انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 78 از 125:  « پیشین  1  ...  77  78  79  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


زن

 
یـــــادگــــــــــار گـــــذشتــــــــــه هـــــا ۵

پیام سینه های درشت عشقشو میون دستاش گرفت . دوست داشت به این فکر نکنه که مرد دیگه ای هم دستش به اون رسیده .. و پریسا به این فکر می کرد که این سینه ها سالها اسیر دست مرد دیگه ای بوده . تا یه مدت بعد از ازدواج وقتی که شوهرش مسعود باهاش عشقبازی می کرد حس می کرد که پیام داره این کارو باهاش می کنه . آرزوی اونو داشت .. و حالا که پیام اومده بود سر وقتش حس می کرد که مسعود باهاشه .. نه پریسا .. فکر کن به همین زمانی که در اون قرار داری .. تا از عشقت لذت ببری . همونی که سالهاست به فکرشی و تا لحظه مرگت فراموشش نمی کنی . چرا آدما از اولین عشقشون فاصله می گیرن ؟ ما که همو دوست داشتیم .. پیام آروم آروم اومد پایین تر .. یه نگاهی به کس پریسا انداخت .. حس کرد که به گذشته ها رسیده . به اون زمانی که عشقش یه دختر بود . کسشو فقط مال خودش می دونست . فقط به این فکر می کرد که کی به اون می رسه . تصور این که یه روزی مرد دیگه ای از اون لذت ببره هر گز به فکرش راه نیافته بود .. اون کس کوچولو و غنچه ای کمی درشت تر شده بود .. دهنشو گذاشت روی کس .. پریسا متوجه مکث اون شده بود . می دونست که حواسش رفته پیش این که اون حالا در اختیار مرد دیگه ای قرار داره .. واسه خود اونم بازم این حس به سراغش اومده بود که مرد دیگه ای به عنوان شوهر در زندگیش نقش داره . همون اوایلی که ازدواج کرده بود بار ها و بار ها از هماغوشی با شوهرش زجر می کشید تا رفته رفته این زجر به بی تفاوتی تبدیل شد و احترام به همسرش و عشق به دخترش اونو وابسته به زندگیش کرد ..
پریسا : میای یه کاری بکنیم ؟ یه فضایی درست کنیم دور از همه اون چه که اتفاق افتاده . حداقل واسه این دقایق ؟
-می دونم چی میگی پریسا .. چون تو ازم می خوام به حرفت گوش میدم . می دونم که می خوای حس اون وقتا رو داشته باشیم . حس می کنیم که دنیا فقط مال من و توست . ما مال همیم . همه چی رویاییه و ما در این رویای قشنگ زندگی برای لحظاتی هم که شده می تونیم پیوند مقدس خودمونو جشن بگیریم . هر چند قلب من و تو برای همیشه متعلق به همه ..
-خوب تونستی فکرمو بخونی پیام ..
-آخه این حرف دلت بوده ..
پیام به کس خوریش ادامه داد .. دو تایی شون رفته بودن به دنیای پاک و بی آلایش آن روزگاران . پریسا چشاشو بسته بود .. حس کرد که همون دخترامید وار و عاشقه ..
-پیام !عشق من تند تر .. تند تر ..
زن دستاشو فرو برده بود لای موهای پیام .. و بشدت موهای سرشو می کشید .. پیام لذت می برد .. اونم فراموش کرده بود که عشقش زن مرد دیگه ایه .. با همون شور و نشاط اون روزا کسشو می خورد ..
-آههههههه .. کسسسسسم کسسسسم .. پیام ولم نکن ... مث اون وقتا شدم .. همون حسو دارم ..
پریسا حس کرد که هر گز تا به این حد از سکسش لذت نبرده .. پیام می دونست که پریسا رو اسیر ارگاسم دنباله دار دیگه ای کرده .. چشاشو بسته بود . با همون چشای بسته دستشو به سمت کیر پیام دراز کرده ولی کیر ازش فاصله داشت ..دهنشو باز کرد -عزیزم کیرت رو می خوام ..
می خواست به یاد اون روزا و با لذت آب کیر عشقشو بخوره .. کاری که واسه شوهرش نکرده بود و اونم ازش نخواسته بود .. پیام کیرشو فرو کرد توی دهن پریسا ..زن همون کلفتی رو حس می کرد .. آروم آروم میکش می زد . پیام طوری حشری و کیرش داغ شده بود که همون اول آبشو ریخت توی دهن عشقش .. و پریسا با لذت اونو می خورد . می خواست باور کنه که شکست و دوری از پیام فقط کابوس بوده که تموم شده .. اون قطره قطره منی پیامو با لذت خورد .. وقتی پیام کیرشو از دهن پریسا بیرون کشید لباشو رو لبای گرم اون گذاشت . سینه های دو عاشق در تماس با هم قرار داشتند .. هیشکدوم احساس گناه نمی کردند . پریسا زانوشو کمی بالا می آورد تا اونو در تماس با کیر قرار بده . دوست داشت که زود تر شقش کنه و اونو توی کسش حس کنه . هر دو شون هیجان داشتند . پریسا برای اولین بار می خواست کیر عشقشو توی کسش حس کنه .. اون همیشه در رویاهای خودش این تصورو داشت ولی فکر می کرد و یقین داشت که هیچ وقت این موضوع شکلی واقعی به خودش نمی گیره ..پیام لباشو از رو لبای پریسا برداشت .. کمی از او فاصله گرفت .. بازم نگاهشون به هم دوخته شد .. و پیام هم به این فکر می کرد که حالا باید کیرشو بفرسته به جایی که یه روزی اونو فقط مال خودش می دونست .. لعنت بر تو پسر و.. فراموش نکن که به پریسا چی قول دادی ... قول دادی که فقط به این لحظه ها فکر کنی . به یاد بیار چقدر در غربت حسرت این لحظاتو می خوردی .. کیرشو گذاشته بود لای پای پریسا و بین لبه های دو طرف کسش .. حالا مرد یک بار دیگه صورتشو به صورت عشقش نزدیک می کرد . نزدیک شدن صورت پیام به پریسا همراه بود با فرو رفتن کیرش توی کس اون .. پیام یک بار دیگه و این بار وقتی لباشو به لبای پریسا چسبوند که کیرش تا انتهای کس محبوبه اش فرو رفته بود ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
یـــــادگــــــــــار گـــــذشتــــــــــه هـــــا ۶

پیام احساس می کرد اون چیزی رو که حقش بوده داره لمس می کنه .. سر انجام به آرزوش رسیده بود .. کیرشو از مرز کس پریسا رد کرده بود .. ولی این نهایت خواسته هاش نبود . اون می خواست عمری رو در کنار محبوبه اش زندگی کنه . پیام به خودش می گفت که باید فکر کنم این یعنی تمام زندگی من .. اوج تمام خاطرات شیرینم . و پریسا با تمام وجودش می خواست که با کیر عشقش ار گاسم شه .. دوست داشت آبشو توی تنش حس کنه .. آرزویی که تا حالا بهش نرسیده بود .. وقتی که پیامو دید با این که ته دلش تشنه اون بود ولی می ترسید .. برای ترسیدن دهها دلیل داشت .. اما حالا که خودشو غرق گناه کرده بود حس می کرد که می تونه تا حدودی خودشو از این بحران نجات بده .. اون طلسمو شکسته بود و دیگه این حسرت به دلش نمی نشست که چرا هرگز به این خواسته اش نرسیده .. لباشون از هم جدا شد .. بازم به هم نگاه می کردن .. و پیام با لذت کیرشو توی کس پریسا حرکت می داد .. دستاشو رو سینه های زن قرار داده و باهاش بازی می کرد . لحظات شیرینی بود که هر دوشون از دنیای حسرت و اگر ها فاصله گرفته بودن .. حالا به خوبی حس می کردن که چرا میگن جدایی انداختن بین عشاق جزو بزرگترین گناهانه .. پیام حس می کرد که باید در همین یک بار فرصتی هم که پریسا بهش داده نهایت لذتو ببره و به عشقش لذت بده .. با آبی که توی دهن پریسا ریخته بود به خوبی می تونست واسه جلو گیری مقاومت داشته باشه . مرد با خود زمزمه می کرد هوس با عشق .. لذت عشق و هوس .. و زن چشاشو دیگه بسته بود .. دستشو بالای کسش قرار داده اونو می مالوند .. حالت چشای پریسا و حرکاتش نشون می داد که در حال ارضا شدنه ..
-پیام ! حالا ازت می خوام آب تنت رو بریزی توی تن من .. تا احساس آرامش کنم . تا حس کنم که سبز شدم ..
پیام دستاشو دور کمر پریسا حلقه زد .. دیگه حرکتی نکرد .. کیرش در حالت ثابت با جهش های پر التهابش آبشو به کس پریسا فرستاد .. زن حس می کرد که به اندازه سالها جدایی تشنه شه .. و هر جهش کیر پیام به اندازه سالی به اون آرامش می داد .. هر دو شون احساس سبکی می کردند .. پیام بازم پریسا رو بوسید .. زن یه پهلو کرد .. تا کونشو به عشقش نشون بده .. خیلی دلش می خواست به عشقش بگه که به یاد گذشته ها و به احترام اون هر گزسوراخ کونشو در اختیار شوهرش نذاشته و اونم باهاش راه اومده . دوست داشت به یاد آن روز ها طلسم چند ساله رو بشکنه . نمی دونست چه جوری به پیام بگه که این سوراخ تا حالا مخصوص کیر اون بوده ..
-پیام دوست داری مث اون وقتا کونمو بکنی ؟ این که خیلی دلش می خواد .. و پیام به این فکر می کرد که مسعود چند بار می تونسته این کونو کرده باشه ؟ بازم به خودش نهیب زد که حالا دیگه وقت این حسادتها نیست .
پریسا : همیشه منتظر توبوده .. در تمام عمرش بهت وفادار مونده.. دیگه چی بگم چه جوری بگم پیام که منظورمو برسونم ..
پیام متوجه شده بود که پریسا چی میگه ..داره در مورد سوراخ کونش حرف می زنه .
-پس تو هنوز دوستم داری ؟ پس خاطره هامون برات مهمن ؟
-آره دوستت دارم .. دوستت دارم دوستت دارم ..
پریسا دستشو به کسش رسوند و با آب کس و کیر سوراخ کونشو خیس و چرب کرد .. می دونست که پس از سالها خیلی سخته کون دادن .. ولی اون لحظه حس کرد که عشق , اونوطوری به هیجان آورده که حاضره کیر پیام شمشیری بشه و بره توی کونش ..
-پریسا دردت میاد ؟
-نه عزیزم .. عشق من ..
پیام همون حسو داشت .. کون پریسا گنده تر شده بود ولی سوراخش همون بود .. همون استیل و همون چین های تازه رو داشت .. همون شکوه و ابهتو ..
-اوخخخخخخ پریسا یادم رفت ماچش کنم ..
-باشه بعدا .. حالا که کله کیرت رو کردی توی کونم و دارم بهش عادت می کنم .. بذار بعدا .. بعدا .. آخخخخخخخ کونم .. بذار فرو کن توی کونم .. اون وقتا بیشتر از این فرو می کردی ..مال خودته ..مال تو عشق من .. دوستت دارم .. دوستت دارم .. دوستت دارم
-دیوونتم پریسا .. فدات میشم .. جووووووووون جووووووووون .آخخخخخخخخخ نههههههههه ... عشق منی ..
-همین پیام ؟
-عشق من پنج شیش ساتت رفته دیگه بسه
-حرکتش بده .. می خوام درد بکشم .. می خوام درد سکسو با شیرینی عشق شیرینش کنم .. و پیام دوست نداشت که اون ثانیه ها به انتها برسه .. چند بار کیرشو توی کون عشقش حرکت داد . با این که حس می کرد آب کمی واسش مونده ولی دوست داشت توی کونش هم خالی کنه ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
یـــــادگار گذشته هـــــا ۷ (قسمت آخر )

پیام سرشو از پهلو رو سینه های پریسا قرار داده بود .. سینه هاشو میک می زد .. پریسا از هوس جیغ می کشید . با این که دوبار ار گاسم شده بود ولی حس می کرد که بازم جا داره . لبه های کس و چوچوله اش ورم کرده بود .. پیام یه دستشو گذاشت روی کس .. و دیگه پریسا رو سه قبضه اش کرده بود .. همراه با لحظات ارگاسم پریسا .. پیام هم آب کیرشو ریخت توی کون پریسا .. انگار همین لحظاتی پیش بود که این کارو کرده .. هشت سال می گذشت .. و همین حسو پریسا هم داشت .. حس می کرد که با کون دادن بیگانه نیست و هشت سال پیش رو ساعتی پیش احساس می کرد ... پیام احساس آرامش می کرد . هر چند لحظه جدایی سخت بود .. می دونست که باید پای بند حرفی باشه که به پریسا زده و قولی که به اون داده ..
پیام : عزیزم من رو حرفم هستم . تو و زندگی تو رو دوست دارم . عاشقتم . نمی خوام که به خاطر من تباه شی . آبروت بره .. این کاری که ما کردیم باز گشت به گذشته ای بود که بهمون رحم نکرد . جنگ با سرنوشتی بود که ما رو از هم جدا کرد .. ولی من نمی خوام با تو بجنگم .. شاید سر نوشت ما این بوده ... پیام و پریسا در آغوش هم می گریستند .. پیام رفت .. و پریسا حس می کرد کمی بد خلق شده .. هم به پیام فکر می کرد و هم به مسعود و پریا . وقتی شوهرش به خونه بر گشت وقتی دخترشو در کنار خودش دید نتونست محبت اونا رو تحمل کنه . نمی دونست چه احساسی داشته باشه .. احساس یک گناهکار ؟ احساس یک عاشق شکست خورده ؟ .. وقتی به شوهرش نگاه می کرد وقتی حس می کرد در حقش ظلم کرده به خودش می گفت خب من در حق پیام هم ظلم کردم . اگه اون نمیومد خواستگاری من .. منم زنش نمی شدم .. پریسا با خودش لج کرده بود .. اون هوس پیامو داشت . بهش گفته بود که فقط همین یک باره که من تسلیم تو میشم ولی می دونست که بازم می خواد خودشو در آغوشش برهنه ببینه . باهاش عشقبازی کنه . حس کنه که سرنوشت با اونا بد تا نکرده .. اشک می ریخت ..می گریست .. پیام همین نزدیکی بود .. به اصطلاح هواییش کرده بود . دلش هم برای اون هم برای خودش می سوخت .. و شاید هم برای پریا و هم برای مسعود .. برای پریایی که از خونش بود از وجودش بود .. پریایی که خون مسعود هم در رگهای اون جریان داشت .. یکی از شبهای جمعه مسعود می خواست بره کرج خونه مادرش .. پریسا یه فکری به ذهنش رسید .. بهونه آورد و عذر خواست و گفت که اگه ایرادی نداره با اون و پریا نیاد و شبو می خواد همراه دوستش که جراحی کرده باشه .. بره بیمارستان .. می دونست مسعود اهل پرس و جو و این حرفا نیست و بهش اعتماد داره پریسا : عزیزم من فردا میام پیش شما ...
و اون شب برای پیام زنگ زد ... و پیام حس می کرد که دنیا یه بار دیگه روی خوششو بهش نشون داده .. اون شب تا صبح هیشکدومشون نخوابیدن ..و تا صبح غرق عشق و سکس و برهنگی بودند . . شبی که مثل شبهای دیگه به انتها رسید .. و به بهانه های دیگه چند بار دیگه هم با هم بودن .. پیام حس می کرد که اخر این رابطه ممکنه جز سر خوردگی واسه پریسا ار مغان دیگه ای نداشته باشه .. نمی خواست باعث شکست غرور ونابودی آبروی عشقش شه .. می دونست آدما ی دیگه نمی تونن اون و عشقشو درک کنن .. یک ماه بعد از این که به ایران اومده بود تصمیم گرفت که بر گرده به خارج ..
-پیام مگه تو نیومدی که واسه همیشه بمونی ..
-من به اون چیزی که می خواستم رسیدم .. می دونم که دوستم داری .. می دونم که عاشقمی ..می دونم که روز گار بی مرام , ما رو به این جا رسونده .. چرا باید داشته های تو رو نابود کنم .. یه جایی توی قلب آدمه توی سینه آدمه که واسه یه آدم خاصه .. همون که در گنجینه قلبت باشم واسم یه دنیا می ارزه . من اگه این جا بمونم نابودت می کنم .. تو اگه از همسرت جداشی اگه ده تا بچه هم داشته باشی .. تحت هر شرایطی ازت جدا نمیشم .. ولی خیلی بده جلوی دهن مردمو گرفتن . من اگه دوستت دارم امروز باید نشونش بدم نه فردایی که خیلی دیر شده ..
مثل ابر بهار اشک می ریختند ..
-پیام ایمیلتو بهم میدی ؟ دلم می خواد حداقل این جوری از حالت با خبر باشم .. همیشه مزاحمت نمیشم ..
پیام می خواست بگه که این جوری هم شاید درست نباشه .. ولی از اون جایی که دیگه مثل این شرایط خطرناک نبود قبول کرد .. مرد رفت و زنو با دنیایی از عشق و خاطره تنها گذاشت . چندی بعد پریسا حس کرد که از پیام بار دار شده .. کاری کرد که مسعود فکر کنه بچه مال اونه . در این مورد چیزی به پیام نگفت . می ترسید که ازش بخواد که بچه رو سقط کنه . چند بار حالشو پرسید .. حالا کمی هم حسادت می کردکه نکنه اون طرف پیام با دخترای دیگه باشه . وقتی پویا کوچولو به دنیا اومد عکسشو با این نوشته براش فرستاد .....
دوبار از پیشم رفتی .. خیلی سخته لحظه های جدایی .. خیلی سخته آدم اونی رو که دوستش داره و واسش می میره در کنارش حس نکنه .. وقتی حس کنی یکی هست که واسش بمیری انگار که جون می گیری . انگار که زندگی بهت لبخند می زنه عمر جاودانه ای پیدا می کنی .. تو رفتی و این هدیه رو توی دلم جا گذاشتی .. هر روز بوی تو رو حس می کنم .. پویا پسر تو, پسر من میوه عشق من و تو حالا کنار منه ..من از تو صاحب فرزندی شدم که چند روزه به دنیا اومده . یه مادر بچه شو با عشق مادریش می بوسه .. بوش می کنه.. ولی من اونو با عشق دیگه ای هم بغلش می کنم .. به یاد تو .. بوی تو رو ازش حس می کنم .. تو رو می بینم .. پیام من در چهره پویای من در وجود پویای من زنده شده .. حالا من و تو یک پسر داریم . و تو پدر پسر منی .. شاید سرنوشت و روز گار خواسته با این کارش گناهشو جبران کنه .. چرا آدمایی که عاشق همن باید از هم دور باشن ؟! پویا با این که تازه به دنیا اومده ولی خیلی شبیه توست . چقدر دلم می خواد حالا این جا بودی .. پیش من .. با من ... نمی دونم آیا پسرم روزی می فهمه که پدر واقعیش کیه ؟ ولی حالا همین برام مهمه که میوه عشق من و تو کنارمه .. اگه یه روزی کسی بفهمه که جریان چیه حق نداره که بگه این میوه گناه من و توست .. پس چه کسی گناه جدایی من و تو رو به گردن می گیره ؟! دوستت دارم .. دوستت دارم دلم می خواد هر چند وقت یک بارم که شده بیای و دختر خاله عاشقتو ببینی .. پسرت رو ببینی .. و به من نشون بدی که حسرت های گذشته و حال مفهومی نداره .. کسی که قلبشو تا ابد در اختیار تو گذاشته همیشه تو رو فریاد می زده: پریسای عاشق ...
پیام حس کرد که داره رو ابرا پرواز می کنه ... حس کرد که پریسا خیلی فداکار تر از اونی بوده که فکرشو می کرده ... پاسخی کوتاه نوشت و برای پریسا فرستاد ..
تقدیم به تو پریسای مقدسم و به پسری که شاید هیچوقت ندونه که باباش کیه .. کاش زمان به عقب بر می گشت کاش کاشی نبود ..تو گناهکار نیستی .. شاید من هم گناهکار نباشم .. اما می دونم که تو برای من بالاتر و بر تر از همه انسانهایی هستی که عشق و وفا رو نمی شناسند .. شاید مقصر اصلی من بودم .. شایدم تو هم یه اشتباهاتی داشتی که امروز به این جا رسیدیم .. ولی به خاطر همه چی ازت ممنونم ..به زودی میام تا پسر دختر خاله پریسامو ببینم و اگه مامان پسرم اجازه بده بازم باهاش باشم .. ولی باید واقعیتو قبول کنم که تو برای من عزیز تر از هر عزیزی هستی .. عزیزی که نمی تونم زندگیشو تباه کنم ...باید بدونی که من مادر پسرمو بیشتر از پسرم دوست دارم .. من برای تو عشقم می میرم و بالاتر از جونم چیزی ندارم که تقدیم تو کنم دلم می خواد برم برم سرمو بگیرم به سمت آسمون به سوی ستاره های سرنوشت , فریاد بزنم که اینه پیام عاشق خوشبخت ..... پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
↓ Advertisement ↓

 
خواهر خوبم 1


بلند شو صبح شده دیرت میشه ! پاشو دیگه چقدر تنبلی ! واییییییییییییییییییی چی میگی برو گم شو دیگه ؛ خیلی بدی داداش اصلا از تو توقع نداشتم بیدار نشو به درک بیاو خوبی کن ! ای بابا چی کار کردم چرا این چوری شد وایستا مهسا اشتباه شد خواب بودم ؛ برو بابا نمی خوام دیگه باهات حرف بزنم ویلم کن ویلم کن فرشاد ؛ خیلی ناراحت شدی معزرت میخوام خواهر کوچولو عزیزم ناز نکن دیگه اشتباه کردم کوتاه بیا دیگه باشه ! باشه آه خندیدی بخشیدی منو قربون خواهر نازنازیم برم .
من میرم حموم لباسامو برام آماده کن باشه مهسا جونم ؟ باشه برات میارم ؛ گفتم میخوام یه خبر خوشحال کننده بهت بدم ولی زیاد داد نزنی باشه ؟ گفت باشه خوب چه خبری ؟ من از امروز تا سه روز دیگه در مرخصی هستم و نمیرم کارخونه ؛ آخ جوووووووووووووووون ! ای چی کار میکنی همسایه ها الان میریزن اینجا که چه خبره ؟ ببخشید داداش جون آخه نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ........ تا تو بری حموم من هم صبحانه آماده کنم که امروز بعد از مدتها با داداش جونم صبحانه میخورم هه هه هه هه یعنی اینقدر تو کف صبحانه خوردن با من بودی ؟ آری دیگه میدونی چند وقته با هم صبحانه نخوردیم ! حالا بیخیال بزار بیام بیرون تا با هم حرف بزنیم باشه برو زود بیا ؛ مهسا ! مهسا ؟ بلی داداش! اومدم لباس چی شد ؟ الان میام ؛ بفرما داداش جون اینم لباس لای در باز بود اومد داخل او له له عجب منظرهی اوووووو کی گفت بیایی داخل ؟ خودم گفت ! برو بیرون بدو برو گفت نوچ نمی رم میخوام همین جا بمونم لباس پوشیدن داداشمو ببینم منم که از خدا خواسته گفتم باشه ولی پشیمون نشی گفت نه نمی شم یواش برگشتم رو به مهسا که جا خورد وااااااااااااااااای داداش این فرشاد کوچولو چقدر بزرگه !!!!!!! گفتم ای بد جنس اولین جای که دیدی فرشاد کوچیکه بود یعنی همه دخترا مثل هم هستن گفت خوب دختر هستن دیگه چیکار میشه کرد گفت میشه بهش دست زد ؛ دیگه داری زیاده روی میکنی من گذاشتمت که ببینی تا عقدی نشوی وقتی با یه پسر برخورد کردی نه این که دست بزنی در همین حال داشتم لباس میپوشیدم و مهسا هم یه گوشه ایستاده بود منو نگاه میکرد گفت داداش میخوام یه چیزی رو بهت بگم ولی نمی دونم چچوری بگم از کجا شروع کنم گفتم خوب از هر جا که خودت راحتی شروع کن من هم گوش میکنم اما حالا بریم بیرون اون جا بگو اومدیم بیرون از حموم رفتیم به طرف آشپزخانه جای که صبحانه آماده بود و باید نوش جان میشد نشستیم روی صندلی کنار هم گفتم خوب بگو چی چیزی خواهر خوشگله منو آزار میده که نمی دونه از کجاش شروع کنه برای گفتن مهسا لب باز کرد به گفتن خوب داداش راستش را بخواهی من خیلی شمارو دوست دارم و از جونمم پیشتر اما چچوری بگم من یه پسری رو دوست دارم و میخوام باهاش رابطه برقرار کنم من که داشتم شاخ در میاوردم فقط زول زده بودم بهش گفت میدونم نباید اینقدر رک حرف بزنم ولی خوب اینجا لندن است هر کسی حق انتخاب داره و منم میخوام با اون پسر رابطه داشته باشم ولی نمی خواستم بعد از رابطه به شما بگم برای همین الان گفتم حالا شما چی فکر میکنیدو میدونم ولی شرمنده من نمی تونستم بیشتر از این تو دلم نگه دارم حرفمو من کامل گیج شده بودم به بت بت افتاده بودم گفتم خوب خوب من به تو حق میدم تو هر طور که دوست داری میتونی انتخاب کنی منم جلوتو نمی گیرم شروع کردم به خوردن ولی اصلا از گلوم پایین نمی رفت به زور آب پرتقال میبردم پایین مهسا دستمو گرفت و بوسید گفت داداش جونم نمی خواد بدونه اون پسر کیه ؟ گفتم خوب چرا کیه من میشناسمش ؟ گفت آری شما خیلی خوب میشناسید و اگه اسمشو بگم جا میخوری من دیگه خیلی قاطی کرده بودم ولی به روی خودم نمی آوردم مهسا دستاشو انداخت دور گردنم و منو بغل کرد خیلی مهربون شده بود و یه چور به من آرامش داد این کارش با ناز و عشوهِ خاصی گفت اون پسر که دل منو برده اون ! اون داداش فرشادم است !!!!!!!!!! من کامل جا خوردم همون چوری که منو بغل کرده بود آروم بود هیچی دیگه نگفت منتظر من بود تا جواب محبت اونو بدم من که خیلی خوشحال شده بودم بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدن از گردن و صورتش وقتی به صورتش نگاه کردم چشماشو بسته بود من دیگه نمی تونستم محبت مهسا رو بی پاسخ بزارم با یه بوسه خوشگل از لبای نازکش جوابشو دادم وقتی چشماشو باز کرد یه مهریو تو چشاش میدیدم که تا حالا ندیده بودم و این منو از خود بی خود کرد که با بوس دیگه لبای نازش شروع شد....... ادامه دارد
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
خواهر خوبم 2


وقتی بوس دوممو از لب نازک مهسا کردم دیگه همه چیز مشخص شده بود که هم اون منو میخواد هم من اونو میخوام گفتم من من نمی دونم چرا ولی تو همان حرفی را زدی امروز که من بارها سیع کردم بگم ولی نتوستم فکر میکنم یه ارتباط بین دل ما بوده که خودمون خبر نداشتیم اما تو امروز این پرده شک رو برداشتی خیلی دوستت دارم مهسا اون که تا آن لحظه حرفی نزده بود گفت داداش من واقعا خوشحالم که شما هم منو دوست دارید من فکر میکردم این یه عشق یک طرفه باشه ولی حالا میبینم که اشتباه میکردم گفتم تو معشری خواهر خوشگلم ولی تو چرا منو پس ازیت میکردی یه چور گفتی یه پسریرو دوست داری که من هنگ کردم .... هه هه هه هه شرمنده داداش جون آخه من نمی دونستم چطور بهت بگم گفتم خوب اشکالی نداره و خودم آروم رفتم به طرف مهسا اون کامل تسلیم بود منم که دیگه نمی توستم صبر کنم با یه بوس کوچولو از لب ناز مهسا بهش فهماندم که این عشق دو طرفه است اون کامل خودشو رها کرد تو بغلم منم گردن بلورین خواهر ناز نازیمو بوسه باران کردم چند دقیقه همین چوری گردن مهسا رو بوسیدم اونم یه بوس از لبم گرفت بعد بلند شد که میزو جمع کنه منم رفتم به کمکش وقتی داشت لیوان هارو میشست از پشت بغلش کردم و در گوشش گفتم خیلی جیگیری مهسا میخوامت اون گفت فکر کنم فرشاد کوچیکه داره شلوارتو پاره میکنه آخه بد چور به پشت من فشار وارد کرده گفتم چیکارش کنم فرشاد خان تحمل نداره دیگه گفت معلومه دست مالیش کردم یه خورده تا کارش تموم شه به محظی که کارش تموم شد بغلش کردم آوردمش تو حال بزرگ خونهمون که فقط خونه مشترک منو مهسا جونم بود و بابا برامون خریده بود اینم بگم که منو مهسا تو لندن زندگی میکنیم و بابا مامان ایران ولی گاه گاهی به ما سر میزنن اما زیاد تو خونه ما نمی مونن چون خونه تفریحی خودشونو هم دارن تو یه لندن و دوست ندارن مزاحم ما دوتا باشه اونا دوست دارن ما راحت باشیم با هر کی میریم میایم آزاد باشیم برای همین ما از آزادی کامل تو خونه برخوردار بودیم مهسارو خوابوندم رو مبل سه نفره و خودم افتادم روش شروع به لب گرفتن کردیم این بار مهسا چنان ولع داشت که من خودم جا خورده بودم دست من رو سینه های توپول مهسا مشغول بود کمی بعد تاپ زرد رنگ که تنش بود رو درآوردم و چشام به جمال اون سینه های گردش روشن شد سینه هاشو کردم تو دهنم و حسابی خوردم چی حالی میداد اونم تو این جریان لباس منو درآرده بود و پشتمو با ناخن های بلندش میخاروند یواش یواش پایین تر آمدم و رسیدم به خانمی مهسا جونم که شلوارک دخترانه که تنش بود بین منو اون بود کمی از روی اون کوس زیباشو دست مالی کردم که ناله های مهسا رو در بر داشت از شلوارکشو آروم کشیدم پایین و اونو کامل لخت کردم چی میدیدم یه بدن سفید که انگار که همین الان از تو بهشت آمده بیرون اونقدر زیبا بود که منو دیونه کرده بود شروع کردم بو کردن بدن زیبای مهسا جونم اونم فهمیده بود که چی چیزی است بلند شد و منو کشید رو خودش در گوشم گفت داداش من میخوام از حالا مال تو باشم پس هر چور دوست داری منو به آرامش برسان گفتم منم مال توام هر چور امر کنی در خدمت گذاری حاضرم کمی پایین تر آمدم و دوباره رسیدم به کوس خوش فورم مهسا یه خورده با زبون باهاش بازی کردم دیدم مهسا بدچوری داره بیتابی میکنه دونستم میخواد ارگاسم بشه سرعت خودمو بیشتر کردم مهسا ناله هاش زیاد تر و زیاد تر شد صداش داش منو کر میکرد که مهسا با دو تکون شدید به ارگاسم رسید و آروم شد منم رفتم روش و یه لب جانانه ازش گرفتم مهسا گفت داداش خیلی دوستت دارم من که هنوز به لذت نرسیده بودم گفتم منم دوستت دارم مهسا جونم حالا نوبت توه تا داداشتو بسازی گفت ای به چشم داداش جون مهسا بلند شد از رو مبل من جاش خوابیدم گفتم دست به کار شو که خیلی داغونم مهسا هم یواش یواش شروع کرد به بوسیدن فرشاد کوچیکه گفت داداشی این فرشاد کوچیکه که اینقدر ها هم کوچیک نیست خوب قد بلند کرده گفتم بلی برای شما خودشو آماده کرده مهسا جون دیگه کامل کیرمو کرده بود تو دهنش و داشت برام ساک میزد آییییییی ! بیشتر بیشتر جونننننننننننننننن گفت داداش تو که از من بدتری گفتم آخه نمی دونی تو داری چیکار میکنی با من دیگه داشتم می اومدم گفتم مهسا دارم میام دارم میام کیرمو بیشتر کرد تو دهنش منم آبم اومد و همه شو خالی کردم تو دهن مهسا اونم همه رو قورت داد گفت داداش خیلی خوش مزه بود بهش گفتم مرسی خواهر عزیزم خیلی عالی بود کیف کردم اونم گفت تشکر از توام داداشی جون امروز بهترین روز زندگیم بود هم دیگه رو بغل کردیم و یه نیم ساعتی خوابمون برد ........ ادامه دارد .
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
خواهر خوبم 3


اون ساعت های روز من بهترین زمان بود که داشتم وقتی از خواب بیدار شدم عشق عزیزمو میدیدم که مثل یک فرشته دریای در آغوشم آروم گرفته اصلا دلم نمی اومد که بیدارش کنم موهای خرمای رنگشو نوازش میکردم چند دقیقه همین چور گذشت من کمی عشری شده بودم و دوست داشتم که بیشتر از دفعه قبل باهاش حال کنم دستمو بردم به طرف کون گندش که نسبت به سنش خیلی بزرگ تر بود انگشتمو بردم به درز کونش و رو سوراخش میکشیدم که همین باعث شد مهسا بیدار بشه وقتی چشماشو باز کرد انگار که اونم میخواد یه عشری تو چشاش بود که اونارو خمار کرده بود شروع کردیم به لب گرفتن با دستم کمر و باسنشو می مالوندم دیگه طاقت نیاوردم انگشتمو کردم تو سوراخ کونش که دردش اومد خیلی شدید گفت واییییییییییییی کونم داداش چیکار میکنی خیلی درد داشت منو میگی برق از کلم پرید ببخشید خواهر جونم هواسم نبود چیکار کردم گفتم بزار ببوسم خوب شه گفت باشه خوب پس بخواب تا برات ببوسم خوابید رو مبل منم رفتم پشتش لای کونشو باز کردم عجب کونی داشت سالم و تر تمیز کیف کردم یواش یه بوس از سوراخش کردم گفتم خوب شد مهسا جونم گفت نه کاملا بیشتر ببوس منم از خدا خواسته شروع کردم به خوردن کونش وای چه مزه ی داشت اونقدر خوردم که صداش دیگه دیونم داشت میکرد ولش که کردم آروم شد فکر کرد کاری باهاش ندارم ولی من باید امروز از کون میکردمش رفتم روش یواش کیرمو که با پیش آب خودم کاملا خیس شده بود گذاشتم در کونش یواش فشار دادم تو کمی خودشو سفت کرد و من دست بردار نبودم گفتم مهسا جون شل کن که درد نداشته باشی اونم حرفمو گوش کرد شل شد یواش یواش تا نیمه کردم توش ولی از درد داشت به خودش میپیچید دیگه بغضش ترکید و گریهش گرفت نمی خواستم ولش کنم ولی گریش منو داغون میکرد نمی تونستم تحمل کنم کیرمو در آوردم روش خوابیدم در گوشش گفتم معزرت میخوام نمی خواستم این چوری بشه دوست نداشتم گریه تو ببینم منو ببخش مهسا با چشای پر اشک گفت داداش تو منو ببخش نمی دونستم این قدر درد داره که گریم گرفت اگه میشه دوباره سعی کن قول میدم دیگه گریه نکنم آخه من مال توام و تو هر چوری بخوای میتونی با من برخورد کنی با این حرفش یعنی این که آقا فرشاد دل رحم نداشته باش کارتو بکن و به فکر خواهر برادری نباش گفتم قربون خواهر ناز نازیم برم من رفتم پشتش کمی آب دهنمو زدم به سوراخ کونش و یه کم هم زدم به کیرم دوباره کردم تو کونش این بار کمی راحت تر بود و درد رو تحمل میکرد یواش یواش اونقدر کردم توش که تا ته کیرم رفت تو کونش دیگه هیچی از کیرم باقی نمانده بود همو جا نگه داشتم روش خوابیدم گفتم مهسا جون الان چی احساس داری مهسا که معلوم بود از درد داره جر میخوره با ناله و آه گفت خیلی کیف دارم نمی دونم چرا ولی فکر میکنم که بهتر از این نمی شه منم کمی خودمو تکون دادم و شروع کردم به عقب و جلو رو زانو هام بودم و تند تند تلمبه میزدم صدای ناله هاش خیلی زیاد شده بود کیرم داشت منفجر میشد تو کونش آبم داشت میاومد تا ته کردم تو کونش همون جا نگه داشتم و خوابیدم روش آبم اومد کلشو ریختم تو کونش مهسا گفت واااااای داداش سوختم خیلی داغ بود من دیگه حس نداشتم همون جا روش جا خوش کردم بعد از 5 دقیقه کیرمو در آوردم و از روش بلند شدم مهسا رو هم بلندش کردم وقتی بلند شد دیدم زیرش خیسه فهمیدم مهسا جونم هم آری گفتم عزیز دل داداشی هم ارگاسم شده بوده به داداش نگفته مهسا با یه نگاهی عشوهی گفت آری داداش دوبار آبم اومد ولی شما اصلا متوجه نبودی گفتم آخی اونقدر کون عزیزت منو از خود بی خود کرده بود که نمی تونستم بفهمم که تو به ارگاسم رسیدی گفت آری دیگه پدر کونمو در آوردی دارم از درد میمیرم ولی خیلی دوست داشتم دفعه بعد بیشتر از اینا کیرتو میخوام گفتم باشه من مال توام هر چقدر بخواهی در خدمتم وقتی بلند شدیم بریم حموم دیدم مهسا خیلی کشاد کشاد راه میره فهمیدم چرا گریه داشت میکرد اینقدر اسر داشت یه کیر رو راه رفتن مهسا نزدیک حموم از کمرش گرفتم .. وقتی که کمرشو گرفتم واستاد منم با یه آرامش خاصی شروع کردم به دست مالی کردن باسن و کون خشگل مهسا با کمی ور رفتن دوباره حسی رو داشتیم که هر دو میخواستیم سکس داشته باشیم چون لباس تن هر دوتامون نبود دیگه آخر عشر افتاده بود به جون ما مهسا رو بر گردوندم و شروع کردم به لب گرفتن اونم خیلی خوب این کارو میکرد چند دقیقه با هم لب بازی کردیم من دستام بیکار نبود و رو سینه هاش کار میکرد عجب سینه های سفتی داشت حال میکردم با سینه هاش وقتی حسابی لب همو خوردیم نوبت سینه هاش رسیده بودو من با ولع خاصی سینه های مهسارو میخوردم اووووووووف داداش بازم بخور که دوست دارم همیشه مال تو باشم چشم خواهر جونم یه کاری میکنم که فقط به من فکر کنی نه هیچ پسر دیگهی خوابید دب در ورودی حمام منم خوره این کس و کون شده بودم رفتم وسط پاهاش شروع کردم به خوردن کس تپل مهسا اونقدر خوش مزه بود که منو میبرد به آسمون مهسا از ناله کردن خسته شده بود دیگه داشت فقط داد میزد و سرو صدا میکرد وای فرشاد جون دارم میمیرم بیشتر میخوام بیشتر .... بیشتر واااااااای کوسم بخور داداش جون اونقدر این کارو کردم که آبشو کامل خالی کرد تو دهنم عجب مزه ی داشت کیف کردم مهسا دیگه از حال رفته بود و بی حس شده بود آروم در گوشش گفتم مهسا جون هنوز تموم نشده که گفت میدونم منظورت چیه گفتم خوب پس چرا منتظری که مهسا شروع کرد به لب گرفتن از منو و آروم آروم آمد سراغ کیرم که دیگه داشت منفجر میشد از شدت درد وقتی کرد تو دهنش و چند بار ساک زد آبم آمدو کامل ریختم تو حلقش مهسا هم بدون مکث همشو قورت داد منو گرف تو بغلش وقتی کمی به حال اومدیم مهسا گفت داداش فرشادم چطوره یه شیطنتی تو حرفش بود که میخواست بازم عشری کنه منو ولی من بهش توجه نکردم گفتم پاشو بریم حموم دوش بگیریم که کارت دارم رفتیم داخل حموم اون جا که نمی شد دست از مهسا بکشم و رفتم سراغ این خواهر خشگلم که منو دیونه میکرد با کون گردش و سینه های تپلش واون کوس خوش فرم که هنوز دست نخورده بود و باید یه کاری میکردم براش ...... ادامه دارد
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
خواهر خوبم ۴


رفتم سراغ اون کون خوشگلش یه کمی باسنشو واسش مالوندم چی حالی میداد ما لخت بودیم آبو باز کرد هر دو کاملا خیس شده بودیم این بیشتر خوشم اومد چون وقتی سینه هاشو میخوردم آب بدنش میومد تو دهنم و کیف میکردم تو حموم لذت بیشتری داشت سکس مهسا جون میخوام باهات سکس کنم ولی نوع سکسو تو خودت بگو اون مهسا که من میشناختم از اوناش بود گفت داداش فرشاد تو که امروز منو از کون جرم دادی پس چرا سوال میکنی کون من مال تو است و خودم هم مال تو چه زبونی پیدا کرده بود آخه یه دختر 16 ساله اونم برای داداش خودش اینقدر شیرین زبونی اووووف من طاقت نیاوردم بغلش کردم و بلندش کردم شروع کردم به لب گرفتن و خوردن سینه هایشو دست مالی کون نازش یواش انگشت کردم تو کونش درد داشت ولی نه به اندازه دفعه اول چند بار کردم تو کشیدم بیرون و این کارو ادامه دادم که انگشت دستم خسته شد ! این جا خونه منو مهسا بود و خیال ما راحت بود که کسی نمیاد و کلید هم نداره پس هر کاری که میکردیم مشکلی نداشت هم لب میگرفتم و هم انگشتش میکردم کیرم حسابی سیخ شده بود از پشت کردم تو کونش ولی آروم آروم با فشار خیلی کم تا دردش نیاد اما بازم درد داشت اووووو یواش تر آخخخ داداش درد داره ؛ کمی در آوردم و دوباره کردم تو این بار یک دفعه کردم تو که مهسا جیغ بلندی کشید و خودشو محکم گرفت تو بغل من ولی من شروع کردم به تلنبه زدن و بیشتر عشری کردم مهسا رو همون جور ایستاده تلنبه میزدم خسته که شدم خوابوندمش روی زمین حمام پاهاشو دادم بالا که لای پاش باز بشه و کونش بیاد هوا این بار کمی آب دهن گذاشتم در کونش و شروع کردم به تلنبه زدن خودم هم داشتم همرای خواهرم ناله میکردم آهههه جون مهسا جونم این کونه یا تنگه که اینقدر تنگه ؟ اوووووف داداش جون این سوراخ مال توهه تو باید بدونی چیه نه من آخخخخ راستی اوووووو با دستم هم با کس مهسا بازی میکردم داداش من دارم میام آهههههه واااااااای اونقدر تکون خورد تا ارگاسم شد و آروم گرفت حالا بازم نوبت من بود برش گردوندم که راحت تر باشم لای کونشو باز کردم و کیرمو کردم توش دور سوراخش یه کمی سیاه شده بود گفتم مهسا جون دور کونت منو کشته که این قدر سیاهی خوش رنگ شده واااااای داداش جون بازم تلنبه بزن بیشتر تند تند اووووووووووف مهسا جون دارم میام میخوام بریزم تو کونت تکون نخور آهههههههههههه اومدم ...... واااااای چقدر داغه اوووووف داداشی خیلی داغه سوختم همون جا روش افتادم گفتم مهسا جون داغیش برای اینه که زیاد به خودم فشار آوردم تا این آب واسه شما بیاد از صبح تا حالا سه باره میاد دیگه چیزی نمونده بود با کمی تلنبه دوباره کیرم راست شد هنوز داخل مونش بود ولی بازم کردمش اما این بار آبی نیومد و فقط میکردم مهسارو مهسا هم خوشش میومد چون خودشو آروم گرفته بود و چیزی نمی گفت کیرمو در آوردم بلندش کردم و کیرمو کردم تو دهن مهسا تا ته کردم تو حلقش و شروع کردم به تلنبه زدن تو دهنش حسابی قرمز شده بود ولی یه کمی آبم اومد همونو ریختم تو دهن مهسا و آروم شد یه گوشه حمام هر تو بغل هم نشسته بودیم و هیچی نمی گفتیم تا این که بلندش کردم گفتم مهسا خشگل من پاشو عزیز داداش که میخوام بشورمت تا بریم بیرون از حموم ..... چشم داداشی جونم فرشاد جون عجب روزی بود امروز یعنی میشه همیشه همین جوری باشه منو تو همیشه مال هم باشیم ؟ آری خشگل داداش منو تو همیشه مال هم هستیم دوش گرفتیم و هم دیگرو حسابی شستیم اومدیم بیرون ولی لخت رو مبل سه نفر نشستیم ولی چون خسته بودیم دراز کشیدیم که خستگی به در کنیم اما هردو خوب خوابیدیم تا بعد از ظهر وقتی بیدار شدم دیدم بلی الان ساعت 3 است این چجور خوابی بود مهسا بیدار شو مهسا جون ؟ اووم ! مهسا عزیزم پاشو دیگه دیر وقته اووووم ! چیه داداش بزار بخوابیم بلند شو دیر وقته اون روز اولین روز سکسی منو مهسا بود و یکی از به یاد ماندنی ترین روز های زندگی منو مهسا تو لندن که حسابی خوش گذراندیم تلفن زنگ خورد من رفتم که ور دارم دیدم شماره بابا هستش الو سلام بابا چطوری مامان خوبه ؟ بعد از احوال پرسی بابا گفت فردا میخواد بیاد لندن و چند روزی اینجا باشه هم خوب بود هم بد چون ..... ادامه دارد ....
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
خواهر خوبم قسمت پایانی


بابا خیلی آزاد بود در مسایل مختلف ولی این بار منو مهسا یه کمی زیاده روی کرده بودیم برای همین منو کمی نگران کرد وقتی گفت میخواد بیاد لندن رفتم سراغ مهسا هنوز خواب بود به زو بیدارش کردم ولی بازم چشاش تو خواب بود بغل کردم بردمش تو حموم چون لخت بود نیازی به در آوردن لباس نداشت و همین باعث شد که من آبو باز کنم تا حسابی مهسارو غافل گیر کنم برای این که هنوز چشاشو بسته بود من میدونستم که بیدار شده آخه اون همه من دست مالیش کرده بودم و کلی هم اینور اونورش کردم اما وقتی آبو باز کردم مهسا یه جیغ بلند کشید واااااااااااااای ! داداش چیکار کردی منو ترسوندی آخه آدم که خوابه رو این جوری میبرن زیر آب سرد ؟ منم کلی خندیدم بغلش کردم گفت ببخشید اگه یه کم زیادی ازیتت کردم و لب خشگل ازش گرفتم اونم از خدا خاسته چنان لب بازی رو شروع کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم بلندش کردمو دستامو از زیر پاهاش رد کردم اونم دوتا دستشو حلقه زد دور گردن من تا راحت تر باشه از زیر باسن گردو خوش فرمشو میمالوندم و از بالا لب میگرفتم ازش مهسا یه کم خودشو بالاتر آورد تا من بتونم سینه هاشو بکنم تو دهنم منم همین کارو کردمو سینه های ناز مهسا رو میک میزدمو مهسا هم آهو ناله میکرد ! داداش فرشاد میشه کیرتو بکنی تو کونم ؟ وااااو چیه دیونه بازم کیر میخوای ؟ آری داداش من هنوزم میخوام آخه الان دیگه بعد از ظهر شده و من هم هیچی نخوردم حداقل بزار یه کیر بخورم که ؛ باشه من آماده ام آوردمش پایین خوابوندمش کف حموم و خیلی راحت کیرمو که دیگه راهشو بلد بود چجوری بره تو کون مهسا جونم کردم تو مهسا یه آه ضعیفی کشید ؛ درد داره مهسا جونم ؟ آری فرشاد خیلی درد داره ولی اونی نیست که صبح بود پس تا میتونی تلنبه بزن ..... ای به چشم شروع کردم تند تند تلنبه زدن روش خوابیدم و دستمو کردم زیر سینه هاش یه کمی خودشو آورد بالا تر که لتونم راحت سینهشو بگیرم تو دستم و بمالونم هنوز داشتم تو کونش تلبه میزدم که دیگه داشت آبم میاومد گفتم خواهر جون میخوای آب بخوری یا بریزم تو کون نازت گفت نه میخوام بخورم یه چندتا تلنبه دیگه هم زدم و بلند شدم مهسا هم سریع پاشد رو زانو هاش نشستو کیرمو کردم تو دهنش با دوتا عقب و جلو کردن آبم با فشار تمام ریخت تو دهنشو مهسا هم همشو قورت داد و یه لیس خشگل هم لباشو زد که چیزی نمونده باشه اووووف داداشی عجب چیزی بود خیلی خوش مزه است اگه بازم باشه میخوام ولی میدونستم که مهسا هنوز به لذت کامل نریده چون از چشاش معلوم بود رفتم روش و به پشت خوابوندمش دو باره کف حموم پاهاشو دادم بالا و رفتم سراغ اون کس خوشتراشش که خیلی خیس بود و یه بوی خیلی عشری کننده میداد اولش یه خورده با آرامش رفتم جلو ولی همین که زبونم به کسش خورد مثل دیونه ها افتادم به جون اون کس فابریک مهسا جون با زبونم میکشیدم روی کسش که مهسا شروع کرد به جیغ کشیدن آروم که معلوم بود خیلی عشر رو داره تحمل میکنه ؛ داداش جون بخور تند تر جون من تند تر بخور که دارم میام بخور بخور ! آههههههههههههه داداش جون دوستت دارم آخخخخخخ واااااااااااای مهسا به ارگاسم رسید و همه آبشو ریخت تو دهن منو خودش کف حموم ولو شد منم همه شو خوردمو رفتم روی مهسا خواهر نازم که دیگه از حالش فقط خودم خبر داشتمو یه بوس کردم از لب نازکش که مثل ابروهاش خیلی نازک بود ولی خودش دوست نداشت و همیشه میخواست که پروتز کنه اون لبارو بوسیدمو لب گرفتم ازش تا یه کم به حال اومد گفت داداشی خیلی دوستت دارم هیچ وقت ولم نکن همیشه با من باش این ترز حرف زدنشو دوست داشتم چون خیلی جذاب میشد گفتم باشه خواهر کوچولو همیشه با تو هستم هرگز ولت نمی کنم تو مال منی ! اینو که گفتم مهسا لباشو قفل کرد رو لبای منو تا میتونست لب گرفتو منم باهاش همکاری میکردم دیگه بلندش کردمو دوش خیلی کوچولو گرفتیمو اومدیم بیرون از حموم مهسارو گفتم برو لباس بپوش باید بیرم یه جای که خیلی مهم است مهسا رفتو یه لباس خیلی کوتاه تنش کردو حسابی آرایش کرد منم لباس پوشیدمو دو نفری رفتیم بیرون .... ادامه دارد .... نویسنده دختر خوشگل
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   
مرد

 
کس زنم و حاجی قسمت اول

نوشته بابک

یک سال و نیم پیش بخاطر شرایط کاریم، باید برای حدود حداقل یک سال می رفتیم یه شهر دیگه، کار انتقالم صورت گرفته بود و دیگه یه مدت وقت گرفته بودم که توی اون شهر خونه پیدا کنیم. آمار چند تا بنگاه رو گرفته بودم و قرار بود که دیگه از هفته بعد بریم ببینیم خونه چی دارن. وقتش که رسید رفتیم، چند روزی توی هتل و صبح می رفتیم دنبال خونه، بعد 2-3 روز گشتن و خونه مناسب پیدا نکردن، یه روز عصر توی یه بنگاه طرف گفت یه خونه هست که صاحبش یه آخونده! یه ساختمون 4 طبقه که خودش هم طبقه 4 زندگی می کنه! ما اول که فهمیدیم طرف آخونده گفتیم راه نداره! آخوند! نمیشه زندگی کرد و اینجور و ... بنگاهی که بیشتر نگاش به سرو سینه و رونای زنم بود گفت میفهمم، اما این از اون آخوندا که فکر می کنید نیست! کارش چیزه دیگست و درس طلبگی هم خونده و همیشه هم با لباس آخوندی نیست! هر جور می دونید ولی ارزش داره خونش و ببینید! جای خوب، خونه تمیز! ضرر که نداره! با اینکه این فاز آخوند بودن یارو بدجور ضد حال بود جوری که اصلا ادم رغبت نمیکرد بره، ولی گفتیم به قول این یارو یه خونست دیگه! چندتا دیدیم، یکی دیگه هم روش!

خلاصه به سمت خونه آخونده راه افتادیم، بنگاهی عقب نشست و آدرس میداد، همین جوری هم که از پشت داشت رونای شیدا رو نگاه میکرد، توی این حدود 4 سالی که ازدواج کردیم، اینکه یه مرد، زنم و با نگاه بخوره دیگه یه چیزه عادی شده، ولی خوب چون ازش لذت میبرم همیشه حواسم هست که کی توی کف شیدا هست! اون روز هم شیدا یه تک پوش سفید تنگ تنش بود، که قلمبگی سینه هاش کامل معلوم بود، یه ساپورت مشکی نازک، که وقتی می نشست راحت سفیدی رونش معلوم بود و یه مانتو گشاد و بلند که فقط یه دگمه سر شکمش داشت! واسه همین از بالا که دو ور مانتو می افتاد دو ور سینش و پستوناش توی تک پوش مشکی بیرون مانتو بود، از اون ور هم لنگه پاچش که کامل معلوم! وقتی هم می نشت مانتو از دو ور می افتاد روی صندلی و دیگه کامل پاهاش پیدا بود! شیدا هم که می دونست من نه تنها ناراحت نمیشم، حالم می کنم واسه همین راحت بود و خیلی موقع ها عمدی هم یه کارای می کرد....

رسیدیم و آخونده اومد پایین و در و باز کرد و تا اینجا واقعا بهش نمی اومد که آخوند باشه! لباس رسمی، خوشرو! تمیز! از همون اول هم بالا تا پائین شیدا رو یه برانداز کرد و تعارف کرد تو! بنگاهی هم اول به خانومم گفت برو تو که موقع رفتن اون خودش هم خوب سینه هارو نگاه کرد و آخونده هم داشت شیدا رو برنداز می کرد! هیچی موقع بالا رفتن از پله ها هم که اول شیدا رو فرستادن بره بالا که خودشون کون نگاه کنن، بعدم به این بهونه که من برم در باز کنم آخونده و بعد بنگاهی اخر من! خوب خداییش خونه خیلی خوب بود! از همه نظر، بماند که بنگاهی که دیده بود آخونده رفته تو نخه شیدا دیگه اومده بود سمت من واسه خونه زبون بریزه، اخونده هم که هی شیدا رو میبرد جاها مختلف خون رو نشون بده!

دیگه شیدا اومد سمت منگفت چی میگی، گفت همه خوبه فقط خودش آخونده ها! گفت بقول یارو از اون آخوندا نیست انگار! اگه بود که مطمئن باش با این سرو شکله من و تو حال نمیکرد و این قدر واسه خونه زبون نمی ریخت! گفتم اینم هست! خلاصه قرار شد تا صبح فکر کنیم و صبح به بنگاهی خبر بدیم که دیگه کارا قرارداد و اینارو صبح انجام بدیم! شب کلی حرف زدیم و دیدم از همه نظر خوبه، دیگه صبح زنگ زدیم که بریم واسه قرار داد و این کارا.... صبح که خواستیم بریم، شیدا یه مانتو پوشیده بود، جذب! نه اینجور! 2تا مانتو داشت یه مشکی یه بنفش تیره، اینارو نمیشد بپوشه بیرون ما داستان نداشته باشیم، از نگاه بگیر تا دست مالی و متلک... تا گردن میومد بالا، آستین بلند، تا یکم بالاتر از مچ پا! ولی بشدت تنگ! جوری که از روبرو 2 تا پستون و عرض کون معلوم بود، از بغل قوس کون و سینه ها، از پشت هم که کونش توش می لرزید! بهش گفتم اینا دیروز با اون لباسا خوردنت امروز چی میشه دیگه! گفت هیچی، بیشتر نگاه می کنن، تو که دیگه می دونی، گفتم آخونده شاکی نشه! گفت اگه می خواست بشه، دیروز که با من حرف می زد چشمامو نگاه می کرد نه رونامو! گفتم اینم هست، بریم پس!

دیگه از موقعی که رفتیم بنگاه و آخونده اومد نمیگم که نمی دونستم به کدوم نگاه کنم از بس که جفتشون توی نخ شیدا بودن... اینم بگم که واقعا اونروز صبح من فهمیدم که آخونده اونجور نیست، خیلی شوخ و صمیمی به نظر می رسید، در عین حال حیض و چش چرون! کارا که تموم شد ما رفتیم که تا چند روز بعد با وسیله ها بر گردیم... دیگه از وقتی که رفتیم توی خونه موقع اسباب کشی و اینا خیلی دور برمون می چرخید، یه جور هوامون و داشت، یه جورم می خواست انگار کیفش و بکنه و خودش و نزدیکتر کنه، در عین حال آمار داد که 2 تا طبقه پائین خالی هستن، ما رفته بودیم طبقه سوم و فهمیدیم که اقا تازه مجرد تشریف دارن! بگذریم... گذشت تا چند باری که مشکلی پیش می اومد قبلش بهش می گفتم که بعد انجام بدم اصرار که نه من خودم میام و کسی و میارم درست کنه و اینا، شما کسی و نمیشناسی و این حرفا... همیشه هم با اینکه می دونست من صبح نیستم، ولی باز صبح میومد، یکی دوبار سر شیر آب و یه بار کنتور برق و اینا، که البته شیدا میگفت که خودش یارو رو میاره به من میگه باش توی اتاق و خودش حواسش به یارو هست و میاد پیش منم حرف میزنه تا یارو تموم کنه، که البته شیدا اونجور موقع ها یه شلوار جین می پوشید و یه مانتو معمولی تا رو زانو روش! خوب خدای همه چیز به کنار وقتی کسی واسه تعمیر میاد توی خونه آدم تابلو میشه اگه رعایت نکنه توی محل...

توی اون 2 ماه اول خوب کم و بیش داستان زیاد بود ولی دیگه ما که جا افتادیم، با حاجی ( خودش دوست داشت حاجی صداش کنیم) صمیمی تر شده بودیم و واقعا اینکه آخوند بودنش تاثیری روی زندگی ما نداشت! توی این مدت هم من هم شیدا کامل متوجه شده بودیم که خیلی توی نخ شیداس! می رفتیم بیرون و میومدیم حسابی شیدارو برنداز می کرد و خیلی راحت برخورد می کرد همینم باعث شده بود که ما هم باش راحت باشیم! تا اینکه یه روز صبح میره در خونه به بهونه اینکه یه قبض اومده بده به شیدا، این که زنگ میزنه دیگه تا شیدا مانتوشو روی همون لباس خونش بپوشه ای چند دقیقه طول می کشه، بعد که شیدا در و باز می کنه قبض و میده و به شیدا میگه توی ساختمون راحت باش! منم و تو بابک! یه وقت در واحد و میزنم خودتو اذیت نکن که لباس عوض کنی! شیدا هم میگه مرسی که میگید، می دونید که منو بابک کلا راحتیم! میگه منم چون می دونم راحتید میگم واسه من خودتونو اذیت نکنید و این حرفا و میره!

شیدا که به من گفت، گفتم کونده می خواد چش چرونی کنه، شیدا گفت اره، معلومه لرزش کونم چشماشو گرفته! گفتم همین! گفت حالا چیکارش داری بنده خدارو! گفت من کی به کی کار داشتم که این دومی باشه! من کاری ندارم! سری بعد که اومد با شلوارک تا زیر خط قمبلت برو واسش مانور بده حال کنه! مجرد هم که هست دیگه حسابی ذوق می کنه! شیدا گفت دیونه! حالا اون یه چی گفت منم اگه باز اومد راحت همون جوری که هستم میرم دم در! خودش شاید خجالت بکشه! گفتم اون جلو من، تو که از پله ها میای بالا 3 طبقه صاف صاف کونتو نگاه میکنه! خجالت بکشه! شیدا هم گفت حالا خوبه تو هم! پاشو ببین کی داره در می زنه!

رفتم دیدم اه! خوده حاجی هست! سلام و اینا گفت من 3-4 روزی نیستم خواستم بهتون بگم، که شیدا هم صداش شنید و با همون شلوارک جین و یه تاپ اومد جلوش! اونم یعنی 2-3 باری بالا تا پایئن شیدا رو نگاه کرد و یه نگاهی به من کرد و دید منم که عین خیالم نیست، خلاصه کلی حرف زد و زاغ زد و بعد رفت...

اون چند روز گذشت، تا اینکه حاجی اومد و من صبح موقع سر کار رفتن دیدمش، که بعدش ساعاتا 12 میره در خونه به بهونه اینکه من اومدم و بدونید پیش شیدا! شیدا هم که می خواسته بره بیرون و می گفت یه مانتو تنگ تنم بود و میگفت آی زاغ زد واسه خودش می گفت بام داشت حرف میزد، سینه هامو نگاه میکرد، گفتم حق داره! همه نگاه می کنن! اون که دیگه صاحب خونسو حق بیشتر داره! شیدا گفت خوش بحال تو، گفتم اخخخ من که حالی می کنم، گفتم شیدا، نظرت چیه حالا که برگشته یه شب شام دعوتش کنیم! شیدا هم گفت بد نمیگی، اره بگو این جمعه بیاد... بهش که گفتم حاجی جمعه بیا، یه مزاحم نمیشم گفتو بعدش گفت حتما! خلاصه جمعه شد و حاجی اومد...

شیدا یه ساپورت نازک پوشیده بود، با یه پیراهن مشکی تنگ، که دقیق تا کش شلوارش بود... لباسه آستین بلند، تا روی گردنش، ولی از روی سینه تا گردنش تور بود! جوری که خط سینه هاش پیدا بود... من که دیدمش گفتم می خوای حاجی سکته کنه! گفت نترس! اون با این چیزا سکته نمیکنه! فقط حالی به حالی میشه... حاجی که دیگه انگار توی این مدت فهمیده بود که من نه تنها به سرو وضع شیدا گیر نمیدم، بلکه خوشمم میاد که اینجور می گرده و دیگران نگاش می کنن، از وقتی اومد از شیدا چش بر نمی داشت!

خوب فهمیدنش هم کار سختی نبود، با اون لباسای که شیدا بیرون می پوشید، اون نگاهای که خود حاجی می کرد و من خم به ابرو نمیاوردم، با اون که تا گفت راحت بیا دم در فرداش شیدا با شلوارک اومد دم در؛ دیگه اگه نمی فهمید جای تعجب داشت! وقتی شیدا جلوش چای گرفت، یعنی چاک سینه هاشو جوری نگاه کرد که من گفتم الان دیگه دست میندازه می گیرشون! شیدا هم خدای کرم می ریخت! یه بار بش گفتم این دیگه این مغازه دار و اون بابا رهگذر نیستا! گفت اتفاقا همین خوبه! حالا اگه همسایه بود اره، نمیشد زیاد بش رو داد! ولی این صاحب خونس، میشه هواشو داشت... شیدا روبروش نشسته بود، پاشو انداخته بود روی پاش، جوری رون شیدارو که دیگه از توی ساپورتش سفیدی پاشم معلوم بود نگاه میکرد که من گفتم الان دیگه میگه اقا بذار من بکنم زنتو! شیدا هم خدای کرم می ریخت! پاشد بره شام بیاره به بهونه اینکه چیزی می خواد از روی قالی ور داره خم شد... وای... دیگه شرت قرمزش زیر شلوارش معلوم بود... چشا حاجی 4 تا شد... دیگه اون شب، من حس می کردم که این حاجی توی این 9 ماهه باقی مونده که ما توی این خونه هستیم، کار زنم و میگیره... داشتم روزی رو میدیدم که همین حاجی بیاد بگه اخ، ریختم توی کون زنت خیلی حال داد... آخه شیدا همیشه میگفت اگه کسی دیگه غیر تو هم منو بکنه، میگم بریزه توی کونم، که هر وقت کونمو میبینی، یادت باشه آبه یکی دیگه هم توش ریخته شده...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
کس زنم و حاجی قسمت دوم

نوشته بابک

اون شبی که حاجی دعوت بود خونه گذشت، بماند که تو کل اون 2 ساعت اگه شیدا نشسته بود، که نگاه حاجی به چاک سینه و رونا شیدا بود، اگه پاشو می نداخت رو پاش، که محو کون کپل شیدا می شد، اگه پا میشد بره، که می رفت تو کف کون و شورت قرمزی که زیر شلوارش معلوم بود... خلاصه گذشت و حاجی که رفت به شیدا گفتم: دیدی! همش چشش به تو بود! با اینکه می دید من دارم می بینم که نگاش به کون تو، ولی باز بیخیال نمی شد! شیدا گفت: چکارش داری؟! حالا اینم مثه باقی یکم نگاه کرد! چیزی که از من کم نشد! گفتم: اره یکم نگاه کرد، کم مونده بود بپره روت! گفت حالا شاید سری بعد پرید! گفتم: شیدا تو هم انگار بدت نمیادااا! شیدا هم گفت: دوست دارم وقتی یکی اینجوری تو کفمه! حالا شاید بیشتر خوشم بیاد، بعد مثه اون سری مغازه داره یه حالی هم به این میدیم! گفتم: بلللههه! من از الان دارم میبینم که خودت مثه همون مغازه داره، کیر این حاجی رو میگیری میزاری تو کست! گفت: اخ، بش میاد کیرش بزرگ باشه! گفتم امید وارم باشه، وگرنه باید یکی دیگه هم جور کنم!

روزا همین جور گذشت، تا یه سری حاجی اومد در خونه و دعوتمون کرد پنجشنبه بعد شام بریم پیشش، با یکم تعارف قبول کردیم و روز موعد که رسید، شیدا یه لباس شب پوشید، کمر لخت، سینه هاش توش از وسط و اطراف بیرون، تا وسط روناش! گفتم: شیدا، تو هم دهن حاجی و سرویس کردی! میخوای بش بدی، دیگه چرا این کارارو می کنی؟! بگو بابک دوباره دلم میخواد با کسه دیگه باشم، گفت: اون که نیاز به گفتن نداره! لذتش به همین کاراس! شیطنت اینجوری! حالا وقتش بشه که دیگه میدم! تو میدونی! گفتم: تو هم میدونی که من مشکلی ندارم دیگه می تازی واسه خودت! گفت : حالا نمیخواد خودتو لوس کنی، زود باش بریم!

از اینجا بگم که وقتی رو مبل حاجی نشست، فکر کنم کلا منو ندید اون شب! تا قبل که رونارو توی ساپورت میدید، اون جور میخ میشد! حالا که دیگه داشت مستقیم میدید، معلوم بود فقط داره به لاپا شیدا فکر میکنه! من که خودم حشر و تو چشا جفتشون میدیدم! اون شب شیدا که پاشد بره دستشوئی، حاجی بهم گفت، قدر خانومتو بدون، زن زیبا نعمته! گفتم بله حاجی، جاش رو چشه ماست! هر چی بگه همونه، جون بخواد من دریغ نمیکنم! گفت حرفش برو داره! گفتم: اوه حاجی یعنی هرچی که شما فکر کنی! گفت هرچی؟! گفتم بله حاجی جان، هرچی! یه نیشخندی زد، تو نگاش فهمیدم که فهمیده که: زنه که میخاره! مرد هم که خر زنست! پس کسو افتادیم!

دیگه بعد اون شب، واقعا شک نداشتم که هم شیدا نفر بعدی و که میخواد بش بده انتخاب کرده، هم اینکه صد در صد حاجی خود جنسه! اونم بدش که نمیاد هیچ! از خداشه... هفته بعدش بود که با شیدا رفتیم بیرون یه کم خرتو پرت گرفتیم و شیدا یه مانتو گرفت! شب موقع خونه رفتن با حاجی با هم رسیدیم دم در خونه! خلاصه از پله ها که بالا خواستیم بریم، مثه همیشه اول شیدا، بعد حاجی و بعدم من! ما طبقه 3 بودیم حاجی 4! همین جور که حرف میزدیم، گفتیم خرید بودیم و اینا، که شیدا شروع کرد مانتوشو دراوردن که بابک بزار مانتو جدیدمو بپوشم، گفتم باشه، که توی همین گیرودار، حاجی گفت، راستی بابک جان این سیستم من یکم مشکل داره بیا یه نگاه سریع بش بنداز اگه وقت داری، ببین فقط چشه! گفتم حاجی وقتم نباشه واسه شما وقت باز می کنیم، توی همین اوضاع، شیدا هم مانتو رو که دراورد و بود، داشت همین جور از پله بالا میرفت به مانتو جدیدش ور می رفت که تن کنه، حالا تن هم نمیکنه! من فهمیدم عمدی داره لفت میده! چون فقط ساپورت و تاپ تنش بود، همین جورم که از پله ها یواش یواش میرفت بالا، قمبل هم میکرد، پشتشم دقیق صورت حاجی بود با یکم فاصله از کون شیدا! منم که پشت حاجی بودم داشتم شورته زردش و میدیدم! توی همین حالت رفتیم تا در خونه ما من وسائل و گذاشتم، اونا هم توی اون حالت رفتن یه طبقه بالا خونه حاجی! جالب اینجا بود، وقتی رسیدیم طبفه 3، من گفتم من وسائلو بذارم میام بالا، نه شیدا واساد، نه حاجی! همین جوری رفتن بالا! حاجی هم که چشم از کون ور نمیداشت دیگه! هیچی وقتی رسدیم بالا، خونه حاجی دیدیم شیدا تو مانتو جدیدش واساده روبرو حاجی، که حاجی خوبه، حاجی هم گفت: مبارک باشه، مثه همیشه خوش تیپ و ... حرفشو خورد!!! سریع گفت فقط یکم تنگ نیست؟! اشاره کرده به سمت سینه ها شیدا که این وسط( بین دوتا سینه شیدا) باز شده از بس تنگه! شیدا هم با یه خنده که نشون از خارش شدیدش میداد، گفت نه حاجی مدلشه! باید اینجور باشه، برگشته کونشو سمت حاجی نشون میده میگه ببین، همه جاش تنگه! حاجی هم که دیگه روش خیلی بیشتر باز شده بود گفت درسته، اصلا قشنگیش به همینه! دیگه من و حاجی رفتیم پا سیستمش ببینم چشه، دیگه شیدا هم رفت پائین، خلاصه مشکل سیستم که یه ویندوز بود باید نصب می شد که گفتم حاجی طول میکشه، الان وقت نیست، باشه یه وقت دیگه، دیگه می خواستم بیام که حاجی داشت تشکر می کرد و اینا، گفتم حاجی ما حال میکنیم باهات که اینقدر باهات صمیمی هستیم، وگرنه ادم که با همه صمیمی نیست! گفتم: هم من هم شیدا دوستون داریم، گفت زنده باشید، منم، خدا زنتو حفظ کنه، خدا زن خوب نصیب ادم کنه، منم یه حرفی زدم، که بعد که نگاه حاجی دیدم فهمیدم چی گفتم! بش گفتم حاجی نصیب کرده دیگه! گفت خوب نصیب تو کرده نه من که هنوز، گفتم چه فرقی داره حاجی! یهو یه نگاه کرد و گفت: یعنی زن تو زن منم هست دیگه! گفتم از نظر من که میتونه باشه دیگه خودتون دوتا میدونید! خندیدم که یعنی سه کارو بگیرم، ولی دیگه انگار اون فهمیده بود که یعنی اقا من میزارم زنم بت بده! پشتش گفتم: حاجی من اگه شیدا با کسی حال نکنه پشتشم، اگه حالم بکنه پشتشم!

نمیدونم، ولی اون شب اینجوری گفتم، چون میدونستم که شیدا دلش چی میخواد، می خواستم یه جور خیال حاجی و راحت کنم که اقا موضوع چیه، وقتی به شیدا گفتم، هم خوش حال شد هم یکم ناراحت، گفت حالا چی فکر میکنه! گفتم هیچی! هم تو معلوم بود میخوای! هم اون! حالا دیگه فقط خیالش راحت شد که حله!

گذشت تا 2 روز بعد من صبح سر درد بدی داشتم، برگشتم خونه که استراحت کنم، رسیدم، قرص خوردم و رفتم توی تخت، طرفا ساعت 2 ظهر بود دیگه، شیدا هم که خونه بود. یهو بیدار شدم، منگ و گیج! به گوشه کنار اتاق یه نگاه انداختم، دیدم یه کاغذ روی میزه! شیدا نوشته بود که میره خونه حاجی ویندوز سیستمشو عوض کنه، و من نگران نباشم و میاد! منم که گیج نمی دونستم ساعت چنده، ساعت چند رفته! خلاصه یه چرت دیگه زدم ، یکم دیگه پاشدم، رفتم دستشویی، یه آبی خوردم و اینا، یکم بخودم اومدم دیدیم ساعت 6:30شده!!!گفتم این چرا نیمده هنوز پس، که دیدم در واحد و یکی داره میزنه! رفتم درو باز کردم، دیدم شیدا شاد و خندون اومد تو، شرت وتاپ و شلوارکش هم دستش بود! لخت لخت بود! بغلم کرد و بوسم کرد و گفت، ببخش نشد تحمل کنم باشی! دیگه خیلی می خارید! دادم حاجی خاروندش!

درو بستم گفتم دادی بش؟! گفت اره! اول شوک بودم بعد کم کم فهمدیم چی شده! کیرم سیخ داشت میشد! تا من داشتم لود می کردم، شیدا رفت سمت حموم گفت بزار دوش بگیرم میام واست میگم همرو.... اینکه شیدارو شاد میدیدم شادم کرد و به اینکه فکر می کردم شیدا تا من خواب بود تو خونه بالای داشته میداده شدید حشریم کرد، و میدونستم که این تازه باره اوله! ما هنوز 6 ماه دیگه توی این خونه هستیم! همین جور که منتظر بودم بیاد واسم تعریف کنه همه چیو، داشتم به حاجی فکر می کردم که چه حالی کرده کونده! داشتم به این فکر میکردم، که تا یکی دو هفته بعد، روی همون مبلی که من الان نشستم، حاجی، جلو من داره شیدام رو، زنه نازمو از کس و کون میگائه! باقی و اگه دوست داشتید، توی قسمت بعد میگم. من اینجا فقط واسه خاطر اون چند نفری که شعور دارن، دوست دارن و میگن بنویس، می نویسم! وگرنه که، من و زنم، داریم با زندگیمون حال میکنیم! هیچ وقتم به هیچ کس بخاطر نوع زندگیش فحش ندادیم! حالا دیگه اگه کسی فحش میده، شعورش رو میروسونه که درک نداره که زندگی دیگران به کسی ربط نداره که بخواد فحش بده یا نه!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 78 از 125:  « پیشین  1  ...  77  78  79  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA