در این تاپیك داستان سكسی خاطرات كتایون قرار میگیرد دوستان توجه كنید كه این داستان با نام : مينويسم بلكه با نوشتن و ثبت خاطرات، نكته ي مبهم گذشته ها رو پيدا كنمهم شهرت دارد منبع : آرشیو
از آزمايشگاه شيمي اومدم بيرون و مانتو ي سفيد رنگي كه هميشه تو آزمايشگاه بايد تنمون مي كرديمو در اوردم گرفتم دستم و به طرف ساختمون مجاور كه كمد وسايلم بود راه افتادم. دستمو گذاشتم رو جيب شلوار جينم و موبايلمو لمس كردم، اما مطمئن بودم هيچ خبري نبود و voice messageيا missed call اي نداشتم. هنوزم عادت نكرده بودم كه ديگه وقتي كلاسم تموم مي شه نبايد منتظر هيچ پيغامي ازش باشم...ساعت حدود 10 شب بود و راهروها و كلاسا خلوته خلوت بودن. رسيدم به راه پله هاي قديمي و چوبي( اين ساختمون دانشگاه جزو ساختمونهاي فوق العاده قديمي و كلاسيك شهر بود و تا حدودي شبيه موزه! خصوصا با عكس هاي سياه و سفيد دانشجوهاي فارق التحصيل بين دهه ي 40 تا 60 ميلادي كه به ديواراي راهرو بود، اين ذهنيت رو بيشتر تداعي مي كرد كه داري تو موزه قدم مي زني! البته هرچند كه نشانه هاي زيادي از قرن بيست و يك مثل دستگاههاي پرينت و فتو كپي و ماشين هاي خودپرداز پول تو راهرو سريع يادت مينداخت كه كجايي!) بالاخره به در خروجي رسيدم. تازه يادم افتاد كاپشنم تو كمدمه(locker) و مجبورم اين چند قدم فاصله ي بين دو تا ساختمونو قنديل ببندم! آستيناي پليورمو كشيدم پايينو كلمم فرو بردم تو يقه ام و نفسمو حبس كردم! انگار كه مي خواستم شيرجه بزنم تو آب! در و باز كردم و با اولين سوز وحشتناكي كه خورد تو صورتم طبق معمول بر پدر و مادر آب و هواي اين كشور يخ بندون لعنت فرستادم و سعي كردم قدمامو تند تر كنم، اما به خاطر برف زيادي كه نشسته بود و بيشترشم يخ زده بود از دويدن پشيمون شدم! "والاغيرتا يه امروزو نخور زمين كه هرچي دست انداز و برامدگي در نواحي پشتي بدنت بود بس كه رو اين يخا كوبيده شده زمين به كل آسفالت شده و چيزي ازش باقي نمونده!" بالاخره رسيدم به اون يكي ساختمون كه بر عكس قبلي يه ساختمون خيلي مدرنه و جديدا ساختنش. درو باز كردم و داخل سالن شدم، تو هال اصلي طبق معمول چند نفري بودن،اما نسبتا خلوت تر از هميشه بود، اونم به خاطر ديروقتيه ساعت بود. چند تا پسر چيني با اون لهجه ي مزخرفشون كه آدمو ياد عق! زدن ميندازه داشتن ميخنديدن و حرف مي زدن و كنارشون هم يه دختره نشسته بود رو پاي يه پسره و شديدا مشغول كندن لباي هم! يكي از دستاي پسره هم داشت پشت دختره رو ماساژ ميداد و اونيكي دستشم جلوي دختره داشت كند و كاو مي كرد. كمدم طبقه ي دوم بود، رفتم طرف راه پله ها كه شنيدم يكي با صداي بلند داره با موبايلش فارسي حرف مي زنه. ديگه برام عادي شده بود، به قول بچه ها اينجا دانشگاه تهران بود بس كه ايرانيا زياد بودن! در حين بالا رفتن پنج شش تا پله ي باقي مونده سعي كردم گوشامو تيز كنم ببينم از حرفاش سر در ميارم يا نه!( يكي از سرگرمي هاي مورد علاقه ام اينه! خصوصا كه حتي اگه بيخ گوش طرف هم وايساده باشم تشخيص نمي ده ايرانيم و راحت حرفشو مي زنه! گاهيم چه حرفايي!) رفتم طرف كمدمو مانتوي آزمايشگاه و جزوه هامو گذاشتم تو كمد، طبق معمول به عكسش كه رو در كمدمه يه نگاه كردمو لبخند زدم، انگشتمو اوردم بالا و گذاشتم رو لبمو چسبوندم به عكس. " خداحافظ تا فردا" كاپشنمو برداشتم و يه بار ديگه يه نگاه به عكس كردم و در كمدو بستم و رفتم به سمت راه پله ها. سرم پايين بود و داشتم زيپ كاپشنمو مي بستم كه صداي همون پسره كه چند دقيقه قبل داشت با موبايلش حرف ميزدو از فاصله ي نزديكتر شنيدم. رفتم كه از كنارش رد بشم كه يه لحظه چشمش افتاد به من و سر تا پامو برانداز كرد، منم بي نفاوت از كنارش رد شدم و رفتم پايين.داشتم ساعتو نگاه مي كردم كه ببينم موقع اومدن كدوم اتوبوسه و با كدومشون مي تونم برم كه موبايلم زنگ زد. - سلام كتي جان. كجايي؟ - - سلام باربد. كلاسم تموم شده مي خوام برم خونه. - ئه خوب وايسا دارم ميام دنبالت، نزديكم. ذوق كردم كه مجبور نيستم كلي منتظر اتوبوس وايسم و راحت مي شه برم خونه. آروم آروم رفتم دم در خروجي و داشتم از پشت شيشه ها خيابونو نگاه مي كردم كه ماشينشو ار دور ديدم. زود درو باز كردم و رفتم طرف ماشين. با سرعت دنده عقب گرفت و جلوي پام زد رو ترمز. كيفمو پرت كردم رو صندلياي عقب و پريدم بالا. - آخ باربد الهي تا صبح خواب حورياي بهشتي لختو ببيني! عزا گرفته بودم كه چه جوري تو اين سرما برم خونه! - اولا كه عليك سلام! دوما خسيس! تو كه مي خواي دعا كني يه جوري دعا كن كه تو بيداري ازين حوريا نصيبم بشه! سوما من نامردم اگه تورو مجبور به خريد ماشين نكنم! تو كي ميخواي آدم شي دختر؟ ديگه بسه همدردي با بي نوايان و خانه به دوشان و هم لسان(homeless) ! - برو بابا! همدردي با بينوايان كيلو چنده! من اينجوري راحت ترم. حوصله ي دردسراشو ندارم! همون جاي پاركش كلي دردسره. ديگه چه برسه به بقيه اش!بعدم من پياده رويو دوست دارم.ضمنا همين حوريه بهشتيه لخت تو خوابم از سرت زياده! چشم تينا رو دور ديدي؟؟ - آخ آخ نگو كه هنوز نرفته دلم براش يه ذره شده. - رفت؟ - آره بعد از ظهري گذاشتمش فرودگاه. آخر هفته برمي گرده. - خوب پس حالا تا آخر هفته با همين حوري لخته تو خواب سر كن تا برگرده. روتم زياد نكنا! تينا نيست من به نيابت ازون ميپائمت!
با خنده دنده رو عوض كرد و چيزي نگفت. سرمو تكيه دادم به پشتي صندلي و رفتم تو فكر.* باربدو دوسالي مي شد كه ميشناختم. روز اولي كه ديدمش تازه از تورنتو اومده بودم اين شهرو دنبال يه خونه مي گشتم. باربد تو سايت دانشگاه يه آگهي داده بود كه يه خونه ي دو طبقه داره و مي خواد طبقه ي بالارو اجاره بده. اولش خيلي شك داشتم كه با يه پسر اونم يه پسر ايراني هم خونه بشم! همينجوريش مامان بابام كلي از دستم دلخور بودن كه پيششون نمونده بودم و اومده بودم اين شهر. اما طبق معمول نتونسته بودن جلوي كله شقيه منو بگيرن،ولي ديگه نمي خواستم بيشتر حساسشون كنم و به همين خاطرم يه كم شك داشتم رو همخونه شدن با يه پسر. اما چون تو آگهي تاكيد شده بود دو تا خونه كاملا مجزا هستن وسوسه شده بودم برم ببينمش. باربد خونه رو بهم نشون داده بود و اظهار خوشحالي كرده بود ازينكه خونه رو به يه ايراني اجاره بده . از خونش خوشم اومده بود، فقط تنها مشكلم اونم به خاطر حساسيت مادرم اين بود كه صاحبخونه يه پسر به ظاهر مجرده! بعد ازينكه نظرمو راجع به خونه پرسيد بود گفته بودم: - خيلي خوبه. فقط من يه شرط دارم براي اجاره كردن خونه! اونم چپ چپ نگاه كرده بود و گفته بود:- معمولا مالك شرط مي ذاره! حالا بفرماييد ببينم چيه. - اينكه شما مجرد نباشين! وقتي با چشماي گشاد شده پرسيده بود براي چي، يه لحظه اون كرم هميشگي تو تنم وول خورده بود و خيلي جدي گفته بودم - براي اينكه يه وقت عاشقم نشين! درست لحظه اي كه نزديك بود عصباني بشه ازينكه فكر كرده بود سر كارش گذاشتم خنده ام گرفته بود و عذر خواهي كرده بودم از شوخيم و براش توضيح داده بودم منظورم چيه. خوشبختانه از همون اول نشون داد كه خيلي پسر با شعوريه و راحت مي شه باهاش كنار اومد. سر قيمت و چند تا چيز كوچيكه ديگه هم خيلي سريع باهم كنار اومديم و حتي پيشنهاد داد براي خريد وسايل هم كمكم كنه چون هنوز جايي رو بلد نيستم. آخرشم با خنده و چشمك گفته بود- راستي، هرچند قابليت بالايي براي عاشق شدن دارين، اما خيالتون جمع، من قبلا عاشق شدم و در دام بلا گرفتار!* تو همين فكرا بودم كه باربد ماشينو جلوي پيتزا هات نگه داشت و پرسيد - چي مي خوري؟ - من گشنه ام نيست، براي خودت يه چيزي بگير. - امكان نداره! تينا سفارش كرده بايد حسابي بهت غذا بتپونم! لاغر شدي. - واي نه باربد، چيزي از گلوم پايين نمي ره. - خوب اگه از بالا نميره از پايين بهت تنقيه مي كنم! - گمشوووووووو با خنده در ماشينو بست و رفت. هميشه همينطوربود، خصوصا وقتايي كه مي ديد ناراحتم خودش يا تينا همش سعي ميكردن هوامو داشته باشن.تينا دوست دخترش بود يا به قول خودش همون دام بلا! با تينا هم حيلي خوب بودم.از روز اولي كه ديده بودمش ازش خوشم اومده بود و باهاش احساس صميمت كرده بودم. *چند روز بعد ازينكه وسايلو جابه جا كرده بودم و تو خونه مستفر شده بودم يه شب باربد گفته بود دوست دخترش شام داره مياد اونجا و منم اگه دوست دارم باهاش آشنا شم برم پيششون.اولش فكر كرده بودم حالا بايد كلي اخم و تخم خانمو تحمل كنم و لابد منو به عنوان يه رقيب مي خواد ببينه! " عجب بدبختيه! از دست داداشاي خل و چل و گيراي مامان بابام راحت شدم، حالا بايد با يه دختر غريبه سر عشق رقابت كنم!" اما تينا از همون برخورد اول فوق العاده صميمي و مهربون برخور كرده بود و حتي اظهار خوشحالي كرده بود ازينكه رفته بودم پيششونو كلي سفارش كرده بود كه اگه كاري داشتم حتما از باربد كمك بخوام! البته اين اخلاق و ريلكس بودنش هم به خاطر تربيت اروپايي و مادر كانادايي الاصش بود.از طرفيم خودشو يه ايرانيه اصيل مي دونست و خصوصيات خوب ايرانيا رو هم از پدرش به ارث برده بود. 3-4 سالي هم از من بزرگتر بود و همين باعث مي شد منو عين خواهر كوچكنرش بدونه و خيلي هوامو داشته باشه. جزو كادر هواپيمايي air Canada بود و در ماه 2 دفعه پرواز داشت. البته كارش تا حدودي سكرت بود و زياد راجع بهش صحبت نمي كرد. اما هرچي كه بود فوق العاده دوسش داشتم و باهاش راحت بودم*.....چند دقيقه كه گذشت باربد جعبه به دست نشست تو ماشين و همونجور كه دهنش داشت ميجنبيد در جعبه رو باز كرد و يه تيكه هم به زور داد دست من. منم كه از بوي پيتزا و لنبوندن اون به اشتها اومده بودم شروع كردم به خوردن، اما ذهنم يه جاي ديگه بود و حرفي نمي زدم.باربدم حرفي نمي زد و بعد ازينكه چندتا تيكه ي ديگه خورد ماشينو روشن كرد و راه افتاد. چند دقيقه كه گذشت پرسيد – به چي فكر مي كني؟ - هيچي - هروقت مي گي هيچي يعني خيلي چي! باز زدي دنده عقب ؟ (منظورش اين بود كه رفتي تو فكر گذشته!) رومو كردم طرف شيشه و زل زدم به خيابونو گفتم - دست خودم نيست، همش فكرم منحرف مي شه. - اما چند وقت بود خوب شده بودي، ديگه كمتر مي رفتي تو فكر. بعد با يه لحن مهربون گفت - دلت تنگ شده ، آره؟ - خيلي... - بيشتر براي چيش دلتنگي؟ - براي مهربونياش، توجهاش، همه چي، اينكه همه چيمو بهتر از خودم يادش بود و مي دونست، به فكر همه چيم بود. هنوزم عادت نكردم كه وقتي كلاسم تموم مي شه ديگه نيست كه زنگ بزنه و بهم خسته نباشيد بگه يا برام پيغام گذاشته باشه. - تو راست مي گي كتي، خيلي مهربون بود، حتي منم كه پسرم گاهي از كاراش تعجب مي كردم و ايده مي گرفتم! وقتايي كه امتحان داشتي به تلفن من زنگ مي زد و سفارش مي كرد كه اگه تو تنبلي كردي غذا درست نكردي، من برات يه چيزي بيارم بالا بخوري يا هردفعه مي فهميد داره برف مياد مي گفت چكت كنم ببينم مي خواي بري بيرون لباس مناسب تنته يا نه. تو حق داري كه دلت براي اين چيزا تنگ بشه، اما خوشحال باش كه لذتشو قبلا چشيدي و براي خوشحاليش دعا كن..درسته كه اون ديگه نيست و هيچ كسم نيست كه قد اون دوست داشته باشه، اما خيلياي ديگه هستن كه دوست دارن و به فكرتن. من و تينا واقعا نگرانتيم دختر. يه آه كشيدم و ديگه هيچي نگفتم. فقط يه نگاه قدرشناسانه بهش كردم و سرمو تكون دادم. باورم نميشد 7 ماه گذشته، 7 ماه و خورده اي از آخرين باري كه باهاش حرف زده بودم و بهم گفته بود دوسم داره. " چرا بيشتر بهش نگفته بودم منم دوست دارم؟ چرا مدت بيشتري عاشقش نبودم؟ چرا همه ي3 سالي كه باهم بوديمو عاشقش نبودم؟ " اينا مدام تو ذهنم تكرار مي شد و يهو ناخواسته به زبون اوردمشون. - باربد من عذاب وجدان دارم، نمي تونم خودمو ببخشم، ما تو اين3 سالي كه باهم بوديم من فقط 2 سالشو دوسش داشتمو و 1 سال ازون 2سالو عاشقش بودم. درست برعكس اون كه از همون ماهاي اول تمام احساسو محبتشو به من داد. - خودتو عذاب نده كتي، اين بدترين چيزه، به اين چيزا فكر نكن، زندگي كن، به جاي جفتتون زندگي كن، مي دوني كه اونم هميشه همينو مي خواست.
ديگه جفتمون ساكت شديم و چيزي نگفتيم. چند دقيقه بعد رسيديم جلوي در خونه و پياده شديم.باربد يه بار ديگه هم همه ي حرفاشو تكرار كرد و كلي سفارش كرد، بهش شب به خير گفتم و رفتم بالا. داشتم از خستگي غش مي كردم. از صبح سه تا كلاس طولاني داشتم، اما خودمم مي دونستم بيشترش روحيه، نه جسمي. لباسامو عوض كردم و مسواك زدمو رفتم افتادم رو تخت. اما هرچي چشمامو رو هم فشار مي دادم و تو جام غلت مي زدم خوابم نمي برد. دستامو گذاشتم زير سرمو همينجوري كه طاقباز خوابيده بودم زل زدم به سقف. يه نيروي قوي داشت ذهنمو مي كشيد به گذشته. به قول باربد باز داشتم مي زدم دنده عقب! * مدتي بود كه تو يه سايت خبري تو قسمت جوانانش يه سري مطلب مي نوشتم. اون موقع هنوز ايران بودم و به توصيه يا بهتره بگم به زوره يكي از معلماي دبيرستانم براي سايت هفته اي2 -3 بار مطلب مي فرستادم. اون موقعي كه شاگردش بودم هميشه مي گفت سعي كن زياد بنويسي كه استعدادت هرز نره! البته اين نظر اون بود؛ وگرنه خودم چيز خاصي حس نمي كردم! آخر سر هم خودش چون يه آشنا داشت باهاشون صحبت كرده بود كه براي سايتشون هرزگاهي يه چيزايي بنويسم. براي اينم كه منو بذارتم تو رودربايستي، چون دستش به جايي بند نبود و ديگه شاگردش نبودم كه بخواد تهديدم كنه، گفته بود- به پاداش همه ي اون نمره هاي بيستي كه بهت دادم بايد حتما باهاشون همكاري كني! " ما كه نفهميديم بالاخره استعداد داشتيم كه نمره ي 20 گرفتيم يا اون نمره هاي 20 به خاطر لطف خانم معلم بود!" احتمالا يه حق الزحمه اي چيزي مي گرفت! چندوقتي بود كه مدير سايت دنبال نفر مي گشت براي ساختن يه لوگوي تبليغاتي، منتها يه سري شرايط خاص داشت و زياديم وسواسي بود كه هركسي حاضر نمي شد باهاش راه بياد تا اينكه بعد از چند روز طرفو پيدا كردن. من فقط از روي ايميلهاي پابليكي كه تو سايت مي فرستادن در جريان بودم و فهميده بودم طرف دانشجوي سال آخره كامپيوتره. چند وقت بعداز اون ماجرا داشتم ميل باكس ايميلم كه روي سايت بودو چك مي كردم كه ديدم از طرف همون پسره يه ايمل دارم. برام نوشته بود بعد از قبول سفارش لوگو با سايت آشنا شده و مطالب 2-3 نفرو هميشه مي خونه كه منم جزوشونم. يه ايميل خيلي معمولي و رسمي بود و منم زياد بهش اهميتي نداده بودم. اون موقع تازه شروع كرده بودم به يه كار جديد، اتفاقات عجيبي كه تاحالا تو زندگيم براي خودم افتاده بود رو در قالب طنز يا داستان كوتاه مي نوشتم و يكي دو تا تيپ شخصيتي هم تو نوشته ها گنجونده بودم. دوباره چندوقت بعد برام ايميل داد و ايندفعه با لحن صميمي تر! گفته بود بعضي وقتها واقعا از مطالب خنده اش مي گيره و هميشه دنبالشون مي كنه. اما به يه چيز جالب هم اشاره كرده بود. اينكه گفته بود –احساس مي كنم اين اتفاقات براي خودتون يا نزديكانتون افتاده، چون خيلي ملموس مي نويسيد و معلومه كه حسشون كردديد. خيلي تعجب كردم ازينكه اينقدر باهوش بود! تاحالا هيچ كس اين كلك رو نفهميده بود و از ايميلايي كه مي دادن كاملا مشخص بود فكر مي كنن اين حوادث فقط تو ذهن من اتفاق مي افتن و واقعيت ندارن. سر همين موضوع يه كم ارتباطمون بيشتر شد. فقط بديش اين بود كه اون با خوندن هر كدوم از نوشته هام منو بيشتر مي شناخت و تقريبا اخلاق و عقايد كلي من دستش اومده بود، خودشم كه باهوش بود و حس ششمش زياد! چيزاييم كه نمي تونست از لابه لاي نوشته ها بفهمه، حدس مي زد و معمولا هم حدساش درست بود! هرچي سعي مي كردم ازش فاصله بگيرم نمي شد. فقط تنها راه فراري كه پيدا مي كردم بهونه ي درس بود اما اونم زياد كارساز نبود. حدود دو ماهي مي شد كه باهاش آشنا شده بودم و اون ??? شخصيت منو شناخته بود ولي اطلاعات من راجع به اون فقط در حد اسم و فاميل و رشتيه ي دانشگاهيش محدود مي شد! حتي از ترسم ديگه خيلي كم مطلب تو سايت مي ذاشتم يا اگرم چيزي مي نوشتم سعي مي كردم ديگه مربوط به خودم نباشه. اما با همه ي اينا يه سري ويژگي هاي شخصيتي جالب داشت كه مانع ازين مي شد رابطمو به كل باهاش قطع كنم. همون اولا هم بهم پيشنهاد داده بود كه يه قالب برام بسازه كه بيشتر با نوشته هام همخوني داشته باشه و سر همين جريانم به بهانه ي اينكه بهم دسترسي داشته باشه شماره ي موبايلمو گرفته بود، اما هيچ وقت بهم زنگ نزده بود و من به خيال خودم خدارو شكر مي كردم كه " شماره امو گم كرده و لابد ديگه روش نمي شه دوباره بگيره."
اشتياقش به رابطه با خودمو حس مي كردم اما در عين حال هم فوق العاده خوددار و متين رفتار مي كرد و هيچ وقت بهونه اي نمي داد دستم! تا اينكه يه روز عصر بالاخره زنگ زد.* .....فكرم به اينجا كه رسيد نگاهمو از سقف گرفتم و چشمامو رو هم فشار دادم كه اشكم در نياد. ديگه حتي حوصله ي گريه كردنم نداشتم. غلت زدم و ايندفه به پهلو خوابيدم ، بالشمو تو بغلم فشار دادمو به ديوار روبه رو زل زدم. به مغزم فشار اوردم كه حرفاش يادم بياد. *- سلام خانم -ن- عصرتون به خير. طبق معمول هميشه كه اگر صداي كسيو از پشت تلفن نميشناختم با لحن سرد و خشن جوابشو مي دادم لحنم عوض شد! - سلام بفرماييد. - اميدوارم بد موقع مزاحم نشده باشم. - لطفا اول خودتونو معرفي كنين تا بعد در مورد مزاحمت يا عدم مزاحمت تصميم بگيرم! ساكت شد، معلوم بود جا خورده اما به روي خودش نيورد. - خوب صداتون همونجوري كه فكر مي كردم طنين قشنگي داره اما اين لحن خشنتون اصلا به روحياتتون نميادا! من متين - د - هستم كتي جان. يه لحظه گوشي تو دستم خشكيد! "واي اين كه همين پسره اس!!! " انگار يه كاسه آب يخ ريختن رو سرم! اصلا نمي دونستم چي بهش بگم. كلي عصباني شده بودم . نه به خاطر رفتارم چون به نظرم اصلا بد رفتاري نكرده بودم باهاش و حقش بود! به خاطر اين عصباني بودم كه كه باز يه برگ ديگه از ابعاد شخصيتيم پيشش رو شد. آخر جمله اش هم عمدا با تاكيد گفت كتي جان كه بگه " ببين تو با من چه جوري حرف مي زني اونوقت من چه آقامنشانه جوابتو مي دم!" همه ي اين فكرا در عرض چند ثانيه از ذهنم گذاشت و باعث شد با غيض بيشتري باهاش حرف بزنم.اما اون ماهر تر ازين حرفها بود. با چند تا جمله ي ساده جو رو عوض كرد و با گفتن اينكه " حالا بي زحمت شمشيرتو غلاف كن تا دوباره تصميم نگرفتي گردنمو بزني !" منو به خنده انداخت. اونروز خيلي راحت گفت كه از شخصيت من خوشش اومده و دوست داره بيشتر باهم در ارتباط باشيم و وقتيم با كنايه گفته بودم " عشق اينترنتيم عالمي داره!" سريع و رك گفته بود - اولا نگفتم عاشقت شدم، گفتم خوشم اومده اونم از شخصيت و طرز فكرت كه جزئي از وجودتن اما همه اش نيستن. هنوز خيلي چيزاي ديگه مونده كه بايد بپسندم. شايدم اصلا ديدمت ازت خوشم نيومد! نمي دونم چرا به جاي اينكه ازين حرفش ناراحت بشم از صراحتش خوشم اومد. راست هم مي گفت، اون منو در حد خودش يا حتي بيشتر مي شناخت و ميتونست ادعا كنه ازم خوشش اومده. اما من چي؟؟ من چي ازش مي دونستم؟ ازون روز به بعد ديگه هرازگاهي بهم زنگ مي زد و هرچي مي گذشت فاصله ي بين تماساش كمتر مي شد.اما من با خودم درگير بودم. نمي تونستم راجع بهش تصميم بگيرم. اون خيلي سعي مي كرد خودشو به من بشناسونه اما من علاقه اي نشون نمي دادم تا اينكه خواهش كرد يه روز يه جا همو ببينيم. اولش دو دل بودم كه برم يا نه اما بعد به اين بهانه كه "مي رم و حداقل قيافشو مي بينم و اگه خوشم نيومد ازش، ديگه راحت تصميممو مي گيرم" خودمو راضي كردم.* به اينجا كه رسيدم پتورو كشيدم رو صورتم و سعي كردم اين قسمتو تند تند تو ذهنم رد كنم. اينقدر كه باهاش بد و توهين آميز رفتار كرده بودم خجالت مي كشيدم مرورش كنم. طبق معمول با ياداوريش بغضم گرفت. من رفته بودم اونجا كه ببينمشو تكليفمو يه سره كنم باهاش اما همون لحظه ي اولي كه ديدمش فهميدم نمي تونم. نمي دونم، انگار يه نيروي بازدارنده بود يا شايدم جاذبه ي شخصيتش. اما واقعا خودمم نمي دونم چم شده بود، جاي اينكه باهاش خوب برخورد كنم بدترين رفتاري رو كه ميشد ، داشتم. *تا وارد شدم با ديدنم از جاش پاشد و انگار كه 100 دفعه منو ديده فوري شناختم. رفتم طرفشو در حين سلام عليك جوري عمل كردم كه نشون بدم اصلا تمايلي به دست دادن باهاش ندارم و اون طفلكيم دستشو از وسط راه برگردوند! نمي دونم چه مرگم بود كه عصباني بودم و داشتم با خشم نگاش مي كردم! اونم كه هميشه خودشو كاملا ريلكس و مسلط به اوضاع نشون داده بود كاملا معلوم بود از رفتارم تعجب كرده. زل زدم بهشو شروع كردم به اسكن كردنش. تو نگاه اول به نظرم خوب اومد خصوصا اينكه تيپش اسپرت نبود و يه ست نيمه رسمي پوشيده بود. پيرهنش با شلوار و بعدا كه نشستم ديدم با جورابش، كاملا مچ بود و رنگ كفشش كاملا متضاد. موهاي مجعد و خرمايي رنگشو به طرف بالا داده بود. رنگ پوستش سفيد بود و ابروهاش مشكي و مژه هاي نسبتا بلند. چيزي كه تو صورتش جلب توجه مي كرد لباي فرمدار و كمي برجسته اش بود كه بدجوري آدمو به هوس مينداخت! ولي حواسمو جمع كردم و دوباره برگشتم تو همون موده پاچه گيريه اوليه! اون چند لحظه اي كه ساكت بودم و داشتم سر و وضعشو بررسي مي كردم انگار فرصت پيدا كرده بود مثل هميشه به شرايط مسلط بشه و بالاخره شروع كرد به حرف زدن: - بابا اينقدر چپ چپ نگاه نكن،من كه مطمئنم تو خودتي! اميدوارم توام بعد از اين تحقيق و تفحص عميق در قيافه ي من، مطمئن شده باشي. - از كجا منو شناختي؟ - كار راحتي بود، انتظار يه چهره ي مليح با يه اخم جانانه رو داشتم كه يافتم! فقط فكر نمي كردم از خودم سفيدتر باشي!
هرچي مي گفت به نظرم كنايه ميومد! پاك زده بود به سرم انگار، تمام مدت هم كه داشت حرف مي زد دستمو زده بودم زير چونمو زل زده بودم به پسر روبه رويي. اونم هي سعي مي كرد حواس منو به خودش جلب كنه، منم كه فهميده بودم حساس شده با دقت بيشتري به پسره زل مي زدم و طرف هم هرزگاهي بهم يه چشمك تحويل مي داد! متين ديگه كم كم داشت از رفتار توهين آميز من جوش ميورد و منم از همين عصبي تر مي شدم!"لابد انتظار داشتي ازينكه داري بهش توهين مي كني از خوشحالي پاشه برقصه!" حتي به چيزي هم كه سفارش داده بود لب نزدم و آخر سر هم وقتي كه ديگه حرفاش ته كشيده بود و منم در كل پنج تا جمله هم جوابشو نداده بودم پاشد رفت صورت حسابو پرداخت كرد و منم رفتم دم در ايستادم. اومد بيرون و خيلي سرد و جدي گفت: - از ملاقاتتون خوشحال شدم اما اميدوارم ديگه تكرار نشه، خدانگهدار. يه لحظه از رفتاري كه باهاش كرده بودم پشيمون شدم، اما ديگه دير شده بود و اونم رفته بود سمت ماشينش و سوار شده بود. خودمم از رفتارم سر در نميوردم."چم شده بود؟" هم عصباني بودم هم ناراحت. همش با خودم تكرار مي كردم " هيچيت به آدميزاد نمي ره" ! پشتمو كردم و راه افتادم به طرف ماشين كه ديدم متين رفته ته كوچه و دور زده داره بر مي گرده، وقتي رسيد به من سرعتشو آروم كرد و عين اينايي كه مي خوان دختر بلند كنن با من داشت ميومد! منم ماشينو چند متر پايين تر پارك كرده بودم و هي داشتم حرص مي خوردم." اه كوشش پس اين ماشين وامونده! " آخر سرم طاقت نيوردم و با عصبانيت برگشتم نگاش كردم گفتم - بله؟ چي مي خواي ؟ - ماشين داري يا نه؟ - به شما ربطي نداره. دوباره قدمامو تند كردم، اما برعكس اون چيزي كه انتظار داشتم يهو زد زير خنده. منم رسيدم به ماشينو فوري درو باز كردم سوار شدم. اومد كنارمو اشاره كرد شيشه رو بدم پايين، هنوز داشت مي خنديد. گفت: - مي دوني چيه؟ نظرم عوض شد! تو با خودت درگيري، نه با من. از منم بدت نيومده و همين خودش كلي پيشرفته! منم بلدم چه جوري خود درگيريتو رفع كنم، اگرم مسالمت آميز نشد با چك و لقد! به زودي مي بينمت، فعلا خداحافظ! بعدم پاشو گذاشت رو گاز و رفت. منم عين برق گرفته ها نشسته بودم و ماتم برده بود به ماشينش كه از آيينه ي جلو داشتم مي ديدم داره دور مي شه. با حرص كوبيدم رو فرمون " تو ديگه از كجا پيدات شد؟! چرا هرچي تو فكرمه مي خوني لعنتي؟!" ماشينو روشن كردم و با عصبانيت زدم تو دنده و راه افتادم* .....مثل هميشه با مرور كردن خاطرات، كمي ذهن آشفته ام آروم گرفته بود و كم كم خوابم برد. صبج با صداي باربد كه روي در خونه رينگ گرفته بود و خير سرش مثلا داشت در مي زد، از خواب پريدم. انگار يكي به زور از ته يه چاه تاريك و ساكت كشيده بودم بيرون. اصلا نا نداشتم از جام پاشم. از همونجا داد كشيدم - در بازه، بيا تو. - كتي جان مي خواستم صبحونه بخورم، همه چيو آماده كرده بود كه ديدم نون تستم تموم شده، داري؟ دوباره از تو همون تخت داد زدم: - آره، رو ميزه بردار. - چيزه، مي گم كره هم داري؟ - آره، طبقه ي اول يخچاله، بردار. - راستي كتي،nutella هم داري؟ - اولش مياي ميگي فقط نون ندارم! بعد يكي يكي اضافه مي كني؟ وايسا پاشم بيام بدم بهت. - نـــــــــــــــه، نمي خواد خودم پيدا مي كنم! الان باز با لباس خواب پاميشي مياي جلوم منو در شرايط خيانت قرار مي دي! در حين اينكه داشت جمله ي آخرو مي گفت منم از جام پاشده بودمو داشتم روبردوشامبرمو مي بستم و مي رفتم طرف آشپزخونه. كلشو كرده بود تو يخچالو داشت اون تو رو شخم مي زد! رسيدم پشت سرشو گفتم: - چقدرم كه تو اهل خيانت كردني ارواح عمت! يهو با شنيدن صدام از پشت سرش از جا پريد و كلش محكم خورد به بالاي يخچال و دادش رفت هوا! - دختره ي ورپريده سكته كردم! چرا مثل جن ظاهر مي شي يهو. شماها قصد كردين منو بكشين؟ هي مي گفت و پس كلشم مي ماليد. از مسخره بازيش خنده ام گرفته بود. - خوبه خوبه، جون عزيز! انگار چي كارش كردم! بعدم مگه اينجا بقاليه صبح به صبح پاميشي مياي مايحتاج روزانه تو ورميداري مي ري؟ - آخه من صبح ها تا تورو تو اين لباس خواب توري و با اين موهاي سيخ شده نبينم، روزم به خير نمي شه! وقتيم اين همه راه ميام بالا، صبحونه رو هم همينجا مي خورم ديگه! بعدم ديگه منتظر جواب من نشد و صندليو كشيد جلو و نشست پشت ميز، شروع كرد به خوردن! ديدم قهوه جوشم زده به برقو قهوه هم درست كرده. پاشدم برم دست و صورتمو بشورمو لباسمو عوض كنم. - كتي جونم حالا كه پاشدي يه ليوانم قهوه بريز برام، قربون دستت! - اي بتركي تو، رو كه نيست! براش ريختم و رفتم از آشپزخونه بيرون. 10 دقيقه بعد صداش اومد: - من دارم مي رم downtown حاضر شو تورم مي برم. - مرسي، خودم ميرم، ظهر كلاس دارم. - خوب بيا بريم يه دوريم مي زنيم، نمي خوام تو خونه باز تنها بموني. چشات داد مي زنه ديشب تا صبح تو مغزت چه خبر بوده! - چيزي نيست، من خوبم، نگران نباش. برو تا ديرت نشده. به زور راضيش كردم بره. نمي دونم، دست خودم نبود، همش دلم مي خواست تنها باشم و برم به گذشته و خاطراتمو مرور كنم، خاطراتي كه تبديل شده بودن به بهترين لحظه هاي زندگيم.
بعد از اون ملاقات اول همش منتظر تماس از طرف اون بودم، با اينكه خودمو مقصر مي دونستم و پيش وجدانم خودمو سرزنش مي كردم به خاطر رفتار بدم باهاش، اما بازم غرورم اجازه نمي داد پا پيش بذارم. حدود يه هفته گذشته بود كه صبح روز هفتم شهريور يه اس ام اس برام زد. " سلام، امروز تو زندگي من يه روز خاصه، دلم مي خواست توام جزو افرادي باشي كه امروز مي بينم. اگه دوست داشتي ساعت 4 بيا ... " شديدا كنجكاو شده بودم، "منظورش از يه روز خاص چيه؟ " قسم مي خورم هركس ديگه اي بود و با اين لحن منو به جايي دعوت مي كرد نه تنها نمي رفتم كه همچينم حال طرفو مي گرفتم كه اين مدلي حرف زدن يادش بره!" اما متين با بقيه چه فرقي داشت؟؟؟" اين فرقو بعده ها فهميدم. اونروز به راحتي خودمو قانع كردم كه بايد برم و حتي جوري باهاش رفتار كنم كه جبران دفعه ي قبل هم بشه! خودمم انگار داشتم تازه يه برگ جديد از شخصيتمو مي ديدم و مي شناختم. تصميم گرفته بودم كه برم، اما خودمو براي هر نوع برخوردي آماده كرده بودم، حتي دور از انتظار نبود كه خواسته باشه سركارم بذاره! به همين خاطر هم بهش خبر ندادم كه مي رم كه اگه سر كاري بود كمتر خيط بشم! اما تا وارد شدم، ديدمشو فهميدم كه قضيه سركاري نبوده. مثل دفعه ي قبل از جاش پاشد و وقتي نزديكش شدم دستشو اورد جلو و جوري نگاه كرد كه از دست ندادن باهاش پشيمون شدم! نشستيم و شروع كرد به احوالپرسي و صحبتاي معمولي. منم هي با خودم تكرار مي كردم " ايندفعه رو مثل بچه ي آدم رفتار كن"! - خوب كردي اومدي، البته تقريبا مطمئن بودم مياي. - تو مثل اينكه خيلي به خودت و فكرات مطمئني؟ - آره خوب، زندگي مثل شطرنجه، اگه جوري حركت كني كه بتوني حركتاي بعديو پيشبيني كني، ديگه مطمئن بودن از خيلي چيزا كار سختي نيست. - ولي خيليا هم بودن كه با همين طرز فكر بازي كردن، اما به راحتي "مات" شدن! - من چندباري تا مرز "كيش" شدن پيش رفتم، اما "مات"، هيچ وقت! - من ترجيح مي دم باهات درين زمينه بحثي نكنم چون موافقت نيستم، به جاش بگو چرا مي خواستي امروز منو ببيني؟ يه لحظه تو چشمام نگاه كرد و گفت: - خب امروز تولدمه، به همين دليل مي خواستم ببينمت. - جدي؟؟ - خيلي عجيبه؟ - نه، اما ياد يكي از دوستام افتادم.عاشق مرداي شهريوري بود و اين موضوع جزو اولين معياراش براي دوستي با يه پسر. البته خوب اون زيادي خر بود! -نه اتفاقا. حق داشته، مرداي شهريوري حرف ندارن از خوبي و ماهي! بعدم يه بادي انداخت تو غبغبشو يه ژست آرتيستي گرفت كه جفتمون به خنده افتاديم. نسبت به دفعه ي قبل خيلي بهتر داشتم رفتار مي كردم و خودمم راضي تر بودم، اما در عين حال مواظبم بودم زيادي خوب برخورد نكنم كه يه وقت روش زياد بشه! - خوب حالا كادو چي مي خواي بهم بدي؟ - همين كه لطف كردم بهت، پاشدم اومدم اينجا برات كلي كادوئه! بعدم شرمنده كه علم غيب نداشتم براي خريد كادو! - اون كه بعله، منت سر ما گذاشتين تشريف اوردين، اما يعني هيچي تو كيف به اون گندگي نداري كه به عنوان يادگاريه روز تولد بدي بهم؟ با اين حرفش ياد يه چيزي افتادم. زود كيفمو برداشتمو توشو گشتم تا چيزيو كه مي خواستم پيدا كردم! يه دونه نوار بهداشتي كوچولو با بسته بنديه تكي و رنگ آبي! گرفتم طرفش: - بيا، اينم كادوي تو. تازه با رنگ پيرهنتم سته! با تعجب گرفت و نگاش كرد. اولش نفهميده بود چيه، يه خوره كه زير و روش كرد و خواست بازش كنه يهو انگار برق دو فاز گرفته باشيتش ماتش برد به من! بعد از چند لحظه با خنده و ناباوري برگشت گفت: - دخترم دختراي قديم! يه كم حيا داشتن، شماها كه هرچي حيا بوده قرقره كردين! بعدم شروع كرد به وارسي كردن بسته! - ئــــــــــه! ببين توروخدا چه تكنولوژي هم بايد در خدمت بگيرن تا همچين چيز ژيگولي بسازن! خدا اگه مي دونست قراره براي ناز شماها بشريت اينجوري به زحمت بيفته از اول درشو تخته مي كرد! اينقدر گفت تا منو به خنده انداخت! اونروز نسبتا به خوبي گذشت و حتي متين هم موقع خداحافظي اينو گفت و تشكر كرد كه رفته بودم و تو روز تولدش خوشحالش كرده بودم. اما ذهن و فكر من نصف شده بود. يه نصفه از متين خوشش اومده بود و مي خواست بيشتر جذبش بشه، يه نيمه با غدي، دليلي به رابطه باهاش نمي ديد و البته منم بيشتر به نيمه ي دوم گرايش داشتم! چون نيمه ي اول دلم بود و نيمه ي دوم مغز و منطقم. * ...به خودم كه اومدم ديدم يه ربعي مي شه كه جلوي آينه وايسادمو از ياداوري حرفاي اون روز دارم لبخند مي زنم. انگار كه ماتم برده بود به خودم. هروقت مي رفتم تو فكر و خيالات گذشته، كلا يادم مي رفت كجام و در حال چه كاري بودم! لبخندم فوري محو شد، يه آه كشيدم و موهامو بردم بالاي سرم بستم ،يه آرايش ملايمم كردم و بعد از خوردن صبحونه و لباس پوشيدن از خونه زدم بيرون. قبل از كلاسم با يكي از استادام قرار داشتم براي راهنمايي تو تحويل يكي از پروژه ها. خوشبختانه كارم به خوبي پيش رفت و بعد از تموم شدن كلاسام هم وسايلمو جمع كردم كه برم خونه. تو ايستگاه اوتوبوس منتظر وايساده بودم كه ديدم همون پسر ديشبيه داره مياد طرفمو دوباره هم داره با صداي بلند با موبايلش فارسي حرف مي زنه. اعتنايي نكردم بهشو رومو كردم اونور و خيابونو نگاه كردم. اومد كنار من تو ايستگاه ايستاد. بعد از چند دقيقه كه حرفش تموم شد شروع كرد يه كم سرپا در جا زدن كه گرم شه. روشو كرد به من: - got colder, yah? يه نگاه كردم بهشو سرمو تكون دادم. البته بدم نميومد يه كم سركارش بذارم، اما حوصلشو نداشتم. باز يه نگاه كرد وگفت : - haven't we met before? دوباره نگاش كردم و شونه هامو بالا انداختم! چند دقيقه ديگه گذشت و انگار حوصله اش سر رفته بود باز گفت: - are you Russian? I used to live there بعدم شروع كرد چند تا جمله روسي گفتن كه طبيعتا نفهميدم معنيشو! اما به طور نامحسوس سرمو تكون مي دادم كه يعني مي فهمم چي مي گي! وقتي ديد صدايي از من در نمياد از تو جيبش بسته ي سيگارشو دراورد و با فندك روشنش كرد و زير لب با حرص گفت " لال ه "! اينو كه گفت ديگه حسابي سر حال اومدم براي گرفتن حالش! گفتم : - excuse me sir! فوري برگشت با ذوق يه "yes" كشدار گفت كه معنيش به فارسي مي شد، " بگو جيگر" !!!!! با خونسردي نگاش كردم و به فارسي گفتم: - لال خودتي و نياكانت، بعدم هفت متر و نيم ديگه برو عقب تا زنگ نزدم پليس بياد بگيرتت! (اينجا به خاطر سرماي هوا ايستگاهاي اتوبوس شيشه ايه و سربسته، اگر كسي بخواد توش سيگار بكشه بدجوري دود مي پيچه، بعدم بر اساس قانون هركسي كه داره سيگار مي كشه بايد حواسش باشه به شعاع 8 متريش كسي اون دور و بر نباشه و دود سيگارشو بقيه استنشاق نكنن. البته بماند كه كسي هم زياد به اين قانون عمل نمي كنه!!!) با گفتن اين حرف و فهميدنه اينكه من ايرانيم احساس كردم موهاش يه لحظه سيخ شد و اينقدر شوكه شده بود كه دود سيگارشو به جاي اينكه بده بيرون انگار همشو كشيده بود تو ريه اش (يا شايدم برعكس!) كه يهو به آنچنان سرفه اي افتاد كه نزديك بود بيفته زمين. حسابي دلم خنك شده بود و داشتم با خنده نگاش مي كردم، اما انگار زيادي داشت بال بال مي زد! چند لحظه گذشت، اما هنوز دولا مونده بود و سرخ شده بود، رفتم نزديكش و چندتا محكم كوبيدم پشتش! نفسش جا اومد و كمرش راست شد! از تو كيفش شيشه ي آبشو دراورد و چند قلپ خورد
این قسمت رو به خاطر آویزون 2 میذارم بريده بريده گفت : - خانم، آخه اين چه وضع حرف زدنه! به خدا زهرم آب شد، داشتين الكي الكي منو مكشتينا! - نه! مثل اينكه همونقدر كه زبونتون درازه، روتونم زياده! توهين كردين، يه چيزيم طلبكارين؟ چند لحظه بعد اتوبوس اومد و سوار شدم و اونم دنبالم اومد بالا. - من معذرت مي خوام خانم، اما خب به منم حق بديد بابا! اصلا 1% هم حدس نمي زدم ايراني باشيد. - خب حالا كه چي؟ لطفا بفرمايي اونور بشينيد مزاحم نشيد. - نه! آخه من بايد از دل شما در بيارم. اينجوري نمي شه! برگشتم و يه چشم غره بهش رفتم كه ديگه ساكت شد و هيچي نگفت. فقط وقتي داشتم پياده مي شدم زير لب گفت " به اميد ديدار". بدون اينكه نگاش كنم پياده شدم. خندم گرفته بود، امروز اين دومين نفري بود كه داشتم به كشتن مي دادمش! " خدا سوميشو به خير كنه!" = = = = = وقتي رسيدم تلفن داشت زنگ مي زد. پريدم گوشيو برداشتم. تينا بود و كلي احوالپرسي كرد و مثل هميشه عين مامانا يه عالمه سفارش كرد. بعد از اينكه قطع كردم، ياد متين افتادم. اونم هميشه همينجور سفارش مي كرد، اما نگراني و مهربوني اون كجا و تينا يا باربد كجا. *از اولين ايميلي كه بهم داده بود و باهم آشنا شده بوديم 7-8 ماهي مي گذشت. چندين بار همو ديده بوديم و منم تقريبا هردفعه رفتارم بهتر شده بود. متين ديگه به راحتي مي گفت دوسم داره ، فوق العاده مهربون بود و از هر فرصتي استفاده مي كرد تا بيشتر احساسشو نشون بده. اما من هنوزم 100% نمي تونستم بگم دوسش دارم. نوسان داشتم. چند روز خوب بود م يهو يه روز به سرم مي زد و خيلي تند و بد باهاش رفتار مي كردم.به وضوح مي ديدم كه چقدر ازين رفتار اذيت مي شه و بهش فشار مياد، خصوصا كه هرچي كه مي گذشت اون علاقه اش بيشتر مي شد و تحمل همچين رفتارايي براش سخت تر. اما هرچي كه بود تحمل مي كرد و هميشه با مهربوني مي گفت " مي دونم به زمان احتياج داري، درك مي كنم، اما سعي كن زودتر تكليفتو با خودت روشن كني عزيزم" چند وقتي بود كه بهتر شده بودم و بيشتر احساس مي كردم بهش علاقه دارم. يكي از روزايي كه با هم رفته بوديم بيرون موقع برگشتن گفت - يه فيلم هست مي خوام بدم ببيني،داستانش يه جورايي شبيه ما دوتاس! اگر ديرت نميشه بريم دم خونه بدم بهت. متين تنها زندگي مي كرد. پدر مادرش سالها قبل جدا شده بودن و مادرش چندسالي بود كه امريكا زندگي مي كرد. يكي دو بار كه باهم بوديم و كاري داشت تا دم خونه اش رفته بودم، اما تاحالا تو خونه اشو نديده بودم. موقعي كه داشت پياده مي شد برگشت يه نگاه كرد گفت - دوست داري بياي بالا خونمو ببيني؟ - آره، بدم نمياد. - پس بپر پايين، چشماتم درويش كن، چون اينقدر همه جا به هم ريخته اس كه امكان ديدن هرچيز بي ناموسي هست! با خنده پياده شدم و باهاش رفتم بالا.خونه ي كوچولوي بامزه اي بود و اونقدرا هم كه مي گفت به هم ريخته نبود. دم در وايساده بودم و با كنجكاوي داشتم همه جا رو نگاه مي كردم. اومد جلو و با چشمك گفت - تو باز رفتي تو فاز اسكن كردن؟ بيا تو مي خوام يه چيزي نشونت بدم. دستمو كشيدو برد طرف اتاق خوابش. (تو اين مدت كه باهم بوديم هيچ وقت از حد خودش تجاوز نكرده بود و طوري رفتار نكرده بود كه فكر كنم منو به خاطر سكس مي خواد. هميشه موقع خداحافظي فقط گونمو يه بوس كوچولو مي كرد، اونم اگه تو ماشين بوديم و كسي نمي ديد. حتي دستمم با ملاحطه مي گرفت، خصوصا كه مي ديد من هنوز تكليفم با خودم روشن نيست و به زمان اختياج دارم. و البته همه ي اينا باعث شد بعده ها برام ارزش دو چندان داشته باشه و واقعا قدر دانش باشم) تو اتاقش يه قفس خوشگل صورتي رنگ آويزون بود و توش دو تا قناري خوشگل و كوچولو بودن. با ديدنشون عين بچه ها ذوق كردم و رفتم طرف قفسشون. اونام شروع كرده بودن به جيغ جيغ كردن و هي تو قفس وول مي خوردن. متين گفت : - معمولا تو خونه آزادن، دلم نمياد تو قفس نگهشون دارم. حالا اگه خوشت اومده ببرشون، چند ماه پيش كه گرفتمشون همش تو تو يادم بودي. - آره دوست دارم، اما صبر كن اول يه جا تو اتاقم براي قفسشون پيدا كنم، بعد ميام ازت مي گيرم. حالام بريم ديگه، ديرم شد. پاشديم و چراع اتاقو خاموش كرد و رفتيم بيرون. اون CD فيلمم برداشتو داد دستم.اسم فيلمش Fifty First Dates بود. مدتي كه اونجا بودم يه جور دلشوره داشتم، نمي دونم، شايدم به خاطر تنها بودنمون بود. رفتيم طرف در كه تو چارچوب يه لحظه بازومو گرفت: - كتايون؟ نگاش كردم و گفتم : - بله؟ خيلي راحت گفت : - مي تونم ببوسمت؟ با شيطوني نگاش گردم و گفتم :- تو كه هميشه منو مي بوسي! بعدم با بدجنسي گونمو بردم جلو. با خنده صورتشو اورد جلو اول يه بوس كرد بعدم دستشو اورد بالا چونمو گرفت صورتمو برگردوند گفت :- لباتو منظورم بود. قلبم داشت از جاش كنده مي شد! نمي دونم چرا اينقدر هيجان داشتم، شايدم ترسيده بودم. اما سعي مي كردم خودمو ريلكس نشون بودم. ولي متين واقعا با آرامش رفتار مي كرد، الته شايد اونم داشت نقش بازي مي كرد! يه نگاه به چشماي مشتاقش كردم و بعدم به لباش كه از روز اول نظرمو جلب كرده بود. وقتي ديد هيچي نمي گم دستاشو گذاشت پشت كمرم و منو كشيد طرف خودش، صورتشو اروم اورد جلو و لباشو گذاشت رو لبام. يهو انگار يه مايع داغ از كف پام با سرعت نور رفت رسيد به مغزم، بي حركت سرجام وايساده بودم و حتي لبامو تكون نمي دادم. متين هم وحشي بازي در نميورد و خيلي آروم فقط يه كم مك زد و يه بارم زبونشو كشيد رو لبام، حتي زبونشو تو دهنمم نكرد چون فكر كرده بود يه وقت ممكنه بدم بياد. وقتي رفت عقب و نگام كرد سرمو انداخته بودم پايين و زمينو نگاه مي كردم. با خنده گفت : - اوووه، حالا خوبه يه لب همش گرفتيم ازشا! ببين چه نازي مي كنه. بعدم دوباره اومد جلو و محكم بغلم كرد و آروم در گوشم گفت : -بريم؟ سرمو تكون دادم و رفتيم بيرون.احساس كردم چقدر آغوشش گرم و مهربون بود و چقدر اون چند لحظه احساس آرامش كردم. ديگه تو ماشين حرفي نزديم و هر كدوممون تو فكراي خودمون بوديم. اما چند دفعه اي كه به متين نگاه كردم احساس كردم خيلي خوشحاله. وقتي رسيديم ( چند وقتي بود بهم گفته بود براي اينكه بيشتر باهم باشيم من ماشين نبرم و خودش مي رسونتم) موقعي كه مي خواستم پياده شم دستموگرفت و برد نزديك لبش آروم بوسيد و گفت : - مرسي كتايون قشنگم. بهش لبخند زدم و از ماشين پياده شدم. وقتي داشتم در خونه رو باز مي كردم احساس كردم مي تونم دوسش داشته باشم و ديگه حسم نسبت بهش عادت يا يه خوش اومدن ساده نيست. *...به خودم يه نهيب زدم كه باز از فكراي گذشته بيام بيرون. ولي نمي دونم چه لذتي تو مرور كردن لحظه به لحظه اشون بود كه سير نمي شدم. انگار كه داشتن دوباره برام اتفاق مي افتادن، لذت و هيجانشون همونقدر بود. پاشدم و يه كم خونه رو جمع و جور كردم و زنگ زدم به باربد كه بيرون چيزي نخوره و مي خوام غذا درست كنم. اونم هي سر به سرم گذاشت كه چه عجب بالاخره مي خوام دوباره دست به كاره شفته پلو پختن بشم! راست مي گفت. مدت زيادي بود كه ديگه دست و دلم به هيچ كاري نمي رفت. از همون روزي كه احساس كردم ديگه هيچ انگيزه اي براي زندگي ندارم، چه برسه به آشپزي و جمع و جور كردن خونه و كاراي متفرقه ي ديگه. اما اين چند روز حالم نسبتا بهتر بود، با اينكه بيشتر از قبل مي رفتم تو فكر اما اين موضوع داشت بهم كمك مي كرد. تاثيراتش هم داشت كم كم هويدا مي شد و انگار دوباره داشتم بر مي گشتم به روال عادي زندگي. همش اين حرف باربد كه گفته بود " به جاي جفتتون زندگي كن" تو ذهنم تكرار مي شد. همون روزا بود كه تو قلبم به متين قول دادم كه جاي اونم زندگي كنم و حقشو از زندگي بگيرم. كارام كه تموم شد باز فرصت پيدا كردم براي غرق شدن تو گذشته.
اونشب كه رفتم خونه قبل از خواب فيلمو گذاشتم و ديدم. يه داستان خيلي جذاب و قشنگ داشت و خيلي خوشم اومد. اما زياد ربطشو به خودم و متين نفهميدم تا اينكه فردا صبحش وقتي براي گفتن صبح به خير بهم زنگ زده بود ازش سوال كردم. گفته بود: - خيلي ساده اس ربطش. ببين پسره چقدر سعي مي كرد هر روز هويت خودشو به دختره بشناسونه و رابطه اشونو يادش بياره و دختره هم هر روز همه چيو يادش مي رفت و خيلي وقتها پسره رو از خودش مي روند! دقيقا عين رفتار ه گاهي اوقات ه تو با من! خيلي وقتا توام به خاطر درگيريه ذهنيت با من همچين رفتاري داشتي و من بايد سعي مي كردم يه چيزاييو يادت بيارم! بعد از زدن اين حرفش خيلي خجالت كشيده بودم از رفتارم، اما اون مثل هميشه ذهنمو خونده بود و با شوخي و مهربوني ه ذاتيش گفته بود : - ولي خب با همه ي اين حرفها آخرش هم اون دوتا به هم رسيدن هم من تو رو تور كردم! بقيه اش مهم نيست. خيلي زود يه جا براي قفس قناريا تو اتافم پيدا كردم و اوردمشون پيش خودم. متين حسابي سفارش كرده بود كه از بچه هاش خوب مراقبت كنم و از گل نازك تر بهشون نگم! انصافا هم خيلي خوشگل و با مزه بودن و حسابيم با صداشون رو اعصاب همه لزگي مي رقصيدن! چند روز بعد مامانم بهم گفت آخر هفته برادارام با دوستاشون دارن ميرن پيست اسكي و خودش و پدرمم مي خوان برن شمال عروسي يكي از فاميلا. منم بهتره تو خونه تنها نمونمو يا با اونا برم يا با داداشام. گفتم حوصله ي هيچ كدومشو ندارم و مي رم خونه ي دوستم. البته اون موقع تو فكرم واقعا اين بود كه برم خونه ي دوست صميميم. اما بعد از شك كردن ه مامانم كه نكنه مي خوام برم خونه ي دوست پسرم(چون دورادور متينو مي شناخت) نظرم عوض شد و تصميم گرفتم حتما برم خونه ي متين! " اينم به خاطر اينه كه كرم ه لجبازي داري!" وقتي به متين گفتم اينقدر ذوق كرد و خوشحال شد كه وسط خيابون نزديك بود بپيره ماچم كنه! تازه دلخورم شده بود كه چرا از اول نمي خواستم برم پيشش و به خاطر لج كردن با خانواده ام تصميمم عوض شده. - آخ جون كتي، يعني شبم مي موني پيشم؟ - ديگه روتو زياد نكن! شب بايد برگردم. - حالا تو بيا، قول مي دم يه كاري كنم اينقد بهت خوش بگذره كه خودت نخواي بري. يه جورايي دلشوره داشتم، شايدم شرم دخترونه يا همچين چيزايي. اما هرچي كه بود هم شيرين بود هم يه احساس ه نو و تازه. اما اون تهاي ذهنمم هنوز يه مقدار از اون روحيه ي غد بازي و جبهه گيري در مقابل متين وجود داشت و گاهي اوقات يه پارازيتي مي داد كه " اگه خواست از حد خودش زياده روي كنه در جا بايد حالشو بگيري!" سعي مي كردم زياد به اين نداي ه از خود راضي ه ذهنم توجهي نداشته باشم و فكرمو به اين معطوف كنم كه مي تونم مثل دفعه ي قبل راحت و بدون هيچ نگاه مزاحمي برم تو آغوشش و سرمو بذارم رو شونش و اونم با موهام بازي كنه. آغوش ه گرم و پر احساس ه متين كه آرامش دنيا رو بهم مي داد و حاضر نبودم با هيچي عوضش كنم، جزو اولين نشانه هايي بود كه حس مي كردم دارم كم كم وابسته اش مي شم و ديگه داره وقتش مي شه كه بگم " دوست دارم". جمله اي كه به نسبت ه اون خيلي كمتر بهش گفتم و هميشه ازش تو اين موضوع عقب بودم. = = = = = = با اينكه متين خيلي اصرار كرده بود كه خودش بياد دنبالم اما قبول نكرده بودم و گفته بودم خودم ميام. شايدم مي خواستم تا مي رسم اونجا، يه كم به خودم مسلط بشم و خودمو ذهنمو براي اتفاقات احتمالي آماده كنم! وقتي از ماشين پياده شدم و رفتم طرف در خونه اش ديگه هوا تاريك شده بود. اواسط اسفند ماه بود و هنوز هوا سوز داشت. يه چند تا نفس عميق كشيدم و زنگو فشار دادم و دستمو گذاشتم جلوي دوربين آيفون كه نتونه ببينتم. - جون دلم؟ - منم متين، باز كن. - سلام نازي جان، بيا تو! با جيغ گفتم: - زهرمار، نازي كيه؟؟؟ - ئــــــــه! ببخشيد شعله جون، تويي؟؟ شرمنده اشتباه گرفتم! بيا تو عزيزم. با عصبانيت دستمو از جلوي دوربين برداشتمو صورتمو بردم نزديك كه ببينمتم و با حرص گفتم : - حتما بايد صورتمو ببيني تا بشناسي؟؟؟ جرات داري وا كن تا بيام بالا حسابتو برسم! خير سرم مثلا داشتم كلي جذبه خرج مي كردم كه ديگه ازين شوخيا نكنه كه جديتر از قبل گفت: - ااااااي واي، اقدس خانم شمايي؟؟؟ اومدي سبزيا رو ببري پاك كني؟؟ بفرماييد بالا، ببخشيد نشناختما! ديگه اينو كه گفت تكيه دادم به ديوار و غش كردم از خنده. اون ديونه هم هي مي گفت: - قربون اين خنده هات بشم اقدس خانم جون! - كوفت، متين باز كن بابا، همسايه ها مي بينن زشته. ديدم ديگه جواب نمي ده كه يهو درو باز كردو با خنده جلوم وايساد. - به به، عشق خودم، سلام عزيزم. بدون اينكه جوابشو بدم سرمو به علامت قهر تكون دادم و زدمش كنار و رفتم از پله ها بالا. زود درو بست و دويد بالا و از پشت سر كمرمو گرفت كشيد عقب كه يهو ترسيدم و گفتم الانه كه از پشت چفتمون با مخ بخوريم زمين! اما يه دستشو به نرده هاي راه پله گرفته بود و يه دستشم دور كمر من حلقه كرده بود و همچين سفت گرفته بود كه نمي توستم جم بخورم. با دلخوري و حرص گفتم " – ولم كن، لهم كردي. سرشو از پشت چسبوند به كنار گردن و بغل گوشم و آروم گفت : - جواب سلاممو نمي دي؟ - نه خير. برو از اقدس خانم جواب سلامتو بگير! - يا همين الان جوابمو مي دي يا همچين فشارت مي دم كه ازيني كه هستي نازكتر و كاغذ تر بشي خانم كوچولو! - خب بابا، ديونه! سلام. خنديد و گفت: - حالا شد. بعدم همونجوري كه يه دستش دور كمرم بود اون يكي دستشم انداخت زير زانوهامو عين پركاه بغلم كرد. تو چشام نگاه كرد: - سلام به روي ماهت عزيزم. - متين الان مي خوري زمين! بابا بذار.... ديگه نذاشت غرغرامو تموم كنم و سرشو اورد پايين و لباشو گذاشت رو لبام. همچين فشار مي داد كه مي گفتم "الان از دستش ول مي شم و مي خورم زمين"! مثل دفعه هاي قبل هم فقط رو لبمو يه كم مكيد و فشار داد. وقتي رسيديم بالاي پله ها دم در خونه گذاشتم زمين و گفت : - بفرماييد تو بانو. از رفتارش هم خنده ام مي گرفت هم غرق لذت مي شدم. هميشه غافلگيرم مي كرد با كاراش و حرفاش. خونه رو حسابي تميز و جمع و جور كرده بود، يه دسته گل خوشگل روي ميز نهار خوري گذاشته بود، عين خانمهاي خانه دار برنجشم دم كرده بود و جوجه كبابهاي سيخ شده رو هم آماده گذاشته بود رو اپن آشپزخونه. با خنده گفتم : - به به، برنج دم كردنم بلدي؟؟؟ - ديگه به پاي اساتيدي مثل شما نمي رسيم كه، اما خوب زندگيه مجردي اين مزايارم داره ديگه. - آفرين خوبه، سعي كن مزاياشو بيشترم كني. چون من همين دم كردن برنجم بلد نيستم! با ناباوري نگام كرد و گفت: - شوخي مي كني؟؟؟ با قيافه ي حق به جانب گفتم: - نه! مگه خانمها هم بايد ازين كارا بلد باشن؟ - من از همون روزاي اول يه حس ه ناشناخته بهم مي گفت بدبخت شدما! اما باور نمي كردم!!! اينو كه گفت از رو ميز يه نارنگي برداشتمو پرت كردم طرفش و گفتم: - شما غلط كردي با اون حسه. اونم فوري يه كوسن از رو مبل برداشت و انداخت طرف من! يه ده دقيقه اي به هم چيز پرتاب مي كرديم تا اينقدر خنديديم و اشك از چشمامون روون شد تا آتش بس اعلام كرديم! نيم ساعت بعد متين رفت تو بالكن و جوجه هارو كباب كرد و منم خيلي زحمت كشيدم و ميزو چيدم! برنجش كه واقعا قد كشيده بود و خوب شده بود. جوجه كبابشم خيلي خوشمزه بود و خودشم اينقدر خندوند منو كه هرچي مي خوردم انگا فوري هضم مي شد و باز يه پرس ديگه مي خوردم! خودمم مونده بودم كه اين همه غذا رو كجام جا مي دم! بعد از شام هم ظرفارو گذاشت تو ماشين ظرفشويي كوچولوش و منو از فكر اينكه " حالا كي بايد ظرفارو بشوره" خلاص كرد! رفتيم نشستيم و يه كم صحبتاي معمولي كرديم كه برگشت با خنده ي شيطاني گفت: - حالا چي كار كنيم؟ - من چميدونم! تو صاحبخونه اي مهمون دعوت كردي بايد برنامه ريزي مي كردي كه چيكار كني بهش خوش بگذره! با خنده گفت : - قربونت بشم كه اينقدر روت زياده ملوسكم! حالا نه كه تا حالا بهت بد گذشته، بقيه اشم يه فكرايي دارم برات.....
اين حرفو كه زد يهو دلشوره گرفتم!" باز تو خل شدي دختر؟" اما سعي كردم به روي خودم نيارم و به جاش به متين خيره شدم. وقتي ديد هيچي نمي گم صداش مهربون تر از هميشه شد و دستاشو باز كرد گفت: - بيا اينجا ببينم. پاشدم رفتم نشستم تو بغلش و خودمو مچاله كردم و صورتمو چسبوندم زير گردنش. بوي خوب ادكلنش همراه با يه عالمه احساس خوب، همه اش باهم قاطي شده بود و يه حس ه سبكي و بي وزني بهم داده بود. اونم هر لحظه منو بيشتر مي چلوند و به خودش فشار مي داد. - متين جان، راحتي؟؟ مي خواي يه كم بيشتر فشار بده كه كامل استخونام خورد بشه! خنديد و يه كم دستاشو شل كرد و منو برگردوند طرف خودش: - مال خودمه، به تو چه؟ صورتمو بردم جلوتر طوري كه ديگه نفسامون به هم مي خورد. گفتم : - ازكي تاحالا؟؟؟ - خيلي وقته. البته هنوز يه مقدار كوچولوي تصاحب نشده تو دلت هست اما اونم به زودي مال خودم مي كنم. مثل هميشه! از تك تك ه احساسايي كه داشت تو وجودم شكل مي گرفت يا از بين مي رفت خبر داشت! - كتايون؟ - جونم؟ - مي تونم اونجوري كه خودم دلم مي خواد ببوسمت؟ "پس درست فكر كرده بود. تاحالا به خاطر من خيلي آروم و سطحي فقط روي لبامو مي بوسيد!" بهش لبخند زدم و اونم انگار خيلي راحت جواب سوالشو تو چشام خونده باشه صورتشو اورد جلو و لباشو گذاشت رو لبام. مثل هميشه اول يه كم رو لبامو مك زد و براي اولين بار زبونشو كرد تو دهنم. يهو يه احساس خاص و دوگانه بهم دست داد. داشتم مي رفتم كه خل بشم و خودمو بكشم عقب كه هرجوري بود سعي كردم به اعصابم مسلط بشم و بذارم لذتشو ببره. دستامو بردم پشت گردنشو و منم شروع كردم به بوسيدن و خوردن لباش. اونم با سرعت بيشتري لباشو و زبونشو مي چرخوند تو دهنم و ديگه آخراش رسيده بود به گاز گرفتن! همينجوري كه باز سرعت لباشو آروم كرده بود با دستش كمرمم مي ماليد و اونيكي دستشو كرده بود لابه لاي موهامو بازي مي كرد. اينقدر لباي همو خورديم كه ديگه نفسمون بالا نميومد. صورتشو برد عقب و يه كم نگام كرد و دوباره اومد جلو. ايندفعه دور لبمو و چونه امو كوچولو كوچولو مي بوسيد و زبون مي زد تا اينكه رسيد به گردنم. منم دستمو گذاشته بودم پشت سرشو آروم نوازشش مي كردم. كم كم داشت ميومد پايين و ديگه رسيده بود به بالاي سينه ام. لباشو مي چسبوند و بر مي داشت و زبونشو آروم مي كشيد رو پوستم. كاملا مي فهميدم ديگه از حال خودش خارج شده ولي براي رعايت حال ه من نرم و آروم ادامه ميده. يه ركابيه يقه هفت تنم بود كه از يقه اش مي تونست سوتين و سينه هامو ببينه. وقتي سرشو برد جلو و ديد، انگار ديگه طاقت نيورد و گفت:- كتي؟ مي تونم لباساتو در بيارم؟ با سر بهش اشاره كردم و اونم فوري دست به كار شد. دستامو داد بالا و تاپمو دراورد و دوباره منو نشوند رو پاش. يه سوتين سبز يشمي ه براق تنم بود كه با پوست سفيدم خيلي تضاد داشت. متينم ماتش برده بود و فقط داشت نگاهشو رو بدنم حركت مي داد. كم كم دستشو برد پشتمو شروع كرد به نوازش بدن لختم. صورتشو اورد جلو و لباشو كشيد بالاي سينه ام. كم كم سرشو برد پايين تر و زبونشو زد به سينه ي چپم. منم ديگه داغ شده بودم و نفسهاي عميق مي كشيدم. همونجوري كه دستش پشتم بود بند سوتينمو باز كرد و يهو سوتينم ول شد و افتاد پايين. منو يه كم داد عقب كه بهتر بتونه ببينه. باز ماتش برده بود ولي ايندفعه حالت چشماش از شدت شهوت عوض شده بودن. دستشو اورد بالا و انگار كه مي خواد به يه چيز شكستني دست بزنه كشيد رو يكي از سينه هام. دستاش اينقدر داغ بود كه نا خوداگاه يه آه كشيدم كه با شنيدنش از خود بي خود شد و سرشو اورد جلو و نوك سينمو گذاشت تو دهنش. از دهنش حرارت مي زد بيرون! چند لحظه آروم مك زد و يهو سرعت لباشو تند كرد و با اون يكي دستشم اون يكي سينمو چنگ مي زد. كيرشو از پايين قشنگ احساس مي كردم كه بزرگ شده. بعد از چند لحظه شروع كرد از پايينم خودشو به من ماليدن. ديگه داشتم از خود بي خود مي شدم. اولين بارم بود و متينم اينقدر ماهر و نرم عمل مي كرد كه بدتر تحريك مي شدم و دلم مي خواست سريعتر و محكمتر ادامه بده. اونم انگار فهميده بود كه كيرشو از پايين با سرعت بيشتري ميماليد بهم و از بالا هم تندتر مي خورد و ليس مي زد. يه لحظه دستشو از رو اون يكي سينه ام برداشت و برد پايين وسط پام گذاشت رو كسم و تند تند شروع كرد به ماليدن و از بالا هم سرعت مكيدنشو تندتر كرد كه يهو احساس كردم ول شدم تو هوا و با يه آه بلند شل شدم اتفادم تو بغلش. بعد از چند لحظه كه از منگي دراومدم و چشمامو باز كردم ديدم صورتشو اورده جلو و داره با مهربوني و لذت نگام مي كنه. وقتي دوباره نفسم جا اومد به شلوارم اشاره كرد و با چشمك گفت: - اجازه هست؟ خنده ام گرفته بود كه با اون حالشم هي براي هركاري اجازه اشو مي گيره! گفتم "آره" و اونم باز دست به كار شد. اول منو تو بغلش جابه جا كرد و طوري تنظيم كرد كه بالا تنم تو بغلش بود و پاهام دراز شده بود رو كاناپه اي كه نشسته بوديم. دكمه هاي شلوار جينمو باز كرد و دستشو برد تو و گذاشت بالاي كسم. اينقدر داغ شده بودم و از دفعه ي قبل شرتم خيس شده بود كه بي اختيار يه آه كشيدم و اسمشو صدا كردم. همونجوري كه دستش تو شلوارم بود شروع كرد به آروم حركت دادنش و سرشو اورد پايين و دوباره لبمو بوسيد. ايندفعه منم سعي مي كردم بيشتر زبونو لبشو مك بزنم و وقتي سرشو يه كم برد عقب به جاي لبش چونه و زير گردنشو ليس مي زدم و بوس مي كردم. ازون ور هم متين دستشو برده بود پايين تر اما هنوز داشت از رو شرت مي ماليد. يهو با نوك انگشتاش چوچولمو گرفت و فشار داد كه جيغم دراومد و گردنشو ول كردم. ديگه به نفس نفس افتاده بودم. خودشو از زير من كشيد بيرون و كامل خوابوندم رو كاناپه و نشست كنارم. صورتشو برد پايين و دماغشو از رو شرت مي كشيد روم. دستشو از زير شرتم رد كرد و رسوند به كسم،.تا دستش خورد بهم يه لحظه لرزيدم و اونم شروع كرد به ماليدن. حسابي خيس شده بودم و ديگه صدام بلند شده بود. اونم آروم آروم شرتمو كشيد پايين. نمي دونم چي ديده بود كه اينقدر تعجب كرده بود! اما اون لحظه تو هال و هواي اين نبودم كه بخوام ازش سوال كنم. شرتمو كامل دراورد و با اون يكي دستش شروع كرد به ماساژ دادن رون و كشاله ي پام. بعد از چند لحظه دولا شد و يه دستشو گذاشت رو كسم و شروع كرد به ماليدن و با زبونشم رو و داخل پامو ليس مي زد و بوس مي كرد. ديگه داشتم به خودم مي پيچيدم و نفسهام تند شده بود. هي زبونشو از پايين ه پام مي برد نزديك كسم و دوباره برميگشت پايين. داشتم ديونه مي شدم كه دفعه ي آخري كه برگشت بالا ديگه نرفت پايين. اول سرشو برد عقب و بالاي كسمو يه بوس كرد و لباشو چسبوند رو چوچولم و يهو يه مك محكم زد كه جيغم دراومد. اونم زبونشو تا ته مي كرد تو و با دستشم پايين كسمو مي ماليد. منم فقط ناله مي كردم و مي گفتم " آروم تر" كه بدتر مي كرد! چند لحظه كه گذشت دوباره زبونشو رسوند به نقطه ي حساسم و محكم چند تا ضربه زد و تند تند هم با دستش سينه هامو چنگ مي زد كه يهو تمام عضلات بدنم سفت شد و با فشار ارضا شدم. دوباره بي حال افتادم و متين هم پاشد اومد بالا و سرمو گرفت تو بغلش. با موهامو بازي مي كرد و منم انگار كه كوه كنده باشم ولو شده بودم و چشامو بسته بودم. آروم پيشونيمو بوس كرد و گفت: - خوب بود عروسكم؟