قسمت اولزنی در همسایگی !من تنها پسر تو کل فامیلمون هستم . الیته یه پسر عموی دیگه هم دارم که 2 سالشه ولی بقیه فامیلای ما چه مادری چه پدری همشون تا تونستن دختر پس انداختن . همشون به هوای اینکه پسر دار شن . حالا این پسر چه تحفه ای من که نمی دونم . ولی برای همین فعالیتهای شبانگاهیشون من الان صاحب 4 دختر خاله و 3 دخترعمو هستم . عمه و دایی ندارم .1 عمو دارم 2 تا خاله . هممون هم همسن و سال هستیم به طوریکه من 25 ساله و بزرگترینمون 30ساله و کوچیکترینمون 2 ساله است . همون پسر عموم که تازه دنیا اومده . عموهه اینقدر خوشحال شد که انگار فتح قلعه خیبر رو کرده بود البته 3 بار دیگه هم فتح کرده بود ولی این دفعه دیگه کاملا رفته بود توی خود خود قلعه . به بابا هم پز میداد که آره محمود من هم پسر دار شدم و از این کس شعرا . بابام هم بهش خندیده وبد که برو بابا این یه پسر ما چه گلی زده به سر ما که تو بخواهی این فسقلی بزنه؟ . آخه میگن که آدم هر چی نداره حسرتشو میخوره دروغم نگفتن . مامان بابا همش حسرت یک دختر داشتن ولی بعد از من دیگه بچه دار نشدند که نشدند فکرکنم که تخم بابا رو یه جایی ازش جدا کردن که دیگه خودش خبر نداره !!!!!!!!!!!!!! خود اون عموم 3 تا دختر داره که خداییش خیلی خانوم و خوشگلن و بابام خیلی دوستشون داره . اون وقت این عموی ابله ما دنبال پسر دودول طلا میگرده . اونا همش به مامانشون کمک میککنن. من چی ؟ یه دقه تو خونه بند نمیشم اصلا خبر ندارم بشقابامون کجا هستند . بیچاره مامانم ازدست من یه چشمش اشکه یه چشش خون . از بس اومدن از تو کلانتری و منکرات جمعم کردن . من هم که کله شق !!!!!!! باز هم تا جای شلاقها خشک شده پاشدم افتام دنبال کارهای قبلیم . آدم بشو نیستم من یکی . موضوعی که می خوام بگم مال همون دوسال پیشه که پسر عمو دار شدم . عموم از شوقش ولیمه داد و چون خونه ما حیاط خیلی بزرگی داره از مامانم زن عموم خواهش کرد که اینجا برگزار کنند مامانم هم روش نشد بگه نه چون زیاد با این زن عموم خوب نبود البته ظاهرا خوب بود ها ولی باطنا نه ترسید بگه نه بعدش حرف درست شه پشت سرش . قبول کرد و گفت حالا که میخواد ولیمه بده اون هم خواهراش رو دعوت کنه که یه حساب سرانگشتی من به انداره فقط یه گردان آدم همین فک و فامیلای درجه یکمون می خوان بیان توی حیاطمون بچرخن و برن تو آب و همه جا رو ریخت وپاش کنن. البته عموهه گفت که مهناز جون تو دست به سیا سفید بزنی ناراحت میشم (مهناز مامانمه) خودم آدم میارم تو بشین و هیچ کاری نکنی ها ما همه چی رو بیرون خونه برگزار میکنیم فقط حیاط . حیاط ما 2000 متری میشه و پر از درختای قدیمیه . بابام این خونه رو که 3000 متر میشد 10 سال پیش خرید و کوبید و از نو دو طبقه توش در آورد خیلی شیک ومدرن ولی به درختای حیاطش دست نزد . رفیقاش بهش میگفتن محمود خره بیا برجش کن جیم ثانیه کلی مایه بذار جیبت ولی بابا فقط بهشون خندید. ابلهند از بس فکر میکنند همه چی پوله . خلاصه حساب کردیم دیدیم حدقل 150 نفر میخوان بیان شیرینی شومبول وارث عمو رو بخورن . که حداقل 50نفرشوت استخر برو هستند واستخر جای این همه آدم رو نداره . مامان گفت بیاین آبشو خالی کنیم کسی نتونه بره توش ولی من که چند سالی بود که هیکل دختردایی ها و دختر عموها رو ندیده بودم شدیدا مخالفت کردم و گفتم آگه بخواهی این کا ر رو کنی من اصلا نمیام . البته لو ندادم واسه چی ولی بهانه کردم که تازه آب جا افتاده و دیگه سرد نیست . بیچاره مامان هم که مظلوم مثل همیشه رو حرف من حرف نزد .تو همسایه های کوچه مامان با همه ارتباط داره روابط عمومیش خیلی خوبه . یه مدت هم کلاس گل آرایی تشکیل داده بود وکل زنهای همسایه شده بودند شاگرد کلاس مامان . کوچه مون بن بسته البته و حدود 15 تا خونه توش بیشتر نیست که همشون هم مثل خونه ما هستن . به جز سر کوچه که یارو ورداشته یه 10 طبقه ساخته ولی مشرف به خونه مانیست .مامان هفته قبل از ولیمه به بابا گفت محمود من میخام چند تااز همسایه ها رو هم بگم بیان تو چی میگی ؟ بابا گفت که خب بگو خونه خودتهمامان مهناز گفت آره ولی ولیمه داداشته واسه این گفتم بابا گفت : غلط کرده حرف اضافه بزنه خونه خودمه و داداش بزرگترشم من .اینطوری شد که حداقل 25 نفر دیگه هم بهمون اضافه شدند .شب قبلش بابا گفت باد تو نمی خواهی دوستاتو بگی بیان؟من خودم قبلا فکرشو کرده بودم ولی نظرم عوض شده بود . نمیخواستم دوستام پررو بشن . اون همه دختر رو ببینن یه جا . البته بعضی هاشون ازم حساب می بردند ولی حریف سهراب که اصلا نمی شدم تا چند تا از دختر خاله هامو پرده برداری نمی کرد نمی رفت. اونم نمی گفتم بقیه رو می گفتم بد میشد . رو همین حساب هیچکدومشون رو نگفتم . روز قبلش عموم فرستاد کارگراش اومدن حیاط رو مرتب منظم کردند و آماده شد همه چی برای مهمونی ولیمه شومبول پسر عموی محترم ما .از ساعت 10دیگه اومدن . اول از همه خاله کوچیکم که از همه خاله هام بیشتر دوستش دارم و از شوهرش بیشتر از همه بدم میاد . با دوتا دختراش که یکیشون 5 ساله و اون یکی 3 سالشه . خب خوبه شکر خدا مرتیکه نیومده بود . البته میدونستم که نمیاد ولی باز هم جای شکرداشت . این خاله ام اسمش مهتابه و عشقه منو مامانمه از بس مهربونه . میگن انگور خوب گیر شغال بیابون میاد همینه دیگه .شوهرش دکتره ولی اخلاقاش عین حمالا می مونه . چند باری که خاله مهتاب گریه کرده بود پیش مامانم, غیرتی شده بود که برم دهن مرتیکه رو بگام ولی مامانم میگفت که نکن اینها بالاخره زن و شوهرن با هم اشتی میکنن شر میشه . آخه نامرد دست روی این فرشته مهربون بلند می کرد . چند باری گفته بودم که باید مهتاب از این مرتیکه جدا شه ولی دیگه نمیتونست بخاطر همین دوتا دختراش . با خاله مهتاب خیلی اخت بودم چون ازم فقط 10سال بزرگتر بود و خیلی از رازهای منو می دونست که هیچکس دیگه نمیدونست . یارو شوهره دندونپزشکه هم از این قضیه حرص میخورد ولی کاری از دستش بر نمی اومد .
قسمت دومنفرای بعدی عموی وارث دار شده و سه تا دخترعموهام بودند . زن عمو هم انگا رکه الماس آبی رو که تازه کشف شده سفت گرفته بود تو بغلش و لبخند غرور آمیزی میزد . لبخند ژوکوند بابام به این منظره منو هم به خنده انداخته بود .دختر عموهام یکیشون 20یکی 18 یکی 15 بودند و همشون هم خوشگل و خانوم . با اون هام خیلی جور بودم . حتی میدونستم که ایثار همون که 20سالشه الان اوپنه و آزاده 18 سالهه با یه پسری رفیقه که خونه مجردی داره و این هم بعضی شبها به هوای درس خوندن خونه دوستای همکلاسیش برای کنکورمیره توی خونه اش و شبها میخوابه ولی مرجان 15 ساله بر عکس این دوتا از جنس پسر اصلا فراریه . آزاده روتو اینها بیشتر از بقیه دوست داشتم چون بیشتراز بقیه با من اخت بود . بعد همسایه ها یواش یواش شروع کردند به اومدن و حیاطمون حسابی شلوغ شد . نزدیکهای ظهر بود که خاله بزرگه من هم رسید . شوهرش قهرمان بدنسازیه البته قدیمها و والانم باشگاه داره . هر چند دفعه هم که منو میبینه میگه بیا بریم توروم بسازم که من تاحالا از دستش در رفتم . از بدنسازی و باد بیلدینگ و ازاین مسخر ه بازیها خوشم اصلا نمیاد . خودم تو کوهنوردی فعالیت دارم و قراره تا قله دماوند بریم با بچه ها آخر تابستون .هیکل بدنسازا به نظرم مثل آدم آهنیه تا آدم واقعی . ولی همین بدنساز ما دوتا دختر پس انداخته که از ظرافت عین آدری هیپبورن اند . ترانه که 30سالشه وشوهر کرده و شوهرش الان تو کاناداست تا کاراینهم درست شه و بره و پروانه که همسن منه 25 و دانشجوی ام بی ای دانشگاه شریفه . پروانه خیلی درس خونه و تو فامیل همه اونو مثال می زنن ولی خیلی هم شیطونه و سرو گوشش حسابی می جنبه و اصلا نمیدونم این دختر چه قدر انرژی داره که تموم نمیشه ان قدر درس و زبان و مهمونی و پسرهای مختلف و کار. هم درس می ده و هم تو یه شرکت مشاوره میده بهشون . وضع مالیش هم خودش خیلی خوبه . ماهی 1میلیون رو در آمد داره حداقل . ولی با هم کل کل زیاد داریم . اون دوست دخترهای منو مسخره میکنه ومن هم دوست پسرهای اونو . باباش چیزی از این روابط اون نمیدونه فقط من وترانه تو جیک و پیکشیم . البته خاله مهتاب هم که جای خود داره .خب خودمم که باد 25 ساله و تو یه آژانس مسافرتی کا رمیکنم و مسئول بلیطهای داخلی ام و تورهای ایرانگردی . بابا هر چی بهم میگه پسره خر بیا پیش خودم کا رکن آخه ماهی 400 -500 با اضافه کار به چه دردت می خوره میگم( البته تو دلم) آره بیام پیش تو که هر روز دعوا باشه به اندازه کافی شبها دعوا مون میشه .البته کارم هم رو هم دوست دارم چون باهاش خیلی از جاهای ایران رو دیدم . حالا اگه بشه از اونجاهام براتون میگم .بابام ساختمون سازی میکنه والانم دارن پل توی اصفهان رو میزنن حالا کجاشه درست نمی دونم . اینها رو داشته باشین .شایدم از توضیحات من راجع به همه این چیزها حسابی خسته شده باشن . دیگه شده و گفتم . خب تا سر ظهر گفتم و این که همه فک و فامیل و همسایه ها جمع شده بودندتوی خونه ما .ناگفته نمونه که قول عموم به مامانم برای این که کسی نمیره تو خونه دود شدو رفت هوا . چون همون اولش که زن عموم به هوای بچه اش رفت تو بعدهم بقیه به هوای دیدن بچه اونا رفتند وتو و دیگه تو و بیرون نداشتیم و همه چی له و لورده شد .البته یه عقلی این مامان ما کرد ه بود که شکستنی ها رو از دم دست برداره چون عاشق عتیقه است و کلی از این خرت و پرتها داره . البته فقط من میگم خرت و پرت و گرنه جونش به همینها وصله . د رهر حال هوا هم که دیگه سر ظهر گرم شده بود و اینها رفته بودند اکثریت تو و اونجا زیر باد کولر نشسته بودند .ایثارو آزاده و مرجان که همون اول با بیکینی گرفته بودند لب استخر دراز کشیده بودن وبا یه عینک آفتابی و مقادیر معتنابهی کرم ضد آفتاب نیوآ خودشونو برنزه میکردند . خاله مهتاب هم بچه هاشو لخت کرده بود که آفتاب بخوره به تن و بدنشون و برده بود تو قسمت کم عمق آب و باهاشون آب بازی میکرد . ترانه با تی شرت نشسته بود لب آب و فقط تا مچ میکرد توی اب و با بقیه حرف میزد . پروانه ولی همش از این ور شنا میکرد به اونور و با من حسابی تو کل کل بود . بهش گفتم : اینقدر ادعات میشه میخواهی یه مسابقه بدیم ؟روی آب دراز کشید و گفت : برو بابا من مثل آب خوردن تورو می برم . دستمو گذاشتم رو شکمش و کردمش زیر آب : عمرا اگه بتونی نصف من هم شنا کنی اومد بالا و خنده ای کرد : شرط چی می بندی؟گفتم : هر چی تو بگییه زیر آبی رفت و اومد بیرون . شرط این که اگه باختی هر چی بهت بگم تاآخر مهمونی گوش بدی و جیکتم در نیاد گفتم : خب اگه من بردم چی ؟ جوجه اردک زشت؟اونوقت تو هم باید همین شرط رو اجرا کنی. قبوله ؟خنده بلندی کرد . باشه قبوله ایثار بیا . داد می زد ایثار رو از جا بلند کرد . از چاک سینه اش عرق سرازیر شده بود . اومد لب آب : چیه؟پروانه بهش گفت : من با این پسر عموت میخوام مسابقه شنا بدم وتو هم داور باش که یهو جر زنی نکنه . از آب اومدیم بیرون .و پایین استخر ایستادیم . همه مهمونایی که توی حیاط بودند دور استخرجمع شدند . حالت استارت گرفتیم . سرمو آوردم بالا و نگاهی به دورو برم کردم که چشمم ناگهان ثابت موند . اون دیگه کیه ؟یه زن فوق العاده قد بلند با یه مایو یه تیکه روبروی ما ایستاده بود . دیگه فرصت نشد بیشتر اون موقع نگاش کنم .چون همون موقع ایثار داد زد بپرین . پروانه زودتر از من پرید یه دومتری ا زمن جلو افتاد . تلاشم رو کردم و خودمو تو اواخرش رسیدم ولی یه دست کم آوردم و باختم . پروانه اومد بیرون و دستاشو مثل این قهرمانها آورد بالا و بقیه براش دست زدند . من هم اومدم بیرون . پروانه در گوشم گفت : شرط من که یادت نرفته که ؟گفتم : نه بابا یادم نرفته چی میخواهی حالا . ؟پروانه دوباره شیرجه زد توی آب و داد زد : باید فکر کنم بعد بهت میگم .لجم گرفت این پروانه باز هم حال منو گرفته بود .نگاهی انداختم ببینم اون زنه کی بوده که حواس منو پرت کرد . یه کم که حیاط رو گشتم پیداش کردم . دیدم رفته زیر آلاچیق نشسته و چند تا دیگه از همسایه هامون هم باهاش نشستند و دارن مشروبهاشون رو میخورن . رفتم جوری ایستادم که تو دید رسش باشم . بعد چند دقیقه سرشو بالا کرد و منو دید یه لبخندی زد و اومد جلو .درست هم قد من بود . زن به این بلند قدی کم دیده بودم .هیکل قشنگی هم داشت . موهای مشکی بلند تا روی کمر . گفتم : تو باعث شدی ببازم خنده ای کرد : خب باید مجازات شم؟نگاهی به دورو ربر کردم کسی حواسش به ما نبود اکثرا توی خونه رفته بودند . بازوشو گرفتم : عکس العملی نشون نداد و فقط لبخندی زد . همسایه مایی ؟ تا حالا ندیده بودمت.تازه اومدم . 10 روزی هست . پس چه زود آشنا شدی که دعوت شدی اینجا .خندید : ما اینیم دیگه. زود با همه قاطی میشم . کجایی؟تو همین ساختمون سرکوچه .طبقه آخر . همون که اصطلاحا پنت هاوس ساختمونه .اونجا رو خریدی؟آره خوبه وضعت پس . شنیدم خیلی گرون میداده اونجا رو آره ولی از طرح و محلتون خیلی خوشم اومد ه بود .تنهاییآره شوهری دوستی چیزی؟شوهر که الان نه . قبلا چرا داشتم . بازوشو کشید و از زیر دستم در آورد . خب خوش اومدی . کاری داشتی در خدمتم . و پشتمو کردم و رفتم توی خونه . ناها رداشت آماده میشد . عموم همه رو جمع کرده بود تا پسر شوموبل طلاشو نگاه کنن. که ایثار اومد کنارم ایستاد . . نگاه کن تا رو خدا هرکی این بابای ما رو نشناسه فکرمیکنه که تا حالا اجاقش کور بوده . گفتم آره و دستمو گذاشتم روی شونه اش : ناراحتی ؟ایثار نگام کرد : پس نه خوشحالم و خندید . شماها که باید خوشحال باشین. آزاده و مرجان چی اونها هم همین جوری مثل تو فکرمیکنند .؟دستشو گرفتم بردمش تو اتقام. نشستم روی تختم و در روبستم که راحت باشیم . اومد نشست روی پام و سرشو گذاشت روی شونهام . هر دومو لخت بودیم و فقط مایو تنمون بود ولی هیچ وقت تا حالا با هم سکس نداشتیم . اصلا فکرشو رو هم نمی کردم . من که فقط از دیدن اونها لذت میبردم اونا رو نمیدونم . اینو گفتم که فکر نکنین که یه وقتی با دخترخاله ها و دخترعموهام خوابیدم .اصلا دوست ندارم این کا ررو . کمی بغض کرد : باد عزیزم نمیدونم این بابای ما چی می خواد از زندگی که نداره . ار وقتی این فسقلی دنیا اومده ما سه تا رفتیم اصلا تو حاشیه و کمی اشک اومد روی چشکهاش و شونه منو ترکرد . نشوندمش روبروی خودمو چشمهاشو ماچ کردم . خندید.لوس نکن تو دیگه خودتو . بزرگ شدی الان بچه ات باید بره مدرسه اگه شوهر کرده بودی . باز هم خندید .ببینم پرده تو دادی بدوزند؟گوشم رو گرفت کشید و گفت : یواش بابا برویه دفعه داد بزن . بعد گفت : هنوز نه ولی یه دکترخوب پیدا کردم آخر این هفته می رم پیشش . گفتم : خب پاشو دیگه برو پستونهاتو انداختی بیرون روبروی من . نمی دونی که من به پیرزن 65 ساله هم رحم نمیکنم ؟! باز هم خندید و گفت : دلم میخواد پیرزن 65 ساله تو من باشم .و لبم رو بوسید و من هم بوسیدمش و از در اتاق اومدیم بیرون .ونگ ونگ شومبول طلا خونه رو برداشته بود . رفتیم جلو دیدم دخترکوچیکه خاله مهتاب دست زده به بچه عموم و اونم داره گریه میکنه . عموم همچین خون دویده بود تو صورتش که شده بود عین لبو و لی تز تر سمامانم چیز نگفت و اوضاع زود آروم شد .
قسمت سومموقع ناهار پروانه اومد پیشم و گفت : چطوری بازنده ؟محلش نذاشتم و غذامو کشیدم رفتم پیش آزاده گرفتم نشستم . پروانه هم خنده ای کرد و رفت . نمی دونم از قصد بود یا تصادفی که زن همسایه مون رو چند بار دیگه دیدم که خیره شده به من . بار آخری که غافلگیرش کردم خندهای تحویل داد و مشغول بشقاب باقلی پلوش شد .تو دلم گفتم : این هم کسش میخواره ها . ظاهرا یه کاری تا دستش ندم ول کن من یکی نیست .مهمونهای ما اون روز تا عصر موندند و بعد آروم آروم رفتند و خونه ما دوباره خلوت شد فقط کارگرا موندند که تا شب همه چی رو عین روز اولش کردند . البته مامان غرشو میزد و میگفت که تا یه هفته کار برام درست شد ولی خالی می بست جلو بابا که بتونه یه آتویی ازش بعدا داشته باشه . بالاخره میشناختم این مامان خوشگلم رو . تو جذابی و لوندی وآدم خر کنی سر آمد بود . فکرکنم بابا هم عاشق همین چیزاش شده و من هم کمی از اخلاقامو ا زاون به ارث بردم .شب که شد موبایلم رو روشن کردم . بلافاصله چندتا مسیج اومد روش . اولیش سهراب بود . نوشته بود کونده چرا موبایلت خاموشه ؟ بعدی پریسا بود : عزیزم چرا موبایلت روخاموش کردی؟ بعدی ندا : پسره پررو باز هم موبایلت رو خاموش کردی؟ ببینمت دهنت صافه بعدی رئیسم : آقای مدنی با من تماس بگیرین و آخری رسول : باد عزیز هر چی میخوام بگیرمت نمیشه لطفا یه زنگی به من بزن قربانت رسول دیر وقت بود ولی به رئیسم زنگ زدم من – ببخشین شارژ موبایلم تموم شده بود نتونستم شارژر هم پیدا کنم ( آخه باید حسب الامر همیشه موبایلمون در دسترس باشه اصطلاحا آن کال باشیم). شرمنده .امرتون چیه رئیس؟رئیس- آقای مدنی خوب شد که زنگ زدی فردا خانم خبازها نمیاد برای شوهر ش ظاهرا گرفتاری پیش اومده میخواستم که با تور کاشان شما بری. ایرادی که نداره؟این هم تو لفافه احترام تا دسته میتپونه به آدم . ولی مگه میشه بگم نه؟!من – بله خواهش میکنم . چشم . بیام همون جلوی آژانس دیگه ؟ رئیس – بله ساعت 4 اونجا باشی خوبه . ازت ممنونم وقطع کرد . ای دهنتو سگ برینه مرتیکه یه فردا رو نمیخواستم برم سر کار ها . نمیذارن .این زنیکه خبازها هم همیشه یه گرفتاری با این شوهر معتاد عوضیش داره . واقعا نمی دونم تو ان مرتیکه چی دیده که ولش نمیکنه . خودش خیلی خوبتر از مرده است . ولی ماهی نمیشه که تو این کلینیکهای ترک اعتاد نبرتش و بی فایده . یه نگاهی به ساعتم کردم ساعت 8 شب بود . اگه میخواستم که 4 اونجا باشم باید زود برم بخوابم . رفتم توی سالن پایین دیدم مامان نشسته روبروی تلویزیون داره زد دی اف برنامه اون زن دکوراتوره رو م یبینه . همون زن چاقه که می ره خونه ها رو از این رو به اون رو می کنه . از پشتش اومدم دستموانداختم دور گردنش و لپشو ماچ کردم کارهر شبم همین بود . عادتم داده بود که قبل از خواب باید ماچش کنم . مامان – میخواهی مگه بخوابی؟من – آره بابا صبح زود توردارممامان – کجا؟من – کاشان می رم مامان – آب را گل نکنید در فرو دست انگا رکفتری میخورد آب من – مامان جون تو با این علاقه ات باید زن سهراب سپهری میشدی نه زن محمود مدنی !مامن – اهل کاشانم روزگارم بد نیست .....من – مامان جون تا همه ابیاتشو نخواهی بخونی ما بریم و دوباره ماچش کردم و دکمه آسانسور رو زدم در که باز شد رفتم تو . موزیک سلطان قلبها پخش شد . عشق بابا بود این آهنگ . همینجور که بالا میرفتم به مامان هم از آسانسور نگاه میکردم که از کارهای زنه یادداشت بر میداشت . موقعهایی که حال نداشتم 20پله رو بیام بالا آسانسور سوار میشدم . یادمه اون موقع که بابا داشت این رو کار می ذاشت مسخره شون کرده بودم که دوطبقه آخه آسانسور میخواد؟! ولی حالا خودم بیشتراز همه استفاده می کردم .وارد اتاقم که شدم موبایلم زنگ خورد . سهراب بود . حوصله اش رو نداشتم ولی اگه باز هم جواب نمیدادم تا صبح زنگ میزد برداشتم زدم روی دکمه سبزه .من- هان؟سهراب – هان و زهرمار .کدوم گوری بودی که موبایلت رو خاموش کرده بودی؟من – به تو چه سهراب – به من چه ؟ پررو بگو چه غلطی داشتی میکردی؟من – بابا ول کن دیگه . الان بایدبرم بخوابم صبح تور دارم باید برم سهراب – تا نگی ول کنت نیستم من – کنه جون امروز . توخونه بابا مامان مهمون داشتند من هم کمک شون میکردم خنده سهراب بلند شد – بدبخت اقلا یه چیزی بگو باور کنم. تو کمکشون کردی؟!من – باور نمی کنی نکن و قطع کردم .بلافاصله زنگ خورد . نگاه کردم ببینم باز سهرابه که دیدم نه پریساست من – بله سلام پریسا – سلام از ماست آقای محترم امروز هر چی خواستم صدای قشنگتو بشنوم نشد . چرا خاموش بود موبایلت ؟من – یه مهمونی خانوادگی داشتیم دیگه باید به مهونهاسرویس میدادم پریسا – کیا بودن ؟من – مهمونی ولیمه عموم برای پسر دار شدنش بود همه فامیل پریسا – دختر عموهاو دختر خاله های خوشگلتم بودند؟ من – اونا که آره ولی چه فایده من همه جا جای خالی تورو میدیدم پریسا خنده با نازی کرد . خوشش اومد از حرفم بعد یه مکث گفت پریسا – پسر دار شده که بزرگ شه یکی رو عاشق خودش کنه و بذاره بره اونم؟من – کی جرات کرده همچین غلطی بکنه؟ بگو خودم سفره کنم دل و جیگرشو در ارم نامردو پریسا – نه نمی تونی اون دلش پیش خود خودمه من – خب . پس خیالم راحت شد پریسا – فقط یه بوس از این پشت بهم بده تا صبح خوابهای خوب ببینم من – بیا اینم بوس ولی سهم منو هم بفرست .ماچ پریسا رو از پشت تلفن گرفتم . من – ببین من فردا تهران نیستم تور کاشان دارم . پس فردا ساعت 6 بیا دم آژانس بریم یه گشتی بزنیم میخوام ببرمت خارج تهران . به خانواده ات هم بگو که تا 11 شب نمیایی . باشه ؟پریسا – باشه عزیزم . خوابهای خوب ببینیچراغ اتاق رو خاموش کردم که بگیرم تخت بخوابم که موبایل دوباره زنگ زد . کورمال کورمال گوشی رو برداشتم و بدون نگاه کردن به صفحه گوشی جواب دادم الو . صدای جیغ ندا تمام گوشی و گوش من وشاید هم تمام اتاق رو پرکرد ندا- حالا دیگه گوشیتوبرای من قطع میکنی؟من – ندا بذار بخوابم فردا باهات حرف میزنم ندا- نخیر خواب بی خواب باید بگی چرا گوشیت رو قطع کرده بود ی؟من – فردا ..فردا باهات حرف می زنم . اوکی؟و گوشی رو کلا خاموش کردم .
قسمت چهارم ندا رو الان 7 ساله که میشناسم . باهم کمابیش دوستیم ولی دوست دخترم نیست . ولی یه مشکلی که باهاش دارم حس مالکیتیه که نسبت به من داره و احساس میکنه که همه چیزهای منوباید بدونه . یادمه اولین باری که باهاش آشناشدم توی یک مهمونی بود که یکی از همکلاسیهام به مناسبت گرفتن دیپلم براش گرفته بودن . حالا یکی نبود به این همکلاسیه ما بگه آخه اوشکول جون الان دیپلم هم جشن داره ؟ الان همه اقلا یه لیسانسی چیزی از دانشکاه آزادی ,پیام نوری چیزی دارند ولی خب اون دیگه این جوری فکر میکرد . مامن بابا ش کلی پول معلم داده بودند که بتونه حداقل رفوزه نشه و درساشوپاس کنه . یادمه اومده بودند پیش معلم فیزیکمون آقای عباسی که آقا یه روز تشریف بیارین سطح تحصیلی همایون ما رو ارزیابی کنیین . و بعد یه رفت وآمد مختصر آقا همایون که با ارفاق نمره 4 میگرفت شد 14 و درس رو پاس کرد .خلاصه کل خانواده خیلی زحمت کشیده بودند . تا همایون خان بتونه که دیپلمشو بگیره . بامزه مامانش بود که اون شب میگفت :بچه ها ایشالا تا قبل از مهر امسال یه مهمونی دیگه به مناسبت قبولی همایون جان توی دانشکاه . یادمه اینو که گفت نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و پقی زدم زیر خنده که همه نگاهم کردند و تابلو شدم . بعد از یه ربع همین ندا اومد جلو و بهم گفت : آقا به نظر شما چی چی حرف خاله من خنده دار بود ؟ که فهمیدم این دختره دختر خاله همایونه . من اون موقعها زیاد از دخترها خوشم نمیومد . یعنی نه این که بدم بیاد ها ولی همچین کشته مرده دخترها هم نبودم . چون بیشتر سرم تو ورزش گرم بود و تو تیم دو میدانی منطقه بودم توی 100 متر و 200متر . دیگه حالی برای این آلت ما نمیموند که بخواد برای جنس مونث از جاش پاشه و احترام بذاره . این قدر ازمون کار میکشید مربی مون که وقتی میاومدم خونه جسدم میاومد نه خود من . ولی آهنگ صدای ندا منو به خودش جذب کرد . برای همین کمی خودمو جمع وجور کردم و گفتم والا هیچی . قصد خاصی در بین نبود . ندا اون موقع به نظرم از من راحت 5 سالی بزرگتر می اومد برای همین زیاد تو نخش نرفتم ولی بعدا که فهمیدم تازه سال دوم دانشگاهه یه کم بیشتر علاقمند شدم . ندا هم که حرف منو شنید گفت : من خودم میدونم که شما چرا خندیدی ولی آدم درست نیست که ضعف دیگران رو به روشون بیاره و از من دور شد و رفت پیش بقیه دوستاش . من هم تا آخر مهمونی رفتم توی نخش و آخر سر یه کار شجاعانه ای کردم و تلفنمو گذاشتم توی دستشو از پله هاشون دویدم پایین . ندا تا 1 ماه بعد بهم زنگ نزد ولی یه روزی تازه کنکور داده بودم و سرم حسابی خلوت بود تلفنم زنگ خورد و این شد سر آغاز دوستی ما . بعدا وقتی ازش پرسیدم که چرا بهم زنگ زدی . از چی من خوشت اومده بود ؟ جواب درستی بهم نداد . جالب اینجاست که توی این 7 سال تا به حال باهم هیچ وقت سکس نداشتیم . حالا دروغ چرا لبشو بارها بوسیدم ولی اجازه پیشروی روبهم هیچ وقت نداده من دلم میخواست ولی اون نذاشته تا حالا . میگم که از موضع بالاتر به من همیشه نگاه میکنه .من هم نتونستم از زیر دستش خلاص شم و رهاش کنم . چند باری با هم قهر کردیم ولی دوباره باهم آشتی کردیم . پارسال یه خواستگار جدی داشت که همه خصوصیات خواستگاره روبهم گفته بود . خیلی خوب بود اگه من خودم دختر بودم زن یارو میشدم ولی ندا نه . بهم میگفت : تا تو زن نگیری من نمیتونم شوهرکنم . هر چی هم زدم تو سرش که خره از این بهتر گیرت نمیاد میمونی ترشیده می شی . من هم که بگیر تو نیستم ها . می مونی رودست مامان بابات . ولی مرغش یه پا داشت ...خلاصه این هم داستان ندا با من بود . فردا صبح خیلی زود جلوی آژانس رسیدم و اتوبوسمون رو دیدم که راننده توش گرفته خوابیده . دلم نیومد بیچاره رو بیدار کنم . گرفتم توی پیاده رو نشستم تا مسافرا بیان و راهی بشیم. فقط خداکنه از این پیرهای زهوار دررفته نباشن که همش باید پرستاریشون رو بکنم اونوقت .هنوز 10دقیقه از اومدن من نگذشته بود که یه پیکان رسید و مسافراشو جلوی آژانس پیاده کرد . یه نگاهی به مسافرا انداختم . خب خدا رو شکر اینها خوبند 4 تا دختر جوون حدودا 18 - 19 ساله . بهشون می خورد که دانشجویی چیزی باشند . اومدند و به در اتوبوس نگاه کردند و زدند به در اتوبوس . رفتم جلو و گفتم : ببخشین بچه ها شما با تور میایین؟برگشتندو منو نگاه کردندو چیزی نگفتند . زود گفتم : من لیدر شماهام توی این تور . اسمم باده . اینو که گفتن نیشاشونو باز کردند و خندیدند . یکیشون که چادری بود گفت : ولی به ما گفته بودند که لیدرمون یه خانومه به اسم ... به اسم ... یادش نیامد . گفتم : خبازها ؟گفت : آره خودشه . به ما گفتند که خانم خبازها میاد مارو می بره . من – برای ایشون یه مشکلی پیش اومده . بنابراین من در خدمتتون هستم . ایرادی که نداره؟به جز همون چادریه بقیه با لبخند نشون دادند که ایرادی که نداره هیچ خیلی هم خوبه . تو این فاصله هم راننده مون اکبر آقا در رو باز کرده بود و ساکهاشون رو می ذاشت توی صندوق اتوبوس . همیشه می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست ولی این مورد ما جوجه رو آخر پاییز می شمارن شد چون دقیقا 20 تا مسافر دیگه داشتم که همشون مسن بودند . جووون جوونشون یه زن 50ساله بود . خوب اینم قسمت ما بود شنبه ایه .تا همه بیان و بشینن سرجاهاشون ساعت 6 شد . دخترها رفتند نشستند ته اتوبوس . یعنی من بهشون گفتم اگه برین اون ته بشینین بهتره و بقیه هم پخش شدند . پیرترها رو نشوندم جلو و همینجور به ترتیب سن ! خودم هم گرفتم نشستم پیش اکبر آقا و بهش گفتم که منو رسیدیم برای صبحانه بیدارکنه .اکبرآقا – بگیر بخواب تخت یک ساعت دیگه صدات میکنم دیگه چشمام سنگین شدند و چیزی نفهمیدم . بعد از یک ساعت اکبر آقا منو تکون می داد اکبر آقا – باد ..باد .. پاشو بابا جون . میخوایم بریم برای صبونه . لامصب همچین تکون میداد منو, که انگار میخواد توت از درخت بتکونه . تو جام نشستم و چشمهامو مالیدم .دستشو گرفتم : خوبه بابا تو که منو کشتی .شغلتو عوض کن برو تو اتاق عمل جای دستگاه شوک به آدما کا رکن اکبر آقا کمی بهم خیره شد و گفت : نه آقا باد .همین شغلمو بیشتر دوست دارم .خیره بهش نگاه کردم و خندیدم . بلند شدم رو کردم به مسافرا و گفتم : مهمانان عزیز اینجا صبحانه خیلی خوبی داره . می ایستیم و می خوریم . هر کسی هرکاری هم داره انجام بده نیم ساعت وقت داریم . ورفتم جلوتر از بقیه توی قهوه خونه . صاحب اونجا یه پیرمرد خیلی باحال و درویش مانندی بود که همه عمو نبی صداش میکردند .اونهم دیگه مارو تو این چند وقته شناخته بود و میداد بهترین خامه و سرشیرشو برای من بیارن . خلاصه صبحانه که خوردیم و دوباره راه افتادیم یه کم سر حال اومده بودم و توی اتوبوس قدم میزدم و به سوالات مسافرها جواب میدادم تا رسیدم ته اتوبوس . خیلی بی اعتنا گفتم که خب بچه ها کسی چیزی نمی خواد از من بپرسه ؟یکیشون دست بلند کرد که ببخشین میشه بیای یه کم راجع به جاهایی که قراره ما رو ببرین توضیح بدین ؟ و با دست اشاره کرد به صندلی کناریش که بشینم اونجا .من هم نشستم . تو چشمهای این دختری که ازم این سوال رو کرده بود نگاه کردم . شرارت ازش میریخت . حدس زدم نکنه قصد اوسکول کردن منو داره؟ .ولی تو کار ما نمیشه به این جور حدس وگمانهای الکی دل خوش کنی . بنابراین یه کم توضیح دادم که الان میریم قمصر و گلاب گیری البته الان فصل گلاب گیری نیست بعد باغ فین خانه سهراب سپهری خانه بروجردی اگه وقت شد قبر ابولولوو ...غیره و ذالک . حالا این چیزها رو براتون سر خودشون توضیح میدم ولی بهتره که باهم آشنا بشیم خب . خوبه؟دیدم همه ساکت نگاهم کردند گفتم : پس اول از خودم شروع کنم .من باد هستم . 25 ساله همون دختر شره گفت : من ریحانه 19 ساله و دانشجوی روانشناسی یکی دیگشون گفت : من هم طرلان 18 ساله و همکلاسی ریحانه هستم نفر سوم چیزی نگفت و سرش پایین بود .پرسیدم خب شما چی ؟ سرشو آورد بالا . تکون شدیدی رو تو اعضا و جوارحم حس کردم . دوتا چشم آهوویی فوق العاده زیبا داشتند به من نگاه می کردند . بهتم زد . زیبایی این دختر در حد کمال خودش بود . مینیاتور رو به یادم آورد لبهاشواز هم جدا کرد و گفت : من هم مارال 18 ساله همکلاس با بقیه هستم .همینجوری خیره مونده بودم و حواسم از دوروبر پرت شده بود . وقتی به خودم اومدم که دخترها داشتند میخندیدند . دست و پامو جمع کردم و به آخریه که همون چادریه بود رو کردم . اونهم گفت من سمیه هستم 20ساله هستم و همسایه طرلان . از جا بلند شدم . من - بچه ها هرچی خواستین به خودم بگین و ناخودآگاه نگاهم باز کشیده شد سمت مارال .اومدم جلو و نشستم و به جاده خیره شدم . تا نیم ساعت دیگه میرسیدیم و به خاطر معدل سنی همسفرهامون هم از بزن برقص خبری نبود . ولی وای این مارال چه لعبتیه؟ چه جوری بهش نزدیک شم ؟ اصلا میشه ؟ وای که این دختر عجب ملاحتی داشت . قلبم داشت تند تند می زد . برگشتم و نگاهی به عقب کردم .یه روسری آبی سرش کرده بود که مقداریش عقب رفته بود . موهاشوفرق وسط باز کرده بود و مشکی مشکی بود . ابروهای به هم پیوسته ای داشت و دماغ کشیده ای که با ترکیب گردی صورتش هماهنگی داشت . یه خال کوچولو هم کنار سمت راست چونه اش بود . لبهاش . لبهاش عین برگ گل نرم نازک به نظر میاومد و مژه های بلند فر خورده که معلوم بود با فر مژه جلوه بیشتری پیدا کرده . نفهمیدم که کی رسیدیم به کاشان . اونجا اصلا نفهمیدم که کی کذشت و چطوری گذشت . هر دفعه که تصادفا چشمامون به هم می افتاد قلبم عین گنجیشک شروع به زدن میکرد .خودم از حال و روز خودم مونده بودم . تو راه برگشت دیگه هوا حسابی تاریک شده بود و نزدیکهای تهران . ریحانه صدام کرد رفتم پیشش .
قسمت پنجمریحانه- باد جون یه چیزی بگم نه نمیگی؟من – تا چی باشه ؟ ریحانه- هرچی که باشه من – خب باشه حالا تو بگو ریحانه- از مارال خوشت اومده؟من – نه چطور مگه ؟ریحانه خندید – منو نمی تونی رنگ کنی آقا پسر . من خودم زغالیم من – خب حالا که چی؟ریحانه- میخواهی برات جورش کنم؟نگاهی بهش کردم که ببینم چی می خواد بگه ؟ سرکار نباشم . قیافه این ریحانه هم بدک نبود ولی چیزی که بیشتر جلب توجه میکرد شیطنت توی چشمهاش بود . دل زدم به دریا من – خب چی می خواهی ازم اونوقت؟ریحانه- هیچی فقط ازت خوشم اومده . من مارال رو خیلی دوستش دارم از تو هم بدم نیومده . البته فکرهای کشککی نکنی ها من خودم دوست پسر دارم ولی می خوام که شماها با هم بیشتر آشنا بشین . اون هم تا حالا با پسری دوست نبوده . خونواده اش از این گیران . یه جورهایی هم فهمیدم که از تو بدش نمیاد . خب چی میگی حالا؟من – ببین ریحانه مطمئنی که اونم از من بدش نیومده؟ریحانه- آره دیگه خری ها . من دارم میگم من – باشه ازت ممنونم ریحانه – به شماره من زنگ بزن و گوشی شو در آورد و نگه داشت وشماره اش رو به من گفت من هم وارد گوشیم کردم و زنگ زدم بهش وقتی شماره ام افتاد روی گوشیش . قطع کرد . گفت پس منتظر تماس من باش . دوباره رفت ته اتوبوس پیش بقیه بچه ها گرفت نشست .دوباره نشستم جلو.لبخندی گوشه لبم بود و الکی الکی برای خودم کیف میکردم . بالاخره رسیدیم و بساط خداحافظی و تشکرو از این کس کلک بازی ها دیگه . آخر سر دخترها اومدن جلو و طرلان و ریحانه باهام دست دادندو خداحافظی کردند . برای آخرین بار نگاهمو دوختم به مارال ببینم برمیگرده منو نگاه کنه که درست توی آخرین لحظه برگشت و باز چشم توی چشم هم شدیم . دلم دوباره لرزید و اونهم لبخندی رو زد ولی مطمئن نبودم و روشو برگردوند و دور شدند .من هم یه دربست گرفتم که برسونه منو خونه . توی راه بودیم که سهراب بهم زنگ زد سهراب – کجایی؟ من – تو راه خونه .چطور مگه؟سهراب – یه ربع دیگه دم خونتونم میخوام ببرمت جایی من – اصلا حوصله جایی رو ندارم. فقط یه دوش آب داغ و بعدش هم لالا سهراب – بچه جون شده تورو ببرم جایی پشیمون بشی آخه ؟ من که تو راهم و قطع کرد .اه از دست این جوونور نمی دونم از دست این زگیل چه جوری خلاص شم ؟ وقتی کلید میکنه دیگه ول کن نیست . کره خر این همه آدم دوروبرت هستند اونوقت گیر می دی به من که تازه از سفر اومدم . اه . یه جوری اگه از ما امشبه رو بکشه بیرون خیلی خوبه . تو همین افکا ربودم که رسیدم جلوی د رخونه وقامت بی مثال سهراب خان رو دیدم . منو که دید دارم از ماشین پیاده میشم اومد جلو و گفت : آدم به خوش قولی من تا حالا دیدی؟ نه خودت بگو دیدی تا حالا؟من – حالا خوش قول یا بد قول . من خسته ام الاغ جون . می فهمی خسته . خ . س .ت .هسهراب – نه بابا دیکته ام که خوبه . بیا بریم سوار ماشین شو تا بهت بگم نشستم تو ماشینش . یه 206 مشکی که دو درش داغون شده بود . البته بگم که خود سهراب خره با لگد زده بود تو درهاش که تک باشه توی تهرون . نشستممن – خب فرمایش سهراب ماشین رو روشن کرد . چشمهامو بستم و سرمو گذاشتم به پشتی صندلی . حالا این الاغ کجا میخواد بره خدا عالمه . بعد از نیم ساعت رانندگی رسیده بودیم تهران پارس . و فلکه دوم آن . سهراب – ببین باد . یادته یه دختره بود به اسم آیدا گفته بودم که ازش خوشم اومده؟ من – خب ؟سهراب – خب که خب . الان داریم میریم خونه اون من – خب منو واسه چی داری میاری ؟ میخواهی شاهد عقدتون باشم ؟!سهراب خندید- نه بابا تو چقدر خری . اونها یه با رتو رو با من دیدند و آیدا ازم خواسته که امشب که تنهاست تورو هم ببرم تا با ساناز باشی . من – وایستا برم پایین .وایستا میگم . عجب خری هستی ها . منوآوردی اینجا و اینو بهم میگی حالا ؟ من نمی دونم تو مغز خر خوردی آخه ؟ساناز دیگه کدوم خریه؟ سهراب – توچه خری . ا زهرچمن گلی بچین و برو من – نه نمیام وایستا می گم سهراب – باشه بابا بذار راستشو بگم . آیدا با این سانازه خیلی رفیقن و تورو سانازه خیلی پسند کرده اگرالان بدون تو برم آیدا بهم پا نمیده و همه نقشه ام نقش بر آب میشه ها . یه امشب رو حال گیری نکن . تو فقط بیا و بشین توی هال و با اون سانازه حرف بزن ما دوتا بتونیم بریم تو اتاق . باشه ؟من – از دست تو. چی کارت کنم . فقط بگم میام میشینم و می رم ها سهراب منو ماچ کرد و 2 دقیقه بعد توی راه پله های اونها بودیم . وقتی آیدا در رو باز کرد دیدم که حسابی به خودش رسیده و آرایش خفنی کرده بود . شده بود عین این دلقکهای سیرک . قرمزو بنفش و سبز و هر چی رنگ جیغ بود بکار برده بود .خندم گرفت . آیدا رو قبلا دیده بودم ولی بی آرایش بود . به نظرم اونجوری بهتر از حالا بود . با ماها دست داد و دعوتمون کرد که بریم تو .نشستیم و نگاهی میکردم که این سانازه کجاست؟ آیدا- آقا باد .ساناز هنوز نیومده ولی تا 10 دقیقه دیگه میاد شما چی میل دارین براتون بیارم .؟پامو دراز کردم روی میز وسط مبلها و گفتم : چیز ی نمی خواد زحمت بکشین بیارین من راحتم.این سهراب جوونور هم هنوز نیومده خودشو کشونده بود کنار آیدا ودستشوگذاشته بود روی رونهای لخت آیدا ونوازششون میکرد .آیدا که معلوم بود کمی از من خجالت می کشه خودشو سعی می کرد بکشه کنار ولی دستهای سهراب همه جا بودند . تلویزیون رو روشن کردم و رومو ازشون کردم اونور . خبر شبکه 1 داشت راجع به این سیم کارتهای جدید حرف میزد نگاهی به ساعت کردم 9.15 بود . تصمیم داشتم تا 10 بیشترننشینم . سرمو برگردوندم که همینو به سهراب بگم که دیدم ای وای دستشوکرده عملاتوی شورت آیدا .بیچاره آیدا هم تا دید که دیدمشون یهو از جا پرید و گفت : من برم یه شربت بیارم وقتی رفت تو آشپزخونه به سهراب گفتم –بدبخت حشری نمیتونی 5 دقیقه صبرکنی بعدببریش توی اتاق؟سهراب یواش گفت – وای باد جون نمیدونی چند وقته تو کفم .نمیدونی همین آیدایی که میبینی چه عشوه هایی واسه من اومده پشت تلفن .الان دیگه آمپرم زده بالا . دست خودم نیست . آیدا با دوتا شربت اومد بیرون وتا گذاشت روی میز اف اف زنگ زد . لبخندی زد و به من گفت : ساناز هم اومد . همچینی گفت که انگار عاشق و شیدای اون من بودم ورفت دررو باز کرد .نگاه میکردم ببینم این سانازه چه شکلی هست؟ .وقتی وارد اتاق شد دیدم که راحت 100 کیلو رو وزن داره .قیافه بدی نداشت . اومد تو و با همه دست داد و خجالت زده نشست یه گوشه . سهراب کونده گفت : ساناز جون چر ا معذبی ؟. مانتوتو در آر واین قدر اصرار کرد که مجبور شد همونجا از تنش در آره . زیر مانتو یه تی شرت چسبون پوشیده بود که اصلا بهش نمی یومد فقط سینه هاشو نمایان میکرد . سایز سینه هاش به هیکلش نمیاومد و خیلی کوچیکتر بود .یه شلوار چسبون هم پاش کرده بود . سهراب رفت ودست ساناز رو گرفت و آورد پیش من نشوندو گفت : بچه ها تا شما دارین باهم آشنا میشین ما یه دقه بریم وبیایم ودست آیدا رو گرفت و کشوندش تو ی اتاق و در روبست . من موندم و ساناز . اصلا دلم نی خواست باهاش حرف بزنم .روموکردم به تلویزیونه آخرهای اخبارو اعلان وضع هوا بود .مدتی تو سکوت گذشت .البته سکوت سکوت که نه چون سروصدای سهراب و آیدا یواش یواش بلند وبلندتر می شد مخصوصا صدای آیدا .من هم با هر افزایش صدای اونا یه گام صدای تلویزیون رو زیادتر می کردم .تو موقعیت خنده داری گیر کرده بودم . دوستم توی اتاق بغلی داشت ترتیب دختر مردم رو میداد من هم توانتظار و سکوت وترس از حرکت ساناز به سمت خودم میخ تلویزیون شده بودم . زیر چشمی نگاهی به ساناز کردم که داشت به در اتاق اونها نگاه میکرد . تو تعجب بودم که اگه این اینقدر مشتاق من بوده چرا الان حرفی نمی زنه ؟. دلم داشت براش میسوخت . قیافه مهربون و مظلومی داشت ولی ویرم گرفته بود که بدجنس باشم . کانال تلویزیون رو عوض کردم . چیز خاصی که جلب توجه بکنه نداشت . کنترل ریسیور ماهواره رو برداشتم ولی هر چی کردم روشن نشد . خب این هم شانس ما .یهو جیغ آیدا من رو از جا پروند . ای وای نکنه این پسره خر پرده دختره رو زده ولی بعدش دوباره سکوت شد و صداهای ملایمتر آیدا به گوش رسید . خب باز جای شکرش باقیه معلومه که کار خطرناکی نشده . نیشم باز شده بود و خنده ام گرفته بود ا زاین وضعیت . سانازکه حالا دیده بود اخمم باز شده و خندیدم ظاهرا جرات پیدا کرد و گفت : ببخشین شما اسم واقعیتون باده؟من – نه . باد صدام میکننساناز – ببخشین اون وقت چرا؟من – خصوصیه ساناز – ببخشین بعد دوباره سکوت کرد . و سرشوانداخت پایین .دلم براش سوخت ولی اینجوری هم دیگه نمیشد . پاشدم نشستم کنارش . یه کمی خودشو جمع وجور کرد گفتم من- ببین ساناز خانم من نمیخوام که شما سر کار باشی و معطل من بمونی ساناز – نه خواهش میکنم من – برای همین حرف رو همین اول بگم . من خودم دوست دختر دارم و خیلی هم به هم علاقمندیم و میخواهیم باهم ازدواج کنیم ( این یکی رو دیگه خالی اومدم) برای همین نمی تونم با شما دوست بشم . اگر غیر از این بود از خدام هم بود (آره جون خودم) سانازه رنگ به رنگ شد و دستاشو سفت به هم فشار داد . و سرش را انداخت پایین وچیزی نگفت . دلم می سوخت براش ها ولی اصلا حال این جور حرفهای الکی رو نداشتم . ازش خوشم نیومده بود دیگه . بابا جون زور که نیست . توی همین حال و هوا بودیم که سهراب از اتاق اومد بیرون . وای چه قیافه ای ! رنگ و روغن آیدا مالیده بود به صورتش و قیافه اش خنده دار شده بود .پشت سرش هم آیدا اومد بیرون و خجالت زده به ما نگاه کرد . شاید از صداهای که بلند کشیده بود خجالت کشیده بود . سهراب اومد کنارم نشست . بلند شدم ایستادم . من- خب سهراب جان من برم دیگه کار هم دارم . آیدا خانوم از پذیرای تو هم ممنونم .مزاحم شما هم نمیشدم .هردو هم آیدا و هم سهراب با تعجب به ساناز نگاه کردندکه اون هم یه سری تکون داد که معنیش این بود ( ولش کنین بذارین بره تحفه رو ) من هم که دیدم این جوریه . یه خداحافظی گفتم و اومدم بیرون . هنوز توی کوچه نرسیده بودم که صدای سهراب رو پشت سرم شنیدم . سهراب – صبر کن بابا خب یه حالی هم تو میکردی . چه ایرادی داشت ؟ من- ول کن بابا من اصلا الان حال این چیزها رو ندارم . فکرکردی کس ندیده ام من ؟سهراب – نه میدونم زیر دست و بال شما بریتنی و شارون استون غلت میزنن و زد پشتم و دوید دوباره بالا . من هم از در اومد بیرون و اولین تاکسی رو گرفتم و دربست سوار شدم به سمت خونه راه افتادم . ساعت 10.30 بود دیگه و حسابی هم خوابم می اومد . هنوز به خونه نرسیده بودم که ندا بهم زنگ زد . دیگه نمیشد بپیچونمش دختره رو . کلافه کرده بود من. نمیدونم چرا بهش نمی گفتم که بره و دست از سرم برداره ؟! . همش تحکم همش دستور . من – بله ندا – حالا دیگه کارت به جایی رسیده که تلفنو روی من قطع میکنی؟من – ندا خانوم ندا – ندا خانوم و کوفت من – ندا خانوم گوش کن دیگه ندا- نه گوش نمی دم تو گوش کن من – خب بفرما من گوش می دم ندا- این چه طرز رفتاره با من ؟ تا حالا بهت بدی کردم؟من – بابا ندا این چه حرفیه ؟. کی گفته توبدی کردی؟ خنگی ها ندا – آره خنگم . اگه خنگ نبودم با تو که 2 سال از من کوچیکتری دوست نمی شدم . اگه خنگ نبودم .باهات اینقدر راحت نبودم . تو .. تو ...تو.. انگار سوزنش گیر کرده باشه هی تو تو می کرد .من – من خر . من الاغ . من بی شعور. خوبه ؟نگاهم تو آینه به راننده افتاد که با تعجب داشت منو نگاه میکرد. اعتنا نکردم ندا – حق نداری راجع به خودت اینجوری حرف بزنی . فهمیدی؟من – چشم . چشم . چشم ندا – خب هرکاری کردی کردی . فقط این بار آخرت باشه ها . قول میدی ؟ طاقت این بی اعتنایی های تو رو ندارممن – چشم قول میدم ندا – ولی نگفتی چرا دیشب موبایلت خاموش بودها ؟تو صداش آشتی رو حس کردم من – ندا جون عزیزم (اروم گفتم قربون اون لبهای خوردنی و قشنگت برم ) ندا – خفه خفه جلوی کی داری اینها رو میگی ؟ من – هیچ کس .تنهام . ندا جون دیشب عموم ولیمه بچه اش رو داده بود و من هم سرم شلوغ بود . همین .ندا- همین؟من – به جون تو ...ندا – جون خودت من – باشه جون خودم . دیدم ساکته و بهترین فرصت برای خداحافظی من – پس با اجازه من برم . باشه ؟ندا – باشه عزیزم . می بوسمت .وقتی قطع کرد به فکر افتادم که اگه می شد یه بار با این ندا بخوابم خوب بود ولی لعنتی منو همیشه تشنه نگه داشته بود و هیچ رقمه پا نمی داد . دیدن و شنیدن همخوابگی سهراب و آیدا یه جورهایی حشریم کرده بود و باعث شده بود که این فکر بزنه توی سرم .وقتی رسیدم خونه مامان تنها بود و بابا هم طبق معمول بیرون از خونه سر کار . ماچش کردم . مامان – عزیزم حتما خیلی خسته ای ؟من – آره واقعا. دلم میخواد فقط بخوابم مامان – شام خوردی مگه ؟من – نه بابا شام کجا بود؟و رفتم بالا توی اتاقم افتادم روی تخت و چشمهامو بستم .هنوز کاملا گرم نشده بود که مامان صدا کرد مامان – پاشو عزیزم . پاشو این شیرو کیک رو بخور بعدش دندونهاتو مسواک بزن و بخواب من با چشمهای بسته گفتم : بی خیال مامان .بذار بخوابم . له لورده ام . دستشو کشید روی سرم و گفت : پاشو عزیز دلم پاشو این شیر رو بخور بعد بخواب پاشو عزیزم پاشو همیشه در برابر این جوری حرف زدن مامانم ضعیفم . اگه اونموقع بگه خودتو بنداز تو آتیش میندازم . چی کا رکنم . مامانمه دیگه . در هر حال پاشدم نشستم و شیر و کیکم و خوردم وبا مشایعت مامان تا دستشویی اتاقم رفتم تا دندونهامو مسواک بزنم . مسواک برقی رو که برداشتم دیدیم شارژ ش تمومه . از خدا خواسته گذاشتم سرجاش واومدم بیرون . مامان که روی تختم نشسته بود پاشد و گفت : ای چه زود اومدی بیرون نزدی که . دویدم ورفتم زیر ملافه . من – بی خیال مامی جون دارم می میرم . به خدا با یه شب دندونهام خراب نمیشه چشمهامو بستم . دیگه نفهمیدم چی شد چون احتمالا همون موقع خوابم برده بود .فردا صبح با زنگ موبایلم از خواب پریدم .ساعت 6 بود . خاموش کردم و دوباره خوابیدم وقتی دوباره ا زخواب پریدم ساعت 8 شده بود . ای تف به ذات خواب آلودت بیاد پسر و از جا عین فنر پریدم . ساعت 8.5 باید آژانس بودم .رئیس تو زود اومدن خیلی سختگیری میکرد . دلم نمیخواست جلو بقیه چیزی بهم بگه . آخه عادت داشت که جلوی بقیه بزنه تو پر اون بخت برگشته ای که دیر اومده . تند تند لباسامو تنم کردم و ریش نتراشیده از در زدم بیرون . که احتمالا برای این نتراشیدن هم یه داستانی داشتم حتما . ا زتو پارکینگ پراید نقره ای روبرداشتم و ریموت رو زدم که در باز بشه که ریموته عمل نکرد . اه لعنت به تو و این ریموت ایتالیایی تو .از وقتی دوسالی ازش گذشته همش خراب میشه . ناچار رفتم پایین و با دست در روباز کردم .و بستم .سرکوچه به سمت خیابون اصلی داشتم میپیچیدم که یه زنی دست تکون داد . حتما فکرکرده مسافر کشم . از همین فکر خوشم میومد که باعث می شد ماشینهای دیگه رو نبرم و باپراید بیام بیرون مخصوصا وقتی که میخواستم برم سر کار .جلوتر که رسیدم نگاهی کردم به قیافه اش ببینم چه شکلیه که متوجه شدم ای بابا این که همون خانومه است که همسایه بود. از قد بلندش شناختمش وگرنه قیافه اش تو مانتو روسری خیلی فرق کرده بود .با تردید جلوی پاش زدم رو ترمز. کمرشو دولا کرد و گفت : ببخشین تجریش ؟خنده ام گرفت . اونهم منونشناخته بود .گفتم: بله بفرمایین در عقب رو باز کرد و نشست . گاز دادم به سمت پارک وی و دیگه نایستادم . یه کمی که گذشت و فهمیدم که منو واقعا نشناخته گفتم : سر صبحی تجریش خیر باشه ؟ از تو آینه نگاهش کردم . اخمی کرد و جواب نداد .گفتم : واقعا منو نشناختی ؟ دوباره نگاهم کرد و لبخندی روی لبش ظاهر شد . گفت : ای وای ببخشین . شرمنده . مسافر کشی میکنین ؟ من – نه بابا شما گفتی وایستا من هم حسب الامر ایستادم و خندیدم اون هم خندید . ببخشین . آخه پراید بود ومن فکر کردم ...من – نمیخواد عذر خواهی کنین .من تا پارک وی مسیرم هست . اگه نباید به موقع سر کا ربودم میرسوندمت راستی اسم شما رو من هنوز نمی دونم خنده ملیحی کرد : من شایسته برخورداری هستم من – چه اسم شایسته ای برای خانوم شایسته ای چون شما . منو هم دوستام باد صدا میزنند شایسته – میدونم اون روز شنیدم دیگه رسیده بودیم پارک وی . پیاده شد. با خنده گفت : ببخشین چقدر شد؟من هم گفتم : بفرما بعدا باهاتون حسا ب می کنم و گازیدم ودور شدم .زن جذابی بود این خانوم . گرچه به نظر میاومد راحت 10سالی از من بزرگتره 10 دقیقه از 8.5 گذشته بود که رسیدم به آژانس . جای پارک هم نبود لعنتی . هرچی میگشتم همه ماشینها رو کیپ تا کیپ پارک کرده بودند. آخه چرا همه ماشین میارین ؟ خندم از حرف خودم گرفت . خودم هم که همین کار رو کرده بودم . بالاخره بعد از 20دقیقه از 8.5 گذشته بود که وارد آژانس شدم . خوشبختانه مشتری نداشتیم و رئیس هم نیومده بود .بدو بدو رفتم نشستم سر جام و کتمو آویزون کردم به جا لباسی . مش رضا یه چایی لیوانی گذشت جلوم و گفت : آقا شانس آوردی ها .
قسمت ششم من – آره والا . حالا بذار یه بار هم ما شانس بیاریم چی میشه آخه؟مش رضا خنده ای زد و رفت تو آبدار خونه دوباره و یه بسته آورد گذاشت جلوی من روی میز . نگاهی کردم . من -این چیه ؟مش رضا- خدا عالمه آقا . یه موتوری آورد داد برای شماست .نگاه کردم یه بسته کوچیک بود . و کاغذ کادوی خوشگلی داشت .بازش کردم .یه سگ کوچولو با یه کارت پستال از تخت جمشید .پشتش نوشته بود با تشکر ا زهمراهی شما ریحانه – مارال – طرلان لبخند زدم . چشمهای آهویی مارال دوباره اومد جلوی چشمم . دلم مالش رفت . یعنی این دختره چی داشت که شیفته اش شدم ؟ روز پر کاری نداشتیم و کلا خلوت بود . برای همین خستگی دیروز رو همونجا پشت میزم در کردم . نه آگهی داده بودیم و نه کسی مراجعه چندان میکرد . خانم زهرا خبازها بعد از ناها راومد پیش من و نشست.خبازها- خیلی ازت ممنونم که دیروز جای من رفتی من – نه بابا خواهش میکنم این چه حرفیه ؟ مشکلت حل شد ؟خبازها اشک ا زچشمهاش سرازیر شد . دستشو از زیر میز گرفتم و نوازش کردم . اون هم اشکهاشو زود پاک کرد. نگاهی به اطراف انداخت و دستش و از دستم کشید . لبخندی زد و گفت : ببخش .خیلی حساس و ضعیف شدم . با کوچکترین چیزی اشکم میاد نگاهی کردم به اطراف و دوباره دستشو گرفتم . گفتم : ببین زهرا جان . می دونم که داری از دست این مرتیکه رنج میکشی ولی چرا نمی ری ازش جدا شی؟ آخه این چه زندگیه که توداری؟ همش کا رکنی بدی اون قرمساق دود کنه بده هوا ؟ زهرا دستشو توی دستم نگه داشت و سعی نکرد خارج کنه . من و زهرا خبازها الان یکسالی میشد که همکار بودیم. 27 سالی داشت . زن خوبی بود و قیافه ملیحی هم داشت . شوهرش پسر عموش بود و ا زاونهایی بود که عقدشونو ظاهرا تو آسمونها بسته بودند . این هم توی خانواده ای بوده که قبول کرده وعروسی کرده بودن . که بعد عقد متوجه شده که آقا اعتیاد دارند .اوایل با موتور یه کاری می کرده ولی یواش موتور رو هم خرج عملش کرده و این زهرای بنده خدا مونده با خرج زندگی . بیچاره گاهی می برتش برای ترک اعتیاد ولی مرتیکه با زهم شزوع میکنه . زهرا کمی لبهاش میلرزید گفت : آخه نمیتونم تو خانواده ما میگن با لباس سفید می ری با کفن باید برگردی عصبانی گفتم : اه که از دست این عقاید مسخره قرون وسطایی حالم به هم میخوره . آخه عزیزم تو الان تاجوونی و خوشگلی باید ازش جدا شی . لبخندی زد و اشکهاشو پاک کرد . ادامه دادم : بعدشم کا رکه داری خودت دستت تو جیب خودته .بر وتقاظای طلاق بده دادگاه هم به نفع تو رای میده .ولش کن اون کثافت رو .زهرا – باد عزیز نمیتونم دیگه تحمل کنم . دست هم رویم بلند میکنه . دیرو منو گرفته زیر مشت و لگد که چرا پول کافی نمیاری تا بتونم جنس اعلا بخرم ؟ جلوی میز زهرا یه خانوم و اقا ایستاده بودند . بهش گفتم : حالا پاشو برو مشتری رو راه بنداز تا ببینیم چه میشه کرد . دستشو رها کردم و اون هم از جا پاشد و رفت پیش مشتریها . دلم براش کباب بود ولی چیکارمیشد بکنم؟بعد از ظهر سرم شلوغتر شد و تا 6 مشغول کا ربودیم . درست راس 6 پریسا وارد آژانس شد . اول که دیدمش تعجب کردم ولی زود یادم افتاد که خودم بهش گفته بودم که بیاد . یه صندلی بهش نشون دادم که بشینه تامن کارهامو جمع وجور کنم .درست نشست روبروی من و پاشو انداخت روی پاش. با این حرکت پاچه شلوار برموداش رفت بالاتر و تا ساق پاش تو معرض دید من قرار گرفت . مچ پای سفیدش و عضلات سفتش باعث شد که حرکت کیرمو توی شورتم حس کنم . پریسا هم لبخند به لب منو برانداز میکرد که داشتم کارهامو جمع میکردم .یه جوراب کوتاه با کفش اسپرت پو.شیده بود با یه شلوار مشکی که ساق پای تیغ زده اش رو حسابی جلوه میداد . لبخندی زد . پاهاشو عوض کرد و حالااون یکی پاش رو در معرض دید من قرار داد .ای چموش امشب دلت چی می خواد هان؟ یه نگاهی به دور بر کردم . خوبه کسی حواسش نیست . ولی اگه همینجوری بریم جلو. میترسم کا ربه استریپ تیز برسه ! و دیگه نتونم جلوی خودم رو بگیرم . پریسا به هوای خستگی در کرد دستاشو هردو رو برد بالا و آستین روپوشش لغزید پایین و دستهای بلوریش رو تا شونه نمایان کرد گردی سر شونش باز هم جلب توجه کرد . میدونستم اگه بهش الان دست بزنم عین سنگ سفته . یکی از چیزایی که از پریسا خوشم می اومد همین سفتی عضلاتش بود .هیچ جای بدنش شل و آویزون نبود. پریسا دو تا دستاشو به هم قلاب کرد و خودشو کشید . این حرکتش باعث شد که سینه هاش بیشتر به چشم بیاد . دیگه دیدم طاقت ندارم بخوام وایستم بقیه رو تماشا کنم . آبم تو کمرم به حرکت افتاده بود و پاهام شروع به کش اومدن کردند . کاغذ ماغذ هامو تپوندم توی کشوم و درشو قفل کردم . کتمو پوشیدم . -یک بلایی به سرت بیارم پریسا . حالا دیگه منو تحریک میکنی تو محل کار؟ رفتم بهش اشاره کردم از جاش پاشه . با همکارا خداحافظی کردم و از در آژانس اومدیم بیرون .پریسا دستمو گرفت و گفت : خب عزیز من . امروز برنامه ات چیه ؟ میخواستم برمش لواسان ویلامون تا شب باشیم برگردیم ولی با این کارش به لواسون نمی رسیدم اگه همین الان کاری صورت نمی دادم . به فکرم افتاد ببرمش تو پارکینگ ساختمون . ساختمونی که توش بودیم دوتا جای ماشین داشت که فقط رئیس و مدیر فنی مون میذاشتند و یه انبار که وسایل اضافه آژانس رو اون تو میذاشتیم که کلیدش دست مش رضا بود . آهان میبرمش توی انباری ولی چه جوری کلید رو از مش رضا بگیرم که ضایع نشه .پریسا -باد چته تو فکری؟ بیا بریم سوار ماشین بشیم دیگه . من - نه صبر کن باید یه چیزی از توی انبار آژانس بردارم . همینجا یه دقه وایستا . پریسا - فقط زود که بیرون خیلی گرمه ها . برگشتم تو و رفتم توی آبدار خونه . مش رضا نشسته بود و چشمهاشو بسته بود . صدای پامو که شنید باز کرد وگفت : چیه آقا من – مش رضا کلید انبار رو بده . چند تا فرم ثبت نام ناقص دارم باید برشون دارم . مش رضا از جا پاشد و گفت- شما بفرما بشین من براتون می ارم ولی من کلیدشو که در آورده بود ازش گرفتم و گفتم نه بشین کاراتو بکن وخنده ای کردم . من - تازه اون فرمها یه کمی عوض شدن شاید اشتباهی بیاری . خودم هم از چرندی که گفتم خنده ام گرفت و از آژانس اومدم بیرون دوباره . به پریسا اشاره کردم که دنبالم بیاد تو پارکینگ . پریسا – من بیام چی کار ؟ کارتو بکن بریم زود تر مردم از گرما من – نه بیا پایین خنکتره . کارم ممکنه یه کم طول بکشه پریسا زیر لب غر غر کردولی دنبالم اومد پایین . پارکینگ روشن بود وماشینها همه کیپ کیپ ایستاده بودند .در رو باز کردم و و رفتم تو پریسا واستاده بود و نگام میکرد چراغ رو روشن کردم و دستشو گرفتم و کشوندم تو و در رو بستم . پریسا – وا چرا در رو می بندی ؟که دیگه نتونست ادامه بده چون محکم هولش دادم و چسبومدمش به دیوار و پستانهاشو فشار دادم .تا دستم به پستانهاش خورد یه آخ ملایمی گفت که خیلی چسبید من – حالا دیگه واسه من مچ پاتو میاندازی بیرون ؟ پریسا – خب عزیزم برای تو نندازم برای کی بندازم ؟من – خب باشه . الان که ثمره اش رو چشیدی میفهمیپریسا – ای جان میمیرم برا چشیدن ثمرهو سرپا نشست و دستشو از روی شلوار گذاشت روی کیرم که سفت شده بود و سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد گفت : ثمره ای که گفتی همینه دیگه ؟! و مالشش داد. دستامو گذاشتم روی شونه هاش گفتم : به نظر توچیه پس؟ پریسا هم زیپ منو آروم آروم شروع کرد به باز کردن و من هم شونه هاشو می مالوند. وقتی کامل زیپ شلوارم رو کشید پایین . دوباره نگاهی به من کرد و خنده ای کرد و دستشو کرد داخل شلوارم . انگشتاش که به کیرم خورد آهی کشیدم و تکونی به خودم دادم . پریسا با خنده گفت : صبرکن قشنگم . الان نباید خودتو تکون بدی که دستشو کردتوی شورتم . انگشتای داغش کیرمو داغ کرد . کیرمو کشید بیرون و نگاهی بهش کرد و گفت : آخه این شومبول بیچاره رو چرا این قدر تحت فشار میذاری ؟ خیلی بدجنسی . تا حالا ا زتو چند بار به من شکایتتو کرده این موش موشک !
قسمت هفتمعقب عقب رفتم و نشستم روی یه صندلی که اونجا بود .پریسا پاشد اومد جلو و نشست دوباره جلوی پام . گفتم : حالا تو این قدر که دلت براش می سوزه چرا از دلش در نمیاری؟ پریسا لبخند خوشگلی توی صورتم زد و سر کیرمو کرد توی دهنش . تو این 25 ساله عمرم با چند تا دختر دوست بودم تا حالا با دوتا شون هم سکس داشتم ولی پریسا واقعا توی ساک زدن حرفه ای بود . با لبهاش دور کلاهک رو میگرفت و فشار میداد جوری که تنم به لرزه می افتاد . پریسا چند باری که کرد توی دهنش و ساک زدنش و تند و تند تر کرد . نگاهی به من کرد و با اون یکی دستش دکمه شلوارم رو هم باز کرد که شلوارم افتاد پایین و با همون دست شورتم رو هم کشید پایین و بیضه هامو نوازش کرد . آه ناله ام در اومد . پاهامو کشیدم و باز تر کردم . دستامو از روی شونه هاش پایین تر آوردم و رسوندم به پستانهاش که با این که کیر من توی دهنش بود آخی کرد . خیلی به پستونهاش حساس بود ولی فقط همون اول وگرنه یه کم که پیشروی میکردیم دیگه بی خیال می شد و منو هم حتی تشویق می کرد که بیشتر ممه هاشو براش بخورم . کمرم و عقب جلو کردم و کیره هم بیشتر و بیشتر توی دهنش فرو میرفت به طوری که چند باری عق زد که حواسم جمع شد و عقب تر گرفتم . چشمهامو بسته بودم و دستامو کرده بودم توی موهای پریسا که حس کردم الانی آبم میاد . سرشو دادم عقب و دستمو گرفتم زیر کیرم . آبم با فشار زد بیرون و یه مقداریش هم ریخت روی زمین . یه دقیقه به همون حال موندم . بعد چشممو بازکردم و قیافه خندان پریسا رو دیدم که دست به سینه جلو روم ایستاده . پریسا – خب خوش گذشت حضرت آقا ؟و یه دستمال از توی کیفش درآورد و دراز کرد به سمتم . گرفتم و دستمو باهاش پاک کردم . و مرتب شدم و اومدیم بیرون . کلیده رو به مش رضا پس دادم . وقتی نشستیم تو ماشین .پریسا از تو کیفش سیگار درآورد و گفت : باز کم حرف شدی؟ من – اگه تو هم شیره جونتو ازت میگرفتند کم حرف میشدیپریسا خندید- وای که شماها چقدر روی این شیره جونتون حساسین . پس بزن بریم یه معجون اساسی بهت بدم بخوری که امشب باهات حسابی کار دارم . من – بریم . فقط می دونی که من معجون نخورده حداقل 3 بار تورو حریفم . پریسا سیگارشو روشن کرد و دستمو ناز کرد و گفت : می دونم خروس من . می دونم گاز ماشین رو گرفتم سمت لواسان .
قسمت های جدیدقسمت 8شب وقتی پریسا رو رسوندم دم خونه شون . ساعت 12 شده بود . سرکوچه شون صداش کردم که از خواب بیدار بشه . چشمهاشو مالید و نگاهی به دوروبر کرد . من – پاشو پاشو تا حالاشم دیر رسیدیپریسا- بی خیال بابا الان همه خوابن .کسی حواسش به من نیست که . منم یواشکی میگیرم میخوابم من – ببینم .کی مسابقه داری ؟ پریسا – دو هفته دیگه . چطور مگه ؟ من – میگم باید حسابی تمرین کنی ها . میخواهی بیایی خونه ما تمرین؟پریسا صورتموبا دست گرفت – لابد بیام و مامان جونت هی بیاد لب استخر بشینه و بگه آره الان بادجانم وقت ازدواجش نشده باید خیلی کار ها انجام بده من – لوس . ادای مامانمو در نیار . خب راست میگه دیگهپریسا – نه بابا من تو همون استخر عمومی شنا کنم و تمرین بهتره منتی هم نیست روی سرم .دستشو گذاشت روی کیرم و گفت : خب این شومبول حالش چطوره ؟ من – میخواهی چه طور باشه ؟ 4 بار ازش کار کشیدی . الان تموم تنش درد میکنه .پریسا – آخی بمیرم .نبینم این جوری باشه . خودم تقویتش می کنم . دررو باز کرد و رفت بیرون و بای بای کرد و رفت توی خونه شون . از خونه شون که میدون ونک بود تا خونه خودمون رو 15 دقیقه ای اومدم . پدرم رو در آورده بود و بی حال بی حال بودم . سه بار آبم تو هماغوشی باهاش اومده بود و بار آخر هم که دیگه حال نداشتم با ساک زدن آبمو آورده بود بیرون . واقعا بی حال بودم . باید بیشتر خودمو تقویت کنم . نباید جلوی این پریسا کم بیارم . تو سکس واقعا عالیه . ورزشکاره و تو تیم شنا عضوه . همه عضلاتش سفته . مخصوصوا کونش که عین سنگه . بهش میگم جنیفر باید بره بوق بزنه جلو تو . یاد اولین آشناییمون افتادم که توی خیابون جلوی روزنامه ایران سر مطهری بود . داشتم روزنامه های رودیوار رو می خوندم قسمت ورزشی اش رو . که یه دختری اومد همون صفحه منو شروع به خوندن کرد و یهو زد زیر خنده . نگاهش کردم . قد متوسط داشت و موهای طلایی . کرمم گرفت منهم الکی خندیدم . برگشت نگاهم کرد وگفت : ادای منو در میاری؟ عکس العملش اینقدر تیز بود که چند لحظه لال شدم . گفتم : نه .به شما نخندیدم پریسا – عجب . من – بله پریسا – باشه .و دوباره نگاه کردبه روزنامه من – خب شما به چی خندیدی؟پریسا- من به این شناگره خندیدم که تو 6 نفر پنجم شده . من – چرا؟ پریسا – خب مسخره است وضع شنای ما دیگه من – شما مگه واردین تو این قضیه ؟پریسا- ای گاهی تنی به آب می زنم شیطنتم گل کرد – این تن و بدن به آب زدن هم داره نگاهی بهم کرد – خیلی راحتی ها . با همه همینطوری؟من – نه بابا خواهش میکنم . اونوقت حرفه ای شنا میکنین ؟پریسا – حرفه ای حرفه ای که نه ولی .... ای من – خب خوشوقتم . من هم تو دومیدانی مشغولمپریسا لبخندش گشوده ترشد : به به خوبه . چه رشته ای اونوقت ؟من – تو 100 و 200 متر بیشتر از اونجا بود که آشناییمون بیشتر و بیشتر شد و در عرض یک هفته به سکس رسید .اون موقع تنها بودم . وقتی بهش پیشنهاد دادم که بیاد استخر خونه ما رو ببینه وا گه خواست شنایی بکنه و قبول کرد دوزاریم افتاد که طرف اهل بخیه است . روزی هم که اومد خونه مون مامانم داشت توی استخر شنا میکرد . با مامانم روبوسی کرد و عذر خواهی کرد . مامان- نه عزیزم این چه حرفیه شنیدم که قهرمانی پریسا – نه خواهش میکنم . باد به من لطف داره رفت توی رختکن که لباسشو عوض کنه . من هم ایستاده بودم که .مامان دستمو گرفت کشید کنارمامان – دوستی فقط دیگه ؟من – آره مامان فقط دوستی . خیالت تخت و واقعا بعد از اون فقط دوستی بود و از تن و بدن هم لذت بردن . القصه 12.30 توی رختخوابم بودم و چشمهام داشت گرم میشد که یه مسیج رسید . باز کردم دیدم ای وای از ریحانه است همون دوست مارال. هول هولکی بازش کردم . نوشته بود اگه تونستی یه زنگی به من بزن ساعت ارسالش رو که دیدیم مال 10 شب بود . یعنی چی کارم داشته ؟ بزنم نزنم ؟دیدم نزنم بهتره ممکنه خواب باشه . بد بشه بزار فردا اول صبح میزنم . ولی دیگه خواب از سرم پریده بود و نشستم توی تختم . پاشدم رفتم از توی آشپزخونه یه چیزی بیارم بخورم وقتی فکرم مشغوله چیز میز زیاد میخورم . رفتم پایین دیدم بابا هم نشسته و داره بستنی می خوره . آروم رفتم پشتش زدم رو شونه اش . بیچاره از جا پرید . انتظار نداشت اونموقع شب کسی این کار رو بکنه . خنده ام گرفت – چطوری بابا؟بابا- زهر مار . الان سکته داشتم میکردم من – بی خیال . تو قوی تر از این حرفهایی . من تورو میشناسم . باز یواشکی اومدی به بستنی خوری؟بابا – هیس صداشو در نیار مامانت بفهمه داستان دارم باز هم . خیال میکنه آلن دلون شوهرشه . همش میگه باید موظب هیکلت باشی . ول کن بابا دیگه . 55 سالم شده .من خندیدم – خب لابد دوستت داره دیگه . ببا – نه بابا دوست چیه ؟ میخواد آبروش جلو رفیقاش نره .. من – نه بابا جون اون فقط به فکر شماست بابا – توهم بچه اون ننه ای و بستنی رو ادامه داد . من – بابا ؟بابا – چیه ؟من – کی احساس کردی که عاشق مامان شدی؟بابا – ای بابا تو هم نصف شبیه چه سوالاتی به ذهنت رسیده ها من – نه جون مامان بگو بابا – برو بگیر لالا کن . الان می گم مامانت باید برات قصه بگه خوابت ببره من – بگو دیگه .الان می رم مامان رو صدا میزنم بابا – خب چه لوسی ها . بذار ببینم . دقیقا 30سال پیش بود من 25ساله بودم ( من اینجاشو از زبون بابا میگم فکر کنم جالبتر باشه )""""""""""""""""""محمود کنار دریا توی ساحل متل قو نشسته زیر یه سایبان نشسته و به مردم نگاه میکنه . تابستان سال 1356 است . رسول که تو متل قو کار میکنه و دوست محموده ازش دعوت کرده که یه چند روزی کار رو تعطیل کنه و بیاد پیش اون .محمود 1 ساله که کارمند شهرداری شده و دون پایه است و متل قو جای اعیان و اشراف ولی رسول براش پارتی بازی کرده و حالا محمود می تونه روزها با مایو کنار ساحل قدم بزنه و خودشو همپای پولدارهای تهرانی بدونه . جایی که همه لختند و پولدار از عادی معلوم نیست . اونروز اعلام میکنند که یه مسابقه شنا امروز برگزار میشه و همه کسایی که میخوان میتونن شرکت کنند . و برنده میتونه توی کنسرت گوگوش که امشب برگزار میشه توی لژ بشینه با همراه . عده ای به جنب و جوش می افتند . رسول با لباس پیشخدمتی به محمود نزدیک میشه رسول - بیا برو شرکت کن . خیلی خوبه محمود – ول کن بابا رسول – چرا ول کنم؟ تا اونجا که یادمه شنات خوب بوده محمود کمی نه و نو میاره ولی آخر سر قبول میکنه . و میره و به برگزار کننده آمادگی خودشو اعلام میکنه . جمعیت زیادی جمع شدند برای تماشا . محمود و بقیه رو سوار قایق موتوری میکنند و می برند وسط دریا و با سوت داور همه می پرند توی آب . 10نفر بودند که 6 تاشون محلی بودند و 3تای دیگه تهرانی . شنا تو دریا با آب راکد فرق داره ولی محمود شناگر ماهریه و ماهیچه های قدرتمندش اونو زود تر از همه حتی از شمالیها به ساحل میرسونه . وقتی می رسه همه براش دست میزنند . و یه دختر میاد و گردنش گل میاندازه . از بلند گو اعلام میکنند آقای محمود مدنی به اتفاق بانو در لژ امشب کنار مدیر متل قو درکنسرت خواننده شهیر و محبوب گوگوش خواهند نشست . محمود به سمت حوله اش می ره و میشینه سر جاش . رسول با یه لیوان کنیاک میاد بهش میگه امروز معروف شدی ها محمود نفس زنان- آره ولی فردا که برگردم تهران همه اینها میشه خواب و رویا رسول ازش دور میشه . محمود متوجه چند تا دختر میشه که دارند اونو به هم دیگه نشون می دهند و یواش یواش میاند جلو . یکیشون میگه آقای مدنی شما ظاهرا تنهایین . نمیخواهین برای امشب همراهتون بشم؟محمود لبخندی می زنه و با اعتماد به نفس از جا بلند میشه . اینها نمی دونند که کل ثروت محمود اندازه ماشینشون هم نیست ولی امشب قرار نیست کسی چیزی بدونه محمود – دیگه کی میخواد امشب پیش من بشینه ؟همه دختراها با خنده دستاشونو می برند بالا و اعلام آمادگی میکنند . محمود قد بلند و ورزیده است و با کمر باریک و سینه پهنش و ریش تراشیده و موی مجعدش تو دل برو تر شده . موهایی که بر اثر خیس شدن تابدار ترهم شده اند .نگاهی می اندازه 7 - 8 تایی بودند ولی چشم محمود یکی رو میگیره که دورتر از بقیه ایستاده بود و با لبخند یه این منظره نگاه میکرد . قد متوسط وهیکل تپلی و موهای بلند مشکی داشت . دندونهای سفیدش برق میزد جمعیت رو می شکافه و میره پیشش و دستشو دراز میکنه محمود- مادمازل میتونم افتخار همراهیتون رو امشب داشته باشم . ؟دختر با لبخند به محمود نگاه میکنه ودستشو میذاره توی دست محمود . شب کنسرت به یادموندنی ترین شب زندگی محمود و مهناز میشه . دیدن گوگوش از جلو براشون خاطره انگیز و جذابه ولی از اون جذابتر لمس کردن دست هم دیگه است . این خاطره خوش رو هیچ چیز حتی فهمیدن این که محمود یه کارمند دون پایه است و مخالفت بابای مهناز که از مدیر کلهای سازمان برنامه و بودجه بود نتونست ازشون بگیره . به طوریکه هر وقت دوتایی یاد اون روز میافتند. چشماشون تر میشه """""""""""""بابا بعد از گفتن این خاطره نگاهی به من می اندازه ومیگه : من هیچ وقت به اندازه اون شب هیجان زده نشده بودم . نمی دونی من توی همون یکساعت عاشق مامانت شده بودم . خنده اش منو می برد توی عرش . جلوی رومون هم گوگوش داشت می خوند . همون آواز توی یک دیوار سنگی رو . وای چقدر عالی بود اون شب . چقدر - ببینم چه خبره اینجا ؟ پدر پسر نصف شبی اومدین توی آشپزخونه وایستادین .؟ از جا پریدیم . مامان با لباس خواب ایستاده بود پشت سرمون . دستاشو به کمر زده بود . اومد جلو و ظرف بستنی روکه تو دست بابا دید صداش بلند شد - به به حالا آقا واسه من یواشکی میان سور چرونی . نگاهی کردم . بستنیه آب آب شده بود . خنده ای کردم و از آشپزخونه دویدم بیرون . صداشون تا برسم بالا می اومد بابا – مهناز چیزی نشده که یه ته بندی بود مامن – باشه اصلا تقصیر منه که دلم میخواد تو همیشه خوش هیکل باشی . برو برو بشو مثل این داداش شکم گنده ات در اتاق رو بستم . و دراز کشیدم . خاطره بابا احساسات منو رقیق کرده بود . دو چشمان آهویی مارال مدام می اومد جلوی چشمم تا اینکه خوابم برد .
قسمت 9دلشوره داشتم . انگار بار اولم بود که قرار بود دختری رو ملاقات کنم . یه ربع زودتر از وقت هم اومده بودم و روپام جا به جا می شدم . سه تا بلیط سینما توی دستم بود و گاهی هم نگاهی به تابلوی فیلم میکردم . زیاد اهل سینما نیستم ولی حالا سینما برام بهانه بود . صبح وقتی رسیده بودم سر کار زنگ زدم به ریحانه من – سلام . ببخش مزاحم شدم . بادهستم ریحانه – سلام . تو همیشه این قدر خوش قولی؟من – ببخش دیگه تازه دیشب ساعت 12 مسیجت رو گرفتم دیگه بی موقع بود ریحانه – ولی من که ساعت 10 زده بودم من- خب آره ولی دو ساعتی تو ترافیک گیر کرده بوده حتما ریحانه – بامزه هم که هستی من – چه کنیم دیگه . استعداد ذاتیه دیگه ریحانه – خب باشه بامزه . یه چیزی بهت بگم . فقط مشتلق من فراموش نشه من – چی هست؟ رو چشممریحانه – امروز تونستم مخ مامان مارال رو بزنم بیارمش بیرون 3 ساعتی با من باشه . اگه بتونی داریم میریم سینما توهم بیا . من – مارال هم از این قرار خبر داره؟ریحانه – نه میخوام سورپریزش کنم من – ریحانه برای چی اینکار رو برای ما داری می کنی؟ آخه تو که منو نمیشناسیریحانه – اون که آره ولی یه جورهایی مهرت به دل نشسته . مارال رو خیلی دوست دارم . دلم خواست که با تو آشنا بشه . تو یه جورهایی شبیه فرهادی .من – فرهاد کیه ؟ریحانه- دوست پسرم دیگه . من –آهان . سلام برسون . راستی بد نباشه اون نیاد؟ریحانه- نه اون که ناراحت نمیشه . من همه چیز رو بهش میگم . خیلی باهم راحتیم . تازه شم الان که اینجا نیست .عسلویه است . من – برای چی ؟ ریحانه – کا رمیکنه اونجا . 2 هفته اونجاست و 2 هفته اینجا . خب پس ساعت 5 روبرو سینما عصر جدید . باشه ؟من – باشه . ازت ممنونم قطع کرد . گوشی رو که گذاشتم روی میز قلبم تند تند میزد . حالا هم که جلوی سینما منتظر بودم همین احساس رو داشتم . 10 دقیقه به 5 بود که از دور دیدمشون . ضربان قلبم رسیده بود به 100 یا 200 نمی دونم ولی دست و پامو گم کرده بودم با این وجود آهسته آهسته رفتم جلو و سلام کردم . هردو باهم برگشتند و با دیدن من دو عکس العمل متفاوت نشون دادند . ریحانه نیشش تا بناگوش باز شد و مارال هم که منو چند لحظه اول نشناخته بود ولی وقتی شناخت با چشمهای گشاد به من زل زد وبعد به ریحانه و بعد دوباره به من ریحانه – چیه تعجب نداره که؟. امروز که میخواستیم بیاییم این آقای مدنی به من زنگ زده بود که برنامه تورهای دیگه شون روبده .خودم ازشون خواسته بودم . من هم که داشتم با تو می اومدم بیرون . تصادفی بهش گفتم که ماهم داریم میریم بیرون و اگه اون هم بیاد خوشحال میشیم . بعد به من نگاه کردو گفت مگه نه ؟ من هم الکی سرمو مثل بز اخوش تکون تکون دادم .مارال – تصادفی؟ریحانه- آره تصادفی مارال اخم کرد و سرشو انداخت پایین . هول شده بودم . من – ببخشین اگه مزاحمم برم ؟مارال هیچ جواب نداد ولی ریحانه گفت : نه آقای مدنی . این چه حرفیه . شما لطف کردین اومدین .بلیط خریدین؟من – آره و بلیطهارو نشونشون دادم .بلیطها رو دادیم تو و تو سالن انتظار نشستیم . مدتی به سکوت گذشت . من –ببخشین چیزی میخورین براتون بگیرم؟مارال جواب نداد ولی ریحانه گفت : اگه میشه چیپس رفتم که بخرم پیش خودم گفتم: عجب گهی خوردم پاشدم اومدم اینجاها . همش تقصیر این ریحانه عوضیه . منو اونو گذاشته توی یه کار انجام شده . اصلا ازکجا معلوم که این مارال اصلا از من بدش هم بیاد؟ خلاصه اعلام کردند که بفرمایید تو سالن . موقعی که می خواستیم بنشینیم ریحانه خواست مارال رو کنار من بنشونه که دیدیم با هم هی پچ پچ کردندو آخر سر هم مارال اونطرفتر نشست . همچین حال گیری شده بود که بیا و ببین . دلم می خواست پاشم برم همون موقع ولی مونده بودم بینابین موقعیت پیش اومده . اصلا ازفیلمه چیزی یادم نمیاد چون سرم پایین بود و همش حرص خورده بودم .وقتی هم که فیلم تموم شد اومدیم بیرون . اول پیش خودم گفتم پیشنهاد بدم که برسونمشون ولی از ترس دوباره کنفت شدن چیزی نگفتم و خیلی سرد با هم خداحافظی کردیم . حتی ریحانه هم اخماشو کرده بود توی هم . با عصبانیت سوار ماشینم شدم و به سمت خونه راه افتادم .این قدر از خودم لجم گرفته بود که یه دخترمنو این جوری اسکول کرده که نگو . اصلا نمیدونستم چه مرگمه از 5 سال قبل تا حالا امکان نداشت جلو دختری از زبون کم بیارم . از عصبانیت بلند بلند پشت رل به خودم فحش میدادم .وقتی رسیدم سرخیابونمون از حواس پرتی زدم به جدول کنار خیابون و همونجا وایستادم . از پرایده اومدم پایین و نگاهی کردم . سپرش یه کمی رفته بود تو . اوقاتم تلخ بود تلخ تر هم شد . با دلخوری ایستاده بودم و به سپره نگاه میکردم که صدایی ملایم گفت : خدا بدنده برگشتم ببینم کیه که دیدیم همون خانوم همسایه شایسته برخورداره . سلام کردم.شایسته – سلام . چی شده ؟من – هی چی چیز مهمی نیست . حواسم پرت شده بود شایسته – چیز مهمی نشده خدارو شکر . و خنده کرد .فکر کردم خنده قشنگی داره .وقتی می خنده صدای زنگوله میده . یه کم اوقاتم خوش تر شد .شایسته – خب من برم . مزاحمت نشم . راستی ببخشین . این محل شما لوله کش نداره؟من- چطور؟ شایسته – هیچی میخواستم برام لوله ماشین ظرفشویی رو وصل کنه من – این که دیگه لوله کش نمی خواد .خودتون میتونین شایسته- ای بابا . اگه میشد که میکردم یه فکری کردم و گفتم . تو خونه ابزار مبزار دارین؟شایسته- نه چندان چطور؟من – باشه . اگه بخواهین از خونه مون براتون ابزار میارم و لوله رو برات درست میکنم شایسته – نه بابا مزاحمته من- نه هیچ هم مزاحمت نیست. فقط بد نباشه ؟ کسی خونتون هست؟شایسته – نه .تنهام من – باشه پس میام و درست میکنم . 15 دقیقه دیگه منتظر من باشین شایسته – آخه مزاحمتون نباشم . تو خیلی لطف داریمن – نه مشکلی نیستشایسته برگشت ومن هم ماشین رو بردم توی پارکینگ انداختم پیش مزدای مامان . از تو انباری جعبه ابزار رو برداشتم و رفتم دوباره بیرون . وقتی آیفون روزدم صدای شایسته پیچیدتو گوشی که بفرمایین .تو دلم یه جوری بود یعنی الان تنهاست کاری باهم صورت میدیم؟! اومدم توی آسانسور . خندم گرفته بود احساس کسی رو داشتم که واقعا تعمیرکاره .پامواز در آسانسور بیرون گذاشتم . خودشایسته خانوم در رو برام باز کرد .هنوز همون مانتو روسری تنش بود . شایسته – آقا باد خیلی ازتون ممنونم . شرمنده کردین من خیلی حرفه ای نگاهی به اطراف کردم – خب ماشین ظرفشوییتون کجاست؟شایسته خنده ای کرد – اونطرفه قربان توی آشپزخونه اش بودم و داشتم شیلنگ رو وصل میکردم و اون هم واستاده بود دست به سینه منو نگاه میکرد درحینی که کار میکردم گفتم: شما تنها زندگی می کنین؟شایسته – آره من – چطور تا حالا شوهر نکردی؟شایسته – کردم قبلا ولی سال قبل فوت شد من – ای وای ببخشین . خدا رحمتش کنه . دیگه سوالی نکردم و کارم که تموم شد دیدم برام یه آبجو خنک گذاشته بیرون .من – دست شما درد نکنه و درشو باز کردم و سرکشیدم . وقتی آخرین قطره هاشو خوردم گذاشتم قوطیشو روی میز و از آشپزخونه اومدیم بیرون . شایسته گفت: اون روز به من خیلی خوش گذشت . گرچه اکثرا رو نمیشاختم . جز مامانت و 2 نفر دیگه ولی مهمونی خوبی بود . یکسال بود که هیچ مهمونی نرفته بودم . راستی اون دختره که باهات مسابقه داد . کی تون میشد؟من که یاد اون مسابقه کذایی افتاده بودم و حالم کمی گرفته شده بود گفتم : دختر خاله ام . پروانه شایسته – خیلی ازش خوشم اومد من – چرا ؟ چون منو برد تو مسابقه؟شایسته خنده کرد- نه بابا . از شخصیتش . منو یاد دوره جوانی خودم انداخت .چی کاره هست ؟من - دانشجوی فوق لیسانس( ام بی ای) و تو یکی دوتا شرکت هم مشاوره میده . ولی مگه تو خودت چند سالته که میگی دوره جوانی ؟( گاهی بهش تو میگفتم و گاهی شما)شایسته خندید – چند میخوره ؟من – 30شایسته -یه کم بالاتر من – 35 شایسته – یه کم بالاترمن -40 ؟!شایسته – یه کم پایینتر من – ای بابا بگو دیگه شایسته میخنده – تو هم عجولی هامن – آخه هی منو بالاپایین میکنی . سرم گیج رفت شایسته – من 37 سالمه من – ولی خوبتر موندی ها. حتما شوهر خوبی داشتیشایسته چیزی نگفت و سرش رو تکون داد .یه کم در سکوت نگاهش کردم من – خب من برم شایسته – واقعا لطف کردی باد عزیز . ایشالا جبران کنم .من – قابل دار نبود .فقط ...شایسته نگاه کرد چی میخوام بگم من - خواهشا از این اومدن من به اینجا چیزی به مامانم نگین لطفاشایسته ناگهان بلند خندید – چشم قربان وقتی توی اتاقم رسیدم و رفتم زیر دوش داشتم به این موضوع فکر میکردم که پس شایسته خانوم از من 12 سال بزرگتره ولی کمتر میخوره . توی چشاش چیز خاصی بود . انگار که همش یه سوالی از آدم داره .ولی نمی پرسه . موبایلم زنگ خورد . یاد سینما رفتن عصر افتادم .دوباره لجم گرفت . فکرکردم حتما ریحانه داره زنگ میزنه که چی رو بگه نمیدونم . گوشی رو نگاه نکردم . برداشتم و پرت کردم زیر تختم .شب خواب شایسته رو دیدم . نمی دونم که توی کجا بودیم ولی یه مردی باهاش بود که پیر بود و زیر بغل شایسته رو گرفته بود . تو خواب عصبانی شده بودم که این پیریه به چه حقی این کا ررو کرده؟ چشمهای شایسته غمگین بود . صبح که از خواب بیدار شدم . اوقاتم تلخ بود و دهنم مزه زهرمار میداد . رفتم پایین و از توی یخچال یه لیوان شربت ریختم و خوردم . نگاهی به ساعت کردم 5.30 بود و همه خواب بودند . دوباره رفتم بالا و دوش گرفتم . کمی خلقم بهترشد . لباسامو پوشیدم و از در رفتم بیرون . یه نون بربری حالمو جا می آورد . خوشبختانه صف شلوغ نبود و نونمو گرفتم . تو راه برگشت از جلوی ساختمان شایسته رد شدم و ناخودآگاه نگاهی به پنجره اش انداختم . هنوز کامل از جلوی درشون دور نشده بودم که صدای باز شدن در ساختمان رو شنیدم . برگشتم و شایسته رو دیدم که داره می ره بیرون . تا منو دید لبخندی زد . من هم لبخندی زدم و برگشتم به سمتش . شایسته – به به به مرد خونه . نون به دست می بینمت . من – بالاخره دیگه . گاهی هم باید کار کرد. شما کجا می رین؟ شایسته – من هم می رم نون بگیرم من – میخواهی همین نون رو بدم به شما و خودم باز هم برم نون برای خودم بگیرم؟شایسته خندید – ممنونتم .آخه تورو نداشتم چی می شد ؟ و دست دراز کرد تا اون نونو بگیره . ماتم برد . میگن تعارف اومد نیومد داره ها . ناچار نونو دادم بهش و پشت کردم که برم نونوایی دوباره که شایسته گفت : کجا حالا؟ من – برم نون بگیرم دیگه شایسته – مگه صبحانه نمیخوری؟من – بی نون؟شایسته به نون من که توی دستش بود اشاره کرد و گفت : پس این چیه؟ و با سر به خونه اش اشاره کرد خندم گرفت و دوتایی وارد ساختمانشون شدیم . توی آسانسورشون گفتم : من هم که هی دارم تند تند مزاحمتون میشم . خندید ولی چیزی نگفت . وقتی تو آپارتمانش رسیدیم گفت : بریم بشینیم تو آشپزخونه . کتری برقیشو روشن کرد و کره و مربا رو در آورد و نشست کنارم .نمی دونم چرا ولی خجالت میکشیدم و شایسته هم با مانتو روسری کماکان نشسته بود و هردو به کتری برقی نگاه میکردیم . نگاهی به ساعتم کردم . نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم . گفتم : شایسته خانوم شما چی کار می کنین ؟ تا حالا از خودتون برام نگفتینشایسته لبخندی زد – تو بگو اول من – چی بگم ؟ تو یه آژانس کار میکنم . تورهای داخلی و بلیط هواپیما هم میفروشیم . شایسته – وای چه خوب. مثلا کجاها می برین؟ من – کاشان – اصفهان – کرمان – شیراز خیلی جاها شایسته – مثلا تورهای گردشگری هم دارین مثل تنگه واشی و طالقان؟ من – اون ها رو هم داریم ولی وقتی که داوطلب کافی باشه برگزار میشن شایسته – خیلی عالیه من تا حالا تنگه واشی نرفتم . چه جوریه ؟ میگن باید باحال باشه . من – آره درسته . ولی یه چیزی بگم. من هم نرفتم تا حالا هردو خندیدیمشایسته – خب باشه حالا بخور صبحانتو چایت یخ کرد . از دهن می افته . بعدا راجع بهش صحبت میکنیم . صبحانه رو که می خوردم خیلی بهم مزه داد . نشستن کنار شایسته یه حس و حال جدیدی بهم می داد نمی دونم چی بود؟ نه با ندا نه با پریسا این حال رو نداشتم . یه جورهایی ریلکس می شدم و از فکرهای بیخودی بیرون می اومدم . خیلی باهام مهربون و صمیمی بود و حس نمی کردم ازم 10 – 12 سالی بزرگتر باشه . نگاهی بهش کردم . صورت بیضی شکل و موهای مش کرده داشت که از زیر روسریش ریخته بود روی پیشونی نسبتا بلندش . این مانتو روسری هم برای من شده بود تعجب . من تو مایو هم دیده بودمش اون روزی حالا همش جلوی من روسری سر میکرد . دماغ کوچیکی داشت به نظرم عمل کرده بود . لبهاش نازک بودند ولی خوش حالت بودند . پوست فوق العاده سفیدی داشت . نشسته که بود نمی شد قد و قامتشو ببینم ولی قد بلند بود به نظرم راحت 175 رو داشت شاید هم بیشتر .یهو نگاهم تو نگاهش افتاد و خنده اش رو دیدم . ولی چیزی نگفت .از روی صندلی پاشدم – راجع به اون تورها اگه خواستیم بریم میخواهی به توهم بگم؟شایسته – آره خیلی دوست دارم . لطف میکنیمن – پس تلفنتو بهم بده که بهت خبر بدمشایسته تلفنشو داد . من هم تو موبایلم سیوش کردم . خیلی هوس کردم که دستشو لمس کنم برای همین موقع خداحافظی دست دراز کردم من – خب با اجازه از صبحانه تون ممنوم شایسته با لبخند به من نگاه کرد و دستشو نیاورد جلو- خداحافظ .من هم از بابت نون ممنونم و در رو بست . خورد تو برجکم .تا ظهر همش به شایسته فکر میکردم .حس عجیبی بود . ظهر ریحانه بهم زنگ زد . خیلی خشک برداشتم . من – بله ریحانه – سلام من – علیک سلام ریحانه – خوبی ؟ من – بله ریحانه – هنوز از دیروز ناراحتی؟ من – نه ریحانه – دروغ نگو . تابلوییمن – نه چه ناراحتی ؟ می خواستی منو اوسکول کنی که کردی دیگه ریحانه – وا نه به خدا . این چه فکریه که تو کردی آخه؟من – ببین ریحانه خانوم . من تا حالا دهها دختر مثل شما هارو دیدم و دختر ندیده نیستم که بتونه یکی مثل تو منو مچلم کنه . ریحانه – خیلی بدی باد . به خدا این جوری نبود . من اصلا فکرنمی کردم که مارال این جوری برخورد کنه .من – فکر میکردی چه جوری برخورد کنه پس؟ خانم؟ریحانه – بهت که گفته بودم او ن تا حالا با پسری دوست نبوده .خانواده اش محدودند و نیمذارند که تنهایی جایی بره . من چه بدبختم که اون هم با من قهر کرد اون روز و تازه امروز جواب تلفنمو داد. اونم فکر کرده که نقشه کشیدم که اونو اذیت کنم . من – بالاخره کارت درست نبود . ریحانه – آره فهمیدم خودمم فهمیدم که اشتباهی کردم . (تو صداش ناراحتی رو حس کردم )من – خب باشه . عیبی نداره ولی کا رخراب شده دیگه چه فایده ؟ریحانه نفس عمیقی کشید – باد , تا من , تو و مارال رو به هم نرسونم ول کن نیستم . و خندید و قطع کرد . این دختره هم ول کن نیست . عجب سیریشیه . دوباره چشمهای خجول مارال زیبا اومد جلوی چشمم .یه هویی دلم باز قیلی ویلی رفت . مارال . مارال زیبای من . ناخودآگاه لبخندی روی لبم حس کردم . زهرا همکارم گفت : کی زنگ زده بود که این جوری خوش خوشانت شد؟من – هیچ کیزهرا – خالی نبند من – باور نکن زهرا – نه که نمیکنم تو چشمهای زهرا نگاه کردم . خیلی خندان به نظر می اومد . مدتها بود که اینجوری ندیده بودمش .من – چیه زهرا خیلی شارژی ؟زهرا – پس چی ؟ شوهرم تصمیم گرفته که ترک کنه . دیشب به پام افتاده بود و گریه می کرد . امروز صبح هم با هم رفتیم خوابوندمش . دیگه میگه این دفعه بار آخره که می ره سراغ این چیزها .من – خب خدا رو شکر . خداکنهزهرا – خب ببین من جوابتو دادم . توهم باید بگی بهم به چهره زهرا نگاه کردم . مثل یه خواهر بود برام . خواهری که نداشتم و به نظر عاقلتر از من میاومد . من – زهرا جان یه خواهشی بکنم ؟زهرا – چی هست؟من - بعد از کار یه جا بریم بشینیم ؟ برات تعریف میکنم زهرا کمی تعجب کرد ولی گفت باشه تموم که شد بریم تو این کافی شاپ اول خیابون بشینیم و تو هم باید برام قهوه بخری ها من – چشم برگشت سر میزش تا جواب مشتری رو بده . من هم بلافاصله یه تلفن بهم شد و حسابی سرمون شلوغ شد .
قسمت 10عصر زهرا اون طرف میز نشسته بود و جلوش یه فنجون فهوه ترک بود گاهی با قاشقش هم میزد و سراپا به حرفهای من گوش داد . نمی دونم چم شده بود ولی همه ماجرا رو براش گفتم . موضوع مارال . برنامه شایسته و حتی ارتباطم رو با پریسا هم براش میگفتم و اون گوش میداد . البته دیگه توی تعریف کامل رابطم با پریسا نمی رفتم ولی بهش گفتم که احساس میکنم که پریسا به من علاقمنده ولی فعلا چیزی نگفته چون احساس نمیکنه که بخوام ولش کنم و برم سراغ کس دیگه . بارها بهم گفته که اینقدر برام جذابه که شک نداره که نمیتونم ولش کنم . دروغ هم نگفته ولی من برای زندگی مشترک نمیخواهمش . ولی مارال ....زهرا حرفمو قطع کرد – باد ببین یه چیزی بهت بگم . موضوع تو خیلی پیچیده است . تو اصلا تکلیفتو تو زندگیت نمیدونی . میدونی؟ تو این مارال رو که میگی اصلا نمی شناسی و صرفا به خاطر یه قیافه عاشقش شدی . به نظرت درسته؟ بعدش این شایست دیگه کیه این وسط؟ رابطه ات د رچه حدیه باهاش ؟ میخواهی چقد رجلو بری؟ اونم معلوم نیست . با پریسا هم که ارتباط داری. وای چه دون ژوانی هستی تو باد و غش غش خندیدمن – ببین من هم گیر کردم . نه میتونم پریسا رو ول کنم . کشش عجیبی به شایسته پیدا کردم و عاشق مارال هم شدم . دارم خل میشم زهرا – حق داری .خل شدن هم داره . باید کمی فکر کنم ببینم چه کار باید بکنم برات . ولی غصه نخور حتما حلش میکنیم باهم . از روی صندلیش بلند شد . با ماشینم رسوندمش خونش که حوالی امام حسین بود . موقع پیاده شدن دستشو گذاشت روی دستم و آروم فشار داد وگفت : باد تو پسر خوبی هستی تو این مدت شناختمت ولی بی احتیاطی و پیاده شد من – یعنی چی بی احتیاطم؟زهرا خندید و رفت تو . با خودم تکرار کردم بی احتیاطم؟ منظورش چی بود؟ دستی رو کشیدم و پیاده شدم و زنگ زدم . زهرا در روباز کرد و باتعجب گفت : بله؟ من – منظورت چیه بی احتیاطم؟ زهرا – بده این جوری جلوی در ما من – پس میام تو و وارد شدم و در رو بستم . زهرا باتعجب نگاهم کرد : واقعا که رفت به سمت دستشویی .نگاهی به خونه اش کردم . ساده ولی تمیز بود . نشستم روی زمین و تکیه دادم به پشتی . اومد بیرون . زهرا- شربتی میخوری برات بیارم؟من - نه مرسی باید برم فقط بگو منظورت از بی احتیاطی چیه؟ زهرا خندید – همین دیگه عجولی و شروع کرد دکمه های مانتوشو باز کردن ادامه داد – ببین تو هنوز بین عاطفه و احساس و سکس فرقی نذاشتی . درست میگم .؟ مانتوش از تنش در آورد و آویزون کرد . یه تاپ لیمویی پوشیده بود . تا حالا بی مانتو مقنعه ندیده بودمش . مقنعه اش رو هم در اورد . موهاش بلند و خرمایی بود . اومد جلوم نشست و با لبخند به من نگاه کرد که داشتم اندامشو برانداز میکردم . دستمو آوردم جلو و دستشو گرفتم : من - واقعا که اون شوهرت لیاقت تو رو نداره و نوازش کردم دستشو . لبخند زهرا عمیق تر شد : خب اون نداره تو چی ؟ داری؟من – چی ؟ زهرا – تو لیاقت منو داری؟من – آره من دارم زهرا – باشه من متعلق به توام من – چی ؟ زهرا – گفتم که من متعلق به توام دستامو تا روی شونه هاش لغزوندم و لبهامو به سمت لبش آوردم که ناگهان سوزش زیادی حس کردم . اول نفهمیدم که چی شده .ولی بعد چند ثانیه متوجه شدم که از زهرا یه چک خوردم . شوکه شدم و عقب نشستم . زهرا از جا بلند شد زهرا – میبینی پسر جان؟ تو هنوز آمادگی عشق رو پیدا نکردی . دم از عشق مارال میزنی ؟ اونوقت می خوای با من . زنی که شوهر داره و همکارته نزدیکی کنی . از شرمندگی سرمو انداختم پایین . از خجالت سرخ شده بودم . دلم میخواست هرجایی بودم جز اونجا ادامه داد : پاشو بچه جون پاشو . کسی رو بدبخت نکن وقتی هنوز تکلیفت با خودت هنوز روشن نیست .سر افکنده از در خونشون اومدم بیرون و ماشین رو آروم راه انداختم . قلبم داشت از سینه میزد بیرون . اینقدر توی خودم بودم که متوجه نشدم که از تهران خارج شده ام و به سمت قم در حرکتم .از خشم سرعتم رو بیشتر کردم . قم رو که رد کردم کج کردم به سمتی که نمیدونستم کجاست فقط دلم می خواست برم . هوا تاریک تاریک بود . چند بار موبایلم زنگ زده بود و قطع کرده بودم . در جاده ای ناشناس بودم که جز من کسی نبود. غیض عجیبی وجودمو پر کرده بود . ماشین خاموش شد . استارت زدم . روشن نشد .آمپر بنزین چسبیده بود ته . اومده پایین . بهتر . اصلا وسط این بیابون میمیرم و جسدمو هم گرگها میخورن . مایه ننگم من . ننگ . همه جا تاریک تاریک بود . نگاهی به ساعتم کردم . ساعت 12 شب بود . بیبون شب سردی داره و کمی لرزم گرفت . رفتم تو ماشین نشستم و شیشه ها رو دادم بالا .خودمو بغل کردم . و به آرامی خوابم برد .از سرما از خواب بیدار شدم . چشمهامو مالیدم و سعی کردم که بفهمم الان کجام. از دیدن خودم پشت رل تعجب کردم . نگاهی به دور و بر کردم و نگاهی به ساعتم انداختم . عقربه هاش 4 را نشون میداد . استارت زدم ولی روشن نشد . ای داد بی داد . بنزین تموم شده و من هم موندم وسط بیابون . هنوز هوا تاریک بود . عجب غلطی کردم . اصلا اینجا کجا هست . ؟ موبایل رو برداشتم که زنگ بزنم ای بخشکی شانس . تف تو روحت باد . این شانسه . شارژ موبایله هم که تموم شده و خاموش شده .روشنش کردم . ولی تا شماره رو بگیرم باز قطع شد . درماشین رو باز کردم اومدم پایین . مهتاب هم نبود . سردی هوا خیلی زیاد بود . دوباره برگشتم توی ماشین . تا روز بشه و ببینم چه غلطی باید بکنم . بالاخره بعد از یک ساعت هوا روشن شد و تونستم اطرافمو ببینم . تا چشم کار میکرد بیابون بود و من مونده بودم وسط یه همچین جای خفنی . یادم افتاد پشت ماشین یه دبه 4 لیتری آب دارم برش داشتم و کمی خوردم و درشو سفت بستم . خورشید که طلوع کرد شرق رو فهمیدم کجاست . خب الان بایدبرم سمت شمال فکر کنم چون تا قم رو رو به بجنوب اومده بودم . ماشین رو قفل کردم و از همون راه و جاده که توش بودم برگشتم عقب . ساعتهای طولانی راه رفتم بدون این که چیزی ببینم گرمای هوا داشت دیوونم می کرد . هر ازچند گاهی یه جرعه آب می خوردم . ظهر شده بود و یه سایه کوچیک هم نبود . پوست صورتم مثل لبو شده بود .ازحرارت چشمهام داشت می زد بیرون . آخه پسره ابله دیوونه این چه غلطی بود که تو کردی ؟ را ه خودتو کج کردی وسط بیابونهایی که معلوم نیست کجا که چی بشه ؟ خواستی چی رو به خودت ثابت کنی؟ تو خواستی با یکی بخوابی اونم نذاشته دیگه قهرکردنت چی بود ابله جون ؟ حالا اگه وسط این بیابون جسدت مث چوب کبریت خشک بشه کی میاد جسدت رو جمع میکنه ؟ هان . الاغ ؟ خاک بر سرت کنند . ساعتم رو نگاه کردم 4 بعد از ظهر بود . دیگه واقعا خودمو می کشوندم روی زمین . یاد مامانم افتادم که بیچاره تا الان شاید هزار تا فکر کرده . البته اشتباه هم نکرده . ولی نه من از این خل بازی ها قبلا کرده بودم .یه بار رفته بودم و دوهفته خبری ازم نبود ولی دوهفته تو پیست اسکی موندن کجا و وسط بیابون برهوت مردن کحا ؟ نگاهی باز هم به دبه کردم نصفشو خورده بودم . چشمهام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم .