انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  

آیناز دختر تبریزی و برده اش



 
آیناز دختر تبریزی و برده اش

گروه بندی: سكس خشن، خشونت زنانهف برده، ارباب، تنبیه، فتیش

قسمت اول

من دختر خشنی نیستم فقط ناراحت میشم کسی حرفم رو گوش نده.
برای یه دختر 20 ساله چی می تونه خوشحال کننده تر از این باشه که بعد از دو سال پشت کنکور موندن، توی رشته مورد علاقه اش و توی یکی از دانشگاه های دولتی تهران قبول بشه؟
من آیناز هستم. 21 سالمه و اهل تبریز. پارسال توی یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم و قرار شد از تبریز بیام تهران. توی تهران فامیل داشتیم اما پدرم ترجیح داد برام یه خونه بگیره. ولی یه پدر تبریزی مگه همینجوری دخترش رو تنها می فرسته جایی؟ قرار شد برم خونه عمو بهروز، یکی از دوست های قدیمی بابام که تهران زندگی می کرد. یه آپارتمان دو طبقه توی یکی از محله های مرفه تهران داشت که قرار شد من طبقه دومش که یه مقدار از یه سوییت بزرگتر بود زندگی کنم.
عمو بهروز دقیقا عموم نبود، دوست بابام بود ولی ما از بچگی بهش می گفتیم عمو و تنها با خانمش زندگی می کرد و بچه هاش آلمان بودن. خانمش هما جون خیلی خانم مهربونی بود و از همون روز اول که اومدم توی همه چی کمکم می کرد. حتی اون اول ها خودش منو دانشگاه می برد تا خیابون های تهران رو یاد بگیرم. 45 سالش بود ولی به اون هیکل ترکه ای و خوش فرمش اصلا نمی یومد همچین سنی داشته باشه. مخصوصا که تو خونه هم همیشه مثل دخترا یه تاپ و یه شلوارک خیلی خیلی کوتاه با کفش پاشنه بلند می پوشید. خود بهروز هم هم سن بابام یعنی 50 سالش بود. وسط سرش خالی شده بود. صورت گردی داشت و یه مقدار چاق بود. واقعا بین این دو نفر احساس راحتی می کردم و اصلا فکر نمی کردم اومدم خونه غریبه.
تقریبا یه ماهی از اومدنم گذشته بود که یه شب وقتی داشتم درس می خوندم از طبقه پایین، یعنی خونه عمو بهروز اینا، صدای داد و بیداد و فریاد شنیدم. صدای عمو بهروز بود. پیش خودم گفتم حتما دعواشون شده ولی مرتیکه با این سنش خجالت نمی کشه اینجوری سر اون زن به اون مهربونی داد می زنه. این سر و صدا تقریبا یک ساعتی طول کشید طوری که دیگه نتونستم درس بخونم و رفتم خوابیدم. دوباره چند شب بعد همین جریان تکرار شدم. هی فکر می کردم این عمو بهروز با اون قیافه مظلومش چقدر روانیه، چرا هی داد می زنه و دعوا می کنه. ولی گویا این برنامه تمومی نداشت. هر چند شب یه بار این سر و صداها تکرار می شد. یه شب کنجکاو شدم ببینم قضیه چیه که هی اینا دعوا می کنن. وقتی دوباره سر و صدا رو شنیدم آروم در رو باز کردم و از پله ها رفتم پایین و گوشم رو چسبوندم به در خونشون.
صداشون رو تقریبا واضح می شنیدم. ولی اصلا نمی تونستم سر در بیارم جریان چیه. عمو بهروز هر چند ثانیه یه بار یه دادی میزد و یه چیزی تو مایه های غلط کردم می گفت. خیلی ترسیده بودم. فکر کردم داره هما جون رو می زنه و با اون صداها ترسم بیشتر شد و شروع کردم در خونشون رو محکم زدن و گفتم عمو بهروز باز کن وگرنه زنگ می زنم پلیس. بغضم هم گرفته بود و فقط می خواستم هما رو از دستش نجات بدم. چند بار که محکم زدم به در یهو در باز شد. هما در رو باز کرد. فقط شرت و سوتین تنش بود. موهاش به هم ریخته و جلوی صورتش پخش شده بود و انگار کمی هم عرق کرده بود. تا در رو باز کرد و منو دید با لبخند گفت جانم آیناز جان؟ چی شده این موقع شب اومدی؟
آب دهنم رو آروم قورت دادم، یه نگاهی به بندش و لباساش انداختم و با خجالت گفتم هیچی ببخشید مزاحم شدم و سریع از پله رفتم بالا و در رو بستم. حتما داشتن سکس می کردن و من احمق مزاحم شدم.
چند بار بعد از اون متوجه شدم گاهی هما جون با بهروز بد رفتاری می کنه یا بهش اخم می کنه و هر دفعه بهروز سرش رو می اندازه پایین و معذرت خواهی می کنه. واسم عجیب بود که اینا چی کار می کنن. سر و صداها هم قطع شدنی نبودن.
خلاصه چند ماهی گذشت و قرار شد هما بره آلمان پیش بچه هاش یه مدت بمونه. وقتی برای خداحافظی پیشم اومد گفت به بهروز اجازه ندادم بیاد، گفتم باید بمونی و مراقب آیناز باشی. هر کاری که داشتی بگو بهروز برات انجام میده. چون می دونم نزدیک امتحانات هستش بهش سفارش کردم که نذاره تو دست به سیاه و سفید بزنی و همه کارا رو خودش انجام بده تا تو راحت درست رو بخونی. منم ازش تشکر کردم ولی پیش خودم گفتم خاک تو سر این عمو بهروز، چرا انقدر از زنش می ترسه و هر چی میگه گوش می کنه.
هما که رفت چند باری بهروز اومد در خونه که بذارم خونه رو مرتب کنه یا برام غذا بپزه که هر دفعه قبول نکردم و گفتم خودم کارام رو می کنم.
هنوز یه هفته نشده بود هما رفته بود که یه شب وقتی داشتم درس می خوندم دیدم از پشت در سر و صدا میاد. ترسیدم. رفتم از پشت چشمی نگاه کردم که دیدم عمو بهروزه. خیلی تعجب کردم و به روی خودم نیاوردم و برگشتم ولی یهو احساس کردم یه چیزی دستش بود و داشت کاری می کرد. دوباره فضولیم گل کرد و از چشمی نگاه کردم دیدم مرتیکه کفش پاشنه بلند مهمونی منو دستش گرفته و داره زبونش رو جلوی کفشم می کشه. نمی دونستم چی کار کنم ولی احساس کردم این عمو بهروز بهم نظر داره. خیلی عصبانی شدم. اولش خواستم کاری نکنم ولی عصبانیتم نذاشت جلوی خودم رو بگیرم و در رو باز کردم و تا دیدمش با اخم گفتم وا عمو بهروز؟ چی کار می کنید؟ تا منو دید دست و پاش رو گم کرد و به تته پته افتاد و آخرش به زور حرف زد و گفت ببخشید فقط دیدم کفشای شما خیلی قشنگن خواستم ببینم مدلشون چیه که برای هما هم یکی بخرم.
با همون حالت اخم گفتم پس برای چی روش زبون می کشیدی؟ سرخ شد و سرش رو انداخت پایین و گفت ببخشید و سریع از پله ها دوید پایین. انقدر هول بود که پاش لیز خورد و چند پله آخر رو کله معلق شد. یه لحظه ترسیدم چیزیش شده باشه. اومدم جلوی پله ها که دیدم از جاش بلند شد و با دستش پاش رو گرفت و لنگان لنگان از پله ها رفت پایین.
رفتم توی خونه. هم عصبانی بودم که این با این سنش به کسی که جای دخترشه چشم داره و هم ناراحت شدم از اون رفتارم با بزرگتر از خودم و اینکه خورد زمین و احتمالا پاش ضربه خورد.
چند دقیقه ای توی اتاق قدم زدم، اصلا احساس خوبی نداشتم و فکر می کردم دیگه اینجا امنیتی ندارم. آخرش گفتم باید به هما زنگ بزنم و بگم. من دیگه توی این خونه نمی تونم بمونم با این وضع. از طرفی هم نزدیک امتحان ها بود و نمی دونستم توی این گیر و دار کجا می تونم خونه بگیرم.
دلم نیومد به هما زنگ بزنم. پیش خودم گفتم شاید باعث بشم رابطه شون به هم بخوره و بعد از این همه سال زندگی، کارشون به طلاق بکشه. تصمیم گرفتم مثل یه دختر بالغ برم باهاش حرف بزنم و ببینم چی می خواسته. اصلا دلم می خواست سر از کار این آدم در بیارم. چرا هی میگه ببخشید، چرا جلوی زنش کم میاره؟ چرا از من اینطوری با التماس عذر خواهی می کرد. از طرفی ناراحت بودم که یه وقت پاش چیزیش نشده باشه.
رفتم پایین و با تردید در خونشون رو زدم. در رو باز کرد. گفتم عمو باهاتون کار دارم میشه بیام تو؟ معلوم بود خیلی خجالت می کشه. همینطور که زمین رو نگاه می کرد گفت حتما، بفرمایید. بازم تعجب کردم که چرا داره انقدر احترام بهم میذاره و جای بفرما میگه بفرمایید.
رفتم تو و روی یکی از مبل ها نشستم. عمو بهروز هم در رو بست و گفت الان میام و پشتش رو کرد بهم و رفت سمت آشپزخونه. انگا متوجه نشده بود که وقتی خورده زمین پیرهنش از پشت پاره شده.
همونجور لنگ زنان رفت آشپزخونه و با یه سینی شربت اومد و گفت ببخشید هما نیست یه مقدار خونه به هم ریخته. شربت رو جلوم گذاشت و برگشت که بره روی مبل روبرویی بشینه. وقتی پشتش بهم بود از بین پارگی لباسش دیدم جای چند تا خط قرمز طولانی روی بدنشه. شبیه جای کمربند یا یه چیز تیز بود. گفتم عمو پیرهنتون از پشت پاره شده. سرش رو برگردوند و با دستش پیرهن رو کمی جلو کشید و گفت آره میرم عوضش می کنم حالا. شربتتون رو نمی خورید؟
راستش ترسیدم بخورمش. گفتم شاید دارویی چیزی توش ریخته باشه بیهوشم کنه. گفتم نه میل ندارم. می خوام صحبت کنم. خلاصه بهش گفتم که چرا این کار رو کرده و از اعتماد پدرم سو استفاده کرده و من هم بعد از امتحان هام از اینجا میرم.
دوباره با همون حالت التماس شروع کرد به عذر خواهی کردن. خیلی تعجب کرده بودم. چند لحظه ای بین مون سکوت شد که بهروز خودش رو عقب داد و خواست تکیه بده که تا تکیه داد از جاش پرید و یه آه بلند کشید. گفتم چی شد پاتون شکسته؟ گفت نه پشتم درد گرفت.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم به خاطر همون جای قرمزی ها که پشتتونه؟ سرش رو پایین انداخت. گفتم چرا اونجوری شده؟ چیزی نگفت. یه لحظه یاد اون سر و صداهای شبای قبل افتادم. توی چشماش نگاه کردم و گفتم اینا واسه همون داد و فریاد های چند شب پیشه؟ دوباره چیزی نگفت. باورم نمی شد، یعنی این و هما چی کار می کردن که بهروز به این وضع افتاده؟
برای چند لحظه همه چی اومد جلوی چشم. داد و فریاد، التماس های بهروز، بدرفتاری هما باهاش، لیس زدن کفش من. یه چیزایی پیش خودم حدس زدم ولی اصلا مطمئن نبودم. فکرش رو هم نمی تونستم بکنم. سرم سوت کشید و سریع از جام بلند شدم و گفتم عمو من حرفام رو زدم، کارتون خیلی زشت بوده و منم بعد از تموم شدن امتحان هام میرم. بعد از جام بلند شدم و خواستم برم بیرون که دوید سمتم و دستم رو گرفت. جا خوردم. با اخم نگاهش کردم. سرش رو پایین انداخته بود و با حالت التماس گفت فقط ترو خدا به هما چیزی نگید. خواستم یه خورده بترسونمش که دیگه کاریم نداشته باشه. دستم رو از توی دستش کشیدم بیرون و گفتم چرا؟ می خواستی کاری نکنی. انگار داشت به گریه می افتاد. بازم گفت تروخدا بهش چیزی نگید. ببخشید. اشتباه کردم. اگه بهش بگید ... حرفش رو خورد و ادامه نداد.
خیلی تعجب کردم که انقدر از زنش می ترسه. گفتم نترس کسی کاریت نمی کنه فوقش طلاقش رو میگیره که حقت هم هست. می خواستی خیانت نکنی. دوباره با اون حالت ناراحتش گفت نه اگه هما بفهمه اذیتم می کنه. ترو خدا چیزی نگید.
نمی دونستم چی بگم. منظورش از اذیتم می کنه چیه؟ همون جای قرمزی های پشتش رو میگه؟ می خواستم سر در بیارم. چونش رو با دستم گرفتم و سرش رو بالا آوردم و گفتم چی کار می کنه؟ مکثی کردم و ادامه دادم می زنتت؟ جواب نداد. گفتم اون قرمزی ها کار هماست؟ باز چیزی نگفت. گفتم اگه باهام رو راست نباشی منم بهش میگم. دوباره جواب نداد و منم روم رو برگدوندم و گفتم الان بهش زنگ میزنم.
گفت به یه شرطی. یهو چشام گشاد شد و گفتم شرطم میذاری برای من؟ گفت خواهش می کنم.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم حالا بگو. گفت فقط بذارید این مدتی که هما نیست من پیش شما بمونم. گفتم اولا که چرا وقتی داری با من حرف می زنی هی میگی شما بعدشم دیگه چی می خوای؟ انگار نشنیدی گفتم اگر بازم بخوای اذیتم کنی به بابام میگم. گفتش من عادت دارم بگم شما. تازه من نمی خوام کسی رو اذیت کنم. من اصلا همچین آدمی نیستم. من فقط می خوام تا وقتی هما میاد پیش شما زندگی کنم تا توی کاراتون کمک کنم، می تونم خونه رو تمیز کنم. یا غذا بپزم یا خریداتون رو انجام بدم، اگه بذارید من پیش تون بمونم بهتون میگم هما چی کار می کنه.
خندم گرفته بود که این با این سنش انقدر احمق و تو سری خور هستش. با خنده گفتم تمیز کردن خونه من به چه دردت می خوره آخه؟ گفت شما منو از بچگی تون می شناسید. من اهل اذیت کردن و یا چشم چرونی نیستم. مطمئن باشید هیچ چشمی به شما ندارم. من جرات فکر کردن به این کار رو هم ندارم. فقط می خوام تنها نباشم این مدت رو. حالا میشه پیش شما باشم؟ دوباره خندم گرفت، می شناختمش، همیشه یه آدم مهربون و سر به زیر بود. تازه اگرم آدم هیزی بود حتما تا الان هما با اون تیز بودن و جذبه اش پوستش رو کنده بود. احساس کردم از اینکه کارهای خونه رو انجام بده خوشش میاد چون معمولا وقتی هم که هما بود غذا رو بهروز می پخت.
قبول کردم و گفتم باشه. انقدر خوشحال شد که دستم رو گرفت و بوسید. دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و گفتم ولم کن همه هیکلم رو تفی کردی.
آخرش فقط بهم گفت که اگه هما از دستش عصبانی بشه می زنتش و منم نتونستم بیشتر از این ازش حرف بکشم.
تقریبا سه هفته به امتحانا مونده بود که بهروز اومد خونه من و از صبح فقط کارش تمیز کردن و پختن و خرید کردن بود. واقعا من دیگه دست به هیچی نمی زدم. کم کم داشت خوشم می یومد. هر وقت چیزی می خواستم سریع می گفت چشم و برام انجامش میداد. دیگه یواش یواش حتی عمو بهروز هم بهش نمی گفتم و به بهروز خالی اکتفا می کردم. صبح که بیدار میشدم صبحانه آماده بود. وقتی درس می خوندم مثل یه گربه بی صدا روی زمین دو زانو می نشست یه گوشه. موقع غذا خوردن هم اصلا سر میز پیش من نمی یومد و با همون حالت دو زانو روی زمین غذاش رو می خورد. چند بار هم امتحانش کردم ببینم بهم نظر داره یا نه. یه مقدار لباس های بازتر پوشیدم با شلوارک و به جلوش دقت کردم ببینم عکس العملی داره یا نه ولی انگار نه انگار. حتی یه دفعه وقتی رفتم حمام یه مقدار از در رو باز گذاشتم که ببینم میاد سرک بکشه ولی هیچ کاری نکرد و وقتی در حمام رو یهو باز کردم دیدم همون گوشه که همیشه بود نشسته و کاری نمی کنه.
دیگه پیشش راحت بودم. توی خونه با تاپ و شلوارک می گشتم و شبا موقع خواب با شرت می خوابیدم. چند باری ازم خواسته بود شبا بذارم بیاد پایین تختم بخوابه ولی بهش اجازه ندادم. ولی وقتی خیالم ازش راحت شد گذاشتم شبا بیاد. فقط یه چیزی رو متوجه شده بودم. انگار تنها چیزی که این آدم رو تحریک می کرد کفشای پاشنه بلندم یا چکمه ام بود. به هر بهونه ای می رفت سراغ جا کفشی و شروع می کرد تمیز کردن کفش ها و ور رفتن با اونا. گاهی هم طوری که من متوجه نشم لیسشون میزد ولی من حواسم بهش بود. تازه فهمیده بودم چرا هما توی خونه کفش پاشنه بلند پاش می کنه. حتما برای تحریک کردن بهروز بوده. ولی چیزی بهش نمی گفتم چون کاری به من نداشت.
تصمیم گرفتم برای اینکه منم یه مقدار اذیت و تحریکش کنم ببینم واقعا حسش چیه، توی خونه کفش بپوشم. اولین باری که منو با اون وضعیت دیدش توی صورتش می شد خوشحالی و لذت رو دید. دیگه داشت خجالت رو هم کنار میذاشت. وقتی کارش با کفش های توی جا کفشی تموم میشد می یومد سراغ من که معمولا یا پشت میزم درس می خوندم یا روی مبل. می نشست روی زمین و شروع می کرد به تمیز کردن کفشام با دستمال. گاهی حتی یه ربع با کفشم ور می رفت و من هم خندم می گرفت ولی چیزی بهش نمی گفتم. از قصد هی پام رو اینور انور می کردم و اونم هی دنبال پام می یومد. جلوی شلوارش رو که نگاه می کردم می فهمیدم با این کار تحریکش کردم و بیشتر خوشم می یومد و اذیتش می کردم.

اون هفته با این شرایط گذشت تا اینکه یه شب خوابم نمی برد و هی اینور اونور میشدم که دیدم بهروز تا میاد طاق باز بخوابه یهو میگه اوف. چراغ خواب رو روشن کردم و گفتم بهروز چته؟ چرا هی صدا در میاری؟ گفت چیزی نیست. فهمیدم حتما جای زخم های پشتشه. گفتم زخمات اذیت می کنه؟ گفت یه کم. گفتم هنوز خوب نشدن؟ گفت چرا داره خوب میشه. همینطور که داشتم ملافم رو روی خودم می کشیدم و از جام بلند میشدم (چون فقط شرت و سوتین تنم بود) گفتم نمیشه که انقدر طول بکشه. بلند شو پشتت رو بکن ببینم جاش چه جوریه. از جاش بلند شد و پشتش رو بهم کرد و منم لباسش رو بالا زدم و دیدم زخماش بدتر هم شده. انگار داشت عفونت می کرد. گفتم بهروز اینکه بدتر شده. نمیگی یه چیزیت میشه؟ اینور اونور رو نگاه کردم، باید حتما زخم هاش رو استریل می کرد. آخر گفتم بلند شو برو توی آشپزخونه بتادین و پنبه رو بردار و برو توی سالن تا من لباس بپوشم بیام.
گفت نه خانم چیزی نیست خوب میشه. گفتم رو حرف من حرف نزن کاری که گفتم رو بکن. گفت چشم و رفت. منم یه تیشرت پوشیدم و با همون شرت رفتم توی سالن و دیدم نشسته روی زمین. رفتم پشتش روی مبل نشستم و گفتم پیرهنت رو در بیار. آروم درش آورد و پشتش رو نگاه کردم دیدم جای کمربنده. گفتم اینا رو هما کرده؟ عجب بی رحمیه. ببین چه جوری زده. حق داشتی اون جوری داد می زدی.
یه مقدار بتادین روی پنبه زدم و روی کبودی ها گذاشتم تا عفونت نکنن. کمی پنبه رو پشتش کشیدم که دیدم تا پایین کمرش همینجور جای کمربنده. گفتم پشتتم زده؟ خودش فهمید منظورم باسنشه. گفت بله ولی اونجا چیزیش نیست. هیمنطور که بتادین روی پنبه می زدم گفتم لابد مثل کمرت که گفتی چیزیش نیست. بیچاره عفونت کنه خوب شدنش با خداست.
دوباره بدنش رو نگاه کردم ولی نمی دونستم بگم شلوارش رو هم یه کم بده پایین یا نه. خوب زشت بود جلوی من شلوارش رو در بیاره ولی از طرفی هم می ترسیدم جای کمربندها بلایی سرش بیاره.
گفتم پاشو شلوارت رو یه مقدار بده پایین ببینم اونجا چه جوریه. گفت نمی خواد خانم مشکلی نداره. آروم با پام یه ضربه به رونش زدم و گفتم تو چرا امشب بلبل زبون شدی؟ مثل همیشه بگو چشم و کاری که گفتم رو انجام بده. اولین باری بود که اینجوری باهاش دستوری حرف می زدم و حتی بهش ضربه می زدم، شاید این چند روز انقدر مثل غلام حلقه به گوش فقط برام کار کرده بود و چشم گفته بود احساس کردم می تونم بهش دستور بدم.
گفت چشم و یه مقدار شلوارش رو داد پایین. گفتم بهروز خنگ بازی در نیار نصف شبی. شرتتم باید بدی پایین دیگه. شرتشم آروم کشید پایین و دیدم روی باسنش هم کبوده ولی نه به اندازه پشتش. نمی دونستم چی کار باید بکنم. نمی شد بردش بیمارستان که. برم بگم زنش زدتش؟ خودمم که چیز زیادی بلد نبودم.
آخرش گفتم پاشو برو حمام سریع دوش ولرم بگیر تا بدنت تمیز بشه. بعد بیا بیرون بتادین بزنم با باند ببندمش که زودتر خوب بشه. این دفعه دیگه حرفی نزد و گفت چشم و رفت در خونه رو باز کرد. گفتم کجا؟ گفت میرم حمام پایین دیگه. گفتم لازم نکرده برو حموم خونه من. زود باش فقط. گفت چشم و رفت. از توی حمام هی صدای آخ آخ می یومد. طاقت نیاوردم. گوشه در حمام رو باز کردم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم چیه؟ آب رو بست که صداش برسه و گفت چیزی نیست یه مقدار می سوزه. گفتم دارم میام تو، پشتت رو بکن. در رو باز کردم و دیدم لخت پشت به من وایستاده. سرم رو پایین انداختم ولی چاره ای نبود. رفتم جلو و دیدم پشتش و کمرش و پشت رونش بیشتر از همه کبوده. دوش رو از دستش گرفتم دستم رو کفی کردم و آروم پشتش رو شستم و با دوش روش آب گرفتم و با اینکه معلوم بود می سوزه ولی صداش در نمی یومد. بعد حوله خودم رو از روی جا رختی برداشتم و بهش دادم و گفتم خودت رو بپوشون بیا بیرون تا پانسمانش کنم.
رفتم بیرون دیدم تمام لباسم خیس شده. همون موقع بهروز هم اومد بیرون. تا اومد بیرون بهش اشاره کردم بشینه روی مبل. خودمم رفتم پشتش و حوله رو از روش برداشتم و دوباره با بتادین تمیز کردم و خواستم باند بپیچم که دیدم باید از جاش بلند شه. گفتم پاشو ولی دستت رو بگیر جلوت تا من دوره پاهات و کمتر باند بپیچم. دو تا دستش رو جلوش گرفت و منم اول دور روناش رو با باند بستم و بعد هم اومدم کمرش رو ببندم که دیدم دستاش نیمذاره. چاره ای نبود، از طرفی هم می دونستم آدمی نیست که پررو بشه. تقریبا شبیه آدم های خواجه بود و می شد بهش اعتماد کرد. گفتم دستات ببر کنار. بعد باند رو دورش پیچیدم که ته باند رسید جلوی شکمش. برش گردوندم تا باند رو همونجا گره بزنم که چشمم افتاد به جلوش. یه لحظه نگاهش کردم و بعد سرم رو به سمت بالا گرفتم و گفتم خوبه این یکی رو برات سالم نگه داشته. چیزی نگفت. کارم که تموم شد یه مقدار عقب رفتم تا ببینم وضعش چه جوریه که باز چشمم به جلوش افتاد. گفتم امشب رو همینجوری بخواب. لباس نپوش که بدنت هوا بخوره و زودتر خوب بشه. سرش پایین بود و گفت چشم. جلوش رو نگاه کردم. انگار نه انگار. دستش رو گرفتم و کشیدمش سمت اتاق و گفتم بریم بخوابیم، خستم کردی نصف شبی. گفت ببخشید خانم. گفتم خدا ببخشه. همین که رسیدیم توی اتاق گفت اینجا بخوابم؟ گفتم پس کجا؟ گفت با این وضعیت نمی تونم اینجا بخوابم که. آروم با پشت دستم زدم به دولش و گفتم اگه شیطون نشی عیبی نداره. بعد دیدم با این لباسای خیس نمی تونم بخوابم. یه نگاهی بهش کردم و گفتم فهمیدی چی گفتم؟ گفت بله خانم.
چون می شناختمش و از طرفی هم خوابم می یومد تی شرتم رو در آوردم و رفتم زیر ملافه و شرت و سوتینم رو هم در آوردم و انداختمشون یه گوشه و همونجور لخت خوابیدم.
صبح که بیدار شدم دیدم صدای جارو برقی میاد. فهمیدم بهروزه. فرشای خونم دیگه براشون پرزی نموند انقدر که این هر روز جاروشون کرد. یه مقدار چشمم رو مالوندم که دیدم لختم و یاد دیشب افتادم. حال نداشتم، در کمدم رو باز کردم و لباس مشکی آستین حلقه ای که بلندیش تا بالای رونم می رسید و از همه دم دست تر بود رو برداشتم و تنم کردم و وقتی خواستم برم بیرن چشمم به یکی از کفشام توی کمد افتاد. یه پاشنه بلند صورتی خیلی شیک. یه نیشخندی زدم و پام کردمش و با همون حالت خواب آلودگی اومدم بیرون که دیدم بهروز با همون وضعیت دیشب فقط یه شرت پاش کرده و داره جارو می کشه. تا منودید گفت صبح بخیر. گفتم صبح تو هم بخیر. بعد با دستم به شرتش اشاره کردم و گفتم چه با حیا شدی و بعد خودم انداختم روی مبل. صداش کردم بهروز؟ جارو برقی رو خاموش کرد و گفت بله خانم. گفتم یه لیوان چایی بیار با یه چیز شیرین، دهنم تلخ شده.
چند دقیقه بعد با سینی صبحانه اومد. کنار صبحانه و چای چند تا شکلات هم گذاشته بود. همینطور که مشغول خوردن بودم دیدم باز رفته سراغ کفشام. آخرش هم اومد سراغ کفش صورتی ها که پام بود و چهار دست و پا جلوم نشت تا تمیزشون کنه. انگار دنیا رو بهش داده بودن. یه دستمال دستش بود و شروع کرد. منم خندم گرفت و گفتم بذار روز شروع بشه بعد کاراتو بکن. صبحانه خوردی؟ سرش رو بالا آورد و گفت نه خانم. یه لقمه براش درست کردم و گفتم بیا، دهنتو باز کن. دوباره سرش رو بالا آورد و دهنش رو باز کرد و همینطور که آروم می خندیدم لقمه رو گذاشتم توی دهنش.
دوباره دولا شد و کفش هام رو تمیز کرد. یه مقدار پام رو بازی دادم که هی پاهام رو دنبال کنه. یه مقدار که اینجوری باهاش بازی کردم گفتم چطور اون یکی ها رو لیس می زنی ولی اینو نمی زنی؟ یه نگاهی بهم کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت شما خوشتون نمیاد. خندیدم و پام بالا آوردم جلوی صورتش و کفشم رو به لباش مالوندم. اونم آروم زبونش رو بیرون آورد و شروع کرد به لیس زدن کنار کفشم. بعد پام رو پایین آوردم و صبحانه ام رو ادامه دادم و اونم خم شد و دوباره کفشم رو لیس زد. یکی از شکلات ها رو گذاشتم توی دهنم و گفتم راستی حالت بهتره؟ سرش رو بلند کرد و گفت ممنونم خانم، خیلی بهتر شدم. بعد با من من کردن گفت میشه ازتون تشکر کنم. خندیدم گفتم بکن. سریع خم شد و شروع کرد به بوسیدن و لیس زدن روی پام. پام رو کشیدم و با خنده گفتم نکن دیوونه قلقلکم میاد. ولی ول کن نبود. هی لیس میزد و می بوسید. چشمم به جلوی شرتش افتاد
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت دوم

کارش که تموم شد من از حمام اومدم بیرون. باید سریع آماده می شدم که برم دانشگاه. لباسم رو در آوردم، یه نگاه بهش انداختم دیدم به خاطر کارای صبح یه مقدار کثیف شده. رفتم سمت حمام لباس رو در آوردم که بدم بهروز بشوره. چون زیرش سوتین نبسته بودم، دستم رو گرفتم جلوی سینم و لباس رو بهش دادم.
موقعی که داشتم از خونه می رفتم بیرون گفتم بهروز من دارم میرم، تا برگردم همه این خراب کاریا رو تمیز کنی ها. با همون وضعیت لختش از حمام اومد بیرون و گفت چشم خانم. یه نگاهی به جلوش کردم ولی سریع روم رو برگردوندم و گفتم بعدشم برو یه چیزی بپوش. وقتی داشتم در رو می بستم صداش رو شنیدم که گفت چشم. در رو از پشت قفل کردم که نتونه بیرون بره. کلیدای خونه خودشم ازش گرفته بودم که خونه خودشم نتونه بره.
توی دانشگاه ناخوداگاه حواسم به اتفاق های صبح رفت و اینکه چی شد کار به اینجا رسید. ناراحت نبودم ولی برام غریب بود. اما از داشتن بهروز خوشحال بودم. دست کم تا هما برگرده می تونستم کلی ازش لذت ببرم.
کلاس آخرم تشکیل نشد. برای همین زودتر برگشتم خونه. در رو که باز کردم کیفم رو گذاشتم روی جا کفشی کنار در و مقنعم رو در آوردم و بهروز رو صدا زدم. خبری ازش نبود. رفتم تو و دیدم روی یکی از مبل ها خوابش برده. خونه هم با همون وضعیت صبح نا مرتب بود. خاک بر سر هنوز لباس تنش نکرده بود. به جلوش نگاه کردم، حتی خوابیده اش هم خیلی بزرگ بود. قبلا چند بار سکس داشتم و مال بقیه رو دیده بودم ولی این خیلی بزرگ بود.
با خور و پوف بهروز به خودم اومدم، مقنعم رو انداختم روی جلوش تا معلوم نشه و بعد بلند صداش کردم که یهو از خواب پرید. تا منو دید از جاش بلند شد و نشست و متوجه مقنعه که روی پاهاش انداخته بودم شد. سریع دستش رو جلوش گرفت و با حالت خواب آلود و شوکه شده کمی متعجب نگاهم کرد و بعد از جاش بلند شد و همینطور که عقب عقب به سمت آشپزخونه میرفت ازم معذرت خواهی کرد.
دنبالش رفتم توی آشپزخونه و گفتم خوابیده بودی؟ مگه قرار نبود خونه رو تمیز کنی؟ پس چرا سینی صبحانه هنوز روی میزه؟ لابد حمام رو هم تمیز نکردی؟ همینطور که می رفتم سمت حمام گفتم وای به حالت اگر حمام کثیف باشه. در حمام رو باز کردم و دیدم همه جا رو شسته.
برگشتم توی آشپزخونه و دیدم هنوز مقنعه رو گرفته جلوش و سرش رو پایین انداخته. با حالت عصبانی گفتم مگه بهت نگفتم یه چیزی بپوشی؟ بعد با دستم اشاره به پانسمان روی بدنش کردم و گفتم حتما باید مثل هما باهات رفتار کنم؟ نمی فهمی من با این همه کاری که دارم، دیگه حوصله گند کاریای تو رو ندارم؟
هنوز سرش پایین بود و با حالت ترس گفت آخه در قفل بود خانم. شرتم هم خیس و کثیف شده بود. لباسام رو شستم و روی حوله خشک کن حمام انداختم. فکر نمی کردم انقدر زود برگدید.
یه خورده نگاش کردم، می شد احساس ترس رو توی صورتش دید. پیشبندی که روی کابینت آشپزخونه بود رو برداشتم و پرت کردم طرفش و گفتم حالا نمی خواد مثل احمقا اونجا وایستی، فعلا اینو ببند به خودت. همینطور که از آشپزخونه بیرون می رفتم ادامه دادم تا من میرم لباسم رو عوض کنم زود همه جا رو تمیز کن، اون مقنعه ام رو هم که مالیدی به اونجات بعدا بشور.
رفتم توی اتاقم و لباسم رو عوض کردم. تاپ سفید با یه دامن مشکی که تا زیر رونم بود و یه جوراب مشکی نازک بلند که تا بالای رونم می یومد پوشیدم. بین کفشای پاشنه بلندم هم یه کفش مشکی مهمونی که نوکش هم باز بود رو پام کردم و رفتم توی سالن که دیدم بهروز پیشبندی که بهش دادم رو بسته بود، طوری که دیگه جلوش معلوم نبود. داشت وسایل روی میز رو جمع می کرد. رفتم روی کاناپم نشستم و تلویزیون رو روشن کردم. صدای شستن ظرف ها می یومد.
بعد از چند دقیقه صداش کردم و گفتم بهروز زمین پر از خورده نونه بیا اینارم جمع کن. سریع اومد. بیشتر خورده نونا پایین کاناپه، جلوی پام ریخته بود. روی زمین نشست و دونه دونه خورده نونا رو با دست جمع کرد که گفتم می خوای کجا بریزی اینا رو؟ گفت سطل آشغال. گفتم لازم نکرده، امروز صبح که اون کار زشت رو کردی، عصرم که کارات رو نکرده بودی، پس تنبیه میشی، باید همه خورده نونای روی زمین رو بخوری. یه مقدار نگام کرد، انگار دودل بود و نمی خواست این کارو بکنه. پام رو بردم بالای سرش و با کفشم روی سرش فشار آوردم و چسبوندمش به زمین و گفتم بدو تا شب نشده.
شروع کرد به خوردن نون ها که منم چند تا تیکه نونی که روی کاناپه ریخته بود رو با دست جمع کردم و دستم رو بردم جلو و گفتم بیا اینا هم هستن. سرش رو بالا آورد و شروع کرد به خوردن کف دستم. واقعا مثل یه سگ لیس میزد و می خورد، انگار هما بلد بوده چه جوری تربیتش کنه. اون یکی دستم رو روی سرش کشیدم و گفتم آفرین پسر خوب، بخورش. بعد باقی مونده نونای رو جوری روی زمین ریختم که بیشترش بیافته روی پام و کفشم و گفتم بقیش اون پایینه. سرش رو برد پایین و شروع کرد به لیس زدن کفشم و پام.
یه مقدار باهاش بازی کردم که دیدم باز داره جلوش بلند میشه. انقدر بزرگ بود که ازپشت پیشبند هم معلوم میشد. به روی خودم نیاوردم و پاهام رو اینور اونور می بردم و اونم دنبالشون هی لیس می زد. ولی انگار خیلی تحریک شده و مثل حشری ها خودش رو روی پام انداخته بود و می خورد. با اون یکی پام یه ضربه تقریبا محکم زدم وسط پاش طوری که دستش رو جلوش گرفت و خودش رو جمع کرد. فکر کنم دردش گرفته بود. گفتم باز که این بلند شد. سرش رو پایین انداخت و پیشبند رو جوری جلوی خودش کشید که مثلا جلوش معلوم نشه و گفت ببخشید دست خودم نیست. پام رو بردم سمتش و با نوک کفشم یه خورده فشارش دادم، سفتیش رو حتی با کفش هم می تونستم حس کنم. گفتم اگه همینجوری ولت کنم می ترسم آخر یه کاری دست من و خودت بدی و کارتو بکنی. با حالت متعجب نگام کرد و گفتم امکان نداره من انقدر احمق باشم که همچین کاری بکنم خانم.
همینطور که با پام جلوش رو فشار می¬دادم یخورده نگاش کردم و گفتم خودت اینطوری فکر می کنی، ولی من ازت مطمئن نیستم، باید یه کاری بکنم. بعد یه فکری به دهنم رسید. بهش گفتم زود برو آشپزخونه اون طناب آبیه که توی کابینت زیر سینک هستش رو بیار. با تعجب نگام کرد. محکم با پام چیزش رو فشار دادم و گفتم مگه با تو نیستم؟ بدو دیگه. با همون حالت تعجب از جاش بلند شد و رفت سمت آشپزخونه.
راستش رو بخوایید من یه دوست پسری داشتم که همیشه برای اینکه آبش دیر بیاد دستش رو پشت بیضه هاش حلقه می کرد و فشار می داد تا آبش نیاد، اینجوری گاهی اونجاشم شول می شد.
بهروز برگشت و طناب رو جلوم گرفت و گفت بفرمایید. گفتم من لازمش ندارم. بشین رو زمین. آروم نشست. گفتم حالا پیشبند رو باز کن. همونطور که نگاهش رو به نگاهم دوخته بود پاهاش رو یه مقدار دراز کرد و آروم دستش رو برد پشتش و بند پیشبند رو باز کرد. گفتم چی کار می کنی، زود باش دیگه، کامل درش بیار. اونم آروم پیشبند رو از روی خودش کنار کشید و گذاشت سمت راستش.
هنوز اونجاش سفت و راست بود. واقعا خیلی بزرگ بود. پام رو روش کشیدم و با خنده گفتم مال سگ که انقدر بزرگ نمیشه، برای چی مال تو انقدر بزرگه؟ جدا هما میذاره اینو توش بکنی؟ جوابی نمی داد و فقط نگام می کرد. خودم رو به سمتش جلو کشیدم تا بهتر ببینمش. آروم نوک انگشت اشاره¬ دست راستم رو روی سر دولش گذاشتم و یه مقدار دادمش عقب که کاملا ایستاده باشه. نگاش کردم و گفتم چند سانته؟
دفعه اولی بود که بهش دست می زدم. انگار خود بهروز هم یه مقدار تحریک شده بود چون تا دستم بهش خورد چشماش رو بست و کمی سرش رو به عقب خم کرد. انگشت وسطم رو با شصتم جمع کردم و یهو یه تلنگر محکم به چیزش زدم. مثل اینکه خیلی دردش گرفت ولی جالبتر این بود که دولش شروع کرد به عقب جلو شدن و تاب خوردن. از خنده دستم رو جلوی دهنم گرفتم. بهروز سرش رو بالا آورد. نگاهش به دودولش بود.
یه نگاه کردم دیدم سر چیزش یه مقدار آب اومده. می دونستم پیش آبشه. همینطور که داشت نگام می کرد دوباره نوک انگشتم رو بردم طرفش و آروم آبی که روش بود رو روی سرش مالیدم. یه لحظه بهروز لرزید. با لبخند شیطنت آمیزی نگاش کردم، داشت از لذت میمرد بدبخت. گفتم خوشت میاد؟ سگ پررو.
بعد خودم رو جلوتر کشیدم و دستم رو بردم سمت صورتش و گفتم بیا، لیسش بزن. سریع سرش رو جلو آورد و شروع کرد به مکیدن انگشتم. داشتم از خنده می مردم. همینطور که داشت انگشتم رو میک میزد و از خنده ضعف کرده بودم گفتم بسه دیگه توله سگ کندیش. دستم رو عقب کشیدم و گفتم بیا این طناب رو بگیر، محکم ببندش دور بضیه¬هات.
همینطور هاج و واج نگام کرد. گفتم زود باش دیگه. همین الان. آروم طناب رو گرفت و با شک، انگار که دقیقا نمی دونه چی کار باید بکنه، طناب رو یه دور دوره بیضش پیچوند. گفتم دیوونه محکم تر ببند، بعدشم گره بزنش. یه مقدار طناب رو سفت تر کرد و یه گره زد. احمق نمی فهمید چی ازش می خوام. کار خودم بود. از روی مبل بلند شدم و جلوش روی دو تا پاهام نشستم و طناب رو ازش گرفتم و گفتم نمی خواد، بده خودم. دیدم داره به پاهام نگاه می کنه. متوجه شدم دامنم رفته بالا و دیدن رونم با اون جوراب نازک مشکی داره تحریکش می کنه. ولی مهم نبود، الان کاری می کردم که دیگه راست نکنه و تحریک نشه.
خواستم طناب رو ببندم که دیدم اصلا راه دست نیست و نمیشه سفتش کرد. بهش گفتم به حالت سگی چهار دست و پا بشینه و پشتش رو به من بکنه. تا پشتش رو کرد دیدم بیضه هاش آویزون شد. بیضه هاش هم مثل دولش بزرگ بود. دستم رو طرفشون بردم و آروم توی مشتم گرفتم شون. خیلی نرم و بزرگ بودن. یه کم بین انگشتام مالیدمش که متوجه شدم بهروز داره نفس نفس میزنه. حسابی کیف می کرد. طناب رو از پشت آوردم و یه دور، دوره بیضه اش پیچیدم ولی چیزش تقریبا شول و آویزون شده بود و نمی ذاشت درست طناب رو ببندم. با دستم دولش رو گرفتم و بردمش بالا به سمت شکمش و گفتم این کیر کوچولت رو اینجا نگه دار تا کارم رو بکنم. بهروز هم یکی از دستاش رو از رو زمین برداشت و کیرش رو گرفت. حالا می تونستم محکم ببندمیش. طناب رو حلقه کردم و انداختم دور بیضه اش و محکم کشیدمش تا حسابی سفت بشه. وقتی سفتش کردم، یهو بهروز داد بلندی کشید و از زیر دستم پرید به سمت جلو. انگار داشت چهار دست و پا فرار می کرد. سریع ته طناب که روی زمین بود رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش و داد زدم وایستا احمق. اما چون طناب رو کشیدم بیشتر دردش گرفت و با داد و ناله فقط می خواست به سمت جلو فرار کنه. من هم محکم طناب رو می کشیدم طرف خودم تا نگهش دارم. چند بار محکم به طناب فشار آوردم تا از درد دیگه نتونست تکون بخوره و افتاد روی زمین و دستش رو گرفت روی بیضه هاش و شروع کرد به ناله کردن.
منم همینطور که طناب رو توی دستم محکم گرفته بودم از جام بلند شدم و رفتم سمتش و پام رو گذاشتم روی باسنش و با پاشنه کفش فشار آوردم و گفتم توله سگ مگه بهت نگفتم وایستا؟ واسه چی فرار کردی؟
جوابی نمی داد. صورتش رو جمع کرده بود و دندوناش رو بهم فشار می داد و هی آه می کشید.
خم شدم و چند بار با کف دستم زدم به باسنش و گفتم بلند شو. زود باش. ولی انگار نمی خواست گوش کنه. برای همین طناب رو دو دستی گرفتم و شروع کردم به کشیدن بهروز روی زمین. طناب به بیضه اش بسته بود و داشتم روی زمین دنبال خودم می کشیدمش. از درد دوباره شروع کرد داد و بیداد کردن ولی محلش ندادم. باید یاد می گرفت وقتی من کاری می خوام یا چیزی می گم باید فقط حرف گوش کنه و کاری که می خوام رو انجام بده.
بهروز به صورت طاق باز افتاده بود و با اینکه سنگین بود ولی به زور روی زمین می کشیدمش. دستش رو به سمت طناب آورد که بگیرتش و نذاره بکشمش ولی داد زدم گفتم اگه دستت به طناب بخوره با همین طناب امشب آویزونت می کنم. از ترسش دستش رو کشید ولی هنوز داشت دندوناش رو به هم فشار می داد و ناله می کرد.
دیگه خودمم خسته شدم. حسابی عرق کرده بودم. عصبی هم شده بودم. طناب رو ول کردم و یکی از صندلی های میز ناهار خوری رو جلو کشیدم و نفس نفس زنان نشستم روش. خیلی گرمم شده بود. یقه تاپم رو کشیدم جلو و شروع کردم توی سینم فوت کردن ولی فایده نداشت. بهروز هم داشت به خودش می پیچید. تصمیم گرفتم تاپم رو در بیارم. زیرش یه سوتین آبی داشتم. تاپمو در آوردم و انداختم روی میز ناهار خوری.
برگشتم نگاه کردم دیدم سر و صدای بهروزم دیگه در نمیاد، یه وری روی زمین دراز کشیده بود و دستش روی بیضه هاش بود. دامنم که یه مقدار پایین اومده بود رو مرتب کردم و رفتم بالای سرش. چشماشو بسته بود. با پام هولش دادم تا برگرده و طاق باز بخوابه. چشماش رو باز کرد. ترسیده بود. طناب رو از روی زمین برداشتم و چند دور دوره دستم پیچیدم. بعد با جلوی کفشم زدم به دستاش و گفتم دستتو بکش. بدون اینکه عکس العملی نشون بده آروم دستاش رو از روی کیرش و بیضه هاش برداشت. پام رو گذاشتم روی بیضه اش و همینطور که طناب رو می کشیدم با پام هم فشار میارودم، طوری که دوباره صورتش رو از درد جمع کرد. گفتم واسه چی فرار کردی توله سگ؟ دیدی نشون دادی آدم بشو نیستی. واقعا که سگی. ببین چه کار کردی. از اول همچین قراری نداشتیم که هر وقت خواستی برای من راست کنی. من چه می دونم وقتی حشری بشی چه بلایی ممکنه سرم بیاری. الانم که می خوام خیالم رو راحت کنم اینجوری از دستم فرار می کنی. از این به بعد همین برنامه است. تا بفهمی وقتی یه چیزی بهت میگم فقط باید اطاعت کنی و چشم بگی. این طناب همینجور بسته می مونه، هر وقت هم که ببینم داری از حرفم سر پیچی می کنی انقدر می کشمش تا تخمات کنده بشه. بعد یه لگد به رون پاش زدم و گفتم فهمیدی؟ با ناله گفت بله خانم.
از دستش حرصم گرفته بود. کیرش رو نگاه کردم دیدم تقریبا خوابیده. یه لگد دیگه بهش زدم و گفتم حالا پاشو 4 دست و پا مثل سگا دنبالم بیا. این طنابم قلاده جدیدته. دیگه حق نداری وایستاده راه بری. فقط چهار دست و پا، فقطم وقتی که من بهت اجازه میدم. با همین قلاده رامت می کنم. یه لگد دیگه زدم و گفتم زودباش پاشو. می خوام الان ادبت کنم تا حرفم تو گوشت بمونه.
به سختی برگشت و 4 دست و پا شد. طناب رو به سمت خودم کشیدم و گفتم دنبالم بیا. با خودم کشیدمش دم مبلی که جلوی پنجره سالن بود. می خواستم با طناب ببندمش به مبل و با کمربند بزنمش ولی از پنجره نگاهم به حیاط افتاد و دیدم هنوز برفی که پریروز اومده توی حیاط مونده. یه فکری به ذهنم رسید. به سمت در رفتم که یهو تلفن خونه زنگ خورد. دوباره برگشتم سمت تلفن ولی چون بهروز خیلی آروم راه می یومد مجبور شدم چند بار طناب رو محکم بکشم تا دردش بگیره و سریعتر حرکت کنه.
به آیدی کالر تلفن نگاه کردم، یه شماره طولانی افتاده بود. گوشی رو برداشتم و دیدم هماست. از آلمان تماس گرفته بود. بعد از سلام و خوش و بش گفت آیناز جان زنگ زدم خونه خودمون که با بهروز صحبت کنم ولی انگار خونه نبود، موبالیش رو هم جواب نمیده. خواستم ببینم پیش توئه؟
یه لحظه جا خوردم، اصلا حواسم به هما نبود. سریع برگشتم بهروز رو نگاه کردم، دیدم داره منو نگاه می کنه. به هما گفتم بله هما جون عمو بهروز اینجا هستن. یه کم مکث کردم و بعد سریع گفتم اجاق گازم روشن نمی شد ایشون لطف کردن و زحمت کشیدن درستش کردن. الان براشون چایی ریختم تا خستگی شون در بشه. آخرش هم با هما خداحافظی کردم. قبل از اینکه گوشی رو بدم بهروز، خم شدم چونش رو با دستم گرفتم و آروم بهش گفتم اگه صدات در بیاد انقدر تا خود صبح می زنمت که صدای سگ بدی. مفهومه؟ بهروز سرش رو به علامت تایید تکون داد و گوشی رو بهش دادم.
چند دقیقه ای با هما صحبت کرد و بعد از قطع کردن گوشی روی زمین نشست. یه نگاهی بهش کردم گفتم چرا نشستی؟ کارم که هنوز تموم نشده. پاشو باید بریم بیرون. رفتم سمت جا لباسی و کاپشنم رو از روی همون سوتین پوشیدم و زیپش رو کامل بالا کشیدم و دستکشام رو هم دستم کردم و گفتم بریم. بهروز رو که همونجور لخت بود دنبال خودم کشیدم.
قبلا که گفتم خونه بهروز اینا یه خونه دو طبقه حیاط داره. حیاط شون پشت خونه است. کلا اون منطقه همین جوریه، خونه ها یا ویلایی هستن یا دو طبقه و حیاط پشتی دارن. بهروز رو هم بردم پایین طرف حیات. مثل یه سگ پله ها رو پایین اومد. در حیاط رو که باز کردم یه سوز سردی اومد و بهروز خودش رو کمی عقب کشید. محکمتر طنابش رو کشیدم و گفتم یالا بیا. مگه سگه من نیستی؟ می خوام سگم رو ببرم هوا خوری. چیه؟ سردته؟ عیب نداره عزیزم عوضش اینجوری درست تربیت میشی. من مثل هما وحشی نیستم که اونطوری اذیتت کنم. من یه کاری می کنم که تا آخر عمر یادت بمونه. بعد کشیدمش طرف حیاط.
توی حیاط چند تا باغچه بود که با سلیقه سنگ چین شده بودن. چند تا درخت کاج و چنار هم دور تا دور حیاط کاشته بودن. وسطش هم یه استخر خیلی کوچیک بود که ازش استفاده نمی شد و همیشه خالی بود. یه تاپ دو نفره فلزی هم سمت چپ حیاط گذاشته بودن. از خونه های اطراف هم اصلا به داخل دید نبود. فقط خونه سمت راستی یه خونه دو طبقه بود که اگر تقریبا ته حیاط می رفتی می تونستن از بالکن طبقه دوم آدم رو ببینن.
کف حیاط هم خیس بود هم یخ زده بود. سوز بدی هم می یومد ولی هوا کاملا صاف بود. طنابش رو کشیدم و بردمش وسط برفا. از سرما داشت می لرزید. گفتم انقدر اینجا نگهت میدارم تا از سرما از حال بری. اینجوری درست حسابی ادب میشی. فهمیدی؟ با ناراحتی و قیافه گرفته سرش رو به علامت تایید تکون داد. بعد گفتم حالا بیا می خوام با سگم برف بازی کنم. بهروز اول سرش رو بالا آورد و به اطراف نگاه کرد. می خواست مطمئن بشه کسی از همسایه ها نمی بیندش. خندیدم و گفتم نترس کسی نگاه نمی کنه. بدو بیا. کشیدمش توی برفا. ولی حواسم بود که خودم زیاد توی برف نرم چون جوراب پام بود و اگه خیس میشد سرماش چند برابر بدتر بود.
بهروز داشت از سرما می لرزید ولی هر چی می گفتم گوش می کرد. فکر کنم فهمیده بود وقتی عصبانی بشم بدتر از هما ادبش می کنم. از ترسش هر جا که طناب رو می کشیدم می یومد. ولی احساس می کردم فقط از ترسش نیست، انگار کنار ترس داشت لذت هم می برد. کم کم قیافش باز شد و خودشم سریعتر دنبالم می یومد.
توی حیاط می چرخوندمش و گاهی یه مقدار برف گوله می کردم و بهش میزدم. واقعا خیلی بهم خوش می گذشت. تا حالا انقدر برف بازی بهم مزه نداده بود و نخندیده بودم. خودشم با من تقریبا همراهی می کرد.
توی همین حال بود که یه لحظه چشمم به بالکن همسایه بقلی افتاد. یه جایی از حیاط بودیم که از بالکن اونا بهش دید داشت.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت سوم
یه خانم داشت از توی بالکن ما رو نگاه می کرد. یه کاپشن سفید روی دوشش انداخته بود و یه شلوارک کوتاه بنفش پاش بود. دو طرف کاپشن رو با دستاش گرفته بود و زول زده بود به ما. می شناختمش. چند باری جلوی در خونشون با شوهرش دیده بودمش. انگار فقط خودش و شوهرش بودن. بچه نداشتن. یه زن تقریبا 34 یا 35 ساله. حتما از صدای خنده های بلند من متوجه ما شده بود.
همینطور که طناب بهروز دستم بود، بهش نگاه کردم و یه لبخند کوچیک زدم. چند لحظه نگام کرد و بعد برگشت تو خونشون. انگار بهروز متوجه نشده بود. برام مهم نبود که اون خانم ما رو دیده. اگه از لخت بودن بهروز خجالت می کشید امکان نداشت اونجوری نگاه کنه.
دوباره طناب بهروز رو کشیدم و گفتم بدو پسر خوب. یالا بیا، می خواییم آدم برفی بسازیم.
مثل سگایی که ذوق کرده باشن دنبالم اومد ولی یهو روی یخی که کف حیاط بود لیز خورد و پخش زمین شد. از خنده دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و طناب از دستم افتاد. انقدر خندیدم که دلم درد گرفت. بعد از چند لحظه با همون حالت خنده رفتم بالای سرش و گفتم چی شد؟ طوریت که نشده؟
خودش رو آروم جمع کرد و دوباره 4 دست و پا شد و گفت نه، ببخشید لیز خوردم. خم شدم طناب رو از روی زمین برداشتم و گفتم عیب نداره، عوضش داری راه میافتی. همین که سرم رو بالا آوردم چشمم به بالکن همسایه افتاد. متوجه شدم خانومه داره از پشت شیشه ما رو نگاه می کنه. تا منو دید سریع پرده رو انداخت.
محلش نذاشتم و همین که خواستم طناب رو بکشم بهروز گفت ببخشید خانم، من خودم قلاده دارم. گفتم چی داری؟ گفت قلاده. گفتم یعنی چی؟ گفت هما برام چند تا قلاده گرفته. توی اتاقمه. یه خورده نگاش کردم و گفتم یعنی هما توی خونه بهت قلاده می بنده؟ گفت گاهی اوقات. گفتم خودت دوست داری با قلاده ببندمت؟ گفت هر جور که شما بخوایید.
کمی فکر کردم دیدم گرفتنش با قلاده خیلی راحتتره تا با این طناب. گفتم قلاده هات دقیقا کجان؟ جاش رو بهم گفت. منم بردمش به یکی از درختا بستمش و گفتم صبر کنم برم یکیش رو بیارم.
وقتی رفتم توی اتاقش و سر اون کشویی که گفته بود، دیدم چند تا قلاده سگ هستش. همشون رو در آوردم و ریختم روی تخت. خیلی جالب بودن. هما هم چقدر حرفه ای بوده. بین شون یکی بود که بیشتر به درد می خورد. یه قلاده چرم مشکی با زنجیر بلند. همون رو برداشتم و برگشتم توی حیاط.
دیدم بهروز از سرما خودش رو جمع کرده. رفتم پیشش و گفتم دست هما درد نکنه، می دونسته تو رو با چی میشه نگه داشت. بعد قلاده اش رو دور گردنش بستم و طناب رو از دور بیضه اش باز کردم. وقتی طناب رو باز می کردم دوباره تخماش به دستم خورد. هنوز داغ و نرم و بزرگ بودن.
انگار بهروز رو از یه درد جهنمی نجات داده بودم. خوشش اومده بود. قلاده رو دستم گرفتم و گفتم حالا بیا دنبالم بریم برات آدم برفی درست کنم. خودش بیشتر ذوق کرده بود و جلوتر از من رفت سمت ته حیاط که بیشتر برف جمع شده بود. مجبور بودم قلاده اش رو محکم بگیرم تا یهو از دستم در نره. زنجیرش رو کشیدم و گفتم بهروز آرومتر، سگ دیونه الان باز لیز می خوریا.
همینجور که می رفتیم یه نیم نگاه هم به پنجره بالکن همسایه بقلی کردم و دیدم خانومه هنوز داره از پشت شیشه نگاه می کنه. وانمود کردم متوجه اش نشدم. داشتیم می رفتیم جایی که اونم می تونست ما رو ببینه.
وقتی رسیدیم ته حیاط گفتم می خوام برای اون دولت یه کاری بکنم که دیگه حوس نکنه واسه آیناز بلند شه. بعد دستم رو بردم پشت سر بهروز و موهاش رو از پشت گرفتم و کشیدمش سمت برفا و گفتم به پشت بخواب روی زمین. اولش مقاومت کرد ولی چند بار که قلاده اش رو کشیدم و هولش دادم آخر خوابید. یه خورده برف جمع کردم و ریختم روی صورتش. همه برفا رو جلوی بینی و دهنش جمع کردم و بعد محکم جلوی راه نفس کشیدنش رو با دست گرفتم. شروع کرد دست و پا زدن. گفتم بهروز گوش کن چی میگم، اگه باز من کاری ازت خواستم و مقاومت کردی همینجوری همینجا با همین برفا خفت می کنم، بعدشم توی باغچه چالت می کنم و کسی هم نمی فهمه. گرفتی؟
همینجور که دست و پا میزد صدای نا مفهومی از خودش در آورد که فهمیدم متوجه شده. بعد برفا رو از روی صورتش کنار زدم. یه نفس عمیق کشید. نوک بینیش قرمز شده بود. خندم گرفت. بینیش رو گرفتم و گفتم عین دلقکا دماغت قرمز شده دیونه. بعد گفتم حالا می خوام آدم برفی بسازم. یه مقدار برف جمع کردم و ریختم وسط پاهاش و روی تخما و کیرش. یه لحظه از سرما خودش رو جمع کرد ولی وقتی با پشت دست به رون پاش زدم و گفتم خودتو جمع نکن، دیگه کاری نکرد.
شروع کردم روی کیرش و تخماش آدم برفی درست کردن. می خواستم انقدر زیر برف نگه شون دارم که دیگه یادش بره برای من راست کنه. ولی پررو عوض اینکه به غلط کردم بیافته بیشتر کیرش راست شد طوری که از سر آدم برفیم زد بیرون. فکر کنید، از سر آدم برفی کیر در بیاد. خندم گرفت. دوباره یه عالمه برف ریختم روش تا دیگه معلوم نشه. با دست براش چشم و دهن و دماغ هم درست کردم و گفتم خوشگل شد؟ دوستش داری؟ حالا من سردم شده، میرم خونه یه چایی بخورم بعد میام پایین. تا اون موقع همینجوری می مونی. الان سردته؟ گفت بله. گفتم خوبه، بهتر، سگی مثل تو فقط اینجوری ادب میشه. اگر برگردم و ببینم آدم برفیم رو خراب کردی یا از جات تکون خوردی یه آدم برفی بزرگتر روت میسازم و تا وقتی که آب بشه همینجا نگهت میدارم. خوب؟ گفت چشم خانم. بعدش هم قلاده اش رو به میله کنار باغچه محکم بستم و به سمت در حیاط رفتم. یه نیم نگاهی کردم، خانومه هنوز در حال تماشا بود.
چند دقیقه بعد با اور کوت بهروز برگشتم. همونجور که گفته بودم از جاش تکون نخورده بود. رفتم بالای سرش و دستکشم رو در آوردم. یه مقدار از برفای دور تخماش رو کنار زدم و بیضه اش رو با دستم گرفتم. دیگه کاملا سرد شده بود. انگار که گذاشته باشیش توی یخچال. یه نگاهی بهش کردم و گفتم به نظرت این دوباره می تونه راست بشه؟
از سرما نمی تونست درست حرف بزنه. با لکنت زبون گفت هر چی شما بگید خانم. به نظرم بسش بود. دستم رو بردم جلوی صورت گرفتم و گفتم ازم معذرت بخواه تا ولت کنم. سرش رو یه مقدار بالا آورد و روی دستم رو بوسید و گفت ببخشید منو. نوک دماغش رو گرفتم کشیدم و گفتم دفعه آخرت باشه ها سگ کوچولوی من. بعد هم برفا رو از روش کنار زدم. کیرش کاملا خوابیده بود. ایندفعه کامل گرفتمش توی دستم. شول و آویزون. یه مقدار توی دستم مالیدمش و گفتم خوبشه. بعد گفتم دوباره 4 دست و پا شو تا برگردیم بالا. تا بلند شد اور کوتش رو هم انداختم روش و گفتم بریم. قلاده اش رو باز کردم. دوباره خودش جلوتر از من داشت می دویید و مجبور بودم محکم قلاده اش رو نگه دارم. تخماش از پشت آویزون بودن و وقتی می دویید هی تکون می خوردن.
یهو قلاده اش رو کشیدم و نگهش داشتم و گفتم بهروز من توی این هوا دلم می خواد یه سیگار بکشم. الان دیدم توی جیب کوتت سیگار داری. صبر کن یکی بکشم بعد بریم. سریع از جیبش سیگارش رو در آوردم و رفتم روی تاپی که کنار حیاط بود نشستم. بهروز هم دنبالم اومد. قلاده اش رو دستم گرفتم و گفتم سیگارمو روشن کن. دستش رو توی جیب کوتش کرد و فندکش رو درآورد و سیگارم رو برام روشن کرد. یه فندک زیپوی نقره بود.
راحت تکیه دادم به صندلی تاپ و کمی خودم رو تکون دادم و گاهی هم یه پوکی به سیگارم زدم. یه لحظه دوباره بالکن روبرویی رو نگاه کردم. هنوز پشت شیشه بود. دوباره بهش لبخند کوچیکی زدم ولی این دفعه پرده رو ننداخت و همینجوری نگاه می کرد.
برگشتم دیدم بهروز روی زمین دو زانو نشسته. کیرش از وسط پاهاش معلوم بود. با دستم بهش اشاره کردم و گفتم این با این وضعیت بازم می تونه راست بشه؟ گفت دیگه تا شما نخوایید نمیشه. یه پوک زدم و گفتم یعنی چی؟ یعنی بخوام میشه؟ آروم گفت هر چی شما بخوایید. دوباره یه نگاهی به بالکن کردم و خواستم ببینم این خانم تا کجا حاضره نگاه کنه. برگشتم به بهروز و گفتم اگه می تونی راستش کن. همینطور نگاهم کرد. با کفشم زدم به پاش و گفتم بدو دیگه، یالا، می خوام ببینم باز می تونی راستش کنی یا نه. اگه راستش کنی وقتی برگردیم بالا برات جایزه دارم.
یه خورده ترسیده بود. دوباره زدم به پاش تا اینکه دستش رو برد سمت کیرش و شروع کرد آروم مالیدنش. بعد از چند لحظه دیدم هنوز راست نمیشه. یه مقدار دامنم رو دادم بالا و دستم رو روی رونم کشیدم و گفتم دوستش داری؟ چشماش رو بست و یه آهی کشید و حرکت دستش تندتر شد. ولی هر چی زور میزد راست نمیشد. حقم داشت با اون سرما. زیپ کاپشنم رو تا نصفه دادم پایین. بهروز داشت نگام می کرد. دستم رو کردم توی کاپشنم و سینم رو از زیر سوتین در آوردم و نشونش دادم. گفتم اگه سگ خوبی باشی و راست کنی میدم بخوریش. وقتی سینم رو دید خودش رو جلو کشید ولی با پام هولش دادم و گفتم الان نه، وقتی که راست شد. برای اینکه بیشتر حشریش کنم اون یکی سینم رو هم در آوردم. هر دو تا سینه ام بیرون افتاده بود. یه مقدار حرکت دستش تندتر شد. قلاده اش رو کشیدم سمت خودم و سینم رو با دستم جلوی صورتش گرفتم و گفتم نوکشو بخور. اونم مثل سگا شروع کرد به خوردن سینم. همشو داشت می کرد توی دهنش.
سینه های من سیاز 80 هستن. خیلی بزرگ نیستن ولی به نظر خودم که این سایز سینه برای یه دختر 21 ساله خیلی خوبه. هر کسی رو می تونه حشری کنه. نوک سینه هام قهوه ای خوش رنگه و هاله دورش هم تقریبا بزرگه.
بعد سرش رو عقب دادم و دستم رو گذاشتم روی رونم و گفتم حالا این. سرش رو برد پایین روی رونم و همینطور که تند تند جلق میزد مثل دیونه ها شروع کرد به لیسیدن رون پام. باز قلقلکم گرفت. بعد از چند لحظه سرش رو دادم عقب که ببینم وضعش چه جوریه که دیدم حسابی راست شده. هولش دادم عقب و با خنده گفتم یالا، بیشتر سگ حشری من. اونم تندتر جلق میزد.
نگاهم به کفشام افتاد که توی برفا یه مقدار کثیف شده بودن. دستم رو بردم جلوی صورتش و یه چک بهش زدم و گفتم بهروز؟ کفشامو نمی بینی کثیف شدن؟
همینجور که یه دستش روی کیرش بود سرش رو برد پایین و شروع کرد روی کفشم رو لیس زدن. گفتم همه جاشو تمیز کن. الان که برگردیم خونه می خوام کفشم تمیز باشه. اونم بیشتر لیس زد. یه مقدار دوباره بازیش دادم و پام رو هی اینور اونور می بردم. خانم همسایه هم داشت تماشامون می کرد.
بهروز حسابی حشری شده بود. نوک کفشم رو کرده بود توی دهنش و داشت کاملا جلوی کفشم رو می خورد. با خنده گفتم دیونه چرا اینجوری می کنی؟ انگار داری ساک میزنی. اینو که گفتم حرکتش تندتر شد. کیرش رو می مالید و نوک کفش منو ساک میزد. پام رو از دهنش کشیدم بیرون و گفتم پاشنه اش هم کثیفه.
کفشم یه پاشنه نازک بلند داشت. پاشنه کفشم رو بردم طرف صورتش و همینطور که آخرین پوک رو به سیگارم میزدم گفتم ساک بزن. اونم دهنش رو دور پاشنه نازک کفشم حلقه کرد و مثل ساک زدن کیر شروع کرد به خوردن.
بعد از چند لحظه احساس کردم داره آبش میاد. گفتم داری میایی؟ یه آهی کشید و گفت بله خانم. نگاه کردم دیدم خانم خوشگل همسایه ایندفعه برای اینکه بهتر ببینه اومده توی بالکن و با همون کاپشن روی دوشش به دیوار بالکن یه وری تکیه زده و داره ما رو نگاه می کنه. این دفعه لبخند زدم و براش دست تکون دادم ولی اون فقط بهمون زول زده بود. حتما بیچاره از تعجب و کنجکاوی داشت دیونه میشد.
گفتم صبر کن. ایندفعه همینجوری مزه نمیده. بعد بلند شدم و با خودم بردمش ته حیاط که برف زیادی جمع شده بود. یه کپه بلند از برف با دستم درست کردم. حسابی فشارش دادم تا سفت شه. بعد با انگشتم یه سوارخ توش درست کردم و کیر راست شده بهروز رو گرفتم و کشیدمش سمت برفا. روی دو تا زانوهاش وایستاده بود. گفتم می خوام ببینم چه جوری سکس می کنی. دوست دارم بکنی توی این سوراخ و انقدر تلمبه بزنی تا آبت بیاد. بیچاره نفهمید چی میگم برای همین با دستم پشت سرش رو گرفتم و خمش کردم روی برفا و خودم کیرش رو تنظیم کرد روی سوراخ و گفتم بکن توش. اونم خودش رو یه مقدار جلو کشید تا کیرش بره توی سوراخ. بعد با دستم زدم روی باسنش و گفتم بدو ببینم پسر. تا می تونی تند تلمبه بزن.
اولش یواش تبلمه میزد ولی همینکه چند بار با لگد زدم به باسنش سرعتش بیشتر شد. منم کنارش روی دو تا پام نشستم و سرم رو یه مقدار بردم پایین تا ببینم چه جوری توی سوراخ عقب جلو می کنه. دستم رو روی باسنش گذاشتم و بیشتر فشار دادم که تا ته بکنه توش. گفتم آبت داره میاد؟ که گفت نه، سوراخش گشاده. دستم رو بردم زیرش و شروع کردم برفا رو به هم فشار دادن تا سوراخ تنگ بشه. بعد برای شوخی یه مقدار برف هم برداشتم و ریختم روی باسن بهروز. حسابی یخ زده بود. منم خندم گرفته بود. برفا رو با دستم از روی باسنش کشیدم بین پاهاش. از سرما باسنش رو جمع کرد. با دستم دو طرف باسنش رو گرفتم و از هم باز کردم تا برفا برن روی سوراخش. دوباره یه مقدار برف جمع کردم و ریختم بین پاهاش و ایندفعه با دست فشار دادم تا برفا بچسبن به سوراخش. انگار بهروز بیشتر از اینکه حواسش به سوراخ خودش باشه به سوراخ توی برفا بود و داشت تندتر تلمبه میزد. منم زدم روی باسنش و گفتم آفرین پسر خوب. فقط حواسب باشه قبل اینکه آبت بیاد بهم بگی. بعد دوباره برف ریختم روش و بیشتر فشار دادم. از تکونی که بهروز خورد فهمیدم یه مقدار از برف رفته توی سوراخش. خیلی خوشم اومده بود. تخماش رو از پشت با دستم گرفتم و شروع کردم به مالوندنشون و گفتم خوشت میاد اینا رو می کنم توی سوراخت؟ نفس نفس زنان گفت بله خانم. دستم رو بردم جلو زیر چونش رو خاروندم و گفتم سگ خودمی.
همین موقع بود که گفت آبم داره میاد. سریع قلاده اش رو کشیدم عقب و بلندش کردم و گفتم نمی خوام اینجا آبت بیاد. بریم من روی تاپ بشینم تو هم اونجا جلق بزن.
تا نشستم روی تاپ متوجه شدم بهروز پای چپم رو با دستش بالا گرفته و داره کیرش رو به جورابم می ماله و تند تند جلق میزنه. همونجور که به صندلی تاپ تکیه داده بودم گفتم بهروز هر کار می خوای بکن ولی اگه بریزیش روی کفش و جورابم مجبورت می کنم همشو لیس بزنی تمیز کنی.
انگار متوجه حرفم نمیشد و فقط داشت جلق میزد. شروع کرد تند تند نفس نفس زدن و خودش رو جمع کرد و کیرش رو محکم روی کفش و جورابم کشید و یهو آبش پاشید بیرون. همینطور که آبیش می یومد هی داد میزد وااااای، آآآآآآه. پام رو هم همینطور محکم گرفته بود دستش. از خنده داشتم ریسه میرفتم. یه نگاهی به خانوم همسایه کردم. دیدم کمی خم شده به جلو تا کامل همه چی رو ببینه.
دستم رو کشیدم روی سرش و گفتم دیونه مگه نگفتم روی پام نریز؟ تو چرا هیچ وقت نمی خوای تربیت بشی؟ الان با این وضع چی کار کنم؟
کمی که نفسش بالا اومد، چشماش رو باز کرد و گفت ببخشید خانم، خودم براتون می شورمش. خندیدم و گفتم می شوری؟ من از اولش گفتم اگه بریزی باید چی کار کنی. حالا یا همین الان همشو با زبونت تمیز می کنی یا می بندمت به یکی از درختا و تا صبح اینجا نگهت میدارم.
داشت همینجوری نگام می کرد. چون موقع جلق زدن روی دو زانوش وایستاده بود اور کوتش از دوشش افتاده بود. گفتم هر چی لفتش بدی خودت بیشتر اذیت میشی. من که کاپشن دارم ولی تو لختی. بعد دستم رو بردم سمت جورابم. با نوک انگشتم یه مقدار از آبی که روی پام ریخته بود رو برداشتم. خودم رو جلو کشیدم و گفتم بیا، بخورش. ولی انگار دودل بود. قلاده اش رو کشیدم و سرش رو جلو آوردم و گفتم بدو بخورش پسر خوب، نشون بده سگ خوب آیناز کیه. سگش کیه؟ گفت منم. گفتم آفرین، پس بخورش. خودش سرش رو یه مقدار جلو آورد و انگشتم رو کرد توی دهنش. کمی میکش زد. دستم رو از دهنش بیرون کشیدم و دوباره یه مقدار دیگه از آبش رو برداشتم و گفتم بیا این ناهار امروزت. دوباره شروع کرد به لیس زدن انگشتم. دفعه بعدی آبش رو با 4 تا انگشتم برداشتم و اونم شروع کرد لیس زدن انگشتام و دستم. بعد خودم رو کشیدم عقب و پام رو گرفتم جلو صورتش و گفتم تمیزش کن. سرش رو برد جلوی کفشم و تمامش رو لیس زد. بعدم رفت سراغ جورابم. قلاده اش رو کشیدم و گفتم بیا این بالا هم ریختی.
یه مقدار که گذشت از روی تاپ بلند شدم و گفتم بریم یه خورده تو حیاط بگریم بعد بریم خونه. بهروز هم انگار حسابی داغ شده بود و سرما رو احساس نمی کرد. کمی توی حیاط چرخوندمش. یه خورده باهاش بازی کردم. دستکشم رو در میاوردم و میانداختم توی برفا و می گفتم بدو برام بیارش. اونم سریع می دویید توی برفا و منم برای اینکه از دستم در نره زنجیز قلاده اش رو محکم می کشیدم تا نگهش دارم. ولی خیلی پر انرژی بود و این وسط من بیشتر خسته میشدم. وقتی گفتم بسه دیگه برگردیم بالا، گفت خانم میشه شما برید بعدش من بیام؟ گفتم چرا؟ گفت یه کاری دارم. گفتم چی کار؟ گفت نمیشه گفت. گفتم بهروز همین الان داشتم ادبت می کردم، وقتی یه چیزی ازت می خوام درست جوابم رو بده. باز بلبل زبونیت گرفته ها. سرش رو پایین انداخت و گفت دستشویی دارم. خندم گرفت. گفتم چی کار می خوای بکنی؟ می خوای اینجا جیش کنی؟ گفت بله. گفتم خوب بکن. از نظر من عیبی نداره. بعد زنجیز قلاده اش رو کشیدم طرف باغچه و گفتم بیا اینجا کارت رو بکن. یه کم خجالت کشید ولی از ترسش دیگه مقاومت نکرد. کیرش رو با دستش به طرف باغچه گرفت و یهو جیشش در اومد. خیلی خندم گرفته بود. گفتم بهروز داری به درختا کود میدی؟ بهار درختا جای اینکه سبز بشن زرد میشن که با این جیش تو. همینجور از بالا سرش نگاهش می کردم که کارش تموم شد. دوباره چهار دست و پا نشست رو زمین و به سمت در حیاط دنبالم اومد.
دوباره نگاهم به خانوم همسایه افتاد، دو طرف کاپشنش رو محکم با دستاش کشید روی خودش و برگشت توی خونشون.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
قسمت چهارم

بهروز رو بردم بالا، خونه خودم. چون دست و پاهاش کثیف شده بود، زنجیز قلاده اش رو به میله راه پله بستم و گفتم فعلا اینجا بمون. همینطور که می لرزید گفت خانم سردمه. گفتم چند دقیقه صبر کن، الان میام می برمت.
کفشم رو در آوردم و رفتم تو و چند تا روزنامه باطله برداشتم و از جلوی در خونه تا دم در حمام پهن کردم که بهروز از روی روزنامه ها رد بشه. بعد رفتم زنجیر قلاده اش رو باز کردم و آوردمش تو. با انگشت در حمام رو نشون دادم وگفتم از روی روزنامه ها رد میشی و صاف میری توی حمام تا من بیام. دست به هیچی هم نمی زنی ها، نمی خوام حمامم به گند کشیده بشه. بعد یکی آروم زدم دم باسنش و گفتم برو. اونم سرش رو پایین انداخت و همینطور که زنجیر قلاده اش روی زمین کشیده میشد چهار دست و پا رفت سمت حمام.
خودمم تقریبا سردم شده بود. چون فقط دامن و جوراب شلواری پام بود، پاهام یخ کرده بودن. مخصوصا که ناخودآگاه توی برف رفته بودم و جورابم خیس شده بود. رفتم توی اتاقم و یه دست لباس تمیز با حوله ام رو برداشتم و برگشتم توی حمام. بهروز کنار وان دو زانو نشسته بود.
هیمنطور که بهروز بهم زول زده بود زیپ کاپشنم رو کشیدم پایین که درش بیارم. چون زیرش فقط سوتین پوشیده بودم سریع سرش رو پایین انداخت که بدنم رو نبینه. کاپشن و لباسای تمیز رو گذاشتم توی جا لباسی حمام. جورابام رو هم انداختم بیرون. فقط یه شرت و یه سوتین تنم بود. دو تا بند سوتین رو از جلو گرفتم و دقیق روی سینم مرتبش کردم و بعد با انگشتم اون قسمت از شرتم که رفته بود لای پام رو بیرون آوردم.
رفتم سمت وان، آب روز باز کردم و شلنگ دوش رو برداشتم و یه مقدار دستم رو زیرش گرفتم که ببینم دمای آب چه جوریه. ولرم بود. یه نگاه به بهروز کردم و گفتم زنجیرتو بده من. اونم با دست زنجیرش رو از رو زمین برداشت و گرفت جلوم. گوشش رو آروم گرفتم و سرم رو جلو آوردم و گفتم از این به بعد هر چی ازت خواستم فقط اجازه داری با دهن برش داری. تو سگ منی. سگ که با دستش نمی تونه چیزی برداره. بعد گفتم حالا زنجیرتو بده. زنجیر رو انداخت زمین و خم شد و با دهنش برداشتش. سرش رو بالا آورد و منم ازش گرفتم و روی سرش دست کشیدم و گفتم آفرین پسر خوب، حالا بیا بشورمت.
دوش رو گرفتم روش ولی چون فشار آب زیاد بود یه خورده خودشو جمع کرد. یه کم روش آب گرفتم که خیس بشه. بعد دست راستم رو بردم پشتم و بند سوتینمو باز کردم. ولی هنوز روی سینم نگهش داشتم. بهروز نگام کرد. با چشم بهش اشاره کردم و گفتم شرتمو در بیار. همینطور زول زد بهم. گفتم بهروز چرا امروز من باید هر چیزی رو چند بار به تو بگم؟ بدو دیگه شب شد، می خوام خودمو بشورم. سریع چهار دست و پا اومد طرفم. دو طرف شرتم رو گرفت و آروم کشیدش پایین. آخرش هم خودم پای چپم رو از شرت در آوردم و همینطور که شرت روی ساق پای راستم بود، پام رو بلند کردم گرفتم جلوش و گفتم درش بیار. سرشو پایین گرفت و شرت رو از پام کامل در آورد. با سرم به گوشه حمام اشاره کردم و گفتم بندازش اونجا. خودم هم سوتینم رو در آوردم و انداختم همونجا که بهروز شرتم رو انداخت.
فهمیدم چون من لختم سرش پایینه و داره به کف حمام نگاه می کنه. نشستم لبه وان و گفتم آخی خجالت می کشی نگاه کنی؟ جوابی نداد . خندیدم و گفتم نمی خواد خجالت بکشی. مطمئنم دیگه یاد گرفتی خودتو کنترل کنی. بعد دستم رو زدم روی رونم و گفتم حالا بدو بیا اینجا ببینم. چهار دست و پا اومد جلو. یخورده کشیدمش جلوتر که سرش رفت بین پاهام. قلادش رو باز کردم و از جا صابونی یه صابون برداشتم انداختم روی زمین و گفتم تا من میرم زیر دوش، خودتو تمیز بشور. راستی اون پانسمانت رو هم باز کن دیگه. احتمالا بهتر شدی.
خودم هم رفتم توی وان و بدنمو یه کم لیف زدم و قبل از اینکه موهام رو بشورم یه نگاه به بهروز کردم دیدم پانسمان رو باز کرده و تمام بدنش هم کفی شده. منتظر بود روش آب بگیرم. دوباره دوش رو برداشتم و گرفتم روش تا تمیز بشه. بعدش گفتم برو بیرون جلوی در منتظر شو تا منم بیام بیرون. نری همه جا رو به گند بکشی ها. گفت چشم و همینطور که قطره های آب ازش می چکید رفت سمت و در و تا اومد بره بیرون گفتم بهروز، با دستم به شرت و سوتینم که رو زمین افتاده بود اشاره کردم و ادامه دادم، اینا رو هم بردار ببر بنداز توی لباسشویی بعدش برگرد جلوی در حمام منتظرم باش.
بعد از اینکه خودمو شستم و خشک کردم و موهام رو سشوار کشیدم، شرت و سوتین تمیز مشکیم رو پوشیدم و از روش یه تاپ بنفش و شلوارک آبی که تا پایین رونم بود رو تنم کرد و همینطور که داشتم موهام رو از پشت جمع می کردم از حمام اومدم بیرون. بهروز همونجور که بهش گفته بودم جلوی در حمام روی روزنامه ها چهار دست و پا نشسته بود و هنوز داشت ازش آب می چکید. بوی نم حمام با عطر صابون توی سالن پیچیده بود.
موهای خرماییم رو با گل سر زرشکیم بستم و گفتم وا تو چرا هنوز خیسی؟ خودتو خشک نکردی؟ تا خواست جواب بده چشمم به دولش که آویزون بود افتاد و گفتم خاک تو سرت حداقل یه شرت پات می کردی. سرش رو برگردوند و گفت شما اجازه ندادید، گفتید جلوی در بشینم تا بیایید بیرون. یه لبخندی زدم و گفتم اِ پس بلدی حرفم گوش بدی؟
از توی حمام حوله خودم رو برداشتم که برم خودم خشکش کنم. ولی چون کفش پام نبود یه حالتی بودم. گفتم یه دقیقه صبر کن برم کفشمو بپوشم الان میام خشکت می کنم.
از بین کفشام اون صندل پاشنه بلند خاکستریم رو پام کردم و برگشتم پیشش. کفشام رو که دید می تونستم از چشاش بفهمم که داره له له میزنه که بهش اجازه بدم لیسشون بزنه. یه نیشخندی بهش زدم و همینطور که داشتم با حوله سرش رو خشک می کردم گفتم دوستشون داری؟ بیچاره از ترسش گفت هر چی که شما بگید.
رفتم روی کمرش برعکس سوار شدم تا بتونم راحت پشت و کمر و پاهاش رو خشک کنم. اولش با کف دستم محکم زدم روی باسنش و گفتم آفرین داری یاد میگیری. می بینی تنبیه چقدر تاثیر داره؟ این تنبیه ها واسه خودت خوبه، اینجوری یاد میگیری جلوی صاحبت چه طوری باید رفتار کنی.
خودم رو خم کردم روی کمرش که راحتتر بتونم حوله رو روی پاهاش بکشم. بعد از زیر با همون حوله دولش و بیضه هاش رو گرفتم که خشکشون کنم. حتی از زیر حوله هم میشد بزرگیش رو احساس کرد. تازه این خوابیدش بود.
کارم که تموم شد خواستم بلند شم، ولی دست خودم نبود. دستم رو بردم زیرش و دولش رو گرفتم توی دستم. سینه هام چسبیده بود به کمرش و یه حس خوبی داشتم. چند بار محکم به طرف پایین کشیدمش که دردش گرفت و یه آخ بلند گفت. خندیدم و گفتم مثل شیر دوشیدن می مونه. اگه همینجوری فشارش بدم شیرش در میاد.
سعی کردم خودم رو کنترل کنم. برای همین سریع از روش بلند شدم و رفتم توی حمام قلاده اش رو آوردم و بستم گردنش. زنجیرش رو کشیدم که بریم ولی دیدم مقاومت می کنه. برگشتم با تعجب نگاهش کردم گفتم چیه؟ بیا بریم دیگه. با تردید یه مقدار جلوتر اومد ولی دیدم دست چپش رو مشت کرده. گفتم چی تو دستته؟
یه لحظه قرمزی یه پارچه رو از لای انگشتاش دیدم. فهمیدم همون شرتی بود که گفتم بندازه توی لباسشویی. رفتم جلوش با نوک کفشم یه لگد آروم به دستش زدم و گفتم این چیه؟ مگه نگفتم بندازش توی لباسشویی؟
سرش پایین بود و جوابی نداد. دوباره گفتم بهروز برای چی این تو دستته؟ اگه نگی همین الان می برمت توی حیاط می بندمت و تا صبح نگهت میدارم. بعد پشت موهاش رو با دستم کشیدم و سرش رو بالا آوردم و گفتم چرا اینو توی دستت قایم کردی؟
به مِن مِن کردن افتاد ولی باز حرفش رو خورد و چیزی نگفت. زنجیر قلادش رو محکم کشیدم تا صورتش بیاد جلوتر و یه سیلی زدم تو گوشش و گفتم مگه با تو نیستم؟ چرا می ترسی؟ جواب منو بده.
از ترس داشت شرتم رو توی دستش فشار میداد. تا اومدم یکی بزنم تو گوشش گفت داشتم بوش می کردم.
از تعجب نمی دونستم چی کار کنم. شرت من؟ آخه چه جوری جرات کرده به من نظر داشته باشه؟ دیگه خیلی پررو شده بود. با تعجب گفتم بهروز با شرت من؟ کی بهت اجازه داده همچین علطی بکنی؟ مگه من جنده ام که با هر چیز من تو تحریک میشی و می خوای خودتو ارضا کنی؟
از عصبانیت نمی دونستم چی کار کنم. زنجیرش رو کشیدم و کشون کشون تا دم شوفاژ سالن بردمش. همونجا بستمش به شوفاژ و گفتم الان حالیت می کنم با وسایل خصوصی من خودتو ارضا کنی چه بلایی سرت میاد توله سگ احمق.
رفتم از توی اتاقم و دنبال یه چیزی می گشتم تا بتونم باهاش حال بهروز رو جا بیارم. چند بار دور و برم رو نگاه کردم که یهو چشمم افتاد به شلوار جینم.
برگشتم توی سالن. بهروز از ترسش خودشو جمع کرده بود. کمربندم رو دور مشتم چند دور پیچیدم و رفتم بالای سرش. با عصبانیت گفتم الان به غلط کردن میندازمت. دستم رو بردم بالا و با اولین ضربه یه آه بلند کشید. چند بار دیگه با شدت بیشتر زدمش. معلوم بود نمی تونه تحمل کنه. خواست فرار کنه ولی چون به شوفاژ بسته بودمش نمی تونست کاری کنه. کمربند رو دور اون یکی دستم پیچیدم و گفتم کجا فرار می کنی؟ تازه شروع شده.
یه حالت بغض پیدا کرده بود. گفت ببخشید خانوم. غلط کردم. ببخشید. خندیدم و گفتم جای غلط کردن باید ازم تشکر کنی که دارم رامت می کنم. اینجوری تربیت میشی.
اومد جلوم و دو دستی پای چپم رو گرفت و با حالت گریه گفت تروخدا ببخشید. اشتباه کردم. دیگه از این غلطا نمی کنم خانوم. ولی من محلش نذاشتم و محکمتر میزدم. دیگه داشت التماس می کرد. شروع کرد تند تند پام رو بوسیدن و هر دفعه می گفت غلط کردم. گفتم پامو ول کن. خواستم پام رو از توی دستاش بکشم بیرون ولی محکمتر گرفت و هی لیسشون زد و بوسید. یه لحظه به شک افتادم که بسشه یا نه. ولی یادم افتاد با اینکه بردمش توی برفا اذیتش کردم ولی باز آدم نشده. پس باید حسابی تنبیه بشه.
وقتی خواستم ضربه بعدی رو بزنم انقدر خودش رو جلو کشید و فشار آورد که زنجیرش از شوفاژ باز شد. همونجور چهار دست و پا از بین پاهام رد شد و خواست فرار کنه که سریع برگشتم و یه ضربه محکم زدم به پشتش.
از ترس نمی دونست کجا بره. منم پشت سرش میرفتم و چند بار هم با کمربند زدم روی کمرش و باسنش. همین موقع چشمم به بیضه هاش که آویزون بود افتاد. همینجور که داشت تند تند چهار دست و پا فرار می کرد کمربند رو از زیر پاهاش محکم زدم به بیضه اش. انقدر محکم بود که یه آخ بلند گفت و از درد خوابید روی زمین.
سریع رفتم بالای سرش قلاده اش رو گرفتم و گفتم از دست من فرار می کنی؟ امروز بیچاره ات می کنم بهروز. دوباره با حالت گریه به غلط کردم افتاد. گفتم ببین یا خودت مثل آدم میای من تربیتت کنم یا امشب بیرون توی حیاط می خوابی.
دوباره به حالت گریه افتاد ولی مقاومتی نکرد. قلاده اش رو گرفتم گفتم یالا برگرد سمت دیوار. رو به دیوار روی زانوهات وایستا. دستاتم میذاری پشت سرت. با اینکه گریه اش گرفته بود مقاومت نکرد و برگشت سمت دیوار.
کمی رفتم عقب تر و ضربه اول رو محکم زدم پشتش. بعدی ها رو بیشتر روی باسنش زدم. صدای هق هقش می یومد. ولی نمی تونستم ولش کنم. باید یه دفعه برای همیشه آدمش می کردم. بعد از اینکه دیدم جای ضربه های کمربند پشتش رو قرمز کرده گفتم حالا برگرد.
هیمنجور که دستاشو پشت سرش نگه داشته بود روی زانوهاش چرخید به سمت من. سرش رو پایین گرفته بود و چند قطره هم اشک روی صورتش بود. یه نگاه به دولش انداختم. باید آدم میشد.
گفتم برای این نیم وجبیت شرت منو گرفته بودی توی دستت؟ با بغض گفت ببخشید. گفتم می بخشمت ولی وقتی مطمئن شدم درست تربیت شدی. بعد نوک کمربند رو گرفت جلوی سر دولش و تنظیمش کردم. یهو با دستم رو بردم عقب و نوک کمربندو محکم زدم به بیضه ها و دولش. سریع دستش رو آورد پایین و جلوش رو گرفت دستش. رفتم جلوتر و یه سیلی بهش زدم و با حالت تحکم گفتم دست بالا، یالا.
همینطور که اشک می ریخت آروم دستاش که دیگه داشتن میلرزیدن رو برد بالا. دفعه بعدی پام رو بردم عقب و با نوک کفش صندلم یه لگد زدم به کیرش. دوباره دستش رو برد پایین ولی با سیلی بعدی که محکمتر از قبلی بود باز دستش رو گذاشت پشت سرش.
با اون حالتی که داشت برام راحت نبود با کمربند حساب دولش رو برسم. برای همین گفتم بلند شو برو جلوی میز ناهار خوری وایستا. آروم از جاش بلند شد و رفت جلوی میز. دستاش هم پشت سرش بود. منم رفتم جلوش و کیرش رو گرفتم و گذاشتمش روی میز. طوری که انگار روی میز خوابیده بود. اینجوری بهتر میشد حسابش رو رسید.
چند قدم رفتم عقب و گفتم هر بار که کمربند رو زدم روش باید ازم تشکر کنی. با گریه گفت چشم خانم. شونه هاش از شدت گریه می لرزیدن. اولین ضربه رو محکم زدم روش. یه داد بلند زد و سریع پشت سرش گفت ممنونم خانم. مرسی که تربیتم می کنید. گفتم آفرین حالا شد. چند بار دیگه هم زدمش طوری که دیگه کیرش از شدت ضربه ها قرمز شد. به نظرم براش بس بود. حداقل فهمید اگه بخواد پررو بشه و از رفتار من سو استفاده کنه من چی کارش می کنم.
بهش گفتم فعلا بسته. می تونی بشینی. بعد همینطور که داشتم کمربند رو از دور دستم باز می کردم از پنجره سالن به بیرون افتاد. شب شده بود. بیرون کاملا تاریک بود. ساعت دیواری رو نگاه کردم. 8 شب بود. شام هم نداشتم. خواستم بگم بهروز بره یه چیزی درست کنه که دیدم روی زمین خوابیده و به خودش پیچیده.
خودم رفتم توی آشپزخونه که یه چیزی درست کنم برای شام. در یخچال رو باز کردم، چشمم به چند تا تخم مرغ و چند تا سوسیس افتاد. سریعترین چیزی که میشد آماده کرد سوسیس تخم مرغ یا به قول ما آذری ها سوسیس یومورتا بود.
اول رفتم سراغ سوسیس ها که آماده اشون کنم. چند تا تیکه خورد کردم که دیدم صدایی از بهروز نمیاد. بلند صداش کردم و گفتم بهروز؟ جوابی نداد. چند لحظه صبر کردم بعد دوباره بلندتر گفتم بهروز؟ که دیدم همونجور لخت چهار دست و پا با حالتی گرفته اومد توی آشپزخونه و گفت بله خانم؟ گفتم دارم شام درست می کنم، سوسیس یومورتا می خوری؟ گفت ببخشید چی؟ خندیدم گفتم یومورتا، یعنی تخم مرغ. با همون حالت گرفته آروم گفت هر چی شما بگید خانم. برگشتم یه نگاهی بهش کردم، اونم نگام کرد. نتونستم جلوی خندم رو بگیرم. گفتم ناراحت شدی؟ خوب واسه خودت خوبه بهروز جان. اینجوری یاد میگری چه طوری باید رفتار کنی. حالا بغض نکن، بیا کنار خودم بشین رو زمین تا من کارام رو بکنم.
اومد چهار دست و پا کنار پام وایستاد. منم سوسیس بعدی رو برداشتم و اولین تیکه ای که بریدم رو آوردم گرفتم جلوی بهروز. گفتم بخور انقدرم ناراحت نباش. دهنش رو آورد جلو و سوسیس رو از دستم خورد. بعد برای اینکه نشون بده ناراحت نیست چند بار کف دستم رو لیس زد که منم خندم گرفت و دستم رو روی سرش کشیدم و گفتم آفرین سگ وفادار من.
چند تا برش دیگه زدم و دوباره یه تیکه از سوسیس رو برداشتم و بالای سر بهروز گرفتم و گفتم بهروز؟ بیا بخور. دهنش رو باز کرد که بندازم توی دهنش ولی من اون تیکه سوسیس رو پرت کردم دورتر که رفت زیر میز آشپزخونه. گفتم بدو برو، بعد با انگشتم زیر میز رو نشون دادم و ادامه دادم رفته اونجا.
سریع مثل یه سگ دوید سمتش و از بین صندلی ها خودش رو رسوند به سوسیسه. از پشت با اون حالت خیلی خنده دار شده بود. فقط یه دم کم داشت. همچین دولا شده بود و داشت سوسیس رو روی زمین می خورد که سوراخ باسنش از پشت معلوم بود. خیلی خندم گرفته بود. می تونستم بعدا براش یه دم بذارم.
آخرش غذا آماده شد. خودم نشستم پشت میز ولی غذای بهروز رو گذاشتم روی زمین کنار صندلی خودم. براش یه توی یه کاسه هم آب ریختم که اگه خواست از اون آب بخوره. مثل سگا سرش رو کرده بود توی بشقاب و داشت غذا می خورد. بعد از چند لحظه سرش رو بالا آورد و دیدم همه غذاش رو خورده. بعد سرش رو برد طرف کاسه آب و یه مقدار آب خورد. منم تقریبا غذام تموم شد. یه مقدار توی ظرفم مونده بود که دیگه میل نداشتم بخورم. برای همین یه ذره از غذاهه برداشتم و انداختم روی زمین جلوی بهروز. گفتم بخورش، می دونم سیر نشدی. اونم سریع سرش رو برد پایین. منم روی سرش دست کشیدم و یه تیکه دیگه برداشتم و ایندفعه انداختم روی پام. دقیقا روی صندل پاشنه بلندم و پام افتاد. گفتم بهروز بقیه اش اینجاست. سرش رو برگردوند تا دید انداختمش روی پام سریع رفت زیر میز و شروع کرد به خوردن و لیس زدن کفشم و پام. با این کارش قل قلکم گرفت. پام رو آوردم بالا و اونم هر طرف که پام می رفت سرش رو میاورد اون سمت. تیکه آخر رو هم گذاشتم کف دستم و گرفتم جلوش. مثل دفعه قبل بعد از خوردنش دستم رو لیس زد و تشکر کرد.
اون روز خیلی خسته شده بودم. از پشت میز بلند شدم و به بهروز اشاره کردم و گفتم بریم. اونم پشت سرم راه افتاد. از خستگی می خواستم اون شب زودتر بخوابم. رفتم توی اتاقم و بعد از اینکه چراغ رو خاموش کردم بی حال خودم رو پرت کردم روی تخت و دمرو دراز کشیدم. بهروز هم اومد کنار تختم همونجا که دیشب براش جا انداخته بودم خوابید.
رفتم زیر پتو و مثل دیشب لباسام رو در آوردم که راحت بخوابم. فقط شرت و سوتینم تنم بود.
چند دقیقه گذشت ولی چون خوابم هم نمی یومد و فقط خسته بودم گفتم بهروز امروز حسابی خستم کردی. تازه می فهمم هما از دستت چی میکشه. تمام بدنم کوفته شده.
توی تاریکی درست نمی دیدمش. گفت ببخشید خانم. دیگه هر کاری شما بخوایید می کنم. گفتم ببینیم و تعریف کنیم. امیدوارم دوباره از فردا همین آش و همین کاسه نباشه که من اینجوری خسته و کوفته بشم. توی تاریکی سایه صورتش رو دیدم که به سمتم نیم خیز شد و گفت قول میدم خانم. شما فقط منو ببخشید. اگر خواستید خودم ماساژتون میدم که خستگی تون در بشه. گفتم مگه بلدی؟ گفت بله خانم، یکی از کارای مورد علاقه هما همینه که من ماساژش بدم.
راستش بدم نمی یومد یکی که بلده یه ماساژ درست و حسابی بده. گفتم می تونی شونه هام رو بمالی؟ از جاش بلند شد و گفت بله خانم.
همونجور دمرو دستم رو دارز کردم آباژور کنار تختم رو روشن کردم و یه مقدار پتوم رو هم دادم پایین تا شونه هام معلوم بشه و گفتم پس چرا نشستی؟ زود باش دیگه. اونم گفت چشم و سریع از تخت اومد بالا و رفت پشتم. نمی تونستم ببینمش ولی از روی صدا فهمیدم داره دستاش رو به هم میماله که گرم بشن. بعد آروم پنجه هاش رو گذاشت بالای شونم و شروع کرد به ماساژ دادن. واقعا کارش خیلی خوب بود. خیلی لذت می بردم.
گفتم بهروز پشتمم ماساژ بده، بعد دستم رو بردم پشتم و گفتم اینجا رو. اونم یه مقدار دیگه پتو رو داد پایین و ایندفعه رفت روی باسنم نشست و باز با گرم کردن دستاش شروع کرد به مالیدن. خیلی کیف داشت. وسطاش متوجه شدم بند سوتینم نمیذاره راحت کارش رو بکنه. گفتم عیبی نداره بازش کن.
دوباره بهش گفتم بره پایین و پایین تر تا اینکه رسید به کمرم. از شدت مالش گرمم شده بود. گفتم پتو رو بردار. گرمم شد. اونم از روی باسنم بلند شد و پتو رو کنار زد و دوباره نشست. یه حال خاصی داشتم. تحریک نبود ولی عادی هم نبود. یه مقدار که گذشت دوباره از سر شونم شروع کرد به ماساژ دادن. خودش رو روم خم کرده بود و داشت می مالید. برخورد دولش با باسنم رو احساس می کردم. نمی دونم تحریک شده بود یا نه. ولی من هر لحظه احساس لذت بیشتری بهم دست میداد، مخصوصا وقتی روم خم میشد گرما و سنگینی بدنش رو احساس می کردم و بیشتر لذت می بردم. چند باری که که خودش رو روم خم کرد از سفتی برخورد کیرش به باسنم فهمیدم راست شده. گاهی کیرش میرفت بین پاهام و گاهی هم روی باسنم کشیده میشد. یه دفعه که رفت لای پام از روی شرت به کسم مالیده شد. انگار یه چیزی توم روشن کرده باشن. تمام بدنم لرزید. خیلی وقت بود این احساس بهم دست نداده بود. مثل اون دفعه های اولی که سکس می کنی. اون لذت جنون آمیز.
دفعه بعدی که باز کیرش افتاد لای پام، سریع پاهام رو محکم به هم چسبوندم. یه لحظه ترسید. فکر کرد عصبانی شدم. خواست خودش رو عقب بکشه و کیرش رو از لای پام در بیاره ولی من محکم بین پاهام نگهش داشته بودم.
وقتی دیدم داره تقلا می کنه هیمنجور که چشمام رو بسته بودم گفتم کارتو بکن. اولش تردید داشت ولی باز کارش رو ادامه داد. ایندفعه بیشتر خودشو بهم فشار میداد. هر بار که رو خم میشد و بلند میشد کیرش روی کسم مالیده میشد و عقب جلو می رفت. احساس کردم خیس شدم. کاملا خیسی رو بین پاهام احساس کردم. داشتم تحریک میشدم.
بهروز هم کارش رو سریعتر کرده بود و تقریبا داشت وسط پاهام تلمبه میزد. کارش دیونم کرد. دست خودم نبود، یهو از شدت لذت یه آه بلند کشیدم که بهروز ترسید و دیگه حرکتی نکرد. دستم رو بردم پشتم و رون پاش رو گرفتم و به سمت خودم فشارش دادم و اونم فهمید ازش چی می خوام. دوباره آروم آروم بین پاهام تلمبه زد. بدنم داشت میلرزید. دستم رو گاز گرفتم که دوباره صدام در نیاد. ولی فایده نداشت. دوباره آه کشیدم و گفتم وای بهروز مردم. انگار صدام رو نمی شنید و فقط داشت تند تند عقب جلو می کرد. حسابی گُر گرفته بودم. بی اختیار دستم رو بردم پشتم و لبه شرتم رو کنار زدم. بعد موقع تلمبه زدن بهروز کیرش رو با دستم گرفتم و کشیدمش سمت سوراخم. یه کم سرش کیرش رو لمس کردم و دیدم پیش آبش اومده. بعد از اینکه یه کم مالیدمش گذاشتمش روی سوراخ کسم. اولش ترسید و کاری نکرد ولی وقتی گفتم نترس بازه آروم سرش رو هل داد توش. فکر کرده بود پرده دارم.
می دونستم کیرش برای من خیلی بزرگه ولی انقدر حشری بودم که برام مهم نبود و فقط می خواستم یه چیزی بره توم. وقتی بیشتر فشار داد که تا ته بره تو، احساس کردم دارم جر می خورم. اما از شدت لذت داد زدم و گفتم وااااااای مامان، پاره شد. بکن. تا ته بکن توش. با این حرفام بهروز هم حشری تر شد و محکم تر فشار داد تا اینکه کامل رفت تو. از شدت درد حتی نمی تونستم داد بزنم. فقط می تونستم تلمبه زدن بهروز رو احساس کنم. خیلی دراز و کلفت بود.
احساس کردم آب کسم کم شده و کیرش خشکه و داره اذیت میکنه. دستم رو بردم پشتم و نگهش داشتم و گفتم بیار خیسش کنم. هیمنجور که من سرم رو به یه طرف روی بالش گذاشته بودم، اومد جلوم وایستاد و کیرش رو گرفت جلوی صورتم. بی اختیار دهنم رو باز کردم و سرش رو مکیدم. بعد با دستم گرفتمش و چند بار لیسش زدم. ولی بهروز حشری تر شد و دستش رو گذاشت پشت سرم و کیرش رو بیشتر کرد توی دهنم. با همون وضعیت شروع کرد به تلمبه زدن توی دهنم. انقدر سریع عقب جلو می کرد که حتی نمی تونستم نفس بکشم. وقتی که کشید بیرون یه آه بلند کشیدم و هیمنطور که داشتم بر می گشتم تا به پشت (طاق باز) بخوابم گفتم جووووون. اونم کیرش رو آورد جلو و چند بار زد روی لبم تا من دهنم رو باز کردم و دوباره شروع کرد تلمبه زدن و عقب جلو کردن.
یه مقدار گذشت که دوباره کشید بیرون. این دفعه اومد روی تخت. منو به بغل برگردوند و خودشم یه وری شد طوری که من به پهلو و پشت بهش بودم. خواستم مقاومت کنم ولی واقعا نمی تونستم. دست خودم نبود. سرم رو برگردوندم و نگاش کردم. دیدم داره با دستش کیرش رو روی سوراخم تنظیم می کنه. ولی چون شرت پام بود نمی تونستن
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
توضیحات اولیه این قسمت یه مقداری طولانی شده. هر كاری كردم نشد كوتاه تر بنویسم چون این توضیحات به زیبا شدن و قابل باور شدن قسمت های بعدی كه بیشتر جنبه سكسی دارن خیلی كمك می كنه. به زودی زود قسمت بعدیش که به نظر خودم البته، خیلی قشنگ خواهد شد رو میذارم. از شکیبایی همه دوستان ممنونم.


قسمت پنجم

چند روزی از این ماجرا گذشت. توی این چند وقت اتفاق خاصی بین من و بهروز نیافتاد. مثل همیشه کفشام رو لیس میزد، گاهی باهاش بازی می کردم و هر روز عصر هم می بردمش حیاط بگردونمش. یکی دو دفعه هم متوجه شدم وقتی ما تو حیاط هستیم، خانم خوشگل همسایه یواشکی از لای پنجره بالکن شون سرک می کشه و ما رو نگاه می کنه. توی این مدت چند بار هم هما زنگ زد و احوال من و بهروز رو پرسید. آخرین دفعه هم گفت که تا عید بر می گرده ایران.
دیگه اوایل بهمن شده بود و امتحان های داشنگاه شروع شدن. صبح روز اولین امتحانم برف سنگینی اومده بود. از وقتی که بهروز مال من شده بود، ماشیناش هم دست من بود. یه ویتارای سفید و یه آزرای مشکی داشت. با این برف انتخاب عاقلانه ویتارا بود. رانندگیم بد نبود ولی اصلا آمادگی رانندگی توی تهران تازه اونم با این برف رو نداشتم. آخه می دونید توی تبریز کسی مثل این تهرانی ها رانندگی نمی کنه.
خلاصه با هر زحمتی بود رفتم دانشگاه و امتحان رو هم خوب دادم. موقع برگشتن توی شریعتی ترافیک سنگینی شده بود و ماشین ها نیم متر نیم متر بالا می رفتن. کنار خیابون هم مردم زیر برف منتظر تاکسی بودن. راستش دلم می خواست سوارشون کنم که خیس و گلی نشن ولی می ترسیدم. توی تهران نمیشه به هر کسی اعتماد کرد.
به دو راهی قلهک رسیدم و نزدیک خونه بودم. همینطور که لاکپشت وار بالا می رفتیم گاهی چشمم به جمعیت کنار خیابون هم میافتاد. توی همین حین یه لحظه احساس کردم یه قیافه آشنا دیدم. شیشه سمت شاگرد رو بخار گرفته بود و نمی تونستم خوب ببینم. از روی کنجکاوی آروم شیشه رو دادم پایین که دیدم بله درست حدس زدم. خانم خوشگل همسایه بود. توی پیاده رو زیر بالکن یه مغازه وایستاده بود. احساس کردم منتظر کسیه، برای همین شیشه رو دوباره دادم بالا که یه لحظه روش رو برگردوند و منو دید. زشت بود شیشه رو بدم بالا. از دور با لبخند بهش سلام کردم. اونم که جا خورده بود با یه لبخند مصنوعی سرش رو به علامت سلام تکون داد.
برگشتم روبروم رو نگاه کردم دیدم هنوز ترافیک قفله و کسی جلو نرفته. رومو به طرف پنجره شاگرد برگردوندم و خواستم شیشه رو بدم بالا که دیدم خانم همسایه داره نگاهم می کنه. یه خورده تو رودربایستی موندم، فکر کردم باید به عنوان تعارف یه چیزی بگم. اولین چیزی که به ذهنم رسید رو پروندم و با صدای کمی بلند گفتم چرا زیر برف وایستادید؟ می خوایید برسونمتون؟
انقدر سر و صدای بیرون زیاد بود که از این فاصله چند متری صدام رو نشنید. صورتش رو جلو گرفت که دوباره حرفم رو تکرار کنم. دوباره بلندتر گفتم ولی بازم متوجه نشد چی میگم. لبخندی زد و اومد به سمت ماشین.
روسریش رو جلوی صورتش گرفت تا شلاق برف روی صورتش نخوابه. سرش رو آورد جلوی شیشه. باز حرفم رو تکرار کردم. دوباره همون لبخند مصنوعی رو زد و گفت نه مرسی، منتظرم نیما بیاد.
متوجه نگاه متعجبم شد و گفت شوهرمو میگم. خنده ای کردم و گفتم آهان، فکر کردم می خوایید برید خونه گفتم با هم بریم.
برای این که برف به صورتش نخوره صورتش رو کمی از شیشه داخل آورد و گفت منتظرم نیما بیاد که بریم خونه دیگه، کلیدام رو جا گذاشتم، نیما هم توی ترافیک همت گیر کرده.
تازه متوجه شدم برای چی اونجا وایستاده. با اصرار سوارش کردم. تا شریعتی قدم زده بوده که گرمش بشه. صورتش از سرما سرخ و سفید شده بود. بخاری رو زیاد کردم و گفتم ببخشید من اسم شما رو نمی دونم. باز همون خنده مصنوعی روی صورتش حک شد و گفت من مهتاب هستم.
احساس کردم خیلی معذبه. می دونستم به خاطر گردش های روزانه من و بهروزه. ولی نخواستم به روش بیارم و با خوش رویی گفتم منم آیناز هستم.
صحبت مون از اینجا که گفتم دارم از جلسه امتحان بر می گردم شروع شد و توی اون ترافیک سنگین تا برسیم در خونه از خودم و دانشجو بودنم توی تهران گفتم. اونم یه مقدار گرمتر شد و کمی از خودش گفت. سی و چهار ساله، فوق لیسانس زبان فرانسه. مترجم کتابای تخصصی هنر فرانسوی. شوهرش هم کمک خلبان پروازهای داخلی بود.
در کل کم حرف بود، ملیح بودن لبخنداش با وجود مصنوعی بودن شون، حسابی خودنمایی می کرد. مخصوصا با اون روژ قرمز که روی صورت سفید مهتابیش نشسته بود و چه قدر هم به چشم های عسلیش می یومد. انگشتای ظریف با لاک آبی آسمونی خوش رنگ. موهای سشوار کشیده هایلایت روشن که نصفش از زیر روسری زرد بیرون زده بود. هنوز چند تا شبنم جا مونده از رگبار برف رو میشد روشون دید.
حواسم پرت ظاهرش و حرفامون بود که متوجه شدم رسیدیم جلو در خونه. ریموت رو زدم و پیچیدم توی پارکینگ. تا نگه داشتم گفت مرسی آیناز جان لطف کردی، من برم دیگه، حتما نیما الانا میرسه. گفتم کجا بری مهتاب خانم؟ اول یه زنگ بزن آقا نیما ببین کجا هستن. دختر خوب می خوای خودتو توی این برف اسیر کنی؟ گفت باشه و گوشیش رو از توی کیفش در آورد.
خودم پیاده شدم و از روی صندلی عقب کیف و کاپشنم رو برداشتم. سوز سردی توی پیلوت می پیچید. چند لحظه بعد دیدم تلفن رو قطع کرد. از پشت شیشه با حالت لبخونی دستم رو بالا بردم و گفتم کجاست؟ پیاده شد و گفت هنوز توی همت گیر کرده، میگه از اون موقع چند متر بیشتر جلو نیومدن.
همینطور که داشتم توی کیفم دنبال کلیدام می گشتم گفتم پس حالا حالا ها نمیرسه. بیا بریم خونه من. هر وقت رسید زنگ میزنه دیگه. دکمه های کت بلندش رو بست و گفت نه میرم خونه مادرم تا بیاد. کلیدم رو از توی کیفم در آوردم و گفتم با این ترافیک شما تا دو ساعت دیگه سر خیابون هم نمی رسی، چه برسه خونه مادرتون.
خلاصه به زور دعوتش کردم خونه. جلوی در خواست چکمه های قهوه ای چرمی کشیده و نوک تیزش رو در بیاره که گفتم نمی خواد من خودم با کفش میرم تو خونه. جفتمون کفشامون رو چند بار روی پادری کشیدیم تا تمیز بشه و همین که من کلید انداختم و در رو باز کردم یهو دیدم بهروز چهار دست و پا و لخت، همینطور که زنجیر قلاده اش روی زمین کشیده میشه دوید طرف در. چون سرش پایین بود متوجه نشد که تنها نیستم. یهو خشکم زد، اصلا حواسم نبود که بهروز خونست.
همینطور که نگاش می کردم اومد جلوی پام و جلوی کفشم رو بوسید. مثل اینکه وقتی خم شده بود متوجه اون چکمه های قهوه ای پشت پاهای من شد. سریع سرش رو بالا آورد. برگشتم مهتاب رو نگاه کردم دیدم اونم خشکش زده و داره با تعجب نگاه می کنه. تا متوجه نگاه من شد دستش رو برد جلوی چشماش و کمی سرش رو سمت پایین گرفت. سریع برگشتم گفتم خاک تو سرت بهروز، این چه وضعیه، بدو برو تو اتاقت. با صدای من بهروز از شوک در اومد و سریع برگشت سمت اتاق. همینطور که داشت تند تند قدم بر می داشت و بیضه ها و دولش از پشت بالا پایین می پریدن بلند گفتم یه چیزی هم بپوش.
دست مهتاب رو گرفتم و گفتم بیا بریم تو. امتناع کرد و گفت نه دیگه الاناست که نیما برسه، یه وقت دیگه مزاحم میشم. نگاش کردم و لبخندی زدم و گفتم واسه اون نمی خوای بیای؟ نترس رفت توی اتاقش و تا من نگم نمیاد. باز امتناع کرد ولی آخر با اصرار من اومد.
وقتی داشتم روسری و مانتوم رو دم در میاوردم دیدم آروم رفت روی مبل تک نفره گوشه سالن نشست، کیفش رو کنار پاش گذاشت و روسریش رو هم داد عقب طوری که دور گردنش افتاد. دستش رو برد پشت سرش و گل سرش رو باز کرد و با دو تا دست موهای لطیف و خوش حالت بلوندشو رو به عقب جمع کرد و دوباره با گل سر بستشون. یه کم یقه مانتوش رو جلو کشید و کمی توی سینش فوت کرد. حتما گرمش شده بود.
مانتوم رو آویزون کردم، پایین تاپ سفیدم رو روی شلوار لی آبی پرنگم مرتب کردم و با لبخند رفتم سمتش و گفتم راحت باش مهتاب جان، مانتوت رو در بیار، تا من نگم از اتاقش بیرون نمیاد. خنده ای تلخ و مصنوعی کرد و گفت مرسی عزیزم راحتم. معلوم بود خیلی معذب شده. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاقم. بهروز کنار میز توالتم لخت و دو زانو نشسته بود. در رو که بستم گفتم خاک بر سرت بهروز، یه دفعه مهمون آوردم ببین چه گندی زدی. چرا هنوز لختی؟ مگه بهت نگفتم یه چیزی بپوش؟ گفت من که اینجا لباسی ندارم خانم. دیدم راست میگه. کمی اینور اونور رو نگاه کردم و گفتم صبر کن ببینم چی میشه بپوشی. در کمد دیواریم رو باز کرد، خیلی شلخته و در هم ورهم شده بود. با دست لباس ها رو این طرف و اون طرف انداختم ولی چیزی گیر نمی یومد. چاره ای نبود، یه دامن کرم پرنگ داشتم، انداختم جلوش و گفتم فعلا اینو پات کن. حواست باشه وقتی صدات کردم مثل آدم سرت رو میندازی پایین و بدون اینکه کسی رو نگاه کنی میری آشپزخونه و برامون چای و شیرینی میاری.
قبل از اینکه جواب چشمش رو بشنوم از اتاق اومدم بیرون. دیدم مهتاب پاش رو انداخته رو پاش و با اون شلوار جین آبیش و چکمه های قهوه ایش خیلی جذاب شده بود. وقتی متوجه نگاه من شد گوشه مانتوش رو کشید روی رونش تا رون و باسن خوش فرمش معلوم نشه.
رفتم کنار پنجره، پرده رو کنار زدم و گفتم این برف حالا حالا ها بند نمیاد. مهتاب گفت آیناز جان میشه یه کم گوشه پنجره رو باز کنی. برگشتم نگاش کردم دیدم یه کم پیشونیش عرق کرده. گفتم خوب عزیزم چرا خودتو اذیت می کنی، راحت باش دیگه، مانتوت رو در بیار. توی رودربایستی موند و دکمه های مانتوش رو باز کرد و درش آورد. البته مانتو که نبود، یه کت ضخیم با یقه پوست بود. زیرش یه تیشرت توسی روشن طرح دار با آستین های کوتاه ولی شول و یقه خیلی باز که تقریبا میشد قسمتی از بالای سینش رو دید، پوشیده بود. متوجه شدم سوتین نبسته. چشمم به بازوی چپش افتاد، روش خالکوبی یه پروانه بزرگ بود.
خواستم سر صحبت رو باز کنم که خودش پیش دستی کرد و گفت این آقا ...، یه مقدار تردید کرد ولی با یه سرفه صداش رو باز کرد و در ادامه با یه حالت خجالت زده گفت شوهرته؟
خندم گرفت. گفتم این پیر مرد شوهر من باشه؟ واقعا اینطوری فکر کردی؟ نه عزیزم شوهرم نیست، یه جورایی میشه گفت نوکر یا خدمتکارمه. با چشم های متعجب نگاهم کرد. تقریبا داستان رو خلاصه براش تعریف کردم ولی انگار هنوز نمی تونست هضمش کنه.
آخر بهش گفتم که نترس موجود بی آزاریه، همه کارام رو انجام میده و از این جور زندگی لذت می بره. خوب بعضی مردها اینجورین دیگه، حالا خودت می بینی و متوجه میشی. بعد بلند بهروز رو صدا کردم که یهو مهتاب هول شد و گفت نه نمی خواد. گفتم نگران نباش لباس پوشیده.
بهروز از اتاق اومد بیرون و همونجور که بهش گفته بودم با همون دامن کرم رنگ سرش رو پایین انداخت و چهار دست و پا رفت سمت آشپزخونه. مهتاب تو طول مسیر داشت نگاهش می کرد. گفتم راحت باش، الان برامون چای میاره.
مهتاب از جاش بلند شد، یه کم لباسش رو مرتب کرد و یقه باز تیشرتش رو کمی بالا کشید که سینش کمتر معلوم بشه و اومد روی مبل سه نفره ای که من نشسته بودم سمت چپم نشست. منم داشتم خودم رو کمی به سمت راست می کشیدم تا جا بازتر بشه که بهروز با یه سینی بزرگ از چای و شکلات و شیرینی خشک با سری پایین اومد.
مهتاب که یه ذره مشوش بود اول به سینی بهروز یه نگاهی کرد بعد چشمش رو دوخت به صورت بهروز و وقتی که بهروز فنجون چای رو جلوش روی میز گذاشت، داشت به دامنی که پاش بود نگاه می کرد. وقتی بهروز گفت بفرمایید خانم، مهتاب با حالتی از گنگی، انگار که نمی دونست اون لحظه چی باید بگه، گفت مرسی. خندیدم و گفتم نباید ازش تشکر کنی، داره وظیفه اش رو انجام میده. مگه نه بهروز؟ بهروز که سرش پایین بود و سینی رو دو دستی به حالت آویزون جلوی خودش گرفته بود گفت بله خانم.
زنجیر قلاده اش رو گرفتم به سمت پایین کشیدم تا چهار دست و پا بشینه پایین مبل. متوجه شدم مهتاب هنوز معذبه و گاهی یه نیم نگاهی به بهروز می کنه و یه قلب از چاییش رو با یه تیکه شیرینی می خوره.
کمی از خودمون و وضع هوا و راه بندون های شریعتی به خاطر درست کردن مترو حرف زدیم. منم وسط حرفمون گاهی یه تیکه شیرینی توی دستم خورد می کردم و دستم رو می گرفتم جلوی بهروز تا بخوره. هر دفعه هم مهتاب به این کار من نگاه می کرد. وسط صحبت کردن بودیم که صدای زنگ طبقه پایین رو شنیدم، بهروز هم شنید ولی من محل نذاشتم. چند بار دیگه هم صدای زنگ اومد تا اینکه یهو زنگ خونه منو زدن. از مهتاب عذر خواهی کردم و رفتم آیفون رو برداشتم. آقای شفیق، دوست بهروز بود. گفتم چند لحظه صبر کنید الان میام خدمتتون. وقتی برگشتم کاپشنم رو بردارم مهتاب گفت آخ مزاحم شدم، مهمون داشتی؟ گفتم نه آقای شفیق دوست بهروزه، یه لحظه میرم دم در الان بر می گردم. بهروز که ترسیده بود و فکر می کرد ممکنه شفیق بیاد بالا خواست بره توی اتاق قایم بشه. انگشتم رو به سمتش گرفتم و گفتم همینجا میشنی تا برگردم. دیدم از ترسش بیچاره رنگش سفید شده. زنجیر قلاده اش رو خواستم به پایه مبل ببندم ولی دیدم شاید بازش کنه و فرار کنه بره طبقه پایین لباس بپوشه، خیلی جلوی مهتاب برام بد میشد. دیدم زشته شفیق رو هم دم در توی این برف منتظر گذاشتم، هول هولکی زنجیز قلاده رو دادم دست مهتاب و گفتم مهتاب جان تا من برگردم اینو نگه دار، نذاری جایی بره ها. مهتاب که از هولش زنجیر رو گرفت تا اومد بگه ولی... من از در خونه رفتم بیرون.
شفیق کار خاصی نداشت، مسافرت بود و برای بهروز سوغاتی آورده بود، ازش عذر خواهی کردم و گفتم عمو بهروز رفتن تا جایی و موبایلشون رو هم یادشون رفته ببرن. خلاصه دست به سرش کردم. پیرمردِ تنها، اومده بود که مثلا کنار دوستش توی این برف چای بخوره و سیگار بکشه و کمی حرف بزنه که حوصلشون سر نره. دلم براش سوخت ولی چون مهتاب خونه بود نمی تونستم کاری بکنم.
برگشتم بالا و همین که خواستم کاپشنم رو در بیارم و آویزون کنم دیدم مهتاب وایستاده، زنجیر بهروز رو گرفته دستش و به زور به طرف خودش می کشه و هی میگه بشین. خندم گرفت. بسته سوغاتی رو گذاشتم پشت کاپشنم و رفتم توی سالن. تا مهتاب منو دید با حالت مشوش گفت الان ساکت بودا، تا صدای در رو شنید یهو از جاش پرید. خندیدم گفتم عیب نداره فکر کرده دوستش داره میاد بالا. بعد رو به بهروز گفتم رفتش، آروم باش.
توی چشماش می خوندم که می خواد ازم بپرسه شفیق چی کارش داشته ولی جرات نمی کرد سوال کنه. زنجیرش رو از مهتاب گرفتم. مهتاب دوباره نشست روی مبل و منم نشستم سمت راست مبل و بهروز رو کشیدم سمت خودم. مهتاب دوباره یقه باز تیشرتش رو بالا کشید، موهاش رو با دست پشت سرش جمع کرد و گفت خوب ولش کن بذاره بره، ما که باهاش کاری نداریم، هر وقت کارش داشتی صداش می کنی دیگه.
می دونستم هنوز از بودن بهروز با اون وضع احساس راحتی نمی کنه. برای اینکه کمی به این وضع عادتش بدم گفتم باشه الان می فرستمش توی اتاقش. بعد روم رو به بهروز کردم و گفتم ولی قبلش باید از مهتاب خانم عذر خواهی کنی که حرفش رو گوش نکردی و اذیتش کردی. مهتاب سریع گفت نه نیازی نیست، من می بخشمش. گفتم نه عزیزم اینجوری پررو میشه، باید کار زشت که می کنه یا تنبیه بشه یا عذر خواهی کنه، حالا چون تو اینجایی تنبیهش نمی کنم ولی باید معذرت بخواد. بهروز هم که گیج شده بود و نمی دونست چی کار کنه، قیافه آدم های حیرون رو گرفته بود. زنجیرش رو کشیدم، مستقیم به چشماش نگاه کردم و با لحن جدی گفتم بدو. مهتاب نمی دونست عذر خواهی بهروز چه جوریه، برای همین وقتی دید بهروز داره چهار دست و پا به طرفش میاد یه مقدار خودش رو جمع کرد و عقب کشید. با دست محکم زدم به باسنش و گفتم بهروز بدو دیگه. توی تمام این لحظات هم چشمای مهتاب داشت بهروز رو دنبال می کرد.
بهروز رفت جلوی مهتاب و سرش رو به طرف چکمه های مهتاب خم کرد. مهتاب باز پاش رو عقبتر کشید و منو نگاه کرد، گفتم نترس اینجوری باید معذرت بخواد. وقتی مهتاب دوباره سرش رو به طرف بهروز برگردوند دید بهروز داره چکمه هاش رو لیس میزنه. اولش یه قیافه ای به خودش گرفت انگار که چندشش شده باشه.
گفتم نه به اون نگاهایی که از بالکن خونتون می کردی نه به این خجالتی بودنت. روش رو به طرف برگردوند، با تعجب نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه با حالت شعف گفت آهان، اون که من نبودم، خواهرم بود. من چند بار بیشتر نگاه نکردم، خواهرم بیشتر وقتا می یومد از پنجره نگاه می کرد.
کمی که بهروز چکمه ها رو لیس زد به مهتاب گفتم حالا برای اینکه بفهمه کارش رو درست انجام داده باید بهش جایزه بدی. اینجوری یاد میگیره که اگه کار درستی انجام بده جایزه می گیره. مهتاب گفت یعنی چی؟ گفتم یه تیکه شیرینی یا شکلات بده بهش بخوره. مهتاب همینطور وا مونده بود و منو نگاه می کرد. یه تیکه کوچیک شیرینی از توی ظرف پذیرایی برداشتم و دادم دستش و گفتم اینو بهش بده. شیرینی رو ازم گرفت، با نوک انگشتش نگهش داشت جلوی بهروز و آروم گفت بیا. بهروز سرش رو بالا آورد و همین که خواست با دهنش شیرینی رو از دستش بگیره، مهتاب یهو شیرینی رو ول کرد، یه جیغ کویچیکی زد و دستاش رو گرفت جلوی دهن و بینیش، طوری که خنده متعجبش از پشت انگشتاش معلوم بود. منم خندم گرفت، گفتم چرا می ترسی؟ گاز که نمی گیره. یه تیکه دیگه بهش دادم و گفتم نترس، آروم بده بهش خودش می خوره. همون کاری که بهش گفته بودم رو کرد. بهروز هم برای اینکه مهتاب نترسه این دفعه آرومتر رفت سمت شیرینی.
مهتاب دوباره شیرینی رو با نوک انگشتاش گرفت، اون یکی دستش رو هم از ترسش گرفته بود جلوی دهنش، بهروز یه گاز کوچیک زد. مهتاب ایندفعه با خنده یه جیغ کوچیک زد و اون تیکه شیرینی رو پرت کرد سمت چپ مبل و به بهروز گفت اونجاست، برو اونجا بخورش. خندش گرفته بود، بهم گفت آیناز من از این می ترسم. گفتم ترس نداره عزیزم، واقعا که سگ نیست گاز بگیره. یخورده بهش غذا بدی خوشتم میاد که از دستت غذا بخوره. بعد زنجیر بهروز رو دادم دستش و گفتم بیا اینو بگیر که بتونی راحت کنترلش کنی.
انگار جسارت بیشتری پیدا کرده بود. خودش یه شکلات برداشت، زر ورقش رو باز کرد و به بهروز که هنوز روی زمین خم شده بود و داشت تیکه شیرینی رو می خورد گفت بیا، بیا اینو بخور. بهروز سریع برگشت طرف دستش. مهتاب زنجیرش رو یه دور دور دستش پیچید و بهروز رو جلوتر کشید و دستش رو برد جلوش. بهروز یه گاز به شکلات زد که مهتاب با صدای بلند جیغ جیغویی و با خنده گفت نه دیوونه، گازش نزن، باید میکش بزنی.
بهروز که بیشتر خوشش اومده بود لبش رو دور شکلات حلقه کرد و شروع کرد به میک زدن. کم کم که به ته شکلات که دست مهتاب بود می رسید، لیس های بعدیش و میک زدن هاش به انگشتای مهتاب می خورد. مهتاب اون یکی دستش رو جلوی دهنش گرفت و با همون خنده متعجب، خودش رو عقب کشید و گفت: وای ببین چندش داره دستمو لیس میزنه. گفتم خوشت اومد؟ خندید و گفت خیلی با نمکه.
شکلات که تموم شد بهروز شروع کرد به لیسیدن انگشت ها و کف دست مهتاب. مهتاب هم از قلقلک می خندید. بعد با همون خنده رو به بهروز گفت خوب بسه دیگه، برو. ولی بهروز ول کن نبود. گفتم زنجیرش رو بکش تا بشینه رو زمین. اونم زنجیر رو کشید و بهروز نشست کنار پاهاش، طوری که روی زمین بین من و مهتاب بود. یه کم صورتش رو به بالای چکمه های مهتاب مالید. مهتاب که داشت سر زنجیر رو از یه دستش به اون یکی دستش میداد رو به من گفت: از لیس زدن کفش خوشش میاد؟ گفتم دیوونش می کنه.
همین موقع دیدم مهتاب پای چپش رو انداخت روی پای راستش، طوری که جلوی چکمه پای چپش جلوی صورت بهروز قرار می گرفت. بهروز هم که این صحنه رو دید دوباره شروع کرد به لیس زدن و بوسیدن کفش های مهتاب.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت ششم

لبش رو به آرومی ولی با غلظت زیادی که نشون از هیجانش بود روی کناره لژ چکمه مهتاب می کشید. مهتاب هم با لبخند ملیحی همینطور که زنجیر قلاده رو چند دور، دور دستش پیچیده بود، نگاهش می کرد.
کم کم با مهتاب گرم صحبت شدیم. در مورد شاگردای فرانسه اش و کلاساش تعریف می کرد. حرف زندش و رفتارش یه لطافت و نرمی خاصی داشت. خیلی شیرین، با شخصیت خانمانه اما در عین حال جذاب. عکس شوهرش رو توی موبایلش بهم نشون داد. همیشه فکر می کنم یکی از شرایط استخدام خلبان ها جذاب بودن و خوش قیافگی هستش. شاید هم شرط اولش این باشه. حتما همینطوره، چون من تا حالا خلبان بد قیافه و غیر جذاب ندیدم. مثل همین نیما، شوهر مهتاب. خیلی به هم می یومدن.
بین همین حرف ها یه لحظه چشمم به بهروز افتاد. دستش رو برده بود زیر دامنی که پاش بود. دیوونه باز داشت با خودش ور می رفت. مهتاب داشت صحبت می کرد که بلند گفتم: نکن بهروز. مهتاب که متوجه حرف من شد، حرفش رو قطع کرد وصورتش رو آروم به طرف بهروز برگردوند. اولش نفهمید قضیه چیه ولی همین که بهروز با صدای من هول کرد و دستش رو از زیر دامن بیرون کشید، متوجه شد. با همون لبخند شیرین روی لبش ولی با حالتی متعجب و همینجور که داشت به بهروز نگاه می کرد گفت: واااا، چی کار داشت می کرد؟
لبخندی زدم و گفتم چیزی نیست، گاهی کنترلش رو از دست میده. مهتاب سرش رو به طرف بهروز کج کرد، دست چپش رو جلوی بهروز گرفت و با لحن نرمی گفت: ببین، من شوهر دارم، حواست باشه ها، از این جور شوخیا با من نکنی.
وقتی اینا رو می گفت هنوز لبخندش روی لبش بود. من سریع چشم غره ای به بهروز رفتم و گفتم بهروز خیلی بیجا می کنه بخواد با کسی شوخی کنه، مگه نه بهروز؟ سرش رو پایین انداخت و گفت بله خانم.
دوباره سرگرم حرف زدن شدیم. بهروز باز با حرکت مارمولک واری خودش رو به کفش های مهتاب رسوند. مهتاب نگاهی بهش کرد ولی چیزی نگفت. چند دقیقه بعد متوجه حرکت دستش زیر دامن شدم. با چشمم به مهتاب اشاره کردم که ببینش. مهتاب تا دید با خنده لبش رو گاز گرفت. یه نگاهی کرد، بعد با نوک کفشش یه ضربه آروم به سینه بهروز زد و گفت مگه با تو نبودم؟
بهروز سریع خودش رو جمع و جور کرد. مهتاب ادامه داد: دیدی حقته که آیناز با اون وضع میاردت توی سرمای حیاط.
گفتم میبینی مهتاب؟ هر کاریشم می کنم باز بعضی چیزا رو یاد نمی گیره. مهتاب گفت آره معلومه گاهی اوقات شیطنت می کنه. من جای آیناز بودم اونو می بریدم مینداختم جلوی گربه بخوره.
خندیدم و گفتم مال اینو بندازم سر کوچه، تمام گربه های محل رو که سیر می کنه هیچی، تازه آخرش یه چیزی هم اضافه میاد. مهتاب ابروهاش از تعجب بالا رفت و با حالت لبخونی طوری که، بهروز که سرش پایین بود متوجه نشه، با شعف و تعجب گفت بزرگه؟ منم دستام رو تقریبا سی سانتی از هم باز کردم و با همون حالت لبخونی گفتم انقدر. مهتاب لبش رو گاز گرفت و خنده ای کرد. بعد نگاهی به بهروز انداخت و گفت بسه دیگه، برو کفشای اربابت یا نمی دونم هر چی که بهش میگی رو لیس بزن، پسر بد.
من زنجیر رو از دست مهتاب گرفتم، با دستم زدم روی رون پام و گفتم بدو بیا اینجا. بهروز سرش رو برگدوند سمت من و سلانه سلانه چهار دست و پا اومد جلوم. دستم رو روی سرش کشیدم و گفتم نه مهتاب جون اینجوریا هم نیست، فقط گاهی اوقات بی ادب میشه، وگرنه پسر حرف گوش کنیه. بعد دستم رو بردم جلوی صورت بهروز و اونم شروع کرد به لیسیدن دستم.
بهروز توی حال خودش بود و داشت دستم رو لیس میزد که متوجه شدم مهتاب نتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره و کمی خودش رو جلو آورد. پای راستش رو آروم به سمت بهروز برد و بدون اینکه بهروز متوجه بشه نوک چکمه اش رو زیر دامنی که پای بهروز بود کشید و آروم آروم بلندش کرد تا وسط پای بهروز معلوم شه. از برق چشماش فهمیدم که دیده.
سرش رو کمی به سمت پایین کج کرد تا بهتر ببینه. چند لحظه بهش خیره شد و بعد سریع دامن رو ول کرد. همینطور که داشت خودش رو عقب می کشید و به مبل تکیه می داد دستاش رو گرفت جلوی دهنش و تقریبا با صدای بلند گفت واااااای. بعد منو نگاه کرد و خندید. منم لبخندی بهش زدم و با همون حالت لبخونی گفتم دیدی؟ اونم با لبخند و تکون دادن سر جوابم رو داد. انگشت اشاره اش رو بالا گرفت و با حالت شیرینی خیلی آروم گفت کوچیکه. سرم رو نزدیک گوشش بردم و آروم گفتم هنوز راست شده اش رو ندیدی.
بعد دوباره توجه مهتاب به بهروز جلب شد. باز خودش رو جلو کشید، زانوهاش رو جفت کرد و آرنجاش رو گذاشت روی زانوهاش و دستاشو رو به جلو به هم حلقه کرد. زول زد به بهروز که چشماش رو بسته بود و آروم آروم دست منو لیس میزد و گاهی انگشتام رو می مکید. دست راستش رو جلوتر آورد و صداش کرد. بهروز سرش رو برگردوند. مهتاب دستش رو بیشتر جلو آورد و همینطور که بهروز سرش رو به سمت دست اون خم می کرد گفت: فقط بوس می کنیا، یه وقت لیس نزنیش دیونه، چندشم میشه.
بهروز هم آروم روی دستش رو بوسید. مهتاب که خوشش اومده بود کمی پشت دستش رو به لب بهروز فشار می داد و باهاش بازی می کرد. منم پام رو انداختم روی پام و تکیه دادم عقب. یه خورده که گذشت مهتاب یه تیکه کوچیک شیرینی رو از ظرف برداشت، به بهروز گفت دهنت رو باز کن، بهروز با دهن باز سرش رو به عقب خم کرد و هی دهنش رو زیر دست مهتاب تنظیم می کرد تا اینکه مهتاب اون تیکه کوچیک رو انداخت توی دهنش. دو بار دیگه هم اینجوری بهش شیرینی داد. دفعه بعد تیکه شیرینی رو برد جلوی بهروز و گفت بیا بخور. بهروز سرش رو جلو کشید و شیرینی رو آروم از دست مهتاب گرفت و همزمان نوک انگشتای مهتابم به آرومی توی دهنش کرد. فکر کردم الان مهتاب چندشش میشه و دستش رو عقب میکشه ولی انگار بیشتر خوشش اومده بود. بازم این کارو کرد و هر دفعه بهروز بیشتر انگشتای مهتاب رو می مکید و لیس میزد.
توی همین حین مهتاب متوجه جلوی بهروز شد که به طرز خنده داری زیر دامن بالا اومده بود. مهتاب با خنده گفت: تو وقتی دست منو میمکی واقعا انقدر تحریک میشی؟ والا خوبه انقدر قانعی.
من که نمی خواستم بهروز انقدر جلوی مهتاب پررو بازی در بیاره زنجیر قلاده اش رو کشیدم و گفتم: بسنه دیگه، حالا برو برامون چای بیار. بهروز از جاش بلند شد، انقدر راست کرده بود که کاملا از پشت دامن مشخص بود و زده بود جلو. مهتاب با چشم های متعجب و یه لبخند خیلی کوچیک به جلوش خیره شده بود. قبل از اینکه بره، کشیدمش سمت خودم و آروم در گوشش گفتم بهروز دیگه نمی خوام کاری با مهتاب داشته باشی، اگه باز ببینم داری کاری می کنی خودت می دونی چه بلایی سرت میارم.
راستش متوجه شدم که بهروز از این کاری که مهتاب باهاش می کنه داره زیادی لذت می برده و بدون اجازه من هر کاری که دلش می خواد می کنه. اصلا واسم قابل قبول نبود که بدون اجازه ام، تازه اونم با یه زن دیگه، بخواد لذت ببره.
بهروز سرش رو پایین انداخت و با همون وضعیت رفت تو آشپزخونه. به مهتاب گفتم چای که می خوری؟ مهتاب همینطور که داشت توی کیفش دنبال چیزی می گشت گفت آره حتما. بعد دستش رو با یه بسته مارلبورو از کیفش بیرون آورد. به طرفم گرفت و گفت میکشی؟ همینطور که داشتم یه نخ بر می داشتم گفتم بعضی وقتا. خودش هم یکی برداشت و با فندکش سیگار جفتمون رو روشن کرد. بعد از پوک اول برگشت سمت آشپزخونه یه نگاهی کرد و آروم با هیجان گفت تا حالا کاری هم باهاش کردی؟ وقتی داشتم دود سیگار رو از بینیم بیرون می دادم لبخندی زدم و گفتم حالا چی شد که همچین فکری کردی؟ بهم نزدیکتر شد و با زمزمه وار گفت: آخه دیدم خیلی باهاش راحتی، دوست داشتم بدونم باهاش کاری هم کردی یا نه.
سیگار رو توی قندون تکوندم و وقتی داشتم موهام رو از جلوی صورتم کنار میزدم با همون لبخند گفتم اِی، گاهی یه کارایی باهاش کردم.
همین موقع بهروز با سینی چای که ازش بخار بلند میشد برگشت. قندون رو بهش نشون دادم و گفتم این کثیف شد، برو یکی دیگه بیار، زیر سیگاری یادت نره. چند لحظه بعد با زیر سیگاری و قندون برگشت. دیگه جلوش خوابیده بود. سینی رو گذاشت روی میز و خودش هم اومد بین پاهای من و مهتاب چهار دست و پا رو زمین نشست.
من چاییم رو برداشتم و طبق عادتم دو تا قند توش حل کردم و یه قولوب ازش خوردم. مهتاب هم فنجونش رو برداشت و وقتی که داشت چایش رو می خورد، به شوخی یه ضربه آروم به بهروز زد. من مشکلی با رفتار مهتاب نداشتم، اتفاقا بدم نمی یومد کمی بهروز رو تحقیر کنه ولی اصلا دوست نداشتم بهروز بخواد از این قضیه سو استفاده کنه و لذت ببره.
با ضربه ای که مهتاب زود بهروز هم یه لیس آروم روی کفش و شلوار مهتاب زد که باعث شد مهتاب خندش بگیره، چای پرید توی گلوش و به سرفه افتاد. بهروز ترسید و سریع خودش رو عقب کشید و محکم خورد به پای من. منم فنجون توی دستم لرزید و نصف بیشترش روی تاپ و شلوارم ریخت. از حرارت چای و عصبانیت بلند شدم، ولی حواسم نبود و با کج گرفتن فنجون ما بقی چای ریخت روی دامنی که پای بهروز بود. فکر کنم اونم از حرارت احساس سوزش کرد ولی از ترسش به خاطر گندی که زده بود جرات نکرد تکون بخوره. خودش بهتر می دونست اگر اون لحظه مهتاب اونجا نبود چه بلایی سرش میاوردم.
بعد از چند لحظه بهروز که هول کرده بود سریع اومد جلوم و روی دو زانوش ایستاد و تند تند دستاش رو روی تاپ و شلوارم می کشید که مثلا من نسوزم. با اضطراب زیادی هی میگفت ببخشید خانم، ببخشید.
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، محکم زدم توی گوشش و با فشار دادن پام روی سینش هولش دادم عقب. یه لحظه چشمم به مهتاب افتاد. بهتر بود جلوش کاری نمی کردم تا یه وقت از این رفتار خشن احساس ناراحتی نکنه. مهمون بود و دلم نمی خواست اول آشنایی مون برداشت بدی ازم داشته باشه.
با وجود حرصی که داشتم خودم رو کنترل کردم با قیافه جدی رو به بهروز گفتم: ببین چی کار کردی. چند دقیقه پیش چی بهت گفتم؟ مهتاب سیگارش رو از زیر سیگاری برداشت، یه پوک زد و گفت عیبی نداره آیناز جان، اتفاقه دیگه. بهش خندیدم و گفتم نه مهتاب جان مشکلی نیست. بعدش ازش عذرخواهی کردم و گفتم: یه لحظه میرم توی اتاق لباس خودم و این رو عوض کنم.
قلاده بهروز رو گرفتم و قبل از اینکه بریم توی اتاق، کنترل ضبط رو برداشتم و یه آهنگ شاد بلند گذاشتم. نمی خواستم یه وقت صدای بهروز رو بشنوه. گفتم: تا یه ذره آهنگ گوش کنی زود بر می گردم.
توی اتاق بهش گفتم بلند شو دامن رو در بیار و روت رو برگردون. خودمم لباسام رو در آوردم و فقط شرت و سوتینم تنم بود. خواستم دنبال لباس مناسب بگردم ولی فکر کردم بهتره اول بهروز یه مقدار ادب بشه. یه جوراب بلند از توی یکی از کشوهام در آوردم و به بهروز گفتم دستات رو بیار پشتت و به هم قلاب کن. یه لحظه بهروز سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد. با دست صورتش رو برگردوندم و گفتم برگرد و دستات رو بیار پشت.
آروم دستاش رو پشتش آورد. با اون جوراب مشکی محکم دستش رو بستم. بعد بهش گفتم به حالت سجده بیافته تا پاهاش رو هم ببندم. فکر کرد تا وقتی که مهتاب بره می خوام توی اتاق زندانیش کنم. با یه جوراب دیگه مچ پاهاش رو هم به هم بستم. لنگه بعدی جوراب رو هم گوله کردم و بردم طرف صورتش. یه لحظه نگاهم کرد. گفتم دهنت رو باز کن. از تعجب بهم خیره شده بود که محکم زدم توی گوشش و بعد موهاش رو از پشت کشیدم و گفتم زود باش، یالا. همین که یه ذره لب هاش از هم باز شد، جوراب مچاله شده رو با فشار کردم توی دهنش.
از توی کمدم یه کمربند مشکی در آوردم. با نوک کفشم بین پاهاش زدم تا پاهاش رو از هم بازتر کنه و بیضه هاش بیرون بیافته. اولین ضربه رو محکم به بیضه هاش زدم، طوری که خط سرخ کمربند روی باسنش و بیضه هاش افتاد. با همون ضربه داد زد ولی چون دهنش پر بود صداش درست در نمی یومد. تا خواست به خودش بجنبه ضربه بعدی رو محکمتر زدم. این بار چون می خواست رو به جلو فرار کنه سرخی جای کمربند فقط روی باسنش افتاد. خودش رو به طرف تخت کشید و به پشت برگشت ولی من بدون توجه چند تا ضربه محکم دیگه بهش زدم و همین که از درد بی حال شد و به خودش پیچید، دوباره برش گردوندم. می خواستم روی باسنش چنان یادگاری ای بذارم که یه بار برای همیشه بفهمه وقتی خودش خواسته برده ام باشه، منم در مورد نافرمانی بهش رحمی نمی کنم. این بازی ای بود که خودش شروع کرده بود و باید هم تا آخرش رو تحمل می کرد.
همین موقع صدای در زدن اومد. مهتاب بود که گفت: آیناز گوشیت داره زنگ می خوره. هنوز کارم با بهروز تموم نشده بود، برای همین سریع گفتم الان میام مهتاب جان، اگه زحمتی نیست جواب بده و هر کی بود بهش بگو بعدا زنگ می زنم.
همین که اومدم ضربه بعدی رو بزنم یهو مهتاب در رو باز کرد و با عجله اومد تو و گفت: باباته، می گه می خواد باهات صحبت کنه. راستش خودم هم توی اون وضعیت و اینکه بابام زنگ زده هول شدم. سریع گوشی رو گرفتم، صدام رو صاف کردم و جواب دادم.
اولش مهتاب متوجه من شد که فقط شرت و سوتین تنم بود. یه مقدار بهم خیره شد ولی با صدای ناله های بهروز روش رو به طرف اون برگردوند. با دیدن این صحنه ابروهاش از تعجب بالا رفت. وقتی دیدم اوضاع داره بد میشه سریع به بابام گفتم کاری دارم و باید برم. وقتی گوشی رو قطع کردم هنوز مهتاب داشت به بهروز که با دستا و پاهای بسته به پهلو، روی زمین خوابیده بود نگاه می کرد.
نمی دونستم چی کار کنم. اصلا حواسم هم به وضع لباس خودم نبود. تا خواستم چیزی بگم، مهتاب با تعجب گفت: داشتی می زدیش؟ یه مقدار مِن مِن کردم و گفتم: نه بابا فقط خواستم اینجا ببندمش که دیگه بیرون نیاد و مزاحم مون نشه.
بعد یهو متوجه وضعیت خودم شدم. سرگردون دنبال تاپم می گشتم که دیدم مهتاب رفت بالای سر بهروز. از بالا نگاهش کرد. با نوک کفشش یه مقدار به باسن بهروز فشار آورد تا برش گردونه و پشتش رو ببینه. انگار جای سرخی کمربند رو دید. بعد رو به من گفت: تنبیهش می کنی؟
خندیدم، تاپم رو تنم کردم و گفتم: امروز زیادی داشت شیطونی می کرد. گاهی اوقات باید یه چیزایی رو یادش بدم. حالا ولش کن، بذار اینجا ببندمش و برگردیم توی سالن.
همین موقع گوشی مهتاب زنگ خورد. گوشیش توی سالن بود. بهش گفتم این صدای زنگ موبایل توئه؟ به خودش اومد و گفت آره. بعد هم سریع رفت طرف سالن. منم شلوارم رو پام کردم. دیگه خیلی از دست بهروز حرصی شده بودم. دیدم مهتاب داره با تلفن حرف میزنه. خواستم توی این موقعیت عصبانتیم رو خالی کنم. دوباره کمربند رو برداشتم و چند تا ضربه به رون پای بهروز زدم که یهو مهتاب اومد توی اتاق. قبل از اینکه کاری کنم گفت نیما بود. گفت که با وجود این ترافیک دیگه امشب نمیاد خونه. وقتی داشت اینا رو می گفت چشمش به بهروز بود. بعد ادامه داد که: فردا نیما پرواز داره و میگه اگه بخوام بیام خونه و برگردم دیگه به پرواز نمی رسم. تازه هواشناسی مهرآباد هم گفته که این برف تا فردا شب ادامه داره.
گفتم: یعنی آقا نیما فردا شب میان خونه؟ گفت: آره فردا میاد. منم با اجازه ات دیگه باید برم. امشب که نیما نمیاد، بهتره برم خونه مادرم تا فردا شب.
دستش رو گرفتم بردمش بیرون از اتاق. توی راهرویی که به سالن منتهی می شد وایستادیم. گفتم توی این هوا و ترافیک چه جوری می خوای بری؟ گفت: اگه میشه زنگ بزن با آژانس میرم. خندیدم و گفتم: فکر کن که الان آژانس ماشین داشته باشه. تازه اگرم داشته باشه راننده هاش توی این هوا نمیان بیرون.
خلاصه کلی بحث کردیم و آخرش راضیش کردم که شب رو پیش من بمونه. یه جورایی انگار خودش هم بدش نمی یومد که بمونه. فقط آخرش گفت که پس بهروز چی میشه؟ با خنده گفتم بهروز رو ول کن. من یه کم دیگه باهاش کار دارم بعد می بندمش توی اتاق و دیگه کاری مون نداره.
دست چپش رو بین موهاش کشید تا موهاش رو بده عقب. درخشندگی حلقه اش روی اون پوست سفید و صافش و وسط کپه موهاش خیلی جلب توجه می کرد. بعد گفت: یعنی می خوای باز بزنیش؟ گفتم: اگه نارحتت می کنه نه. ولی مشکل اینه که این هر چند وقت یه بار باید حسابی ادب بشه تا یادش بمونه چطوری باید رفتار کنه.
مهتاب خندید و گفت نه ناراحت نمی شم، مشکلی نداره. من که از رابطه شما سر در نمیارم. خودتون بهتر می دونید دیگه. پس من میرم توی سالن تا تو برگردی. منم ازش تشکر کردم و برگشتم توی اتاق. در رو دیگه نبستم. چون هم دیگه صدای بهروز در نمی یومد و هم اینکه از توی سالن به اتاق دید نداشت.
رفتم بالای سر بهروز که روی زمین خوابیده بود. با نوک کفشم یه زانوش رو به بیرون فشار دادم تا پاهاش از هم باز بشه. یه مقدار که باز شد، پام رو گذاشتم روی کیرش و بیضه هاش. انقدر فشار دادم که از درد صورتش قرمز شد ولی چون جوراب توی دهنش بود غیر از یه ناله خفیف صدای دیگه ای ازش در نمی یومد. حسابی که درد کشید گفتم: بهروز خودت اینجوری خواستی. تازه دارم می فهمم برای چی هما جون اون کارا رو باهات می کرده. اون که نتونست ادبت کنه. حالا نوبته منه. بعد هم کمربند رو بردم بالا و با برخوردش روی رون پای بهروز صدای زیر بلندی توی اتاق پیچید. بهروز از شدت درد هی خودش رو تکون می داد و سعی می کرد بره زیر تخت. ولی راه نجاتی نداشت. ضربه دوم، هم صدای بلندتری داشت و هم خط قرمز پررنگتری روی پاش گذاشت.
دیگه تا نصفه بدن خودش رو زیر تخت کشیده بود، برای همین مچ پاهاش رو گرفتم تا بکشمش وسط اتاق. هی دست و پا میزد و مقاومت می کرد ولی بالاخره کشیدمش بیرون. یه لحظه فکر کردم دیگه بسشه. اما این کار یه لذت خاصی برام داشت. شاید بد نبود چند تا ضربه دیگه بهش میزدم. ولی با این دست و پا زدنش نمی شد.
فکر کردم بهتره ببرمش روی تخت و اونجا دست و پاهاش رو به دو طرف تخت ببندم، برای همین با لگد به پاش ضربه زدم و گفتم یالا بلند شو برو روی تخت. ولی حرف گوش نمی داد. چند تا لگد دیگه بهش زدم که احساس کردم یکی داره نگاهم می کنه. برگشتم دیدم مهتاب با یه چهره ای که انگار از یه چیزی خوشش اومده، دم در وایستاده و داره نگاه می کنه.
با پشت دستم یه مقدار از عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و گفتم ببخش مهتاب جان. دیگه تموم شد. الان میام پیشت. ولی مهتاب گفت: نه کاری ندارم. فقط صدای تیزی شدید کمربند رو شنیدم و اومدم ببینم چی کار می کنی. خیلی بد زدیش ها. ببین پاهاش سرخ شده.
کمربند رو با دست دیگم گرفتم و گفتم فکر می کنی بسشه؟ باید چند وقت پیش می یومدی میدیدی زنش چه بلایی سرش آورده. ولی بازم تربیت نشده. راستش می خوام یه دفعه برای همیشه تربیتش کنم.
مهتاب در حالی که دستاش رو توی جیب عقب شلوار جینش کرده بود اومد داخل اتاق. رفت بالای سر بهروز. یه لحظه چشمش به جلوی بهروز که لخت بود افتاد. روش رو برگردوند و گفت: پس چرا بهش گفتی بره روی تخت؟ گفتم: می خواستم ببندمش به تخت که انقدر تکون نخوره.
بعد چون احساس کردم چیز اضافی ای نمی تونم به مهتاب بگم، دیگه صحبت رو ادامه ندادم و خم شدم و بازوی بهروز رو گرفتم تا بکشمش روی تخت. ولی تکون نمی خورد. خیلی هم سنگین بود. مهتاب با خنده گفت: کمک می خوای؟ گفتم: نمیشه، سنگینه، مهم نیست همینجا حسابش رو میرسم.
مهتاب خم شد و بازوی بهروز رو گرفت. وقتی این کار رو می کرد دوباره چشمش به کیر بهروز افتاد. باز روش رو برگردوند و گفت اگه دوتایی بلندش کنیم کاری نداره، فقط میشه یه چیزی بندازی بین پاهاش. راستش من یه احساس معذبی دارم. خندیدم و گفتم باشه. بعد از توی یکی از کشوهام یه تیشرت درآوردم و انداختم روی کیر بهروز که معلوم نشه. بعدش هم دو تایی به زور بلندش کردیم و انداختیمش روی تخت. بهروز زیاد مقاومتی نکرد. فکر کنم از شدت درد نمی تونست کاری بکنه.
رفتم بالای سرش و دستاش رو گرفتم و کشیدم سمت بالای تخت تا اونجا به میله های تخت ببندمش. به مهتاب اشاره کرده اون یه لنگه جورابی که روی زمین بود رو بهم بده.
وقتی داستاش رو بستم خواستم پاهاش رو هم ببندم. ولی چون بهروز روی تخت طاق باز افتاده بود یه لحظه فکر کردم الان که نمی تونم به پشتش بزنم. فقط میشه روی شکمش و کیر و بیضه هاش زد. ولی سریع یه فکری به ذهنم رسید. به مهتاب گفتم: ناراحت نمیشی اگه بخوام یه کاری بکنی؟
به نظر می یومد مهتاب خودش بیشتر از من از این بازی خوشش اومده و دوست داره یه کارایی بکنه. سریع گفت: نه، چه کاری؟ گفتم: اگه میشه بیا روی تخت وایستا و مچ پاهای بهروز رو بگیر و به سمت بالا نگهشون دار. اینجوری می تونم بزنم زیر باسنش.
مهتاب لبخندی زد و گفت اگه پاهاش سنگین نباشه مشکلی نداره. بعد اومد روی تخت و پاهای بهروز رو بلند کرد. الان دست های بهروز به بالای تخت بسته شده بود و پاهاش رو هم مهتاب بالا نگه داشته بود تا بشه به پشت رون و باسنش زد. تقریبا به باسنش نمی شد ضربه زد چون روی تخت بود ولی می تونستم به راحتی با کمربندم پشت رونش رو تا دلم می خواد کبود کنم.
چند تا ضربه اول رو که زدم، با برخورد کمربند به پشت رون پای بهروز، مهتاب یه پلکی میزد و تیشرتی هم که جلوی بهروز رو پوشونده بود بالا پایین می پرید. آخرش تیشرت از روی پاش پایین افتاد. ولی مهتاب اعتراضی نکرد. محکم پاهای بهروز رو گرفته و منم میزدم. خسته شده بودم. فکر کردم که بسشه. من و مهتاب هم به اندازه کافی بازی کردیم و لذت بردیم. تازه پاهای بهروز هم کبود نشدن، فقط یه کمی قرمز شده بود.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت هفتم

با اینکه فقط شورت و سوتین تنم بود ولی خیلی عرق کرده بودم، چند قطره هم روی پیشونی مهتاب بود. یه نگاه به شوفاژ اتاق کردم، خواستم برم ببندمش که احساس کردم مهتاب داره دستش رو طرفم میاره. تا روم رو به طرفش برگردوندم متوجه سینم شدم. انگار وقتی که با اون هیجان داشتم بهروز رو تنبیه می کردم، در اثر تکون خوردن هام سینه چپم از سوتینم افتاده بود بیرون. همینطور که دست مهتاب رو نگاه می کردم دیدم سینم رو با دستش گرفت و آروم بردش پشت سوتینم. سرم رو بالا آوردم نگاش کردم، لبخند ملیحی زد. منم لبخند زدم و گفتم مرسی.
بعد مهتاب با اشاره به بهروز گفت دیگه کاریش نداری؟ گفتم نه دیگه خسته شدم، بسشه. مهتاب پاهای بهروز رو ول کرد و وقتی که می خواست از روش رد بشه تا از تخت بیاد پایین، از روی شیطتنت، پاش رو گذاشت روی کیر و بیضه های بهروز و فشار محکمی داد، طوری که بهروز از درد یهو زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد. از این کار مهتاب خوشم اومد.
بعد از بستن شیر شوفاژ مهتاب گفت اِ آیناز ببین حیوونی گریه کرده، آخی، نباید دیگه انقدر اذیتش می کردیم. رفتم کنار تخت، بالای سر بهروز، دیدم راست میگه. انگار از شدت درد گریه کرده بود ولی ما متوجه نشدیم. چشماش هنوز خیس بود و یه خط از اشک خشک شده روی صورتش معلوم بود. راستش موقع زدنش یه مقدار تحریک شده بودم، ولی با دیدن اشکش بیشتر تحریک شدم. خیلی دلم می خواست باز هم بزنمش و ناله کنه ولی به نظرم رسید درست نیست جلوی مهتاب انقدر خشن باشم.
دست انداختم جوراب مچاله شده که حالا خیس هم شده بود رو از توی دهن بهروز درآوردم. چند تا نفس عمیق کشید، ولی جرات نکرد توی چشمام نگاه کنه. با زانوم یه ضربه به بازوش زدم و گفتم چه طور بود؟ فکر کنم اگه از همون اول اینطوری باهات رفتار می کردم امروز کارت به جایی نمی رسید که بدون اجازه من هر غلطی که بخوای بکنی. جوابی نداد.
دستاش رو باز کردم، زنجیر قلاده اش که از لبه تخت آویزون شده بود رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و گفتم جواب منو بده، خوب بود یا نه؟ همین موقع چشمم افتاد به کیرش، مثل اینکه خودش هم لذت برده بود و تحریک شده بود.
بهروز گفت ممنون خانم خیلی خوب بود. بعد گفتم وقتی حرفم رو گوش نمی کنی من باید چی کار کنم؟ دستش رو روی باسنش که قرمز شده بود کشید و گفت باید تنبیه ام کنید.
خندیدم، دستم رو بردم جلوی صورتش و گفتم آفرین پسر خوب، حالا برای اینکه دارم تربیتت می کنم باید ازم تشکر کنی. بهروز هم سرش رو کمی بالا آورد و دستم رو بوسید و گفت ممنونم که منو تربیت می کنید خانم.
مهتاب که به میز کامپیتورم تکیه دادم بود، داشت با لبخند شیرینی کارهای بهروز رو نگاه می کرد. نمی دونستم اونم مثل من سر این ماجرا تحریک شده یا نه. قیافه اش که بیشتر نشون دهنده یه دختر شیطون بود تا یه دختر تحریک شده. نمی دونم شاید خوب بلد بود چه طوری ظاهرش رو حفظ کنه.
رو به بهروز گفتم پس بقیه اش چی شد؟ این تشکر که کافی نیست. خودش فهمیدم منظورم چیه. از روی تخت پایین اومد و جلوم زانو زد. سرش رو پایین آورد و پای راستم رو هی می بوسید و می گفت ممنونم خانم. بعد از چند لحظه با پام یه ذره هولش دادم عقب و گفتم حالا از مهتاب خانم هم تشکر کن. بهروز چهار دست و پا برگشت سمت مهتاب و رفت جلوش. مهتاب که هنوز لبخندش روی لبش بود پاش رو کمی جلو آورد و بهروز هم شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن پاهاش و دائم می گفت ممنونم مهتاب خانم، منو ببخشید اگر بی ادبی کردم. مهتاب هم گفت عیبی نداره، عوضش الان پسر خوبی شدی دیگه.
وقتی داشت پای مهتاب رو می بوسید و مهتاب هم باهاش بازی می کرد، خیلی بیشتر تحریک شدم. مهتاب نوک کفشش رو می کرد توی دهن بهروز و اونم براش ساک میزد. انگار که مهتاب ذاتا یه میسترس بود. توی اون لحظه کاملا خیس بودن شرت خودم رو احساس می کردم. دوست داشتم زنجیر قلاده بهروز رو می کشیدم طرف خودم و صورتش رو می چسبوندم به شرتم تا لیس بزنه. حیف که مهتاب اونجا بود.
نشستم لبه تخت، بالش رو طرف خودم کشیدم و روش لم دادم. پام رو هم انداختم روی پام که یه وقت مهتاب متوجه نشه شرتم خیس شده. تیشرت توسی مهتاب هم از شدت عرق یه کمی نمناک شده بود.
یه مقدار که گذشت مهتاب پاش رو عقب کشید، به بهروز گفت زنجیر قلاده ات رو بده. اونم زنجیر رو از روی زمین برداشت و روی دو تا دستش جلوی مهتاب گرفت. مهتاب انتهای زنجیر رو چند دور، دور دستش پیچید و به بهروز گفت برگرد. بهروز هم چهار دست و پا برگشت و پشتش رو کرد به مهتاب. مهتاب نوک کفشش رو روی باسن بهروز کشید و رو به من گفت خیلی بد زدیش، خوبه زخم نشده. خندیدم و گفتم تازه شانس آوردش که جفتمون خسته شدیم وگرنه می خواستم کمربند رو بدم دست تو. مهتاب ابروهاش رو بالا برد و با لبخند متعجی گفت من؟ چرا من آخه؟
جای پاهام رو عوض کردم و گفتم آره حدس زدم ممکنه خوشت نیاد و دلش رو نداشته باشی. مهتاب همینطور که به میز کامپیوتر تکیه داده بود و نوک کفشش رو روی باسن بهروز می کشید گفت نمی دونم، شاید اگر منم مثل تو عصبانی می کرد اون وقت همینجوری تنبیهش می کردم، مطمئنم بهروز از اینکه من تنبیهش کنم ناراحت نمیشه، بعد زنجیر قلاده بهروز رو یه مقدار به طرف خودش کشید و گفت مگه نه بهروز؟ بهروز هم گفت بله خانم، هر چی شما بگید، من ناراحت نمیشم که شما تنبیهم کنید. مهتاب هم لبخندی زد و گفت آفرین پسر خوب، حالا برو یه چیزی هم بپوش، نمی دونی زشته آدم جلوی خانوما لخت باشه؟ تازه اونم خانمی که ازدواج کرده باشه؟
منم به بهروز اشاره کردم و گفتم از توی کشوی سوم اون دامن زرده رو فعلا پات کن تا بعدا کلید پایین رو بدم بری برای خودت شلوار بیاری. من یه دامن زرد دارم که خیلی خیلی کوتاست ولی به نظرم رسید چون کمرش چین و کش زیاد داره حتما پای بهروز میشه. بهروز وایستاد و دامن رو پاش کرد. واقعا براش خیلی کوتاه بود. تقریبا تا زیر باسنش می یومد. مهتاب سر دامن رو گرفت و یه کمی دادش بالا، جلوی بهروز کاملا معلوم شد، بعد دامن رو ول کرد و گفت اگه اینو نمی پوشیدی سنگین تر بودی، حالا عیب نداره همینم خوبه. بهروز هم وقتی تایید مهتاب رو گرفت دوباره چهار دست و پا جلوش زانو زد.
یه مقدار که گذشت رو به مهتاب گفتم گرسنه نیستی؟ می خوای بگم بهروز شام رو بیاره؟ مهتاب گفت نه الان میل ندارم، فقط یه مقدار تشنه ام شده. به بهروز گفتم برو برامون یه چیز خنک بیار. بهروز گفت چشم و همین که خواست از در اتاق بره بیرون یه فکری به نظرم رسید، نمی دونستم مهتاب مشروب می خوره یا نه، برای همین ازش پرسیدم و اونم گفت تا چی باشه. راستش من خودم قبل از اینکه بیام تهران چند باری مشروب خورده بودم ولی هیچ وقت خوشم نمی یومد. فقط از حالت سرخوشی بعدش خوشم میاد. از وقتی هم که اومدم اینجا گاهی اوقات از مشروب های بهروز می خورم. توی خونش همیشه پر از مشروبه. خودش بیشتر یه ودکایی به اسم گری گوس می خوره. شیشه اش کوچیکه. تقریبا اندازه شیشه آب معدنی خودمون با این تفاوت که قسمت باریک سرش بلندتره. به مهتاب گفتم گری گوس. گفت تا حالا نشنیدم. گفتم ودکاست، حالا بخور اگر خوشت نیومد میگم بهروز برات چیز دیگه بیاره. مهتاب موافقت کرد و منم به بهروز گفتم تا ما بیاییم توی سالن، میری چند تا شیشه میاری، مزه هم یادت نره. همه رو بچین روی میز.
بهروز که رفت، از روی بالشی که بهش لم داده بودم بلند شدم و بالش رو گرفتم بغلم. به مهتاب گفتم تیشرتت کثیف شده، من می خوام لباس عوض کنم، تو هم که شب اینجایی، بذار یه لباس راحتتر بهت بدم. خودشم انگار دلش می خواست لباسش رو عوض کنه. رفتم سراغ کمدم. اول یه دامن آبی کمرنگ و جوراب نازک مشکی بلند (تا بالای رون) برای خودم برداشتم و انداختم روی تخت. بعد به مهتاب گفتم دامن یا شلوار؟ ولی نذاشتم جواب بده و سریع گفتم حتما دامن، با دامن راحتتری دیگه. مهتاب که نتونسته بود چیزی بگه، فقط خندید. برای اونم یه آستین حلقه ای تقریبا توری کرم رنگ و یه دامن مشکی و جوراب نازک مشکی انتخاب کردم. در کمد کفشم رو باز کردم، می خواستم جفتمون کفش راحت و باز بپوشیم. برای خودم یه کفش پاشنه بلند صندل شکل (جلو باز و رو باز) برداشتم. یه کفش مشکی پاشنه بلند صندل شکل بندی هم داشتم که برای مهتاب انتخابش کردم. بنداش دور مچ پا پیچیده میشد و تقریبا تا ساق بالا میرفت.
لباسا رو بهش دادم. دامن و جوراب خودم رو پوشیدم. نمی دونستم برای بالا تنه بهتره چی بپوشم. همین موقع بود که دیدم مهتاب چکمه هاش رو از پاش درآورد و بعد شلوارش رو کشید پایین. زیرش یه شرت آجری رنگ پوشیده بود. ناخن های پاهاش رو هم لاک قرمز ملایم زده بود که به پوست درخشنده و سفیدش می یومد. رون و باسن خوش فرم و جذابی داشت و از لطافت انگار که برق میزدن. خط وسط کسش از زیر شرت کاملا معلوم بود. خودش متوجه نگاه من شد و گفت یه مدتی میشه زیادی غذا می خورم برای همینه که یه مقدار چاق به نظر می رسم، وگرنه قبلا لاغرتر بودم. با تعجب گفتم چاق شدی؟ دیگه از این بهتر چه جوری می خوای باشی؟ به نظر من که خیلی هم بدنت سکسی و خوش فرمه. لبخندی زد و ازم تشکر کرد. واقعا هم که هیچ ایرادی توی بدنش نمی شد پیدا کرد.
جورابی که دادم رو پاش نکرد و گفت با دامن خالی راحتتره. دامن مشکی رو که پوشید تقریبا تا پایین رونش می رسید. می دونستم زیر تیشرتش سوتین نبسته، برای اینکه راحت باشه روم رو برگردوندم و گفتم می خوای بهت سوتین بدم؟ گفت نه معمولا نمی بندم، همینجوری راحتم. وقتی برگشتم و نگاهش کردم، تقریبا هاله سفید سینه اش از زیر پارچه توری لباس آستین حلقه ای کرم رنگی که بهش دادم معلوم بود. البته تورش خیلی ظریف بود و زیرش کاملا مشخص نمی شد و فقط هاله ای ازش دیده می شد. با خنده گفتم مطمئنی سوتین لازم نداری؟ متوجه منظورم شد، سینه هاش رو تو دستاش گرفت و کمی به سمت بالا فشار داد و گفت خودشون خوش فرم وایمیستن.
خلاصه لباسامون رو عوض کردیم. منم چیز مناسبی پیدا نکردم که برای بالا تنه بپوشیم. به نظرم رسید همینجوری با سوتین خالی باشم بهتره. موقعی که رفتیم توی سالن دیدم بهروز میز جلوی مبل سه نفره رو چیده و داشت شیشه های مشروب رو از توی آشپزخونه میاورد. روی میز پر بود. از پسته و بادوم هندی و زیتون تا چیپس و ماست و خیارشور.
من و مهتاب رفتیم روی مبل نشستیم. من سمت چپ مبل و مهتاب هم سمت راست. بهروز هم شیشه ها رو روی میز گذاشت و همون کنار روی زمین نشست. شات های ما رو پر کرد و جلومون گذاشت. مهتاب پاش رو روی پاش انداخت، طوری که رون پاش که معلوم بود، درخشش خاصی پیدا کرد. پاکت سیگارش رو از روی میز برداشت و همین که داشت سیگار رو روشن می کرد گفت خودش نمی خوره؟ منم گفتم چرا ولی اجازه نداره توی شات بخوره. خودم براش می ریزم توی یه ظرف و باید از توی ظرف بخوره.
فکر کنم مهتاب منظورم رو متوجه نشد ولی سرش رو علامت فهمیدن تکون داد. دو تامون شات اول رو خوردیم. بر عکس من که از تلخیش صورتم در هم شد، مهتاب حالت عادی داشت و بعدش یه زیتون گذاشت دهنش. بهروز خواست شات دوم رو پر کنه که گفتم شیشه رو بده من. مثل همیشه برای خودش یه ظرف کوچیک کاسه مانند آورده بود. همینطور که مهتاب داشت نگاهمون می کرد یه مقدار براش ریختم و ظرف رو جلوش روی زمین گذاشتم. بهروز هم به حالت سجده سرش رو به طرف ظرف خم کرد و مثل سگ ها شروع کرد به زبون زدن و خوردن. مهتاب که تازه فهمید قانون مشروب خوردن برای بهروز چه جوریه حسابی خندش گرفت.
شات بعدی رو برای جفتمون پر کردم. مهتاب پاکت سیگارش رو جلوم گرفت و گفت بکش، بیشتر بهت مزه میده. یه نخ برداشتم و بعد از روشن کردنش دیدم بهروز سرش رو بالا آورد. منتظر مزه بود. انگشت اشاره ام رو توی ظرف ماست کردم و بعد جلوی بهروز گرفتمش. اونم شروع کرد به مکیدن انگشتم. بعد هم یه تیکه خیارشور براش روی زمین انداختم. خودش رو خم کرد و خیارشور رو روی زمین خورد.
مهتاب که از این کار من خوشش اومده بود سریع با ذوق گفت بذار من بهش بدم. بعد به بهروز گفت بهروز بیا اینجا پیش من. بهروز به من نگاه کردم و من با سر تاییدش کردم، بعد گفت چشم خانم و چهار دست و پا رفت سمت مهتاب.
مهتاب شاتش رو دستش گرفت و قبل از بالا رفتنش یه مقدار چیپس کف دستش ریخت و جلوی بهروز گرفتش. بهروز هم همه اش رو از کف دست مهتاب خورد و چند باری هم دستش رو لیس زد. مهتاب شاتش رو بالا رفت و بعد هم یه پوک به سیگارش زد. بهروز مشغول زبون زدن به ظرفش بود و با اشتها ودکاش رو می خورد. مهتاب هم داشت نگاهش می کرد. وقتی بهروز دوباره سرش رو بالا آورد این بار مهتاب مثل من یه تیکه خیارشور رو انداخت روی زمین جلوی بهروز. وقتی بهروز خم شد که خیارشور رو بخوره مهتاب سریع پاش رو گذاشت روش. بهروز که به حالت سجده روی زمین خم شده بود، وقتی دید خیارشور زیر پای مهتابه، لباش رو به پاهای مهتاب چسبوند و شروع کرد به لیسیدن انگشتاش. به آرومی و با ظرافت این کار رو می کرد. مهتاب هم که قلقلکش گرفته بود با خنده پاش رو عقب کشید و گفت خوبه حالا بخورش.
یه شات دیگه زدیم که من احساس کردم سرم داغ شده. از طرفی هم دلم ضعف می رفت و گرسنه بودم. برای همین به بهروز گفتم بره کتلت هایی که برای شام درست کرده رو بیاره تا به جای مزه، اونا رو بخوریم. مهتاب هم انگار کمی گرسنه شده بود و موافقت کرد.
وقتی بهروز با بشقاب پر از کتلت برگشت، من و مهتاب برای خودمون یکی یه دونه برداشتیم. بهروز دوباره مثل سگ ها کنار پای مهتاب روی زمین نشست. مهتاب گفت بهش غذا نمیدی؟ گفتم چرا بده اونم بخوره. مهتاب یه تیکه از کتلت خودش رو جدا کرد و گرفت بالای سر بهروز. وقتی بهروز دهنش رو باز کرد، مهتاب گفت همینجوری بهت نمیدمش. اگه غذا می خوای باید برام پارس کنی. بهروز خودش رو جلوتر کشید و شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن کفش و پاهای مهتاب ولی مهتاب گفت این کارا فایده نداره. یا برام پارس می کنی یا بهت غذا نمیدم. منم خندیدم و گفتم مگه گشنه ات نیست؟ پارس کن دیگه.
بهروز اولش یه مقدار مردد بود ولی بعد از چند لحظه یه صدای واق آروم از خودش در آورد. مهتاب دستش رو جلو برد و گوش بهروز رو گرفت و گفت این که پارس نبود، داری واق واق می کنی. باید واسم مثل سگ پارس کنی. زود باش.
بهروز دوباره مدتی مکث کرد و بعدش سعی کرد با صدای بلند پارس کنه. مهتاب گفت خوبه ولی بلندتر. بهروز هم چند بار دیگه پارس کرد و هر بار با تشویق مهتاب صداش رو بلندتر می کرد. آخرش مهتاب گفت این خوبه و بعدش اون تیکه کتلت رو انداخت روی پای خودش. بهروز سریع خم شد روی پاش و شروع کرد به خوردن غذاش و لیسیدن پاهای مهتاب.
مهتاب گفت از این به بعد هر وقت چیزی خواستی اول باید پارس کنی. بهروز هم گاهی به ودکاش زبون می زد و بعد شروع می کرد به پارس کردن. مهتاب هم براش یه تیکه کتلت یا چیپس می انداخت روی زمین. توی همین احوال هم با من گرم صحبت شد. من از تتوی روی بازوش خوشم اومده بود و داشت برام تعریف می کرد که معنی شکل روی بازوش چیه و چه جوری براش تتو کردنش. بین صحبت هامون هم صدای پارس های بهروز می یومد و مهتاب براش خوراکی می انداخت.
حرفش و سیگارش که تموم شد به من گفت دیگه نمی خوای بخوری؟ منظورش مشروب بود. گفتم ببخش اصلا حواسم نبود. دوباره شات ها رو پر کردم. مثل دفعه های قبل دو تایی یه دفعه ای همه اش رو سر کشیدیم که صدای پارس بهروز اومد. مهتاب یه نگاه به ظرف مشروب بهروز انداخت و دید که همه مشروبش رو خورده. صدای پارس کردنش هم شول شده بود. فکر کنم مشروب داشت روش اثر می کرد. مهتاب یه شیشه دیگه رو باز کرد و ریخت توی ظرفش و بعد یه تیکه کتلت برداشت. با پاش لبه فرش رو کنار زد و کتلت رو انداخت روی کف سنگ خونه. تا بهروز خواست طرفش بره مهتاب سریع پاش رو گذاشت روی کتلت و با کف کفشش لهش کرد. بعد پاش رو بلند کرد و گفت حالا بخور. بهروز که از مشروب داغ کرده بود بدون معطلی شروع کرد به لیس زدن کتلتی که روی سنگ له شده بود. بعد مهتاب پاش رو جلوی صورت بهروز بالا آورد و گفت ببین کف کفشم کثیف شد. تمیزش کن. کف کفشش رو به صورت بهروز چسبوند و اونم شروع کرد به لیس زدن و تمیز کردنش.
من از این کارهای مهتاب بیشتر تحریک می شدم. داغی مشروب تمام بدنم رو گرفته بود، برای همین اون لحظه اصلا متوجه نشدم که از شدت تحریک شدن، شرتم باز خیس شده. مهتاب چیپس رو تو ظرف ماست زد و همینطور که می خورد گفت نسبت به قبل چه قدر حرف گوش کن و سر به راه شده. خندیدم و گفتم دیدی تنبیه چقدر براش تاثیر داره. اونم خندید و با تکون دادن سرش تایید کرد. جالبه که اصلا توی صورت مهتاب نمی شد حالت مستی یا حتی شول شدن رو دید.
بهروز دوباره شروع کرد به لیسیدن و زبون زدن ظرف مشروبش و بعد پارس کرد. روی میز دو تا ظرف ماست بود. مهتاب اون ظرفی که ازش خورده بودیم رو برداشت و گذاشت جلوی بهروز و گفت ماست می خوری؟ بهروز بازم پارس کرد و سرش رو برد طرف ظرف ماست ولی مهتاب با دستش موهاش رو گرفت و سرش رو عقب کشید و گفت اینجوری نه، صبر کن. بعد دستش رو برد پشت کفشش و بندش رو باز کرد. پاش رو از توی کفش در آورد و آروم انگشتای پاش رو کرد توی ظرف ماست. من از دیدن این صحنه خیلی تعجب کردم. تک تک انگشتای لاک زده اش رو ماستی کرد، بعد پاش رو در آورد و گرفت جلوی صورت بهروز و گفت حالا بخورش. بهروز انقدر داغ بود که دیگه هر چی بهش می گفت انجام میداد. سریع سرش رو جلو آورد و شروع کرد به مکیدن تک تک انگشت های پای مهتاب. می مکیدشون و با ولع زیادی زبونش رو روشون می کشید. مهتاب که قلقلکش گرفته بود از شدت خنده ریسه می رفت. انقدر که دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و به عقب تکیه داد و پاش رو بیشتر کرد توی دهن بهروز. منم از این کار مهتاب خوشم اومده بود. مهتاب گفت خیلی با نمک لیس میزنه. همه اش قلقلکم میگیره.
بهروز به حدی داغ و حشری شده بود که کاملا راست کرده بود. طوری که جلوش از زیر اون دامن کوتاه زده بود بیرون. من دیدمش و به مهتاب هم اشاره کردم که ببینه. مهتاب تا این صحنه رو دید پاش رو گذاشت روی جلوی بهروز و گفت خاک تو سرت بهروز، اونو جمعش کن، دامنت رو بکش روش دیگه. بهروز که دو دستی پای مهتاب رو گرفته بود و لیسش میزد حسابی توی حال خودش بود و متوجه مهتاب نشد. مهتاب پاش رو بیشتر روی جلوی بهروز فشار داد، تقریبا داشت با کف کفشش بیضه هاش رو له می کرد. بهروز که دردش گرفت تازه به خودش اومد. با دستش دامنی که پاش بود رو پایین تر کشید تا جلوش رو بپوشونه.
یه مقدار بعد مهتاب انگشتاش رو از دهن بهروز بیرون کشید و گفت بسه دیگه تمومش کردی دیوونه. بعد رو به من ادامه داد که: باز خوبه دیگه از این بزرگتر نمیشه. من خندیدم و گفتم مطمئنی؟ می خوای امتحان کنی؟ بذار نشونت بدم از اینم می تونه دیوونه تر و حشری تر بشه.
قبل از اینکه مهتاب چیزی بگه دو تا انگشت دستم رو کردم توی ظرف ماست روی میز و بعد به مهتاب گفتم پاهای خودش رو باز کنه. اولش تعجب کرد ولی بعدش آروم بازشون کرد. ماستی که روی انگشتام بود رو روی رون پاش کشیدم تا ماستی بشه. بعد بهروز رو صدا کردم و گفتم بهروز ببین اینجا هم ماستی شده. زود تمیزش کن. مهتاب یهو با خنده یه جیغ بلند کشید و گفت نهههههه. ولی نتونست کاری بکنه چون بهروز زودتر خودش رو انداخت روی پاهاش رو شروع کرد به صورت دیوانه واری به لیس زدن رون پای مهتاب.
مهتاب از شدت خنده دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه و تقریبا روی مبل ولو شده بود و بهروز هم خودش رو انداخته بود روی پاهاش. منم که شیطونیم گل کرده بود یه ذره دیگه روی رون مهتاب ماست ریختم، بالاتر از جای قبلی. موهای بهروز رو گرفتم کشیدم و سرش رو بلند کردم و با انگشتم جای ماست رو نشون دادم و گفتم حالا اینجا. مهتاب همچنان غرق خنده و جیغ زدن بود و نمی تونست خودش رو جمع و جور کنه. تنها کاری که می کرد فقط این بود که سعی می کرد با دو تا دستش سر بهروز رو عقب بزنه ولی از شدت ریسه رفتن نمی تونست.
نگاه کردم دیدم باز بهروز اون جاش افتاده بیرون. کارهایی که تا الان کرده بودیم، داغی مشروب و کلفتی جلوی بهروز، همه داشتن منو حشری تر می کردن. حس گرمایی که از خوردن ودکا داشتم نمی ذاشت بفهمم خیس شدم یا نه. دستم رو آروم زیر دامنم بردم و وقتی به شرتم دست زدم فهمیدم از شدت تحریک شدن تمام جلوی شرتم خیس شده بود. ناخوداگاه دستم رو روی رون پای مهتاب گذاشتم که حالا به خاطر خنده هاش و ریسه رفتن هاش، پاهاش رو کمی بالا داده بود و دامنش عقب رفته بود. تقریبا میشد شرت آجری رنگش رو دید. یه مقدار رون پاش رو فشار دادم و بهش گفتم دیدی چقدر می تونه دیوونه بشه؟ حالا این که خوبه، بدترش رو هنوز ندیدی. یه شیشه دیگه از مشروب ها رو باز کردم و آروم آروم ریختم روی پای مهتاب، قطره های ودکا از روی زانوش به سمت مچ پاش می غلتیدن و پایین می رفتن. بهروز متوجه کار من شد، مهتاب هم سرش رو بالا آورد که ببینه دارم چی کار می کنم. گفتم بهروز اگه مشروب می خوای باید از اینجا بخوری.
بهروز سرش رو از روی رون مهتاب برداشت و شروع کرد به لیسیدن پایین پای مهتاب. مهتاب همینجور که همچنان لبخند آرومی روی صورتش بود، خودش رو کمی بالا کشید و از حالت ولویی که روی موبل افتاده بود در اومد، یه نفس عمیق کشید و گفت خیلی دیوونه ای بهروز. بعد متوجه دامنش شد که بالا رفته بود و همه چیزش ریخته بود بیرون. خواست دامن رو مرتب کنه و پایین بکشتش که دستش رو گرفتم و نذاشتم. آروم در گوشش گفتم بذار همینجوری بمونه، این بیشتر بهروز رو دیوونه می کنه. بعد دوباره شات های خودمون رو پر کردم، مهتاب سریع رفت بالا ولی خودم بیشتر باهاش بازی بازی کردم، نمی خواستم بخورم، ممکن بود حالم بد بشه و شب به این قشنگی رو از دست بدم. مهتاب بعد از بالا رفتن ودکاش یه مقدار صورت سفیدش افروخته تر شد. داشت بهروز رو نگاه می کرد که حالا ساق و مچ پاش رو لیس میزد. یکی از شیشه های باز شده رو برداشت، بهروز رو صدا کرد و بعد خودش آروم یه مقدار ودکا رو روی پاش ریخت. بهروز اون پایین دهنش رو باز کرده بود تا هر چی که میاد پایین رو بخوره. مهتاب یه مقدار دیگه هم روی پاش ریخت، بهروز هم دوباره شروع کرد به مکیدن و لیسیدن انگشت های پاش. همین موقع مهتاب لبه قلاده اش رو گرفت و کشیدش بالا، به بهروز گفت زود باش این بالا رو لیس بزن، همش رو لیس بزن، تمیزش کن برام. از بالا تا پایین رو بخور. بهروز هم مثل یه سگ هر فرمانی رو به سرعت انجام می داد.
احساس کردم مهتاب هم داره مثل من تحریک میشه. دستم رو دوباره روی رون پاش گذاشتم و کمی نوازشش کردم. بعد از چند لحظه متوجه کار من شد، روش رو به طرفم برگردوند، لبخند ملیحی زد و دستش رو گذاشت روی دستم و فشار داد. منم شدت نوازشم رو بیشتر کردم.
بهروز یه مقدار به سرفه افتاد، فهمیدم تلخی و تندی ودکا گلوش رو اذیت کرده. به مهتاب گفتم یه چیزی بده بخوره. مهتاب یه تیکه دیگه کتلت برداشت و گذاشت روی رون پاش و به ب
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
ادامه قسمت هفتم:

گذاشت روی رون پاش و به بهروز گفت بیا بخور. وقتی بهروز سرش رو بالا آورد مهتاب جلوش رو گرفت و گفت یادت رفت تشکر کنی. بهروز هم شروع کرد به پارس کردن و لیسیدن دست مهتاب. بعد رفت سراغ کتلت و دوباره لیسیدن پای مهتاب. من لبخندی به مهتاب زدم و گفتم فکر می کنی این آخر کار بهروزه؟ صبر کن ببین الان چی کارش می کنم. یه زیتون برداشتم و ماسیتش کردم و اینبار گذاشتمش روی مبل، دقیقا جلوی شرت مهتاب. مهتاب یه مقدار گرمای مشروب گرفته بودش و متوجه کار من نشد. بهروز رو صدا کردم و گفتم اینو بخور. بهروز مثل یه حیوون وحشی پرید سمت زیتونی که بین پاهای مهتاب بود. تازه مهتاب متوجه قضیه شد ولی دیگه دیر شده بود. بهروز سرش رو برده بود زیر دامنش و بین پاهاش. من نمی دیدم داره چی کار می کنه ولی از شروع شدن دوباره خنده ها و جیغ زدن های مهتاب فهمیدم که داره بین پاهاش رو لیس میزنه.
یکی از شیشه ها رو برداشتم و از بالای سر بهروز یه مقدار بین پاهای مهتاب ریختم. متوجه شدم بهروز داره مشروبی که بین پاهای مهتاب ریخته رو لیس میزنه، ولی هنوز جرات نکرده بود طرف شرت مهتاب بره و به کسش کاری داشته باشه. برام جالب بود که با این حالت مستیش چطوری می تونه تشخیص بده نباید سراغ اونجا بره.
مهتاب دو طرف سر بهروز رو تو دستاش گرفته بود و دوباره از خنده به عقب لم داد و خودش رو روی مبل ول کرد. منم یه دستم رو روی رون پاش می کشیدم و یه دستم هم ناخوداگاه رفت سمت شرت خودم. یه مقدار که گذشت با اون یکی دستم لبه دامن مهتاب رو عقب دادم و آروم آروم دستم رو به کنار باسنش رسوندم.
دوباره یه کم از ودکا رو ریختم بین پاهای مهتاب. مهتاب دستش رو برد بین پاهاش تا جلوی زبون زدن های بهروز رو بگیره ولی انگار بهروز شروع کرده بود به لیسیدن انگشتای دستش و این کار بیشتر مهتاب رو غرق خنده می کرد که باعث شد دستش رو بیرون بکشه. همین موقع مهتاب یهو یه آه بلند کشید و با جیغ گفت بی ششششرف. دامنش رو بالا زدم و دیدم بهروز لبش رو چسبونده به جلوی شرت مهتاب. مهتاب که داشت با خنده نفس نفس میزد محکم دست منو گرفت، دستش داشت می لرزید، با حالت شولی بهم گفت بکشش کنار. خندیدم و گفتم باشه. قلاده بهروز رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم ولی بهروز مقاومت می کرد. مجبور شدم بیشتر زور بزنم و یهویی بکشمش. تا زنجیر رو کشیدم بهروز به سمت عقب پرت شد و افتاد جلوی پاهای من. انگار گیج بود و نمی تونست وضعیتش رو تشخیص بده.
نوک تیز پاشنه کفشم رو گذاشتم روی شکمش و کمی فشار داد تا به خودش اومد. با خنده یه نگاهی بهش کردم و گفتم باز پررو شدی بهروز؟ همین موقع صدای مهتاب رو شنیدم که با خنده داشت می گفت بهروز من امشب حساب تو رو می رسم، حالا ببین چی کارت می کنم. برگشتم نگاهش کردم و دیدم خودش رو بالا کشیده و داره لباساش رو مرتب می کنه. گفتم اذیتت کرد؟ مهتاب جواب داد نه اذیتم نکرد، ولی زیاده روی کرد. حالا بهش نشون میدم حتی اگرم مست میشه باید حرف گوش کنه.
بعد از بستن بند کفشش نفس عمیقی کشید و تکیه داد عقب. برگشت بهروز رو نگاه کنه که یه لحظه چشمش افتاد به من که دستم کرده بودم زیر دامنم. دیگه دیر شده بود که دستم رو بکشم بیرون. لبخندی زدم و به آرومی دستم رو بیرون کشیدم. مهتاب یه لحظه خنده ای روی لبش نشست و به چشام خیره شد و گفت تحریکت کرده؟ گفتم نه تحریک نشدم. گفت پس دستت اون زیر چی کار می کرد. گفتم هیچی شرتش اذیتم می کرد خواستم درستش کنم. مهتاب مچ دستم رو گرفت و با اون یکی دستش لبه دامنم رو بالا زد و متوجه شد که خیس شدم. خودمم یه نگاه کردم دیدم همه جام خیسه. خودش رو بهم نزدیکتر کرد و چسبید بهم و گفت شیطون اونو انداختی جون من اون وقت خودت داری اینجا حال می کنی؟ بعد نذاشت جوابی بدم و سریع ادامه داد پس چرا نمی ذاری همون کاری که با من کرد رو با خودت بکنه؟ گفتم چه کاری؟ با دستاش بین پاهام رو باز کرد و گفت خودت می دونی، معلومه داری از شدت حشری شدن میمیری، تازه اونم انداختیش جون من، یالا، من نمی دونم، باید با تو هم همون کارو بکنه.
تا خواستم بگم چه کاری، مهتاب بهروز رو صداش کرد و گفت بی شرف تو فقط برای من پررو بازی در میاری؟ پس اربابت چی؟ بعد با دستش یه مقدار ماست برداشت و دو طرف رونم، نزدیک شرتم کشید. به بهروز گفت بخورش. تا خواستم جلوی بهروز رو بگیرم، اون دیوونه حشری پرید سمتم و نذاشت کاری کنم. مثل سگ داشت تند تند رونای پام رو لیس میزد. یه لحظه احساس کردم دارم میام، تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن، کسم داشت به شدت ذوق ذوق می کرد. مثل قلب می تپید. با دستام گوشای بهروز رو گرفتم که پسش بزنم عقب ولی فایده نداشت. فقط داشتم لذت می بردم و می لرزیدم. مهتاب هم مچ دست راستم رو گرفته بود و فشارش میداد. چشام بسته بود و نمی فهمیدم داره چی میشه، داغی مشروب داشت بیشتر بهم اثر می کرد. احساس کردم تمام بدنم داغ شده، گوشام پر از حرارت بودن.
همین موقع بین پاهام احساس سرما کردم. چشمم رو باز کردم و دیدم مهتاب یه مقدار از مشروب رو ریخته بین پاهام. بعد دستش رو برد پشت سر بهروز و سرش رو بیشتر بین پاهام فشار داد و گفت بخورش. بهروز لباش رو چسبوند جلوی شرتم. داشتم میمردم. خواستم پیش مهتاب جلوی خودم رو بگیرم ولی نمی تونستم، سرم رو دادم عقب. فقط می تونستم با ناخونام پشت بهروز رو چنگ بندازم.
متوجه شدم بهروز سرش رو عقب کشیده. چشمم رو باز کردم، مهتاب کشیده بودش عقب و داشت ما بقی مشروبی که ته یکی از شیشه ها بود رو بین پاهام می ریخت. انگار خودشم داشت نفس نفس میزد. برگشت نگاهم کرد، لبخندی زد و گفت بهروز رو نگاه کن، داره می ترکه. خودم رو جلو آوردم و دیدم و بیضه ها و کیر بهروز بیرون افتاده و از فشار بزرگ شدن، پوستشون کاملا قرمز شده.
خنده ای کردم و گفتم بهروز اگه ببینم بدون اجازه من داری خودت رو خالی می کنی می برمت توی حیاط می بندمت و تا صبح باید توی برف یخ بزنی. بهروز دامنش رو کمی پایین کشید و گفت نه خانم، بدون اجازه شما کاری نمی کنم. مهتاب گفت یعنی چی خودش رو خالی کنه؟ بعد صورتش رو طرفم برگردوند و با تعجب به حالت لب خونی گفت یعنی جلق بزنه؟ منم با به هم زدن پلک چشمام گفتم آره. بعد دوباره آروم گفت خاک تو سرش، بگو یه وقت این کارو جلوی من نکنه ها. خندیدم و گفتم باشه.
مهتاب کل شیشه رو روی پاهام خالی کرد. بعد قلاده بهروز رو گرفت و کشیدش جلو. قبل از اینکه بهروز بخواد کاری کنه، خودش دستش رو جلو آورد و از روی شرت گذاشت روی کسم. خیلی تعجب کردم، نمی دونستم چی کار می کنه. فقط می تونستم دستش رو نگاه کنم که حالا داشت آروم آروم از روی شرت کسم رو میمالید. بهروز هم به وسط پای من خیره شده بود.
بعد از یه مقدار مالیدن کسم، یکی از انگشتاش رو خیلی یواش روی کسم فشار داد. نفسم بالا نمی یومد. بعد یه نگاه به بهروز کرد و گفت حالا بخورش. بهروز که داشت سرش رو جلو میاورد، مهتاب هم با دستش لبه شرتم رو کنار زد و کسم معلوم شد. نمی دونستم چی کار کنم. به بهروز نگاه کردم که زبونش رو نزدیکم می کرد و بعد از چند لحظه گرمای زبونش رو روی کسم احساس کردم. دست مهتاب که هنوز بالای کسم بود رو گرفتم و فشار دادم. چند تا نفس تند زدم و برگشتم نگاهش کردم. دیدم خودشم اون یکی دستش رو کرده زیر دامنش.
بهروز اگه توی زندگیش استاد یه چیز بود، اون چیز لیسیدن کس بود. چنان می خورد که انگار یه جارو برقی داره همه چیز رو می کشه توی خودش. چوچولم رو بین لباش گرفته بود و فشار میداد، بعد میرفت پایین و زبونش رو دور سوراخ کسم می کشید و آروم می کردش تو.
برگشتم دیدم مهتاب هم مثل من سرش رو عقب داده، داشت سقف رو نگاه می کرد، گاهی لباش رو گاز می گرفت و هنوز دستش زیر دامنش بود. منم دیگه به حد جنون رسیده بودم. دستم رو بردم پشت سر بهروز و سرش رو کشیدم عقب. می خواستم دامنم رو در بیارم. کمرم رو دادم بالا و دامن رو از زیر باسنم ردش کردم. پاهام رو بالا گرفتم و دامن رو کاملا از پام در آوردم ولی دست به شرتم نزدم. هنوز یه احساسی نمی ذاشت که بخوام کامل خودم رو رها کنم.
پاهام رو دادم بالا، لبه شرتم رو کنار زدم و با انگشت اشاره و انگشت وسطم دو طرف کسم رو باز کردم و به بهروز گفتم بیا بخور. بهروز هم دوباره شروع کرد. حواسم به مهتاب هم بود که داشت خودش رو می مالید. سر بهروز رو بیشتر فشار دادم و گفتم لیس بزن، همه اش رو لیس بزن، مثل سگ همه اش رو بخور و بلیس. اونم مثل دیوونه ها می لیسید. دیگه داشتم می یومدم. صدای جیغم همه جار رو گرفته بود. سر بهروز رو بیشتر فشار دادم و با داد گفتم بخور داره میاد. از صدای جیغ زدن های من مهتاب به خودش اومد. وقتی فهمیدم دارم میام خودش رو نزدیکم کرد و شروع کرد به مالیدن پاهام و کنار باسنم. گفت داری میای؟ آروم زیر لب و با نفس نفس زدن گفتم آره. دیدم دستش رو بالا آورد و بردش زیر سوتینم. سینه سمت چپم رو در آورد. هی می مالیدش و نوکش رو نیشگون می گرفت. وقتی از شدت لذت گفتم وووواااااای، با دو تا دست سوتینم رو کشید پایین تا سینه هام بیافتن بیرون. تند تند سینه هام رو می مالید. دیگه داشت می یومد. بلند داد زدم داره میاد، داره میاد، بخورش داره میاد. مهتاب سرش رو طرفم آورد و لباش رو چسبوند به لبم. زبونش رو می مکیدم. دیوانه کننده بود. دیگه هیچی غیر از لذت احساس نمی کردم. کسم دهن بهروز بود، سینه هام دست مهتاب و لبام به لبای مهتاب گره خورده بود. یه لحظه تمام بدنم لرزید، بهروز تمام کسم رو کرده بود توی دهنش و زبون میزد. احساس کردم دارم خالی میشم. چند باری لرزیدم و با لذت زیادی خالی شدم. از شول شدن بدنم مهتاب فهمید که ارضا شدم.
آروم لبش رو از لبام جدا کرد، لبخند آرومی زدم و از گوشه چشمم نگاهش کردم. بهروز داشت آبی که دور کسم ریخته بود رو به آهستگی لیس میزد. مهتاب هم همچنان دستش زیر دامنش بود. حس هیچ حرکتی رو نداشتم. انگار عضلاتم اصلا از مغزم فرمان نمی گرفتن. خودم و روی مبل ول کردم و شول شدم.
وقتی به خودم اومدم دیدم بهروز زیر پای مهتاب خوابیده. مهتاب روی کمر به حالت نیمه خوابیده ول شده بود و داشت با پاش با کیر بهروز بازی می کرد و فشارش میداد. یه مقدار که گذشت پاش رو جلوی صورت بهروز گرفت، پاشنه بلند کفشش رو روی لب بهروز فشار داد و گفت ساک بزن. بهروز هم دهنش رو باز کرد، لبش رو دور پاشنه تیز و بلند کفش حلقه کرد. مهتاب هم آروم پاش رو بالا پایین بالا می برد تا بهروز ساک بزنه.
دامنش رو داده بود بالا و دستش رو کرده بود زیر شرتش. صورتش کمی قرمز شده بود. معلوم بود داره لذت می بره. وقتی دید بهروز شول شده بلند گفت یالا ساک بزن، بدو، همه اش رو بخور. بهروز هم دوباره محکمتر پاشنه کفش رو مکید. دستم رو گذاشتم روی پای مهتاب، مهتاب که متوجه من شد لبخندی زد و گفت خوب حال کردی ها. گفتم تو چی؟ تو هم خالی شدی؟ گفت نه.
می دونستم دوست داره ارضا بشه ولی فکر کردم غرورش اجازه نمیده جلوی من کاری بکنه. اما اشتباه می کردم، متوجه دستش شدم که داشت تندتر خودش رو می مالید. خودم رو نزدیکش کردم و گفتم می خوای بگم بهروز برات بخوره؟ گفت نه دیوونه من شوهر دارم. با خنده گفتم بابا بهروز که جزو مردها حساب نمیشه، بهروز سگه، خیالت راحت باشه این خیانت به حساب نمیاد. اونم خندید و گفت حالا خودم یه کاریش می کنم. ولی من امونش ندادم و به بهروز گفتم بهروز پاهای مهتاب خانم یادت رفت؟ بهروز سرش رو کمی بالا کشید، من و مهتاب رو نگاه کرد. مهتاب گفت نه دیوونه نمی خوام. ولی من باز توجه نکردم و زنجیر قلاده بهروز رو از زمین برداشتم و کشیدمش سمت خودم. وقتی بهروز بالاتر اومد با انگشتم وسط پای مهتاب رو نشون دادم و گفتم بخور. اما بهروز مثل منگ ها داشت نگاهم می کرد. انقدر مست شده بود که هیچی حالیش نبود. کمربند رو از بغل دستم برداشتم و یه ضربه محکم به کنار باسنش زدم که یهو از جاش پرید. دوباره کس مهتاب رو نشونش دادم و گفتم بخورش دیگه.
خود مهتاب مقاومتی نکرد. بهروز دستاش رو روی پاهای مهتاب گذاشت و سرش رو برد بین پاهاش. وقتی زبونش رو روی شرتش کشید، مهتاب از لذت با یه آه بلند زبونش رو گاز گرفت. جلوی شرت مهتاب یه مقدار پهنتر بود و نمی ذاشت زبون بهروز راحت بهش برسه. کنار شرتش رو با دستم گرفتم و گفتم بذار برات درش بیارم. مهتاب اول مچ دستم رو گرفت تا جلوم رو بگیره ولی وقتی در گوشش آروم گفتم بذار همه اش رو برات بخوره، شول شد و دستم رو ول کرد. خودش کمرش رو بالا داد و با کمک خودش شرتش رو کشیدیم پایین. بهروز که چشمش به کس مهتاب افتاد انگار نصف مستیش پرید. چشماش گرد شده بود. واقعا کس قشنگی داشت. خیلی بلوری بود. مثل الماس می درخشید. تمیز تمیز. لبه هاش مثل دخترای جوون کیپ کیپ بود. سفید و خوردنی.
سر بهروز رو فشار دادم بین پاهاش. خود مهتاب سر بهروز رو کمی هول داد پایین و گفت تو فقط زبونت رو بکن توش. خودش هم شروع کرد به مالیدن بالای کسش و چوچولش. منم که باز تحریک شده بودم با احتیاط دستم رو نزدیک سینه هاش کردم و از روی لباس توری گرفتمشون. وقتی فشارشون دادم مهتاب یه آه بلند کشید و بیشتر چوچولش رو مالید. لباسش رو بالا زدم و سینه های خوش فرم سفیدش رو دیدم. اندازه اش تقریبا اندازه سینه های خودم بود. مهتاب هم اون یکی دستش رو نزدیک من کرد و سینه سمت راستم که هنوز بیرون از سوتین بود رو گرفت.
کم کم صدای آه کشیدنش بلندتر شد. هر چند ثانیه یه بار بلند میگفت وای کسم، زبونتو تا ته بکن توش. دیگه خودشم نمی دونست چی کار می کنه. کمرش رو بالا داده بود و فقط کسش رو به تندی می مالید. منم سرم رو طرفش خم کردم و با دندونام نوک سینه سمت چپش رو گاز گرفتم. وقتی بین دندونام فشارش دادم بلند گفت ووووواااااای محکمتر، محکمتر گاز بگیر. منم بیشتر گاز گرفتم. چند لحظه بعد مهتاب چند بار پشت سر هم تکون های شدید خورد و با داد بلندی که زد متوجه شدم ارضا شده. سرم رو از روی سینش برداشتم و اونم سینم رو ول کرد و روی مبل ولو شد. چشماش رو بسته بود و فقط نفس های عمیق می کشید. منم برگشتم سر جای خودم و لم داده به لبه مبل.
یه ربعی از کسی صدایی در نیومد. انگار همه خوابیدن. بعد یهو صدای مهتاب رو شنیدم که گفت وای خدا بگم چی کارت نکنه مهتاب، ببین چی کار کردی دختر.
چشمام رو باز کردم، سرم رو بالا آوردم و دیدم مهتاب راست روی مبل نشسته و داره یه سیگار روشن می کنه. خندیدم و گفتم تقصیر تو شد که اونو فرستادی سراغ من. مهتاب چند تا پوک پشت سر هم زد و بعد دودش رو داد بیرون و گفت آره حتما همینه که تو میگی.
نگاه کردم دیدم بهروز به پهلوی بین پاهای ما و میز خوابیده. پشتش به ما بود. با پام یه ضربه بهش زدم و گفتم بهروز؟ خوابیدی؟ پاشو بینم، ببین خونه چه ریخت و پاشی شده، پا شو اینجا رو مرتب کن. بهروز که انگار از خواب پریده بود چند بار پشت هم پلک زد و بعد من رو نگاه کرد، انگار تازه فهمید چی میگم. سریع دوباره جلوم چهار دست پا مثل سگ ها نشست. مهتاب یه پوک دیگه به سیگار زد و بعد گوش بهروز رو گرفت و گفت بی شرف تو خجالت نمی کشی با من این کارا رو کردی؟ حقته یه کتک دیگه بخوری دیوونه. بعد بسته سیگار رو جلوم گرفت و منم یه نخ برداشتم. متوجه نگاه بهروز شد که داره به بسته سیگار نگاه می کنه. ازم پرسید اینم سیگار می کشه؟ گفتم آره سیگاریه.
مهتاب سیگارش رو توی یکی از ظرف ها تکوند و به بهروز گفت چون خیلی خوب خوردی می خوام یه جایزه بهت بدم، بعد رو به من گفت میشه یه سیگار بهش بدم؟ گفتم آره عیب نداره، فقط یه وقت فکر نکنی مثل غذا و مشروب باید براش بذاری روی زمین ها، فرشام و خونه زندگیم آتیش میگیره. مهتاب که دستش رو دراز کرده بود و داشت یه نخ سیگار بهش میداد با خنده گفت گمشو دیوونه.
بهروز انقدر که مشروب خورده بود هنوز توی حال خودش بود و حتی نمی تونست سیگارش رو روشن کنه. برای همین مهتاب فندک روشن رو جلوش گرفت و براش روشنش کرد. با اولین پوک، بهروز از سر لذت آه بلند کشید.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت هشتم

به ساعت روی دیوار نگاه کردم، نزدیک 11 بود. مهتاب به زیر سیگاری خیره شده بود و چیزی نمی گفت، فقط بدون اینکه نگاهش رو از زیر سیگاری برداره گاهی یه پوک به سیگارش می زد. پیش خودم فکر کردم شاید بعد از ارضا شدن از اون حس های مزخرف عذاب وجدانی رو داره. با این سکوت سنگین اصلا احساس خوبی نداشتم. کنترل ضبط رو از روی میز عسلی بغل دستم برداشتم تا یه آهنگ شاد بذارم بلکه از این سوت و کوری در بیاییم.
وقتی روشنش کردم مهتاب به صدای "آهای بی وفا دیگه دوستم نداری؟" سرش رو بالا آورد و لبخندی زد. چند تا آهنگ زدم جلو تا به یه آهنگ شاد رسیدم. مهتاب همینطور که داشت با سیگار قبلیش یه سیگار دیگه روشن می کرد گفت دستت درد نکنه دیگه داشت دلم می گرفت. منم گفتم به خاطر ارضا شدن اینجوری شدی؟ یه پوک به سیگارش زد و گفت نمی دونم شاید. بعد من ادامه دادم زنای متاهل که معمولا از اینجور حسا بهشون دست نمیده، فکر می کردم این حس فقط برای دختراست. مهتاب لبخندی زد و با اشاره به بهروز گفت خوب اینکه شوهرم نیست. منم دیگه چیزی نگفتم. همین موقع بهروز هم خم شد سمت میز و سیگارش رو توی زیر سیگاری خاموش کرد. بهش گفتم دوباره پیک های من و مهتاب رو پر کنه.
مهتاب پیکش رو برداشت و اول بو و بعد مزه مزه اش کرد، پوک های عمیقی به سیگارش میزد. کم کم با ریتم آهنگ شروع کرد به بشکن زدن های آروم. گاهی شونه هاش رو به حالت رقصیدن خیلی نرم و یواش تکون میداد. حرکات آرومش لطافت و شیرینی خاص یه خانم لوندو داشت. حتما می خواست از اون حالت کرختی و بی حسی و ناراحتی بعد از ارضا شدن در بیاد. منم باهاش همراهی کردم و با بشکن زدن کمی رقصیدم. مهتاب تا رقصیدن منو دید خنده با نمکی کرد، پیکش رو سر کشید و از جاش بلند شد. دستامو گرفت و گفت پاشو با هم برقصیم. گفتم نه الان اصلا حسش نیست ولی مهتاب ول کن نبود و هی دستمو می کشید.
من که اولش امتناع می کردم آخر به اصرار مهتاب از جام بلند شدم. دستمو کشید و بردتم وسط سالن. بهش گفتم با این وضع که نمیشه، حداقل صبر کن برم یه چیزی بپوشم، گفت همین خوبه، خودمون دو تاییم، بهروزم که محرمه. بعد دستش رو دور کمرم انداخت و به زور وادارم کرد باهاش برقصم.
از الکل داغ شده بودیم و حس خوشی خیلی خوبی داشتیم. وقتی می رقصیدیم و می چرخیدیم یه لحظه نگاهم به بهروز افتاد که مثل یه سگ آروم فقط زل زده بود به ما. سریع صداش کردم و گفتم بدو بیا اینجا. اونم از خدا خواسته چهار دست و پا اومد سمتمون. گفتم قلاده. خودش بند قلاده اش رو داد دستم. موقع رقصیدن عین گربه بین پاهای من و مهتاب وول می خورد. مهتاب هم خوشش می یومد و پاهاش رو می برد جلوی صورتش تا بلیسه. کمی بعد قلاده اش رو از دستم گرفت و کشیدش تا بهروز رو بلند کنه. وقتی از رو زمین بلند شد، دقیقا بین من و مهتاب ایستاد. رو به مهتاب و پشت به من با همون دامنی که پاش بود. مهتاب دستش رو گرفت که یه کمی باهاش برقصه. پیرمرد احمق بعد این همه سال زندگی هنوز رقصیدن بلد نبود. فکر کنم از همون روز اول ازدواجشون هما مثل برده ها باهاش رفتار کرده که حتی رقصیدن هم از زنش یاد نگرفته.
وسط رقصمون متوجه شدم گاهی مهتاب شیطونی می کنه و با دستش به جلوی بهروز میزنه. اینو از پریدن های بهروز به عقب فهمیدم. منم شروع کردم از پشت اذیت کردن و باسنش رو نیشگون می گرفتم، طوری که از جاش می پرید و باسنش قرمز میشد. با صدای بلند آهنگ و الکلی که توی رگامون بالا پایین می پرید درجه سادیسم جفتمون بالا رفته بود. اذیت کردن بهروز توی اون لحظه کیف خاصی میداد، مخصوصا که اونم مثل یه سگ حرف گوش کن بود و هر کاری دلمون می خواست باهاش می کردیم.
وقتی من باسنش رو نیشگون می گرفتم سریع بر می گشت طرف من، اون وقت مهتاب بود که همراه با رقص قشنگش یه نیشگون محکم از باسن بهروز می گرفت و من یه ضربه به جلوش میزدم. دوباره بر می گشت سمت مهتاب و همینجوری این کارو ادامه می دادیم. بهروز خسته شده بود. می خواست بشینه که مهتاب نذاشت. بند قلاده اش رو محکم کشید سمت خودش، طوری که بهروز تلو تلو خورد و سینه به سینه بهم چسبیدن. بعد مهتاب با رقص و همون حالت سکسی و خیلی نازش، خودش رو به بهروز می مالوند، با این کارش بهروز تحریک شده بود ولی می دونست اجازه نداره کاری انجام بده. مهتاب دامنش رو تا بالای رون پاش بالا داد و بعد دامن بهروزم داد بالا و رون پاش رو چسبوند به جلوی بهروز. با همون حالت سکسی سینه هاش رو به سینه های بهروز می مالید و پاش رو به جلوی بهروز. گوشای بهروز قرمز شده بود. چند بار سعی کرد دولش رو با دستش بمالونه که هر بار مهتاب دستش رو پس زد و بهش اجازه نداد.
چند لحظه بعد مهتاب در گوش بهروز یه چیزی گفت و با حرکت سر بهروز فهمیدم که داره بهش جواب مثبت میده. نفهمیدم قضیه چیه تا اینکه مهتاب رو به من یه چیزی گفت، ولی به خاطر بلندی صدای آهنگ متوجه نشدم. وقتی داشتم صدای ضبط رو کم می کردم نزدیکم شد و گفت بهروز ازت اجازه می خواد که بذاری خودشو خالی کنه. با تعجب گفتم خودش بهت گفت؟ خندید و گفت نه من دیدم هی می خواد با خودش ور بره ازش پرسیدم می خوای خالی بشی اونم گفت تو بهش اجازه نمیدی.
رفتم جلوی بهروز و یه نگاهی بهش کردم، سرش رو پایین انداخته بود و با دستش آروم جلوش رو می مالید. بهش گفتم سرتو بالا بگیر ببینم. سرشو بالا آورد و چند لحظه به چشمام خیره شد ولی سریع چشماش رو به یه طرف دیگه منحرف کرد. خیلی خوشم میاد که اینجوری ازم می ترسه. بهش گفتم چون مهتاب ازم خواسته بهت اجازه میدم، فکرم نکنی همیشه از این برنامه ها هستش، در ضمن، می دونی که مثل همیشه هر جا آبت رو ریختی باید خودت لیسش بزنی و تمیزش کنی.
مهتاب یه لحظه چشماش گرد شد و با تعجب نگاهم کرد، بعد صورتش حالت چندش شدن گرفت و گفت جدا؟ ابروهام رو بالا بردم و گفتم هر چیزی هزینه ای داره دیگه، نمیشه که همینجوری مفتی بهش خوش بگذره. مهتاب با همون حالت صورتش گفت خوشش میاد آب خودشو بخوره؟ گفتم نمی دونم، فقط می دونم دوست داره هر دستوری که بهش میگم رو اطاعت کنه، مگه نه بهروز؟ بهروزم گفت بله خانم. بعد بهش گفتم حالا از مهتاب خانم تشکر کن که باعث شد بهت اجازه بدم. خواست روی زمین بشینه و پاهای مهتاب رو ببوسه که گفتم لازم نیست، دستشو ببوس. مهتاب با یه لبخند و حالت مردد اول به من یه نگاهی کرد و بعد آروم دستش رو جلوی بهروز گرفت، اونم دستشو بوسید و گفت ممنون مهتاب خانم. مهتاب گفت خواهش می کنم و بعد همینطور که کنار بهروز می رفت با کف دست یه ضربه ای به باسنش زد و گفت زود باش کارتو بکن دیگه.
بهروز که جلوش راست شده بود، دستش رو برد زیر دامنی که پاش بود و شروع کرد به مالیدن اونجاش. من و مهتاب هم داشتیم نگاهش می کردیم. چشماش رو بسته بود و تند تند جلق میزد. مهتاب خنده ای کرد و گفت برگرد این طرف، یه وقت می ریزی روی فرش اون وقت تمیز کردنش برات دردسر میشه. منم از حرفش خندم گرفت، بهروزم روش رو به طرف ما برگردوند که روی قسمت کف سنگی خونه وایستاده بودیم.
من یه پر گردگیری دارم، از اینا که یه دسته چوبی نازک دارن و بالاش پرهای رنگی رنگیه و باهاش گردگیری می کنن. اینو همیشه میذارم کنار میز تلویزیون. اونو برش داشتم و وقتی که بهروز داشت کارشو می کرد آروم وسط پاهاش می کشیدمش. می دونستم نرمیش باعث میشه خیلی بیشتر تحریک بشه. چند باری هم پرو از پشت بین پاهاش کشیدم که متوجه شدم با این کارم هر بار بهروز روی پنجه هاش بلند میشه و از لذت آه می کشه. راستش خندم گرفته بود که با سوراخ عقبش هم تحریک میشه.
همین موقع با صدای بلند مهتاب که می گفت "ول کن" به خودم اومدم. بهروز سینه مهتاب رو از روی لباسش گرفته بود و فشارش میداد، با اون یکی دستش هم داشت تند تند جلق میزد. مهتاب هم مچ دستش رو گرفته بود تا از سینش جدا کنه ولی زورش بهش نمی رسید. سریع بند قلاده اش رو گرفتم و کشیدم عقب اما انگار خیلی حشری شده بود و هر چی که می گفتم بشین حرفم رو گوش نمی کرد. کمربند رو روی میز دیدم، به زور دستم رو دراز کردم و برش داشتم. همینطور که بند قلاده اش رو سفت گرفته بودم و عقب می کشیدمش، کمربند رو دولا کردم و چند تا شلاق محکم به پشتش زدم. آخریش رو انقدر محکم زدم که کاملا پشتش قرمز شد. وقتی داشت از درد به خودش می پیچید سریع بند قلاده اش رو کشیدم و مجبورش کردم روی زمین چهار دست و پا بشینه. انقدر از دستش عصبانی شده بودم که با همون کمربند یه ضربه محکم هم توی صورتش زدم، بعد هم سریع قلاده اش رو به پایه مبل بستم که نتونه فرار کنه.
من و مهتاب داشتیم نفس نفس میزدیم. مهتاب سعی کرد به روی خودش نیاره و فقط لباسش رو مرتب کرد و با همون حالت ملتهبش نشست روی مبل راحتی. نگاه کردم دیدم بهروز باز داره جلوش رو میماله. دوباره کمربندو دولا کردم. به محض اینکه متوجهم شد خودش رو جمع کرد و دستاش رو جلوی سر و صورتش گرفت ولی بهش رحم نکردم و تا تونستم زدمش مخصوصا سعی می کردم بزنم به بیضه هاش. چند بار خواست از زیر دستم فرار کنه ولی چون بند قلاده اش رو به پایه مبل گره زده بودم نمی تونست جایی بره. مهتاب هم اینبار جلوم رو نگرفت و فقط داشت کتک خوردن بهروز رو تماشا می کرد.
دیگه نفسم بالا نمی یومد. ولی باید دوباره این سگ زبون نفهم رو ادب می کردم. می دونستم دیگه کمربند و کتک زدنش فایده نداره، اگر داشت تا الان جواب میداد. کمرندو انداختم یه گوشه و بهش گفتم الان یه بلایی سرت میارم که مثل سگ گریه کنی. خیلی ترسیده بود. اومد خودش رو به پام انداخت ولی پام رو عقب کشیدم و رفتم سمت اتاقم. توی مسیر صدای ناله هاش که با بغز هی می گفت "خانم ترو خدا ببخشید" رو می شنیدم.
رفتم توی اتاقم و یه بند بلند نخی رو از توی یکی از کشوی لباسام آوردم. یه بند نخی بلند و محکم که مال یکی از مانتوهام بود. وقتی برگشتم توی سالن دیدم افتاده به پاهای مهتاب و ازش می خواد که نذاره من تنبیهش کنم، می گفت دست خودش نبوده. ولی مهتاب پاش رو انداخته بود رو پاش و به خواهش های بهروز توجهی نمی کرد. منو که دید گفت چی کارش می خوای بکنی؟ گفتم اینو خودش بهم یاد داده، گفته زنش وقتی می خواد حسابی تنبیهش کنه این بلا رو سرش میاره. بهروز متوجه شد منظورم چیه. دوباره شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن پاهای مهتاب و ازش عذر خواهی کردن. اما مهتاب همچنان محلش نمیذاشت.
رفتم بالای سرش و گفتم همینجور چهار دست و پا برگرد پشتت رو بهم بکن. هنوز داشت پاهای مهتاب رو می بوسید. رفتم جلو گوشش رو گرفتم گفتم بر می گردی یا خودم برت گردونم؟ اینجوری واسه خودت بهتره شاید مهتاب ببینه چه دردی میکشی و ببخشتت. حالت بغز داشت. با چهره ای انگار داشت گریه اش می گرفت همینطور که پشتش رو می کرد می گفت به خدا دست خودم نبود خانم. بهش توجهی نکردم و گفتم حرف نزن دیگه، حالا دامنت رو در بیار. مهتاب داشت نگاهش می کرد. بهروز با دست راستش دامنش رو پایین کشید. بقیه اش رو هم خودم پایین کشیدم تا از پاش در بیاد. مهتاب هنوز داشت نگاه می کرد و می خواست بدونه چی کار می کنم.
یه بار قبلا ازش پرسیده بودم که تو مردی و زورت بیشتر از مهرانگیزه (زنش) اگر یه وقت انقدر اذیتت می کرد که تو مجبور می شدی جلوش مقاومت کنی، اون چطوری می تونست جلوت رو بگیره؟ اونم بهم گفت که بیشتر وقتا مهرانگیز دور بیضه هاش رو با یه بند محکم می بسته. با این کار اگر بهروز مقاومت می کرده اونم بند رو محکم می کشیده طوری که بیضه هاش قرمز میشده و از درد حتی نمی تونسته نفس بکشه. بهم گفت درد این کار حتی از شلاق هم بیشتره. من هیچ وقت اینکارو باهاش نکرده بودم چون جلوم مقاومت زیادی نمی کرد و تقریبا هر چی می گفتم گوش میداد ولی این دفعه احساس کردم داره از دستم در میره.
مهتاب که روی مبل راحتی نشسته بود خودش رو کمی جلو کشید تا ببینه چی کار می خوام بکنم. وقتی دید دارم بیضه هاش رو با اون بند می بندم گفت این کار به چه دردی می خوره؟ گفتم الان خودت می بینی و متوجه میشی. آخرش برای اطمینان که یه وقت نتونه از دستمون در بره، بند رو بین بیضه هاش هم بستم طوری که هر بیضه اش یه طرف بند افتاده بود. بیضه هاش همون اول به خاطر آب زیادی که توش جمع شده بود یه کم ورم کردن و قرمز شدن.
برای اینکه ببینم چقدر این کار مطمئنه اون یکی سر بند رو که آزاد بود گرفتم و محکم کشیدمش. یه لحظه صدای بلند دادش توی تمام خونه پیچید. من جا خوردم و مهتاب هم کمی ازش فاصله گرفت. همین موقع دیدم بهروز داره دشکچه مبل رو گاز میگیره. فهمیدم این روش مهرانگیز جون واقعا کار می کنه. انگار که یه قلاده دور بیضه هاش انداخته باشی.
قلاده اش رو از پایه مبل باز کردم و دادمش دست مهتاب. بعد رفتم بالای سرش، موهاش رو کشیدم تا سرش رو بیاره بالا، اشک توی چشماش جمع شده بود، بهش گفتم حالا یا هر جور می تونی کاری کن که مهتاب به خاطر این کارت ببخشتت یا اینکه انقدر اینو می کشم تا تخمات کنده بشه. مهتاب لبخندی زد و دوباره پاش رو انداخت روی پاش.
بند نخی رو کشیدم عقب و بهروزم به خاطر اینکه دردش نیگره مجبور شد عقب عقب بیاد. بهش گفتم حالا برو به پاش بیافت شاید بخشیدت و ولت کردم. تا خواست جلو بره بند رو محکم دور دستم پیچیدم و نگه داشتم. از درد زیاد نمی تونست خودش رو جلو بکشه و به پاهای مهتاب برسونه. مهتاب هم با همون لبخند ملیحش نشسته بود و تلاش بهروز رو تماشا می کرد.
بهش گفتم یالا برو دیگه. با حالت ناله گفت خیلی دورن خانم. گفتم خوب خودتو بکش جلو. بعد با همونطور که پشتش وایستاده بودم با کف کفشم بیضه هاش که از بین پاهاش بیرون اومده رو محکم فشار دادم. دوباره یه آی بلند گفت ولی این دفعه سعی کرد خودشو جلوتر ببره. هر چی تلاش می کرد من بند رو محکمتر می کشیدم و باعث میشد دردش بگیره.
تقریبا به زور خودش رو نزدیک پاهای مهتاب رسوند. مهتاب پای چپش رو کمی جلو آورد تا بهروز لیس بزنه. بهروزم شروع کرد با ولع خاصی به بوسیدن و لیسیدن کف صندل پاشنه بلندی که پای مهتاب بود. وسطش هم هی می گفت ببخشید خانم، غلط کردم، دست خودم نبود. اما مهتاب محل نمیذاشت. یه مقدار که گذشت پاش رو عقبتر برد و طوری جلوی صورت بهروز نگه داشت که پاشنه نازکش نزدیک صورت بهروز بود. بهش گفت بخورش. بهروزم شروع کرد به ساک زدن. منم گاهی بندی که دستم بود رو می کشیدم.
وقتی دیدم داره از کارش لذت می بره بند رو دور دستم پیچیدم و خیلی محکم کشیدمش عقب، طوری که از شدت درد به حالت سجده افتاده بود و مشتاش رو روی زمین میزد. صدای گریه اش می یومد. مهتاب از جاش بلند شد و اومد پشتش تا ببینه چه بلایی سرش اومده. وقتی بیضه های باد کرده قرمز شده بهروز رو دید خنده اش گرفت و گفت پس برای اینه که داره گریه می کنه. بعد پاش رو بالا آورد و نوک پاشنه کفشش رو روی بیضه های بهروز فشار داد. بهروز یهو به حالت وحشی گونه ای خواست در بره که دو تایی محکم بند نخی رو گرفتیم نذاشتیم جلو بره. پوست بیضه هاش و اون دول گنده اش به سختی داشت کشیده میشد. مهتاب رفت جلوش وایستاد و گفت به یه شرط می بخشمت. بهروز که هق هق می کرد گفت هر چی شما بگید خانم.
مهتاب پاش رو جلوی دهن بهروز که به حالت سجده افتاده بود برد و وادارش کرد نوک انگشتای پاش با اون لاک قرمز خوشرنگش رو لیس بزنه بعد رو به من گفت به شرطی که براش دم بذاریم. من یه سگ با دم می خوام. من نگاهش کردم و متوجه اشاره انگشتش به اون پر رنگی رنگی گردگیری شدم. فهمیدم منظورش چیه.
بهروز که نفهمیده بود گفت هر چی شما بخوایید انجام میدم خانم فقط منو ببخشید. مهتاب خندید و گفت یعنی اون پر گردگیری رو بذاریم توی پشتت. بهروز چند لحظه ساکت بود و بعد که تازه منظور مهتاب رو فهمید سرش رو کمی بالا گرفت و مهتاب رو نگاه کرد ولی چیزی نگفت. مهتاب گفت دوست نداری دم داشته باشی؟ تو سگ کی هستی؟ بهروز گفت سگ شما خانم. مهتاب لبخندی زد و گفت اگه می خوای سگ من باشی باید دم داشته باشی. حالا می خوای برات دم بذارم؟ من که از این کار مهتاب نیشم باز شده بود می خواستم جواب بهروز رو بدونم ولی بهروز هیچ جوابی نداد. مهتاب پای راستش رو بلند کرد و گذاشت روی سر بهروز و فشارش داد روی زمین. سرش بین پای مهتاب و زمین بود. بعد گفت پس بخششی هم در کار نیست، حالا به جاش باید جلق بزنی تا آبت بیاد، اگه نزنی میگم آیناز انقدر بکشه تا از درد بیهوش بشی. من گفتم چرا آبش بیاد؟ مهتاب گفت صبر کن ببین.
بهروز آروم دست راستش رو برد بین پاهاش و شروع کرد به مالیدن دولش. مهتاب هم داشت از بالا نگاهش می کرد. من بند رو یه کم کشیدم و گفتم تندتر. مهتاب گفت یه دقیقه بهت وقت میدم آبت بیاد وگرنه خودت می دونی. بهروز خیلی تندتر جلق میزد. از پشت و بین پاهاش می تونستم ببینم جلوش چطوری راست شده. ولی هر کاری می کرد آبش نمی یومد. تازه فهمیدم مهتاب چی می خواسته. به خاطر بستن بیضه هاش آبش نمی یومد و این کار باعث میشد بیشتر دردش بگیره. بهروز دیگه ادامه نداد. از درد داشت فرش رو چنگ میزد و گاهی هق هق می کرد. به مهتاب گفتم یه دقیقه تمومه؟ گفت آره. من بند رو دوباره محکمش کردم و گفتم اگه می خوای بکنیمش باید دو تایی بکشیم. مهتاب لبخندی زد و گفت پس صبر کن، پاش رو از روی سر بهروز برداشت و بعد بند قلاده اش رو محکم به پایه مبل بست، روسریش رو از روی مبل تک نفره برداشت و به بهروز گفت دستاتو بیار پشتت. نشست روی کمرش و وقتی داشت داستاش رو می بست صدای بهروز رو می شنیدم که با ناله می گفت غلط کردم خانم، تروخدا نکنید ولی مهتاب پشت دستش رو روی صورت بهروز کشید و گفت عیبی نداره، وقتی به هوش اومدی شاید بخشیدمت. همین حرفش کافی بود تا دوباره بهروز رو به گریه بندازه.
بهروز به حالت دمرو روی زمین افتاده بود. مهتاب اومد کنار من و دو تایی بند نخی رو محکم گرفتیم و شروع کردیم به کشیدن. دیگه این داد نبود، عربده بود که بهروز می کشید. می خواست با ما خودش رو عقب بیاره ولی قلاده اش به مبل بسته شده بود و نمی تونست. یه مقدار گذشت، صدای داد و فریادش تموم شدنی نبود. من بند رو ول کردم و اون پر گردگیری رو برداشتم و بردم جلوی صورتش. چوبش رو به زور توی دهنش گذاشتم و گفتم هر وقت فکر کردی دوست داری دم داشته باشی این چوبو از توی دهنت ول می کنی. فقط حواست باشه اگر باز داد بزنی این از دهنت میافته و اون وقت ما فکر می کنیم می خوای که برات دم بذاریم. بعد با دستم فکش رو محکم فشار دادم تا با دندوناش دسته پرو گاز بزنه.
رفتم پشتش و به مهتاب گفتم بکش. اونم دوباره شروع کرد. خودمم از پشت بیضه هاش رو که خیلی کشیده شده بود و از بین پاهاش معلوم بود رو با کف کفشم فشار میدادم.
صدای گریه بهروز می یومد ولی از ول کردن پر خبری نبود. خواستم یه کار دیگه باهاش بکنم که یهو با صدای بلند گفت هر چی شما بگید خانم. مهتاب خندید و گفت یعنی دم می خوای؟ بهروز گفت بله خانم، هر کاری که شما دوست دارید.
من و مهتاب به هم خندیدم و قرار شد مهتاب سرش رو محکم نگه داره و منم پرو از پشت بکنم اونجاش. مهتاب گفت برو یه کرمی چیزی بیار. من که در اثر تحریک شدن جیشم گرفته بود گفتم کرم بیارم خوش به حالش میشه، تا من برم دستشویی برگردم بده خودش حسابی بخورتش تا خیس بشه، با آب خودش می کنیم توش.
وقتی از توی دستشویی برگشتم دیدم مهتاب روی مبل جلوی بهروز نشسته، دستاش رو باز کرده بود تا بهروز دوباره چهار دست و پا بشینه روی زمین. دسته پر گردگیری رو کرده بود توی دهنش و اونم تند تند لیس و ساکش میزد. اومدم بالای سرش و گفتم هر چی بیشتر خیسش کنی به نفع خودته، اینجوری کمتر دردت میگیره.
رفتم پشتش و بند دور بیضه هاش رو باز کردم. کمی هم بیضه هاش رو با دست مالیدم تا ورم و قرمزیش بر طرف بشه. به مهتاب گفتم خوب خیس شده؟ مهتاب دسته پرو از دهن بهروز بیرون کشید، نگاهش کرد و گفت خوبه، بعد دادش به من. بهش گفتم محکم سرش رو نگه دار.
مهتاب سر بهروز رو گرفت و بین زانوهاش محکم نگهش داشت. منم رفتم پشتش. نمی تونستم سوراخش رو ببینم. دستم ر.و روی کمرش فشار دادم تا باسنش بالا بیاد و سوراخش معلوم بشه. وقتی دیدمش سر دسته پر گردگیری رو آروم روش گذاشتم و یه کم فشارش دادم. یه لحظه بهروز خودشو جلو کشید و لرزید. مهتاب سرش رو نوازش می کرد و می گفت آروم، یه ذره دیگه تحمل کنی دردش کمتر میشه.
هر بار بیشتر فشا می دادم. چون لیز نبود به سختی می رفت تو. هر بار که فشار میدادم صدای آه بهروز می یومد ولی مهتاب نمیذاشت تکون بخوره و با دست سرش رو نوازش می کرد. بعد از چند دقیقه دیدم مهتاب انگشت اشاره اش رو جلوی بهروز گرفته و اونم داره ساک میزنه، مهتاب هم می گفت بخورش.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
ادامه قسمت هشتم

تقریبا نصفش تو رفته بود که بهروز با حالت اضطرار گفت تروخدا یه لحظه صبر کنید خانم خیلی درد می کنه. پرو ول کردم و دیدم ثابت توی باسنش موند. گفتم باشه چند دقیقه استراحت کن تا جا باز کنه. خودمم خسته شده بودم. کمرم رو صاف کردم و رفتم کنار مهتاب نشستم. مهتاب پاش رو برده بود وسط پاهای بهروز و داشت جلوش رو با پاش می مالید.
چند دقیقه ای که گذشت گفتم بذار بقیه اش رو خودش بکنه. مهتاب گفت فرار می کنه ها، گفتم نه قول میده که خودش تا ته بکنه توش. بعد رو به بهروز گفتم قول میدی؟ بهروز گفت بله خانم.
مهتاب ولش کرد و بهروز روی زانوهاش نشست. باسنش رو یه مقدار عقب داد، دستش رو برد پشتش و آروم آروم فشارش میداد تو. من و مهتاب داشتیم نگاش می کردیم. چشماش رو بسته بود، صورتش رو جمع کرده بود و با هر فشار لبش رو گاز می گرفت. مهتاب به نوک کفشش یه ضربه به جلوش زد و گفت زودباش دیگه، کامل باید تا ته بره توش. بهروز با همون صورت جمع شده گفت چشم و خانم و بیشتر فشارش داد.
بعد از چند دقیقه رو به من گفت تموم شد خانم. گفتم تا ته؟ گفت بله. رفتم پشتش و گفتم خم شو ببینم. دسته اش کامل رفته بود توش و فقط قسمت پردار رنگی رنگیش بیرون بود. مهتاب با خنده از جاش بلند شد تا بیاد ببینه. دستش رو جلوی صورتش گرفته بود و می خندید، آخه واقعا مثل یه دم رنگی پر پشت شده بود. دستش رو روی باسن بهروز کشید و گفت جون ببین چه کون نرمی هم داره، اگر مرد بودم حتما می کردمش. بد از مالیدن و نیشگون گرفتن باسن بهروز، ولش کرد و رفت سراغ کیفش و موبایلش رو برداشت. بهم گفت باید ازش عکس بگیرم، خیلی با نمک شده.
منم قلاده اشو گرفتم دستم و گفتم از دو تامون با هم عکس بگیر. بعد رو به بهروز گفتم به بغل برگرد تا دمت مشخص بشه. مهتاب بعد از گرفتن چند تا عکس به بهروز گفت پاهاش رو بوس کن تا چند تا عکس دیگه بگیرم.
کارش که تموم شد گفتم می خوای خودتم باهاش عکس بگیری؟ یه خورده فکر کرد و بعدش گفت باشه. اونم مثل من قلاده بهروزو گرفت دستش، بهروز مثل یه سگ خونگی کنار پاهاش چهار دست و پا بود. بعد هم پاهاش رو بوسید تا چند تا عکس اون مدلی هم بگیرم.
نزدیک 2 نصف شب بود. جفتمون خسته بودیم. مهتاب بند قلاده اش رو کشید و با خودش آورد کنار مبل. رو به من گفت فکر کنم بسش باشه، اگه دوست داره بذار خودشو خالی کنه و بریم بخوابیم. منم باهاش موافق بودم. به بهروز گفتم خودتو خالی کن که بریم بخوابیم. اونم گفت چشم خانم و شروع کرد به مالیدن جلوش. پشتش رو به ما کرده بود تا اگه آبش اومد روی فرش نریزه. وقتی پشتش رو کرد مهتاب خنده اش گرفت. یه دم سیخ رنگی از باسنش بیرون زده بود. من پام رو سر پر گردگیری گذاشتم و فشارش میدادم تو تا بهروز زودتر کارشو تموم کنه.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  
داستان سکسی ایرانی

آیناز دختر تبریزی و برده اش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.


 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA