ارسالها: 870
#21
Posted: 8 May 2010 09:06
کمر من
شش هفته پيش بود .کسي خونمون نبود نشسته بودم.حوسلم از بي کسي سر رفته بود.کانال هاي سکسي ماهواره هم ديگه همش کسشعراي تکراري نشون ميداد تازه کانالهايي که کير و کس رو هم نشونم مي داد فقط شب ها برنامه داشت.مي خواستم ماهواره رو خاموش کنم يه سر برم پيش رفيقام که يکي زنگ در رو زد. در رو که باز کردم ديدم دوست مامانمه و اومده با مامانم کار داره و يه تاپ و يه دامن تنگ هم پوشيده .خونشون درست کنار خونه ماست و در خونه هامون کنار همه.تازه شوهر کرده و فکر نمي کنم بيش از ۲۰-۲۲ سال داشته.وقتي که ديدمش دلم مي خواست بيارمش تو و....ولي راستش تخم نکردم آخه شوهر داشت. بهش گفتم نه نيست ولي بفرماييد تو فکر کنم تا چند دقيقه ديگه پيداش بشه. گفت که نمي تونم و بايد برم و عذرخواهي کرد و رفت. منم اومدم تو خونه و در رو بستم. لباس پوشيدم که برم بيرون وقتي در رو باز کردم و رفتم دکمه آسانسور رو زدم و منتظر بودم که بياد و برم که ديدم خانوم خانوما در رو باز کرده و وايساده جلوي در، گفتم اتفاقي افتاده؟ گفت نه فقط ميخواستم بهت بگم که فردا ساعت ۹ صبح يه سر بيا خونه ما ولي به کسي نگو که ميخواهي بياي اينجا.منم گفتم که باشه.ديدم آسانسور آمده بالا،خدافظي کردم و سوار آسانسور شدم و رفتم.پيش خودم ميگفتم اين با من چي کار داره؟ولي هر چي فکر ميکردم به نتيجه نمي رسيدم.پيش خودم گفتم که بخيال فردا مي فهمم که چه کار ميخواد باهام بکنه که نبايد مامانم بفهمه.در ماشين رو باز کردم و پريدم تو ماشين و راه افتادم.اولش ميخواستم برم پيش رفيقام ولي از آنجايي که حدود دو هفته مي شد که سکس نداشتم و کمرم حسابي پر بود،بيخيال رفقا شدم و رفتم تو خيابون ها که شايد بتونم يه کسي بلند کنم و ببرم خونه و يه کمري روش خالي کنم ولي از شانش تخمي و کيري که من دارم حتي يه دختر بچه هم نتونستم بلند کنم و بعد از ۳ ساعت الافي تو کوچه و خيابون ها با کون سوخته برگشتم خونه.ماشين رو گذاشتم تو پارکينگ و رفتم تو اتاقم و نشستم پشت کامپيوتر تا شايد تو چت بتونم يکي رو پيدا کنم که باهاش حال کنم بعد از ۵/۰ ساعت که با يه دختر مادر جنده چت کردم بهش شماره دادم تا زنگ بزنه.وقتي زنگ زد بهم،ديدم که صداي کلفت و کيري پشت تلفن ميگه که خوب سر کارت گذاشتم ،منم شروع کردم و هر چي فحش خواهر و مادر بلد بودم رو کشيدم به هيکلش و تلفن رو قطع کردم و پرتش کردم آن طرف(البته رو مبل) رفتم تو اتاق و شروع کردم به فحش دادن به شانش و اقبال خودم که دوباره تلفن زنگ زد.رفتم تلفن رو برداشتم و شروع کردم به فحش دادن.وقتي به خودم آمدم فهميدم که اي داده بيداد،مادربزگم پشت خطه شروع کردم به عذر خواهي کردن و گفتم که يکي مزاحمم شده و ۱۰۰ دفعه زنگ زده خونمون و از اين جور کسشعرا. وقتي که قطع کردم يه مشت محکم کوبيدم به ديوار و رفتم که تو دستشويي و ريدم به اين شانسم و بعدش هم رفتم کپه مرگم رو گذاشتم و خوابيدم.اون روز يکي از تخمي ترين روزهاي زندگي من بود ولي به هر ترتيبي که شده تموم شد.صبح روز بعد از خواب بيدار شدم و صبحونه خوردم و آماده شدم و رفتم خونه مامان دوستم.در رو که زدم ۲ دقيقه اي طول کشيد تا در رو باز کنه در رو که باز کرد ديدم با شرت و کرست آمده در رو باز کرده و من رو دعوت کرد تو وقتي رفتم تو خونه تو اين فکر بودم که يه کس حسابي ميکنم که يه دفعه ديدم ۳ تا دختر ديگه که لخت هم هستن نشستن و دارن يه فيلم سوپر نگاه مي کنند وقتي که ديدمشون دلم مي خواست يه جوري از دستشون در برم چون مي دونستم قراره چه بلايي سرم بيارند ولي نگذاشتند همشون يه دفعه ريختند رو سرم و من رو به زور بردند تو اتاق رو تخت.سمانه که اسم دوست مامانم بود اونا رو بهم معرفي کرد.سوگل،فرانک و ساناز.تا حالا اين همه دختر لخت رو يه جا نديده بودم حشري شده و ديگه کاري از دستم برنمي آمد. تا به خودم آمدم ديدم دارم از سمانه لب ميگيرم و ساناز داشت برام ساک ميزد و بقيه هم وايساده بودند و نگاه ميکردند مثل اينکه نوبتي بود خيلي تند ساک ميزد مثل اينکه تا حالا ۱۰۰۰ بار اين کار رو انجام داده بود و خيلي ماهر بود.يه چند دقيقه اي که گذشت جاشون رو با هم عوض کردند و ساناز آمد و بهم لب بده و سمانه هم رفت که ساک بزنه.خلاصه بعد از اينکه کلي با کير ما لاسيدن نوبت من شد که براي اونا لاس بزنم و سمانه دراز شد رو تخت و لاپاش رو باز کرد و با يه صداي آروم و حشري ميگفت بخورش من هم ديگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به خوردن کس خانوم.تند تند ليس ميزدم،خيلي تند.آه آه بلندش همه فضاي خونه رو پر کرده بود احساس کردم که ميخواد بلند بشه خودم رو عقب کشيدم ديدم ساناز جاي اون رو پر کرد و من هم که کاري نمي تونستم بکنم شروع کردم به خوردن.احساس کردم که داره ارگاسم مي شه،بلند شد و کير من رو گرفت تو دستش و دلا شد و کيرم رو آرو ميکشيد رو کسش و سمانه هم از فرصت استفاده کرده و رفت جلوش خوابيد و ساناز شروع کرد به خوردن کس سمانه،و سمانه هم کير من رو کرد تو کسش و گفت تند باش و من هم که داشتم خيلي حال مي کردم با سرعت عقب و جلو ميرفتم.آه آه من و ساناز و سمانه خيلي بلند شده بود که سوگل گفت اگه بخواهيد همين طوري ادامه بديد همه ميان ببينند چه خبره.من که نمي تونستم خودم رو کنترل کنم با همون صدا فرياد ميزدم و آه آه ميکردم ولي سمانه و ساناز صداشون رو آوردند پايين.بعد از چند دقيقه اي احساس کردم که داره آبم مياد،به سمانه گفتم آبم داره مياد آماده باش و کيرم رو کشيدم بيرون و سمانه هم با يه چرخش کيرم رو کرد تو دهنش و آبم رو ريختم تو دهنش و آن هم مثل اينکه خيلي تشنش باشه آب منو خورد.بعد از اينکه آبم در آمد افتادم و رو تخت.يه چند لحظه اي که استراحت کردم بلند شدم تا شايد بتونم از دستشون در برم ولي جنده ها گرفتنم و نوبت سوگل و فرانک شد.گرفتنم و شروع کردن به ساک زدن،منم که دوباره حشري شده بودم،تقريبا همون کار هايي که با سمانه و ساناز کرده بودم رو با سوگل و فرانک هم تکرار کردم.وقتي که آبکيرم رو ريختم رو صورت سوگل،مي خواستم برم که دوباره گير دادند بهم. خلاصه اون روز من ۳ بار آبم در آمده بود.تازه آخر سر هم با کلک اينکه مي خواهم برم دستشويي،همون طوري لخت فرار کردم و آمدم خونمون،وگرنه آنها ول کن مامله نبودند.تا ۲-۳ روز از کمر افتاده بودم.ولي بعد از ۲-۳ روز با خوردن شير و موز فراوان کمرم خوب شد.هفته پيش آمد و گفت که سر بيا خونمون.منم گفتم به کس ننت خنديدم مادرجنده،ايندفعه اگه خواستي من بگاييمت تنهايي ميايي خونمون.و بعد از اين ماجرا ۲ بار ديگه آمد خونمون.
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#22
Posted: 16 Jun 2010 07:55
پیام و مریم
حدود 8 سال پیش بود که از ارومیه رفتیم بندر عباس ... یه تغییر مکان خیلی شدید!
به خاطر شغل بابام بود که مجبور شدیم کوچ کنیم! اون موقع من می رفتم اول دبیرستان ...
به خاطر تغییر جا خیلی ضد حال خوردم ... چون جایی که رفته بودیم از هر لحاظی با ارومیه 180 درجه فرق داشت!
هم از لحاظ آب و هوا ٬ هم از لحاظ برخورد مردم ٬ هم از لحاظ فرهنگ ٬ هم از لحاظ زبان و هم از لحاظ شکل ظاهری!
با اینکه همه جا شایعه که ترکها با غیرتن اما من اصلا همچین چیزی رو به این شدت ندیدم! توی شهر خودمون همه چیز واسمون عادی بود! حتی منی که 15 سال داشتم خیلی وقتها بدون روسری می رفتم بیرون! یا مثلاً تمام زمستون فقط کلاه سرمون بود! یا اینکه خیلی راحت با پسرهای اطرافمون رابطه در حد دوستی داشتیم!
اما حالا وارد منطقه ای شده بودیم که مردمش حتی برای خرید از سر کوچه شون پوشیه می زدن! این خیلی واسم عذاب آور بود!
منی که پوستم در مقابل اونا مثل برف بود وقتی بدون پوشیه می اومدم بیرون همه نگام می کردن! به راحتی می فهمیدم که هر مردی که از کنارم رد می شه شق می شه!
توی شهر خودمون اونقدر از آزادی دلزده بودیم که حتی محل پسرهای همسایه نمی دادیم ...
اما اینجا اونقدر محدود شده بودم (از طرف جامعه ... نه از طرف خونواده!) که هر کسی برام جالب بود! از همه ی اینا جالبتر برام پسر همسایه ی کناریمون بود! اسمش پیام بود و خیلی وقتها حس می کردم که داره با یه لبخند مرموز نگام می کنه!
نسبت به بقیه ی پسرای بندری که پوستهای سبزه و بینی های بزرگ و چهره ی ناموزونی داشتن ٬ پیام پوست صاف و چهره ی ظریفی داشت!
پسرهای بندر در اوج شهوت می خواستن خودشونو غیرتمند نشون بدن و بگن که از دختر ها اصلا خوششون نمیاد!!!!
اما بر عکس اونا پیام به راحتی به من لبخند می زد و حتی چند بار برای صحبت جلو اومد که موقعیتش به خورد ...
تقریبا وسط های سال بود و منم بلاخره اونجا توی یه دبیرستان نزدیک خونه ثبت نام کردم! بعد از مدرسه رفتن اون ذهنیتی که از مردم بندر تو ذهنم بود به هم ریخت! چون فهمیدم اونا هم همه جور موضوعی بین خودشون دارن!
دخترهاشون تمام زنگ تفریح در مورد دوست پسرهاشون و یا حتی بعضی از اونا در مورد سکسهاشون حرف می زدن! من به خاطر زیباییم و بی حجاب بودنم خیلی زود قاطی اونا شدم و باهام صمیمی شدن!
وقتی پای حرفاشون نشستم فهمیدم که خیلی هاشون آرزوی دوستی با پیام رو دارن! تو نظر اونا هر کسی که دوست پسرش خوشگل تر می بود معنی سر دسته رو میداد! و بامزه اینجا بود که هیچ کس تا اون موقع نتونسته بود دل پیام رو ببره!
وقتی اینا رو فهمیدم انگیزه ی دوستیم با پیام بیشتر شد! می خواستم با این کارم بهشون بفهمونم که از همشون خوشگلتر و سرتر هستم ...
ظهر که داشتم می رفتم خونه طبق معمول پیام رو نزدیک مدرسه دیدم! سارا هم همرام بود ... تا پیچیدیم تو کوچه ٬ پیام هم از فرصت استفاده کرد و صدا زد : مریم خانم؟!
وقتی برگشتم اومد کنارمو یه نامه توی دستم گذاشت و با یه لبخند گفت : خواهش می کنم دلمو نشکن! و رفت ...
سارا دهنش باز مونده بود! انگار پادشاه انگلیس به من نامه داده بود! ... با هم دیگه زود رفتیم خونه ی ما و رفتیم تو اتاقم! ... بدون لحظه ای مکث شروع کردیم به خوندن نامه! ... پیام توش از احساس قلبیش به من نوشته بود و اینکه تا حالا از هیچ دختری جز من خوشش نیومده و دلش می خواد بیشتر باهام آشنا بشه و خواسته بود که واسه ی حرف زدن با هم یه جا قرار بذاریم!
حسادت رو تو چشمای سارا می خوندم واسه همینم بود که سعی نکردم خودمو ذوق زده نشون بدم!
فردا صبحش سریعتر رفتم مدرسه تا سارا همرام نباشه و اگه پیام رو دیدم بتونم راحتتر باهاش حرف بزنم! اتفاقا پیام رو هم دیدم و تو راه مدرسه اومد کنارم! گفت :چی شد؟ جوابمو نمی دی؟ ... نا خود آگاه یه لبخند زدم و اونم با خنده گفت : می دونستم دختر نازی هستی!
از اونجا رابطه ی من با پیام شروع شد ... بعدا فهمیدم که اونا بندری نیستن و اهل اصفهانن و 3 ساله که اومدن بندر ... پیام خیلی پسر داغ و با محبتی بود! هیچ وقت از ابراز علاقش کم نمی شد و همیشه یه نوع تازگی خاص داشت ...
چیزی که این وسط من بیشتر باهاش آشنا شدم پدیده ی سکس بود! ... بعد از یه مدت وقتی کنار پیام می رفتم یه لرزشه خاصی رو تو دلم حس می کردم ... یه نیاز ... نیازی که به بدن پیام داشتم! ... حس می کردم پیام هم همین حس رو داره! ... یه روز که پدر و مادرش برای 3 روز رفتن کیش منو دعوت کرد که برم خونشون ...
وقتی رفتم خیلی مودبانه باهام برخورد کرد و بعد کلی صحبت رفتم تو اتاقش تا وسایلشو بهم نشون بده! همینطور که تو اتاقش حرف می زدیم من نشستم روی لبه ی تخت ٬ که یهو بی مقدمه پیام اومد و کنارم نشست! ... یه کم نگام کرد و گفت : مریم؟ ... می دونی چقدر دوست دارم؟ ...
دوباره اون حالت رو توی دلم حس کردم! سرمو انداختم پایین که پیام با نوک انگشتاش صورتمو آورد بالا و آروم لبهاشو روی لبهام فشار داد ... خشکم برده بود! نمی دونستم چیکار کنم! پیام تا اون روز چند بار دست و گونه ی منو بوسیده بود اما لب ... برام یه حال دیگه ای داشت!
اومدم بلند شم که دستاشو دورم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش! حالا دیگه روم تسلط کامل داشت! نگاهشو به لبام دوخته بود و لباش می لرزید! دوباره آروم سرشو آورد جلو و ازم لب گرفت اینبار مقاومتی نشون ندادم ... حس می کردم خودم هم بهش نیاز دارم ... پیام رو خیلی دوست داشتم ...
خیسیه لبهاش حالمو داغون می کرد ... سرشو بلند کرد منو خوابوند رو تخت و دوباره شروع کرد به لب گرفتن! ... کم کم زبونشو کرد توی دهنم و سعی می کرد که زبون منو گاز بگیره ... حس می کردم یه چیزی زیر دلم داره تند تند می زنه! پیام بد جوری حالمو خراب کرده بود! ...
حس کردم که داره خودشو روی من می کشه! همونطور که لبهامو می بوسید آروم سرشو آورد پایینو شروع کرد به بوسیدن گردنم ... همونطور که داشت پایین می رفت یهو یه ترس خاص ریخت تو دلم!
دیدم داره به سمت سینه هام میره که سرشو بلند کردم ... ترس رو نگام خونده بود و بهم گفت: مریم ... می دونی خیلی قشنگی؟ می دونی هر بار که می بینمت این زیباییت چه بلایی سر من میاره؟ ... می دونی همیشه چه فشاری رو تحمل می کردم و دم نمی زدم؟ ... عزیز دل من ... می دونی که چقدر دوست دارم ... من که کاری نمی خوام بکنم! بذار حداقل حسرت بوسیدن بدنت رو دلم نمونه!!!!!
منم که مسخ و گیج حرفاش شده بودم چشامو بستم و صدام در نیومد! پیام همونطور که آهسته تنم رو می بوسید پایین می رفت و دکمه های لباسمو باز می کرد! دلم می خواست محکم بغلش کنم و به خودم فشارش بدم! پیام سینه هامو درآورد و شروع به لیسیدن کرد! ... قلبم اونقدر تند میزد که فکر می کردم هر آن ممکنه از جاش در بیاد! ...
احساس خوشایندی داشتم! اولین بار بود که یه پسر به سینه هام دست می زد و اونا رو می مالید و می بوسید! ... پیام سر یکی از سینه هامو تو دهنش کرد و شروع کرد به مکیدن! ... یه آن حس کردم که کسم خیس شد! ... بد جوری عرق کرده بودم!
پیام خودشو کاملا روی من کشید و تیشرتش رو در آورد و بدنش رو روی سینه هام می کشید! کیرش کاملا شق شده بود و داشت شلوارشو جر می داد! کیر سفت شده اش رو از روی شلوار روی کس من می کشید و آه و اوه می کرد! ...
من اونقدر ترسیده بودم که که فقط تند تند نفس می کشیدم! دست پیام پایین تر رفت تا زیپ شلوارشو باز کنه که من از جا پریدم ... در اوج لذت داشتم علنی می لرزیدم! پیام تا اومد که آرومم کنه به سمت در دویدم ... لباسمو نبسته بودم و واسه همین سینه هام بالا و پایین می پرید ... وقتی نگاه کردم دیدم سینه هام بیرونه و سرخ شده ... پیام همونطور که با چشای خمار روی تخت دراز کشیده بود و نفس نفس می زد منو نگاه میکرد ... منم سریع دکمه هامو بستم و رفتم خونه!!!!
حالم خیلی خراب بود ... وحشتناک خوابم می اومد ... رفتم تو اتاقم و روی تختم دراز کشیدم ... ناخوداگاه دستم روانه ی کسم شد که دیدم شورتم خیسه خیسه!!! از اینکه نذاشتم پیام کسمو بمالونه خیلی پشیمون بودم! حقیقتش خیلی خوشم اومده بود! از تصورش هم حتی یه حال خاصی تو دلم ایجاد می شد!
آروم سینه هامو مشت کردم و خوابیدم! فرداش که داشتم می رفتم مدرسه پیام رو سر راه دیدم! ... سرشو انداخت پایینو گفت : مریم تو رو خدا منو ببخش ... به خدا من به حد مرگ دوست دارم و جز تو پیش هیچ دختر دیگه ای این حال رو نمی شم! تو رو خدا باهام قهر نکن و ترکم نکن! ... تو دلم بهش می خندیدم که طفلکی فکر کرده من بدم اومده!!!!!!!!!!!!! دوباره گفت: مریم بدون تو می میرم ... ترکم نکن ... اگه هنوزم دوستم داری و می تونی تحملم کنی امروز بعد از ظهر بیا خونمون ٬ مریم قول میدم پسر خوبی باشم ...
چیزی نگفتم و سریع به طرف مدرسه رفتم! ... از همون لحظه می دونستم که بعد از ظهر پیشش خواهم رفت! ... وقتی عصر رفتم خونشون از ذوق داشت می ترکید! سعی می کرد خودشو خیلی دور بگیره و زیاد به بدنم نزدیک نشه ... حتی مثل قدیم دستم رو هم نگرفت ... روی صندلی اتاقش نشسته بودم که شیطونیم گل کرد و رفتم روی لبه ی تختش ... خیلی دلم می خواست کاری رو که دیروز کرد و تکرار کنه!
سرگرم همین فکرا بودم که یهو وارد شد و دو تا لیوان شربت آورد . منو که روی لبه ی تخت دید چیزی به روی خودش نیاورد و نشست روی صندلی ... شروع کرد به حرف زدن و سعی داشت که قضیه ی دیروز رو یه جوری ماستمالی کنه!
خیلی حرف می زد و منکه دیگه داشت حوصله سر می رفت بلند شدم و رفتم طرفش! اینبار کرم از خودم بود که نمی تونستم لذت دیروز رو فراموش کنم! رفتم و روی پاش نشستم که دیدم دوباره داره نگاهاش تغییر می کنه! ... سرمو بردم جلو و لبهاشو فقط بوسیدم! ... آروم گفتم: پیام به حد مرگ دوست دارم! ...
بهم گفت: مریم منم دوست دارم و می خوام ... اما آخه نمی خوام تو رو ...
دستمو رو لباش گذاشتم و گفتم مگه دوستم نداری؟ با سر جواب مثبت داد! ... منم بهش گفتم: پس فقط همین که تو به من اعتماد داشته باشی کافیه! ... بقیه ی چیزا خودش حل می شه!
پیام هم از خدا خواسته منو بغل کردو گذاشت رو تخت! اینبار اول همه ی لباسهامو بجز شورت و سوتینم در آورد و خودش رو هم لخت کرد! ... آروم خوابید روم و شروع کرد به لیسیدن لبام و بدنم! همونطور که پایین می رفت سوتینم رو هم در آورد! تنم رو میلیسید و من آه می کشیدم! زبونشو توی نافم میکرد و لیس میزد! حس می کردم کسم داغ شده و داره باد می کنه ... چشمام خمار شده بود و تنم می لرزید که حس کردم پیام لبه های شورتم رو گرفته و داره می کشه پایین ... نگاش که کردم دیدم همه ی نگاهش به کسمه و لباش می لرزه! دوباره حس کردم که کسم داره خیس می شه ... پیام بینیشو برد سمت کسم و بویی کرد و یه آه بلند کشید و شروع کرد به لیسیدن لبه های کسم!!
دیگه داشتم دیوونه می شدم ... یه لذت خاصی رو حس می کردم که حاضر نبودم با دنیا عوضش کنم ... پیام با زبونش با نوک کسم بازی می کرد و اینکارش خیلی شهوتیم کرده بود ... می خواستم از لذت جیغ بزنم که حس کردم داره زبونشو توی سوراخم می کنه! ... زبونشو هی توی سوراخم می کرد و در می آورد! ... با زبونش همه ی کسم رو لیسید و شروع کرد به بوسیدنش! همونطور که ناله می کردم گفتم: پیام درد میکنه!!!! پیام هم سرشو آورد بالا و آروم انگشتشو لیسید و فرو کرد توی کسم! حرکت رفت و برگشتی انگشتش توی کسم داشت حرارتم رو بیشتر می کرد ... انگار کسم داشت می سوخت! ...دیگه ناله هام داشت بلند می شد که پیام انگشتشو در آورد و از روم بلند شد! همه ی تنش عرق کرده بود و لباش می لرزید ...
یهو شرتش رو در آورد و من دیگه قاطی کردم! ... تا اون روز کیر هیچ مردی رو ندیده بودم! یه تیکه گوشت بزرگ و سیخ و بالا رفته که نوکش کمی برجستگی داشت! زیرش هم دو تا تیکه گوشت آویز بود که بعدا فهمیدم همون تخم مردهاست! ...
بلند شدم و تا به کیرش دست زدم دادش به آسمون رفت و چشماشو بست! آروم کیرشو تو دستم گرفتم و شروع کردم به مالوندن! پیام همونطور که آه های بلند می کشید می گفت: فشار بده! ... احساس خوبی داشتم ... از مالوندن کیر پیام و دیدن ناله هاش لذت می بردم! ... ناخود آگاه سرمو بردم پایینو کیرشو لیس زدم ... پیام که بی حس شده بود خودشو انداخت روی تخت! ... منم به کارم ادامه دادمو کیرشو لیس می زدم!می خواستم تلافیه لیسهایی که به کسم زده بود کرده باشم!
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که پیام بلند شد و منو رو تخت خوابوند و روی من دراز کشید ... آروم پاهامو آورد بالاو کیرشو روی کسم گذاشت و فشار داد ... جیغم بلند شد و احساس سوزش وحشتناکی توی کسم کردم ... اما پیام به حرکت رفت و برگشتیش ادامه داد و بهم می گفت: چیزی نیست عزیزم ... الان خوب میشه! ...
همونطور که ازم لب می گرفت تلمبه می زد! و رگهای گردنش سیخ می شد! بعد از حدودا یه ربع دیگه بی حس شده بودم و پیام کار خودشو می کرد ... نفهمیدم کی بود که پیام دادی کشید و کیرشو از کسم در آورد و شروع کرد به مالیدنش ... بعد از چند ثانیه اب لزج و سفید رنگی از توش روی بدنم پاشیده شد!
پیام که نفسهاش آرومتر شده بود روی بدنم دراز کشید و بغلم کرد! ... وقتی بلند شدم خون قرمز تیره ای رو روی تخت دیدم!.............
دیگه بماند که چه جوری رفتم خونه و چه حالی داشتم! وقتی فردا رفتم مدرسه حالم خیلی خراب بود ٬ طوری که حتی زنگ اول کاملا خواب بودم! زنگ تفریح پروین اومد و کنارم نشست و با نیشخند گفت: مریم بو میدی! ... پیام تو رو هم اپن کرد؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#23
Posted: 16 Jun 2010 08:16
پست مهم نه انتقال داده بشه نه پاك بشه.
Prince
...............................................................
بشنويد كه فرحناز( زن همسايه طبقه بالايي مون ) چطور توي دهنم گوزيد
چند وقتي بود كه يه همسايه جديد كه يه زن و شوهر جوون بودند اومده بودند تو ساختمنو ما ( طبقه بالاي واحد ما ) زنه يه تيپ خاصي داشت شايد بشه گفت كمي بور با پوستي سفيد باريك اندام و تقريباً شيك پوش. غالباً مانتو و شلوار چسبون يا به اصطلاح استرچ مي پوشيد و اين قشنگي اندامشو بيشتر نشون ميداد مخصوصاً دور كونشو كه با يه نگاه ميتونستي بفهمي كه طرف شكم بزرگي نداره و سايز دور كونش از دور كمرش بيشتره. لهجه خاصي هم داشت و معلوم بود كه اهل شهر ما نيستند و تو لحن حرف زدنش نوعي شيريني رو ميتونستي حس كني. خنده نمكين و قشنگي هم داشت اينو زماني فهميدم كه اومده بود دم در تا از مادرم يخ بگيره و اونجا با مادرم كمي خوش و بش كرده بود و سر مطلبي كه مادرم بهش گفت خنده اش گرفته بود شما رو نميدونم چطوريد ولي من معمولاً عادت دارم واسه بعضي از مردم كه اسمشونو نميدونم يه اسم فرضي بذارم اسمي كه به چهرشون بخوره واسه اين زنه هم اسم فرحنازو انتخاب كردم چون واقعاً به چهره نازش ميومد كه اسمش فرحناز باشه. راستش رو بخوايد از همون روزهاي اول فرحناز چشممو گرفته بود اما دائماً به خودم نهيب ميزدم كه پسر چشاتو درويش كن تا تو ساختومن آبرو ريزي نشه.
ماجراي آشنايي من و فرحناز از اونجا شروع شد كه يه روز كه واسه نهار از محل كارم به خونه مي اومدم دو تا خيابون بالاتر از خونه مون فرحنازو ديدم كه منتظر تاكسيه منم بي معطلي جلو پاش ترمز كردم اول فكر كرد كه مزاحمم و روشو كرد اونطرف اما وقتي بهش گفتم كه كي هستم و ازش خواستم سوار بشه با كلي عذرخواهي از بابت اينكه منو نشناخته بود سوار ماشين شد. تو راه ازش پرسيدم كه اهل كجا هستند و تو شهر ما چكار مي كنند. اونم سر درد دلش وا شد و گفت كه اهل ... هستند و به واسطه شغل شوهرش به شهر ما اومدن و تازه چند ماهه كه ازدواج كردن و از اين صحبتها. بعد ازش پرسيدم كه از كجا مياد گفت كه تازه تو يه كلاس كامپيوتر ثبت نام كرده و از كلاس بر ميگرده و چون شوهرش هر روز غروب از سركار برميگرده و اونم توي اين شهر غريبه و هيچ فاميل و دوست و آشنايي نداره واسه اينكه حوصله اش سر نره و بنحوي وقتشو پركنه تو كلاس كامپيوتر ثبت نام كرده و يه روز درميون هم ميره كلاس. منم از فرصت استفاده كردم و گفتم فلان دوست و همكلاس سابق من تو همون آموزشگاه مربي كامپيوتره شما كلاستون ساعت چند تا چنده كه بسپارم سفارشتو به مربيتون بكنه؟ اونم ساعت كلاسشو گفت و منم از اين طريق فهميدم كه معمولاً چه ساعتي به خونه برميگرده. اون روز گذشت و من فرحنازو رسوندمش و وقتي ازم خداحافظي كرد نميدونيد تو دلم چه غم و غصه اي بپا شد كه نگو و نپرس هي بخودم مي گفتم كاشكي يه ذره آرومتر رانندگي ميكردم تا چند دقيقه بيشتر باهاش باشم و... خلاصه بعداز اونروز چندباري هم كه از سر كار مي اومدم واسه نهار جلو آموزشگاهشون يه كمي آرومتر ميرفتم تا شايد بازم ببينمش وقتي هم كه از آموزشگاهشون رد ميشدم دائم چشمام به آئينه بود و ميگفتم شايد حالا بياد بيرون اما خير هيچ خبري از فرحناز نبود كه نبود. بالاخره يه روز تصميم گرفتم كه نيم ساعت پيش از اينكه آموزشگاهشون تعطيل بشه 50 متر مونده به آموزشگاه يه جاي مناسب پارك كنم و منتظر فرحناز بمونم و بمحض اينكه ديدمش برم جلو پاش ترمز كنم و بازم سوارش كنم. تا ظهر كلي نقشه مو تو ذهنم مرور كردم و تمام كارهايي رو كه بايد بكنم و حرفهايي رو كه بايد بهش بگم تو ذهنم تمرين كردم تا ظهر نميدونيد بمن چي گذشت اما سرانجام اون لحظه اي رو كه انتظارشو مي كشيدم رسيد. با كلي اميد و آرزو رفتم به محل موعود ( مثل اينكه اگه بخوام اينطوري ريز به ريز همه مسائل رو تعريف كنم داستان خيلي طولاني ميشه پس بايد كمي خلاصه تر بنويسم ) فرحناز تعطيل شد و من طبق نقشه رفتم سوارش كردم و اينطور وانمود كردم كه بازم اتفاقي ديدمش. خلاصه تو راه از هر دري صحبت ميكرد بيچاره انگار كمبود حرف زدن داشت خوب بهش حق هم ميدادم. توي راه طبق نقشه اي كه هزار بار مرورش كرده بودم موقع دنده عوض كردن دستمو كشيدم رو پاش يه ذره خودشو جمع كرد اما از چهره اش نميشد بفهمي كه ناراحت شده يا نه واسه همين نقشه بعديمو اجرا كردم و ازش پرسيدم با شوهرت چطور آشنا شدي؟ آيا با هم فاميل بودين يا بيرون با همديگه آشنا شديد ؟ اولش نمي خواست بگه اما از اونجايي كه كمبود صحبت كردن داشت شروع كرد به تعريف كردن از اينكه شوهرش چطوري تو راه مدرسه شون باهاش دوست شده و ... منم واسه اينكه كمي بيشتر معطلش كنم يه جا پارك كردم و رفتم تو يه مغازه خريد كردم و در ضمن 2 تا بستني ليواني هم خريدم و به بهانه خورده بستني كمي بيشتر معطل كردم و اونم از هر دري صحبت ميكرد. ازش پرسيدم كه آيا غير از شوهرش قبلاً دوست پسر ديگه اي هم داشته يا نه؟ اولش يه كمي سربالا جواب داد اما بعد گفت كه پيش از شوهرش چنديد دوست پسر ديگه هم داشته. منم بهش گفتم كه هنوز ازدواج نكردم و هيچوقت هيچ دوست دختري نداشتم اما هميشه دلم ميخواست داشتن يه دوست دخترو تجربه كنم آخه هميشه همه دوستام بمن ميگفتن بي عرضه و ... ديدم از شنيدن اين حرفم يه لبخند قشنگي نشست رو لبش و معلوم بود خوشش اومده منم فرصتو غنيمت شمردم و تو راه درحين دنده عوض كردن يه بار ديگه دستمو كشيدم رو پاش اما اينبار ديدم خودشو نكشيد كنار و فهميدم كه از اينكار من بدش نيومده پس دنده بعدي رو كه عوض كردم بازم همون كارو تكرار كردم اما با مكث بيشتري. دستمو كه از رو پاش كشيدم كنار ديدم خودش دستشو گذاشت رو دسته دنده و اينطور وانمود كرد كه كاملاً غير عمدي اينكارو كرده منم بلافاصله دستمو گذاشتم رو دستش . خداي من تمام گرماي بدنشو از طريق دستش ميتونستم احساس كنم جالب اينكه وقتي دستمو گذاشتم رو دستش كوچكترين عكس العملي نشون نداد و اصلاً دستشو نكشيد عقب. هنوز چند متري مونده بود كه برسيم به خونه ازش خواستم كه بياد خونه ما و نهارو با هم بخوريم اما بهم گفت نه مادرتون ناراحت ميشه. گفتم نه اتفاقاً منم هر روز تنها نهار ميخورم چون مادرم ساعت 4 بعدازظهر از سركار برميگرده در ضمن ميتونيم با هم كمي هم كامپيوتر كار كنيم چون من عاشق كامپيوترم و كلي از وقتمو پاي كامپيوتر ميگذرونم الان هم كه ساختمون ساكته ساكته و اگه بياي خونه ما هيچكس متوجه نميشه. اون هم قبول كرد و ما 2 نفري نهارو با هم خورديم من يكي كه اصلاً باورم نميشد من و فرحناز تنهاي تنها توي خونه ما. بعداز نهار رفتيم نشستيم روي مبل و من رفتم واسه فرحناز ميوه بيارم. وقتي كه ميوه رو آوردم رو كاناپه نشستم پهلوش و بعد يواش يواش خودمو بهش چسبوندم واي بدنش چقدر گرم بود. جالب اينكه هيچ عكس العملي نشون نداد منم كه ديدم اينطوريه دستمو از پشت گذاشتم بالاي كاناپه بالاي گردنش بعد يواش يواش دستمو آوردم پايينتر تا گذاشتم روي گردنش وقتي ديدم كه هيچ اونم خودشو كشيد كمي بالاتر كه دستم كاملاً بيافته دور گردنش منم دستمو حلقه كردم دور گردنش و به آرومي و با نرمي و لطافت صورتمو بردم طرف صورتش و لبمو نرديك صورتش كردم ديدم چشمشو بست و من ديگه نفهميدم كه چطوري ازش لب گرفتم. يه كمي از خجالت سرخ شد اما من خيلي آروم روي كاناپه درازش كردم و شروع كردم به لب گرفتن. داستانو طولانيش نكنم اول از روي همون شلوار استرچ شروع كردم به بوسيدن و ليسيدن كونش بعد هم لختش كردم و بهش هم گفتم من تو سكس به باسن خيلي اهميت ميدم و اگه با باسنت سكس داشته باشم ناراحت نميشي؟ گفت نه اتفاقاً اونم خيلي دلش ميخواد كه يه نفر با باسنش ور بره اما شهرش از باسن متنفره. ( تو دلم گفتم چه شوهر بي سليقه اي حيفه فرحناز كه زير دست اون باشه ) شروع كردم به بوسيدن و بعدش هم يواش يواش ليسيدن باسنش و بعدش هم توي سوراخ كونشو حسابي ليسيدم نميدنيد كه چه حرارتي توي سوراخ كونش بود. اونم يه طوري با كونش بهم حال ميداد و اونو ميذاشت روي دهنم و جلو دهنم قنبل ميكرد كه كاملاً معلوم بود اولين بارش نيست كه كسي با كونش ور ميره. بعداً فهميدم كه يكي دوتا از دوست پسرهاش زمان دختريش حسابي با كونش حال ميكردن اما با اين وصف سوراخ كونش خيلي تنگ بود و من هركاري ميكردم نميشد تمام كي...مو بكنم تو سوراخ كونش شايد بخاطر سن و سال كمش بود آخه سن فرحناز نوزده بيست سال بيشتر نبود. اما واسه رو دهن نشستن و ساك زدن و اين حرفها مثل حرفه اي ها عمل ميكرد. از اونروز ببعد كارما تقريباً شده بود همين و تقريباً هفته اي دو تا سه بار من و فرحناز با هم بوديم هميشه هم سكس ما سكس كون بود و هردفعه هم مي گفت كه آبمو توي سوراخش بريزم نه بيرون چون ميگفت كه حرارت اوليه آبي كه تو سوراخ كونش ميريزه واسش يه لذت خاصي داره. منم تو اين مدت واسش حسابي مايه گذاشتم حسابي خرجش ميكردم انواع و اقسام لباسهاي استرچ و چسبون سكسي رو واسش خريدم تا هروقت با هم هستيم بيشتر ازش لذت ببرم. يه روز تصميم گرفتم كه دوربين هندي كم مو تو خونه بالاي كمد جاسازي كنم تا موقع سكس يه فيلم جانانه از فرحناز داشته باشم و هر وقت كه پيشم نيست با فيلمش ج..ق بزنم. بعد يه روز فيلمشو از طريق كامپيوتر نشون خودش دادم خيلي ترسيد و حسابي وحشت كرده بود آخه از شوهرش مثل ... ميترسيد. اما كلي واسه اش قسم خوردم كه غيراز منو خودش هيچكس ديگه فيلمو نمي بينه اما اون گفت اگه يه روز فيلم دست كسي بيافته چي؟ منم بهش اطمينان دادم كه فيلممون با انواع نرم افزارهاي خاص قفل گذاري شده و حتي سازمان سيا هم نميتونه قفلشو بشكنه و اينقدر گفتم و گفتم و گفتم كه ديگه خيالش راحت شد. بعداز اون بود كه ديگه هربار كه سكس داشتيم علني ازش فيلم مي گرفتم بعد با نرم افزار Power DVD از روي فيلمها عكس گرفتم و يه كلكسيون جالب و بي نظير از فيلمها و عكسهاي فرحناز تهيه كردم ( البته ناگفته نمونه كه يه بار دراثر يه بلاي آسموني كلي از اطلاعات هاردمو و بالطبع كلي از فيلمها و عكسهامونو از دست دادم ) يه روز بهش گفتم كه فرحناز نميدوني چه غمي تو دلم نشسته؟ پرسيد چرا؟ گفتم اگه يه روز تو حامله بشي من بدون تو ميميرم. جواب داد كه نگران نباش شوهرم بخاطر مسائل شغليش و بخاطر اينكه تو شهر خودمون نيستيم گفته تا وقتي به شهر خودمون برنگشتيم بچه نميخوام. اين حرفو كه زد انگار تمام شادي دنيا رو بهم داده بود نميدنيد از ذوقم چطوري بوسش ميكردم. مدتها بود كه دلم ميخواست به فرحناز بگم وقتي رو دهنم نشسته تو دهنم بگوزه اما چون از اينكار خاطره تلخي داشتم و سوگلي قبلي مو بخاطر همين مطلب از دست داده بودم هميشه ميترسيدم كه به فرحناز اين حرفو بگم. تا فرداي روزيكه فرحناز بهم گفت كه شوهرش نميخواد حامله بشه از شادي شنيدن اين خبرخوش واسش يه انگشتر طلا هديه خريدم به قيمت 120000 تومن وقتي انگشتر طلا رو بهش هديه دادم خيلي خوشحال و خيلي مهربون شد منم فرصتو غنيمت شمردم و ازش خواهش كردم كه رو دهنم بشينه و تو دهنم بگوزه. اولش قبول نميكرد اما بعدش قبول كرد و نشست روي دهنم و كمي زور زد و به زيبايي هرچه تمامتر گوزيد توي دهنم نميدونيد چه لذتي داشت چون خاطره چند سال قبل رو كه زهرا تو دهنم گوزيده بود رو واسم زنده كرد. خلاصه از اون روز ببعد اين شد جزو برنامه هاي دائمي مون و هر دفعه كه من و فرحناز با هم هستيم فرحناز تو دهنم مي گوزه. هر وقت هم كه توي محوطه حياط يا بيرون با شوهرش مي بينمش ياد گوزيدنش مي افتم و حسابي شق مي كنم و وقتي ميام خونه با ديدن يكي از فيلمهامون حسابي ج...ق ميزنم و كلي حال مي كنم. الان كه ديگه راههاي مختلف سكس رو با كون فرحناز امتحان كردم بعضي هاش اينطوري هستند:
1 . لاي درز كونشو با خامه شيريني پر ميكنم و بعد شروع ميكنم به ليسيدن خامه ها.
2. سيب رو خلالي مي برم و اون خلال رو تا لبه فرو ميكنم تو سوراخ كونش و با زبون و حتي مكيدن تو سوراخش خلال سيب رو مي خورم.
3. يه روز يه كرم كاكائوي تيوپي فرمند خريدم و توي سوراخ كون فرحنازو پراز كاكائو كردم و بعد از توي سوراخش كاكائو خوردم اين يكي اونقدر هيجان داشت كه در حين خوردن كاكائوها بدون اينكه دستي به ك...رم بزنم از شدت لذت و هيجان خودبخود آبم ريخت.
الان هم كه مدت زيادي هست كه من و فرحناز با همديگه رابطه داريم و در اين مدت اونقدر بهش وابسطه شدم كه ديگه طاقت دوري شو ندارم. ايكاش شوهر نداشت تا خودم باهاش ازدواج ميكردم چون احساس ميكنم اون اينقدر مهربونه كه ميتونه منو حسابي خوشبختم كنه. فقط تنها ايرادش اينه كه تحت هيچ عنواني اجازه نميده حتي بدون نشون دادن تصوير صورتش عكسي ازش تو سايت بذارم تا همه ببيند من چه كون خوشگلي رو ميكنم. يكي دوبار هم عكسهاشو با فتوشاپ بصورت انيميشن درآوردم و تو سايت گذاشتم خودش اونها رو حذف كرد ( آخه اونم با ID و Password من وارد سايت ميشه و ميتونه نوشته هاي منو ويرايش يا حذف كنه ) فقط بتازگي اجازه داده يه عكس كوچك و كاملاً نامشخص اونم با لباس ازش قرار بدم .
...............................................................
پست مهم نه انتقال داده بشه نه پاك بشه.
Prince
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#24
Posted: 17 Jun 2010 06:34
حميد و مهناز
سلام
من حميد هستم و قبلا داستان شيرين رو براتون نوشته بودم . اين دفعه داستان مهناز رو كه سكس من با زن همسايه مون است رو براتون نوشتم . ما 1 همسايه داريم كه 1 خانوم حدود 45 ساله و سفيد (مثل برف ) ، تپل با چشاي آبي و كون گنده كه اسمش مهنازه .خلاصه من خيلي تو كف اين پري بودم . مهناز خيلي به خونه ما ميومد و با مامانم خيلي دوست بود .هر موقع كه ميومد خونمون و من درو باز ميكردم تا وارد ميشد با دستم 1 كوچولو كونشو لمس ميكردم طوري كه متوجه نشه . 1 روز بعد ازظهر كه مامان و بابام رفته بودن شمال مهموني خانوادگي و قرار بود 1 روز اونجا بمونن تو خونه نشسته بودم و داشتم فيلم سوپري كه از دوستم گرفته بودم و مي ديدم كه يهو صداي زنگ اومد . از تو آيفون ديدم مهنازه . خيلي خوشحال شدم در و باز كردم .ديدم رنگ و روي خوبي نداره . بعد از سلام گفت : حميد جان مامانت هست ؟ گفتم نه با بابام رفته شمال . گفتم :چيزي شده ؟حالت خوب نيست ؟؟ گفت : فكر كنم فشارم افتاده ! اومدم كه اگه زحمتي نيست فشارمو بگيري ! (ما چون دستگاه فشار داشتيم و من بلد بودم با اون كار كنم اون دور و بر هر كي مي خواست فشار خونشو بگيره مي اومد پيش من ) منم كه ديدم شانس دره خونمونو كنده گفتم : نه اختيار داريد ! بفرمائيد تو .
اومد تو بهش گفتم كمك كنم ؟؟ گفت : نه ميام خودم . بردمش تو اتاق و روي تختم نشست . گفتم : اين جوري كه نميشه ؟ !! دراز بكش ؟!! 1 ذره خجالت مي كشيد ! چادرش كاملا افتاده بود و 1 لباس نازك با يقه كاملا باز پوشيده بود . كيرم داشت مي تركيد ، ولي هنوز زود بود . دستگاه فشار و آوردم و خودم آستينشو زدم بالا !! نمي دونيد چه حالي داشت ؟ دستش نرم نرم و سفيد بود . تا جايي كه جا داشت آستينشو زدم بالا . خودم هم بغلش نشسته بودم جوري كه پشتم با پاش در تماس بود . دستشو گرفتم و مي خواستم نبضشو پيدا كنم .دستشو گذاشتم روي رون پام ، اصلا نمي فهميدم چه كار ميكنم ؟! اونم هيچي نمي گفت ! اينقدر دستشو ماليدم كه با 1 خنده موزيانه گفت : زود باش ديگه چي كار ميكني ؟!!!!! گفتم : باشه ولي نبضت پيدا نيشت مجبورم از روي ضربان قلبت فشارتو بگيرم (الكي گفتم ) اونم گفت : زود باش . برام جالب بود كه هيچي بهم نمي گفت . دستمو گذاشتم روي سينه اش . واااااااااااااااي چون يقه پيرهنش باز بود دستم پوستشو لمس ميكرد .داشتم ديونه ميشدم . 1 لحظه اومدم تا جابجا بشم دستش كه روي پام بود خورد به كيرم . تا اومدم جمعش كنم ديدم كيرمو با دستش گرفت !!!!! منم كم نياوردم و افتادم روش . خيلي بدن نرمي داشت . من رو بودم و اون زيرم. كيرم كه حالا كاملا سيخ شده بود رفته بود لاي دامنش و قشنگ كسشو با كيرم حس ميكردم چون زيرش فقط 1 شرت داشت . اون فقط آه ه ه ه و اووووف ميكرد و من لب و گوش وگردنشو مي خوردم تمام صورتشو ليسيدم . صورتش از آب دهنم خيس شده بود . خيلي خوشمزه بود .
بلندش كردمو پيرهنشو در آوردم وااااااااي چه سينه هاي گنده اي داشت ؟؟!!!!! سوتينشو در آوردم و افتادم به جون سينه هاش .
سر سينه هاش شق شده بود همين جور كه سينه هاشو مي خوردم رفتم پايين تا رسيدم به دامنش . كشيدمش پايين چه رونايي داشت تپل و سفيد . دست كه مي زدم رد دستم مي موند .
از روي شرتش شروع به ليسيدن كسش كردم . شرتش خيس شده بود . خودش شرتشو در آورد . چه كسي بود تپل و سفيد .
دهنمو گذاشتم روش و مي خوردمش مهنازم كه تو آسمونا بود و هي قربون صدقم مي رفت . انگشتامو كردم تو كس خيسش و با زبونم چوچولشو مي ليسيدم . جيغ مي كشيد .
1 دفعه بلند شد و منو خوابوند روي تخت وتمام لباسامو در آورد و به حالت 69 روم خوابيد . تمام كيرمو كرده بود تو دهنش و مي خوردش . تخمامو مي كرد تو دهنش و مي ليسيد .
بلندش كردمو نشوندمش روي پاهام و كيرمو گذاشتم دم سوراخ كسش . كسش تنگ نبود و با 1 فشار تا ته رفت تو . 1 آه ه ه ه بلندي كشيد و شروع به تلمبه زدن كرد . از پشت سينه هاشو گرفتم و و اونم خودشو بالا و پايين مي كرد . چندتا پوزيشنو امتحان كرديم .
گفتم مي خوام بكنم تو كونت ؟ اونم گفت مال خودته عزيزمممم . كير خيس مو گذاشتم رو سوراخ كونش . معلوم بود كه شوهرش فقط از كس كردش . سوراخش آكه آك بود . با 1 خورده زحمت تمام كيرمو فرستادم داخل . چه حالي داشتم !!! چند تا تلمبه كه زدم ديگه طاقت نياوردم و مي خواستم آبمو بريزم همون تو كه فهميد و گفت : تو كسم !! گفتم خطر ناك نيست ؟؟؟ گفت : لوله هامو بستم !!!
منم با خيال راحت تمام آبمو ريختم تو كسش و همونجوري تو بغل نرمش خوابيدم .
بعد از چند دقيقه با 1 لب بيدارم كرد . لباساشو پوشيده بود و ميخواست بره . گفت : دست درد نكنه خوشگلم خوبه خوب شدم . منم گفتم : ميشه دوباره فشارتو بگيرم ؟؟؟ خنديد و گفت: حتما ميام پيشت عزيزممم و پريدم تو بغلش . 1 لب ديگه ازم گرفت و رفت . ولي از اوون روز به بعد هر چند وقت 1 بار مهناز عزيزم فشارش مي اوفته و من فشارشو مي گيرم !!!!!
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید