انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6

بهار


زن

 
قسمت بیست و دوم: ودکا و استخر
یه روز بعد از کلاس، مهشید یکی از دخترای دانشگاه با اون لبخند شیطونش اومد سمتم و گفت: «بهار امشب یه پارتی دعوتم. توام می‌خوای بیای؟» هیجان زده شدم. خیلی وقت بود دنبال همچین موقعیتی بودم. یه شب که بتونم خودمو ول کنم و همه رو دیوونه کنم. می‌دونستم مهشید همیشه بهترین پارتیا رو می‌ره. سریع با ذوق گفتم: «آره حتما ! کی؟ کجا؟» گفت: «یه ویلای خارج شهر. خودم ساعت هشت شب میام دنبالت.» یه کم دیگه حرف زدیم و پرس و جو کردم در مورد وضعیت مراسم و این که چی باید بپوشم و اینجور چیزا. می‌خندید، و چشاش برق می‌زد، انگار می‌دونست چه شب خفنی قراره بشه.
رفتم کلاس بعدیم. ولی کی دیگه به درس گوش بده ؟ استاد با صدای یکنواختش داشت یه چیزایی درباره تاریخچه یه چیزی می‌گفت ولی من قلم تو دستم فقط رو کاغذ خط‌خطی می‌کردم. پاهام زیر میز تکون می‌خورد و هر چند دقیقه ساعت رو نگاه می‌کردم. هنوز چند ساعت مونده بود تا هشت ولی ذهنم دیگه کامل درگیر اون ویلای نادیده بود. بدنم داغ بود و هر بار به پارتی فکر می‌کردم یه حس عجیب تو شکمم می‌پیچید. فکر کردم با مهشید کنارم امشب قراره غوغا کنیم. وقتی کلاس تموم شد سریع برگشتم خونه.
عصر بعد از دوش رفتم جلوی آینه قدی اتاق خوابم. می‌خواستم امشب همه رو دیوونه کنم. یه روسری و مانتو ساده پوشیدم که تو راه مشکلی پیش نیاد. ولی زیرش یه تاپ براق نقره‌ای تنم کردم. تنگ و چسبون که ممه‌هامو خوب و بزرگ نشون می‌داد و با هر تکون برق می‌زد. انگار همین الان یکی داشت نگام می‌کرد. یه شلوارک جین کوتاه پوشیدم که تا بالای رونم می‌رسید و پاهای سفید و لختم زیرش انگار برق می‌زد. موهامو باز گذاشتم و ریخته بود رو شونه‌م. وقتی خودمو با یه آرایش غلیظ، خط چشم تیره و رژ قرمز، تو آینه دیدم حض کردم. به پاهام نگاه کردم، به انحنای کمرم زیر تاپ و فکر کردم امشب همه قراره اینو ببینن و دیوونه بشن. نفسام سنگین شد.
ساعت هشت مهشید اومد. یه شلوار چرم مشکی و یه تاپ قرمز تنش بود با موهای دم‌اسبی و یه عطر تند که وقتی در ماشینو باز کردم همه ماشینو پر کرده بود. راه افتادیم. نیم ساعت دور از شهر رسیدیم به یه ویلا. مهشید زنگ زد و یه پسره اومد درو باز کرد. یه ساختمون بزرگ بود با دیوارای سفید و پنجره‌های بلند وسط یه باغ پر از درخت. صدای موزیک از دور می‌اومد و نورای رنگی از تو ساختمون می‌زد بیرون. ماشینو پارک کردیم و پیاده شدیم. مانتو و روسریمو کندم و انداختم تو ماشین. مهشید گفت: «بهار کثافت چه دافی شدی!» خندیدم و گفتم: «توام همینطور!»
وارد ساختمون که شدیم، یه موج گرما و بوی عطر و عرق قاطی الکل بهم خورد. داخل پر بود از دخترا و پسرایی که تو هم می‌لولیدن. همه یا لیوان دستشون بود یا سیگار. موزیک دی‌جی اون‌قدر بلند بود که زمین می‌لرزید. خودمو نگاه کردم. تاپ نقره‌ایم چسبیده بود به ممه‌هام. پاهای سفیدم تو شلوارک کوتاهم خودنمایی می‌کرد. مهشید خندید و گفت: «بهار همین الان نصف اینجا دارن نگات می‌کنن!» چشمام به چند تا پسر خورد که زل زده بودن بهم. یه حس غرور خوبی داشتم. دوس داشتم امشب همه تماشام کنن.
رفتیم سمت میز بار. یه میز بلند با انواع مشروب و مزه. مهشید دو تا شات ودکا گرفت و یکی‌شو داد بهم. گفت: «به سلامتی داف امشب!» خندیدم. لیوانو سر کشیدم. خیلی قوی بود. الکل گلو‌مو سوزوند و یه گرمای تند تو معده‌م پخش شد. انگار یه آتیش کوچیک تو شکمم روشن شده بود. قبلا تو خونه با دخترا خورده بودم ولی هنوزم به طعم تندش عادت نکردم. یه دختر با موهای کوتاه و یه لباس تنگ سبز کنار میز وایساده بود. لیوانشو بهم نزدیک کرد و با خنده گفت: «اولین شات همیشه گلو رو می‌سوزونه، نه؟» خندیدم و گفتم: «آره، انگار آتیش خوردم!» اونم خندید و لیوانشو سر کشید.
مهشید رفت دنبال دوستاش. من همون بغل موندم و همه جا رو برانداز کردم. کسیو نمی‌شناختم. یه پسر با موهای فر و یه پیرهن باز اومد کنارم. یه شات دیگه برداشت و گفت: «با خوشگلی مثل تو باید بیشتر بخورم!» لبخند زدم و گفتم: «سلامتی!» پسره می‌خواست بیش‌تر باهام حرف بزنه ولی یه دختره با عجله اومد و کشیدش و بردش! خندیدم. خوشحال شدم که برای دوست‌دخترش تهدید حساب می‌شدم! برای این که بیکاریم تو چشم نباشه دو تا شات دیگه هم خوردم! سوزش گلو‌م کمتر شد ولی گرمای معده‌م بیشتر شد و سرم یه کم لرزید وقتی لیوانو گذاشتم رو میز. بدنم یواش یواش سبک شده بود. انگار پاهام دیگه درست رو زمین نبودن و سرم یه کم گیج می‌رفت.
موزیک تندتر شده بود. مهشید برگشت سمتم و دستمو کشید وسط سالن. شروع کردیم به رقصیدن. کونمو با ریتم تکون می‌دادم. دستامو بالا برده بودم و موهام تو هوا می‌رقصید. تاپم یه کم بالا رفته بود و انحنای کمرم زیر نور رنگی خودنمایی می‌کرد. پسرا دورمون حلقه زده بودن. یه پسره با یه لیوان تو دستش اومد نزدیک‌تر. چشاش به کونم بود و با یه صدای خمار گفت: «سلام خانومی!» خندیدم و کونمو یه کم بیشتر تکون دادم و گفتم: «سلام». سرم انگار داشت می‌چرخید. تو فکر این بودم که الکل داره اثرشو می‌ذاره که یهو یکی از پشت دستشو گذاشت رو کمرم!
با تعجب برگشتم. یه پسر خیلی قدبلند با موهای مشکی بود. گفت: «تو رو نمی‌شناسم.» نفسش بوی الکل می‌داد. خندیدم و گفتم: «مگه باید همه رو بشناسی؟» چند لحظه تو چشام نگاه کرد. من داشتم جلوش به سکسی‌ترین حالت ممکن می‌رقصیدم. لبخند زد. دستش از کمرم سر خورد پایین رو کونم و انگشتاشو یه کم فشار داد و دهنشو آورد دم گوشم و گفت: «امشب مال منی!» از کارش خیلی یکه خوردم. چه بی‌جنبه بود! یه کم خودمو کشیدم عقب. ولی سرم گیج‌تر رفت و پاهام انگار نمی‌تونست درست تکون بخوره. اون محکم‌تر گرفتم. راستش از حس فشار دستش رو کونم خوشم اومده بود ولی نمی‌خواستم همینجوری تسلیم پرروگریش بشم. یه پوزخند زدم و گفتم: «شاید. باید ببینم.» بدنم داغ بود و حس کردم چشم یه کم تار می‌بینه.
مهشید که این چیزا رو دید اومد سمتم و گفت: «بهار بیا بریم کارت دارم!» دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند. گفت: «این یارو خیلی لاشیه! باید نجاتت میدادم!» ازش تشکر کردم. خوشم اومد که پسره پر رو رو ناکام گذاشت.
از یه راهروی باریک رد شدیم که به حیاط پشتی ویلا باز می‌شد. احساس می‌کردم نمی‌تونم عادی راه برم و یه ذره این ور اون ور می‌شم. عجب مشروبی بود! وقتی رسیدیم چشمام گرد شد. یه استخر بزرگ با آب زلال که نور آبی از زیرش می‌زد بالا. اون طرف یه دختر و پسر تو آب کنار لبه‌ی استخر بودن و همدیگه رو بغل کرده بودن و داشتن همدیگه رو می‌بوسیدن و می‌مالوندن. صدای آهنگ داخل مبهم شده بود.
مهشید تاپ و شلوارشو کند. یه مایو دو تیکه قرمز تنش بود که بدن گندمیشو قشنگ نشون می‌داد. گیج نگاش می‌کردم که گفت: «معطل چی هستی در بیار!» گفتم: «مایو ندارم خب!» مهشید الاغ باید بهم می‌گفت قراره بریم تو استخر! گفت: «ول کن بابا. کسی نیست. راحت باش!» راست می‌گفت. به اون پسر دختره نگاه کردم. تو فاز خودشون بودن. تاپمو کشیدم بالا و در آوردم. وقتی پارچه از رو ممه‌م رد شد یه نسیم خنک به نوک سینه‌م خورد. ممه‌هام زیر سوتین توری مشکی برق می‌زد. به سختی سعی کردم شلوارکمو در بیارم. موقع در آوردنش نتونستم رو یه پا تعادلمو حفظ کنم و افتادم! زدم زیر خنده و دو تایی کلی خندیدیم. مهشید به شرتم نگاه کرد که ست سوتینم بود. به زور نصف کون گنده‌مو پوشونده بود. گفت: «اوووف» و یه دست به کونم کشید و دوباره زدیم زیر خنده. خیلی شنگول بودیم.
بدن سفیدم تو نور آبی استخر می‌درخشید. یواش با پله رفتم تو آب. گرماش بهم چسبید. آب تا شکمم می‌رسید. بعد مهشید محکم پرید تو آب و کلی آب به صورتم خورد. اون دختر و پسره سرشونو برگردوندن و چند ثانیه گیج نگاهمون کردن و بعد دوباره مشغول شدن! منو مهشید هم همدیگه رو نگاه کردیم و زدیم زیر خنده! شروع کردیم به آب‌بازی. یواش یواش رفتیم جلوتر که عمیق‌تر بود. سرمو بردم زیر آب و آوردم بیرون. راحت نبودم. آب می‌رفت تو دماغم. سرم انگار سنگین‌تر شده بود. موهام خیس شده بود و چسبیده بود به شونه‌هام. مهشید کنارم شنا می‌کرد و می‌خندید ولی صداش دورتر از چیزی بود که باید.
یه ربعی می‌شد که تو آب بودیم. سرم دیگه خیلی گیج می‌رفت و شکمم یه جوری بود. می‌خواستم به مهشید بگم بریم بیرون ولی یهو دیدم همون پسر قدبلنده از اون ور استخر شیرجه زد تو آب و شناکنان اومد سمتم! تو مسیرش اون دو تا کفتر عاشقم خیس کرد. دستمو گرفته بودم لبه‌ی استخر. حس می‌کردم اگه ول کنم غرق می‌شم. رسید بهم و اومد کنارم. آب از موهاش چکه می‌کرد رو سینه‌ی عضلانیش. نور آبی رو پوستش می‌رقصید. باحال بود. گفت: «گفتم که امشب مال منی!» صداش تو سرم پیچید. انگار از دور می‌اومد. دستشو گذاشت رو کمرم و کشیدم سمت خودش. گیر چه آدم تخسی افتادم. سعی کردم خودمو بکشم کنار ولی دستام تو آب سنگین شده بود و پاهام انگار نمی‌تونست درست تکون بخوره.
سفت منو گرفته بود و چسبونده بود به خودش. بدنش داغ بود. یا شاید من زیادی گرمم بود. ممه‌هام به سینه‌ش فشار می‌داد و یه حس خوب تو نوک سینه‌م پیچید. به اطراف نگاه کردم. همه‌چیز یه کم تار بود. مهشید داشت با نگرانی نگاه می‌کرد. نخواستم نگران بشه یا آبروریزی درست کنم. آروم یه طوری که انگار همه‌چیز عادیه گفتم: «پسر خوب. اول باید اجازه بگیری!» صدام تو دهنم می‌لرزید. زبونم انگار یه کم سنگین شده بود. خندید. خنده‌ش تو گوشم اکو شد. دوباره دستش از کمرم رفت پایین رو کونم.
انگشتاش تو گوشت کونم فرو رفت و محکم مالوندش. سرشو آورد کنار گوشم و گفت: «من هرکیو نگاه کنم می‌دونم دلش چی می‌خواد. پس بیخودی فیلم نیا. شل کن لذتشو ببر.» نفسش بوی الکل می‌داد. شایدم بوی ودکای خودم بود. سرشو آورد تو گردنم و شروع کرد به خوردن گردنم. حسش خیلی خوب بود. شهوت تو بدنم پخش شد. نمی‌فهمیدم این از حس دهنش رو گردنمه یا الکله که داره منو از خودم جدا می‌کنه. مهشید که دید اوضاع اینجوریه از استخر رفت بیرون! انگاری دیدمش که با عجله داره می‌ره سمت ویلا ولی حرکت پاهاش تو نگاهم یه جوری کند شده بودن. ای بابا! این چه رفیقیه آخه! باز سرم گیج رفت و دنیا دورم چرخید.
دیدم فایده نداره الکی اعتراض کنم. راست می‌گفت پسره. من دلم می‌خواست! شایدم ودکا بهم می‌گفت بذار لذتشو ببرم. بهش گفتم: «حالا اسمت چیه آقا پسر؟» صدام انگار از یه جای دیگه می‌اومد. خندید. دست چپشو انداخت دور شونه‌م و گفت: «رامین. تو چی؟» گفتم: «بهار.» کلمات تو دهنم طول کشید تا در بیان: «خب داشتی می‌گفتی همه دخترا رو باید بشناسی ها؟» دست راستشو از پشت برد تو شرتم و کونمو گرفت و فشار داد. گفت: «باید همه رو تست کنم.» گفتم: «زیادیت نشه به وقت» سرم یه کم کج شده بود انگار. گفت: «تنوع‌طلبی تو ذات مرداس، مگه نمی‌دونی؟» گفتم: «پس زنا چی؟» گفت: «زنا چی؟» فکر کردم نکنه حرفام بی‌معنین. گفتم: «زنا دل ندارن؟» سرشو از گردنم جدا کرد و با یه لبخند هیز تو چشام نگاه کرد و گفت: «دل تو رو حداقل می‌دونم چی می‌خواد. امشب بهش می‌رسی نگران نباش!» صداش پر از شهوت بود.
بهش زل زدم. چشاشو دیدم که برق می‌زد ولی انگار سه تا چشم داشت. خندیدم از این موضوع. یه حس هوس تو وجودم بود. با یه صدای نشئه از الکل و شهوت گفتم: «می‌دونی دلم چی می‌خواد؟» لبخندش بزرگ‌تر شد. دستشو از شرتم در آورد و دستمو گرفت و کشید و گذاشت رو کیرش. گفت: «آره می‌دونم. از وقتی تو سالن می‌رقصیدی معلوم بود داری دنبال این می‌گردی.» کیرش از روی شلوارکشم بزرگ و سفت بود. نفس گرمش به گوشم می‌خورد و یه لرز عمیق تو بدنم می‌پیچید. نمی‌دونم از شهوت بود یا از مستی. دیگه فکرم کار نمی‌کرد.
یه کم خودمو بهش نزدیک‌تر کردم. نمی‌دونم خودم خواستم یا بدنم خودش رفت سمتش. ممه‌هام بیشتر به سینه‌ش مالید. با یه لبخند شیطون گفتم: «شاید!» دستشو از روی دستم برداشت. ولی من دستمو روی کیرش نگه داشتم. دستش رفت رو شکمم و بعد رو به پایین و تو شرتم. انگشتاشو آروم به کسم فشار داد. یه حس عالی تو بدنم پخش شد. گفت: «می‌خوای همینجا تو آب بکنمت؟» زبونشو به گوشم مالید و یه ناله‌ی خفه از دهنم دراومد. صدام انگار مال خودم نبود. کسم ضربان می‌زد.
با یه صدای آروم که از شهوت یا مستی میلرزید گفتم: «همینجا؟ جلوی همه؟» و به جایی که اون دختر پسره بودن نگاه کردم. انگار رفته بودن. خندید و خنده‌ش تو سرم پیچید. انگشتاشو از تو شرت رو کسم چرخوند و گفت: «آره، بذار ببینن چطور مال من می‌شی. کونتو تو آب تکون می‌دی و ممه‌ت زیر دستام می‌لرزه.» دستشو درآورد و به ممه‌هام رسوند. از رو سوتین نوک سینه‌مو گرفت و فشار داد. یه آه بلند از دهنم دراومد. چشامو دیگه نمی‌تونستم باز نگه دارم. مغزم تو کاسه سرم می‌چرخید. سرمو نزدیک‌تر بردم. تو گوشش زمزمه کردم: «اگه می‌خوای منو بکنی باید ...» کلمات تو دهنم گیر کرد. خواستم تکرار کنم حرفمو ولی یادم نمی‌اومد چی داشتم می‌گفتم. خنده‌م گرفت. سفتی کیرشو رو شکمم حس می‌کردم. ولی انگار یه پرده جلوی چشام کشیده شده بود. نمی‌تونستم خوب ببینمش. گفتم: «پس چرا وایسادی؟» صدام گنگ بود. «کیرتو کی می‌خوای بهم بدی؟» اینو که شنید منو ول کرد و شروع کرد به در آوردن شلوارکش. یهو صدای سوت و خنده اومد. سرمو به زور چرخوندم. سه تا پسر دیگه از اون ور استخر اومدن سمتمون. رامینم به خندشون ملحق شد و گفت: «بیاین ببینین چه کُسی شکار کردم!» منم خندیدم. منو می‌گفت!
اومدن تو آب پیشمون. یکیشون لاغر بود با موهای بور و یکیشون عضلانی با تتو رو بازوش. صورتاشون تار بود و تشخیص نمی‌دادمشون. یکی دیگشون صورت خیلی پهنی داشت. خنده‌م گرفته بود. خیلی عجیب بود. صورتش تار و مبهم و خیلی پهن بود! هی سعی کردم روش تمرکز کنم. چشامو باز و بسته می‌کردم. صورتمو جلو عقب می‌بردم. ولی نمیتونستم بفهمم این چرا اینقدر پهنه! صدای خندشون می‌اومد. نمی‌دونم به من می‌خندیدن یا به صورت اون پسره ! منم باهاشون خندیدم.
همین پسر پهنه دستشو گذاشت رو شونه‌م و گفت: «منم سهممو می‌خوام!» دستش از شونه‌م لیز خورد رو ممه‌م و از رو سوتین نوک سینه‌مو گرفت. یه آه بلند کشیدم. پسر بوره از پشت کونمو محکم‌تر گرفت و کیرشو بهم مالید و فشارشو رو خط کونم حس کردم. یا شاید فقط فکر کردم حسش کردم. دیگه همه چی مبهم بود. پسر تتویی دستشو برد زیر آب و رو رونم کشید و به شرتم رسید و انگشتاش کسمو لمس کرد. دیگه نمی‌دونم کی داشت اونجا چیکار می‎‌کرد. یکی از جلو دستشو به شکمم مالید. انگشتاش به سوتینم نزدیک شد. یکی از پشت کونمو فشار داد. آب دورم موج برمی‌داشت. هشت تا دست رو بدنم بود. یه حس عجیب تو وجودم بود. نمی‌فهمیدم این شهوته یا ودکا. ولی هرچی بود خیلی همزمان باحال و ترسناک بود.
رامین گفت: «می‌بینی؟ همه می‌خوانت.» بوره سوتینمو پایین کشید و نوک سینه‌م پیدا شد. شروع کرد به میک زدن. بعد یه پسر دیگه با موهای فر نمی‌دونم کی و از کجا اومد و دستشو به پاهام رسوند! حالا پنج تا پسر دورم بودن و دستاشون همه‌جامو می‌مالید. یکیشون (دیگه نمی‌فهمیدم کی) گفت: «امشب کست قراره پاره بشه.» و یه انگشتی فرو رفتم تو سوراخ کسم! یکی گفت: «کونتم همینطور» و یه انگشت فرو رفت تو سوراخ کونم. انگار یه پر باشم تو یه حوض آب. گیج و بی‌کنترل رو دستاشون این ور و اون ور می‌شدم.
یکی دستشو گذاشت زیر بغلم و منو بلند کرد. پاهام دور کمرش قفل شد. هم دوست داشتم بدنشو بین رونام حس کنم هم می‌ترسیدم بیفتم آخه همه دنیا دور سرم مثل تاب این ور و اون ور می‌رفت. کیرشو به کسم می‌مالید. حس خوبی داشت. شرتمو کنار زد و کیرشو فرو کرد توم. حس کردم کسم کش اومد. شروع کرد به تلمبه زدن. کاش می‌دونستم کدومشونه. یه لحظه همه‌چیز دور سرم چرخید. پاهام که دور کمرش قفل بود از شدت گیجی و حس افتادن شل شد. جیغ کشیدم. صدام تو صدای خنده‌ی پسرا گم شد. کیرش که تازه تو کسم جا گرفته بود در اومد و بدنم لیز خورد و محکم افتادم تو آب.
سرم که رفت زیر سطح آب یه سکوت عجیب همه‌جا رو گرفت. انگار دنیا یهو خاموش شده بود. نور آبی استخر از بالا تار و لرزون بود. مثل یه پرده‌ی مواج که دورم می‌چرخید. دهنم باز موند و حبابای ریز از لبام رفتن بالا. تند و بی‌نظم. مثل نفسایی که دیگه نمی‌تونستم نگهشون دارم. آب شور و کلردار راه گلو‌مو پیدا کرد و ریه‌هام تنگ شد. انگار یه دست نامرئی داشت فشارشون می‌داد. هر بار که سعی می‌کردم نفس بکشم فقط آب بیشتری می‌رفت تو دماغم و گلوم. همه‌چیز تار و گنگ بود. سایه پاهای پسرا رو می‌دیدم که تو آب تکون می‌خوردن. مثل شاخه‌های درخت تو باد. موهام دور صورتم شناور شده بود و با هر حرکت آب به پوستم می‌مالید. یه حس لطیف که انگار یکی داشت نوازشم می‌کرد. بدنم تو آب تاب می‌خورد. سبک و بی‌کنترل. ترسی تو وجودم نبود. مغزم انگار قفل کرده بود. شاید مستی بی‌حسم کرده بود. به جاش یه حس رهایی عجیب تو بدنم پخش شد. انگار داشتم به یه جای آروم‌تر می‌رفتم. چشام نیمه‌باز موند و نور آبی از بالا کم‌کم دورتر شد. مثل یه ستاره که داره غروب می‌کنه. پاهام دیگه تکون نمی‌خورد. و دستام تو آب شل شده بود. انگار عروسک پارچه‌ای بودم که تو جریان آب می‌رقصید. سینه‌م تنگ‌تر شد و حس کردم دیگه نمی‌تونم نفس بکشم. به جاش یه لبخند گنگ تو ذهنم شکل گرفت. به خودم گفتم: «کاش بخوابم.» انگار همه‌چیز، شهوت، مستی، صدای پسرا، داشت تو این آب گرم حل می‌شد. بدنم آروم‌تر شد و یه حس لذت عجیب از این شناور بودن تو خلأ منو پر کرد. سرم به عقب خم شد و آخرین حباب از دهنم رفت بالا. دیگه نمی‌فهمیدم بالا کجاست یا پایین کجاست. فقط می‌خواستم بذارم آب منو ببره تا آخر خط.
یه فشار سفت زیر بغلم پیچید. دو تا دست قوی منو از زیر آب گرفتن و تند کشیدن بالا. سرم از آب دراومد و یه صدای بلند خنده تو گوشم ترکید. مثل یه سوت که سکوت زیر آب رو پاره کرد. چشامو به زور باز کردم. نور آبی استخر تو صورتم کوبید و سایه‌ی چند تا سر دورم تکون می‌خورد. پسرا بودن. رامین و بقیه. صدای خنده‌شون تو سرم می‌چرخید.
با یه سرفه‌ی بلند، آب شور و کلردار که تو ریه‌م جا خوش کرده بود با فشار از دهنم ریخت بیرون. یه مزه‌ی شور تو حلق و بینم پخش شد و سوخت. نفس کشیدم ولی هوا به جای آرومم کردن انگار چاقو تو سینه‌م فرو می‌کرد. دوباره سرفه زدم. این بار محکم‌تر و آب از دماغم هم فواره زد. یه سوزش تیز که تا پشت چشام کشیده شد. بدنم میلرزید و با هر سرفه ممه‌م زیر سوتین خیس تکون می‌خورد. با دستام رو لبه‌ی استخر چنگ زدم ولی انگشتام لیز می‌خورد و نمی‌تونستم خودمو خوب نگه دارم. رامین خندید و گفت: «این دیگه چی بود؟ فکر کردی ماهی شدی؟» خندیدن و صدای خنده‌شون مثل یه موج تو گوشم می‌کوبید. نمی‌فهمیدم به چی می‌خندن. منم باهاشون خندیدم.
سرمو تکیه دادم به لبه‌ی استخر و نفسام آروم‌تر شد. خنده‌شون کم‌کم آروم شد ولی چشاشون هنوز بهم زل زده بود انگار منتظر بودن. تتوییه گفت: «ببرمش بیرون، اینجا نمیشه.» بعد بلندم کرد و رو یه تخت کنار استخر انداخت. آب از بدنم چکه می‌کرد. بدنم خیس بود و موهام تو صورتم پخش شده بود. می‌خواستم جمعشون کنم از تو صورتم ولی انگار نمی‌تونستم تکون بخورم. فقط به روز چشامو باز نگه داشتم و گیج نگاه می‌کردم.
شرتمو کشیدن پایین. کسم که زیر نور معلوم شد همشون داد و سوت زدن. دورم جمع شدن و کیراشونو درآوردن. رامین زانو زد و کیرشو به کسم مالید و بعد کرد توم کرد. شاید ناله می‌کردم. نمی‌دونم. داشتم فکر می‌کردم کیرش از کیر اونی که تو استخر توم فرو کرد بزرگ‌تره پس اون رامین نبوده ! به زور گفتم: «تو نبودی!» همشون خندیدن. پسر پهنه کیرشو به ممه‌م مالید. بوره زبونشو می‌کشید رو پاهام. عضلانیه انگشتشو تو کونم کرد. فرفری کیرشو به لبام مالید و تو دهنم کرد. سرم دیگه نمی‌چرخید. بدنم انگار فقط یه تکه گوشت بود. رامین داشت تلمبه می‌زد. ناله‌هام بلند بود ولی نمی‌فهمیدم از دهنم در میان یا تو سرمن. بدنم با هر حرکتشون تکون می‌خورد. ولی دیگه با خواست خودم نمی‌تونستم هیچ جامو تکون بدم.
انگار صدای مهشیدو می‌شنیدم که از دور داد می‌زد. فرفری کیرشو از دهنم در آورد. سرم افتاد یه ور. چشام تارتر شده بودن. صداها انگار از یه دنیای دیگه بودن. بدنم بی‌حرکت مونده بود و دیگه نمی‌فهمیدم چی به چیه. بازم صدای مهشید از دور داد می‌زد. انگار منو صدا می‌کرد. صداش انگار از زیر آب می‌اومد. شاید گوشام پر از آب شده بود. شاید مست بودم. خواستم بگم که خوبم و همه‌چیز تحت کنترلمه. ولی زبونم تو دهنم گیر کرده بود. مثل یه تیکه پارچه‌ی خیس که نمی‌تونستم تکونش بدم.
سرم گیج می‌رفت و نور آبی استخر دور سرم می‌چرخید. انگار داشتم تو آب غرق می‌شدم. ولی زمین زیرم سفت بود. صدای یه مرد دیگه قاطی شد. «ولش کنین!»، و بعد یه صدای بلند. مثل کوبیدن چیزی تو سرم پیچید و اکو شد و گم شد. صدای سیلی و مشت و فریاد قاطی هم شده بود. سایه‌ی چند تا دست رو نور آبی دیدم. ولی نمی‌فهمیدم کی به کیه. سعی کردم چشامو به زور متمرکز کنم. همه‌چیز تار بود. انگار یه پرده‌ی آبی جلوم کشیده بودن. انگار مهشید نزدیک‌تر شد و گفت: «بهار خوبی؟» صداش دور بود. حدس زدم چی می‌گه. سعی کردم جواب بدم ولی فقط یه نفس سنگین از دهنم دراومد. سرمو تکون دادم. یا فکر کردم تکون دادم. گردنم سنگین بود. مثل یه سنگ که نمی‌تونستم بلندش کنم. یه پسر لاغر با موهای قهوه‌ای کنارش وایساده بود. حس کردم چقد چشاش مهربونه. انگار داشت می‌گفت «اذیتش نکن» یا «ولش». صداها تو سرم قاطی پاطی بودن. دوست داشتم بخوابم. انگار رامین با عصبانیت داد می‌زد. سعی می‌کردم کلماتو تشخیص بدم. «گمشو»... «مال من»... بعد دوباره صدای ضربه و دعوا. سایه‌ی دستش رو سینه‌ی پسر لاغره کوبیده شد انگار. تصویر تار بود. شاید تو یه فیلم خراب بودم.
سعی کردم دستمو بلند کنم. انگار می‌خواستم شنا کنم تو هوا. «اگه خودش نخواد» «می‌خوای کمکت...» احساس کردم می‌خواد کمکم کنه پسر مهربونه. به زور سرمو کج کردم. یه تکون کوچیک که خودمم نفهمیدم یعنی چی. دستمو دراز کردم ولی انگار تو گل گیر کرده بود. خواستم بلند شم. پاهامو تکون دادم ولی انگار دیگه مال خودم نبودن. خیلی خوابم میاد.
صدای چند تا پسر و دختر دیگه از دور اومد. انگار با عجله می‌دویدن. فکر کردم مهشید رفته کمک بیاره. یا شاید فقط خیالم بود؟ سرم افتاد رو تخت و یه پرده‌ی سیاه جلوی چشام کشیده شد. سایه‌ها دور سرم چرخیدن و بعد دیگه هیچی نبود.
     
  ویرایش شده توسط: BahaarKh   
زن

 
قسمت بیست و سوم: جنگل
چشامو که باز کردم یه درد تیز مثل چاقو تو شقیقه‌م فرو رفت. سرم انگار با یه چکش نامرئی کوبیده می‌شد و هر تکون کوچیک، انگار یه موج تو مغزم می‌فرستاد که همه‌چیزو بدتر می‌کرد. نور خورشید از یه پنجره‌ی بزرگ می‌زد تو و چشممو سوزوند. سریع پلکامو بستم و یه آه خفه کشیدم. دهنم خشک بود و زبونم به سقف دهنم چسبیده بود. یه مزه‌ی تلخ و گس انگار مخلوط ودکا و کلر استخر ته گلوم مونده بود. تشنگی مثل یه غده تو گلوم فشار می‌داد و هر نفس که می‌کشیدم هوا گلو‌مو بیشتر خشک می‌کرد. بدنم سنگین بود. انگار یه کیسه‌ی شن رو کمرم گذاشته بودن. پتو رو کنار زدم و با زور نشستم. یه تخت دونفره بود با ملافه‌ی سفید که عرق و عطر می‌داد. به خودم نگاه کردم. یه پیرهن گشاد خاکستری تنم بود که مال خودم نبود. زیرش فقط شرتم بود. سوتینم کجا غیبش زده بود؟
با یه دست تکیه دادم به تخت و به سختی پاهامو گذاشتم رو زمین. کف اتاق سرد بود. سرم هنوز می‌چرخید و معده‌م انگار یه توپ سنگین بود که بالا پایین می‌شد. یواش یواش بلند شدم. پاهام میلرزید و با هر قدم یه صدای تقه‌تقه تو سرم می‌پیچید. رفتم سمت پنجره. پرده‌ی نازک رو کنار زدم و نور تندتر به صورتم کوبید. چشامو تنگ کردم و بیرون رو نگاه کردم. یه باغ پر از درخت بود. پس این همون ویلای دیشبه.
یاد دیشب افتادم. مهشید، ودکا، رقص، استخر، رامین، پسرا. یه تصویر تار از خودم زیر آب با حبابایی که از دهنم می‌رفت بالا. خنده‌ی پسرا، سرفه‌هام و آب که از دماغم می‌ریخت. یه حس بد تو دلم پیچید. خجالت. یادم اومد مهشید با چند نفر برگشت. یه پسر لاغر با چشمای قهوه‌ای. دعوا و بعد... هیچی. مغزم انگار یه دیوار سیاه کشیده بود جلوی بقیه‌ش. بیهوش شده بودم؟
برگشتم سمت تخت. یه بطری آب کنار تخت رو زمین بود. برش داشتم و یه قلپ بزرگ خوردم. در اتاق با یه صدای تقه‌ی آروم باز شد و مهشید با موهای دم‌اسبی که حالا یه کم بهم‌ریخته بود سرشو آورد تو. با خوشحالی گفت: « بیدار شدی؟» صداش یه کم خسته بود ولی معلوم بود خیالش راحت شده. گفتم: «مهشید، چی شد دیشب؟» اومد تو. در رو بست و کنار تخت نشست. یه قرص دستش بود که بهم داد. نپرسیدم چیه. انداختمش بالا و یه قلپ دیگه آب خوردم. هنوز تشنگی تو گلوم مونده بود.
مهشید شونه‌هاشو انداخت بالا و گفت: «دیشب که دیدم رامین اومد سمتت و تو رو تو استخر گیر انداخت حس بدی داشتم. سریع پریدم بیرون و بدو بدو رفتم علی رو پیدا کنم. صاحب اینجا. علی رو با چند تا از دوستاش تو سالن پیدا کردم و اونا هم اومدن و اون پسرای عوضیو دور کردن ازت. بعد که دیدیم بیهوشی آوردیمت تو این اتاق.» یه لحظه مکث کرد و با خنده گفت: «اونم پیرهن علیه. لباسات خیس بود، گفت یه چیزی تنت کنی که سرما نخوری.»
دستمو گذاشتم رو پیرهن و یه حس خجالت عجیب تو وجودم پیچید. فکر این که تو اون شرایط اون همه آدم منو دیدن معده‌مو بیشتر بهم ریخت. چشامو از مهشید گرفتم و آروم گفتم: «مهشید می‌شه منو ببری خونه؟ حالم خوب نیست.» صدام میلرزید. مهشید سرشو تکون داد و گفت: «آره قربونت برم. بیا آماده‌ت کنم.» بلند شد و لباسامو تنم کرد و رفتیم بیرون.
تو سالن همون پسر لاغره با موهای قهوه‌ای و چشمای مهربونش رو مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. مهشید بهش سلام کرد و بهم گفت این علیه. قلبم یهو تندتر زد و یه حس عجیب تو سینه‌م پیچید. وقتی چشاش بهم افتاد با یه صدای آروم گفت: «بهار خانم خوبی؟ دیشب خیلی نگرانت شدم.» لبخندش گرم بود و مهربون بود. سرمو پایین انداختم چون نمی‌تونستم تو چشاش نگاه کنم. با یه صدای گنگ گفتم: «مرسی... خوبم. ببخشید که اینجوری شد دیشب» سریع اضافه کردم: «باید برم.»
مهشید دستمو محکم‌تر گرفت و گفت: «مرسی علی، دیگه می‌ریم.» علی سرشو تکون داد و گفت: «باشه. ولی یادت نره تقصیر تو نبود. مواظب خودت باش.» صداش یه جور نرمی داشت که دلمو یه کم لرزوند. ولی خجالت نمی‌ذاشت بیشتر بمونم. پاهام هنوز میلرزید و با هر قدم که به سمت در ویلا برمی‌داشتم حس می‌کردم علی داره پشت سرم نگام می‌کنه. یه لحظه برگشتم. چشامون یه ثانیه قفل شد. سریع سرمو چرخوندم و با مهشید رفتم بیرون.
فردای اون روز بیرون نرفتم. تو تخت بودم که یهو گوشیم زنگ خورد. سرم هنوز یه کم درد می‌کرد و یه حس خستگی تو بدنم مونده بود. به زور دستمو دراز کردم و گوشیو از رو میز برداشتم. یه شماره ناشناس بود. با یه صدای خش‌دار گفتم: «الو؟» اون ور خط یه صدای آروم گفت: «سلام، بهار؟ من علیم.» قلبم یهو تندتر زد. گفت: «فقط می‌خواستم ببینم خوبی یا نه. دیشب یه کم نگرانت شدم.» صداش گرم بود، و یه جور مهربونی توش داشت که باعث شد یه لحظه خجالت دیشبم یادم بره. نشستم رو تخت. موهامو با دست عقب زدم و گفتم: «مرسی... خوبم حالا. تو چی؟» نمی‌دونستم چرا اینو پرسیدم. ولی انگار می‌خواستم بیشتر صداشو بشنوم. خندید. گفت: «منم خوبم. خوشحالم که بهتری.» یه کم مکث کردیم. گفت: «شمارتو از مهشید گرفتم. امیدوارم اشکالی نداشته باشه.»
اون تماس چند دقیقه بیشتر طول نکشید. ولی همون چند دقیقه باعث شد تا آخر روز بهش فکر کنم. دو روز بعد دوباره زنگ زد. این بار حرفامون بیشتر شد، از پارتی گفتیم. از این بدی رامین و دوستاش. یواش‌یواش بحث کشید به چیزای دیگه. چیکار میکنی و چی ‌خونی و این حرفا. صداش آرومم می‌کرد. هر بار که حرف می‌زدیم، حس می‌کردم اون خجالت اولیه‌م داره آب می‌شه. تماساش ادامه داشت. هر روز زنگ می‌زد و با هم حرف می‌زدیم. یه هفته بعد یه روز که از باشگاه بر می‌گشتم زنگ زدو گفت: «میای یه قهوه بخوریم؟» قلبم لرزید. گفتم «باشه.»
تو یه کافه‌ی کوچیک نزدیک باشگاه قرار گذاشتیم. با یه پیرهن آستین کوتاه ساده و همون چشمای قهوه‌ای مهربونش اومد. یه حس عجیب تو دلم پیچید. نشستیم. حرف زدیم و هر بار که می‌خندید انگار یه چیزی تو وجودم روشن می‌شد. از اون روز چند بار دیگه همدیگه رو دیدیم. هر دفعه حس می‌کردم یه کم بیشتر بهش نزدیک می‌شم. نگاهش بهم یه جور خاصی بود نه مثل رامین که فقط شهوت توش موج می‌زد. بلکه یه حس گرم و آروم که باعث می‌شد راحت باشم.
یه روز که تو خونه‌م بودم و داشتم کتاب می‌خوندم زنگ زد. گفت: «بهار اگه وقت داری می‌خوای فردا بریم شمال؟» صداش یه جور هیجان آروم داشت که دلمو تکون داد. یه لحظه مکث کردم. فکر سفر با علی یه حس خوب تو دلم انداخت. با یه لبخند گفتم: «آره، فکر خوبیه.» خندید و گفت: «عالیه. پس لوکیشن بفرست فردا بعد از ظهر میام دنبالت» گوشیو قطع کردم، و یه حس عجیب مخلوط کنجکاوی و ذوق تو دلم نشست.
فردا ساعت 4 راه افتادیم. یه ماشین قهوه‌ای آمریکایی قدیمی داشت با صندلیای چرم نو. آهنگ‌های گوگوش و داریوش گذاشته بود و آروم می‌رفت. گفت: «این جاده رو دوست دارم. آرومم می‌کنه.» گفتم: «منم همینطور.» علی یه دستشو رو فرمون نگه داشت و با دست دیگه‌ش موهاشو عقب زد. حرکت دستش، انحنای بازوش زیر تی‌شرت یه حس عجیب تو شکمم انداخت. یه لحظه فکر کردم اگه دستمو بذارم رو دستش چی می‌شه ولی فقط انگشتامو تو هم قفل کردم و به شیشه زل زدم. گفت: «من یه جاییو می‌شناسم که همیشه توی اون پیاده می‌طنم به جنگل. خیلی قشنگه» برگشتم نگاش کردم چشاش برق می‌زد و لباش یه خط باریک کشیده بود که دلم می‌خواست بیشتر نگاش کنم. گفتم: «دوست دارم ببینمش».
یه ساعت بعد رسیدیم. یه رستوران بین راهی اونجا بود. ماشینو پارک کرد و به یه مسیر باریک بین درختای جنگل اشاره کرد و گفت «اینجاست. می‌تونی بیای. یه خورده ناهمواره.». گفتم: «آره بابا من ورزشکارم» خندید. سوییچو داد به صاحب رستورانه. انگار می‌شناختش. راه افتادیم به سمت اون مسیر. کوله‌م رو انداختم رو شونه‌م و به دور و بر نگاه کردم. پر از درختای بلند بود، با صدای پرنده‌ها و خش‌خش برگا که زیر پام می‌شکست. هوا خنک بود، و یه بوی نم‌دار از خاک بلند می‌شد. به مسیر نگاه کردم، به سایه‌ی درختا که تو غروب کشیده‌تر می‌شد. فکر تنهایی با علی تو اون فضای سبز یه جور هیجان نرم بهم داد. با هر قدم، صدای جاده پشت سرمون کم‌رنگ‌تر شد. برگای خشک زیر پاهامون خرد می‌شد و یه نسیم خنک به صورتم می‌خورد و موهامو تکون می‌داد. علی جلوتر می‌رفت، و گاهی برمی‌گشت یه چیزی بگه. یه ساعتی که راه رفتیم رسیدیم به یه جای خیلی متراکم. علی گفت من همیشه تا اینجا میام و بعد بر می‌گردم. گفتم: «چه حیف. تازه داره قشنگ‌تر می‌شه. » من عاشق آب و چشمه‌م و همیشه دنبال صدای شرشر آب می‌گردم تو طبیعت. گفت: «خب باشه بیا بریم جلوتر». قرار شد تا جایی که می‌تونیم جلو بریم شاید به یه چشمه برسیم. هر چی جلوتر می‌رفتیم جنگل ساکت‌تر می‌شد. درختای بلند و برگای سبز دورمونو گرفته بودن. فقط صدای پاهامون رو زمین خش‌خش می‌کرد. یهو حس کردم خیلی خلوت شده. گفتم: «علی بسه دیگه برگردیم.» گفت: «نیم ساعت دیگه بریم اگه چیزی پیدا نکردیم برمی‌گردیم.» هنوز ربع ساعت نگذشته بود که آسمون ابری شد و هوا تاریک. گفتم: «اگه بارون بیاد چی؟» گفت: «شروع کنه برمی‌گردیم.» ولی همین که اینو گفت یه نم‌نم آروم شروع شد. فکر کردیم چیزی نیست ولی تو راه برگشت یهو بارون تند شد و غافلگیرمون کرد و خیس خیس شده بودیم. آب از موهام چکه می‌کرد، پیرهنم به تنم چسبیده بود و سوتینم زیرش معلوم شده بود. شلوارمم سنگین شده بود و به پاهام می‌چسبید. گفتم: «دیگه نمی‌تونم، زمین گِلی شده، بارونم بند نمیاد.» علی با موهای خیسش که رو پیشونیش ریخته بود، گفت: «الان می‌رسیم». ولی انگار راهو گم کرده بود. پنج دقیقه بعد یه چادر کوچیک و یه آتیش خاموش دیدیم. انگار کسی توش نبود. گفت: «بیا بریم اونجا حداقل خیسی‌مونو خشک کنیم.»
پریدیم زیر چادر. خیسی لباسام دیگه داشت اذیتم می‌کرد. شلوارم پر از گِل بود و بدنم میلرزید و دندونام از سرما به هم می‌خورد. علی یه پتوی کهنه گوشه چادر پیدا کرد و گفت: «بیا زیر این وگرنه یخ می‌زنیم.» پتو کوچیک بود. دستشو انداخت دورم و منم خودمو چسبوندم بهش تا بتونیم دو تایی زیرش جا بشیم. خوشحال بودم چون بهانه خوبی بود. این اولین بار بود که این‌قدر بهش نزدیک شده بودم ! هیچی نگفتیم. گرمای بدنش از زیر تی‌شرت خیسش حس می‌شد. نفسش که به گردنم می‌خورد یه لرز عجیب تو تنم انداخت. قلبم تند می‌زد.
بارون تندتر شده بود. صدای قطره‌هاش رو سقف چادر مثل طبل تو سرم می‌زد. سرمو یه کم کج کردم و بهش نگاه کردم. موهاش خیس بود و چند تا قطره آب از پیشونیش چکید رو گونه‌ش. خندیدم و گفتم: «فکرشو می‌کردی این‌جوری گیر بیفتیم؟» انگار با خندیدنم خیالش راحت شد. گفت: «ببخشید نمی‌خواستم اینجوری بشه» با هر تکون کوچیک بازوم به سینه‌ش می‌مالید و خیسی لباسامون باعث شده بود بیشتر بدنشو حس کنم. دوباره شروع کردم به لرزیدن. گفت: «سردته هنوز؟» گفتم: «آره خیلی». گفت: «خیسی لباسامون باعث می‌شه گرم نشیم.» انگار می‌خواست یه چیزی بگه ولی روش نمی‌اومد. حتی اگه بهونه‌اش بود برای اینکه بالاخره لختم کنه اشکالی نداشت.
پتو رو زدم کنار و بدون اینکه چیزی بگم تیشرتمو گرفتم و کشیدم بالا. پارچه خیس به ممه‌م چسبیده بود و وقتی کشیدمش یه نسیم سرد به نوک سینه‌م خورد که لرزم رو بیشتر کرد. دندونامو به هم فشار دادم. سوتین خیسمو باز کردم و بنداشو از رو شونه‌م سر دادم پایین. قطره‌های آب از گردنم راه کشیدن رو شکمم. یه خط سرد که پوستمو مورمور کرد. حسش عجیب بود. ترکیب سرما و هیجان، بدنم داشت از دو چیز می‌لرزید. علی زل زده بود بهم. نگاهش از گردنم کشیده شد رو ممه‌م و یه لحظه انگار نفسش بند اومد. چشاش یه کم گشاد شد از یه جور ولع که نمی‌تونست قایمش کنه.
خندیدم و گفتم: « شاه پسر. خوردی منو. خب در بیار لباستو. می‌خوای یخ بزنی؟» خندید و تی‌شرت خیسشو گرفت و کشید بالا. بدنش قشنگ بود. خیلی کم مو بود و پوستش صاف بود. ناخودآگاه چشمم رو خط شکمش کشیده شد تا جایی که شلوارش شروع می‌شد. یه لحظه به خودم گفتم: «بهار حواست کجاست؟» و شروع کردم شلوارمم در آوردم. خیسی از رونام راه کشید تا پاهام. انگار یه پرده‌ی سرد از تنم جدا شد. حالا فقط یه شرت تنم بود، خیس و چسبیده به بدنم. علی داشت دیوونه می‌شد. چشاش رو پاهام و انحنای کمرم و شرت نازک چسبیده به تنم قفل شد و لباش یه کم از هم باز شد. حق داشت. بدن قشنگ و سفیدم تو هر شرایطی تاثیر خودشو داشت. بهش گفتم : « نکنه می‌خوای فقط من لخت جلوت بشینم؟». خندید. شلوارشو درآورد. پاهاش قشنگ و کشیده بود. چشمم افتاد به شرتش. از زیرش برآمدگی کیرش معلوم بود. نمی‌تونستم نگاش نکنم. معلوم بود بلند شده.
پتو رو آورد و دوباره انداخت رومون. حالا تن لختمون به هم می‌خورد. واقعا بهتر شد. احساس کردم دارم گرم می‌شم. علی دستشو که رو زمین بود یواش آورد بالا وانداخت دورم. گفت: «اگه این‌جوری نزدیک‌تر بشیم گرم‌تر می‌شه.» یه شیطنتی تو صداش بود که خوشم اومد. نفسام یه ذره تندتر شد و با لبخند گفتم: «فکر خوبیه.» و خودمو محکم‌تر تو بدنش جا کردم. گرمای تنش حالا به ممه‌م می‌رسید و یه حس گرما از اونجا تو سینه‌م پیچید. رونش به رونم چسبید و با هر نفس شکمش به شکمم مالید. گرمم شده بود تقریبا. انگار خیسی و سرما داشت با گرمای تنش آب می‌شد.
بعد از چند دقیقه نفس عمیقی کشید و دستشو آروم حرکت داد طوری که نوک انگشتاش به ممه‌م خورد. قلبم تو سینه‌م می‌کوبید، انگار داشت با ریتم تند بارون که به سقف چادر می‌خورد مسابقه می‌داد. ولی چیزی نگفتم. فقط نگاش کردم و اونم نگاهشو ازم نگرفت. یواش‌یواش دستشو بیشتر آورد بالا و ممه‌مو کامل تو دستش گرفت. خندیدم. با یه صدای لرزون گفتم: «دیوونه اینجا؟» خندید. گفت: «مگه چشه؟ کسی نیست.» صداش یه کم خمار بود. خنده‌م گرفته بود از حرف خودم. راست می‌گفت. فقط من و اون بودیم. وسط جنگل. زیر بارون. تو یه چادر گم‌وگور که انگار خدا برای ما درستش کرده بود. یه جورایی ته دلم قند آب شد. گفتم: «از تو ماشین می‌دونستم اینو می‌خوای.» خندید. حس عجیبی بود. هیجان و ترس و شهوت قاطی شده بود و قلبم تو سینه‌م می‌کوبید. مثل وقتی که می‌دونی یه چیزی قراره بشه و فقط باید منتظرش باشی.
بارون حالا دیگه انگار داشت با سقف چادر دعوا می‌کرد. چند دقیقه تو همون حال بودیم. فقط صدای بارون و نفسای تندمون سکوتو می‌شکست. نگاهش کردم، چشاش هنوز رو ممه‌م بود. انگار منتظر یه حرکت از من بود. منم چیزی نگفتم. فقط نگاش کردم و یه کم سرمو کج کردم انگار بگم: «خب، منتظر چی هستی؟» ولی بعد به خود گفتم: «بهار تو منتظر چی هستی؟» دستمو آروم بردم سمت گردنش. انگشتامو رو پوست خیسش کشیدم تا رسید به موهاش. موهاشو گرفتم و سرشو آروم کشیدم سمت خودم. لباش نزدیک لبام شد. نفسش گرم به صورتم می‌خورد. یه لحظه مکث کردم. فقط برای اینکه حسشو بیشتر کنم. بعد لبامو گذاشتم رو لباش. نرم و گرم بود با یه مزه خیسی از بارون. زبونش تو دهنم چرخید و منم همراهش شدم. دستش رو ممه‌م سفت‌تر شد. انگشتاش نوک سینه‌مو فشار داد و یه آه ریز از دهنم در رفت.
دستشو از ممه‌م کشید پایین رو شکمم تا رسید به خط شرتم. یه لحظه وایساد. گفت: «بهار...؟ اوکیه؟» صداش یه کم لرزون بود. انگار می‌خواست مطمئن بشه منم می‌خوام. خندیدم و گفتم: «دیوونه اگه اوکی نبود الان این‌جا لخت زیر پتو بودم باهات؟» و دوباره لبمو رو لبش گذاشتم. دستمو از موهاش کشیدم پایین رو سینه‌ش و بعد پشتش و پایین تا کمرش. با حرکت انگشتام رو پوست خیسش بدنش می‌لرزید و تکون می‌خورد. خودشم نگاهش به بدنش کشیده شد. انگار داشت لرزیدنشو چک می‌کرد. این واکنشش یه جورایی منو بیشتر تو حال برد و منم خودمو بهش چسبوندم تا گرمای تنشو بیشتر حس کنم. خندیدم و گفتم: «چی شد؟» سریع نگاهشو برگردوند به من و لبخند زد. و گفت: «حالا نشونت می‌دم» بعد دستشو آروم برد زیر شرتم. انگشتاش خیسی کسمو حس کرد. وقتی انگشتش آروم رو کلیتم چرخید یه لحظه چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. حسش زیادی خوب بود. انگار همه‌چیز دورم گم شد و فقط همون لمسش موند.
منم دستمو زیر شرتش بردم. کیرشو گرفتم تو دستم. سفت و داغ بود. وقتی آروم مالیدمش بدنش یه کم لرزید و یه آه بلند کشید. بعد شرتشو کشیدم پایین. کیرش آزاد شد. سفت و آماده. ناخودآگاه لبخند زدم. یه جور حس غرور که این منم که این‌جوریش کردم.
پا شدم پتو رو انداختم زیرمون و شرتمو درآوردم و دراز کشیدم. زمین سرد بود. علی خوابید روم. حالا دیگه هیچی بینمون نبود. پوست رو پوست. دستشو گذاشت رو رونم و کشید بالا تا رسید به کمرم. منم دستمو آروم رو کمرش نزدیک کونش کشیدم. کمرش یه کم قوس گرفت و چشماشو یه لحظه بست. حس خوبی بهم داد. بوسیدمش. کیرشو آروم به کسم مالید. حسش دیوونه‌کننده بود. یه لحظه چشمامو بستم و فقط اون مالشو حس کردم.
بعد آروم کیرشو فشار داد توم. وقتی سرش رفت تو یه آه بلند کشیدم. یه کم درد داشت ولی از اون دردای خوب. علی مکث کرد. انگار می‌خواست مطمئن بشه حالم خوبه. نگاهش کردم و با لبخند گفتم: «بکن پسر.» آروم‌تر فشار داد تا جایی که دیگه کامل توم بود. حسش عالی بود. پر و گرم. شروع کرد آروم تلمبه زدن. هر بار که می‌رفت و می‌اومد موج لذت تو تنم می‌پیچید. دستامو دور کتفش حلقه کردم. ناخنامو آروم تو پوستش فرو کردم. اونم انگار خوشش اومد چون یه آه کشید و سرعتشو یه کم بیشتر کرد. کسم حالا خیسِ خیس بود و صدای خیسی با هر حرکتش بلند می‌شد.
برای اینکه بیشتر کیرشو توم حس کنم دستمو رو کونش فشار دادم. یه ناله‌ی آروم از گلوش دراومد. یه لحظه بدنش شل شد و کمرشو قوس داد. بعد دوباره شروع کرد به تندتر تلمبه زدن. سرشو تو گردنم فرو کرد، گفت: «یه کم محکم‌تر بگیر.» نفسش بریده بود. انگشتامو بیشتر تو پوست کونش فرو بردم و بعد نمیدونم چرا شروع کردم به سیلی زدن به کونش. علی یه لحظه مکث کرد و با یه نگاه عمیق بهم زل زد. بعد منو آروم چرخوند. رو شکم و کونمو یه کم بالا داد و کیرشو دوباره آروم فرو کرد تو کسم.
این‌بار حسش عمیق‌تر بود. دستشو گذاشت رو کونم و کیرشو تا ته فشارمی‌داد. احساس کردم حرکاتش یه ریتم خاص داره. سرمو برگردوندم و دیدم انگار داره با کونش روم شیک می‌زنه و کیرشو توم عقب و جلو می‌کنه. خیلی قشنگ بود این حرکتش. نگاش کردم دیدم خودشم سرشو برگردونده و داره حرکت کونشو نگاه می‌کنه. گفتم: «کونت این‌قدر قشنگه باید باهاش فیلم بسازی!» خندید ولی انگار بیشتر خجالت کشید.گفت: «اشکال نداره قمبل کنی ؟» من که تو اوج حال بودم فقط خندیدم و گفتم: «هر جور تو بگی دیوونه!»
زانو زدم و اونم کمرمو محکم گرفت و شروع کرد به تلمبه زدن. حرکتاش تندتر شد. هر بار که کیرش تا ته می‌رفت یه موج گرما تو کسم می‌پیچید و از اونجا پخش می‌شد تو کل بدنم. ناخودآگاه آه می‌کشیدم و صدام بلندتر می‌شد. انگشتشو فشار داد رو سوراخ کونم. منم فقط خودمو بیشتر بهش سپردم و از پایین شروع کردم به مالوندن کلیتوریسم.
بعد از چند دقیقه حس کردم دارم نزدیک می‌شم. کلیتم انگار داشت می‌سوخت. گفتم: «علی... تندتر.» اونم انگار منتظر همین بود. سرعتشو بیشتر کرد. کیرش حالا محکم‌تر تو کسم می‌رفت و می‌اومد. ارگاسم مثل یه موج گنده غافلگیرم کرد. کسم دور کیرش سفت شد. بدنم لرزید و یه جیغ ریز از دهنم در رفت.
نفس‌نفس می‌زدیم، بدنامون خیس بود ولی نه از بارون. از عرق. آروم کیرشو از توم کشید بیرون. نگاش کردم دیدم هنوز کیرش سفته. گفتم: «بکن تا بیای.» ولی اومد روم و شروع کردن به جلق زدن. یه کم گذشت ولی فایده نداشت. هرچقدر می‌زد آبش نمی‌اومد. عجیب بود. خسته شد و نشست رو پام. تیغه ساق و روی پام رفت وسط شکاف کونش. یهو چشاشو بست و با ناله به جلق زدنش ادامه داد و فقط چند ثانیه بعد ارضا شد و آبشو پاشید رو شکمم!
چیزی نگفت. کنارم دراز کشید. پتو رو کشید رومون. صدای بارون آروم‌تر شده بود. دستشو دورم حلقه کرد و منم سرمو گذاشتم رو سینه‌ش. ضربان قلبش هنوز تند بود و گرمای بدنش حس خوبی بهم می‌داد. خستگی و گرما داشت منو می‌برد. چند دقیقه بعد حس کردم نفسای علی آروم‌تر شده. انگار خوابش برده بود. بدنم سنگین بود و صدای بارون مثل یه لالایی منو می‌کشید تو خواب. لخت زیر پتو تو بغلش تو چادر وسط جتگل زیر بارون خوابیدم. خیس و گرم و راضی.
     
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6 
داستان سکسی ایرانی

بهار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA