انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3

بهار


زن

 
قسمت یازدهم : اولین کون دادنم
صدای موج‌های دریا از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌اومد تو. انگار داشت با نفسای تند من هم‌صدا می‌شد. تو نور کم لامپ کنار تخت، صورت کامران رو نگاه کردم که بالای سرم زانو زده و با یه لبخند شیطنت‌آمیز بهم نگاه می‌کنه. بدنش عرق کرده بود. موهاش تو صورتش ریخته بود. حس کردم چقد دوسش دارم. حالا که آروم‌تر شده بودم، یه حس گرم قدردانی نسبت به کامران داشتم.
چشمامو بستم و به صدای دریا گوش کردم. بعد چشامو آروم باز کردم و نگاش کردم. هنوز تو حس بعد از ارگاسم بودم. بدنم سبک و گرم و بی‌حس بود. گفتم کامران، تو فوق‌العاده‌ای. می‌دونی ؟ صدام میلرزید. لبخندش عمیق‌تر شد و گفت کجاشو دیدی حالا ! از تخت بلند شد. رفت سمت کیفش و یه چیزی در آورد و اومد سمتم. شاید باورتون نشه. حق دارید البته اگه باور نکنید. خودمم که الان بهش فکر می‌کنم ساده‌دلی اون موقعمو نمی‌تونم باور کنم. فکر کردم رفته و حلقه آورده و الان می‌خواد ازم خواستگاری کنه !!! آخی. بهار کوچولوی اون موقع‌ها. چقده تو خنگ بودی.
حلقه نبود. ژل لوبریکانت بود ! (ایموجی خنده زیاد)
کپ کرده بودم. نشست رو تخت. گفتم عزیزم به شکم دراز بکش. گفتم چرا کامران جون ؟ گفت نگران نباش. برگرد به شکمت دراز بکش. برگشتم. رو شکمم دراز کشیدم. یه بالش برداشت گذاشت زیر شکمم. کمرم اومدم بالا. اوه اوه. حدس زدم می‌خواد چیکار کنه. گفتم کامران چیکار می‌خوای بکنی ؟ گفت نگران نباش. منم می‌خوام مثل تو این حس خوبتو تجربه کنم. تو نمی‌خوای منم مثل تو لذت ببرم ؟ نمی‌دونستم چه جواب بدم. نمی‌خواستم باز درست رد به سینه‌ش بزنم. اونم بعد از این محبتی که بهم کرده بود امروز. بعد از این که منو ارضا کرده بود. ولی نمی‌خواستمم بهش کون بدم.
گفتم کامران درد داره ! گفت چی درد داره عزیزم ؟ - همین. – همین چی ؟ - همین کاری که می‌خوای بکنی دیگه. – چه کاری می‌خوام بکنم ؟ (در ژلو باز کرده بود و یه عالمه ریخت رو دستش.) – لوس نشو. خودت می‌دون. – نه خب. بگو فکر می‌کنی م‌خوام چیکار کنم ؟ (در ژلو بست گذاشت کنار). – می‌خوای از پشت ... – از پشت یعنی چی ؟ - می‌خوای از پشت بکنی. – پشت چیه ؟ - اه هذیت نکن خودت می‌دونی. – اذیت چیه ؟ منظورت چیه از پشت ؟ - می‌خوای کونمو بکنی !!! – جون. آره می‌خوام کون قشنگتو بکنم عزیزم. (ژلو مالید به سوراخ کونم) – می‌شه نکنی کامران ؟ - چرا عزیزم ؟ نمی‌خوای منم امشب حال کنم ؟ (با دستش قشنگ سوراخ کونمو اطرافشو به ژل آغشته کرد). – چرا می‌خوام. ولی اینجوری نه. بذار برات ساک بزنم ! - ای جونم ! ساک دوس داری ؟ (انگشتشو یه ذره فشار داد) – نکن تو رو خدا. درد داره ! (خودمو کشیدم جلوتر) – از کجا می‌دونی درد داره شیطون ؟ قبلا به کی دادی ؟ - به خدا به هیچکی کامران. تو اولین نفری هستی که باهاش رابطه داشتم. (راست گفتم. رضا آدم حساب نمی‌شه) – عزیزم. پس چرا می‌گی درد داره ؟ (نوک انگشتشو تو سوراخ کونم عقب جلو می‌کرد) – از دوستام شنیدم. (به شکم خوابیده بودم. بالش زیر شکمم. کونم به سمت کامران. صورتم رو تشک بود. کامرانو نمی‌دیدم. ولی تصور می‌کردم پوزیشنمونو. خوشم اومده بود از اینش) – شنیدن کی بود مانند دادن. بذار خودت امتحان کنی. می‌بینی که اونجوری نیست. (دستشو باز جلوتر برد تو سوراخم) – آیییی. ببین الان درد داره. (واقعا می‌سوخت.) – گفتم عزیزم نگران نباش. خیلی سریع عادت می‌کنی. باشه ؟ به خاطر من ! - ... – باشه ؟ (بازم جلوتر برد انگشتشو) - ... – باشه ؟ (باز جلوتر برد. الان دیگه یه انگشتش کاملا تو کونم بود). – باشه (ناچار بودم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. هم دلم می‌خواست ازم راضی باشه. هم راه دیگه‌ای نمی‌دیدم تو این شهر غریب.) – آفرین خوشگله. حالا کونتو بده بالاتر.
انگشتشو در آورد. کونمو دادم بالا. حالا که قراره کون بدم بهتره این کارو درست انجام بدم. دوست داشتم از کون گندم لذت ببره. پشتم زانو زد. گرمای بدنشو رو پوست کمرم حس می‌کردم. دستاشو آروم گذاشت رو کونم. انگشتاش گرم و خیس بود. با نوک انگشتاش پوست دو طرف سوراخمو لمس کشید. آروم کونمو باز کرد. به خودم گفتم آروم باش بهار، خودت خواستی اینو. اونم انگار حسمو می‌فهمه، صداشو آروم کرد و گفت نگران نباش، همه‌چیزو آروم پیش می‌برم.
صدای ژلو که رو دستاش می‌ماله می‌شنوم. انگشتاشو حس می‌کنم. سرد و لیز از ژل که آروم دور سوراخم می‌چرخه. قلبم تندتر می‌زنه، یه جور هیجان قاطی ترس تو وجودمه. نوک انگشتشو آروم فشار می‌ده و یه کم می‌ره تو. یه آه کوتاه از دهنم درمیاد، یه حس تیز و جدید که نمی‌دونم چطور توصیفش کنم. می‌گه خوبی؟ اذیت نمی‌شی؟ سرمو تکون می‌دم و می‌گم آره، فقط آروم باش. هنوز تو حس ارگاسمم. بدنم گرم و حساسه. این کارش یه جورایی اون لذت قبلی رو زنده نگه می‌داره.
کامران انگشتشو آروم‌تر می‌چرخونه، با حوصله و دقت، انگار می‌خواد مطمئن شه که بدنم آماده‌ست. ژل سردش با گرمای پوستم قاطی می‌شه و یه حس خیس و نرم بهم می‌ده. انگشتشو یه کم بیشتر فشار می‌ده، تا بند دومش می‌ره تو. بدنم یه لحظه سفت می‌شه، ولی نفس عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم ریلکس باشم. اون دست دیگشو می‌ذاره رو کمرم و آروم نوازشم می‌کنه، انگار داره آرومم می‌کنه. حس می‌کنم داره با احتیاط پیش می‌ره.
چند لحظه انگشتشو توم نگه می‌داره، بعد آروم شروع می‌کنه به عقب و جلو بردنش. حرکتش پیوسته و نرمه. ژل کار خودشو می‌کنه و حس کشیدگی کمتر می‌شه. جای اون، یه گرمای عجیب تو تنم پخش می‌شه. می‌تونم صدای نفساشو بشنوم، تند و عمیق. داره از این لحظه لذت می‌بره. بعد انگشت دومشو اضافه می‌کنه. این بار یه کم بیشتر فشار می‌ده و یه حس تیزتر تو بدنم می‌پیچه. ناخودآگاه یه ناله‌ی کوتاه می‌دم. می‌گه بهار، اگه اذیت می‌شی بگو. می‌گم نه، ادامه بده، فقط یواش. با دو تا انگشتش شروع می‌کنه به باز کردنم. حرکتش آرومه. داره با حوصله جاشو تو بدنم پیدا می‌کنه. ژل سردش حالا گرم‌تر شده و هر بار که انگشتاشو بیشتر تو می‌بره، یه موج ریز تو تنم راه می‌ندازه. دستامو رو ملافه مشت می‌کنم. چند دقیقه همین‌جوری می‌گذره. انگشتاشو عمیق‌تر می‌بره و با یه ریتم نرم عقب و جلو می‌کنه. بدنم کم‌کم عادت می‌کنه، عضله‌هام شل می‌شن و اون حس اولیه‌ی مقاومت کم‌تر می‌شه. انگشتاش راحت‌تر توم می‌لغزن. گاهی مکث می‌کنه، انگشتاشو توم نگه می‌داره و با دست دیگش باسنمو نوازش می‌کنه. پوست حساسم زیر انگشتاش مورمور می‌شه.
بعد از یه مدت، انگشتاشو آروم می‌کشه بیرون. می‌دونم این فقط شروعشه. می‌گه فکر کنم دیگه آماده‌ای. صداش پر از هیجانه، ولی هنوز آرومه، انگار نمی‌خواد منو بترسونه. برمی‌گردم و نگاش می‌کنم. کیرشو تو دستش گرفته، سفت و آماده‌ست. ژل رو روش می‌ماله و با دستش آروم پخشش می‌کنه. نور کم اتاق رو پوست خیسش برق می‌ندازه. قلبم دوباره تند می‌زنه. به شکم برمی‌گردم و بالشو زیر خودم تنظیم می‌کنم. آماده کون دادن !
دستاشو رو باسنم می‌ذاره. نوک کیرشو حس می‌کنم که بهم می‌خوره، سرد و لیز از ژل. آروم فشار می‌ده و فقط یه کم می‌ره تو. یه درد تیز تو بدنم می‌پیچه و یه ناله‌ی کوتاه می‌دم. نفس عمیق می‌کشم و می‌گم تو رو خدا آروم. کامران با حوصله فقط نوکشو توم نگه می‌داره و چند لحظه صبر می‌کنه تا بدنم عادت کنه. دستاشو رو کمرم می‌ذاره و آروم فشار می‌ده، انگار داره منو آروم می‌کنه. بعد یه کم بیشتر می‌ره تو، شاید یه سانت دیگه. حس پر شدن عجیبیه، یه جور کشیدگی. چند دقیقه همین‌جوری پیش می‌ره. هر بار یه کم بیشتر فشار می‌ده، بعد مکث می‌کنه تا نفسمو جمع کنم. بدنم داره باز می‌شه. حالا نصف کیرش تومه.
کامران با یه حرکت نرم، بقیشو می‌فرسته تو. یه حس عجیب و سنگین کل بدنمو گرفته. وقتی شروع می‌کنه به حرکت، یه درد تیز و عمیق تو تنم می‌پیچه. انگار بدنم هنوز کامل آماده نیست، یا شایدم هیچ‌وقت نمی‌تونه به این شدت عادت کنه. یه ناله‌ی بلند از دهنم درمیاد، نه از لذت، بلکه از اون حس سوزش و کشیدگی که نمی‌تونم پنهونش کنم.
کامران اول آروم شروع می‌کنه، فقط چند سانت عقب و جلو می‌ره. دستاش رو باسنم سفته و نفساش تندتر می‌شه. می‌گه بهار، خوبی؟ صداش پر از نگرانی و شهوته. من دندونامو رو هم فشار می‌دم و می‌گم آره، ادامه بده. نمی‌خوام فکر کنه که من آدم نامردیم یا اینکه از پس این کار برنمیام. یه حس عذاب وجدان تو وجودمه، چون اون منو ارضا کرد و حالا نوبتشه و من نمی‌خوام کم بیارم. یه قدردانی بهش دارم که نمی‌ذاره بگم نه.
دردش کم نمی‌شه. هر تلمبه‌ش انگار یه چاقو تو بدنم فرو می‌کنه، تیز و بی‌رحم. بدنم ناخودآگاه سفت می‌شه و دستام ملافه رو چنگ می‌زنن. یه لحظه حس می‌کنم اشکام داره جمع می‌شه، ولی خودمو نگه می‌دارم. کامران مکث می‌کنه و می‌گه بهار، اگه اذیت می‌شی بگو، نمی‌خوام ادامه بدم. صداش جدیه، انگار واقعاً نگرانمه. ولی من سرمو تکون می‌دم و با صدای گرفته می‌گم نه، ادامه بده، من خوبم. نمی‌خوام خجالت بکشم، نمی‌خوام فکر کنه که نمی‌تونم تحمل کنم.
کامران دوباره شروع می‌کنه، این بار یه کم تندتر. ریتمش عوض می‌شه و عمیق‌تر می‌ره. دردش بیشتر می‌شه، یه سوزش داغ که از کونم تا کمرم می‌کشه. یه ناله‌ی بلند می‌دم و بدنم میلرزه. کامران دستشو رو کمرم می‌ذاره و می‌گه بهار، مطمئنی؟ می‌تونیم وایسیم. من نفس عمیق می‌کشم و می‌گم ه، ادامه بده، لطفاً. عذاب وجدانم نمی‌ذاره بگم نه. فکر می‌کنم اگه الان بگم بس کنه، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم تو چشماش نگاه کنم.
اون زاویه‌شو عوض می‌کنه. منو بیشتر خم می‌کنه، دستشو رو شونم می‌ذاره و باسنمو بالا می‌بره. حالا هر تلمبه‌ش عمیق‌تره، انگار تا ته وجودم می‌ره. دردش وحشتناکه، یه حس پاره شدن که نمی‌تونم تحملش کنم. یه جیغ کوتاه می‌زنم و اشکام بالاخره سر می‌خورن رو صورتم. کامران فوراً می‌ایسته و می‌گه بهار، دیگه نمی‌تونم اینجوری ادامه بدم، تو داری اذیت می‌شی. دستشو رو کمرم می‌کشه و سعی می‌کنه آرومم کنه. من با صدای لرزون می‌گم نه، اشکال نداره، ادامه بده، من می‌خوام توام لذت ببری. خجالت می‌کشم که فکر کنه من آدم ضعیفیم. به خودم می‌گم اون انقدر برام وقت گذاشت، نباید کم بیارم.
کامران یه نفس عمیق می‌کشه و می‌گه باشه، ولی اگه گفتی بسه، فوراً تمومش می‌کنم. بعد یه مدل دیگه رو امتحان می‌کنه. منو به پهلو می‌خوابونه، یه پامو بالا می‌گیره و از بغل میاد توم. این بار دردش یه کم فرق داره، بیشتر سوزشه تا کشیدگی. ژل هنوز کار می‌کنه، ولی بدنم دیگه نمی‌تونه این فشارو تحمل کنه. با هر حرکتش یه ناله‌ی دردناک ازم درمیاد، ولی بازم بهش می‌گم ادامه بده.. من فقط درد رو حس می‌کنم.
اون چند دقیقه همین‌جوری ادامه می‌ده. نفساش تندتر می‌شه و می‌فهمم داره به اوجش نزدیک می‌شه. من دیگه نمی‌تونم خودمو نگه دارم، اشکام رو بالش می‌ریزن و بدنم از درد میلرزه. کامران دوباره می‌ایسته و می‌گه بهار، نمی‌تونم اینجوری ببینمت، بسه دیگه. صداش پر از ناراحتیه. من با گریه می‌گم نه، ادامه بده، خواهش می‌کنم.
کامران یه مدل دیگه رو امتحان می‌کنه. منو چهار دست و پا می‌کنه، دستاشو رو کمرم می‌ذاره و از پشت دوباره کیرشو می‌کنه توم. این بار دردش وحشی‌تره، انگار داره بدنمو پاره می‌کنه. با هر تلمبه‌ش یه فریاد کوتاه می‌زنم و ملافه رو گاز می‌گیرم تا صدامو خفه کنم. می‌گه بهار ... ! من با صدای شکسته می‌گم نه، ادامه بده، می‌خوام آبتو بریزی توم !
کامران با اکراه ادامه می‌ده. حالا ریتمش تندتر شده، نفساش به هق‌هق افتاده و می‌دونم دیگه نزدیکه. درد منم به اوجش رسیده، بدنم دیگه نمی‌تونه مقاومت کنه و فقط می‌لرزه. با هر ضربه‌ش یه ناله‌ی بلند می‌دم، ولی به خودم می‌گم تحمل کن، بهار، بخاطرش تحمل کن. چند تلمبه‌ی آخرش محکمه، عمیق و بی‌رحم. یه لحظه حس می‌کنم بدنم داره از هم جدا می‌شه، ولی همزمان گرمای آبشو توم حس می‌کنم. وزن تنشو رو کمرم حس می‌کنم وقتی روم می‌افته.
چند لحظه همون‌جوری می‌مونیم. من هنوز دارم گریه می‌کنم، بدنم از درد خیسه و نفسام بریده‌ست. کامران آروم کیرشو می‌کشه بیرون و من یه حس خالی شدن دردناک رو حس می‌کنم.
بدنم هنوز تو اون مخلوط عجیب از درد و خستگی غوطه‌وره. نفسام آروم‌تر شدن، ولی هر بار که تکون می‌خورم، سوزش تیز تو کونم مثل یه زخم باز دوباره بیدار می‌شه. عرق و اشک صورتمو خیس کردن، موهام به پیشونیم چسبیدن و ملافه زیرم از گریه‌هام لک شده. قلبم تند می‌زنه، نه از هیجان، بلکه از یه حس سنگین که داره تو سینه‌م فشار می‌ده. کامران کنارم دراز کشیده، بدنش هنوز گرم و خیسه، ولی یه سکوت سرد و غریب بینمون افتاده. چند دقیقه پیش منو تو بغلش گرفته بود، دستش رو کمرم بود و آروم نوازشم می‌کرد، انگار می‌خواست دردمو آروم کنه. اما حالا همه‌چیز عوض شده.
کامران آروم ازم فاصله می‌گیره. دیگه اون گرما و شیطنت تو چشماش نیست. اخماش تو هم کشیده شدن، لباش یه خط صاف شدن و انگار یه سایه‌ی تاریک رو صورتش افتاده. دلم می‌لرزه. یه حس بد تو وجودم بیدار می‌شه، یه ترس. با صدای لرزون می‌گم کامران، خوبی؟ نمی‌خوام فکر کنه پشیمونم یا ازش دلخورم. می‌خوام بفهمه که همه‌ی اون درد رو به خاطرش تحمل کردم. اون یه لحظه مکث می‌کنه، نفس عمیق می‌کشه و با صدای سرد می‌گه آره، فقط خستم. صداش خشک و بی‌روحه، انگار هیچی از اون شور و حال قبلی توش نمونده. این سردی، این بی‌تفاوتی، مثل یه سیلی تو صورتمه.
سعی می‌کنم بهش نزدیک شم. بدنم درد می‌کنه، هر حرکت یه سوزش تازه تو تنم راه می‌ندازه، ولی بازم پهلومو به سمتش می‌چرخونم و دستمو رو بازوش می‌ذارم. پوستش هنوز گرمه، ولی عضله‌هاش سفت شدن، انگار نمی‌خواد منو حس کنه. می‌گم مرسی مراقبم بودی. صدام پر از التماسه، می‌خوام یه جوری اون گرمای قبلی رو برگردونم، بگم که برام مهم بوده، که این کارو به خاطرش کردم. ولی اون فقط یه"هوم" کوتاه می‌گه و چشماشو می‌بنده. دستمو آروم از رو بازوش برمی‌دارم، انگشتام میلرزن و یه حس خالی شدن تو دلم می‌پیچه. حس می‌کنم داره ازم دور می‌شه، نه فقط با بدنش، بلکه با همه‌ی وجودش.
یه لحظه بلند می‌شه، بدون اینکه چیزی بگه، می‌ره سمت میز کنار تخت. دستشو دراز می‌کنه، یه لیوان آب برمی‌داره و با یه حرکت سریع یه قلپ بزرگ می‌خوره. صدای بلعیدنش تو سکوت اتاق می‌پیچه و من فقط نگاهش می‌کنم. وقتی لیوانو با یه ضربه‌ی خشک می‌ذاره سر جاش، پشتش به منه. شونه‌هاش افتادن، انگار یه بار سنگین روشونه. دلم می‌خواد بلند شم، برم بغلش کنم، بگم که همه‌چیز درست می‌شه، ولی بدنم نمی‌ذاره. می‌گم کامران، چیزی شده؟ صدام ضعیفه، پر از نگرانی و یه ترس گنگ که داره تو وجودم ریشه می‌کنه. اون برمی‌گرده، یه نگاه کوتاه و بی‌حس بهم می‌ندازه و می‌گه نه، فقط می‌خوام بخوابم. صداش مثل یه سنگ سرد تو قلبم می‌افته.
برمی‌گرده رو تخت، ولی این بار دورتر ازم دراز می‌کشه، نزدیک لبه‌ی تخت. پتو رو تا شونه‌هاش می‌کشه بالا و پشتشو کامل بهم می‌کنه. هیچ حرکتی، هیچ حرفی، فقط یه دیوار سکوت. من هنوز رو پهلوم، بدنم از درد می‌لرزه و ذهنم پر از طوفانه. یه حس گناه عمیق تو وجودم بیدار می‌شه. به خودم می‌گم شاید حس کرده مجبور شده این کارو بکنه. شاید اصلاً بهش حال نداده و من فقط خودخواهی کردم. قلبم تندتر می‌زنه، انگار داره زیر فشار این فکرا له می‌شه. فکر می‌کنم شاید همه‌ی اون اصرارام، همه‌ی اون تحمل دردم، فقط یه بار اضافی رو دوشش گذاشته. یه حس خجالت وحشتناک کل وجودمو می‌گیره. نمی‌خواستم اینجوری بشه، نمی‌خواستم اونو تو موقعیتی بذارم که حالا اینجوری سرد و دور بشه.
سعی می‌کنم یه بار دیگه باهاش حرف بزنم. آروم می‌گم کامران جان، اگه چیزی ناراحتت کرده بگو، لطفاً. صدام می‌لرزه، اشکام دوباره سرازیر شدن. دلم می‌خواد دستشو بگیرم، بگم که نمی‌تونم این سکوتو تحمل کنم، ولی ترس از جوابش منو نگه می‌داره. اون یه لحظه تکون می‌خوره، انگار می‌خواد چیزی بگه، ولی فقط می‌گه بهار، بخواب. فردا باید صبح زود پاشیم. بعد سرشو بیشتر تو بالش فرو می‌کنه و دیگه هیچی نمی‌گه. یه حس بیچارگی عمیق تو دلم می‌پیچه. انگار هر چی امشب ساختیم، داره جلوی چشمام فرو می‌ریزه و من هیچ کاری نمی‌تونم بکنم.
یه درد عمیق و مداوم تو کونم حس می‌کنم. دردش فقط یه سوزش ساده نیست. انگار یه تیغ داغ تو بدنم جا مونده، یه فشار سنگین که از کونم شروع می‌شه و تا کمرم می‌ره. هر بار که سعی می‌کنم یه کم جابه‌جا شم، یه سوزش تیز مثل برق تو تنم می‌دوه و ناخودآگاه یه ناله‌ی کوتاه ازم درمیاد. نمی‌تونم رو کونم بشینم، حتی فکرشم وحشتناکه. وقتی یه لحظه سعی می‌کنم پهلومو عوض کنم، حس می‌کنم عضله‌هام پاره شدن، انگار چیزی توم شکسته. یه حس خیسی عجیب هنوز اونجاست، ترکیبی از ژل و آب کیر کامران، که حالا سرد و چسبناک شده و با هر حرکت حس بدی بهم می‌ده.
چشمامو می‌بندم، ولی خواب بهم راه نمی‌ده. درد تو کونم هنوز زنده‌ست، یه سوزش عمیق که با هر نفس تازه می‌شه و بدنمو یاد اون لحظه‌های دردناک می‌ندازه. قلبم تو سینه‌م داره می‌کوبه، پر از پشیمونی و یه غم گنگ. به خودم می‌گم چرا اینجوری شد؟ چرا اون اینقدر سرد شد؟ ذهنم پر از تصاویره: اون لبخند شیطنت‌آمیزش قبل از شروع، اون نگرانی تو صداش وقتی می‌گفت ادامه ندم، و حالا این پشت سرد و بی‌حرکت. یه فکر مثل خنجر تو مغزم فرو می‌ره. اصلاً لذت نبرده. حس کرده مجبور شده بخاطر من ادامه بده و من با اصرارام فقط اذیتش کردم. اشکام بی‌صدا رو بالش می‌ریزن، صورتمو خیس می‌کنن و یه حس پوچی کل وجودمو پر می‌کنه.
یه دفعه یه فشار عجیب تو شکمم حس می‌کنم، انگار چیزی می‌خواد بیرون بیاد. یه حس دفع شدید که نمی‌تونم نادیده‌ش بگیرم. با زحمت از تخت بلند می‌شم، پاهام می‌لرزن و هر قدم مثل راه رفتن رو میخ‌های تیز می‌مونه. نمی‌تونم درست راه برم، کمرم خم شده و دستمو به دیوار می‌گیرم تا نیفتم. هر بار که پامو زمین می‌ذارم، یه درد تیز از کونم تا زانوهام می‌ره و دندونامو رو هم فشار می‌دم تا صدام درنیاد. می‌رسم به دستشویی، در رو آروم می‌بندم که کامران بیدار نشه، و با احتیاط خودمو رو توالت می‌ذارم. ولی نمی‌تونم بشینم، دردش دیوونم می‌کنه. فقط یه کم خم می‌شم، دستامو به دیوار تکیه می‌دم و منتظر می‌مونم. چیزی بیرون نمیاد، فقط یه حس فشار و سوزش. انگار بدنم داره تقاص نادونیمو پس می‌ده.
با دستای لرزون شیر آبو بر می‌دارم و آب سردو باز می‌کنم. آروم می‌گیرمش رو سوراخ کونم، امیدوارم یه کم آرومم کنه. آب سرد که به پوست حساس و زخمیم می‌خوره، اول یه شوک تیز بهم می‌ده و یه آه بلند از دهنم درمیاد. ولی بعد از چند ثانیه، یه حس خنکی پخش می‌شه و سوزش یه کم کمرنگ‌تر می‌شه. آب رو پوستم می‌ریزه، خیس و سرد، و یه لحظه حس می‌کنم بدنم داره نفس می‌کشه. چند دقیقه همون‌جوری می‌مونم، آب رو آروم دور سوراخم می‌چرخونم و سعی می‌کنم نفس عمیق بکشم. ولی وقتی آبو قطع می‌کنم، درد دوباره برمی‌گرده، نه به تندی قبل، ولی هنوز زنده و بی‌رحم.
بر می‌گردم تو تخت. کامران نفساش آروم‌تر می‌شن، انگار خوابش برده. من به سقف خیره می‌شم، قلبم سنگین و پر از درده. فکر می‌کنم شاید اونم مثل من تو یه زندان ذهنی گیر کرده بود، شاید اونم فقط بخاطر من تحمل کرده و حالا که تموم شده، فقط می‌خواد ازش فرار کنه. یه حس گناه عمیق تو وجودم ریشه می‌کنه، گناهی که نمی‌دونم چطور پاکش کنم. به خودم می‌گم همه‌چیزو خراب کردی.
یه حس عجیب دارم. انگار هنوز چیزی توم جا مونده. نمی‌تونم درست نفس بکشم، انگار کمرم زیر یه بار نامرئی خم شده. پوست دور سوراخ کونم داغ و ملتهبه. حتی لمس ملافه هم اذیتم می‌کنه. دستمو می‌برم ببینم چی شده. فقط نوک انگشتم که به سوراخم می‌خوره، یه درد تیز کل تنمو می‌گیره و دستمو سریع می‌کشم. به خودم می‌گم این تا کی قراره ادامه داشته باشه؟ یه ترس گنگ تو دلم می‌پیچه، فکر می‌کنم نکنه دیگه هیچ‌وقت درست نشه.
نمی‌تونم به پشت دراز بکشم. رو شکم می‌خوابم، چون هر جور دیگه غیرممکنه. یه حس عجیب دیگه تو بدنم بیدار می‌شه، انگار یه زخم داخلی داره خونریزی می‌کنه، نه با خون واقعی، بلکه با یه درد مداوم که نمی‌ذاره آروم بگیرم. چند دقیقه بعد، دوباره همون حس دفع میاد سراغم. این بار با عصبانیت از تخت بلند می‌شم، پاهام بیشتر می‌لرزن و کمرم انگار قفل شده. راه رفتنم شبیه لنگیدن شده، هر قدم یه عذاب تازه‌ست. تو دستشویی دوباره همون کارو می‌کنم، آب سردو می‌گیرم رو سوراخ کونم و چند دقیقه صبر می‌کنم. این بار یه کم تخلیه می‌شم، همراهش خون هم میاد با یه سوزش تیزتر. انگار توش زخم شده. اشکام دوباره راه می‌افتن، نه فقط از درد، بلکه از این حس تحقیر.
ساعت‌ها می‌گذرن، ولی من هنوز بیدارم. بدنم خسته‌ست، هر عضله‌م درد می‌کنه، ولی ذهنم نمی‌ذاره آروم بگیرم. صدای موج‌ها از پنجره میاد تو، ولی دیگه اون حس آرامشو بهم نمی‌ده. حالا فقط یه زمزمه‌ی تکراریه که داره عصبیم می‌کنه. قلبم پر از سواله. چرا اینجوری شد؟ واقعاً بهش حال نداده؟ من فقط خودمو گول زدم که این کار درسته؟ یه حس بی‌ارزشی عجیب تو وجودم پخش می‌شه. فکر می‌کنم شاید اگه امشب اینجوری پیش نمی‌رفت، الان کنارم بود، دستش تو دستم بود و با هم می‌خندیدیم. ولی حالا فقط این سکوت سنگین بینمونه، و من تو این تاریکی غرق پشیمونی و دردم.
تا صبح سه بار دیگه رفتم دستشویی. هر بار با زحمت بلند می‌شم، هر بار راه رفتنم سخت‌تر می‌شه و هر بار تو دستشویی با آب سرد خودمو آروم می‌کنم. بدنم دیگه نمی‌کشه، عضله‌هام ضعیف شدن و حس می‌کنم پوستم اونجا متورم و حساس شده. وقتی آروم رو تخت می‌شینم، فقط رو یه طرف باسنم، چون فشار رو کلش غیرقابل تحمله. یه حس خجالت عمیق تو وجودم بیدار می‌شه، فکر می‌کنم این چی کاریه که با خودم کردم؟ بدنم انگار داره تنبیهم می‌کنه، هر لحظه یاد اون درد و فشار می‌افتم و دلم می‌خواد گریه کنم. به خودم می‌گم ارزششو داشت؟
چشمامو می‌بندم و به خودم قول می‌دم صبح باهاش حرف بزنم، بفهمم چی تو ذهنشه. بگم که چقدر پشیمونم اگه اذیتش کردم. ولی الان فقط می‌تونم تو این طوفان احساسات و درد غرق شم.
با یه قلب شکسته و یه کون پاره منتظر صبحی که نمی‌دونم قراره چی بشه.
     
  
مرد

 
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
     
  
مرد

 
بهار جون وقتی زن عموت بهت گفت جنده چرا بهت برخورد و ناراحت شدی؟
یه توضیحی بده
عاشق باتهای (مفعولان) عزیز و دوستداشتنی هستم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
خیلی عالی بود بهار جان، نمی‌دونم چقدر این ماجراها واقعیه و یا ساخته‌ی ذهنت، ولی می‌تونم بگم این ترس از نه گفتن رو به خوبی به تصویر کشیدی و واقعا این میزان از حس فلج شدن از شدت تلاش برای راضی کردن دیگران دردناکه.
و از نظر سکسی توصیفات فوق‌العاده‌ای داری. دمتون گرم
     
  
مرد

 
درود فراوان نگارنده عزیز
داستات و متن نوشته شما از لحاظ رعایت اصول نگارش ، جمله بندی و دیکته صحیح کلمات بسیار عالی ست و من در داستانهای نوشته شده در فضای مجازی کمتر موردی به خوبی متن شما دیدم همچنین از لحاظ توصیف لحظات و جزئیات ماجرا خیلی عالی کار کردید و پیداست نگارنده متن و داستان از سطح مناسبی از دانش و تجربه برخورداره بابت این موارد دست مریزاد میگم.
البته در شرح داستان شما یک مورد مانند کلیشه اغلب داستانهای سکسی و فضای مجازی تکرار شده این مورد که بانوی اصلی داستان خانمی بسیار زیبا ، خوش اندام و جذاب است که حتی از مدلهای معروف هم جذابیت بیشتری داره ، البته که تمام بانوان عزیز هموطن من و سراسر دنیا محترم و جذاب هستن ولی چند درصد خانومها این مقدار جذابیت و کمالات رو دارند ! بنظر من برای ارتباط مناسبتر و بیشتر داستان با مخاطب بهتره ویژگی ها بانوی اصلی قصه در حد متوسط یا خوب باشه.
و مورد دیگه اینکه در داستان بهار ، در بعضی مواقع سرعت پیشرفت قصه از حد معمول خیلی بیشتره مثلا دختر خانومی که تابحال سکس نکرده و اصلا سکس ندیده به یکباره با مهارت بالایی برخی اعمال جنسی رو انجام میده و یا وقتی از یک ارتباط جنسی بسیار ناراحت و سرخورده است روز بعد پس از یک جلسه آشنایی کوتاه با مرد غریبه دیگری ، با اون به مسافرت میره و وارد رابطه جدید میشه بنظر من این نکات چون در دنیای واقعی کمتر اتفاق میوفته مطلوبیت داستان رو برای مخاطب کم میکنه.
با سپاس از شما بابت نگارش داستان بهار
کنجکاو و پایه تحقیق در همه جور روابط سکسی
     
  ویرایش شده توسط: RaminNrgs   
زن

 
invisiblekid_22:
دمتون گرم

مرسی عزیزم

RaminNrgs:
روز بعد

مرسی از این همه اظهار لطفت. خوشحالم که خوشت اومده. دلیل کمالات بهار واضحه. اولا تو برای این که زندگی جنسی و غیرجنسی خوبی داشته باشی در ایران چند تا محدودیت داری. خانواده گیر، پول کم و قیافه بد. برای همین پدر مادرش مردن تا دست و پا گیر نباشن. برای همین پول زیادی به ارث رسید بهش تا فراغ بال داشته باشه و برای همین قیافه و هیکلش کامله تا برای جذب هر کسی خواست توانایی داشته باشه. دوما بهار آلتر ایگوی منه. هر چیزی که خودم ندارم یا کم دارمو بهش دادم تا حس خوبی بهش داشته باشم. جبران کمبودهای زندگی خودمه بهار در واقع. سوما مثل فیلما و سریالا و همه فرم های سرگرمی اگه همه چی شیک و خوشگل‌تر باشه تو حس بهتری داری موقع دیدنش. منم دوست دارم بهار خیلی خوشگل باشه تا تو خوشت بیاد از خوندن توصیفش. راستی یه روز بعد تجاوزش نرفت پیش منصوری دو هفته فقط تو خونه بود. بعدشم یواش یواش هی یه مدت دنبال خونه بود. یعنی حداقل یه ماه از اون داستان گذشته بود. و قبول سفر شمالم خیلی یهویی بود.. بهار خانم خیلی توانایی نه گفتن نداشت قبلنا.
     
  
زن

 
قسمت دوازدهم: اسباب کشی
نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با صدای کامران بیدارشدم که داشت چمدونشو می‌بست. لباسای بیرونش تنش بود. ازم خواست آماده شم تا برگردیم. هرچی سعی کردم باهاش صحبت کنم راه نداد. هنوزم خیلی درد داشتم. به زحمت آماده شدم. تو ماشین خیلی سخت و کج و یه وری تونستم بشینم. کامرانم به جز چند کلمه کوتاه مثل کمربند تو ببند یا گرسنه‌ت نیست؟ حرفی نزد. چند بار تلاش کردم باهاش حرف بزنم ولی بازم سرد و خشک و کوتاه جواب داد. بهم برخورد. بیخیال شدم. تحمل درد برام کافی بود. نیازی به تحقیر نداشتم. ساکت شدم و به پنجره زل زده دم. وقتی رسیدیم شهر، موقع پیاده شدنم حتی صبر نکرد جواب خداحافظیشو بگیره.
رفتم تو. به سختی و با درد لباسامو در آوردم و لخت رو تخت دراز کشیدم. باید می‌رفتم حموم ولی واقعا نا نداشتم. چند دقیقه ت و گیجی دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد. مشاور املاکه بود. گفت آقای منصوری تماس گرفتن و گفتن خونه رو با قیمتی که شما مد نظرتون بود معامله کنیم. فردا صبح تشریف بیارید برای کارای اداری. نمی‌دونستم چه جوابی باید بدم. گفتم چشم.
به سوراخ کونم دست کشیدم. چسبناک بود. سوخت. یه حس گناه عمیق داشتم. به خودم گفتم اگه این تخفیفو قبول کنم، یعنی چی؟ یعنی همه‌ی اون درد و تحقیر رو به خاطر پول کشیدم ؟ یعنی خودمو فروختم ؟" حس کردم یه جنده‌ی پولی‌ام. یه آدم حقیر که بدنشو داده تا به چیزی که می‌خواد برسه. اون سوزش وحشتناک. اون حس دفع مداوم. اون راه رفتن لنگان تا دستشویی و آب سردی که رو زخمم می‌گرفتم تا یه کم آروم شم. یاد اشکام می‌افتم، یاد اون لحظه‌هایی که دندونامو رو هم فشار می‌دادم تا کامران نفهمه چقدر دارم عذاب می‌کشم. به خودم می‌گم: اگه تخفیفو بگیرم، انگار همه‌ی اون لحظه‌ها رو با پول عوض کردم. انگار خودمو فروختم.
حس تهوع داشتم، نه از درد، بلکه از این فکر که شاید واقعاً خودمو فروختم. ولی بعد یه فکر دیگه اومد سراغم، یه فکر که انگار می‌خواد منو نجات بده. به خودم گفتم من که این همه درد کشیدم، این همه تحقیرو تحمل کردم، این همه اشک ریختم، کونم که پاره شده، کامرانم که دیگه منو نمی‌خواد، حداقل به چیزی که می‌خواستم برسم. حداقل اون خونه مال من بشه. شاید این تخفیف حقمه. من که چیزی ازش نخواستم، اون خودش پیشنهاد داد. یه حس خشم ریز تو وجودم بیدار شد. اون منو برد اونجا، اون منو تو اون موقعیت گذاشت. حالا که دیگه منو نمی‌خواد، چرا نباید حداقل چیزی که می‌خوامو بگیرم؟
ذهنم مثل یه میدون جنگ شده بود. یه طرفش گناه و خجالت، یه طرفش منطق و خشم. اگه قبول کنم، یعنی خودمو فروختم؟ یا یعنی از یه موقعیت بد، یه چیز خوب ساختم؟ سردرگم بودم. فکر میکردم به اون خونه. به اون پنجره‌های بزرگش، به اون آشپزخونه‌ی قشنگش که همیشه آرزوم بود. یاد دیشبش افتادم. یاد سردی کامران، یاد اون نگاه بی‌حسش وقتی پشتشو بهم کرد و خوابید.
بلند ‌شدم، پاهام هنوز سست بودن، رفتم سمت آینه. به خودم نگاه کردم. بهار، تو چی می‌خوای؟ واقعاً ارزششو داره؟ آره! چرا نباید یه بار به خودم فکر کنم؟ شاید یه جنده‌ی پولی نیستم ! شاید فقط یه آدمم که می‌خواد اونجوری که دلی می‌خواد زندگی کنه !

روز بعد رفتم املاک. خودش نیومده بود. مشاوره کارای معامله رو انجام داد. وقتی تموم شد، به کامران زنگ زدم. گفتم سلام، فقط خواستم بابت خونه تشکر کنم. خیلی معمولی و مودب گفت: خواهش می‌کنم، بهار. برات آرزوی موفقیت می‌کنم. گفتم ممنون. خداحافظ. قطع کردم. و دیگه نه اون زنگ زد، نه من.
از مشاور املاکه پرسیدم برای اسباب‌کشی جاییو می‌شناسه. شماره یه شرکتی رو بهم داد و گفت که هم کارشون خیلی خوبه و هم سرکارگشون رو می‌شناسه و پسر مودبیه. زنگ زدیم و قرار گذاشتم باهاشون برای دو هفته دیگه.
با درد کون شروع کردم به جمع کردن وسیله‌ها. چون می‌خواستم زندگی جدیدی رو شروع کنم تصمیم گرفتم خیلی از وسایلو با خودم نبرم. خاطرات زیادی داشتم ازشون و همش منو یاد مامان بابای خدا بیامرزم می‌انداختن. قرار شد بذارم تو همون خونه بمونن و مشاور املاک هم خونه رو برام بفروشه و هم اون وسایلو. اون دوهفته حسابی کار کردم. هم سرگرم بودم و هم درد کونم خوب شده بود و دیگه به کامران فکر نمی‌کردم.
روز اسباب کشی 4 تا کارگر اومدن. خیلی تند تند و مرتب کارارو انجام می‌دادن. یکیشون که همون سرکارگره بود خیلی خوشتیپ بود. قد بلند و تنومند و پر زور ! یه جوری وسایل بزرگو بلند می‌کرد انگار داره یه لیوانو بلند می‌کنه. همینجوری بهش زل زده بودم و خودمو جای یکی از اون وسایل تصور کردم که اون میاد و منو از پاهام می‌گیره و آسون بلندم می‌کنه و میندازه رو شونه‌ش و می‌بردم. حتما کون گنده‌م روی شونه‌های پهنش خیلی تصویر قشنگی می‌شه! یهو یکی از کارگرا گفت خانم یه دقیقه داش امیرو ولش کن بیا به من یه ذره آب بده خیلی تشنمه !
یه پسر هیفده هیجده ساله بود که کلا خیلی پر رو بود و این سرکارگره همه‌ش باید بهش موقع کار کردن تذکر می‌داد که چطوری کار کنه و از زیر کار در نره. خیلی هم هیز بود و با این که لباسام خیلی پوشیده بود اون روز، همه‌ش چشش رو بدن من بود. بهش گفتم برو تو آشپزخونه از شیر بخور وسایلمو جمع کردم لیوان ندارم. خوشم نمیومد ازش. این که بهم تیکه انداخته بود بابت نگاه کردن به رییسشم باعث شد که اونجوری تند باهاش حرف بزنم. انگاری بهش برخورد و گفت خانم کارگرم گدا که نیستم یه ذره آب می‌خوام. چه پر رو بود. صدامو بردم بالا گفتم جناب آقا ! من چیکار به شغلت دارم. نمی‌بینی وسط اسباب کشیم ؟ لیوان ندارم خودمم بخوام آب بخورم الان از شیر می‌خورم با دست. باز غر زد که بابا ما هرجا می‌ریم ازمون پذیرایی می‌کنن آب میوه‌ای شربتی چیزی. تو می‌گی از شیر آب بخورم با دست کثیف ؟ دیدم سرکارگره اومد و زد به پشتش و گفت خفه شو برو آبتو بخور زود برگرد سرکارت. من چیکار کنم از دست تو ؟؟ بدو ببینم. اونم عصبانی ولی ناچار سرشو انداخت پایین و رفت یه بسته سبکو بلند کرد و رفت بیرون از خونه.
اووف چه حالی کردم. خوب نشوندش سر جاش پسره بی ادبو. گفت خانم ببخشید این پسر یه کم اذیت می‌کنه امروز. نمی‌دونم چشه. من که خوشم اومد از رییس بازیش. گفتم نه خواهش می‌کنم من ازتون عذر می‌خوام که نمی‌تونم ازتون خوب پذیرایی کنم. می‌خواستم بگم بیا منو بلندم کن ببرم بندازم تو تخت تا ازت مفصل پذیرایی کنم ! ولی به جاش گفتم البته حالا حتما در فرصت مناسب از خجالتتون در میام ! یه جوری هم گفتم که بفهمه که منظورم چیه ! خیلی مودب گفت خیلی ممنون خانم و برگشت سر کارش.
هی ... کاش یه لباس بهتر پوشیده بودم ... !
خلاصه اون روز به چشم چرونی من از سرکارگر و اون جوونک کارگر از من گذشت. وسایل به خونه جدید منتقل شد و من موندم و یه عالمه کار ! از سرکارگره شماره یه خانم برای کمک به کار منزلو گرفتم و یه هفته صبح تا شب مشغول به کار بودیم تا خونه رو شبیه خونه کنم.
یه روز صبح که داشتم وسایل توی کمد رو مرتب می‌کردم صدای زنگ در بلند شد. تا تو آیفون نگاه کردم، قلبم اومد تو دهنم. همون کارگر جوونه بود. گفت خانم، اجازه بده بیام بالا، یه حرف مهم دارم باهات بزنم. صداش یه جور لرزش داشت که نمی‌دونستم از هیجان بود یا نقشه‌ای تو سرش داشت. ترس مثل یه مار سرد دور تنم پیچید. گفتم امرتون؟ سماجت کرد و گفت اینجوری نمی‌شه، باید بیام بالا، حضوری بگم ! به هم ریخته بودم. با صدای محکم‌تری گفتم نه، اگه کاری همینجا بگو یا بفرمایید برید مزاحم نشید ! یه لحظه مکث کرد. انگار داشت فکر می‌کرد. بعد با اخم رفت و من نفس راحتی کشیدم.
فردا صبح اما دوباره زنگ در رو زد. گفت بذار بیام بالا، یه دقیقه فقط ! خیلی ترسیده بودم. داد زدم الان زنگ می‌زنم پلیس می‌گم داری مزاحمم می‌شی. گورتو گم کن ! جا خورد ولی بعد با یه خنده‌ی عصبی گفت باشه، لااقل شماره‌تو بده، تلفنی باهات حرف بزنم، خیلی مهمه! فکرم هزار راه رفت. اگه هر روز اینجوری بیاد اینجا و زنگ بزنه تو همین هفته‌ی اول تو ساختمون انگشت‌نما می‌شم. اگه پلیس هم بیاد، کی می‌دونه چه قصه‌ای درست می‌کنه. با اکراه شماره‌مو دادم. چشاش برق زد،
یه دقیقه نکشید که گوشیم زنگ خورد. خودش بود. با یه صدای پر از ذوق شروع کرد خانم، از همون روز اسباب‌کشی چشام تو رو گرفته و نمی‌تونم بهت فکر نکنم! اول سعی کردم مودب باشم، گفتم ممنون، ولی علاقه‌ای ندارم، لطفاً دیگه مزاحم نشو. ولی اون ول‌کن نبود. هی ادامه داد: تو با اون اندام و اون نگاهت، منو دیوونه کردی! دیگه طاقتم طاق شد، با فحش و داد گفتم که گم شه و دیگه بهم زنگ نزنه.
ولی انگار نه انگار. فرداش زنگش دیگه رنگ تهدید گرفت. گفت الان جلو خونتم، یا میای بیرون یا میام تو، به زور می‌برمت! بدنم یخ کرد. سریع به پلیس زنگ زدم، ولی انگار نه انگار، اصلا نیومدن!
هی زنگ خونه رو می‌زد. نمی‌دونستم چیکار کنم. تو اون لحظه حس کردم چقدر تنهام. با دستای لرزون شماره‌ی سرکارگرشو گرفتم و با صدای بریده‌بریده گفتم این کارگرت اومده در خونه و داره تهدیدم می‌کنه، توروخدا کمکم کن! گفت آروم باش، زودی خودمو می‌رسونم. نیم ساعت بعد زنگ خونه‌م خورد. با ترس رفتم نگاه کردم دیدم سرکارگره با اون جوون کنارش.رفتم دم در. سرکارگر با اون هیکل مردونه و چشمای پر ابهاش یه نگاه تیز به پسره انداخت، بعد جلوی من دو تا کشیده‌ی آبدار خوابوند تو گوشش که صداش تو کوچه پیچید. با صدای غرّان گفت فکر کردی کی هستی که اینجوری زر زر می‌کنی؟ به مامانت بگم چیکار کردی، می‌دونی چه بلایی سرت میاد؟ پسره رنگش پرید، معلوم شد آقا خواهرزاده‌شه! مثل موش تو خودش جمع شد و فقط عذرخواهی می‌کرد. سرشو انداخته بود پایین و می‌گفت ببخشد گه خوردم. دیگه تکرار نمی‌شه....
من ماتم برده بود از این رفتار مردونه و پرقدرت سرکارگر. قلبم یه جور دیگه می‌زد، نه از ترس، بلکه از یه حس غلیظ و داغ که تو تنم پخش می‌شد. اون هیکل تنومندش، اون دستای قویش. اون نگاه پر جذبه‌ش که انگار همه‌چیو تحت کنترل داشت.
دو سه ساعت بعد از این که رفتن و من آروم شدم زنگ زدم بهش تا تشکر کنم. با صدای آروم و گرم گفتم واقعاً ممنون، اگه نبودی نمی‌دونم چی می‌شد. اونم با یه لحن مطمئن گفت هر مشکلی داشتی خودم برات درستش می‌کنم. فقط به من زنگ بزن. صداش تو گوشم پیچید و یه لرزش خوشایند تو قلبم انداخت.
     
  
مرد

 
BahaarKh:
بهار خانم خیلی توانایی نه گفتن نداشت قبلنا.

قربونتون بهار جان
خوشحالم براتون که با فعل گذشته به کار بردینش
     
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3 
داستان سکسی ایرانی

بهار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA