ارسالها: 120
#1
Posted: 18 Sep 2011 11:51
داستان و خاطره سكسی: عشق ممنوع دو
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#2
Posted: 18 Sep 2011 13:09
قسمت اول: دایره سرنوشت
---------------
- شیوا...
- هان...
- هنوز منتظری؟
- نه. دیگه نه.
سرمو از زیر پتو در می آرم و نفس عمیق می کشم. بعد، یهو می شینم.
- شری...
- هان...
- خفه شو.
شارون، دست می کشه به کمر لختم. بعد، لباشو روی گردنم میذاره. پچ پچ میکنه.
- ناراحتی؟
من، دراز می کشم. شارون، حالا لباشو میذاره روی سینه ام. نوک پستونمو می بوسه. من، زل می زنم به سقف اطاق و آه می کشم. بدن لخت شارون رو، روی تنم احساس می کنم.
- مثل یه داستان بود شری.
شارون خودشو می کشونه بالا. زل میزنه توی چشمام.
- آره. همه چیز به هم ریخت.
بعد، برمیگرده و اون هم زل میزنه به سقف.
من فکر میکنم. تا حالا صدها بار همینطوری حرف زدیم. همین حرفها. همین جمله ها. شاید هر دومون دنبال یه جواب بودیم. برای سوالی که که توی ذهنمون مونده بود و در دو سال گذشته هر روز بزرگتر شده بود.
- سرنوشت ما چی بود؟
و بعد، ساعتها راجب به سرنوشت صحبت می کردیم. هر بار نقشه می کشیدیم. هر بار سعی میکردیم زخمی که توی دلمون مونده بود آروم کنیم. هر بار...
- یادته یه بار تصمیم گرفتیم خودکشی کنیم؟
- آره.
- تصمیم گرفتیم بریم استرالیا؟ پیش عموت؟
- آره
- یادته می خاستیم بریم ایران؟
- آره.
- یادته شری؟
- یادته شیوا؟
در دو سال گذشته، هر اتفاقی که در زندگی ما افتاده بود، هر تصمیم جدی، فقط بهمون یاد داده بود که سرنوشت، مثل یه دایره بی پایان، تکرار و تکرار میشه. سرنوشت بابام، سرنوشت شارون، سرنوشت من. فقط حادثه ها عوض میشدن. زمان عوض می شد. اما نتیجه، همیشه یکی بود.
- چرا شیوا؟ چرا؟
آه می کشم.
- برای اینکه من عاشقم.
عشق. چیزی که از شانزده سالگی مثل یه جادو، توی زندگی من وارد شد. عشق، که برای من ممنوع بود. عشق، که منو از بابام دور کرد. عشق ، که دلم را شکست.
- شری.
- هان.
- تو چی؟ منتظری؟
شارون پا میشه. هر وقت این سوا لو میکنم پا میشه و از تختخواب میره بیرون. می ایسته کنار پنجره و یه سیگار روشن میکنه.
- نه. صد بار بهت گفتم.
نگاه میکنم به نور مهتاب که روی سینه های برجسته شارون افتاده. نگاه می کنم به تمام هیکلش و به دود سیگار که از بین لباش بیرون میاد.
- دروغ میگی شری.
شارون، همونطور که به آسمون نگاه میکنه، پوزخند میزنه.
- دروغ؟
و بعد، مثل همیشه سعی میکنه حرفو عوض کنه.
- راستی. اکتبر یه جشن بگیریم.
من بر میگردم و روی شکمم دراز می کشم.
- برای چی؟
شارون می یاد به طرفم. دست می کشه روی کون لختم. زیر گوشم زمزمه میکنه.
- برای دومین سالگرد ازدواجمون.
من خودمو ول می کنم.
- مسخره...
----------------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#3
Posted: 19 Sep 2011 14:45
قسمت دوم: دایره بی پایان
درست دو سال پیش بود. روزی که از اطاق ممنوع خارج شدم ، و برای همیشه ،از همه چیز خداحافظی کردم. از خانه ای که در آن بزرگ شده بودم. از همه خاطرات بیست ساله ام. از همه دیوارها و پله هایی که می شناختم. از تابلوهایی که هر روز می دیدم. از گلهایی که هر روز می دیدم. از صداهایی که هر روز می شنیدم. از شبها. از روزها. از لحظه ها که زندگی من بودند.
... و از بابام. که هر روز می دیدم. هر روز می شنیدم. و هر روز دوست داشتم.
- بابایی...
چند روز اول، متظر موندم. و بابام نبود.
چند ماه اول منتظر بودم و بابام نبود.
و سال اول، سعی کردم باور کنم. که بابام دیگه نیست. و نمی خاستم باور کنم. و منتظر موندم.
و سال دوم، سعی کردم باور کنم. و نخواستم. و منتظرم. هنوز منتظرم.
- من منتظرم بابایی.
تمام این دو سال، اون ماه های اول جدایی که خونه شارون بودم. و ماه های بعد، که به یه آپارتمان ، توی یه ساختمان دانشجویی اومدم. هر روز، که به دانشگاه رفتم. و هر روز که برگشتم. من منتظر بودم. و بارها، صدها بار، زنگ زدم. برای صدات. و حرف نزدی. هیچوقت حرف نزدی.
- چرا؟
و بارها صدها بار، از دور و مخفیانه نگاهت کردم. و نگاهم نکردی. هیچوقت نگاهم نکردی.
- چرا؟
می دونم که هر روز، ساعتها، توی اطاق ممنوع به عکسهای من نگاه می کنی. به شیوا که در 18 سالگی مرد. براش آه می کشی. براش اشک می ریزی.
- من اینجام بابایی. من زنده هستم.
- نه. تو دختر من نیستی.
- چرا. هستم. من شیوا هستم.
- نه. شیوا مرد. دختر من در 18 سالگی مرد.
و بعد، کابوسی که تمام این دو سال، بارها، صدها بار دیدم. تکرار میشه.
من، در در 18 سالگی هستم. تنها. لخت مادرزاد. توی یه راهروی دراز. و به طرف یه نور آبی میرم. و احساسی دارم که نمی فهمم. خودمو می بینم. با قدی بلند ،و موهای سیاه ، و چشمهای سبز. با پستانهای گرد و سفت. و نافم رو می بینم. و کوسم رو می بینم. و گودی کمرم رو می بینم. و قدمهام رو می بینم. می رسم به انتهای راهرو. دری که روبرومه باز می کنم.
- بابایی...
بابام وسط اطاق ایستاده. زیر نور آبی که از سقف پخش میشه. با چشمهای سرخ نگاهم میکنه.
- به من نزدیک نشو.
من جلوتر میرم. می ایستم روبروش.
- من شیوا هستم. من زن تو هستم.
بابام، نگاهم میکنه. توی چشماش وحشت می بینم. دهنشو باز میکنه. اما نمی تونه حرف بزنه.
- من زن تو هستم بابایی.
می چسبم بهش.
- آزادم کن بابایی. نجاتم بده.
لبامو میذارم روی لباش.
و بعد، آتیش می گیرم. می سوزم. و می بینم که بابام، خاکستر می شه. خاکستر.
----------
صبح، با صدای بارون بیدار می شم. با چشمهای بسته، به کابوس دیشب فکر میکنم. حالا، دیگه همه جزییاتش رو می دونم. اما هر بار، برام تازگی داره. هر بار تعجب میکنم. و هر بار، یه لذت دردناک توی وجودم احساس میکنم.
- شری؟
چشمامو باز میکنم. بوی قهوه و بخارحمام توی آپارتمان پیجیده. پا میشم. می رم زیر دوش. و مثل همیشه شیر آب سرد رو تا آخر باز میکنم. اونقدر که به لرزش می افتم. و می یام بیرون.
- دیوونه. باز کابوس دیدی؟
شارون با لبخند نگاهم میکنه.
- کابوس دیدی. هان؟
من می لرزم.
- آره.
شارون ادا در میاره.
- بابایی...آه....
می شینم روبروش و موهامو خشک میکنم.
- خفه. جنده.
شارون قاشق قهوشو می لیسه.
- زود آماده شو. دیر می شه.
من فنجون قهوه مو می برم به طرف دهنم.
- چه روزیه امروز؟
شارون می خنده.
- دوست داری چه روزی باشه؟
- شنبه.
شارون پا می شه. میره به طرف اطاقش.
- امروز شنبه س عزیزم.
- پس چرا باید دیر بشه؟ شنبه که چیزی دیر نمی شه.
شارون از توی اطاقش داد می زنه.
- دیر می شه. امروز دیر می شه.
من قهوه مو سر می کشم. پا می شم و به طرف اطاقم می رم. شارون صدام میزنه.
- شیوا...
بر میگردم. شارون با دامن و پیراهن سیاه روبروم ایستاده.
- سیاه بپوش شیوا.
لرزشی سرد توی رگهام می شینه.
- چرا شری؟
شارون محکم جواب میده.
- میریم قبرستون.
زانوهام می شکنن.
- قبرستون؟
- آره عزیزم. قبرستون.
-----------------------
ادامه دارد
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ویرایش شده توسط: shiva_modiri
ارسالها: 120
#4
Posted: 20 Sep 2011 14:09
قسمت سوم: دیدار
آخرین بار که به قبرستان رفتم، با شارون بود. همون موقع که تصمیم گرفتیم خودکشی کنیم. جدی نبود. اما برامون جالب بود. شبهای زیادی راجبش حرف می زدیم.
- فکر میکنی چه بشه؟ هان؟
- چی میشه؟
- من میگم جسدمو بسوزونن.
-آره؟
-آره.
- نه. بهتره قبر داشته باشیم.
- که چی بشه؟
- که بعضیها بیان سر قبرمون برامون گریه کنن.
- هه هه. کیا مثلن؟
- بعصیا دیگه.
- قبرامون کنار هم باشه؟
- آره. اینطوری بهتره.
- چه جالب.
باید به فکر یه نوشته باشیم.
- چرا؟
که بذارن روی سنگ قبرمون.
- چی مثلن؟
و یه روز، رفتیم به قبرستان شهر. سنگ روی قبرها رو می خوندیم و برای خودمون آه می کشیدیم. بعد تصمیم گرفتیم که اصلن خودکشی نکنیم.
- ما حق نداریم اینکارو بکنیم.
- نه. حق نداریم.
- شری.
- هان.
- قول بده هیچ وقت. هیچ وقت بهش فکر نکنی.
- به چی؟
- به همین دیگه.
- خودکشی؟
- نه عزیزم. به مرگ.
--------------------------
- شنیدم یه آپارتمان گرفتی؟
من می لرزم.
- بله.
- شنیدم با شارون زندگی می کنی؟
من می لرزم
- بله.
- شنیدم مدل شدی؟
من می لرزم:
- بله.
- شنیدم که حالت خوبه؟
من می لرزم
- بله.
و بابام، مثل یه سایه، توی کت و شلوار سیاه، ازم دور می شه. و من می لرزم. در یک شنبه بارانی. در قبرستان شهر. و می لرزم. سرما و قطره های باران، توی وجودم فرو میرن. می لرزم. و به سایه بابام نگاه می کنم که دور می شه.
- بابام...
شارون، دست میندازه دور کمرم. برای اینکه نیفتم.
- خوبی؟ شیوا؟
هیچی نمی گم. نمی تونم. و یک ساعت بعد، توی همهمه و گرمای یه کافه به خودم میام.
- بابام بود شری.
- آره بابات بود.
و می لرزم. و بغض توی گلومو می گیره.
- وای....خدا...
شارون، فنجون قهوه مو بهم میزنه.
- فکرشو میکردی؟ خوشحالی؟ هان؟
- شری... حتی جرات نکردم چیزی بگم.
- میدونم.
- وای.... وای... خدای من.
آقای بن مرده بود. همکار بابام. صبح وقتی لباس سیاه پوشیدم از شارون شنیدم.
- بابام حتمن اونجاست.
- آره.
- پس چرا ما باید بریم؟
- برای اینکه بابات اونجاست
- نه شری.
- آره.
- ناراحت میشه منو ببینه.
- نه. نمیشه.
- مطمینی؟
- آره. مطمئنم.
من نپرسیده بودم که شارون چرا مطمئن بود. دلم می خواست به قبرستان برم. دلم می خواست ،بعد از دو سال، بابامو از نزدیک ببینم. و توی قبرستان، وقتی بهم نزدیک شد، لرزیدم. فقط لرزیدم.
- باهام حرف زد شری.
- آره می دونم.
- تو می دونستی؟
- آره.
با چشمهای خیس به شارون نگاه می کنم
- تو ازش خواستی؟
- نه.
چشمامو پاک میکنم. زل میزنم توی صورت شارون.
- قسم میخورم شیوا. من نخواستم.
- پس چی؟
- بهش گفتم که تو هم میای . همین.
ته دلم، آروم می شه. شارون، دستشو میذاره روی دستم.
- حالا دیگه باید جشن بگیریم.
می خندم.
- جشن؟ آره باید جشن بگیریم
و بعد دست شارون رو فشار میدم.
- مرسی شری.
- برای چی؟
- مرسی. همین.
------------------------
- من میرم بایایی.
فکر میکنم این آخرین جمله ای بود که گفتم. دو سال پیش. اما همیشه در انتظار بودم. همیشه در انتظار یه اتفاق بزگ بودم. یه معجزه. یه چیزی که همه چیزو برگردونه. همه چیز بشه مثل روزهای اول. اما در این دو سال، احساس میکردم چیزی شکسته شده. چیزی بین من و بابام . چیزی بین من و گذشته ام. که دیگه هیچ وقت درست نمیشه. چه چیزی شکست؟ دل بابام؟ دل من؟
هر چی بود منو پرتاب کرد به یه دنیای دیگه. یه دنیایی که در اون، نه بابام وجود داشت و نه شیوا. نه عشق و نه احساس. نه روز و نه شب. هیچ چیز . این دو سال، هیچ چیز نبود. یک چیز بود فقط. انتظار.
و انتظار منو برد. دو سال. که روزها و شبها خودمو توی اطاقم زندانی کردم. دو سال که حرف نزدم. دو سال که فقط پشت پنجره ایستادم. بیصدا و آرام. و فقط دو چیز منو سرپا نگه داشتن. شارون. و انتظار.
- من منتظرم هنوز.
و فکر میکنم، که من، همیشه منتظر بودم. از روزی که خودمو شناختم. منتظر چیزی که شاید وجود نداشت. و همین منو از همه چیز دور کرد. از همه آدمها دور کرد. و حالا، ساکت و تلخ و خسته بودم.
- شیوا.
- بله.
- میخای یه نفرو بهت معرفی کنم؟
- برای چی؟
- برای دوستی
- نه ژاکی. مرسی.
ژاکلین صاحب شرکتیه که توش کار میکنم. و تقریبن هر هفته یه پیشنهاد جدید داره.
- الان وقتشه که یه میلیونر به تور بزنی.
- نه ژاکی. مرسی.
- من یه پیشنهاد خوب برات دارم.
- نه ژاکی. مرسی.
- فلانی رو میشناسی؟ ازت خوشش اومده.
- نه ژاکی. مرسی.
- تو که دوست پسر نداری. چرا نه؟
- درس دارم ژاکی. وقت ندارم.
و توی دانشگاه ، یه جمله کافی بود که همه ازم فاصله بگیرن.
- من دوست پسر دارم. ببخشید.
پسرها، باورشون شد که به دوست پسرم خیلی علاقه دارم. و بهتره بهم نزدیک نشن. و دخترها، مطمئن شدن که یه آدم خودخواه هستم که خیلی به خودش می نازه و بهتره بهم نزدیک نشن.
- تو از آدمها می ترسی یا آدمها از تو؟
-------------------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ویرایش شده توسط: shiva_modiri
ارسالها: 120
#5
Posted: 22 Sep 2011 13:36
قسمت چهارم: امیر
- تو از آدمها می ترسی، یا آدمها از تو؟
- نه. من از آدمها نمی ترسم.
- می دونم
- می دونی؟
- آره. چون من از تو می ترسم.
- نه. باور نمیکنم.
- چرا. می ترسم. باور کن.
امیر، مرد عجیبی بود. مردی که با همه فرق داشت. جدی. پیچیده و مرموز. از آن مردهایی که هیچ چیز و هیچ کس براش مهم نبود.
- واقعن از من می ترسی؟
- آره شیوا. می ترسم.
- چرا؟
و سکوت. زل می زنم به مونیتور، و منتظر صدا هستم. اما سکوت. و سکوت. و سکوت.
- چرا امیر؟ چرا؟
- شیوا...
- بله...
- تو مثل یه رویا هستی. زیبا. شیرین. ناممکن. و همین ترسناکه عزیزم. می فهمی؟
- نه.
- سعی کن بفهمی. من هر لحظه در ترس تمام شدن این رویا هستم.
- نه.
- باور کن.
- اما من دوستت دارم. باهات می مونم.
- صدای امیر می لرزه.
- نه. نمی مونی. نباید بمونی.
- یعنی چی؟
- شیوا....
- بله...
- من در تمام این چهل سال، هیچکس رو اینقدر دوست نداشتم. اما تو حق من نیستی.
- چرا؟
- یه روز می فهمی عزیزم. باید بفهمی.
- نه. نمی خام بفهمم.
- بفهم.
- نه. من دوستت دارم.
- پس بفهم.
- چی رو بفهمم؟
- اینکه دوست داشتن، یعنی ایثار.
- یعنی چی ؟ ایثار؟
- یعنی گذشتن شیوا.
- گذشتن از چی؟
- از خود. از همه چیز.
- چرا؟
- برای عشق. عشق یعنی ایثار.
------
- عشق. من عاشق شدم شری.
- راست میگی؟ مطمئنی؟
- آره.
- خوب. کی هست حالا؟
- یه نفر. یه مرد عجیب.
- عجیب؟ چیزی برای تو عجیب هست؟
- آره. این عجیبه.
- چون عجیبه عاشقش شدی؟
- نه شری. چون عاشقش شدم عجیبه.
فکر نمی کردم. هیچ وقت. من، عاشق بابام بودم. عشق من به بابام، بعد از جدایی، تبدیل شده بود به انتظار. اما از بین نرفته بود. درست یک سال بود که از بابام جدا شده بودم. توی این یک سال، به هیچ مردی نگاه نکرده بودم. دنیا برام خالی شده بود. فقط شارون بود. و یه خاطره. از مردی که بابام بود. و عشق من بود.
روزها، به دانشگاه می رفتم و هفته ای چند ساعت، به عنوان مدل برای شرکت ژاکلین کار میکردم. آروم و بی حرف شده بودم. مثل یه سایه زندگی می کردم. با کسی رابطه نداشتم. شبها، یا با شارون بودم یا فیلم می دیدم، یا توی نت می گشتم. و یک شب، یک شب طولانی زمستانی، امیر رو پیدا کردم.
- وای...خدا...
باورم نمی شد. وقتی نوشته هاشو می خوندم، یه دنیای عجیب، روبروم باز می شد. یه سیاره، که فقط یه سرنشین داشت. احساس می کردم، سالهاست با این انسان آشنا هستم. مغرور، تنها، سخت، پیچیده، و مرموز.
- وای... این من هستم.
مثل خودم بود. خود من بود.
شبهای طولانی زمستان، چند ماه تمام، هر شب نوشته هاشو می خوندم. هر شب، یه قدم بیشتر وارد دنیای پیچیده امیر می شدم. هر شب. و او ، از من خبر نداشت. از من هیچ چیز نمی دونست. حتی نمی دونست که عاشقش شدم.
- کی هست؟ کجاست شیوا؟
- نمی دونم کیه شری. اما همین جاست.
و یه شب، براش یه ایمیل فرستادم. نوشتم که میخام باهاش حرف بزنم. و چند روز بعد جوابمو داد. و قرار صحبت گذاشت. در یاهو.
- من امیر هستم.
- سلام. من شیوا هستم.
- خوب. گوش میدم.
- من، همه نوشته های شما رو خوندم. هر شب، نوشته های شما رو می خونم.
- خوب؟
- خیلی دوست داشتم باهاتون حرف بزنم.
- میدونم. توی ایمیل گفته بودین.
- بله. برای من خیلی مهمه که با شما حرف بزنم.
- چرا؟
- نمی دونم. اما باید باهاتون حرف بزنم.
- باشه.
و هفته بعد، دوباره صحبت کردیم.
و هفته بعد. و شبهای بعد. شبهای طولانی زمستان. و هر شب، چیزی از امیر در من وارد می شد. چیزی از اعتماد. دوستی. و احساس.
- من عاشق شدم.
- مطمئنی؟
- آره. شری.
- عاشق یه مرد چهل ساله. که اصلن ندیدی؟
- آره. شری.
----------
- دختری مثل تو، میتونه هر مردی رو به دست بیاره.
- من هر مردی رو نمی خام.
- چی می خای؟
- نمی دونم.
احساس خستگی میکنم. چند ساعته که توی یه ساختمون قدیمی داریم عکس می گیریم. هر چند دقیقه باید لباس عوض کنم، و توی حالتهای مختلف، روبروی دوربین قرار بگیرم.
- یه خورده به طرف چپ. آهان. عالیه.
- حالا بشین کنار اون پیانو. آفرین.
- حالا به من نگاه کن. اوکی.
- یه خورده سکسی تر نگاه کن لطفن.
- دست راستتو بذار بالای کونت. آهان.
- چشماتو ریز کن. اینطوری. آره.
- ....
موقع استراحت، ژاکلین دوباره زیر گوشم زمزمه می کنه.
- چی میخای؟ به من بگو.
توی آینه به ژاکلین نگاه می کنم. می دونم که دست بردار نیست.
- کی هست ژاکی؟
ژاکلین لبخن می زنه.
- حتمن خوشت می یاد شیوا.
- کی هست؟
ژاکلین دست میذاره روی شونه هام. مهربون تر از همیشه نگاهم میکنه.
- برادر خودمه شیوا. عاشقت شده. باور می کنی؟
- عاشق؟
- آره.
- مگه میشه؟ اون هنوز منو ندیده.
- چرا. دیده. و عاشقت شده.
-------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#6
Posted: 23 Sep 2011 09:38
قسمت پنجم: دایره تنهایی
-شری
- هوم
- میدونی برادر ژاکلین عاشقم شده؟
شارون، کتابشو می بنده. بعد نگاهم میکنه. و می خنده.
- برادر ژاکلین کیه؟
می خندم.
- برادر ژاکلین.
و نگاه میکنم به صفحه مانیتور. برای رزرو بلیط.
- یعنی من تنهایی برم؟
شارون لباشو به هم فشار میده.
- می دونی که نمی تونم عزیزم. بابام خیلی غور میزنه.
تعطیلات قبل از شروع دانشگاه، تصمیم میگیرم برم اسپانیا. برای یه هفته.شارون باید بره مزرعه باباش که مزرعه داری یاد بگیره. در دو سال گذشته هیچ سفرطولانی نداشتیم. من گرفتار خودم بودم. و شارون گرفتار من بود.
- اوکی. دسامبر با هم میریم سفر.
اینو میگم و بلیطمو رزرو میکنم.
- با عاشقات چکار میکنی؟ خبر دارن؟
- خبر میدم.
شارون سرشو میکنه توی کتاب.
- شیوا.
- بله.
- به چیزی فکر نکن. اوکی. خوش باش.
من، از پشت مونیتور زل میزنم به شارون. فکر میکنم.
- شری. شری مهربان. اگه نبودی چی به سر من میومد؟ این همه سال. که من شکسته و خسته بودم. فقط شارون بود که قدم به قدم کنارم ایستاد. با چیزهایی که فقط شارون داشت. با مهربانی. با عشق.
- شری.
شارون سرشو بلند میکنه. نگاهم میکنه.
- دوستت دارم.
- احساساتی نشو.
پا میشم. میرم کنارش. بغلش میکنم.
- میخای بمونم؟
- نه عزیزم. وقتی برگشتی، یه هفته با هم مزرعه داری میکنیم.
سرمو خم میکنم و لباشو میبوسم.
- تو همیشه عشق منی شری.
شارون لبمو گاز می گیره.
- حشریم نکن. دارم درس میخونم.
زیر گردنشو می لیسم.
- میخام حشریت کنم.
- مادر جنده درس دارم.
- میخام..
لبامو میذارم روی لبهای شارون. کوتاه.
- کاشکی میتونستی بیای.
- یه وقت دیگه. با هم میریم.
- بدون تو تنها هستم.
- به تنهایی فکر نکن.
- هستم شری. تنهام.
--------
- من تنها هستم. تنها.
کنار دریا هستم. در تابستان بیست و دو سالگی. و اینجا تنهایی رو بیشتر احساس میکردم. توی هلند ، احساس خفگی میکردم.و حالا روز دوم یا سوم بود. که کنار ساحلی در اسپانیا، به امواج درخشان دریا نگاه می کنم. به دریایی که قبل از این، هر سال همراه بابام بهش نگاه می کردیم.
- من شیوا رو کشتم یا تو؟
فکر میکنم شاید یه روز بتونم این سوالو از بابام بکنم. دراز می کشم و چشمامو می بندم. میذارم گر مای خورشید، توی تنم نفوذ کنه. فکر میکنم. به شیوا فکر میکنم. شیوای 14 ساله. شیوای 16 ساله. شیوای 18 ساله. شیوای بیست ساله. شیوا که زنده بود. شیوا که در هیجده سالگی مرد.
- نه.
چشمامو باز میکنم.
- نه. فکر نکن.
به اطرافم نگاه میکنم. و دوباره احساس تنهایی میکنم.
- یعنی بابام هیچوقت باهام آشتی نمی کنه؟
شارون میگفت زیاد طول نمی کشه. اما من بابامو می شناختم. میدونستم حتی اگه یه روز باهام حرف بزنه، من دیگه براش شیوا نیستم. مدتها بود سعی میکردم همه چیزو قبول کنم. هر اتفاقی که افتاده بود. دیگه حتی فکر نمی کردم چی شد. و چرا اینطور شد. فقط دلتنگ بودم. بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکردم.
دلم برای نگاه بابام، برای حرفاش، برای عطرش، برای اخمش، تنگ شده بود.
- تو هم مثل بابات همیشه اخم میکنی.
- مثل بابات زل میزنی به آدم.
- مثل بابات کله شقی.
- مثل بابات...
روزهای اول که با شارون همخونه شدیم، هر روز، یه چیزی از بابام توی من کشف میکرد.
- من شیوا هستم شری. من بابام نیستم.
- چرا. تو خود باباتی.
- دیگه اسمشو نیار.
- باشه نمی یارم
اما من ، در تنهایی هام، به بابام فکر میکردم. و به همه چبزهایی که منو مثل بابام میکرد.
- تو هیچوقت تنها نیستی. من با تو هستم
نگاه می کنم به مردمی که دور و برم هستن. به آدمهایی که شنا میکنن. به آدمهایی که کنار ساحل، دراز کشیدن. به جفت هایی که توی بغل هم خوابیدن. نگاه می کنم به خورشید.
- من تنها هستم بابایی.
تلفنمو در میارم. زنگ میزنم به شارون.
- هی جنده. خوش میگذره؟
-آره. خوبه شری. کاشکی اینجا بودی.
- بهت گفتم صبر کن ماه دیگه با هم بریم. گوش ندادی.
بطری آب رو بر میدارم و لبامو خیس میکنم.
- شاید زودتر برگردم شری.
- نه. اینکارو نکن... ببین. زیاد فکر نکن..خوش باش عزیزم. یه نفرو اونجا تور کن، باهاش حال کن. سخت نگیر...
شارون حرف میزنه. تند تند. من گوش نمیدم. از زیر عینک آفتابیم، زل میزنم به مردی که روبروم ایستاده.
- بای شری... بای..
گوشی رو قطع میکنم. فکر میکنم حتمن منو میشناسه که بهم زل زده. تعجب نمی کنم. بیشتر آدمهای توی ساحل هلندی هستن. عینک آفتابیمو برمیدارم تا قیافمو بهتر ببینه.
- شیوا...؟
می یاد جلو. دستشو دراز میکنه.
- های.. تو هم اینجایی؟
مایک، یه شرکت تبلیغاتی داره. تقریبن سی و پنج سالشه. از اون مردهای به ظاهر جنتلمن و شارلاتان که همه مدلها ازش بد میگفتن. اما همشون بهش کوس میدادن.
- هی ... مایک. می بینی که من هم اینجام.
مایک با خنده می شینه کنارم. معلومه که خیلی به ذوق اومده.
- هی دختر. خیلی وقته ندیدمت.
من نخاسته بودم که توی شرکتش کار کار کنم. مدتها بهم زنگ زد. پیشنهاد داد. اما مایک، اسم خوبی نداشت.
- هنوز با ژاکی کار میکنی؟
- آره. با ژاکی کار میکنم
مایک نگاه میکنه به دور و برش.
- چند روزه اینجایی؟ کجاها رفتی؟
می خندم.
- می خوای تورم کنی مایکی؟
مایک قهقهه میزنه
- تو رو؟ سعی خودمو میکنم.
بطری آب رو می چسبونم به لبام. نگاهش میکنم.
- سعی نکن مایکی.
مایک پر رو میشه.
- میکونم شیوا.
متلکشو به رو نمی یارم. بطری آب رو میدم به دستش.
- لب زدم اشکالی نداره.
مایک دوباره قهقهه میزنه.
- میدونم آسون نیستی شیوا. همه میدونن.
من عینکمو میذارم روی چشمام. مایک جدی میشه.
- ببخشید اگه تند رفتم.
از پشت عینک نگاش میکنم. میدونم که حالا تاکتیکشو عوض کرده..
- اینطوری میخای تورم کنی؟
مایک خودشو به پشت میندازه روی شنهای ساحل.
- من شکست خوردم. حالا بگو شب چکار میکنی؟
- هیچی . من تنها اومدم.
- بیام سراغت بریم دانس؟
- نو مایکی حوصله ندارم.
اصرار میکنه.
- میام. بهت خوش میگذره.
- نو...
نگاه میکنم به امواج دریا.
- مایکی.
مایک نیم خیز میشه
- بله.
- اصلن به دریا نگاه میکنی؟
مایک ادا در میاره. گردنشو میبره جلو و زل میزنه به دریا.
- راست میگی ها.
من خشک و جدی میشم.
- شب بیا با هم به دریا نگاه کنیم. اوکی؟
- آره. اوکی. می یام.
-------
ادامه دارد
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#7
Posted: 23 Sep 2011 21:28
قسمت ششم: مرجان دریایی
- بابایی...
- جونم...
- چرا اینقدر به دریا نگاه میکونی؟
- چون بزرگه. عمیقه. و تنهاست.
- من همیشه کنارت هستم.
- میدونم.
سفر، من و بابامو به هم نزدیکتر میکرد.
- بابایی.
- بله.
- میشه کنار شما بخوابم؟
- از صدای دریا می ترسی؟
- بله. می ترسم.
برای بابام، من هنوز دخترک کوچکی بودم، که از صدای دریا می ترسید. اما من، دختر شانزده ساله ای بودم که هم قد بابام شده بودم. و هر وقت کنار ساحل قدم میزدم، میدونستم که نگاه حریص و دزدانه مردها، روی سینه و کونم میلغزه.
- بغلم کن بابایی.
خودمو می چسبوندم به بابام. پستونامو فشار میدادم به سینه اش. پاهامو حلقه میکردم توی پاهاش. و سرمو فرو میبردم توی گردنش.
- اینقدر به من نچسب. گرمه هوا.
- می ترسم. بغل میخام.
- بابام، سفت بغلم میکونه.
- از چی می ترسی؟ نترس.
- می ترسم گمت کنم.
بابام، می خنده.
- نترس. من پیدات میکنم.
-------
- پیدات کردم.
سرمو بر میگردونم و به مایک نگاه میکنم. با قدم های بلند بهم نزدیک میشه.
- خوب. به کجای دریا نگاه کنیم؟
من ایستادم لب آب. امواج دریا، روی پاهای لختم می لغزن. به نور مهتاب نگاه می کنم که روی سطح سیاه دریا پخش شده.
- به اونجا نگاه کن. به خط نور.
مایک می ایسته کنارم. به دریا نگاه میکنه.
- واو... تا به حال توجه نکرده بودم.
من قدم برمیدارم.
- بریم دورتر مایکی.
هر دو کنار هم حرکت می کنیم.
- مایکی.
- بله
- راسته که با همه مدلهات خوابیدی؟
مایک می ایسته.
- نه. معلومه که نه. برام حرف در میارن.
می خندم.
- مهم نیست. بگو الان توی کله ت چی میگذره.
مایک دستپاچه میشه.
- باور کن. هیچی.
- راست میگی؟
- باور کن.
زل میزنم به خط نور مهتاب.
- من از مردای حریص بدم میاد مایکی.
مایک نگاهشو میندازه روی دریا.
- امشب یه مرد خوب باش. اوکی؟
مایک نگاهم میکنه.
- اوکی. اوکی.
دوباره راه می افتم. شنهای خیس و سرد رو، زیر پاهای لختم احساس میکنم. می رسیم به صخره های بزرگی که بین ساحل و دریا هستن. امواج دریا گاه بگاه روی صخره ها می لغزن.
- بریم روی بالاترین صخره.
مایک، تسلیم وساکت به دنبالم می یاد. می ریم بالا. من می ایستم کنار یه دیواره سنگی. نگاه می کنم به اطرافم. از اینجا، دریا و مهتاب دیده می شد. از اینجا هیچکس مارو نمی دید.
- همینجا خوبه.
می شینم روی سطح صاف سنگ. مایک کنارم می شینه. مودب و آروم. توی دلم می خندم. احساس قدرت میکنم. احساس میکنم حالا من اونو شکار کردم. احساس میکنم، مردها، در هر سن و شکل، یه بچه کوچیک هستن که به راحتی میشه کنترل کرد.
- مایکی
- بله.
- به دریا نگاه کن. بگو چی می بینی.
مایک زل میزنه به دریا.
- باور می کنی تا حالا نمی دیدم. با اینکه صد بار به اینجا اومدم.
- آره میدونم.
- من امشب رو فراموش نمی کنم.
- آره. میدونم.
و هر دو نگاه می کنیم به دریا. و گوش میدیم به صدای برخورد امواج با صخره ها. لحظه ها، دقیقه ها. نیم ساعت. بدون حرف.
و بعد. پا می شم.
- بریم مایکی؟
مایک پا می شه.
- اوکی. بریم.
زل میزنم توی صورتش.
- راضی هستی؟
مایک مثل جادو زده ها نگاهم میکنه.
- آره. خوب بود. خیلی.
و قدم برمیداره به طرف پایین.
- وایسا مایکی.
مایک می ایسته. برمیگرده و نگاهم میکنه.
- یه کار برام میکنی؟
- آره شیوا. بگو
- من یه مرجان میخام.
مایک نگاه میکنه به دریا.
- از دریا؟
- آره. از دریا.
مایک دوباره نگاهم میکنه. بعد پیرهنشو در میاره.
- اوکی می یارم.
و با سرعت از صخره ها پایین میره. من، می شینم و توی تاریک و روشن دریا، نگاه میکنم به مردی که با امواج بالا و پایین می شه. و احساس رضایت می کنم.
- من هر مردی رو به زانو در میارم.
توی دلم، یه موجود شیطانی. یه موجود بی رحم، قد می کشه.
- من همه شما رو می سوزونم.
زل میزنم به دریا. و یهو، چیزی زیر پوستم جریان پیدا میکنه. چیزی که کشف میکردم و راضی می شدم. چیزی که آرومم میکرد. من دیگه تنها و دل شکسته نیستم. من می تونم تلافی کنم. می تونم همه این مردهای خودخواه و بیرحم رو بشکونم. من. با نگاه جادوئیم. من، با چهره بی گناهم. من با لبهای وسوسه گرم. من، با پستانهای زیبام. من، با جوانی ام. من..با همه پیچیدگی و استعدادم. من...
و باد گرم ساحلی، توی موهام می پیچه. و توی پیراهن نازکم می پیچه. و توی وجودم می پیچه. و سبک می شم. سبک. راحت.
- بگیر... شیوا...
مایک، نفس زنان، یه مرجان سفید به طرفم می گیره.
- مرسی. مایکی.
مرجان رو از دستش می گیرم. صبر میکنم تا نفسش آروم بگیره. سرمو می برم جلو و صورت خیسشو آروم می بوسم.
- دیوونگی کردی مایکی. خطرناک بود.
مایک می شینه.
- نه. برای تو. باز هم میکنم.
می شینم کنارش. دست میکشم به بازوی خیسش. میدونم که میترسه بهم دست بزنه. میدونم که منتظر اشاره منه. سرمو می چسبونم به بازوش. مایک، دستشو آروم میذاره روی صورتم. من چشامو می بندم. لباشو روی لبهام احساس میکنم.
- شیوا...
- بکون. منو بکون.
خودمو رها میکنم توی بغلش. بازوهاشو دور سینه م حلقه میکنه. زبونشو میکونه توی دهنم. آروم دراز میکشم روی سطح صخره. حالا مایک از روی پیرهن پستونامو میماله. نفس نفس میزنه.
- آه...شیوا...
چشامو باز میکنم زل میزنم توی چشماش.
- تو الهه ای...خدای من...
من پیرهنمو در میارم. مایک زل میزنه به پستونام. سرشو با دو دست میگیرم و می چسبونم به سینه م.
- حرف نزن مایکی.. حرف نزن..
مایک پستونامو میخوره. دست میذارم روی شونه هاش. می نالم
- کیرتو میخام...مایکی...
مایک برمیگرده. به پشت دراز می کشه. شورتشو در میاره. من می شینم روی شکمش. کوسمو میمالم به کیرش.
- مایکی..
- ها..
- آروم. منو آروم بکون..
مایک کیرشو توی مشت میگیره. من، آروم می شینم روی کیرش. و بعد یه موج خیس و گرم، توی دلم راه میوفته.
- آخ...
روی کیرش بالا و پایین می شم.. یه بار. دوبار. ده بار. صد بار...به اوج میرسم.
- آه...
سرمو بر میگردونم به طرف دریا. نمی خام مایک، چشمای خیسمو ببینه. توی دلم غم هست. یه غم بزرگ.
- چی داره به سرم می یاد؟
--------------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#8
Posted: 25 Sep 2011 09:33
قسمت هفتم: دایره عشق
هفته آخر ماه آگوست، هوا هنوز گرم و تابستانی بود. از سفر که برمی گردم ، میرم به مزرعه شارون. دلم میخاد پادر رو ببینم.باید با کسی مثل پادر حرف میزدم.
- شیوا.
- بله.
- من اگه جوون بودم حتمن عاشقت می شدم... به خاطر غمی که داری.
غم... پادر، غم منو می شناخت.
- کاشکی ببینمش.
صدای جیغ شارون از دور به گوشم میرسه. می دوه به طرفم. ومحکم بغلم میکنه.
- وای چقدر دلم تنگ شده بود.
بعد نگاه میکنه به سروپای من.
- باز مثل قناریها سبز شدی.
اشاره میکونه به لباس و کلاه سبزم. بعد، ساکمو میگیره. قدم برمی داریم به طرف ساختمون.
- این مدت پدرم دراومد اینجا.
اشاره میکنه به مزرعه.
- با هیچ کلکی نتونستم از دست بابام در برم.
دم در ساختمون می ایسته.
- تو چه خبر؟ حسابی آفتاب گرفتی. رنگت عوض شده.
من چیزی نمی گم. منتظرم ساکت بشه.
- پادر هست؟ هان؟
شارون در ساختمون رو باز میکنه
- من که ندیدمش هنوز. میخای بپرسم؟
وارد خونه می شیم.
- نه شری. بعدن.
شارون ساکمو میبره به طبقه بالا. من ،با مادر شارون احوالپرسی میکنم. بعد، می ایستم کنار پنجره بزرگ پذیرایی ، و به اسب های توی مزرعه نگاه میکنم. به آخرین باری فکر میکنم که اینجا بودم. درست دو سال قبل. وقتی که از بابام جدا شدم.
راه میوفتم به طرف طبقه بالا. میرم به طرف اطاقی که دو سال پیش، اینجا داشتم. و فکر میکنم ، چه روزها ،و شبهای طولانی که خودمو توی این اطاق زندانی کرده بودم. وارد اطاق میشم. شارون داره ملافه روی تخت رو مرتب میکنه. با صدای پای من ، سرشو برمیگردونه.
- اطاق خودت شیوا.
می خندم.
- اطاق من؟
خودمو میندازم روی تخت.
- هیچ خاطره خوبی از این اطاق ندارم.
شارون دراز میکشه کنارم
- از سفرت بگو. خوش گذشت؟
میخندم.
- میخای بدونی کیو اونجا دیدم؟
- کیو دیدی؟
- مایکی
- مایکی؟
صحنه بالا و پایین شدن مایک روی امواج دریا جلوی چشمم زنده میشه. دوباره می خندم.
- مایک.
شارون خم میشه روی صورتم. جدی و کنجکاو سوال میکنه.
- چی شد؟
- هیچی. شب فرستادمش توی دریا. که برام مرجان دریایی بیاره.
شارون دهنشو به علامت تعجب باز میکنه.
- خدای من. و اون انجام داد؟
من از ته دل میخندم.
- باید قیافشو اون موقع میدیدی. باید میدیدی شری.
شارون می خنده.
- بعد چی؟
من زل میزنم به سقف چوبی اطاق. و احساس ناشناس غمی که اون شب پیدا کرده بودم ، توی دلم می یاد.
- بعد کردمش شری.
شارون ،غم رو توی صورتم می بینه. لباشو گاز میگیره. ساکت نگاهم میکنه.
- نمی دونم شری. یه چیزی داره توی من اتفاق میوفته. نمی فهمم. اما غمگینم میکنه.
پا می شم. می شینم توی تخت.
- ساکمو بده شری.
شارون ،ساکمو از کنار تخت بر میداره. میذاره کنار دستم.
- ببین چی برات گرفتم.
زیپ ساکو باز میکنم. مرجان سفید دریایی رو در می یارم. به شارون نشون میدم و می خندم. شارون نگاه میکنه به مرجان توی دستم.
- چرا غمگینی شیوا؟
من حرفو عوض میکنم.
- ببین . اینو از کولیهای اونجا خریدم.
یه مجسمه کوچیک از یه رقاصه اسپانیایی. با لباس قرمز.
شارون مجسمه رو از دستم میگیره. با نوک انگشتاش ، پیرهن مجسمه رو لمس میکنه.
- مرسی.
من ساک رو میذارم کنار تخت. دوباره دراز میکشم.
- این منم شری. کولی. سرگردان.
شارون ، مجسمه رو میذاره بالای تخت. پا میشه. در اطاقو می بنده. میاد روبروی من دراز می کشه. کنار گوشم زمزمه میکنه.
- نه. تو خونه داری شیوا. تو منو داری.
بعد لباشو میذاره روی لبهام. و یهو توقف می کنه.
- با مایک چکار کردی؟
من نگاه میکنم توی چشمهای شارون. آروم نجوا میکنم.
- شری. من عاشق هیچ مردی نمی شم. نگران نباش.
شارون نفس داغشو توی صورتم ول میکنه. بعد دوتا دستمو محکم می گیره.
- هیچ مردی؟
من پاهامو حلقه میکنم توی پاهاش.
- هیچ مردی.
شارون سرشو می چسبونه به گردنم.
- نمی خام غمگین باشی. نمی خام.
من زیر گوش شارون می نالم.
- من با تو شادم شری. تو تنها کسی هستی که دارم. تو..
و بوسه های بی صدا. و اشکهای بی صدا. و غم های بی صدا...
- تو فقط... و خدا...
--------
- خدا....؟
- خدا یعنی عشق. یعنی محبت.
- نه . من عاشق شدم و سوختم. من گفتم دوستت دارم و منو کشتن. عشق وجود نداره پادر.
- عشق همه جا هست دخترم. مسئله اینه که ما چی ازش میخایم.
- یعنی چی؟
- یعنی ما انسانها همیشه با خودخواهی عشق رو از بین میبریم.
- پادر. یادتون یه بار بهم گفتین، که یه روز باید تصمیم بگیرم؟
- بله
- و اون روز ، روز سختی هست.
- بله.
- من تصمیم گرفتم پادر. و خدا کنارم نبود.
- چرا شیوا. کنارت بود
- نه نبود. همونطور که کنار شما هم نبود.
پادر، دستهای بزرگشو به هم گره میزنه. سرشو پایین میگیره.
- نه عزیزم. خدا همیشه کنار ماست. این ما هستیم که دور و نزدیک می شیم.
من فکر میکنم. نگاه میکنم به گلهای باغچه پشت کلیسا. و احساس میکنم چیزی که در دلم هست نمی تونم به زبون بیارم.
- پادر. شما می فهمین؟
پادر نگاهم میکنه.
- بله. بگو دخترم.
آروم و شمرده حرف میزنم. نمی خام بغضم بشکنه.
- من...تنها موندم پادر. دو ساله از بابام جدا شدم. مامانم ایرانه. از همه دوستام جدا شدم. فقط شارون مونده. اما غم من فقط این نیست. یه چیزیه که نمی فهمم.
- چیه شیوا؟ بگو.
- یه چیزی که یهو منو می گیره. یه حس مثل نفرت. مثل کینه. مثل..
و بی طاقت می شم. و بغضم میشکنه.
- من...دلم شکست...سخت...
سرمو می گیرم پایین. گریه میکنم. با درد.
و پادر، دستای بزرگشو میذاره روی دستم. صبر میکنه تا آروم بگیرم. بعد یه دستمال کاغذی به طرفم دراز میکنه. من چشمامو خشک میکنم.
- شیوا. من همیشه مردمو نصیحت می کنم. اما میدونم این حرفها به درد تو نمی خوره. این درد، که روی شونه های تو هست، خیلی بزرگه. این درد، تو رو شکوند. اما نذار تبدیل به نفرت از خودت و دیگران بشه. نذار دخترم. چون نابودت میکنه.
من، آه میکشم. عمیق. و صبر میکنم تا نفسم منظم بشه.
- پادر. من وقتی این حسو پیدا میکنم آروم میگیرم. راضی میشم. همین منو میترسونه. می ترسم.
پادر، صورتشو تکیه میده به کف دستاش. نگاهم میکنه.
- با پدرت حرف نزدی؟ توی این مدت؟
- نه. یه بار. او ن حرف زد. چیزی نگفت.
پادر سرشو تکون میده
- تو باید زندگی کنی. نباید درگیر این فکرها بشی. بار اول که دیدمت، فهمیدم که با همسنات فرق داری. امیدوار بودم که نجات پیدا میکنی. اما من هم خیلی چیزارو نمی فهمم. واقعن نمی فهمم.
من لیوان چاییمو از روی میز بر میدارم.
- میدونین پادر. من بعضی وقتا فکر میکنم اصلن توی یه سیاره دیگه هستم. چون هیچکس منو نمی فهمه. اما بعدش فکر میکنم شاید چیزی که من هستم اصلن فهمیده نمی شه. بعضی وقتا فکر میکنم که دیوونه هستم. اما بعدش فکر میکنم شاید بقیه دیوونه باشن.
می خندم. پادر لبخند میزنه.
- نه. تو دیوونه نیستی. اصلن. تو یه حسی داری که عادی نیست. و این هم علت داره.
پادر سکوت میکنه. زل میزنه به من. و بعد آروم ادامه میده.
- شیوا. تو گرفتار یک عشق شدی. اما علتش تو نبودی. فقط رنج و درد این عشق مال تو بود. می فهمی؟
من لبامو گاز میگیرم.
- نه. نمی فهمم. علتش یعنی چی پادر؟
- علت شیوا. یعنی چیزهایی که این عشقو ایجاد کردن. یعنی مقصرش.
- مقصر؟
تند میشم.
- من. من خواستم پادر. من عاشق شدم.
پادر سرشو تکون میده. آه می کشه.
- شیوا. دخترم. اگه میدونستی سرانجام این عشق به جز درد و رنج نیست باز هم می خواستی؟
من فکر میکنم. نه. نمی دونم. نمی تونستم بدونم. من از روزی که خودمو شناختم از روزی که احساس کردم. فقط عاشق بودم. همین.
- نمی دونم پادر. من اصلن اینجوری بهش فکر نکردم.
- پس فکر کن. حق تو نیست که اینطور بسوزی. تو نباید به خاطر دیگران تنبیه بشی. سعی کن بفهمی.
و من، سعی میکنم. می فهمم چیزی هست. چیزی که پادر سعی میکنه به من بفهمونه. و من باید سعی کنم که بفهمم.
- سعی میکنم پادر.
و آروم پا می شم. دستمو به طرف پادر دراز میکنم.
- مرسی که با من حرف زدین.
پادر دستمو می گیره.
- بذار چند قدم باهات بیام.
و کنار جاده پر از درخت کلیسا خداحافظی می کنیم.
- من یه هفته خونه شارون هستم. قبل از رفتن میام به دیدنتون
پادر دستمو فشار میده.
- شیوا. امیدوارم دفعه بعد تو رو خوشحال ببینم.
- باشه پادر. مرسی.
و ازش دور می شم. غمگین.
------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#9
Posted: 26 Sep 2011 12:12
قسمت هشتم: دایره زندگی
زمانی بود که من خوشحال بودم.
زمانی بود که من، دخترک شاد و زیبایی بودم. زمانی بود که من دنیای خودمو داشتم. دنیایی که برای من، بزرگ و همیشگی بود. همه چیز ، در دنیای من ممکن بود. و همه مهربان و خوب بودن. دنیای دخترکی که همه چیزو، ساده و راحت می دید. دنیای پیچیده و مرموز بزرگترها رو نمی شناخت. همه را دوست داشت. تا هیجده سالگی، دنیای من، سراسر رویاهای شیرین بود. چون چیزی نمی فهمیدم. و حالا باید می فهمیدم. و همه می خواستن که بفهمم.
- بفهم. سعی کن بفهمی.
- نه. نمی خام بفهمم.
به درختهای بلند اطراف جاده نگاه میکنم. به دشت سبز روبرو نگاه میکنم. به اسبها و گوسفندهایی نگاه میکنم که آروم توی مزرعه ها ایستادن. و به حرفهای پادر فکر میکنم.
- چی رو باید بفهمم؟
و فکر میکنم ، چقدر خوب بود اگر درخت بودم. اگر اسب بودم. اگر گوسفند بودم. اگر شیوا نبودم.
- چرا شیوا شدم؟
فکر میکنم چقدر از شیوا دورم.
- نه من اون شیوا نیستم.
حالا دختر 22 ساله ای بودم که در دنیای بزرگترها سرگردان شده بود. نمی تونست شاد باشه. نمی تونست ساده و راست باشه. نمی تونست عاشق باشه. باید هر روز به دانشگاه می رفت و سخنرانی های طولانی گوش میداد. باید جلوی دوربین می ایستاد و ژست های احمقانه می گرفت. باید به دروغ می خندید. باید به دروغ مهربان می شد. باید به دروغ عشقبازی میکرد..
- من از همه بدم می یاد. از همه.
می ایستم. حالم بد میشه.
- تو زیبا و با هوش هستی. تو می تونی همه چیز به دست بیاری.
- همه چیز؟ من چیزی نمی خاستم.
- هیچ چیز نخاستم.
فکر میکنم. همه اون کارهایی که توی این دو سال کردم، فقط برای این بود که به خودم احساس زندگی بدم. احساس کنم که تموم نشدم. می تونم زندگی کنم. می تونم درس بخونم. می تونم کار کنم. می تونم توی دنیا باشم چون شیوا هستم. اما حالا فکر میکنم درونم خالیه. خالی خالی هستم. شاد نیستم. آروم نیستم. چقدر؟ چند سال دیگه تموم می شم؟
راه میوفتم. از دور شارون رو می بینم که روی نرده ها نشسته و به اسبها نگاه می کنه.
یه بلوط خشک از روی زمین برمیدارم و به طرفش پرتاب می کنم. شارون سرشو بر میگردونه و برام سوت می کشه. با صدای بلند می خنده.
- رفتی اعتراف کردی؟
- آره.
- ماجرای مایکی رو هم گفتی؟
- نه. دفعه بعد میگم.
- فکر کن پادر بیچاره چه حالی می شه.
و می خنده. با صدای بلند.
خودمو می کشونم روی نرده. کنار شارون می شینم.
- بهتر شدی؟ هان؟
نگاه میکنم به اسبها.
- آره. بهترم.
شارون طناب توی دستشو بالای سرش می چرخونه. برای اسبها سوت می کشه.
- شیوا.
- هوم.
- چرا همه چیز عوض شده؟
- برای اینکه ما عوض شدیم شری. دیگه هیجده ساله نیستیم.
شارون از نرده ها پایین می پره.
- هیچی راضیم نمی کنه دیگه. تو هم اینطوری هستی؟
من هم می پرم پایین.
- داریم بزرگ می شیم شری.
و می خندم. تلخ.
شارون دراز می کشه روی علفهای سبز. به آسمون نگاه میکونه.
- بابام میگه ،درس برای دختر یه مزرعه دار بیخوده. میگه بیا همینجا. مزرعه داری کن. ازدواج کن. بچه دار شو. اگر نه دیر میشه.
- تو چی گفتی؟
- گفتم باید فکر کنم.
- خوب. میخای فکر کنی؟
- نه. میخام ببینم تو چی میگی؟
من دراز می کشم کنار شارون. به تکه های سفید ابر نگاه می کنم.
- من توی راه فکر میکردم شری. به همین چیزا. فکرشو بکون. چند سال دیگه. من و تو. چی هستیم؟ کجا هستیم؟
شارون سرشو برمیگردونه به طرفم.
- من هر جا باشم. هر چی که باشم. با تو هستم شیوا.
- مطمئنی؟
- آره.
- چرا؟
- چون یه چیزایی با تو دارم که با هیچی دیگه ندارم.
- جدی میگی؟
- آره جنده. میخای بگی نمی دونی؟
من قهقهه می زنم.
- به خاطر کوسم میگی؟
شارون با مشت میکویه توی شکمم.
- انگار رفتی کلیسا جنده تر شدی.
و بعد دوباره نگاه میکونه به آسمون.
- شیوا. من با تو که هستم، احساس نمی کنم بزرگ شدم. تو مثل یه بچه هستی. واقعی هستی. خودتی.
برمیگرده و روی شکمش دراز می کشه.
- اگه بری اینجا رو آتیش میزنم.
به قیافه جدیش نگاه می کنم.. می خندم.
- چرا اینجا؟
- نمی دونم. همینطوری.
- من با توام شری. هیچ جا نمی رم.
شارون سرشو بلند میکونه. به دو طرفش نگاه میکونه. بعد سریع لبامو می بوسه.
- شیوا.
- هوم.
- همیشه شیوا بمون.
من دستامو بالا می گیرم. نوک انگشتامو می مالم به ابرها.
- می خام شری. تمام فکر من همینه. نمی خام شیوا رو از دست بدم.برای همین، همیشه کنارت می مونم. باور کن.
- باور می کنم.
- با تو. من شیوا هستم. با تو فقط. و بابام.
شارون آروم می خنده.
- می دونم. با من و اون مادر جنده.
من انگشتمو می مالم به ابرهای بالای سرم.
- آره. همون.
-------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#10
Posted: 27 Sep 2011 14:03
قسمت نهم : جستجو
- خودتو باور کن.
- چطوری؟
- یعنی هر طور که هستی خودتو قبول کن.
- اگه سخت بود چی؟
- اگه قبول کنی، سخت نیست.
بهار سال گذشته، رفتم پاریس. درست یک روز بعد از سالگرد تولدم. اولین سالی که بابام نبود. و خیلی از کسانی که می شناختم نبودن. و من برای اولین بار، احساس کردم که خودم نیستم. من، بدون گذشته م وجود نداشتم. و باید گذشتمو پیدا میکردم.
- صبر کن .من میخام برات جشن تولد بگیرم.
- حو صلشو ندارم شری.
- پس با هم میریم.
- اوکی.
- میشه بگی توی پاریس قراره چی پیدا کنیم؟
- اگر زیاد سوال کنی، تنهایی میرم.
- اوکی وقتی پیداش کردی بهم بگو.
- اوکی.
و عصر یک روز جمعه، در پاریس بودیم. کریستل، هیچ تغییری نکرده بود. همان قیافه. همان لبخند. همان گردن کشیده اشرافی. و همان ظرافت و نظمی که در خاطرم مونده بود.
- چرا هتل گرفتین؟
- زیاد نمی مونیم خانوم کریستل. یکشنبه بر میگردیم.
کریستل با گردن کشیده، زیر چشمی به شارون نگاه میکنه.
- چرا این مدت نیومدی پیش من؟
من نگاه میکنم به شارون که روبروی تابلوهای توی سالن غذاخوری ایستاده.
- شارون دوست صمیمی منه. با هم زندگی میکنیم.
- با هم؟
- بله. با هم.
کریستل سرشو تکون میده.
- بیا کنارم بشین . بیا عزیزم.
من میز بزرگ غذاخوری رو دور میزنم. می شینم کنار کریستل.
- خوب. حالا بگو ماجرا چیه.
من نگاه میکنم به انگشتهای کشیده کریستل، که روی میز گذاشته.
- من خواستم شمارو ببینم خانوم کریستل. می خاستم مطمین بشم که خاطره هام زنده هستن.
کریستل آه می کشه.
- چه دختری هستی تو. خدای من. وقتی بهم زنگ زدی، وقتی که گفتی میخای بیای. حدس زدم دنبال چیزی میگردی. اما زیاد توی گذشته ها نگاه نکن عزیزم.
من سرمو بلند میکنم .نگاه میکنم به شارون که کنار مجسمه یه زن لخت ایستاده.
- من گم شدم خانوم کریستل.
کریستل دوباره نگاه میکونه به طرف شارون.
- من این چند سال گذشته ،هر وقت بابات به اینجا می اومد، سراغتو میگرفتم. از بابات شنیدم که رفتی. البته بچه ها وقتی بزرگ میشن ،ممکنه اختلافات بزرگی هم با خانوادشون پیدا کنن. اما تو؟ باورم نمی شد شیوا.
من سرمو میندازم پایین. می دونم کریستل چیز زیادی نمی دونه. و نمی خام بیشتر از چیزهایی که بابام بهش گفته، چیزی بگم.
- شما درست می گین خانوم کریستل.
کریستل گردن بلندشو تکون میده.
- هر کسی می تونست ببینه که چه عشقی بین شما دختر و پدر وجود داره. اصلن باورم نشد که ترکش کردی.
- الان چی خانوم کریستل. الان چکار کنم؟
کریستل پا می شه.
- بریم توی پذیرایی. موافقی؟ اونجا حوصله شارون هم سر نمیره.
من پا می شم. کریستل راه میوفته. من چشمک میزنم به شارون. دهنمو باز و بسته میکنم ، و بیصدا بهش میگم که همینجا بمونه. شارون شکلک در میاره.
- من این نقاشیها رو می بینم. بعد میام.
کریستل سرشو بر میگردونه. لبخند میزنه.
- باشه عزیزم. راحت باش.
و از سالن خارج میشه. من پشت سر کریستل وارد پذیرایی می شم.
- اینجا خیلی تغییر کرده خانم کریستل.
- بله. هر سال تغییر میکنه.
می شینیم روبروی هم.
- گفتی که با شارون زندگی می کنی؟
- بله.
کریستل با نگاهش سوال میکنه. و بعد مثل کسی که جوابشو گرفته سرشو تکون میده.
- پس اختلافتون با پدرت این بوده. حالا می فهمم.
من چیزی نمی گم.
- البته بابات وقتی فهمیده میخای با یه دختر زندگی کنی، حتمن شوکه شده. اما طول نمی کشه. یه روز قبول میکنه. اما تو چرا گم شدی شیوا؟ تو که میدونی چی میخای.
- آره میدونم .برای همین گم شدم.
کریستل لباشو به هم فشار میده.
- حالا که به دستش آوردی عزیزم. حتی حاضر شدی به خاطرش پدرتو ترک کنی. دیگه چی؟
من توی دلم می نالم. کاش می دونستی کریستل. کاش می تونستم همه چیزو بهت بگم. کاش میدونستی که من هیچ چیز پیدا نکردم. گم شدم. گم شدم. و حالا اینجام. که فقط یه تکه کوچک از خودمو پیدا کنم. یه تکه کوچک، که چند سال پیش، توی این خونه جا گذاشتم.
- خانوم کریستل.
- بله عزیزم.
- میشه اطاقی که بار اول بهم دادین ببینم.
کریستل چشماشو درشت میکنه. لبخند میزنه.
- البته عزیزم. اصلن چرا امشب همینجا نمی مونی؟ هان؟ بمونین.
و می مونیم. یک شب تمام. در اطاقی که چند سال پیش، در هفده سالگی، با اولین مرد زندگیم خوابیدم.
- خودتو باور کن شیوا.
- چطوری خانوم کریستل؟
- یعنی خودتو هر طور که هستی قبول کن.
- اگر سخت بود چی؟
- اگر قبول کنی ، دیگه سخت نیست.
-------------------
- سخت بود؟ یا من سخت می گرفتم؟
از کنار پنجره کوچکی که به طرف دشت باز می شد، به اسبهای آرام توی مزرعه نگاه می کنم.
- شری، یادته پارسال رفتیم پاریس؟
شارون سرشو کرده توی لپ تاپ من و به عکسهای سفر اسپانیا نگاه میکنه.
- آره. پیش اون خانوم گردن درازو میگی؟
- خانوم کریستل.
- آره. یادمه. خیلی جالب بود. بابات اونم کرده؟
زل میزنم به شارون. ساکت. و شارون متوجه می شه. سرشو آروم بالا می گیره و نگاهم میکنه.
- ناراحت شدی؟
- آره.
شارون دوباره به عکسها نگاه میکنه.
- یه چیزی رو باید خوب بفهمی شیوا. که اصلن نمی فهمی.
من نگاه میکنم به دورهای مزرعه.
- چی رو باید بفهمم؟
شارون پا می شه. می یاد کنارم می ایسته. نگاه میکنه به جهت نگاه من.
- اینکه نباید سخت بگیری.
من چیزی نمی گم. شارون، به دشت روبرو نگاه میکنه.
- سخت نگیر شیوا. توی این دنیایی که هیچکس خودش نیست. تو میخای خودت باشی. این به اندازه کافی سخت هست.
- کریستل میگفت، اگه خودتو قبول کنی، دیگه سخت نیست.
شارون به یاد کریستل میوفته و می خنده.
- حتمن باید می رفتیم پاریس که از اون بشنوی؟
بعد گردنشو دراز میکنه و ادا در میاره
- شیوا...خودتو قبول کن..دیگه سخت نیست.. هه هه. هه هه.
من به شارون نگاه میکنم و می خندم.
- نه شری. من می خاستم اون اطاقو ببینم. برام مهم بود.
شارون برمیگرده. خودشو میندازه روی تخت.
- من هم باید برم، اون اصطبلی که برای اولین بار، توش کوس دادم ببینم. اوه خدای من....بعضی وقتا، از دستت مایوس میشم شیوا.
بعد، موبیلشو از جیبش در میاره
- بیا اینجا یه چیزی نشونت بدم.
میرم و کنار شارون می شینم. شارون، صفحه موبیلشو ، جلوی چشمم میگیره.
- توی یه مزرعه. نزدیکیهای ماست.
من، زل میزنم به عکسهای توی موبیل.
- اینا چیه شری؟
شارون صداشو میاره پایین.
- یکی از دوستام فرستاده. چند شب در ماه دور هم جمع میشن. فردا شب هم هست. بریم؟
من، تند می شم.
- نه. دیوونه شدی؟
شارون سرشو خم میکنه و زل میزنه توی چشمام.
- به خاطر من بیا. اگه بد بود نمی مونیم.
من، ساکت نگاه می کنم به عکسها. به آدمهای لخت و نقابداری که با هم سکس میکنن.
- سکس با همه؟
پچ پچ میکنم. شارون سرشو تکون میده. پچ پچ میکونه.
- نه. با همه نه. اما همه می بینن.
- نه شری. نه.
- میدونی چند وقته سکس نداشتم. بریم دیگه.
- آخه چرا اینجا؟ بریم شهر. بریم دیسکو.
شارون موبیل رو پرت میکونه روی تختخواب.
- دیسکو؟ من میخام با یه مرد سکس کنم. با یه مرد واقعی.
من، انگشتمو با علامت تهدید به طرفش میگیرم.
- یه مرد. فقط.
شارون سرشو تکون میده.
- آره. یه مرد فقط.
من دوباره تهدید میکنم.
- شری. اگه بیشتر از یکی بهت دست بزنه ، خودت میدونی.
- نه. مگه من جنده م؟
و بعد، زل میزنه به پنجره روبرو.
- شیوا... من هم بعضی وقتا دلم برای گذشته تنگ میشه. من هم دنبال یه تیکه از گذشته هستم.
دراز می کشه روی تخت. چشماشو می بنده. زمزمه میکنه.
- شاید فردا شب پیداش کردم شیوا... یه مرد... که آتیشم بزنه....یه مرد واقعی...
من، نگاه میکنم به صورت شارون. و فکر میکنم. به شبهای مهتابی اسلواکی. و فکر میکنم به خاطره شارون که هر شب، لخت مادرزاد، زیر دستهای یه مرد آتیش می گرفت. آه می کشم. توی صورت شارون. عمیق.
- سوختم شیوا.... من هم سوختم.
- می دونم شری... می دونم عزیزم...
-------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.