ارسالها: 39
#1
Posted: 9 Sep 2010 17:31
عشق یا نامردی
اينم يك داستان بلند و جالب تقديم به همه دوستان نظر يادتون نره ه ه ه ه ؛؛؛؛؛؛؛ سلام...سلام پسرم. حالت خوبه. کجا بودی؟رفته بودم سر خاک مامان.خدا بیامرزتش. زن خوبی بود.(گریه).بسته تو رو خدا بابا. یه ساله اون خدا بیامرز فوت کرده تو هنوزم نتونستی با این موضوع کنار بیای.آخه تو نمیدونی اون چه فرشته ای بود. هیچکی رو مثل اون ندیدم.میگم بابا بیا دوباره ازدواج کن. به خدا این جوری از بین میری. خودتو تو آینه دیدی؟ شدی مثل این مرده ها. انگار صد سال پیر شدی.چی؟ بیام زن بگیرم. پسر !خیال کردی مثل مادرت دیگه پیدا میشه. مادرت یه فرشته بود. هیچکی تو دنیا جای اونو برام نمیگیره.دیدم حرف زدن باهاش فایده نداره. دیگه بیخیال شدم. رفتم تو اتاق و یه سیگار چاق کردم و ولو شدم رو تخت.جا سیگاری رو از رو میز ور داشتم گذاشتم رو شکمم و یه کام عمیق از سیگارم گرفتم. داشتم به پدر و مادرم فکر میکردم. واقعن عشق یعنی این. حد و مرز نداره. انگار عشق اونا از نظر زمانی هم عبور کرده بود و داشت جلوه جاودانی میگرفت. بعضی وقتا فکر می کردم که گریه پدرم به خاطر مرگ مادرمه اما خوب که فکر می کردم میدیدم که به خاطر اینه که زودتر بره پیش مادرم و دو تایی توی یه دنیای جدید بتونن عشقشونو تجربه کنن. اگه یکم دیگه فکر میکردم حسابی موضوع برام فلسفی میشد و من که شب و روز تو دانشگاه به خاطر رشته تحصیلی بحث های فلسفی میکردم دوست نداشتم که بقیه وقتم با فکر کردن به مسایل ناشناخته ای مثل فلسفه تلف بشه. خاکستر سیگار رو تو جا سیگاری تکوندم و یکم توی تخت جا به جا شدم. شاید اینجوری مسیر ذهنیم عوض میشد. خواستم فکرمو متوجه دانشگاه کنم و به دوستام ودخترای خوشگل دانشگاه فکر کنم. آره این فکر خوبی بود. ساسان کامیار رامین بهرام و...... یه لحظه یاد سارا افتادم.دختر ناز و خوشگلی بود. ترم اول خیلی عبوس بود و جواب هیچکی رو نمیداد. هیچکی هم (ازپسرا) محلش نمیذاشتن. کلن بچه های کلاس ما خیلی مغرور بودن(چه پسر چه دختر ). اگه حتی یه درصد احتمال میدادن که طرف جواب نمی ده حتی نگاشم نمی کردن تازه پیش دستی هم میکردن با بی اعتنایی دست خودشونو جلو مینداختن.اما تو ترم جدید یه خورده بهتر شده بود. مثله اینکه دانشگاه و اون فضای آزاد!(بالاخره از کوچه و خیابون که بهتر بود) یه خورده یخشو باز کرده بود و با روی بازتری با بچه ها برخورد میکرد. چند تا از پسرا هم پا پی شدن تا باهاش طرح رفاقت بریزن. ولی هنوز زمان لازم داشت تا بتونه این نوع ارتباط جدید رو بپذیره . سارا از اون دخترای با حجاب بود. فکر کنم که رفتار افتضاح ترم اولشم به خاطر خونواده مذهبیش بود. چون من یه بار دیدم که پدرش با یه ماشین گرون اونو آورد دم دانشگاه. از اون ریش بلندای حزب الهی بود. خوب یادمه که حدود چند دقیقه هونجا موند تا ببینه کسی مزاحم ! دخترش میشه یا نه. دخترای پر مدعای دانشگاه با دیدن اون ماشین و اون بابا حسابی کوپ کرده بودن. شاید دلیل بی محلی به سارا تو روز های بعد همون اتفاق بوده. امروز که از نزدیک دیدمش خیلی با اون چیزی که تو خیالم نقش بسته بود فرق داشت. من همیشه اونو یه دختر معمولی که تو یه خانواده مذهبی بزرگ شده فرض می کردم که برای اینکه باهاش رابطه برقرار کنی باید بری پیش پدرش اونو ازش خواستگاری کنی اگه همه چی مرتب باشه و پدرش موافق باشه تازه باید صبر کنی تا شب عروسی اون موقع تازه میتونی باهاش صحبت کنی. اما امروز که اومد پیشم و یه کتاب ازم خواست کلن نظرمو راجع بهش عوض کرد. اون یه دختر لاغر با حدود 160 سانت قد و صورت سفید مثل برف بود. اون قدر سفید و لطیف که شاید اگه بهش دست میزدی جاش زخم میشد. لبای سرخ (البته یه خورده کمرنگ که تو چشم نمیزد ) و دماغ کوچیک. یه دستی رو دماغ یوغور خودم کشیدم. قابل مقایسه نبود. چشماش توصیف ناپذیر بود. فقط رنگش رو میتونم بگم که کهربایی بود و زیر ابروهای پر پشت و کشیده یه حالت تحکم داشت. طوری که اگه اون لحظه هر کاری میگفت براش می کردم. وقتی حرف میزد دندونای کوچیک و گردش بیرون میافتاد اما من محو چشماش بودم. ناکس معلوم نبود چشم ماره که داره این طور منو هیپنوتیزم میکنه و هر طور که خودش دلش میخواست اونو راهنمایی میکنه. صدای ضعیف و مخملیش هنوز تو گوشمه:ببخشید آقای رحمانی؟بله بفرمایید؟راستش من اون کتاب..... رو میخواستم.کدوم کتاب؟درسی نیست. اونی که با استاد راجع بهش بحث می کردین. فکر کنم شما اون کتاب رو دارین.درست میگم؟نه یعنی آره. چطور بگم. پیشم نیست. دست یکی از دوستامه. باید ازش پس بگیرم. هر وقت پس گرفتم براتون میارم.ای وای ببخشید. مثل چیزی که خواستم زیاد آسون نیست.نه آسونه. فقط باید برم اونو ازش پس بگیرم. هر وقت پسش گرفتم براتون میارم. چرا فکر میکنین سخته؟آخه شما اون کتاب رو ندارین. اون یه کتاب نایابه. کمتر کسی حتی اونو میشناسه. امروز وقتی اسمشو از زبون شما شنیدم حسابی جا خوردم.وای اون از کجا میدونست که من کتابو ندارم. حسابی اعصابم خورد شده بود. از طرفی اگه میگفتم دارم باید براش میاوردم و اگه میگفتم ندارم دروغگو از آب در میومدم.نه دارم حتمن براتون میارمش (اینو با یه خورده سر سنگینی گفتم تا بفهمه که بهم بر خورده).اوووو ببخشید. مثله اینکه ناراحتتون کردم.نه مهم نیست شما کتابو میخواین منم براتون میارم. امر دیگه ای ندارین من باید برم. نه.عرضی نیست. به خونواده سلام برسونید. خداحافظ.به سلامت.اون راست میگفت کتاب نایاب بود. کمی هم قدیمی بود. موضوعش فلسفی بود و چون تو ایران کسی به این جور مسایل گوش نمیده تعداد زیادی از اون وجود نداشت. خود منم چند صفحه از اونو با زحمت تو اینترنت اونم در ظرف چند ماه سرچ تو سایت های مختلف پیدا کرده بودم. تموم عصر تا غروب رو دنبال کتاب گشم. کتاب فروشی ها مغازه ها گالری ها و حتی کتاب فروش های کنار خیابون. خیلیا اسمشم نشنیده بودن. همین طوری فکر می کردم که چی به سارا بگم. مستاصل شده بودم. پدرم درو باز کرد:مهران بابا نمیای شام بخوری. پنجره رو هم باز کن بوی سیگار تموم خونه رو گرفت.باشه برو الان میام.قبلن دزدکی سیگار میکشیدم اما از وقتی مادرم فوت کرد دیگه بیخیال شدم و تو خونه میکشیدم. بابا هم هیچی نمیگفت.سر سفره بابام بهم گفت که میخواد بره مشهد ( اصلیت ما مشهدی بود ولی چون پدرم از بچگی تو تهران بزرگ شده بود و منم همینجا متولد شده بودم زیاد میلی به رفتن به خونه اقوام تو مشهد رو نداشتم و بابا هم کلن زیاد اونجا نمیرفت) داشتم میگفتم که بابام میخواست بره مشهد که هم به اقوام سری بزنه و هم تکلیف ارث و میراث رو با برادراش روشن کنه. پدر بزرگم با فاصله کمی از مادرم فوت کرد و همین دو تا اتفاق ناگوار برای پدرم اونو خیلی شکسته کرده بود. پدر بزرگم زیاد در بند مال دنیا نبود اما زمین های زیادی داشت که میراث خانوادگیش بود و پول زیادی هم میکرد. طرح ساخت شهرک های جدید هم بهش خورده بود که دیگه محشر بود. اون داشت در مورد مسافرت صحبت میکرد و من تو خیالات خودم خونه و ماشین آنچنانی رو تصور میکردم که دارم با یه ماشین مدل بالا تو خیابونا گشت میزنم.چون وضع مالی پدرم زیاد خوب نبود من هیچ وقت ازش هیچی نخواسته بودم اما حالا اوضاع کم کم داشت فرق می کرد و روال زندگی عادی ما داشت عوض میشد.رو کردم به بابا و گفتم :راستی بابا سهم ما از ارث چه قدره؟پسرم پول مهم نیست. دل خوش مهمه وقتی دلت خوش باشه انگار پولدارترین آدم رو زمینی. ولی اگه دلت خوش نباشه گنج قارونو هم داشته باشیبه دردت نمی خوره.این دل گندگی پدرم همیشه اعصاب منو خورد میکرد حتی وقتی که سر کار بود با اینکه پست مهمی داشت ومیتونست خیلی پولساز باشه براش ولی این کارو نمیکرد. همیشه میگفت ما خیلی خونواده خوشبختی هستیم پسر. قدر این روزارو بدون. منم بچه بودم سرم تو حساب کتاب نبود. آخ روزای بچگی کجایین. اون موقع چه جور فکر میکردیم و امروز چه جور.نه بابا منظورم اینه که مامیتونیم زندگی بهتری داشته باشیم. پول شاید زیاد مهم نباشه اما کم اهمیت هم نیست.اون قدر هست که دل تورو راضی کنه (این جمله رو پدرم با لحن خاصی گفت مثل اینکه میخواست سربسته یه چیزی رو به من گوش زد کنه اما من اون قدر تو فکر ارث بودم که حتی صورت بابارو هم خوب ندیدم.ساعت کوکی زنگزد. سر ساعت شیشو نیم بلند شدم دستو صورتمو بشورم و صبونه بخورم برم دانشگاه. صبونه تموم شد اومدم تو اتاق لباس بپوشم دست بردم طرف ساعتم یه دستنوشته کنارش بود:سلام پسرم خواب بودی دلم نیومدبیدارت کنم من باید ساعت پنج ترمینال باشم بلیتم مال اون وقته دیشب یادم رفت بهت بگم یه صد هزار تومنی گذاشتم بغل کامپیوترت گفتم شاید برگشتنم طول بکشه بی پول نباشی مراعاتشو بکن. هر کاری هم داشتی زنگ بزن خونه عمو ناصر من اونجام. به خالتم سفارش کردم ظهر برو اونجا با خالت هماهنگ کن که کی میای و کی میری. من بهت اطمینان دارم اما تو اینو بذار پای نگرانی های یه پدر پیر ایشالا خودت پدر میشی و میفهمی که من چی میگم. مواظب خودت باش. قربانت : بابا.کاغذو همونجا گذاشتم. خندم گرفته بود.با خودم گفتم: خوب یه دونه گوشی می خریدی که هر موقع بخوای بهم زنگ بزنی. سری تکون دادم. یاد حرف خودش افتادم: پسر من گوشی می خوام چی کار کی به من زنگ میزنه یا کی با من کار داره یا یه چیز دیگه من به کی زنگ بزنم همون ماله تو کافیه ما که همیشه با همیم. تو تمام حرفاش گوشه هایی از عشق به مادرم موج میزد.از خونه زدم بیرون و رفتم طرف دانشگاه. تو کلاس چشمم به سارا افتاد یاد کتاب افتادم. با خودم گفتم بهش چی بگم. ولش کن میگم ندارم بهت دروغ گفتم که دارم اصلن گور پدر اون کتاب و سارا و همه بچه ها. اصلن گور پدر همه.رفتم سر جام نشستم تعداد بچه ها کم بود هنوز نیومده بودن فقط سارا بود و چند تا پسر و دختر که تعدادشون ده نفر هم نمیشد. باهاشون احوال پرسی کردم و آخر نفر با سارا. خیلی تعجب کردم. سارا در مورد کتاب هیچ حرفی نزد. خوب چه بهتر. تا ظهر با هم کلاس داشتیم. پیش خودم گفتم که الانه میاد میگه کتابو آوردی ؟ اما انگار نه انگار. ظهر کلاس تموم شد و رفتیم بیرون. دیگه میخواستم خودمو از نگرانی نجات بدم وایسادم از کلاس بیاد بیرون و خیلی صریح و محکم بهش بگم دروغ گفتم اصلن من اون کتابو تا حالا هم ندیدم. اگر هم بهت گفتم دروغ گفتم که دارم حالا فکر کن که من خواستم سر به سرت بذارم. اومد بیرون رفتم جلو:خانم کاظمی یه لحظه وقت دارین؟(چشم وابروشو با هم بلند کرد و گفت )بله آقای رحمانی من برای شما همیشه وقت دارم. امر بفرمایید؟بازم در مواجهه با چشمای اعجاب انگیز سارا کم آوردم. انگار کلمه ها خودشونو از من قایم میکردن که مبادا من یه چیزی بگم که به سارا بر بخوره. هر چند من در مقابل سارا هیچی برای گفتن نداشم. یه پسر معمولی خود خواه از خود راضی لوس که احساسات هیچ کس براش مهم نیست. اما سارا یه دختر خوشگل و خوش سرو زبون(حداقل تو این مدت)و با وقار.راستش من..... من..... من کتابو.....کتابو ندارین.بله من اون کتابو ندارم. نمی خواستم بهتون دروغ بگم. ولی اینو بذارین به حساب غرور مردانه.(با خنده) ها ها ها غرور مردانه.خیلی بی شرمانه میخندید. اصلن با نوع رفتار و پوشش چادریش نمیخون. تو همون حال ادامه داد:جالبه. راستش من اون کتاب رو نمی خواستم از شما بگیرم. فقط خواستم بدونم اگه اونو ندارین بهتون بدم تا کامل بخونیدش. چون از حرفای اون روزتون فهمیدم که خوب کتاب رو نخوندین وفقط قسمت کوچکی از اون رو خوندین.وای من میخواستم به سارا چی بگم و اون چه جوری رفتار کرده بود.اون کتابو دارین ؟آره الانم پیشمه. میخواین بدم بخونیدش. البته مواظب باشین خراب نشه این کتاب مال پدرمه.چه معرفتی داشت. با این که دختر بود اما منو حسابی شرمنده خودش کرده بود. اصلن من مشکل دارم که باید همیشه بخوره تو ذوقم. ذهنیت من نسبت به افراد همیشه غلط از آب در میاد. بالاخره کتابو ازش گرفتم و قول دادم که ازش خوب نگه داری کنم. موقع رفتن بهم گفت:آقای رحمانی شمارتونو بهم میدین ؟شاید یه دفعه بابام کتابو خواست. البته اگه ممکنه؟_نه مشکلی نیست. یادداشت کنید صفر نهصدو..............بعد از اینکه شماره رو به سارا دادم ازش جدا شدم و رفتم خونه خالم. تو راه همش تو فکر سارا بودم. آخه یه دختر چطور میتونست این طور منو مسحور خودش کنه. منی که هیچ کی رو داخل آدم حساب نمی کردم. حتی دخترا در مواجه با من خیلی محتاط برخورد میکردن...
نویسنده:امیر
((ادامه دارد...))
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت/که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر و نیکم گر بد تو برو خود را باش/هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
ویرایش شده توسط: out_of_road
ارسالها: 39
#2
Posted: 9 Sep 2010 17:35
عشق یا نامردی قسمت 2
حتی دخترا در مواجه با من خیلی محتاط برخورد می کردن مبادا یه دفه یه چیزی بگن که بهم بربخوره که اون وقت اعصابم سگی میشد و کنترل خودمو از دست میدادم و دیگه معلوم نبود چه رفتاری نشون بدم. حتی بعضیا فکر می کردن مشکل روحی دارم و زیاد سر به سرم نمیذاشتن. البته بغیر از ساسان.اون از وقتی کلاس پنج بودم باهام تا حالا همکلاس بوده. به نظر اون از وقتی مادرم فوت کرده اینجوری شدم. اما خودم که نمیتونم به خودم دروغ بگم. من همیشه این جور بودم. اما تا حالا خودمو رو نکرده بودم.داشتم به خونه خالم میرسیدم. رفتم تو و همونجا ناهارمو خوردم. تا عصر اونجا بودم. ساعت چهار یا پنج از خونه خالم اومدم بیرون رفتم فروشگاه. یه خورده وسایل خریدم برای این چند روز که بابام نیست. زیاد حوصله آشپزی نداشتم.رفتم تو خونه وسایلو گذاشتم تو یخچال اومدم جلو تلویزیون ولو شدم. هوا کم کم داشت تاریک میشد.گفتم زود غذا بخورم زودم بخوابم.رفتم غذا درست کنم که موبایلم زنگ زد. شماره نا آشنا بود:بله بفرمایین ؟سلام آقای رحمانی خوبین ؟صدای دلنشین سارا بود. بیشتر از اینکه متعجب بشم خوشحال بودم. راستش سارا اولین دختری بود که تا این حد باهاش خصوصی صحبت میکردم. کلن عقیده داشتم اگه به دختر رو بدی ازت سواستفاده میکنه و واقعن دختری تو زندگی من نبود اونایی هم که باهاشون همکلاس بودم روی خوش بهشون نشون نمیدادم اونام باهام کاری نداشتن. شاید دلیل پرخاش گری من هم تو اون زمان همین بود. اگه با یه جنس مخالف رابطه برقرار میکردم حتمن اوضاعم بهتر میشد.سلام خانم کاظمی حالتون خوبه ؟امری داشتین ؟نه همین طوری زنگ زدم حالتون رو بپرسم. مزاحم که نشدم؟نه اختیار دارین شما مراحمین.خانواده خوبن ؟خیلی ممنون همه خوبن. راستی کتابو خوندین ؟وای کتاب. کتابو خونه خاله جا گذاشته بودم.
بله؟ کتاب ؟ آره یعنی نه امروز سرم یه خورده شلوغ بود نتونستم. حتمن میخونمش.خوب مثله خسته این من دیگه بیشتر از این مزاحم نشم. کاری ندارین ؟نه خواهش میکنم. مراحمین. عرضی نیست خدا نگهدار.خداحافظ.گوشی رو قطع کردم علا رغم میل باطنیم. راستش تو این چند کلمه جوری خودشو تو دلم جا کرد که دوست داشتم تا فردا صبح باهاش حرف بزنم.با اینکه از صبح تا حالا نخوابیده بودم اما اصلن خوابم نمی اومد انگار یه انرژی خیلی زیاد تو وجودم موج میزد. یه احساس تازه داشتم. من که به هیچ کس جز خودم فکر نمی کردم دوست داشتم الان اینجا با شه. دوست داشتم این جا میبود و میدید که مهران پسری که غرورش حتی از ارتفاع آسمونا هم بیشتر بود چه جوری برای سارا له له میزنه. شماره ای که افتاده بود مال خونه بود. حتمن شماره خونشونه. زود شماره رو زدم رو مموری و به جای اسمشم نوشتم جهان. راستی راستی اندازه یه جهان تو قلبم جا گرفته بود. از حال خودم خندم گرفته بود. به هر حال اون شب گذشت و من به انتظار دیدن دوباره سارا به خواب رفتم و چه خوابایی که نمیدیدم.
صبح ساعت ده کلاس داشتم و میتونستم که قبل از رفتن یه کم به خودم برسم. سرو صورتو صفا دادم ادکلن نه چندان گرونمو رو بهترین پیرهنم خالی کردم کفشامو واکس زدم و از خونه زدم بیرون.تو دانشگاه ساسانو دیدم رفتم طرفش:سلام ساسان.سلام.کلاس شروع نشده ؟نه مثل اینکه تشکیل نمیشه استاد تو جلسه اس و حالا حالاها بیرون نمیاد. به منصوری گفته اگه تا بیست دقیقه دیگه نیام کلاس تشکیل نمیشه.وای چه خوب.چرا ؟ من کلی کار دارم اگه نمیخواست کلاس تشکیل بده قبلن میگفت مارو هم زا به راه نمیکرد.حالا مگه چی شده شایدم اومد سر کلاس. یا یه چیز دیگه اگه نیومد که هیچی اگرم هر وقت اومد بهش میگم تو چند دقیقه قبلش رفتی و میگم برات غایب نزنه.
آخه الاغ جون برای من حاضر و غایب مهم نیست کلاسو از دست میدم.خودت میدونی.البته احتمال اومدنش کمه. احساسم میگه نمیاد. من میرم کاری نداری؟نه به سلامت.
خوب شد ساسانو دست به سر کردم بره اگه سارا اومد بدون سرخر باهاش صحبت کنم. خدا رو چه دیدی شاید مخشم زدم باهام دوست بشه.چند دقیقه که وایسادم دیدم که یه خورشید از اون طرف دانشگاه داره طلوع میکنه. آره خودش بود. سارای خوشگل من. از همین الان اونو متعلق به خودم میدونستم. شاید به نظر خیلیا خوشگل نبود اما تو مو میبینی و من پیچش مو. چه میدونم علف باید به دهن بزی شیرین باشه و از این حرفا. باروی باز و خندان اومد جلو :سلام.سلام حالتون خوبه ؟خیلی ممنون شما خوب هستین. کلاس شروع نشده؟نه مثل اینکه تو جلسن. استاد گفته اگه تا بیست دقیقه دیگه نه اون مال پنج دقیقه پیش بود تا یه ربع دیگه بیرون نیام کلاس تشکیل نمیشه.خوب اشکالی نداره همین جا میشینیم اگه تا یه ربع دیگه. البته اگه شما کاری نداشته باشین ؟نه خواهش میکنم برای من سعادتیه هم صحبتی با شما.مجری های تلویزیون باید جلوم لنگ مینداختن. خودمم از نوع بیان خودم خندم گرفته بود.این تعارفارو بذارین کنار آقای رحمانی دوست دارم یکم خودمونی تر با من حرف بزنین. این جوری من احساس راحتی نمیکنم.خیلی خوب هر جور شما بخواین. راستی شما چند سالتونه؟من یه هفته دیگه نوزده ساله میشم.واو یه هفته دیگه تولد شماس. باید به فکر یه کادوی خوب براتون باشم.وای نه نمیخوان تو زحمت بیافتین من راضی نیستم.نه چه زحمتی تازه اگه بتونم جبران خوبی های شمارو بکنم بابت کتاب و همچنین دیشب. راستش من تنها بودم که شما زنگ زدین. پدرم رفته مسافرت منم تو خونه تنها بودم. شما زنگ زدین خیلی خوشحال شدم.پدرتون با مادرتون رفتن.سرمو پایین انداختم و آروم گفتم:نه.پس مادرتون دیشب خونه نبود.نه مادرم یه ساله... یه ساله....نمیدونم چی شد گریم گرفت.ناراحتتون کردم. ببخشید. فهمیدم. خدا رحمتشون کنه.خواهش میکنم. شما ببخشید من نباید شما رو ناراحت میکردم.تقریبن یه نیم ساعتی با هم حرف زدیم اون یه چیزایی در مورد خودش و خونواده خودش بهم گفت منم به طور سربسته یه چیزایی گفتم. کلاس تشکیل نمیشد. من به سارا پیشنهاد دادم که بریم بیرون و با هم یه نوشیدنی بخوریم. اونم قبول کرد و رفتیم بیرون. توی یه کافی شاپ نشستیم محیط جدیدی بود هم برای من چون این جور جاها نمی اومدم هم برای سارا به دلیل فرهنگ خانوادگیش. سر و وضع ما دوتا به دوست پسر دوست دختر نمی خورد. همه فکر میکردن زنو شوهریم من با شلوار پارچه ای و بلوز دگمه دار که حتی آخرین دگمه اونم بسته بودم. سارا هم با چادر. تازه وقتی اون پسره اومد تا منو رو بیاره رو به من گفت خانمتون چی میل دارن. سارا زیرزیرکی میخندید و منم حسابی سرخ شده بودم.خوب آقای رحمانی کاری ندارین ؟ من باید برم خونه. میدونین که؟بله در جریان هستم. برو به سلامت راستی سارا........یه خورده شوکه شدم. از دهنم پرید گفتم سارا. یه خورده هم ترسیده بودم که یه دفعه یه چیزی بگه. اما با خنده برگشت :بله ؟ببخشید گفتم سارا از دهنم پرید
نه اشکال نداره. من دوست داشتم همین طوری صدام کنی مهران. خدا حافظ.اون رفت ومنو با خودم تنها گذاشت. اون رفت اما نمیدونست که منو با خودش برده اونی که اونجا وایساده بود فقط جسمم بود. روحم قلبم و تمام احساستم الان متعلق به سارا شده بود. صدای زنگ اس ام اس موبایلم منو از اون حالو هوا درآورد. وقتی اس ام اس رو خوندم توش نوشته بود سرتو میندازی پایین و میری خونه والا دیگه سارا دوست نداره. اگه بگم تو اون موقع اشک تو چشام جمع شده بود دروغ نگفتم. سارا دختری که در عرض دو روز تونسته بود قلب یخی منو ذوب کنه دوسم داشت. بعد از مرگ مادرم این بهترین اتفاق زندگیم بود. اصلن نه مرگ مادرم بدترین اتفاق زندگیم و این لحظه بهترین اتفاق بود. شاید الان میتونستم پدرم رو درک کنم. دیگه هیچ دختری از نظر من به اندازه سارا زیبا نبود. قدیمیا راست گفتن. به سر آمده حکیم است. منم حالا عاشق بودم و کم کم داشتم احساس پدرو در مورد مادر درک می کردم.رفتم خونه از تو اینترنت هر چی اس ام اس عاشقانه بود جمع کردم و یکی یکی برای سارا میفرستادم. اما سارا جواب نمیداد. منم با خودم خیال کردم حتمن یه کاری داره.شب سارا بهم زنگ زد :سلام.یه دفعه زد زیر گریه.سلام سارا جون چی شده؟هیچی ظهر این قدر زیاد اس ام اس زدی بابام مشکوک شد گوشیرو گرفت ازم. تو دستش بود که یه دونه دیگه رسید وقتی خوندش یه سیلی زد زیر گوشم.بعد منو انداخت تو اتاق و با کمر بند افتاد به جونم.
وای. بازم خراب کاری. اینه دیگه این قدر تو کارام زیاده روی میکنم که بعضی وقتا حتی خودمم عقم میگیره.سارا من معذرت میخوام. اصلن نمیدونستم این جوری میشه. حالا بعدش چی شد؟من برای خودم ناراحت نیستم. شمارتو تو موبایلم پیدا کرده. من خیلی می ترسم. آخه میدونی بابام همه جا دوست و آشنا داره. تازه اگه نداشته باشه هم با استفاده از نفوذش میتونه کمتر از یه هفته آدرس خونتون رو گیر بیاره.حالا میخوای چی کار کنی ؟عرق سردی رو بدنم نشست. بیا و درستش کن. یه روز بیشتر نیست با دختر مردم آشنا شدیم باید عالمو آدم بفهمن ما چه غلطی کردیم. دیگه قدرت حرف زدن هم نداشتم.نمیدونم. چی کار کنیم ؟یه دفه زنگ خونه به صدا دراومد. از سارا خدا حافظی کردم و بهش گفتم بعدن بهت زنگ میزنم. رفتم دم در. یه مامور دم در بود. چشمم به ماموره افتاد بی اختیار خوردم زمین.ماموره بلندم کرد و گفت :چیزی شده ؟نه چیزی نیست امرتونو بفرمایین ؟ببخشید منزل آقای سعیدی این جاست ؟خیالم راحت شد.نه این خونه بغلیه.خیلی ممنون. راستی مشکلی براتون پیش اومده بود یه دفه خوردین زمین.نه.آخه میدونین من پدرم مسافرته گفتم حتمن برای اون مشکلی پیش اومده.آها. پس نگران پدرتون بودین. خوب دستتون درد نکنه با اجازه.خواهش میکنم جناب سروان
درو بستم اومدم تو و یه نفس راحت کشیدم.اما فکر پدر سارا یه لحظه منو آروم نمیکرد.نمی دونستم چیکار کنم.اوس کریم.... به دادمون برس............رفتم تو و یه چند تا تخم مرغ ریختم تو ماهیتابه. سارا کجایی ببینی مهران جونت شام چی می خوره. بعد از شام رفتم بخوابم ولی مگه فکر پدر سارا میذاشت چشم رو هم بذارم.صبح زود با صدای زنگ از خواب پاشدم. دست ورومو شستم و بدون خوردن صبونه از خونه زدم بیرون. تو راه یه بند تو فکر دیشب بودم : الان دم دانشگاه چند مامور امنیتی گذاشتن. همین طور دم کلاس و از همه مدارک شناسایی میخوان. اه چه فکر هایی. فاز جدید آشنایی من با سارا رو کلن به هم ریخته بود. اصلن مگه جرمه من دوسش دارم باباشم هیچ گهی نمی تونه بخوره. مگه کیه من که ازش نمی ترسم.به دانشگاه که رسیدم یکم با ترسو لرز اطرافو پاییدم. خبری نبود شهر در امنو امان است. رفتم سر کلاس. همه بودن به جز سارا. یه چیزی قلقلکم میداد. احساس بدی نداشتم اما انگار خبرای خوبی در انتظارم نیست. با خودم میگفتم الانه که مامورا بریزن تو به سرکردگی پدر سارا و منو با خفت و خواری از دانشگاه ببرن بیرون. وای اگه پدرم بفهمه چی میشه. اما دست روزگار خوابای دیگه ای برام دیده بود.کلاس تموم شد و رفتم خونه.ناهار هیچی نداشتم حوصله غذا درست کردنم نداشتم. رفتم تو اتاقم و کامپیوترو روشن کردم رفتم تو اینترنت و گشت زنی تو سایتای سکسی. حداقل مزیتش این بود که منو از فکر پدر سارا در می آورد. تقریبن در عرض یک ساعت پاکت سیگارو نصف کردم. خودم از بوی سیگار حالم به هم میخورد.دیگه داشت گرسنم میشد. اینم از عواقب اینترنت قاروقور شکم داشت ریتم سمفونیک به خودش میگرفت. به خودم گفتم برو فکر نان کن که خربزه آب است. آماده شدم برم بیرون. تو خونه هیچی برای درست کردن نبود. ول کن بابا میرم بیرون یه چیزی میخورم. اومدم دم در موبایلم زنگ خورد. شماره سارا بود. به طور غریزی این طرفو اون طرف خودمو یه نیگا کردم. وضعیت سفید بود. با نگرانی جواب دادم:الو؟سلام(گریه).صدای سارا بود داشت گریه میکرد.سلام چی شده ؟ بابات آدرسمو پیدا کرده؟نه صبح از خونه میره بیرون با یه کامیون تصادف میکنه. الان تو بیمارستان بخش آی سی یو بستریه. هنوز به هوش نیومده.کامینه به خودش زده ؟
((ادامه دارد...))
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت/که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر و نیکم گر بد تو برو خود را باش/هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
ارسالها: 39
#3
Posted: 9 Sep 2010 17:37
عشق یا نامردی قسمت 3
نه به ماشینش. تقریبن از ماشین هیچی نمونده.چند تا سوال از من و چند تا جواب از سارا نتیجه مکالمات ما بود. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. دیگه خطری از بابت پدر سارا منو تهدید نمیکنه اما خود سارا بابت پدرش ناراحت بود. با خودم فکر میکردم خوشحالی من باید خیلی خودخواهانه باشه. بالاخره هر چی باشه پدرشه. تازشم من هر کاری کنم باید پدرشو قبول کنم.(اون وقتا زیاد در بند سکس نبودم)خوب سارا الان میخوای چی کار کنی؟نمیدونم. خیلی احساس دلتنگی میکنم. راستی گفتی بابات رفته مسافرت میتونم بیام پیشت ؟نا خدآگاه دستم رفت رو کیرم. فکرای شیطانی داشت تو وجودم وول میخورد.البته یکم ریتم طپش قلبم هم عوض شد و یه خورده تند تر میزد.من از خدامه در خدمت شما باشم ولی خونوادتون....؟نه بابت اونا خیالت راحت باشه. البته اگه مزاحمت میشم نیام؟نه بابا چه مزاحمتی. خونه مارو که بلد نیستی.آدرسو یادداشت کن. خیابون......یادداشت کردم. کی اونجایی؟تا یه ساعت دیگه اونجام. بای.رفتم یه ساندویچی و یه ساندویچ کوفت کردم و نیم ساعت قبلش رفتم سر قرار. یه سیگار در آوردم خواستم روشن کنم یه نفر از پشت زد رو شونم. برگشتم. سارا بود:سلام خوبی کی اومدی؟سلام یه ربعه اینجام.تموم صورتش خیس اشک بود.چشمای خوشگلش قرمز قرمز.حرفی برای گفتن نداشتم.زود یه ماشین دربست گرفتم و رفتیم خونه.رفتیم تو. سارا خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد به گریه کردن.نمیخواستم با حرفای مزخرف دلداریش بدم. گذاشتم راحت تو بغلم خودشو سبک کنه. جلو پیرهنم حسابی خیس شده بود. گریه های سارا تموم شد من زود بردمش رو مبل نشوندمش :بشین یه نوشیدنی برات بیارم.دستت درد نکنه.رفتم تو آشپز خونه. بخشکی شانس. باید وقتی بیرون بودم فکرشو میکردم. تنها نوشیدنی موجود آب خالی بود. خواستم شربت آبلیمو درست کنم یه دفعه یاد شراب خانگی پدرم افتادم. پدرم خودش شرابو درست میکرد. این قدر توش عسل میریخت وقت خوردن گلوی آدمو میزد. اومدم تو هال :سارا؟ شراب میخوری؟دارین؟آره. پدرم خودش درستش کرده.خیلی خوب بیار.رفتم بیارم. یه لحظه تعجب کردم. یه دختر چادری توی خونواده مذهبی چطور با این مساله این قدر راحت برخورد میکنه. سر در نیا وردم. با مشروب دو تا لیوان و یه خورده میوه رفتم تو:سارا جون چادرتو وردار. راحت باش فکر کن تو خونه خودتون هستی.نه ممنون راحتم.داری تعارف می کنی؟نه خیلی خوب باشه.رفت چادرشو درآره. منم نگاش میکردم. چادرشو درآورد یه لباس مردونه تنش بود با یه دامن و یه شلوار سیاه و یه جفت جوراب سیاه کلفت. یه روسری قهوای هم سرش بود که اونو درآورد و تو کیفش گذاشت. رو کرد به من و گفت:اجازه هست برم تو اتاق و شلوارمو در بیارم. هوا خیلی گرمه.خواهش میکنم منزل خودته. گفتم که راحت باش.رفت تو اتاق. دل تو دلم نبود. پیش خودم خیال میکردم اگه الان با یه شرت و کرست بیاد بیرون چی کار کنم. یه ندای درونی که فکر کنم شیطان درونم بود نهیب زد : چمچاره الاغ جون هلوی پوست کنده اومده تو خونت داره راست راست میگرده تو همین جوری نشستی داری کس شعر بلغور می کنی براش. پاشو که اگه این دست اهلش می افتاد دو تا سوراخشو با هم یکی میکرد. اون فرشته درونم هم داشت تلاش میکرد : نکنی پسر اون به تو پناه آورده خدا رو خوش نمیاد باهاش این جور تا کنی. چه قدر این یکی مثل بابام حرف میزد. تو همین فکرا بودم یه دفعه سارا اومد بیرون خیلی عادی. فقط شلوارشو درآورده بود. جورابش این قدر کلفت بود که حتی حتی اون قسمتی که ساق پاش کلفت میشد رو میپوشوند. دامنش یه خورده از زانوش پایینتر بود. اومد جلو و لباس مردونه رو درآورد. زیرش یه تی شرت گل و گشاد پوشیده بود:خفه نمیشی زیر این همه لباس.نه بابا تو زمستون باید آدم مراعات خودشو بکنه. آخه میدونی من از بچگی از آمپول می ترسیدم. یه دکتر خونوادگی هم داریم که هر وقت من مریض میشم یه آمپول میزنه. جالب اینه که زودم خوب میشم.آره بعضی چیزا هست اولش درد داره ولی بعدش آدم میفهمه که خوبه.سارا سرشو با یه حالت خاصی تکون داد و با یه لحن با منظوری گفت :مثلن چه چیزایی؟مثلن همین آمپول.زد زیر خنده. لیوانشو جلو آورد منم یه خورده شراب براش ریختم. یه قلپ تا آخرش خورد:خیلی عالیه.از اونایی که برای بابام میارن خیلی بهتره.کم کم داشت پشمام میریخت. بابای حزب الهی اینو مشروب؟برو خالیبند. من که باباتو دیدم. اون بهش نمیاد.
تازه کجاشو دیدی. تریاکش رو از مرز براش میارن. به طور خصوصی. میگه اینایی که تو شهر تریاک میفروشن یه کیلو تریاکو میارن با ده کیلو نمیدونم چی چی قاطیش میکنن میدن مردم بد بخت. اونام چون هیچ وقت چیز اصل ندیدن براشون فرق نمیکنه دارن چه پهنی میکشن.وای این دیگه کیه. ختم همه خلافاس اینارو از کجا میشناسه. باباش تریاکیه خودش که یه الف بچه بیشتر نیست. ما که نفهمیدیم. دومین لیوان شرابو به سلامتی هم بالا رفتیم. مثله این که از فکر باباش بیرون اومده بود داشت سرش گرم میشد. منم همین طور. یه سیگار درآوردم. بهم گفت یکی هم بده به من. تو اون حال حالیم نبود. یکی بهش دادم اولین پکو زد به سرفه افتاد اینقدر سرفه کر دنزدیک بود حالش به هم بخوره. بردمش دستشویی یه آبی به سرو صورتش زدم بهتر شد :تو سیگاری نیستی چطور گفتی سیگار بده ؟ دیدی حواسم نیست خواستی............؟خوب چیه ؟ مگه چی کار کردم ؟ شنیده بودم میگن بعد از مشروب سیگار میچسبه.آره اما میدونی ممکنه کنترل خودتو از دست بدی و اون وقت کارایی میکنی که تو وقت عادی انجام نمیدی؟
مثل چی؟خودت میدونی.چی رو میدونم؟خودتو به خریت نزن.خوب میدونیدارم چی میگم.نه دوست دارم از زبون خودت بشنوم.خوب یه دفعه دیدی شیطون رفت تو جلدم و اونوقت...............اونوقت چی؟.......سرمو انداختم پایین. با دست چونمو گرفت بلندش کرد و ازم یه لب گرفت :دوست دارم. عزیزم.دوست دارم.لبای من بی حرکت بودن. دستو پام در اختیارم نبودن. نمیتونستم تکونشون بدم انگار وزنم هزار کیلو شده بود. حرکت لبای مریم رو لبام و داغی بیش از حدش منو سر وجد آورده بود. دوست نداشتم لباشو ورداره.بهم میگفت عزیزم چرا هیچ کاری نمیکنی. اینو در همون لظه که داشت لب میگرفت میگفت. من نمیدونستم چی کار باید بکنم. عینن حرکات خودشو تکرار میکردم شده بود قرینه. اون دهنشو باز میکرد منم دهنمو باز میکردم اون میبست منم میبستم. لباشو ورداشت و گفت :من هر کاری می کنم تو اون کارو نکن. مگه تا حالا لب نگرفتی؟نه. مگه تو گرفتی؟آره بابا. حالا بیا نشونت بدم.اصلن متوجه حرفش نبودم. یعنی شنیدم گفت آره و لی انگار برام مهم نبود. سرم گرم شده بود و دیگه هیچی به جز اون لحظه که توش بودم برام مهم نبود. (دم غنیمت دان)با راهنمایی های سارا کم کم داشتم راه میافتادم. بعد از حدود یه ربع لب گرفتن سارا گفت بسه بریم سر اصل کاری. منم با تردید دنبالش رفتم. رفت تو اتاقم و رو تخت ولو شد :مهران........ بیا لختم کن.اسمم رو جوری گفت آنی شق کردم. رفتم طرفش. یکم دامنشو دادم بالا. جورابش تا رو زانوش اومده بود. دلم نمی خواست یه دفعه ببینمش. دوست داشتم کم کم به اوج برسم. یکی از جوراباشو گرفتم و یواش یواش آوردم پایین. پوست سفید پاش کم کم داشت بیرون میافتاد. حیف این پا نبود که زیر این جوراب زمخت زندونی شده بود. به پاشنه پاش که رسیدم یه رعشه ای تو تنم افتاد. پاشنه پاش صورتی بود. یاد پاشنه خودم افتادم. تازگیها یه شیار توش افتاده بود. جوری که میتونستی باهاش از رو زمین خیار قاشق یا چیزای دیگه رو ورداری. پاشنه پاش اینجوریه دیگه تصور انتهای رون و کسش چه جوری باید باشه. جورابو کامل ار پاش در آوردم. یه پای سفید و خوشگل. یکم تپل بودن با انگشتایی در یک خط. هیچ کدوم از انگشتاش از اون یکی بلند تر یا کوتاه تر نبودن. یه نظم خاصی داشتن. دوست داشتم یه زبون رو پاش بکشم. این کارو هم کردم. یه خورده شور بود. سرمو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه:اجازه هست یه زبون دیگه روش بکشم؟نه اول اون یکی دیگه رو هم دربیار بعد رو هر دو تاش زبون بکش.بلافاصله این کارو کردم. نمی خواستم زیاد به پاهاش ور برم اومدم بالا و تی شرتشو زدم بالا رو صورتش. حالا بهتر میتونستم کار کنم. وقتی نگام میکرد یه جوری می شدم. خجالت میکشیدم. برام جالب بود. هیچ حرکتی نمیکرد. حالا سینه بلوریش جلوم بود فقط یه کرست حجاب پستونای کوچیکش بود. اونارو از زیر کرست ظالم و ستمگرش نجات دادم. خیلی خوشگل بود با نوک صورتی. یه دستی رو پستوناش کشیدم دستام داشت میلرزید. اون لحظه باورم نمیشد انگار داشتم خواب میدیدم.یه دفعه خودش تی شرتشو درآورد.منم زود خودمو جمع کردم و دستمو پس کشیدم. اونم با خنده دستامو گرفت و اونارو رو سینه خودش گذاشت :دوست دارم همیشه دستات اینجا باشه. دوست دارم همیشه زیرت با شم و تو هی رو بدنم دست بکشی. من تا حالا با هر کی سکس داشتم بدون هیچ مقدمه ای منو کرده.یه دفعه از روش بلند شدم.چی ؟ تو قبلن سکس داشتی ؟ پس چرا حالا میگی؟ من تورو واسه آینده میخواستم اما تو ریدی به همه احساسات من.با عصبانیت از اتاق رفتم بیرون تو هال و یه سیگار روشن کردم. باورم نمیشد آخه این دختر چطور میتونس با احساسات من این طور بازی کنه. اون همچین حقی نداره. بابام راست میگفت. داشتم با حرص و ولع خاصی از سیگارم کام میگرفتم. سارا اومد بیرون. تی شرتش رو هم پوشیده بود. اومد کنارم نشست.میدونی.حرف نباشه. چی میخوای بگی ؟ میخوای از آزادی و حقوق برابر زن مرد برام بگی ؟نه میخوام از تجاوز تو سن دوازده سالگی بهت بگم. اونم توسط چه کسی ؟ پسر عموم.
جدی نمی گی؟برام مهم نیست باور کنی یا نه. اون موقع پسر عموم نوزده سال داشت منم نمیدونم کلاس چندم راهنمایی بودم. الان یادم نمیاد. من مدرسه بودم پسر عموم اومد دنبالم. بهم گفت که پدر مادرم اونجان و منو فرستادن دنبالت منم قبول کردم و باهاش رفتم. رسیدم خونه ورفتیم تو. فهمیدم هیچ کی خونه نیست. باورم نمیشد پسر عموم میخواد باهام اون کارو بکنه. بعد از اینکه اون کارو کرد منو برد دم درخونمون. و خودش رفت. تا یه هفته اوضاع روحیم بد بود. کم کم مادرم بهم شک کرده بود. یه روز مادرم به دکتر خونوادگی زنگ زد. وقتی اومد فهمیدم که برای من دکتر اومده. بعد از کلی اصرار که من نمی خوام معاینه بشم مادرم با زور منو خوابوند و دکتر شروع کرد به معاینه و همه چی رو شد. مادرم باور نمیکرد. فقط منو میزد و میگفت بگو کی بوده تا برم پدرشو بسوزونم.منم تا وقتی دکتر رفت هیچی نگفتم. وقتی دکتر رفت همه ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم. برای یه لحظه مادرم صدو هشتاد درجه عوض شد و بهم گفت. ببین دخترم کاریه که شده ما هم حالا نمیتونیم کاری بکنیم. فقط بذار بابات نفهمه. منم حرفشو گوش کردم و بابام هیچی از موضوع نفهمید.وقتی حرف میزد یه بغض تو گلوش بود. خیلی دلم به حالش سوخت. بابا اینا که مذهبین و این همه ادعاشون میشه این طوری هستن خدا به داد بقیه برسه...داشتی میگفتی؟با کمی هق هق دوباره شروع کرد:نمیدونی اون مدت چی کشیدم.اوضاع روانیم خیلی آشفته بود از نظر جسمانی هم چون به رشد کامل نرسیده بودم لطمه زیادی خوردم.اما همه اینا یه طرف و اون چیزی که منو کاملن نابود کرد یه طرف...گریه امونشو برید. بلندش کردم بردمش تو و رو مبل نشوندمش. یه کم مشروب براش ریختم و سیگار روشن کردم دادم دستش.دستش به طور آشکار میلرزید و این نشون از عمق درد سارا رو داشت. خیلی دوست داشتم بدونم این چه موضوعیه که تا این حد سارا روعصبی کرده.آؤوم باش سارا جون.خونسردی خودتو حفظ کن.......... حالا ادامه بده...چی بگم. از کجا بگم. آخه مگه چیزی هم میشه گفت........... اون وقتا اعتماد من از همه سلب شده بود و تنها کسی که منو درک میکرد و از ماجرا خبر داشت مادرم بود و وجود مادر و این که میتونستم باهاش درد دل کنم و بتونم بار این غم بزرگ رو تحمل کنم. روزا همین طور میگذشت و من داشتم کم کم از نظر عصبی موقعیت بهتری پیدا میکردم تا اینکه........ تا اینکه اون روز...اون روز...بازم بغضش ترکید. شاید تو این یه ربع دو یا سه لیتر اشک ریخته بود. دستمال کاغذی تموم شده بود رفتم یه دستمال تمیز براش آوردم.اگه نمیتونی ادامه نده. من اصراری ندارم.نه خودم میخوام بگم شاید این جوری یکم سبک بشم.
((ادامه دارد...))
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت/که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر و نیکم گر بد تو برو خود را باش/هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
ارسالها: 39
#4
Posted: 10 Sep 2010 04:41
عشق یا نامردی قسمت 4
داشتم میگفتم..اون روز تقریبن یکسال از اون ماجرا گذشته بود. من صبح زود پاشدم رفتم مدرسه. اما مدرسه به علت فوت یکی از معلمها تعطیل اعلام شد. خواستم بیام خونه چند تا از دوستام بهم گفتن :همین حالا میخوای بری خونه. الاغ جون از این موقعیت ها دیگه گیر نمیاد بریم گشت زنی. خودمم بدم نمیاومد باهاشون رفتم.شاید اولین بار بود اون وقت صبح تنها و بدون مزاحم داشتیم برای خودم پیاده روی میکردیم. دوستام هم مثل خودم خوانواده مذهبی و حزب الهی داشتن و همه ما تقریبن یه احساس رو تجربه میکردیم. ساعت نزدیک نه یا نه و نیم صبح بود از هم جدا شدیم و رفتیم خونه. رسیدم دم در. در باز بود خیلی تعجب کردم. چون پدرم در مورد در خیلی سخت گیر بود. گفتم شاید اتفاقی افتاده با شه با ترس و لرز رفتم تو. صداهای عجیبی از تو اتاق مادرم میاومد. با شنیدن صدا ها یه احساس تازه در من داشت اوج میگرفت. اون موقع اوج بلوغ جنسی من بود.یه دختر سیزده یا چهارده ساله. با خودم گفتم حتمن پدر مادر دارن از سر و کول هم میرن بالا. اول گفتم ولشون بذار راحت باشن اما این کنجکاوی لعنتی نمیذاشت. با ترس و لرزرفتم نگاشون کنم. چند بار تا دم در رفتم و بر گشتم. بالاخره دلو زدم به دریا و خیلی یواش درو باز کردم دیدم بابام خوابیده و مادرم داره رو کیرش بالا و پایین میپره همین طور داشتم یواشکی نگاه میکردم. اونا اون قدر تو سکس غرق شده بودن که شاید حتی دورو برشون رو هم به زور تشخیص میدادن. خواستن یه تغییر موضعی بدن که مادرم بلند شد و بابام پاشد....!چی میدیدم. اونی که تا اون موقع فکر میکردم بابامه بابام نبود. میدونی کی بود؟نه.......نه نمیدونم. کی بود؟همون پسر عموی نا مردم. اون بی همه چیز با مادرم هم رو هم ریخته بود. البته از دست اون ناراحت نبودم. چون وقتی کسی به یه دختر دوازده ساله رحم نکرد مطلقن به یه زن شوهر دار هم رحم نمیکنه چه بسا زنه خودش بفرسته دنبالش. ناراحتی م ناز بابت مادرم بود. اون لحظه پی بردم که چرا وقتی به مادرم گفتم که فرد متجاوز پسر عمومه یه دفه آروم شد و با من مدارا کرد. نگو پای خودشم گیره. لابد اگه بابام میفهمید خیلی براش گرون تموم میشد. البته بعد ها فهمیدم که بابام هم بی تقصیر نیست. من ماجرای اون روز رو برای مادرم تعریف کردم و گفتم فلانی رو باهات دیدم. یکم جا خورد اولش اما بعدش گفت دخترم زن وقتی شوهر میکنه احتیاجش به سکس خیلی زیادتر از قبل میشه منم وقتی با پدرت عروسی کردم اوایل خوب بود تا چند سال اما وقتی تریاک کشیدن رو شروع کرد دیگه روزگار من سیاه شد. اولش خوب بود. چون وقتی میکشید کمرش سفت میشد و سکسمون تا یه ساعت یا بیشتر ادامه داشت و من طوری ارضا میشدم که تا چند یا بیشتر حتی فکر سکس هم نمیکردم اما بعد از چند سال که حسابی آلوده شد دیگه آلتش به زور بلند میشد و من اوایل سنگ عشق و عاشقی رو به سینه میزدم و به روی خودم نمیآوردم اما مگه میشد. این احساس لعنتی رو نمیشه جلوشو گرفت.حرفای مادرم تمومی نداشت. اون قدر رک و بدون پرده باهام صحبت کرده بود که قدرت بیان رو ازم گرفته بود. البته تو اون سن من بازم طرف بابام رو میگرفتم و میگفتم تو نباید خیانت میکردی و مادرم در جواب میگفت خیانت رو پدرت کرده با اون تریاک کشیدنش که حالا تبدیل به شیره و یا شاید هرویین هم شده. نمیدونستم به کدومشون اعتماد کنم. همین مساله باعث شده بود که دیگه اعتماد من نسبت به همه سلب بشه. مهران!! شاید باورت نشه اما تا همین یکی دو سال پیش اعتقادم رو نسبت به خدا هم از دست داده بودم. شاید اگه دانشگاه قبول نمیشدم الانم همون احساس قبل رو داشتم.واسه همین بود وقتی اومده بودی دانشگاه اول ترم خیلی عبوس بودی.با خنده گفت:یعنی دلیل اینکه هیچ کی باهام حرف نمیزد این بود. من فکر میکردم حتمن یه اشکالی تو وضع ظاهریم دارم که هیچکی محلم نمیذاره.یکم خندیدم. اما به سرعت خنده من جای خودشو به یه تفکر طولانی داد تو فکر سارا بودم. زندگیش نسبت به من که دو سال ازش بزرگتر بودم خیلی پر ماجرا تر و آشفته تر بوده.یه خورده نگاش کردم دیدم الان به محبت نیاز داره.آروم رفتم پیشش وسرشو رو شونم گذاشتم و بدون اینکه حرفی بزنم موهاشو ناز میکردم. موهای خیلی صاف و نرمی داشت درست مثل ابریشم.یکم خودشو کوچیک کرد و تو بغلم جا داد. اون لحظه هیچ نوع احساس پلیدی از نوع سکسی در موردش نداشتم. فکر میکردم تو این لحظه به من پناه آورده و درو از نامردیه که من فقط به فکر خودم باشم. اما اون تو یه دنیای دیگه بود سرشو بلند کرد و روبه من گفت :متاسفم که ناراحتت کردم. از بابت آینده هم معذرت میخوام من لایق ازدواج با تو نیستم. این قصد رو هم ندارم که خودمو بهت تحمیل کنم یا به قولی خودمو بهت بندازم. حالاهم با این وجود دوست دارم منو عاشقانه در آغوش بگیری و منو با احساسات پاکت سیراب کنی. این کارو برای این دختر رنج دیده انجام میدی؟نمیدونستم چی جوابشو بدم. به وجدانم رجوع کردم جواب مساعد بود. قسمت شیطانی می گفت :گوشت اومده دم قابلمه نمیخوای بپزیش.و قسمت روحانی میگفت :تا توانی دلی به دست آر دلشکستن هنر نمیباشد واز این کس شعرا.دلو زدم به دریا :سارا جون من امروز کاملن در اختیار تو هستم هر کاری دوست داری باهام بکن.سارا با لبخند کوچیکی سرشو بلند کرد و یه لب عاشقانه گرفت. این یکی خیلی با اون لبی که تازه اومده بود گرفت فرق داشت. یا شاید به خاطر این بود که حالا به هم نزدیکتر بودیم. بعد از کمی لب گیری ازم خواست همه لباساشو دربیارم و بدنشو ناز کنم. منم یواش یواش دست به کار شدم. بدنش بر اثر خوردن مشروب داغ داغ بود. تی شرتی رو که تنش کرده بود درآوردم و صورتمو روشکمش گذاشتم و با اعماق وجودم بو کشیدم. الان میتونستم بگم مستی چه مزه ای داره. کرستش رو هم درآوردم و سینه های نازشو تو دستم گرفتم. زیاد بزرگ نبودن. طوری که هر کدوم با زور تو دستام جا میشدن. یکم سینه ها و نوک پستوناشو مالیدم. اول با زبون به نوک پستوناش ضربه میزدم یکم که گذشت نوک شونو به ترتیب تو دهنم فرو میکردم و سارا هم با ناله ای خفیف داشت کم کم حشری میشد. این قضیه رو تو چشمای هم اکنون خمارش و نوک سینه های شقش میشد فهمید. منم یواش یواش داشتم شق میکردم.البته از زیر شلوار خیلی دردناک بود. اومدم پایین دیدم یکی از جوراباش هنوز پاشه . اونم با طمانینه درآوردم. خیلی آروم دامنشو زدم بالا. یکم خودشو جابجا کرد تا دست رسی من به کس و کونش بیشتر بشه. ازم خواست دامنشو دربیارم. برخلاف میل باطنی این کاروکردم. حالا سارا با یه شرت بزرگ وگل و گشاد روبروم رو مبل نشسته بود. حالت خنده داری بود اما اون موقع من تو فاز خنده نبودم. دیدن اندام نقلی و سفید.. خیلی سفید سارا منو تو آسمونا برده بود. سارا خیل آروم دستمو گرفت و اونو داخل شرتش کرد. دستم به یه حجم گوشتی داغ و مرطوب بر خورد کرد. الان میفهمم که اگه کس رو اول لمس کنی بعد ببینی حالش بیشتره تا اول ببینیش بعد لمسش کنی. یکم دستمو تو شرتش حرکت دادم. صدای سارا دراومد. با حرکت دستم سارا هم به حرکت افتاده بوددستم با مرور زمان داشت خیس تر میشد. تا حدی که به شرتش هم داشت سرایت میکرد.اگه یکم دیگه ادامه میدادم شاید مبل رو هم یه آبکشی میکرد. دستمو درآوردم و لبه های شرتشو گرفتم و کشیدم پایین. از دیدن کس سارا جا خوردم. با اونایی که تو فیلما دیده بودم خیلی فرق داشت. به طرز وسوسه انگیزی تپل و میزون بود. با تحریک دست من البته کمی خیس متورم وسرخ شده بود که این حالت زیباترش میکرد. از ظاهر فقط لبه های بزرگ کسش معلوم بود. یعنی وقتی نگاش می کردی فقط یه خط معلوم بود ونه چیز دیگه ای. دست بردم و لبه هاشو یکم باز کردم. انگر کسش داشت باهام حرف میزد. چوچوله فسقلیش حالا یکم پیدا بود. برای اولین بار یه کس رو از نزدیک و به طور زنده و پخش مستقیم رصد میکردم.تجربه جالبی بود. وسوسه شدم و یه زبون کوچولو به نوک چوچولش زدم. یکم سفت شده بود اما خیلی باحال بود. دیگه روم باز شده بود وداشتم کسشو با ولع تمام میخوردم. دیدم از کسش آب شفافی میزنه بیرون. گفتم یه امتحانی بکنم . از کس به این خوشگلی چیز بد بیرون نمیاد. زبونمو بردم جلوی مهبلش و مثل سگها یه زبون زدم. یه مایع غلیظ تو دهنم رفت. برای یه لحظه احساس کردم دارم ژله پخته میخورم. گرم بود و لزج و شیرین. مزه زیاد خاصی برام نداشت. شاید چون سارا بود به خوردن کسش ادامه دادم. یواش یواش سارا حرکاتش تند تر میشد. محکم سرمو گرفت و به کسش چسبوند. جای نفس کشیدن نداشتم. فشاری که با داخل رونش به سرم وارد میکرد بماند.بعد از حدود بیست یا سی ثانیه ارضا شد و از حرکت افتاد. ارگاسم خیلی قوی داشت. شاید دو یا سه دقیقه از ارگاسمش میگذشت ولی کسش هنوز حساس بود. طوری که وقتی بهش دست میزدم یه تکون کامل که همه بدنش رو در بر میگرفت میخورد. یواش یواش به حالت عادی برگشت و سرشو بلند کرد و اومد جلو یه لب گرفت. لب خیلی عمیقی گرفت طوری که احساس کردم اب سکش از تو دهنم بیرون اومد وتو دهن خودش رفت. این لب آخری دیگه داشت خیلی طولانی میشد. آروم لبمو ول کرد و پاشد و گفت:خوب حالا نوبت منه. از کجا شروع کنم قربان؟اینو با یه حالتی گفت که آدمو یاد قرون وسطی مینداخت. منم خودمو انداختم رو زمین و بهش اشاره کردم همون کاری که من باهاش کردم اونم باهام بکنه. وای خدا جون یعنی میخواست چی کار بکنه. کیرم نصفه خوابیده بود اما با تصور اون لحظه که کیرم تو دهن سارا داره حکمرانی میکنه یا روم خوابیده و کس تبدارشو به کیرم چسبونده کاملن شق کردم و خودمو به دستای کوچیک و مهربون سارا سپردم....خوابیده داشتم سارا رو میپاییدم. شهوت تو نگاهش وول میخورد. چشماش از فرط حشریت داشت از کاسه در می اومد. ترس بهم مستولی شده بود. چشماش از اون حالت معصومی در اومده بود. انگار یه شیر یا یه ببر گرسنس که میخواد بیاد و شکارشو بخوره..آروم اومد طرفم دکمه های لباسمو باز کرد. زیرش هیچی نبود. برخورد دستاش با سینه پر موی من یه حالت خارش به وجود میآورد اما خیلی باحال بود. دوست داشتم ادامه بده. تکرار لذایذ بود. برخورد دستش به سینم خارش به وجود میاورد و وقتی که میخواروند هم احساس خارش رو از بین میبرد و هم دوباره اونو به خارش می انداخت. حالت جالبی بود.داشتم به کشفیات جدیدی در مورد خودم و بدنم میرسیدم . خستگی چند سال از بدنم داشت بیرون میرفت. انگار تازه از مادر متولد شده بودم. احساس سبکی میکردم. نمیدونستم سارا از این حال من خبر داره یا نه. نگاهش کردم. چیز خاصی دست گیرم نشد. حداقل این طور نشون میداد. چه بهتر. با اخلاق محافظه کارانه من میخوند. لباسمو کلن از رو بدنم کشید کنار و رفت پایین سمت کیرم. شلوار هنوز پام بود و شورت هم پوشیده بودم. از رو شلوار دستی رو کیرم کشید. کیرم تو حالت استاند بای بود. شاید به خاطر ماساژبی نقص سارا این طور بی خیال قضیه شده بود. اما سارا با اون دستای کوچولو مثل یه دستگاه شق کنی کیر عمل میکرد. آخرین ورژن رو هم داشت تو چند ثانیه مثل جکهای هیدرولیکی که کامیون بلند میکنن شلوارمو بلند کرد. قدرتش به حدی بود که همزمان با بالا اومدن یکم شلوارم اومد پایین.احساس میکردم چند سانتیمتر هم به طول و کمی هم به قطرش افزوده شده. البته شاید به خاطر ساپورتی بود که از طرف شلوار بدون هیچ چشم داشتی به کیرم ارزانی شده بود.همون طور از رو شلوار با دست کیرمو گرفت. کوچکی دستاش مانع از این میشد که کیرم کامل تو دستش جا بگیره.سرشو بلند کرد و یه نگاه بهم انداخت و لبخند ملیحی زد. نا خودآگاه یه آه کشیدم. شلوارمو از پام با صبر و حوصله درآورد. کیرم به حدی شق بود و شورت به حدی بالا اومده بود که میشد از بغلش خایه هامو دید. چی دارم میگم. خایه هام از فرط گرما آویزون شده بودن واز لای شرت بیرون زده بودن.زبونشو برد جلو ویه لیس به تخمام زد. نکته مثبت کار این بود که تازه از حموم بیرون اومده بودم و بدنم کاملن بی بو بود.چند تا لیس پشت سر هم به خایه هام زد.
((ادامه دارد))
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت/که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر و نیکم گر بد تو برو خود را باش/هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
ارسالها: 39
#5
Posted: 10 Sep 2010 04:43
عشق یا نامردی قسمت 5
یکم احساس خنکی کردم. این خنکی یکم حالمو جا آورد و اعتماد به نفس رو در من تقویت کرد. البته خنکی مال آب دهن سارا بود که روی تخمام بود و حالا داشت رو تخمام فوت میکرد. چه سیستم خنک کننده محشری. حالا نوبت کیرم بود. شرت رو از پام درآورد. کیرم چشمش به نور افتاد. برای چند ثانیه حس کردم کیرم دو یا سه سانت دیگه رشد کرد. شاید به خاطر این بود که چشمش به سارا افتاده بود. طفلکی کیرم. این قدر ذوق زده شده بود که اشکش در اومد و رو تخمام ریخت. سارا یه نوک زبون رو کیر خوشی ندیده ما کشید و اونو تو دستش گرفت. حالا همه چی به همت و کرم سارا بستگی داشت. یکم کیرمو برانداز کرد و آروم یه زبون رو نوکش کشید. کیرم تو دستش یه خورده سفت تر شد و یه حرکت روبه بالا کرد. چند بار این کارو تکرار کرد. بعدش سرشو بالا آورد و سر کیرمو تو دهنش کرد. یان ماجرا ادامه داشت و دامنه حرکت کم کم داشت بیشتر میشد. حالا با هر بار ساک زدن نصفش تو دهنش میرفت. یه دفعه شیطون تو جلدم رفت و وقتی که خواست تو دهنش بره منم یه خرده کمرمو بالا آوردم. کیرم به شدت با انتهای گلوی سارا برخورد کرد. سارا زود درش آورد و شروع کرد به سرفه کردن . از کارم خیلی پشیمون شدم. رفتم طرفش و خواستم کمکش کنم. کمک منو رد کرد. ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. زود رفتم و از توآشپز خونه یه لیوان آب براش آوردم. آبو بهش دادم و حالش یکم بهتر شد اما چشماش قرمز شده بودن. چشماشو بوسیدم وازش معذرت خواهی کردم:سارا معذرت میخوام. نمیدونستم دارم چی کار میکنم. بذار به حساب ناشی گری. تازه تو حالت عادی هم نبودم.اشکال نداره. پیش میاد دیگه. ولی باید تنبیه بشی تا دیگه از این شیطونی ها نکنی (خنده)هر تنبیهی باشه قبول می کنم.هر تنبیهی؟آره.خوب. چیکار کنم؟.....! آها. دیگه برات ساک نمیزنم و نمی ذارم منو بکنی. فقط برات جلق می زنم.این که شد دو تا تنبیه؟راست میگی. خوب چون پسر خوبی هستی یکیشو به انتخواب خودت حذف کن.خوب. کار سختی ازم خواستی. فعلن برام ساک بزن تا فکرامو بکنم بعدش بهت میگم کدومشو حذف میکنم.آها.. ببخشید چیز دیگه میل ندارین؟ تو روخدا تعارف نکنین؟نه. همینایی که گفتم کافیه.بد نگذره.....یکمی با حالت شرم نگاش کردم. سرمو بلند کردم و با صدای آروم و شکرده ای بهش گفتم که معذرت میخوام اگه ناراحتت کردم. واقعن یه دفعه ای اتفاق افتاد. نمی خواستم این جور بشه. بازم دوسم داری؟سارا یه خورده منو با تعجب نگاه کرد و خودشو انداخت تو بغلم و با بغض آغشته به گریه گفت:مهران جون تو رو خدا این جور با من حرف نزن. ج.ن من الان تو دستای توئه. اگه دوست داری منو بکش منو ببر ولی این جور باهام حرف نزن. آخ عزیزم دوست دارم تا آخر عمرم تو آغوش تو باشم و تو آغوش تو بمیرم. اگه بهت بگم تو عمرم هیچکی به اندازه این چند ساعت که تو به من محبت کردی محبت نکرده دروغ نگفتم....(گریه)سارا جون گریه نکن تو رو خدا من طاقت اشکای تو رو ندارم. منم داره گریم میگیره. اگه مهرانو دوست داری گریه نکن.(گریه)باشه. چون تو میخوای دیگه گریه نمی کنم بیا تو هم اشکاتو پاک کن. بخند. این لحظه ها خیلی با ارزش تر از اون چیزی هستش که بخوایم با گریه طلفش کنیم. بیا عزیزم. بیا تو بغلم.حرفای سارا مثل آبی که رو آتیش بریزن منو آروم کرد. خودمو تو بغلش انداختم و سرمو تو سینه های نرم و مهربونش گذاشتم. اونم موهای سرم ونوازش میکرد بی اختیار دستم رو کسش افتاد. هنوزم داغ بود. نیم خیز شدم تا کسش رو از نزدیک ببینم.چه طراحی زیبایی داشت. از نگا کردنش سیر نمیشدم. حتی اگه بگم اون موقع دلم نمی اومد بکنمش دروغ نگفتم. تو رو خدا حیف نیست این کیر کلفت و بیرحم بره تو اون کس خوش استیل و از ریختش بندازه. اما چه میشه کرد وقتی آمپرت بزنه بالا و دیگه هیچ حسی جز کردن و دریدن تو وجودت نباشه. شاید اگه این حشریت نبود نسل انسان خیلی وقت پیش ور افتاده بود. قربونت برم خدا که هیچ چی رو بی حکمت خلق نکردی. حالا بذار همه بگن این چه جور تشکر از خداس. من این جوری از خدای خودم تشکر میکنم. شاید این وضعیت سکس منو به خدا نزدیک کنه. حتمن که نباید به مسجد رفت.ای وای ببخشید خوانندگان عزیز. قرار بود این یه داستان سکسی باشه. بازم رفتیم رو منبر. آخ چقدر از موعظه کردن بدم میاد. کجا بودیم.... آها....همین طور داشتم کسشو نگا میکردم. یه خورده کمرشو بالا آورد به نشانه این که براش بخورم. دوباره این فرصت رو داشتم که کس ناز و کوچولو و در عین حال پف کرده سارا رو بخوردم. انگار این دفعه شیرین تر از دفعه قبل بود.اما هنوز مونده بود تا حسابی آب بندازه. دوست این بار بیشتر آبش بیاد. مثل بستنی قیفی داشتم کسشو لیس میزدم. کم کم آهش در اومده بود و ریتم نفساش تند تر شده بود. حرکات بدنش بیشتر شده بود و کسش به مرور داشت مرطوب میشد و ازش آب میچکید. منم بدون وقفه زبون میزدم و آب کسشو به سمت دهنم روونه می کردم. کم کم داشت ارضا میشد. این بار کمی بیشتر طول کشید. ولی بالاخره ارضا شد. از رو کسش اومدم بالا و خودمو روش کشیدم و یه لب ازش گرفتم. این بار من برای لب گیری پاپیش گذاشته بودم.در حین لب گیری کیرم با زرنگی خاصی داشت به زانوی سارا برخورد میکرد. انگار اونم میخواست به یه نوایی برسه. سارا نشسته بود و منم روش بودم. پاشدم و خودمو طوری تنظیم کردم که کیرم روبروی دهنش قرار گرفت. سارا هم بلافاصله شروع کرد به ساک زدن. این بار بهتر ساک میزد وبه خاطر وضعیت مطلوب هر دوی ما کیرم بیشتر تو دهنش میرفت. بعد از یک یا دو دقیقه ساک زدن حس کردم آبم داره میاد. کیرمو از دهنش در آوردم و سارا رو بلند کردم وازش یه خورده لب گرفتم تا از حال ارگاسم یه خورده در بیام و بیشتر حال بکنم. به سارا پیشنهاد دادم بریم تو حموم.اونم قبول کرد. حموم بهتر بود دیگه آثار جرم تو خونه باقی نمی موند. رفتیم تو حموم وسارا کف حموم دراز کشید. منم آروم روش خوابیدم و کل بدنم رو به بدنش چسبوندم. حالاوقتش بود که کار اساسی رو بکنیم. آروم کیرمو بردم دم کسش و یکم رو کسش مالوندم. کسش خشک شده بود. یکم تف رو کیرم زدم. آروم دم سوراخش گذاشتم و یواش یواش فرو کردم. داخل کسش مرطوب بود و داغ. با وجود اینکه اوپن هم بود ولی خیلی تنگ بود طوری که هنوز سر کیرم داخل نشده بود خودشو عقب میکشید. اینبار با دو دست کمرشو گرفتم و میلی متر به میلی متر کبرمو رو به جلو هدایت می کردم. سر کیرم که رفت یه دفه دو یا سه سانت رفت تو. فکر کنم مال لزجی مخاط کسش بود. البته با درد همراه بود. البته برای سارا چون یه جیغ بنفش کشید و چون تو حموم بودیم انعکاس صداش تا چند ثانیه همین طور میپیچید. این صدای شهوت ناک سارا منو دیوونه کرد دیگه اختیار خودمو از دست دادم و اینبار تا نصف فرو کردم. سارا شاید همون طور خوابیده یه قدم عقب رفت. اما این بار نسبت به دفعه اول بهتر بود. البته دفعه اول مقصر سر کیرم بود. چون سر کیرم از باقی نقاط کلفت تر و بزرگ تر بود و با داخل شدن کیرم نود در صد کار انجام شده بود. کیرمو تا جایی که سرش اون تو باقی بمونه بیرون آوردم و دوباره کردم تو. اینبار بیشتر رفت. دیگه درد سارا هم تموم شده بود و من با خیال راحت داشتم تلمبه میزدم. البته زیاد طول نکشید.چون یه دفعه احساس کردم که جونم داره از سر کیرم میزنه بیرون. تا اومدم بیرون بکشم چند قطره تو کسش ریخت و بقیه آبم با فشار زیادی بیرون پاشید. خیلی ترسیده بودم. به سارا گفتم :بیچاره شدیم. حواسم نبود آبم ریخت تو کست.سارا با خیال راحت و با ناز و شهوت جواب داد:غصه نخور عزیزم من قرص می خورم.یه نفس راحت کشیدم. لحن سارا جوری بود که کیرم نخوابیده شق شد. یه نگاه به سارا و کس ورم کردش انداختم.آب کیرم از کسش بیرون زده بود و منظره هوسناکی رو ایجاد کرده بود بدون معطلی دوباره کیرمو تو کسش فرو کردم.اینبار احساس کردم که به این زودی ها آبم نمیاد. حدود سه یا چهار دقیقه تو همین حالت کردمش. بهش گفتم پوزیشنت رو عوض کن میخوام برگردی. بهم گفت باشه فقط تو کونم نکنی. منم که چون فکر میکردم کسی که کون کن باشه گی هست به طور غریزی از کون بدم میاومد. اما وقتی برگشت نظرم کاملن عوض شد. وای چه کونی داشت. من بد بخت تو این یکی دو ساعته چه طور کون به این خوشگلی رو ندیده بودم و این نعمت بهشتی رو درک نکرده بودم. خیلی آروم کیرمو از پشت کردم تو کسش. اما نمیتونستم یه لحظه هم چشمم رو از رو کونش ور دارم. زیاد بزرگ نبود اما سفیدی و قلمبگی اون داشت درسته منو قورت میداد. اگه امکان داشت شاید درسته خودمو تو کونش مینداختم وهمون جا خودمو زندانی میکردم. سوراخشو دیگه نگو. قهوه ای کم رنگ و تنگ. اون سوراخی که من داشتم میدیدم به زور انگشت منو هم تحمل میکرد حالا چه برسه به کیر خون خوار من. داشتم تو مخیله مربوطه به دنبال راه کاری برای زدن مخ سارا سرچ میکردم. اما هیچی تو ذهنم نمیرسید. دیگه تلمبه زدن های من داد سارا رو درآورده بود. کیرمو یه دفه کشیدم بیرون و بهش گفتم:میخوام بکنم تو کونت.نه تورو خدا من تا حالا کون ندادم درد داره. مگه کسم سیرت نمیکنه ؟چرا اما اگه تو هم جای من بودی از یه همچین کونی نمیگذشتی. کاشکی الان جای من بودی و کونتو میدیدی؟ تو که کستو یه نفر دیگه فتح کرده لا اقل بذار ما فاتح کونت باشیم.آخه...............دیگه آخه نداره. با اجازه ما رفتیم تو.نه صبر کن. یکم کرم یا یه چیز دیگه ای که نرمو لیز باشه بزن رو کیرت. این جور خشک پدرم درمیاد.بهترین گزینه رو خودش انتخاب کرده بود. کرم. زود از تو حموم پریدم تو اتاق و کرم دست و صورت رو قاپیدم و برگشتم. وقتی وارد حموم شدم از دیدن صحنه ای که سارا درست کرده بود داشتم سنگ کوب میکردم. کونشو داده بود بالا و اونو به طرف در که من باشم قنبل کرده بود و با ورود من برگشت و همون طور وایساد. آهای عکاس های پلی بوی.بیاین اینجا ببینین شما تو اون دم و دستگاه گنده خودتون یه همچین صحنه ای دارین؟دیدم اگه یکم دیگه صبر کنم کیرم از تو پوست میزنه بیرون. زود یکم کرم رو کیرم مالیدم. کاملن سفید شد. چقدر خوشگل شده بود. حالا من بودم و کون بکر سارا. خیلی آروم دم سوراخ کونش گذاشتم و یواش فشار دادم. سارا هم کمک میکرد و خودشو به عقب فشار میداد. اما کیرم نمیرفت تو. بیفایده بود. یه فکر به سرم زد. انگشت کوچیکمو کرم زدم و داخل کونش کردم خیلی دردش اومد و خودشو به جلو پرتاب کرد. وای اگه کیرم یه دفه داخل میشد چی میشد حتمن میمرد.:یکم یواش تر. داری چی کار میکنی؟هیچی بابا تازه این انگشت کوچیکمه.انگشتمو یکم تو سوراخ کونش عقب جلو کردم. روان که شد درش آوردم و اینبار انگشت سبابه رو فرستادم تو. کونش داشت یواش یواش نرم میشد. انگشتمو تو جهات مختلف حرکت دادم. دیگه آماده بود. انگشتو درآوردم و کیرمو دوباره کرم زدم وگذاشتم دم سوراخ کونش. یکم فشار دادم. سوراخش داشت باز میشد اما هنوز اونقدر باز نشده بود که کیرم بره تو. به سارا گفتم آماده باشه میخوام یه دفه بفرستم تو و گفتم خودشو شل کنه. نمیخواستم مثل اون دفه که داشت برام ساک میزد تو ذوقش بزنم. سارا خودشو کاملن شل کرد. منم کمرشو گرفتم نپره جلو و یه دفه سرشو داخل کونش کردم.یه آه تقریبن بی صدا کشید. فکر کنم به زور داشت نفس میکشید. چند ثانیه تو همون حالت وایسادم. جرات تکون خوردن نداشتم. کم کم بهتر شد و عضلات کونش داشتن از حالت انقباض در می اومدن. یکم دیگه فرو کردم و آروم عقب کشیدم. یواش یواش دامنه تلمبه زدنو افزایش دادم. اما سارا هنوز درد داشت. و ناله میکرد. یه گرما رو هم اون وسطای کار رو کیرم احساس میکردم اما دل دل زدن کونش داشت جونمو میگرفت. یه دفه تموم کیرم رو مخاط کونش در بر میگرفت طوری که از حرکت می ایستاد و یه دفه اونو ول میکرد تو دریای کونش. این ریتم چند دقیقه ادامه داشت. سارا از ناله کردن افتاده بود. مثل اینکه اونم بدش نیومده بود. حالا سارا هم با من همراهی میکرد و خودشو همزمان با من عقب جلو میکرد. دیگه وقت اومدن آبم شده بود. برای پاشیدن آب کیرم رو کون سارا لحظه شماری میکردم تصور اون لحظه منو به یه سکس مجدد دیگه ترغیب میکرد. کیرمو از تو کونش رد آوردم و با چند تا جلق آبم رو کونش ریخت.برخلاف انتظارم زیاد نبود. دفعه اول آبم زیاد اومده بود و ذخیره کم داشتم...
((ادامه دارد))
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت/که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر و نیکم گر بد تو برو خود را باش/هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
ارسالها: 39
#6
Posted: 10 Sep 2010 06:56
عشق یا نامردی قسمت 6
دوست داشتم دوباره بکنمش اما خیلی خسته شده بودم. شاش م گرفته بود. به سارا گفتم بلند شو میخوام بشاشم. اونم گفت منم شاش دارم. یه فکری به سرم زد بهش گفتم بیا تو بغل همدیگه بشاشیم و اونم قبول کرد. من سارا رو بلند کردم طوری که کسش رو شکمم بود و کیرم بین پاهاش. لبمو گذاشتم رو لبش و اونم در حین لب گیری شاشید رو شکم و کیرم.شاش سارا داغ داغ بود داغ داغ.....................لبامو در اختیار سارا گذاشته بودم. اونم در حین لب گیری میخندید و به شاشیدن ادامه می داد. بعد ها بهم گفت که اون لحظه که تو بغلم میشاشیده تنها لحظه ای بوده تو زندگیش که احساس امنیت میکرده. بعد از اینکه شاش بازی ما تموم شد دوش رو باز کردم و سارا رو زیرش حسابی شستم. کار من که تموم شد نوبت سارا بود. کف حموم دراز کشیده بودم و سارا با لیفه اومد و تمام تنم رو لیفه کشید. رو ابرا بودم.انگار داشتم ریلود میشدم. با هر دستی که رو بدنم میکشید نوار هایی از انرژی رو رو بدنم احساس میکردم که در جریانه و در سرتاسر بدنم منتشر میشه.حمام رویایی تموم شد و اومدیم بیرون. سارا رفت طرف آشپز خونه:چیزی برای خوردن پیدا میشه؟بیا اینجا. خودم الان میام یه چیزی سر هم میکنم میخوریم.خیلی خوب تو خسته ای اگه چیزی هست بگو من درست میکنم. تو استراحت کن.فقط تخم مرغ داریم. چند تا بریز تو ماهیتابه بیار بخوریم. البته معذرت میخوام. تو زحمت میافتی.آخ که چه تو زحمتی هم افتادیم.(خنده)صدای خندش تا توی هال هم می اومد. راست میگفت. خیلی به استراحت احتیاج داشتم. رو مبل دراز کشیدم و چشمامو آروم بستم. داشتم به وقایع امروز فکر میکردم.خودم سارا سکس حال صفا.انگاری حواس پنج گانم یا بهتر بگم شش گانم داشت به حواس هفت گانه تبدیل میشد. یه حس جدید از نوع حشریت. با اینکه اولین سکس رو تجربه کرده بودم و انرژی زیادی رو از دست داده بودم اما دوست داشتم بازم سکس داشته باشم. همین حالا.تو همین حین دو تا دست داغ و نرم گونه هامو گرفت و لبای شیرین و مرطوب سارا منو به باز کردن چشمام دعوت کرد. پا شدم و غذا رو آماده رو میز دیدم. دست پخت سارا باید خوردنی باشه. همین طور هم بود. نمیدونم شاید توش یه چیزی ریخته باشه که من نمی دونم. به هر حال نهار با حضور سارا صرف شد. اولین بارم بود که با شرت نهار میخوردم. سارا هم چیز زیادی تنش نبود. تی شرت و شرتی که بیشتر به شلوارک شبیه بود رو پوشیده بود. نهار خیلی ساکت و بدون حرف تموم شد. البته من همش نگام بین پاهای سارا بود. اون جایی که نخ نما شده بود با یکم تیرگی نسبت به بقیه جاها. کسش از اون حالت پفی که تو سکس داشتیم خارج شده بود اما هنوز هم مثل یه شلیل کوچولو تو چشم میزد. یه لحظه خواستم ببینم که سارا منو میپاد یانه وقتی چشاشو نگا کردم اونارو در تعقیب کیرم دیدم. البته کیرم با دیدن کس بی دفاع و مظلوم سارا بیش از پیش شق شده بود. چه تله پاتی مطلوبی. هر دومون یه چیز میخواستیم. خندم گرفت :به چی میخندی مهران؟به کس تو.به کیر خودم.به حال هر دو تامون.سارا با تعجب منو نگا میکرد. من یواش کیرمو از لای شرت انداختم بیرون تا حسابی بتونه اونو ببینه.اونم نا مردی نکرد و اون جایی که شرت کسش رو میپوشوند رو پاره کرد. خیلی حال میداد شرت پای طرف باشه اما آلات تناسلی بیرون باشه. کس سارا در بهترین حالت خودش قرار داشت. یکم پاهاشو از هم فاصله داد. خط کسش یکم از هم باز شد. کیرم یه آه کشید. نهار تموم شده بود و من تمام مدت غذامو با نگا کردن به کس سارا صرف می کردم. یه لحظه احساس کردم به جای تخم مرغ دارم کس سرخ شده میخورم. البته باید احساس سارا رو هم در نظرگرفت. کیر من شاید مثل یه سوسیس آلملنی خوشمزه در ذهنش نقش می گرفت. خواست غذا ها رو جمع کنه که من نذاشتم و خودم همشو جمع کردم. مثلن سارا مهمون منه. غذا هارو بردم و مشروب رو دوباره آوردم. اینبار سارا ساقی بود و برام میریخت. سرمو رو پاش گذاشتم و اونم مشروب برام میریخت. از رو پاش بلند شدم و روبروی سارا به شکم خوابیدم ومشروبمو خوردم :سارا دسوت دارم کستو نگا کنم. از نگا کردنش سیر نمی شم.آخ مهران جون این چه حرفیه و همش مال خودته اصلن بیا جلوتر وسارا پاهاشو از هم کامل باز کرد و رفتم وسط پاش نشستم. صورتم با کسش بیست سانت فاصله داشت. دقیق می تونستم بررسی های لازم رو انجام بدم. یه پیک دیگه برام ریخت و به سلامتی خودش و کسش رفتم بالا.حالا که پاهاش کامل باز بود میتونستم لبه های کوچیک کسش رو ببینم که ول شدن وسط کسش. سوراخ مهبل و سوراخ ادرارش با فاصله خیلی کمی از هم پیدا بودن. از سوراخ مهبلش یه مایع شفاف پیدا بود که بدون حرکت مثل یه مرواید تو کسش جا گرفته بود. آروم انگشت کوچیکمو جلو بردم و مثل موقعی که انگشت به عسل یا ماست فرو میکنم انگشت تو کسش زدم و اونو بادقت برداشتم و به عنوان مزه خوردم. رو مشروب خیلی حال میداد. سارا حشری شده بود شاید به خاطر نفسهای گرم من بود که در فاصله کمی از کسش میکشیدم. به هر حال کار خودشو کرده بود. سارا رو یه نگاهی کردم. نگاهش التماس آمیز بود. دریافتم سارا رو و سرمو جلو بردم و یه لیسی رو کسش زدم که آهش در اومد. اونم حسابی مست شده بود.آخه پابه پای من خورده بود و کنترل خودشو نداشت. بهش گفتم سارا دیرت نشه. اونم در جواب گفت :نگران نباش. به مادرم گفتم میرم پیش یکی از دوستام و شب میام. اونم نگفت دوست کیه.شایدم میدونه پسره اما خواسته یه جوری دینشو به من ادا کنه. حالا اینارو ول کن زود باش که دارم میمیرم.لحنش هم عوض شده بود. مشروب اثر خودشو کامل به جا گذاشته بود. یکم کسشو خوردم و بر گشتم چند تا پیک پر ملات خوردم تا منم مثل سارا حسابی حال کنم. گفتم نا مردیه اون مست و من هوشیار.بازم سکس وبازم حال. زبونم رو جلوی کسش گذاشته بودم مثل یه قاشق و هر چی رو که از اون تو میاومد رو دا خل دهنم هل میدادم. بعضی وقتا یه مزه شوری رو هم احسس میکردم.انگار اختیار ادرارشو از دست داده بود و به تکرر ادرار مبتلا شده بود. با خودم گفتم نکنه یه دفه بشاشه رو مبل و همه رو شاش آلود بکنه بغلش کردم و بردمش آشپز خونه. حداقل اونجا رو میشه شست. خواستم دوباره با لبام از کسش پذیرایی کنم که مانع شد و منو رو صندلی نشوند و کیرمو دستش گرفت و شروع کرد به ساک زدن. دهن گرم و ساک زدن فوق العادش ابعاد کیرمو بیشتر کرد. مثل اینکه کیرم براش خوشمزه شده بودچون آب دهنش راه افتاده بود و از رو کیرم رو خایه ها و صندلی می ریختو خوب شد اومدیم آشپزخونه. بعد از کمی ساک زدن خسته شد و آروم با کیرم بازی می کرد. اینکارو تند انجام داده بود و یه کم نفس کم آورده بود. بلندش کردم و رو میز آشپزخونه خوابوندمش و کیرمو دم کسش گذاشتم و آروم اونو رو چوچولش میکشیدم. دیگه داشت جیغ میکشید:تو رو خدا بکن تو دارم میمیرم. من کیرتو تو کسم میخوام... تو رو خدا....بکن تو......تو رو جون هر کی دوست داری...جون من...دیگه تحمل التماسهای سارا رو نداشتم و یه دفعه همشو کردم تو. اون قدر تو کسش لیز بود که بدون هیچ اعمال قدرتی تا ته رفت. جا نمیشد والا خایه هامم میرفت تو. وقتی به ته رسید سارا یه آه خفه کشید و رد همین حین احساس کردم مثل اون موقع که ساک میزد یه مایع داغ رو کیرم ریخت. مایع داخل واژنش بود که از فرط حشریت بیرون زده بود و رو کیرم میریخت. دیگه احساس میکردم که هر چی که از تو کسش میاد بیرون مال منه و باید بخورمش. کیرمو زود در آوردم و جلو کسش زانو زدم.زبونمو جلو بردم و با انگشت کسشو میمالیدم که یه مایع سفید رنگ درست مثل فرنی از کسش بیرون زد. خیلی کم بود ولی برای من حکم نوشدارو داشت که تقویتم میکرد. پاشدم واینبار محکم تر سارا رو میکردم. مشروب باعث شده بود که آبم خیلی دیر بیاد و تلمبه زدن من داشت خیلی طول میکشید. سارا سرشو بلند کرد و گفت :مهران جون تو رو خدا بسته. داره خیلی درد میکنه.خوب چی کار کنم من هنوز ارضا نشدم..آه.خیلی خوب بیار برات ساک میزنم. توآب منو خوردی منم میخوام آبتو بخورم.پیشنهاد خوبی بود. کیرمو در آوردم. سارا از رو میز اومد پایین. رو میز حسابی خیس بود. کون سارا هم همین طور. راستی کونشو یادم رفت بکنم. خواستم بهش بگم اما منصرف شدم. ساک زدنش حال بیشتری میداد و اینکه میخواست آبمو بخوره. برای اولین تجربه بد نبود. اینبار در حین ساک زدن تخمام رو هم میخورد. خیلی با حال بود. این بار م ناز زور حشریت جیغ زدم اونم میدونست من اینو دوست دارم با شدت بیشتری خایه هامو میلیسید. دیگه داشتم می اومدم و خیلی با شدت.بهش گفتم الان میاد. اونم زود کیرمو تو دهنش جا داد و خایه هامو میمالید. کیرم تا نصفه تو دهنش بود. احساس میکردم که داره کیرمو می مکه. جونم داشت از خوشی در میرفت. کم کم داشت می اومد. با یه آه اولین قطره خالی شد و قطرات بعدی. حدود سی ثانیه طول کشید که من همین طور ازم آب میرفت. این قدر زیاد بود که بعضن از بغل دهنش میزد بیرون. آبم که تموم شد کیرم به حساس ترین مرحله خودش رسیده بود. دست سارا که بهش خورد انگار من رو برق گرفته باشه از رو صندلی پریدم هوا. حالا حال سارا رو درک کردم اون موقع که همین جوری شده بود.احساس شاش زیادی داشتم. بدون اینکه به سارا بگم بلند شدم ورفتم دست شویی. شاشیدم وبرگشتم دیدم سارا دم در منتظره. اومدم کنار و سارا رفت تو منم خواستم برم که صدای شاشیدن سارا اومد. راستی چه با حاله شاشیدن یه دختر. دوست داشتم برم تو و شاشیدنش رو ببینم اما روم نمیشد.بی خیال شدم و رفتم تو حال. سارا اومد تو و بغلم نشست و یکی از سیگارامو برداشت و روشن کرد. بهش گفتم یکی هم برای من روشن کنه. از اون دسته پسرا نبودم که که رو دوست دخترشون حساس باشن. سیگار نکش. فقط تا دیپلم باید بخونی. زیاد نیا بیرون و از این کس شعرا. دوست داشتم دوست دخترم مثل خودم باشه.موذن داشت اذون عصر رو میداد. هر دو مون خوابمون می اومد. با هم رفتیم تو اتاق خواب من. خیلی دنج بود. پرده هارو کشیدم حسابی تاریک شده بود. چراغو روشن کردم و لخت رفتم تو رخت خواب سارا هم که شرتش پاش بود اونو در آورد و اومد تو بغلم و دوباره لب گیری. دستمو بردم سمت کسش. خشک خشک بود. امروز بیشترین حال رو هم کس اون و هم کیر من کرده بود. کیرم اون قدر شل شده بود که سارا میتونست همشو تو یه دستش جا بده. منم همینو میخواستم. کاش میشد من کیرمو بدم به اون و اونم کسشو بده به من همیشه پیشم باشه اما حیف نمیشه.منو سارا حالا با فراغت بال و بدون هیچ احساس نیازی به هیچ چیزی به خواب رفته بودیم و خوابای خوب میدیم.دستهایی گرم روی تنم در رفت و آمد بود. من اینو حتی تو خواب هم احساس میکردم. یه لایه گوشت نرم و داغ که حدس می زدم لبش باشه و همین طور هم بود روی صورتم در تب وتاب بود. با این احساس شیرین از خواب بیدار شدم. ساعت هشت و نیم بود. هوا حسابی تاریک شده بود. سارا می خواست بره خونشون. خواستم تا خونه خودشون برسونمش. لباسامو تنم کردم. (چه دروغی اون لباسامو تنم کرد)زدیم بیرون. باد خنکی در حال وزیدن بود. با اینکه هنوز زمستون بود اما بادش سرد نبود.انگار فصلها داشت با احساس قلب من عوض می شد. بهار در راه بود و من اکنون عاشق در حال پیاده روی با سارای عزیز. هیچ کی رو به غیر از سارا تو اون حال نمی دیدم. انگار اون همه مردمی که می زدن کنارمون یه سایه بودن و وجود خارجی نداشتن. انگار زمین و آسمون در اختیار ما دو تا بود و تحت فرمان ما.نم نم بارون هم دیگه داشت سنگ تموم میذاشت. کم کم به خونه سارا اینا رسیدیم. یه خونه مجلل و بزرگ با دو تا سرباز که نگهبان دم در بودن. دیگه تا دم در نرفتم. گفتم بذار این حال امشب به قیل و قال نیمه شب تبدیل نشه. ازش خدا حافظی کردم و راه افتادم. یه سیگار چاقوندم چاقیدم چاقاندم یا یه چیزی تو این مایه ها و تصمیم گرفتم برم خونه خاله. خواستم زنگ بزنم ببینم خونه هستن یا نه که وای....... موبایلمو تو خونه جا گذاشته بودم. جلدی تاکسی گرفتم و پریدم تو موبایلو ور داشتم.چند تایی میسد کال داشتم. شماره آشنا بود. یکم به مخم فشار آوردم.عمو ناصر!رفتم تو و با تلفن خونه شماره رو گرفتم:سلام. ببخشید منزل آقای رحمانی؟صدای زن عمومو شناختم. مهربون ترین زنی بود که می شناختم. از وقتی مادرم مرده بود اون تنها کسی بود که تونست خودشو به عنوان مادر به من تحمیل کنه و منم ناراضی نبودم.بله بفرمایید؟سلام زن عمو. منم مهران....
((ادامه دارد))
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت/که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر و نیکم گر بد تو برو خود را باش/هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
ارسالها: 39
#7
Posted: 11 Sep 2010 05:38
عشق یا نامردی قسمت 7
سلام پسرم. خوبی چرا نیومدی اینجا بی وفا. راستشو بگو کسی جای مارو گرفته؟خندیدم. نمیدونستم منظورش خودمم که با یه دختر آشنا شدم یا منظورش بابامه که میخواد دوباره ازدواج کنه.چی بگم زن عمو. ما شرمنده شماییم همیشه. کم سعادتی ما بوده.ای زبون باز بسه دیگه زبون نریز. من نمیدونم تو با این زبون تا حالا چند تا مخ رو زدی تا حالا؟نه بابا ما و چه به این حرفا. من یه پسر مظلوم ساده کمرو.......بسته بابا مارو سیا نکن ما خودمون بچه کیپ تاون هستیم.خوب زن عمو زیاد مزاحم نشم بابام هست ؟زن عمو به قربونت بره مزاحم چیه پسر خوشگلم.الان صداش میکنم چند لحظه گوشی. از طرف من خدا حافظ.دو دقیقه شد تا بابا اومد:الو ؟سلام بابا.سلام پسر خوبی؟ممنون. چطوری چه خبر ؟بی ما خوش میگذره؟بی شما که نه اما اینجا عموت اینا اینقدر مهمون نوازن که آدم احساس کمبود نمیکنه.راستی بابا زنگ زده بودی. گوشیمو جا گذاشته بودم کاری داشتی؟کار زیاد مهمی نداشتم. فقط خواستم بگم فردا برمیگردم. طرفای ظهر میرسم خونه. خواستم ببینم خونه هستی نهار درست کنی. خبرای خوبی برات دارم.کلاس دارم ولی بیخیالش خونه می مونم و نهارو ردیف میکنم.پس دانشگاه چی؟یه روزه بابا. بذار این یه روزو با هم باشیم.با بابا خدا حافظی کردم و خونه خاله رو کنسل کردم و موندم خونه.صبح زود رفتم خیابون برای خرید. وسایل لازم رو برای درست کردن یه قرمه سبزی مشت خریداری کردم و اومدم خونه. غذا رو بار گذاشتم و منتظر اومدن بابا شدم.سات دوازده بود که صدای کلید در اومد. رفتم تو حال بابام بود.بغلش کردم و آوردمش تو:بشین بابا برم برات یه چای بیارم خستگی راه از تنت در ره.
خسته نیستم. بیا این سویچ رو بگیر برو یه دوری بزن سرحال بیای.به..ماشین خریدی ای ول. حالا چی هست ؟نمیدونم چیه. اینو عموت پسندیده. ببین چطوره؟سویچ رو گرفتم و رفتم بیرون. تو کوچه پنج تا ماشین بودن. سه تاش مال همسایه ها بود و دو تای دیگه نا آشنا. یه پژو پارس بود با یه ماکسیمای سیاه. اول ذهنم رفت سمت پژو اما وقتی ریموت رو زدم فلاشر های ماکسیما روشن شد. به پسر معرکس. چه بزرگ و جا داره. توش کاملن احساس امنیت میکنی. استارت زدم و راه افتادم. ثمل یه بچه حرف گوش کن راه افتاد. با این هیکل گندش خیلی سر به زیر می نمود. من که تا حالا با بیشتر از پریاد رانندگی نکرده بودم باورم نمیشد با این عروس دارم خیابون های تهرون رو میگردم.احساس دیگه ای داشتم. انگار مردم جور دیگه ای نگام میکردن. راستی بابام اینو از کجا خریده بود. آها ارثیه .... حتما خیلی زیاده که بابام علی الحساب اینو خریده. وای چه کارا که نمیشه کرد. با این برم دنبال سارا چی میگه. راستی فکر بدی هم نیست. موبایل رو ور داشتم و بهش زنگ زدم :سلام سارا کجایی؟سلام. الان کلاس تموم شد. چرا نیومدی؟ دلم خیلی هواتو کرده.قربون دلت برم. حالا کجایی بیام دنبالت؟ماشین داری نا قلا؟ از کی تا حالا؟آره. تو بگو کجایی بیام اونجا؟ درست دم در دانشگاه. جلوی مغازه فتوکپی. بیا اونجا.گازو گرفتم و به سمت سارا تاختم.دیدمش منتظر تو پیاده رو ایستاده. چند تا بوق زدم. بدون اینکه نگاه کنه چند قدم رفت اون طرف تر وایساد. فهمیدم فایده نداره پیاده شدم و داد زدم:سارا ؟ بیا بابا نترس خودیه.سار با یه حالت بیگانگی بر گشت و مات ومبهوت منو نگا کرد:ماشینت اینه؟آره. چیه بهمون نمیاد سوار ماشینای خوشگل بشیم.چرا ولی....آخه....ولی و آخه نداره. زود بیا سوار شو. دیگه روز روز ماست. باید امروزو خوش بگذرونیم. شاید فردا مردیم.و هر دوی ما شاد شادرفتیم تا لحظات رویایی دیروز رو تکمیل بکنیم. البته نه با سکس بلکه با عشق و با احساس یکی شدن....اون روز یه ساعتی با سارا بیرون بودم. بهش پیشنهاد دادم بریم و تو یه کافی شاپ با کلاس یه چیزی بخوریم. رفتیم توو نشستیم. یه ده دقیقه نشستیم تا سفارشات ما رو بیارن. کافی شاپ یه کم شلوغ بود. از هر تیپی دختر پسر میومدن تو.... داشتم با سارا حرف میزدم که سارا یه دفه اومد جلو و جوری که انگار میخواست خودشو از یه نفر مخفی کنه با هام در مورد چیزای مسخره شروع کرد به حرف زدن :راستی تو از چی خوشت میاد مهران؟چی؟؟؟؟ چی داری میگی بابا؟ من دارم در مورد یه چیز دیگه حرف میزنم.حالت خوبه؟هیس. تابلوش نکن. مامانم دم در وایساده داره با موبایلش حرف میزنه. نمیخوام منو اینجا ببینه.آها. خوب کجاس ؟ کدومه؟اون چادر سیاهس دم در.مادرش یه زن درشت اندام بود که قد بلندی هم داشت. البته زیاد بلند نبود اما نسبت به سارا بلند تر بود. قیافش زیاد معلوم نبود اما پیدا بود که ظاهر بدی نداشت. داشتم نگاش میکردم که یه دفه چشمش به سارا افتاد اونو شناخت. بدون معطلی اومد تو و اومد طرف میز ما و نشست. سارا با بهت زدگی مادرشو نگا میکرد و خواست حرفی بزنه که مادرش نذاشت و گفت ساکت باشه و اینکه قصد بدی نداره و میخواد با من آشنا بشه. حالا میتونستم مادرشو از نزدیک ببینم. یه زن میانسال با پوست روشن که گذر زمان زیاد اون رو عوض نکرده بود و به قولی خوب مونده بود. یه ساعتی باهم نشستیم و از هر دری باهم حرف زدیم و پاشدیم بریم. مادرش میز ما رو حساب کرد و پاشدیم رفتیم. تو راه دیگه روم باز شده بود و دیگه حتی با مادرشم شوخی میکردم. حالا دیگه در مورد مادر و پدر سارا حق رو به مادرش میدادم. زنی که اینقدر خوش برخورد و لارج باشه که رابطه دخترش بایه پسر غریبه رو اونم در محدوده ای که اطرافش رو مذهبیون گرفته باشن باید زن خوبی باشه که تو یه محیط بد گیر کرده. یادم میاد دبیرستان بودم یه دبیر دینی داشتیم که یه روز در مورد معاشقه با همسر با ما صحبت میکردو میگفت که شما وقتی دارین با همسرتون زناشویی میکنید نباید بدن همدیگرو ببینید و در هنگام هم آغوشی باید بدن هر دوتون مستور باشه و آلت شما البته طوری که همسرتون نبینه بیرون بیارین و اونم جلوش در محل آلت تناسلیش و یه برش کوچیک از چادر رو باز بذاره برای دخول. تازه اونم بعد یه خوندن نماز نمیدونم چیچی. آره دیگه وقتی یه آدم تو یه همچین وضع خفقانی باشه خوب معلومه که تو دام یه آدم فاسدی ولو برادر زاده شوهرش باشه میافته و تازه تاوان این رو باید دخترش تو سنی بده که حتی تا اون موقع شاید اسم کیر یا کس رو نشنیده باشه.رسیدیم خونشون پیادشون کردم. رفتن. منم خواستم برم که یه دفه مادرش برگشت و شماره موبایلمو ازم گرفت برای روز مبادا. البته بعدش گفت که به سارا نگم که شماره رو ازم گرفته و گفت بایدبه صورت خصوصی ببینمت. منم قبول کردم و شماره خودمو دادم و رفتم.رسیدم خونه و رفتم تو.پدرم تو حال نشسته بود و سیگار میکشید. رفتم تو و سلام کردم:سلام.سلام بابا. خوش گذشت ؟آره. راستی اینو از کجا خریدی؟از سهم ارثی که بهم رسیده بود.خوب پولشو میاوردی میزدیم توی یه کار نون و آب دار.غصه نخور پسر اون قدر هست که خودتم باهاش یه کار به قول شما جوونا توپ را بندازی.مگه چه قدره راستش من حساب نکردم. ولی اون جوری که عموت گفته دو میلیارد تومنی میشه.چشام گرد شده بود. دو میلیارد تومن!!!!!!باهاش چه کارا که نمیشه نکرد. دلم میخواست به آرزوی همیشگیم برسم و یه باشگاه بیلیارد بزنم. خیلی بیلیارد دوست داشتم و همیشه دوست داشتم که باشگاه بیلیارد داشته باشم و روز و شب بدون هیچ دغدغه خاطری بیلیارد بازی کنم. تو خیالاتم خودمو صاحب باشگاه کامران میدیدم. میخواست باشگاهش رو بفروشه. داییش تو کانادا براش دعوتنامه فرستاده بود و اونم میخواست بره. البته به داییش سفارش کرده بود دنبال کارای اقامتش تو کانادا بیافته. خودشم که از خداش بود بره اونجا. اکازیون بود. مثل اینکه کارای اقامتش جور شده بود چون خیلی خوشحال بود. منم دورادورهوای باشگاهشو داشتم که میخواد به کی بفروشه. طرف آدم بدی نبود میشناختمش. اما چون مشتری نبود میخواست زیر قیمت ازش بخره. منم به فکر این افتادم که حالا بهترین موقعیته که باشگاه رو ازش بخرم که هم کامران زیاد ضرر نکنه و هم منم میتونم مشتریای قدیمی کامرانو داشته باشم. البته همشونو میشناختم یا بهتر بگم پوزه همشونو تو بیلیارد به زمین مالیده بودم. به بابام پیشنهاد خرید باشگاه رو دادم. اونم مخالفت نکرد و گفت که تو فکر درست باش من خودم میرم با این دوستت حرف میزنم و باهاش معامله میکنم. منم دیگه تو کونم عروسی بود. چه زود به خواسته هام رسیده بودم. رفتم تو اتاقم و کامپیوترو روشن کردم. راستی باید کامپیوتر رو هم یه ارتقای اساسی بدم. هنوز کامپیوترم روشن نشده بود که موبایلم زنگ خورد. شماره نا آشنا بود. موبایلمم دیگه جواد جواد بود باید عوضش میکردم. جواب دادم:بله بفرمایید؟سلام. آقا مهران؟بله خودم هستم. شما؟من سعیده هستم.. مادر سارا.بله بله سلام خوب هستید خانواده خوبن چه خبرا؟خیلی ممنون. همه خوبن ببینید من نمیتونم زیاد صحبت کنم. فقط خواستم فردا ببینمتون. میتونین بیاین منزل ما؟منزل شما؟ چشم حتمن. راستی با اون نگهبان ها چی کار کنم ؟ به اونا چی بگم؟نترس. تو بیا اونا رو میتونم با نفری ده هزار تومن بخرم. اونا سربازن و ده هزار تومن میتونه یه هفتشون رو بسازه.باهاش قرارو گذاشتم و قرار براین بود که فردا بعد از نهار برم خونشون. راستی چه کاری میتونست باهام داشته باشه ؟ برای یه لحظه ترس ورم داشت. نکنه بخواد سرمو زیر آب کنه. نه بابا اونی ک من امروز دیدم اصلن به این جور چیزا نمیخورد. شایدم خیال کرده که من عاشق دخترشم و میخواد باهام آشنا بشه. البته سارا رو خیلی دوست داشتم اما اصلن تو فاز ازدواج نبودم. بالاخره خودمو راضی کردم که برم خونشون. نمیخوان که منو بکشن. خدا رو چه دیدی شاید رابطه منو سارا هم بهتر شد. فرداش بعد از کلاس رفتم خونشون. دم در که رسیدم یه زنگ زدم به شماره دیشب. مادر سارا بود :سلام سعیده خانم دم در هستم.سلام آقا مهران بفرماین تو.نگهبان ها رو چی کار کنم؟بهشون خودتو معرفی کن.چشم الان میام تو.سربازا بعد از معرفی کردن منو راهنمایی کردن برم تو. رفتم تو. یه حیاط بزرگ و دراز بود که یه خونه بزرگ تهش بود. یه کم احساس وحشت کردم. تو حیاط یه خورده وحشتناک بود. البته شاید من با محیط آشنا نبودم اینجوری برام وحشتناک بود. درختای بزرگ و زیاد که برگاشون ریخته بود و به طرز سهم ناکی کج ومعوج شده بودن. به هر ترتیبی بود رفتم تو. درو که بستم وبرگشتم یه خونه بزرگ رو میدیدم که به سبک خونه های دوبلکس قدیمی ساخته شده بود. یه هال بزرگ که دو تا اتاق دو طرفش قرار داشت و یه پله که به صورت راهرو از دو طرف به سمت بالا سوق داده شده بود.همون جا موندم تا مادر سارا بیاد. یه صدای پا از طبقه بالا اومد حدس زدم باید خودش باشه. خودش بود اما با اون روز خیلی فرق میکرد. مثل مردا یه روبدو شامبر پوشیده بود با یه روسری ابریشمی نازک که موهاش از زیرش پیدا بود. اومد جلو و باهام دست داد :راحت باش آقا مهران کسی خونه نیست. بیا بشین.خیلی ممنون سعیده خانم راحتمداری تعارف میکنی؟بعدش دستمو گرفت و رو مبل نشوند و شروع کرد به صحبت کردن:مبخوام باهات راحت باشم مهران.میتونم؟البته سعیده خانم اختیار دارین.خانمش رو ور دار همون سعیده صدام کن.آخه...شما...پس نمیخوای باهات راحت باشم؟نه با با این چه حرفیه.......سعیده..اها حالا شد. راستش میدونی... پدر سارا تصادف کرده و معلوم هم نیست که بهوش بیاد یا بمیره. من میخوام تو هیچ وقت سارا رو تنها نذاری. اون خیلی تو زندگی سختی کشیده.آره میدونم تعریف کرده...یه دفه چشای سعیده گردشد:بهت چی گفته؟وای بازم دهنمو بی موقع باز کردم و خودمو لو دادم. پسر تو نمیتونی یه دقیقه دهنتو باز نکنی و گه زیادی نخوری.هیچی سعیده خانم. ببخشید سعیده فقط گفته که بابام باهام بداخلاقی میکنه.نه باباش باهاش بداخلاق نیست. اتفاقن خیلی هم دوسش داره. میدونم تموم ماجرا رو برات تعریف کرده. حتی ماجرای حسین بی همه چیز رو. حسین همونیه که سارا رو....یه دفه گریش گرفت. دلم به حالش سوخت. پس اسم پسر عموی سارا حسینه. خواستم برم طرف سعیده دلداریش بدم اما روم نمیشد. رفتم سمت یکی از اتاقا. اتفاقن آشپزخونه بود. یه لیوان آب ور داشتم و اومدم طرف سعیده:بفرمایین.خیلی ممنون.آبو ازم گرفت و یه قلب تا آخرش خورد.مثل اینکه کسی خونه نبود. چون سعیده زیر روبدوشامبر شلوار نپوشیده بود....
((ادامه دارد))
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت/که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر و نیکم گر بد تو برو خود را باش/هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
ویرایش شده توسط: out_of_road
ارسالها: 39
#8
Posted: 11 Sep 2010 12:20
azita: منتظر ادامش هستم
چشم...
عشق یا نامردی قسمت 8
منم اینو با توجه به بافت خونوادگی سارا فهمیده بودم. البته زیاد چشم هیز نبودم. اما چشمم به پاهای لخت سعیده افتاد که از زیر لباس بیرون افتاده بودن. رفتم سر جام نشستم:داشتی می گفتی سعیده؟چی ؟ آها. حسین. اون پسر برادر بزرگ بابای ساراس. خیلی شره. البته خیلی هم زبون بازه و در کل مارمولکیه که باباشم حریفش نمیشه. چون باهات احساس راحتی میکنم میخوام باها بی پرده حرف بزنم. کلن حسین از اون دسته آدماس که حتی از مادرشم نمیگذره و اگه پاش بیافته خیلی کارا میکنه. یه ظاهر حزب الهی هم داره که مامورای اطلاعات هم ازش حساب میبرن. وقتایی هم که میاومد سر وقت من جوری نگبان هارو جوری سر کیسه میکرد که حتی حاضر بودن بهش پول هم بدن. البته از نظر پولی مشکلی نداشت والا این کارو هم میکرد. وقتی فهمیدم که اون کارو با سارا کرده خیلی ناراحت شدم اما نمیتونستم به سارا یا به حسین چیزی بگم چون خودم مقصر بودم و راه برگشتی نداشتم. اگه علی میفهمیدراستی اسم پدر سارا علیه. میگفتم اگه علی میفهمید سرمو میبرید و منم از ترسش جرات هیچ کاری رو نداشتم.سعیده همین جوری داشت حرف میزد و دقیقن همون طور بود که سارا تعریف کرده بود البته با یه خورده جزییات بیشتر. حرفاش که تموم شد سرشو انداخت پایین. منم در مورد حسین پرسیدم:راستی الان حسین کجاس؟باباش تو دبی نمایندگی زده و حسینم اونجا رییس نمایندگی شده. باباش اینجا کارخونه داره و یه شعبه نمایندگی فروش تو دبی زده. معلوم نیست حالا تو دبی چند تا دوست دختر داره. یه بار بهش گفتم که به غیر از من با چند تای دیگه ای جواب داد حدود بیستو سه نفر. اولش باورم نشد اما بعد که فکر کردم تازه دیدم کمه. این حسینی که من میبینم از این بیشتر بارشه.مثل اینکه سعیده منو برای درد دل میخواست. من این طور فکر میکردم. اما این طور نبود:مهران؟بله؟میدونی برای چی گفتم بیای اینجا راستش...........نه.میدونی.. بابای سارا بیمارستانه. حسین هم منو خیلی بد عادت کرده حالا هم اینجا نیست گفتم اگه برای تو زحمتی نیست جور منو بکشی و منو تنهایی تو اتاقم ببینی. البته اگه دوست نداری میتونی قبول نکنی؟نمیدونستم چی بگم. خیلی سریع حرفشو زد و یه جورایی منو غافلگیر کر دنمیدونستم چی جوابشو بدم. سرمو بلند کردم دیدم چشمای پرسشگرش تو چشمام دنبال جواب میگرده:راستش شما منو غافلگیر کردین. نمیدونم چی بگم.مثل اینکه خودتم بدت نمیاد.بعدش آروم دکمه های لباس بلنشو باز کردو رون های سفید و تپلش بیرون افتادن. وای عجب چیزی بود. مثل یه گرسنه که بوی غذا به مشامش میرسه و آب دهنش راه میافته آب دهن منم راه افتاده بود. آب دهنم رو قورت دادم و یه نگا تو چشمای سعیده کردم. خیلی آروم و لوند داشت میخندید. دیگه حسابی شق کرده بودم. تو دلم کلی به حسین فحش دادم برای تیکه ای که دم دستش بوده و دائم اونو میکرده. کس کش خوب چیزی هم انتخاب کرده. قدبلند خوش اندام زیبا حالا لخت هم که میدیدمش خیلی سکسی. البته زیاد لخت نبود فقط پاهاش بیرون بودن و بقیه بدنش پیدا نبود. اما من با دیدن رونهای درشت و سفید سعیده تا آخر قضیه رو خوندم......سعیده آروم از رو مبل پا شد و با تکون دادن لباسش اونو به پایین هدایت کرد.منم خودمو رومبل پخش کردم و دست بردماز تو جیب شلوارم پاکت سیگارو درآوردم و یه سیگار گیراندم. حالا من بودم و سعیده با یه مینی ژوپ قرمز که اگه شق کرده بودم آبم میومد. البته با دیدن این صحنه احساس کردم ! کیرم داره تو شلوارم حرکت میکنه و داره به اهتزاز درمیاد. با یه خورده رقص حال سعیده داشت آماده میشد تا کرستش رو باز کنه. نفسام به شماره افتاده بود. سعیده بیست سالی از من بزرگ تر بود. کم کم احساس حشریت داشت جای خودشو به دلهره میداد. اما دیدن بدن زیبا وسفید سعیده ذهن منو از هر نوع احساس دیگه ای به جز سکس خالی میکرد. سوتین سعیده باز شده بود اما با یه حالت ناز داشت خودشو لوس میکرد. سرشو بلند کرد خواست حرفی بزنه که یه دفعه زنگ تلفن به صدا دراومد. چشاش گرد شد. یه لحظه فکر کردم که تموم دنیا دارن نگام میکنن. بابامو جلوی چشمم دیدم که با یه حالت بیتفاوت داره منو نگا میکنه و ازم رو برمیگردونه. سعیده رفت تلفنو جواب بده که موبایل منم زنگ خورد. ای خدا داری چیکار میکنی؟دارم میمیرم از ترس غلط کردم خوبه ؟شماره ناشناس بود.جواب دادم:بله بفرمایید؟الو؟مهران ؟بابا؟ کجایی؟صدای بابام بود. خیلی بد و خشدار. نگران شدم:الو بابا؟ کجایی ؟چرا صدات اینجوریه؟ حالت خوبه ؟چیزی نیست.فقط نگران نباش. یه تصادف جزیی کردم.تنها پام شکسته اونم چیزی نیست دکتر گفته کامل نشکسته. زود خوب میشه.خوب حالا کجای بیام پیشت؟من الان بیمارستان........هستم.اگه میتونی خودتو برسون.تا نیم ساعت دیگه اونجام.موبایلو قطع کردم و خواستم برم بیرون. دیگه موندنم اونجا جایز نبود. یه دفعه سعیده با لباس بیرون اومد تو هال و گفت بابای سارا(علی)از کما در اومده. برادرش بود زنگ زد. گفته بود که فقط همسرشو میخواد. بد بخت بیچاره نمیدونه زنش داره بهش خیانت میکنه. چه خوش خیالن بعضیها.اومدم بیرون در بستی گرفتم و رفتم طرف بیمارستان. بیست دقیقه ای رسیدم و رفتم بالا. رفتم پیش یکی از پرستارا و اسم و مشخصات بابارودادم و شماره اتاقوگرفتم. رفتم تو بابام رو یکی از تختا خوابیده بود و پای راستشتوی یه ملحفه پیچیده شده بود:سلام بابا. چی شده؟سلام پسر خوبی ؟ چیزی نیست.ماشین بهم زده.ماشین الان کجاست؟از ماشین پیاده شدم یه تاکسی زد بهم. ماشین هم الان دم باشگاه اون دوستته که همیشه میری اونجا برای بیلیارد. دیشب همش تو خواب حرف باشگاه بیلیارددوستت و معاملشو میزدی. خواستم سورپرایزت کنم که این اتفاق افتاد. البته شاید اینم یه خواست الهی بوده.راننده تاکسی الان کجاست ؟رضایت دادم رفت.
چی ؟همین طوری رضایت دادیبره ؟پس چیکار کنم. ازش دیه بگیرم. ما دیگه به پول احتیاج نداریم. اگرم داشتیم من هیچ وقت ازش نمیگرفتم.تازه اون بد بخت هم که عمدن بهم نزده بود. اتفاقه دیگه راستی الان کجا بودی؟یه لحظه احساس کردم بابام از همه چی در مورد سعیده خبر داره.با یه حالت مشکوک گفتم:چطور مگه چیزی شده؟نه.چیزی نیست. فقط اون وقتی که تصادف کردم بیهوش شدم. تو حالت بیهوشی خودمو دیدم جلوی خونه خودمون که متروک شده و صدای خنده تو و مادرت داره میاد. همه خونه های اطراف هم ویرون بودن. هوا تاریک تاریک بود.یه باد سوزناک هم میومد که مغز استخون رو میترکوند. رفتم تو خونه دیدم شما نیستین اما صداتون میاد تموم خونه رو گشتم اما شما نبودین. خواستم دنبال صدا رو بگیرم دیدم صدا از تو زیر زمین میاد. تو خواب میدونستم زیر زمین نداریم اما رفتم دیدم از زیر راه پله یه راه روی باریک وجود داره. رفتم پایین صدا بیشتر شد. شاید تو خواب بودم.اگه بیدار بودم از ترس تا حالا مرده بودم. میدونی رفتم پایین چی دیدم؟خودم صدای نفسامو میشنیدم که کم کم دارن قطع میشن. بابام چی دیده بود؟با صدایی که انگار از ته چاه درمیاد گفتم:نه...تو و مادرت لخت تو بغل هم عشق بازی میکردین. صورت مادرت کامل پیدا بود. زیبا تر از همیشه. اما وقتی تو برگشتی طرف من از صورتت فقط استخوناش مونده بود. یه دفه به هوش اومدم و سراغتو گرفتم. دکتر فوری موبایلشو داد باهات تماس بگیرم. خیلی نگرانت بودم. مهران تو رو خدا مواظب خودت باش.عرق سردی رو تنم نشست. چه معنی داره این اتفاقا. خدا جون؟؟!! میخوای چی رو به ما ثابت کنی. بی اختیار رو زمین ولو شدم. بابام فوری پاشد:چی شد مهران ؟ حالت خوبه ؟آره. چیزیم نیست.مطمئنی؟آره.پاشدم و به بابام گفتم چیزی لازم نداری. اونم گفت نه. منم نشستم و به وقایع امروز فکر میکردم. آخه این چه کاری بود داشتم میکردم. شاید بعد ها باهاش ازدواج میکردم. دیگه با چه رویی تو صورت مادرش نگا میکردم. من در باره حسین که هم مادرو گا ییده بود و هم دخترو چه فکری میکردم. حالا که خودم بدتر بودم. اون فقط کارشو کرده بود و ادعای دیگه ای نداشت اما من بد بخت که در موردش نظریه های فلسفی پزشکی میدادم. من دیگه چرا ؟پدرم زد رو شونم:مهران ؟بابا؟ کجایی پسر. دارم یه ساعته صدات میکنم. برو ماشین رو ورش دار برو خونه یه استراحتی بکن. غروب کلاس نداری؟نه کلاس ندارم. خونه هم حوصله ندارم برم. همین جا میمونم.نه نمیخواد. من که چیزیم نیست. پا شو برو ماشینو ور دار برو خونه.سویچ تو جیبمه. برو پسر آفرین برو. من حالم خوبه.دیگه اصرار نکردم و پاشدم. رفتم دم باشگاه کامران. ماشین روبروی باشگاه پارک بود. نه حوصله بیلیارد داشتم نه اعصابشو. ماشینو آتیش کردم و رفتم خونه. همش تو فکر خواب بابام بودم. آخه یعنی چی؟از اون طرف بابای سارا به هوش اومده بود از این طرف بابای من تصادف کرده بود. تو همین فکرا بودم که یه دفه جلوم یه دختر سبز شد. تند زدم رو ترمز. شاید وقتی که وایسادم فاصلم با دخترهبیست یا سی سانت بیشتر نبود. دختره از صدای ترمز ماشین ترسیده بود و سر جاش میخکوب شده بود. این اتفاقا ده ثانیه طول نکشید که یه ماشین با صدای ترمز از عقب محکم خورد بهم. ماشین یه خورده جلو رفت وبه پای دختره خورد و با پشت خورد رو کاپوت ماشین.فوری اومدم پایین و دختر از رو کاپوت بلند کردم :خانم امانی؟بله؟شما ؟ آها آقای رحمانی. چی شده. من کجام ؟میدونستم شوکه شده و افکارش متمرکز نیست.گفتم هیچی نیست فعلن سوار ماشین شو.سوارش کردم و رفتم سمت ماشین عقبی. یه پارس نقره ای بود که رانندش یه پسر تقریبن سی سیو دو سه ساله بود. قبول داشت مقصره. البته ماشین اون جلوش جمع شده بود اما ماشین من فقط سپر گندش شکسته بود و چیز خاص دیگه ای نداشت. منم گواهینامشو گرفتم و شماره بهش دادم و گفتم هر وقت حاضره بریم تا سپرو عوض کنیم و غائله ختم شد. سوار شدم و مینا (خانم امانی ) رو بردم دم یه درمانگاه :خانم امانی؟بله؟پیاده شدی بریم ببینم چیزیتون نشده ؟ مدیونتون نشم؟نه شما چرا. تقصیر خودم بود. حالا هم چیزی نیست. ببخشید اگه به زحمت افتادید. من دیگه همین جا پیاده میشم.نه شما الان بدنتون داغه حالیتون نیست.نه منن که با شما تعارف نمیکنم.اگه اجازه بدین همین جا پیاده میشم.نه حالا که این جوری شده باید جبران کنم. ببینید ساعت سه بعاز ظهره. من هنوز نهار نخوردم اگه افتخار بدین نهار در خدمت باشم.یه خورده سرخ و سفید شد. از یه طرف نمیتونست تعارف منو زمین بزنه و از طرف دیگه روش نمیشد بیاد. منم دیدم اینجوریه گفتم سکوت علامت رضاست و گازو گرفتم رفتم طرف یه رستوران.رفتیم تو و سر یه میز نشستیم. گارسون اومد که منو رو بده. به مینا گفتم:خانم امانی؟ شما چی میل دارین؟راستش من نهار خوردم فقط یه نوشیدنی میخورم.منم دیگه اصرار نکردم و براش یه نوشیدنی و برای خودم نهار مخصوص سرآشپز رو سفارش دادم و گارسون رفت. یه نیم ساعتی طول کشید تا غذا رو بیاره من همش تو فکر ماجراهای امروز و این اتفاق آخری بودم. مینا یکی از هم کلاسی هام بود. دختر آروم و سر بزیری بود. هیچ کس وجودشو تو کلاس احساس نمیکرد. کلن خیلی کم حرف بود و با دخترای دیگه کلاس فرق داشت. نهارو آوردن و من شروع کردم به خوردن. مینا همین طور داشت بی صدا بیرون رو نگا میکرد.منم غذا میخوردم. خواستم بهش تعارف کنم سرمو بلند کردم دیدم قطرات اشک داره بی محابااز رو گونه هاش سر میخوره میاد پایین. غذا تو گلوم گیر کرد. به زور دادمش پایین و بهش گفتم چی شده؟وقتی برگشت اون قدر صورتش معصوم و غم بار بودکه بدون اینکه خودم بخوام بغض گلومو گرفت:چی شده خانم امانی؟ مشکلی پیش اومده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد تو رو خدا بگین. هر کاری بتونم براتون انجام میدم.یه دفه زد زیر گریه. چند نفر میز های اطراف برگشتن و با تعجب ما رو نگا میکردن. یه خورده خجالت کشیدم. مینا رو بلند کردم پول میز رو دادم و از اونجا بیرون رفتیم.
((ادامه دارد))
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت/که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر و نیکم گر بد تو برو خود را باش/هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
ارسالها: 39
#9
Posted: 13 Sep 2010 17:16
عشق یا نامردی قسمت 9
رفتیم. سوار شدیم و رفتیم سمت یه پارک. خواستم پیاده شم که مینا گفت تو رو خدا اینجا نهبریم جایی که کسی مارو نبینه. منم حرفشو گوش کردم و رفتیم ولی آخه کجا ؟
با کمی تردید بهش گفتم میتونه بیاد خونه ما؟ اونم بدون فکر گفت باشه. منم بی خیال رفتم خونه. ماشینو پارک کردم و رفتیم تو. تو خونه که رفتیم مینا فقط مانتو شو درآورد. رو مبل نشست و دوباره شروع کرد به گریه. نمیخواستم با حرفای مسخره دلداریش بدم. رفتم براش یه شربتی چیزی درست کنم بیارم. تو آشپزخونه بودم موبایلم زنگ زد. سارا بود:الو؟ سلام سارا. کجایی؟سلام مهران جون بیمارستانم. بابام به هوش اومده مامانم و همه اینجان گفتم تنهایی بیام پیشت ؟آره میدونم بابات به هوش اومده. منم تنهام بیا اینجا.چی ؟ میدونی به هوش اومده؟ از کجا می دونی؟وای بازم خرابکاری. پسر نمیتونی یه دقیقه جلوی دهنتو بگیری.هیچی بابا. از صدات فهمیدم.خیلی خوب. اومدم.به خیر گذشت. باید دیگه بیشتر مواظب زبونم باشم. این دفه رو از بیخ گوشمون گذشت. راستی بهش گفتم تنهام. اگه بیاد اینجا و مینا رو ببینه چی؟ ولی بیخیال پسر. تو که کاری نکردی و نمیخوای بکنی. پس از چی میترسی؟ بی خیال.رفتم تو هال و لیوان شربتو دادم دستش. با تشکر یه قلب از شربتو خورد. بهش گفتم :اگه میخوای درد دل کنی بگو من سنگ صبورتم. رودرواسی هم نکن. هر چی دلت میخواد بگو.نگام کرد. مثل اینکه بهم اعتماد داشت اینو از تو چشماش خوندم. شروع کرد:همه چی از پارسال شروع شد. تازه دانشگاه قبول شده بودم. فکر میکردم جو دانشگاه با جاهای دیگه فرق داره. اما با گذشت دو سه ماه فهمیدم که هیچ فرقی نداره و فقط نوع روابط و ادبیاتش با بیرون فرق میکنه. درست مثل بیرون د دخترا پسرا رو دست میندازن و سر کارشون میذارن و پسرا هم فقط دختراروسرکیسه میکنن یامخشونو میزنن تا ازشون سواستفاده کنن. اولو آخرش همین بود. من فکر میکردم عشق تو دوران دانشجویی باید یه عشق پاک و بی آلایش باشه. اما این یه فکر خام بود. پسرا تو فکر این بودن که هر روز با یه دختر جدید بخوابن. من به وضوح میدیدم که تمام پسرا هر هفته دوست دختراشونو عوض میکنن. پس عشق چی میشه. البته همشون نه استثنا هم وجود داشت. مثلن من خود شمارو میدیدم که اصلن دنبال این حرفا نیستین و خیلی با حیا با ادب هستین. من ندیدم تا حالا حتی یه دختر رو با منظور نگاه کنید.به اینجا که رسید بی اختیار خندم گرفت و با خودم گفتم : آخه تو از کجا میدونی که من با حیام. مگه تو همیشه با من بودی. رو کردم بهش و گفتم :نه این خوبی شما رو میرسونه من اونقدرام خوب نیستم. شما لطف دارین.نه. همین که شکست نفسی میکنید خودش بیان گر خوبی شماست.تو همین حین زنگ در به صدا در اومد. باید سارا باشه. مینا پاشد. بهش گفتم خیالش راحت با شه کسی نیست. دوست دخترمه و خیال اونم راحت شد و نشست. رفتم به استقبال سارا. از در که اومد تو با دیدن من شروع کرد به خندیدن. با خنده هاش تمام اتفاقات امروز از یادم رفت. انگار خنده هاش قرص مسکن بود برام...سارا اومد تو. با هم سلام رو بوسی کردیم و رفتیم تو اتاق. مینا پاشد و سلام کرد. سارا با تعجب یه نگاهی به مینا کرد و رو به من کرد و گفت :مهران اگه مزاحم شدم برم. بعدن کارت تموم شد میام.اینو با یه لحن غریبی گفت. یه چیزی بهم گفت اعتمادشو نسبت به خودم از دست دادم:نه بابا کجا میری. خانم زمانی غریبه نیست.آره میدونم غریبه نیست. تو کلاس دیدمشون. من برم بهتره. شما میتونید با هم راحت باشید.در همین حین مینا پاشد و گفت :خانم کاظمی ! چطو ردلتون میاد با آقای رحمانی این طور برخورد کنین. ایشون مودب ترین پسریه که تا امروز دیدم. الانم که میبینی اینجام به علت یه تصادف بود که آقای رحمانی زحمت کشیدن و منو آوردن اینجا که سر حال بیام.مینا اینارو با عصبانیت گفت و پاشد که مانتو شو بپوشه یه دفه افتاد وسط اتاق و شروع کرد به گریه کردن. سارا کهاز حرفای مینا مات و مبهوت شده بود رفت طرفش و بلندش کرد:چی شده عزیزم چراگریه میکنی؟مینا همین طور هق هق میکرد. یه لیوان آب براش ریختم.آبو خورد و شروع کرد به درد دل کردن:راستش من تو یه خونواده مذهبی بزرگ شدم. وقتی دانشگاه قبول شدم پدرم نذاشت بیام. چون خونه ما توی شهرستانه و پدرم راضی نبود که من تنها تو یه شهر غریب درس بخونم. بعد از کلی گریه و زاری من و پادر میونی مادرم پدرم راضی شد اما گفت ما هم با تو میام تهران. خیلی خوشحال شدم. چون من تجربه زندگی دور از خونواده رو نداشتم و میترسیدم تنهایی. حالا دیگه همه چی روبه راه بود. اومدیم تهران و زندگی جدیدی رو شروع کردیم. اوضاع خوب بود و مشکل خاصی نداشتیم. از نظر مالی زیاد مرفه نبودیم اما مهم نبود. همین که روبه راه بودیم و شکممون سیر بود کافی بود. سعی میکردم تو دانشگاه تا اونجایی که میتونم با پسرا رابطه نداشته باشم تا به نوعی محبت پدرم رو جبران کنم.اما دل که این حرفا سرش نمیشه. باور کنید تا حالا شاید بیست تا پسر بهم پیشنهاد دوستی دادن اما من همشون رو با یه ترفند دست به سر کردم. البته این کار مطابق میل خودم نبود. بالاخره منم دل داشتم. دوست داشتم با یکی از اونا دوست بشم که تنهایی هامو باهاش پر کنم و بتونم بهش تکیه کنم. اما این میل باطنی رو تو خودم حبس کردم و به خودم دلداری میدادم که همین بس میتونم تو دانشگاه درس بخونم کافیه. بالاخره پسرا دست از سرم برداشتن و من حالا بدون ایجاد مزاحمت از هیچ جایی میتونستم به درسم برسم تا....به اینجا که رسید دوباره زد زیر گریه... سارا یه لیوان دیگه آب داد دستش و بهش گفت اگه نمیتونه ادامه نده اما مینا گفت که دوست داره ادامه بده البته اگه ما ناراحت نمیشیم. ماهم گفتیم ادامه بده و اونم ادامه داد:میدونید !پدرم توی یه اداره کار میکرد. حقوقش زیاد نبود اما میساختیم. یه روز پدرم با یه ماشین مدل بالا اومد دم درو منم تو حیاط بودم. صدام زدو گفت مینا برو از تو ماشین آقای رییس یه خورده وسایل هست بیارشون. خودشم دستش پر بود. رفتم تو ماشین یه پسر درشت هیکل بود راننده ماشین بود. باهاش سلام علیک کردم و اونم یه طور عجیب و غریبی جوابمو داد. خیلی از حرف زدنش خوشم اومده بود. جوری حرف میزد که آدم قلقلکش میومد. مثلن میگفت : سلام عسلم. چطوری بانو زیبا. قربوت برم عروسکم. واز این جور حرفا. تا اون موقع هیچ کس باهام این جوری حرف نزده بود(البته از جنس مخالف)حتی بابام.اون پسرایی هم که میومدن فورن میگفتن که ما قصد دوستی داریم و بی خودی حرفای محبت آمیز نمیزدن. منم یه خورده ازش خوشم اومد و البته اون موقع هیچ حرفی نزدم و به روی خودم نیاوردم.اما اون از تغییر رنگ من متوجه شد که تیرش به هدف خرده و بلافاصله گفت خانم زمانی حالتون خوب نیست. منم گفتم نه خوبم و تند رفتم خونه و درو بستم. پشت در وایسادم که یه خورده نفسم جا بیاد. و رفتم تو. عصر بود تو اتاقم خوابیده بودم و همش تو فکر رییس پدرم بودم.شبش سر سفره از بابام پرسیدم : اون آقای که باهاش اومدی واقعن ریسست بود؟ بابام هم با یه حالت تهدید آمیز گفت ؟چرا این سوال رو میپرسی؟منم با ترس و لرز جواب دادم هیچی آخه خیلی جوون بود. بهش نمی اومد رییس باشه. بابام با خیال راحت از این که من میخواستم چی بگم گفت : نه باباش رییسمه. البته فکر نکنید بابام بدش میاد من با پسر رییسازدواج کنم. موضوع این بود که پدرم نمیتونست تحمل کنه دخترش از یه پسر ولو پسر رییس باشه حرف بزنه. من بارها دیدم تو جمع برادرم که پنج سال از من کوچیکتره به بابام میگه : بابا کی برام زن میگیری و بابام هم با خوشحالی بهش میگه پسرم همین که دیپلم گرفتی برات زن میگیرم. و بعدش رو میکرد به مادرم و میگفت پسرمون دیگه مرد شده. من این صحنه هارو میدیدم و میسوختم از تبعیض نا برابری که من حتی نمیتونستم اسم یه پسرو تو خونه بیارم و حتی سر این مساله اقوامی که پسر بزرگ داشتن به خاطر اخلاق پدرم تنهایی میومدن یا اصلن نمی اومدن. یه بار تو شهرستان از دبیرستان بر میگشتم که یه پسر اومد جلوم وسلام کرد.منم بی معطلی زدم تو گوشش و چند تا فحش بهش دادم و رفتم. پسر بیچاره چشماش گرد شده بود و اشکش در اومده بود. شاید تصور همچین حرکتی رو نمیکرد. روز بعدش که اومدم خونه دیدم بابام اومد جلو منو بوسید و گفت الحق دختر خلف خودمی. منم هاج و واج نگاش کردم. روم نمیشد بپرسم چی شده. رفتم پیش مادرم بهش گفتم :مادر چی شده؟ اونم گفت تو دیروز با یه پسر دعوا کردی و زدی تو گوشش ؟ منم با تعجب گفتم :از کجا میدونی. مادرم جواب داد : امروز خالت زنگ زده بود میگفت دیروز هامون پسر خالت تو خیابون بهت رسیده و سلام کرده و تو زدی تو گوشش و بهش فحش دادی. باورم نمیشد. اون پسره هامون بود. پسر خاله بزرگم. ما تموم بچگیمون رو باهم بودیم و با هم بزرگ شده بودیم. اما تو این چند سالی که از هم دور بودیم(به خاطر پدرم )اون حسابی بزرگ شده بود ومن نشناختمش. خیلی دوست داشتم برم بهش بگم معذرت میخوام اما روم نمیشد.همه اینا تقصیر تعصبهای بیجای بابامه. داشتم از پسر رییس بابام میگفتم از موضوع دور شدیم.یه روز خواستم بیام دانشگاه دیدم همون ماشین رییس اونطرف خیابون وایساده و پسر رییس داره برام دست تکون میده. منم فوری بهش علامت دادم بره پایین الان بابام میاد و بد میشه. تو راه که میرفتم به ماشینش برسم همش تو فکر بودم و میخواستم یه جوری از دستش برم اما وقتی که خوب فکر کردم دیدم برای چی این لذت رو فقط به خاطر این که بابام دوست نداره از خودم حروم کنم. چطور برادرم هنوز پونزده سالش نشده از ازدواج حرف میزنه و حتی تو محله هم دوست دختر پیدا کرده اما من اگه بخوام برم بیرون باید یه بزرگ تر همرام باشه. رفتم سوار شدم و با هم رفتیم. اول رفتیم یه کافی شاپ و یه چیزی خوردیم بعدش منو رسوند دانشگاه. شاید کمتر از یه ساعت باهاش بودم اما به اندازه یه ماه شارژ شده بودم. تا اون موقع نمیدونستم بودن با جنس مخالف میتونه این قدر لذت بخش باشه. تو کلاس همش تو فکر این بودم که زود کلاس تموم بشه و برم بیرون ببینمش. خیال میکردم دم در دانشگاه وایساده. اما وقتی کلاس تموم شد واومدم بیرون نبود. منم زود برگشتم خونه. پدرم حتی رو دقیقه هم حساس بود. روز بعد دیدم دوباره اومده دنبالم. منم رفتم سوار شدم. این قدر از دیدنش ذوق زده شده بودم که پریدم و بوسیدمش. اونم با تعجب منو نگاهی کرد و با عصبانیت گفت دیگه دوست ندارم این کارو بکنی. تا وقتی با هم ازدواج نکردیم. من رو این مسایل خیلی حساسم. اولش ناراحت شدم اما وقتی اسم ازدواجو برد تو دلم قند آب شد. یعنی این من بودم از دست سخت گیری های پدرم نجات پیدا کردم. اما نمیدونستم نقشه های دیگه ای پشت این حرفا درجریانه. روز ها همین طور میومدن و میرفتن تا یه روز بهم گفت مینا امروز دانشگاه نرو. میخوام بیای خونه ما تو رو به پدر و مادرم نشون بدم. منم چون تا اون لحظه حتی بهم دست نزده بود بهش اعتماد کردم و دانشگاه رو بی خیال شدم و رفتم خونشون. وقتی رفتم تو دیدم هیچ کی نیست بهش گفتم پدر مادرت کجان اونم گفت بشین الان میام. به ساده لوحی خودم خندم میگیره وقتی فکر میکنم که آخه خونه یه رییس تو یه آپارتمان کوچیک اونم وسط شهر چی کار میکنه. کسی که ماشینش حداقل صد میلیون میشه باید خونش حداقل یه میلیارد باشه اما اون وقتا عشق منو کور کرده بود. تو هال نشستم که در اتاق باز شد و اون با یه رکابی و یه شلوارک اومد پیشم نشست و گفت لباسامو در بیارم. منم بهش گفتم پدر مادرت خونه نیستن بهم دروغ گفتی من یه ثانیه دیگه هم اینجا نمیمونم. همینو که گفتم زود منو بغل کرد و گفت ببین عزیزم من میخوام باهات ازدواج کنم پس دیگه ناز نکن بذار امروز بهمون خوش بگذره. من که همین چیزی رو نمیتونستم قبول کنم صورتشو چنگ زدم و خودمو از دستش خلاص کردم که در برم یه دفه یه چیزی مثل انبر دست گردنمو گرفت و منو پرت کرد وسط اتاق. اون خیلی درشت هیکل بود. و خیلی قوی بلند شدم خواستم بزنمش یه سیلی بهم زد که پخش شدم کف اتاق. حرکت خون رو رو صورتم احساس میکردم. اون قدر درد داشت که نمیتونستم راحت گریه کنم. وبریده بریده گریه میکردم. اونم از پشت روسری منو در آورد و با همون دهنمو بست. لباسامو با دقت درآورد و.........مینا دیگه ادامه نداد. احتیاجی به ادامه دادن نبود. منو سارا هردو ساکت بودیم. یه نگاهی به سارا انداختم....
((ادامه دارد))
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت/که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر و نیکم گر بد تو برو خود را باش/هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت