انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

گناه


مرد

 
(قسمت 29)
ولوم صداش کمی پایین تر اومده بود،انگار نای داد زدن نداشت...
هلم داد سمت عقبو با صدایی لرزون گفت:چرا اینکارو کردی؟هوم؟
چرا؟مگه من چیکارت کرده بودم؟
۱سال باهاش بودم...یکبار اینجوری با من رفتار نکرده بود!
تو دیگه از کجا پیدات شد؟
چرا دست از سرمون بر نمیداری؟چرا فقط گورتو گم نمیکنی و بریییییی؟
خواستم لب باز کنم حرفی بزنم اما همچنان سرم پایین بود...چون حق با اون بود!
ترلان گلدون روی جا کفشی که پر از گل های تازه ای بود که آرتا روزانه میاوردو محکم به سرامیکا
کوبید:توی این یک سال آرتا یک بارم حرف جدایی رو نزده بود...
چرا اومدی بینمون؟چجوری میتونی اینقدر هرزه باشی؟عاشقشم میفهمی؟عاشققققشم...
ا...اصل چجوری میتونی با کسی باشی که زیر پای داداشش بودی؟اینقدر بدبختی؟
واسه پول اینکارو میکنی؟
خب من هرچی بخوای بهت میدم که گورتو گم کنی و بری...
دیگه چرا عین زلزله زندگی هممونو داری نابود میکنی...
آب گلومو به سختی پایین فرستادم... بخاطر پول؟مگه دست خودم بود؟
محبت هایی که از آرتا دیدمو از هیچکس ندیده بودم...
آرتا تنها کسی بود که توی این دنیا برام مونده بود!
ترلان خواهرشو داشت...پدرو مادرشو داشت..
پول داشت...
چه میدونست از زندگی منی که از وقتی زیرخواب آرشام شدم چندبار به خودم لعنت فرستادم؟
چه میدونست از اینکه چقدر از خودم بدم اومد وقتی مردای مختلف در ازای رابطه بهم پیشنهاد پول دادن؟
من دلم براش میسوخت...
من دلم براش میسوخت...ولی اگر من نبودمم آرتا دوسش نداشت،اگر داشت چرا ولش کرد؟
لبمو تر کردمو تصمیم کردم سکوت آزار دهندمو بشکنم:هرچی بگی حق داری!
حیرت زده خندید:حق دارم؟تنها چیزی که میتونی بگی همینه؟
من به کنار چجوری میخوای فردا پس فردا تو روی آرشام نگاه کنی؟
-قسم میخورم نمیخواستم اینجوری شه ترلان...کدوم دختری از اینکارا خوشش میاد؟
کی دوست داره کاری کنه که همه به چشم هرزه بهش نگاه کنن؟
ترلان با صدایی لرزون گفت:پروا حلالت نمیکنم... خدا شاهده حلالت نمیکنم... م...من همه زندگیم آرتا بود! همه هم اینو میدونن... انصاف نیست هنوز از راه نرسیده اینجوری جای منو پر کنی...
آرتارو درک نمیکنم...اون پسر بدی نبود!
اون چطور تونسته با دوست دختر داداش روی هم بریزه؟
واست خونه هم گرفته...نکنه مهره ی مار داری؟
بی اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشه دوباره هلم داد:یا توی تخت خوب سرویس میدیو نمک گیرشون میکنی...بگو دیگه... بگو...بگو...
چیکار کردی ها؟چیکار کردی که گوه زدی تو رابطمون!
صدای ضعیفی از گلوم خارج شد:متاسفم!
+من دارم میگم گمشو از زندگیمون بیرون تو میگی متاسفی؟چرا نمیفهمی میگم برو برو برو...
چشمامو روی هم گذاشتمو نفس عمیقی کشیدم ولی ترلان هنوز نتونسته بود حرصشو خالی کنه:همون روزی که آرتا دیگه جواب تلفنامو نداد فهمیدم پای
یکی وسطه...
وقتی کم کم ازم فاصله گرفتو اینقدر دوستانه بهم زد باهام فهمیدم یکی زیر پاش نشسته...
ولی تا لحظه ی آخر فکر نمیکردم اون شخص توئه پاپتیه بی اصل و نسب باشی...
معلوم نیست چه آب دعایی به خورد پسره دادی که اینجوری رامت شده...
با هر جملش بیشترو بیشتر حالم از خودم بهم میخورد...
حس یه دختر آویزون رو داشتم...
راست میگفت...عین زلزله بودم...
همه چیز رو پشت سرم نابود میکردم!
نابود میکردمو رد میشدم!
موهامو پشت گوشم فرستادمو بینیمو بالا کشیدم:ترلان من توی زندگیم خیلی بدبخت بودم!
آره درسته بی اصل و نسبم...
مثل تو شانس اینو نداشتم که توی یه خانواده ی خوب به دنیا بیام...
باور کن محیط خونه ای که توش زندگی میکردم جوری بود که مجبور به فرار شدم...
ازم متنفری...بهم فحش میدی حق داری!
منم جای تو بودم همین رفتارو میکردم شاید بدتر... ولی دست خودم نبود... بخدا نبود... تو الان سنت کمه...ببین چقدر پشت خواهرتی! حواسم بهت بود همیشه هوای آیلارو داشتی! یکی مثل من شانسشو نداشتم! یه خواهر همسنو سال خودت داشتم که فکر کنم میشناسیش...
یعنی تازه متوجه شدم که قبلا با اکیپ شماها میگشته...
بخاطرش تمام زندگیمو کار کردم... تمام زندگیمو!
میگفت برای کلاسای کنکور میخواست ولی خرج بیرون اومدن با شماها میکرد...
تهشم میدونی چجوری جوابمو داد؟
میونمو با نامزدم بهم زد چون عاشقش شده بود... درد داره نه؟
یک سال با آرتا بودی من چندین سال با نامزدم بودمو بیشتر از خودم دوسش داشتم...
عزیزترین عضو خانوادم اونو ازم گرفت!
این به کنار...توی اون خونه ی کوفتی یه شوهر خواهر عوضی داشتم که میخواست بهم تجاوز کنه...
میگی وقتی با آرشام بودم چجوری روی اینو دارم که با آرتا باشم؟میدونی چجوری؟
بعد از اینکه بخاطر بدبخت بودنم از خونه فرار کردمو آواره شدم مجبور بودم آرشامو انتخاب کنم!
حق انتخاب نداشتم! آرشام پول داشت...بهم جای خواب داد! ولی باهام مثل برده ها رفتار میکرد...
تو به عنوان یه دختر به نظرت من چقدر عذاب کشیدم که بخاطر پول این همه توهین و تحقیرو تحمل کردم؟ببخشید که اینقدر رک میگم...
ولی دست خودم نبود وقتی سر بلند میکردم آرتا عین فرشته ی نجاتم سر میرسید...
به مشکل بر میخوردم آرتا حلش میکرد! حالم بد بود آرتا حلش میکرد! تنها کسی که تمام مدت حواسش بهم بود آرتا بود! معذرت میخوام بابتش ولی عاشقش شدم! ترلان بعد از اون همه دادو بیداد بالاخره سکوت
کرده بود... چشم هاش پر بود ولی حرفی نمیزد... انگار سعی داشت خودشو قانع کنه که دلش نسوزه!
لب های ترک خوردشو بعد از گذشت چند دقیقه از هم باز کرد:دا...داستان غمگینی بود...
ش...شاید اگه پای آ...آرتا وس...وسط نبود دلم...دلم برات میسوخت...
و..ولی توی این وضعیت د...دلم برات نمی...نمیسوزه!
به طور ناگهانی نشست روی زمینو زد زیر گریه:من فقط میخوام آرتا برگرررررده...
نمیخوام فرشته ی نجات تو باشه...نمیخوام دوست داشته باشه!
بابا بفهم دیگه...تو الان چه فرقی با خواهرت که گفتی داری؟
توام مثل اونی دیگه...مرد بقیه رو میدزدی... مگه غیر از اینه؟ از حرفش شوکه شدم... مقایسه شدن با پرنیان چیزی بود که ازش تنفر
داشتم! یعنی منم مثل اون بودم؟واقعاا مثل اون بودم؟
همون طور که من عاشق آرتا شده بودم اونم عاشق سعید شده بود...
کنارش روی زمین نشستمو زانوهامو بغل کردم:نمیدونم باور میکنی یا نه ولی هم ازت خجالت میکشم...هم عذاب وجدان داره نابودم میکنه...
با نفرت لب ورچیدو از جا بلند شد؛همینجوری خوبه...عذاب وجدان داشته باش!
پی حرفش با چشم های گریون از در خارج شد! بی اینکه درو ببندم همونجا نشستم... اونم حق داشت... عاشق بود درست مثل من! مگه من میتونستم از آرتا دست بکشم که اون
بتونه؟ خیلی خواسته ی نامعقولی بود! ولی شرایط من با اون یکی نبود که...
کم سنو سال بود،فرصت های زیادی پیش روش بود...
خانواده ای داشت که پشتش باشنو حمایتش کنن! من بدون آرتا چی بودم؟ واقعاا چی بودم؟ بازهم باید با مردای هوس بازی سروکله میزدم که
برای تنم له له میزدن... هیچکس آرتا نبود...هیچکس اینقدر مرد نبود!! آرتا برای ترلان فقط عشق بود... ولی آرتا برای من پدر بود،مادر بود،خواهر
بود،برادر بود و عشق بود... آرتا تمام نداشته های من بود!
از جا بلند شدمو شروع به جمع کردن شیشه خورده های روی زمین کردم!
.
.
(از زبان راوی)
با خستگی وارد شرکت شد که دلربا دستشو روی شونه اش گذاشت:واقعاا جای معرکه ای بود آرتا!
اگه چندماه میگشتم جای به اون خوبی پیدا نمیکردم!
آرتا لبخندی تحویلش داد:خیلی خب دیگه نمیخواد گندش کنی همچین کار خاصی هم نکردم...
دلربا با هیجان گفت:ولی از نظر من که عالی بود...
بیا بریم به بابام خبر بدیم قراردادو بستیم!
-ول کن دلربا حوصله داری؟
دلربا بی اینکه از هیجانش کم شه ادامه داد:امشبم همه بیاین شام خونه ی ما جشن بگیریم!
قبل از اینکه آرتا فرصت اعتراض پیدا کنه چند تقه به در اتاق پدرش وارد کرد!
-بیا تو!
آرتا به مرد لاغر اندامی که مثل غلام حلقه به گوش روبروی فرخ ایستاده بود خیره شد که دلربا گفت:بابا؟نمیدونستم مهمون داری!
فرخ رو به مرد لاغر اندامی که چهره اش شبیه به معتادا بود گفت:برو عماد...کارت خوب بود...کاری داشتم باز بهت میسپرم!
آرتا روی مبل جا خوش کردو پا روی پا انداخت:عمو
زمینو هم با قیمت خیلی مناسب گرفتیم!
یکم تو کارای اولیه کمکت میکنم بعدش دیگه نمیخوام اینجا کار کنم...
فرخ به عمادی که هنوز ایستاده بود اشاره کرد:برو بیرون!
-با اجازه!
با رفتن عماد دلربا چینی به بینش انداخت:کی بود این بابا؟بهش نمیخورد آدم حسابی باشه!
بی توجه به حرف دلربا رو به آرتا گفت:مگه اینجا بهت بد میگذره پسر؟فرض کن شرکت باباته!
آرتا بی هوا خندید:لطفا داری ولی خودت منو میشناسی از حرفم برنمیگردم...
پی حرفش از جا بلند شد:با اجازه من زودتر میرم جایی کار دارم!
قبل از اینکه فرخ چیزی بگه خداحافظی کردو از اونجا بیرون زد...
دلربا با نارضایتی روی صندلی نشستو گفت:بابا این موضوع دیگه داره اذیتم میکنه...
چرا اینجوری میکنه؟ اصلا انگار فراریه از ما...
فرخ دستشو روی دست دلربا گذاشت:درستش میکنم...
.
.
(پروا)
خونه رو مرتب کردمو خورده شیشه هارو توی سطل زباله خالی کردم...
روی مبل نشسته بودمو به این فکر میکردم که باید چیکار کنم؟
با صدای چرخیدن کلید توی در سمت در برگشتم...
با دیدن آرتا توی چهارچوب در متعجب گفتم:نمیدونستم میای...
کفشهاشو درآوردو سمتم قدم برداشت:اومدم لباسمو عوض کنم...
بیشتر لباسام اینجاست تا خونه ی خودمون! وقتی جوابی ازم دریافت نکرد کنارم نشست:پروا؟ -هوم؟ با شک پرسید:چیزی شده؟
لبمو تر کردمو با صدایی گرفته گفتم:ترلان اینجا بود!
آرتا با تعجب بهم چشم دوخت:چی؟ت...ترلان اینجا چیکار میکرد؟
شونه ای بالا انداختم:نمیدونم آرتا...هیچی نمیدونم! این مدت تو رو تعقیب میکرده! +یع...یعنی الان فهمیده...فهمیده منو تو باهم... ادامه نداد که با حسادت مشهودی توی صدام پرسیدم:برات مهمه؟
+پروا معلومه که مهمه ممکنه به آرشام بگه!
نفس عمیقی کشیدم:بالاخره که میخواد بفهمه!
+میدونم یه روزی میفهمه ولی نه الان...
نه الان که تازه رابطتون تموم شده!
چه فکری میکنه درباره من؟فکر میکنه برای دوست دخترش تور پهن کرده بودم!
هرچی نباشه داداشمه! آب گلومو قورت دادم:خیلی خب...خیلی خب!
ببین من میدونم حق با ترلانه...
میدونم آرشام اگه بفهمه برامون بد میشه چون نمیخوای داداشتو ناراحت کنی...
ولی...ولی منم احساس نا امنی میکنم... حس میکنم هر لحظه قراره بذاری و بری!
ح...حس میکنم قراره مال من نباشی و این منو مضطرب میکنه...
آرتا لبخندی زدو منو توی آغوشش کشید:از بابت این چیزا نگران نباش...
من فقط دوست ندارم آرشام چیزی بفهمه همین!
.
.
(از زبان راوی)
آرشام به اُپن آشپزخونه تکیه داد... عجیب بی حالو حوصله شده بود!
رو به آنا و مادرش که توی آشپزخونه مشغول بحث و گفتگو بودن گفت:از آرتا خبری ندارین؟
دیرتر میاد خونه...زودتر میره...یا اصلا شب نمیاد! کیو پیدا کرده؟
مادرش لب به دندون گزید:این حرفا چیه آرشام حتماا پیش دوستاشه دیگه...
آنا که رنگش پریده بود گفت:م...ما...مامان را...راست میگه...حتماا پیش دوستاشه!
با اینکه حرف مادرشو تایید کرده بود مطمئن بود نبود آرتا یه ربطی به پروا داره...
آرشام هم عجیب این روزها بی حوصله شده بود! قطعاا این ها به پروا ربط داشت!
توی همین فکرها بود که مادرش رو به آرشام گفت:قربونت برم تو چته؟از صبح افتادی گوشه خونه حال و حوصله هم نداری!
آرشام بی رمق دستی به موهاش کشید:چیز مهمی نیست درست میشه...
با صدای در سرش رو برگردوند که با آرتا مواجه شد!
دندون نما خندید:چه عجب آقا آرتا! از من بدتر شدی...خونه نمیای....با کی میپری؟ آرتا به سردی جواب داد:سرکار آرشام...سرکار! آرشام پوزخندی گوشه ی لبش نشست:الحمدالله شب کارم شدی!
-آرشام مگه تو سال ماه دراز خونه پیدات نمیشد کسی چیزی بهت گفت؟جایی بودم دیگه!
چته گیر دادی؟
آرشام چند قدم بهش نزدیک شد:حالم خوش نیست...
آرتا چشماشو ریز کرد:م...منظورت چیه حالت خوش نیست؟
آرشام شونه ای بالا انداخت:بازم تک و تنها موندم! همیشه تهش خودم میمونمو خودم... حتی پروا هم گذاشت رفت! همه ی دخترا یه گوهین... آرتا کلافه دستی روی صورتش کشید:اول اینکه
لحن حرف زدنتو درست کن...
بعدم...مگه تو خودت نبودی که با دختره بدرفتاری میکردی؟
جلو چشم خودمون کم ضایعش نمیکردی!
آرشام پوزخندی کنج لبش نشوند:چون من آرشامم...
همه باید یاد بگیرن بهم احترام بذارن! آرتا ظاهرا بی توجه از کنارش عبور کرد... ولی فکرو ذهنشو بدجوری آشفته کرده بود! این یعنی اشتباه کرده؟
یعنی واقعا چشم به دوست دختر داداشش دوخته؟
اون فکر میکرد آرشام حتی ذره ای براش مهم نباشه!
به خودش لعنت فرستاد برای این حسی که باعث شد اینجوری گند بزنه به همه چی...
پس آرشام چی؟آرشام داداشش بود!
چند تقه به در اتاق وارد شد که آرتارو از افکارش بیرون کشید...
-بیا تو! با ورود آنا دوباره سرش رو زیر انداخت:تویی؟
آنا موهاشو پشت گوش فرستادو کنارش روی تخت نشست:باید باهات حرف میزدم...
-درباره ی چی؟ آنا نگاه نگرانشو به آرتا دوخت:در مورد پروا!
با این حرف آرتا توجهش رو به حرف های آنا داد که آنا ادامه داد:من...من دلم شور میزنه برای تو و آرشام...
دلم شور میزنه که قراره چی بشه...
مکث کوتاهی کردو دستشو روی دست آرتا گذاشت:ماها خواهر برادریم...
میدونم...میدونم یه چیزی بین تو و پروا هست...
ولی فکر نمیکردم آرشام به اینکه یه دختر از زندگیش رفته اهمیت بده...
ولی داره اهمیت میده میبینیش که! من نگران اتفاقیم که قراره بین شما دوتا بیوفته! آرتا پوزخندی زد:نمیدونم چیکار کنم... نمیدونم من چجور داداش بزرگتریم که دارم این کارو با آرشام میکنم...
ولی نفهمیدم چی شد...واقعاا نفهمیدم... یه چیزایی هست که تو ازشون خبر نداری!
من موظفم از اون دختر مراقبت کنم... غیر از حسی که بهش دارم من مسئول زندگیشم... -یعنی چی تو مسئول زندگیشی؟
آرتا نفس عمیقی کشید:بیشتر از این موضوع رو باز نمیکنم ولی خواستم بدونی من باید مراقب اون دختر باشم...
چون بخاطر بچه بازی منه که اینجاست! آنا لبش رو تر کردو با دودلی صدا زد:آرتا...
آرتا سرش رو سمتش چرخوند که ادامه داد:ی...یه چیز دیگه هم هست که باید بهت بگم!
آرتا دستی به ته ریشش کشید:بگو!
+ب...ببین قو...قول بده ع...عصبانی نشی و ا...اینکه نگی از من شنیدی!
آرتا جدی تر از قبل گفت:اتفاقی افتاده؟
آنا در حالی که این پا و اون پا میکرد گفت:ر...راستش ا...از مامان شنیدم که ب...بابا و عمو فرخ توی فکر ازدواج تو و دلربان...
د...در واقع بابا واسه همین تو رو فرستاد شرکت عمو فرخ...
آرتا از جا بلند شدو با خشم غیر قابل وصفی داد زد:یعنی چی این مسخره بازیا؟اینا چی پیش خودشون فکر کردن؟
آنا نگاهی به در انداخت:هیسسسس... آروم تر الان مامان میشنوه... بخدا تا یه حرف بهت میزنم پشیمونم میکنی! -چه انتظاری از من داری؟رسماا دارن برام آستین بالا میزنن... با اجازه کی اینکارو میکنن؟
نه نظری میپرسن به کوفتی،سرخود تصمیم میگیرن انگار من عروسک خیمه شب بازیم!
منو بگو فکر میکردم تو شرکت واقعاا به کمک من
نیاز دارن....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 30)
(پروا)
رزا قبل از اینکه سلام کنه نگاهشو اطراف خونه چرخوند:چه خونه ای هم برات گرفته...
معلومه دوست داره ها! با وجود داداشش برات چیکارا که نمیکنه...
روشو سمت من برگردوند:ولی من اومدم اینجا درباره چیز دیگه ای صحبت کنم!
در حالی که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:درباره چی؟
با لحنی مردد گفت:راستش فرخ یه چیزایی گفت که نگرانم کرد...
-مثل چی؟
+درباره آرتا و دلربا! بهت زده سمتش برگشتم:یعنی چی؟چی گفته؟ رزا لب به دندون گزید:تروخدا ناراحت نشیا... آرتا بیچاره کاره ای نیست این وسط! با دلهره جواب دادم:یعنی چی؟جونمو به لب
رسوندی بگو چه خبره؟
-فرخ و بابای آرتا قصد دارن آرتا رو راضی کنن دختر فرخو بگیره!
شوکه از حرف رزا برای چند ثانیه چیزی نگفتم! داشتم برای خودم جمله رو آنالیز میکردم...
خانواده ی آرتا میخواستن آرتا رو مجبور به ازدواج با یکی دیگه کنن؟
اگه وا میداد چی؟ اگه همه چی رو قبول میکرد چی... احساس نا امنی میکردم...
میترسیدم از رفتن آرتا!
ما به اندازه ی کافی سختی کشیدیم تا تونستیم باهم باشیم...
رزا دستشو روی شونم گذاشت:اینقدر بد به دلت راه نده...
آرتا آدمی نیست که اذیتت کنه،من فقط گفتم بدونی...
دلم میخواست دلربا رو از روی زمین محو کنم...
آرشام قبلا بهم گفته بود دلربا از اول عاشق آرتا بوده...
ولی اینقدرا هم جدیش نگرفته بودم!
.
.
(از زبان راوی)
بشقاب حاوی غذا رو جلوی سعید گذاشتو روبروش نشست...
سعید حرفی نمیزدو با غذاش بازی میکرد!
پرنیان با حرص قاشقشو به بشقاب کوبید:روزه سکوت گرفتی سعید؟
خسته شدم از این وضعیت؟انگار فقط من این رابطه رو خواستم...
بزنه به سرم میرم بچه رو سقط میکنم،طلاق میگیرم،خیال خودمو خودتو راحت میکنم...
+این چرتو پرتا چیه سرهم میکنی؟یعنی چی سقط کنم؟میدونی سقط بچه چه گناه سنگینیه؟
پوزخندی روی لب پرنیان نشست:فقط سقط بچه گناهه؟رفتار تو با زن رسمیت گناه نیست؟خدا ازت قبول میکنه؟
+پرنیان گفتم فکرم مشغوله...فقط چند روز فرصت بده خودمو جمع و جور کنم...
بابا درک کن دیگه من سعی دارم همه چی رو درست کنم ولی نمیتونم....
بدون هیچ دروغی میگم نگران پروام!
نگران اینکه کجاست؟چیکار میکنه؟یعنی توی پارک میخوابه؟
پرنیان از جا بلند شدو تمسخر آمیز خندید:آره حتماا توی پارک میخوابه...تو دیگه چقدر ساده ای...
دختری که فرار میکنه صدتا پسر براش هست که پول بدن پاش!
چرا تو پارک بخوابه؟ سعید حیرت زده گفت:درکت نمیکنم... واقعاا درک نمیکنم... پروا خواهرته ولی هر وقت اسمشو میارم میبندیش
به فحش... مگه پروا چیکارت کرده؟
برای چند ثانیه سکوت کردو جواب داد:شاید تو با کارات منو وادار میکنی ازش متنفر شم...
وقتی هی اسم شو میاری معلومه من ازش نفرت پیدا میکنم!
فرض کن من الان زن توئم ولی هی از عشقم به یه مرد دیگه بگم!
چه حسی بهت دست میده؟ سعید این بار سکوت کرد!
جوابی نداشت که در برابر این حرف های قانع کننده بده...
.
.
(پروا)
تقریباا آخر شب بود!
روی تخت غلتی زدم که خوابم ببره ولی ممکن نبود!
فکرم درگیر بود... حرف های رزا دونه به دونه توی سرم اکو میشد!
من این قسمت از زندگیم رو دوست داشتم! نمیخواستم همه ی این رویاهای قشنگ خراب شه!
سرمو گذاشتم روی بالش و سعی کردم بدون کنکاش دوباره ی این موضوع بخوابم....
کم کم چشمام روی هم رفتو خوابم برد!
با صدای تق تقی که از بیرون میومد با حرص از جا بلند شدم!
هیچوقت درک نکردم کسایی رو که این وقت صبح کارهای ساختمونی انجام میدنو تقو توق راه میندازن!
پتو رو از روی خودم کنار زدمو توی همون حالت روی تخت نشستم!
چشمامو مالیدمو از اتاق خارج شدم.... امروز باید برای کارهایی که پیدا کرده بودم میرفتم! هنوز به آرتا نگفته بودم قصد دارم کار کنم...
اگر میگفتم میخواست بگه من که هستمو از این حرفا!
توی این مدت خوب شناخته بودمش! صدای زنگ گوشیم مانع رفتنم به آشپزخونه شد! به صفحه ی گوشی نگاه کردم! اسم آرتا خودنمایی میکرد... لبخندی روی لبم نشستو جواب دادم:صبح بخیر! +صبح بخیر دختر دوست داشتنی من! کاری نداشتم باهات! فقط زنگ زدم قبل از اینکه برم سرکار ازت انرژی بگیرم...
با شنیدن این حرف تمام چیزهایی که رزا بهم گفته بود از ذهنم پرید...
آرتا هیچوقت همچین کاری نمیکرد!
-زنگ زدی که دل منو بلرزونی اول صبح آرتا خان؟دلم برات تنگ شده!
+منم دلم برات تنگ شده.... هوفی کشیدمو گفتم:کی میای؟ بعد از تموم شدن کارم میام اونجا... با ذوق جواب دادم:پس من غذا درست میکنم!
+به به...واجب شد بیام...مراقب خودت باش!
-توام همینطور! گوشی رو کنار گذاشتمو مشغول غذا درست کردن شدم!
اینقدر وقتی آرتا میومد دستپاچه بودم که یادم رفت برم سراغ کارهایی که باید برای مصاحبه میرفتم...
نفهمیدم چه مدت گذشت که صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد از آشپزخونه خارج بشم!
با دیدن آرتا لبخند پتو پهنی روی لبم نشست:اومدی؟
+نباید میومدم؟
به سمتش قدم برداشتمو دستمو دورش حلقه کردم:دلم برات تنگ شده بود...
آرتا دستمو نوازش وار روی موهام کشید:منم!
ازش جدا شدمو گفتم:یکم صبر کن الان سفره رو میچینم خب؟
چشماشو روی هم فشرد:بیام کمکت؟ -نه نه نیازی نیست خودم انجامش میدم!
به سمت آشپزخونه رفتمو زیر غذاهارو خاموش کردمو مشغول چیدنشون روی میز شدم...
آرتا سمت میز اومدو ناخونکی به غذا زد! چیکار کردی تو؟چه بوی خوبی داره!
من از همین الان اعلام میکنم پرروم کردی دیگه نمیخوام برگردم خونه...
دندون نما خندیدم:فکر خوبیه...
آرتا برای خودش غذا کشیدو شروع به خوردن کرد!
با شک پرسیدم:خوشمزست؟
چهره ای متفکر به خودش گرفت:هوم...بذار فکر کنم...
لگدی به پاش زدم که خندید:آره خوشمزست! با صدای زنگ هردو سمت در برگشتیم... آب گلومو قورت دادم:نکنه ترلان باشه؟ آرتا کی دیگه اینجارو بلده؟ آرتا اخمهاشو درهم کشیدو از جا بلند شد:الان
میفهمیم... سمت در رفت که با کنجکاوی دنبالش رفتم!
آرتا مردد درو باز کرد ولی دستش روی دستگیره ی در ثابت موند...
از واکنش آرتا من هم ترسیده بودم... نمیدونستم چرا اینقدر شوکه شده!
خواستم بپرسم که کیه ولی صدای اون شخص منو هم شوکه کرد...
+ببخشید...خیلی ببخشید که قرار عاشقانتونو بهم زدم...
آرتا که تازه از بهت خارج شده بود آب گلوشو قورت داد:آ...آرشام بذار بهت توضیح میدم...
آرشام به طرز غافلگیر کننده ای عربده کشید:فکر میکردم زیر سرش بلند شده باشه که رفته ولی نه با برادر خودم...
به توام میگن داداش؟خیر سرت داداش بزرگترمی! حیوونا هم به خانواده خودشون یه حسی دارن! حیوونم نیستی!
میدونستم هرکی غیر از آرشام بود تا الان قطعاا کتک جانانه ای خورده بود ولی جلوی برادرش لال شد...
آرتا خواست دهن باز کنه که آرشام یقشو توی دستش مچاله کرد:گوه بگیرن برادریتو...
بهت بگم چی شد که اومدم سر وقتت؟
بهت بگم بلکه از خودت خجالت بکشی... آرتا رو هل دادو داد زد:از خونه ی ترلان اومدم...
دختره میخواست خودکشی کنه میفهمی؟مرتیکه بی فکر دختره داشت خودشو میکشت که رسیدم!
آرتا متعجب لب باز کرد:چ...چی؟چی د...داری میگی؟یعنی چی میخواست خودشو بکشه!
آرشام که از شدت خشم قرمز شده بود نگاهشو بین منو آرتا چرخوند:جفتتون حال آدمو بهم میزنید!
به من اشاره کردو تک خنده ای کرد:تو رو که وقتی فهمیدم دوستت رزاست باید میفهمیدم چه سلیطه ای هستی...
ولی داداشم...کسی که باهاش بزرگ شدم... فکر نمیکردم اینقدر آشغال باشه!
پی حرفش از خونه زد بیرونو فرصت نداد آرتا جوابشو بده....
آرتا روی زمین نشستو سرشو بین دستاش گرفت...
کنارش روی زمین نشستم...
میونشو با برادرش خراب کرده بودمو از خودم خجالت میکشیدم...
دستمو پشت کمرش گذاشتم:آرتا من... آرتا آب گلوشو قورت دادو از جا بلند شد! بی اینکه حرفی بزنه سمت در رفت... صدا زدم:آرتا... جوابی ازش نگرفتم که تکرار کردم:آرتا داری کجا میری؟ باز هم جوابی دریافت نکردمو رفت! بدترین حال ممکن حال الانم بود... نگران بودم چون آرتا داداششو دوست داشت حقم
داشت!
دستمو روی گلوم کشیدم تا این بغض لعنتی از بین بره...
.
.
(از زبان راوی)
پاهاشو توی زمین کوبیدو فریاد کشید:همین امروز وسایلمو جمع میکنمو تا وقتی یه گرگ صفتی مثل آرتا اینجا زندگی میکنه بر نمیگردم!
فهمیدین یا نه؟
مادرشو آنا سراسیمه خودشون رو به آرشام رسوندن...
آنا حدس میزد که چه اتفاقی افتاده اما از گفتنش واهمه داشت...
آرشام دستهاشو مشت کردو در حالی که پره های بینیش از خشم تکون میخورد گفت:نمیخوام هیچکس اعتراض کنه...فهمیدین؟هیچکس!
مادرش وحشتزده گفت:قربونت برم چی شده؟داداشت چیزی بهت گفته؟
آرشام فک به هم قفل شده اش رو باز کردو انگشتشو تهدید آمیز توی هوا چرخوند:هرکی اونو جز این خانواده میدونه دیگه اسم منم نیاره...
فهمیدین یا نه؟
آنا سمتش رفتو دستشو قاب صورتش کرد:آ...آرشام آر...آروم باش داداش!!
به خودت بیا...
آرشام دست آنارو پس زدو با چشم های سردو بی روحش به مادرش خیره شد:تا وقتی اون پسرته دیگه به من نمیگی پسرم!
پی حرفش سمت پله ها پا تند کرد...
مادرش لبش رو به دندون گزیدو با نگرانی صدا زد:آرشام....
آرشام مامان قربونت برم تروخدا بیا بگو چی شده...
آرشاااام...
وقتی جوابی دریافت نکرد نگاهشو سمت آنا چرخوند:تو میدونی بین اینا چی داره میگذره؟
آنا به سرعت سرش رو به طرفین چرخوند:ن...نه من از ک...کجا بدونم؟منم م...مثل تو...
با صدای برخورد محکم در هردوشون وحشتزده سمت در برگشتن...
آرتا با شتاب پرسید:آرشام کجاست؟
آنا جواب داد:تو اتاقشه،آرتا چه خبر شده حداقل تو توضیح بده...
آرتا درست مثل آرشام بدون اینکه جوابی به مادر یا خواهرش بده خودش رو به طبقه ی بالا رسوند...
-آرشام...آرشام...
به اتاق رسید با دیدن چمدون روی تخت و آرشامی که بی اعتنا لباساشو توی چمدون میریخت خودش رو به آرشام رسوندو مچ دستشو گرفتو غرید:آرشام بس کن مامان داره اون پایین سکته میکنه...
آرشام برزخی به آرتا چشم دوخت:گمشو برو اونور زر مفت نزن!
روشو از آرتا برگردوندو مشغول جمع کردن بقیه ی لباساش شد...
آرتا چمدونو پرت کرد روی زمینو فریاد کشید:هیچ جا نمیری آرشام...تمومش کن این بچه بازیه لعنتیو...
-بچه بازی؟تو به این میگی بچه بازی؟مرتیکه نشستی زیر پای دوست دختر من باهم خوش و خرم زندگی میکنید میگی بچه بازی؟
آرتا کلافه دستی روی ته ریشش کشید:با هزار تا دختر میپریدی...
حتی وقتی پروا باهات زندگی میکرد با خواهر ترلان تیک میزدی....
دوسش نداشتی! تو ذره ای پروا رو دوست نداشتی!
ولی دروغ چرا؟دست خودم نبود من دوسش داشتم!
آرشام دوسش داشتم دست خودم نبود دارم میگم دوسش داشتم با خودم گفتم آرشام نمیخوادش،فقط عذابش میده...
فقط تحقیرش میکنه! پس اگه دوسش داشته باشی اشتباه نیست...
آرشام درست روبروی آرتا ایستادو بعد از مکث کوتاهی لب باز کرد:اگه بگم داشتم بهش علاقه پیدا میکردم چی؟
آرتا زبونش بند اومد... برای چند لحظه ساکت موندو ته دلش خالی شد! یعنی اشتباه کرده بود؟ دوست دختر داداششو ازش گرفته بود؟ دختری که داداشش دوست داشت؟
به خودش اومدو دید آرشام در حال بستن چمدونشه...
-آرشام...آرشام حق نداری جایی بری هرکاری کنی من بازم برادرتم میفهمی؟
برادرت...پسر همسایه نیستم!
پوزخندی روی لب آرشام جا خوش کرد:اگه برادری اینه ترجیح میدم دیگه برادری نداشته باشم!
-آرشام...تو داداشمی از گوشت و خون منی...بهم بگو!
فقط بهم حقیقتو بگو! تنها خواهشم ازت همینه...
آرشام با اخم های درهم گره خورده سمتش برگشت:چیو بگم؟
آرتا آب گلوشو پایین فرستادو سوالی که از پرسیدنش واهمه داشت رو مطرح کرد:ت...تو
اا واقعا...واقعا پروارو دوسش داری؟
آرشام سرش رو بالا گرفتو با قاطعیت گفت:دوسش دارم...!
آرتا یه حس بدی توی وجودش پیچید... باید چیکار میکرد؟
نفس عمیقی کشیدو چشمهاشو روی هم فشرد:تمومش میکنم...
تو داداشمی آرشام با هیچی توی دنیا عوضت نمیکنم...
عشقو عاشقی تموم میشه ولی خانواده نه! فقط لطفاا وسایلتو برگردون توی کمد...
تو هنوز همون برادر کوچیکتر منی که وقتی بچه ها توی مدرسه کتکت میزدن حسابشونو میرسیدم!
هنوزم پشتتم! هنوزم با هیچی تو دنیا عوضت نمیکنم! دستشو روی شونه ی آرشام گذاشت:ببخش منو...
آرشام که کمی آروم تر شده بود سرش رو پایین انداختو با لحنی جدی گفت:از اینجا نمیرم ولی قول نمیدم ببخشمت...
هنوزم کاری که کردی رو یادم نمیره! تو برادریتو با این کار کثیفت تموم کردی با من...
ولی اگه تمومش میکنی اینجا میمونم چون خیالم راحته حداقل تاوانشو پس میدی...
ولی اگه یکبار دیگه سمتش بری،اون موقعست که دیدن سایمم برات آرزو میشه آرتا!
حواست باشه... سخت ترین کار ممکن بود براش... ولی باید انجامش میداد،باید قیدشو میزد! خنده های پروا... ذوق کردناش! وقتی خودشو توی بغلش مچاله میکرد همه و همه از جلوی چشمش رد شد...
برای لحظه ای صدای خنده های تنها دختری که دوسش داشت توی گوشش پیچیدو باعث بغضش شد...
-کی میخوای تمومش کنی؟
آرتا با صدایی لرزون لب باز کرد:م...من امروز تمومش میکنم...
-نچ....دیگه بهت اعتماد ندارم،از کجا بفهمم داری راست میگی؟
آرتا لبخند غمگینی روی لب نشوند:بهت ثابت میکنم،ف...فقط دعوارو تمومش کنیم...
نه تنها مامان بلکه آنا هم ترسیده،بیا بریم پایین بهشون بگیم که چیزی نیست...
آرشام با پوزخندی گوشه ی لبش با آرتا هم قدم شدو از اتاق خارج شد...
مادرشون بی اینکه معطل کنه خودش رو بهشون رسوند:مشکلتون حل شد مگه نه؟شما هیچوقت دشمن هم نمیشید...
شما برادرید!
آرشام بی اینکه لبخندشو جمع کنه دستشو روی شونه ی آرتا گذاشت:حلش کردیم مامان...
آرتا یه قولی به من داد،مشکلمون حل شد! مگه نه آرتا؟قولتو که یادت نمیره... آرتا به سختی لب باز کرد:یادم نمیره! و رو به جمع ادامه داد:میرم هوا بخورم...
بی اینکه منتظر عکس العمل بقیه باشه از خونه خارج شدو روی چمنای محوطه ی خونشون نشست...
دستشو روی گلوش فشردو سعی کرد با خودش کنار بیاد...
دلش پر میکشید پاشه بره پیش پروا ولی وقتی به چند لحظه پیش و رفتن آرشام فکر میکرد منصرف میشد...
سیگاری از جیبش خارج کردو بین لباش گذاشت... فندکشو روشن کردو پک عمیقی به سیگار زد...
وقتی دود رو به ریه هاش میفرستاد آروم میگرفت!
چشماشو روی هم گذاشت و سعی کرد خنده های پروا رو برای همیشه تو ذهنش هک کنه...
آروم زمزمه کرد:پروا... پروا... پروا... با زمزمه کردن اسمش باز هم بغض لعنتی... پک دیگری به سیگارش زدو گفت:مرد که بغض نمیکنه...
زشته آرتا...بغض کردن واسه یه دختر از تو بعیده...
هرچقدر سعی داشت خودش رو کنترل کنه حالش خراب ترو خراب تر میشد...
آنا مثل همیشه کنارش جا گرفتو با نگرانی پرسید:خوبی؟
آرتا تک خنده ای کردو جوابی نداد...
+آرتا میگم خوبی؟داری نگرانم میکنی،اتفاقی که نباید افتاد مگه نه؟
آخرش نتونستی جلوی خودتو بگیری! بخاطر پروا با آرشام در افتادی... -آنا... آنا که لحن آرتا بدجوری دلشو سوزوند گفت:جونم؟ -چ...چجوری ب...به دختری که همه امیدش منم بگم برو؟!
چجوری به کسی ک...که اینقدر دوسش دارم بگم نمیخوامت؟
آره آره میدونم مردو چه به این حرفا... ولی دست خودم نبود،یهو دلم رفت براش! به خودم اومدم دیدم دلم رفت براش... چه میدونستم حسم بهش میشه این؟
سردرگمم...باید ولش کنمو برم ولی اگه ببینمش چجوری خودمو کنترل کنم؟
چجوری عین سنگ دل ولش کنم؟
میخوام عین یه ترسو با یه پیام تمومش کنم رابطه رو،چون من لعنتی اگه ببینمش بازم دلم میره واسش..
آنا داداششو توی آغوش کشید...
پسری که عین کوه استوار بودو تا به الان اینقدر درمونده ندیده بود!
داداشش اینجوری نبود که...
آرتا خنده رو ترین عضو خانواده بود ولی الان اون پسر کجا رفته بود؟
تنها چیزی که ازش باقی مونده بود درد بود!
دستای لرزونش سمت گوشیش رفتو شروع به
نوشتن پیامی کرد که با هر خطش درد میکشید...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 31)
(پروا)
عرض خونه رو طی میکردمو پوست انگشتمو به دندون گرفته بودم...
ترسیده بودم از اینکه قراره چه اتفاقی بیوفته؟ الان آرتا و آرشام توی چه حالی بودن؟
آب گلومو قورت دادمو به خودم دلداری دادم که قرار نیست اتفاقی بیوفته...
ولی با صدای زنگ پیام گوشیم دلم هری پایین ریخت...
مردد دستم سمت گوشی رفت...
با دیدن اسم آرتا بدتر از قبل ترسیدم،آرتا همیشه زنگ میزد!
معلومه چیزی شده که پیام داده!
پیامو باز کردمو شروع به خوندن کردم:شاید فکر کنی من عوضی ترین آدم دنیام که همینطوره!
میخوام جدا شیم پروا! خواهشم ازت اینه که توی اون خونه بمونی...
همین... از اولم راهو اشتباه رفتیم پروا!
بیا همدیگرو فراموش کنیم،رابطه ی ما فقط باعث ناراحتی بقیه میشه...
باید قبول کنیم که هیچکس مادوتارو کنار هم نمیخواد!
از همه مهم تر داداشم،پروا تو خودت یه خواهر داشتی که خیلی دوسش داشتی...
تو از خوبیایی که به پرنیان کردی گفتی!
تو واسه خواهرت توی زندگیت همه کار کردی حالا فرض کن من به همون اندازه داداشمو دوست دارمو نمیخوام از دستش بدم!
بازم میگم تموم شدن رابطمون به این معنا نیست که تو باید اونجارو ترک کنی...
نمیدونم دیگه چی باید بگم! خدافظ...
هر خطو چندین بار خوندم... باورم نمیشد آرتا زده زیر همه چی! امکان نداشت آرتای من اینکارو بکنه... میدونستم چقدر آرشام براش مهمه ولی اینکه بخواد
منو ول کنه قابل باور نبود!
آب گلومو قورت دادمو سعی کردم نفس عمیق بکشم!
یه چیزی روی دلم سنگینی میکرد...
سرمو بین دستام گرفتمو دیوونه وار شروع به جیغ زدن کردم...
خسته بودم از این اتفاق های شوم و نحس...
دوست داشتم از هرچی دردو رنج کوفتیه خلاص شم...
.
.
(از زبان راوی)
حوصله ی خونه و جشنی که بخاطر گرفتن زمین بود رو نداشت...
هنوز روی چمن ها نشسته بودو با چشم های بی روحش به نقطه ای خیره شده بود!
فکرش پر کشید سمت غذای نیمه کاره ی خودشو پروا...
ذوق پروا بعد از تعریف هاش از دستپختش!
سرش رو به درخت پشت سرش تکیه دادو پیک دیگه ای برای خودش ریختو سر کشید...
مدت زیادی بود به الکل لب نزده بود! شاید از بعد مهمونیایی که یه مدت طولانی نرفت!
صدای پاشنه های کفشی باعث شد با بی حوصلگی چشماشو توی حدقه بچرخونه!
حوصله ی هیچکس رو نداشت... خصوصاا دلربا!
دلربا کنارش نشستو با لوندی خندید:بوی الکل تا صد فرسخی میاد آقا آرتا!
آرتا پیک بعدیشو به لبش نزدیک کرد:که چی؟
+چرا اینقدر بی حالو حوصله ای؟اون تو واسه زمینی که باهم گرفتیم جشن گرفتن!
بعد تو اومدی اینجا نشستی زیر درخت مثل شکست عشقی خورده ها پیک میزنی؟
آرتا پر حرص لب باز کرد:چون حالو حوصله ندارم!
چون بریدم... چون میخوام تنها باشم مشخص نیست؟
چجوری نشون بدم حالو حوصله ی اون جشن کوفتیو آدماشو ندارم تا بیخیال من بشین؟
دلربا شوکه به آرتا خیره شد... انتظار این رفتار رو نداشت... اونم از آرتا!
+آ...آرتا چ...چرا اینجوری میکنی؟م...مگه چی گفتم؟
آرتا کلفه دستی به سرش کشیدو با چشم هایی که رگه های قرمزش خودنمایی میکرد گفت:دلربا،نمیخوام ناراحتت کنم،پس تنهام بذار!خوب نیستم...
دلربا با سماجت دستشو روی صورت آرتا گذاشت:آرتا حالت خوش نیست،عصبی هستی،ناراحتی...
هرچی که باشه کنارتم...ببین منو دیگه!
من واسه توئه که اینجام،یکم حواستو بده بهم!
آرتا از جا بلند شدو بی اینکه جوابی بده به حرفای منظور داره دلربا لب باز کرد:میرم بخوابم!
بی رمق سمت اتاقش رفتو زیر لب زمزمه کرد:بخاطر داداشت...
بخاطر داداشت... آرشام داداشته!
.
.
(پروا)
گوشی رو دست گرفتمو لبمو به دندون گزیدم:رزا من تو رو نداشتم چیکار میکردم؟بخدا از هر خواهری خواهر تری...
با بغض مشهودی توی صدام ادامه دادم:جبران میکنم...میدونم کارایی که برام کردی قابل جبران نیست ولی جبران نیست!
ولی این دفعه مصمم تر از همیشم رزا!
دیگه نمیخوام تا گردن برم توی کثافت،یه بار اشتباه کردم برای هفت پشتم بس بود!
امشب وسایلمو جمع میکنم،صبح ساعت ۸ بیا دنبالم!
بعد از اتمام صحبتش با رزا گوشی رو قطع کردو روی تخت نشست...به چمدونش خیره شد...
چشماشو روی هم گذاشتو برای اینکه بغضشو مهار کنه روتختی رو چنگ زد...
نمیخواست باز هم ضعیف باشه و گریه کنه! حتی برای آرتا... خسته شده بود از گریه کردنو نرسیدن! از گریه کردنو باختن! شاید سرنوشتش براش اینو رقم زده بود... سرشو روی بالش گذاشتو زانوشو توی بغلش جمع کرد:دوباره از نو میسازمت پروا...
از نو میسازمت...
کم کم چشماش روی هم رفتو به خواب عمیقی فرو رفت...
با صدای آلارم گوشیش از خواب پرید...
نگاهی به ساعت انداخت! نفسی از سر آسودگی کشید... هنوز دیر نشده بود! به سرعت آبی به دستو صورتش زدو لباساشو تن
کرد که چند تقه به در خورد... ترسیده سمت در برگشت...
قدم های مرددشو سمت در برداشتو پشت در ایستاد:ک...کیه؟
+منم! با صدای رزا خیالش راحت شدو درو باز کرد... لبخندی زد:خوش اومدی! رزا متقابلا لبخندی تحویلش داد:بهتری؟ زیر لبی گفتم:بهترم...اگه به این حال میشه گفت بهتر پس بهترم...
+یکی از دلایلی که به هیچکی دل نمیبندم همینه دیگه...
پروا خیال کردی اینجا کجاست؟اینجا تو قصه ها نیست دنیای واقعیه...
سرنوشت ماها عین سیندرلا و زیبای خفته نیست! اینجا زندگیه واقعیه... باید گرگ باشی دختر گرگگگگگ.... واسه اینکه زیر بار مشکلاتش زنده بمونی باید گرگ باشی...
شاید حرفای من الان برات سنگین باشه ولی یه روزی بهش میرسی...
همه اینارو یادت میره بهت قول میدم...
حالا هم برو چمدونتو بیار بریم که امروز کلی کار داریم...
باید جاهایی که واسه کار زیر نظر گرفتی هم بریم! -رزا واقعاا نیاز نیست خودتو توی زحمت بندازی... من خودم میرم واسه کار! همین که منو ببری خونه کافیه!
رزا کیفشو روی دستش جا به جا کرد:لوس نشو...مگه من چندتا خواهر دارم؟بیا بریم که دیره!
لبخندی زدمو دلم بهش گرم شد... بهم گفت مگه چندتا خواهر داره...
این اولین لبخندی بود که از شب قبل تا به الان زده بودم!
چمدونمو که از قبل جمع کرده بودم از اتاق خارج کردم...
بار دیگه به خونه ای که با شوق و ذوق واردش شده بودم خیره شدم...
شاید چند روز بیشتر نبود ولی بازهم شیرین ترین روزهای زندگیم بود!
از خونه چشم گرفتمو سوار ماشین رزا شدیم! +خیلی غصشو نخور،یه مدت بگذره یادت میره...
آب گلومو قورت دادمو سرم رو زیر گرفتم:آره یادم میره ولی به همین سادگیا که میگی هم نیست!
+سخت نگیر پروا!
تک خنده ای کردم:میدونی چیه؟اینقدر ضربه دیدم که دیگه برام شده عادت!
یعنی دیگه به اندازه دفعه اول اذیتم نمیکنه! دفعه اول سخت بود.. دفعه های بعد کم کم برام آسون شد! دیگه سر شدم... رزا خیره به جاده لب باز کرد:سختی ها ازت یه زن قوی میسازه پروا... ‌
من از راهی که رفتم پشیمونم!
کاش مثل تو همون اول راه این کثافت کاریارو ول کرده بودم ولی ول نکردم...
ول نکردمو الان برای همه چی خیلی دیر شده! اصلا چرا دارم اینارو میگم...ولش کن!
خواستم چیزی بگم که کنار در خونه ی آپارتمانی ساده ای پارک کردم:همینجاست!
چمدونمو با کمک رزا از ماشین پیاده کردمو سمت در رفتم!
رزا زنگ آیفون رو زد که صدای بابک از پشت آیفون پیچید:به به رزا خانوم!
+باز کن بابک! بابک خنده ای کردو درو باز کرد! رزا درو هل داد که پشت سرش راه افتادم! +پروا میدونی که سوییتش تو پارکینگه باهاش کنار
میای؟
سرمو چند بار تکون دادم:من یه جای امن برای خواب داشته باشم...
هرچی میخواد باشه!
از پله ها پایین رفتیمو با دیدن در رنگ و رو رفته ای توی پارکینگ از حرکت ایستادیم!
در نیمه باز بود!
رزا دوباره جلوتر از من راه افتادو وارد خونه شد:چطوری بابک؟
بابک دندون نما خندید:چه عجب...چشممون به جمالت روشن شد!
رزا در حالی که سوییت رو کامل از نظر میگذروند گفت:همین دورو ورم...
کسی اینجا رفت و آمد نداره؟
بابک به دیواری که کمی لکه های زرد داشت تکیه داد:نه کسی نمیاد اینجا...ساختمون بابای خدا بیامرزم بود که رسیده به من...
رزا با اکراه گفت:جایی بهتر از این نداشتی به پروا بدی؟
بابک یه تای ابروشو بالا انداخت:ببخشید که ده تا ساختمون ندارم...
واحدای این ساختمونم پره...
به سرعت نگاهمو بینشون چرخوندم:بخدا همینجا عالیه...
بابک نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم...
یه نفس راحت کشیدم که بالاخره یه جایی برای موندن پیدا کردم!
قول میدم سرکار که رفتم کم کم اجاره خونه هم بهت بدم!
بابک خنده ای سر داد:نکشیمون دختر،کی ازت اجاره ی این لونه مرغو خواست؟
راحت باش! جدی میگم...
نگاهی به ساعتش انداخت:یه چندتا کار دارم باید بهش برسم...چیزی لازم داشتی بگو!
رزا زد روی شونه اشو گفت:یه شب برنامه کنیم،خیلی وقته دور هم نبودیم!
بابک چشمکی حواله اش کرد:حتما...فعلا!
با رفتن بابک روی تخت سفید رنگ نشستم که رزا یکباره داد زد:نشین!
از جا پریدمو به تخت نگاه کردم:چیه؟ چی شده؟
رزا ریز ریز خندید:بذار اول این رو تختی کوفتی رو بشوریم،معلوم نیست چندتا بچه روش ریخته!
لبمو به دندون گزیدم:خیلی بی ادبی!
.
.
(از زبان راوی)
وارد اتاق فرخ شدو با بی حوصلگی گفت:عمو دارم میگم نمیخوام اینجا کار کنم!اعصابشو ندارم...
فرخ از جا بلند شدو لیوان آبی رو کنار آب سردکن پر کردو دست آرتا داد:آرتا؟چته عمو؟انگار حالت زیاد خوب نیست!
آرتا لیوان آب رو سرکشید بلکه کمی از دمای بدنش کم شه...
لیوان خالی رو روی میز کوبید:حرف آخرمو زدم عمو...
اون قرار مدارای مسخره ای که با بابام ریختی رو هم از سرت بیرون کن...
ازدواج منو دخترت هیچوقت صورت نمیگیره!
فرخ که حسابی بهش برخورده بود با ابروهای به هم گره خورده گفت:دختر من چشه؟
یه جوری میگی دخترت انگار داری در مورد یه موجود بی ارزش حرف میزنی!
-عمو من به دلربا احترام میذارم،برامم با ارزشه ولی به عنوان یه دختر عمو...
فرخ دستشو روی میز کوبید:پسر تو عقل نداری؟میتونید زنو شوهری شرکت منو باباتو اداره کنید!
میدونید با وصل کردن شرکتا به هم چه سودی میکنیم؟
اگه ازدواج کنین ریاست شرکتارو میگیرید بچه! به خاطر یه هرزه داری لگد میزنی به بختت! آرتا برای لحظه ای خون به مغزش نرسید! به سمتش هجوم بردو یقشو توی دستش مچاله کردو عربده زد:به کی گفتی هرزه؟
فرخ سرفه ای کردو با عصبانیت گفت:خجالت بکش آرتا...دستتو بکش!
من عموتم عموت،واسه یه دختر چه کارا که نمیکنی...
گوه نزن به زندگی خودت پسر،دختره احمق فرضت کرده چرا نمیفهمی؟
اینجور آدما فقط بنده ی پولن...
اینا فقط برای پول به مردا سرویس میدن بعد تو رفتی عاشق یکی از همینا شدی؟
بخدا مامان بابات بفهمن سکته میکنن!
آرتا یقشو بیشتر توی مشتش فشردو از لای دندونای به هم ساییدش گفت:به احترام بابام تا الان چیزی بهت نگفتم...
اگه یکبار دیگه اسمشو به زبون آوردی یادم میره که عمومی کاری رو میکنم که نباید...
پی حرفش چشم از فرخ گرفتمو از اتاق خارج شد!
چنان در رو به هم کوبید که همه سمت صدا برگشتن...
بی توجه به همهمه های اطرافش به قدمهاش سرعت بخشید که با برخورد به شخصی توپید:هی...حواست کجاست؟
با دیدن مردی که قبلا توی اتاق فرخ دیده بود اخمهاش درهم رفت...
حس خوبی به این مرد که اسمش عماد بود نداشت!
عماد تا کمر خم شدو با ندامت گفت:ب...ببخشید آقا....
آرتا خواست بره که عماد با چاپلوسی گفت:ش...شما باید داماد آقا فرخ باشی نه؟ماشالله!
آرتا نفس عمیقی کشیدو زیر لب گفت:خدایا خودت رحم کن!
-آقای محترم من داماد کسی نیستممممم! جملشو با تحکم بیان کرد...
جوری که عماد با دستپاچگی شروع به عذرخواهی کرد که آرتا راهش رو کشیدو رفت!
.
.
(پروا)
گلومو صاف کردم...این سومین جایی بود که امروز اومده بودم!
لیوان آب روبرومو سر کشیدم که مرد روبروم لب باز کرد:استرس دارید؟آروم باشید کاری که ما ازتون میخوایم کار بسیار ساده ایه...
شما فقط و فقط تماسارو جواب میدی! کم کم راه میوفتید!
با هیجان غیرقابل وصفی گفتم:ی...یعنی من اس...استخدامم؟
مرد دستاشو به هم گره زدو با شرمندگی گفت:بله ولی...حقوقی که میدیم زیاد بالا نیست!
خودتون که میدونید اوضاع مالی همه خرابه!
بعد از دو سه ماه تمام سعیمو میکنم که حقوقتونو بالاتر ببرم...
-باور کنید همینم برای من عالیه مچکرم واقعا...
ممنون...
از جا بلند شدم:پس من فردا ساعت ۸ صبح اینجا باشم؟
+بله بله...فردا خانوم غفوری تمام کارارو قبل از رفتنشون بهتون آموزش میدن...روز خوبی داشته باشید!
-همچنین...با اجازه!
از اتاق خارج شدم که رزا از سالن انتظار سمتم دوید:چی شد؟تروخدا بگو که اینو قبول شدی!
از حالت چهره اش خندم گرفت!
دستی روی شونه اش کشیدم:آروم بگیر دختر...قبول شدم!
رزا بی اختیار هوا پرید:ایول...
لبمو به دندون گزیدم:همه دارن نگامون میکنن...ببینم کاری میکنی استخدام نشده عذرمو بخوان یا نه...
.
.
(از زبان راوی)
فرخ جرعه ای از فنجان قهوه ی توی دستش نوشید...
عماد سکوت رو شکستو لب باز کرد:آقا فرخ جسارتاا من از کی باید بارها رو بگیرم؟
فرخ گوشیشو دست گرفتو در حالی که عکس های گوشیشو بالا پایین میکرد گفت:پیداش کردم...
گوشی رو دست عماد داد:این طرفیه که باید ازش بگیری...
تو جاده ای که همیشه میری میبینیش! حواست باشه با احتیاط بیاریشون...
این سری جنسای قاچاقی که آوردیم همشون گوشی های آخرین مدلن...
یعنی به طور تقریبی ۴۰۰،۵۰۰ میلیون قیمت هر کارتونشه...
عماد با استرس سر تکون داد:چشم چشم...
فرخ به صندلی تکیه دادو ادامه داد:سود تو هم بیشتر میشه...
چشمهای عماد برق زد... میدونست در مورد یه سود هنگفت صحبت میکنه...
با دستپاچگی خواست حرفی بزنه که گوشی فرخ توی دستش تکون خوردو از دستش افتاد...
گوشی رو به سرعت از زمین برداشت:ببخشید آقا فرخ...به خدا نفهمیدم چی شد...
با دستش شروع به پاک کردن گردو خاکی که روی گوشی نشسته بود کرد!
فرخ با پرخاش گفت:نمیخواد تمیز کنی...بده من گوشی رو...
عماد با سماجت گوشی رو پاک کرد که رفت روی
عکس دوتا دختر....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
(قسمت 32)
دستش از حرکت ایستادو بهت زده به پروا با دختری که چهره ای عملی داشتو کنار هم ایستاده بودن خیره شد...
پروا بود...خودش بود...
هرچی بیشتر نگاه میکرد بیشتر مطمئن میشد این خود پرواست...
+به چی زل زدی؟گوشی رو بده میگم...
عماد بی توجه به حرفش گوشی رو سمتش گرفت:این...این دختر لباس مشکیه کیه؟میشناسیش؟
فرخ گوشی رو از دستش کشیدو قفل کرد:به تو چه؟تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
عماد از جا بلند شد:آقا فرخ هرچی گفتی روی چشمم...
ولی در این باره باید بهم جواب بدی...
فرخ تمسخر آمیز خندید:مثل اینکه کارتو دوست نداری عماد خان...
اراده کنم یکی دیگه میارم جات!
+آقااا فرخ...من این کارو به هیچ وجه نمیخوام از دست بدم...
بخدا دختره رو میشناسم...
فرخ تک خنده ای کرد:چیز عجیبی نیست...کیه که اینارو نشناسه؟ماشالله اسمین!
+ی...یعنی چی؟
فرخ خودکارشو روی میز پرت کرد:چته عماد؟چته اینجا داری بال بال میزنی؟دردت با این دختره چیه؟
پا نداده؟دردت چیه؟ عماد نفس عمیقی کشید:خواهر زنمه آقا! این دفعه فرخ بود که تعجب کرده بود... چشماشو ریز کردو پرسید:خواهر زنت؟
برو بابا...آخه به پروا میخوره از خانواده ی تو باشه؟
+آقا چرا باور نمیکنی؟دارم میگم خواهر زنمه...توی یه خونه زندگی میکردیم!
فرخ برای چند ثانیه ساکت شدو بعد از مکث کوتاهی لب باز کرد:خواهر زنت اینجا چیکار میکنه؟
جوابی برای این داری؟
عماد آب گلوشو قورت دادو در حالی که هنوز منتظر نشونی از پروا بود گفت:آقا نامزدش از گندکاریاش سر درآورد ولش کرد...
اینم نفهمیدیم چی شد یه شب یه نامه گذاشتو رفت...
در به در دنبالش گشتیم پیدا نکردیم که نکردیم! زنم واسش هم خواهر بود هم مادر نداشتش! بیچاره بعد از پروا شکسته شد...
تروخدا اگه میدونی کجاست جاشو بهم بگو آقا فرخ...
دستتو میبوسم...
فرخ به صندلیش تکیه دادو یه تای ابروشو بالا فرستاد:اگه بگم جمعش میکنی ببریش؟
عماد با دستپاچگی سر تکون داد:آقا معلومه که میبرمش...این چه حرفیه؟
فقط بهم بگو کجاست...
فرخ پوزخندی کنج لبش نشستو آدرس خونه ی برادرشو روی یه تیکه کاغذ نوشت:برو از برادر زاده هام جاشو بپرس...
بعدم خواهر زنتو جمع کنو ببر جایی که دست هیچکی بهش نرسه...
.
.
(پروا)
همراه رزا مشغول مرتب کردن خونه شدم...
دستی به کمرم زدمو اطراف رو برانداز کردم:حال که مرتبش کردیم خوب شدا...
رزا روی تخت نشستو شونه اش رو بالا انداخت:بدک نیست...
مطمئنی میتونی اینجا زندگی کنی؟
-چرا نتونم؟من الان نمیدونم چجوری خوشحالیمو توصیف کنم...
ببین اینجارو آخه دنج و نقلی...
واسه خود خودم،بدون منت،بدون اینکه استرسی داشته باشم!
میرم سرکارو میام خونه... یه زندگی معمولی... رو پای خودم وایسادم...
رزا لبخندی روی لبش نشست:بهت افتخار میکنم!
قوی ترین دختری که دیدم...
میدونم توی دلت چه خبره!
از چشمات میخونم دلت پر میکشه واسه آرتا ولی میخندی،دلت تنگ شده ولی میخندی...
راستش تحسینت میکنم،از تمام چیزایی که دوست داشتی گذشتی...
شاید هرکی جای تو بود یه لنگ پا توی اون خونه منتظرش مینشست!
ولی تو الان اینجایی،توی یه اتاقک نمور تو پارکینگ بدون هیچ گله ای...
بدون هیچ شکایتی،فقط خوشحالی!
دستمو روی شونه اش گذاشتم:میدونستی هیچوقت واسه تغییر دیر نیست؟
تو بهترین دختر دنیایی،بهترین دختری هستی که توی زندگیم دیدم!
هر وقت کمک خواستم تو بودی! هر وقت از زندگی بریده بودم تو بودی!
رزا قبول کن تو از صدتا آدمی که ادعای با خدا بودنشون میشه بهتری...
پس چرا ول نمیکنی فرخو اون زندگی نکبت باری که حالت ازش بهم میخوره؟
چرا ول نمیکنی کسی رو که تو رو واسه سو استفاده میخواد؟
ببین من همه رو ول کردمو رفتم ولی نمردم...
هنوز اینجام،هنوز سرپام!
رزا سرش رو پایین انداختو آب گلوش رو قورت داد:من تو نیستم پروا...من قوی نیستم...
من عادت کردم به این سبک زندگی! برای من خیلی دیر شده!
تویی داری اینارو به من میگی که سر جمع با یه نفر رابطه داشتی...
-رزا هر وقت...هر وقت تصمیمتو گرفتی... هر وقت خواستی زندگیتو عوض کنی! بدون یکی اینجا پشتته... تنهام نذاشتی...تنهات نمیذارم!
رزا بغضشو قورت دادو خودشو توی آغوشم انداختو منو به خودش فشرد:مراقب خودت باشو زندگیتو از نو بساز...خب؟
دستمو نوازش وار روی موهاش کشیدم:میسازم...میسازم...
.
.
(از زبان راوی)
آنا قاشقی از غذا رو به دهنش نزدیک کرد که پدرش گفت:معلوم هست آرتا کجاست؟تو خونست ولی کسی چشمش به جمالش روشن نمیشه...
آنا به سرعت جواب داد:یکم معدش درد بود بابا!
توی محوطه نشسته...
پدرش ادامه داد:معده درد گرفته بره دکتر...چرا خودشو قایم کرده؟
یا تو اتاقشه یا بیرون نشسته... روزه ی سکوتم که گرفته...
معده درد گرفته که تو خونه گرو گر سیگار میکشه؟
این یه دردیش هست... رنگ از روی آنا پرید!
سرش رو سمت آرشام چرخوند که آرشام با خونسردی تمام خندید:گیر دادیا بابا...حتماا شکست عشقی خورده پسرت....
مادرش با تحکم گفت:آررررشام،این چرتو پرتا چیه میگی پسرم؟
+مگه دروغ میگم مامان؟احتمال همه چی هست!
بذار تو محوطه بشینه قشنگ آفتاب به مغزش بخوره بلکه بفهمه داره چه غلطی میکنه!
مادرش اینبار محکم تر از قبل گفت:آرررررشاااام...غذاتو بخور...
آرشام خنده ای کردو مشغول خوردن ادامه ی غذاش شد...
آنا از جا بلند شد:نوش جونتون!
آرشام سرش رو سمتش چرخوند:چته؟حرفام برات سنگین اومد؟
آنا با لحن پر حرصی جواب داد:حرفات ذره ای برام مهم نیست...میرم پیش داداشم!
آرشام قاشق چنگالشو به بشقاب کوبید:خوبه والا...یه چیزی هم بدهکار شدیم...
آنا بی توجه به لحن تند آرشام سمت در رفت! برادر خودش رو خوب میشناخت!
اینکه چجوری عین سادیسمیا داره از اینکه آرتا رو شکنجه ی روحی میده لذت میبره!
دردش فقطو فقط از طرف پروا رد شدنه... دردش اینه که همیشه رد میشه... دلربا ردش کرد! پروا هم ردش کرد! و یک درصد فکر نمیکنه شاید بخاطر اخلاق
گندشه! همیشه آرتارو مقصر دونست!
با دیدن آرتا سر همون جای همیشگی نزدیکش شدو دستشو از پشت دورش حلقه کرد:خان داداش تو هنوز غذا نخوردی؟
آرتا سیگار دستشو زیر پاش له کردو لبخندی تحویلش داد:خیلی اشتهای غذا خوردن ندارم!
+اعتصاب غذا کردی؟
-آنا...
+جونم؟
آرتا نفس عمیقی کشید:امروز میرم یه سر بهش بزنم...
حداقل ببینم خوبه؟چیزی لازم نداره؟اینجوری نمیتونم!
حداقل خیالم ازش راحت شه...
آنا شونه ای بالا انداخت:من هرچی بگم تو کار خودتو میکنی...پس برو تا دلت آروم بگیره!
آرتا خواست جوابی بده که با دیدن شخصی که در حال کلنجار رفتن با نگهبان بود چشماشو ریز کرد....
با کمی دقت متوجه شد همون مردیه که توی شرکت فرخ دیده بود...
زیردست فرخ! از جا بلند شدو خاک پشتشو تکوند:تو برو تو آنا... این یارو که جلو دره رو فرخ فرستاده لابد!
با من کار داره...
+چیکارت داره؟کیه این؟سرو وضع درست حسابی که نداره!
آرتا با تحکم گفت:میگم برو تو آنا...
آنا با دودلی نگاهی به مرد جلوی در انداختو به سمت خونه رفت...
آرتا با اخم های درهم سمت در رفت:خودش کم بود حال آدماشو واسم میفرسته....
ل اله ال الله!
با رسیدن جلوی در رو به نگهبان گفت:باز کن درو ببینم حرف حساب این یارو چیه؟
عماد به میله های در چسبیدو به سرعت غرید:باز کن اون درو...شنیدی که؟
باز کن بهت میگم... نگهبان مردد گفت:آقا آرتا بابات اگه...
+بابام چی؟باز کن این واسه عموم کار میکنه غریبه نیست...
باز کن ببینم چه پیغامی فرستاده!
نگهبان درو باز کرد که عماد به سرعت وارد عمارت شد...
قبل از اینکه دهن باز کنه آرتا دستشو توی جیبش فرو بردو از نگهبانی دور شد:دنبالم بیا....
چندی نگذشته بود که عماد بی طاقت گفت:بخاطر عموت نیومدم آرتا خان...
آرتا سمتش برگشت:فیلم بازی نکن واسم!
فرخ فرستاده تو رو دیگه...مگه غیر از اینه؟چرا واسم فیلم بازی میکنی؟
عماد با جدیتو اخمی بین ابروانش گفت:پروا کجاست؟
برای یک لحظه آرتا با چهره ای متعجب بهش نگاه کرد...
طولی نکشید که اخماش درهم رفت:ببین مرتیکه...برو به رئیست بگو یه بار دیگه اسم پروارو به زبونش بیاره نگاه نمیکنم به اینکه عمومه بلایی سرش میارم که...
عماد وسط حرفش پرید:فرخ خان ارتباطی به این موضوع نداره،باید جای اون دخترو بهم بگی...
آرتا دستشو به سمت سینش بردو هلش داد:چی داری زرتو پرت میکنی؟
به تو چه کجاست؟خودتو فرخو باهم یکی میکنم یه بار دیگه اینجا ببینمت...
برو به رئیست بگو تا صدسال دیگه هم جاشو پیدا نمیکنه...چون من نمیذارم!
عماد کلافه دستی به ته ریشش کشید:عجب گیری کردیما...
پروا خواهر زنمه...خواهر زنم...
از وقتی از خونه فرار کرده شبو روز نداریم آقا آرتا!
خواهرش پیر شده بعد از رفتنش... همش فکرشه...
بخدا دروغ نمیگم...خدا خودش خواست دوباره پروا سر راهمون قرار بگیره...
دلش به رحم اومد منو سر راه فرخ خان قرار داد ت اینجوری پیداش کنم...
تک خنده ای کردو دستی به پشت سرش کشید:حکمتو میبینی؟
دختره یه بچه بازی درآورد از خونه فرار کرد حال...
قبل از اینکه حرفشو کامل کنه آرتا یقشو چسبید:تو چی زر زر کردی الان؟
عماد با دستپاچگی گفت:آ...آقا مگه...مگه چی گفتم؟
جا...جای خواهر زنمو میخوام بدونم... اص...اصلا تو...تو چرا جاشو میدونی؟
جسارتاا من نباید بدونم چرا یه مرد غریبه از جای خواهر زنم خبر داره؟تو چیکارشی؟
آرتا هیستریک خندید:که تو همون شوهر خواهر نمک به حرومشی؟
قبل از اینکه عماد دهن باز کنه لگدی توی شکمش زد:که اومدی دنبالش؟
لگد محکم تری حواله اش کرد که آخ عماد بلند شد...
آرتا روی زانو نشستو عمادی که روی زمین افتاده بود رو از یقه بلند کرد:آخه مرتیکه لجن به تو چه که کجاست؟هاااان؟
پی حرفش عربده کشید:به خدا قسم زندت نمیذارم ببینم داری دنبالش میگردی و دورش میپلکی فهمیدی؟
عماد با اعتراض لب باز کرد:یعنی چی؟مگه شهر هرته؟خواهر زنمه....
تو با اجازه کی جاشو به من نمیگی؟این چرتو پرتا چیه بارم میکنی؟
بخدا به اینکه برادر زاده ی فرخ خانی نگاه نمیکنم ازت شکایت میکنم...
آرتا عین ببر زخمی شده بود...
بی وقفه شرو به مشت زدن به صورتش کرد:برو شکایت کن...برو شکایت کن حرومزاده ببین چجوری کاری میکنم خودت بیفتی پشت اون میله ها!
من کله خر تر از این حرفام...
فکر نکن از گه کاریات خبر ندارمو نمیدونم چه بلاهایی سرش آوردی...
عماد در حالی که نفس نفس میزد خون گوشه ی لبشو پاک کردو گفت:ک...کی هستی؟ت...تو کیه پروائی؟؟؟
آرتا پرتش کرد رو زمینو با کفشش محکم به پهلوش کوبید:داری از کنجکاوی میمیری نه؟زنمه!
زنم... حال برو شکایت کن! عماد گیج و منگ به چهره ی جدی آرتا نگاه کرد... با حالتی کفری لب باز کرد:چی داری میگی تو؟مگه
الکیه که زنته؟ فکر کردی من خرم؟ مگه ما سرخریم که بره واسه خودش شوهر کنه؟
آرتا از یقه گرفتشو کشون کشون سمت در برد:جرئت داری اسمشو بیار یا اطرافش پیدات شه تا اون روی منو ببینی...
این که دارم عین سگ میزنمت روی خوبمه... فکر نمیکنم دلت بخواد اون رومو ببینی...میخوای؟
پی حرفش عمادو جلوی در پرت کردو رو به نگهبان گفت:اگه یه دفعه دیگه اینجا پیداش شد زنگ بزن پلیس بیاد لششو جمع کنه ببره!
+چشم آقا!
آرتا برگشت بره که عماد داد زد:به همینجا ختم نمیشه آرتا خان!
آرتا بی توجه به سمت ماشین رفتو پاشو روی پدال گاز گذاشت...
تمام راه عصبی بود...باید با پروا حرف میزد! باید هرطور شده حرف میزد!
جلوی در خونه پاشو روی ترمز گذاشتو از ماشین پیاده شد...
با عجله کلیدو توی در چرخوند...
نمیدونست عکس العمل پروا چیه ولی خوشحال بود که بهونه ای پیدا کرده تا باهاش حرف بزنه...
حتی اگه اون بهونه یه آدم عوضی بود! خونه بدجوری سوت و کور بود... همه چی تمیزو مرتب برق میزد! مردد صدا زد:پروا... جوابی نگرفت...
بلندتر صدا زد:پروا باید باهات حرف بزنم... چندثانیه ای گذشت که بازهم جوابی نگرفت... بی طاقت به سمت اتاق خواب رفت... درو باز کرد ولی تخت مرتب بود و کسی توی اتاق
نبود... +پرواااا!
این بار با صدای بلندتری صدا زدو حتی به انباری و حموم دستشویی سر زد...
کلافه تر از همیشه دستی توی موهاش کشید:کجایی؟
ظهر بود...این موقع ظهر کجا میتونست بره؟
دوباره به سمت اتاق خواب رفتو در کمد دیواری رو باز کرد...
با دیدن کمد خالی از لباس های پروا عقب عقب رفت...
رفته بود...ولی کجا....!؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 33)
روی تخت نشستو سرشو بین دستاش گرفت... +کجایی؟کجایی؟کجایی؟ این کلمه رو هی با خودش تکرار میکرد... گوشیشو توی دستای لرزونش گرفتو شماره ی پروا رو گرفت... احساس خفگی داشتو گلوش میسوخت...
ندونستن اینکه پروا کجا رفته داشت دیوونش میکرد!
حتی نمیخواست لحظه ای فکر کنه که ممکنه با پسر دیگه ای باشه...
پروا بد نبود...نمیتونست باشه...
مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد....
با شنیدن این جمله گوشیشو پرت کرد روی زمینو عربده زد:لعنتی چرا اینجوری لج میکنی با من؟
گوشیشو از روی زمین برداشتو با عجله به سمت ماشین رفت...
تنها جایی که به ذهنش میرسید خونه ی رزا بود... تنها امیدش...
و توی دلش دعا دعا میکرد که پروا همونجا باشه...
تا به خونه ی رزا رسید کلافه شده بود... حس میکرد طولانی ترین مسیر زندگیشو طی کرده!
به سرعت دستشو روی زنگ آیفون گذاشتو پشت سرهم زنگ میزد...
صدای رزا از پشت آیفون پیچید:چه خبرته؟سر ظهری دستتو گذاشتی رو زنگ برنمیداری!
-باز کن درو حال و حوصله درست حسابی ندارم بخوام بحث کنم...
+بیا بالا..
با صدای باز شدن در نفهمید چجوری خودش رو به واحدی که رزا زندگی میکرد رسوند...
در از قبل باز بود!
درو هل دادو بی توجه به رزا که جلوی در ایستاده بود در اتاق هارو یکی یکی باز کرد:کجاست؟
رزا دنبالش راه افتاد:کی کجاست،؟بیا ببینم حرف حسابت چیه؟
آرتا انگار کر شده بود...
به سمت آشپزخونه رفتو داد زد:پروا کجاست؟میگم کجاست؟
اگه اینجا نیست پس کجاااست؟ جایی نداره بره...
رزا دست به سینه جلوش ایستاد:نه بابا؟حالا برات مهم شده؟
موقعی که بخاطر داداش جونت ولش کردی رفتی فکرشو نکرده بودی که بره...
فکر کردی پروا عین تو سری خورا میمونه تو خونت تا تو هر وقت دلت خواست بهش سر بزنی و ادا آقا بالا سرشو در بیاری؟
کور خوندی... برو...برو الکی هم اینجا دادو هوار راه ننداز... آرتا با تحکم گفت:پروا کجااااست؟ رزا با من کل کل نکن که میدونی پای پروا در میون
باشه هرکاری میکنم...
پس با من در نیوفت بگو کجاست؟
رزا با عصبانیت داد زد:نه بابا؟میخوای چه غلطی بکنی مثلا؟حس نمیکنی داری زیاده روی میکنی؟
-جاشو بهم نگی بیشتر از اینی که میبینی زیاده روی میکنم...دوباره میپرسم پروا کجااااااست؟
رزا با بی حوصلگی چشمهاشو توی حدقه چرخوند:پروا نمیخواد ببینتت حالیه؟یه ذره شعور داشته باشی از زندگیش به کل میری بیرون...
این نصف و نیمه بودنت به در هیچکی نمیخوره! راحتش بذار دختر بیچاره رو...
آرتا دستی روی صورتش کشید:رزا بس کن....تمومش کن این حرفارو فقط بهم بگو کجاست...
باید درباره موضوع مهمی باهاش حرف بزنم... شوهر خواهرش اومده سراغم... تو دوست داری دستش به پروا برسه؟ باید درمورد یه سری چیزا بهش هشدار بدم! باید حواسش به خودش باشه...
رزا با چشم های گرد شده لب باز کرد:ع...عم...عماد؟ا...اون از...از کجا...پیداش شد؟
آرتا با طعنه پوزخندی زد:از من میپرسی؟زیر دست دوست پسر تو کار میکنه...
رزا برای چندثانیه با شوک به آرتا خیره شد... +ص...صبر کن ب...ببینم یعنی چی؟
آرتا نفسشو پر حرص بیرون فرستاد:منم نمیدونم رزا،الانم برای من ادای دوستای وفادارو در نیار این موضوع شوخی بردار نیست...
+باید از خودش اجازه بگیرم...ممکنه نخواد ببینتت...
آرتا دستی توی موهاش کشید:گوشیشو گرفتم در دسترس نبود...
رزا در حالی که شماره ی پروارو میگرفت گفت:یکی از خطای من دستشه...
گوشی رو کنار گوشش گذاشتو منتظر شد... چیزی نگذشت که جواب داد! +سلام خوبی؟؟صدات خواب آلوده...خواب بودی؟! -سلام عزیزم...اشکال نداره ...
آرتا با ایما و اشاره به رزا گفت که صداشو بزنه روی اسپیکر تا مطمئن شه...
رزا چشماشو توی حدقه چرخوندو گوشی رو روی اسپیکر گذاشت...
در حالی که آرتارو نگاه میکرد گوشی رو به دهنش نزدیک کرد:پروا...آرتا اینجاست!
میخواد باهات صحبت کنه...
صدای سرد پروا باعث شد تنش یخ ببنده:ردش کن بره...حرفی واسه گفتن نمونده...
رزا لبشو تر کردو با اصرار گفت:ولی حرفای مهمی داره باهات...
درباره عماده...
با شنیدن اسم عماد با تعجب و ترس گفت:چه حرفی؟یعنی چی؟نمیفهمم!
+پروا باید رو در رو باهاش صحبت کنی...
پروا مردد گفت:بذار لباس عوض کنم آدرس یه جارو برات میفرستم بهش بده بیاد اونجا...
شمارمو آدرس خونمو نده...به هیچ وجه!
رزا گوشی رو قطع کردو رو به آرتا گفت:دیدی که...راضی نیست آدرس خونشو بدم...
اینجوری خراب شدی سر من فکر کردی از قصد بهت آدرس نمیدم...
آرتا روی مبل دو نفره نشست و منتظر شد پروا آدرس بفرسته...
با حرص زیر لب گفت:یه جوری میگه آدرس و شمارمو نده انگار از قصد گذاشتمشو رفتم!
خودشم بود همین کارو میکرد... شک ندارم همین کارو میکرد...
با صدای پیام گوشی رزا به سرعت از جا بلند شد:چی شد؟گفت کجا برم؟
رزا ریز خندید:اینجوری که تو بی قراری میکنی شبیه آدمایی نیستی که خودشون رابطه رو بهم زدن...
-یه جوری میگی انگار خوشی زده بود زیر دلم...
آدرسو بده برم...
رزا گوشی رو سمتش گرفت و آرتا آدرس خیابونی که داده بودو به سرعت خوندو سمت در رفت:خدافظ!
سوار ماشین شدو راه آدرسی که پروا داده بود رو در پیش گرفت...
صدای زنگ گوشیش توی ماشین پیچید...
تماسو وصل کرد که آنا آروم لب زد:کجا رفتی سر ظهری؟!نگهبان به بابا گفت یه آقایی اومده اینجا گرفتی زدیش...
آرتا کارات دیگه داره نگرانم میکنه...
-نگران نباش...اون آدمی که داری دربارش صحبت میکنی نصف حقش بود...
بیشتر از اینا جا داشت کتک بخوره... +خیلی سرتق شدی آرتا...
پی حرفش گوشی رو قطع کرد که آرتا خندید:اینم برای من زبون درآورده...
گوشی رو روی صندلی کناری پرت کرد...
تا رسیدن به مقصد هزار بار با خودش تمرین کرد که حرفی غیر از عماد نزنه...
فقط و فقط عماد... به خیابونی که پروا گفته بود رسید...
با دیدن پروا توی مانتوی مشکی رنگ،در حالی که چتریهاش روی پیشونیش پریشون بودن لبخندی روی لبش نشست...
جلوی پاش ترمز کرد که پروا با اخمهایی درهم سوار شد...
آرتا برای چند لحظه روی صورتش دقیق شد که پروا برگشت سمتش:میخوای تا آخرش زل بزنی به من؟
آرتا به سختی جلوی خنده اش رو گرفتو پاشو روی گاز گذاشت...
-میشنوم... آرتا نفس عمیقی کشید:نمیدونم از کجا شروع کنم...
ولی از بخت بدت باید بگم که عماد پیش فرخ کار میکنه...
اخمهای پروا از بین رفتو جدی شد:چطور میشه؟این همه جا توی دنیا...چرا پیش فرخ؟
چرا دقیقاا وسط زندگی من...
-پروا نمیدونم...هیچی نمیدونم...ولی میدونم فهمیده منو تو یه سرو سری باهم داریم...
اگه تو رو بی صاحاب گیر میاورد دیگه ول کنت نبود!
از یه طرف میخواست بهت سرکوب بزنه واسه اینکه دختر فراری شدی و فلان...
د...در واقع نخواستم فکر کنه کسی رو نداری...
نخواستم پشتتو خالی ببینه و برات حرف در بیاره...
پروا دستی به پیشونیش کشید:فهمیدم آرتا... فهمیدم بگو چیکار کردی؟ آرتا لبشو تر کردو گفت:من...من گ...گفتم زنمی! پروا با صدای جیغ مانندی گفت:چییییییی؟؟؟ آرتا به سرعت جواب داد:ببین قصد بدی نداشتم! ف...فقط خواستم ببینه زندگیت بعد از اونا بهتر شده! خواستم جلوشون سرت بالا باشه پروا... اگه تو رو بی کس میدید دوباره میومد سراغتو... پروا میون حرفش پرید:من از پس خودم بر میام... کسی با شوهر کردن سربلند نشده که من دومیش باشم...
پس تمومش کن این بودناتو که از صدتا نبودن بدتره آرتا!
آرتا اخمی کردو پر حرص گفت:بودن من اینقدر اذیت میکنه؟؟چرا میخوای لج کنی با من؟
یجوری بهت برخورد گفتم زنمی انگار خیلی آدم غیر قابل تحملیم!
نفس عمیقی کشیدو گفت:خوب گوشاتو باز کن آرتا!
تو خودت رفتی...اونی که نخواست باهم باشیم من نبودم!
اونی که عین ترسوها رابطه رو با یه پیام تموم کرد تو بودی!
الان نشستی اینجا منو بازخواست میکنی که چی بشه؟
هیچ فکر کردی اگه دروغت لو بره من بدتر ضایع میشم؟
آرتا دستشو روی فرمون جا به جا کردو نیم نگاهی به صورت اخموی پروا انداخت:باز کن اون اخمای بی صاحابتو...
اگه لو رفت خودم جمعش میکنم!
سمتش برگشتو به آرتایی که از آخرین بار که دیده بودش ژولیده تر شده بود گفت:چرا کمکم میکنی؟
مگه تو منو ول نکردی؟مگه نرفتی؟
آرتا با خونسردی که پروارو متعجب کرد:دلیلش واضحه...
رک و راست میگم،ادای فیلمارو در نمیارم... چون دوستت دارم!
برام ممنوعه ای درست،به آرشام قول دادم قیدتو بزنم اینم درست...
ولی حداقل بذار هواتو داشته باشم...
پروا سرش رو سمت شیشه ی ماشین چرخوندو چیزی نگفت....
در واقع نمیتونست از دستش دلخور باشه!
اگر خودش هم جای آرتا بودو خانواده ی درست حسابی داشت بی شک خانوادشو انتخاب میکرد...
آرتا با صدایی گرفته لب باز کرد:پروا منو نگاه کن...
گند نزن بهش...بذار فکر کنن زنمی! بفهمن یه پشتوانه داری... بذار به عنوان آخرین کمکم باهاشون روبرو شیم... با همه اونایی که بهت بد کردن...
پروا خنده ی طعنه آمیزی کرد:با خودت چجوری روبرو شم....هوم؟آخه توام توی لیست افرادی هستی که بهم بد کردن!
آرتا گوشه ای پیچید... ماشین از حرکت ایستاد....
آرتا دستشو بالای صندلی پروا گذاشتو کمی سمتش متمایل شد:پروا...
پروا آب گلوشو قورت دادو کمی عقب رفت...
آرتا که دید پروا معذب شده عقب تر رفت:ببین...عماد تا ابد دنبال تو میگرده اینو خوب میدونی...
پرنیانی که من میشناسم تا الان حرفایی پشت سرت به دروغ زده که همه تو رو دختر بدی ببینن...
در حقت نامردی کردن... تا کی میخوای فرار کنی و یه گوشه قایم شی؟هوم؟ یکبار برای همیشه با همه روبرو شو... میون حرفش دستشو روی دست پروا گذاشت:باهم باشون روبرو میشیم... به همه بفهمون که دلیلی برای فرار ازشون نداری! پروا سرش رو زیر گرفتو به فکر فرو رفت... بیراه هم نمیگفت...یه روزی بالاخره باید روبرو میشد...
چی بهتر از اینکه الان یک نفرو هم کنارش داشت...
یکی که به همه نشونش بده... به دروغم شده نشون بده و بگه خوشبخت شده! کسی که باعث شه عماد عقب بکشه... یکی که به سعید نشون بده من بدون اونم خوشبخت شدم...
یکی که پرنیان ببینه و بفهمه سعید ارزش اینو نداشت که خواهرشو عذاب بده....براش نقشه بکشه...
دوست داشت بشه آینه ی دق خواهری که آرتا رو برای نابود کردنش فرستاد ولی آرتا شد کسی که با تمام وجودش برای نجاتش میجنگه...
یکبار هم که شده میخواست بدجنس باشه! -من...من باید بهش فکر کنم! خودش هم از حرف خودش خندش گرفت... باید بهش فکر میکرد؟؟به چی فکر میکرد؟ این آرتا بود که داشت لطف میکرد بهش...
آرتا لبشو تر کردو دوباره ماشین رو به حرکت درآورد:خواستم بهت بگم هر اتفاقی هم که بیوفته...
هرچی... من هستم...
دستی به گلوش کشیدو با استرس مشهودی توی صداش گفت:آ...آمادگی روبرو شدن باهاشونو ندارم...
ت...تازه زندگیم داره شبیه زندگی آدمای عادی میشه...
آرتا با اطمینان خاصی توی صداش لب باز کرد:استرس چیو داری؟؟این قایم موشک بازی رو تمومش کن...
اینکه خودتو نشون بدی باعث میشه یه بار سنگین از روی دوشت برداری...
سکوت پروا نشون میداد خودش هم خسته شده از این وضعیت....
برای آرتا سخت بود همینقدر نزدیک بهش ولی دور!
بعضی وقتا با خودش فکر میکرد اگه همون روزی که رفت سوپر مارکت یه رابطه رو باهم شروع کرده بودن الان ممکن بود حتی زنو شوهر بودن..ولی زندگی چیز دیگه ای برای همشون رقم زده بود!
-آرتا همینجا پیاده میشم...
آرتا نگاهی به اطراف انداخت:چرا؟خونت همین نزدیکیاست؟
-نه میخوام یکم راه برمو فکر کنم همین.... به این جریاناتو اینکه چیکار کنیم...
به هرحال عماد اومده سراغتو اینو نمیشه عوض کرد...
ا...الانم فکر میکنه تو...تو چیز منی...
آرتا از اینکه پروا کلمه ی شوهرو به زبون نمیاره خندش گرفت:چیه توام؟
-همین دیگه...
+پروا همین چیه؟؟
پروا کلافه گفت:شوهر شوهر شوهر خوب شد؟؟حالا وایسا برم....
آرتا با دیدن قرمزی گونه های پروا خندشو قورت داد!
پروا پشت چشمی نازک کردو بعد از خداحافظی ساده ای از ماشین پیاده شد...
آرتا نگاهی به پروا که بیرون از ماشین ایستاده بود انداخت:لب خیابون واینسا...برو تو پیاده رو...
پروا دست به سینه و با لجاجت گفت:سرت تو کار خودت باشه...
پی حرفش از ماشین آرتا دور شد... آرتا ریز خندید:لجباز!
.
.
(از زبان راوی)
عماد؟عماد با توام؟ صدای راضیه عماد رو از افکارش بیرون کشید... راضیه متعجب گفت:داری به چی فکر میکنی؟
از وقتی اومدی تو فکری... چیزی رو ازم قایم میکنی؟
عماد پوزخندی کنج لبش نشوندو جرعه ای از فنجون چایش نوشید:خواهرتم کم چیزی نیستش!
گندش درومده رفته پنهونی زن یکی از کله گنده ها شده...
راضیه به صورتش کوبید:چ...چی داری میگی عماد؟پ...پروامو پی...پیدا کردی!؟
عماد فنجونشو روی میز کوبید:نمیخواد سنگشو به سینه بزنی...
خدا میفهمه چجوری پسره رو چیز خور کرده که اومده گرفتتش...
عموی پسره آشنامه،سعی کردم از زیر زبونش بکشم از چیزی خبر نداشت...
یا اینا اصلا ازدواج نکردن.. یا پنهونی ازدواج کردن...
راضیه دسته ی مبل رو گرفت تا از افتادنش جلوگیری کنه:م...منو...منو ببر پیشش عماد...
+نفست از جای گرم بلند میشه...
کجا ببرم تو رو؟؟دختره رو قایم کرده دستت بهش نمیرسه...
کمی بعد سمت راضیه برگشت:البته یه راهی هست!
راضیه با دیدن نیش باز عماد لب باز کرد:چه راهی؟؟
+اگه تو بری آبغوره بگیری حتماا آرتا خان دلش به رحم میادو جای پروارو بهت میگه!
راضیه بینیشو بالا کشید:این پسره کیه چیه؟چرا پروارو قایم کرده مگه ما دشمنشیم؟؟من حرف دارم با خواهرم...
میخوام ببینمش...
+میبینیش...به زودی میبینیش...
.
.
(پروا)
روی تخت جا به جا شدمو به پیشنهاد آرتا فکر کردم...
اگه لو میرفتیم چی؟!اگه منو بازم بی صاحاب میدیدن چی؟؟
هرچند من دیگه اون پروای تو سری خورد سابق نبودم...
هیچکس نمیتونست به من زور بگه!
ولی بازهم وقتی آرتا بود انگار صدنفرو پشتم داشتم....یجور حس امنیت...
اگه حرفاشو قبول میکردم این قایم شدنا تموم میشدو این بار از روی دوشم برداشته میشد...
تصمیم به قبول کردنش گرفته بودم!
آرتا آدم کله گنده ای بود وقتی با اطمینان به عماد گفته من زنشم یعنی جور کردن سندو مدرک براش هیچ کاری نداره...
برای همین با خیال راحت سرمو روی بالش گذاشتمو تصمیم گرفتم صبح بهش بگم که قبول میکنم....
.
.
(از زبان راوی)
حوله ی تن پوششو پوشید...
در حال خشک کردن موهاش بود که صدای دینگ پیام گوشیش توجهشو جلب کرد...
همزمان صدای آنا از پشت در شنیده شد:آرتا بیا صبحونه حاضره...
-لباس بپوشم میام! بعد از اتمام جملش سراغ گوشیش رفت...
با دیدن پیام ناشناس به سرعت پیام رو باز کرد،حدس میزد که پروا باشه!
سلام آرتا من بهش فکر کردم،اولش به نظرم بچه بازی اومد...بخوایم بگیم ازدواج کردیم انگار داریم بچه گول میزنیم...
ولی بعد بهش فکر کردم،اگه به من این پیشنهادو دادی یعنی خوب بلدی چیکار کنی که کسی متوجه الکی بودن این ازدواج نشه...
هرچند نباید به حرفای تو اعتماد کرد ولی متاسفانه من هنوز بهت اعتماد دارم!
پیامش حس خوبی رو به آرتا منتقل کرد...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 34)
علی رغم همه چیز هنوز بهش اعتماد داشت!
لباساشو تن کردو با انرژی به سمت میز صبحانه رفت...
سلامی به همه دادو روی صندلی جا گرفت!
آرشام با لحنی طعنه آمیز گفت:شنگول میزنی...خیر باشه...
-خبری نیست داداشم..خبری نیست! +خداروشکر!
کلافه صبحونشو خوردو توی فکر این رفت که آرشامو چیکار کنه!!؟
تنها راهش این بود که بگه نیتش کمک به پرواست!
چون آرشام یه کله خر به تمام معنا بود...
اگر به گوشش میرسید که دوباره باهمن معلوم نبود این سری چیکار کنه...
آرشام جوری که مادرو پدرش متوجه نشن گفت:شنیدی دختر امیر هنوز بیمارستانه...دااااداااش!
داداش رو با غلظت فراوانی گفت که آرتا جواب داد:ترلان بیمارستانه؟!
+آره اون روزم بهت گفتم میخواست خودکشی کنه! دوباره سعی کرده بود خودشو بکشه... ولی موفق نشده...
آرتا خواست چیزی بگه که مادرش زیر لب نچ نچی کرد:دختر بیچاره...میگن ظاهر زندگی آدمارو نبینا...
اینا هیچی برای دختراشون کم نمیذاشتن!
دختراشم ماشالله خوش برو رو و خندون بودن همیشه!
کی فکرشو میکرد دختره خودکشی کنه؟
آرتا که صبحانه اش زهرش شده بود از جا بلند شد!
ولی آرشام رو به مادرش ادامه داد:کم سنو ساله...معلومه واسه یه پسر اینکارو کرده...
پسرای این دوره هم که میدونی مامان... طرفو واسه یه چیز میخوان! پدرش تشر زد:آرشام درست حرف بزن... آرتا نوش جونی گفتو از خونه بیرون زد!
قصد داشت ترلان رو ببینه،هرچی نباشه یه زمان باهم بودنو الان بخاطر اونه که اوضاعش اینقدر بده!
شماره ی آیلارو گرفت...
طولی نکشید که صدای گریون آیلار پشت خط پیچید:خدا لعنتت کنه...
خدا لعنتت کنه ببین چی به روز خواهر بیچارم آوردی!
دلت آروم گرفت؟راحت شدی؟الان خوشحالی؟
آرتا دستی به ته ریشش کشید:آیلار داد نزن بگو کدوم بیمارستانید؟میخوام باهاش حرف بزنم...
آیلار در حالی که فین فین میکرد گفت:به تو ربطی نداره....
میخوای بیای نمک رو زخمش بپاشی؟همون بهتر که نبینتت یادش بره توئه کثافتو!
آرتا با عصبانیت داد زد:حرف دهنتو بفهم هی مراعاتتو میکنم....دارم میگم کدوم بیمارستانید؟
آیلار پر از نفرت اسم بیمارستانو گفتو قطع کرد... این وسط ترلان هم شده بود قوز بالا قوز! هم دلش میسوخت... هم عصبانی بود...
روزانه هزاران رابطه توی این دوره و زمونه تموم میشد...
همه باید خودکشی کنن؟برن بمیرن؟
تقصیر خودش بود که با دختری هم سنو سال ترلان دوست شده بود...
یه زمان واقعاا بی بندوبار بود...
حتی خودش هم اینو بدجوری قبول داشت!
جلوی در بیمارستان توقف کرد...
نفس عمیقی کشیدو از ماشین پیاده شد!
شماره ی آیلارو گرفت...
بعد از دوتا بوق جواب داد...قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه طبقه و شماره ی اتاق رو پرسید!
آیلار که کمی آروم تر شده بود لب باز کرد:طبقه دوم دست راست اتاق ۷...
آرتا گوشی رو قطع کردو پله هارو دوتا یکی طی کرد...
به محض رسیدن به اتاق ترلان،آیلار از اتاق خارج شد:چی از جونش میخوای؟
-میخوام باهاش حرف بزنم...همین!
آیلار به سینه ی آرتا کوبید:تو چرا نمیفهمی چیکار کردی باهاش؟میخوای چی بگی؟
بخاطر دوست دختر بدکاره ی پولی داداشم ولت کردم؟
حرفش با سیلی که از آرتا خورد توی دهنش ماسید...
آرتا انگشتشو تهدید وار جلوی صورتش تکون داد:هیچوقت...هیچوقت دست روی دختر بلند نکردم ولی حدتو بدون...
در مورد پروا یه کلمه دیگه بگی عواقبش با خودته!
حالا هم برو کنار ! آیلارو کنار زدو وارد اتاق شد..
ترلان روی تخت خوابیده بودو به پنجره چشم دوخته بود...
به سروم توی دستش خیره شد...
مردد جلو رفت...
صورت ترلان بی روح تر از همیشه بود....
عذاب وجدان به وجودش چنگ میزد!
-ترلان...
ترلان اما با صدای آرتا سرش رو چرخوندو با صدایی لرزون لب زد:ا...اومدی چیکار؟
اومدی حالو روزمو ببینی؟
آرتا سرش رو زیر انداختو لبه ی تختش نشست:ببین منو...
سرتو اونور نکن... بغض بدی به گلوی ترلان چنگ میزد!
چقدر دوست داشت الان آرتا اونو توی آغوش بگیره و بگه پشیمونه...
بگه پروا براش یه اشتباه بوده...
-از من دلخور نباش...ببین خودت میدونی برام با ارزشی...
پس لطفاا مراقب خودت باش!
تو دختر عاقلی هستی،من نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم...
ترلان لبخند تلخی کنج لبش نشوندو تمسخر آمیز لب باز کرد:چه جمله ی کلیشه ای...نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم... نمیخواستم اینطور شه... نمیخواستم اینکارو بکنم... نمیخواستم...نمیخواستم...تکراریه آرتا! اینجور حرفا درد کسی رو درمون نمیکنه
تکراریه.... اگه نمیخواستی اینکارو نمیکردی... یه روز میفهمی اشتباه کردی!
آرتا سرش رو زیر گرفت:در واقع هیچکی دلش نمیخواد اینقدر زندگی همه رو بهم بریزه...
ترلان من زندگی داداش خودمم بهم ریختم... الانم خودم تاوانشو پس میدم!
خودم پای تمام این اتفاقات وایسادم،موضوع پروا نیست...
من دیگه خودم تصمیم گرفتم با کسی نباشم...
رابطه ای که جفتمون میدونیم به جایی ختم نمیشه فراموش کنیم...
میدونم من برات خوب نبودم! ولی ترلان این همه رابطه توی دنیا تموم میشه... تو دیگه بچه نیستی... قراره هرکی رابطش تموم شد خودکشی کنه؟ ترلان بغضشو فرو فرستادو کمی جا به جا
شد:واسه تو راحته... واسه تو فراموش کردن راحته...
آرتا ما ۱ماه نبوده رابطمون ۱سال بوده...
-ببین...من بخاطر داداشم از پروا گذشتم... دوسش داشتم ولی بخاطر آرشام قیدشو زدم! چرا همه چی رو سخت میکنی واسه خودت؟ خیلی خب قبول دارم شاید منم برام سخت گذشته باشه ولی باید برم قرص بخورم؟
این راهشه؟تو جوونی...کلی وقت داری واسه رابطه با یکی که دوستت داره...
باور کن یه روزی میرسه که منو به سختی یادت میاد!
قانون دنیا همینه...
آدما کنار میان...هیچکی سالهای سال عاشق نمیمونه...
خیلیا شریک زندگیشون میمیره... خیلیا طلاق میگیرن... و هزارجور اتفاق دیگه!
ولی نمردن...چون زندگی ادامه داره...
اینجوری فقط باعث میشی من توی استرس باشمو خودت حالو روزت بشه این...
بخدا تو دختر خوبی هستی....لیاقت یه زندگی خوب رو داری!
ترلان قطره اشکی که روی گونش چکیدو پاک کرد:برو آرتا...نمیخوام حرف زدن باهات همه چیزو برام سخت تر کنه...
-ترلان... ترلان با تحکم گفت:برو...لطفااا...
ببین الان مامانمینا هم دارن میان باید جواب پس بدم...
نمیخوام وقتی میان اینجا باشی... آرتا سری تکون دادو از جا بلند شد!
لبشو تر کردو گفت:خیلی خب...حال که تو اینجوری میخوای...
ولی تنها خواهشم اینه به خودت بیای و بچه بازی رو بذاری کنار...
دوست دارم دوباره همون ترلان سابقو ببینم... میخوام توی زندگیت یه دختر موفق بشی... مراقب خودت باش... پی حرفش سمت در رفتو از اتاق خارج شد... آیلار چشم غره ای نثارش کردو وارد اتاق شد!
صدای گریه ی ترلان که از پشت در شنیده میشدو دلداری های آیلار عذابش میداد برای همین به قدم هاش سرعت بخشیدو از بیمارستان خارج شد...
.
.
(پروا)
خسته نباشیدی گفتمو از شرکت بیرون رفتم... آفتاب درست وسط آسمون بود!
شروع به پیاده روی کردم تا خودمو به ایستگاه اتوبوس برسونم که گوشیم زنگ خورد...
با دیدن شماره ی آرتا قلبم لرزید...
با اینکه ازش دلخور بودم هنوز هم قلبمو به تپش می انداخت..
صدامو صاف کردمو جواب دادم:بله؟؟
-کجایی؟!
طلبکارانه جواب دادم:چرا میپرسی؟
آرتا که از بد اخلاقی های من به تنگ اومده بود گفت:پروا تروخدا این کاراتو بذار کنار...
میگم کجایی چون فکر کنم همین امروز صبح پیام دادی و قبول کردی کمکت کنم...
باید ببینمت تا یه جوری باهم حلش کنیم جریانو! از یه طرفی آنا زنگ زده...
مثل اینکه این سری خواهرت رفته خونه ما سراغتو گرفته...
آنا از هیچی خبر نداشته ولی خداروشکر سریع از حرفای خواهرت فهمیده که گفتم زنمی...
یه جوری جمعش کرده ولی اگه بخوای همینجوری دست دست کنی دیگه جمع نمیشه!
دلم شور زد...استرس اینکه عماد براشون دردسر شه هم روی دلم سنگینی میکرد...
نفس عمیقی کشیدم:آدرسو برات اس ام اس میکنم! بیا جایی که هستم... باید حلش کنیم دیگه نه؟ آرتا کمی این دستو اون دست کرد:راستش طرفای
شب میتونم بیام دنبالت... الان باید برم پیش یه نفر... حسادت به وجودم چنگ زد! لب به دندون گزید:خیلی خب...تا شب... گوشی رو قطع کردمو زیر لبی فحشی نثارش کردم!
پر حرص گوشی رو توی جیب مانتوم انداختمو به قدمام سرعت بخشیدم:معلوم نیست میخواد بره پیش کدوم دختری که اینجوری تته پته میکرد!
هرچند به من چه... آره اصلا به من چه... با هر خری که میخواد باشه... یه جوری حرص میخورم انگار واقعاا شوهرمه... اینقدر با خودم کلنجار رفتم که به ایستگاه اتوبوس رسیدم...
روی صندلی نشستمو با پاهام به زمین ضرب میزدم...
رابطه ی ما فقط و فقط برای تموم شدن این اوضاع بود...
باید قبول میکردم که دیگه نمیخواد با من باشه! هرچند منم نمیخواستم!
دوست داشتم بی نیاز به اون روی پای خودم وایسم!
با رسیدن اتوبوس سوار شدمو هندزفریمو توی گوشم گذاشتم تا فکرمو منحرف کنم...
.
.
(از زبان راوی)
با گریه سمت گوشیش راه افتاد...
دست های لرزونشو روی گوشیش حرکت دادو اولین شماره ای که به ذهنش رسیدو گرفت!
طولی نکشید که صدای راضیه پشت خط پیچید:سلام...
پرنیان در حالی که هق هق میزد گفت:آبجی کجایی؟
راضیه با ترس جواب داد:جایی بودم تو راه خونم...چی شده؟؟؟؟چرا گریه میکنی؟
-آ...آبجی...آبجی بیا ا..اینجا خ...خون ریزی دارم!
سعیدم نیست.... راضیه هین بلندی کشید:یا حضرت عباس... ت...تکون نخور...تکون نخور دارم میام... پرنیان گوشی رو قطع کردو هق هقش شدت
گرفت... نگاهی به خورده شیشه های روی زمین انداخت...
همه این اینها نتیجه ی دعوای شدیدش با سعید بود...
اینقدر حرص خوردو جیغو دادو دعوا راه انداخت تا این بلا سرش اومد...
چه تصوری از زندگی با سعید داشتو چی عایدش شد!
وحشتزده به لکه های خون روی لباس آبی آسمونیش نگاه کرد...
با صدای تقه های محکمی که به در میخورد با بی حالی از جا بلند شدو قدم های لرزونشو سمت در برداشت...
عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود! دستش جون نداشت که دستگیره رو باز کنه...
با باز کردن در چهره اش از درد جمع شد که راضیه درو پشت سرش به سرعت بستو چادرشو از سر انداخت:الهی بمیرم چت شده تو؟خدا خودش رحم کنه...
زنگ میزنم آمبولنس...اینجوری نمیشه!
در حالی که سعی داشت گوشیشو از کیفش خارج کنه به خورده شیشه های روی زمین نگاه کرد:خدا ازش نگذره...باز دعواتون شد نه؟زیر سر اون عوضیه...
خواست شماره ی اورژانس رو بگیره که پرنیان با بی جونی مچشو گرفت:ن...نگیر آبجی...
آ...آمبولنس ب...بیاد کل محل می...میفهمن...
صبر کن لباس میپوشم یه آژانس خبر کن....
راضیه محکم به صورت خودش کوبید:پرنیان لجبازی نکن تو رو پات به زور وایسادی...
رنگ توی صورتت نیست... چجوری میخوای با آژانس...
پرنیان حرفشو قطع کرد:آبجی کمکم کن...ل...لباس بپوشم بریم...هم...همین که گفتم!
راضیه در حالی که توی دلش صلوات میفرستاد کمک کرد پرنیان لباساشو تن کنه و تاکسی خبر کرد...
خونریزی شدیدی که از فشارهای عصبی بهش وارد شده بود باعث ترس راضیه شده بود....
+پرنیان...پرنیان قربون صورت ماهت خوبی؟
پرنیان آب گلوشو قورت دادو با صدای خفه ای که از ته گلوش خارج شد لب زد:خوبم...
پرنیان وزن خودش رو روی راضیه انداخته بودو همراه هم سمت در میرفتن...
+دورت بگردم الان میریم دکتر...بهت میگه چیزی نیست...آروم باش خب؟
میگفت آروم باش ولی پرنیان آروم نمیگرفت... از یه طرف حرف های صبح سعید... از یه طرف نگرانی بابت بچش دیوونش کرده بود!
با رسیدن تاکسی سعی کرد خودش رو کنترل کنه مبادا کسی توی کوچه متوجه ناخوش احوال بودنش بشه...
سوار تاکسی شدو نگاهی به خونش انداخت... دوست نداشت با سعید توی این خونه زندگی کنه!
این خونه،خونه ی پروا بودو از وقتی واردش شدن. براشون نحسی و بد یمنی به همراه داشت....
نفهمید چقدر زمان گذشت تا به بیمارستان رسیدن...
چشماش سیاهی رفتو بعد از اون فقط سیاهی مطلق...چشماشو به سختی باز کرد...
راضیه همراه سعید و عماد بالای سرش بودن...
سعی کرد بشینه ولی درد زیاد مانع شد...
لب های ترک خوردشو از هم باز کرد:ب...بچم...
بچم چی شده؟د...کتر نگفت چم شده؟هوم؟
یه چیزی بگین...
سعید سمت در اتاق رفتو از اتاق بیرون رفت!
پرنیان در حالی که اشکاش روی گونه اش روانه بودن هق زد:آ...آبجی ای...این چرا رفت؟
چرا هی...هیچی به من نمیگید؟
راضیه که همراه پرنیان گریه اش گرفت با چشم به عماد اشاره کرد که بره بیرون...
بعد از رفتن عماد سمت پرنیان قدم برداشتو دستی که سروم داشتو گرفت:پرنیان...
پرنیان دستشو به شدت از دستش بیرون کشید:چرا دست دست میکنی؟چرا همه یه جوری رفتار میکنن!؟
تروخدا بگو چی شده...
راضیه نفس عمیقی کشیدو با صدایی که ناشی از گریه گرفته بود گفت:یکم استراحت کن...
رفتیم خونه دربارش حرف میزنیم...
پرنیان درست عین دیوونه ها سرش رو بین دستاش گرفتو جیغ کشید:بهم بگو...همین الان بهم بگو!
راضیه دستهای پرنیان رو گرفتو نالید:ترو قرآن آروم باش...
فدای اون چشمای سبزت بشم من... دردونه ی من... آروم باش...
بخاطر جیغو دادهای پرنیان پرستاری درو باز کردو با اخم های درهم گفت:خانوم اینجا بیمارستانه...
رعایت کنید لطفا...
راضیه ببخشیدی گفتو رو به پرنیان ادامه داد:خیلی خب...خیلی خب آروم باش بهت میگم...
پرنیان نگاه منتظرشو به دهن راضیه دوخت...
راضیه نفسشو بیرون فرستادو به سختی لب باز کرد:بچتو...بچتو از دست دادی...
ی...یعنی دکتر گفت رحمت بچه نگه نمیداره! رحمت کلا...کلا بچه نگه نمیداره... پرنیان شوکه به راضیه خیره شد! طولی نکشید که هیستریک خندید:کلا؟داری میگی کلا رحمم بچه نگه نمیداره؟ ی...یعنی میگی هیچوقت نمیتونم بچه دار شم؟ د...دکتر واسه خودش گفته... دستشو روی شکمش کشید:من بچم اینجاست!
حسش میکنم... نگاه کن راضیه...دکتر اشتباه کرده....
راضیه بغضش رو فرو فرستاد...دیدن این صحنه ها براش عذاب آور بود!
.
.
(پروا)
با پاهام به زمین ضربه میزدمو پوست لبمو میجویدم...
شب شده بودو هوا رو به تاریکی میرفت.... نگاهی به صفحه گوشیم انداختم! هنوز هم خبری از آرتا نبود... گوشی رو انداختم روی تختو با عصبیانیت دکمه
های مانتومو باز کردم:به درک... نکنه فکر کرده من مسخرشم؟؟
تقصیر منه...من سادم که باور کردم میخواد بهم کمک کنه...
ولی کو؟؟ساعت ۱۱ شب شد پس کو؟؟
صدای زنگ گوشیم باعث شد دست از درآوردن مانتوم بکشم...
گوشی رو از روی تخت برداشتمو با دیدن اسم آرتا بیشتر از قبل اعصابم بهم ریخت...
گوشی رو جواب دادمو با لحنی سرد گفتم:بله؟! به سرعت گفت:پروا کجایی؟الان باید ببینمت...
دست به کمر زدمو در حالی که پوست لبمو به دندون گرفته بودم گفتم:حس نمیکنی دیر وقته؟؟
تا الان رفته بودی پی خوش گذرونی الان یادت افتاده پروایی هم منتظرم بود؟؟
آرتا نفسشو بیرون فرستاد:پروا تروخدا دوباره همون بساط دعوا رو راه ننداز...
پی خوش گذرونی نبودم کار مهمی داشتم...
بگو کجایی پروا خستم...میخوام بعد از حرف زدن باتو برم خونه؟
مکث کوتاهی کردمو به ناچار آدرس خونه ای که توش زندگی میکردمو براش فرستادم...
میدونستم آرتایی که خودش از زندگیم رفته برام مزاحمتی ایجاد نمیکنه...
از طرفی حوصله نداشتم ده تا کوچه بالاتر سوار شم...
الان وقت این قایم موشک بازیا نبود...
نه الان که عماد پیداش شده و هر روز در خونه ی خانوادشه...
جدا از خودش،نگران بودم عماد برای آرتا دردسر درست کنه....
جلوی در منتظر آرتا ایستادم...
هوا این موقع شب گرم نبودو رو به خنکی
میرفت...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 35)
دستشو توی جیب مانتوش فرو بردو با نوک کفشش به آسفالت ضرب میزد که نور ماشین باعث شد سرش رو بالا بگیره...
با دیدن ماشین آرتا چند قدم جلو رفتو در ماشین رو باز کردو نشست...
آرتا نگاهی به پروا انداخت:الحمدالله قبلا یه سلام میکردی که الان اونم نمیکنی...
-سلام!
آرتا سرش رو کمی خم کردو به ساختمونی که پروا از اونجا اومده بود خیره شد:اینجا زندگی میکنی؟
موهامو پشت گوش فرستادمو با سرتقی گفتم:چیه؟پسند نکردی؟
ببخشید دیگه در حد خونه هایی که بابات برات تو یه چشم بهم زدن میگیره نیست...
-پروا چرا میپری به آدم؟فقط کنجکاو شدم که کجا زندگی میکنی و چجوری اینقدر سریع یه خونه دستو پا کردی همین...
متوجه خشونت بیجام نسبت به آرتا شدم...
برای همین سعی کردم با آرامش جواب بدم:ساختمونه واسه بابکه...یکی از دوستای قدیمی رزا....
یه اتاق سرایدار توی پارکینگ هست...
اونو داد به من که یه مدت زندگیمو سرو سامون بدم...
آرتا توی خودش رفتو با لحنی جدی گفت:اون یارو هم میاد اینجا!!؟
-کیو میگی؟
آرتا دستشو به فرمون گرفتو در حالی که سعی داشت حسادتشو بروز نده گفت:همین یارو بابکه...کدوم خریه!
با چشم های گرد شده بهش زل زدم:کدوم خریه یعنی چی؟
پسر بیچاره گناه کرده بهم کمک کرده؟
اگه بابک نبود که باید میرفتم ور دل رزا تا اون عموی کثافتت هرکاری دلش خواست باهام بکنه!
آرتا نگاه تندی بهم انداخت:خونه ای که من برات گرفته بودم چش بود؟؟اینقدر اذیت بودی اونجا بمونی؟
بالا بری پایین بیای باید لجبازی کنی با من؟
هوفی از سر بی حوصلگی کشیدم:اگه قراره این بحث مسخره رو ادامه بدیم من پیاده شم...
آرتا دستی به پیشونیش کشیدو عصبی گفت:بشین سر جات...
به من چه اصلا...
گوشیشو از جیبش درآورد:اومدم درباره این بهت بگم...
روی عکسی کلیک کردو گوشی رو دستم داد...
بهت زده به عکس سند ازدواج خودمو آرتا خیره شدم:این دیگههههه چیه؟؟
+از عصر تا حالا پی کار جنابعالی بودم که اینجوری برام رفتی تو قیافه....
در این حد حرفه ای نیستم که سند ازدواجو بتونم جعل کنم ولی به یکی از دوستام گفتم با فتوشاپ یه سند ازدواج قلابی بسازه تا دهن عمادم بسته شه...
با دهن باز به عکسی که شبیه به سند ازدواج واقعی بود خیره شدم:چطوری اینکارو کردی؟!یعنی من هنوز باورم نمیشه اینقدر جدی شده همه چی...
سند ازدواج قلبای آخه؟؟با فتوشاپ اینقدر طبیعی؟؟
من اینجور چیزارو تو فیلمای هالیوودی دیده بودم فقط...
جعل سندو اینجور چیزا.... +پروا فقط موقع روبرو شدم باهاشون هول نکن...
ا لطفا...
من کنارتم...عماد هیچ گهی نمیتونه بخوره.... هیچ استرسی به دلت راه نده...
اینکارو باهم تمومش میکنیم!
همین که فکر کنه تو متاهلی حساب کار دستش میادو جرئت نمیکنه بیاد سراغت...
منم یکم میترسونمش که به کل دست از سرت برداره...
وقتی آرتا این حرف هارو میزد دلم آروم میگرفت...
میدونستم اینکه اینجوری داره خودشو به آبو آتیش میزنه که هیچ صدمه ای نبینم بخاطر حسیه که بهم داره...
کاش اوضاع اینقدر پیچیده نمیشد... کاش از همون اول فقط آرتا بود....
کاش میشد زمانو به عقب برگردوند ولی اشتباه من قابل جبران نبود!
.
.
(از زبان راوی)
جیغ های بی وقفه ی پرنیان برای سعید طاقت فرسا شده بود...
دستی روی گلوش کشیدو با عصبانیت سمت راضیه رفت:راضیه خانوم...ساکتش کن فقط ساکتش کن...
دیگه داره روانیم میکنه...
+من امشب خونتون میمونم،با این وضعیت بعید نیست کار دست خودش بده...
شما هم که انگار عین خیالت نیست بچت مرده زنت نمیتونه بچه دار شه...
-به جهنم که بچه دار نمیشه...لیاقت نداره مادر شه...
پی حرفش جوری که پرنیان بشنوه صداشو بالا برد:شنیدی چی گفتم؟لیاقت نداری مادر شی!
راضیه وحشتزده لب باز کرد:رعایت کن سعید این چه وضعشه؟دختر دادیم دستت که اینجوری سرش در بیاری؟؟خدا خوشش میاد؟؟‌
بخدا این رسمش نیست...
سعید از لای دندونای بهم ساییدش گفت:تو این مار افعی رو نشناختی راضیه خانوم...
نشناختیش که طرفشو میگیری...
راضیه با نگرانی پرسید:چی شده بین شما؟!چیکار کرده پرنیان؟
سعید با حالی زار روی زمین نشستو لب باز کرد:امروز وسط دعوای شدیدی که داشتیم بهم گفت من یه احمق دهن بینم که تا بهم بد پروارو گفته از خدا خواسته جدا شدم...
من از خدا خواسته جدا نشدم من از وقتی چشم باز کردم عاشق پروا بودم...
راضیه لبشو به دندون گزید:بخدا خوبیت نداره سعید...پرنیان الان زنته...
خجالت نمیکشی میگی عاشق خواهرشم؟؟
سعید سرش رو زیر گرفت:راضیه خانوم بعضی وقتا فکر میکنم آه پروا مارو گرفت...
خیلی دلشو شکستم... خیلی راحت بهش تهمت زدم...
هرچی بیشتر با پرنیان زندگی میکنمو دروغاش برام رو میشه بیشتر نگران این میشم نکنه همه چی رو درباره پروا از خودش گفته باشه؟!
راضیه چینی به پیشونیش انداخت:مگه چه حرفایی درباره ی پروا زده؟!
سعید نفس عمیقی کشید:وقتی اومدم در خونتون دادو بیداد گفتم شاید ۱٪ پروا کاری نکرده باشه و اشتباه کردم...
ولی پرنیان مهر تاییدی زد به همشو گفت پروا با پسرای دیگه هم بوده و ازشون پول میکشیده....
منم دیوونه شدم راضیه خانوم! خون جلو چشمامو گرفت،گفتم بازیم داده....
ولی الان به همه ی این داستانا شک دارم... به همش...
راضیه از حرف هایی که پشت سر پروا ساخته بودند دلخور بود...خواهرش بد نبود...
مطمئن بود پروا واقعاا یه زمانی عاشق سعید بودو غیر از اون کسی رو نمیدید...
مطمئن بود این حرف ها دروغه ولی گفتنش اونم الان درست نبود...
الان که سعید با پرنیان ازدواج کرده بود کار اشتباهی بود که پروارو خوب جلوه بده...
میترسید سعید هوایی شه و زنشو با این حالو روز ول کنه...
گذشته ها گذشته بودو قابل جبران نبود برای همین به اتاق اشاره کردو گفت:من میرم پیش پرنیان...
توام دلتو باهاش صاف کن اینقدر اذیتش نکن سعید!
سعید در جواب سکوت کردو به نقطه ای خیره شد! اون بچه برای سعید هم مهم بود....
شاید تنها دلیلی که زندگی با پرنیان رو تحمل میکرد!
فکر نمیکرد بعد از ازدواج همه چی بدترو بدتر شه!
.
.
آرتا ماشین رو پارک کردو سمت در خونه رفت که آنا به سرعت از خونه خارج شد:بخدا میکشی منو آرتا...
چرا خواهر پروا اومده بودو فکر میکرد زنو شوهرین؟
باز داری چیکار میکنی؟
اگه جای من آرشام درو باز میکرد چی؟ آرتا بی توجه به غرغرهای آنا از کنارش رد شد... آنا پر حرص گفت:با توام آرتا... پسرای این خانواده یکی از یکی خودسر تر شدن... -خواهر من چرا اینقدر غر میزنی...نگرانش نباش
چیز مهمی نیست حلش کردم... آنا خواست چیزی بگه آرتا ادامه داد:حلش کردم دیگه...تو فکرش نرو... آرتا در ادامه چشمکی حواله اش کرد:شب بخیر! با رفتن آرتا آنا دستی توی موهاش کشیدو از دست
خونسردی برادرش حرصش گرفت...
.
.
(پروا)
کش و قوسی به بدن بی جونم دادمو روی تخت نشستم...
دلم عین سیر و سرکه میجوشید...
امروز قصد داشتم با آرتا برم خونمون قبل از اینکه دیر بشه...
میترسیدم عماد باز دردسری درست کنه برای همین تصمیم گرفتم همین امروز که جمعستو سرکار نمیرم برم اونجا...توی دلم بلوا بر پا بود!
به قدری استرس داشتم که حالت تهوع گرفته بودم..
بعد از این همه مدت حال باید با خانواده ای روبرو میشدم که یه شب زمستونی با یه نامه و یه قلب شکسته از پیششون فرار کردم...
نفس عمیقی کشیدمو با خودم تکرار کردم:هوف...آروم باش پروا...
یه نفس عمیق بکش...همه چی درست میشه... میری اونجا...
نمیتونن هیچ حرف اضافه ای بهت بزنن... جلوی روی اونا الان تو یه زن متاهلی... در کنار استرسم خوشحال بودم... خوشحال از اینکه میتونم نشون بدم خوشبخت شدم.... بد نبودم...هرزه نبودم.... اونا که از بدبختی هایی که کشیدم خبر نداشتن! حوله رو روی شونه ام انداختم که دوش بگیرم که
صدای زنگ گوشی مانع شد... چشمامو مالیدمو گوشیمو از روی تخت برداشتم...
با دیدن اسم آرتا متعجب جواب دادم:چی شده شب خوابمو دیدی اول صبح زنگ زدی بهم؟؟
آرتا تک خنده ای کرد:خواستم ازت بپرسم کی این قضیه رو تموم کنیم بره؟
قبل از اینکه برای هردومون بد شه... یعنی همه چی که جفت و جوره...
بهتره دست دست نکنیم دیگه!
لبمو تر کردمو گفتم:باهات موافقم...نظرت چیه امروز بریم؟؟
+امروز؟همین امروز؟مطمئنی از پسش بر میای؟ یعنی تحمل اینو داری که باهاشون روبرو شی؟
آب گلومو قورت دادمو مردد جواب دادم:آمادگیشو دارم...
ی...یعنی بهتره تموم بشه و بره...
+منم باهات موافقم...من پیشتم... هیچ نگرانی از بابتش نداشته باش!ی...یعنی اگه استرس گرفتی من هستم خب؟؟ لبخند کمرنگی روی لبم نشوندم:ممنون...بابت همه چی...
+کمترین کاریه که میتونم برات انجام بدم...یادت که نرفته مسئول همه ی این اتفاقا منم...
از جا بلند شدمو در حالی که سمت حمام میرفتم گفتم:ظهر بیا دنبالم...
میخوام حسابی سورپرایزشون کنم... +مراقب خودت باش...میبینمت! لبمو به دندون گزیدم:توام! پی حرفم به سرعت گفتم خدافظ و گوشی رو قطع کردم...
به خودم تشر زدم که چرا بهش گفتم مواظب خودش باشه...
ظهر شده بود...عطرمو توی مانتوم خالی کردمو به تصویرم توی آینه خیره شدم...
سرم رو بالا گرفتم:آروم...بد به دلت راه نده... تو از پسش بر میای... فهمیدی؟تو هرطور شده از پسش بر میای...
ساعت ۱۲:۲۵ دقیقه رو نشون میداد! رفتمو جلوی در ایستادم... منتظر آرتا شدم که قرار بود ۱۲:۳۰ اینجا باشه!
.
.
(از زبان راوی)
غذا از گلوی راضیه پایین نمیرفت... عماد نگاهی بهش انداخت:چرا چیزی نمیخوری؟ هوفی کشیدو با ناراحتی گفت:پرنیان حال و روز خوشی نداره... نگرانشم... از یه طرف میونشم با سعید شکرابه... این موضوع بیشتر نگرانم میکنه! هم بچشو از دست داده و نمیتونه بچه دار شه هم‌ رفتار سعید...
سنی نداره واسه تحمل اینا...
عماد قاشقی از برنج رو توی دهنش چپوند:این پسره سعید دردش چیه؟!
اومد گفت پرنیانو میخوام دادیم بهش دختره رو!
حالا که خوب عشقو حالشو کرده سیر شده از دختره؟؟
والا خوبه... این بود بچه مومنی که میگفتین!!؟ این که دست شیطونو از پشت بسته.... اینقدر گفتین بچه مسجدیه چی شد پس؟راضیه مغموم به عماد نگاه کرد:عماد حس میکنم سعید هنوز چشمش دنبال پرواست... این موضوع بدجوری نگرانم کرده!
عماد چینی به پیشونیش انداخت:پروا خانوم که با عیونی ها میپره...
دیگه به این سعید گدا گشنه تفم نمیکنه... چه برسه اینکه بخواد باهاش رو هم بریزه!
راضیه نچی گفت:نگو عماد....مگه نمیگن ازدواج کرده...
کار بدی نکرده که... فقط کاش یکم معرفت داشت...
از خونه فرار کرد شوهر کرد یکبار نگفت آبجی راضیم تو چه حاله...
نگفت با این بی آبرویی میخواد چجوری طاقت بیاره؟
فکر کردی برام آسون بود به درو همسایه بگم خواهرم مرده؟
من فقط نخواستم بگن بعد از مرگ پدرو مادرشون راضیه عرضه نداشت ازشون مواظب کنه و ول شدن...
من...
با صدای زنگ حرفشو قطع کرد:بسم الله کیه سر ظهری؟
عماد دستاشو با دستمال کاغذی تمیز کرد:باز کن باز کن...شاید این پسره سعید باشه...
باز کن تا یه گوشمالی حسابی بهش بدم...
باور کن پسره زیر سرش بلند شده میخواد پرنیانو پس بفرسته...
نازا هم که هست دیگه بدتر...
راضیه در حالی که روسریشو مرتب میکرد گفت:ای بابا چقدر حرف میزنی عماد...
برو اون در وامونده رو باز کن ببین کیه تا من روسریمو درست کنم...شاید غریب باشه!
عماد با بی میلی از جا بلند شدو سمت در رفت:اومدم....اومدم...
درو باز کرد ولی با دیدن صحنه ی روبروش دستش روی در ثابت موند...
انتظار دیدن هرکی رو داشت به جز پروا...
پروای سر به زیر و ترسو حال سرش رو بالا گرفته بودو از بالا بهش نگاه میکرد...
آرتا نگاهی به سرتاپای عماد انداختو با لحنی جدی گفت:نمیخوای بری کنار؟!
توی یه حرکت دست پروارو گرفت:زنم اومده خواهرشو ببینه...
عماد اخمهاشو درهم کشیدو رو به پروا گفت:چه عجب چشممون به جمال شما روشن شد...
تو خجالت نمیکشی؟دختره ی بی بندوبار!
گذاشتی از خونه رفتی که چی؟که آبروی مارو ببری؟
پروا خواست جواب بده که آرتا پیش دستی کرد:هی هی حرف دهنتو بفهم مرتیکه...
به کی میگی بی بندوبار؟
جلو شوهرش بهش میگی بی آبرو؟نکنه باز دلت هوس کتک کرده؟!
برو کنار تا نزدم فکتو بیارم پایین...فکر نکن چون پولدارم بچه سوسولم...
یه بلایی سرت میارم میمونی رو دستما!
عماد از جلوی در کنار رفت:حال واسه ما آدم آورده!
پروا نیشخندی کنج لبش نشوند:آدمم نیست شوهرمه...غیرت داره نمیذاره یه مفنگی عین تو یه زنش چیزی بگه؟حرفی داری؟
عماد انگار سطل آب یخی رو روش خالی کرده بودند!
باورش نمیشد این همون پروای تو سری خور و بی زبونه...
پروا پی حرفش ادامه داد:الانم نمیخواستم بیام اینجا...اگه میبینی اومدم وااسه اینه که دیدم خیلی پیگیرمید...
گفتم بیام ببینم دردتون چیه که دست از سر زندگی من برنمیدارید...
آرتا پشت سرش درو بست...
راضیه در حالی که از آشپزخونه خارج میشد گفت:عماد کی بود؟
با تموم شدن جملش سر جا خشکش زد...
دیوار رو تکیه گاه خودش قرا داد تا از افتادنش جلوگیری کنه...
با بغض مشهودی توی صداش لب زد:پ...پروا!
پروا در حالی که سعی داشت احساساتی نشه گفت:چیه آبجی؟انتظار نداشتی دیگه ببینیم؟
نگران نباش کسی اومدم منو ندید...
از اونجایی که برام مراسم ختم گرفتید...
حقیقتش با اینکه خودم توی نامه نوشته بودم بگین پروا مرده انتظار نداشتم اینکارو بکنید تا اینکه آرتا توی راه بهم گفت...
بیچاره از قبل بهم گفت تا آمادگیشو داشته باشم! به هرحال آبروتون مهم تر از من بود...
راضیه قدم های لرزونشو به سمت پروا برداشتو روبروش ایستاد...
اشکهاش بی اختیار روی گونش جاری بودن...
دستاشو قاب صورت پروا کردو هق هق کنان گفت:خواهر دور اون صورت ماهت بگرده...
خدا شاهده چقدر دلتنگت بودم... بالاخره اومدی... قربون قدو بالات برام چرا اینکارو با ما کردی؟؟ نگفتی یه خواهر دارم که دق میکنه؟ نمیدونی...نمیدونی چقدر چشم انتظارت بودم!
پروا در حالی که بغضش گرفته بود رو برگردوندو دستای راضیه رو پس زد:دیگه هیچوقت نمیخواستم به این خونه برگردم....
الانم اگه اینجام بخاطر اینه که هی میرید در خونه ی آرتااینا...
عماد با عصبانیت گفت:حق نداریم بیایم ببینیم کی عروس شدی؟اصلا شوهرت کیه؟خانوادش کی هستن؟
پروا اخمی کرد داد زد؛به تو چه؟بابامی؟داداشمی؟کیه منی که تو کارای من دخالت میکنی؟
راضیه بهت گفته مرد این خونه ای هوا برت نداره...
تو هیچیه من نیستی...
من خودم صاحاب دارم میبینیش که،کور نیستی خداروشکر...
عماد هیستریک خندید:هار شدی پروا خانوم...قدیما خیلی مطیع بودی...
از کجا معلوم این یارو شوهرت باشه؟
آرتا مغرورانه گوشیشو از جیبش درآوردو عکس سند ازدواجو روبروی صورت عماد گرفت:ببخشید که اصلشو نیاوردیمممم خدمتتون...
اگه با عکسش دلت آروم میگیره خوب چشماتو باز کن...
پروا زن شرعی و قانونی منه....
اگه یکبار دیگه برخلاف میلش بیای دنبالش یا سر راهش سبز شی اول خودم ناکارت میکنم بعدم به جرم ایجاد مزاحمت برای ناموسم میدمت دست پلیس...
فهمیدی؟؟؟؟ راضیه میون حرف آرتا پرید:آقای...
آرتا با دیدن مکث راضیه گفت:آرتا هستم...
راضیه ادامه داد:جناب آقای آرتا دارید اشتباه میکنید...
شوهر من مزاحم نیست... عماد پروارو عین دختر خودش میدونه...
بخدا نمیدونید پروا که فرار کرد چجوری آرومو قرار نداشت...
آرتا پوزخندی روی لبش نشوند:اون آروم و قرار نداشتنش برای چیز دیگست...
راضیه بهت زده گفت:نمیفهمم...منظورتون چیه؟
عماد با پرخاش رو به پروا گفت:درباره من چی به این پسره گفتی؟
و رو به آرتا ادامه داد:هرچی میگه دروغ میگه حرفاشو باور نکن...این دختره دله دیوونست...
انگاری کمبود محبت داره... همه جا میره پشت سر من صفحه میسازه... دروغ میگه...بخدا واسه جلب توجه دروغ میگه!
آرتا ولوم صداشو بالا برد:ببند دهن نجستتو...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 36)
اگه الان زیر دست و پام نگرفتمت احترام زنتو نگه داشتم...
پروا تمام این مدت سکوت کرد... من پروا نیستم...
میگم چه کثافتی هستی بلکه این زن بفهمه داره با کی زندگی میکنه...
راضیه نگاهشو بینشون چرخوندو رو به عماد گفت:عماد چی میگه این آقا؟چی هست که من ازش خبر نداریم....
عماد که دستو پاشو گم کرده بود جواب داد:ب...بخدا د...دارن حر...حرف الکی میزنن...
تقصیر مائه دنبال خواهر بی چشمو روت گشتیم که اینجوری جوابمونو بده...
پی حرفش سمت پروا رفتو آستین لباسشو کشیدو به سمت در هدایتش کرد:یالا بیرون...یالا!
پروا چشم غره ای نثارش کرد:دستتو بکش مرتیکه!
آرتا دستی توی موهاش کشید:لعنت بر شیطون...
دست عماد رو از شونه ی پروا کشیدو به طرز بد و دردناکی پیچ دادو با خونسردی گفت:اجازه گرفتی از من نزدیکش شدی؟
عماد چهره اش از درد جمع شد،از لای دندونای به هم ساییدش غرید:ولم کن...
آرتا خنده ای از سر حرص زد:یکبار دیگه نبینم برای پروا هار بازی درآوردی...فهمیدی؟
راضیه اخمهاشو درهم کشیدو شاکی گفت:نمیخواید بگید جریان چیه؟تروخدا اینقدر منو دق ندید...
چی شده؟عماد کار اشتباهی کرده؟
پروا نگاه پر اضطرابشو به خواهرش دوختو خطاب به آرتا گفت:آرتا بیا بریم....
آرتا عصبی گفت:پروا چرا حرف نمیزنی؟
حالا که اومدی اینجا بگو...بگو همه چیو خودتو از این کابوس لعنتی خلاص کن!
پروا انگشتاشو به هم گره زد:ب...بریم آرتا...تروخدا بریم..
آرتا که دگرگون شدن حال پروارو فهمید دستشو دورش حلقه کرد:بریم...بریم....
راضیه سمتشون دوید:کجا میخواین برین؟هنوز نیومده...
من هنوز دل سیر ندیدمت پروا... تروخدا بیا پیشم...
عماد نگاه پر از نفرتشو به پروا و آرتا دوخت:بذار برن...
اینقدر التماس نکن... آرتا انگشتاشو لای انگشتای پروا فرستاد...
پروا از این حرکت آرتا احساس گرمای خوبی به دستای یخ کردش تزریق شد... آب گلوشو قورت دادو گفت:هدفم از اومدن به اینجارو میدونید...
فقط خواستم بگم اذیت میشم میایدو زندگی که با بدبختی ساختمو بهم میریزید!
رو به راضیه ادامه داد:آبجی نمیخوام ببینمتون دیگه...
تو خواهریتو بارها به من نشون دادی...
یبار وقتی سعید اومد اینجا دادو بیداد حرفاشو باور کردی...
یبارم وقتی به همه گفتی مردم... حالا هم فکر کن مردم،به همین سادگی...
پی حرفش بی توجه به حرف های راضیه همراه آرتا از خونه خارج شدو سوار ماشین شد...
به محض نشستن توی ماشین دستشو روی قفسه ی سینش گذاشتو نفس های عمیق کشید...
آرتا دستشو روی شونه اش گذاشت:ببین منو...خوبی؟
نگاهی به صورت نگران آرتا انداختو خودش رو توی آغوشش رها کرد...
آستین لباس آرتا رو محکم چسبیده بود...
آرتا دستشو نوازش گونه پشت کمرش کشید:تموم شد...
ببین چه خوب حرف زدی... هر حرفی که تو دلت بودو راحت زدی... خیلی قوی بودی...بهت افتخار میکنم! حالا هم آروم باش... از پسش بر اومدی... با صدایی گرفته جواب داد:اولین بار بود... اولین بار بود جلوشون تونستم از خودم دفاع کنم!
م...میدونی ح...حس میکنم یه ماموریت سختی رو انجام دادم....
انگار یه بار سنگین روی شونه هام بوده....
خودش رو از آغوش آرتا جدا کردو به در چسبید:همه چی سوریه...زیادی تو نقشمون فرو رفتیم...
آرتا خندید:توی این فیلمنامه نقشمو دوست دارم!
.
.
آنا تقه ای به در اتاق آرشام وارد کرد... +بیا تو...
وارد اتاق شدو به آرشامی که سرش تو گوشیش بود گفت:میتونم تشخیص بدم یه دوست دختر جدید پیدا کردی...
آرشام با خونسردی خندید:آره هیکلش خیلی خوبه دختره...
آنا گوشه ی تخت نشستو انگشتای دستشو به هم گره زد:میدونم از دست آرتا خیلی ناراحتی...
ولی نمیخوای این تنبیهو تمومش کنی؟
داری تو رابطه ی خواهر برادری خودمو خودتم گند میزنی...
آرشام چینی به پیشونیش انداخت:آنا یکم به کار آرتا فکر کردی؟جدا از اینکه خودشو مظلوم نشون میده من داداششم...
داداشش... رفته با دوست دختر داداش خودش رو هم ریخته... چطور میتونی طرفشو بگیری؟ آنا کی میتونه همچین چیزی رو قبول کنه؟ جدا از همه چی منو پروا باهم زندگی میکردیم... اومده زیر پای دوست دختر من نشسته براش خونه هم گرفته... ازش تقدیر و تشکر به عمل بیارم؟
-میدونم آرشام...میدونم کار اونم اشتباه بوده! ولی من آرتارو میشناسم تو خیلی براش مهمی...
بخدا بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی آرتا دوستت داره...
اگه میبینی گند زد به همه چی چون عاشق دختره شد...
فقط و فقط چون عاشق پروا شده بود اینکارو کرد بخدا...
تو آرتارو از من بهتر میشناسی...
وقتی فهمید دلربا با اینکه با توئه دنبال خودشه یادت رفته چجوری باش برخورد میکرد یه مدت؟
از ترس اینکه ناراحت شی تا دختره میومد اینجا جیم میزد...
یادت رفته؟دلربا هرکاری واسه آرتا میکرد ولی آرتا نگاه چپ به دلربا نکرد...
آرشام به فکر فرو رفتو جوابی نداد... مغرور تر از این حرفا بود!
خودش رو دوباره با گوشیش مشغول کردو گفت:بدو آنا...بدو داداشتو تنها بذار تا وقتی چت میکنم تمرکز کافی برای مخ زدن داشته باشم!
آنا هوفی کشید:لجباز... پی حرفش از اتاق بیرون رفت!
.
.
تقه های محکمی که به در میخورد باعث شد راضیه از جا بپره،از جا بلند شد:ش...شاید پروا باشه...
با خیال اینکه پروا پشت دره سمت در دوید... عماد داد زد:نبینم این دختره بود راهش بدی تو!
بی توجه به عماد درو باز کرد ولی با دیدن پرنیان با چشمای گریون و چمدونی دستش کوبید به صورت خودش:چ...چی ش...شده دورت بگردم؟
این چه سر و وضعیه!؟ پرنیان هق زد:آبجی دیگه...دیگه نمیتونم...
راضیه با نگرانی چمدون رو ازش گرفتو سمت مبل هدایتش کرد...
پرنیان روی مبل تک نفره نشستو دستمال مچاله ی توی دستشو روی بینی سرخش کشید:ه...همش بهم بد و بیراه میگه...
می...میگه من تو رو نمیخواستم که... ی...یجوری میگه ان...انگار من ترشیده بودم! من از درسو زندگیم بخاطر اون عوضی زدم!
بخاطرش هر بلایی که ممکن بود سر خواهر خودم آوردم...
حالا به من میگه زنی که بچش نشه که زن نیست...
پی حرفش زد زیر گریه...
راضیه نگاه نگرانی به عماد انداختو دستشو دور پرنیان حلقه کرد:آروم باش عزیز دل خواهر..
بوسه ای روی موهای پرنیان زدو ادامه داد:این سعید از اولش آدم بی لیاقتی بود...
همون بهتر که برنگردی خونش... میخواد اذیتت کنه...
هر روز چشمات گریونه...از روزی که ازدواج کردی یه روز خوش ندیدی!
عماد اخمی تحویل جفتشون داد:همینجوری خواهراتو پررو میکنی که همه کار میکنن دیگه...
بفرما...اون از پروا که بی اجازت شوهر کرده!
اینم از این که هنوز به سال نکشیده با یه چمدون برگشته خونه....
پرنیان که تا همون لحظه داشت عین ابر بهار اشک میریخت دستمالشو از بینیش کنار زدو بهت زده گفت:پ...پروا شوهر کرده؟
عماد پوزخندی زد؛بلههههه ما اینجا سر خریم... نه اجازه ای.... نه کوفتی...نه زهرماری... امروز با شوهرش اومده میگه مزاحم زندگی ما
نشین... عروس خانواده ی پولدارا شده هاااار شده...
تا دیروز نون نداشت بخوره حال با بنز اومده در خونه...
پرنیان با دهن باز گفت:ی...یعنی آ...آدم به این پو...پولداری پروای مارو گرفته؟
طرف بنز داره؟؟؟
-خواهرت خوش شانسه دیگه...مردم از خونه فرار میکنن بدبخت میشن خانوم رفته پسر بزرگ خانواده ی سراجو تور کرده...
الحق که روباه مکاریه واسه خودش...
پسره یه جوری پشت پروا درومده بود انگار دختر شاه پریونه..
خوبه همچین بر و رویی هم نداره!
پرنیان رنگ از چهره اش پرید،بهت زده گفت:ی...یه بار د...دیگه بگو...
با...با کی اومده بود؟ش...شوهرش کیه؟ عماد پوزخندی زد:تعجب کردی نه؟حق داری..
سعید دوزاری رو گذاشت برای تو خودش رفت زن آرتا شد...
پرنیان احساس خفگی میکرد...دستشو روی گلوش کشیدو نفس عمیقی کشید...
راضیه دستشو روی شونه ی پرنیان گذاشت:برات آب بیارم؟
پرنیان هیستریک خندید:آرتا سراج؟آرتا با پروا ازدواج کرده؟
پی حرفش بلند خندید...
آرتا سراج بزرگ...پسر مغرور خانواده ی سراج که به همه از بالا نگاه میکرد الان پروارو گرفته؟
همون آرتا که دخترارو رو یه انگشتش میچرخوند؟
دارید با من شوخی میکنید؟آرتا دورش کم دختر ریخته؟دخترایی که دنبالشن عین عروسکن...
عروسککککک... چرا باید پروارو بگیره؟ عماد با شک پرسید:تو از کجا میشناسیش؟
پرنیان گلوشو صاف کرد:اینستاگرام...از اونجا میشناسمش...بعید میدونم اونی که شما میگید آرتا سراج باشه...حتماا اشتباهی شده...
عماد عصبی خندید:هیچ اشتباهی نشده...مگه چندتا آرتا سراج داریم که این همه اسمو رسم دار باشن؟
باید دربارش با آقا فرخ صحبت کنم،اینجوری نمیشه!
پرنیان با حیرت خندید:پروا؟با آرتا؟ پروا کی این همه با سیاست شده که ما خبر نداریم؟
راضیه میون حرفشون پرید:بسه دیگه...چرا اینقدر براتون عجیبه دختره ازدواج کرده؟
اگه خوشبخته من که راضیم...
عماد سمت راضیه چرخید:خانواده ی پسره با اون اسم و رسم وقتی پروارو برای پسرشون گرفتن نگفتن این کیه؟چیه؟خانواده داره یا نه؟
یه جای کار میلنگه...
فردا اول وقت میرم پیش فرخ!
پرنیان دست به سینه به مبل تکیه داد:فرخ دیگه کیه؟
-فرخ عموی آرتاس...براش کار میکنم...
مرده انگاری قبلا میخواسته دخترشو به آرتا قالب کنه...
پرنیان توی فکر فرو رفت... حس میکرد یه کاسه ای زیر نیم کاسست....
چرا آرتایی که خودش فرستاده بود سر وقت پروا الان باید باهاش ازدواج کرده باشه؟
دنیا اینقدرا هم کوچیک نبود پس قطعاا یه چیزی این وسط بود...
نکنه پروا فهمیده باشه همه چیز یه نقشستو الان قصدی از برگشتنش اونم با آرتا داره؟
اگه سعید همه چیزو میفهمید چی؟اگه میفهمید پرنیان آرتارو سر راه پروا قرار داده چی...
تنها امیدی که داشت برای برگشتن سعید دود میشدو میرفت هوا...
.
.
آرتا بازوی آنارو کشید:هی...بیا کارت دارم...
آنا بازوشو از دست آرتا بیرون کشید:باز میخوای چیکار کنی؟آرتا این دفعه دیگه من...
آرتا میون حرفش پرید:غر نزن الکی...
ببین من میرم تو محوطه،به آرشام بگو بیاد اونجا باهاش حرف دارم...
+آرتا لطفاا سعی کن رابطتو باش خوب کنی... خونه جهنم شده از دست شما دوتا... مثلا خانواده ایم...
-هیس...من رفتم تو محوطه...صداش کن بیاد پیشم!
آنا در حالی که سمت اتاق آرشام میرفت زیر لب گفت:انگار من نامه رسونشونم!
آرتا از خونه خارج شدو کنار بزرگترین درختی که توی محوطه بود ایستاد...
سیگاری از پاکتش خارج کردو بین لباش گذاشت...
منتظر بود تا یه جوری این وضعیت رو به آرشام توضیح بده قبل از اینکه آرشام خودش خبر دار شه و یه دعوای جدید پیش بیاد...
فندکو روبروی سیگارش گرفت که آرشام در حالی که دستش توی جیب شلوارش بود از پشت بوته ها پیدا شد...
آرتا سمتش برگشت؛چطوری؟!
آرشام سیگاری از جیب آرتا برداشت که آرتا براش روشنش کردو همپای آرتا دود سیگارشو بیرون فرستاد...
+چیکارم داشتی آنا رو فرستادی پی من؟؟حرفامونو یه بار زدیم...
آرتا نفس عمیقی کشید:نمیخوام دیگه بینمون سوتفاهم پیش بیاد...
برای همین گفتم یه سری چیزارو برات روشن کنم! آرشام چشماشو ریز کرد:میشنوم!
آرتا پک عمیقی به سیگارش کشیدو دودشو بیرون فرستاد:در مورد پرواست...
حقیقتش وقتی بهم گفتی ولش کنم واقعاا ول کردم... نه اینکه دوسش نداشتما نه... ولی تو داداشمی،یه خون تو رگای جفتمونه... پروا هم بعد از این جریانات غیب شدو رفت یه جا
که تنها زندگی کنه... سرکار میره...
سعی داره رو پای خودش وایسه ولی خانوادش نمیذارن...دنبالشنو اذیتش میکنن...
یه شوهر خواهر عوضی داره که پیش فرخ کار میکنه...
از اونجا رد پروارو زده و اذیتش میکنه...
من...من مجبور شدم یه دروغ بزرگ بگم چون فرخ شوهر خواهر پروارو فرستاد در خونه ما...
آرشام اخماشو درهم کشید:در خونه ما چرا؟ -ببین پیچیدست... این مرده دست بردار نبود منم مجبور شدم...
آرتا دستی توی موهاش کشیدو نفس عمیقی کشید:مجبور شدم بگم منو پروا ازدواج کردیم تا دیگه براش مزاحمت ایجاد نکنه...
م...میخواستم جلو خانوادش شرمنده نشه،نگن این مدت که فرار کرده هرزه شده و این چرت و پرتایی که قطعا اگه از قضیه ها خبر دار شن پشتش میگن!
ولی قسم میخورم هیچ رابطه ای رو باهاش شروع نکردم...
اونم خودش بعد از اینکه ولش کردم دیگه میلی به این رابطه نداره...
ولی اینکارو ول نمیکنم آرشام... به هر قیمتی شده میخوام کمکش کنم!
آرشام پوزخندی زد:داری از شر خانواده ی خودش حفظش میکنی؟!
چرا نباید با خانوادش در ارتباط باشه؟ -آرشام خانوادش خانواده ی درستی نیستن!
اون از خواهر کوچیکترش که به پروا کلی تهمت زدو آبروشو برد بخاطر یه پسر...
اونم از شوهر خواهر بی همه چیزش که به پروا چشم دوخته...
برگرده اون خونه چیکار کنه؟ حداقل تنها زندگی کنه زندگی بهتری داره! بره توی اون خونه که شوهر خواهرش... حرفشو قطع کردو عصبی دستی به گلوش کشید...
احساس خفگی میکرد...
آرشام بی اهمیت سیگارشو زیر پا له کرد:میرم بیرون!
از کنار آرتا رد شد که آرتا گفت:نمیخوای چیزی بگی؟
آرشام سرش رو سمتش چرخوند:چی بگم؟این بچه بازیا و فیلم بازی کردناتون برام مهم نیست...
پی حرفش از آرتا دور شدو سوار ماشین شد..
آرتا پر حرص خطاب به آرشامی که دیگه رفته بود گفت:فاز تو رو هم درک نمیکنم...
از یه طرف میگه باهم نباشین از یه طرف میگه برام مهم نیست...چی میزنی تو پسر؟
سیگارشو با نوک کفشش خاموش کردو به سمت اتاقش رفت...
.
.
صبح شده بود... عماد رو به راضیه گفت:دارم میرم پیش آقا فرخ... نمیدونم کی بیام... ولی باید باهاش حرف بزنمو سر در بیارم از این قضیه...
راضیه آروم گفت:هیسسسس...مگه بلندگو قورت دادی؟پرنیان با مکافات خوابیده!
دست به کمر زدو ادامه داد:دست از سر این دختره برنمیداری نه؟
حالا که ازدواج کرده و رفته پی زندگیش چرا سرک میکشی تو زندگیش!
عماد دستی به ته ریشش کشید:یه چیزی این وسط هست راضیه...
خوب نگاه کن شوهرت چجوری سر در میاره از این جریانا...
راضیه با نگرانی گفت:عماد گند نزنی به زندگی این دختره ها...
-شما هم شورشو درآوردید دیگه...
به جای اینکه بری یکی بزنی تو دهن دختره که فرار کرده از خونه سر خود شوهر کرده میگی زندگیشو خراب نکن...والا شما دیگه نوبرشید...
راضیه هوفی کشید:من نمیدونم چرا تو همه چی خودتو دخالت میدی!
عماد به سمتش هجوم بردو آستین لباسشو توی دستش مچاله کرد:این چه طرز حرف زدن با شوهرته؟
مثل آدم صحبت کن وگرنه میزنم فکتو میارم پایینا! راضیه آب گلوشو قورت دادو چیزی نگفت!
میدونست وقتی عماد قاطی میکنه اگه به پرو پاش
بپیچه فقط به ضررش تموم میشه...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 37)
عماد که سکوت راضیه رو دید آستین لباسشو رها کردو چشم غره ای نثارش کرد...
با رفتن عماد روی صندلی آشپزخونه نشستو سرش رو بالا گرفت تا اشکاش پایین نریزه...
زیر لبی گفت:یکیمونم که خوشبخت شده اینجوری اذیتش میکنه...
.
.
(پروا)
قهوه ای برای خودم درست کردم تا با تمرکز بیشتری کارامو انجام بدم...
سلامی به مدیر این بخشی که کار میکردم دادمو مشغول تایپ نامه ها شدم...
مدام دلشوره داشتم که کسی بفهمه ازدواج منو آرتا فقط یه نقشست....
بی اختیار دوست داشتم این نقشه ادامه داشته باشه...
حس خوبی که موقع دیدنش بهم منتقل میشد غیرقابل وصف بود هرچند باید حسمو سرکوب میکردم...
ولی این ازدواج قلابی بهونه ی خوبی بود برای دیدنش...
آرتا هم بی تقصیر بود.... جفتشون به آرشام بد کرده بودن!
هرچقدر که آرشام هم رفتار بدی داشت خیانت با داداشش واقعاا کار سنگینی بود....
آرشام حق داشت عصبانی باشه! پرنیان هم عاشق سعید بود که اینکارو با من کرد...
مگه من پرنیان رو درک کردم که آرشام بتونه آرتا رو درک کنه؟
.
.
(از زبان راوی)
تقه ای به در اتاق فرخ وارد کرد که فرخ گفت:بیا تو!
عماد تا کمر خم شد:سلام آقا...ببخشید که مزاحم شدم...
میدونم خیلی گرفتاریدو نباید مزاحم میشد ولی موضوع مهمیه...
در مورد برادر زادتون...آقا آرتا.... فرخ چینی به پیشونیش انداخت:در مورد آرتا؟
نکنه درباره این دختره باهاش حرف زدی زیر بار نرفته...
فرخ قدمی جلوتر رفت:آقا جسارتاا برادرزادت یه حرفی بهم زده که اومدم پیشت تا مطمئن شم دروغ گفته!
فرخ در حالی که خودکاری رو توی دستش تاب میداد گفت:میشنوم...
-راستش آقا...این برادر زاده ی شما گفته که با پروا ازدواج کردن،میخواستم ببینم حقیقت داره؟!
فرخ به سرعت از جا بلند شد:چی داری واسه خودت بلغور میکنی؟چه ازدواجی؟
تو فکر کردی برادر من رضایت میده پسرش با یه بدکاره ازدواج کنه؟
عماد با چشم های گرد شده گفت:بدکاره؟!
فرخ پوزخندی زد:اول اینکه تا چند وقت پیش با یه دختره بدکاره همخونه بود...
خدا میدونه روزی چندتا مشتری راه مینداخت!
بعد از اونم که ما آخر نفهمیدیم با آرتاست یا با آرشام...
به جفت برادر زاده هام نخ میداد اونوقت تو فکر کردی برادرم میذاره پسرش این دخترو بگیره؟
عماد با تته پته گفت:ع...عکس سند ازدواجشونو نشونم داد آقا...
فرخ ناباور به عماد خیره شد:مطمئنی درست دیدی؟!
-آره بخدا با جفت چشمام دیدم...
فرخ به سرعت کتشو از روی صندلی برداشتو گوشی تلفن رو برداشت:خانوم رحمتی جلسه های امروزو کنسل کن بنداز فردا...
تلفن رو سر جاش گذاشتو رو به عماد گفت:چرا هنوز اینجا وایسادی؟؟!
برو سر خونه زندگیت...منم برم سر از این ماجرا در بیارم...
-آقا هرچی شد بهم خبر بده...بخدا اگه همه چی اینطوری که میگی باشه دختره رو از مو میگیرم تا خونه میبرم...
فرخ با اخم های درهم گفت:خبرت میکنم...
.
.
آرشام روی مبل راحتی لم داده بودو با گوشیش ور میرفت که آرتا در حالی که سمت آشپزخونه میرفت گفت:پیس پیس....
آرشام سرش رو سمتش چرخوند:چیه؟!
آرتا دستی به موهای شلختش کشید:میخوام واسه خودم قهوه درست کنم تو هم میخوری؟؟
آرشام در حالی که سعی میکرد قیافه بگیره گفت:بدون شکر...
آرتا لبخندی از این حرکت آرشام زدو سمت آشپزخونه رفت....
داداششو عین کف دست میشناخت...
میدونست اون هم کم کم داره نرم میشه و از دستش دیگه ناراحت نیست!
فقط نمیخواد نشون بده...
قهوه ای برای خودشو آرشام آماده کردو روبروی آرشام نشست:بابا کجاست؟
+طبق معمول تو اتاق کارشه...
آرتا خواست جوابی بده که در باز شدو فرخ توی چهارچوب در قرار گرفت!
آرشام تک خنده ای کرد:پدر زنتم اومد...
آرتا هوفی از سر بی حوصلگی کشید:چرت نگو آرشام...
فرخ سلامی داد:به به...چطورین پسرا؟ آرشام اما جوابی نداد...
آرتا سرد سری تکون داد:خوبیم عمو...الان نباید شرکت باشی؟
فرخ نگاهی پیروزمندانه به آرتا انداختو خندید:با بابات یه کار واجب داشتم آرتا جان!
تو اتاق کارشه؟! -آره! فرخ دیگه منتظر نشدو سمت اتاق کار رفت...
آرشام دوباره خندید:فکر کنم اومده واسه عروسیت با دلربا تدارک ببینه که اینقدر کیفش کوکه!
آرتا جرعه ای از قهوه اش نوشید:ولی من حس میکنم یه خبریه...
میترسم این یارو شوهر خواهر پروا چیزی بهش گفته باشه...
+وقتی دروغ به اون شاخ داری میگفتی فکر اینجاشو نکردی؟
فکر کردی داری چیکار میکنی؟خاله بازی که نیست!
به طرف گفتی ازدواج کردیم ازدواج!
آرتا عصبی گفت:مرتیکه وای به حالش اگه بخواد به بابا چیزی بگه...
خودشو اون عماد مفنگی رو یکی میکنم...
آرشام گوشیشو کنار گذاشتو با جدیت گفت:مشخصه میخواد یه گندی بزنه....حواست باشه هرچی شد تو انکار کن...
ده دقیقه ای گذشته بود که آرتا از جا بلند شد:اینجوری نمیشه...باید برم ببینم چه خبره!
شک ندارم درباره منه...
قبل از اینکه فرصت کنه قدمی برداره صدای داد پدرش بلند شد:آرتااااا
کجاست این پسره؟چه غلطی کردی... آرشام عصبی گفت:بفرما....بیا تحویل بگیر... بخاطر یه دختر چجوری خودتو تو دردسر انداختی! واقعاا داری خریت میکنی.... آرتا بلند صدا زد؛اینجام بابا...چی شده صداتو بلند‌ میکنی؟این مرتیکه چیزی گفته؟
باباش عصبی بهش نزدیک شدو آرتارو از یقه گرفت:مرتیکه؟بیشعور عموته...به فکرته!
یعنی چی ازدواج کردی؟هاااان؟تو با اجازه ی کی رفتی یه بدکاره رو عقد کردی؟
بخدا نمیگم پسرمی میکشمت...فکر کردی میذارم اینجوری منو بی آبرو کنی؟
عموت میگه رفتی زیر خواب داداشتو گرفتی... اینا یعنی چی؟همین الان ازت یه توضیح میخوام!
بخدا قسم اگه این حرفا حقیقت داشته باشه از خونه بیرونت میکنم...
آرتا دست باباشو از یقش کشید:خونت ارزونیت... این پدری کردنت به درد خودت میخوره!
به فرخ خیره شدو خطاب به پدرش ادامه داد:حرف هر آدم عوضی رو که باور کنی همین میشه...
پدرش دندوناشو به هم ساییدو با عصبانیت گفت:آرتا چرتو پرت تحویل من نده...راسته که زن گرفتی؟!راسته دختره بدکارست؟راسته با داداشتم بوده؟
قبل از اینکه آرتا فرصت کنه جوابی بده آرشام خندیدو جواب داد:بابا این حرفای مسخره رو باور کردی؟؟؟دختره با من بوده؟آرتا یکی رو دوست داره میخواد باهاش ازدواج کنه منم میشناسمش ولی نه بدکارست نه دوست دختر من بوده!
این حرفای چرندو داداشت واسه این تحویلت داده که دختر خودشو به آرتا قالب کنه...
فرخ به آرشام تشر زد:درست حرف بزن آرشام...خجالت بکش مگه پسر کمه واسه دختر من؟
آرشام قدمی به فرخ نزدیک شدو سرش رو بالا گرفت:استغفرالله...من همچین حرفی زدم عمو جان؟
از کجا این حرفارو درآوردی؟هان؟
اگه نمیخوای دخترتو قالب کنی چرا دروغ میگی که دوست دختر آرتا بدکارست؟
فرخ با حرص جواب داد:حرف دهنتو بفهم آرشام...دختره بدکارست...دروغ نگفتم!
آرشام با خونسردی خندید:آمارشو از کجا داری عمو؟نکنه از رزا؟راستی رزا چیکارته؟زنت میدونه؟
فرخ عصبی داد زد:بس کن!
آرشام چشمکی تحویل باباش دادو گفت:خیالت راحت هنوز زن نگرفته..
دختری هم که میخواد دختر درستیه...
توام یبار دیدیش...دختره که یه روز در خونم دیدی گفت همکلاسیمه خودشه!
اومده بود درباره آرتا با من حرف بزنه...
آرشام که سکوت بقیه رو دید رو به فرخ گفت:راستی...دختر تو چیه اگه پروا بدکارست؟
آخه تا جایی که میدونم با من رابطه داشته ولی الان میخوان زن داداشم شه...
فکر نمیکنم خانوادم همچین چیزی رو قبول کنن!
فرخ به سمت آرشام هجوم برد:میکشمت...بخدا میکشمت...
آرتا فرخو به شدت پرت کرد عقب:هوی هوی...تو خونه خودم دست رو داداشم بلند نکن...
تا الان گفتم عمومی احترامتو نگه داشتم ولی از صدتا دشمن بدتری....
با این کارا و دو به هم زنی ها چی نصیبت میشه؟
آرتا نگاهی به پدرش انداخت:تحویل بگیر داداشتو که بخاطرش با من دست به یقه شدی...
پدرش دستی به صورتش کشید:راهنماییش کنید بیرون فرخو!
پی حرفش با جدیت گفت:عموتون که رفت جفتتون بیاید اتاقم!
آرتا نگاه تشکر آمیزی به آرشام انداختو خطاب به فرخ گفت:یالا برو بیرون...
فرخ انگشتشو تهدید آمیز توی هوای چرخوند:شما دوتا...
آرتا حرفشو قطع کرد:محترمانه میری بیرون یا باید جور دیگه ای برخورد کنم؟
فرخ نگاه پر از نفرتشو به جفتشون پاشیدو از خونه خارج شد...
آرتا سمت آرشام قدم برداشتو دستشو روی شونش گذاشت:دمت گرم...
نمیدونم چجوری بابت همه اینا ازت تشکر کنم...
آرشام دوباره برای آرتا قیافه گرفت:بخاطر تو نکردم!
دلم واسه اون دختره هم سوخت...
آرتا از لحن آرشام که میخواست ثابت کنه کاری رو برای آرتا نکرده خندش گرفت...
آرشام همیشه همینطور بود!
غد و لجباز...حاضر نبود بگه داداششو بخشیده و دوسش داره...
آرتا دستشو روی شونه ی آرشام گذاشت:حقیقتش از خودم بدم اومد...
من در حقت بد کردم ولی تو پشتم درومدی!
تو واقعا بیشتر از یه برادری واسه من!
خوشحالم که دارمت...
آرشام در حالی که سعی داشت خندشو جمع کنه و آشتی نکنه گفت:خوبه خوبه...بیا بریم اتاق بابا!
هنوز مرحله ۲ تموم نشده...
قسمت سختش مونده...چجوری میخوای به بابا توضیح بدی؟!
-نمیدونم آرشام...واقعا نمیدونم... هم قدم سمت اتاق کار باباشون رفتن...
آرتا مردد تقه ای به در وارد کرد که باباش با لحنی خشک گفت:بیا تو...
آرتا وارد اتاق شدو آرشام پشت سرش راه افتاد! روی مبل های چرمی جا گرفتند...
آرتا قبل از اینکه پدرش لب باز کنه گفت:بابا اول از همه اینکه من ازدواج نکردم...
فقط همونطور که آرشام گفت...یکی هست...
دستی به پشت سرش کشیدو جمله ای که سختنش بود به زبون بیاره رو گفت:یکی هست که عاشقشم!
فرخم وقتی فهمید دلربا رو نمیخوام اینجوری خواست گند بزنه به همه چی...
نگاهش رو باباش ثابت موند که باباش گفت:دختره کیه؟چیه؟خانوادش کی هستن؟اصلا چرا تا الان چیزی نگفتی؟
آرتا به صندلی تکیه دادو نفس عمیقی کشید:بابا همیشه یه جمله قشنگی رو بهم میگفتی..
مهم نیست کی هستی و چقدر پول تو حسابته...
چیزی که باعث میشه برای خودت کسی بشی نه پول تو حسابته نه اعتبار خانوادگیت...
تنها چیزی که باعث میشه موفق باشی اینه که روی پای خودت وایسی...
این از همه چیز مهم تره...درسته؟ پدرش بعد از مکث کوتاهی گفت:خب؟
آرتا سرش رو پایین انداخت:دختری که دوسش دارم خانواده درستی نداره...
ی...یعنی چجوری بگم...
از وقتی که یادش میاد کار میکرده تا خرج خواهر کوچیکترشو بده...
اوم...نمیخوام مسئله رو زیاد بازش کنم ولی خواهرش در حقش کار بدی میکنه که باعث میشه پروا از لحاظ روحی داغون شه...
از اونجایی که پدرو مادرش خیلی سال پیش فوت شدن با دوتا خواهراش زندگی میکنه که یکیش ازدواج کرده و شوهرش دوماد سرخونست!
این مرتیکه به پروا نظر داشتو باعث فرارش از خونه شد...
بابا میدونم...میدونم واست مث یه داستانه...میدونم شاید باور نکنی ولی بخدا دختر بدی نیست...
هر اتفاقی هم بیوفته خوشم نمیاد دربارش اینجوری حرف بزنن...
اگه فکر میکنی واسه پول اومد طرفم اینم نیست! یه خونه در اختیارش گذاشتم ولی رفت...
رفتو یه جای ساده زندگی میکنه خودش سرکار میره!
شاید خوشت نیاد ازش...ولی خیالت راحت... قرار نیست اتفاقی بین منو اون دختر بیوفته! نگران آبروتم نباش در خطر نیست!
از جا بلند شد که صدای پدرش متوقفش کرد:دعوتش کن برای شام...میخوام ببینم دختره رو!
آرتا حیرت زده از حرف پدرش گفت:چ...چی؟؟
انتظار نداشت حرفاش اینقدر روی باباش تاثیر گذار باشه...
فکر نمیکرد ازدواج قلابیشون به اینجاها کشیده بشه!
قرار بود با پروا تموم کنه...ولی همه چی داشت درهم برهم میشد...
نگاهش سمت آرشام چرخید که آرشام گفت:بابا راست میگه...!
این یعنی آرشام این بازی رو تموم کرده بود.... بخشیده بودو سعی داشت با این موضوع کنار بیاد! آرتا دستی به موهاش کشیدو خندید:ی...یعنی جدی
گ...گفتی دیگه؟؟م...مگه نه بابا؟نمیزنی زیرش نه؟
باباش از جا بلند شدو گفت:برای فردا شب دعوتش کن...تو این فرصت با مامانت حرف میزنم...
ولی اگه ازش خوشم نیومد دیگه اسمشم نمیاری! آرتا عقب عقب رفت:بابا دمت گرم... از اتاق بیرون رفتو نفس راحتی کشید... هنوز توی مخش نمیگنجید آرشام رابطشونو قبول کرده... ولی میدونست آرشام کینه ای نیست..
اخلاق تند و عصبی داره که سریع عکس العمل نشون میده ولی میبخشه و چیزی توی دلش نیست!
آرشام رابطشونو قبول کرده بود و سعی داشت اینو به آرتا غیر مستقیم برسونه!
بی معطلی شماره ی پروا رو گرفت...
هیجانی که توی دلش حس میکردو آخرین بار وقتی بچه بودو باباش براش اسباب بازی های رنگارنگ میخرید حس کرده بود...
آرتای شر و شیطون که از این مهمونی به اون مهمونی میرفت الان از ته قلبش اون دخترو میخواست...
طولی نکشید که صدای بامزه ی پروا پشت خط پیچید:سلام...
آرتا نفسشو بیرون فرستاد:خونه ای پروا؟
پروا با صدای آرومی جواب داد:نه سرکارم...چیزی شده؟!
-چیزی که شده ولی حلش کردم نگرانش نباش!
پروا با استرس گفت:هوف...باز یکی یه گندی زده نه؟
حدس میزدم یه روز خوش نداشته باشما... امروز هوا گرم بود...بعدش تاکسی گیر نمیومد...
بعد سر خوردم نزدیک بود بیوفتم! منتظر بودم یه اتفاق بد دیگه بیوفته...
آرتا از بی وقفه حرف زدن پروا خندش گرفت:تموم شد میام دنبالت...باهات حرف دارم...
.
.
عماد در خونه رو بهم کوبید:مردک یه جواب درست حسابی نداد به من...
راضیه سراسیمه خودش رو به عماد رسوند:چی شد؟چیکار کردی؟!
عماد با عصبانیت گفت:چی گفت؟هیچی راضیه خانوم...گفت خواهرت بدکارست...
گفت معلوم نیست روزی چندتا مشتری راه میندازه..
گفت با یه دختر خراب همخونه بوده...
گفت با آرتا که هیچ با آرشامم بوده...
اینم از خواهرت!
با سرو صداهایی که عماد راه انداخته بود پرنیان از اتاق خارج شد:چیییییی؟!الان داشتی چی میگفتی؟
جک میگی؟خودت اینارو باورت میشه؟
ببخشید که اینو میگم ولی پروا پخمه تر از این حرفا بود که مخ آرتا و آرشامو بتونه باهم بزنه...
این دیگه جک سال بود...
نمیدونم رو چه حساب آرتا باهاشه ولی من باور نمیکنم....
اگه آرتا زن گرفته بود عروسیش عین بمب صدا میکرد...نه اینقدر بی سر و صدا...
عماد روی مبل نشستو در حالی که با پاهاش به زمین ضرب میزد گفت:کافیه بفهمم با آرتا نیستو چه گندایی زده...پدرشو در میارم...
راضیه آب گلوشو قورت دادو با بغض مشهودی توی صداش گفت:پروا بدکاره نیست...
نمیدونم اون مرتیکه ای که رفتی پیشش چیا بهت گفته ولی دروغه...
پروا اینجوری نیست من خواهر خودمو میشناسم!
عماد نگاه تندی بهش انداخت:همه دروغگوئن فقط خواهر تو راست میگه و مریم مقدسه!
پرنیان که چشماش پر شده بود یه پاشو به زمین کوبید:چشمام رنگیه...صدبرابر از اون خوشگل ترم...
ولی نصف شانسشو ندارم...حتی شوهرمم چشمش دنبال اونه...
خسته شدم از شنیدن اسم لعنتیش! خودش نیست ولی اسمش هست... هرچقدر گند بزنه بازم از زیرش در میره! این وسط فقط من آدم بده بودم که سعید باهام مثل یه تیکه آشغال رفتار کرد...
راضیه سمتش رفتو دستشو روی موهاش کشید:پرنیاااان...این چه حرفیه میزنی؟پروا خواهرته..
یادت نیست برات چه کارایی میکرد؟!یادت نیست چقدر دوست داشت؟؟
پرنیان در حالی که چونه اش میلرزید گفت:آبجی سعی نکن احساسات منو تحریک کنی....
من دیگه هیچ حسی توی دلم نمونده!
فکر نکن فراموش کردم بچه ای که تو شکمم مردو...
فکر نکن حالم خوبه...من فقط بی حس شدم!
پی حرفش صبر نکرد کسی چیزی بگه و به اتاقش پناه برد....
راضیه با ناراحتی روبروی عماد نشست:خدایا
پرنیانو سر عقل بیار...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 38)
(پروا)
ظهر شده بودو آفتاب تندی توی صورتم میتابید!
جلوی در دفتر ایستاده بودمو به ساعتم نگاه میکردم،آرتا الانا بود که برسه، رئیسم از در بیرون اومد:پروا؟
سرمو سمتش چرخوندم:بفرمایید؟
نگاهی به خیابون عاری از تاکسی انداخت:تاکسی گیر نمیاد...میخوای برسونمت؟
-نه دستتون درد نکنه!
با تموم شدن جملم به ماشینی که جلوی پام ترمز نگاه کردم...
آرتا عین میر غضب روبروی منو آقایی که پیشش کار میکردم پارک کرد...
لبخند کمرنگی زدمو رو به رئیسم گفتم:با اجازه!
در جلو رو باز کردمو سوار ماشین شدم:آرتا یکم جلوتر پارک میکردی!
آرتا پر حرص خندید:ببخشید نمیدونستم اینجا یکی هست که شاید نخوای بفهمه یه پسر اومده دنبالت!
-آرتا این چرتو پرتا چیه میگی؟تو امروز فردایی تو زندگی من...زشته تو محل کارم کسی فکر کنه من با پسر میرمو میام!
داشبورد ماشینو با خشونت باز کردو ژل ضد عفونی کننده رو روی دستم خالی کرد:مگه اخبارو نشنیدی؟میگن کرونا اومده ایران...
نه ماسکی میزنی...نه دستکشی...نه کوفتی...
راست راست برای خودت میچرخی! متعجب بهش خیره شدم:کرونا دیگه چه کوفتیه؟!
آرتا دستی توی موهاش کشید:چمیدونم یه مریضیه تو چین...
مگه تو اخبارو دنبال نمیکنی؟!
سرمو سمت شیشه ی ماشین چرخوندم:خبری نیست بابا...
بعدم من زندگیم دست کمی از اخبار نداره هر روز یه اتفاق جدید...
نیازی نیست برای خبرای جدید اخبارو دنبال کنم!
آرتا ماشینو به حرکت درآورد که پرسیدم:راستی...میخواستی در چه مورد باهام صحبت کنی؟!
+اول از همه باید بگم مشخصه که عماد رفته سراغ فرخ...
هوفی کشیدم:بفرما...اینم از ماجرای امروزمون!
آرتا من دیگه تحمل کارای اینو ندارم بیا بریم در خونش...
بخدا دلم آروم نمیگیره تا به راضیه از گند کاریاش چیزی نگفتم...
+آروم باش...گوش کن ببین چی میگم!
این موضوع رو رد کردیم...خب؟فرخ کلی چرتو پرت درباره اینکه با آرشام بودی اومدو گفت...
ولی آرشام باعث تعجبم شدو زد زیر همه چی!
در واقع فرخ چون فکر کرده ما واقعا ازدواج کردیم از کوره در رفته و اومده این حرفارو به بابام زده!
ولی خب آرشام کمک بزرگی کرد...
وقتی فرخ اومد این حرفارو زد طرف منو تو رو گرفتو گفت هیچوقت با تو نبوده!
با چشم های گرد شده گفتم:شوخی میکنی با من؟آرشام؟واقعا آرشام طرف منو تو رو گرفت؟
آرتا خندیدو گفت:باورش برای منم سخته ولی آره!
توی فکر رفتم...مگه میشد؟آرشام لجباز و یه دنده طرف مارو گرفته باشه؟؟
فکر میکردم آرشام هیچوقت مارو نبخشه... آب گلومو قورت دادمو گفتم:بابات چی گفت؟
آرتا دندون نما خندیدو دستشو روی فرمون جا به جا کرد:چیز مهمی نگفت بعدا دربارش حرف میزنیم...
گفتی میخوای همه چیزو به خواهرت بگی...جدی بودی؟!
با نگرانی که یهو وجودمو فرا گرفت گفتم:دلم میخواد بگم...دلم میخواد این مرتیکه رو از زندگی هممون بیرون کنم...
خداروشکر بچه ای هم ندارن که نتونن طلاق بگیرن...
ولی میخوام تنها برم آرتا...
میخوام تنها با خواهرم صحبت کنم!
آرتا لحنش جدی شد:پروا بری اونجا اونم تنها ممکنه عماد اذیتت کنه...
-نگران نباش...دیگه میتونم از خودم دفاع کنم....
آرتا با لجاجت گفت:نمیام تو ولی جلوی در توی ماشین میشینم...
مطمئن بودم هیچ جوره نمیتونم آرتارو راضی کنم! +الان میخوای بری؟!آمادگیشو داری؟؟
در حالی که پوست لبمو میجویدم گفتم:باید الان برم که توپم پره و کفریم از کار عماد...
بذارم فردا ممکنه باز عصبانیتم بخوابه و پشیمون شم از گفتنش!
آرتا دستی به ته ریشش کشید:اینی که الان میخوای بری به خواهرت بگی رو باید اون موقع که باهاشون زندگی میکردی میگفتی...حس نمیکنی یکم دیر اقدام کردی برای این کار؟
-آرتا من پروایی که الان داری میبینی نبودم...
من خیلی ترسو و بی سر و زبون بودم،عمادم از این موضوع سو استفاده میکرد...
میترسیدم...منو تهدید میکرد که اگه بگم ثابت میکنه دروغه...
میترسیدم از اینکه خواهرم فکر کنه دارم دروغ میگمو حرفای اونو باور کنه!
هرچی نباشه شوهرش بوده...
آرتا شونه ای بالا انداخت:نمیدونم...شاید تو راست میگی...ولی به نظرم دلیلی نداشت از این مرتیکه ترسی داشته باشی...
یا باور میکرد یا باور نمیکردو همینطوری که الان از خونه رفتی از خونه میرفتی...
-به عقلم نمیرسید دیگه ترسو بودم...
آرتا دستشو روی دستم گذاشت که عین برق گرفته ها سمتش برگشتم:فقط برای اینکه بهم کمک کنی باهم در ارتباطیم آرتا...
میدونستم اگه آرتا باز بهم نزدیک شه عقلمو از دست میدمو بی توجه به همه چیز میخوام که باهاش باشم برای همین حدو حدودمو باهاش حفظ میکردم...
آرتا دستشو عقب کشید:اگه..اگه یه روز شرایطش پیش اومد که دوباره بتونیم باهم باشیم چی؟!
اون موقع هم نمیخوای؟!
برای اینکه بحث رو عوض کنم به خیابون اشاره کردم:حواست باشه بپیچی دست چپ...
آرتا که فهمید میخوام بحثو عوض کنم چیزی نگفتو تمام راه ساکت بود...
انگار بهش بر خورده بود از اینکه چیزی نگفتم...
دلم نمیخواست ناراحتش کنم ولی بعید میدونستم آرشام بذاره دوباره منو آرتا باهم باشیم...
جلوی در خونه ایستاد... قلبم توی دهنم بود...
فکر میکردم حرف زدن درباره ی این اتفاقات آسونه ولی حالا که موقعش شده بود عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود!
نفس عمیقی کشیدمو با ترس به آرتا نگاه کردم! +مطمئنی پروا؟!
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادمو توی یه حرکت به سرعت از ماشین پیاده شدم...
سمت در خونه دویدمو چند تقه به در وارد کردم که یکی از همسایه ها جیغ بلندی کشید:یا حضرت عباس...پرواست...بخدا خودشه...
با جیغ بلندی که از سر ترس کشید خودم هم ترسیده به در چسبیدم...
بعد از اینکه برام تشیع جنازه گرفتن باید هم از دیدنم وحشت میکردن...
سرم رو زیر گرفتمو چشماشو به هم فشردم که قبل از اینکه در باز شه صدای مردونه ی آشنایی باعث شد چشمامو باز کنم:چرا اینجا وایسادی خانوم؟دختره رو ترسوندی...برو خانوم...برو...
با لحن پرخاشگرانه اون شخص زن دور شد که پروا اخمهاشو درهم کشید...
سعید بود...کسی که یه زمان بی اینکه به حرفاش گوش کنه گذاشتو رفت...
آرتا به سرعت از ماشین پیاده شدو کنار پروا قرار گرفتو نگاهشو بین سعیدو پروا چرخوند...
_چیزی شده پروا؟؟
با باز شدن در، سمت در برگشتم...
راضیه با نگرانی بهمون نگاه کردو خواست حرفی بزنه که سعید گفت:باید باهات حرف بزنم پروا!
دوست داشتم تمام خشمی که داشتمو سر سعید خالی کنم...
دیگه بهش هیچ حسی نداشتم...
کسی که روزی نمیتونستم آیندمو بدون اون تصور کنم الان برام حکم غریبه رو داشت...
کیفمو روی کولم جا به جا کردمو با جدیت گفتم:حرفی ندارم که باهات بزنم...
الانم اگه میشه مزاحمت ایجاد نکن اومدم با خواهرم حرف بزنم...
آرتا گره ی ابروهاشو بیشتر کردو خطاب به سعید گفت:نشنیدی چی گفت؟چرا بر و بر نگاش میکنی؟
سعید با خشم رو به آرتا گفت:دارم با ایشون حرف میزنم به تو چه ربطی داره!
آرتا هیستریک خندیدو کنج ابروشو خاروند:مثل اینکه هنوز متوجه نشدی...من شوهرشم...
اگه بخوای واسه زنم مزاحمت ایجاد کنی و با زبون خوش نری جور دیگه ای حالیت میکنم....
سعید نگاهشو بین منو آرتا چرخوند:ا...ازدواج کردی؟!
راضیه لب به دندون گزید:آقا سعید اینجا چیکار داری!!؟خوبیت نداره پروارو جلو شوهرش به حرف گرفتی...
اگه با زنت کاری داری پرنیانو صدا کنم اگه نه به سلامت...
خنده ی تمسخر آمیزی کردم:به سلامتی ازدواج کردید؟!جفت هم...
خیلی به هم میاید براتون آرزوی خوشبختی میکنم!
سعید کلافه دستی توی موهاش کشید:پروا یه غلطی کردم مثل سگ پشیمونم هی نکوبش تو صورتم...
دست آرتارو محکم گرفتمو گفتم:ولی من از اینکه از زندگیم رفتی پشیمون نیستم...
شوهرمم دوست دارم... برو به سلامت...
آرتا دستشو دور شونه ام انداخت:برو تو پروا...من همینجا وایسادم...خب!؟
لبخندی حواله اش کردمو وارد خونه شدم...
راضیه با خوشحالی گفت:خوش اومدی...غذا خوردی؟؟اگه نه بگو برات غذا بیارم...
روی مبل نشستم:اشتها ندارم...ممنون! کنایه آمیز ادامه دادم:شوهرت کجاست؟!
راضیه دستهاشو بهم گره زد:خدا میدونه...همین پیش پای شما رفت...گفت یه چندتا بسته رو باید به یه نفر برسونه..
من که از کاراش سر در نیاوردم هیچوقت....
خواستم حرفی بزنم که صدای قیژ مانند در اتاق مانع شد...
سر بلند کردم و با دیدن پرنیان حس ناراحتی که ماه ها بود توی دلم دفن کرده بودم به وجودم چنگ زد...
هم از پرنیان کینه به دل داشتم،هم با دیدنش یاد خیلی از خاطراتی که باهاش داشت افتادم!
نمیدونستم وقتی اینقدر پرنیان رو دوست داشتمو براش خواهری کرده بودم چجوری پرنیان اینقدر بی رحم بود...
دوست داشتم حتی اگه از ته دلم بی رحم نیستم با بی رحمی رفتار کنم...
چرا باید رفتار خوبی از خودم نشون میدادم؟! چرا باید همیشه آدم خوبه ی داستان میشدم؟!
از جا بلند شدمو اینبار عاری از هیچ حس خواهرانه ای گفتم:مشتاق دیدارت بودم...
مکث کوتاهی کردمو در ادامه ی جملم با طعنه اضافه کردم:خوااااهر...
پرنیان دستی به موهای روشنش کشیدو روی یکی از مبلا نشستو پا روی پا انداخت:قیافت خیلی اینو نشون نمیده...
لبخندی زدم:چرا حقیقتش خوشحال شدم دیدمت...خواستم ازدواج با شکوهتو بهت تبریک بگم...
خیر باشه نکنه تو و سعیدم اینجا زندگی میکنید؟!
پرنیان پر حرص لب ورچید:خیلی کنجکاو زندگی منو سعیدی!؟
با خونسردی جواب دادم:نه عزیزم...نه که یه مدت نبودم...الان بعد از این همه مدت اومدم کنجکاو شدم ببینم چه خبره...
پرنیان لبش رو به دندون گزید:تو که جات خوش بود الانم برنمیگشتی!
تک خنده ای کردم:الانم واسه گل روی تو برنگشتم....
برگشتن و برنگشتن من به تو هیچ ربطی نداره! تو کارای بزرگترا دخالت نکن بچه...
من دیگه اون پروای سابق نیستم...خیلی حرفا برای زدن دارم...
مثل اکیپ قدیمی آرتا و دوستاشو...
پرنیان رنگ باخت که پروا چشمکی حواله اش کرد:پس دهنتو بسته نگه دار...
چون این دفعه دیگه اونی که ضرر میکنه تویی!
راضیه تشر زد:بس کنید با جفتتونم...ناسلامتی خواهرید...دارید همدیگه رو درسته قورت میدید!
مگه اینجا میدون جنگه...
سرمو سمت راضیه چرخوندم:آبجی...ببین من ازت دلخور بودم..
چون حرفامو باور نکردی...
یادته روزی که بهت گفتم من هیچ کاری نکردم اون عکسا تهمته!؟
شونه ای بالا انداختمو با چشم هایی که سعی داشتم پر نشه گفتم:به روح مامان بابا قسم کاری نکرده بودم..
ازت دلخور بودم باور کردی...
نه تنها باور کردی بلکه بعد از رفتنم برام مراسم ختم گرفتی...
فکر نکن اینایی که اینقدر راحت به زبون میارمو برام آسون گذشت...
من سختی کشیدم...بارها با خودم تصور کردم اگه مامان بابا بودن اینقدر راحت حرف یه غریبه رو باور میکردنو آزارم میدادن....
اگه از خونه میرفتم دنبالم نمیگشتن؟برام مراسم ختم میگرفتن!!؟
مطمئنم اینکارو نمیکردن...چون دوسم داشتن!
با بغض مشهودی توی صدام داد زدم:ولی توی این خونه ی لعنتی هیچکی منو دوست نداشت...
واسه همینم شد که رفتم...
به پرنیان اشاره کردم:یه خواهرم دنبال نامزدم بود!
یه خواهرم تهمتایی که بهم زدنو راحت باور کرد...
و شوهر خواهرم...
چیزایی درباره اون بود که دوست داشتم به خواهر بزرگترم بگم تا از خونه پرتش کنه بیرون..
ولی زهی خیال باطل...
خواهری که حرف منو زمین انداختو حرف سعیدو باور کرد حالا به خاطر من شوهرشو از خونه بیرون میکنه؟؟گمون نمیکنم...
راضیه با صدای لرزونی که ناشی از بغض بود گفت:م...منظورتو نمیفهمم پروا...از این حرفا...از این مقدمه چینیا...عماد چیکار کرده؟
بینیمو بالا کشیدمو بهش زل زدم:خودت میدونی بی توجه به تمام کارایی که کردی ولت نمیکنم!
خب؟!پشتتم... که بخوای جدا شی...!
راضیه با حیرت بهم خیره شد:پروا حواست هست چی داری میگی؟تو این سن و سال جدا بشم!؟
ا...اصلا چرا این حرفو میزنی پروا؟داری نگرانم میکنی؟
آب گلومو قورت دادمو با انگشتای دستم بازی کردم:یا...یادته یادته همش در...در اتاقمو قفل میکردم؟!
میگفتی چرا در اتاقم قفله... شوهرت..
چشمامو به هم فشردمو تکرار کردم:شوهرت میومد تو اتاقم...اذیتم میکرد...
راضیه میدونم باورش برات سخته ولی بهم نظر بد داشت...ب...بهم دست میزد!
راضیه از جا بلند شدو دستشو جلوی دهنش گرفتو با صدایی که ته چاه در میومد گفت:چ...چی داری میگی؟؟پ...پروا حواست هست داری چی میگی؟؟
پی حرفش خندیدو گفت:داری حرفای درهم میزنی!
از جا بلند شدمو روبروش ایستادم:یکبارم که شده...یکبار....
حرف منو باور کن آبجی! من کم توی این خونه عذاب نکشیدم! اگه بخوای همین الان راهمو میکشمو میرم... ولی اگه رفتم دیگه از این در نمیام تو.... چون رفتن من یعنی تو بازم حرفمو زمین انداختی!
راضیه بهت زده به دسته ی مبل تکیه داده بود که ادامه دادم:آبجی یکم با خودت فکر کن...
چرا عماد هنوزم برای من مزاحمت ایجاد میکنه؟ چرا سعی میکنه سر از ازدواج من در بیاره؟؟ فکر کردی خیلی به فکرمه؟ نه خواهر من...میخواد منو برگردونه تو این قفس که هر بلایی خواست سرم بیاره!
بخدا تو نمیدونی من چی کشیدم راضیه...
بخدا نمیدونی...
راضیه به سختی سر بلند کردو نفس عمیقی کشید؛ع...عماد؟؟عماد بهت نظر بد داشته؟؟
شوهر من؟!شوهرم بهت نظر داشته؟؟ متوجه حال بدش شده بودم...
نفسمو فوت کردمو برای اینکه نیوفته گرفتمش:راضیه...آبجی راضیه...بخدا خسته شدم از اینکه اینارو تو خودم ریختم...
مرگ یبار شیون یبار...ازش طلاق بگیر... جون من ازش طلاق بگیر!
یه زندگی جدید شروع کن...
من نمیخوام دیگه این مرتیکه تو زندگیمون باشه آبجی...
راضیه به طور ناگهانی شروع به جیغ زدن کرد... با ترس بهش زل زدم:آبجی...آبجی...
پرنیان کنار من نشستو چندبار راضیه رو تکون داد:آبجی راضیه...صدامونو میشنوی؟
پرنیان سرش رو سمتم چرخوندو در حالی که خودش هم هنوز توی شوک بود گفت:همچین حرفی رو یهویی به یه نفر میزنن؟؟
بی توجه بهش بغضمو قورت دادمو دستمو روی صورت راضیه کشیدم:آبجی...
راضیه سر بلند کردو چشمهای خیسشو به من دوخت!
عین دیوونه ها به صورت خودش کوبیدو جیغ زد:خاک بر سر من...
خاک بر سرم... من شوهر کردم که شماها یه مرد بالا سرتون باشه! شوهر کردم که شما یه پشتوانه داشته باشین! خاااااااک بر سر من... بعضم ترکید با دیدن حال بد راضیه...
دستمو دورش حلقه کردمو توی آغوش گرفتمش:هیش...آبجی تروخدا اینجوری نکن...اگه اینو نمیگفتم تا ابد روی دلم سنگینی میکرد...
آبجی...خواهر کوچولوتو خیلی اذیت کردن!
زدم زیر گریه و ادامه دادم:پرواتو خیلی عذاب دادن!
برای اولین بار داره ازت میخواد پشتش باشی...ول کن اون مرتیکه رو...
نذار تو خونه ی بابام زندگی کنه... بخدا تن مامان بابام توی گور میلرزه آبجی...
راضیه انگار متوجه حرفای من نبودو چشماش سیاهی رفت..
ترسیده زدم به صورتش:راضیه...آبجی تروخدا... سمت پرنیان برگشتم:برو آرتارو صدا کن! +ز...زنگ بزنیم آمبولانس؟؟
اشکامو پس زدمو گفتم:پرنیان پرتو پلا نگو چیزیش نیست از حال رفته...یه آب بزنم صورتش حالش جا میاد...
آرتارو صدا بزن کمک کنه بخوابونمش یه جایی! پرنیان سمت در دوید...
به صورت راضیه خیره شدم،هرچند ازش ناراحت بودم ولی بی گناه ترین فرد خانواده راضیه بود!
راوی
آرتا اخمی تحویل سعید دادو نخ سیگاری بین لباش گذاشت:چیه؟!نگاه میکنی؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

گناه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA