواهان دختری بودن از درو همسایه نشونشو میگرفتن!
پیرمرد دستشو روی شونه ی آرتا گذاشت:دنبالش نگرد جوون...دختر بیچاره فوت شده...
خانوادش میگن سکته کرده... حیف جوونامون که اینقدر راحت میرن...
آرتا با چهره ای شوک شده گفت:پ..پروا مرده؟
+آره پسر جون...ایشالله توام یه دختر مناسب واسه خودت پیدا میکنی...
اون طفلک شیرینی خورده ی یکی دیگه بود...
دو سه هفته قبل از اینکه عقد کنه فوت شد!
خدا به خانوادش صبر بده...
آرتا حیرت زده بود از اینکه خانواده ی پروا چقدر میتونستن پست باشن که بگن مرده...
گوشش این حرف هارو میشنید ولی باور نمیکرد! چجوری دلشون اومده بود پروای آرتا رو... پروای دوست داشتنیشو اینجوری مرده جا بزنن... چرا دنبالش نگشتن؟اینقدر براشون بی ارزش بود!
خواهر بزرگش چطور میتونست!
یا حتی پرنیان...اینقدر نمیتونست سنگ باشه...میتونست؟
عقب گرد کردو بعد از تشکری زیر لب سوار ماشین شد...
سرش رو به فرمون تکیه دادو چهره ی معصوم پروا جلوی چشمش نقش بست...
خنده های بچگانه از ته دلش،اون دختر چه گناهی کرده بود؟
گناهش چی بود که تاوانش اینقدر سنگین بود؟
.
.
(پروا)
روی مبل دراز کشیده بودمو خیره به سقف منتظر آرتا بودم...
ساعت تقریبأ ۱۱ رو نشون میداد!
خودش گفته بود زود میاد ولی الان حتی گوشیشو جواب نمیداد...
دلشوره ی بدی به دلم افتاده بود!
طاقت نیاوردمو دوباره شمارشو گرفتم...
نمیدونم چند تا بوق خورد که در آخر گوشی به طور خودکار قطع شد...
لبمو زیر دندونم گرفتمو سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم...
هرجا بود کم کم پیداش میشد... ا...اصلا امکان داشت رفته باشه خونه ی باباشینا!
آرتا به کل اونجا زندگی میکردو هر از گاهی سری بهم میزد...
ناخونمو زیر دندون کشیدمو به ساعت خیره شدم! ساعت ۱۱:۳۰ رو نشون میداد!
شالی هول هولکی روی سرم انداختمو رفتم جلوی در...
به مادرهایی که نگران پسرشون هستنو جلوی در منتظرشن با کلی سلام صلوات بی شباهت نبودم!
با ورود ماشینی به رنگ ماشین آرتا توی کوچه نور امیدی توی دلم زنده شد...
کمی که جلوتر اومد مطمئن شدم خودشه!
از ماشین پیاده شدو متعجب به سمتم پا تند کرد:پروا؟جلوی در چیکار میکنی...
مشتی به سینه اش کوبیدمو با صدایی لرزون ناشی از بغض لب باز کردم:هیچ معلوم هست کجایی؟
نه گوشیتو جواب میدی.... نه میای خونه! خیلی احمقو بی درکی...من دلم هزار راه رفت! بی قراری که میشد از چشماش خوند جاشو به لبخند داد...
منو توی آغوش کشیدو محکم به خودش فشرد!
بی وقفه موهامو بوسه بارون کرد:نمیخواستم نگرانت کنم...
خودم رو ازش فاصله دادمو با شک گفتم:چیزی شده؟حس میکنم زیاد خوب نیستی!
آرتا دندون نما خندید:اگه تا من ماشینو پارک میکنم خانوم یه چایی دبش برام دم کنه حالم خوب میشه!
لبخندی تحویلش دادم،چه زود دلخوریم رفع شده بود!
-میرم بالا توام زود بیا! آرتا چشماشو روی هم گذاشتو باز کرد:باشه! رفتم داخلو وارد خونه شدم... شالمو گوشه ای انداختمو کتری برقی رو روشن
کردم...
صدای بازو بسته شدن در خبر از اومدن آرتا میداد...
فنجون هارو توی سینی گذاشتم که آرتا وارد آشپزخونه شدو به اُپن تکیه داد:چه خونه دار بودن بهت میاد...
یه تای ابرومو بالا انداختم:نه بابا...دیگه چی؟
آرتا کمی فکر کرد:دیگه...
منتظر شدم ادامه ی حرفشو بزنه که بی هوا گفت:دوست دارم...
با تعجب گفتم:آرتا چیزی شده؟مهربون شدی! یهویی میگی دوسم داری!
آرتا موهامو پشت گوشم فرستاد:به اندازه تمام کسایی که بهت بدی کردن میخوام دوست داشته باشم...
مگه بده؟ قلبم بیشتر از همیشه انگار تند میزد....
یا شاید این ضربان قلب ها بعد از دیدن آرتا تند شده بود...
دوست نداشتم دیگه جلوش خجالتی باشمو برای خودم ممنوعش کنم...
من دوسش داشتمو هیچ چیز نمیتونست اینو انکار کنه...
نه برادر آرشام بودنش نه هیچ چیز دیگه ای!
سرمو بردم جلو و لبامو سمت لباش بردم که قبل از من لباشو روی لبام گذاشت و عمیق بوسید...
یه جوری که میدونستم از ته دله...
ناخونام آروم رو گردنش به حرکت درومدن که توی یه حرکت منو از زمین بلند کردو سمت اتاق رفت...
این صحنه برام آشنا بود...
من درست این چیزارو با داداشش تجربه کرده بودم که ای کاش نکرده بودم...
ولی تپش قلب و حس خوشایندی که با آرتا داشتمو با هیچکس نداشتم...
آرتا لباشو آروم از بالای گردنم به سمت ترقوه ام سوق داد که نفس توی سینه ام حبس شد...
گرمای نفساش پوستمو میسوزوند!
تنها صدایی که شنیده میشد نفس های پی در پی آرتا بود...
از حرکت ایستادو عقب رفت:نمیشه...
آب گلومو قورت دادم:چ...چی نمیشه؟
کنارم دراز کشیدو سرشو توی گردنم فرو برد:خیلی وقتا بی قرارت میشم...
خیلی وقتا اینجوری دوست دارم فقطو فقط مال من باشی...
ولی نمیتونم...یعنی نمیخوام همچینن کاری بکنم.... حداقل نه تا وقتی رابطمون جدی نشده... خودمو توی بغلش مچاله کردم.... +چه بوی خوبی میدی...
دختر خوش خنده ی من دیگه داری از راه به درم میکنی...
خندیدمو دستمو روی ته ریشش حرکت دادم:از راه به درت میکنم که نتونی به هیچ دختر دیگه نگاه کنی...
آرتا پر شیطنت گفت:اگه نگاه کنم؟
از جا بلند شدمو روی کمری شلوارش نشستمو سرمو نزدیک بردم:چشماتو از کاسه در میارم!
پی حرفم خندیدم که گفت:چرا اینقدر خوشگل میخندی؟
-خوشگل نمیخندم که...
آرتا گفت:پس چرا من اینقدر خوشگل میبینم؟
سرمو به طرفین تکون دادم:نمیدونم!
دستشو دور کمرم حلقه کرد که منو پرت کرد روی خودش:همینجا توی بغلم بخواب...آرومم میکنی!
-آرتا داری لهم میکنی...
حلقه ی دستشو تنگ تر کرد:هیس...خیلی شکایت میکنی!
دوباره خندیدم:مگه تو چایی نمیخواستی؟
-نه تو رو میخوام!
.
.
(از زبان راوی)
لای چشماشو به زحمت باز کرد...
نور کور کننده ای از پنجره ی اتاق میتابید که نشون میداد صبح شده!
چشماشو مالیدو متعجب با خودش زمزمه کرد:من اینجا خوابم برده؟
با یادآوری اینکه باید بره سرکار از جا پریدو نگاهی به ساعت دیواری انداخت...
ساعت ۷ رو نشون میداد! نفسی از سر آسودگی کشیدو از اتاق بیرون رفت!
متعجب بود که چرا پروا کنارش خواب نیست اونم ساعت ۷ صبح....
با چشمهاش گوشه گوشه ی خونه رو زیر نظر گرفت...
با سروصدای ظرف و ظروف به سمت آشپزخونه رفت...
پروا پشتش به آرتا بود!
به گوشه ی اُپن تکیه دادو به پروا توی اون لباس چین چینی گلدار خیره شد...
موهای تیره ی موجدارش روی شونه هاش رها شده بودن...
شاید قبل از آشنایی با پروا نمیدونست قلبش هم میتپه...
سمتش رفتو دستاشو از پشت دور کمر باریکش حلقه کرد:داری چیکار میکنی؟
پروا با لبخند پتو پهنی سرش رو سمتش برگردوند:بیدار شدی؟
پی حرفش با ذوق غیر قابل وصفی دستشو توی موهای ژولیده ی آرتا فرو برد:موهاشو ببین تروخدا...چقدر بانمک شدی....
+بله بیدار شدم دیدم نیستی،پروا خانوم چی باعث شده ۷ صبح پاشی بیای تو آشپزخونه؟
در حالی که با یقه ی تیشرت آرتا ور میرفتو سعی میکرد به چشم های نافذش نگاه نکنه لب باز کرد:گفتم داری میری سرکار برات صبحونه درست کنم....
اول یه چیزی بخور بعد برو! +بخاطر من صبح زود بیدار شدی؟
پروا در حالی که هنوز نگاهشو میدزدید گفت:یه جوری میگی بخاطر من انگار چیکار کردم...
یه صبحونست دیگه...
هرچقدر که وقت بیشتری رو با پروا میگذروند میفهمید هنوز هم صافو سادگیشو داره...
شاید برای همین اینقدر توی زندگیش ضربه خورده!
هرچقدر هم تلاش میکرد نمیتونست گرگ باشه!
آرتا بوسه ای روی گونش کاشت:ممنون پروا...
-واسه یه صبحونه؟
+هم واسه صبحونه،هم واسه اینکه از وقتی اومدی خوشبخت ترین آدم دنیام...
بعد از اتمام حرفش منتظر جواب پروا نموندو چشمکی حواله اش کرد:میرم یه آب به دستو صورتم بزنم...
آرتا آبی به دستو صورتش زدو بعد از تعویض لباساش به سمت میز غذاخوری رفت...
در حالی که دکمه های پیراهن سورمه ای رنگشو میبست به میز خیره شد:همه اینا کار توئه؟
-آره دیگه...بشین یه چیزی بخور دیرت میشه!
آرتا حیرت زده صندلی رو عقب کشید:والا اگه بخوای اینجوری پیش بری من دیگه دلم نمیخواد برگردم خونمون...
-منم دلم نمیخواد برگردی!
آرتا در حالی که لقمه ای توی دهنش میچپوند گفت:مامان بابام گناه دارن...
آرشام که سال ماه دراز طرف خونه پیداش نمیشه...
حداقل من دیگه اذیتشون نکنم بهتره!
-از این دید بهش نگاه نکرده بودم حق داری!
برای آرتا فنجون چایی رو پر کرد:اینم چایی که دیشب قسمت نشد بخوری!
آرتا با شیطنتی که پروا کمتر موقعی ازش میدید گفت:لبات خوشمزه تر از چایی بود...خوشحالم که دیشب چایی نخوردم!
پروا یه تای ابروشو بالا انداخت:به به آقا آرتا...اینجور حرف زدنو هم بلدی رو نمیکردی؟
آرتا سرش رو به طرفین تکون داد:آره والا...من شکوفا نشدم هنوز!
پروا قهقه ای سر داد:تو شکوفا بشی میخوای چی بشی؟
آرتا چایی داغ رو مزه مزه کردو از جا بلند شد:اون موقع بهت قول نمیدم فقط به یه بوسه راضی باشم!
پروا لبش رو به دندون گزید:خیلی بیشعوری آرتا!
آرتا بلند خندید:شوخی کردم دختر..خیلی بی جنبه ای!
نزدیک شدو بوسه ای روی موهاش نشوند:مراقب خودت باش...
پروا شاکی از جا بلند شد:چیزی نخوردی که!
+قربونت برم خوردم دیگه...دیرم شده الان ترافیکه ۸ که هیچ تا برسم ۹ میشه...
پروا از جا بلند شدو آرتارو تا جلوی در همراهی کرد...
آرتا درو باز کردو رفت بیرون:خدافظ! پروا صدا زد:آرتا!
آرتا در حالی که داشت میرفت برگشت سمتش:جون آرتا؟
-توام مراقب خودت باش! آرتا لبخندی روی لبش نشست:چشم...امر دیگه؟ -دیگه هیچی...خدافظ! با دور شدن آرتا درو بستو سمت مبل ها رفت...
روزنامه ای که روی میز افتاده بودو برداشتو دوباره شروع به خوندن شغل هایی که ممکنه بدردش بخوره کرد...
دور چندتاییشونو خط کشیده بود!
کنج سرش رو خاروندو غرولند کنان گفت:اه...چقدر پیدا کردن شغل مناسب سخته!
آرتا جلوی در شرکت پارک کرد...
در حالی که یقه ی پیراهنشو صاف میکرد از ماشین پیاده شدو سمت در شرکت رفت...
سری برای نگهبان تکون دادو از در وارد شد! شلوغ بودو همه در حال بحث و گفتگو بودن...
برای تمام افرادی که میشناخت سر تکون دادو سمت اتاق فرخ رفت...
اگر اصرار های بی وقفه ی پدرش نبود هیچوقت حاضر نبود اونجا کار کنه...
+بیا تو! درو باز کردو سلام سردی داد...
فرخ به مبل چرمی اشاره کرد:بشین آرتا....چه خبرا؟
آرتا شونه ای بالا انداخت:سلامتی...اومدم بگم پروژه ای که بهم سپرده بودی تقریباا آمادست...
کی بریم زمینی که قراره روش کار کنیمو ببینی؟یه جای خوب پیدا کردم قیمتشم مناسبه!
فرخ به صندلی چرخ دارش تکیه داد:آرتا...خودت میدونی من چقدر اینجا کار رو سرم ریخته...
از یه طرف دلربا عضو اصلی هیئت مدیرست...
چرا با اون نمیری؟
آرتا بدون اینکه حالت چهره اش تغییر کنه گفت:الان شرکته؟با صاحب زمین ساعت ۱۱ قرار گذاشتم...
فرخ چندبار سرش رو تکون داد:شرکته شرکته... الان باهاش تمام میگیرم...
گوشی تلفن رو برداشت:خانوم هدایت وصل کن به اتاق دلربا...
طولی نکشید که تماس وصل شد،فرخ بی معطلی گفت:دلربا دخترم..بیا اتاقم کارت دارم!
گوشی رو گذاشتو با خشنودی گفت:الان میاد...چایی قهوه ای چیزی میخوری؟
با یادآوری چایی و جوری که سر به سر پروا گذاشت لبخندی روی لبش نشست:نه ممنون صرف شده!
دلربا بی اینکه در بزنه درو باز کردو با بی حوصلگی گفت:بله بابا؟
و اما با دیدن آرتا بی حوصلگیش از بین رفت...
لبخندی روی لبش نشست:چطوری آرتا؟
-خوبم تو چطوری؟
+منم خوبم!
رو به باباش ادامه داد:راستی بابا چیکارم داشتی؟
فرخ به آرتا اشاره کرد:صدات زدم بری زمینی که میخوایم توش ساختو ساز کنیمو با آرتا ببینی!
من هزار تا گرفتاری دارم...بعدم شما جوونا بیشتر از ساختو ساز جاهای تفریحی حالیتونه...
دلربا هیجان زده انگشتاشو به هم گره زد:چه عالی...کی میریم؟
آرتا به ساعتش که ۹:۳۰رو نشون میداد خیره شد:ساعت ۱۰ بریم که قبل از ۱۱ برسیم بدقول نشیم...
دلربا دستاشو به هم کوبید:خیلی هیجان دارم واسه اینکه اون زمینو ببینم...
یعنی میشه بزرگترین مرکز تفریحی تجاری شهرو توش بسازیم....؟
.
.
(پروا)
دور شغل هایی که تا حدودی از پسش بر میومدم خط کشیدمو از جا بلند شدم...
خواستم سمت اتاق برم که صدای تقه های محکمی که به در وارد میشد باعث شد وحشتزده سمت در برگردم...
آرتا کلید داشتو کسی اینجارو نمیشناخت...
آب گلومو قورت دادمو مردد از پشت در پرسیدم:کیه؟
صدای دادو بیداد ترلان از پشت در باعث شد قدمی به عقب برم!
+باز کن اون درو...باز کن بهت میگم!
صدای دادش اینقدر بلند بود که احتمال میدادم هر لحظه همسایه ها خبر دار شن!
+باز کن دختره ی بدکاره...زندگیمو به گند کشیدی! باز میکنی یا آرشامو بکشونم در خونه؟
با شنیدن اسم آرشام و ترس از اینکه اگر بفهمه ممکنه چقدر برای آرتا بد شه وجودمو فرا گرفت!
آرتا به هیچ عنوان نمیخواست میونش با داداشش بهم بخوره...
+باز کن تا همه جا پر نکردم چکاره ای! عزممو جزم کردمو درو باز کردم... چاره ای جز باز کردن در نداشتم! ترلان با خشمی که امکان نداشت فروکش کنه وارد خونه شد... درو به شدت پشت سرش بست!
صورتش به زردی میزدو مشخص بود چند روزه
خوابو خوراک درست و حسابی نداشته...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...