ارسالها: 4145
#1
Posted: 26 Apr 2025 22:05
نام رمان:«ابرهاي صورتي»
ژانر:سکسی،عاشقانه،هيجاني،اروتيك
اثر:kiing
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4145
#2
Posted: 28 Apr 2025 20:29
(قسمت 1)
راوی :
از داخل بازداشتگاه بیرون اوردنش و به دستاش دستبند زدن... همراه با سربازی که هدایتش میکرد، راه افتاد... سعی میکرد قدمهای آروم و محکم برداره و حواسش به اطرافش باشه اما هرچند ثانیه یه بار حس میکرد رو هوا داره راه میره و جسم و فیزیکی نداره... این حس پوچی و تهی بودن تمام وجودش رو تسخیر کرده بود.
وارد اتاق افسر نگهبان که شد کمی به خودش اومد... افسر نگهبان مرد جوونی بود که پشت میزش نشسته بود و چیزی یادداشت میکرد... بدون هیچ نگاهی به مرد گفت: بشین.
مرد راه افتاد و رو تک صندلی نشست که روبهروی میز افسر نگهبان بود... باز هم حس پوچی حواسش رو پرت کرد و اون رو به اعماق افکار نابود کنندش سوق داد... حتی دیگه از خودش نمیپرسید چرا! فقط برای خودش مرور و یادآوری میکرد... گذشته، خاطرات، اتفاقها.
افسر نگهبان یه ورق و خودکار روی میز گذاشت، اخمالو و بی حوصله گفت: بنویس.
مرد بی رمق و بی حس نگاهش کرد... افسر نگهبان با مرد چشم تو چشم شد و با تشر گفت: میگم بنویس.
مرد سرد و خنثی پرسید: چی رو بنویسم؟
افسر نگهبان نیشخند عصبی زد و با لحن تهدید آمیزی گفت: الان مسخره بازیت گرفته؟
مرد با جدیت جواب داد: نه آقا.
افسر نگهبان دندون قروچه ای کرد و پرونده زیر دستش رو برداشت... همینطور که نگاهش به پرونده بود گفت: پولاد پاشازاده، 37 ساله، سابقه کیفری نداری، حدود دو شب پیش در منزل مسکونی خودت که به گفته همسایه ها مدتی بود که دیگه اونجا رفت و آمدی نداشتی، همسرت رو تا سر حد مرگ مورد ضرب و شتم قرار دادی و قصد کشتنش رو داشتی... حالا یادت اومد یا بازم بگم؟
مرد که به اون اتفاق وحشتناک، جنون آنی که بهش دست داده بود و جوری که قصد کشتن زنش رو داشت، هر لحظه و هر ثانیه فکر میکرد، کلمه یادآوری بیشتر براش احمقانه بود! دو روز عذاب آور، داخل بازداشتگاه، با مرور اون اتفاق و افکار نابود کننده که حتی نمیذاشت برای لحظه ای چشماش رو ببنده.
افسر نگهبان که سکوت مرد رو دید، با حرص و عصبانیت گفت: الان خیلی داری با خودت حال میکنی که یه زن 26 ساله رو جوری کتک زدی و لت و پار کردی که به کما رفته؟ بی شرف زورت به یه زن رسیده؟
با شنیدن اینکه همسرش به کما رفته نمیدونست خوشحال باشه هنوز زندهس یا با این مصیبت پیش اومده بیشتر عذاب بکشه... بغض سختی به گلوش
چنگ زد و قلبش رو به درد اورد... با همه اتفاقاتی که افتاده بود، هنوز هم همسرش رو دوست داشت... که خودش هم چقدر متنفر بود از این حس.
اشک گوشه چشماش رو که به زور داشت کنترلش میکرد، با دست پاک کرد و به افسر نگهبان گفت: میخوام بدونم الان زنم تو چه وضعیتیه.
افسر نگهبان پوزخند تمسخر آمیزی زد و گفت: الان بهتره به فکر وضعیت خودت باشی... شرح وقایع رو بنویس و امضا کن.
چی میتونست بنویسه؟ اصلا از کجا باید شروع میکرد؟ با اینکه خودش هم میدونست چطور این بلا سرش اومد و خودش این وسط چه نقشی داشت... همین هم بود که بیشتر از هرچیزی
عذابش میداد... اصلا چه اسمی باید براش میذاشت؟ تقاص گناه و کارما؟ جوونی و جاهلیت که نتیجش شد هوار شدن یه روسپی رو زندگیش؟ شاید هم احتیاج! چی باعث شد اینجوری به یه روسپی دل ببنده؟ طلسم و جادویی کرده بود؟ شاید هم اون چیزخورش کرده.
همینطور به ورق و خودکار خیره مونده بود و باز هم نشخوار فکری میکرد... قرار بود به کجا برسه؟ کاش هیچوقت پا به این مسیر نذاشته بود، کاش 12 سال پیش اون کارو نمیکرد و فقط خودش رو کنار میکشید، طمع نمیکرد و دنبال یه مال و ثروت هنگفت و آسون نبود... که الان میفهمید هیچ هم آسون نبود، اتفاقا تاوان سنگینی داشت، خیلی سنگین، منتها خیلی دیر فهمید.
(یکسال و چندماه قبل)
پولاد:ساعت 8 و نیم شب بود که رسیدم خونه... با اینکه پنجشنبه بود و منم بعد از ساعت 1 ظهر دیگه کاری نداشتم، اما مثل بیشتر وقتا تو کارخونه موندم و خودمو سرگرم کار کردم که دیرتر برسم خونه... خونه ای که هیچکس داخلش منتظرم نبود.
همینطور که به سمت اتاق خوابم میرفتمو کُتم رو از تنم درمیوردم به اطراف چشم چرخوندم... باز هم خوبه که گلستان خانوم، خانومی که برای پخت و پز و نظافت و انجام کارای خونه میومد اینجا، چراغهارو روشن میذاشت، وگرنه هربار با یه خونه تاریک مواجه میشدم.
طبق معمول مهشید، زنم خونه نبود... حتی نمیدونستم کجا رفته! برام هم مهم نبود بدونم... خیلی وقت بود که دیگه کاری به کار هم نداشتیم فقط زیر یه سقف زندگی میکردیم... شاید چهار، پنج سالی میشد که زندگی مشترکمون به ِگل نشسته بود و به قول معروف طلاق عاطفی گرفته بودیم.
من با رسیدگی به کارا و مشغله های کارخونم و باشگاه و کوفت و زهرمار خودمو سرگرم کرده بودم، مهشید هم...! نمیدونستم به چی یا با کی سرگرمه! حتی نمیخواستم بدونم داره چیکار میکنه، با چه کسایی در ارتباطه... وفاداری و تعهد دیگه بین ما معنی نداشت.
هرچند که من با هیچ زنی درارتباط نبودم، فقط برای رفع نیاز جنسی، اون هم در مقابل پرداخت
پول! که همین هم دیگه برام منزجر کننده شده بود، سکس بدون هیچ علاقه یا احساس قلبی چقدر میتونست لذت بخش باشه؟ واسه من که نبود.
زندگی گوه و مزخرفی داشتیم... به قدری باهم سرد و غریبه بودیم که حتی یه کلمه هم باهم صحبت نمیکردیم... حرفی برای گفتن نداشتیم! فقط هرزگاهی درمورد کارخونه صحبت میکردیم چون اون هم شریک بود... وگرنه نه من دیگه مهشید رو دوست داشتم نه او منو! دیگه هیچ دعوا و تنشی هم بینمون نبود، فقط دیگه همدیگرو نمیخواستیم، از وجود هم َبدمون میومد.
دوش مختصری گرفتم و با همون حوله تنم، رو تخت دراز کشیدم... گوشیمو برداشتم تا ادامه سریالی که دانلود کرده بودم رو ببینم... معمولا
برای پر کردن همین تایم خالی که داشتم، تنها فیلم تماشا میکردم.
همین که فیلم رو پلی کردم گوشیم زنگ خورد... فرزین بود، یکی از رفقا... خیلی وقت بود باهم در تماس نبودیم، تقصیر اون هم نبود، من از همه فاصله گرفته بودم... حتی نمیدونستم جوابشو بدم یا نه... با خودم فکر کردم بعد این همه مدت که زنگ زده حتما کار مهمی داره.
تماسشرو جواب دادم:بَه!آقافرزین ُگل! چطوری؟ شماره رو اشتباه نگرفتی؟
+سلام داداش ُگلم...کجایی بابا؟رفتیوکلا خودتو ناپدید کردی... خبری ازت نیست.
_ درگیر کار و گرفتاری دیگه.
بله! از اون موقع که صاحب کارخونه شدی دیگه سرت شلوغ شد و یواش یواش رفیقها رو یادت رفت.
_ داداش من نوکرتم، این حرفو نزن... اون کارخونه پر دردسر با همه گیر و گرفتاریاش پدر ما رو دراورده.
نه داداش شوخی میکنم، همه گرفتاری دارن... پولاد جون غرض از مزاحمت، زنگ زدم دعوتت کنم.
_ به سلامتی، برای چی؟
جشن عروسیم... دیگه دارم میرم قاطی مرغا. _ به به خوش خبر باشی! مبارک باشه.
فدات شم... یه جشن عروسی خودمونیه که فقط رفیق ها و دوستامونو دعوت کردیم... کارت و اینا چاپ نکردیم برا همین بهت زنگ زدم، کلا همه رو اینجوری دعوت کردیم، گفتم که فقط دوستامون هستن.
_ همین که منو قابل دونستی و دعوتم کردی کلی ارزش داره... به سلامتی عروسی چه وقته؟
پسفردا شب، آدرس رو برات میفرستم.
_ داداش کمکی چیزی میخوای؟ همه چی ردیفه؟
آره بابا دمت گرم همه چی ردیفه، شما فقط قدم رو چشم ما بذار و تشریف بیار... منتظرتما، نیای ناراحت میشم.
_ نه داداش مگه میشه عروسی تو نیام؟
فقط پولاد جون یه چیزی... عروسی ما یه هوا با بقیه عروسی ها فرق میکنه، خواستم بگم تو و خانومت اومدین تعجب نکنید.
اخم کمرنگی کردم و با خنده گفتم: دهن سرویس مگه جشن عروسیت چجوریه که اینطوری میگی؟
فکر کن همه رفیقیم دیگه، یجورایی شبیه پارتی و مهمونیه.
_ یادمه اون موقع ها خیلی عشق پارتی و مهمونی بودی، آخر هم عروسیتو شبیه پارتی گرفتی؟
آره دیگه داداش، اینجوری عشق و حالش هم بیشتره... پس میای دیگه؟
_ آره داداش میام، دمت هم گرم.
+خیلی ُگلی،آدرسرو الان برات میفرستم، میبینمت، به خانومت هم سلام برسون.
قطع که کردم هنوز لبخند رو لبام بود... قدیم ما با این بر و بچه ها خیلی عشق و حال میکردیم، چه دورانی بود! اگه ازم بپرسن بهترین دوره زندگیت چه موقع بود؟ بی شک جواب میدم حدود 10،12 سال پیش، وقتی هنوز مجرد بودم... چقدر هم با رفیقام بی عار و درد بودم! بیشتر وقتا پی خوشگذرونی و تفریح و چیزکلک بازی و...!
ولی حالا چی؟ حتی نمیدونم خوشگذرونی یعنی چی! گوشیم رو گذاشتم کنار و بیخیال تماشای سریال شدم... دست دراز کردم و سیگارم رو با فندک و زیرسیگاری برداشتم... به عنوان یه مرد 36 ساله، کسی که صاحب کارخونه ای هست و
چندین نفر زیر دستش کار میکنن، مرد موفقی بودم، ولی بقیه قسمت زندگیم ریده مال بود.
نفهمیدم کی خوابم برد... با شنیدن سروصدایی تو سالن، بیدار شدم... گوش تیز کردم و متوجه شدم واقعا یه نفر تو سالنه... مطمئن بودم غریبه نمیتونه وارد خونه بشه، خیر سرمون تو یه برج امن با سیکیوریتی قوی و سیستم دزدگیر زندگی میکردیم.
از روی تخت پایین رفتم و از اتاق خارج شدم... چراغ های خونه هنوز روشن بود، پس به سرعت خودمو به در ورودی خونه رسوندم... بلافاصله چشمم به مهشید افتاد که گیج و منگ با قفل در خونه درگیر بود و مثل احمقها باهاش ور میرفت...
با اینکه پشتش به من بود اما میتونستم بفهمم چقدر ظاهرش آشفتهس.
قبل از اینکه من چیزی بگم، خودش برگشت و با دیدنم جا خورد... موهاش که تا روی شونه هاش بود، به شکل زننده ای نامرتب و پریشون بود... آرایش صورتش از موهاش زننده تر! رژلبش دور دهنش پخش شده بود و ریملش به طرز ناجوری زیر چشماش ریخته بود.
ناخواسته از دیدن ظاهرش حس انزجار بهم دست داد... تو همین حال مهشید سکسکه کرد و گفت: با در چیکار کردی؟ قفل نمیشه.
مست بود نکبت... درسته که ما باهم هیچ کاری نداشتیم و هرکدوم سوی خود بودیم، ولی منه فلان
فلان شده دوزار آبرو داشتم، قرار نبود همه بفهمن زندگی ما دوتا چه گند و کثافتیه، حداقل میشد یکم ظاهرسازی کرد... اما این زنیکه نفهم دیگه شورشو دراورده بود.
نزدیک رفتم و با حرص و عصبانیت از جلوی در پسش زدم تا درو قفل کنم... همزمان مهشید با صدای بلند گفت: هوی! چه مرگته؟
_ خفه!
درو قفل کردم و بی تفاوت از کنارش رد شدم... تو همین حال مهشید گفت: خودت خفه... مرتیکه... اوزگل... ذلیل بدبخت.
نمیدونم کدوم اعصابمو بیشتر خط خطی میکرد... سکسکه هاش یا حرفای مفتی که میزد... با غیظ برگشتم سمتش و گفتم: نکبت! برام مهم نیست کدوم گوری میری و چه گوهی میخوری، ولی حق نداری این ریختی برگردی خونه.
نیشخند زد و گفت: حالا که برگشتم مثلا تو چه گوهی میخوای بخوری؟ چیه؟ سیس غیرت برداشتی؟ تو اصلا خیلی غلط میکنی واسه من غیرتی شی.
_ آخه قراضه! سیس غیرت برای کی بردارم؟ برا تو؟! من فکر دوزار آبرومم که تو داری به گند می ِکشی.
غش غش خندید و گفت: مگه تو اصلا آبرو هم داری؟ یه بی پدروماد ِر قالتاق و عوضی که معلوم نیست از زیر کدوم بُته عمل اومده و با پول بابای من آدم شده... چی از خودت داشتی جز ادعا و گنده گوزی و حرومزادگی؟ فقط خدنگ خوبی بودی واسه امر و فرمایشات بابای من... با اون ننه خراب گور به گور ُشدت که معلوم نیست تورو از چه سگی حامله شده و بعدشم مثل کفتار ُمرد...
خون تو صورتم دویید... برای لحظه ای رو همه چی چشم بستم و خشمگین و با حرص یقه لباسشو تو مشتم گرفتم... دلم میخواست انقدر گردنشو تو دستم فشار بدم تا مثل سگ بمیره... که از همه وجودش بیزار بودم و فقط ُمردنش خوشحالم میکرد.
جیغ زد و درحالیکه فحش های رکیک میداد، تقلا کرد با ناخنهاش صورتم رو چنگ بزنه... قبل اینکه دست کثیفش به صورتم بخوره هولش دادم و پرتش
کردم رو زمین... از شدت نفرت و خشم نفس نفس میزدم و قفسه سینم تیر میکشید.
مهشید عربده زد: لاشی حرومزاده! یه قدم نزدیکم شی پدرتو درمیارم... دست رو من بلند میکنی کثافت؟ یه دهنی از تو و اون خواهر پتیاره و کج و کولهت سرویس کنم که جفتتون بشینید گوهمو بخورید... همین فردا میرم سر قبر ننهت و عن میمالم روش...
_ خفه خون بگیر آشغال تا دندوناتو خرد نکردم...
گوه میخوری اسم مادر و خواهر منو با اون دهن
نجس و کثیفت میاری.
هوو َشه! سیکتیر کن بابا! فکر کردی صدا کلفت کنی و عربده بزنی ازت میترسم؟ همین فردا صبح مثل سگ از اینجا پرتت میکنم بیرون... از کارخونه هم همینطور! همچین برینم به در و پیکرت که بشی همون آس و پاس و یه لاقبایی که بودی...
_ اسکل پلشت! نصف این سگدونی به نام منه، اون کارخونه هم تو و بابات صدقه سر من دارین... بابای پفیوزت همین که دید اونجا مال خودم شده، تورو آویزون من کرد که خودش هم یه سهمی داشته باشه.
هه! مال خودم! آخه مگه تو از خودت چیزی
داشتی بی عرضه بدبخت؟ غیر اینه که با خدمت و
نوکری کردن برای بابای من، بعد سالها لاابالی
گری تونستی یکم شبیه آدمیزاد شی؟ تو خودتو آویزون من و بابام کردی که به یه نون و نوایی برسی خاکبرسر! مفل ِس گدا زاده، پاپت ِی دوزاری...
_ بیا برو گمشو درتو بذار! این شر و ورا رو به کسی بگو که ندونه قضیه چیه... اگه به خاطر من نبود که الان تو و بابات باید کاسه گدایی دستتون میگرفتین.
مثلا چه گوهی خوردی جز حرومزادگی و بی ناموسی! نوکر زاده تخم سگ! لجن...
این زن تو حالت عادی هم بددهن بود، چه برسه الان که مسته... همینطور هم داشت فحش میداد و دری وری میگفت... یه لحظه با خودم گفتم من چرا دارم با این تفاله بی خاصیت جر و بحث میکنم؟...
همون جا ولش کردم به حال خودش و راه افتادم به سمت اتاقم.
هنوز صدای جیغ و هوار کشیدنش رو میشنیدم... درو بستم و رو تخت دراز کشیدم... یه سیگار روشن کردم و با حرص بهش پک زدم... معمولا اینطوری باهم دعوا نمیکردیم، چون اصلا کاری به هم نداشتیم! ولی به هرحال هرچند وقت یه بار باید حس تنفر و انزجاری که به هم داشتیم رو یجوری نشون میدادیم.
لعنت به 9 سال پیش که من این عفریته رو عقد کردم که الان مایه درد و عذابم شده بود... گوه به اون روزی که منه احمق عقدنامه رو امضا زدم... من با این زنیکه دو یا نهایت سه سال تونستم مثل آدم زندگی کنم و روی خوش ببینم... بعدش دیگه فقط جنگ اعصاب و ریده شدن به روزگارم بود...
یه سال و خرده ای هر روز و هرشبم جهنمی گذشت، یه وقتایی جنگ و دعوامون انقدر شدید میشد که نزدیک بود همدیگرو بکشیم... همون موقع ها هم از خدام بود میتونستم طلاقش بدم اما نمیشد... بعدش هم که تصمیم گرفتیم دیگه هیچ کاری به هم نداشته باشیم و با همه تنفری که از هم داریم، زیر یه سقف زندگی کنیم.
این زندگی نبود که من داشتم، بدبختی و فلاکت و َد َرک سیاه بود! جوون تر که بودم، مثلا وقتی که
23 سالم بود و هنوز گیر این پدر و دختر عوضی نیفتاده بودم، آرزوم بود که انقدر پولدار بشم تا دیگه هیچ دغدغه مالی نداشته باشم... انقدر دارا بشم که به هرچی خواستم برسم.
الان دارا بودم، مال و اموالی داشتم، ولی زندگی نمیکردم، حتی برای یه لحظه... غرق شده بودم تو تاریکی و ناامیدی، خودمو با کارم مشغول کرده بودم تا بدبختیام یادم بره.
با حس گردن درد از خواب بیدار شدم... صورتم از درد جمع شد و ناخودآگاه رو گردنم دست کشیدم... چشم باز کردم و نگاهم به ساعت افتاد... نزدیک 12 ظهر بود... َبدم میومد دیر از خواب پاشم، معمولا صبح زود بیدار بودم ولی دیشب به خاطر اینکه اون زنیکه ریده بود به اعصابم، تا صبح نتونستم بخوابم... بازم خوبه که امروز جمعه بود.
بلند شدم تا برم سرویس و آبی به دست و صورتم بزنم، بعدش هم آماده شم و از خونه برم بیرون... خوش نداشتم وقتی مهشید خونهس، منم خونه بمونم... مخصوصا که دیشب هم باهم دعوا کردیم و هیچ دلم نمیخواست ریخت نکبتش رو ببینم.
خونه غرق سکوت بود... راه افتادم و رفتم داخل سرویس... باید امروز یه سر به پروین، خواهرم، میزدم... خیلی وقت بود به دیدنش نرفته بودم، طفلی چندین بار بهم زنگ زده بود و هربار ِگله میکرد چرا وقت نمیذارم به دیدنش برم... اون هم که جز من کسی رو نداشت.
از سرویس بیرون اومدم و داشتم برمیگشتم به اتاقم که با مهشید روبهرو شدم، تازه از خواب بیدار شده بود و داشت میرفت سمت آشپزخونه...
ظاهرش از دیشب داغون تر بود، همین تو نظرم بیشتر نفرت انگیزش میکرد.
نادیده گرفتمش اما اون از حرکت وایساد و گفت: گلستان اومده؟
_ نه.
خواستم به راهم ادامه بدم که دوباره گفت: ببین... از قضیه دیشب هیچی به بابام نمیگی، عوضش منم نمیگم هولم دادی و پرتم کردی رو زمین.
چقدر این زن رو مخم بود... جوابی بهش ندادم و راه اتاقم رو پیش گرفتم... دومرتبه صداش رو از پشت سرم شنیدم که گفت: پولاد شنیدی چی گفتم؟ به نفعته قضیه دیشب رو به بابام نگی.
باز هم جوابی ندادم... مثل سگ از باباش میترسید برا همین ریده بود به خودش و داشت به من میگفت چیزی به بابای دیوسش نگم... منظورش هم دعوامون نبود، این بود که نصف شب مست و پاره برگشته خونه... هرچند بابای پفیوز مهشید میدونست من و دخترش چقدر از هم بیزاریم، ولی نمیدونست من به یه َورمه که دخترش چه گوهی میخوره.
پروین تو چهارچوب در منتظرم وایساده بود و همین که باهام روبهرو شد با صدای نسبتا بلند گفت: سلام عزیزم! چه عجب، یادت اومد یه خواهر داری.
همیشه با روی خوش ازم استقبال میکرد، پروین واقعا هم منو دوست داشت، منم دوستش داشتم، بعد از اینکه مامانمون فوت کرد پروین همیشه سعی میکرد جای خالی اونو واسم پر کنه، خواهر بزرگه بود دیگه!
جعبه شیرینی رو به دستش دادم و با خنده گفتم: هیس یواش! همه همسایه ها فهمیدن من اومدم اینجا.
ستاره سهیل شدی، دیدنت سعادت میخواد.
_ اینجوری نگو قربونت برم، به اندازه کافی شرمندت هستم.
دشمنت شرمنده عزیزم، میدونم خیلی سرت شلوغه.
درحالیکه میرفتم داخل، چشم به اطراف چرخوندم و پرسیدم: سامیار کجاست؟ خونه نیست؟
نه بچهم صبح زود بیدار شد و با دوستاش رفتن کوه... میرم چای بریزم، تو بشین عزیزم.
پروین چندسالی میشد که از شوهرش جدا شده بود، با اصرار و کمک های من... شوهرش آدم عوضی و نامردی بود که وجودش تو زندگی خواهرم جز مصیبت و بدبختی هیچی نداشت... من همین که تونستم خودمو جمع و جور کنم و پول و َپله ای به دست بیارم، فورا برای طلاق خواهرم اقدام کردم... چون همیشه با چشمای خودم شاهد عذاب کشیدن
خواهرم بودم و میدیدم شوهر نامردش چقدر اذیتش میکنه اما چون اون زمان پولی نداشتم که بتونم تامینش کنم مجبور بودم خفه خون بگیرم... به محض اینکه اوضاعم تغییر کرد، اون مرتیکه به درد نخور رو با یه اردنگی از زندگی خواهرم پرت کردم بیرون.
الان خواهرم یه زن 44 ساله بود که با پسرش، تو این خونه که من براش خریده بودم، زندگیشون رو به راحتی میگذروندن... همه سعی و تلاشم هم این بود که نذارم دغدغه مالی داشته باشن و انقدر ساپورتشون کنم تا هیچ مشکلی نداشته باشن.
پروین با یه سینی چای برگشت تو سالن... درحالیکه جعبه شیرینی رو باز میکرد گفت: دستت درد نکنه عزیزم، چه شیرینی هایی هم خریدی! اتفاقا دیشب انقدر هوس شیرینی کرده بودم.
_ نوش جونت عزیزم.
چه خبر؟ چیکارا میکنی؟
_ سلامتی، کار و روزمرگی دیگه.
مهشید چطوره؟
_ خوبه، هنوز زندهس.
نگو اینطوری، زشته... هرچی نباشه زنته.
_ کدوم زن؟ چه کشکی؟
باشه، ولی درهرحال تو با احترام رفتار کن، مطمئن باش جواب میده.
_ خواهر من بیخیال، کار ما از این حرفا گذشته.
پولاد جان، میدونم باهم اختلاف زیاد دارین، اما بلاخره یه جا باید تمومش کنید و زندگیتونو باهم بسازید... میدونم مهشید خوشش نمیاد با من ارتباطی داشته باشه، وگرنه به جون سامیارم قسم تا الان هزار بار پیشقدم شده بودم تا برای رفع کدورتی که بینتون هست یه کاری انجام بدم.
_ مگه میشه یادم بره با تو چه رفتاری کرد؟
من هیچوقت ازش کینه به دل نگرفتم، فقط صلاح دیدم فاصلمونو حفظ کنم تا حداقل تنش و دعوای بین شما کمتر بشه... من فراموش کردم پولاد جان، توام فراموش کن.
_ همون بهتر که این فاصله رو حفظ کنی، دیگه نمیخوام ماجرای چندسال پیش اتفاق بیفته و من شرمنده شم.
فدات بشم این حرفو نزن، مگه تقصیر تو بود؟
پروین تا حدودی میدونست رابطه من و مهشید چجوریه، اما از عمق فاجعه خبر نداشت! چرا باید بهش میگفتم؟ که بشینه و حرص زندگی منم
بخوره؟ دیگه خودم که میدونستم خواهرم چقدر زود آشفته و استرسی میشه.
ماجرایی که پروین ازش حرف میزد، برمیگرده به همون وقتایی که من و مهشید بدجوری دعوامون بود... یکی از همون روزا خواهر من که از همه جا بیخبر بود زنگ زد به مهشید که حال و احوال کنه، مهشید هم هرچی از دهن کثیفش دراومده بود به خواهر من گفته بود، با اینکه پروین بیچاره نه خبر از دعوای ما داشت نه کار اشتباهی کرده بود.
با اینحال باز هم پروین به من چیزی نگفت و دو روز بعد، وقتی که من خونه نبودم، با گل و شیرینی اومد دیدن مهشید تا اگه کدورتی هست رفع بشه و با مهشید حرف بزنه تا ما رو آشتیمون بده... مهشید بیشعور هم برای اینکه منو بچزونه درو به روی پروین باز کرده بود، اما جلوی در نگهش
داشت و راهش نداد داخل... دوباره به خواهرم توهین کرده بود و دری وری گفته بود، بعدش هم گل و شیرینی رو از دست پروین گرفته بود و پرت کرده بود تو صورتش.
این ماجرا رو حتی خواهرم واسم تعریف نکرد... سامیار که اون روز همراهش بود و به خاطر این رفتار زشت و گریه های مامانش خیلی عصبانی شده بود، دور از چشم پروین، بهم زنگ زد و گفت... بعد از شنیدنش خیلی به هم ریختم، چون خواهرمو میشناختم، واقعا زن مظلوم و بی آزاری بود، سرش تو لاک خودش بود و به شدت از دعوا کردن میترسید...
مهشید هم خوب میشناختم، میدونستم واسه کوچیک کردن و بی آبرو کردن من هرکاری میکنه... اون روز وقتی برگشتم خونه و به خاطر پروین باهاش
دعوا کردم، میخندید و بهم میگفت خوب کاری کرده! دلش خنک شده با خواهر من اینجوری رفتار کرده و از این شر و ورا... کلا مهشید هیچ ادب یا چهارچوب رفتاری نداشت، اینو دقیقا بعد از ازدواجمون فهمیدم، وقتی که دیگه دیر شده بود.
با اینکه خودم از این فکر متنفر و فراری بودم، اما یه وقتایی، زمانیکه تو افکارم غرق شده بودم، خودمو مستحق همچین زن و زندگی میدیدم، این عذاب تموم نشدنی، که انگار قرار نبود آب خوش از گلوم پایین بره.
ناهارو با پروین خوردم و بعد از کمی استراحت
بلند شدم که برم... اصرار داشت برای شام هم
بمونم و بیشتر باهم وقت بگذرونیم، ولی قبول
نکردم... میخواستم یه سر برم کارخونه و به یه
سری خرده کاری برسم... هرچند کاری که نبود، خودم میخواستم برای خودم کار بتراشم و سرمو گرم کنم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4145
#3
Posted: 29 Apr 2025 01:16
(قسمت 2)
تو دفترم نشسته بودم و مشغول کارام بودم که برام
پیام اومد... گوشیمو برداشتم و دیدم فرزین پیام داده، آدرس و ساعت جشن عروسیش رو فرستاده بود و تاکید کرده بود فردا منتظرمه... به کل مراسم عروسی فرزین رو یادم رفته بود... حتی نمیدونستم برم یا نه! خیلی وقت بود رفیقای قدیمی رو ندیده بودم.
در جوابش پیام تشکر فرستادم و گفتم همه سعیم رو میکنم تا به مراسمش برم... طولی نکشید که
پیام داد: داداش من این حرفا حالیم نیست، منتظرتم، دیر هم نکن که ازت شاکی میشم.
ناخواسته نیشخند زدم و بهش پیام دادم فردا حتما به جشن عروسیش میرم... باز هم دمش گرم! من از رفیقا کاملا فاصله گرفته بودم، نه اینکه مشکلی بینمون باشه، ولی من دیگه آدم سابق نبودم... اما ظاهرا فرزین همچنان رفاقتمون رو به یاد داشت.
...
ساعت 7 شب بود که رسیدم خونه... دوش گرفتم و یکم به ظاهرم رسیدم، لباس مناسب پوشیدم و از خونه رفتم بیرون... داشتم میرفتم سمت سالنی که فرزین جشن عروسیش رو برگزار کرده بود.
وقتی وارد سالن شدم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، جو اونجا بود... واقعا شباهتی به عروسی نداشت، دقیقا یه پارتی بود... هرچند خود فرزین هم گفته بود که مراسمش رو متفاوت و فقط با حضور دوستها برگزار کرده... یه لحظه یاد دوران قدیم افتادم، وقتی که مجرد بودم و یه شبهایی تو همچین پارتی هایی با جمع اراذلمون ولو بودیم.
هنوز کاملا وارد سالن نشده بودم که صدای مردونه ای گفت: پولاد! دهنت سرویس، خودتی؟
به سمت صدا برگشتم و زانیار، رفیق قدیمیم رو دیدم... انقدر از دیدن هم خوشحال شدیم که بلافاصله دوستانه همدیگرو بغل کردیم... چندسال بود زانیار رو ندیده بودم؟
از هم که جدا شدیم زانیار با خنده گفت: کجایی تو رفیق؟ باز دم فرزین گرم که یه عروسی گرفت و بعد چندسال تونستم ببینمت بی معرفت، تازه ما میگفتیم پولاد عمرا امشب بیاد... یجوری از ما فاصله گرفتی که فکر میکردیم دیگه ناپدید شدی.
_ داداش تو که توی مرام و معرفت یه دونه ای کجایی؟ رفتی و حاجی حاجی مکه؟
پولاد جون من نوکرتم داداش، ولی نمیخواستم مزاحمت بشم فدات شم... با خودم میگفتم شاید داداشمون الان اینجوری حال میکنه.
_ ما که این حرفا رو باهم نداشتیم َمشتی.
قربونت برم داداشم، سلطانی، دمت گرم که امشب اومدی... بیا بریم پیش بچه ها.
همزمان که باهم راه افتادیم، زانیار پرسید: خانومت کجاست؟ نیومده؟
_ نه، یکم کار داشت برا همین من تنها اومدم.
خندید و گفت: جای خانومت خالی، ولی کار خوبی کردی، ما هم هممون تنها اومدیم.
نیشخند معنی داری به حرفش زدم... رفتیم سر میزی که رفیقامون نشسته بودن... دیدن دوبارشون بعد از مدتها حس جالبی بود... یادآوری دوران و خاطراتی که باهم داشتیم، جوونی که کنارهم
گذروندیم... دیگه همه چیزو فراموش کردم و شدم همرنگ جماعت.
یه لحظه به خودم اومدم و دیدم شدم همون پولاد چندسال پیش... تو این چندسال انقدر از خود واقعیم فاصله گرفته بودم که حس میکردم دیگه اون آدم سابق نمیشم... نمیدونم دیدن رفیقام بود یا چی، ولی این پولادی که دوباره شده بودم رو دوست داشتم...
نمیدونم پیک چندمم بود داشتم سر میکشیدم، خیلی وقت بود لب به مشروب نزده بودم، ولی الان تو اون فضا، بین رفیقام، بهم میچسبید و حال میداد... این مستی و سرخوشی وقتی بیشتر شد که نفری چند پک علف کشیدیم...
جوری بیخیال مشکلات و بدبختیام شده بودم که انگار اصلا وجود نداشتن... فقط با بچه ها شر و ور میگفتیم و میخندیدیم و خوش میگذروندیم... انگار با همه وجودم به همچین خوشی احتیاج داشتم، هرچند موقت و کاذب.
وقتی به خونه برگشتم سه صبح بود... هنوز صدای موزیک تو مغزم پلی میشد و های بودم... جوری که امشب بهم خوش گذشته بود و از همه چیز دور شده بودم، دلم میخواست زمان از حرکت وایسه و من تو همین حال بمونم.
لحظه ای از خودم خندهم گرفت... که چقدر این چندسال تو مشکلات و کار و گرفتاری غرق شده
بودم و انقدر به خودم روز خوش ندیدم که سطح توقعم پایین اومده بود و با همین یه شب خوشگذرونی بین رفیقام کلی سرحال شده بودم!
رو تختم ولو شدم و همینطور که از این سکوت و تاریکی و حال خوبی که داشتم لذت میبردم، یه نخ سیگار روشن کردم و بهش پک زدم... فکر کارای فردا یواش یواش داشتن سراغم میومدن... ولی الان دلم نمیخواست به هیچی فکر کنم... نه به کارخونه ای که جوونیم رو به پاش گذاشتم، نه به مسئولیت ها و کارایی که باید انجام میدادم، به هیچی! یه امشب میخواستم مال خودم باشم و بی دغدغه بخوابم.
چند روز بعد از عروسی فرزین، زانیار باهام تماس گرفت... خوش و بش و حال و احوال و
یادآوری لحظات مسخره و خنده داری که تو عروسی فرزین داشتیم... از این صحبت ها که گذشتیم، زانیار گفت آخر هفته قراره رفیقا دور هم جمع بشن و از منم خواست تو جمعشون باشم.
راستش خودمم دوست داشتم دوباره تو جمع رفیقام باشم و چند ساعتی از هر فکر و خیالی فارغ شم... خوبیش هم این بود که قرار نبود زن یا دختر تو جمعمون باشه... میخواستیم یه تایمی رو مردونه دور هم باشیم... حقیقتا انقدر مهشید تو این چندسال رو مخم رفته بود و به اعصابم ریده بود که هیچ حوصله جنس مخالف نداشتم.
به خواسته خودم خرید دو باکس آبجو و یه مقدار تنقلات رو به عهده گرفتم... حالا دیگه من مونده بودم و گذروندن این چند روز تا آخر هفته که
حداقل یه برنامه سرگرم کننده واسه خودم داشته باشم.
...
چندین هفته ای همینطور گذشت... تو طول هفته به کارام و مشغله های کارخونه میرسیدم... شبها با زانیار و شهاب میرفتیم باشگاه و تمرین میکردیم، خیلی جدی تر و با انگیزه تر از قبل، طوریکه دوباره مثل گذشته داشتم عضلانی میشدم... آخر هفته ها هم مردونه دور هم جمع میشدیم، کباب بازی و مشروب خوری و ورق بازی و فیلم دیدن و... خلاصه خوش میگذروندیم.
تازه داشتم احساس زنده بودن میکردم... نه به
خاطر این خوش گذرونی ها، چون دوباره داشتم
خودم میشدم، مردی که قبلا بودم... اون زندگی
ماشینی و سرد و بی روح، پُر از تحقیر و توهین و
جنگ اعصاب... تنهایی و فاصله گرفتن از شخصیت واقعیم، همشون از من یه مرد افسرده ساخته بود که تو پیله خودش فرو رفته و بدترین و ضعیف ترین ورژن خودش رو به نمایش گذاشته.
اما دوباره داشتم احساس قوی بودن میکردم، اعتماد به نفسم بهم برگشته بود و از روی زمین بلند شده بودم... این رفیقا همیشه منو به کله خری و دیوس بازی و دریده و جسور بودن میشناختن... الان دقیقا شده بودم همون شخصیتی که قبلا بودم... این من بودم! خو ِد واقعیم، که چندین سال زیر خاکستر مدفون شده بود.
نیمه شب بود که رسیدم خونه، کمی مست بودم اما
متوجه میشدم دارم چیکار میکنم... حسابی هم خوابم
میومد، فقط دلم میخواست به اتاقم برسم و رو تخت
ولو شم... درو بستم و هنوز پا به سالن نذاشته بودم که با مهشید روبهرو شدم... دست به سینه و عصبی وایساده بود و به من نگاه میکرد.
مثل همیشه حضورشو نادیده گرفتم و خواستم به سمت اتاقم برم که با تشر گفت: عوضی کدوم گوری بودی؟
عصبی چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم... نمیخواستم باهاش بحث کنم تا ریده بشه به حال خوبی که داشتم... اما بلافاصله گفت: فکر نکن حواسم نیست و نمیبینم چند وقته داری چه غلطی میکنی... اصلا تو گوه میخوری مست و پاتیل، اونم نصف شب برمیگردی خونه... فقط برا من َبده؟ خودت این غلطا رو کنی عیب نداره؟... هوی مرتیکه! با توام! کدوم گوری میری وقتی دارم حرف میزنم...
دیگه ملاحظه و تحمل برام معنی نداشت... از حرکت وایسادم، با غیظ و خشم برگشتم سمتش و گفتم: دهنتو میبندی یا خودم یجوری ببندمش که تا دوماه نتونی بازش کنی؟... میخوای تا نصف شب تو هر قبرستونی که خواستی عین سگ ولگرد پلاس باشی و بعدشم َپک و پاره برگردی تو این خراب شده؟ مشکلی نیست، هر گوهی میخوای بخوری، بخور کسی جلوتو نگرفته... ولی نبینم دور و بر من میای و عر و گوز میکنی... خفه خون بگیر و به هرزگیت برس، انقدر هم رو مخ من نرو... خرفهم شدی یا یجور دیگه حالیت کنم پتیاره؟
دهنش باز مونده بود و ناباور و بهت زده نگاهم میکرد... قشنگ تو چشماش میخوندم مونده بود چیکار کنه یا چی بگه... ازش رو برگردوندم و خواستم برم که یقه لباسم رو گرفت و محکم کشید... جوری که ناخواسته از حرکت وایسادم.
همزمان جیغ زد: ننه خراب حرومزاده! گوه میخوری با من اینجوری حرف میزنی سگ پدر... چیه؟ دوباره هیکل و بازو گنده کردی و هار شدی؟ فکر کردی میذارم پولای منو خرج جنده های دور و برت کنی؟ من ریدم دهن اون مامان عجوزه گور به گوریت که توئه تن لش کثافت رو عین سگ ماده پس انداخت...
گفته بودم مهشید اصلا ادب و چهارچوب رفتاری نداشت... با اینکه مامان من سالها پیش فوت کرده بود و مهشید تنها چیزی که ازش دیده بود سنگ
قبرش بود... اما باز هم وقتی تو دعواهامون کم میورد، مامان منو فحش میداد که حتی هیچوقت ندیده بودش.
همینطور داشت به مامانم توهین میکرد که چرخیدم به سمتش و بلافاصله گردنش رو تو دستم گرفتم... یهو خفه خون گرفت و وحشت زده تقلا کرد خودشو آزاد کنه... با حرص و تنفر گفتم: ننه خراب تویی دهن پاره، که ننهت بعد از چهاربار شوهر کردن، الان رفته سراغ پسرای بیست ساله و شوگرمامی شده... یه بار دیگه اسم مادر یا خواهر منو بیاری، به خاک مادرم قسم زندهت نمیذارم مهشید، خون کثیفتو میریزم.
انقدر دیوونه شده بودم که اگه حرف اضافه ای میزد یا حرکت اشتباهی میکرد در دم خفهش کنم... ولی نه چیزی گفت، نه کاری کرد، فقط وحشت
زده بهم خیره شده بود... با انزجار گردنش رو ول کردم و درحالیکه دستمو با لباسم تمیز میکردم راه افتادم به طرف اتاقم، حتی نمیخواستم اثری از بو یا گرمای گردنش رو دستم بمونه... اینجوری ازش متنفر بودم.
دیگه صدایی ازش شنیده نشد، به معنی بهتر لال مونی گرفت... وارد اتاقم شدم و درو بستم... بد نبود براش یادآوری شه من همون پولادیم که تا قبل از این ماجراها و باج گرفتن هاش، مثل سگ ازم حساب میبرد و خودشو به موش مردگی میزد...
اوایل زندگی گوه مشترکمون انقدر از دوستاش و آشناهاش تعریف از ظاهر و قد و هیکل من میشنید و مقایسه میشدیم که یه وقتایی میتمرگید و عر میزد از ترس اینکه مبادا ولش کنم... آشغال تو این چندسال یجوری گند زد به روزگارم که همه یال و کوپالم ریخت و تبدیل شدم به یه موجود درب و داغون و رقت انگیز... ولی من دیگه گذشتم از اون روزا، از خیلی چیزا گذشتم که اصلا به نفعش نبود.
همین که وارد دفترم شدم، جهانگیر، بابای مهشید، رو دیدم که روی صندلی نشسته بود و منتظرم بود... مردی که واقعا ازش بیزار بودم، دقیقا به اندازه دخترش... مونده بودم این دیگه برای چی اینجا اومده و چیکار داره... ناخواسته اخمام رو تو هم کشیدم اما مثل همیشه با احترام بهش سلام کردم.
در جوابم با اخم سر تکون داد و گفت: بیست دقیقه ای میشه منتظرتم.
_ خبر میدادین میخواین اینجا بیاین، منم زودتر خودمو میرسوندم.
از کی تاحالا واسه اینجا اومدن باید خبر بدم و وقت قبلی بگیرم؟
_ منم همچین حرفی نزدم آقا جهانگیر، شما از منتظر موندن شاکی شدی.
مگه غیر اینه که صبح زود، باید مثل بقیه پاشی بیای کارخونه و به کارا برسی؟ الان چه وقت اومدنه؟
جوابی بهش ندادم... مردک باورش شده بود اینجا مال خودشه و منم خدنگشم... همینطور که بهم
خیره بود دوباره گفت: رو اومدی، دوباره خودتو ساختی و گنده ُمنده شدی.
درحالیکه می ِشستم، در جوابش گفتم: لطف دارین، چند وقته باشگاه رفتن رو سفت و سخت گرفتم.
که چی بشه؟
متعجب از سوالش، نگاهش کردم و جواب دادم: دلیل خاصی نداره، مگه قبلا که اینطوری بودم دلیلی داشت؟
چی بگم؟ با خودم فکر کنم این ربطی به اون موضوع نداره و ما داریم مته به خشخاش میزنیم، باز هم نمیشه.
_ کدوم موضوع؟
اینکه هر شب دیر میری خونه و بیشتر وقتا هم مستی، واسه دخترم شاخ و شونه میکشی و تهدیدش میکنی.
باید حدس میزدم از کجا آب میخوره... جر و بحثی که دیشب با مهشید داشتم و نتقی که ازش گرفتم... طبق معمول، مهشید هم وقتی اوضاع طوری دید که نمیتونه از پسش بربیاد بدو رفت پیش باباش و دست به دامنش شد... که اونم بیاد اینجا و از من نتق بگیره.
نیشخند کمرنگی زدم و گفتم: مهشید که این چیزا رو تعریف کرده، بهتون گفته خودش هم دست کمی از من نداره؟
منظورت چیه؟
_ منظورم واضحه آقا جهانگیر... دخترتون هم معمولا شبها دیر میاد خونه، یه وقتایی هم مسته و به معنی واقعی کلمه از حد گذشته.
اخمش بیشتر شد و با عصبانیت بهم خیره موند... شونه بالا انداختم و بی تفاوت به عصبانیتش ادامه دادم: تعجبی نداره از کارای خودش هیچی نمیگه.
یه دفعه صداشو بالا برد: حاشا به غیرتت! خیر سرت شوهرشی، چجور مردی هستی که انقدر راحت از مست برگشتن زنت به خونه حرف میزنی؟
_ آقا جهانگیر! اون اوایل که تازه با دخترتون ازدواج کرده بودم، هرموقع خواستم به قول خودتون واسه زنم غیرت خرج کنم و بدونم کجا میره چیکار میکنه، همین خود شما تو روی من دراومدین و گفتین فکر نکنم چون شوهر دخترتون شدم حق دارم تو کاراش دخالت کنم پس حد خودمو بدونم... خاطرتون هست؟
سفسطه نکن پولاد... من دختر یکی یه دونمو به تو سپردم که تحت هر شرایطی هواشو داشته باشی، از گل کمتر بهش نگی و همه جوره باهاش خوش رفتار باشی... مهشید هرچی که گفت یا
هرکاری که کرد، تو حق نداری باهاش مقابله کنی، فقط باید باهاش کنار بیای و به خوش رفتاریت ادامه بدی... حالا گیرم که چهارتا حرف هم بهت زد، تو باید براش شاخ و شونه بکشی؟ قبلا هم گفتم دختر من مادر نداره، روحیش خیلی لطیف تر از بقیه دختراس و باید مثل برگ گل باهاش رفتار کرد... فکر نکن میشینم و تماشا میکنم تا هر کاری دلت خواست بکنی... اینو همیشه یادت باشه مهشید یه پدر داره که نمیذاره کسی خم به ابروی دخترش بیاره، یه پدر داره که تو تا ابد مدیونشی و باید هر ساعت از عمرت رو ازش ممنون باشی، یه پدر داره که اگه دست تورو نمیگرفت و تورو از روی زمین بلند نمیکرد الان هیچی نداشتی... که همین الان هم میتونم هرچی که داری رو ازت بگیرم و با خاک یکسانت کنم... یادت نره کی بودی و چیشدی...
مزخرفات همیشگیش... که هربار وقتی به زبون میورد انگار چاقو تو مغزم فرو میکرد... ولی اینبار دیگه من نمیتونستم خفه خون بگیرم و هیچی به روی خودم نیارم که انگار یادش رفته قضیه چیز دیگس.
بهش گفتم: نه آقا جهانگیر، من هیچوقت یادم نمیره کی بودم و چی شدم... دمت هم گرم! هوای منو داشتی... ولی شما هم فراموش نکن من بودم که تهمورث رو کله پا کردم، شما هم از شرش خلاص شدی.
نه بابا؟ حالا کارت به جایی رسیده که یادآوری میکنی و منت هم میذاری؟ پس بذار منم بهت یادآوری کنم که اگه من نمیخواستم، تو صدسال نمیتونستی حتی به دو کیلومتری تهمورث نزدیک شی و کارشو تموم کنی... تو فقط یه اجیر شده
بودی که من از مصیبت های بعدش نجاتت دادم و نذاشتم برای هیچکدوم از اون ماجراها پات گیر بیفته... بعدش هم در کمال سخاوتمندی گذاشتم اینجا رو صاحب شی، بهت زن و زندگی دادم و آدمت کردم... توام اینارو فراموش نکن! در ضمن خیال برت نداره منم تهمورث هستم و میتونی زیر پامو خالی کنی... خودم راه و چاه رو نشونت دادم بچه! بخوای واسم شاخ شی، شاختو میشکنم... اینو همیشه یادت باشه.
بیشتر از هر وقتی با کینه و تنفر بهش زل زدم... جواب دندون شکن زیاد براش داشتم ولی مثل همیشه مجبور بودم دهنمو ببندم... چون اولا دستم زیر ساطورش بود، دوما داشت به موضوعی اشاره میکرد که شروع تمام بدبختی ها و اسارت
من از همون بود... پس بر خلاف میلم چاره ای نداشتم جز سکوت و لال مونی گرفتن، مثل همیشه.
جهانگیر که سکوتم رو دید، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: حالا که دوزاریت افتاد امروز براش یه تیکه طلایی چیزی بخر، بعدشم ببرش یه رستوران خوب و از دلش دربیار... شده به پاهاش بیفتی تا تورو ببخشه اینکارو میکنی.
منت کشی و هدیه خریدن واسه کسی که نه تنها دوستش نداری بلکه ازش متنفر هم هستی! مگه تو این چندسال، هروقت که به زور و اصرار همین مرد، از اینکارا برای دخترش انجام داده بودم چه اتفاقی افتاده بود؟ غیر اینه که هربار بیشتر تو سری خور میشدم و توهین ها و تحقیر کردن های مهشید بیشتر میشد؟
نه! من نه هدیه ای میخریدم، نه با مهشید جایی میرفتم... چه رستوران رفتنی؟ ما حتی نمیتونیم دو دقیقه کنار هم بشینیم و دعوا نکنیم، حتی یادم نمیاد آخرین باری که باهم غذا خوردیم کی بود!.. نمیدونم تو مغز این مردک خرفت چی میگذره و با خودش چی فکر میکنه که این مزخرفات رو تحویل من میده.
وقتی برگشتم خونه، مهشید تو سالن تی وی روم نشسته بود و داشت سریال تماشا میکرد... بی توجه بهش، خواستم مثل همیشه برم سمت اتاقم که با صدای بلند گفت: امروز خوب دهنت سرویس شد نه؟
از حرکت وایسادم و عصبی نگاهش کردم... به طرفم سر چرخوند و با نیشخند ادامه داد: قشنگ درس عبرتت شد که حد خودتو بدونی و پاتو اندازه گلیمت دراز کنی؟
_ تو با 35 سال سن کی یاد میگیری پاتو اندازه گلیمت دراز کنی؟
تو حرص منو نخور، گلیم من انقدر بزرگ و بلند هست که هرجا بخوام پامو دراز میکنم... خیال نکن هر غلطی خواستی میکنی و کسی هم جلوتو نمیگیره، با واقعیت کنار بیا، گذشت اون دوره ای که گنده گوزی میکردی و واسه این و اون لاتیت رو پر میکردی... الان غلام و نوکر من و بابامی... هرچند وقت یه بار که یابو برت میداره باید افسارتو کشید تا خودتو جمع کنی.
_ میدونی چقدر ازت متنفرم؟ چقدر حالمو به هم میزنی؟
این حس دو طرفس عزیزم... منم ازت متنفرم و حالم ازت به هم میخوره.
_ پس خبر مرگت چرا راضی به طلاق نمیشی که از شر هم خلاص شیم؟
هنوز برام فایده داری، بلاخره یه سگی باید باشه که خدنگیمو کنه و یه وقتایی هم که لازم بود به اسم شوهر به این و اون نشونش بدم.
_ حرف دهنتو بفهم بیشعور عوضی... انقدر به اعصاب من گند نزن... ما باهم قرار گذاشتیم کاری
به هم نداشته باشیم و هرکی زندگی خودشو داشته باشه...
آره ولی این چند وقت دیگه زیادی داره بهت خوش میگذره... میدونم با زنی نیستی، عرضه نداری زن تور کنی بدبخت! اما قبول کن یکی مثل تورو همیشه باید تو سری خور و ذلیل نگه داشت تا قلاده و زنجیر پاره نکنه... خودت ثابت کردی بهتر از این نمیشه باهات رفتار کرد... حالا هم برو پی کارت میخوام ادامه سریالم رو ببینم.
درحالیکه داشتم منفجر میشدم و به سختی داشتم خودمو کنترل میکردم که نزم چک و لگدیش کنم، با حرص و دندون قروچه گفتم: لجن تو زندگیم زیاد دیدم، ولی تو کثافتی هستی که دومی نداری.
هرچی باشم به اندازه تو که لجن و کثافت نیستم ناموس دزد عوضی!
_ خفه شو هرزه!
عربده ای که از سر خشم و دیوونگی زدم، همزمان شد با کوبیدن مشتم به آینه دکوری رو دیوار... مهشید بهم خیره موند بدون اینکه حرفی بزنه... اون لحظه حتی میتونستم بکشمش... پست فطرت با نامردی دست رو نقطه ضعف هایی میذاشت که تا اعماق وجودم آتیش میگرفت.
نگاه پر نفرتم رو ازش گرفتم و راه افتادم به طرف اتاقم... مشتم رو باز کردم و نگاه به دست خونیم انداختم... این زنیکه یه چیزی رو نمیدونست، اینکه هربار با گوه خوریاش منو نسبت به خودش کینه
ای تر میکنه و بلاخره یه جا میزنم به سیم آخر... اون روز دیگه هیچی جلودارم نیست.
چند روزی میگذشت... دوباره تو خودم رفته بودم و حوصله و اعصاب هیچکس و هیچ کاری رو نداشتم... زانیار که باهام تماس گرفت اصلا نمیدونستم جوابشو بدم یا نه... این چند روز هرموقع برا باشگاه بهم پیام میداد تا همراهشون برم، میپیچوندم.
بی حوصله تماسش رو وصل کردم: جونم زانیار؟
+سلام داداش گلم،چطوری؟نیستی بابا کجایی؟ باز ناپدید شدی؟
_ شرمنده، کار و مشغلم زیاد شده. + اون که واسه همه هست، ما رو چرا میپیچونی؟ _ نه داداش، چه پیچوندنی؟
می پیچونی دیگه! تابلوئه، باشگاه هم که نمیای... دوباره داشتی میشدی همون پولادی که میشناختم، حیفه ها!
_ نه راست میگی، همت میکنم از فردا دوباره میام.
آره بابا، پاشو بیا هیکل رو بساز، آخر هفته برنامه داریم.
_ چه خبره؟
خبرهای خوب! از اونجایی که تولد خانوم فرزینه، فرزین هم یه مهمونی کوچیک تدارک دیده و ما هم میخوایم براشون دور هم تولدت مبارک بخونیم.
_ بیخیال بابا، ما بریم چیکار؟
ما بریم چیکار؟ الان سه ماهه فرزین رنگ ما رو ندیده، همه امیدش به این تولده که چندساعتی تو جمع ما باشه... دیگه رفته قاطی مرغا و اجازش دست خانومشه... همه که مثل خانوم شما نیستن با
رفیق بازی شوهرشون اوکی باشن... بعدش هم فرزین رفیقمونه، توقع داره وقتی ما رو دعوت میکنه، ما هم بریم.
_جو ِن تو اصلا حالو حوصله جمعو مهمونی ندارم، شما میخواید برید.
چی چی رو؟ فرزین تاکید کرد گوش تو یکی رو بگیرم و با خودم ببرمت مهمونیش... یه چیزی میدونست که بهم گفت پولاد رو به زور کتک بردارید بیارید.
از حرفش نیشخندی زدم و اون هم با لودگی ادامه داد: شده با کتک ببرمت، اینکارو میکنم... عن بازی درنیار دیگه داداش، یه شب میخواد بهمون
خوش بگذره دیگه، فرداش دوباره باید بیفتیم دنبال بدبختی و سگدو زدن.
_ خیلی خب حالا تا آخر هفته سه،چهار روزی باقی مونده.
پس حله دیگه؟ _ آره حله.
دمت گرم، فردا هم کونو جمع کن بریم باشگاه... فعلا.
حال و حوصله مهمونی نداشتم، جمعیت و شلوغی، با اینکه قبلا اصلا اینجوری نبودم... جمع رفیقام رو
دوست داشتم چون یه جمع خودمونی بود، ولی مهمونی فرزین قرار بود خیلیا بیان که من نمیشناختم... دوستایی که جدیدا خودش پیدا کرده بود، دوستای خانومش... نمیدونستم رفتنی میشم یا نه.
میدونم رفیقام، مخصوصا زانیار، سعی میکردن منو دوباره سرپا کنن... به هرحال یه چیزایی متوجه شده بودن... تغییر شخصیت من که گوشه گیر و منزوی شده بودم... حالا تازه سه ماه بود که به لطف باشگاه و مکمل بدنم مثل گذشته یه جونی گرفته بود و عضلاتم رو اومده بود، اما همون اول که بعد از چندسال منو توی عروسی فرزین دیدن همشون کاهش وزن و لاغر شدنم رو به روم اوردن! کرک و پرشون ریخته بود! چون هیچوقت منو اونجوری ندیده بودن.
غیر از این کدوم مرد متاهلی هست که از زن و زندگیش راضی باشه، بعد هم بتونه هرهفته پنجشنبه و جمعه ها با رفیقاش ساعتها وقت بگذرونه بدون اینکه حتی یه بار همسرش بهش زنگ بزنه؟ شاکی شدن پیشکش!.. معلومه که متوجه شده بودن زندگیم هرجوری که هست عادی و نرمال نیست... با اینکه هیچ دلم نمیخواست چیزی بفهمن.
...
عصر بود که رسیدم خونه... مهشید خونه نبود... تو این سه،چهار روز زانیار سرویسم کرد بس که هرشب تو باشگاه، مهمونی فرزین رو بهم یادآوری میکرد... حتی همین امروز هم بهم پیام داد.
رفتم تو آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم... یه بطری آب برداشتم و سر کشیدم... نگاهم به ساعت
دیواری آشپزخونه افتاد... 5 و نیم بود... جهنمی زیر لب گفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون که برم دوش بگیرم... میخواستم به مهمونی فرزین برسم.
ساعت نزدیک 7 بود که از خونه بیرون زدم... نم بارون میزد و بیشتر از دیشب هوا سرد شده بود... از همین حالا هم معلوم بود قراره ترافیک سنگینی رو پشت سر بذارم تا به مهمونی برسم... کاش زودتر بیرون اومده بودم، چه میدونستم اینطوری میشه.
بیخیال مسیر اصلی شدم و به سمت یکی از خیابونهای فرعی روندم تا میانبر بزنم... این مسیر به نظر خلوت میومد... چهارراه اول رو رد کردم...
به چهارراه دوم رسیدم و همین که داشتم مسیر مستقیم رو میرفتم یه دفعه نمیدونم یه ماشین یهو از کجا سبز شد و صاف اومد تو در ماشین من.
برخورد شدیدی نبود ولی با اینحال از حرکت وایسادم و عصبی به راننده که مقصر بود نگاه کردم... اونم همینطور به من خیره بود، با نگاهی بهت زده و ترسیده... از ماشین پیاده شدم و همزمان اون هم پیاده شد.
با همون حالت بهت زده و ترسیده به ماشینم نگاه کرد و گفت: آقا ماشینت طوریش شد؟
گلگیر ماشینم ُغر شده بود... در جوابش گفتم: خودت ببین دیگه، ماشینو ُغر کردی.
عاجز و آشفته گفت: ای داد بر من! ای خدا چه بدشانسم من! آقا بخدا من ندارم خرج ماشینتو بدم، اونم همچین ماشین گرون قیمتی... بخدا من راننده آژانسم، صبح تا شب دنده صدتا یه غاز عوض میکنم واسه دوزار پول.
_ موقع رانندگی حواست کجاست؟ خیابون یه طرفه رو با صدتا سرعت میای و میخوای تصادف هم نکنی؟
والا تقصیر من نیست... مسافرم عجله داشت و میخواست زود به مقصدش برسه.
پریشون حال برگشت سمت ماشین خودش و به اونی که داخل ماشینش نشسته بود گفت: بفرما خانوم! خیالت راحت شد؟ خدا میدونه چند میلیون
باید خسارت این تصادف رو بدم... از همون اول که سوار شدی هی گفتی عجله داری، الان تو میای خسارت میدی؟
صدای زنونه ای از داخل ماشین، در جوابش گفت: مودب باش آقا! تقصیر من چیه؟ شما راننده ای، شما باید موقع رانندگی حواستو جمع کنی، به من چه ربطی داره؟
راننده شاکی تر از قبل گفت: عه عه عه! نگاه کن طلبکار هم هست! خانوم من این حرفا حالیم نیست، پیاده شو خودت خسارت این آقا رو بده.
نه حوصله بحث و دعوا داشتم، نه وقتی برای تلف کردن... رو به راننده گفتم: آقا بیخیال، من خسارت
نمیخوام، سوار شو برو....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4145
#4
Posted: 29 Apr 2025 01:19
(قسمت 3)
راننده با اصرار بیشتری به مسافرش گفت: خانوم با توام! میگم پیاده شو خسارت این آقا رو بده.
دیگه داشتم کفری میشدم... با تشر به راننده گفتم: مرد حسابی حالیت نمیشه میگم من خسارت نمیخوام؟ سوار شو برو پی کارت.
نگاهی به من انداخت و بعد رفت سمت در عقب ماشینش... همزمان به حالت دعوا گفت: اصلا من شما رو هیچ جا نمیرسونم، کرایه هم نمیخوام، همین الان پیاده شو.
با فکر اینکه نکنه بخواد برای زنی که داخل ماشینشه شاخ و شونه بکشه، چند قدم جلو رفتم تا مانعش بشم... همون لحظه اون یکی در باز شد و
مسافرش پیاده شد... یه دختر جوون بود که بلافاصله با ظاهرش جوری توجهم رو جلب کرد که ناخواسته میخکوب شدم.
یه دختر بلند و کشیده با یه بدن تَرکه ای که با یه پالتوی بلند چرم و مشکی رنگ پوشونده بودش... چکمه هایی که به پا داشت استایلش رو شیک تر
میکرد، ولی این فقط یه قسمت از جذابیتش بود... بلندی موهای تیره رنگش دقیقا تا بالای باسنش بود که صاف و مرتب دورش ریخته بود، صورت خوش تراش و ظریفش زیبایی خاصی داشت که با اون رژ لب قرمز آتیشی که به لب داشت بیشتر خودنمایی میکرد.
تا چند لحظه انقدر مات و مبهوتش شده بودم که هیچ متوجه اخم و عصبانیتش نشده بودم... از داخل کیفش چندتا اسکناس بیرون کشید و گذاشت رو
سقف ماشین... بعد بدون اینکه حرفی به راننده بزنه از ماشین فاصله گرفت... وقتی به خودم اومدم که دیدم راننده پول رو برداشت، فورا سوار ماشینش
شد و رفت.
دختره نیم نگاه بی تفاوتی به من انداخت و گوشیش رو دست گرفت... انقدر محو این دختر شده بودم که برای لحظاتی فراموش کردم عجله دارم و باید زودتر برم... سوار ماشینم شدم تا راه بیفتم... دوباره به دختره نگاه کردم... بارون داشت شدید میشد... با ظاهر و تیپی هم که اون داشت، مطمئن بودم خیلیا مزاحمش میشن.
ماشین رو نزدیکتر بردم و با صدای رسایی گفتم: ببخشید خانوم؟
سرشو بالا اورد و نگاهم کرد... چه چشم و ابرویی داشت!.. حرفمو ادامه دادم و گفتم: بارون داره شدید میشه، اون راننده هم که گذاشت رفت... میخواید تا یه جایی برسونمتون؟
لبخند دلنشینی زد و گفت: میترسم باعث زحمتتون بشم.
_ زحمتی نیست، بفرمایید سوار شید.
چند قدم فاصله رو پر کرد و سوار ماشینم شد... همین که نشست بوی عطر سکسی بدنش مشامم رو پُر کرد... آب دهنمو قورت دادم و ماشین رو
راهانداختم...عجیب ُگر گرفته بودمو نفس هام تند شده بود... انگار انرژی و ارتعاشش یقهمو گرفته بود و بدنم رو داغ میکرد، ضربان قلبم بالا رفته بود و دستام داشت یخ میکرد... چه مرگم شده بود؟!
تو همین حال صداشو شنیدم که گفت: ماشینتون خیلی خسارت دیده؟
_ مهم نیست، به هرحال تصادف پیش میاد، اون راننده داشت شلوغش میکرد وگرنه منم خیلی اصرار نداشتم خسارتی بگیرم.
من ازتون معذرت میخوام، اگه اجازه بدین خسارت ماشین رو پرداخت کنم.
خندیدم و گفتم: برگشتیم سر خونه اول که! نه خانوم نیازی نیست، اگه خسارت میخواستم از همون راننده میگرفتم که مقصر بود.
این از لطف و بزرگواری شماس... از همون اول که سوار ماشین اون راننده شدم معلوم بود آدم عصبیه، ولی عجله داشتم و نمیتونستم یه ماشین دیگه بگیرم... مجبور شدم تا همین جا که با شما تصادف کرد باهاش کنار بیام.
_ خب خوبیش اینه که از این به بعد مجبور نیستین باهاش کنار بیاین... کجا تشریف میبرید؟
مزاحمتون نمیشم، همین که منو دم یه آژانس پیاده کنید زحمت رو کم میکنم.
من واقعا میخواستم به این سرعت پیادهش کنم؟ معلومه که نه! درسته از وقتی با مهشید ازدواج کرده بودم دیگه از اینکارا نکرده بودم، هرچند الان هم قصد و غرضی نداشتم، فقط میخواستم چند دقیقه بیشتر کنار این دختر زیبا بشینم.
درحالیکه سعی داشتم اصرارم رو پنهون کنم، بهش گفتم: شما بفرمایید کجا تشریف میبرید، شاید تا حدودی هم مسیر باشیم.
با مکث آدرس جایی که میخواست بره گفت... هرچی بیشتر میشنیدم، بیشتر تعجب میکردم... آدرس همون جایی بود که فرزین مهمونی داشت... با تعجب ازش پرسیدم: سالن کریستال؟ که یه جشن تولده.
بله، اونجا مهمونی یکی از دوستامه، شما از کجا میدونی؟
_ احتمالا شما یکی از مهمونای فرزین نیستین؟ + مارال! همسر فرزین... شما میشناسینشون؟
_ بله، من یکی از دوستای فرزین هستم، اتفاقا داشتم به مهمونی همونا هم میرفتم که تصادف شد.
وای باورم نمیشه، چه تصادف جالبی شد! پس شما دوست آقا فرزین هستی؟
_ با اجازتون.
خندید و گفت: حتی یک در میلیون هم ممکنه این اتفاق نیفته... هنوز برام عجیب و جالبه.
_ برا منم همینطور، چند درصد احتمال داشت یکی از مهمونای فرزین و همسرش رو تو راه، قبل از رسیدن به مهمونی ملاقات کنم؟
واقعا... باور نکردنیه!.. پس بهتره من خودمو بهتون معرفی کنم، برفین هستم.
همزمان دست راستشو به سمتم دراز کرد... بلافاصله دستشو گرفتم و گفتم: منم پولاد هستم.
لبخند دلفریبی زد و گفت: خوشوقتم، آقا پولاد.
نمیدونستم کدومو هضم کنم... لحن اغواکنندش و جوری که اسمم رو به زبون اورد، چشمای سیاه و نگاه خیره کنندش، یا نرمی و لطافت دستش... خودمو جمع کردم و درحالیکه دستشو رها میکردم در جوابش گفتم: منم خوشوقتم برفین خانوم.
مکثی کرد و پرسید: همیشه تنها مهمونی میرید؟
_ معمولا مهمونی نمیرم، این یکی هم تو تعارف و رودربایستی گیر کردم... شما چطور؟
من؟ من از اون دسته آدما هستم که برای حاضر نشدن تو جمع تقریبا هر بهونه ای میارم.
_ شما دیگه چرا؟
شاید برا اینکه آدم حوصله سر بر و کسل کننده ای هستم.
_ حالا اگه من بگم حوصله سر بر و کسل کنندهم یه حرفی! ولی شما از اون دسته دخترا هستین که تو هر جمعی فورا مرکز توجه میشن.
لطف دارین آقا پولاد، ولی شما که منو نمیشناسین، برا همین همچین نظری دارین... من تقریبا هیچ دوستی ندارم که باهاش صمیمی باشم، چون بیشتر وقتا نه حوصله بیرون رفتن دارم، نه حرف زدن، نه چت کردن... خلاصه با این اخلاق مزخرف همه رو فراری میدم.
_ پس اوقات تنهایی هیجان انگیزی باید داشته باشی.
چطور؟
_ آدمی که بیشتر وقتا تنهایی رو ترجیح میده،
یعنی دیگه با تنهایی خو گرفته، پس معمولا به انجام کارایی مشغوله که از هرچیزی براش لذت بخش تره... مثلا من خودم عاشق تماشای سریالم، َو موزیک، البته هر موقع که وقت کنم... هرچند سلیقه موزیکم باب میل هرکسی نیست.
مگه چه سبک موزیکی رو گوش میدی؟
_ متال، موزیک سمفونی هم دوست دارم مخصوصا اگه سبک حماسی باشه... مثلا قطعه اِ
نایف این ِد دارک، یا موسیقی سریال بازی تاج و تخت.
شاهکار رامین جوادی؟ منم عاشقشم... البته هیچوقت سریالش رو تماشا نکردم چون رمانش رو خوندم... نغمه آتش و یخ.
_ اسم رمان بازی تاج و تخت، نغمه آتش و یخه؟!
اوهوم... َو اگه رمانش رو بخونی دیگه نمیتونی سریالش رو تماشا کنی... البته چندین جلده.
_ میگم تنهایی هیجان انگیزی داری!
خندید و گفت: تنهایی شما هم کم هیجان انگیز نیست... مشتاق شدم یکی از آهنگهای متال که مورد علاقت هست رو گوش بدم.
_ حتما، باعث افتخاره.
درحالیکه موزیک رو پلی میکردم، ادامه دادم: خواننده این بَند که قراره صداشو بشنوی، با یکی از آهنگهای رامین جوادی، که برای سریال بازی تاج و تخته، اجرای فوقالعادهای داشته.
حالا خیلی بیشتر مشتاق شدم.
آهنگ رو پلی کردم و صداشو بالا بردم... نامحسوس نگاهی به برفین انداختم تا واکنشش رو ببینم... با علاقه و اشتیاق داشت گوش میداد
درحالیکه لبخند دندون نمایی به لب داشت... تو همین حال توجهم به چال گونهش جلب شد که لبخندش رو دلرباتر میکرد.
لبخندش بیشتر شد و گفت: وای خیلی باحاله! انگار اکسی توسین تولید میکنه... صدای خوانندش واقعا قویه... خوشم اومد!
این حرفا درحالی بود که خیلیا به موزیک هایی که من گوش میکردم، میگفتن اعصاب خرد کن! برام هم مهم نبود بقیه چه نظری راجع به سلیقه موزیکم دارن، اما شنیدن نظر برفین برام جالب توجه بود... مخصوصا که از حالت صورتش و گوش کردنش متوجه میشدم واقعا خوشش اومده.
درحالیکه یه نخ سیگار روشن میکردم، گفتم: در اصل ارمنی هستن، ولی امریکن میخونن.
سر تکون داد و به سیگارم نگاه کرد... یه آن دستپاچه شدم و پرسیدم: دودش اذیتت میکنه؟
نه، به هوس میندازه. _ ميكشي ؟ + نیکی و پرسش؟
با طرز نگاه کردنش و نوع بیانش حالم یجوری شد... غریزه و شیطنت درونم رو قلقلک میداد... ناخواسته نیشخندی زدم و پاکت سیگارم رو
نزدیکش بردم... یه نخ بیرون کشید و منتظر نگاهم کرد تا براش روشنش کنم... فندکم رو روشن کردم، اونم سرشو جلو اورد تا سیگار گوشه لباش رو روشن کنه.
این نزدیکی، سیگار لای لبای درشت و قرمزش، عطر تنش که داشت با بوی سیگار قاطی میشد و وحشیانه هوس انگیزترش میکرد... همشون برای
یه لحظه غوغایی درونم به پا کردن.
دود سیگارو بیرون داد و صاف اومد تو صورتم... برام لذت بخش بود! ازم فاصله گرفت و گفت: مرسی.
_ قربونت.
دارم سعی میکنم ترکش کنم، ولی شما یجوری سیگار میکشی که ناخودآگاه هوس کردم.
_ شاید بهتره فقط کمش کنی، لذتشو ببری و خودتو اذیت نکنی... آدم مگه چندبار زندگی میکنه؟
اولین کسی هستی که این حرفو بهم میزنه... به شما میگن یه مرد سرد و گرم چشیده، به قول خارجیا وایز َمن!
_ لطف داری برفین خانوم... ولی من با خودم فکر میکنم زندگی به اندازه کافی سخت هست، اگه از چیزای کوچیک هم نتونی لذت ببری پس دیگه به چه دردی میخوره؟
یه دیدگاه تاریک اما درست به زندگی... کاملا باهات موافقم.
_ پس اون سیگارو با خیال راحت بکش و حالشو ببر.
لوند خندید و آروم به سیگارش پک زد... حالم داشت دگرگون میشد... بدنم داغ شده بود و بعد از مدتها حس شهوتم جوری بالا زده بود که داشت بی طاقتم میکرد... درست مثل زمانی که یه جوون بیست ساله بودم.
شیشه ماشین رو بیشتر پایین دادم تا باد سرد حال و هوام رو عوض کنه... واقعا چه مرگم شده بود؟ اون فقط یه دختر بود که کاملا تصادفی سرراهم
قرار گرفته بود و میخواستیم تا مهمونی فرزین هم مسیر باشیم، چرا انقدر بی جنبه شده بودم؟
به سیگارم پک عمیقی زدم و سعی کردم حواس خودمو پرت کنم ولی همون لحظه برفین کمی رو صندلی جابهجا شد و پا رو پا انداخت... پالتوی بلندش از روی پاهاش کنار رفت و قسمتی از رون پاهاش معلوم شد... مشخص بود یه دامن تنگ و کوتاه پوشیده، زیر اون دامن هم یه جوراب شلواری نازک و مشکی به پا داشت که تا قسمتی از رون پا تا زانوش رو به نمایش میذاشت... نمای سکسی و بی نظیری بود! طوریکه تمام تلاش منو برای اینکه حواس خودمو پرت کنم، به باد داد.
اگه آدم ده سال پیش بودم انقدر جسارت و گستاخی داشتم که مسیر عوض کنم، این دخترو یه جای خلوت ببرم و کارشو بسازم، قبل از اینکه حتی به
مهمونی برسیم! ولی موضوع این بود که من دیگه اون آدم سابق نبودم، پررویی و جسارت سابق رو نداشتم و بیش از حد خوددار و کم رو شده بودم.
به هر زحمتی بود سعی کردم هجوم افکار وسوسه کننده رو از ذهنم دور کنم، چون اولا من هیچ قصد و نیتی نداشتم، از اون مهم تر هیچ دلم نمیخواست برفین رو بترسونم یا با یه حرکت اشتباه شخصیت خودمو پایین بیارم، نمیخواستم این دختر منو به عنوان یه مرد َهول و بی جنبه بشناسه که حتی به اندازه هم مسیر شدن تو یه راه دو ساعته هم نمیشه بهش اعتماد کرد.
داشتم با این افکار دهن خودمو سرویس میکردم که برفین گفت: میشه آهنگ های بیشتری از این َبند بذاری؟ سبکشون رو دوست داشتم.
بی حرف کاری رو که میخواست انجام دادم... صدای موزیک هم بیشتر کردم... حال عجیبی بود... عجیب و خواستنی!.. تو ماشینم کنار دختری نشسته بودم که هیچ شناختی ازش نداشتم درحالیکه هردو داشتیم از شنیدن موزیک های مورد علاقه من لذت میبردیم و سیگار میکشیدیم... حس میکردم خیلی وقته میشناسمش، سالهای ساله که دارم باهاش زندگی میکنم و الان اینم یه قسمت عادی از زندگیمونه... هه! چه خیال احمقانه ای!
باهم وارد سالن شدیم و درحالیکه هردو به آرومی
کنار هم راه میرفتیم، به اطراف چشم میچرخوندیم و دنبال چهره های آشنا میگشتیم... یه مرتبه زانیار جلو راهمون سبز شد و درحالیکه با چهره ای بهت زده و لبخندی که از سر تعجبش بود گفت: چه عجب داداش، چقدر دیر اومدی.
تو همین حال یه دختر جوون هم نزدیک برفین اومد و گرم و صمیمی باهم مشغول احوالپرسی شدن... بلافاصله هم قصد رفتن کردن... برفین لحظه ای وایساد و گفت: ببخشید آقا پولاد، فعلا با اجازه.
بعدش هم رفت... نفهمیدم منظورش از این حرف چی بود... برمیگرده، خدافظی کرد و رفت، چیشد؟ حتی فرصت نکردم جوابشو بدم.
همچنان هنگ بودم و با یه دنیا سوال به دور شدن برفین نگاه میکردم که چشمم به زانیار افتاد... بدتر از من خیره مونده بود به دور شدن برفین، حتی
پلک هم نمیزد، اصلا خشکش زده بود!.. اخم کمرنگی کردم و صداش زدم.
انگار تازه به خودش اومده باشه، برگشت و سوالی نگاهم کرد، هنوز گیج و هپروتی بود! به حالش نیشخند زدم و گفتم: کجایی داداش؟
کمی نزدیکتر شد و پرسید: این دافی رو از کجا میشناسی؟
_ خیلی اتفاقی تو راه به هم برخورد کردیم و تا اینجا هم مسیر شدیم، چطور مگه؟
برو پولاد! خودتو سیاه کن! دیوس بگو ببینم ِکی و چجوری مخ اینو کار گرفتی؟
_ چرا شر و ور میگی؟ میگم فقط تا اینجا رسوندمش... تو راه باهم تصادف کردیم، وقتی مقصدشو گفت کجاست فهمیدیم یجورایی آشناییم.
یعنی من باور کنم تو توی عروسی فرزین، این دافی رو ندیدی و مخشو نزدی؟
با چشم غره نگاهش کردم و بدون اینکه جوابشو بدم راه افتادم... دنبالم اومد و گفت: باشه بابا باور کردم، قاطی نکن... یه لحظه فکر کردم قبل از من سر رسیدی و مخ کراش منو زدی... آخه سری پیش که من این دافی رو دیدم دهن خودمو سرویس کردم تا مخشو بزنم، ولی توله سگ اصلا راه نداد... خیلی تو کف این دختر موندم، دیگه ندیدمش تا الان.
از حرفاش و اینکه چشمش دنبال برفینه بدم اومده بود... با حرص نیشخند زدم: چیه؟ انقدر ازش خوشت اومده؟
اووف! بدجور! لامصب شاه دافه... عروسی فرزین که دیدمش تو گلوم گیر کرد...دلم ميخاست مخشو کار بگیرم... پدرسوخته خیلی سفت و نَپزه! اصلا هیچجوره بهم پا نداد... چقدر کاسه لیسی کردم و حرکتهای دختر ُکش زدم، سیس عقاب مغرور گرفتم، خوشنمک بازی دراوردم ولی هیچی به هیچی... دختره چس کرده بود و فاز غرور برداشته بود... دیگه حرکت آخرم این بود كه كنه بشم و هرجور شده راضيش كنم ... آقا یه لحظه ازش چشم برداشتم دیدم رفته که رفته! بعدش سراغشو از فرزین گرفتم و بهش گفتم شماره این دافی رو از خانومش بگیره و بهم بده، اون دیوس هم رفت تو در و دیوار و پیچوند.
دوست نداشتم دیگه حرفاشو بشنوم، حرصم گرفته بود... این همه دختر، عدل زانیار باید رو برفین قفلی بزنه... حالا منم که هیچ فازی رو برفین نداشتم ولی خوشم هم نمیومد همچین چیزایی راجع بهش بشنوم، اونم از رفیق خودم... هی دهنم پر میشد به زانیار بگم لابد از تو خوشش نیومده که بهت پا نداده، بیخیال شو دیگه!.. ولی باز هم دهنمو بسته نگه داشتم و هیچی نگفتم.
سعی کردم بحث رو عوض کنم اما زانیار بیخیال نشد و دوباره گفت: فرزین که گوه بازی دراورد ولی تو رفیق باش! حالا که تا اینجا رسوندیش بلاخره یه ذره تو رو شناخته دیگه، بیا باهم بریم پیشش، مخشو واسه من کار بگیر... بهش بگو
بدبخت مثل زانیار هیچ جا پیدا نمیکنی، بیشتر از این خودتو چس کنی از دستت میره بعدش باید حسرت بخوری.
_ اون حسرت میخوره؟!
با اعتماد به نفس به معنی آره سر تکون داد... نیشخند پر کنایه ای زدم و گفتم: اوزگل! من برم مخ دختره رو بزنم که با تو بریزه رو هم؟
نه پس! با تو بریزه رو هم! آقا من این دافی رو اول دیدم، الویت با منه، پس ِبکش کنار... خودت میدونی من تو این جور مسائل با کسی شوخی یا تعارف ندارم... بعدشم داداش بهت برنخوره ها، ولی تو متاهلی... حالا کاری نداریم رابطت با خانومت چجوریه اما هرجوری هم که باشه، فکر
میکنی اگه این دختره بفهمه چیکار میکنه؟ همین که بشنوه زن داری بدو فرار میکنه و میره... طرف دوست پسر میخواد، نه دردسر... هرچی نباشه رفیقیم دیگه، فرصتش پیش اومده یه حرکتی واسه من بکنی... تو همیشه بهتر حرف میزدی و مخ کار میگرفتی، بیا یه توکه پا بریم پیش دختره...
_ ای سگ تو روحت زانیا ِر عمه خراب! که همیشه همین عنی که بودی هستی، هر وقت چشمت به یه دختر افتاده ریدی به رفیق و رفاقت... لاشی کم مونده واسه دختره فحش ِک ِشمون هم بکنی.
داداش من نوکرتم، بیا بریم مخ این دختره رو واسه من کار بگیریم.
از حرفش چشمام گرد شد و گفتم: یعنی کونده پررویی هستی که دومی نداری... من بیام به دختره چی بگم؟
دیوس قبلا چجوری مثل باقلوا مخ دختر میزدی؟ دیگه من که اون روزا رو یادمه.
_ خودت داری میگی اون روزا، من دیگه...
تو همین حال فرزین و همسرش نزدیک شدن و حرفم نصفه موند... باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم تولد خانوم فرزین رو تبریک گفتیم... یه دفعه زانیار بی مقدمه به همسر فرزین گفت: مارال خانوم! شما یه دوستی داری، اسمش برفینه، هم تو
عروسیتون اومد، هم الان که تولدته، میخواستم یه لطفی کنی و ما رو به هم برسونی، خودش که همش تو قیافس و به برقه...
همین یه ذره آبرویی هم که داشتیم، این عوضی داشت جلوی زن رفیقمون به فنا میداد... فوری وسط حرفش پریدم و گفتم: چی میگی زانیار؟... شوخی میکنه مارال خانوم، شما جدی نگیر.
مارال همینطور هاج و واج و سوالی داشت به ما نگاه میکرد... فرزین هم خنده مصنوعی کرد و گفت: بشینید بچه ها، از خودتون پذیرایی کنید.
دست زنشو گرفت و درحالیکه از کنار ما رد میشدن، برگشت و با ایما و اشاره به زانیار فهموند
خودشو جمع کنه... رو به زانیار گفتم: تو همه جا باید خودتو نشون بدی؟
طلبکارانه گفت: مگه چی گفتم؟
_ مرد حسابی زشته به خانوم فرزین میگی دوستش همش تو قیافس و به برقه، ما که نمیدونیم مارال چجوریه، شاید خوشش نیاد...
یه دفعه توجهش به پشت سر من جلب شد، حالت نگاهش تغییر کرد و زیرلب گفت: یا خدا طرف خودش داره میاد اینوری... بنازم این قد و هیکل
سکسی رو... من با این لامصب چیکار کنم. با تعجب اخم کردم و پرسیدم: کی رو میگی؟
بلافاصله برگشتم و برفین رو دیدم... اگه بگم بدتر از زانیار مات و مبهوتش شدم دروغ نگفتم... حالا زیبایی بدنش رو خیلی واضح تر میتونستم ببینم، لعنتی با لباسهایی هم که اون پوشیده بود نفس آدم رو بند میورد و نگاه رو میخکوب خودش میکرد.
همونطور که تو ماشین دیده بودم، یه دامن تنگ و کوتاه پوشیده بود که تمام خوشگلی و جذابیت لگن و باسنش رو به نمایش میذاشت، َو اون جوراب شلواری نازک و مشکی که داخل چکمه های بلندش رفته بود... لباسی که به تن داشت آستین بلند و یقه بسته بود اما همون هم انقدر سکسی و بدن نما بود که نشه ازش چشم برداشت... حریر مشک ِی جذب، که فقط تو قسمت سینه هاش یه پارچه چرم و ضخیم میشد.
برفین با قدمهای نرم و آهسته به ما درحال نزدیک شدن بود، لعنتی انگار با هر قدمی که برمیداشت زیبایی بدنش رو به رخ میکشید، حرکات ریتمیک و آرومش به به َکتواک...تونگاهشسردیوبی تفاوتی خاصی بود که بیشتر منحصر بفردش میکرد، هم آدمو به عقب میروند هم جذب میکرد، نگاه عجیبی بود.
جلو اومد و خیره به من با لبخند کمرنگی گفت: از رختکن که بیرون اومدم داشتم دنبالت میگشتم... ببخشید یه دفعه مجبور شدم برم.
تازه به خودم اومدم و خودم رو جمع کردم، نیشخند دستپاچه ای زدم و گفتم: نمیدونستم برمیگردی، فکر کردم دیگه رفتی تو جمع دوستات.
نگاه اغواگرش رو صورتم چرخید و گفت: میخواستم ازت تشکر کنم، هم به خاطر اینکه زحمتم گردنت افتاد و منو تا اینجا رسوندی، هم اینکه همصحبتی و لحظه های خوبی باهم داشتیم.
از حرفش لبخندم بیشتر شد و گفتم: آشنا شدن با شما بهترین اتفاقی بود که امشب برام پیش اومد، کاش مسیر طولانی تر بود و لذت هم صحبتی با شما رو از دست نمیدادم.
لبخند دندون نمایی زد و در جوابم گفت: فکر میکردم فقط منم که آشنا شدن و هم صحبتی با شما حالم رو خوب کرد.
چقدر این دختر شیرین و دلچسب بود! خواستم جوابش رو بدم که زانیار خودشو وسط انداخت و
خطاب به برفین گفت: سلام برفین جان! چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم امشب اومدی.
بعد دستشو جلو برد تا به برفین دست بده... لبخند برفین محو شد و نگاه خنثی و بی حسی به زانیار انداخت... نیشخند معنی داری زد و پرسید: همو میشناسیم؟
زانیار خندید و همچنان که دستشو تو اون حالت نگه داشته بود جواب داد: منم دیگه عزیزم، زانیار! همین سه ماه پیش همدیگرو تو عروسی فرزین و مارال دیدیم، انقدر زود یادت رفت؟
برفین نگاهی به دست زانیار که رو هوا مونده بود انداخت و با جدیت گفت: شرمنده، ولی من اصلا شما رو به یاد نمیارم.
اگه زانیار رفیقم نبود، از خنده منفجر میشدم... میدونم آخر دیوس بازیه ولی از اینکه ِکنفت شد جیگرم حال اومد... برفین رو به من کرد و خواست حرفی بزنه که زانیار زودتر گفت: اشکالی نداره، دوباره باهم آشنا میشیم عزیزم.
برفین نگاهش کرد و با لبخند گفت: ببخشید، ولی علاقه ای به آشنایی ندارم.
دلم میخواست به زانیار بگم بسه دیگه به اندازه کافی عن شدی، خودتو جمع کن... ولی باز هم دلم واسش سوخت و برا اینکه بیشتر از این ضایع نشه
به برفین گفتم: دوست من، زانیار، خیلی خوش مشرب و خودمونیه، تو جمع دوستامون اونی که بیشتر از همه شوخ طبعه و بقیه رو سرحال میاره، زانیاره... خلاصه باحال و پرطرفدار! یه دونهس.
برفین، بی تفاوت یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: که اینطور... آقا پولاد نظرتون چیه یه نوشیدنی باهم بخوریم؟
_ باعث افتخاره منه، چی بهتر از این؟
همین که جملهم تموم شد، زانیار بهم گفت: پولاد داداش، میگم یه وقت خانومت ناراحت نشه با برفین جان میخوای نوشیدنی بخوری.
بلافاصله رو به برفین ادامه داد: آخه پولاد 9 ساله که ازدواج کرده، حالا نمیدونم چرا امشب بدون خانومش اومده مهمونی.
حس اینو داشتم که انگار آب یخ رو سرم ریختن... واقعا یه لحظه جوری زبونم بند اومد که موندم چی بگم... نه به خاطر اینکه برفین متوجه شد من متاهلم، از رفیق خودم انتظار نداشتم بخواد اینجوری خودشو به در و دیوار بزنه که منو ضایع کنه تا به دختر مورد نظرش برسه.
همچنان تو شوک و ناباوری به زانیار خیره بودم که صدای ضرب موزیک بالا رفت و نور سالن کم شد... اکثر مهمونا بلند شدن تا برقصن... تو همین حال زانیار نزدیک برفین شد و با صدای بلند گفت: حالا ول کن این حرفا رو، بیا بریم وسط.
برفین خودشو عقب کشید و با اخم و عصبانیت به زانیار خیره شد... زانیار پوزخند زد بدون اینکه به من نگاه کنه، سریع راه افتاد به سمت جمعیتی که میرقصیدن... بدجوری از زانیار شاکی و دلخور شده بودم... توقع این حجم از دیوس بازی رو ازش نداشتم... تا همین دیروز داداشم،داداشم از دهنش نمیفتاد، الان عین خیار منو فروخت... درسته زانیار همیشه همینطوری بوده، تا وقتی رفیق و بامرام بود که پای یه دختر درمیون نبود... ولی نه دیگه تا این حد آدم فروش! مگه چقدر چشمش
برفین رو گرفته بود....؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4145
#5
Posted: 29 Apr 2025 01:20
(قسمت 4)
هنوز با عصبانیت به زانیار خیره بودم... جاش نبود برینم به ریخت و قیافش، اون هم فهمید چه گوهی خورده که زود پیچید و رفت... ولی به وقتش یه دهنی ازش سرویس کنم، یه مادری
ازش...! یه دفعه متوجه شدم برفین دستمو گرفت... جا خوردم و با تعجب برگشتم نگاهش کردم.
نزدیکم اومد و گفت: صدای موزیک خیلی زیاده، بریم یه جای خلوت تر؟
تو یه لحظه تمام عصبانیتم به حیرت تبدیل شد... انتظار هر واکنشی از برفین داشتم غیر از این یکی! ازم خواست بریم یه جای خلوت تر؟! با وجود اینکه الان دیگه میدونست متاهلم؟
هاج و واج سر تکون دادم و خواستش رو تایید کردم... لبخند زد و همچنان که دستمو نگه داشته بود، راه افتاد به طرف ته سالن... حتی نمیدونستم قصدش چیه فقط داشتم دنبالش میرفتم.
در تراس رو باز کرد و از سالن خارج شدیم... نگاهم کرد و گفت: به هوای تازه احتیاج داشتم، سروصدا و هیاهو هم زیاد شد دیگه یه لحظه هم نمیتونستم تحمل کنم.
لبخند زد و به خودش لرزید... سردش بود... فورا ُکتم رو از تنم دراوردم و رو شونه هاش انداختم...
بلافاصله نگاهم کرد و گفت: خودت چی؟ سردت میشه.
_ مشکلی نیست، لباسم ضخیمه.
چقدر بوی عطرت خوبه.
_ لطف داری، ولی به خوش بویی عطر شما نمیرسه.
این بوی تن آدمه که وقتی با یه عطر یا ادکلن قاطی میشه، یه بوی خاص و یونیک ایجاد میکنه... به خاطر همین بوی عطر شما به دلم نشست.
چرا داشت این حرفارو میزد؟ اصلا چرا همچنان خواهان هم صحبتی با من بود؟ داره نخ میده؟ ازم خوشش اومده؟... نمیدونم، داشت گیجم میکرد! ترجیح میدادم زودتر متوجه شم چه منظوری داره قبل اینکه تو َپرم بزنه و بفهمم همش سوتفاهم بوده.
صدامو صاف کردم و گفتم: بابت رفتار دوستم معذرت میخوام، معمولا اینطوری نیست، فکر کنم یکم مست بود... در ضمن من باید زودتر میگفتم که متاهلم.
همینطور که بهم خیره بود، لب باز کرد: برام مهم نیست متاهلی یا نه، شناختن خودت برام جذاب شده... میشه یه سیگار بدی؟
جا خوردم! اصلا انتظار همچین حرفی رو نداشتم... پاکت سیگارمو از جیبم دراوردم و نزدیکش گرفتم... یه نخ بیرون کشید... درحالیکه فندکم رو زیر سیگارش میگرفتم گفتم: به هرحال متاهل بودن منم جزئی از شناختنم حساب میشه.
دود سیگارو بیرون داد و گفت: یعنی میخوای بگی تعهد و وفاداری سفت و سختی به زنت داری؟
اگه از اوج داغونی و لجنزار بودن زندگی به اصطلاح مشترکم با مهشید خبر داشت همچین سوالی نمیپرسید... قبل اینکه جوابشو بدم، ادامه داد: ببخشید ولی فکر نمیکنم حتی واقعا متاهل باشی! چون اگه اینطوری بود دیگه تنهایی هیجان انگیزی نداشتی، با تنهایی خو نمیگرفتی.
نیشخند تلخی به حرفش زدم و تو سکوت یه نخ سیگار واسه خودم روشن کردم... برفین گفت: پشت این خنده تلخ حرفای نگفته زیادیه... من جنس این سکوت رو میشناسم... آدم وقتی درد و رنج زیادی رو مدت طولانی تحمل میکنه از یه جایی به بعد دیگه حتی نمیدونه چجوری راجع بهش حرف بزنه، اصلا از کجا باید شروع کنه.
_ چجوری چیزایی که هنوز به زبون نیوردم رو انقدر خوب میفهمی؟
گفتم که، جنس این سکوت و اون خنده تلخ رو میشناسم... از نگاهت هم نگم که خودش گویای همه چیزه... به قول معروف چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟
_ کاش زودتر میدیدمت، خیلی زودتر... اون موقع دیگه محال بود با تنهایی خو بگیرم.
پولاد؟ _ جانم؟
باور کنی یا نه اما باید بگم تصادف امشب واسه من یه نشونه بود، برای اینکه چشمم به مردی باز شه که تمام زندگیم دنبالش بودم... با اینحال هنوزم نمیدونم تو چی فکر میکنی.
_ اگه بگم تو این چندسال زندگی که گذروندم، تصادف امشب قشنگترین اتفاقی بود که واسم پیش اومد، که حتی توی خواب و رویا هم نمیدیدم، اون وقت چی؟
اونوقت میفهمم فقط من نیستم که دلم میخواد این ارتباط ادامه داشته باشه.
_ من با همه وجودم میخوام ادامه داشته باشه، خیلی بیشتر از تو.
طوری باهاش فاصله ای نداشتم و بهش نزدیک شده بودم که میتونستم لبای خوشگلش رو ببوسم... حس گرمای تنش و نفسهای آرومش که انگار صورتم رو نوازش میکرد اونقدر هوس انگیز و اغواکننده بود که داشتم طاقتم رو از دست میدادم، تا دل به دریا بزنم و لباشو بین لبام بگیرم.
اما برای انجامش مردد بودم، نمیدونستم کار درستیه که به این سرعت انقدر بهش نزدیک شم یا نه، اصلا اون راضی هست؟ یا ممکنه واکنش َبدی نشون بده؟ خودم که داشتم تو تب بوسیدن لباش میسوختم و طاقتم به یه تار مو بند بود.
با همه اینا هر لحظه شک و تردیدم بیشتر میشد... من دیگه جسارت و اعتماد به نفس گذشته رو نداشتم، مخصوصا در برابر همچین دختری! که هنوزم نمیدونم چیشد سرراهم قرار گرفت و به این سرعت از من خوشش اومد.
خیره بودم به نگاه اغواگرش و واسه خودم دنبال اطمینان میگشتم... برفین به آرومی نگاهش رو از چشمام گرفت و به لبام خیره شد... همزمان کمی لباشو نیمه باز کرد... این برای من نشونه تایید و رضایتش بود... با ملایمت سرمو جلوتر بردم... گرمی لباش رو روی لبام حس کردم... همین که خواستم لباشو بین لبام بگیرم یه دفعه صدای مهیبی هردومون رو غافلگیر کرد.
بلافاصله برگشتم و پشت سرم چندتا دخترو دیدم که با سروصدای زیادی وارد تراس شدن...
یکیشون که جلوتر از بقیه بود با ظاهر آشفته ای داشت گریه میکرد، بقیه هم هراسون و با عجله دنبالش میومدن... انقدر ناگهانی اتفاق افتاد که من و برفین همینطور حیرت زده نگاهشون میکردیم.
هنوز تو بهت و حیرت بودیم که توجهمون به یه پسر جلب شد، که با توپ پر و عصبانیت اومد داخل تراس... صداشو بالا برد و داد زد: بیا اینجا ببینم، فکر کردی میذارم فرار کنی؟
دختری که داشت گریه میکرد، با ترس پشت دوستاش قایم شد و جیغ زد: بخدا داری اشتباه میکنی، من اصلا با اون عوضی کاری ندارم...
تو همین حال چشمم به ورودی تراس افتاد و از پشت شیشه دیدم چندتا پسر هم دارن میان این
طرف، پریشون و با عجله! معلوم بود تو مهمونی یه اتفاقی افتاده و الان هم قراره دعوای بدی راه بیفته... قبل از اینکه تراس شلوغ شه، دست برفین رو گرفتم و فورا از اونجا بیرون رفتیم.
وارد سالن که شدیم، همونطور که حدس میزدم جو مهمونی به هم ریخته و متشنج بود... چند نفر داد و بیداد میکردن، یه پسر جوون با دماغ و دهن ترکیده و پر خون رو صندلی نشسته بود و دو،سه نفر دورشو گرفته بودن، یه سریا هول کرده بودن و داشتن آماده میشدن که برن... خلاصه اوضاع به هم ریخته بود.
به برفین گفتم: پالتوت کجاست؟
اون که بدجوری هاج و واج و ترسیده بود، نگاهم کرد و جواب داد: داخل رختکن.
دستشو کشیدم و باهم وارد رختکن شدیم... برفین جلو رفت، پالتوش رو از روی رخت آویز برداشت و همزمان که تنش میکرد باهم از رختکن بیرون رفتیم... با قدمهای سریع خودمون رو به در خروجی رسوندیم و از سالن خارج شدیم.
همین که داخل ماشین نشستیم و ماشین رو راه انداختم، برفین نفس راحتی کشید و سرشو به صندلی تکیه داد، چشماشو بست و دوباره نفس عمیق کشید... طفلی ترسیده بود، حق هم داشت، تو یه لحظه مهمونی تبدیل شد به میدون جنگ! هنوزم نمیدونم چه خبر شده بود.
دست برفین رو تو دستم گرفتم و گفتم: دستت یخ کرده، احتمالا قندت افتاده... بذار الان یه فروشگاه پیدا میکنم و یه نوشیدنی شیرین میخرم.
دستمو تو دستش فشار داد و گفت: نه نیازی نیست، یکم دیگه حالم خوب میشه... فقط یه لحظه خیلی ترسیدم.
_ فدات شم آروم باش، از اونجا دور شدیم، دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
با چشمای بسته لبخند کمرنگی زد و به آرومی سر تایید تکون داد... از همین جا متوجه شدم دختریه که از نزاع و تنش و دعوا فراریه... هرچند غیر از این، از آرامشی هم که داشت میشد فهمید چه
روحیه نرم و آرومی داره... چقدر برام دلنشین تر شده بود!
همینطور که به صورتش نگاه میکردم تا خیالم راحت شه حالش خوبه، ناخواسته توجهم به بدنش جلب شد... دکمه های پالتوش باز بود و همینطور که به حالت لمیدن رو صندلی نشسته بود، کمی پاهای خوش تراشش رو از هم فاصله داده بود... دامن کوتاهش جمع شده بود و نمای اون قسمت رو جوری سکسی و وسوسه کننده میکرد که تو این اوضاع و وضعیت ناجور، من به شکل احمقانه ای حشری شده بودم.
به هر جون کندن و سختی بود، نگاهم رو از بدنش گرفتم و تمرکزم رو به جاده دادم... خوبه که چشماش بسته بود و نگاه پر شهوت منو به بدنش ندید، وگرنه شک ندارم ازم بیزار میشد که تو این
وضع و حال من چجوری با هوس و لذت فراوون نگاهش میکنم... لعنت به من! سگ تو روحم! من چرا اینجوری شده بودم؟ آخه الان وقت این چیزا بود؟
به محض اینکه چشمم به یه کیوسک افتاد که باز بود، ماشینو نگه داشتم و پیاده شدم... دوتا آبمیوه و چند بسته شکلات و پاستیل خریدم و برگشتم داخل
ماشین... یکی از آبمیوه ها رو باز کردم و دادم به دست برفین.
درحالیکه با تعجب و لبخند نگاه میکرد، گفت: وای مرسی! چرا به خاطر من خودتو به زحمت انداختی؟
_ چه زحمتی قربونت؟ این حرفو نزن، یه آبمیوهس دیگه.
با لبخند پر علاقه ای بهم خیره شد و گفت: تا حالا کسی بهت گفته چقدر مهربونی؟
خندیدم و گفتم: نه، چون واسه هرکسی مهربون نیستم.
همینه که واسم خاص و قشنگه.
قوطی آبمیوه رو به لباش نزدیک کرد و یه جرعه خورد... اولین بار بود که تو زندگیم انقدر سریع از یکی خوشم میومد و سعی میکردم با محبت رفتار
کنم... اونم نه یه خوش اومدن معمولی! بدجوری به دلم ِنشسته بود.
هرچند این برخورد من به خاطر رفتار و شخصیت برفین بود، اون مجابم میکرد غیر از این نباشم... اون انقدر لطیف و خواستنی بود که من چاره ی دیگه ای نداشتم جز اینی که هستم باشم... شایدم انقدر تو این چندسال از مهشید توهین و تحقیر و دعوا دیدم که حالا رفتار متین و آروم این دختر اینطوری هواییم کرده بود.
یکی از شکلات ها رو باز کردم و به طرف برفین گرفتم تا بخوره... نگاهی به من و بعد به شکلات کیندر انداخت... سرشو جلو اورد و به آهستگی یه گازبهشکلا ِتتودستمزد...دیدناینهمهدلبری و لوندی منو به وجد میورد و به مرز جنون نزدیک میکرد... خیلی وقت بود این حس ها درون
من خاموش شده بود، اما امشب انگار این دختر قصد کرده بود تمام حس های خاموشم رو روشن کنه.
برفین همونطور که شکلات رو میجویید، بهم گفت: خودتم بخور.
لبخندم با این حرفش بیشتر شد و از قسمتی که اون گاز زده بود، یه گاز به شکلات زدم... نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: کاش بریم یه جا شام بخوریم.
دیر وقته... الان بیشتر رستوران ها و غذاخوری ها دارن میبندن.
_ پس واجب شد یه قرار واسه شام باهم بذاریم.
خندید و گفت: خیلی هم عالی!
ماشینو راه انداختم و همزمان آدرس خونهشو ازش پرسیدم... مسیرو که بهم گفت چند دقیقه ای بینمون سکوت شد... دوست نداشتم برسونمش خونه، دوست داشتم تا صبح کنارش باشم و باهاش وقت بگذرونم... ولی حیف که امکان پذیر نبود... صدرصد خسته بود و میخواست که برگرده خونه، منم نمیتونستم مجابش کنم تا صبح تو خیابون باهام بچرخه.
تو مسیر دوباره باهم حرف زدیم... از علایق
هامون، سرگرمی هامون... گاها بحث عمیق فلسفی
راجع به زندگی میکردیم و یه دفعه موضوع
بحثمون عوض میشد و چرت و پرتهای بی سر و
ته و خنده دار میگفتیم... تاحالا از وقت گذروندن با
یه نفر انقدر بهم خوش نگذشته بود... طوریکه وقتی برفین ازم خواست داخل کوچهشون بپیچم بدجوری حالم گرفته شد.
جلوی یه خونه آپارتمانی نگه داشتم و به برفین نگاه کردم که به صورتم خیره بود... چقدر دلم میخواست تو آغوشم بگیرمش و لبای هوس انگیزش رو بخورم، ولی باز هم تردید و دودلی سراغم اومده بود و اعتماد به نفسم رو به کل از بین میبرد.
برفین آمیخته با نفسهاش خندید و گفت: امشب کنار تو هم خیلی بهم خوش گذشت، هم تو انقدر به من لطف و محبت داشتی که خودمم نمیدونم چجوری
تشکر و جبران کنم.
_ من که نیازی به تشکر و جبران نمیبینم ولی اگه واقعا میخوای اینکارو انجام بدی، دوست دارم دعوت شامم رو قبول کنی.
چه جبران خوبی! ِکی؟ _ هروقت تو بخوای.
فکر کنم برای این قرار شام لازمه شماره های همو داشته باشیم.
بی حرف گوشیم رو از جیبم دراوردم و منتظر نگاهش کردم تا شمارشو بگه... برفین شمارش رو گفت و منم همون موقع بهش زنگ زدم تا شمارمو داشته باشه... گوشیشو دست گرفت و اسمم رو سیو کرد.
بعد سرشو بالا گرفت و گفت: خب من دیگه برم... باز هم ازت ممنونم، بابت همه چیز... شبت بخیر.
دستشو جلو اورد... با ملایمت دست لطیفش رو تو دستم گرفتم و خیره چشمای سیاهش شدم... دوباره قصد کردم لباشو ببوسم، حداقل الان که موقع خدافظیه... ولی هم اینکه جسارت انجامش رو نداشتم، هم اینکه مطمئن نبودم اون راضی به اینکار هست یا نه... لعنتی! مگه قبلا اصلا این چیزا واسم مهم بود؟!
فقط همونطور که دستشو نگه داشته بودم گفتم: شب توام بخیر... مواظب خودت باش.
لبخند دلربایی زد و گفت: توام همینطور... خدافظ.
با ملایمت دستشو از تو دستم بیرون کشید و پیاده شد... ناکام و ناراحت خیره شدم به رفتن و دور شدنش... حس میکردم قلبمم داره باهاش میره... انگار واقعا همه فکر و حواس و احساسم رو با خودش برد.
چشم باز کردم و خودمو تک و تنها تو یه کوچه تاریک و ساکت دیدم... جوری تو ذوقم خورد که یه آن فکر کردم برفین یه رویای شیرین بوده که تمام این مدت تو توهماتم باهاش سیر میکردم... چون دوباره برگشته بودم به واقعیت کوفتی زندگیم.
نگاه دیگه ای به ساختمون خونهش انداختم و راه افتادم... پر از حس پوچی بودم، حس میکردم چیز باارزشی رو از دست دادم... چیزی که تو این چندسال زندگی که گذروندم، ازم دریغ شده بود...
میدونم واسه گفتن این حرف زوده ولی برفین همونی بود که من میتونستم کنارش خوشحال باشم و حال دلم خوب باشه... صدرصد اون موقع من دیگه همچین مردی نبودم، عبوس و بی حوصله، افسرده و ناامید، با یه اعتماد به نفس پایین نسبت به خودش و حس تردید و شک بی نهایت.
برفین فقط چندساعت کنارم بود اما جوری حس های خاموشم رو بیدار کرد و جوری حال خوب رو به وجودم تزریق کرد که تو این چندسال هیچکس نتونسته بود اینکارو انجام بده... با همه قلبم خوشحال بودم باهاش آشنا شدم... نمیخواستم از
دستش بدم، دوست داشتم این ارتباط ادامه پیدا کنه و قوی شه...
بسه هرچی خودمو با کار و رسیدگی به اون کارخونه کوفتی سرگرم کردم، غرق یه چرخه پر تکرار و یه روزمره نکبتی شدم و خودمو قانع کردم زندگی همینه دیگه!.. نه! این زندگی نبود من داشتم، فقط زنده بودن و گذروندن ساعت های عمرم به مزخرف ترین شکل ممکن بود، عادت کردن به بدبختی و تنهایی.
اون زمان که تازه کارخونه رو به دست اورده بودم تمام هدف و آرزوم رسیدن به رفاه و درآمد زیاد و پول های درشت بود... اون هم به قیمت حروم شدن قسمتی از جوونیم و زندگی با یه آدم گوه و عقده ای و لوس و بچه ننه که حال میکرد منو سرخورده و تحقیر کنه.
ولی الان دیگه وقت تغییر بود، میخواستم زندگی کنم... نه این پولاد ضعیف و مردد باشم، نه اون پولاد هفت خط و عوضی که قبل از ازدواج بودم... یه آدم جدید کنار برفین... اگه همه چیز خوب پیش بره، روزگار دیگه نخواد دهنمو سرویس کنه، پاشو از رو خرخرهم برداره و بذاره منم مزه لذت زندگی رو بچشم.
وقتی رسیدم خونه، مهشید هنوز برنگشته بود... خوشبختانه! چون حداقل الان ریده نمیشد به حال خوب و اعصابم... رفتم تو اتاقم، لباسامو عوض کردم و رو تخت ولو شدم... گوشیمو دست گرفتم و به شماره و اسم برفین نگاه کردم.
نمیدونستم بهش پیام بدم یا نه... مغزم میگفت دلیلی نداره پیام بدی، چون وقتی رسوندیش بهش شب بخیر گفتی و خدافظی کردی... اما قلبم میگفت چه ربطی داره؟ مگه نمیخوای این ارتباط ادامه دار باشه و جون بگیره؟ پس خودت هم باید یه حرکتی بکنی، وگرنه دختره چجوری بفهمه تو چقدر جذبش شدی؟
تو شیش و بش تردیدهام بودم که دل به دریا زدم و بهش پیام دادم: بیداری؟
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که پیام داد: آره.
از هیجان ضربان قلبم بالا رفت و ناخواسته لبخند رو لبام نشست... در جوابش نوشتم: چرا؟ تو که الان باید خواب باشی دختر خوب.
خیلی منتظر نشدم که جواب داد: خودت چرا بیداری آقای شب زنده دار؟
خندیدم و تایپ کردم: شب زنده داری مال کسیه که دلبرش تو بغلش باشه و تا صبح باهاش عشق و حال کنه، الان من نهایتا بتونم جغد شب باشم.
استیکر خنده فرستاد... در جوابش نوشتم: الان اگه اینجا تو بغلم بودی اون موقع منم شب زنده داری میکردم.
چون تو چت و پیام بود منم تونسته بودم پررو شم و حرفمو بزنم... کمی طول کشید تا پیام داد: اون وقت اگه پیشت بودم چیکار میکردی؟
پررویی و جسارتم بیشتر شد و جواب دادم: اون وقت از لبات شروع میکردم به خوردنت و بدنتو لیس میزدم تا برسم به اون پاهای سکسی و بلندت که امشب دیوونم کرده بود.
وقتی پیام رو فرستادم تازه فهمیدم چی گفتم و چقدر پررویی کردم! اما پشیمون هم نبودم، شیطنت و خباثتم بیدار شده بود و دلم میخواست لااقل حسم رو تو چت و پیام بهش بگم... به هرحال از اون پولاد دیوس قدیم هنوز یه چیزایی باقی مونده بود.
چند لحظه بعد برفین پیام داد: اونقدرها هم که فکر میکردم ماخوذ به حیا نیستی!
در جوابش نوشتم: عشقم مگه تو میذاری حجب و حیا واسه آدم بمونه؟
من؟! اِوا چرا؟ مگه من چیکار کردم؟
_ هیچی! فقط انقدر سکسی و لوندی که به سختی جلوی خودمو گرفتم تا دست از پا خطا نکنم.
مثلا چجور خطایی؟ _ اگه بگم که بهم میگی بی حیا.
شاید بگم شایدم نه... تا ندونم چجور خطایی که نمیدونم چی بهت بگم.
_ چندبار به سرم زد مسیر عوض کنم و ببرمت یه جای خلوت، انقدر ترتیبت رو بدم تا این حشریتی که بیخ گلوم رو گرفته بود یکم آروم شه.
اوه اوه اوه! پس تو خفاش شبی نه جغد شب!
استیکر خنده فرستادم... بلافاصله دوباره پیام داد: یه خفاش شب خوش تیپ و جذاب که اگه میخواست بهم تجاوز کنه جلوشو نمیگرفتم، شل میکردم و لذت میبردم.
_ آره؟ اگه میدونستم اینطوریه که دیگه معطل نمیکردم، الان درحال تجاوز به طعمه خوشگل و خوشمزه خودم بودم.
مگه چندبار ممکنه پیش بیاد، که یه خفاش شب جذاب و خوش تیپ، با یه بدن ورزیده و قد بلند، که بوی عطرش دیوونم میکنه، بخواد گیرم بندازه و بهم تجاوز کنه؟
_ لعنتی! دختر تو به اندازه کافی امشب منو حشری کردی، دیگه بیشتر از این راه نداره تحمل کنم، پا میشم میام دم خونهتون و میدزدمتا!
استیکر زبون درازی فرستاد... خندیدم و نوشتم: جون! بخورمت.
تقریبا یه ساعتی باهم چت کردیم... واسه منی که کلا از چت کردن خوشم نمیومد و بیشتر از دو،سه بار پیام دادن کلافم میکرد، حالا خیلی عجیب و بی
سابقه بود که اینطور مشتاقانه به چت کردن ادامه بدم و لذت ببرم.
بلاخره به هم شب بخیر گفتیم تا این دفعه واقعا بخوابیم... حالا احساس بهتری داشتم... خیلی باهم راحتتر شده بودیم، مخصوصا با حرفایی که تو چت به هم زدیم، میشه گفت رومون به هم باز شد... فکر نمیکردم اون هم به اندازه من جذب این رابطه شده باشه ولی با پیام هایی که میفرستاد نشون داد همینطوره.
چشمامو بستم و تمام لحظاتی که کنار برفین بودم رو واسه خودم مرور کردم... حرفامون، اتفاقها، صورت زیبا و بدن سکسیش، نگاه اغواگر و چشمای سیاهش... حتی نفهمیدم چجوری با این تصورات شیرین خوابم برد.
...
دو، سه روزی میگذشت... تقریبا هرساعت با برفین در ارتباط بودم... چت، پیام، تماس... عجیب باهاش خو گرفته بودم و صمیمی شده بودم... صفحه های مجازی همدیگرو داشتیم چون من خواستم... بر خلاف تصورم تو صفحه اینستاگرامش آیدی هیچ پسری نبود، همین خیلی خوشحالم کرد و خوشم اومد.
چیزی که برام جالب و دور از انتظار بود این بود که پروفایل صفحه های مجازیش هیچکدوم عکس نداشت! نه اینستاگرام، نه تلگرام، نه واتساپ، هیچکدوم! چه بهتر واسه من! دوست داشتم فقط واسه خودم باشه و خودم ببینمش.
غروب بود که رفتم باشگاه... هیجان زده و سرخوش بودم چون فردا واسه شام با دلبرم قرار داشتم... همین که وارد سالن شدم شهاب رو دیدم... اون هم به محض اینکه منو دید با خنده جلو اومد و سلام و احوالپرسی کرد.
به پشت سرم نگاهی انداخت و گفت: زانیار کجاست؟ فکر کردم با تو میاد باشگاه.
_ نمیدونم، از بعد مهمونی فرزین ازش بی خبرم. + راستی مهمونی چطور بود؟ خوش گذشت؟
با نیشخند و منظور حرفشو زد... انگار از یه چیزایی خبر داشت... با تردید پرسیدم: مگه تو اون شب نبودی؟
نه دیگه من نتونستم بیام... از صبح اون روزی که مهمونی فرزین بود حال سگی داشتم، سگی ها داداش! مسمومیت غذایی بود، رفتم بیمارستان زیر سرم و حال داغون و خلاصه نگم برات... ولی به گوشم رسید مهمونی به گوه کشیده شد و همه چی به هم ریخت... تو که باید بیشتر از من خبر داشته باشی.
_ نه منم خیلی خبر ندارم قضیه دقیقا چی بود، چون هم اینکه خیلی دیر رسیدم، هم وقتی دعوا شد تو سالن نبودم، رفته بودم داخل تراس و سیگار میکشیدم... وقتی برگشتم تو سالن دیدم چه عن تو عنیه... یکی دماغ و دهنش ترکیده بود، چند نفر داشتن همو جر میدادن... منم تا دیدم اینجوریه از مهمونی اومدم بیرون.
خوب کاری کردی... والا اینجوری که من شنیدم دعوا ناموسی بوده، پسر خاله خانوم فرزین، با نامزدش و یه پسر دیگه... حالا ما که نمیدونیم چه خبر بوده، قضاوت با خداست، کار ما فقط غیبت کردنه! میگن انقدر دعوا بالا گرفته که پلیس اومده و چقدر با ماموره حرف زدن گزارش نده و خلاصه! فرزین که بدجوری به هم ریخته، حتی روش نمیشه به بچه ها زنگ بزنه و عذرخواهی کنه.
وقتی حرفای شهاب رو شنیدم با خودم فکر کردم چقدر خوب شد قبل اینکه دیر بشه برفین رو از مهمونی بیرون بردم... تو همین حال شهاب دوباره گفت: حالا این مرتیکه، زانیار کدوم گوریه نمیدونم... فردای مهمونی، یعنی همین پریروز
جمعه، چندبار بهش پیام دادم ولی فقط یه بار جوابمو داد... چه مرگشه؟ زندس؟
_ لابد زندس که جوابتو داده. + فکر کردم امشب میاد باشگاه خبرش.
_ نمیدونم، دیشب که نیومد، شاید امشب بیاد... من برم تمرین، بازم حرف میزنیم.
راه افتادم به طرف دمبل ها... اتفاقا به نفع زانیاره که فعلا جلوی چشم من نیاد... چون اگه ببینمش به خاطر گوه خوری اون شب تو مهمونی، سر تا پاشو قهوه ای میکنم... من زانیارو بهتر از هرکسی میشناسم، قدیم ما تو جمع رفیقامون باهم دیگه بیشتر صمیمی بودیم، به قول معروف رفیق جینگ
هم بودیم... میدونم الان از خجالتشه که باشگاه نمیاد تا من روبهرو نشه.
تمرینم که تموم شد لباس پوشیدم و از باشگاه بیرون رفتم... پشت فرمون نشستم و خواستم ماشینو روشن کنم که برام پیام اومد... با دیدن اسم برفین گل از روم شکفت و مشتاقانه صفحه گوشی رو باز کردم...
فقط یه عکس فرستاده بود... عکس رو باز کردم و وقتی خودشو داخل تصویر دیدم لبخند پر رضایتی رو لبام نشست و با هوس و لذت به عکسش خیره شدم... اولین بار بود که از خودش واسم عکس میفرستاد... جلوی آینه قدی از خودش سلفی گرفته بود درحالیکه یه لباس سفید رنگ و سکسی به تن داشت...
زوم کردم رو عکس و از سر تا نوک پاش رو با دقت نگاه کردم... نظرم راجع بهش عوض شد، چون خیلی خوش اندام تر از چیزی بود که فکرشو میکردم!.. حالا میفهمم چقدر هم اسمش بهش میاد، برفین! چون دقیقا عین برف بود... لطیف و زیبا.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم شهوت سرکش و وحشیم رو آروم کنم... ولی اینکار دیگه فایده نداشت، حس هوس و شهوتم درست مثل شعله های آتیشهرلحظه ُگرمیگرفتوبیشترمیشد... بدجوری به برفین نیاز داشتم... این دختر داشت دیوونم میکرد! باید لمسش میکردم، میبوسیدمش، بدنش رو تو آغوشم میگرفتم و خودمو درونش
حس میکردم... فقط اینجوری آروم میشدم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4145
#6
Posted: 9 May 2025 17:22
(قسمت 5)
در جواب عکسش تو چت کلی قربون صدقش رفتم و از زیبایی هاش که بی طاقتم کرده بود تعریف کردم.. با اینکه تک تک کلماتم صادقانه و از ته
قلبم بود، ولی واسه خودم کافی نبود و حق مطلب رو اَدا نمیکرد! نیاز بود به صورت عملی نشونش بدم چقدر برام عزیز و جذاب و زیباس..
چقدر خوب بود که فردا شب قرار بود سفید برفی خوشگلم رو ببینم.. با این فکر سعی کردم خودمو آروم کنم تا وقتی که ببینمش.
وارد خونه که شدم مهشید تو سالن تی وی روم
نشسته بود و داشت غذا میخورد.. خودمم گرسنم
بود، ولی اول باید دوش میگرفتم بعد غذا
میخوردم.. اونم نه کنار مهشید! بلکه تو اتاقم، چون
میخواستم با آرامش و اشتها شام بخورم.
همین که صداش رو شنیدم و اسمم رو گفت، کلافه چشم بستم و یه لحظه از حرکت وایسادم.. خودمو به نشنیدن زدم و خونسرد و بی تفاوت به راهم ادامه دادم ولی اینبار با صدای بلندتر گفت: پولاد با توام!
_ چیه؟ + بیا اینجا.
نزدیک سالن رفتم و منتظر نگاهش کردم.. نگاه شاکی و پر اخمش رو ازم گرفت و گفت: فردا شب عمهم با پسر و عروسش برا شام میان اینجا، بابام هم هست.. زود برگرد خونه.
_ مهمونای تو چه ربطی به من دارن؟
+ به تو که ربطی ندارن، ولی بخوای نخوای باید باشی.
_ نمیتونم، فردا شب یه جا کار دارم.
+ غلط کردی فردا شب یه جا کار داری، کار تو فردا شب اینه که جلوی مهمونای من حفظ آبرو کنی، پس ِکی میخوای به درد بخوری؟
_ مثل آدم حرف بزن، ناف تورو با فحش و دری وری بریدن؟
+ همینه که هست.. بهتر از این نمیشه باهات حرف زد.
_ هر غلطی میخوای بکن، من فردا شب نیستم.
عصبی چشم درشت کرد و گفت: این چند وقته خیلی یابو برت داشته، چیه؟ فیلت یاد هندستون کرده؟ فکر کردی دوباره هیکلت گنده شده میتونی اون لات بی سروپای گذشته شی و گنده گوزی کنی؟ نه آقا! تموم شد اون روزا، به خودت بیا!
برخلاف همیشه که از کوره درمیرفتم، اینبار با خونسردی گفتم: هرچقدر میخوای گوه بخور، من جلوتو نمیگیرم.
رو برگردوندم و راه افتادم.. صداشو انداخت رو سرش و گفت: گوه خوردن کار تو و اون خواهر اکبیری و پلشتته.. عوضی! وایسا دوباره آدمت میکنم.. فردا شب قبل مهمونا خونه نباشی پدرتو درمیارم.. شنیدی چی گفتم؟
_ تخمم نمیتونی بگیری.
جیغ و جیغ کرد و فحش داد.. این زنیکه به لطف بابای پفیوزش و چیزایی که از من فهمیده بود و حق و حقوقی که داشت اینطوری زبون دراز و گستاخ شده بود و قدرت نمایی میکرد.. ولی خب خبر نداشت صبر من خیلی وقته تموم شده و الان هم فکر یه راه برای خلاص شدنم.
محال بود قرار فردا شبم با برفین رو کنسل کنم.. آسمون هم به زمین میومد من باز هم به دیدن برفین میرفتم، مهشید و برنامه هاش و فک و فامیل قراضهش که جای خود دارن!
.........
صبح زود بیدار شدم، رفتم حموم و دوش گرفتم.. لباسهایی که میخواستم سر قرار با برفین بپوشم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم.. طوری خوشحال و هیجان زده بودم که انگار یه تینیجر عاشق پیشه بودم و اولین بار بود که میخواستم برم سر قرار.
کل روز تو کارخونه حواس پرت بودم و فقط
ساعت هارو میشمردم تا زودتر بگذره و برم دنبال
برفین.. لعنتی حالا مگه ساعت ها هم میگذشت؟
عقربه ها رو دور لاکپشتی بودن و خیال تکون
خوردن نداشتن.. هم عذاب آور بود هم بی نهایت
لذت بخش! خیلی وقت بود که این استرس و هیجان خوشایند رو تجربه نکرده بودم.
تو دفترم لباسامو عوض کردم و راه افتادم.. دیگه وقتش بود برم دنبال برفین.. شور و شوقی که برای رسیدن به سفید برفی خوشگلم رو داشتم با هیچی تو این دنیا عوض نمیکردم! سرتاپا هیجان و حال خوب بودم و برای دیدنش یه لحظه هم دیگه صبر نداشتم.
گوشیم زنگ خورد.. مهشید بود.. میدونستم امشب قراره با زنگ و پیامهای پی در پی گوشیمو بترکونه، ولی واقعا یکصدم درصد هم اهمیت نداشت.. امشب هیچ چیز و هیچکس جز برفین برام اهمیت نداشت.. گوشیمو سایلنت کردم و کنار گذاشتم تا هرچقدر میخواد زنگ بزنه و پیام بده.
ماشینو جلوی در خونه برفین نگه داشتم و منتظر شدم بیاد پایین.. تقریبا ده دقیقه ای به انتظار گذشت تا اینکه در باز شد و برفین اومد بیرون.. ضربان قلبم بالا رفت و استرسم به نهایت خودش رسید.. یه استرس کاملا خوشایند که هورمون های شادی آور بدنم رو به تکاپو مینداخت.
برفین با قدمهای لوند و آهسته نزدیک اومد، در ماشین رو باز کرد و سوار شد.. زیبا بود و خیره کننده! طوریکه مسحورش شده بودم و نمیتونستم ازش چشم بردارم.. با لبخند نگاهم کرد و گفت: سلام، ببخشید دیر کردم.
به قول شاعر شوق دیدارش لبریز شد از جام وجودم! تردید و ملاحظه و هر شر و وری که جلومو میگرفت رو بی معطلی کنار گذاشتم، بهش نزدیک شدم و بلافاصله لباشو بوسیدم.. انگار همه
وجودم یه نفس راحت میکشید و میگفت آخیش! بلاخره!
حتی برام مهم نبود چقدر جا خورده و انتظار نداشته ولی خودم احتیاج داشتم اینکارو انجام بدم.. با اینکه یه بوسه عمیق و فرانسوی نبود، فقط لبامو رو لبای خوشگلش فشار دادم، اما همین هم حالم رو خوب کرد و کمی از عطش و نیازم برطرف شد.
وقتی ازش جدا شدم با تعجب نگاهم کرد و خندید.. همونطور که نگاهم میکرد گفت: چه یه دفعه ای!
_ دیگه بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.
+ ولی تو چت و حرفامون که اینجوری به نظر نمیرسید، حس میکردم فقط منم که دلتنگ و مشتاق دیدارتم.
درحالیکه ماشینو راه مینداختم گفتم: عشقم بیان احساسات من یکم ضعیفه، اون چیزی که تو دلم میگذره رو نمیتونم کامل به زبون بیارم.. تو ببخش.
دستمو گرفت و گفت: هرجوری که باشی انقدر برام جذابی که به راحتی فاکتور میگیرم.
خندیدم و پشت دستشو بوسیدم.
نگاهی به ظاهرش انداختم و توجهم به دامن چرم و بلندی که پوشیده بود جلب شد.. لعنتی خوب میدونست چجوری با روح و روانم بازی کنه و طوری حواسم بهش پرت شه که دیگه به هیچی جز خودش نتونم توجه کنم.
ماشینو به سمت لواسون روندم، یه باغ رستوران خوب اون حوالی سراغ داشتم که میخواستم چندساعتی رو اونجا با برفین خوش بگذرونیم.. دستش رو تو دستم نگه داشتم و صدای موزیک رو بالا بردم.. من و برفین و موزیک و جاده.. دیگه چی میخواستم؟ گوشیم هم کنار گذاشته بودم تا هیچ چیز و هیچکس این ساعات رو واسم خراب نکنه.
از ماشین که پیاده شدیم برفین کمربند پالتوی کوتاهش رو بست و تو خودش جمع شد.. همزمان نگاهم کرد و با خنده گفت: فکر نمیکردم انقدر سرد باشه.
با خنده دستمو دورش انداختم و گفتم: قربونت برم.. باید از قبل بهت میگفتم میایم اینجا.
+ نه عزیزدلم، تقصیر خودمه.. باید زیر دامنم جوراب شلواری میپوشیدم.
_ یعنی زیر دامنت هیچی پات نیست؟
خندید و گفت: چرا شورتم پامه! ولی نه اینکه دامن و بوت هام بلنده دیگه نیازی ندیدم جوراب بپوشم.
نمیدونستم از حرفاش هوایی و حشری شم، یا اذیت بشم و خودخوری کنم که زیر دامنش هیچی نپوشیده.. نامحسوس پایین تنهشو با دقت رصد کردم که مطمئن شم پروپاچش معلوم نباشه.. خیالم که راحت شد بهش گفتم: اگه خیلی داری از سرما اذیت میشی پالتوم رو بهت بدم؟
+ وای نه تروخدا! هنوزم وقتی یادم میاد اون شب که تو تراس بودیم، تو اون سرما کت تنت رو دراوردی و انداختی رو شونه هام عذاب وجدان میگیرم.
_ فدات بشم چرا عذاب وجدان؟
+ خیلی هوا سرد بود.. بعدش که بهش فکر کردم انقدر از خودم ناراحت شدم! همش به خودم میگفتم
دختر دیوونه چرا گذاشتی پولاد کتشو به خاطر تو دربیاره؟
با فکر اینکه یه حرکت کوچیک و معمولی از سمت من چقدر براش مهم بوده و اینطوری به چشمش اومده، بیشتر دلم براش رفت.. همینطور که راه میرفتیم بدنش رو بیشتر به خودم چسبوندم و گفتم: ای جانم! چقدر دل تو مهربونه.. ولی من اون شب اصلا سردم نبود پس خودتو ناراحت نکن.
قدمهامون رو سریعتر کردم تا زودتر به فضای بسته رستوران برسیم.. داخل که رفتیم با راهنمایی پیشخدمت پشت میزی نشستیم که صبح رزرو کرده بودم.. برفین با رضایت نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: چه جای معرکه ایه.. موسیقی زنده و...!
اصلا راضی نبودم انقدر به زحمت بیفتی، مرسی عزیزدلم.
چه دختر قدرشناسی بود! هرچند که منم کار مهمی نکرده بودم، ولی همین داشت که به خاطر همچین چیز ساده ای ازم تشکر میکرد، هم برام بی نهایت باارزش بود هم حتی معذبم میکرد!.. با خنده بهش گفتم: عشقم نزن این حرفو، شرمندم میکنی.. چون با خودم فکر میکنم ای کاش یه جای بهتر برای قرار امشبمون انتخاب میکردم.
+ جا از این بهتر؟ درضمن وقتی کنار یکی خوشحالی و لحظاتت کنار اون آدم به بهترین شکل میگذره، واقعا دیگه فرقی نمیکنه کجا باشی.. مهم اون آدمه که حالتو خوب میکنه.. مثل تو برای من.
ناخواسته لحظه ای با همه حس و علاقم به چشماش خیره موندم.. باور میکردم یه دختر سرراهم قرار گرفته که زیبایی درونش دقیقا به اندازه ظاهرشه؟ یا هنوز برای قضاوت زود بود؟ داشت باهام چیکار میکرد؟! کمر بسته بود منو سفت و سخت عاشق خودش کنه؟ منی که به اندازه کافی تشنه عشق و محبت بودم و انقدر درگیر خودش شده بودم که لحظه ای نبود بهش فکر نکنم.
اگه واقعا اینطوری باشه باید اعتراف کنم همین حالاشم دلبستهش شدم.. اگه این رابطه ادامه دار باشه، که من با همه وجودم میخوام باشه! عشق و محبت برفین میتونه منو از رو زمین بلند کنه و از نو بسازه.. بااینکه سعی میکردم خودمو پیشش محکم و بی نیاز نشون بدم، ولی واقعیت چیز دیگه ای بود.
لبخند زدم و درجوابش گفتم: امیدوارم به اندازه ای که حال من کنار تو خوبه، حال توام کنار من خوب باشه.
لبخند کمرنگی زد و گفت: شک دارم اینجوری باشه.. حسی که من از تو میگیرم، شور و حالی که بهم میدی، مطمئنم با حس و حال تو فرق میکنه.
از حرفاش گیج شدم و استرس گرفتم.. ولی ظاهر خونسردم رو حفظ کردم و پرسیدم: از چه نظر؟
+ پولاد جوری که تو منو جذب خودت کردی، جوری که هر لحظه منتظر تماس یا پیامت هستم،
حتی همون دفعه اول که دیدمت حس کردم مردی که همیشه میخواستم تو زندگیم باشه رو پیدا کردم.. مطمئنم تو به اندازه من این حس ها رو نداری.. من آدما رو خیلی سریع میشناسم، همین که تو چشماشون نگاه کنم برام کافیه.. میفهمم چجور آدمایی هستن.. فکر میکنی چرا بهت گفتم اخلاق مزخرفی دارم که همه رو فراری میدم؟ چون واقعا غیر از این نبود، نمیتونستم کسی رو تحمل کنم چه برسه به اینکه باهاش در ارتباط بمونم.. ولی درمورد تو...!
_ در مورد من چی؟
+ درمورد تو نه تنها اینطوری نبود، که حتی نمیخواستم اون شب ازت جدا شم.. چون حسی که ازت میگرفتم دقیقا همونی بود که فکر میکردم هرگز نمیتونم این حس رو از هیچ آدمی بگیرم..
شاید با خودت فکر کنی ما که خیلی وقت نیست همو میشناسیم، اما من به حسم اعتماد و باور دارم.. اگه غیر از این بود حتی باهات هم مسیر نمیشدم، چه برسه به اینکه باهات حرف بزنم، تو مهمونی بخوام بهت نزدیک شم و کنارت باشم، تا الان ارتباطمون ادامه داشته باشه و بخوایم بیایم اینجا باهم شام بخوریم.. همون اول که دیدمت مطمئن بودم خودشی!
با اینکه چهره خنثی و خونسردی به خودم گرفته
بودم ولی از درون طوفانی بودم! یه دختر زیبا و
همه چی تموم، جلوی روم نشسته بود و از علاقه
قلبی که بهم داشت برام میگفت؟ که فقط این نبود!
یجورایی داشت حالیم میکرد من همونی هستم که
همیشه میخواسته.. شاید اگه از زبون هر دختر یا
زن دیگه ای میشنیدم برام احمقانه بود، ولی
اطمینان و جدیتی که تو چشمای برفین میدیدم تمام
تردیدهام رو از بین میبرد.
همینطور تو سکوت به هم خیره بودیم.. من محو تماشای نگاه مطمئن و چشمای سیاه اون، اون درحال جستجوی یه حس یا واکنش تو چهره به ظاهر خنثی و خونسرد من.. کاش میدونست با حرفاش داره نوری رو تو دلم روشن میکنه، کاش میدونست چقدر خسته و تیکه پارهم، به عشقش نیاز دارم و تنها امیدوارم حرفاش صادقانه باشه.
اون کی بود؟ یه فرشته از بهشت که میخواست تسکین و مرهم دردهام باشه؟ یا یه هیولا از قعر جهنم با ظاهری زیبا و فریبنده که منو از اینی که هستم داغون تر کنه؟ هرچی که بود میخواستم همه قلب و احساسم رو دو دستی تقدیمش کنم.. بهش اجازه ورود به زندگیم رو بدم و کنارم باشه.. چون از همون بار اول که دیدمش همه احساس و حواسم رو به تاراج برد.
قبل از اینکه من حرفی بزنم یا اون چیزی بگه، پیشخدمت رستوران سر میزمون اومد تا سفارش بگیره.. سرگرم انتخاب غذا و نوشیدنی شدیم و دیگه این بحث بینمون نصفه و نیمه موند.. بعدش هم راجع چیزای دیگه صحبت کردیم.
چند ساعتی تو رستوران نشستیم.. به اندازه ای که یه ساعتی از تموم شدن غذامون گذشته بود.. بعدش به اصرار من دسر و قهوه و نوشیدنی
خوردیم، یه زیرسیگاری رو از فیلتر سیگارهامون پر کردیم و کلی باهم گپ زدیم.. اون از خودش میگفت، از اینکه پدرومادرش سالها پیش فوت کردن و الان هم با مامانبزرگش زندگی میکنه، یه آب باریکه از باباش بهش رسیده و خودش هم آنلاین شاپ داره، از این طریق امرار معاش
میکنه.. برعکس ظاهر مغرور و دلفریبش دختر ساده و بی آلایشی بود.. دقیقا همین برام جذابترش میکرد.
اون حرف میزد، من گوش میکردم.. نه کار و بار و درآمد من براش مهم بود که بدونه، نه یه کلمه میخواست از زندگی متاهلیم چیزی بشنوه، اینو کاملا واضح نشون میداد! دختر احساساتی و حساسی بود.. منم فقط دلم میخواست اون روبهروم بشینه، حرف بزنه و منم نگاهش کنم.. میخواستم یه سری سوالهای خصوصی تری ازش بپرسم ولی نه روی پرسیدنش رو داشتم نه جرات شنیدنش رو! هنوز هیچی نشده عجیب راجع به برفین حسود و غیرتی بودم.
ساعت 11،12 شب بود که از رستوران بیرون رفتیم.. داخل ماشین که نشستیم سیستم گرمایشی
رو روشن کردم چون برفین دوباره سردش شده بود.. تو خودش جمع شده بود و با دستاش بازوهاش رو میمالید تا گرمش شه.
به اینکارش لبخندی زدم و گفتم: بیا بغلم گرمت کنم.
لبخند دلنشینی زد و بلافاصله خودشو تو آغوشم جا داد.. تو بازوهام گرفتمش و کمرشو نوازش کردم تا گرم شه..
لمس تنش تو آغوشم، عطر سکسی و این نزدیکی وسوسه کننده تاب و توانم رو تو یه چشم به هم زدن به صفر رسوند.. دستمو که روی کمرش بود،
به آرومی بالا اوردم و موهای بلندش رو نوازش کردم.. غرق لذت و آرامش بودم و این لحظه رو به هیچ قیمتی نمیخواستم از دست بدم.
صورتمو به گردن ظریفش نزدیکتر کردم و نفس عمیقی کشیدم.. عطرش باعث میشد از لذت چشمام بسته شه.. خودمم نفهمیدم چجوری، ولی ناخواسته موهاشو با ملایمت تو مشتم گرفتم و گردنش رو بوسیدم.. میخواستم به همین یه بوسه قناعت کنم اما هوس لمس دوباره گردنش با لبام، مجالی بهم نداد و دومرتبه گردنش رو بوسیدم..
به خودم اومدم و دیدم دارم گردنش رو میک میزنم و نزدیک صورتش میشم.. صورتش رو با لبام لمس کردم تا به لباش رسیدم.. اون لبای هوس انگیز و شیرینش که چند شب پیش خودم رو از
خوردن و میکیدنش محروم کردم.. حالا با حرص و ولع عجیبی داشتم واسه خودم جبران میکردم!
به هیچ وجه قصد رها کردن لباش رو نداشتم، دستمو لای موهاش بردم و صورتش رو نگه داشتم تا حتی یه لحظه هم ازم فاصله نگیره.. دست ظریف برفین هم رو صورتم نشست و با میل و علاقه خودش رو دراختیارم گذاشت.. شنیدن ناله های تو گلو و ضعیفش که به گوشم میرسید غریزه مردونهم رو وحشی و افسارگسیخته میکرد.
جنون شهوتم به نهایتش رسیده بود، دیگه هیچ راهی برای سرکوبش نداشتم و نمیتونستم کنترلش کنم.. به زحمت کمی از برفین فاصله گرفتم تا ببینم اون تو چه حالیه.. بلافاصله نفس زنون و زمزمه وار گفت: پولاد؟
_ جانم؟
+ من بیشتر از این بوسیدنها از تو میخوام، خیلی بیشتر...
همزمان که با صدای آروم و آمیخته با نفسهای زنونش، حس شهوتم رو وحشی تر میکرد، دستشو رو قفسه سینم کشید و پُلیورم رو چنگ زد.. نفسش رو هوسآلود و آه مانند بیرون داد و دوباره زمزمه کرد: عطر تنت روانیم کرده، این بدن ورزیده و مردونهت.. میخوامش پولاد، میخوامش.
چونهش رو تو دستم گرفتم و مجابش کردم نگاهم کنه.. درحالیکه داشتم تو عطش خواستنش میسوختم، لب زدم: مطمئنی این چیزیه که
میخوای؟ سکس؟
خیره به چشمام به معنی آره سر تکون داد.. نیشخند پر رضایت و پر هوسی گوشه لبام نشست و گفتم: منم دقیقا همینو میخوام.
نذاشتم حرفی بزنه، صاف نشستم و ماشینو راه انداختم.. با سرعت زیاد ماشینو روندم به قسمت تاریک و خلوت جاده.. مغزم دیگه کار نمیکرد،
فقط به سکس با برفین فکر میکردم.. نه چیزی برام اهمیت داشت نه حتی دیگه شک و تردیدی داشتم.. همه وجودم عطش و شهوت بود..
وارد یه بریدگی بین جاده شدم و ماشینو یه گوشه نگه داشتم.. درحالیکه پالتوم رو از تنم درمیوردم به برفین گفتم: پالتوت رو دربیار و بیا صندلی عقب.
پیاده شدم و همزمان برفین هم پیاده شد.. نگاه سرسری به اطراف انداختم.. تا چشم کار میکرد تاریکی و سکوت بود.. نشستیم رو صندلی عقب، ماشینو از داخل قفل کردم و بلافاصله بدن زیبای معشوقهم رو تو آغوشم گرفتم.. بدجوری دلم میخواست لباساشو دربیارم و برهنهش کنم ولی موقعیت مناسبی برای انجام اینکار نبود.
دامنش رو بالا زدم و کمی بلندش کردم تا روی
پاهام بشینه.. پاهای خوش تراشش رو دو طرفم گذاشت و دستاشو دور گردنم حلقه کرد.. بی نهایت لوند و اغواگر شده بود.. جوری که موهای بلندش دورش ریخته بود، چشماش خمار شده بود و با علاقه و هوس لبامو میبوسید، منو بیشتر از قبل دلباخته و فریفته خودش میکرد.
طوری برای یکی شدن باهاش عجله داشتم و میخواستم هرچی زودتر خودمو داخلش حس کنم که خودمم از این حجم از حرص و ولع تعجب کرده بودم! تا همین چند وقت پیش، قبل اینکه برفین رو ببینم، دیگه حتی از سکس هم دلزده شده بودم.. اما حالا با چه شور و حرارت وحشیانه ای برای لمس و حس کردن اندام تناسلی این دختر، بی صبر و طاقت بودم.
برفین از درد آه بلندی کشید و یقهم رو چنگ زد.. سرشو تو گردنم برد و حرص و دردش رو با میک زدن گردنم خالی کرد.. نمیدونست منو با اینکارا دیوونه تر و وحشی تر میکنه! من که همینجوری هم از تنگی و داغی درونش بدجوری داشتم حال میکردم و انگار رو ابرها بودم.
کمرشو محکمتر گرفتم و مجابش کردم خودشو رو پایین تنهم تکون بده.. پر از حس لذت و عشق و اشتیاق بودم.. غرق شده بودم تو این سرمستی و
سرخوشی بی نهایت.. بدن فوقالعاده برفین، پوست نرم و لطیفش، آواهای گوشنواز و اغواگرش که هرلحظه شور و هیجانم رو بیشتر میکرد، همه اینا انقدر برام بی نظیر و عالی بودن که حس میکردم بهترین سکس عمرم رو دارم تجربه میکنم...
کنارهم رو صندلی، خسته و بیحال نشسته بودیم و سیگار میکشیدیم.. نگاهش کردم.. چشماش بسته بود و داشت به آرومی به سیگارش پک میزد.. دامنش هنوز بالا بود و پاهای لخت و سفیدش رو به نمایش میذاشت.. ناخودآگاه روی رون پاش
نوازشوار دست کشیدم و از نرمی پوستش لبخندی رو لبام نشست.
چشماشو باز کرد و نگاهم کرد.. لبخند بیحالی زد و بهم نزدیکتر شد.. سرشو روی سینم گذاشت و دستشو دورم انداخت.. تو آغوشم گرفتمش و موهاشو نوازش کردم.. سفید برفی من!
خوش سکس بود و دیوونه کننده! طوری از لحظه به لحظه سکسی که داشتیم لذت برده بودم که دلم میخواست دوباره انجامش بدیم.. تو همین حال به این فکر کردم پس برفین دختر بی تجربه نیست.. قبل از من کی تو زندگیش بوده؟
از این فکر اعصابم به هم ریخت و پک محکم و عصبی به سیگارم زدم.. نمیخواستم الان که غرق
یه حال خوب و بی نظیر شدم اینطوری ریده بشه به افکار و اعصابم، ولی دست خودم نبود.. فکر اینکه قبلا کدوم سگی تو زندگیش بوده روانیم میکرد..
نمیتونستم بی تفاوت باشم، واقعا نمیتونستم.. اصلا چرا میخواست با من باشه؟ منی که به هرحال یه مرد متاهل بودم؟ اون انقدر جذاب و زیبا بود که میتونست توجه هر مردی رو به خودش جلب کنه.. چرا من؟! با یه روان غمزده و داغون، افکار تاریک و احساسات پژمرده.
ولی با همه اینا من تمام وجود اونو متعلق به خودم میدونستم.. مخصوصا الان که لذت بدنش و سکس باهاش رو چشیده بودم.. هیچ هم برای داشتن همچین احساسی زود نبود.. اون هم باید اینو میفهمید حالا که تا اینجا با من پیش اومده چاره ای
نداره جز اینکه به من متعهد و وفادار باشه.. آخه مرد حسابی! چی یا کی میتونه مجبورش کنه؟
غرق این افکار آزاردهنده بودم که صدای برفین رو شنیدم: پولاد؟
از فکر بیرون اومدم و نگاهش کردم.. جوری که اون با چشمای سیاه و درشتش، داشت معصومانه از پایین نگاهم میکرد، باعث شد خشم و عصبانیتم فروکش کنه.. به روش لبخند زدم و گفتم: جون دلم؟
+ چرا اخم کردی؟ به نظر عصبی میای.. چیزی شده؟ من کاری کردم؟
لبخندم بیشتر شد و درحالیکه صورتشو نوازش میکردم گفتم: نه دورت بگردم، یه لحظه مغزم درگیر کارام شد، فکر فردا و کارخونه.. چرا باید از تو ناراحت یا عصبی باشم؟
سرمو کمی خم کردم و لباشو عمیق بوسیدم تا اگه هر فکر و خیال ناراحت کننده ای واسش پیش اومده از بین بره.. طفلی انقدر حساس و احساساتی بود که خیلی سریع متوجه اخم و عصبانیتم شد و خودشو مقصر دونست.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: یک و نیم نصفه شبه دختر.. دیگه باید برت گردونم خونه.
خودشو بیشتر تو آغوشم جمع کرد و درحالیکه با یه حالت ملوس و خواستنی صورتشو به سینم
میچسبوند، با لحن بچگونه ای گفت: نمیخوام! میخوام کنار تو باشم.
داشت چه دلی ازم میبرد! جوری که اون داشت خودشو برام لوس میکرد مگه دیگه میتونستم ازش دل ِبکنم و برگردم خونه؟ با عشق و اشتیاق بدنش رو تو آغوشم فشار دادم و گفتم: منم نمیخوام ازت جدا بشم نفس! از خدامه برت نگردونم و کنار خودم باشی.. ولی میدونم باید برگردی خونه، مامانبزرگت نگرانت میشه.
هیچی نگفت و سکوت کرد.. به نظر ناراحت یا غمگین بود.. صورتشو بین دستام گرفتم و با اصرار گفتم: قربونت برم چرا ناراحتی؟
+ چون تو میخوای از پیشم بری.
_ عشق من باز هم قراره همدیگرو ببینیم، انقدر همو میبینیم که تو دیگه ازم خسته شی.
+ تو برمیگردی خونه، به سرگرمی ها و کارای خودت مشغول میشی، ولی من همه فکرم پیش تو جا میمونه و هر لحظه انتظارتو میکشم.. کاش بیشتر برات مهم بودم.
_ فدات شم تو جوری حرف میزنی انگار این رابطه هیچ اهمیتی برا من نداره.
+ غیر اینه؟
_ معلومه که غیر اینه.. تقریبا ساعتی نیست که من بهت فکر نکنم، لحظه ای نیست که دلم نخواد از حال و احوالت با خبر شم و صداتو بشنوم.. تو نمیدونی چجوری داری روز و شب منو شیرین میکنی.
صورتشو به گردنم نزدیک کرد و درحالیکه نفس عمیقی میکشید گفت: آخ پولاد! اگه بدونی با دل من چیکار کردی.
اگه خودش میدونست با دل من چیکار کرده این
حرفو نمیزد! جوری که اون حس مهم بودن بهم
میداد، ساعت به ساعت زندگیم رو دلپذیر کرده
بود...! چی میتونستم بگم؟ احساسم تو قالب کلمات
نمیگنجید.. رابطه ما با یه آشنایی معمولی شروع
نشد که طبق اون آروم پیش بره.. رابطه ما مثل یه
طوفان یا سونامی شروع شد، دقیقا به همون شدت.. پر از عشق و علاقه و احساسات خوشایند.
موهاشو نوازش کردم و تو گوشش گفتم: من چی بگم عشقم؟ من چی بگم...!
صورت و گردنش رو چندبار با ملایمت بوسیدم و تو آغوشم فشارش دادم.. ناخواسته زیرلب زمزمه کردم: سفید برفی من!
اون معشوقه شیرین و خواستنی خودم بود.. کسی که بعد عمری پیداش کردم و ازش آرامش گرفتم.. دختری که با ورودش، به زندگی خاکستریم رنگ داد و جلوه تازهای بهش بخشید.. به هیچ قیمتی نمیذاشتم از دستم بره، اون عزیزدلم بود.
ماشین رو جلوی در خونه برفین نگه داشتم.. بلافاصله برفین نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت.. از خدا خواسته دستامو دورش حلقه کردم و عطر گردنش رو نفس کشیدم.. برای من این عطر بوی بهشت میداد.. بوی شروع بهار و تازگی، فصل شکفتن و زندگی.
کمی بعد ازم فاصله گرفت، دستای ظریفش رو پشت گردنم و تو موهام کشید و با اشتیاق و علاقه لبامو بوسید.. قلب سرد و بی حس و حوصله من هربار با اینکارا میلرزید، حیات بهش برمیگشت و بیشتر گرم میشد.. هیچ میدونست اینکاراش که ُمرده رو زنده میکرد، با آدم افسرده و ناامیدی مثل من چیکار میکنه؟ خودم میگم! تبدیل میشد به نقطه روشن و امیدبخش زندگی اون آدم!
با لبای نرم و خوشگلش رو لبام زمزمه کرد: تو عشق منی پولاد، عشق من.
موجی از احساسات و هیجان و لذت تو خونم جریان پیدا کرد.. جواب ابراز علاقش رو با بوسیدن و میکیدن لباش دادم و با همه احساس و عواطفم بدنش رو تو آغوشم فشردم.. معلومه که دلم میخواست منم میتونستم احساسم رو با کلمات محبت آمیز به زبون بیارم، اما همچنان نمیتونستم! چندین سال پشت سرهم من از هر مسئله عاطفی به دور بودم، طبیعیه که الان این بخش از وجودم لنگ بزنه!
لحظاتی بعد برفین ازم جدا شد.. نگاه پر علاقش رو صورتم چرخید و گفت: من دیگه برم.. مواظب خودت باش پولا ِد من!
_ توام همینطور نفس! رسیدم خونه بهت زنگ میزنم.
+ منتظرم.. فعلا خدافظ.
درحالیکه لبخند قشنگ و نگاه دلفریبش رو ازم میگرفت، از ماشین پیاده شد و رفت.. تا وقتی وارد خونه بشه همون جا وایساده بودم و دور شدنش رو تماشا میکردم.. امشب چه شب بی نظیر و فوقالعاده ای واسه من بود! تو کل این همه سال
تا حالا اینجوری سرحال و زندهدل نبودم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4145
#7
Posted: 10 May 2025 15:34
(قسمت 6)
با لبخندی که از سر لذت و آرامشم بود ماشین رو راه انداختم و به سمت خونه حرکت کردم.
گوشیمو برداشتم و صفحهشو روشن کردم.. چندین تماس از مهشید و باباش داشتم.. نیشخندی زدم و نگاه سرسری به پیامها انداختم.. پیام های مهشید که فقط فحش و فضیحت و تهدید بود، باباش هم میخواست بدونه کجام و کی میرسم خونه، چندتا پیام متفرقه و کاری هم داشتم که نادیده گرفتم.
وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک 3 صبح بود.. داشتم ماشین رو داخل پارکینگ پارک میکردم که از تو آینه نگاهم به گردنم افتاد.. کبود شده بود و انقدر هم واضح بود که هیچجوره نمیشد پنهونش کرد.. حقم بود! وقتی که داشتم به زور وارد برفین میکردم، اون طفلی هم از درد گردنم رو میک زد.
از یادآوریش لبخند پر شیطنتی رو لبام نشست.. توله سگ خیلی هات و سکسی بود!.. پیاده شدم و
در صندوق عقب رو باز کردم.. محض اطمینان میخواستم دورس یقه اسکی که صبح پوشیده بودم رو با پُلیورم عوض کنم.. میدونستم الان که برم داخل خونه، مهشید میخواد با زر زراش سرویسم کنه، احتمال قوی باباش هم َور دلش بود، منم اصلا حوصله یه ماجرای جدید یا شنیدن حرف مفت رو نداشتم، فقط میخواستم بخوابم.
همین که وارد خونه شدم مهشید عین جن اومد سرراهم.. عین برج زهرمار! عصبی! آماده انفجار!.. مطمئنم اگه ننهم هم زنده بود اینجوری برام قیافه نمیگرفت.. ولی عجیبه که جهانگیر، بابای مهشید، نمونده بود تا پشتیبانی دختر لوس و عن اخلاقش رو کنه.. نادیده گرفتمش و خواستم از کنارش رد بشم که سد راهم شد و با خشم بیشتری بهم چشم دوخت.
کلافه و بی حوصله به معنی چیه سر تکون دادم.. خصمانه و غیظآلود گفت: تا الان کدوم گوری بودی؟ مگه دیشب بهت نگفتم مهمون دارم؟ واسه چی جواب تماسها و پیامهای منو نمیدی؟
درحالیکه سعی میکردم از کنارش رد بشم بدون اینکه تنهم به تنهش بخوره گفتم: بیا برو پی کارت، نَرین به اعصابم.
دومرتبه سد راهم شد و اینبار صداشو بالا برد: هوی! جواب منو بده لاشی! یه بار ازت یه چیزی خواستم که اونم گند زدی.. چرا این غلط رو کردی؟ امشب آبروی منو پیش مهمونام بردی بیشعور عوضی...
_ خفه خون بگیر دیگه، عه! هی هیچی بهت نمیگم جفتک پرونیها و سلیطه بازیهات بیشتر میشه.. نکبت اگه تو آبرو داشتی که هفته ای چهاربار مست و پاره برنمیگشتی خونه، یکم مغز نداشتت رو به کار مینداختی و فکر میکردی نگهبان برج یا همسایه ها با اون ریخت و قیافه گوهی که واسه خودت درست کردی می بیننت.. اگه آبرو داشتی که با پسرهای 25،6 ساله تو پارتی ها دیده نمیشدی.. حرف از آبرو نزن و دهن منو وا نکن.. امشب مهمون داشتی که داشتی! به تخمم! هنوز یادم نرفته چندسال پیش وقتی خواهرم با گل و شیرینی اومد اینجا، توئه یابو چجوری باهاش رفتار کردی.. اگه به تلافی باشه خیلی بدتر از اینا حقته.. پس بیا برو گمشو و گند نزن به اعصابم.
هاج و واج و ناباور بهم خیره شد.. ولی از
اونجایی که واسم مهم نبود از کنارش رد شدم..
بلافاصله صداشو از پشت سرم شنیدم که گفت:
چیه؟ هنوزم که هنوزه داری میسوزی با خواهر اسکل و پلشتت اونطوری رفتار کردم؟ نوش جونتون! خوب کردم! هزاربار دیگه هم برگردم عقب باز هم گل و شیرینی مسخرشو میکوبم تو صورتش.. بعدشم من اگه با پسرای 25،6 ساله تو پارتی ها میگردم چون میتونم، دلم میخواد و دوست دارم.. الان به غیرتت برخورده؟ بسوز بدبخت که حقته.
_ چه خوشت بیاد چه بدت بیاد من به یه ورمم نیست چقدر میخوای هرزه شی و گوه خوری کنی، خیلی وقته دیگه برام پشیزی ارزش نداری! چه برسه به اینکه بخواد بهم بربخوره و برات غیرت خرج کنم.. از شر وجودت که نمیتونم راحت شم، پس حداقل یکم آدم باش و بذار هرکدوم زندگی خودمونو داشته باشیم.. باشه؟! انقدر رو مخم نرو، صبر منم حدی داره، یهو سیم میچسبونم و دهنتو
سرویس میکنم.. ما توافق کردیم، پس حد و اندازه خودتو بدون.
+ دوباره چهارتا جنده دورتو گرفتن و جوگیر شدی؟ ببین پولاد! امشب که گذشت، ولی فردا یه پدری ازت دربیارم، یه دهنی ازت...
_ میخوای چه گوهی بخوری؟ عین بچه ننهها آویزون بابات بشی و ازش خواهش کنی بیاد کارخونه از من زهرچشم بگیره؟ جمع کن خودتو بابا! غیر این دیگه چی تو چنته داری که رو کنی؟ هیچی! پس خفه شو و بذار خودمو قانع کنم که میشه کج دار و مریز باهات تا کرد.
در جوابم با نیشخند عصبی گفت: از همون بابام هم مثل سگ میترسی، بدبخت بیچاره هرچی داری صدقه سر بابای منه.. توافق کردیم؟! نه جونم از این خبرا نیست! من هرکاری دلم بخواد میکنم، ولی تو با خودت فکر نکن آزادی هر غلطی خواستی بکنی.. شنیدی چی گفتم؟ مثل آدم میری و میای و فقط به کارخونه میرسی...
_ بمیر بابا انقدر زر نزن.. وایسا همون جا تا صبح دهن خودتو سرویس کن.
دیگه حوصله بحث و کلکل نداشتم، راه افتادم به سمت اتاقم و صدای مزخرف مهشید رو نشنیده گرفتم.. یابو از وقتی دیده دارم جون میگیرم و به زندگیم میرسم افسار پاره کرده.. چون واقعا هم تو این چندسال من غیر از اینکه به کارخونه و مشغله هام سرگرم باشم کار دیگه ای نمیکردم..
ولی الان داشتم به خودم میرسیدم و تازه زندگی میکردم.. مهشید هم اینو فهمیده بود و داشت بهش فشار میومد، برا همین داشت خودشو جر میداد و زیر توافقمون میزد.. هرچقدر میخواد خودشو جر بده! به هرحال من کار خودمو میکنم و برام مهم نیست اون چقدر میخواد سلیطه گری کنه و خودشو به در و دیوار بزنه تا جلوی منو بگیره.
رفتم تو اتاق، لباسامو دراوردم و رو تخت ولو شدم.. گوشیمو دست گرفتم و به برفین پیام دادم: عشق من چطوره؟
بلافاصله جواب داد: الان که پیام دادی حالم خوبه.. منتظرت بودم عشقم، چقدر دیر پیام دادی، تازهشم قرار بود زنگ بزنی.
_ قربونت برم ببخشید، یکم دیر رسیدم خونه.. فکر نمیکردم بیدار باشی برا همین پیام دادم.
+ خوابم که میاد، ولی بیدار موندم که خیالم راحت شه رسیدی خونه.
_ ای جانم! فدای دل مهربونت بشم، عشق منی تو.
چندتا استیکر قلب و بوس فرستاد.. پشت بندش یه عکس اومد.. بازش کردم و دیدم عکس از گردنشه.. دو طرف گردنش جای کبودی و خون مردگی بود.. بلافاصله پیام داد: وحشی!
خندهم گرفت.. براش نوشتم: جون! اینجوری چه سکسی تر شدی.
+ پولاد؟! جای سالم رو گردنم نذاشتی.
_ تقصیر من نیست نفس، انقدر حشریم کردی که بیشتر از این نمیتونستم ملایم رفتار کنم.. البته خودت هم کم وحشی نیستی، نگاه کن.
عکس از جای کبودی رو گردنم براش فرستادم.. استیکر خنده فرستاد و نوشت: حالا یکم دلم خنک شد.. درضمن فقط این نیست، زخمم کردی وحشی، اووف شدم!
_ الهی بگردم، ببخشید عشق من.. ولی امشب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود.
+ راست میگی عشقم؟
_ حقیقت رو میگم.. نه فقط سکس عالی که داشتیم، تایمی که کنار هم گذروندیم، حرفایی که زدیم، جوری که کنار تو حال دلم خوب بود.. تو این چندسال هیچوقت اینطوری تو زندگیم سرزنده و خوشحال نبودم.. همش به خاطر وجود توئه.
+ نمیدونی این حرفا چقدر منو امیدوار میکنه عشقم.. پولاد میخوام بدونی اگه امشب خواستم با جون و دل بهت تن بدم و باهم سکس کنیم چون دلم پیشته، حتی خودمم نفهمیدم کی و چجوری اینطوری بهت دل بستم، امیدوارم اینو درک کنی که تنها چیزی که ازت میخوام عشق و علاقته.. من دوستت دارم پولاد، خواهش میکنم هیچوقت دلمو نَشکن.
_ اگه بدونی چقدر به وجودت تو زندگیم احتیاج دارم، چقدر دلم میخواد کنارم بمونی، دیگه از شکستن دل حرف نمیزدی.. چون تو داری یواش یواش دنیام رو قشنگ و رنگی میکنی.. وگرنه تو دنیای من هیچی جز تاریکی و سیاهی نیست.
هرچی که بهش میگفتم حرفای دلم و حقیقت بود.. اون داشت تمام قلبم رو تسخیر میکرد، قلبی که به ظاهر سرد و سنگی شده بود اما تشنه عشق و محبت این دختر بود و میخواست احیا شه.. ولی ترسها و تردیدهایی هم داشتم.
ترسم از این بود که نکنه یهو برفین رنگ عوض کنه، نکنه وقتی با همه تار و پودم بهش دل بستم یه دفعه ولم کنه و بره.. تردیدهامم به خاطر تعصب های تو ذهنم بود، هرچند احمقانه اما شدیدا حسادت و غیرتم تحریک شده بود و میخواستم گذشته برفین
رو شخم بزنم بفهمم قبل از من کی تو زندگیش بوده.. فکری که به شدت عذابم میداد.
برفین در جوابم پیام داد: دنیای منم همش تاریکی و تنهاییه، اما دور از جون تو هیچوقت نخواستم با آدمای به درد نخور و فرصت طلبی که هیچ سنخیتی با من نداشتن، تنهاییم رو پر کنم.. حتی اجازه نزدیک شدن همچین آدمایی هم به زندگیم ندادم.. ولی در مورد تو همه چیز فرق میکنه.. چه باور کنی چه نکنی من تورو به درستی شناختم که اجازه دادم تا این حد به حریم شخصیم نزدیک شی.. وگرنه من به سختی با آدما حتی همکلام میشم چه برسه اعتماد کنم!
از دیدن پیامش قلبم لرزید و دلم آروم گرفت.. در جوابش نوشتم: ممنون که به من اعتماد کردی.
+ فقط بحث اعتماد نیست.. من به تو علاقه مند شدم، حسی ازت گرفتم که تاحالا از هیچ آدمی نگرفتم.. فقط یه ترس دارم.
_ چه ترسی عشقم؟ + اینکه منو ول کنی و بری.
_ مرد و مردونه میگم، من هیچوقت با تو همچین کاری نمیکنم.
+ تو نه! ولی شاید شرایط مجبورت کنه.
_ مثلا چجور شرایطی؟
+ اگه بگم قول میدی ناراحت نشی؟
_ نه بگو.
+ زنت! میدونم رابطه خوبی باهاش نداری، ولی اگه یه روز از رابطه ما باخبر بشه چی؟
وقتی به مهشید اشاره کرد حس خیلی بدی بهم دست داد.. گند بزنن به این شانس و زندگی من که بالاخره یه کوفتی باید این وسط باشه که گوه بزنه به حال خوبم.. حتی نمیدونستم در جواب برفین چی بگم، چون خیلی مستقیم حرفشو زد!
با تاخیر بهش پیام دادم: نمیدونم چقدر حرفمو میپذیری ولی من و اون خیلی وقته انقدر از کلمه زن و شوهر فاصله داریم که گفتنش واسمون مسخره و خنده داره.
+ اصلا دوست ندارم چیزی راجع به اون بدونم، ولی وقتی بهش فکر میکنم میترسم.
_ یعنی چی؟ چرا میترسی؟
+ از اون روزی میترسم که مجبورت کنه منو ول کنی.
نیشخند تلخ و کلافه ای زدم و به پیامش خیره موندم.. بهش حق میدادم نگران باشه اما نگرانیش
بی مورد بود، ولی چجوری میتونستم قانعش کنم؟ در جوابش نوشتم: تا وقتی من و تو نخوایم هیچی نمیتونه این رابطه رو خراب کنه.
+ آره.. تا وقتی من و تو نخوایم هیچی خرابش نمیکنه.
رابطمون با سرعت باور نکردنی داشت جدی میشد.. عشق و علاقه آتشین و پر حرارتی خیلی سریع بینمون شعلهور شده بود و نمیشد مهارش کرد.. هرچند منم نمیخواستم مهارش کنم، چون به این عشق نیاز داشتم.. این عشق منو سرزنده و سرحال میکرد، بهم شور و شوق زندگی میداد و حس زنده بودن میکردم.
نیمه شب با برفین، داخل ماشینم همون مکان قبلی بودیم.. یه فضای تاریک و ساکت، حتی پرنده هم پر نمیزد! همین پریشب بود که باهم سکس داشتیم ولی کشش و علاقه ای که بینمون بود وادارمون میکرد بازهم به هم محتاج و نیازمند بشیم.
اینبار آرامش و آمادگی بیشتری بینمون بود، چون از قبل هردومون میدونستیم برای چی اومدیم اینجا.. رو صندلی عقب ماشین قرار گرفته بودیم و منم درحال عشق بازی با بدن فوقالعاده و زیبای معشوقهم بودم.. بدنی که کاملا برهنهش کرده بودم و با لذت میبوسیدمش.. واقعا سفید برفی لقب مناسبی برای برفی ِن عزیزم بود.
همونطور که تو فانتزی ها و خیال پردازی هام همیشه تصور میکردم، داشتم وجب به وجب بدن لطیف و ظرفیش رو با دستها و لبام لمس میکردم..
بوی عطر تنش مست کننده و سکرآور بود! حتی یه جاهایی از شدت لذت پوست سفیدش رو گاز میگرفتم و صدای نالهشو درمیوردم.
جوری که برفین سر و صورتم رو که بین پاهای سکسی و بلوریش قرار داشت، به خودش فشار میداد و تو موهام چنگ میزد.. جوری که برای خوردن بدن خوش عطر و لذیذش حرص و ولع داشتم و این حس هرلحظه هم بیشتر میشد.. آواهای اغواکنندش که نشونه رضایتش بود و هرلحظه شهوتش اوج میگرفت.. همه اینا حس سیری ناپذیری که نسبت بهش داشتم رو مدام وحشی تر میکرد.
دیگه طاقت نداشتم و میخواستم باهاش یکی شم.. از خوردن اندام نرم و لطیفش دل کندم و بالا اومدم.. رو بدن ظریفش قرار گرفتم و به صورتش که بی اندازه دلربا شده بود نگاه کردم.. چقدر برام خواستنی بود!
برفین با چشمایی که از شدت لذت خمار شده بود، به چشمام خیره شد و زمزمه کرد: میدونی چقدر عاشقتم؟ چقدر دوستت دارم و برام عزیزی؟
_ چقدر؟
+ حتی نمیتونی تصور کنی عشق من.. تو همه قلب منو مال خودت کردی.
صورتمو به صورتش نزدیکتر کردم و همزمان واردش کردم.. از درد چشماشو بست و ناله هوس انگیزی کرد.. من که جسم و روحم سرشار از لذت و عشق بود زمزمه وار بهش گفتم: منم عاشقتم نفس، بیشتر از چیزی که فکرشو کنی میخوامت.
بیشتر واردش کردم و صدای نالهش بلندتر شد.. ناخن هاشو با شدت رو کمرم کشید و لبامو با حرص بوسید.. لذت بی نهایتی بود.
...........
تو باشگاه بودم و داشتم پرس سینه میزدم که
متوجه شدم یکی اومد بالاسرم وایساد.. بلافاصله
صداشو شنیدم که گفت: ماشالا داداش، رکوردت
حسابی بالا رفته، مکمل چی میزنی اینجوری
زورت زیاد شده؟ به ما هم معرفی کن.
زانیار بود، فورا از صداش شناختمش.. هالتر رو سرجاش گذاشتم و بلند شدم.. تو همون حالت نشسته چرخیدم به سمتش و نگاهش کردم.. نیشش رو باز کرد و گفت: چاکر آقا پولاد! چطوری داداشم؟ خوبی؟
_ شما بهتری! چند روزه خودتو گم و گور کردی!
+ یکم کارام تو هم پیچیده بود، درگیر اونا بودم.. چه خبر؟ چیکار میکنی؟ شهاب نیومده؟
_ نه فکر نکنم بیاد.. منم دیگه تمرینم تمومه، این ست آخر هم بزنم رفتم.
دوباره رو میز پرس سینه دراز کشیدم و هالترو برداشتم.. نه باهاش حرفی داشتم نه میخواستم آدم حسابش کنم.. دیوس یادش رفته هفته پیش چه لاشی بازی کرد.. همینطور که پرس سینه میزدم، دوباره صداشو شنیدم که گفت: ای بابا! انگاری باید تنهایی تمرین کنم.
حرفشو نشنیده گرفتم و به کار خودم ادامه دادم.. این عمه خراب همیشه همینطوری بود، گوه خوریشو میکرد و بعدش هم به روی خودش نمیورد چه گندی زده.. بیخود نبود بهش میگفتم کونده پررو.. ولی اینبار لازم بود یکم به هیکلش ریده شه تا خودشو جمع کنه.
کارم که تموم شد، بلند شدم و بطری آب رو برداشتم.. درحالیکه سر میکشیدم، آهسته راه افتادم
به سمت رختکن.. متوجه شدم زانیار داره پشت سرم میاد اما توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.
به رختکن که رسیدم، رفتم سراغ کمد لباسام.. زانیار هم نزدیک اومد و گفت: داداش دیدی مهمونی فرزین یهو چه خر تو خری شد؟
_ توام دیدی چجوری لاشی و جوگیر شدی و گوه بازی دراوردی؟
+ داداش! _ دسته خر!
+ آقا به جان خودم اون شب تو منظور منو بد فهمیدی.. من میخواستم اون دختره که فکر میکرد از دماغ فیل افتاده رو ضایع کنم.. داشتم خرفهمش میکردم نه من، نه تو هیچ اهمیتی بهش نمیدیم.
_ تو گوه خوردی و به اونجای عمهت خندیدی.
+ آره آقا، اصلا من گوه خوردم.. بیخیال دیگه! یه شب ما یه غلطی کردیم، به قول تو جوگیر شدیم.. اون دختره هم که رفت پی کارش و شرش کنده شد.. اصلا دختره از اون فتنه های دو به هم زن بود که گند میزد به زندگی و کاسه کوزه آدم...
_ زانیار خفه میشی؟
+ ای بابا! تو چه کینه شتری داری.. وا بده دیگه داداش، دارم بهت میگم بیخیال، گوه خوردم.
همین که داشت راجع به برفین حرف میزد ریده میشد به اعصابم.. نمیخواستم بگم با برفین تو رابطهام، چون شرایط الانه من برای علنی کردن همچین چیزی اصلا مناسب نبود.. به علاوه هیچ خوش نداشتم بیشتر از این با زانیار حرفی درمورد برفین بزنم.. اون که دهنش چفت و بست نداشت، یهو یه حرف مفت درمورد برفین میزد، منم که نمیتونستم تحمل کنم میزدم دماغ و دهنشو یکی میکردم.
دیگه جوابی بهش ندادم.. تیشرتم رو دراوردم تا لباسهای بیرونم رو بپوشم.. یه دفعه زانیار با تعجب گفت: اوه! داداش گربه رو کمرت افتاده؟
از حرفش اخم متعجبی کردم و فورا کمرم رو داخل آینه نگاه کردم.. سکس دیشب با برفین! جای ناخنهای اون بود.. هرچند خیلی هم عمیق و پررنگ نبود، این زانیار دیوس خیلی داشت دقت میکرد.. باز هم جوابی بهش ندادم و مشغول پوشیدن لباسهای بیرونم شدم.
خندید و گفت: آهان از اون مسائل بوده! نوش جونت، همیشه به خوشی.
_ کاری نداری؟ من دیگه دارم میرم.
+ آقا پس همه چی بین ما حله دیگه؟
_ همیشه همین بودی دیگه، تا وقتی رفیق و با مرامی که جوگیر نشده باشی.. ما هم که دیگه عادت کردیم، پس بیخیال.
+ دیگه انقدر ما رو نچزون، تموم شد رفت دیگه.. آقا من و تو داداش همیم.. جمعه چیکاره ای؟ دور هم جمع بشیم؟
_ هستن بچه ها؟
+ آره بابا اراذل همیشه هستن.
_ خیلی خب، پس جمعه همو میبینیم.
ساک باشگاهم رو برداشتم و راه افتادم.. درحالیکه سوار ماشینم میشدم به برفین زنگ زدم.. همین که دوتا بوق خورد جواب داد و با لحن همیشه مشتاق و مهربونی که داشت گفت: سلام عشقم!
_ سلام خوشگل من، چطوری؟ + خوبم نفسم، منتظر بودم زنگ بزنی.
_ قربونت برم، همین که از باشگاه بیرون اومدم شماره تورو گرفتم.
+ خسته نباشی عزیزدلم، تمرین خوب بود؟
_ آره، چندتا وزنه زدم و حالم جا اومد.
+ آخ که من دلم ضعف میره با دیدن اون بازوهات و عضلاتت.. دلم میخواد با دندونام محکم گازشون بگیرم.
_ جون جیگر من! هرچی هست مال خودته، هرکاری دوست داری بکن.
+ اگه به این باشه که دوست دارم خیلی کارای دیگه باهات انجام بدم.
_ آره؟ مثلا چه کارایی؟
+ آخه فقط بازوها و عضلاتت نیست که بزرگه و منو به هوس میندازه، یه جای دیگه هم هست که بزرگه و دلم میخواد بین لبام بگیرمش و میکش بزنم.
با اون لحن سکسی که زنونه و ظریف تر هم شده بود، حرفای اغواگری میزد که نفسهام تند شده بود و داشت یه اتفاقاتی تو قسمت پایین تنهم میفتاد.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الان که ازت دورم اینجوری بهم کرم میریزی و هوسیم میکنی؟
+ تقصیر خودته، حرف باشگاه رو زدی و منم تصورت کردم، بعدش دلم خواست و هوس کردم، پس توام باید هوسی شی.
_ مشکلی نیست عشقم، میتونم همین الان بیام سراغت و هوس جفتمونو برطرف کنم، ولی میتونی منو توی خونهتون راه بدی؟
+ نه.. اوووم.. میگم ولی میتونی که باهام تماس تصویری بگیری و همو ببینیم؟ منم میخوام یه چیزی نشونت بدم.
_ آره؟! ده دقیقه دیگه میرسم خونه، با واتساپ بهت زنگ میزنم عشقم.
+ منتظرم.
ماشینو روشن کردم و با سرعت راه افتادم.. با اینکه خیابونا تقریبا شلوغ بود ولی هرجوری بود مسیر باشگاه تا خونه رو با سرعت رانندگی کردم
تا رسیدم.. وارد پارکینگ شدم و ماشینو پارک کردم، همینطور که داخل ماشین نشسته بودم با برفین تماس تصویری گرفتم.
فورا تماس رو وصل کرد و با لبخند زیبایی گفت: دوباره سلام عشق من.
دیدنش مثل انرژی زا بود واسه روح و روانم.. هنوز داشتم باهاش خوش و بش میکردم که از گوشی فاصله گرفت و تمام قد مقابل دوربین وایساد.. حرف تو دهنم ماسید و محو تماشای بدن نیمه برهنهش شدم که فقط یه ست لباس زیر سکسی پوشیده بود.
با لوندی و طنازی چرخی زد و گفت: خوشگله؟ تازه خریدمش که واسه تو بپوشم.
حسرت میخوردم که چرا الان به شکل واقعی پیشم نیست تا بتونم لمسش کنم و تو آغوشم بگیرمش، نه اینکه تنها کاری که ازم بربیاد این باشه که از صفحه گوشی بهش خیره شم.. با هوس و لذت قربون صدقش رفتم و ازش خواستم کمی بیاد جلوتر تا واضح تر ببینمش.
چند قدم جلو اومد، موهای بلندش رو یه طرفش ریخت و دستاشو رو کمرش برد.. طولی نکشید که فهمیدم میخواد ست لباس زیرش رو دربیاره و مقابلم لخت شه.. نگاهم با شهوت بی نهایتی میخکوب بدن لختش و دلبری هاش بود که به ملایمت و آهستگی رو بدن سفیدش دست میکشید و زیبایی هاش رو لمس میکرد.
نفسمو عاجز و آشفته بیرون دادم و گفتم: لعنت بهت برفین! چرا باهام اینکارو میکنی؟ من همین الان پامیشم میام پیشت.
+ نوچ! این فقط یه نمایش سکسی برا سرگرم کردن عشقمه.. باید تا فردا صبر کنی آقا!
گوشیمو پایین گرفتم طوریکه شلوارم رو ببینه، همزمان بهش گفتم: الان من با این لامصب چیکار کنم که حرف حالیش نمیشه و تورو میخواد؟
خندید و گفت: قربونت برم عشق من! چقدر با شلوار اسلش جذابتر و سکسی تر میشی.. الان کجایی؟
_ تو پارکینگ، داخل ماشین. + خوبه که شبه و خیلی معلوم نیستی. _ چطور؟
گوشیشو برداشت و جابهجا شد.. نشست رو تخت و گوشی رو مقابلش گذاشت.. جوری سکسی نشسته بود که طاقتم به یه تار مو بند بود و دیگه صبر و تحملی نداشتم.. آروم و ملایم دستشو بین پاهاش کشید و درجوابم گفت: میخوام موقتا هردومونو راضی کنم تا فردا شب که همدیگرو ببینیم.. نگاهم کن!
طوریکه اون با اغواگری و دلبری بدن خودشو لمس میکرد و نفس های وسوسه کنندش به گوشم
میرسید، نه تنها نمیتونستم یه لحظه نگاه وحشی و پر هوسم رو ازش بگیرم، که حتی تسلیم خواستش شدم.. هیچوقت تو مخیلاتم هم نمیگنجید همچین کاری کنم ولی مقابل لوندی های برفین و خواهش هاش برای انجام اینکار، عجیب لذت بخش بود...
تماس با برفین رو که قطع کردم خودمو مرتب و جمع و جور کردم تا از اون حس و حال بیرون بیام.. توله سگ با اینکاراش داشت بیچارم میکرد! سفید برفی سکسی من!.. امشب که هرجور بود گذشت، ولی فردا شب باید میدیدمش و درست و حسابی از خجالتش درمیومدم که دیگه منو اینطوری گیر نندازه.
وارد خونه که شدم بلافاصله رفتم داخل حموم.. درحالیکه زیر دوش آب بودم، با چشمای بسته
صحنه های چند لحظه پیش رو واسه خودم یادآوری میکردم.. اغواگری های بی حد و مرز برفین، ناله های سکسی و جمله های وسوسه انگیز و دیوونه کننده ای که به زبون میورد، وقتی که تو اون لحظات عجیب و بی سابقه به من خیره بود و ازم میخواست همزمان باهاش ارضا شم.
این همه سال عمر کرده بودم ولی هیچکس به اندازه اون نتونسته بود اینجوری منو از خود بیخود کنه.. فانتزی ها و لذت هایی رو واسم به تصویر بکشه و واقعی کنه که به ندرت بهشون فکر میکردم، چون برام غیرممکن بودن.. اما حالا من و اون تو این رابطه آنچنان کششی به هم داریم که خود من به شخصه به هیچ زن یا دختری تو زندگیم نداشتم.. حتی احساس میکردم با اینکاراش دارم باهاش جوون تر از سنم میشم.
از حموم که بیرون اومدم، درحالیکه با یه حوله کوچیکتر صورتمو خشک میکرم یه مرتبه با مهشید روبهرو شدم.. جا خوردم چون هیچوقت پیش نیومده بود وقتی از حموم بیرون میام، منتظرم وایساده باشه.. با اخم و حالتی طلبکارانه بهم نگاه میکرد.. انگار من بهش گفته بودم بیاد دم حموم وایسه.. خودم که خیلی بدم میومد همچین کاری انجام بده، چون کاملا اونو غریبه میدونستم.
اخم کمرنگی کردم و بی حرف از کنارش رد شدم.. درحالیکه میرفتم تو سالن تا برم تو آشپزخونه، بهم گفت: فردا میخوام بیا کارخونهم.
جوری میگفت کارخونهم انگار اون بود که 9،10 سال از عمر و انرژی و جوونیش رو
پای اونجا گذاشته بود، نه من!.. در جوابش هیچی نگفتم.. هرچند که فردا شب با برفین قرار داشتم
ولی مهم نبود مهشید چه تایمی میخواد بیاد
کارخونه، من به هرحال سر قرارم میرفتم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4145
#8
Posted: 17 May 2025 22:02
(قسمت7)
تو باغ یکی از رفقا، من و زانیار داشتیم بساط کباب رو آماده میکردیم.. شهاب و کسرا و مرتضی هم داخل بودن.. زانیار درحالیکه نزدیک باربیکیو وایساده بود و آمادش میکرد خطاب به من گفت: پولاد داداش، خبریه؟
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: چی چه خبریه؟
با خنده گفت: جای چنگ و ناخن رو کمرت که تو باشگاه دیدم، کبودی رو گردنت که قشنگ معلومه، گوشیت هم که مدام دستت گرفتی و چت میکنی
و...! ماشالا رنگ و روت هم خیلی باز شده، اصلا شاداب شدی.
جا خوردم! مگه چقدر تابلو بود؟! چرا زانیار انقدر بند کرده به من و مثل خاله زنک های فضول پیگیرم بود؟ اما کبودی گردنم واقعا تابلو بود.. امان از دست این دختر وحشی! دوباره دیشب گردنم رو کبود کرده بود.. فکر کنم دیگه دائما باید یقه اسکی بپوشم.
منم با خنده به زانیار گفتم: تو آدم نمیشی نه؟ زشته پرسیدن این سوالا.
+ با یکی تو رابطه رفتی نه؟ _ بیا این سیخ های کباب آماده شدن، بگیرشون.
+ نه جدی! دوست دختر گرفتی؟ _ آقا ول کن! تو چیکار به این کارا داری؟
+ چرا که نه؟ من که خودم همیشه میگفتم واسه یکی با شرایط تو لازمه.. قدیم تو هرکی رو میخواستی مخ میزدی و ترتیبشو میدادی.. چه پاهایی که رو شونه هات گذاشته نشد! ولی از وقتی که دیدمت اصلا دیگه خودت نبودی تا همین چند وقت اخیر که دوباره داری میشی پولاد.
_ نه داداش! من نه پولاد قدیمم، نه پولاد چند ماه پیش.
+ بابا ایول! پس طرف حسابی کارشو بلده.
_ کباب هارو سوزوندی بابا، بیا اینور خودم درستشون میکنم.
+ حالا طرف کی هست؟ چند سالشه؟ من میشناسمش یا غریبس؟
_ شر و ور نگو زانیار، چرا حرف تو دهن من میذاری؟
+ چه حرفی؟ فقط کنجکاو شدم بدونم.. آخه طرف با چه سرعتی داره حالتو از این رو به اون رو میکنه و هنوز از گرد راه نرسیده شیش دنگ حواستو دزدیده.. میگم اگه رابطتون انقدر داره جدی میشه یه روز با نازی قرار بذارم و چهارتایی باهم بریم بیرون.
_ نازی دیگه کیه؟
+ تازه باهم رفیق شدیم، تو تولد خانوم فرزین
باهاش آشنا شدم.. دیدم اون دختره، برفین، که واسه من قیافه گرفت و سابید اَلک، دیگه منم با نازی جون ریختم رو هم.
_ خوبه.
+ البته اون شب، مهمونی فرزین، من به نازی نزدیک شدم که آمار برفین رو دربیارم.. اونم که اصلا هیچی ازش نمیدونست.. میخواستم ببینم دختره، برفین، دوست پسری، عشقی، کسی رو داره که انقدر سفت و نَپزه و پا نمیده.. لامصب
هنوزم از فکرم بیرون نرفته، پدرسوخته خوب گوشتی بود...
_ بابا دهنتو ببند دیگه! اوزگل! + چیه؟ چته چرا یهو قاطی میکنی؟
_ برا اینکه داری زر میزنی.. خبر مرگم یه روز میام اینجا که ذهنمو خالی کنم، ولی یه گوسفندی مثل تو گند میزنه به حالم.. خفه شو دیگه.
+ مگه چی گفتم که گند زده میشه به حالت؟ من دارم راجع به یکی دیگه حرف میزنم، تو چرا بهت برمیخوره؟
_ برا اینکه هی داری گوه میخوری.. از اون وقت تا الان سرویس کردی، ول کن دیگه.. انقدر هم در مورد اون دختر حرف نزن، هرچی نباشه ناموس مردمه، خودت خوشت میاد یکی مدام راجع به ناموست زر بزنه؟ جمع کن دیگه.
+ ناموس؟ شوخیت گرفته؟ من اگه همچین ناموسی داشتم که نمیذاشتم سانتال مانتال کنه، تو مهمونی ها قرش بده و مردها هم واسش سیخ کنن...
دیگه قاطی کردم و قبل اینکه فرصت کنه زر زراشو تموم کنه یقهشو تو مشتم گرفتم.. با غیظ و خشم گفتم: حرف دهنتو بفهم مرتیکه لاشی.. یه کاری نکن دندون سالم تو دهنت نذارم.
با نیشخند عصبی و معنی داری گفت: پس درست فهمیدم! با برفین ریختی رو هم؟
_ زانیار دهنتو ببند.
+ همون شب هم که اوضاع مهمونی به هم ریخت، دیدم باهم رفتین بیرون.. ولی باز هم صبر کردم ببینم خودت چیزی میگی یا نه.. دیدم نه! دیوس تر از این حرفایی! وگرنه کسی به اسم نازی اصلا وجود خارجی نداره، فقط یه دستی زدم.
_ بسه دیگه، به نفع هردومونه همین جا این بحث رو تموم کنی.
+ کدوم بحث؟ همین که من تا دختره رو نشونت دادم و گفتم گلوم پیشش گیره، تو بدو بدو رفتی مخشو زدی؟ عیب نداره داداش خیالی نیست، همیشه همینجوری بودی، با اینکارا احساس برنده شدن میکنی، اگه غیر از این رفتار کنی باید تعجب کرد.. الان هم راحت باش! برو یه دل سیر دختره رو بکن که واقعا هم اون کردن داره...
دستمو که هنوز رو یقهش بود، بیشتر فشار دادم و مشت کردم تا یه تو دهنی محکم بهش بزنم.. واقعا تو اون لحظه فقط کوبیدن مشتم تو دهنش دلمو خنک میکرد.. ولی بازم جلوی خودمو گرفتم، به حرمت رفاقت و نون و نمکی که باهم زهرمار کردیم، فقط با شدت هولش دادم و پرت شد عقب.
زانیار خودشو کنترل کرد تا به دیوار پشت سرش برخورد نکنه.. با غیظ و غضبی که به سختی
داشتم مهارش میکردم بهش گفتم: دهنتو ِگل بگیر مرتیکه، وگرنه خودم ِگل میگیرمش.. یه بار دیگه حتی فقط اسمشو بیاری به روح مادرم قسم زبونتو از حلقومت بیرون می ِکشم.
پوزخند عصبی زد و گفت: آروم تر داداش! 250 گرم گوشته دیگه، منم که دارم میگم نوش جونت! چرا به خاطرش دهن من و خودتو سرویس میکنی؟
حتی نفهمیدم چجوری بهش حمله ور شدم.. به خودم که اومدم دیدم رفیقامون از داخل خونه بیرون اومدن و دارن منو از زانیار جدا میکنن.. زانیار درحالیکه با کمک کسرا از روی زمین بلند میشد، همزمان که خون گوشه دهنشو پاک میکرد داد زد: پولاد امروزو یادت نره، شنیدی؟ امروزو هیچوقت یادت نره.
_ گوه میخوری راجع بهش حرف میزنی عوضی.
+ دور قورت و نیمت هم باقیه؟ بابا تو دیگه خیلی دیوسی! با لاشی بازی دختره رو از چنگ من دراوردی و رجز خونی هم میکنی؟
دوباره خواستم بهش حمله ور شم که شهاب و مرتضی جلومو گرفتن.. کشوندنم عقب و همزمان شهاب با عصبانیت داد زد: بابا شما دوتا چه مرگتون شده؟ چرا به جون هم افتادین؟
زانیار فورا جواب داد: از اون دیوس بپرس.. حرومزاده بازیای همیشگیش.. که به محض اینکه یه تیکه خوش بر و رو میبینه عین گرگ قاپش رو میدزده و صاحبش میشه.
_ عن نخور بابا! آخه نکبت به من چه که تو توهمی و شاسکولی؟
+ آره من شاسکولم که تیکه ناب خودمو برات رو کردم و بهت نشونش دادم، تا تو سریع بری مخشو بزنی و سوارش شی.
_ خفه شو پفیوز، خفه شو!
اینبار تونستم شهاب و مرتضی رو پس بزنم و دستم به زانیار رسید.. فقط به خاطر اینکه به برفین توهین میکرد کتک نمیخورد، چون داشت راجع به خودمم حرف مفت میزد و منو جوری متهم میکرد انگار ناموسشو از چنگش دراوردم.. مرتیکه توهمی تو سرش به جا مغز، ِپ ِهن بود.
شهاب و مرتضی منو بردن داخل، اون عوضی و کسرا هم موندن بیرون.. مرتضی رفت تو آشپزخونه تا یه لیوان آب بیاره.. تو همین فاصله شهاب پرسید: پولاد جریان چیه؟ دعوا سر یه دختره؟
_ دختر چیه آقا؟ مرتیکه حرومی هی گوه میخوره، زر میزنه، میرینه رو اعصاب آدم...
+ پس چی میگفت تو مخ یکی رو زدی که...
_ زر میزنه.. میگم که توهمیه مرتیکه.. گوسفند انقدر با اراذلهای دور و بر احسان نشسته کوک زده دیگه مغزش گندیده.
+ یعنی اسم هیچ دختری این وسط نیست؟!
چی میتونستم بگم؟ یا رومیه رومی، یا زنگیه زنگی! بلاخره که باید دهن ها رو میبستم.. در جواب شهاب گفتم: آره آقا، اون پفیوز اسم دختری رو اورد که با منه.. نمیخواستم فعلا کسی چیزی از رابطمون بفهمه، ولی اون گوسفند توهمی انقدر زر زد و گوه خورد که دیگه چاره ای واسم نذاشت.
با اخم سر تکون داد و گفت: فهمیدم قضیه چیه.. پنهونی با یکی تو رابطه بودی، زانیار هم دقیقا دست گذاشته رو آدمی که تو باهاش یه رابطه
یواشکی داشتی.. اون نمیفهمه دیگه داداش، تو کوتاه بیا.
_ آخه نمیدونی اون نفهم اوزگل چه گوه خوری هایی کرد! حقش بود یجوری بزنمش که صدا سگ بده.
+ ول کن بابا.. تو و زانیار چندساله باهم رفیقین؟ درست نیست به خاطر یه دختر اینجوری به جون هم بیفتین...
_ وایسا یه لحظه همین جا ترمز کن! اولا اون یابو الم شنگه به پا کرد و گوه بیشتر از دهنش خورد که من دیوونه شدم و یقهشو گرفتم، وگرنه کاری باهاش نداشتم.. بعدشم داداش یجوری میگی یه
دختر! انگار داریم راجع به یه رهگذر حرف میزنیم.. طرف واسم مهمه و روش غیرت دارم.
+ باشه بابا ببخشید، منم که قصد توهین یا دخالت ندارم، فقط میگم کوتاه بیا.. بعدشم داداش شتر سواری دولا دولا نمیشه که.. اگه با یکی هستی دیر یا زود همه دور و بریات میفهمن.. اگه هم طرف برات مهمه پس بذار دور و بریات بفهمن که با توئه و نزدیکش نشن.. حالا باقی مسائل دیگه به خودت مربوط میشه که چجوری جمع و جورش کنی.. میدونی که چی میگم؟
منظور جمله آخرش مهشید بود.. با همه عصبانیتی که داشتم ولی با حرفاش موافق بودم.. برفین انقدر برام مهم و باارزش بود که به هیچ وجه نمیخواستم از دستش بدم.. عاشقش شده بودم، داشتم دوباره باهاش احساس جوونی میکردم و مزه خوب زندگی
رو میچشیدم.. اما شتر سواری هم دولا دولا نمیشه.
بعد این همه سال زندگی مزخرف و نکبتی که داشتم، وقتی که دیگه جوونی خودمو حروم شده و تموم شده میدیدم، یهو سر و کله یه دختر تو زندگیم پیدا شد و همه چیزو برام زیر و رو کرد.. اون هم تو یه مدت کوتاه.. با زیبایی هاش، اغواگری هاش و لوندی هاش، عشق و محبتش.. طوریکه حس میکردم اگه از دستش بدم بدتر از قبل تو تنهایی و ناامیدی خودم فرو میرم.
از طرفی نمیتونستم از مهشید جدا شم.. نه فعلا! دو دنگ کارخونه و سه دنگ خونه به نامش، با یه مهریه سنگین و رقم بالا.. که همون موقع زمان عقد هم مجبور شدم مقدار مهریه رو قبول کنم، نه
از سر عشق و عاشقی! چون با جهانگیر، بابای مهشید، توافق کرده بودیم.
فکر اینکه 10سال پیش یه کارخونه که در معرض فروپاشی و نابودی بود، با هزار جون کندن و زحمت دوباره سرپا کردم، حالا به خاطر اینکه دو دنگش به نام مهشیده و ممکن بود بتونه از چنگم دربیاره اعصابم رو به هم میریخت.. 10 سال پیش خیلیا مسخرم میکردن و میگفتن تورو چه به چرخوندن یه کارخونه؟! قبل اینکه با سر بخوری زمین و ضایع شی، برگرد به همون یه ُچسه مغازه ای که تو تیمچه اجاره کردی و آت و آشغالات رو بفروش!
از دور و نزدیک خیلیا منتظر زمین خوردنم بودن و خیلی جاها سعی کردن زیر پامو خالی کنن.. پشت سرم حرف میزدن و نمیذاشتن کار کنم..
طلبکارها سرم هوار شده بودن و پول نداشتم مواد اولیه بخرم، یه سری از کارمندها و کارگرها استعفا داده بودن و دستم تو پوست گردو بود چون نمیخواستن یکی مثل منو به عنوان صاحب و مدیر اصلی کارخونه ببینن.
اما من بدجوری اون کارخونه رو میخواستم، چون تنها شانس بزرگی بود که یهویی نصیبم شد و میتونست منو از رو زمین بلند کنه، از طریقش زندگیمو عوض کنم و به پول برسم، طلاق خواهرمو از شوهر حرومزادش بگیرم و خودم براش یه زندگی بسازم.
با همه بگیر و ببند و مشکلاتی که از قبل با جهانگیر داشتم اما مجبور شدم باز هم به خودش رو بزنم و ازش بخوام کمکم کنه.. چون خیر سرش تاجر و بازاری بود، کهنه اینکار بود و
چیزایی بلد بود و کسایی رو میشناخت که خیلی به کار من میومد.. اون موقع هنوز حتی دخترشو ندیده بودم چه برسه به ازدواج!
10 سال پیش برخلاف تصورم، جهانگیر بدون شرط و شروط کمکم کرد تا کارخونه رو سرپا کنم.. من یکسال تموم، بی وقفه، بدون هیچ استراحتی فقط کار کردم.. حتی دنبال سوددهی هم نبودم، تنها تلاش میکردم کارخونه رو از سقوط نجات بدم.. َو نتیجه داد!
تو همون برهه زمانی بود که جهانگیر منو به دخترش مهشید معرفی کرد.. بلافاصله فهمیدم قصدش چیه.. مردک از اول هم چشمش دنبال
کارخونه بود، به هر قیمتی!.. منم که همچنان به کمکش احتیاج داشتم، یه موضوع غیرقابل انکار بود..
تازه یه سال بود که کارخونه داشت از بحران فاصله میگرفت، حتی هنوز درست و حسابی رو غلتک هم نیفتاده بود.. به جرات میتونم بگم اون زمان حتی از فرزند هم برام عزیزتر بود! بهای سنگینی بابتش دادم، حالا وقت و انرژی که براش گذاشتم بماند! پس برام خیلی مهم و باارزش بود، اون روزی رو میدیدم که از کنار این کارخونه آدم حسابی شدم و دارم تو رفاه زندگی میکنم.
به خاطر همین بی هیچ تردیدی پیشنهاد غیر مستقیم جهانگیرو قبول کردم.. ازدواج با دخترش! اون هم بلافاصله شروع کرد به معرفی من و اعتبار دادن به اسمم بین تاجرها.. کارخونه به
سرعت جون گرفت! برا منه بچه کارگر که نصف زندگیمو با فقر و بدبختی گذروندم مثل معجزه بود! هرچند مهشید از هیچی خبر نداشت، فقط خیلی از من خوشش اومده بود.
با مهشید عقد کرده بودیم که جهانگیر منو لای منگنه گذاشت و ازم خواست سه دنگ کارخونه رو به نام دخترش بزنم.. یادمه انقدر قاطی کردم که میخواستم عقدمو با دخترش به هم بزنم و طلاقش بدم! چون اولا من عاشق مهشید نبودم که نگران از دست دادنش باشم، بعدش هم جهانگیر عوضی داشت دبه میکرد..
ولی تا خرخره زیر منت کمکهاش و چک و سفته هاش رفته بودم.. کمکهایی که به شدت بهش نیاز داشتم و دقیقا تو یه شرایط خیلی حساس و حیاتی قرار گرفته بودم.. پس نمیتونستم یهو بزنم زیر
همه چیز و دخترشو طلاق بدم.. مخصوصا که مهریه سنگینی هم برای دخترش در نظر گرفته بود.
اتفاقا یه دعوای لفظی هم به خاطر همین موضوع با جهانگیر داشتم.. بهش گفتم که من به خاطر جبران کمکهاش و تضمین برای آینده این مبلغ مهریه سنگین رو قبول کردم.. پس دیگه دلیلی نداره سه دنگ از کارخونه رو به نام دخترش بزنم..
یادمه جهانگیر خندید و گفت از اونجایی که نمیشه رو حرف من حساب کرد و بی نهایت دبه کار و زیر و رو کش هستم، ازم همچین خواسته ای داره.. میگفت از اول قرار بوده این کارخونه به خودش برسه ولی من با رندی و زرنگی بالا کشیدمش.. تهدیدم کرد اگه سه دنگ رو به نام
مهشید نزنم کاری میکنه که تاجرها باهام قطع همکاری کنن، بعدش هم مهریه دخترش رو به اجرا میذاره و به هر حال به کارخونه میرسه، پس بهتره سر عقل بیام و کاری رو که ازم میخواد انجام بدم.
اون موقع تازه فهمیدم این کفتار چه دامی برام چیده و دون پاشیده بوده که سربزنگاه به خواستش برسه.. همه هدفش هم همین بود، که منو لای منگنه گیر بندازه.. چاره ای نداشتم و باید به خواستش تن میدادم.. ولی با هزار چک و چونه و دیوس بازی تونستم به دو دنگ راضیش کنم.
ازدواجم با مهشید همینجوری برام شبیه یه معامله بود، بعد از این ماجرا خیلی بیشتر احساس میکردم معامله کردم نه ازدواج.. با همه اینا سعی
میکردم دل به مهشید و زندگی مشترکمون بدم تا دیگه مشکلی پیش نیاد.
اما به هرحال مشکل پیش اومد! تقریبا دوسال بعد از ازدواجمون مهشید همه چیزو فهمید.. اینکه من و باباش چجور معامله ای باهم کردیم یا اینکه این کارخونه چجوری به دست من رسیده و من به خاطرش چه کارایی انجام دادم.. جنگ و جدال و دعواهامون شروع شد.. جالبه که نقش باباش و حرومزاده بازیاش این وسط اصلا براش مهم نبود، فقط منو یه آدم عوضی و مقصر میدونست!
از اول هم دختر لوس باباش بود و به هیچ چیز و هیچکس جز حرف اون اهمیت نمیداد، چون همیشه از سمت اون حمایت میشد.. معلومه که اونو ول نمیکرد تا منو بچسبه! درضمن دیوار از من کوتاه تر پیدا نمیکرد تا عقده ها و دق و دلیش رو خالی
کنه.. مخصوصا که کلا همیشه دوست داشت منو بکوبه و باهام مثل رئیس رفتار کنه..
کم از دوست و رفیقاش تعریف ظاهر منو نشنیده بود، کم از نظر ظاهری مقایسه نشده بودیم و همیشه هم تو سرش میخورد.. تا قبل از فهمیدن اون مسائل، با خنده و تو لفافه به رخم میکشید که خودش بچه پولداره و من بچه کارگر! وقتی هم که اون بهونه دستش اومد دیگه شروع کرد به تحقیر و کوبیدن و تازوندن.. جوری که از انجامش کیف میکرد، انگار همیشه منتظرش بود.
اما من دیگه از دستش به ستوه اومده بودم، روانیم کرده بود! دیگه حتی نمیتونستم به صورتش نگاه
کنم چه برسه به تحملش! ازش خواستم از هم جدا شیم، حتی درخواست طلاق هم داده بودم، ولی اون زیربار نرفت.. میگفت خیال کردم اون میذاره راحت به زندگیم برسم؟ میمونه تا عذابم بده! اگه هم خیلی مشتاق جدایی و طلاق هستم، مهریه و دو دنگ سهم کارخونه رو بهش بدم تا راضی شه.
مطمئنم که همیشه از باباش خط میگرفت که چیکار کنه اما هیچوقت نفهمیدم چجوری خودش از این وضعیت سگی، زندگی با تحقیر و توهین و جنگ خسته نشد و به طلاق رضایت نداد، صد البته که طلاق توافقی! وگرنه من هرچی که داشتم رو از دست میدادم.
هرچند یه وقتایی هم به این نتیجه میرسیدم اتفاقا اون الان داره با این وضعیت حال میکنه! چرا که نه؟ با دارایی های من شریک بود، همون خونه تو
برج هم که سه سال پیش موفق به خریدش شدم، با پررویی و قلدری مجبورم کرد نصفشو به نامش بزنم.. از این مهمتر، هر گوهی دلش میخواست میخورد اما به اسم اینکه شوهر داره خودشو از هر پیشآمدی مصون میکرد..
من خیلی وقت بود که نسبت به مهشید نه تنها بی حس و بی تفاوت شده بودم، بلکه ازش بیزار هم بودم.. حتی نمیخواستم بیشتر از یه فاصله اجتماعی و تعریف شده نزدیکم بشه.. اما حالا که خودش و باباش عین سرطان افتاده بودن تو زندگی من و قدرت نمایی میکردن.
من بودم و این مشکلات، که تا قبل از ورود برفین به زندگیم، داشتم سعی میکردم باهاش کنار بیام.. اما الان قضیه فرق کرده بود.. انگار اون باعث شده بود به خودم بیام و از این خواب مصنوعی
بیدار شم، یادم بیاد کی بودم و چه کارایی ازم برمیاد.. ولی همچنان وضعیت رو برای تغییر اوضاع مناسب نمیدیدم.
برنامه دورهمی که با رفیقا داشتیم کلا ریده مال شد و هرکدوم رفتیم سوی خود.. برام مهم نبود بعد این ماجرا چی میشه ولی مطمئن بودم رفاقتم با زانیار قراره حالا حالاها شکرآب بمونه.. چون نه دیگه میخواستم ریختشو ببینم نه کاری باهاش داشته باشم.. نه فقط به خاطر برفین! چون زانیار حرف دهنشو نفهمید و چیزایی به زبون اورد که هیچجوره نمیتونستم نشنیده بگیرم، چون یابو بازی دراورد و از حد گذشت.. حالا چند میلیون پولی که یه ماه پیش مرامی بهش دادم تا گیر و گرفتاریشو بر طرف کنه، بماند و تو سرش بخوره.. احمق پفیوز.
ماشینو روندم به سمت خونه پروین.. قرار بود بعد برنامه دورهمی با بچه ها، یه سر برم پیشش، چون این چند وقت مدام بهم زنگ میزد و میگفت دلش برام تنگ شده.. حالا کمی زودتر داشتم میرفتم خونهش.
بین راه به برفین زنگ زدم تا با شنیدن صداش یکم حالم بهتر شه.. همین که تماس رو وصل کردم بهش گفتم: سلام زیبای من!
لوند و مستانه خندید و گفت: سلام قربونت برم، عشق من! دلم برای شنیدن صدات تنگ شده بود.
_ منم همینطور نفس.. چه خبر؟ خوبی؟
+ صدای تورو که میشنوم خوبم.. فکر نمیکردم تو جمع رفیقات باشی و بخوای بهم زنگ بزنی.
_ البته الان که تو جمع رفیقام نیستم، تو ماشینم و دارم میرم خونه خواهرم.. ولی عزیزم چرا فکر کردی اگه تو جمع رفیقام باشم بهت زنگ نمیزنم؟
+ چون با خودم فکر میکنم شاید دلت نخواد کسی از رابطه ما چیزی بدونه.. البته درکت میکنم عشقم، کاملا حق داری.. واسه من همین کافیه که تورو داشته باشم، حتی اگه نصفه و نیمه و تو خفا باشه.
ناراحت از حرفاش و لحن غمگینی که داشت، گفتم: اشتباه میکنی قربونت برم، همهی من متعلق
به توئه، چه قلبی چه جسمی.. درضمن شاید الان رابطمون پنهونی باشه، ولی اینجوری نمیمونه.
+ نمیخوام کاری کنی که تهش برسه به از دست دادنت و دل شکستگی من.. حاضرم تا آخر عمر پنهونی و یواشکی تو زندگیت بمونم ولی از دستت ندم.
_ نزن این حرفو، هیچکدوم از این اتفاقها نمیفته، بهت قول میدم.
+ عشق منی! راستی فکر میکردم بیشتر از اینا پیش رفیقات بمونی، چقدر زود داری برمیگردی.
با یادآوری گوز گوز کردنهای زانیار، اخمام تو هم رفت و گفتم: آره دیگه، یکی بد مست بازی دراورد و رید به حال هممون.
+ ای بابا! عیب نداره عزیزدلم پیش میاد.. ولی به نظرم خیلی عصبی شدی وقتی داشتی راجع بهش حرف میزدی.
_ گند میزنن به حال آدم دیگه.. ولش کن، گورباباش!.. خودتو عشقه نفس! یه عکس خوشگل از خودت برام نمیفرستی حالم خوب شه؟
خندید و گفت: تو جون بخوا زندگیم! واسه خوب شدن حالت هرکاری میکنم، عکس که چیزی نیست.. چشم! الان برات میفرستم.
قطع کرد، درحالیکه لبخند عمیق و معنی داری رو لبام نشسته بود.. چقدر این دختر پر عشق و احساس بود! انقدر مهربون، لطیف، با محبت!.. حتی مهشید هم اینجوری نبود وقتی که خیر سرمون تازه عروس و داماد بودیم و مثلا همه چیز بینمون خوب بود..
جوری که برفین داشت منو غرق عشق و محبتش میکرد دقیقا مثل این بود که من تو این دنیای آشوب بازاری که داشتم، وسط این همه تنش و استرس و سرگیجه، اون یه مکان امن و گرم و نرم بود با یه چشم انداز زیبا و خیره کننده که میتونستم بهش پناه ببرم و آروم بگیرم.
طولی نکشید که یه عکس از خودش فرستاد.. باز هم منو محو زیبایی ها و ظرافت هاش کرد و تو
یه حال و هوای دیگه ای برد.. از ته دلم خوشحال بودم الان تو زندگیم دارمش، سفید برفی من!
وارد خونه پروین که شدم، مثل همیشه با روی خوش و لبخندی مهربون ازم استقبال کرد.. جعبه شیرینی هایی که مورد علاقش بود رو به دستش دادم و رفتم تو سالن.. تو همین حین، سامیار از اتاقش بیرون اومد و با لبخند خوشحالی گفت: سلام دایی جون! چه عجب! اینوری اومدی.
همو صمیمی بغل کردیم و درحالیکه به آرومی رو کتفش ضربه میزدم گفتم: هیکلی به هم زدی.
+ فدات شم.. ولی به گرد پای شما هم نمیرسیم.. ماشالا خیلی ورزیده شدی، دیگه وقتشه باهم بریم دعوا راه بندازیم و لاتیمونو پر کنیم.
خندیدم و گفتم: نه بابا! ما خیلی وقته از دوره پر کردن لاتیمون گذشتیم، الان دیگه نشستیم سرجامون.
+ اما از همه اینا گذشته نسبت به یه ماه پیش خیلی تغییر کردی.. نه فقط جسمی، نمیدونم چجوری بگم، انگار جوون تر شدی یا یه چیزی تو این مایه ها.
پروین درحالیکه با سینی چای نزدیک میشد در جواب سامیار گفت: آره ماشالا رنگ و روش باز
شده، شاداب و با نشاط شده.. قربونت برم پولاد جانم! چشمم کف پات.
_ خدا نکنه عزیزم، دستت درد نکنه، تو کف چای بودم.
+ نوش جونت.. دست تو درد نکنه با این شیرینی ها حسابی میچسبه.. منم که عاشق این شیرینی ها هستم و اصلا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.
سامیار گفت: دایی ولی واقعا یه برق و طراوت خاصی تو صورتته که قبلا نبود، راستشو بگو! زن دایی رو طلاق دادی؟
به باره از حرفش به قهقهه خندیدم.. پروین با چشم غره نگاهش کرد و تشر زد: عه سامیار؟ خجالت بکش بچه این چه حرفیه میزنی؟ خدا نکنه.
با ته مونده خندم بهش گفتم: بچه راست میگه دیگه خواهر من! چرا که نه؟
پروین چشم درشت کرد و بهت زده پرسید: از مهشید جدا شدی؟
_ متاسفانه هنوز نه، ولی ببین اگه اونو طلاق بدم چجوری شاداب و سرحال میشم.
سامیار خندید و پروین بلافاصله با تشر گفت: بسه سامیار!.. پولاد جان حتی شوخیش هم درست نیست، مردم چی میگن؟
سامیار گفت: یعنی چی مامان؟ خوبه خودت از بابا طلاق گرفتی و این حرفو میزنی.
پروین با اخم گفت: من چاره ای نداشتم، بابات از هر راهی که تونسته بود جون به لبم کرده بود.. بعدشم من که طلاق گرفتم و اسم بیوه رو یدک میکشم، اگه پولاد هم بخواد زنشو طلاق بده مگه دیگه میشه دهن مردم رو بست؟ میشینن پشت سرمون و میگن خواهر و برادر جفتشون مشکل دارن که نتونستن زندگی کنن.
سامیار با اخم نیشخند زد و گفت: ای بابا ول کن
مادر من! مگه عهد دقیانوسه؟ اولا به هیچکس
ربطی نداره ما تو زندگیمون چیکار میکنیم، دوما
اینروزا اکثر مردم انقدر گرفتارن که دیگه حال
ندارن ببینن تو زندگی بقیه چه خبره.. بعدش هم
مامان خانوم! تو که دیگه خودت بهتر از همه زن دایی رو میشناسی و میدونی چجور آدمیه.. والا به نظر من دایی تا همین الان هم زیادی صبوری به خرج داده، من اگه بودم همون اول طلاق و خدافظی!.. کوچیکترینش اینه که چندساله نذاشته ما
رنگ خونه دایی رو ببینیم....؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4145
#9
Posted: 27 May 2025 14:52
(قسمت 8)
پروین بیشتر اخم کرد و درحالیکه پا رو پا مینداخت گفت: این حرفا به تو نیومده بچه، تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
سامیار با لحن شاکی گفت: داییمه ها! یعنی چی بهم مربوط نیست؟
خطاب به پروین گفتم: من که همیشه شرمنده تو و سامیار هستم.. به خاطر همه چیز.. این بچه هم درست میگه.. اگه این چندسال دندون سر جیگر گذاشتم و دم نزدم به معنی راضی بودنم نیست.. یا امید ندارم چیزی درست بشه، من خیلی وقته از این حرفا گذر کردم.. فقط دنبال یه فرصتم.
+ پولاد جان! اولا دشمنت شرمنده و سرافکنده
باشه، تو برای راحتی و آسایش من و سامیار دیگه
چیکار باید میکردی که نکردی؟ فدات بشم جوری
که تو همیشه هوای ما رو داشتی هیچکس نداشته،
کی طلاق منو از اون بیشرف گرفت؟ کی من و
بچهمو صاحب یه خونه و زندگی کرد که بی
دغدغه روزگارمون رو بگذرونیم بدون اینکه
سختی بکشیم؟.. مگه ما تو این دنیا کی رو داریم؟
بچه بودیم که بابامون ولمون کرد و رفت پی
عیاشی خودش، مامان بیچارمون هم دق مرگ
شد.. من و تو همیشه کنار هم موندیم.. پس دیگه
این حرفا رو نزن که من به هم میریزم.. بعدشم اگه یه وقتایی صحبت مهشید میشه و من میگم باهاش بساز چون خودت هم میدونی همیشه خوشحالی و سعادت تورو میخواستم...
بلافاصله سامیار حرف پروین رو قطع کرد: خب مادر من! دایی با مهشید نه خوشحاله، نه سعادتمند!
پروین نفس کلافه ای گرفت و گفت: خیلی خب بسه دیگه.. چای از دهن افتاد.
میدونم منظور پروین چی بود.. عاشق چشم و ابروی مهشید نبود که این حرفا رو میزد، دلش نمیخواست من طلاق رو تجربه کنم.. طفلی حق هم داشت، اون که دقیقا نمیدونست تو زندگی ما چه خبره چون من هیچوقت عمق فاجعه رو بهش
نگفته بودم.. فکر میکرد مشکلات داریم ولی به هرحال زن و شوهریمون برقراره، خبر نداشت ما خیلی وقته از هم جدا شدیم و تو چه زندگی گوهی دست و پا میزنیم.. بیشتر هم من.
فعلا هم دلیلی نداشت بدونه، همین که حال پروین خوب باشه و از هر استرسی دور بمونه برام کافی بود.. تا زمانیکه من یه تصمیم درست برای زندگیم بگیرم.
..........
مدتی میگذشت.. رابطه عاشقانه من و برفین خوب
نبود، بلکه رویایی بود و آتشین! انقدر قوی و
محکم شده بود که انگار مال تو قصه ها بودیم! نه
تنها برفین عوض نشده بود، که روز به روز منو
بیشتر از عشق و محبتش سیراب میکرد و از
طرفی من بیشتر معتاد و شیفتهش میشدم.
داشت منو از نو میساخت و شکلی تازه به روح و روانم و زندگیم میداد.. دیگه هیچ شباهتی به اون مرد افسرده و ناامید چندماه پیش نداشتم.. پر از انگیزه و حس خوب راجع به خودم و زندگیم بودم، زندگی که برفین برام روشنش کرد.
خیلی وقت میشد که از زانیار بیخبر بودم، آخرین باری که دیده بودمش همون وقتی بود که باهم درگیر شدیم.. هرچند برامم اهمیتی نداشت.. دورادور به گوشم میرسید که پشت سرم حرف میزنه و گوه میخوره ولی این هم اهمیتی نداشت.. من انقدر سرگرم زندگیم و مشغله هام بودم که دیگه وقت نمیکردم به این چیزا توجه کنم.. تنها چیزی که برام اهمیت داشت مسائل مربوط به خودم بود.
عصر بود که راه افتادم به طرف خونه برفین.. خبر نداشت دارم میرم اونجا چون قصد داشتم با یه باکس گل و یه هدیه سورپرایزش کنم.. مناسبت خاصی نبود فقط میخواستم خوشحالش کنم.. میدونستم خونهس، باهاش حرف زده بودم.. کافی بود دوباره بهش زنگ بزنم و بگم چند دقیقه بیاد پایین.
ماشینو کمی عقب تر از خونه نگه داشتم و گوشیمو دست گرفتم تا به برفین زنگ بزنم.. تو همین حین دیدم در ساختمون باز شد و یه مرد جوون بیرون اومد.. ناخواسته توجهم بهش جلب شد چون چهرهش به نظر آشنا بود.
مرد جوون راه افتاد و سوار ماشینش شد.. تعجبم بیشتر شد چون این مرد همون راننده آژانسی بود
که با من تصادف کرد و باعث شد برای اولین بار برفین رو ببینم.. مطمئنم خودش بود، ولی اون اینجا چیکار میکرد؟ همسایه برفینه؟
شایدم اومده بود اینجا تا یه مسافرو برسونه، کمک مسافرش یه سری خرت و پرت هم برده بالا.. به هرحال هرچی نباشه یارو راننده آژانسه و طبیعی بود اگه دو مرتبه دیده بشه.. با چشم غره نگاهش کردم چون اون شب داشت برای برفین لات بازی درمیورد و خیال برش داشته بود یه دختر تنها گیر اورده.. ولی از طرفی هم باید ازش ممنون باشم! به هرحال تصادف با اون بود که من با عشقم برفین آشنا شدم.
همچنان که نگاهش میکردم، حرکت کرد و رفت.. نگاهم رو به صفحه گوشی دوختم و به برفین زنگ زدم.. جواب داد و گفت: سلام عزیزدلم.
_ سلام عشقم.. برفین لباس بپوش و یه لحظه بیا پایین.
مکثی کرد و با تعجب پرسید: بیام پایین؟ چرا؟ چیزی شده؟
_ نه قربونت برم، چرا هول کردی؟ بیا پایین من جلوی در، داخل ماشینم.
هراسون و دستپاچه گفت: چی؟ پایینی؟ کی اومدی؟ چرا هیچی بهم نگفتی؟
_ میخواستم با یه هدیه ناقابل سورپرایزت کنم عشقم.. ببینم مگه بد موقع اومدم؟
+ ن..نه! نه عزیزدلم! آخه نه اینکه یهویی خبر دادی، منم هول شدم! الان میام پایین.
تماس رو قطع کرد.. اخم متعجبی کردم و منتظر شدم بیاد بیرون.. انتظار داشتم جا بخوره ولی نه تا این حد که دست و پاشو گم کنه.. اگه میدونستم اینجوری میشه یه راه دیگه برای سورپرایزش پیدا میکردم.
چند دقیقه ای منتظر شدم تا برفین اومد پایین.. درحالیکه یه شال بافتنی بلند و سفید دور خودش پیچیده بود و بیشتر خیره کنندش میکرد.. با دیدنش
لبخند مشتاقی رو لبام نشست و با نگاهم تعقیبش کردم تا سوار ماشین شه.
نشست داخل ماشین و با لبخند گفت: دوباره سلام عشق من.
بلافاصله لبامو بوسید و منو تو آغوشش گرفت.. عطر تنش مسخ کننده بود!.. ازش جدا شدم و نگاهم رو صورتش چرخید.. چقدر بدون آرایش ملوس تر و ناز تر بود! حتی معصوم تر به نظر میرسید و بیشتر دلمو میبرد.
صورتش رو نوازش کردم و گفتم: ای جانم! قربون چشم و ابروی مشکی و خوشگلت! بدون آرایش چه جیگری هستی توله سگ.
+ همین دیگه! برا همین وقتی گفتی اومدی اینجا هول شدم.. دوست داشتم منو آرایش کرده و مرتب ببینی.
_ دیوونه ای؟ تو که بدون آرایش خیلی ملوس تری.. بعدشم اوج نامرتب بودن تو اینه واقعا؟ پس کاش همیشه اینجوری نامرتب باشی.
خندید و گفت: شرمنده میکنی عشق من!
به روش لبخند زدم و برگشتم به سمت صندلی عقب.. باکس گل و هدیه ای که براش خریده بودم رو برداشتم و بهش دادم.. هیجان زده چشماش درخشید و ناباور نگاهم کرد.. همینطور که حیرت زده بود لب باز کرد: وای پولاد! از کجا میدونستی من عاشق ترکیب گل ژیپسوفیلا و رز هستم؟ اونم
آبی یخی و ارغوانی.. چقدر خوشگلن، چقدر نازن! چه با سلیقه! الهی قربونت برم عشق من! آخه تو چرا انقدر خوبی دورت بگردم؟
_ قربونت برم! فقط میخواستم خوشحالت کنم.. هدیهت رو باز نمیکنی؟
مشتاق و ذوق زده جعبه رو باز کرد.. همین که گردنبند تنیسی طلا رو دید لب گزید و نگاهم کرد.. با حالت شگفت زده و احساساتی گفت: آخه من فدات بشم عزیزدلم! من هیچوقت توقع همچین هدیه ای رو ازت نداشتم.
_ دوستش داری؟
+ وای عاشقشم! من همیشه آرزوم بود یکی از همین گردنبندها داشته باشم.. ولی باور کن من راضی نبودم به خاطرم اینطوری به زحمت بیفتی.. عشقم همین که یه قرار میذاشتی و همو میدیدیم برا من اندازه کل دنیا ارزش داشت.
_ نفسم اولا من وقتی میتونم تورو خوشحال کنم، اون روز تا آخر شب حالم خوبه.. دوما ارزشی که تو پیش من داری با هزارتا از این گلها و این گردنبندها نمیشه نشونش داد، پس این حرفو نزن.
اینو از ته قلبم میگفتم.. برفین حقیقتا برای من مهم و باارزش بود، بی نهایت! با اینکه مدتی از رابطمون میگذشت ولی بارها بهم ثابت کرده بود در ارتباط با من به هیچ وجه اهل مادیات نیست.. یکیش اینکه من و اون تو این مدت فقط تو ماشینم سکس داشتیم، ولی اون نه تنها هیچ اعتراضی
نداشت، که فقط به لذت بردن با من فکر میکرد.. فقط هم همین براش مهم بود، اینکه باهم باشیم.
همچنان که گردنبند رو تو دستش گرفته بود بهم گفت: برام میبندیش؟ میخوام همیشه دیگه تو گردنم باشه و ببینمش، چون هدیه توئه.
مشتاقانه گردنبند رو براش بستم، کلی ذوق کردم که انقدر خوشش اومده.. چقدر هم به گردن سفید و ظریفش میومد!.. گردنش رو بوسیدم و گفتم: مبارکت باشه عشقم.
دستشو رو صورتم گذاشت و لبامو بوسید.. درحالیکه به چشمام خیره بود و فاصله ای باهم
نداشتیم، لب باز کرد: آخه تو چرا انقدر دوست داشتنی؟ من همینجوری هم با همه قلبم عاشقتم، بیشتر از این منو عاشق کنی از اون عشق های جنون وار میشه ها!
_ ای جونم! سفید برفی من! همچین چیزی آرزوی منه.
خندید و دومرتبه لبامو بوسید.. دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو روی سینم گذاشت.. نفس عمیقی کشید و گفت: نمیدونی چقدر خوشحالم که الان تورو توی زندگیم دارم.
_ منم همینطور نفس.. منم همینطور!
لحظاتی به سکوت گذشت.. یه مرتبه یاد اون راننده آژانس افتادم و گفتم: راستی، وقتی رسیدم اینجا، قبل اینکه بهت زنگ بزنم، اون یارو راننده آژانسه رو دیدم.. همونی که باهاش تصادف کردم و باعث شد ما باهم آشنا شیم.. از ساختمون شما اومد بیرون.
سرشو از روی سینم بلند کرد و خیره شد به چشمام.. اخمی کمرنگی کرد و با لبخند مبهمی پرسید: مطمئنی خودش بود؟ شاید اشتباه میکنی.
_ نه بابا مطمئنم مرتیکه خودش بود.. خیلی دلم میخواست به خاطر رفتاری که اون شب با تو داشت پیاده شم و پس گردنشو بگیرم.. ولی خب اگه اون اتفاقها پیش نمیومد، الان منم تورو نداشتم.
لبخند زد و با مکث گفت: لابد تو این ساختمون مسافر داشته.. حالا اون مردک چه اهمیتی داره؟ ولش کن!.. این گلها رو بگو که عطرش ماشینو پر کرده.
_ برفین؟ + جون دلم؟
_ خوشم نمیاد با ماشین کرایه ای و آژانس بری اینور، اونور.. اولا خودم هرجایی که بخوای میبرمت، ولی شاید یه وقتی عجله ای باشه، منم بدجوری درگیر کار باشم و نتونم برسونمت...
+ عزیزدلم عالم و آدم با این ماشین ها اینور اونور میرن دیگه.. یه سری راننده ها خوش رفتارن، یه سری ها هم نه! ولی خب چاره چیه؟
_ به بقیه کاری ندارم.. چاره هم داره.. ببینم تو گواهینامه رانندگی داری؟
+ نه، ولی رانندگی بلدم.
_ همین اطراف که مجبور نشی خیلی از خونه دور بشی، یه آموزشگاه رانندگی پیدا کن و ثبت نام کن.. هزینش هم با من.. تو فقط گواهینامه رانندگیتو بگیر.
+ پولاد الان جدی؟
_ فکر نمیکنم قیافم سیس شوخی داشته باشه.
+ آخه گواهینامه بگیرم برای چی؟ من که ماشین ندارم.
_ الان نداری! ولی بعدا چی؟
+ یعنی چی؟ متوجه نمیشم! برم آموزشگاه رانندگی که تو هزینش رو بدی، اولا اصلا نمیتونم همچین چیزی رو قبول کنم و بذارم خرج آموزشگاه رو تو بدی.. بعدشم من حالا حالاها نمیتونم ماشین بخرم.
_ اولا رو حرف من حرف نیار و وقتی یه چیزی میگم بگو چشم.. بعدشم عزیزم، کی گفته خودت ماشین بخری؟ پس من این وسط چیکارهام؟
+ اِوا پولاد؟ یعنی چی این حرف؟
_ تویوتا شاسی بلند دوست داری؟ همینی که زیر پای خودمه.
+ وای پولاد! بس کن تروخدا.
_ شایدم یه ماشین ظریف تر دوست داشته باشی، هووم؟
+ اینو نمیگم که جدی و شنیده بگیری.. فقط دارم از علاقم میگم، خواهشا بشنو و فراموش کن.. من
همیشه مزدا3 نوک مدادی دوست داشتم.
_ اوهوم.. ماشین خوبیه.
+ خب دیگه، فراموشش کن، بسه! بیا از بحث ماشین و مزدا3 نوک مدادی و آموزشگاه رانندگی و اینا بیایم بیرون.
خندیدم و گفتم: باشه نفس.. فعلا از این بحث میایم بیرون.. ولی باید آموزشگاه رانندگی رو ثبت نام کنی.
+ آخه...
_ آخه نداره عشقم، همین که گفتم.. یه آموزشگاه رانندگی همین اطراف ثبت نام کن، فکر هزینش هم نباش.
+ چشم! هرچی تو بگی.
_ قربون چشمات.. حالا یه بوس بده انرژی بگیرم و برم.
+ بری؟! به همین زودی؟
_ آره دیگه فدات شم.. قصد دیدنت بود و خوشحال کردنت.
قبل اینکه فرصت کنه جوابی بده، لبامو رو لباش گذاشتم و عمیق بوسیدمش.. خوردن و میکیدن لباش جزو کارای مورد علاقم بود که از انجامش سیر نمیشدم.. ای جان! لباش شیرین بود و خوشمزه!.. طوری داشتم لذت میبردم که هووم پر هوسی تو گلو گفتم و لب پایینش رو با ملایمت گاز گرفتم.
همزمان برفین، به رون پام، نزدیک قسمت حساس پایین تنهم چنگ زد و تو گلو ناله اغواکننده ای کرد.. توله سگ خوب بلد بود چیکار کنه که تو یه چشم به هم زدن حس های مردونهم رو تحریک کنه.. آروم خندیدم و گفتم: توله سگ انقدر منو حشری نکن، نمیتونم بمونم، باید برم.. ولی به وقتش به حسابت میرسم.
با چشمای خمار و نیمه بازش که دلرباترش میکرد، رو لبام زمزمه کرد: تو داری منو حشری میکنی! وگرنه من که مثل یه دختر خوب تو خونه
نشسته بودم، جواب مشتری هام رو میدادم و سفارش هاشون رو ثبت میکردم.. خود بدجنست هم خوب میدونی عطر تنت چجوری دیوونم میکنه.
بلافاصله نفسشو با حالت وسوسه انگیزی بیرون داد و قسمت برجسته پایین تنهم رو تو دستش گرفت.. حالت نگاهش، چشماش، نفسهاش، عطرش، حرکت ملایم دستش رو پایین تنهم داشت طاقتم رو ازم میگرفت.. همونطور که دور و بر رو میپاییدم یه وقت کسی متوجه ما نشه، سعی میکردم هوسم رو کنترل کنم.
تو همین فاصله، یه دفعه برفین خم شد و صورتشو به پایین تنهم نزدیک کرد.. با ملایمت دندوناشو کشید رو قسمت حساس پایین تنهم که هر لحظه برجسته تر میشد.. عاجز و نفس زنون سرمو به صندلی فشار دادم و زمزمه کردم: نکن توله سگ.
بی توجه به حرفم، کمربند و زیپ و دکمه شلوارم رو باز کرد و برای بار هزارم نشون داد لب و دهن خوشگلش چقدر میتونه منو از خود بیخود کنه.. من که دیگه کلا تو حال خودم نبودم، موهای بلندش رو تو مشتم گرفتم و خودمو سپردم به لذتی که داشت با لب و دهنش بهم میداد.
میک محکم و نفس گیری زد و سرشو بالا اورد.. درحالیکه با عشوه و طنازی لب پایینش رو بین دندوناش میگرفت لب زد: میخوامت پولاد، همین الان.
_ میخوای؟! من تا همین الان ترتیبتو ندم ولت نمیکنم! چی فکر کردی؟.. فقط بگو کجا بریم که دور هم نباشه؟
کمی فکر کرد و جواب داد: انباری خونهمون.. تو طبقه منفی یکه.
میدونستم نمیتونم داخل خونهش برم چون مامانبزرگش خونه بود و هیچ راهی نداشتیم.. شلوارم رو مرتب کردم و بهش گفتم: پس پیاده شو بریم.
لبخند پر شیطنتی زد و پیاده شد.. منم ماشینو خاموش کردم و پشت بندش پیاده شدم.. راه افتادیم و رفتیم داخل ساختمون.. سوار آسانسور شدیم و
رفتیم طبقه منفی یک.. برفین به یکی از انباری ها نزدیک شد، با یکی از کلیدهای دسته کلید تو دستش قفل انباری رو باز کرد و رفتیم داخل.
انباری خلوت و کم وسیله ای بود.. عین یه آدم گرسنه، با حرص و عطش تو آغوشم گرفتمش و درحالیکه لباشو با ولع میبوسیدم، لباسهاشو از تنش دراوردم.. اولین بار بود که داشتم همچین معاشقه و حس و حالی رو باهاش تجربه میکردم، چون پیش از این همیشه داخل ماشین بودیم.. حس بی نظیر و فوق العاده ای بود! جنبه دیگه ای از سکس و عشق بازی با برفین که تاحالا طعمش رو نچشیده بودم.
تو کارخونه بودم و رفته بودم به قسمت خط تولید.. تلفن دفتر که همراهم بود زنگ خورد.. وقتی جواب دادم نگهبان جلوی در ورودی، از اونور خط گفت یه خانوم جوون اومده و میخواد منو ببینه، میگه که یکی از آشناهای منه.
اخم متعجبی کردم و گفتم: اسم و فامیلیش رو بپرس کیه.
چند لحظه بعد نگهبان جواب داد: خانوم برفین.
یه آن وارفتم و هنگ کردم.. برفین؟! اومده اینجا؟ فورا به نگهبان گفتم برفین رو بفرسته داخل و همزمان خودمم راه افتادم.. اینجا تقریبا محیط مردونه ای بود و نمیخواستم کسی به برفین نگاهی
بندازه.. هرچند کاش قبلش باهام هماهنگ میکرد.. نمیدونم شاید هم مشکلی پیش اومده.
طوری خودمو با سرعت رسوندم که برفین تازه وارد کارخونه شده بود.. یه سری وسیله هم تو دستاش بود و با قدمهای آهسته جلو میومد.. همین که چشمش به من افتاد لبخند دلنشینی زد و قدمهاش رو سریعتر کرد.
هم از دیدنش بی نهایت خوشحال شده بودم، هم حیرت زده!.. چند قدم باقی مونده رو دوییدم تا بهش رسیدم.. مشتاقانه گفت: سلام عشق من.
_ سلام عزیزم.. چه بیخبر! چیزی شده؟ + نه قربونت برم نگران نشو، برات ناهار اوردم.
با تعجب و حیرت بیشتری پرسیدم: ناهار؟ واسه من؟
+ بله.. میخواستم با آژانس بفرستم، ولی مطمئن نبودم سالم به دستت برسه، برا همین خودم اوردم.
حقش نبود انقدر بچلونمش و ماچ بارونش کنم که نفس کم بیاره؟ دختر انقدر مهربون و دوست داشتنی؟ تاحالا هیچکس همچین کاری واسه من نکرده بود، حتی پروین که انقدر منو دوست داشت!.. جز عشق و علاقه و محبت زیاد چه چیز دیگه ای میتونه پشت این کار باشه؟
دست برفین رو گرفتم و راه افتادیم به سمت دفترم.. به عمد قدم هام رو سریعتر کردم تا موقعی
که از جلو چشمای کارمندها رد میشیم کسی نتونه زیاد توجه کنه و به برفین چشم بدوزه.
وارد دفترم که شدیم، درو قفل کردم و پرده های کرکره ای رو پایین کشیدم.. برفین ساک های بزرگ تو دستشو روی میز گذاشت، همزمان که ظرف های دربسته از داخلش بیرون میورد بهم گفت: عشقم این ظرف برنج زعفرونیه، اینم ظرف خورشت قرمهسبزی.. این یکی سالاد شیرازیه، این ظرف کوچیکه هم دسر شکلاتیه، تو این فلاسک کوچیک هم شربت گلاب و زعفرونه، این یکی هم یه مقدار میوه خرد شدس.. تا غذا گرمه بخور که از دهن نیفته.
دلم میخواست فداش بشم و قربونش برم که واسه یه وعده ناهار من این همه تدارک دیده بود!.. کی تاحالا انقدر باهام مهربون و با عاطفه بوده؟! واقعا
هیچکس! برفین یه فرشته بود که نمیدونم پاداش کدوم کار خوب من تو این دنیا بود.
نگاهی به خوراکی ها انداختم.. یکی از یکی هوس برانگیزتر! برنج دون و زعفرونی با یه تیکه تهدیگ خوش رنگ و روغنی، خورشت جا افتاده و روغن انداخته، سالادی که ریز و یه دست خرد شده بود، دسر شکلاتی وسوسه کننده ای که انگار به آدم چشمک میزد!.. بوی خورشت قرمهسبزی هوش و حواسم رو به فنا میداد و دهنمو آب مینداخت.. همه اینا فقط به خاطر من بود!
ذوق زده و هیجان زده پرسیدم: همه رو خودت درست کردی؟
+ بله! 5 و نیم صبح خورشت رو بار گذاشتم که حسابی جا بیفته، دسر و شربت و سالاد و برنج هم این مابین درست کردم.
فکر اینکه برفین به خاطر من! از خواب نازش دل کنده، 5 و نیم صبح که خودمم خواب بودم اون بیدار بوده و واسه من قرمهسبزی درست میکرده، طوری احساساتم رو به جوش و خروش مینداخت و قلب بیچاره منو جوری بیش از پیش عاشق و دلباختش میکرد که اونو در نظرم تبدیل به الهه زیبایی و مهربونی میکرد.. کسی که حتی اگه زندگیم هم به پاش میریختم کافی نبود.
بی معطلی محکم تو آغوشم گرفتمش و چندبار پشت سرهم گردنش رو بوسیدم.. خندید و خودشو بیشتر بهم فشار داد.. تو گوشش زمزمه کردم:
دورت بگردم من! زندگی! عشق! نفس! چرا به خاطر من خودتو تو همچین زحمتی انداختی؟
برفین هم بوسه ای رو گردنم نشوند و گفت: وای پولا ِد من نگو اینطوری! خدا نکنه.. داری خجالت زدم میکنی.. حالا مگه چیکار کردم؟
شاید میدونست، شاید هم نه! که انجام همچین کاری، اونم توسط خودش که میدونست چقدر عاشقشم، واسه مردی مثل من که سالهاس تو تنهایی خودش فرو رفته و هیچ عشق و علاقه ای به خودش ندیده، چطور میتونه اون آدم رو از این رو به اون رو کنه!
موهاش رو نوازش کردم و گفتم: عشق یکی یه دونه منی، سفید برفی من!
ازش جدا شدم و پیشونیش رو بوسیدم.. نگاه پر علاقه و محبتش رو به چشمام دوخت و گفت: قربونت برم عزیزدلم!.. خب من دیگه برم که توام ناهارتو بخوری.
فوری دستشو گرفتم و با تشر مصنوعی گفتم: چی چی رو؟ باید بمونی با من ناهار بخوری.. فکر کن بذارم بری!
+ چشم! هرچی تو بگی.
_ فدای چشمای قشنگت.. بیا غذا رو بزنیم بر بدن که بوی خورشت داره دیوونم میکنه.
بی نهایت لذت بخش بود.. هم غذای خوشمزه ای که برفین فقط به خاطر من درست کرده بود، هم این حس مهم بودنی که به من میداد، هم اون لحظاتی که کنارهم بودیم و داشتیم غذا میخوردیم، َو هر ثانیهش جزو خاطرات طلایی و موندگار تو ذهنم ثبت میشد.
برفین تبدیل شده بود به مهم ترین و باارزش ترین شخص تو زندگی من که وجودش مثل نفس کشیدن ضروری بود.. که حتی به یه لحظه نبودنش نمیتونستم فکر کنم.. اگه یه روزی از دستش میدادم، شک ندارم اون روز نابود میشدم.
...........
از حموم بیرون اومدم و داشتم میرفتم سمت اتاقم که یه دفعه مهشید عین جن جلوم ظاهر شد.. بلافاصله گفت: جدیدا داری چه غلطی میکنی؟
_ حرف دهنتو بفهم.. بیا برو اونور حوصلهتو ندارم.
+ چند مرتبهس لباسهات بوی عطر زنونه میده، اونم فقط یه مدل عطر.. ادکلن بولگاری اومنیا آمتیس!.. آره!
_ خب که چی؟ میخوای بگی مشام قوی داری و عطرهای زنونه رو خوب میشناسی؟ آفرین به تو.
+ روز به روز هم داری شاداب تر میشی، کم مونده تنبک دستت بگیری و هلهله راه بندازی..
شدی عین اون روزایی که حشریت و پدرسوختگی از چشمات می بارید.
خنده پر تمسخری کردم و از کنارش رد شدم.. پشت سرم اومد و ادامه داد: فکر نکن میذارم واسه خودت معشوقه داشته باشی، عشق و حال کنی و از زندگیت لذت ببری.. نه جونم! خواب دیدی خیره! نه میذارم آب خوش از گلوت پایین بره، نه میذارم پولای منو خرج جندهت بکنی...
برزخی و پر غیظ برگشتم تو صورتش و گفتم: من فقط یه جنده دور و بر خودم میبینم که اونم خودتی!
+ خفه شو کثافت!
_ تو خفه شو لجن.. پولای خودت؟! کی تاحالا پولای من شده پولای خودت؟! به اندازه کافی تو و بابات از کنار من خوردین و بریز و بپاش کردین و چاپیدین.. الان داری میسوزی پولامو واسه خودم دارم خرج میکنم؟ توام برو پولاتو که باز همونم صدقه سر من داری، خرج اون پسر اوبنه ُمزلف کن که خودش یه پا دافه و دوست پسر میخواد تا دوست دختر! آره! نذار دهنم باز شه و اسم و مشخصاتش هم تو روت بزنم.. پس خفه!
+ من هرکاری که میکنم، با هرکی که میپرم، میتونم و حق دارم.. ولی تو حق نداری.. میدونی چرا؟ چون حالا حالاها باید تاوان 10 سال پیش رو پس بدی، من مامور عذابتم عزیزم، هنوز اینو نفهمیدی؟
_ تو که همیشه شر و بدبختی و مصیبت بودی تو زندگی من، چیز جدیدی نیست.. ولی چی باعث شده با خودت فکر کنی میتونی جلوی منو بگیری؟
+ دو دنگ کارخونه، سه دنگ این خونه، مهریهم.. تقاص لاشی بازی ده سال پیش که کردی و با حرومزادگی و بی ناموسی کارخونه رو به دست اوردی.. تو باید از عذاب وجدان بمیری و تا آخر عمرت با شرم و خجالت زندگی کنی! بازم بگم؟
_ بمیر بابا! تموم شد اون روزایی که با دادن عذاب وجدان و حس گناه به من، میتازوندی تا بتونی به گوه خوریات برسی.. که به جای شوهر یه نوکر دربست و زبون بسته داشته باشی و هرچقدر خواستی بزنی تو سرش، چیزی که همیشه میخواستی! از همون روز اول داشتی دق میکردی
وقتی از نظر ظاهری مقایسمون میکردن.. هنوز یادم نرفته می ِشستی عر میزدی و چس ناله میکردی.. اون ماجرا هم واست شد یه بهونه تا به همچین چیزی برسی، وگرنه از کنار همون کارخونه الان واسه خودت آدم شدی.. از ده سال پیش میگی؟ بابای پفیوز خودت نقشه و برنامش رو ریخت، من فقط اجرا کردم.. پس بابات خیلی بیشتر از من تو گند و کثافت رفته.. شماهاخونوادگی گند و کثافتین، خیلی بیشتر از من....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...