ارسالها: 114
#1
Posted: 30 Jun 2011 16:19
سلام من مليكا هستم. الان 17 سالمه . اين خاطره مال وقتي كه من8 سالم بود. يه روز داييم مي آد خونه و مي بينه كه من بي حالمو تب دارم. داييم آدم خيلي بزرگيه. قدش 190 خيليم گندس و خيلي مهربون. منم بچه كه بودم خيلي خجالتي بودم. با داييم رفتيم دكتر. توي مطب خيلي نمي ترسيدم. داييم هي باهام بازي مي كرد. رفتيم تو اتاق. اونجايه ميز بود واسه آقاي دكتر و يه مبلو چند تا صندلي با يه تخت. نشستم روي تختو دكتر كه يه پسر خيلي جوون بود معاينم كرد. بعد هي يه چيزايي به داييم مي گفت كه من نمي فهميدم. داييم منو بغل كرد نشوند روي مبل كنار خودش. دكترم داشت نسخه مي نوشت. به داييم يواش گفتم بهش بگو آمپول نده. داييمم گفت. دكتره با خنده بهم نگاه كرد گفت كوچولو اگه آمپول نزني خوب نمي شي. بعد به داييم گفت 6 تا پنيسيلين مي نويسم براش روزي دو تارو با هم بزنه. الانم بريد تزريقات. من از ترس خشكم زده بود. داييم گفت نمي شه نوبت اولو شما همينجا براش بزنيد. دكتر گفت بزار ببينم آخرين بار كي پنيسلين زده. عموم گفت ماه پيش. دكتر گفت باشه همين جا مي زنم. دوباره شروع كرد چيز نوشتن. من به داييم گفتم. مگه قول ندادي بگي آمپول نده. داييمم گفت ديدي كه دكتر گفت خوب نمي شي. خيلي ترسيده بودم. به داييم گفتم مي شه گريه كنم. گفت ؟آره اماگريه نداره. چند ثاني بيشتر نيس. دردت اومد رسيديم خونه منو بزن. دكتر نوشتنو تموم كرد بلند شدو رفت سراق يه قفسهو پشتش به ما بود. منم شروع كردم آروم آروم گريه كردن.آخه از آقاي دكتر خجالت مي كشيدم.داييم گفت مليكا دوس داري بعدش بريم اون اسباب بازي فروشي هر چيام دوست داشتي بخريم. من باز گريه مي كردم. هي داييم مسخره بازي در مي اورد. دكتره روشو طرف داييم كرد گفت بخوابونيدش رو تخت. داييمم به من گفت رو تخت بزنه برات. گفتم نه.منظورم اين بود كه اصلا نزنه. بعد داييم گفت رو پاي من براش بزنيد. منو همونطور كه گريه مي كردم زير بغلمو گرفتو دمرو خوابوند روي پاهاش. انقدر داييم بزرگه كه حس مي كردم خيلي بالام. بعد شلوارمو كشيد پايين تا دم رونم بعدم شرتمو از دو طرف كشيد پايين . تي شرتمم داد بالا. من هي بر مي گشتم بهش بگم دايي نزن .اونم گفت اگه تكون نخوريو خودتو شل كني اصلا دردت نمي آد. بعد دكتره با يه ظرف كه توش آمپولاو پنبه بود اومد يه صندليرو با پاش كشوند روبه روي مبلو نشست. بعد پنبه رو برداشت. به داييم گفت محكم نگهش داريد. داييمم با يه دستش كمرمو با يه دست ديگشم پاهامو محكم نگه داشت. ديگه گريم بيشتر شد. دكتر پنبه رو مي ماليد روي پاي چپم. هي مي گفت مليكا خانم پاتو شل كت. اينطوري دردت مي آد.بعد آمپولو برداشت فرو كرد. منم آروم گريه مي كرم. ديگه راه فراري نبود. چند بار تا 10 شمردم اما تموم نشده بود يهو دردش خيلي بيشتر شدو منم گريه مي كردم. بعد سوزنو كشيد بيرون. پنبه ماليد روش. مي دونستم يكي ديگم هست. دكتر پنبه رو بلا فاصله برداشت ماليد اون طرف. داييم گفت نمي شه يكم صبر كنيد آروم شه . گفت نه پني سيلينه خراب مي شه. بعد محكم فو كرد. منم دست خودم نبود پام سفته سفت شده بود هي به خودم مي گفتم الان تموم مي شه كه دكتره خيلي زود آمپولو در آورد گفت .تا خودشو شل نكنه نمي زنم. منم خيلي حرصم گرفته بود كه آمپولو نزده. پشتم از درد بي حس شده بود. كلي تلاش مو با گريه گفتم بزنيدودوباره زد. ديگه جيكم در نيومد. ولي اين يكي خيلي دردش بيشتر بود. انگار روي زخم آمپول مي زد.آخراش باز گريه مي كردمو مي گفتم تموم شد؟ بلا خره تموم شدو دكترم بي خيال رفت سر كارش. داييمم بعد چند دقيقه لباسامو جمعو جور كرد بغلم كرد گفت از آقاي دكتر خدافظي كن. از درد نمي تونستم چيزي بگم .به سختي باي باي كردم . اونم حواسش نبودو اومديم بيرون اتاق. همه ي بچه هاي مطب داشتن منو نگاه مي كردن
برگرفته از سایت تیناس
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#2
Posted: 30 Jun 2011 16:24
وقتی 22 سالم بود یک مدت با یک دختر 18 ساله دوست بودم که هیکل نسبتا ریزی داشت. مدتی که از دوستی ما گذشت سرمای شدیدی خورد و یک شب با هم رفتیم دکتر. اول که رسیدیم توی مطب بعد از سلام فوری گفت آقای دکتر لطفا به من آمپول ندید. دکتر هم لبخندی زد و گفت چشم حالا بیا معاینه ات بکنم. بعد از معاینه دکتر گفت حالت بد و اگر آمپول نزنی باید مدت طولانی دارو مصرف کنی ولی با 2 تا آمپول حالت خوب میشه. کاملا رنگش برگشت و با صدای لرزان گفت باشه هرچقدر بگید دارو میخورم دکتر رو به من کرد و گفت باید حتما سر وقت همه دارو هارو بخوره وگرنه عفونت توی بدنش میمونه و ممکن دوباره بد تر ازاین مریض بشه.
من که داشت حالم گرفته میشد و دوست داشتم حتما آمپول تجویز کنه به دوستم گفتم که پس فردا داریم میریم مهمونی و بهتر زود خوب بشی.یک کمی شک کرد و احساس کردم شاید قبول کنه به خاطر همین به دکتر گفتم شما هم آمپول رو بنویسید و هم قرص و شربت رو. دکتر هم قبول کرد و در حین نوشتن نسخه گفت ما اگر آمپول میدیم قصد خوب شدن مریض رو داریم نه اذیت.
نسخه رو سریع گرفتم و از مطب امدیم بیرون توی دلم 50% احساس موفقیت میکردم که راضی میشه آمپول بزند. توی را داروخانه با هاش صحبت کردم و گفتم زودتر خوب میشی میبرمت جای خوب آمپول بزنی و کلی حرفها و شوخیهای دیگه که راضی بشه آمپول بزنه. توی این فکر بودم که حالا اون قبول کرد آمپول بزنه من چجوری و به چه بهانه ای بروم توی تزریقات و تماشا کنم. چون از آمپول میترسید خیلی دوست داشتم موقع تزریق حتما انجا باشم. توی همین فکر بودم که رسیدیم داروخانه و گفتم بالاخره چی کار کنم. آمپول یا قرص. گفت به یک شرط آمپول میزنم گفتم چی؟ گفت وقتی بچه بودم و مخواستم آمپول بزنم بابام یا مامانم بالا سرم می ایستادن و دستشون رو میگذاشت توی دهنم که گاز بگیرم. من از اینکه تنهایی برم تزریقات میترسم تو هم بای بیای و من دستت رو گاز بگیرم. من هم گفتم با اینکه دلم نمیاد ولی باشه میام. رفت 2 تا پنیسیلین 6.3.3 گرفتم امدم بیرون.
توی دلم احساس عجیبی داشتم و ضربان قلبم بالا رفته بود. آمپولهارو گرفتم و رفتیم کلینیک روبرو قسمت تزریقات. رنگ دوست من کاملا پریده بود و به زور راه میامد. آمپولزن یک مرد میانسال بود . یکی از آمپولهارو بهش دادم پرسید چند وقت پیش پنیسیلین زدی گفت 10 ساله که اصلا آمپول نزدم. آمپولزن گفت باشه آستینت رو بزن بالا اونهم نشست روی صندلی و به من گفت تو بزن بالا وخودش رو شو کرد اون طرف که سرنگ رو نبینه. آمپولزن با یک پنبه الکلی و سرنگ تست امد طرف ما و به من گفت دستش رو بیار بالا من هم همون کار رو کردم. وقتی پنبه رو کشید روی دستش دیدم که محکم داره لباش رو گاز میگیره گفتم هنوز که سوزن رو نزده ارام باش. آمپولزن اروم سوزن رو توی دستش فرو کرد و همین موقع من هم به صورت اون نگا ه میکردم وهم به سرنگ. وقتی تست تمام شد آمپولزن پرسید درد که نداشت گفت نه خیلی زیاد. بعدش گفت همینجا باشید 15 دقیقه دیگه بیاید اطاق بغلی.
چند دقیقه که گذشت دیدم زیر لب چیزی میگه گفتم چی میگی گفت دعا میکنم حساسیت داشته باشم. منم گفتم میخوای نزنی. گفت نه بهم انرژی بده که نترسم .
15 دقیقه گذشت و رفتیم اطاق بغل دوست من به حدی ترسیده بود که دیگه میخواست گریه کنه توی اون اطاق یک تخت بود که با پرده پوشیده شده بود ولی سایه ها مشخص بود. آمپولزن پشت پرده بود و داشت به یک مریض آمپول میزد یک صدای ناله ضعیفی امد و چند ثانیه بعدش آمپولزن امد بیرون پرده. با ارومی گفت دستتان رو ببینم و گفت حساسیت نداره میتونه پنیسیلین بزنه. همان موقع خانمی از پشت پرده با پای لنگان در حالیکه باسنش رو میمالید و زیر لب چیزی میگفت امد بیرون. آمپولزن به دوست من گفت برو بخواب و خودش داشت خیلی یواش آمپول رو اماده میکرد. دوست من دست من رو گرفت و با خودش برد پشت پرده . مانتوش رو زد بالا کمربند و دکمه شلوارش رو باز کرد گفتم بخواب. خوابید من کمی شلوارش رو و شورتش رو کشیدم پایین. عضله باسنش کاملا سفت بود گفتم اروم باش و خودت رو شل کن. همین کار رو کرد بعد دست من رو گرفت و لبه اونو گذاشت لای دندوناش.
وقتی آمپولزنه امد پشت پرده ناگهان هم دست منو محکم گاز گرفت و هم عضله باسنش رو سفت کرد. من انقدر هیجان داشتم که اصلا درد گاز اونو نمیفهمیدم. آمپولزنه گفت مطمئن باش اروم میزنم زیاد دردت نیاد خودت رو شل کن و نفس عمیق بکش. پنبه مالید و بعد سوزن رو فوری زد یک اه کوچیکی کرد و خودش رو تکان داد بعد آمپولزنه تمام دارو رو فشار داد و اونهم دست من رو گاز میگرفت. وقتی تمام شد سوزن را دراورد و خیلی کم خون امد. پنبه رو گذاشت روش و به من گفت نگهدار. بعد از دو دقیقه بلند شد و من کمربندش رو بستم. گفتم خیلی درد داشت گفت از اونیکه فکر میکردم کمتر درد داشت. از آمپولزنه تشکر کردم و پول دادم و امدیم بیرون.
برگرفته از سایت تیناس
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#3
Posted: 30 Jun 2011 16:28
قسمت دوم
فردا شبش ساعت 8:30 باهم بیرون بودیم که گفتم بریم آمپولت رو بزنیم گفت خیلی بهترم میشه دومی رو نزنم گفتم بزنی که کامل خوب بشی خیلی بهتر بعد پرسیدم جای قبلی درد میکنه با خجالت گفت یک کم. گفت بریم همون کلینیک دیشب گفتم خیلی فاصله داریم و ممکنه تا برسیم تعطیل بشه . همونجا یک بیمارستان بود رفتیم قسمت اورژانس. 2 تا پرستار خانم اونجا بودند که یکیشون با تلفن حرف میزد و یکی دیگه بیکار بود. رفتم جلو گفتم یک تزریق دارم گفت نسخه باید مال همون بیمارستان باشه. کمی اصرار کردم قبول نکرد وقتی فهمید آمپول مال من نیست و مال دوستم قبول کرد که بزنه.
غیر از ما یک دختر بچه 10و12 ساله تپل هم روی صندلی نشسته بود و آستینش بالا بود معلوم بود پنیسیلین تست کرده و منتظره نتیجه بود. بچه بغض شدیدی داشت مادرش هم کنارش بود. به دوست من گفت که باید تست کنه گفتم دیروز تست کرده و آمپول هم زده گفت جایش رو ببینم جای تست رو رو دستش نشون دادیم و به شوخی گفتم موقع آمپول زدن جای خودش رو هم میبینی.
رفت بالای سر بچه دستش رو دید و بهش گفت برو بخواب. بچه همون موقع بغضش ترکید و اروم گریه میکرد مادرش با خشونت تمام بلندش کرد و بردش. خود پرستار هم شروع کرد به آماده کردن آمپولهای بچه. 2 تا آمپول داشت یک پنیسیلین و یک امپول کوچیک. امپول دوست من رو داد به دوستش که اماده کنه. بعد راه افتاد طرف اطاق تزریقات و به دوست من اشاره کرد که تو هم بیا. پشت سر اون ما رفتیم تو 4 تا تخت اونجا بود که بینشون با پرده جدا شده بود ولی کاملا کیپ نبود و بالای تختها دیوار بود و پایینشون باز بود. به همین خاطر وقتی از پایین تختها رد میشدیم مریضهارو میدیدیم روی تخت اول یک خانم مسن با لباس تو خونه خوابیده بود و سرم داشت تخت دوم خالی بود و اون بچه و مامانش و پرستار تخت سوم بودند. ما رفتیم به سمت تخت چهارم دوستم جلو میرفت و من پشتش بودم وقتی رسیدم به تخت بچه دیدم مادرش شلوار و شورتش رو تا زیر باسنش کاملا کشیده پایین مادرش هم اونو سفت از دست و کمر نگه داشته. پرستار هم اماده زدن آمپول بود. ما که رد شدیم همان موقع صدای جیغ بلند بچه امد که معلوم بود آمپول فرو رفته. من داشتم دوستم رو اماده میکردم بخواب و بچه دائم جیغ میزد د گریه میکرد و التماس میکرد یواشتر.
دوستم گفت نکنه این بد آمپول میزنه گفتم نه بچه ها همیشه گریه میکنند. دوست من خوابید و روش رو کرد به دیوار. من هم کنارش ایستادم و اون دست من رو گرفت و گذاشت بین دندوناش اماده برای گاز گرفتن. از سایه اونا رو پرده و همچنین فاصله پرده متوجه شدم که آمپول اول بچه تمام شده و پرستار بهش گفت اون یکی درد نداره. پرستار دومین امپول رو هم زد به بچه و اون یکسره گریه میکرد ولی خیلی اروم تر.
پرستار از اطاق رفت بیرون مطمئن بودم رفت امپول دوست من رو بیاره. دوست من واقعا ترسیده بود و پاهاش رو تکون میداد. هنوز صدای گریه دختر بچه میومد. پرستار خیلی سریع امد تو یک طرف باسن دوستم که دیروز امپول نزده بود بیرون بود. پرستار خیلی محکم شلوارو شورتش رو کشید پایین تر و گفت جای امپول دیروز کو گفتم اونطرف خودش کشید پایین جاش رو که دید دستش رو گذاشت گفت اینه دوستم یک اخ کشیدو گفت بله. به طرف دیگه باسنش پنبه رو کشید انقدر محکم میکشید که باسنش شدیدا تکون میخورد. سوزن رو گذاشت رو باسنش ناگهان با لمس سوزن باسنش رو سفت کرد و دست من رو محکم گاز گرفت همون موقع پرستار با فشار زیاد ولی اروم سوزن رو وارد کرد. اروم ناله میکرد. شروعکرد به تزریق مایع. 3سی سی رو تحمل کرد ولی زد زیر گریه و 2 سی سی اخر رو اروم گریه کرد ولی صداش رو نگه میداشت. وقتی تمام شد سوزن رو دراورد وپنبه رو محکم فشار داد و رفت. دوستم با صورت خیس بلند شد معلوم بود خیلی درد کشیده. فردا که ازش پرسیدم گفت هم جاش درد میکنه وهم کبود شده.
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#4
Posted: 30 Jun 2011 16:29
قسمت اول آمپول خوردن خاله
حدود یکی دو ماه پیش بود که خالم ریه اش عفونت کردهبود و شوهرش هم ماموریت بود. از انجاییکه چند روز پیشش هم خورده بود زمین کمرش ضرب دیده بود نمیتونست راحت از خونه بیاد بیرون. باید بگم خالم یک زن 42 ساله و کمی چاق. قرار شد من برم ببرمش پیش دکتر آشنای خودم. با کلی بدبختی اوردمش تو ماشین و بردمش کلینیک. روی تخت خوابوندمش رفتم پیش دکتر وقتی اومد بالا سرش خالم گفت هم احساس میکنم گلو و ریه ام چرک داره هم کمرم درد میکنه. هم برای ریه و هم کمر عکس نوشت. بعد از کلی مشقت عکسهارو گرفت دوباره خوابوندیمش رو تخت. دکتر اشنای من با یک دکتر اورتوپد مشورت کرد دوتایی رفتن بالا سر خالم. من هم رفتم چند تا سوال کردند اومدند بیرون و من رو صدا کردند. دکتر گفت حالش بد و باید چند تا آمپول بزنه گفتم باشه. 6 تا سفتریاکسین برای چرک ریه که باید روزی 2 تا بزنه. 4تا پنادور2تا الان روزی یکی از فردا و یک عدد ویتامین سی و برای کمر دردش 3 تا کرتن روزی 1 عدد و 4تا آمپول روغنی 2 تا الان و روزی یکی از فردا. یعنی 18 تا امپول که همون روز باید 8 تا میزد من خیلی برا جذاب بود که یک روز 8 تا ام|ول بزنه. دکتر به شوخی گفت دوست داری چجوری امپولاش بزنند گفتم خودت بزن که دیگه از درد امپول بقیه درداش یادش بره گفت خودم نمیرسم ولی مطمئن باش همینطور میشه. رفتم دارو هارو گرفتم اومدم بالا یک پرستار خانم قد بلند اومد توی اطاق و به من گفت امپولارو با نسخه بده به من وقتی خالم کیسه امپولارو دید با ترس گفت چند تاامپول ؟ گفتم چیزی نیست. چون کمر درد داشت نمیتونست کامل دمر بخوابه. مانتوش رو زدم بالا کمربندش رو شل کردم و بهش گفتم برگرد با خجالت تمام یک وری خوابید و گفت نمیتونم کامل دمر بخوابم. پرستار گفت باشه زود باشید من هم پررو شدم شلوارو شورتش رو یک کمی کشیدم پایین.....
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#5
Posted: 30 Jun 2011 16:29
قسمت دوم آمپول خوردن خاله
پرستار گفت یک امپول کم درد بهت میزنم پرسیدم چی میزنی گفت اول کرتن رو میزنم برای کمردردش. یک سرنگ 5 سی سی پر از مایع امد بالای تخت خالم بالای باسنش رو الکل زد و فوری سوزن رو تا ته فرو کرد خالم یک اه کوچیکی گفت بعد از چند ثانیه شروع کرد به فشار دادن پدال سرنگ. وقتی فشار میداد خالم اروم سسسس میکرد معلوم بود درد داره. بعد پنبه رو گذاشت دور سوزن و سرنگ رو در اورد. یک کمی خون امد. رفت سراغ بعدی گفت روغنی رو بزنم گفتم بزن. داشتم به سرنگ بعدی نگاه میکردم و ضربان قلبم تند تند میزد که خالم صدام کرد گفت کمک کن برگردم که بعدی رو اونطرف بزنم پرستار شنید و گفت چند تا دیگه هم همین طرف بزن بعد رو به اونور شو که کمرت اذیت نشه خالم پرسید مگه چند تا آمپول گفتم دکتر بهت نگفت گفت نه با خنده گفتم برای امروز 8 تا. معلوم بود باور نکرده گفت سعید تو این وضعیت هم با من شوخی میکنی. پرستار همون موقع با آمپول دوم امد. حدودا 4 سی سی ولی خیلی غلیظ سوزن روبا حدود 2 سانت فاصله از قبلی فرو کرد و با قدرت تمام فشار میداد گفتم نمیشد 2تا روغنیهارو تو یک سرنگ میزدی گفت خیلی دردناک میشد.به صورت خالم نگاه کردم داشت دندوناش رو فشار میداد. خیلی جالب بود. سوزن رو که در اورد خالم از درد دستش رو گذاشت روی باسنش و کمی مالید پرستار آمپول سوم که اونهم روغنی بود اماده کرد و دوباره برگشت.کمی شلوارو شورتش رو بیشتر کشید پایین و به من گفت نگه دار. آمپول سوم رو که داشت میزد دیگه خالم طاقت نیاورد و اه و ناله اش رفت هوا. پرستار هم بدون اهمیت سرنگ رو با تمام زورش فشار میداد. بعد که سرنگ رو دراورد گفت بگذار یک استراحتی بکنه من هم مریض دارم رفت بیرون. خالم من رو صدا کرد گفت راستش رو بگو گفتم به جون خودم 8 تا که 5 تا مربوط به ریه و گلوت و 3 تا که زدی مال کمرت بود رنگش پرید و گفت وای کی میتونه تحمل کنه.همون موقع از اطاق بغلی صدای جیغ یک دختر بچه امد خالم گفت فکر کنم منم باید اینجوری جیغ بزنم. پرستار برگشت و گفت برای بعدی حاضره گفتم چی رو میزنی گفت ویتامین سی پرستار امپول چهارم رو حاضر کرد و امد. 5 سی سی پر اروم به من گفت این دردش از قبلیها بیشتر من هم ضربان قلبم رفت بالا و هیجان گرفتم. پایین تر از بقیه آمپولها و کمی به سمت وسط باسنش رو الکل زد و سوزن رو گذاشت روی پوست با یک مکث 2 ثانیه ای که کاملا عضله سفت شده بود سوزن روتا ته فشار داد بعد پدال سرنگ رو اروم فشار داد از اول تا اخر این امپول خالم ناله کرد و در اخر قطره اشک توی چشماش دیده میشد. بعد پرستار بهش گفت به پشت بخواب که هم استراحت کنی هم تست پنیسیلین رو بزنم.
ادامه دارد
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#6
Posted: 30 Jun 2011 16:31
قسمت سوم آمپول خوردن خاله
من کمکش کردم و اروم برش گردوندم. به پشت که خوابید چشماش کاملا قرمز بود. گفتم درد داری گفت جای امپولها شدیدا درد میکنه مخصوصا الان که روش خوابیدم نمیشه یکور بشم. گفتم بگذار تست رو بزنه توی دستت بعد از اونطرفی شو که بقیه امپولهات رو هم بزنه. آستینش رو دادم بالا و پرستار امد تست رو زد و گفت 15 دقیقه دیگه رو به طرف مقابل بخوابه و من رو صدا کن. خالم دائم میگفت خیلی درد میکنه حالا چطوری باید پنیسیلین بزنم. 15 دقیقه گذشت خالم رو یک ور کردم روش به بیرون بود و باسنش به دیوار. پرستار اومد وشروع کرد اولین پنیسیلین رو حاضر کرد. و به خالم گفت تا حالا پشتت بود حالا که اینوری شدی به اماده کردن سرنگ نگاه نکن میترسی. امد بالا سرش من شلوارو شورتش رو کمی دادم پایین و اونهمرفت اونطرف تخت و اولین پنیسیلین رو فرو کرد از صورت خالم مشخص بود که خیلی درد داره این امپول خیلی طول کشید وسطش گفت تمام نشد گفت چرا. دومی رو سفتریاکسین حاضر کرد میدونستم که خیلی درد داره وقتی که زد دیگه خالم نتونست تحمل کنه و گریه کرد البته خیلی اروم. تمام که شد پرستار گفت باز هم استراحت کن تا بیام. میدونستم خالم خجالت میکشه و دوست داره من بیرون باشم. خواستم برم بیرون که صدام کرد گفت وزنم افتاده روی اون 4تای قبلی و شدیدا درد میکنه این 2 تا هم که چند برابر قبلی درد میکنه دیگه چی باید بزنم گفتم 2تا دیگه مونده و تمام گفتم میخوای به پشت بخوابی گفت نه. پرستار برگشت و پنیسیلین دوم رو حاضر کرد و امد شروع کرد به تزریق خالم دیگه بلند گریه میکرد و پرستار هم بدون توجه داشت سرنگ رو فشار میداد و من هم پای خالم رو گرفته بودم. وقتی تموم شد گفتم فقط یکی مونده گفت نمیشه یک ساعت دیگه بزنم پرستار که داشت سرنگ رو پر میکرد گفت بزن راحت شو دیگه و امد بالای سرش خالم با التماس گفت یک چند دقیقه صبر کن چرستار گفت کار دارم و به من گفت پاش رو سفت نگه دار این امپول اخر کاملا انگار داشت به بچه تزریق میشد چون هم جیغ زد و هم بلند گریه میکرد من هم دوست داشتم کاشکی این امپول تموم نشه و یا کاشکی امپول روزهای دیگرش رو هم من باهاش بیام چون خیلی دیدنی بود. امپول که تمام شد شلوارش رو کشیدم بالا و اروم به پشت خوابوندمش. بهم گفت فقط توی فامیل نگم که گریه کرده و من هم قول دادم
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#7
Posted: 30 Jun 2011 16:33
سنگدل
اسم من یاسمن و 24 سال دارم
از سعید و بهنام تشکر میکنم چمن نوشته هاشون راجع به بچه ها نیست برای من امپول زدن به بزرگترها که درد و ترس داشته باشه خیلی جذابتره.
من که بچه بودم هر بیماری ساده ای که میگرفتم مامانم من رو میبرد دکتر و با اصرار به دکتر میگفت که امپول بده و من حرص میخوردم. باور کنید تا سن 10 سالگی من هر 3ماه یکبار حداقل 2 یا 3 تا امپول میزدم وسر این موضوع خیلی از مادرم لج داشتم. بعد از 10 سالگی دیگه تا الان با مادرم دکتر نرفتم و تا الان فقط 1 آمپول کوچیک زدم. پارسال یک اتفاقی افتاد که من تلافی همه امپولهای بچگیم رو سر مادرم دراوردم. با یک پسری دوست شده بودم که دکتر کشیک بیمارستان بود. یک بار مامانم شدیدا مریض شده بود و تو جا افتاده بود. من ادرس دقیق از دوست پسرم گرفتم و مادرم رو با ماشین بردم اونجا. وقتی مادرم خوابید رو تخت یواشکی به دوستم گفتم تا میتونی امپول دردناک بده اونهم گفت چشم. خلاصه 4 تا امپول داد و همه اش رو هم خودش زد از امپول دوم مادرم اروم گریه کرد. هیچوقت اینقدر سنگدل نبودم ولی از اه و ناله هاش لذت میبردم چون یاد گریه های خودم تو بچگی میافتادم
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#8
Posted: 1 Jul 2011 19:02
سلام به همه دوستان
من در سن 24 سالگی توی یک شرکتی کار میکردم که کار کامپیوتر میکرد. من توی قسمت سخت افزار بودم و یک دختری بود که توی بخش طراحی بود. با اینکه همدیگر رو زیاد نمیدیدیم ولی از همدیگه خوشمون میومد و دنبال فرصت بودیم که... من اغلب تا دیر وقت شرکت بودم. یک روز تقریبا ساعت 7 بعد از ظهر بود فکر میکردم به جز نگهبان کس دیگه ای توی شرکت نیست ناگهان صدایی اومد رفتم بیرون دیدم هم.ن دختر جلوی کامپیوترش سرش روی میزه. برگشتم سرکارم نیم ساعت دیگه خواستم برم خونه رفتم که خداحافظی کنم دیدم هنوز سرش روی میز. گفتم حالتون خوب نیست یکهو پرید گفت نه چیزی نیست پفتم کمک میخواهید گفت فکر کنم مسموم شدم خیلی بی حالم و دل درد دارم گفتم پاشید برسونمتون. نا گفته نمونه که این دختر از فامیلای دوستم بود و من معرفیش کردم بیاد تو اون شرکت و گاهی بیرون شرکت هم میدیدمش. گفتم پاشو برسونمت گفت مزاحم نیستم گفتم نه با من اومد تو ماشین که دیگه خیلی حالش بدتر شد. گفت کسی مامانمم خونمون نیست که باهاش برم دکتر گفتم خودم میبرمت راضی شد با من بیاد دکتر. رفتیم اورژانس یک بیمارستان.
دکتر یک سرم داد با 3 تا آمپول. خوشحال بود چون مطمئن بود امپولارو میزنند توی سرم. گفت من از امپول عضلانی میترسم ولی مشکلی با تزریق توی دستم ندارم خیلی بی حال بود. رفتم پیش پرستار بخش گفت بیا کمک کن بخوابونش سرم رو بزنم بعد برو داروهای دیگر رو بگیر. بهش گفتم که به پرستار گفتم من داداششم گفت لطف دارید گفتم پس خواهر بیا بخوابونمت رو تخت. رفتم بردمش رو تخت خوابید و استین دست چپش رو که به بیرون تخت بود زد بالا. طرف راستش هم دیوار بود. گفتم نترس خواهر من اینجام. پرستار با سرم امد پشت پرده و سرم رو اویزون کرد دستش رو الکل زد و گفت مشت کن. هرچی مالید و ضربه زد رگ خوبی پیدا نشد. گفت چقدر بد رگی پرستار گفت یک رگ نازک هست کمی تحمل کن. سوزن رو فرو کرد و کمی توی دستش حرکت داد تا وارد رگ شد یک کمی هم اه و ناله کرد. بعد پرستار گفت خیلی مراقب باش که دستش تکون نخوره. رفتم داروخانه 3 تا آمپول رو گرفتم هر3تا کوچیک بودند حدودا 3 سی سی ولی رو 2 تاش نوشت عضلانی نمیدونید دیدن این نوشته چقدر من رو خوشحال کرد. سریع برگشتم و دادم به پرستار و خودم دویدم سمت تخت همکارم. بهش گفتم خواهرم 2 تا آمپول عضلانی داری معلوم بود ترسیده ولی گفت من رو الکی نترسون. پرستار با 3 تا امپول اومد پشت پرده بدون اینکه چیزی بگه یکیش رو زد توی سرم همکارم گفت دماغت سوخت که پرستار گفت خوب این 2 تا عضلانی باید جوری برگردی که اصلا دست چپت تکون نخوره همکارم هنگ کرده بود و اصلا نمیتونست چیزی بگه. پرستار مانتوش رو زد بالا و دگمه شلوارش رو باز کرد من هم با پررویی تمام همانجا موندم پرستار به من گفت کمی تخت رو از دیوار فاصله بده اروم تخت رو کشیدم جلو پرستار رفت پشت تخت و گفت یکوری شو به من هم گفت دستش رو ثابت نگه دار این بهترین دلیل بود که من نرم بیرون. همکارم از خجالت و ترس بغض کرده بود. پرستار کمی شلوارش رو کشید پایین و الکل رو مالید امپول اول روسریع فروکردو در کمتر از 30 ثانیه تزریق کرد. با اینکه دختر لاغر و کوچولویی بود ولی باسن سفید ونسبتا بزرگی داشت. گفت وای خیلی سوخت پرستار گفت اره امپولش سوزناک. خواست برگرده که پرستار گفت کجا یکی دیگه مونده گفت اونطرف بزن گفت نمیتونی برگردی چون سرم از دستت در میاد و دیگه رگ نداری بیشتر اذیت میشی.
خواست جواب پرستار رو بده که اون دوباره پنبه الکلی رو همون طرف مالید. همکارم لباش رو گاز گرفت من دیگه کاملا پررو شدم و راحت به باسنش نگاه میکردم. جای قبلی کمی خون اومده بود و پرستر با 2 سانت فاصله سوزن دوم رو فرو کرد خیلی فوری پدال رو فشار داد و سوزن رو دراورد. وقتی تموم شد همکارم از ته دل اه کشید.
بعد از تموم شدن سرم بردمش خونشون و ازش شماره گرفتم که حالش رو بپرسم. همین قضیه باعث دوستی ما و تعداد زیادی دیگه امپول زدن اون بود که بعدا تعریف میکنم.
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#9
Posted: 2 Jul 2011 18:52
سلام به همگی
من اسمم پریاست و 22 سالمه زود زود مریض میشم اما تا قبل از اینکه ازدواج کنم تا مجبور نمیشدم دکتر نمیرفتم اخه خیلی از امپول میترسم اما الان از شانس بدم شوهرم دکتره و دست به امپول دادنش واسه من خوبه هر بار با هزار خواهش و التماس ازش میخوام تا امپول نده اما اخر سر یه امپول دیگه رو شاخشه البته واسه همون یه دونم کلی ناز و ادا میکنم و جیغ و داد راه میندازم الان میخوام یکی از خاطرات امپول زدنمو براتون تعریف کنم:
یه روز صبح که از خواب پاشدم گلوم بدجوری درد میکرد شب که شوهرم اومد خونه دیگه بی حال رو تخت دراز کشیده بودم اومد معاینم کرد و گفت میره تا داروهامو بگیره منم چیزی نگفتم اخه روز قبلش سر یه موضوعی حرفمون شده بود این بود که میونمون شکراب بود خلاصه رفت و با یه کیسه پر امپول برگشت خونه تا امپولارو دیدم حالم بدتر شد برداشتم یه نگاهی بندازم ببینم چندتاست دیدم وایییی 2تا پنادور یه BComplex و یه B12 همون موقع با پنبه و الکل اومد تو اتاق و بدون اینکه حرفی بزنه نشست امپولارو اماده کردن بهش گفتم چیکار داری میکنی من نمیذارم بهم امپول بزنی اما انگار اصلا صدامو نمیشنید داشت کار خودشو میکرد از شانس من اون شب برخلاف همیشه یه خورده عصبی و بی حوصله به نظر میومد (فکر کنم سر همون قضیه ی دیروز) خلاصه بعد از اینکه امپولارو اماده کرد با پنبه الکلی و امپول اومد سراغم و گفت برگردم تا امپولامو بزنه اما من با اینکه میدونستم وقتی میخواد امپول بزنه دیگه هیچ جور نمیشه از دستسش در رفت اما قبول نکردم و گفتم که نمیخوام امپول بزنم خودم خوب میشم (اخه یه بار که میخواست بهم امپول بزنه هر کاری کرد زیر بار نرفتم اونم اومد بغلم کردو با پاش محکم پاهامو نگه داشت جوری که اصلا نمیتونستم تکون بخورم و کار خودشو کرد)اره داشتم میگفتم با زور برم گردوند و گفت:اگه بخوای کولی بازی در بیاری و جیغ و داد راه بندازی جوری میزنم که بیشتر دردت بیاد دیگه هیچ راهی نداشتم شلوارو شرتمو تا زیر کونم کشید پایین و پنبه رو کشید رو کونم و بلافاصله سوزنو تا ته فرو کردو شروع کرد به تزریق کردن وایییی وحشتناک درد داشت اما از ترسم صدام در نیومد فقط اروم گریه میکردم بعد از اینکه تموم شد کمی با پنبه جاشو مالید و رفت سراغ دومی پنبه رو کشید رو اون یکی لپ کونمو حساب اونورم رسید خیلی دردم گرفته بود خواستم بلند شم که گفت کجا هنوز 2تا دیگه مونده گفتم نمیشه اونارو بعدا بزنی گفت نه نمیشه اخه تا حالا سابقه نداشت اینطور بی سرو صدا وایستم تا بهم امپول بزنه میدونست از این موقعیتا دیگه پیش نمیاد و بعد دوباره زیر بار نمیرم واسه همینم اون 2تای دیگرم ردیفم کرد و حسابی حالمو گرفت فرداش که از خواب پاشدم حالم خیلی بهتر بود اما هنوزم جای امپولام درد میکرد خیلی از دستش عصبانی بودم اومد دوباره معاینم کردو دستشو گذاشت رو پیشونیمو گفت هنوز تب داری و کامل خوب نشدی باید یه امپول دیگه هم بزنی وایییی از ترس خشکم زد وقتی منو با اون قیافه دید گفت نترس بابا شوخی کردم.به امید اینکه خوشتون اومده باشه فعلا بای
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html
ارسالها: 114
#10
Posted: 2 Jul 2011 19:08
اسم من شهناز و 26سالمه .قبلا هیچ علاقه ای به امپول نداشتم ولی 5 ساله که شدیدا به اینکه کسی جلوم امپول درد دار بزنه علاقه مند شدم و توی این 5 سال بسیار این اتفاق افتاده چون همیشه میگن هرچی که بخوای برات پیش میاد. حتی بیشتر با پسرهایی دوست میشم که دکتر باشند یا دانشجوی پزشکی. حالا خاطره اولین باری که به امپول علاقه مند شدم رو براتون تعریف میکنم.
5 سال پیش بود که خواهر کوچیکم که الان 21 سالش و اونموقع 16 سالش بود مریضی سختی گرفته بود و چون امتحان داشت باید میرفت دکتر تا زود خوب بشه. پدرم شغلی داره که بیشتر وقتها خارج از کشور و وقتی میاد ایران باز هم میره شهرستان بیشتر وقتها خونه نیست مادرم هم که الان 52 سالش رانندگی نمیکنه و بیشتر وقتها میره کلاس خواهر بزرگمم الان 31 سالش که ازدواج کرده و یک بچه داره . کسی نبود که ببردش دکتر به من زنگ زد گفت بیا دنبالم رفتم بردمش دکتر. به دکتر که یک مرد جوان بود گفتم امتحان داره و میخواد زود خوب بشه گفت یعنی امپول بنویسم گفتم نه خواهرم گفت اگر میشه امپول نده دکتر گفت کی امتحان داری و کدومش مهمتره امتحان یا امپول نزدن. خواهرم گفت 3 روز دیگه و امتحانش خیلی مهم تر گفت باشه. 3 تا امپول نوشت که باید2 تاش رو همون روز میزدو یکی دیگر رو فرداش. رفتیم داروخانه امپولارو خریدیم و رفتیم یک تزریقات یک پیر زن بود به خواهرم گفت بخواب وقتی رفتم تو تزریقات بوی الکل بهم خورد ضربان قلبم رفت بالا یک حس عجیب و جالبی داشتم. خواهرم با ترس خوابید امپولزنه گفت اول باید تست کنم روی دستش تست کرد و گفت 15 دقیقه دیگه امپولات رو میزنم. من عجله داشتم که زودتر بیاد بزنه خودم هم نمیدونستم چرا خواهرم رو بوسیدم و گفتم نترس بهش گفتم دمر شو اماده باش دمر شد و من شلوارو شورتش رو کامل تا زیر باسن کشیدم پایین خودم هم عین پسر های هیز به باسنش نگاه میکردم. وقتی امپولزنه با امپولها اومد تو نفسم بند اومد بعد اومد بالا سر خواهرم پنبه رو کشید و امپول اول رو زد خواهرم اولش اه و ناله کرد وقتی صداش رو میشنیدم لذت میبردم و تعجب میکردم از خودم امپول دوم رو طرف بعدی زد و خواهرم گریه کرد چون پنیسیلین بود. شب تمام مدت تو فکر فردا بودم که خودم ببرمش و دوباره کونش رو در حال امپول خوردن ببینم.فردا زنگ زدم گفتم حاضر باش میام دنبالت گفت نمیخوا بزنم گفتم برای امتحانت بزن راضی شد و بردمش همونجا نمیخواست بیاد اونجا ولی بردمش دوباره خودم شلوارو شورتش رو دادم پایین پیر زن اومد و خیلی سریع پنیه رو کشید و سوزن رو فرو کرد. خواهرم یک اخ کوچیک کرد بعد که شروع کرد به فشار دادن پدال دوباره گریه اش گرفت و اروم گریه کرد من هم با دقت تمام داشتم کونش رو نگاه میکردم
آمپول خوردن دیگران رو دوست داری ببینی بیا اینجا
https://www.looti.net/15_5925_1.html
اگر داستان آمپول خوردن میخوای بیا اینجا
https://www.looti.net/12_5924_1.html