ارسالها: 404
#1
Posted: 25 Dec 2010 16:13
اینم داستان جدید و زیبایی از دوست خوبم rahamatt
داستان سکس: عشق گمشده قسمت اول
توی اتاقم نشستم و دارم به آهنگ داریوش گوش میدم...
امان از روز بی رویا....امان از شام مرگ آوا...امان از جای صد دشنه...میان چین پیراهن...
سیگارم دستمه ،به تهش رسیده...عین آرزوهای من که رسیده به تهش...سوزش دستمو حس نمیکنم.
روزگار بدنمو کلفت کرده...چقدر از کشیدن سیگار متنفر بودم حالا میبینم که خودم میکشم...خنده داره..
روزگار آدما به چه کارایی وادار میکنه...میزنم زیر گریه شاید آروم شم...شاید خفه شم.شاید بمیرم از زندگی...هنوز درد سکسی که با وحید داشتم زیر دلمو میسوزونه...آخ خدا بعد یه سال که طلاق گرفتم هنوزم از سکس میترسم...هنوزم وقتی وحیدو توی محل کارم میبینم میترسم...چیکار کردم که مستوجب این عقوبت شدم...هیچی...خودم که میگم هیچی...خداا اگه غلطی کردم بگو؟!
سیگارمو توی مشتم له میکنم و میرم زیر پتو...چشمامو میبندم و میرم به دوسال قبل...
وسط مجلس عروسیمون بود.داشتم با داریوش میرقصیدم.دستاشو انداخته بود دور کمرم و بیخ گوشم حرف میزد:امشب خیلی خوشگل شدی.دیگه دارم میمیرم از تشنگی...تموم نمیشه.مثلا عروسی ماست همه دارن فیض میبرن غیر من و تو...وای خدا...
هنوزم بعد از سه ماه که باهاش نامزد بودم بازم با شنیدن این حرف خجالت میکشیدم...لبمو گاز گرفتم و گفتم:داریوش بسه.میدونی که خجالت میکشم...دیوونه...
داریوش ـــ قربون اون خجالتت برم ناز من...نمیشه که نگفت...نمیدونی که چی شدی.
ـــ داریوش بسه.انقدرم منو نچرخون که سر گیجه گرفتم.بیا بشینیم.الاناست که مجلس تموم میشه...وای خدا چقدر خوابم میاد.اگه اینجا بالش بود میخوابیدم.
لاله گوشمو بوسید و گفت:خودم برات بالش میشم...اما بالش من از این درازاستا...
با شنیدن این حرف حالم بد شد...با ناراحتی گفتم:ای داریوش بسه.حالم بد میشه...
داریوش ـــچشم خانوم من.الان روم سواری شب که همه رفتن بهت میگم...
با به یاد آوردن شبی که در انتظارمه پشتم یخ کرد...همیشه از سکس میترسیدم.اینو به داریوشم گفته بودم اما اون بهم امیدواری میداد و میگفت کاری میکنه که عاشق سکس بشم.نمیدونم چرا میترسیدم همه به حال من غبطه میخوردن که شوهری مثل داریوش دارم.دوستم رها میگفت خوش به حالت که داریوشو داری...هم خوش هیکل هم خوش تیپ...دیگه چی میخوای؟...اما من بازم میترسیدم.شنیده بودم شب زفاف درد داره.واسه همین از ۳روز مونده به عروسی دلشوره گرفتم.مدام از دست نگاه های هوسی داریوش در میرفتم و به شب عروسی فکر میکردم...بیچاره داریوش هرکاری میکرد که راحت باشم اما نمیشد.من و داریوش با هم فامیل بودیم.اون میشد پسرخاله من...از بچگی همو دوست داشتیم اما من برعکس اون تا عروسیم سکس نداشتم اما اون بنا به گفته خواهرش استاد سکس بود.خواهرش هم این حرفو از دوستش شنیده بود که با داریوش دوست بوده و سکس داشته...واسه من گذشته داریوش مهم نبود دلم میخواست بعد از ازدواج بهم وفادار بمونه...
به یه چشم بهم زدن خودمو توی خونه جدید دیدم...وسط پذیرایی ایستاده بودم و داشتم به اطراف نگاه میکردم که دیدم صدای داریوش از پشت سرم میاد...نگاهش نگران بود...روبروم ایستادو و گفت:عسل من خوبی؟آره؟رنگت پریده...
لبخندی زورکی زدم و گفتم:آره خوبم.فکر کنم مال دود ادکلنو سیگاره...هی بهت گفتم که توی تالار نگیر قبول نکردی...
داریوش با چشمای گرد شده از تعجب گفت:حالت خوب نیست...هوا بارونیه.توی باغ آقا جون که نمیشد عروسی رو بگیریم...عسل خوبی؟
با ناراحتی پشتمو بهش کردم و گفتم:نه خوب نیستم...میخوام تنها باشم...
دستاشو قلاب کرد دور کمرمو سرشو گذاشت کنار گردنم.نفسش خورد توی گردنم...یه جوری شدم.همیشه اینکارو میکرد...بدنم مور مور شد...لرزشی کردم و با ناراحتی گفتم:داریوش نکن.بسه...
منو بیشتر به خودش چسبوند و با لحن پر از هوس گفت:جون...قربونت برم من...ناز نکن عزیزم.
با به یاد آوردن سرنوشتی که در انتظارم بود زدم زیر گریه و گفتم:ولم کن.بسه.میترسم.اه خدا...
داریوش دستاشو از دور کمرم باز کرد و گفت:عسل چته؟به خدا سکس بد نیست.عسل؟!
خودمو انداختم توی بغلم و با گریه گفتم:میترسم.میگن درد داره.آره؟الان نه.بعدا.بذار فردا..اصلا یه هفته دیگه...
کمرمو لمس کرد و گفت:دیوونه.من که تا هفته ی دیگه میمیرم...تازه من که کس ندارم ببینم خوبه یا نه.
دو جنسه ام کردی رفت که شیطون...
نمیدونم چرا وقتی این حرفو شنیدم میون گریه خندیدم و گفتم:تو درست بشو نیستی داریوش...
پیشونیمو بوسید و گفت:عزیزم میدونم سختته.باشه.هرموقع که خواستی و دیدی میتونی.آروم باش پیشی من...گریه نکن...حالا برو لباستو عوض کن بریم بخوابیم.
با ناباوری و ترس نگاش کردم که خندید و گفت:از اون خوابا نه.از این خوابا که همیشه میکنیم...من میخوابم تو هم میخوابی.همه میخوابن....خواب بابا نه کردن...
دوباره خندیدم و خودمو از بغلش جدا کردم.میدونستم ناراحته.میدونستم چه نقشه هایی واسه امشب نکشیده اما نمیتونستم.حتی فکر اینکه یه چیزی بره توی بدنم اعصابمو خورد میکرد...
رفتم اتاقمون تا لباسمو عوض کنم.تخت خواب پر از گلبرگای گل رز بود.فهمیدم کار داریوشه.حتما به خواهرش گفته اینکارو بکنه...فضا خیلی رمانتیک بود اما بیچاره داریوش...در کمد لباسمو باز کردم که لباس خوابمو بپوشم.میدونستم داریوش کدومو میخواد...همونی که خودش واسم خریده بودو برداشتم...
یه لباس حریر سفید که هاله ی سفیدیش جلو سینه هام و کسم پررنگتر میشد.ساده اما به قول داریوش خیلی هوسناک بود.
جلو آینه وایسادم وخودمو نگاه کردم.خیلی ناز شده بودم.یاد یه عکسی توی دیوان حافظ پدرم افتادم...
تجویدی کشیده بود.یکی از فرشته ها لباسش مثل من بود.نمیدونم چرا اما یه حالت معصومیت بهم دست داده بود...به خودم داشتم توی آینه نگاه میکردم که دیدم داریوشم اومد توی اتاق و پشت سرم ایستاد...با لبخند قشنگی که روی لباش بود گفت:بهت میاد.خیلی ناز شدی...مثل فرشته های آسمونی
سرمو اندختم پایین و به طرف تخت رفتم.هم خسته بودم هم میخواستم زودتر اون شب تموم بشه.
داریوش ــ تنها تنها.مارو دعوت نمیکنی...ناقلا...نمیکنمت نترس.قول میدم...
۵دقیقه بعد توی بغل داریوش بودم و داشتم به صدای قلبش گوش میدادم.اون برخلاف من لباساشو در آورده بود و با یه شرت کنارم دراز کشیده بود.سعی میکردم پام به پاهاش نخوره.هنوزم از پایین تنه اش میترسیدم.با اینکه بغلش بودم خجالت میکشیدم...بوی گل با بوی عطرش قاطی شده بود و بهم آرامش میداد.همونطور که گفت باهام کاری نداشت.فقط موهامو نوازش میکرد و هرازگاهی پیشونیمو میبوسید.هنوز به خودش اجازه نداده بود که لبمو ببوسه.منم به همین راضی بودم.بعد از چند دقیقه داشت خوابم میبرد که صدام کرد.
داریوش ـــ عسل یه چیزی بگم؟///// ــــ اومممم بگو؟!
یه دفعه حس کردم لبام داغ شده.چشامو باز کردمو دیدم داریوش با لبخند بهم نگاه میکنه.نذاشت اصلا تصمیم بگیریم.خیلی آروم منو به پشت خوابوند و دستامو برد بالا...انگشتاشو توی انگشتام گره کرد و بهم نگاهی انداخت...
با چشمای خمار از خواب گفتم:داریوش نه.بذار بخوابم..قول دادی...
آروم آروم لباشو آورد جلو گذاشت روی لبام...انگار لبام توی کوره آجرپزی افتاده باشه...زبونشو کشید روشون و گفت:آخ خدا آرزوم بود بخورمشون.
باورم نمیشد لب دادن انقدر لذت بخش باشه مخصوصا با کسی که دوسش داشته باشی.همه ی بدنم شل شده بود...نمیدونم چه جوری توصیف کنم.کسایی که سکس کردن میدونن.حس کردم یه چیزی ته دلم لرزید....
میخواستم دوباره تجربه کنم.با التماس نگاش کردم که داریوش دوباره لبامو گرفت توی دهنش...وای خدایا
انگار داشتم پرواز میکردم.یه حس آزادی و راحتی.دلم میخواست جیغ بزنم و بگم بازم میخوام.سعی کردم منم لباشو بخورم...خوشبختانه موفق هم شدم.بعد از چند دقیقه با عشق نگام کرد و گفت:خوب بود؟
با سر تایید کردم که اینبار رفت طرف گردنم.دیگه حالیم نبود.شروع کردم به آه و ناله...اونم خودشو بهم میمالوند و حرف میزد.
داریوش ـــ جون عزیزم.دیدی خوبه...قربون اون آهت برم...مردم از بس لباتو فقط دیدم...عزیزکم
با شنیدن این حرفا حالم یه جوری شد.کل بدنش روم بود و داشت باهام عشق بازی میکرد.منم سرمو برده بودم عقب و ناله میکردم.هنوز به سینه هام دست نزده بود اما من در اوج لذت بودم.دستامو فرو کردم توی موهاشو سرشو به گردنم فشار دادم.باور نمیکردم خوردن گردنم انقدربهم لذت بده.یه دفعه حس کردم ناخودآگاه ماهیچه های کسم باز و بسته میشه.به یه حالتی رسیده بودم که نمیشد گفت.
داشتم ارضا میشدم اونم فقط با خوردن گردنم.بدنم میلرزید.داریوشم فهمید...دلم میخواست جیغ بزنم اما روم نمیشد.یه دفع حامد دستشو کرد توی شرتم و شروع کرد مالیدن کسم...انگار جونم داشت از تنم میزد بیرون.آه و ناله ها بیشتر شده بود و داریوش به خودم فشار میدادم.داریوشم با انگشت وسطش داشت کسمو میمالند.به اوج لرزش رسیدم یه دفعه جیغ بلندی کشیدم وحس کردم یه آبی ازم اومد بیرون...
داریوش ـــ جووون...چرا انقدر زود آبت اومد ناز من...فدای اون آبت بشم من.مال خودمه.الان میخورمش.
سرشو با دستام گرفت و برای اولین بار لبامو به اختیار خودم گذاشتم روی لبام.نفس نفس میزدم.یه حال عجیبی بود.ااونم مدام لبامو میخورد و قربون صدقه ام میرفت...
داریوش ـــ دوست دارم عسل.وای خدا مردم...میخوامت.قربون اون کست برم که الان پر آبه.میخوامت.
سرشو گذاشتم کنار گوشم و با ناله گفتم:ممنون.ممنون.انگار رو ابرام.مرسی.دوست دارم.
داریوش ـــ منم میخوامت.حالا بخواب.راحت باش.آرزومه که ازم راضی باشی.تو حال کن منم حال میکنم.
بعد از روم کنار رفت و از روی تخت بلند شد.دستشو گرفتمو گفتم:کجا داریوش من؟!
لبخند پر مهری بهم زد و گفت:بیا بریم خودتو بشور...
تازه یاد حرف مادرم افتادم که میگفت وقتی با داریوش سکس کردم خودمو تمیز کنم.اما اصلا نای بلند شدن نداشتم.داریوش از جام بلندم کرد و زیر بغلمو گرفت...
اون شب من بعد از اینکه خودمو شستم خوابم برد و داریوشم همینطور.اما بعدا بهم گفت که جلق زده تا تونسته راحت بخوابه.واسه خاطر من.نخواسته اولین بار ازش زده بشم.اما بعدها از خجالتش در اومدم...
ادامه دارد