انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

بهار


زن

 
قسمت پانزدهم : عکاسی
اون روز بعد از سکس با هم رفتیم حموم. بعدش امیر رفت و من تا فردا عصر خوابیدم. بیدار که شدم سریع گوشیمو چک کردم. دیدم باهام تماس نگرفته. خواستم بهش زنگ بزنم ولی منصرف شدم (ناسلامتی بهش اجازه داده بودم پردمو بزنه. اون باید تماس بگیره).
تا سه روز تماسی نگرفت. راستش نگرانش شدم. بهش زنگ زدم چند بار ولی جواب نداد. ترسیدم. نکنه چیزیش شده باشه. می‌خواستم با مشاور املاکه تماس بگیرم از اون خبر بگیرم که خودش زنگ زد. عذرخواهی کرد گفت سرش شلوغ بوده و یه مشت بهونه الکی.
بعدم پر رو پر رو توضیح داد که دنبال رابطه بلند مدت و ازدواج نیست ! آقا ترسیده بود خفتش کنم که به خاطر زدن پردم بیاد منو بگیره ! مغزم داشت سوت می‌کشید. خیلی بهم برخورد. همینم مونده کسی فکر کنه من میخوام خودمو به کسی بندازم. (پسرا چقدر عجیبن. اون صد سال دیگه تو خوابشم نمی‌بینه که زنی مثل من گیرش بیاد).
منم کاریش نداشتم دیگه. راستش فکر می‌کردم چیزی که زیاده پسر. مخصوصا با شرایط جدید من ! تازه دو سه هفته مونده بود به کنکور ارشد و منم باید مشغول درس خوندن می‌شدم دیگه.
اولش سخت بود. خیلی از درسا فاصله گرفته بودم. ولی شروع کردم و یواش یواش عادت کردم به طولانی درس خوندن. تند تند کتابا و جزوه‌هامو دوره کردم. بدک نبود وضعم. یه چیزایی رو از دوره لیسانسم یادم مونده بود. امیدوار بودم ولی خب از شانس بدم روز کنکور پریود بودم و اونجوری که خواستم نشد جواب بدم. البته خیلی اهمیتی نداشت برام.
روز بعد از کنکور رو مبل طوسیم لم داده بودم و داشتم قهوه‌م رو می‌خوردم و تو اینستاگرام می‌چرخیدم. حرصم گرفته بود. دخترایی با بدنای معمولی و فیسای نه‌چندان خاص، پر لایک و کامنت بودن. به خودم تو آینه نگاه کردم. پوست سفیدم، ممه‌ها و کون گندم، پاهای کشیده‌م، کمر باریکم. من از همشون سرتر بودم ! تصمیم گرفتم منم برم تو اکسپلور. دوست داشتم مردم زیادی منو ببین و ازم تعریف کنن. با این همه استعداد که داشتم، نباید کار سختی می‌بود. فکرم کردم همیشه طوری عکس می‌گیرم که صورتم معلوم نباشه تا خونوادم نفهمن.
گوشیمو برداشتم و چند تا عکس سلفی گرفتم. یه تاپ تنگ پوشیده بودم که هیکلمو نشون بده. موهامو باز گذاشتم و یه ژست گرفتم که پاهام کشیده‌تر به نظر بیاد. وقتی عکسا رو دیدم، حالم گرفته شد. نور افتضاح بود، زاویه‌ها بد بود. اعصابم خورد شد. من این همه قشنگم، چرا نمی‌تونم یه عکس درست‌حسابی بگیرم ؟ باید یه عکاس خوب پیدا کنم که بتونه قشنگیامو تو عکسش نشون بده.
نشستم رو تخت و تو اینستا گشتم دنبال عکاس. چند تا پیج پیدا کردم که کاراشون خوب بود. یکی‌شون یه پسر جوون بود به اسم آریا که عکسای توی طبیعت و هنری‌ش خیلی به دلم نشست. بهش دایرکت دادم سلام من یه ست عکس حرفه‌ای می‌خوام برای اینستا. قیمتاتون چطوره؟ سریع جواب داد سلام بهار خانم ! بستگی به لوکیشن و تایم داره. ولی یه ست طبیعت وحشی می‌تونیم با قیمت خوب برات ببندیم مثل این. چند تا عکسم فرستاد. باورم نمی‌شد اینا ایران باشن. تو یه فضای بیابون طوری بود و خیلی حرفه‌ای و خفن بود. گفتم عالین. دیگه باهاش یه ذره صحبت کردیم و قرار شد فردا صبح تو دور یه میدون ببینمش و با ماشین آفرودش بریمش لوکیشن. لباس مناسب این نوع لوکیشنم برام می‌آورد.
فردا صبح ساعت ۷ بیدار شدم. یه دوش گرفتم و موهامو مرتب کردم. یه مانتوی ساده پوشیدم که تو راه اذیتم نکنه و با ۲۰۶ قرمزم زدم بیرون. رسیدم به اون میدونه. آریا اونجا منتظرم بود. یه پسر لاغر و قد بلند با موهای فر. یه تی‌شرت سفید و شلوار بگی تنش بود. یه پاترول تمیز و شیک بود. سوار شدیم و راه افتادیم. تو راه آهنگ گذاشت و گفت لباسا رو برام توضیح داد. یه تاپ چرمی برش‌دار مشکی. یه شلوار بلند چرمی مشکی و پر از حلقه. یه شال نازک سیاه که تو باد قشنگ بشه.
یه ساعت بعد رسیدیم به لوکیشن. یه جای دشت طور وسیع با تپه‌های شنی و آسمون آبی بی‌نهایت. پیاده شدیم. آریا گفت تا تو لباساتو عوض کنی من وسایلو آماده می‌کنم. وسایلشو برداشت و رفت جلوتر. منم رفتم پشت ماشن و لباسامو درآوردم و ست آریا رو پوشیدم. تاپ خیلی تنگ بود و ممه‌هامو قشنگ نشون می‌داد. شلوار به زور تو پام رفت. شالم انداختم رو شونم. به خودم تو آینه کوچیک دستی‌م نگاه کردم. واقعاً خوب شده بودم ! رفتم پیش آریا. تا منو دید، گفت واو فوق‌العاده شدی.
دوربینشو برداشت و گفت طبیعی باش، فقط خودتو نشون بده. چند تا ژست گرفتم. وایساده بودم و شالم تو باد تکون می‌خورد. پامو روی شنا حرکت می‌دادم. آریا هی می‌گفت آفرین، همین‌جوری ! تو یه مدلی اصلا ! حس خوبی داشتم.
نزدیک به یه ساعت گذشت و گفت بیا یه استراحتی بکنیم. رفتم کنارش و عکسا رو تو دوربینش نگاه کردم. وااای، شاهکار بودن ! بدنم، فیسم، همه‌چیم تو اون نور بیابونی می‌درخشید. گفتم عالیه، مرسی آریا جون. تو واقعا هنرمندی !
نشستیم رو یه سنگ بزرگ و یه کم حرف زدیم. گفت تو مدلینگ نکردی تا حالا ؟ حیفه این هیکل و صورت ! گفتم نه، ولی الان دیگه جدی می‌خوام برم تو کارش. یه لحظه نگام کرد و گفت می‌خوای یه ست دیگه بگیریم ؟ یه چیز خاص‌تر ؟ گفتم مثلاً چی ؟ گفت یه ست وحشی‌تر و لختی‌تر، تو بیابون خیلی قشنگ می‌شه. فقط برای خودت. قول می‌دم کسی نبینه. قلبم تند زد. ترسیدم از پخش شدن عکسا ولی خوشم می‌اومد ببینم تو اینجور عکسایی چطوری می‌شم. انگار خیلی جسور شده بودم. گفتم باشه.
یه ست لبای به هم داد که بپوشم. فقط یه شرت بود و سوتین. هر دو تور. گفت اینا رو بپوش. قول می‌دم عکسا دیوونت کنن. لباسارو داد بهم و همونجا وایساد. اول منتظر شدم که بره اون ور ولی وقتی نرفت منم کم نیاوردم و شروع کردم به در آوردن لباسام. وقتی شرت و سوتین خودمو در آوردم با چشاش داشت می‌خوردم. از خودم تعجب می‌کردم که چه راحت جلوش لخت شدم. اون ست تورو پوشیدم و تقریبا لخت وایسادم وسط بیابون. باد پوستمو نوازش می‌کرد و یه حس آزادی عجیب داشتم.
آریا شروع کرد عکس گرفتن. هی می‌گفت بهار، تو یه شاهکاری ! گفت دراز بکش تا چند تا عکس خوابیده هم بگیرم. زیرم سفت بود ولی دراز کشیدم. اومد روم. چند تا عکس گرفت ولی بعد به بهونه کمکرای ژست گرفتن هی به بدنم دست می‌زد. نمی‌دونم کدوممون بیش‌تر تحریک شده بودیم. من عمدا خنگ بازی در می‌آوردم که بیش‌تر بهم دست بزنه. اون لخت بودن و فضای باز بدجوری حس شهوتو تو برانگیخته بود. چند تا عکس که گرفت، دوربینو گذاشت زمین و گفت یه کم استراحت کنیم و اومد نزدیکم نشست.
چشماش پر از شهوت بود. گفت راحتی عزیزم ؟ همه چی خوبه ؟ گفتم آره خیلی. به شلوارش نگاه کردم. کیرش داشت شلوارشو جر می‌داد. خط چشممو دنبال کرد و دید دارم به کیرش نگاه می‌کنم. گفتم تو چی ؟ راحتی ؟ همه چی خوبه ؟ خندید ! گفت بهم حق بده. تو با این هیکل جلوم لخت باشی نمی‌شه کاریش کنم. و همه بدنمو با ولع نگاه می‌کرد. یه جورایی خوشم اومد که فقط نگاه کرد و کاری نکرد. خودمم خیلی حشری بودم. نمی‌دونم. حس هیجان لخت بودن تو یه جای عمومی ! تعریفایی که کرد ! دستمالیاش ! نخواستم جلوی خودمو بگیرم. نخواستم جلوی لذت بردنمو بگیرم.
دستمو بردم سمت شلوارش. دکمه‌شو باز کردم و کشیدم پایین. شرتشو هم پایین آوردم. کیرش سفت و آماده جلوم بود. یه کم خیس شده بود نوکش. گرفتمش تو دستم و آروم بالا پایین کردم. ناله‌ش بلند شد. هیچی نمی‌گفت. زبونمو زدم به نوکش. شور و گرم بود. چند بار دور سرش زبون کشیدم و بعد آروم گذاشتمش تو دهنم. اول فقط نوکشو مکیدم، بعد یواش‌یواش بیشتر بردم تو. دهنم پر شده بود و زبونمو دورش می‌چرخوندم.
چند دقیقه همین‌جوری ادامه دادم. حس شهوتم دیگه داشت از کنترل خارج می‌شد. تو اون فضای باز، با اون باد خنکی که پوستمو لمس می‌کرد، دیگه نمی‌تونستم خودمو نگه دارم. دیگه اون بسش بود. نوبت لذت بردن من شد. ولش کردم و برگشتم و چهار دست و پا رو سنگای سفت اون بیابون وایسادم. کونمو یه کم بالا بردم و با صدای آروم و پر از نیاز گفتم بکنم !
آریا یه لحظه ماتش برد. انگار باورشم نمی‌شد اینو از زبونم بشنوه. ولی سریع خودشو جمع کرد. اومد پشت سرم و زانو زد. دستاشو گذاشت رو کونم، انگشتاشو آروم فشار داد و یه کم بازش کرد. حس گرمای دستاش رو پوستو دوست داشتم. یه لحظه نفسشو رو کمرم حس کردم. یه تف انداخت روی کسم. بعد نوک کیرشو آروم گذاشت دم سوراخم. یه کم مالیدش و بالا پایین کرد. من فقط ناله می‌کردم. زیر لب گفتم زود باش و خودمو عقب‌تر بردم که بیش‌تر بهش بچسبم.
با یه حرکت آروم کیرشو فشار داد توم. اول فقط نوکش رفت و یه حس سوزش و لذت قاطی تو بدنم پیچید. آروم آروم بیشتر فرو کرد. من نفسام تندتر شد. وقتی تا آخر رفت تو یه آه بلند کشیدم. سفت و داغ بود. پرم کرده بود. شروع کرد کیرشو آروم عقب جلو کردن تو کسم. بدنم با هر تکونش میلرزید. دستاش رو کونم سفت‌تر شد. انگشتاش تو گوشتم فرو می‌رفت و من فقط بیشتر می‌خواستم. گفتم محکم‌تر .. صدام پر از هوس بود. اونم گوش کرد. سرعتشو برد بالا و محکم‌تر می‌کوبید تو کسم.
سنگ‌ریزه‌ها زیر دست و پام با هر حرکتش یه کم جابه‌جا می‌شدن و زبریشون پوستمو می‌سوزوند. صدای برخورد بدنامون تو اون سکوت می‌پیچید. ممه‌هام با هر ضربه تکون می‌خورد. خیسیم بیشتر شده بود و از لای پاهام می‌چکید رو شن‌ها. آریا هم نفساش بی‌نظم شده بود و ناله‌هاش بلندتر. یه لحظه دستشو آورد زیرم و با انگشتاش شروع کرد کسمو مالیدن. دیگه مغزم خاموش شد. فقط لذت بود و لرزش بدنم. با هر ضربه و هر لمس انگشتاش، بیشتر غرق می‌شدم.
چند دقیقه همین‌جوری ادامه داد. یهو گفت دارم میام ... و قبل از اینکه چیزی بگم، کیرشو کشید بیرون. گرمای آبشو رو کونم حس کردم. با یه ناله بلند ابشو ریخت رو کونم. چند تا قطره‌ش آروم چکید پایین. سنگ‌ریزه‌های زیرم خیس شد. بدنم هنوز داشت می‌لرزید و نفسام آروم نمی‌شد. برگشتم و بهش نگاه کردم. عرق از پیشونیش می‌چکید و چشاش هنوز پر از لذت بود.
رو همون خاک دراز کشیدم و به آسمون آبی بالای سرم زل زدم. باد خنک رو پوستم می‌چرخید و حس آزادی و شهوتم قاطی هم شده بود. آریا کنارم نشست و گفت تو دیوانه‌ای .. ! خندیدم و گفتم آره ! هر دومون ساکت شدیم و فقط به صدای باد گوش دادیم.
بعد از نیم ساعت بلند شدیم و لباسامونو پوشیدیم. حس عجیبی داشتم. لذت خالص. سوار ماشینش شدیم و برگشتیم شهر. تو راه ساکت بودیم و فقط آهنگ گوش دادیم. من به پنجره نگاه می‌کردم و به حس اون لحظه فکر می‌کردم. این که چقدر خودمو آزاد حس کرده بودم. وقتی رسیدیم، گفت ممنون بابت امروز. عکساتو تا فردا شب ادیت می‌کنم و برات می‌فرستم. گفتم مرسی فقط یادت باشه عکسا فقط برای خودمه ! گفت مطمین باش هیچوقت هیچکی جز خودت نمی‌بیندشون. قول مردونه ! پیاده شدم و با ماشین خودم رفتم خونه.
فردا شب عکسا رو فرستاد. واقعاً محشر بودن ! دو تاشو (از اونایی که لخت نبودم) انتخاب کردم و گذاشتم تو اینستاگرامم. تا صبح همینجوری لایک و کامنت می‌بارید. هی کامنت می‌خوندم و به زانوهام که از اونجوری نشستن رو سنگا زخم شده بود پماد می‌زدم.
می‌ارزید !
     
  
زن

 
قسمت شانزدهم : سکس چت
خیلی برام پیام اومده بود ! شاید 50 نفر پیام داده بودن یا ریکوئست فرستاده بودن. دونه دونه نگاشون کردم. بعضیاشون مودبانه می‌خواستن سر صحبتو وا کنن بعضیاشون از همون پیام اول یه چیز سکسی نوشته بودن ! توی مودبا گشتم و پروفایلاشونو چک می‌کردم. اکثرا فیک بودن و از خودشون عکسی نداشتن. یه پسره بود که اسمش علی غلامی بود. اسم واقعی و عکسای واقعی. عکساشو نگاه کردم خیلی پسر ساده‌ای بود. خونه معمولی، خونواده معمولی، تفریحات معمولی. قیافه معمولی. دلم سوخت براش. حس کردم این هیچوقت یه دختری مثل من بهش پا نمی‌ده. پیام داده بود سلام شما چقد خوشگلین ! و چند تا ایموجی قلب گذاشته بود. بهش پیام دادم:
- تو عکسایی که گذاشتم که اصلا صورتم معلوم نیست ! از کجا فهمیدی خوشگلم ؟
- سلام ! حدس زدم ! معلومه خوشگلین !
- از کجا معلوم آخه ؟
- از بدنتون !
- مگه بدنم چطوریه ؟ (کرمم گرفته بود ! می‌خواستم زودتر بریم سر اصل مطلب تا یه حالی بهش بدم)
- قشنگه !
- (ای بابا. بلد نیست انگار) یعنی چی قشنگه ؟ چطوریه ؟
- سفیدین ! خیلی هم سکسی هستین !
- (آها. این شد.) دوس دخترت بدنش چطوریه ؟
- من دوست دختر ندارم.
- چرا ؟؟؟ (میدونستم چرا !) چند سالته ؟
- 22 سال
- خب الان وقتشه که دوس دختر داشته باشی ! دوس نداری داشته باشی ؟
- دوس دارم. ولی تا حالا کسیو پیدا نکردم. تو خیابون بلد نیستم. اینجا هم کسی بهم محل نمی‌ذاره !
- خب می‌خوای من دوست دخترت باشم ؟
- اگه فیک نباشی آره ! ولی از حرفات معلومه فیکی !
- (عجب ! راستم می‌گفت البته ! کدوم دختری اینجوری با اشتیاق می‌ره دنبال یه پسر معمولی !) گفتم خب اگه نمی‌خوای خداحافظ ! (خواستم یه کم نازمو بکشه انگار بهم برخورده.)
- نرو ! بهم ثابت کن دختری !
- باشه. چطوری ؟
- یه عکس بهم بده. توش با دستات علامت پیروزی بگیر.
- باشه. (یه کم مکث کردم. دوس داشتم انتظار بکشه و ناامید بشه. دستمو اون شکلی کردم و گرفتم جلوی رونم. شلوارک پام بود. عمدا یه جوری گرفتم که بکگراند که پاهام بود فید باشه. مشخص بود همون دستا و همون رنگ بدن عکساییه که پست کردم. منتظر موندم.)
- چی شد ؟ دیدی گفتم فیکی !
- (ایموجی خنده شیطانی فرستادم و بعد عکسو سند کردم) بفرما آقا !
- اووه ! به به !
- حالا ازم غذرخواهی کن !
- ببخشید. اصلا باورم نمی‌شه !
شروع کردیم به چت کردن. هی حرف زدیم ولی چیز سکسی نگفت ! نیاز به راهنمایی داشت !
- خب شاه پسر ! نخواستی من دوس دخترت باشم ؟
- معلومه که می‌خوام !
- پس چرا چیزی نمی‌گی ؟
- می‌ترسم ناراحت شی و دیگه جوابمو ندی !
- نه راحت باش با من. هرچی می‌خوای بگو !
- می‌شه ببینمت ؟
- دیدی که. عکسمو برات فرستادم !
- صورتتو.
- (ای بابا ! اسگل !) نه ! یا بدنم یا صورتم !
- خب عکس بدنتو بده !
- دادم که. دوس نداشتی ؟
- چرا. ولی بازم می‌خوام. جاهای بیشتری رو !
- (آها. این شد.) کجا مثلا !
- سینه‌هات !
- (باریکلا ! چه عجب ! راه افتاد.) باشه. صبر کن.
- (عکس ممه‌هامو براش فرستادم.) خوبه ؟
- عالیه !
- اونجات بزرگ شد ؟
- آره بزرگ و سفت !
- عکسشو برام بفرست !
- (جواب نداد یه دقیقه)
- چی شد ؟
- (عکس کیرشو فرستاد. یه کیر معمولی بود.) خوبه ؟
- عالیه ! به به ! چه بزرگه ! (الکی ! خواستم خوشحالش کنم!)
- دوس داری بخوریش ؟
حس می‌کردم علی دیگه داره راه می‌افته و خجالتش ریخته. یه لبخند شیطنت‌آمیز رو لبم نشست.
- آره، چرا که نه ؟ فکر کن الان پیشت بودم، با زبونم از پایین تا بالا لیسش می‌زدم. بعد سرشو آروم می‌ذاشتم تو دهنم و برات ساک می‌زدم تا دیگه نفهمی کجایی !
- (مکث کرد، انگار داشت تصورش می‌کرد.) وای! خیلی خوب می‌شه !
تصمیم گرفتم حسابی بهش حال بدم. اول یه عکس از ممه‌هام براش فرستادم. این بار با دستم یه کم فشارشون دادم که حسابی برجسته بشن. نورم طوری تنظیم کردم که سفیدی پوستم بیشتر به چشم بیاد.
- اینا رو دوس داری بمالی ؟
- آره، خیلی ! کاش می‌تونستم لمست کنم !
- صبر کن، هنوز چیزی ندیدی ! (دیگه حسابی کرمم گرفته بود.)
شلوارکمو یه کم کشیدم پایین. طوری که خط کونم معلوم بشه. یه عکس از پشت گرفتم. زاویه‌شو جوری تنظیم کردم که کونم حسابی گرد و برجسته بیفته. براش فرستادم.
- وای خدا ! این چیه دیگه؟ دیوونم کردی !
- دوس داری بزنی روش ؟ یا بمالی بهش ؟
- هر دو ! کاش پیشم بودی الان !
- خب، اگه اینا رو دوس داشتی، یه چیز دیگه هم برات دارم !
نشستم رو تخت. پاهامو باز کردم و یه عکس از کسم گرفتم. عمداً یه جوری نور انداختم که خیسیش معلوم باشه که حسابی تحریکش کنه. وقتی فرستادم، یه دقیقه جواب نداد.
- چی شد ؟ خوشت نیومد ؟
- نه ! نه ! معلومه که خوشم اومده ! دیگه دارم دیوونه می‌شم !
- خب، حالا نوبت توئه ! یه ویدئو بگیر از خودت. می‌خوام ببینم با عکسام چی کار می‌کنی !
- نمی‌دونم بتونم یا نه !
- راحت باش، فقط خودتو تصور کن که داری منو می‌کنی، بعدش آبتو بپاش رو عکسام !
اینو که گفتم، انگار دیگه مقاومتش شکست. بعد از چند دقیقه یه ویدئو برام فرستاد. با یه دستش گوشی رو گرفته بود و با دست دیگه‌ش حسابی داشت جلق می‌زد. هی زیر لب می‌گفت دارم می‌کنمت ! آخرشم آبش با فشار اومد طوری که یه کمش ریخت رو دوربینش.
ویدئوشو که دیدم، حسابی حالم عوض شد. چند بار پلی کردم. هر بار بیشتر کیف می‌کردم.
- به به! چه پسر خوبی! این کارو فقط با من کردی ؟
- آره، فقط تو اینجوری کردی منو !
یه کم دیگه چت کردیم، ولی دیگه حس کردم کارم باهاش تمومه. گفتم خب، خوش گذشت، آقا علی ! دیگه برم بخوابم ! قبل اینه بتونه جواب بده یه ایموجی بوس فرستادم و بلاکش کردم. نشستم رو تخت، به کل ماجرا فکر کردم. حس خیلی جالبی بود. احساس قدرت می‌کردم. یه پسر ساده رو اینجوری دیوونه خودم کرده بودم. کاری کردم که برام جلق بزنه. آخرشم خودم تصمیم گرفتم کی تمومش کنم.
خیلی بهم حال داد. فکر کنم بازم این کارو بکنم !
     
  
مرد

 
واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی مثل همیشه عالی بهار خانوم خیلی خوب بود لحظه به لحظه داساتنو تجسم میکردم عالیییییییییییییییییییی
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
قسمت هفدهم : دانشگاه
جواب کنکور اومد و دانشگاه آزاد قبول شدم. همون شهر خودم ثبت‌نام کردم و با امید تجربه‌های تازه دوباره به دنشگاه برگشتم. دانشگاهمون خیلی جای عجیبی بود. به همه چی شبیه بود جز دانشگاه. همه دنبال مخ زنی و به قول خودشون رل زنی بودن. برخلاف دانشگاه لیسانسم اینجا همه فقط دنبال این بودن که هرکی چه تیپی می‌زنه و چه آرایشی می‌کنه و چه ماشینی داره و با کی رل زده و به کی داده و به کی می‌خواد بده. خب به نظرم این خیلی بهتر از اون دانشگاه قبلیم بود ! مطمئن بودم که مثل لیسانسم اینجا هم به شماره یک تبدیل می‌شم. ولی اینجا نه با درس خوندنم بلکه با استعدادای جدیدی که تو خودم کشف کرده بودم !
خیلی سریع یه اکیپ از دخترا دورم جمع شده بودن و چند روز در هفته رو میومدن خونه من. مخصوصا اونایی که خوابگاهی بودن. می‌نشستیم. غذا می‌خوردیم. گپ می‌زدیم. غیبت می‌کردیم. بچه‌ها از دوست‌پسراشون می‌گفتن. یه وقتایی تا نصفه‌شب فیلم می‌دیدیم.
ناگفته پیداست که پسرای دانشگاهم خیلی دنبالم بودن و هر کدوم به یه بهونه می‌خواستن نزدیکم بشن. ولی من محلشون نمی‌دادم. اکثرا زیادی پر رو بودن و ازشون خوشم نمی‌اومد.
یه روز با دخترا بین دو کلاس تو بوفه نشسته بودیم که صدای خنده چند تا دختر بلند شد. می‌شناختمشون. دخترای داغونی بودن. چون پولدار بودن فکر می‌کردن خدان. تیپای گرون ولی ضایعی می‌زدن. دوس‌پسراشونم از خودشون ضایع‌تر بودن.
داشتن به یه پسره می‌خندیدن. از حرفاشون معلوم بود که پسره ازشون جزوه خواسته و اینام دوره‌ش کردن. پسره یه تیپ ارزونی داشت. گیج شده بود و نمی‌دونست چیکار کنه. چند تا جواب داد به تیکه‌هاشون ولی با هر جوابش صدای خنده تمسخرآمیز اونا بلندتر می‌شد. معلوم بود از پس زبون اونا بر نمی‌یاد طفلکی.
دلم خیلی براش سوخت. می‌خواستم کمکش کنم. نمی‌دونم چرا بی‌فکر و یهو پا شدم و رفتم سمتشون. از اون همه پررویی اونا حالم به هم خورده بود. دست پسره رو گرفتم (دستش سرد و یه کم عرق‌کرده بود) و گفتم سلام حالت چطوره عزیزم ؟ تو اینجا چیکار می‌کنی ؟ چرا جواب تلفنامو نمی‌دی نامرد !
همه ساکت شدن و متعجب نگاه می‌کردن که من، داف اسمی و مغرور دانشگاه با این پسر داغون چه صنمی دارم. اون بنده خدا هم ازهمه بدتر. کپ کرده بود و نمی‌دونست من کی‌م و چه اتفاقی داره می‌افته ! تا خواست چیزی بگه گفتم تو رو خدا بیا به حرفام گوش بده. دستشو کشیدمو بردمش یه سمت خلوت‌تر.
یه کم که دور شدیم گفتم چی شده بود اونجا ؟ خب مرض داری می‌ری از اون اسگلا جزوه می‌خوای ؟ از حرفاش متوجه شدم که پسرای همکلاسیش دستش انداختن و فرستاده بودنش جلو تا بهش بخندن.
باهاش یه کم حرف زدم و نصیحتش کردم که اینجا همه گرگن و باید مراقب باشی چطوری رفتار می‌کنی. پسر ساده‌ای بود. معلوم بود دلش شکسته و خیلی خجالت کشیده. خیلی دلم براش سوخت. نمی‌دونم چرا ولی دلم می‌خواست براش جبران کنم. انگار تقصیر من بوده که این بلا سرش اومده ! (الان که خوب فکر می‌کنم حس می‌کنم شاید تو اون پسر، خود قدیمی ساده‌دلم رو می‌دیدم).
موبایلشو گرفتم. یه گوشی قدیمی با صفحه خش‌دار بود. باهاش به خودم زنگ زدم تا شمارش برام بیفته. می‌دونستم همه هنوز دارن از دور مارو نگاه می‌کنن. آروم بهش گفتم دیگه نری سمت اونا. بعد با صدای بلند گفتم بعدا می‌بینمت عزیزم ! و با یه لبخند ازش خداحافظی کردم و رفتم پیش بچه‌ها.
دخترا دورم جمع شدن و شروع کردن به سوال پیچ کردن. اون کی بود ؟ چی شد ؟ چرا دستشو گرفتی ؟ ... منم فقط گفتم بعدا بهتون می‌گم فعلا بریم سر کلاس تا دیر نشده. تو کلاس که نشستم گوشیمو درآوردم و بهش اس‌ام‌اس دادم اسمت چیه ؟ سریع جواب داد آرمین. نوشتم امروز حتما ساعت ۷ بیا به این آدرس. به کسی هم نگو. آدرس خونمو براش فرستادم و گوشیمو گذاشتم تو کیفم.
بعد از کلاس طبق معمول دخترا اومدن خونه من. ناهار پاستا درست کردیم و خوردیم. بعدشم یه کم رو مبل لم دادیم و خوابیدیم. عصر که شد هر کی به کار خودش مشغول شد. یکی داشت تو اینستا می‌چرخید. یکی آهنگ گوش می‌دادن و بقیه یا چت می‌کردن یا غیبت. ساعت ۶:۳۰ بود که زنگ خورد. آیفونو برداشتم و دیدم آرمینه. فکر نمی‌کردم بخواد واقعا بیاد. همون لباسای دانشگاه تنش بود با یه کوله‌پشتی کهنه رو دوشش. گفتم بیا بالا، طبقه نهم.
دخترا با تعجب پرسیدن کی بود ؟ با یه لحن تند گفتم وقت ندارم توضیح بدم. همتون برین تو اتاق. هر چی دیدین و شنیدین اونجا می‌مونین و صداتون در نمیاد. فهمیدین ؟ همه با تعجب نگاه کردن. داد زدم فهمیدین ؟ گفتن آره و با اصرار من رفتن تو اتاق.
آرمین زنگ درو زد. درو که باز کردم تا چشماش بهم خورد انگار برق گرفتش ! لباس تو خونه‌ای راحتی تنم بود. یه شلوارک تنگ و کوتاه و یه تاپ دو بندی. فقط یه سلام محو کرد و با دهن آویزن همون دم در خشکش زد. خنده‌ام گرفته بود. یه دستم به کمرم بود و یه دستم به در. یه کم صبر کردم ببینم کی به خودش میاد. اصلا حواسش نبود. فقط زل زده بود به بالای ممه‌هام ! دستمو دراز کردم سمتش و گفتم آرمین جون نمی‌خوای بیای تو ؟
ترسیده بود. معلوم بود فکر می‌کنه که می‌خوام سر به سرش بذارم یا بلایی سرش بیارم. لبخند زدم و گفتم آرمین جان نترس. من مثل اون دخترا نیستم. نگران هیچی نباش. می‌خوام کمکت کنم. باور کن امروز روز شانسته. نمی‌دونست چیکار کنه. آخرش دستشو گرفتم و کشیدمش تو !
درو بستم و بردمش سمت مبل طوسیم تو هال. گفتم بشین ! نشست و کوله‌ش رو گذاشت کنار پاش. چشماش هنوز رو بدنم بود. انگار نمی‌تونست نگاهشو بکنه. گفتم چیزی می‌خوری ؟ آب ؟ چایی ؟ با صدای لرزون گفت ن... نه، مرسی. خندیدم و گفتم آرمین آروم باش دیگه ! گفتم که قرار نیست اذیتت کنم. می‌خوام کاری کنم که دیگه پیش دخترا احساس ترس نکنی ! یه لبخند کوچیک زد ولی معلوم بود نگرانه. خودمم یه حس عجیب داشتم. یه جور قدرت و شیطنت قاطی هم. می‌دونستم دخترا از لای در اتاق دارن نگامون می‌کنن. حسش مثل یه نمایش بود که من کارگردانشم.
رفتم جلوش وایسادم. فاصله‌م باهاش فقط یه قدم بود. گفتم خب، آرمین جون، می‌خوام یه کاری برات بکنم که این روز بدت از یادت بره. چشاشو تنگ کرد و گفت چی؟ به جای جواب، یه قدم دیگه رفتم جلو و زانو زدم جلوش. دستمو گذاشتم رو رونش. از رو شلوارش گرمای بدنشو حس می‌کردم. گفت داری چیکار می‌کنی؟ می‌خواست پاشه. نذاشتم. با یه لبخند شیطون گفتم یه کاری که دوس داری ! دستمو از رونش کشیدم بالا تا رسید به دکمه شلوارش. نگاهش کردم. چشماش پر از تعجب و ترس بود. ولی چیزی نگفت. دکمه‌شو باز کردم و زیپشو آروم کشیدم پایین. شلوارش گشاد بود و راحت پایین اومد. جلوی شرت ساده آبی کمرنگ‌ش یه برآمدگی داشت. معلوم بود حسابی تحریک شده.
دستامو گذاشتم رو کمرش و شرتشو آروم کشیدم پایین. کیرش پرید بیرون. معمولی بود. نه خیلی بزرگ. نه خیلی کوچیک. با یه عالمه موی سیاه دورش. نگاش کردم و گفتم جووون، عجب کیری داری آرمین. برای من راست شده ؟ با ناله یه چیز نامفهومی گفت. دستمو دور کیرش حلقه کردم و آروم بالا پایینش کردم. پوستش زیر انگشتام نرم بود و با هر حرکت دستم، نفسش تندتر می‌شد. از گوشه چشم دیدم در اتاق یه کم بازتر شده. دخترا داشتن با چشای گشاد و دهن باز نگاه می‌کردن.
بلند گفتم آرمین جون می‌خوام حسابی بهت حال بدم ! صدامو عمداً بلند کردم که دخترا بشنون. می‌خواستم این نمایش حسابی بترکونه. دستمو تندتر کردم و با دست دیگه‌م بیضه‌هاشو گرفتم. نرم و گرم بودن. آروم مالوندمشون. ناله‌ش بلند شد. بدنش یه کم رو مبل تکون خورد. خم شدم و زبونمو زدم به نوک کیرش. یه قطره خیسی رو زبونم پخش شد. دور سرش زبونمو چرخوندم. آروم و نرم، انگار دارم باهاش بازی می‌کنم. ناله‌ش بلندتر شد. کیرشو گذاشتم تو دهنم. اول فقط سرشو مکیدم، بعد آروم سرمو جلوتر بردم. بلند گفتم آرمین، چطوره ؟ خوشت میاد کیرت تو دهنمه ؟ با نفس بریده گفت آره... خیلی ! دوباره خم شدم و این بار عمیق‌تر بردم تو. راحت تا ته گلوم رفت.
بعد از جند دقیقه بلند شدم و با یه لبخند شیطنت‌آمیز گفتم حالا نوبت منه. دستامو آروم بردم سمت شلوارکم و با یه حرکت نرم و وسوسه‌انگیز شروع کردم به پایین کشیدنش. پارچه‌ی نرم شلوارک روی پوست صاف پاهام لیز خورد و وقتی تا مچ پام پایین اومد با پاهام اونو انداختم یه ور. شرتم مشکی و نازک بود و یه کم خیس شده بود. آرمین چشاش گشاد شد. نفسش بند اومد. نگاهش روی بدنم قفل شده بود و نمی‌تونست تکون بخوره. با دو دستم دو طرف تاپمو گرفتم و آروم آروم از سرم کشیدمش بیرون. ممه‌های بزرگ و خوشگلم آزاد شدن. سنگین و نرم رو قفسه سینه‌م لرزیدن. نوک صورتی‌شون از هیجان سفت و تیز شده بود. حس گرمای نگاه آرمینو رو پوستم حس می‌کردم. ولی چیزی که ضربان قلبمو تندتر می‌کرد این بود که می‌دونستم دخترا از لای در دارن به بدنم نگاه می‌کنن.
چرخیدم سمت اتاق طوری که نیم‌رخم به آرمین باشه و بدن لختم کامل جلوی چشم دوستام. دخترا رو می‌دیدم که حیرت زده دستشون جلوی دهنشون بود ! یواشکی دارن منو تماشا می‌کنن. نفساشونو از اینجا حس می‌کردم. پر از تعجب شاید حسادت پنهون. تصمیم گرفتم نمایشو حسابی داغ‌تر کنم. آروم خم شدم و رو به اونا قمبل کردم طوری که کون گنده‌م رو به آرمین بود. انگشتامو روی کمر شرتم گذاشتم و با حوصله، میلی‌متر به میلی‌متر کشیدمش پایین. می‌خواستم آریمن از دین شکاف وسط کونم لذت کافی رو ببره. وقتی شرتم کامل پایین اومد زانوهامو یه کم بازتر کردم تا کس کلوچه‌ای صورتیم بیشتر تو دید آرمین باشه. حس نسیم خنک خونه رو بین پاهام حس می‌کردم.
همونطور که به دخترا نگاه می‌کردم دستامو زیر چونم تکیه دادمو بهشون چشمک زدم. خدایا چه باحال بودم ! می‌دونستم دارن دیوونه می‌شن از این کارم. می‌تونستم هیجان و هوسو تو چشاشون ببینم. انگار دلشون می‌خواست جای من باشن. بدنم رو یه کم تکون دادم، کونم آروم بالا پایین شد و ممه‌هام لرزیدن.
قمبل کرده و با دست زیر چونه و چشم تو چشم دخترا با صدای بلند گفتم. می‌خوام کس بدم. بیا کسمو بکن !
حس برهنه بودن جلوی نگاه اونا، حس خوب جندگی مثل یه گردباد تو وجودم حرکت می‌کرد. انگار بدنم یه اثر هنری بود که فقط برای تحریک و دیوونه کردن اونا خلق شده بود.
آروم سرمو چرخوندم و از گوشه‌ی چشم به آرمین نگاه کردم. خشکش زده بود. کیرش تو دستش بود و با اون قیافه‌ی ساده و ماتش زل زده بود به کس و کونم. با یه صدای خمار و پر از هوس و بلند گفتم می‌بینی چی برات آماده کردم، آرمین جون؟ بدنم رو یه کم بیشتر قوس دادم. با انگشتام آروم لبه‌های خیس کسمو باز کردم تا ببینه و لذت ببره ! دستمو روی کسم مالیدم طوری که صدای خیسیش تو سکوت هال بپیچه. می‌خواستم همه رو دیوونه کنم، هم آرمینو، هم دخترا رو. حس قدرت و شهوت تو وجودم غوغا می‌کرد.
منتظر آرمین بودم، ولی خبری نشد. با یه حس عجیب از هیجان و انتظار سرمو چرخوندم سمتش. هنوز رو مبل نشسته بود. مثل یه مجسمه‌. گیج و مبهوت. کیرش تو دستش بود. با اون چشمای گرد و خنگش زل زده بود به بدن لختم. انگار نمی‌تونست باور کنه چی داره می‌بینه. یه کم عصبی داد زدم د بیا خنگ خدا ! آرمین یه تکون خورد. انگار تازه از خواب پریده باشه. با تردید بلند شد. شلوارش تا زانوهاش پایین بود و با هر قدم لرزونی که برمی‌داشت، شلوارش دور پاهاش پیچ می‌خورد. دستش هنوز رو کیرش بود. مثل یه بچه که اسباب بازیشو سفت گرفته باشه. با صدای آروم و پر از استرس گفت چی ... نذاشتم حرفش تموم شه گفتم کیرتو بذار توش ! پشت بهش وایسادم و کونمو دادم عقب. بدنم از هیجان می‌لرزید و قلبم تند تند می‌زد. همونجوری با تعجب داشت نگاه می‌کرد. داد زدم آرمیییییییین. کیرتو بکن تو کسم. زود باش ! صدام بلند و آمرانه بود طوری که نه فقط آرمین، بلکه دخترای تو اتاق هم یه تکونی خوردن. از گوشه‌ی چشم دیدم در اتاق یه کم بیشتر باز شد.
آرمین بالاخره به خودش اومد. با یه تردید بامزه کیرشو گرفته بود و آروم اومد پشتم. به کم وایساد. بعد با یه صدای لرزون و پر از خجالت گفت من نمی‌دونم چطوری... . ای خدا، چه گیری افتادم. ابله. انگار واقعاً نمی‌دونست باید چیکار کنه. خودم دستمو بردم عقب و کیرشو گرفتم و گذاشتم رو سوراخ کسم و با یه لحن نرم‌تر گفتم نترس، فشار بده تو !
آرمین نفسشو حبس کرد و ناشیانه کیرشو فشار داد توم. اولش یه کم درد داشت. ولی خیسی کسم راهو باز کرد و کیرش آروم لیز خورد توم. یه آه بلند کشیدم. پر از لذت و شیطنت. گفتم آهان، آفرین. حالا عقب‌جلو کن کیرتو. آفرین. همین‌جوری ! صدام پر از تشویق بود. انگار دارم یه بچه رو راهنمایی می‌کنم. آرمین با احتیاط شروع کرد به حرکت. کیرشو آروم تو کسم جلو و عقب می‌کرد. با یه صدای بلند و پر از هیجان گفتم آرمین جونم، محکم‌تر بزن ! صدامو طوری بلند کردم که دخترا تو اتاق خوب بشنون. می‌خواستم اونا هم تو این لحظه شریک باشن.
آرمین سرعتشو بیشتر کرد. دستاشو رو کمرم گذاشت و با یه ریتم تندتر شروع کرد به تلمبه زدن. صدای برخورد بدنمون تو هال پیچید. با هر حرکتش ممه‌هام زیر بدنم تاب می‌خوردن. از گوشه‌ی چشم دخترا رو می‌دیدم که دارن این صحنه رو می‌بلعن. حسش دیوونه‌کننده بود. این که جلوی نگاه اونا داشتم این کس می‌دادم. این که بدن لختم و کیر آرمین تو کسم برای اونا مثل یه نمایش زنده بود یه جور قدرت عجیب بهم می‌داد. انگار همه‌ی وجودم تو اون لحظه فقط برای تحریک و دیوونه کردن بود. قلبم تند می‌زد، پوستم داغ شده بود. این حس که دیده می‌شدم، که همه‌ی اونا داشتن منو تو این حال می‌دیدن، چیزی بود که تا حالا هیچ‌وقت تجربه نکرده بودم.
یهو وسط اون ریتم تند و داغ آرمین یه ناله‌ی بلند و خفه کشید. انگار یه دفعه منفجر شد. قبل از این که بتونم عکس‌العمل نشون بدم حس کردم گرمای آبش تو کسم پخش شد. سریع خودمو کشیدم جلو. کیرش با یه صدای خیس از کسم بیرون اومد. داد زدم چیکار کردی دیوونه ! خیلی احمقی ! صدام تو هال پیچید. طوری که انگار دیوارا هم تکون خوردن. آرمین رو مبل ولو شد و نفس‌نفس می‌زد و قیافه‌ش داغون بود. چشاش پر از ترس بود. مثل یه بچه که موقع خرابکاریگیرش انداختن. عرق از پیشونیش راه افتاده بود و بدنش هنوز از ارضا شدن می‌لرزید. همون لحظه که سرش داد زدم یه حس پشیمونی تو دلم پیچید. دلم براش سوخت. این بنده خدا معلومه که نمی‌تونست خودشو کنترل کنه.
نفسمو آروم کردم و با یه لحن کار از کار گذشته، تقریباً مادرانه گفتم چرا توش ریختی آخه ؟ آرمین با یه صدای ضعیف و نالان مثل یه حیون زخمی گفت به خدا دست خودم نبود... سرشو انداخته بود پایین. عرق از گردنش چکه می‌کرد رو تی‌شرتش. واقعا رقت‌انگیز بود. نگاهش کردم. دلم براش سوخت. با یه لبخند ساختگی، آروم بهش گفتم می‌دونم، حق داری !
سعی کردم صدام پر از آرامش باشه. ولی تو دلم یه حس دیگه بود. ابش که هنوز از تو کسم بیرون می‌ریخت روی رونم به وحشتم انداخته بود. نمی‌خواستم به آرمین نشون بدم. با یه عذاب وجدان کودکانه بهم زل زده بود. دستمو آروم گذاشتم رو شونه‌ش. گفتم آروم باش، اشکال نداره. ولی تو ذهنم داشتم سریع حساب کتاب می‌کردم که چیکار باید بکنم.
دیگه تحملشو نداشتم. کلافه بودم. نمی‌تونستم بیشتر از این باهاش حرف بزنم. با یه صدای آروم گفتم آرمین جون، من باید برم حموم، لطفاً لباساتو بپوش و برو ! می‌خواستم سریع از اون موقعیت خلاص شم. آرمین هنوز رو مبل ولو بود، گیج و داغون، مثل یه بچه که تازه از یه بازی بزرگ‌تر از خودش بیرون اومده. انگار از خداش بود. ناشیانه شلوارشو از دور زانوهاش کشید بالا. زیپشو با انگشتای لرزون بست و تی‌شرت چروکشو مرتب کرد. عرق رو پیشونیش برق می‌زد و موهاش به‌هم‌ریخته‌تر از همیشه بود.
باهاش تا دم در رفتم. یه لحظه مکث کرد. سرشو بلند کرد و با یه نگاه پر از خجالت بهم زل زد. انگار می‌خواست چیزی بگه ولی کلمات تو گلوش گیر کرده بود. یه دفعه با یه حرکت ناشیانه خم شد که لبمو ببوسه. نه ! قبل از این که لباش بهم برسه سرمو کج کردم. فقط تونست لپمو بوس کنه. یه لبخند کوچیک زدم از روی دلسوزی و گفتم برو دیگه، دیرت می‌شه. به کسی هم چیزی نگو ! مخصوصا روی این جمله خیلی تاکید کردم.
درو سریع پشت سرش بستم و یه نفس عمیق کشیدم. یه لحظه سکوت شد ولی فقط چند ثانیه طول کشید. دخترا مثل یه دسته پرنده که تازه قفسشون باز شده باشه با سر و صدا و خنده‌های بلند از اتاق ریختن بیرون. یکی‌شون با لحن شیطون گفت بهار، این دیگه چی بود ؟ و بقیه شروع کردن به سوال پیچ کردن. صداهاشون تو سرم می‌پیچید. من دیگه حوصله‌شو نداشتم. با یه صدای خسته و یه کم تند گفتم من باید دوش بگیرم. بدون این که منتظر جوابشون بشم، سریع چرخیدم و رفتم سمت حموم. پشت سرم هنوز صدای خنده‌ها و پچ‌پچاشونو می‌شنیدم.
در حمومو که بستم یه نفس عمیق کشیدم. بخار آروم آروم از دوش بلند شده بود و بوی شامپوی توت‌فرنگیم فضای حمومو پر کرده بود. نشستم رو توالت و جیش کردم. بعد زیر دوش وایسادم و آب گرم رو باز کردم. آب داغ رو پوستم می‌ریخت و از شونه‌هام راه می‌افتاد پایین، رو سینه‌م، شکمم، تا بین پاهام. دستمو بردم پایین و با انگشتام آروم کسمو باز کردم. آب رو با فشار گرفتم توش. می‌خواستم اب کیر آرمینو بشورم و ببرم. زیر لب غر زدم نفهم، چرا این کارو کرد ؟
آب رو که بستم، حوله‌مو دور خودم پیچیدم شروع کردم به محاسبه روزای سیکل جنسیم. یه لحظه به خودم تو آینه نگاه کردم. موهای خیس رو شونه‌م چسبیده بود و صورتم از گرمای حموم سرخ شده بود. می‌دونستم خیلی نباید نگران حاملگی باشم. تو اون تایم از چرخه‌م بودم که احتمالش خیلی خیلی کم بود. ولی یه صدای کوچیک تو سرم هی زمزمه می‌کرد اگه...؟
نمی‌خواستم ریسک کنم. سریع لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. داروخونه‌ی سر کوچه هنوز باز بود. با قدمای تند رفتم و یه قرص اورژانسی خواستم. فروشنده با ترحم قرصو داد دستم و منم بدون معطلی با یه بطری آب که تو کیفم داشتم همونجا خوردمش.
     
  
زن

 
قسمت هجدهم: لز
دو سه روز بعد تو دانشگاه همه یه جوری نگاهم می‌کردن و طولی نکشید که تیکه انداختنا شروع شد. احتمالا یکی از دخترا برخلاف اون همه قسمی که داده بودمشون داستان اون روزو به صمیمی‌ترین دوستش گفته و احتمالا قسمش داده بوده که به کسی نگه و اونم احتمالا به صمیمی‌ترین دوستش گفته و احتمالا قسمشم داده و ... همینطوری یه کلاغ چهل کلاغ همه دانشگاه فهمیده بودن !
من که خیلی برام مهم نبود ولی دلم برای آرمین سوخت. با دخترایی که اون روز خونه‌م بودن دعوا کردم و دیگه راشون ندادم. بعدشم رفتم پیش آرمین که براش توضیح بدم و از دلش در بیارم ولی متوجه شدم اونم انگار خیلی بدش نیومده از این پخش شدن داستان ! انگار خوشحاله که همه فهمیدن اون منو کرده !
خب. که این طور. البته. چرا که نه. اینم از درس زندگی امروزمون. خدا رو شکر !
حالا که دخترا از پیشم رفته بودن دوباره پناه بردم به اینستاگرام. کامنتا رو می‌خوندم که از بدنم تعریف کرده بودن. به خودم می‌گفتم بهار تو می‌تونی از اینم بهتر باشی. هیکلم خوب بود ولی دوس داشتم عضلانی‌تر و خوش‌تراش‌تر بشم. اشتیاق وصف ناپذیری داشتم برای بهترین بودن و می‌خواستم یه طوری باشم که هر دختری که منو می‌بینه ازم متنفر باشه. می‌خواستم پسرا تو حسرت داشتن من بسوزن.
تصمیم گرفتم برم باشگاه. یه باشگاه چند تا خیابون اون‌ورتر از خونه‌م بود. اینستاشو چک کردم. یه جای شیک پر از دستگاهای مدرن بود. زنگ زدم و همون روز عصر رفتم برای ثبت‌نام. یه خانم میانسال خیلی جدی پشت میز پذیرش بود. یه فرم بهم داد و کارت کشید و یه دختره رو صدا کرد به اسم شیدا و گفت این مربیته.
یه دختر خیلی خوشگل و ناز بود با موهای مشکی با تاپ ورزشی تنگ و ممه‌های بزرگ و یه لبخند پرانرژی. سلام کرد و باهام دست داد و گفت من اسمم شیداست. گفتم منم بهارم. می‌خوام یه کم بدنمو بسازم. به سر تا پام نگاه کرد و گفت آخه خوشگله تو که بدنت عالیه ! خندیدم. خیلی ازش خوشم اومد. نگاش کردم. قدش یه کم از من کوتاه‌تر بود، ولی بدنش سفت و عضلانی بود، با یه کمر باریک و کون خوش‌فرم که تو لگینگ مشکیش برق می‌زد. گفتم میخوام بازوهام مثل تو سفت باشن. گفت می‌دونم چی می‌خوای. از فردا ساعت ۶ عصر بیا. لباس مناسبم بیار. حس خوبی بهش داشتم. قوی و مهربون به نظر می‌رسید.
فردا رفتم یه ست ورزشی گرون خریدم. یه لگینگ آبی کاربنی و یه تاپ مشکی با خطوط آبی با یه کفش نایکی مشکی. ساعت پنج و نیم رفتم باشگاه. لباسامو که عوض کردم اونم رسید. گفت اوف بهار جونو ببین. خیلی انرژی مثبت بود. همش می‌خندید و ازم تعریف می‌کرد. زیر نظرش شروع کردم. رو سرم وایساده بود و هر حرکتو چک می‌کرد. مثلا می‌گفت پاهاتو این‌جوری باز کن یا کونتو بیشتر بده عقب. دستشو رو بدنم می‌ذاشت تا درست ژست بگیرم. بعضی وقتا حس می‌کردم دستشو زیادی نگه می‌داره یا جاهایی می‌ذاره که شاید لازم نباشه. از فکر به این موضوع احساس خوبی داشتم. به روش نمی‌آوردم تا ادامه بده.
چند جلسه که گذشت دیگه حسابی با شیدا صمیمی شدم. بعد تمرین باهم حرف می‌زدیم. از زندگیامون و احساساتمون و واقعا از همه چیز. خیلی دوست خوبی بود. من بعد از بیرون کردن دخترای دانشگاه از خونه خیلی تنها شده بودم. ولی شیدا جای همشونو برام پر کرد. یه روز دستمو گرفت و بهم گفت بهار تو خیلی قشنگی. هم بیرونت هم تو دلت. لپام قرمز شد. گفتم مرسی شیدا، توام همین‌جوری ! واقعا گفتم. خیلی دوسش داشتم.
یه شب به خاطر کار شیدا مجبور شدیم تایم آخر بریم باشگاه. آخراش فقط من و شیدا تو باشگاه تمرین می‌کردیم. تمرینمون که تموم شد و رفتیم تو رختکن هیچکی جز ما اونجا نبود. شیدا گفت بیا بریم دوش بگیریم. گفتم الان که می‌ریم خونه. همونجا دوش بگیریم دیگه. آخه معمولا وقتی بعد باشگاه کاری داشتیم یا جایی می‌خواستیم بریم، همینجا دوش می‌گرفتیم. ولی شیدا گفت خیلی عرق کرده امروز و نمی‌تونه اینجوری تحمل کنه. منم گفتم باشه.
شیدا خیلی سریع لباساشو درآورد و انداخت رو نیمکت. بدنش برق می‌زد. پوست گندمیش با یه لایه عرق خیس شده بود. ممه‌هاش سفت و گرد زیر سوتین ورزشیش معلوم بود. کمرش تا کون خوش‌فرمش یه منحنی قشنگی داشت. رفت توی یکی از پنج تا کابین اونجا و آبو باز کرد. منم لباسامو درآوردم و با یه شرت و سوتین سفید داشتم می‌رفتم تو یه کابین دیگه که شیدا آبو بست و گفت بهار جونم بیا اینجا پیش من دوش بگیر !!!
چی ؟؟؟ هنگ کردم. بهش نگاه کردم دیدم خیلی عادی داره لبخند می‌زنه. به اطراف نگاه کردم. گفت کسی نیست نگران نباش. نمی‌دونستم چیکار کنم. از فکر دوش گرفتن با شیدا خوشم اومده بود ولی خب برام عجیب بود. گفتم خانم امیری ناراحت نشه ؟ (امیری همون خانمه بود که روز اول ثبت نامم کرد. باشگاهو می‌گردوند. خیلی گنده دماغ بود). شیدا گفت نه خیالت راحت. اون فعلا باید باشگاهو جارو کنه و تی بکشه. نمی‌دونستم چی بگم. گفت بیا دیگه. تو چشاش پر از خواهش بود. بیا خوش می‌گذره. گفتم باشه و رفتم سمتش. گل از گلش شکفت.
کابین حموم یه فضای تنگ بود با دیوارای کاشی سفید و یه دوش نقره‌ای که از سقف آویزون بود. یه کم رفت کنار که منم جا بشم. بدنش کامل جلوم بود. سوتینشو در آورد و ممه‌هاش افتادن بیرون و یه کم تکون خوردن. نوکشون یه قهوه‌ای خیلی خوشرنگ بود. بعد شرتشو کشید پایین. بالای کسش یه خط عمودی باریک مو نگه داشته بود که با پوست گندمیش تضاد قشنگی داشت. قلبم تند می‌زد و خیره نگاش می‌کردم. آبو باز کرد و رفت زیر دوش. قطره‌ها از موهاش می‌چکیدن رو شونه‌هاش. از گردنش سر می‌خوردن پایین بین ممه‌هاش و از شکم تختش می‌ریختن رو رونای سفت ورزشکاریش. به خودم گفتم این دختر چقدر قشنگه ! یهو گفت نخوری منو ! در بیار اینارو !
به خودم اومدم. با تردید و خجالت، خیلی کند سوتینمو باز کردم و ممه‌هام آزاد شدن. بزرگ و سفت با نوک صورتی. شیدا وایساده بود و نگاه می‌کرد. شرتمم کشیدم پایین. کس کلوچه‌ای صورتیم زیر بخار دوش گم بود. حس عجیبی داشتم. گفت بیا اینجا عزیزم. رفتم زیر آب کنارش. بدنم داغ شده بود. نه فقط از آب. از این که شیدا کنارم بود و داشت نگام می‌کرد. چشماش رو بدنم قفل بود. گفت بهار جونم چه تیکه‌ای هستی تو ! آب از موهام چکه می‌کرد رو صورتم. یه تارشو کنار زدم و با خجالت گفتم مرسی. تو که خودت تیکه‌تری !
یه قدم اومد نزدیک‌تر. فاصله‌مون الان فقط چند سانت بود. بخار دورمون پیچیده بود و صدای آب همه جا رو پر کرده بود. نگام کرد. چشمای قهوه‌ای تیره‌ش پر از یه برق عجیب بود. آب از شونه‌ش سر می‌خورد رو ممه‌ش و یه خط باریک درست کرده بود که تا نافش می‌رفت. دستشو گذاشت رو شونم. انگشتاش گرم و خیس بودن. یه حس لرز ریز تو بدنم انداخت. نمی‌تونستم تو صورتش نگاه کنم. چشمو چرخوندم سمت دستای خوشگلش. آب از موهام می‌چکید رو شون. انگشتاش از شونم سر خورد پایین. رو بازوم. انگشتاش آروم رو پوستم خط می‌کشیدن. بدنم داغ‌تر شد. هم ترسیده بودم هم بدجوری تحریک شده بودم.
یه قدم دیگه اومد جلو. حالا بدنش تقریباً بهم چسبیده بود. دستشو گذاشت رو گردنم و صورتمو کشید سمت خودش. لبشو آروم گذاشت رو لبم. نرم و گرم و خیس از آب. با طعم شیرین رژش. اول فقط لبامونو به هم فشار دادیم. انگار داشت امتحانم می‌کرد. بعد زبونش آروم لای لبامو باز کرد و یه رقص کوچیک با زبونمو شروع کرد. به به. چقدر خوب می‌بوسید. خیلی خیلی خوشم اومد. دوست داشتم ساعت‌ها ببوسمش. دستامو گذاشتم رو پشتش. پوستش زیر انگشتام خیس و صاف بود. بدنش وقتی نفس می‌کشید یه کم تکون می‌خوردن. خودمو بیش‌تر بهش چسبوندم. ممه‌هام به ممه‌هاش فشار می‌دادن. نوک سینه‌م به نوک سینه‌ش می‌مالید و یه حس بی‌نظیر تو بدنم پخش می‌شد.
باورم نمی‌شد دارم یه دخترو می‌بوسم !
عقب کشید و نگام کرد. چشماش پر از شهوت بود ولی یه لطافتی توشون داشت. گفت خوبه ؟ آروم گفتم خیلی ! دوباره لبشو گذاشت رو لبم. این بار عمیق‌تر. زبونش تو دهنم می‌چرخید. دستش از کمرم رفت بالا رو پهلوهام. رد نگشتای خیس و گرمش رو پوستم می‌سوخت. رسید به ممه‌م. دورشو نوازش کرد. انگشت شستشو آروم رو پوست زیر ممه‌م می‌کشید. بعد آروم گرفتش تو دستش. یه فشار کوچیک داد. ناله‌م تو دهنش پیچید. نوک سینه‌م زیر انگشتاش سفت شده بود. با شست و اشاره‌ش آروم نوکشو پیچوند. یه آه بلند ازم در اومد. صورتشو برد عقب و نگام کرد. گفت وای چقدر خوشگلی وقتی این‌جوری می‌شی !
دستشو از ممه‌م کشید پایین رو شکمم. انگشتاشو کرد تو نافم. بعد رفتن پایین‌تر تا به کسم رسید. ناخودآگاه دستشو گرفتم. نمی‌دونم چرا ! چه فرقی داشت برام دختر باشه یا پسر. هیچی واقعا ! صورتمو گرفت و نگام کرد. گفت خودتو شل کن بهار جونم. خندیدم و دستشو ول کردم.
زانو زد جلوم. آب از موهاش چکه می‌کرد رو رونام. دستاشو گذاشت بین پاهام و از هم بازشون کرد. پشتمو تکیه دادم به دیوار. سردی دیوار رو پوست گرمم حس خوشایندی بود. کمرمو دادم جلو و پاهامو خوب از هم باز کردم. حالا کس صورتی پهنم جلوی صورتش بود.
سرشو برد بین پاهام. نفسش داغش به کسم خورد. زبونشو آروم کشید رو کسم. یه فشار خیس و گرم از پایین تا بالا. آه کشیدم و دستامو گرفتم به دیوار پشت سرم که نیفتم. زبونشو نرم و با حوصله دور کسم می‌چرخوند. اول فقط لبه‌ها رو نوازش کرد. بعد آروم زبونشو فرو کرد تو. داغ و خیس بود. یه حس لذت قوی تا مغز استخونم رفت. ناله‌م بلند شد. صدام تو رختکن می‌پیچید و با صدای آب قاطی می‌شد.
دستشو آورد بالا و با انگشت شستش آروم بالای کسمو مالید. وقتی کلیتمو فشار می‌داد بدنم تکون می‌خورد. زبونشو تندتر کرد. از پایین تا بالا لیس می‌زد. هر بار یه کم عمیق‌تر. بدنم داغ شده بود. انگار تو آتیش بودم. فقط ناله می‌کردم و انگشتام تو موهاش پیچیده بود. موهاشو گرفتم و سرشو بیشتر فشار دادم به کسم. زبونش حالا تندتر کار می‌کرد. یه ریتم تند و نرم که دیوونه‌م می‌کرد. بدنم منقبض شده بود. پاهامو دو طرف سرش فشار دادم. کنترلی رو ناله‌هام نداشتم. خیلی نزدیک بودم. پاهام شروع کرد به لرزیدن. فقط دستامو رو دیوار محکم گرفتم که تعادلمو نگه دارم. انگشت شستشو که یه کم محکم‌تر رو کلیتوریسم فشار داد و دورش چرخوند دیگه چیری نفهمیدم. یه موج شدید تو بدنم دوید. با یه آه بلند و کشیده ارضا شدم. بدنم می‌لرزید و تکون می‌خورد. بعد شل شدم و نشستم کف حموم. چشام بسته بود. بعد از چند ثانیه که تو این دنیا نبودم دیدم شیدا بغلم کرده و شروع کرده به بوسیدنم. آخ آخ. چه حالی داشتم. بدن خیسش به بدنم چسبیده بود و همه جای بدنمو می‌بوسید. چه حس فوق‌العاده‌ای بود. همینطور که داشتم به حس لبش روی پوستم فکر می‌کردم، خدا خدا می‌کردم بازم شیدا بخواد این کارو باهام بکنه.
     
  
مرد

 
مثل همیشه عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییی
     
  
زن

 
قسمت نوزدهم: بهترین بازی
یه روز بعد از دانشگاه رفتم یه بستنی بخورم. بستنیو خریدم و اومدم تو ماشین. دیدم نوتیف اینستا اومد که یه عکس از کونت بده همین الان ! توجهم جلب شد ! باز کردم دیدم یه پسره‌س تو اینستا. رفتم تو پروفایلش. خوشتیپ و پولدار و باکلاس بود. رفتم تو صفحه چت. بدون سلام و اینا همین یه جمله رو نوشته بود. یه عکس از کونت بده همین الان. یه جوری شدم. عجیب بود لحنش. خوشم اومده بود. بدنم سرد شد. براش نوشتم چشم ! جواب داد زود ! به اطرافم نگاه کردم. خلوت نبود ! ولی می‌خواستم عکسو براش بفرستم !!!
بستنیو گذاشتم کنار. در حالی که داشتم اطرفو می‌پاییدم دکمه شلوارمو باز کردم. قلبم تند تند می‌زد. چه هیجانی داشت ! کونمو دادم بالا از رو صندلی تا بتونم شلوارمو بکشم پایین از پشت. گوشیمو بردم زیر کونم ولی مانتوم جلو راهو گرفته بود.مانتومو با اون دستم بالا نگه داشتم از پشت و عکس گرفتم.
قلبم هنوز تند تند می‌زد. دستام از هیجان یخ کرده بودن. یه نگاه سریع به عکس انداختم. شلوارم تا زیر خط کونم پایین اومده بود و مانتوم رو کمرم جمع شده بود و کونم حسابی توی کادر افتاده بود. سفید و گرد. با یه خط وسط که به خاطر زاویه دوربین یه کم باز شده بود. اوف. انگشتام یه کم لرزید وقتی دکمه ارسال رو زدم.
چند ثانیه گذشت و هیچ جوابی نیومد. یهو نوتیف اومد. بازش کردم. خوبه. حالا از کست. یه لحظه خشکم زد. نگاهم رو چرخوندم اطراف. چند تا ماشین اون‌طرف‌تر پارک کرده بودن، یه زن و مرد هم داشتن از پیاده‌رو رد می‌شدن. ولی حس شهوتم دیگه از کنترل خارج شده بود. نوشتم باشه، صبر کن !
بستنی که کنارم بود داشت آب می‌شد و یه کم ریخته بود رو صندلی. ولی دیگه برام مهم نبود. شلوارمو بیشتر کشیدم پایین، تا رو زانوهام. پاهامو یه کم باز کردم. ولی هنوز نمی‌شد درست عکس بگیرم. مانتومو با دندونام گرفتم و بالا کشیدم. طوری که شکمم و خط کسم معلوم بشه. گوشی رو بردم پایین. زاویه رو تنظیم کردم. نور افتاده بود رو پوستم و سفیدی رونام حسابی توی چشم می‌زد. کسم یه کم خیس شده بود از هیجان. همین که عکسو گرفتم بدون معطلی فرستادمش.
جوابش سریع اومد: آفرین. الان کجایی؟ قلبم داشت از سینه‌م می‌زد بیرون. نوشتم توی ماشین. نوشت کجا ؟ نوشتم کنار یه بستنی‌فروشی. نوشت لوکیشن بفرست. می‌خوام ببینمت!
شت. ترسیدم. این دیگه واقعی بود، نه چت ! ولی اون حس شهوت و هیجان دیگه مغزم رو خاموش کرده بود. لوکیشن رو براش فرستادم و نوشتم زود بیا لطفا !!!!!!!
ده دقیقه بعد یه ماشین مشکی خوشگل جلوم پارک کرد. درش که باز شد، پسره پیاده شد. همون چیزی بود که تو پروفایلش بود. قدبلند و عضلانی. با یه تی‌شرت تنگ که عضله‌هاشو نشون می‌داد و یه عینک آفتابی که بهش یه جذابیت خاص می‌داد.
قلبم تند تند می‌زد. الان باید چیکار کنم ؟ اومد سمتم. شت شت شت. درو قفل کردم. اومد سمت شیشه‌م. یه زرده شیشه رو دادم پایین. گفت خودتی؟ و به بدن و پاهام نگاه کرد. متوجه شد که همون لباسای تو عکسن. سرمو تکون دادم و گفتم آره. گفت پاشو بیا تو ماشین من. معطل جواب نموند و رفت تو ماشنش نشست.
شلوارمو سریع درست کردم، بستنی آب‌شده رو پرت کردم بیرون و با پاهایی که یه کم می‌لرزید رفتم سمت ماشینش. چرا ؟ به خدا اگه بدونم. فقط می‌دونستم باید هر کاری می‌گه انجام بدم.
در سمت شاگردو باز کردمو نشستم. بوی عطرش فضای ماشین رو پر کرده بود. یه بوی تند و مردونه. گفت عکسات خوب بودن. دستشو گذاشت رو رونم و آروم فشار داد. بدنم داغ شد. منتظر بود ولی من چیزی برای گفتن نداشتم. لبخند زد. دستشو آروم بالا برد و از زیر مانتوم رفت سمت کمرم. انگشتاش سرد بودن و همین که به پوستم خوردن یه لرز خوشایند تو تنم دوید. گفت می‌خوام همون کونی که تو عکس دیدمو لمس کنم.
دکمه شلوارمو باز کردم !!! شلوارمو یه کم کشید پایین. سخت بود. چرخیدم سمتش پنجره. طوری که کونم یه کم از صندلی بلند بشه. دستشو برد تو شلوارم. دوطرفکونمو خوب مالید. بعد دستشو برد وسط و انگشتشو گذاشت رو سوراخ کونم. یه کم فشار داد.
کونمو جمع کردم و خودم کشیدم بالا. با اون یکی دستش شونمو رو به پایین فشار داد. گفت بشین آروم باش. دستشو برد پایین‌تر بین پاهام. انگشتاش خیسی کسمو حس کردن. گفت می‌دوستم خوشت میاد. تو واقعاً جنده‌ای. از حرفش خوشم اومد.
چند تا پسر داشتن تو اشینو نگاه می‌کردن. ترسیدم. دستشو گرفتم و آروم کشیدم کنار. نشستم و رومو به سمتش کردم. با یه صدای نرم و بازیگوش گفتم صبر کن. من الان باید برم خونه. تولدمه و بابا مامان منتظرمن. با یه لحن که هم معصومانه بود هم اذیت‌کننده گفتم ببخشید دیگه ! ولی قول بده بهم که فردا یه جای بهتر همدیگه رو ببینیم. باشه ؟!!! یه جوری نگاه کیرش کردم که انگار تنها خواسته من از دنیا کیر طلایی ایشونه ! دستمو گذاشتم رو کیرشو یه فشار کوچیک دادم و با یه نگاه پر از ناز گفتم باشه ؟؟ گفت باشه. بهت مسیج می‌دم لوکیشنو. معلوم بود تو ذوقش خورده ولی نمی‌خواست کاراکترش بهم بخوره !
شلوارمو آروم درست کردم و از ماشینش پیاده شدم. یه نگاه از پشت شیشه بهش انداختم. داشت با بهت نگاهم می‌کرد. انگار نمی‌تونست بفهمه چی شده. باور نمی‌کرد یه همچین جنده حرف کوش کن مشتاق کیر خوشگل و خفنی گیرش اومده. لبخند زدم و با قدم‌های آروم رفتم سمت ماشین خودم. وقتی نشستم پشت فرمون یه نفس عمیق کشیدم. بدنم هنوز داغ بود. قلبم تند می‌زد و یه حس پیروزی عجیب تو وجودم موج می‌زد. سوییچو چرخوندم و ماشینو روشن کردم و گازشو گرفتم و رفتم. هی تو آینه نگاه کردم که دنبال نکنه. رفتم سمت باشگاه. نمی‌خواستم برم خونه که نکنه دنبالم کرده باشه. پارک کردم ولی ازش خبری نبود خداروشکر.
گوشیمو برداشتم رفتم تو اینستا. یه نگاه به پروفایلش انداختم. همون عکسای باکلاس و ماشین گرون‌قیمتش و بدون اینکه حتی یه لحظه تردید کنم بلاکش کردم. گوشی رو پرت کردم رو صندلی کنارم و یه خنده بلند از ته دل زدم. حسش فوق‌العاده بود ! اون لحن دستوری و مغرورش. دستمالی کردنم. اون که خیسیمو حس کرده بود. امیدوار کردنش و حالا این که دیگه هیچ راهی نداشت بهم برسه.
تصور کردم الان داره تو ماشینش با خودش فکر می‌کنه چی شد. شاید داره بهم پیام می‌ده و می‌بینه نمی‌رسه. یا شاید داره به اون لحظه‌ای که انگشتاش رو بدنم بود فکر می‌کنه و دیوونه می‌شه که دیگه نمی‌تونه تکرارش کنه. این فکرا مثل یه ابر صورتی خوشبو تو ماشینو پر کرده بود..
دستمو گذاشتم رو رونم. همون‌جایی که چند دقیقه پیش دستش بود و آروم مالیدمش. گرمای لمسشو حس می‌کردم. ولی حالا فقط مال خودم بود. به خودم گفتم این دیگه بهترین بازیم بود ! از اینکه اینجوری اذیتش کرده بودم. از اینکه یه پسر مثل اون رو اینجوری تشنه نگه داشته بودم و بعد ولش کرده بودم دیوانه‌وار لذت می‌بردم. حس خواسته شدنم، اون نگاه پر از هوس تو چشاش همه‌ش مال من بود و حالا فقط من تصمیم گرفته بودم که تمومش کنم.
تو آینه یه نگاه به خودم انداختم. موهام که یه کم بهم ریخته بود. لبخند شیطانی که هنوز رو لبام بود. با خودم گفتم بهار تو واقعاً یه جنده خطرناکی !
     
  
زن

 
اعلام ویژه
به مناسبت تولدم دو قسمت 20 و 21 رو به صورت یک قسمت ویژه با هم ارسال می‌شه.
به نظرم به خاطر داستان خاصش اصلا از دستش ندین !
     
  ویرایش شده توسط: BahaarKh   
مرد

 
بهار خانم
سلام ، تولدتون مبارک ، صدو بیست ساله بشید ایشالا .
امیدوارم همیشه سالم و شاد و خوشبخت باشی ، تا سالها بتونی داستانهای عالی بنویسی
     
  
زن

 
قسمت بیستم و بیست و یکم : اپیزود ویژه پایان فصل اول و تولد نویسنده
شیدا تازه از پیشم رفته بود و من بی‌حال از یه سکس طولانی که توش هر کدوممون دو بار ارضا شده بودیم دراز کشیده بودم و تو اینستا می‌چرخیدم. چشمم به پیج یه عکاس افتاد به اسمش ماکان. عکساش خیلی عجیب بودن. تم خشن و دارکی داشتن. دخترایی که ازشون عکس گرفته بود همه یه حسی تو صورتشون بود که آدمو منقلب می‌کرد. لباسا و ژستا هم اصلا معمولی نبود. انگار یکی اون دخترا رو اسیر کرده بود یا شکنجه می‌داد. عکسا همه پر از سایه و نور قرمز بود. مخصوصا یه عکس داشت از یه دختره که دست‌بند سیاه چرمی دور مچش بود و یه طناب دور گردنش بسته شده بود. چشاش نیمه بسته بود و انگار به زور جلوی ریختن اشکشو گرفته بود. نور قرمز رو پوست سفیدش خیلی جلوه سکسی‌ای داشت. نمی‌دونستم چرا ولی یه حس کشش عجیبی به اون وضعیت دختره داشتم. حس می‌کردم دختره توی اوج شهوته. پا شدم جلوی آینه و ادای دختره رو در آوردم. اووف. چه دیوونه کننده بود این ژست. حس کردم انگار وسط سکس دارم خودمو می‌بینم.
دایرکت دادم و از عکساش تعریف کردم و گفتم کاراتون خیلی خاصن و خیلی حس عجیبی تو آدم ایجاد می‌کنن. جواب داد بله. همینطوره. آدمای کمی هستن که بتونن از مدلشون حس درستو بگیرن. مثل اینکه خیلی از خود متشکر بود. البته حق داشت. واقعا کارش خوب بود. بهش گفتم امکانش هست که یه قرار بذاریم برای عکاسی ؟ از من. یه ذره دیر جواب داد. گفت عکساتو نگاه کردم تو به درد کار من نمی‌خوری. عه. عجب آدم تخسیه. گفت وا ! چرا ؟ گفت آدمای کمی هستن که قدر هنر منو درک کنن و بهاشو بتونن بپردازن. عجب آدم مغروریه ! گفتم جناب من مشکلی بابت هزینه ندارم. هر چقدر بشه تقدیم می‌کنم. جواب داد خانم من در مورد پول صحبت نمی‌کنم. عکسارو نگاه کن ! این عکسا قیمت ندارن. احساسی که این عکسا منتقل می‌کنن رو نمی‌تونی با پول بخری ! خوشم اومد که اینقدر کارش براش ارزش داره. گفتم حتما همینطوره قصد جسارت نداشتم. منم قدر عکسای شما رو می‌دونم که دارم اصرار می‌کنم دیگه.
خلاصه اینقدر حرف زدیم که راضیش کردم از من عکاسی کنه. اونم شرط گذاشت که باید کامل و دربست هر چی می‌گه گوش کنم و هر کاری می‌گه انجام بدم. حق اعتراض نداشته باشم و کاملا بهش اعتماد کنم. منم گفتم قبوله و قول می‌دم کاملا گوش به فرمانش باشم.
قرار شد دو روز دیگه برم استودیوش. لوکیشن فرستاد. یه جایی بود تقریبا مرکز شهر. بعد یه سری عکس فرستاد که تو پیجش نبود. گفت گریمورم نیست و خودت باید آرایش کنی خودتو. مثل این عکسا. منم تشکر کردم و منتظر پس فردا شدم. دیگه کار من این دو روز شده بود نگاه کردن به اون عکسا. اینقد با دیدنشون تحریک شده بودم که مجبور شدم خودراضایی کنم ! خیلی عکسای خفنی بودن. تمشون مثل عکسای توی پیجش بود ولی اینا خیلی وحشی‌تر و سکسی‌تر بودن. هی خودمو به جای اون دخترا می‌ذاشتم و سعی می‌کردم اداشونو در بیارم. آرایششونو اینقدر تمرین کردم که یاد گرفتم. دل تو دلم نبود که خودم سوژه اون عکسا باشم. دیگه اصلا گذاشتنشون تو اینستا برام مهم نبود. دوست داشتم اون ژستا و اون حالت نگاها رو با بدن خودم و تو صورت خودم ببینم.
دوشنبه دوش گرفتم و رفتم به آدرسی که فرستاده بود. یه ساختمون قدیمی بود با یه در آهنی. زنگ زدم. ماکان با یه صدای خشک از آیفون گفت بیا زیرزمین. پله‌ها رو پایین رفتم. بوی چوب کهنه و سیگار تو هوا بود. در استودیو باز بود. رفتم تو. یه فضای بزرگ یه دست بی‌پنجره بود با دیوارای آجری تیره و چند تا نور قرمز کم‌رنگ. یه سری لامپ و وسایل نورپردازی هم این ور و اور بودن. ماکان اونجا دست به سینه وایساده بود. قد بلند، چارشونه، کچل، ته ریش. دست به سینه با تی‌شرت مشکی و شلوار جین تیره. نگاش یه جوری بود که انگار از بودن من اونجا راضی نیست. سلام کردم و رفتم سمتش. خیلی سرد گفت سلام. لباسات اونجان. اینارو عوض کن. یه حس سرد و محکم داشت. به یه اتاقکی گوشه استودیو اشاره کرد.
بابا یه احوال‌پرسی‌ای چیزی. البته جرات نکردم اینو بهش بگم. انگار که رییسم باشه فقط گفتم چشم و مثل یه دختر خوب رفتم لباسمو عوض کنم ! البته به خاطر قولی که داده بودم نبود. خودش یه جذبه خاصی داشت که سریع منو گرفت.
تو اتاقک یه میز آرایش بود و کلی لوازم آرایش و گریم. رو یه صندلی یه سری لباس بود. برشون داشتم. یه کورست مشکی چرم براق و یه شورت کوچولوی مشکی. کنار صندلی رو زمین هم یه جفت بوت ساق بلند تا بالای زانو گذاشته بود. و البته که اونا هم براق و مشکی بودن ! حس خوبی داشتم. لباسا که مثل همون عکسا بودن !
لباسامو درآوردم. کورستو واقعا به زور پوشیدم. چرمش خیلی سفت بود. همه جلوش از سینه تا تا زیر شکم بند داشت. به زور بندا رو به هم رسوندم و بستمشون. به زور نفس می‌کشیدم ولی سینه‌هامو گرد و با فشار بالا نگه می‌داشت و کمرمو تنگ کرده بود. انگار بدنمو تو یه قفس محکم قفل کرده بودن ولی خیلی خفن شده بود. شورته ضخیم بود ولی حسابی کش اومده بود تو بدنم. حس می‌کردم اگه نور توش می‌افتاد و خوب دقت می‌کردی شاید می‌شد خط کسمو ببینی. کفشا هم کلی بند داشتن و طول کشید پوشیدنشون. راحت نبودن ولی خیلی پاهامو کشیده‌تر نشون می‌دادن. به خودم تو آینه نگاه کردم. حس عجیبی بود. درست شبیه اون عکسا شده بودم. اون حس خاص دوباره توم بیدار شد. یه رژ تیره از رو میز برداشتم و به لبام زدم. تصویر توی آینه انگار یه آدم دیگه، نه ! یه بهار دیگه بود. یه بهار از یه دنیای دیگه. از این که مثل اون عکسا بودم حسابی تحریک شده بودم. و فکر این که تا چند دقیقه دیگه مثل اون عکسا باید ژست بگیرم شهوت زیادی رو توم راه انداخته بود.
اومدم بیرون. ماکان داشت با دقت زیادی وسایلشو اطراف یه تخت می‌چید. نگاش کردم. هی لامپاشو جابه‌جا می‌کرد و هی با دوربینش به تخت نگاه می‌کرد و دوباره می‌رفت یه چیزیو جابه‌جا می‌کرد تا تصویرش اون چیزی باشه که می‌خواد. چقدر کارشو دوست داشت ! متوجه من شد و دست از کار کشید. با یه نگاه سرد منو از سر تا پا برانداز کرد. نشون نمی‌داد ولی مطمئنم خوشش اومده بود. خداییش از همه اون مدلایی که تو عکساش بودن این لباس به من بیش‌تر می‌اومد. ممه‌هام واقعا با اون فشاری که اون کرست به بالا بهشون می‌داد خیلی چشم‌نواز شده بودن. رنگ سفید پوستم با اون چرم براق باعث ش... با صدای تندش از فکر پریدم. بشین رو تخت ! یه تخت کهنه آهنی بود با یه رو تختی مشکی براق (!) که سه طرفش نرده داشت و یه سری زنجیر از اون نرده‌ها آویزون بودن. پس اینجا باید عکس بگیرم. کنجکاو و تحریک شده نشستم رو تخت. سرد بود.
اومد سمتم. حالا که نزدیک بود معلوم شد چقد بلنده. ترسناک بود هیبتش تو این فاصله. گفت دستاتو بیار بالا. گفتم چی ؟ داد زد گفتم بیار بالا دستاتو ! وقتمو نگیر ! میخوای عکس بگیری با نه ؟ بعد بدون اینکه منتظر جوابم بمونه دوتا مچ‌بند چرمی رو دور مچ‌هام بست. نفسم بند اومد. این چرا اینجوریه ؟ خواستم دستمو بکشم عقب که سفت گرفتشونو داد زد مگه من نگفته بودم وقتی میای هرچی می‌گم انجام می‌دی ؟ راست می‌گفت ولی یهو شوکه‌م کرده بود. گفتم آخه ... داد زد آخه و زهر مار ... مچ‌بندا رو سفت کرد. خون تو دستام گیر کرد. بعد هر کدومو به زنجیرای یه طرف تخت قفل کرد. ترسیده بودم حسابی. می‌خواستم داد بزنم که یهو زنجیرا رو کشید و دستام با فشار زیادی کش اومد. یه آخ بلند گفتم. کامران داد زد گفت سااااکت ! چنان فریادی کشید که واقعا قالب تهی کردم. تو چشام نگاه کرد و محکم گفت نترس ! بذار کارمو درست انجام بدم ! یا همین الان این مسخره‌بازیارو تموم می‌کنی یا خبری از اون عکسا نیست. نمی‌دونستم چیکار کنم. هم ترسیده بودم از کاراش. هم حس کردم واقعا اینا بخشی از کارشه و می‌دونه داره چیکار می‌کنه. بالاخره من که اولین سوژه عکسش نیستم. نگاش تو مغزم نفوذ کرده بود و انگار فهمید به چی فکر می‌کنم. زنجیرارو محکم‌تر کرد و گفت پس دیگه ادا در نیار. مثل یه دختر حرف گوش کن هر چی می‌گم انجام بده. فهمیدی ؟ سرمو تکون دادم. گفت اینجوری نه. فهمیدی ؟ گفتم آره. داد زد اره نه. چشم ! نگاش کردم و آروم گفتم چشم ! گفت نشنیدم. بلند گفتم چشم. چشم. هر چی بگی انجام می‌دم. چشم.
اووف. این چشم گفتنا و این حرف شنوی تحریکم کرده بود !
شونه‌هام سفت شده بود و عضلات بازوم گرفته بود. نمی‌تونستم تکون بخورم. تا حالا اینجوری کنترل بدنمو از دست نداده بودم. یه حس عجیبی بود. مثل اینکه دیگه مال خودم نبودم. این فکر یه جور ترس لذت‌بخش بهم داد.
گفت پاهاتو باز کن. صداش پر از قدرت بود. نه سوال بود نه پیشنهاد. دستور بود. پاهامو یه کم باز کردم. با یه صدای تند گفت بیشتر. خودش اومد جلو و با دستش پاهامو از هم باز کرد. یه طناب قرمز برداشت و دور مچ پاهام پیچید و بعد محکم به پایه‌های تخت بستشون. بدنم حالا کامل باز شده بود. یه حس عریانی بهم دست داد. مثل اینکه دیگه هیچی برای قایم کردن نداشتم. نمی‌تونستم حتی یه سانت تکون بخورم. تنم مور مور شد. یه حس مغلوبیت عمیق تو دلم پیچید. اینکه اون همه‌چیو دستش گرفته بود و من فقط باید می‌پذیرفتم. این فکر بد جوری تحریکم کرده بود.
رفت پشت دوربین و شروع کرد عکس گرفتن. گفت به من نگاه کن. چشامو بهش دوختم. نگاهش سرد و سنگین بود. نور فلش تو چشام می‌زد. گفت سرتو کج کن. سعی کردم مثل اون عکسا ژست بگیرم. ولی با یه صدای آروم گفت نه. افتضاحه. هیچی توش نیست. انگار با من حرف نمی‌زد. مخاطبش بیش‌تر خودش بود.
دوربینو گذاشت زمین و اومد نزدیک. گفت صورتتو بالا بگیر. سرمو بلند کردم. یهو با یه حرکت سریع یه سیلی محکم به گونه‌م زد ! صدای دستش تو مغزم پیچید. جیغ زدم گفتم چیکار می‌کنی !؟ سعی کردم دستمو وا کنم. بیش‌تر از اینکه ترسیده باشم بهم برخورده بود. دیدم عصبانی داره نگام می‌کنه. گفتم می‌دونستم این اینکاره نیست. بازم با خودش حرف می‌زد. انگار من اصلا آدم نیستم. گفتم چرا زدی ؟ داد زد مگه قول ندادی هر کاری کردم هیچی نگی ؟ ای بابا. راست می‌گفت. گفتم آره ولی ... گفت ولی نداره. من بهت گفتم بود تو نمی‌تونی. حالا پا شو برو ببینم. شروع کرد به باز کردن پاهام.
گفتم نه نه باز نکن. سعی کردم پامو بکشم که نتونه باز کنه. گفتم ماکان جان ببخشید یادم نبود. یهو زدی شوک شدم. ادامه بده قربونت بشک به خدا دیگه چیزی نمی‌گم. گفت خفه شو. به من نگو ماکان جان. و ادامه داد به باز کردن. عجب سرتقی بود. خیلی خوشم میومد از این کاراش. انگار من اصلا هیچ اهمیتی نداشتم براش. گفتم هرچی تو بگی. آقا بگو من چیکار کنم. گفت هیچی دیگه فایده نداره. – بابا به خدا من خیلی دوس دارم تو از من عکس بگیری. تو رو خدا ! – پس چرا اینجوری می‌کنی ؟ (دست از کار کشید انگار یه ذره نرم شد) – آقا من غلط کردم ! – ... (خوشش اومده بود.) – ماکان جا ... ببخشید آقا ماکان خواهش می‌کنم ! - ... – ماکن جان من غلط کردم. گه خوردم. - ... (هیچی نمی‌گفت ولی پا شد.) – آقا ماکان ازت خواهش می‌کنم ! التماس می‌کنم که کارتو ادامه بده. - ... (داشت فکر می‌کرد. به وضوح از این که من التماسش کنم خیلی خوشش اومده بود). – قول می‌دم هر کاری بکنی اعتراض نکنم. خواهش می‌کنم ادامه بده. (راستش خودمم از این جور حرف زدن خوشم اومده بود). – پس دیگه وقت منو نمی‌گیری ؟ - من غلط بکنم اقا ماکان. من اشتباه کردم اعتراض کردم. من غلط کردم. به خدا غلط کردم. (چهار دست و پام بسته بود و کشیده. نمی‌تونستم تکون بخورم. داشتک التماس می‌کردم. از این حس بی‌قدرتی و کوچیکی تحریک شده بودم !) آقا بیا بزن دوباره. بیا بزن تو گوشم. خواهش می‌کنم ! آقا ماکان خواهش می‌کنم !
بدنم یخ زده بود از شهوت. هرچی خودمو کوچیک می‌کردم جلوش بیش‌تر تحریک می‌شدم !
معلوم بود قبول کرده. ولی چیزی نگفت. رفت و یه چیزی از تو وسایلش آورد. یه شلاق طوری بود. یه دسته کوتاه داشت با چند تا رشته تقریبا بیست سانتی. وقتی دیدمش شوک شدم. یه تکون ریز خوردم ولی چیزی نگفتم. اومد سمتم و باهاش یه ضربه به داخل رونم زد. سوزشش مثل یه خط آتیش رو پوستم کشیده شد و یه ناله کوتاه ازم دراومد. یه حس گنگ تو تنم پخش شد. درد داشت ولی یه جور لذت عجیب باهاش قاطی شده بود ! گفت حست باید واقعی باشه. اینجوری مسخره‌ست. شلاقو دوباره کشید رو پام. این بار محکم‌تر. تنم لرزید. یه حس تحقیر شدن تو دلم نشست. داشت منو شلاق می‌زد ! به معنای واقعی کلمه انگار من برده‌شم. این فکر شهوتمو بیشتر کرد !
اومد جلو یه سیلی دیگه بهم زد. صداش تو استودیو پیچید. صورتم کج شد. سوزشش تو گونه‌م پخش شد و چشام پر از اشک شدن. گفت دوباره درست نگاه کن. سرمو بالا گرفتم و این بار چشامو تو چشاش قفل کردم. شلاقو برداشت و یه ضربه دیگه به رونم زد. بازم محکم‌تر. بدنم تکون خورد و زنجیرا صدا دادن. گفت تکون نخور ! صداش پر از تحکم بود و من ناخودآگاه اطاعت کردم. گفتم چشم آقا ماکان. هرچی شما بگین. یه حس عجیب تو دلم بود. اینکه نمی‌تونستم چیزی بگم یا کاری بکنم و فقط باید اطاعت می‌کردم تنمو پر از یه حس شهوت وحشی کرده بود.
چند تا عکس گرفت ولی معلوم بود راضی نیست. زنجیر مچ‌بند و طناب پاهامو باز کرد و گفت برو لبه دیوار وایسا. پا شدم و رفتم سمت دیوار. حس عجیبی داشتم. میخواستم بدونم الان میخواد باهام چیکار کنه. یه جور اشتیاق برای تحقیر شدن و درد کشیدن داشتم !
پای دیوار وایسادم. گفت رو زانوهات بشین. بعد خودش با یه فشار شونه‌مو پایین برد تا زانو زدم. نوک زانوم رو زمین سفت حس درد داشت. سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم. نگاهش از بالا و چشاشی سردش پر از قدرتی بود که نمی‌تونستم ازش فرار کنم.
نورای اونجا رو روم تنظیم کرد. بعد گفت دستاتو ببر پشتت و قفل کن. می‌دونستم چه عکسی می‌خواد. سریع دستامو پشتم بردم و انگشتامو تو هم قفل کردم طوری که سینه‌هام زیر کورست بیشتر بیرون بزنن. بهش گفتم خوبه ؟ شلاقو آروم زد رو گردنم و حرف نباشه. سرتو بنداز پایین. ترسدم جای شلاقه رو گردنم بمونه. سرمو پایین انداختم و موهام ریخت رو صورتم. یه سیلی دیگه به گونه‌م زد. حس تحقیرش تنمو لرزوند. رفت پشت دوربین و چند تا عکس گرفت. به عکسا نگاه کرد تو دوربین. گفت حالتت بده، مسخره‌ست. بلند شو. به دیوار تکیه بده.
بازومو گرفت و منو به طرف دیوار آجری هل داد. دستامو با یه طناب قرمز به یه حلقه بالای دیوار بست و پاهامو با زنجیر به زمین قفل کرد. بازم نمی‌تونستم تکون بخورم. یه نور قرمز برداشت و از پایین انداخت رو بدم. من منتظر این که الان میخواد باهام چیکار کنم. گفت پاهاتو بیشتر باز کن. پاهامو که باز کردم حس کردم کسم خیس خیسه. فکر کردم الان با اون نوری که انداخته می‌تونه ببینه که چطوری خیس کردم براش. یه حس شرم بهم دست داد که شهوتمو بیشتر کرد.
گفت کونتو عقب بده و یه سیلی محکم به کونم زد. کونمو دادم تا می‌شد دادم عقب. می‌خواستم راضی باشه ازم. شلاقو برداشت و زد به کونم. سوزشش مثل یه موج تو بدنم دوید و ناله‌م بلند شد. گفت بلندتر ناله کن ... دوباره زد و گفت بلندتر. بلندتر آه کشیدم. داد زد و گفت گفتم بلندتر ! و شلاقو خیلی محکم زد به کونم. یه آخ بلند گفتم. واقعی. چون بدجوری درد کرد. شروع کردم به ناله کردن. سعی کردم تا می‌شه سکسی. شلاقو زد تو رونم. تاله‌هام دیگه بلند بود. نیازی به بازی کردن نبود. حس مغلوبیتی که داشتم باعث شده بود بدجوری تحریک بشم و ناله‌های سکسیم واقعی و از ته دل بود. انگار دیگه هیچ اختیاری نداشتم و این بی‌قدرتی داشت دیوونه‌م می‌کرد. گفت بچرخ و دوربینو نگاه کن. تا برگشتم یه سیلی به صورتم زد و گفت سرتو بالا نگه دار. سرمو بالا گرفتم و چشامو بهش دوختم. پیش خودم گفتم کاش عکسو بیخیال می‌شد و منو می‌کرد ! چند تا عکس گرفت. بازم ناراضی.
آروم با خودش گفت اینجوری نمیشه. بازم کرد و گفت برو رو تخت دراز بکش. آروم و با درد رفتم سمت تخت. با یه دلهره و اشتیاق دراز کشیدم. حس کردم خیسی کسم داره رو تخت می‌چکه. دوربینشو برداشت و اومد روم. پاهاشو دو طرف بدنم گذاشت. وقتی تو اون موقعیت زیرش بودم دلم می‌خواست دست بزنم به کیرش. شهوت همه وجودمو گرفته بود. یه سیلی دیگه به صورتم زد و گفت چشماتو بهم بدوز. چشامو از جلو شلوارش برداشتم و به چشاش نگاه کردم. نگاه سرد، سنگین و پر از قدرتش. یه حس عجیب تو دلم بود. مثل اینکه دیگه هیچی از خودم باقی نمونده بود، فقط یه وسیله بودم برای دستوراش و این تحقیر داشت تنمو به آتیش می‌کشید. چند تا عکس گرفت. حالا بهتره. چند تا عکس گرفت. به نظر راضی‌تر بود. کاش منو میکرد.
از روم بلند شد و گفت بشین. مشتاقانه اطلاعت کردم. شلاقو برداشت و یه ضربه به روی سینه‌م زد اونجایی که لخت بود و کرست نمی‌پوشوندش. سوزشش نفسمو بند آورد و بدنمو جمع کردم. گفت صاف بشین. سعی کردم دوباره خودمو صاف کنم. یه سیلی به صورتم زد و گفت صاف ! نمی‌فهمی؟ صاف نشستم و چشامو بهش دوختم. یه حس مغلوبیت کامل تو تنم بود. انگار دیگه هیچ اراده‌ای نداشتم. فقط باید گوش می‌دادم. این بی‌قدرتی دیوونه‌م کرده بود. چند تا عکس گرفت. نگاهشون که کرد آروم با خودش گفت جا داره. معلومه. انگار هنوز راضی نشده بود.
دوربینو گذاشت رو سه پایه و اومد نزدیک. چشاش سرد و پر از قدرت بود. با نگاهش منو قفل کرد. بدنم هنوز از رد شلاقا و سیلی‌ها می‌سوخت. خیس عرق بودم. قلبم تند می‌زد. دستور داد: لباساتو دربیار ! اوه ! یه کم با تردید بهش نگاه کردم ولی سریع دستورشو اجرا کردم. با انگشتای لرزون بندای کورستو باز کردم. چرم از تنم جدا شد و ممه‌هام آزاد شدن. خیس عرق بودن و نوکاشون از شهوت سفت شده بودن ! باز دستور دارد: همشو در بیار ! به شورت و کفشم نگاه می‌کرد. شروع کردم به باز کردن بند کفش. طول کشید. تمام این مدت ماکان داشت بهم نگاه می‌کرد. سنگینی نگاهش داشت دیوونم می‌کرد. کفشامو که در آوردم پاهام یه نفسی کشیدنو با دست مالیدمشون. گفت شورتت ! آروم گفتم چشم ! شورتمو آهسته و با خجالت کشیدم پایین. کسم بیرون افتاد. خیس خیس بودم ! دوست نداشتم ببینه با تحقیر کردنم اینجوری تحریکم کرده ولی خوشم میومد که کس آبدارمو نگاه کنه. حس عریانی هم شرم‌آور بود هم شهوانی.
خوب که براندازم کرد گفت رو زانوهات بشین. صداش خشک و آمرانه بود. زانو زدم جلوش. چون من رو تخت بودم و اون رو زمین صورتمون رو به روی هم بود. دستشو آورد زیر چونه‌م و سرمو بالا گرفت. تو چشای سردش که نگاه کردم یه سیلی به صورتم زد. سوزشش تو گونه‌م پخش شد. چشام پر از اشک شدن. گفت سرتو پایین بنداز. سرمو پایین انداختم. موهام ریخت رو صورتم. حس حقارت تنمو داغ‌تر می‌کرد. از بالا داشت نگام می‌کرد. چشام به کاشیای کف بود و منتظر دستور بعدیش بودم. برگرد و چهار دست و پا شو ! قبل اینکه مغزم فکری بکنه، بدنم خودش اطاعت کرد. برگشتم. چهار دست و پا شدم و کونمو تا می‌شد بالا بردم. اومد رو تخت پشت سرم. صدای زیپ شلوارشو شنیدم که پایین کشید !!!
قلبم یه جوری زد که مطمئن بودم داره صداشو می‌شونه !
دستاشو محکم دو طرف پهلوم‌هام گرفت و چنگشون زد. از دردش خوشم اومد. کیرشو حس کردم که به کسم خورد. اوووف. نیازی به هیچ لوبریکنتی نبود. کسم خیس خیس بود. با یه فشار کیرشو محکم تا ته فرستاد توم. آآآآییی. یه ناله بلند ازم در اومد. براش مهم نبود. شروع کرد تند و خشن عقب و جلو کردن. انگار حوصله وقت تلف کردن نداره. هر ضربه‌ش همه بدنمو به جلو پرت می‌کرد ولی با گرفتن پهلوم‌هام نمی‌ذاشت زمین بیفتم. تو حس و حال خودم به این فکر کردم که چقدر مردونه داره می‌کنتم.
بعد از چند دقیقه دستاشو از پهلوم برداشت وگذاشت رو شونه‌هامو فشارشون داد رو زمین. صورتم چسبید به تخت. کمرمو به پایین فشار داد تا خوب خم بشم و کونم بیاد بالا. تلبمه‌هاش محکم و دیوونه‌وار بود. صدای خوردن شکمش به کس وکونم تو استودیو می‌پیچید. اووووووف. کسم دیوونه شده یود. گوشم دیوونه شده بود. دوست داشتم چند ساعت اینجوری بکنتم. دوست داشتم دستای قویش همینجوری تنمو محکم نگه داره.
همونطور که داشت تلمبه می‌زد شروع کرد به سیلی زدن به کونم. داشتم دیوونه می‌شدم. کف دستاش که به کونم می‌خورد انگار بهم می‌گفت تو مال منی ! تو هیچی نیستی ! صدای بلند هر سیلیش تو گوشم حس بی‌نظیری داشت. اینقدر زد که هر دو طرف کونم می‌سوخت. ولی بازم دوست داشتم. گفتم بزن ! محکم بزن ! نمی‌دونستم این حس شهوته، ترسه، تسلیمه، تحقیره. هر چی بود هیچوقت تو عمرم اینقدر تحریک نشده بودم. انگار از حرفم خوشش نیومده بود. گفت خفه ! یهو همونطور که کیرش تو کسم بود یه پاشو برداشت و گذاشت رو سرم ! سر و صورتمو فشار داد پایین و موهام زیر پاش پخش شدن. این چه مدلیه. حس تحقیر شدیدی داشت این حرکتش. فکر کردم به معنای واقعی کلمه الان زیر پاهاشم ! کمرم بدجوری خم شده بود و درد می‌کرد. وقتی شروع به تلمبه زدن کرد با حرکاتش فشار زیادی رو استخونای صورتم حس می‌کردم. با هر حرکتش کسم و صورتم آتیش می‌گرفت. مثل یه سوسک داشت لهم می‌کرد. یه موجود ریز بودم زیر پاها و بدن پر ابهتش. یه حس شهوت عجیبی از اون پوزیشن تو قلبم و تنم پیچیده بود. کاش یکی ازم فیلم می‌گفت که بتونم خودمو تو این وضع ببینم. اینکه صورتم زیر پاش بود و هیچ کنترلی نداشتم داشت دیوونم می‌کرد.
چند دقیقه با ریتم وحشی کوبید توم. بعد یهو کیرشو بیرون کشید و پاشو از سرم برداشت و رفت دوربینو آورد جلوم. صورتمو گرفتم جلو و با نور شدید فلش ازم عکس گرفت. گفت آها این خوبه ! پیش خودم فکر کردم کاش جای پاش رو صورتم مونده باشه تو عکس !
گفت پا شو بشین ! با درد زانو و کمر پا شدم و نشستم رو به روش. چونمو محکم گرفت تو دستش و برد بالا. تو چشاش یه حس عجیبی بود. یه سیلی محکم زد تو صورتم. سرم رفت عقب. خیلی درد داشت ولی عین خیالم نبود. سرمو برگردوندم سمتش دوباره. یه سیلی محکم دیگه زد اون سمتم. خوشم میومد. دوباره نگاش کردم. با شهوت تمام. یهو تف کرد تو صورتم ! اوه ! کپ کردم. تا داشتم هضم می‌کردم چه اتفاقی افتاد یه سیلی دیگه بهم زد. سرمو انداختم پایین. چم شده بود ! مثل اینکه دیگه هیچ حرمتی برام نمونده بود ! تف کرده تو صورتم و من خوشم اومده ! از این فکر از خودم بدم اومد ولی باز سرمو بلند کردم و با خواهش دوباره بهش نگاه کردم ! این من بودم ؟ یه تف دیگه پرت کرد تو صورتم. آره این من بودم. این من بودم و از تحقیر شدنم لذت می‌بردم. از اینکه اینجوری باهام برخورد بشه لذت می‌بردم. یه تیکه از آب دهنش رفته بود تو چشمم. خواستم که پاکش کنم. یه سیلی محکم دیگه بهم زد. باورم نمی‌شد که خوشم اومد دوباره. واقعا هیچ غروری برام نمونده بود و این فکر فقط شهوتمو بیش‌تر کرد !
گفت حالا دراز بکش و پاهاتو باز کن. گفتم چشم آقا ماکان. هر چی شما بگی ! اومد بالا و کیرشو دوباره محکم کوبید تو کسم. با یه ریتم تند شروع کرد کوبیدن. بعد با یه دست ممه‌مو گرفت و محکم فشار داد. خیلی درد کرد. آخ که گفتم یه سیلی محکم زد رو نوکش. گفت بلندتر ناله کن ! منم با صدای بلند ناله کردم. یه سیلی دیگه زد به اون کی ممه‌م. داشت دیوونه‌م می‌کرد. گفتم بزنم ماکان ! نامرد دیگه نزد ! انگار فقط می‌خواست حرف حرف اون باشه ! گفتم آقا ماکان خواهش می‌کنم. خواهش می‌کنم ممه‌هامو سیلی بزن ! خوشش اومد از حرفام. منم همینطور. التماس کردن خیلی حسمو بیش‌تر می‌کرد. پشت سر هم ممه‌هامو سیلی می‌زد و نوکشون می‌گرفت و محمک می‌پیچوند. خیلی درد داشت ولی همراه درد یه لذت عجیب بود که باعث شده بود ناله و التماسم بلند و بلندتر بشه !
گفت پاهاتو دور کمرم قفل کن. پاهامو دورش پیچیدم و خودمو بهش فشار دادم. سرشو آورد جلوی صورتمو گفت دهنتو باز کن. دهنمو تا می‌شد باز کردم. دهنشو باز کرد آب دهن غلیظشو تو دهنم ول کرد. آب دهنش رو لبام و زبونم پخش شد. یه حس تحقیر عجیب تو گلوم پیچید. منی که با لیوان کسی آب نمی‌خوردم الان داشتم آب دهن ماکانو تو دهنم می‌چرخوندم تا مزه‌شو خوب رو زبونم حس کنم. از خودم ناراحت بودم ولی نمی‌تونستم جلوی شهونتمو بگیرم.
کیرشو از توم در آورد و شروع کرد سیلی زد به کسم. کسم خیلی حساس بود و درد زیادی داشت ولی فقط خدا می‌دونه چه لذتی می‌بردم. کمرمو بالا بردم تا کسم خوب جلوی دستش باشه ! ناله‌هام همه اتاقو پر کرده بود.
رفت پشت دوربین و چند تا عکس گرفت. نور فلش رو ممه و کسم که از سیلی‌هاش قرمز شده بودن افتاد. خدا خدا کردم خیسی کس‌م که از لای پاهام می‌چکید تو عکس معلوم باشه. گفت عالیه ! نمی‌دونم از کردن من خوشحال بود یا از خوب شدن عکساش !
اومد سمتم دستشو گذاشت رو سرم، موهامو تو مشتش گرفت و محکم کشید عقب. سرم کج شد، گردنم کش اومد و یه آخ ریز از دهنم پرید. یه تف کرد رو صورتم. یه تف دیگه رو گردنم. و یه تف دیگه رو ممه‌هام.خواستم پاکشون کنم. گفت نه ! بذار باشن ! گفتم چشم آقا ماکان ! دیگه هیچ غروری برام نمونده بود.
گفت بیا پایین زانو بزن رو زمین. به زور اومدم پایین از تخت. نشستم حس سرد سنگ کف زمین باعث شد یه کم از درد بدنم کم بشه. نمی‌دونستم قراره چیکار کنه، ولی هر چی بود می‌خواستم. می‌خواستم اون حس تحقیر عمیق‌تر بشه. می‌خواستم بیشتر زیر قدرتش غرق بشم.

جلوش زانو زدم. انگشت شستشو کرد تو دهنم. منم مثل دیوونه‌ها انگشتشو مکیدم. مزه شورش داشت دیوونه‌م می‌کرد. اگه اجازه می‌داد یه ساعت می‌لیسیدمش. ولی رو به پایین فشار داد انگشتشو دهنمو باز کرد و یه تف دیگه انداخت سمتم. خورد به لبه دهنم. زبونمو آوردم بیرون و لیسش زدم. پوزخند تحقیر آمیزی زد. گفت زور نزن بازم هست. خوب باز کن دهنتو. دهنمو تا می‌شد باز کردم و زبونمو کامل در آوردم تا بتونم این بار تفشو بگیرم. این بار با قدرت به ته حلقم تف کرد. پرید تو حلقم. سرفه زدم. دستشو برد گلمو گرفت و فشار داد. گفت بخورش. آب دهنمو یعنی آب دهنشو قورت دادم. مزه تحقیر با مزه دهنش تو گلوم قاطی شده بود. دیوونه شده بودم.
برگشت و پشتشو بهم کرد. دستشو گذاشت رو سرم و موهامو دوباره تو مشتش گرفت و صورتمو کشید سمت کونش ! گفت کونمو لیس بزن ! یه لحظه بدنم یخ زد. مغزم نمی‌تونست اینو پردازش کنه. چی؟ چی گفت؟ ولی قبل از اینکه فکرم به جایی برسه، یه سیلی محکم بهم زد و گفت مگه نشنیدی چی گفتم؟ گفتم چشم ... صدام ضعیف بود. ولی گفتم چشم آقا ماکان .. نمی‌دونستم چرا قبول کردم. می‌دونستم چرا بدنم هنوز میلرزید. چرا هنوز خیس بودم. چرا هنوز می‌خواستم ادامه بدم. یه ترکیبی از شرم و تنفر از خود و شهوت داشت دیوونم می‌کرد. اون لحظه به خودم گفتم بهار، تو دیگه کی هستی؟ این منم که دارم اینو قبول می‌کنم؟ ولی همین فکر، همین تحقیر، منو بیشتر به آتیش کشید. صورتمو بردم جلو و زبونمو کشیدم یه طرف کونش. خندید گفت اینجوری نه ! دستاشو برد دو طرف کونش و از هم بازشون کرد. سوراخمو بلیس ! صداش پر از تحقیر بود. انگار داشت امتحانم می‌کرد که ببینم تا کجا می‌تونم خودمو براش کوچیک کنم !
به شکاف کونش نگاه کردم. پر از موی سیاه بود. تصورشم نمی‌تونستم بکنم که زبونمو فرو کنم اونجا. برگشت. موههامو کشید بالا و یه سیلی محکم بهم زد. گفتم بهت می‌گم سوراخ کونمو بلیس جنده ! دوباره برگشت و خم شد و دو طرف کونشو باز کرد. از این که بهم گفته بود جنده ناراحت شدم. ولی همزمان دوباره اون حس تسلیم ترغیبم کرد که انجامش بدم. به خودم گفتم بهار جنده. کونشو بلیس ! صورتمو بردم جلو. بدنم میلرزید ولی نمی‌تونستم مقاومت کنم. نمی‌خواستم مقاومت کنم . بوی عرق تنش تو بینیم پیچید. قلبم تندتر زد. زبونمو در آوردم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. ولی اون منتظر نموند و کونشو آورد عقب. اولین تماس زبونم با کونش یه حس عجیب تو دهنم پخش کرد. نمی‌تونم تعریفش کنم. سرمو بیشتر فشار داد و من دیگه چاره‌ای نداشتم جز اینکه کامل خودمو بدم به این کار. زبونم از بین موها رد کردم و رو سوراخش کشیدم. آروم و با تردید. ولی با هر حرکت حس تحقیرم عمیق‌تر می‌شد و شهوتم وحشی‌تر. محکم‌تر ! داد زد خودشو عقب داد. اطاعت کردم. زبونمو محکم‌تر فشار دادم. دورش چرخوندم. من بهار حالا داشتم با زبونم کون یه مردو می‌لیسیدم و از این کوچیک شدن خودم خوشم اومده بود.
دستمو ناخودآگاه بردم سمت کسم. خیس خیس بود. نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم. انگشتمو آروم رو خودم کشیدم و یه آه بلند کشیدم. ماکان متوجه شد و یه سیلی محکم به صورتم زد و گفت دستتو بردار ! صداش پر از خشم بود ولی من فقط بیشتر تحریک شدم. اون منو شکسته بود و من داشتم از این شکسته شدن لذت می‌بردم.
گفت بسه. برو رو تخت. به زور خودمو انداختم رو تخت. اومد نشست بین پاهام. کیرشو گذاشت روی کسم ولی فرو نکرد. گفتم آقا ماکان تو رو خدا بکنم ! لطفا ! از شنیدم صدای پر از التماسم دیوونه شده بودم. فقط پوزخند زد. خم شد روم. صورتش نزدیک صورتم بود. انگشتای بلند و استخونیشو دور گردنم حلقه کرد. اول فشارش خیلی نرم بود انگار فقط می‌خواست بهم بگه که دستش اونجاست. چشاشو تو چشام قفل کرد. نگاهش تیز و برنده بود. انگار داشت غرورمو تیکه‌تیکه می‌کرد. بعد آروم فشار دستشو بیشتر کرد. انگشتاش محکم‌تر دور گلوم جا افتادن مثل یه گیره که داره بسته می‌شه. حس کردم نفس کشیدنم سخت‌تر شد یه مقاومت کوچیک تو گلوم شکل گرفت. دستشو با یه ریتم آروم فشار می‌داد و شل می‌کرد، مثل یه بازی که فقط خودش بلدش بود. هر بار که فشار زیاد می‌شد. ریه‌هام برای یه ذره هوا التماس می‌کردن. ولی همین التماس تنمو داغ‌تر می‌کرد. چشام نیمه‌بسته شده بودن و لبام از هم باز مونده بودن انگار می‌خواستم چیزی بگم. ولی فقط یه ناله خفه از گلوم بیرون می‌اومد.
فشار انگشتاش عمیق‌تر شد، طوری که نبض تند گردنمو زیر دستش حس می‌کردم. یه لحظه حس کردم دارم از خودم جدا می‌شم. انگار روحم از تنم پر کشیده و فقط یه جسم خالی مونده که تو دستای ماکان یه اسباب بازی ارزونه. فشارو بیشتر کرد. این بار بی‌رحم. انگشت شستش زیر چونه‌م فرو رفت و بقیه انگشتاش دور گردنم قفل شدن مثل یه قلاده آهنی. نفسم قطع شد. چشام گشاد شدن و ترس توشون دوید. گلوم کامل تو چنگش بود و هر تلاش برای نفس کشیدن فقط یه صدای خرخر خفه ازم بیرون می‌کشید.
تنم شروع کرد به لرزیدن، نه از سرما یا ترس، بلکه از یه ولع عجیب که تو هر سلولم ریشه کرده بود. هر بار که فشارو شل می‌کرد و یه نفس نصفه می‌کشیدم حس می‌کردم دارم به یه اوج دیوونه‌کننده نزدیک می‌شم. انگار این خفگی کلید یه قفل تو وجودم بود که تا حالا هیچکس بازش نکرده بود. انگشتاشو یه کم چرخوند و ناخناش پوستمو خراش دادن. سوزش اون خط قرمز باریک زیر انگشتاش یه ناله بلند ازم کشید که تو استودیو پیچید.
حس کردم تخت زیرم از داغی و رطوبت تنم خیس شده.
حالا با دو دست گلومو گرفت. دست چپش دور گردنم قفل شده بود و دست راستش از زیر چونه‌م فشار می‌داد و سرمو به عقب خم می‌کرد. گردنم بی‌دفاع زیر دستاش بود، مثل یه طعمه که دیگه راه فراری نداره. فقط تونستم با چشای پر از اشک و لبای لرزون بگم ماکان ... تو .. رو ... خدا ... بکنم ! نفس کشیدنم دیگه فقط یه رشته باریک هوا بود که به زور از گلوم رد می‌شد.
یهو فشارو شل کرد و با یه نفس بلند و عمیق هوا رو تو ریه‌هام کشیدم. اکسیژن مثل یه موج سرد تو تنم پخش شد. کیرشو با یه ضربه فرو کرد تو کسم و همین که یه ذره نفسم برگشت دوباره گلومو گرفت و شروع کرد به تلمبه زدن. انگار این خفگی داشت یه بخش پنهون از وجودمو بیدار می‌کرد، یه بخش که عاشق این تسلیم بود. عاشق این حس که به معنای واقعی کلمه نفسم و زندگیم توی دستای اونه.
حالا دیگه فقط یه جسم غرق شده تو اون حس بودم. چشام پر از اشک بودن. با یه حرکت سریع دستشو از گلوم برداشت و یه سیلی محکم به صورتم زد. صدای سیلی تو استودیو پیچید و با یه ناله بلند سرمو کج کردم. ولی نذاشت از اون حس خارج بشم. دوباره دستشو دور گلوم قفل کرد و این بار با فشار بیشتر نفسمو کامل بست و محکم تو کسم تلمبه می‌زد. چشام بسته شد و فقط صدای تپش قلبمو شنیدم. حس کردم دارم به آخر خط می‌رسم. پاهام بی‌اراده باز و بسته می‌شدن و دستام تو ملافه تقلا می‌کردن. چشام دیگه نمی‌دید، فقط یه تاریکی پر از حس بود که توش غرق شده بودم.
چند لحظه چیزی رو نفهمیدم. یواش یواش که به خودم اومدم دیدم ماکان بلند شده و داره ازم عکس می‌گیره و بلند بلند می‌گه عالیه ! عالیه ! خوشحال بودم که نمردم ! خطرناک بود ولی همین حس مالکیت، همین خفگی، این حس تسلیم تا سر حد مرگ چیزی بود که هیچوقت فراموشش نمی‌کنم.
بدنم رو تخت ولو شده بود. کبود، خیس از عرق، پر از رد سیلی و شلاق و چنگ. نفسام تند بود و قلبم تو سینه‌م می‌کوبید.
ماکان اومد رو تخت بالای سرم وایساد. چشاش سرد و پر از قدرت بود. من فقط یه جسم بی ارزش بودم که اون داشت باهاش هر کاری می‌خواست می‌کرد. گفت بلند شو و رو زانوهات بشین. صداش خشک و آمرانه بود، نه جای بحث داشت نه انتظار جواب. واقعا نا نداشتم. بلند شدم و زانو زدم. بدنم می‌لرزید. سینه‌هام با هر نفس بالا و پایین می‌رفتن و خیسی‌م از لای پاهام رو تخت چکه می‌کرد.
اومد جلوم و کیرشو که هنوز سفت و خیس بود گرفت تو دستش. گفت سرتو بالا بگیر. سرمو بالا بردم و چشامو بهش دوختم. نگاهش سنگین بود و تنمو لرزوند. شروع کرد با یه ریتم تند دستشو رو کیرش جلوم بالا و پایین کردن. نفساش تندتر شد. گفت دهنتو باز کن. دهنمو باز کردم و زبونمو یه کم بیرون آوردم. با یه ناله بلند آبشو ریخت رو صورتم. گرمای داغش اول به پیشونیم خورد بعد چکید رو گونه‌م و لبام. یه حس چسبناک و غلیظ که تنمو مور مور کرد. یه کمش رفت تو دهنم و طعم تندش رو زبونم پخش شد.
با یه دستش صورتمو گرفت و انگشتاشو رو پوستم کشید و آبشو رو صورتم پخش کرد. همه‌جای صورتمو مالید. از پیشونیم تا چونه‌م. رو لبام. رو چشام. پوستم چسبناک و داغ شد و یه حس حقارت کامل تو دلم نشست. یه برق راضی تو چشاش بود.
رفت پشت دوربین و چند تا عکس گرفت. نور فلش زد تو صورتم که پر از آبش بود. گفت عالی شد. حس کردم من فقط یه سوژه حقیر بودم برای عکساش. دوباره اومد جلوم و گفت سرتو بالا نگه دار. سرمو بالا گرفتم و چشامو بهش دوختم. یهو دهنشو باز کرد و یه تف غلیظ پرت کرد رو صورتم. به گونه‌م خورد و آروم چکید رو چونه‌م. یه تف دیگه انداخت، این بار درست رو لبام. یه کمش رفت تو دهنم. طعم تندش با آب کیرش قاطی شد. یه بار دیگه تف کرد. این بار به پیشونیم.
رفت پشت دوربین و گفت نگاه کن بهم. با حس چسبناک و تحقیرآمیز آب کیر و تف چشامو به لنز دوختم و فلش چند بار زد. به عکسی که گرفت فکر کردم. به پوست قرمز و پر از رد دست و شلاقم. به جای دستش روی گلوم. به چشم پر از اشک و خواهشم. کاش همه اینا بیفتن تو عکس.
دوربین خاموش کرد و گفت کار من تمومه. عکسا رو هفته دیگه برات می‌فرستم. پاشو لباساتو بپوش و برو ! صداش سرد و بی‌تفاوت بود. انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش منو اونجوری کرده بود. بلند شدم. بدنم هنوز می‌لرزید. گفتم کجا صورتمو بشورم ؟ با یه صدای تند گفت نمیخواد بشوری. همین‌جوری می‌ری خونه. خشکم زد. گفتم همین‌جوری ؟ نگاهش پر از تحکم بود و نمی‌تونستم چیزی بگم. دیگه هیچ اختیاری نداشتم.
رفتم تو اتاقک و لباسامو روی بدنم خیس و چسبناکم پوشیدم و اومدم بیرون. ماکان در استودیو رو باز کرد و بدون حرف و با نگاه سرد وایساد برم بیرون.
یه سکوت سنگین تو راه ‌پله بود. پله‌ها رو آروم بالا رفتم. پاهام هنوز از اون همه فشار و لرزیدن ضعف داشت. آب کیر و تف ماکان رو لبام یه حس سرد و چسبنده و یه بوی تند داشت که با هر نفس تو دماغم می‌پیچید. گونه‌م از سیلی‌هایی که خورده بودم می‌سوخت.کونم و ممه‌هام درد شلاق و سیلی رو نگه داشته بودن. یه درد گنگ که با هر قدم تو تنم می‌لرزید. یه حس عجیب تو دلم بود. یه جسم کثیف و تحقیرشده بودم که اون باهاش هر کاری خواسته بود کرده بود.
در آهنی ساختمون رو باز کردم و باد شب به صورتم خورد. سوار ماشین شدم. وقتی تو آینه خودمو دیدم قلبم تندتر زد. صورتم براق و کثیف بود. گونه‌م از سیلی‌هاش قرمز و ملتهب بودن. یه حس شرم عمیق بهم دست داد. دستمو آروم کشیدم رو صورتم. خیسی تفش زیر انگشتام لغزید. می‌تونستم با دستمال کاغذی تو ماشین پاکس کنم. ولی نکردم. شهوت توم بیدار بود. اینکه اینجوری کثیف و تحقیرشده بودمو دوست داشتم.
ماشینو روشن کردم و زدم تو خیابون. نور چراغای شهر رو صورتم می‌افتاد و حس می‌کردم انگار همه دارن منو می‌بینن. یه دختر با صورت خیس و کثیف از آب کیر و تف که زیر نور زرد چراغا می‌درخشید. دستام رو فرمون می‌لرزید و هر بار که تو آینه نگاه می‌کردم به حس شهوتم اضافه می‌شد. مثل اینکه همه راننده‌ها و عابرا دارن صورتمو نگاه می‌کنن. دارن رد سیلی‌ها و خیسی رو پوستم می‌بینن. یه ماشین بغلم وایساد. راننده‌ش یه مرد میان‌سال بود. یه لحظه حس کردم بهم زل زده و انگار داره کثیفی تن و روحمو می‌بینه. قلبم تندتر زد.
سوزش سیلی‌ها هنوز تو گونه‌م بود. هر بار که سرمو کج می‌کردم یه درد تیز تو صورتم می‌دوید. انگار ماکان هنوز اونجا بود و داشت دستشو رو پوستم می‌کشید. کونم رو صندلی ماشین می‌سوخت. خیسی کسم که لای پاهام حس می‌شد یه یادآوری از اون همه تحقیر و درد بود که به طرز حیرت‌آوری منو حشری کرده بود.
یه ماشین بوق زد و ناخودآگاه سرمو چرخوندم. یه پسر جوون پشت فرمون بود و یه لحظه چشامون به هم قفل شد. حس کردم کاملا می‌دونه من چند ساعت گذشته رو داشتم چیکار می‌کردم. می‌بینه روی صورتم رد آب کیرو تفه. دستام رو فرمون سفت‌تر شدن. یه شهوت دیوونه‌کننده تو تنم پخش بود. از این که همه انگار دارن منو قضاوت می‌کنن و می‌دونن چه جنده‌ای هستم هم خیلی خجالت زده بودم هم خیلی لذت می‌بردم.
وقتی به خیابون خونه‌م رسیدم آروم‌تر رانندگی کردم. انگار دوست داشتم مردم بیش‌تری منو تو اون وضع ببینن ! وقتی رفتم تو خونه بازم خودمو نشستم ! دوست نداشتم تموم بشه این حسم. از این حقارت لذت می‌بردم. از این که اینجوری کثیف و تحقیرشده بودم و نمی‌تونستم جلوی این شهوت دیوونه‌کننده رو بگیرم لذت می‌بردم.
رو مبل ولو شدم. بدنم خیس عرق و داغ. صورتم هنوز پر از رد چسبناک آب کیر و تف ماکان. یه لایه غلیظ که بوش با هر نفس تو دماغم می‌پیچید. گونه‌م از سیلی‌ها می‌سوخت. یه سوزش تیز که انگار هنوز دست ماکان رو پوستم بود. کونم که رو مبل فشار می‌آورد رد شلاق و سیلی‌ها رو زنده نگه داشته بود.
دستامو آروم کشیدم رو صورتم. آب کیرش رو گونه‌م خشک شده بود. انگشتمو روش فشار دادم. درست جایی که سیلی خورده بود. درد زیادی داشت ولی انگار دردشو دوست داشتم. یه ناله آروم از گلوم در اومد. بوی تند آب کیرش تو دماغم باعث شد چشمامو ببندم و تصویر ماکانو یادم بیارم. اون لحظه که پاشو رو سرم گذاشت و صورتمو به تخت فشار داد. کیرش که توم کوبید و سیلی که به کون و کسم می‌زد. یه لحظه خودمو تو خیابون تصور کردم. ماکان داشت منو جلوی چشم مردم اونجوری می‌کرد. صورتم زیر پاش بود و یه جمعیت دورم جمع شده بودن و زل زده بودن به بدن خیس و قرمزم.. قلبم تندتر زد. اینکه همه داشتن نگاهم می‌کردن داشت دیوونم می‌کرد. دست راستمو بردم زیر شلوارم و انگشتامو کشیدم رو کسم. خیس و داغ بود. هنوز از اون همه ضربه و تحقیر، پر از حس بود. با نوک انگشتم آروم کلیتمو فشار دادم. یه لرز شدید تو تنم دوید. یاد نگاهای مردم تو خیابون افتادم. اون مرد میان‌سال تو ماشین بغلیم که انگار به صورتم زل زده بود. به تف که رو لبام می‌درخشید و سوزش سیلی‌ها که زیر نور چراغا قرمز شده بود. مثل اینکه همه می‌دونستن چقدر حقیرم و این فکر روانیم می‌کرد. انگشتمو سریع‌تر چرخوندم. یه لحظه از خودم متنفر شدم. چطور می‌تونستم از این کثیفی لذت ببرم ؟ ولی همین تنفر از خودم شهوتمو بیشتر کرد ! مثل اینکه این حقارت داشت منو به اوج لذت می‌رسوند.
دست چپمو بردم رو صورتم و انگشتمو رو اون خیسی چسبناک کشیدم. یه کم ازشو با انگشتم برداشتم و مالیدم رو لبام. خیس‌ترش کردم. طعم تندش تو دهنم پخش شد. یه حس تحقیر عجیبی داشت. مثل اینکه خودم داشتم خودمو کثیف‌تر می‌کردم. انگشتمو بردم رو سینه‌م و نوک سینه‌م که از سیلی قرمز شده بود رو فشار دادم. سوزشش تنمو سفت کرد و یه آه بلند کشیدم. یاد اون لحظه که ماکان با دستش محکم به سینه‌م می‌زد افتادم. اون صدای آمرانه‌ش که انگار منو مال خودش کرده بود.
خودمو تو استودیوش تصور کردم. انگشت وسطمو فرستادم تو کسم. خیس و گرم بود، انگار هنوز رد کیر ماکان توش زنده بود. یاد اون لحظه که پاهامو باز کرد و با سیلی به کسم زد افتادم. انگشتمو تندتر عقب و جلو کردم و بدنم رو مبل تکون خورد. تصویر اون پسر جوون تو ماشین کنارم جلوی چشام اومد که انگار به صورتم زل زده بود،پ. به آب کیر که رو پیشونیم خشک شده بود و تف که رو لبام می‌درخشید. انگشتمو عمیق‌تر فشار دادم و کسم دورش نبض زد.
دست چپمو دوباره بردم رو صورتم و با انگشتم خیسی آب کیرشو بیشتر پخش کردم. از گونه‌م تا چونه‌م، حتی یه کمشو مالیدم رو گردنم. یه حس عریان بودن و کثیفی تو تنم حس می‌کردم. یه لحظه خودمو تو خیابون تصور کردم. ماکان منو جلوی مردم رو زانو نگه داشته بود و همه میومدن تف می‌انداختن رو صورتم و رو ممه‌هام. انگشتام دیوانه ور تو کسم می‌اومدن و می‌رفتن. کسمو دور انگشتم تنگ‌تر کردم. پاهامو به هم فشار دادم. نفسام کوتاه‌تر شده بود. اون لحظه که ماکان آبشو رو صورتم ریخت و با دستش پخشش کرد، جلوی چشام اومد. اون حس چسبناک و داغ که صورتمو کثیف کرده بود، و نگاه سردش که انگار منو یه شی می‌دید. دوباره خودمو تو خیابون تصور کردم. لخت دراز کشیده بودم و ده بیت نفر کیرشونو سمتم گرفته بودن و داشن آب کیرشونو روی بدنم می‌ریختن ! شهوتم ترکید و یه موج شدید تو تنم پخش شد. کسم دور انگشتم نبض زد و با تکونای خیلی شدید ارضا شدم.
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بهار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA