در این تاپیك داستان سكسی یكهو از وسط آسمون افتاد قرار میگیرد این داستان با نام خاطرات علیرضا نیز شهرت دارد .انجمن لوتی بزرگترین انجمن سكسی ایرانی تقدیم میكند
اسم من علیرضاس و الان 25 سالمه. این خاطره ای که می خوام بنویسم تقریبا مال 2 ساله پیشه. یک جورایی میشه گفت اولین سکس منه. اون موقع هنوز دانشجو بودم. با اینکه نرم افزار می خوندم اما هنوز منم مثل خیلیای دیگه توی مشهد وبلاگ رو نمی شناختم، تا اینکه توی دانشگاه باهاش آشنا شدم. بگذریم، خلاصه منم وبلاگ دار شدم و تقریبا توی بچه ها جز اولین نفرا بودم. کلی هم با خودم حال می کردم. بهترین دوست من آرش بود اون موقع که هنوزم همونجوری مونده. با اینکه با هم همسایه بودیم اما همو نمی شناختیم تا اینکه توی دانشگاه خیلی اتفاقی با هم دوست شدیم. اونم دوتا دوست جدا نشدنی. خلاصه وبلاگ من از طریق آرش که چند تا دوست اینترنتی داشت به چند نفر معرفی شد و چند تا دوست هم خودم داشتم و چند نفری رو هم که خودم وبلاگاشونو می خوندم ، شده بودن خواننده نوشته های من.اون موقع ها خیلی قوی مینوشتم. خیلی خوب. همه چیز مینوشتم. چند نفری بودن که واقعا خوششون می اومد. من هم راضی بودم. خیلی روش وقت میزاشتم و بیشتر وقت خوابمو می ذاشتم واسه اون. آخه وقتی که کلاس داشتم مجبور بودم برم دانشگاه. وقتایی هم که آزاد بودم باید می رفتم شرکت. تقریبا 4،5 سالی می شد که اونجا کار می کردم. حتی توی دوران سربازی هم اونجا رو رها نمی کردم. مشهد خدمت میکردم و بعدازظهرها بر میگشتم شرکت... با این توضیحات نمی تونستم روزی 2 یا 3 ساعت بیشتر بخوابم. یک سالی به این منوال گذشت و کم کم از این همه مجازی بودن توی دنیای اینترنت بی روح شده بودم. احساس می کردم دیگه انسان نیستم و فقط یک اسم شده ام که باید خودمو توی اون بلاگ سرپا نگه دارم. تنها دلخوشیم شده بود شب نشینی های اینترنتی با همون چند تا دوست وبلاگی.و این گفتگوها هر شب و هرشب ادامه داشت. حالا بگذریم از اینکه چه اتفاقاتی به خاطر این وبلاگ واسم افتاد و چه تاثیراتی واسم داشت که این جا جای تعریف کردنش نیست... زندگی به همون روال گذشته اش ادامه می داد که یک نفر به این جمع شب نشینی های شبانه اضافه شد و خیلی هم زود با همه گرم گرفت و صمیمی شد. اونو پسر خاله ام ( امیر ) که خودش گاهی می اومد یک سری به ما میزد معرفی کرده بود که نمی دونم خودش از کجا پیداش کرده بود... آره... یک دختر بود... چند ماهی از من کوچیک تر بود و اونم یک وبلاگ داشت واسه خودش. تقریبا میشه گفت یک جورایی شکست خورده بود. ضربه عشقی و از این جور چیزا که باز هم به ما مربوط نمیشه. خلاصه، با ورود ایشون به جمع ، با اجازتون من به خودم گفتم دیگه بسه بی روح زندگی کردن و تصمیم گرفتم هر جوری شده ببینمش و اگه خوشم اومد ازش ، خارج از اینترنت هم باهاش دوست بشم... اسمش سیما بود و آمار خونده بود و حالا با چند تایی از دوستاش یک شرکت آماری راه انداخته بودن که یک جورایی سرشونو گرم میکرد. البته فک میکنم اون شرکت بیشترین منفعتش مال من بود... به هر حال سر ارتباط با دخترا همیشه با آرش کل کل داشتیم. آخه من بیش ازحد پخمه بودم و آرش هم از من بهتر نبود. از اونجایی که توی اون شرکت به عنوان گرافیست مشغول بودم و اینو همه می دونستن، اگه کار تازه ای طراحی میکردم ، شاید بچه ها خوششون می اومد که به عنوان اولین نفرا اون طرح رو ببینن و نظرشون رو بگن. مخصوصا اگه اون طرح رو واسه خودم زده باشم. بهترین فکر طراحی یک کارت ویزیت جدید بود واسه خودم و مطرح کردن یک نظر سنجی. طرح جدیدی زدم و توی یک کنفرانس شبانه از بچه ها خواستم که واسشون بفرستم و اونا هم نظرشونو بگن. این فکر تصویب شد و همه طرحو دیدن. آرش می گفت مثل طرح مجله های پزشکی شده. راست هم می گفت. آخه اون موقع داشتم یک پوستر طراحی میکردم واسه یک همایش پزشکی که برای اولین بار داشت توی مشهد برگزار می شد و تمام فکرمو به طرف خودش می کشید... روی کارت ویزیت شماره موبایلم هم بود که حالا همه با داشتن اون کارت شماره منو هم داشتن. وقتی به آرش گفتم که دلیل این طراحی و این نظرسنجی به خاطر این بوده که تلفنمو به سیما برسونم، کلی واسم خنده فرستاد و گفت زنگ نمیزنه. اما دقیقا چند دقیقه بعد از ارسال، موبایلم با یک شماره ناشناس شروع به لرزیدن کرد و منم همونجا به آرش گفتم که همین الان زنگ زد. گوشیو برداشتم. خدا وکیلیش چه صدای نازی داشت. سلام کرد. ولی خیلی یواش. منم سلام کردم. کلی هل شده بودم و نزدیک بود همه چیزو خراب کنم. من بدجوری مشکل دارم تو حرف زدن با دخترا. سگ سگم. خیلی خشک گفتم شما؟ گفت سیما ام. می دونستم خودشه اما کپ کرده بودم. انگار دیگه چیزی واسه گفتن وجود نداشت. حالشو پرسیدم و با وجود سختی تمام از صداش تعریف کردم. چند دقیقه ای بود که جواب پی ام های آرشو نمی دادم. اونم هرچی دلش می خواست چرت و پرت می نوشت واسم. منم اینطرف که حالا یخم یک کمی با سیما باز شده بود داشتم باهاش حرف میزدم. اصلا یادم نمیاد از چی صحبت می کردیم. فقط یادمه کیرمو گرفته بودم توی دستمو باهاش تلفنی حرف میزدم. گفت میشه دی سی بشیم؟ منم از دسپاچگی بدون اینکه با کسی خدافظی کنم کامپیوتر رو اصلا خاموش کردم.
بعدش به همه گفتم که اکانتم تموم شد یدفگی... خلاصه همه چیز از همونجا شروع شد و خیلی هم سریع پیشرفت. از خودم پرسید و منم یک داستان تعریف کردم واسش از یک عشق ناکام و خیلی سربسته اعتراف کردم که یک بار شکست خوردم و اونم ابراض همدردی کرد و گفت که خیلی شبیه منه... وای خدا همه چیز داشت درست می شد. صداش که خیلی ناز بود. حرفاشم خیلی تو دل برو بود. خوب هم صحبت میکرد و همون شب اول اعلام کرد که می خواد منو ببینه. تلفن اون شب تقریبا تا سپیده صبح طول کشید. اما نتیجه بخش بود. قرار ما شد فردا عصر ساعت 6 توی یک کافی شاپ توی احمد آباد. روز قرار می شد پنجشنبه. صبح تا ظهر کلاس داشتم. از دانشگاه که برگشتم سعی کردم یک کم استراحت کنم که اصلا نتونستم. نزدیک ساعت 6 بود. من دوش گرفته بودم و موهامو ژل زدمو یک کمی هم عطر. یک لباس کاموایی با بافت درشت که خیلی خودم دوسش داشتم و یک بارونی بلند که به تن من خیلی میومد. تقریبا قد من یک کمی بیشتر از 185 سانت. اون موقع هم تازه موهامو بلند کرده بودم. خلاصه هیچ احتمالی نمی دادم که ممکنه سیما منو نپسنده البته با کمال خودخواهی. تاکسی گرفتم و سعی کردم با 5 دقیقه تاخیر مثل آدم باکلاسا برسم سر قرار. آخه به دعوت اون با هم قرارگذاشته بودیم و ضمنا اگه فراموش نکرده باشین من پخمه تر از این حرفا بودم که بخوام یک دخترو به بیرون دعوت کنم واسه گپ زدن. ( ای خاک تو سر من ). تمام مسیر حرفایی که میشد رد و بدل کرد و طرز برخورد اول و چجوری اینکه وقتی دیدمش باهاش دست بدمو و از این حرفارو با خودم مرور می کردم تا اینکه رسیدم جلوی کافی شاپ. از تاکسی پیاده شدم و پولشو دادم. سرکی کشیدم تو ببینم یک دختر خوشگل می بینم که تنها نشسته باشه یا نه؟ اما چیزی نبود. دلم یهو هوری ریخت پائین. از سیما یک بت ساخته ام که بیا و ببین. اما... اصلا اون چیزی که تصورشو میکردم نبود. بد جوری یکه خورده بودم. چه قصه هایی واسه خودم نوشته بودم. چه قصرهایی توی ذهنم ساخته بودم که همش داشت یکدفگی خراب میشد روی سرم. واسه چند ثانیه ای جلوی در مکث کردم اما نمی تونستم نرم تو. خیلی زشت بود اگه بر میگشتم با توجه به اینکه حالا متوجه منم شده بود و خیره شده بود توی چشمام. 3تا پله رو خیلی آروم بالا رفتم و درو هل دادم. باز شد و رفتم تو و دوباره بسته شد. رفتم سر میز یک دختری که تنها نشسته بود و هیچ دختر دیگه ای توی اون کافی شاپ تنها ننشسته بود. یک مانتوی چرمی تیره رنگ که دکمه هاش باز بود و یک شال تقریبا همون رنگی که اونم باز دور صورتشو گرفته بود. اگه یادم باشه یک یقه اسکی قرمز رنگ پوشیده بود که یک حس دخترونگی بهش می داد... من امشب اومده بودم که برای همیشه از تنهایی دربیام اما توی نگاه اول نتونسته بودم عاشق کسی بشم. بد جوری مایوس بودم. غیر قابل تصور... هرجوری بود لبخند زدم. سلام. خوبی؟ و بازم لبخند... همونجوری که نشسته بود دستشو دراز کرد و باهاش دست دادم. اون خیلی گرم بود و دستای من هنوز از سرمای بیرون سرد. دستاش یک کمی حالمو بهتر کرد. اشاره کرد به معنی تعارف که بشینم. بارونیمو درآوردم و نشستم روبروش. با خنده بهم گفت اونقدی که فک میکردی خوشگل نیستم؟ خیلی ناراحت شدم. با لبخند گفتم اصلا این حرفا واسه من مهم نیست و دیگه صحبتشو نکن. دوتا شکلات داغ سفارش داد و همه چیز عادی ادامه پیدا کرد. یک خورده از خودمون واسه هم تعریف کردیم و به دوروبریا خندیدیم و گاهی هم از شکلات داغ شکایت کردیم... توی تمام این مدت دستای منو محکم گرفته و ولشون نمی کرد. وقت رفتن شد. بدون اینکه اجازه بگیرم ازش یا اینکه از گارسون صورت حساب بخوام بلند شدم رفتم جلوی گیشه و میزو حساب کردم. وقتی برگشتم یک اعتراض کوچیک کرد ولی همه چیز خیلی زود تموم شد. بارونیمو پوشیدمو اونم دکمه های مانتوشو بست. وقتی بلند شد تا این کارو بکنه دیدم اون مانتوی چرمی خیلی قشنگ یک اندام شهوتی رو داره بهم نشون میده. سینه های متناسب، کمر باریک و یک باسن خوشگل. اونجا بود که یک کمی آب از کنار لب و لوچه ام راه افتاد. دستمو گرفت و منو که محو دیدزدن آخرین لحظات بستن دکمه هاش بودم با خودش برد بیرون. تقریبا ساعت از 8 گذشته بود. بهش گفتم ماشین ندارم. اونم گفت منم از قصد ماشین نیاوردم تا با هم یک کمی قدم بزنیم. توی دلم بهش گفتم بابا تو دیگه کی هستی. راه افتدیم به سمت تاریکی ها تا دیده نشیم. مسیر از کوچه پسکوچه ها انتخاب میشد. خونشون همون اطراف بود. وقتی راه میرفتیم من دستامو کرده بودم تو جیبم. چون خیلی زود مثل همون چند لحظه ورود به کافی شاپ سرد شده بود. کنار هم قدم میزدیم که یک دفه دیدم خودشو از سمت راست چسبوند به من و دستشو گره کرد دور دستم و رفت تو جیبم و دستمو گرفت. ناخوناش که می خورد به پوست دستم یک جوری می شدم. از اینکه اونجوری خودشو بهم گره زده بود و بهم تکیه کرده بود احساس خیلی خوبی داشتم و ضمنا با هرقدمی هم که بر میداشتیم بازوم مالیده میشد به سینه هاشو و اونم همونطور توی راه رفتن سرشو هی می چسبوند به سینه من. دیگه واقعا کیرم راست راست شده بود اما خوشبختانه اصلا از زیر بارونی دیده نمی شد. همش می ترسیدم بفهمه و بهم بگه که چقد بی جنبه ام و با یک دستمو گرفتن ببین چجوری راست کرده. تمام مسیرمون از کوچه های تاریک و تاریک تر بود. توی جیبم دائما با دستم بازی میکرد و من تو دلم میگفتم میشه یک روزی اینجوری با کیرم بازی کنه یا نه؟ اون روز اصلا نمی تونستم حتی تصور بکنم که چه اتفاقاتی در انتظارمه... خیلی خوب بلد بود که چی کارکنه. کارو به جایی رسوند که دلم می خواست بچسبونمش کنار یک دیوار و همونجا، توی کوچه های معروف احمدآباد، که هر لحظه ممکن بود یکی مارو اونجوری ببینه، آنچنان لبی ازش بگیرم که مجبور بشه به هر سختی که هست یک قرار سکس باهام بزاره واسه همون شب. اما از طرفی من که نمی خواستم پابند خودم بکنمش. تصمیم من مشخص بود و نپسندیده بودمش. توی همین فکرا بودم که گفت دیگه از اینجا به بعدشو باید تنها بره و خونشونو با دست بهم نشون دادو چند قدمی منو به عقب برد تا کاملا وارد تاریکی بشیم. دستمو از جیبم با دستش در آورد و دوتا دستامو گرفت. ایستاد روبروم و زل زد تو چشام. بهم گفت نمی خوای واسه خداحافظی منو ببوسی؟... من که از تعجب و به خاطر ندیدپدید بودن دهنم باز مونده بود.
فقط منومن میکردم که خودشو ول کرد توی بقل من... خدایا حالا باید چی کار میکردم توی خیابون. کیرم هم زده بود بالا و حالا دیگه کاملا روی شکم سیما حس میشد. فک میکنم ازدستی خودشو انداخت تو بقل من تا ببینه وضعیت زیر شلوار من چجوریه. واقعا حرفه ای بود و من آماتور به تمام معنی. واسه اینکه از اون مخمسه نجات پیدا کنم سریع لباشو بوسیدمو خودمو از دستش درآوردم و مثل کسایی که دارن از یک چیزی فرار میکنن با سرعت از اونجا دور شدم. سیما کاملا از اینکه یک پسر داره از تو بقل یک دختر فرار میکنه بهت زده شده بود و من هی دورتر میشدم. رسیدم خونه. یک راست رفتم تو اتاق. هنوز کیرم نخوابیده بود. آخه بدبخت تا حالا تو همچین موقعیتی نبوده اصلا. خلاصه بدجوری فکرمو مشغول کرده بود. منم از این ناراحت که چرا کسی رو که نمی خوام باید اینجوری بهم پا بده. می ترسیدم مثل همه پسرها محکوم به بی معرفتی بشم و یک روزی برگرده بهم بگه که تو فقط منو واسه سکس می خواستی و حالا که کارتو کردی و دیگه لازمم نداری داری منو تنها میزاری. اصلا دلم نمی خواد همچین حرفی درموردم زده بشه. نمی دونم چرا اما اصلا دلم نمی خواد باعث بشم دل کسی بشکنه. اونم از این نوعش. تصمیم گرفتم اگه امشب زنگ زد همه اینارو بهش بگم. اینجوری خیالم راحت تربود... شب داشت کامل میشد و من برخلاف همیشه نرفتم تو نت. به جاش موبایلو گرفته بودم تو بقلم و دراز کشیده بودم تو تخت. یک ربعی که از وقت اومدن هر شبم گذشت، موبالم دوباره لرزید. شماره خود سیما بود. گوشیو بعد از 2-3تا زنگ برداشتم. سلام و احوالپرسی کردمو گفت چرا نیومدی تو نت؟ گفتم حالشو نداشتم. به تو فکر می کردم. این جمله رو که گفتم دیگه باقیه اش رو اون شروع کرد. فهمیده بود قضیه از چه قراره و من احمق تر از اونیم که بکنمش و بعدش برم. خودش شروع کرد به دلداری دادن من. گفت : ببین دوست بودن دلیل بر این نیست که عاشق هم بشیم و به هم قولی بدیم. منم سریع گفتم آره. من از عشق بدجوری می ترسم. دوباره گفت فقط وقتی با منی لطفا با کس دیگه ای نباش. منم گفتم هیچوقت از دهن من یک جمله دوستت دارم هم نمی شنوی. سیما گفت : ببین علیرضا! ما توی یک سنی هستیم که به یک چیزایی نیاز داریم و این اصلا غیر طبیعی نیست. امیدوارم بفهمی که من دختر خرابی نیستم اما گاهی احتیاج دارم... از این رک صحبت کردنش خیلی خوشم اومد. خیلی از مشکلاتمو حل کرد... منم هی منطقی حرفاشو تایید میکردم و کیرمو که داشت منفجر می شد توی دستم محکم فشار می دادم. کلی خوشحال بودم با خودم. به هیچ چیز فک نمی کردم به جز کس و کون سیما... اون بهم گفت که رئوفی ( همون دوست پسر قبلیش ) با یکی از دوستاش به اسم مریم ریخته رو هم و اون از این کارش خیلی ناراحته. خلاصه دستگیر من شد که پسره سیما رو فقط واسه کردن دوست داشته و چند سالی هم هست که به فیض ایشون میرسیده. ضمنا چندباری هم واسته شده بوده که دوستاشم یک صفایی با سیما خانم کرده باشن هر چن وقت یکباری که باهاش قهر میکرده... پس مشکل از طرف من حل بود. اون خودش فقط از من سکس میخواست و نه هیچ چیز دیگه و حتی راضی بود که یکبار هم از من دوستت دارم نشنوه... من که تو کونم عروسی بودخطرناک... این حرفا که تموم شد تازه شیطنت خانم گل کرد و گفت می خوام ببوسمت. منم گفتم پس گوشی رو بزار روی لبات تا نفستو بند بیارم. از پشت تلفن صدای یک لب گرفتنو واسش درآوردم و از تغییر نفساش فهمیدم که خانم بدجوری تنشون می خواره. گفت فک کن من الان کنارت خوابیدم. با من چی کار می کنی؟... من فکم باز موند... هنگ کردم یک لحظه اما زود خودمو جمع و جور کردم و سکس تلفنی آغاز شد. شروع کردم به تعریف کردن. لباتو میخورم. بازم لباتو می خورم. یواش یواش و طولانی. میام زیر چونه ات. روی گردنت. گردنتو هم می خورم. یواشکی دم گوشت نفس می کشم و پوستتو گاز میگیرم. دوباره بر میگردم روی لبات و... صدای نفساش به شماره افتاده بود. خودمم آنچنان تعریفی نداشتم. سر کیرم دیگه داشت پوستش کنده میشد. آخه دائما نرمی سینه هاش که توی خیابون بهم می خورد یادم می اومد یا اون اندامش که نگو... بدجوری داشت روم فشار میاورد... بدون مقدمه بهم گفت : کیرت الان کلفت شده؟ من که با شنیدن این جمله داشتم منفجر می شدم از خوشحالی ، با یک شیطنت شهوانی و با صدایی دورگه و خفیف گفتم آره، کلفت کلفت... گفت می کنی توش؟ دوباره گفتم : واسه همین کلفت شده. بعد بلند گفت آخ جوووووووون!!!! گفتم دستتو بکن توی شرتت. انگشتتو بزار لاش و باهاش بازی کن تا منم بگم باهات می خوام چی کار کنم. با یک صدای خمار گفت چششششششششم. می دونستم که از همون اول این کارو کرده. شروع کردم به تعریف کردن : یواش یواش دکمه هاتو باز می کنم. از همون زیر گردنت شروع می کنم به خوردن. فقط میخورمت. لبامو با هر دکمه ای که از پیرهنت باز می کنم میارم پائین. ( آخه اولش ازش پرسیده بودم چی پوشیدی؟ اونم گفت یک پیراهن تنشه و یک شلوارک ) وسط سینه هاتو با زبونم می کشم و وسط سوتینتو با دندونام محکم گاز میگیرم
وقتی همه دکمه هاتو باز کردم دستامو میزارم روی سینه هاتو شروع می کنم به فشار دادن. ( صدای نفساش کاملا عوض شده بود ) با زبون روی شکمت می کشم و دور نافت. سینه هاتو می مالم و نافتو می خورم. بعد یواش یواش دستمو میکنم زیرسوتینت و گرمای دستامو پهن می کنم روی پوست نرم و لطیف سینه هات... اینجا بود که صداش یکدفگی در اومد من اصلا سوتین نبستم امشب. زود باش بخورشون... می خورم. با زبونم سر سینه هاتو خیس میکنم... آآآآآه... با نوک دندونام اونارو می کشم تو دهنم. میخورمشون. می مکمشون. دوتا سینه هاتو با دستمام میچسبونم به هم و وسطشونو میخورم... دیگه خیلی حشری شده بود اینجا. خیلی ضعیف میشنیدم که داره اسممو صدا میکنه... علیرضااااا... علیرضااااا... گفتم بله؟ گفت : بکن توش... خواهش می کنم بکن توش... دارم میمیرم... بکن دیگه... درد دارم... گفتم : باشه... پاهاتو باز کن. من دارم میام بشینم وسط پاهات. دوتا دستامو میزارم کنار کمرت و تقریبا کمرمو می چسبونم به کمرت. گفت : من خوب کیرتو خوردم و توی دهنم خیسش کردم. بکن... توش... گفتم : سرشو میزارم دم کست ولی نمی کنم توش... گفت : ننننننننننننننه. بکککککککککککن توووووووش... خواهش می کنم علیرضا... دوباره گفتم : دارم سر کیرمو میمالونم رو کست ولی بازم نمی کنم توش... با صدای خفه و حشری فقط التماس میکرد... تورو خدا بکن توش... گفتم : سرشو گذاشتم دوباره روش. حالا یواش یواش دارم فشار می دم. فشار می دم. سرشو دارم می کنم تو. بازم فشار می دم. ( صدای آه و آهش داشت یواش یواش تبدیل می شد به جیغ کشیدن و من هم هی قضیه رو آروم آروم پیش می بردم و ادامه می دادم ) حالا سرش رفته تو. اونم فقط التماس از بین صداهایی که از خودش در می آورد شنیده بود. گفتم : بازم فشار می دم. داره میره تو. بازم فشار می دم. بکنم ؟ همشو بکنم تو؟ فقط داد میزد آره... آره... زود باش... منم از خودم یک صدایی در آوردم و آه بلندی کشیدمو و گفتم همشو کردم تو... اما بازم دارم فشار میدم. می خوام تا تهش بره تو. گفت : خیلی خویه... خیلی خوبببببببببه. حالا عقب جلو کن. محکم. زوباش. منم هی آه و اوه می کردم و از فشاری که کسش می آوردم تعریف میکردم که یکهو یک جیق بلند کشید فهمیدم که اورگاسب شده. وقتی دیدم اینطوری و صداش دیگه تقریبا قطع شده و دیگه التماس نمیکنه ، منم بهش گفتم تو که راحت شدی ولی من چی؟ گفت اینقد بکن که مال تو هم بیاد. با گفتن همین حرفش تمام کمر من هم مثل بمبی که منفجر بشه از سر کیرم زد بیرون و حتی دستمال کاغذی هم نتونست جلوشو بگیره... داشتم منفجر می شدم... بعد از چند ثانیه ای ازم تشکر کرد و گفت خیلی دلش میخواد هرچی زودتر بیاد تو بقل من. منم بهش قول دادم که تو اولین موقعیت دعوتش کنم خونه. دو شب بعد هم به همین منوال با سکس تلفنی گذشت تا اینکه رسیدیم به روزی که مامان با دوستاش یک دوره ای تشکیل داده بودن و این دفعه نوبط یک نفر دیگه ای بود که خونه رو واسه من خالی نگه می داشت. البته فقط تا ساعت 12. همیشه 12 برمی گشت خونه... کلاس صبح اون روزو نرفتم و به سیما زنگ زدم که خودشو برسونه. آدرس د ادم و دقیقا 5 دقیقا بعد اومد. من که از صبح بیدار شده بودم و دوش گرفته بودم ، به خودم عطر زدم و در رو باز کردم. خیلی سریع اومد تو و گفت ماشینو سر خیابون پارک کرده... اولین باری بود که می خواستم که سکس واقعی رو تجربه کنم. با این همه سکس تلفنی که باهاش داشتمو و از همه بابی با هم حرف زده بودیم اما بازم ازش خجالت می کشیدم. من یک بلوز و شلوار سفید پوشیده بودم که خودم خیلی دوسشون داشتم. همینطوری که سیما داشت مانتوشو درمی آورد از نوع لباس پوشیدنم و از بوی عطرم خیلی تعریف کرد. همینکه مانتوشو درآورد خوشدو انداخت تو بقلم و کمرمو محکم به کمرش فشار داد و لباشو قفل کرد روی لبای من. کیرم داشت شکمشو سوراخ می کرد. یواش یواش رفتیم به طرف تخت و دراز کشیدیم. سینه هاشو میمالیدم و لب میگرفتم. تمام صورت و گردنشو می خوردم. دستمو از زیر میکردم توی بلوزش و سینه هاشو فشار میدادم بالا و از بالای یقه اش می خوردمشون. اونم آه می کشیدو کیرمو می مالوند. یکی از دستامو از زیر پیرهنش درآوردم و بردم روی کسش. با اینکه شلوار پاش بود اما از روی شلوار هم بازم احساس رطوبت می کردم روی دستم. این دختر خیلی شهوتی بود. مثل مار به دورهم می پیچیدیم و همدیگه رو می خوردیم. تمام اطاق من پر شده بود از صدای آه و اوه ما. اما اینبار من زودتر از سیما ارزا شدم و همینطور که همدیگه رو از روی لباس میمالیدیم ، محکم خودمونو فشار می دادیم به هم. وقتی من آبم داشت می اومد، صدای نفسام بلندتر شد و چندتا آه بلند کشیدم و اونم فهمید که من دارم ارزا می شم پس فشار دستشو بیشتر کرد و محکمتر کیرمو توی دستش اینطرف و اونطرف میکرد. منم به طبعیت اون محکمتر به کسش چنگ می زدم و تقریبا با هربار چنگ زدن من به کسش اون یکبار پاهاشو تکون می داد و جیغ کم رنگی می کشید تا اینکه از حالات ارزا شدن من و خیس شدن دستش از آب منی من که حالا اونو آورده بود جلوی بینیش و بو می کشید ، اونم ارزا شد و هردوتا افتادیم تو بقل هم. اولین سکسمونو داشتیم اما رومون نشده بود تا لباسای همو دربیاریم که این مشکل مقصر اصلیش پسره و این اتفاق هم به خاطر بی تجربه گی یا همون بهتر بگم پخمه گیه من افتاد... به ساعت نگاه کردم... چند دقیقه ای بیشتر تا 12 نمونده بود
باید زودتر میرفتیم. بهش گفتم تو برو ماشینو روشن کن تا منم لباس بپوشم بیام. با یک حس رضایت مانتوشو پو شید و موقع رفتن گفت منتظرتم زود بیا. 2دقیقه بعد از رفتنش طول نکشید که توی ماشینش نشسته بودم. راه افتاد. بهش آدرس دادم گفتم منو برسون شرکت و خودم یک سیگار درآوردم تا بکشم. گوشته پنجره رو دادم پایین و سیگارو روشن کردم. آخ که چه می چسبید. بهش تعارف زدم و گفت بدش میاد. خواهش کرد دیگه نکشم. منم گفتم اصلا نمیشه و منم همینم که هستم. سیما هم زود کوتاه اومد و قبول کرد که این مدتی که با همیم با این قضیه کنار بیاد. رفتم شرکت. اصلا حال تکمیل کردن طرح نصفه و نیمه دیروز رو نداشتم. دو سه تایی سیگار هم اونجا کشیدم و دوباره زنگ زدم به سیما که بیاد دنبالم منو ببره خونه. آخه یک کمی هم سرماخورده بودم. همین دیشبش 2تا پنی سیلسن زده بودم. فرداش هم سیما سرما خورد. در اصل از من گرفت. خلاصه رسیدم خونه نزدیک 2 بود. نهار خوردم و یک دوش گرفتم و خوابیدم. فردای اون روز ، همونطوری که گفتم سیما سرما خورد و فقط چند دقیقه ای تلفنی صحبت کردیم با هم. اما روز بعدش یک خبر خوب بهم داد. اونم اینکه از این به بعد قرار شده صبح ها هیچکدوم از بچه ها شرکت نیان و به جای همه اونا من بیام. البته به بهانه تدریس فتوشاپ!!! که در این صورت باید تمام دوستا ، یعنی همون همکارای سیما رو واسه قبول کردن این دلیل صددرصد منطقی، خر فرض کرد... چون معمولا شبا خیلی بیش از حد دیر میخوابیدم ، یعنی درواقع وقتی میخوابیدم که خورشید پهن شده بود وسط آسمون ، صبح زود بیدار شدن خیلی واسم سخت بود اما نمی تونستم از یک همچین نون مفتی که قل خرده افتاده وسط سفره بگذرم. از ساعت 4 توی تخت بودم و به اینکه قراره چی کار بکنم فکر میکردم. تمام مدت توی روز گذشته از هیجان سکسی که به خودم وعده می دادم ، کیرم راست راست مونده بود و حاظر نبود حتی برای چندثانیه هم استراحت کنه. دیگه یواش یواش داشتم شق درد می گرفتم. وای که عجب دردیه. شمائی که این داستان رو می خونین اگه مثل خود من یک پسر هستید اونم از نوع کاملا پخمه ، فک میکنم بفمید وقی میگم داشتم از شق درد میمردم ، یعنی چی... تا ساعت 6 بیشتر نتونستم خودمو توی تخت نگه دارم. تقریبا خوابم نبرده بود و بیستر چرت زده بودم. از تخت اومدم بیرون و دوش گرفتم. ساعت 7 قرار داشتیم با هم. آخه می خواستیم از تمام طول روز استفاده کنیم و اگر سیما می تونست زودتر از ساعت 7 از خونه بیاد بیرون حتما قرار به همون موقع تغییر میکرد. موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم. به خودم بازم عطر زدم. چندتا سی دی نرم افزار ریختم تو کیفم که اگه مزاحم پیدا شد ، حضورم یک جورایی توجیه پذیر باشه. ساعت یک ربع به هفت بود که سیما بهم زنگ زد. سلام. چطوری؟ می بینم که سحر خیز شدی. گفت : زنگ زدم که معلممو از خواب بیدار کنم روز اول کلاس خواب نمونه... من که خنده ام گرفته بود و توی کونم هم عروسی بود بهش گفتم خودمو زود میرسونم. فقط یک پتویی چیزی با خودت بردار که به جای زیر انداز بشه استفاده کرد. آخه بهم گفته بود که مبل یا کاناپه بزرگ ندارن تو شرکت که بشه روی اون رفت تو بغل هم. در ضمن کف هم سرامیک و سرامیک هم سرد و هم سفت... گفت : فکر همه جارو کرده و دیشب که همه خواب بودن اونارو گذاشته توی ماشین. بهم گفت می خوای بیام دنبالت؟ گفتم نه. تو زودتر برو که درو باز کنی از شوخی احتمالی بچه ها جلوگیری کنی اگه کسی اومده بود شرکت. آخه من چندباری که زنگ زده بودم شرکتشون تا با سیما صحبت کنم، یک کمی سربه سرشون گذاشته بودم. اونجا فک می کنم 3نفر دیگه هم با سیما شریک بودن که اسم دوتاشون حداقل آزاده بود و منم به شوخی هر وقت اونا گوشی رو بر میداشتن بهشون می گفتم : الو! اونجا بنیاد آزادگانه؟ واین اسم بنیاد آزادگان مونده بود روشون. درضمن اگه با هم وارد شرکت نمی شدیم بهتر بود و ممکن نبود کسی به ورودمون شک کنه... خلاصه اون رفت و منم چند دقیقه بعدش تاکسی گرفتم و در عین ناباوری تمام خانواده که علیرضا ساعت 7 صبح داره از خونه میره بیرون ، راهی جاده ای شدم که داشت به اولین تجربه من منتهی میشد. شرکت طبقه بالای یک مجتمع تجاری بود. هنوز همه تعطیل بودن اما سرایدار پاساژ درو باز کرده بود و مشغول نظافت بود. اونم از دیدن من توی اون وقت صبح که مستقیم به سمت پله ها میرفتم تعجب کرده بود و قاعدتا هم می دونست که فقط یک نفر دیگه توی اون مجتمع هست که اونم همون سیماس... رفتم پله ها رو بالا و طبق آدرسی که داده بود در زدم. اما هیچ خبری نشد. دوباره در زدم. یازم همه چیز ساکت بود. اما حضور یک نفرو پشت در حس کردم. نزدیک در شدم که یکهو در باز شد. اما بازم کسی روبروم نبود. بهترین کار توی راهرو نموندن بود. رفتم تو اما کنجکاوانه. وقتی در بسته شد ، پشت در یک دختری رو دیدم با شلوار لی تنگ ، جورابای کوتاه قرمز رنگ، بلوز بافتهء بازم قرمز رنگ با دکمه های نیمه باز که برجستگی های سینه اشو خوب بیرون انداخته بود و کمر شلوارلیشو خوب نشون می داد که اندامشو دوبرار نمایش می داد. دوباره یاد شق دردای روز قبلش افتاده بودم و قدم برداشتن واسم واقعا سخت بود. اومد جلو و خودشو محکم پرت کرد توی بغلم و یک لب طولانی خودشو مهمون کرد. تازه بعدش به هم سلام کردیم. اونجا زیاد بزرگ نبود. تقریبا یک سالن بود که در ورودی از وسطش باز می شد. سمت راست دوتا میز چوبی معمولی و یک کامپیوتر که روی اونا بود. مقابل در یک بخاری و سمت چپ 2 تا در بسته
یکیشون سرویس بهداشتی و یکی دیگه یک آشپزخونه چند متری. بعد از ورنداز کردن همه جا رفتم سراغ کامپیوتر و سی دی ها رو از کیفم درآوردمو گذاشتم روی میز. حالا شما در نظر بگیرین پخمه گی تا چه حد؟ اگه هزار بارم بهم بگین خاک بر سرت حقمه... خلاصه تا سیما رفت یک چایی درست کنه من سیستمو روشن کردمو رفتم سراغ موزیک. یک چیز ملایم گذاشتمو تا اون وقت هم سیما با 2تا چایی برگشت. توی سرمای هوای اون وقت صبح فک می کردم تنها چیزی که آدمو میتونه خوب گرم بکنه همون چایی... فنجونارو گذاشت روی میزو اومد نشست روی پاهای من. من که از دیروز شق بودم ، فشار زیادی اومد روی کیرمو فقط تونستم بگم سیما ، شکستیش... اونم یک کمی خندید و خودشو روی پاهام جابه جا کرد و پرسید بهتر شد؟ گفتم آره. خوب می دونست باید کجا بشینه. که من اینو گذاشتم به حساب اتفاق. خودشو می چسبوند به منو دستامو دور بدنش گره میکرد و همونجوری که نشسته بودیم با موسیقی اینطرف و اونطرف میرفتیم توی بقل هم. من دیگه کاملا گرم شده بودم بدون اینکه لب به چایی زده باشم. یواش یواش دستامو از کنترل اون در می آوردم و واسه خودم روی بدنش سیاحت می کردم. اونم سرشو از پشت میزاشت روی سینه منو با دستاش که حالا بیکار شده بودن رونای منو چنگ میزد. کم کم از پشت سینه هاشو فشار میدادم و گردنشو می خوردم. این کار خیلی طول کشید و هردومون از این مالش ها و لیسیدن ها که گاهی با فشار زیاد به گردنامون به لب تبدیل می شد، لذت می بردیم. یواش یواش دکمه های بلوز سیما بیشتر باز می شدو دستهای من به پوست بدنش نفوذ میکرد. با نوک انگشتام تمام پوستشو دست می کشیدم و حسابی سینه هاشو فشار می دادم. دستمو میکردم توی سوتینش و با دوتا انگشتام نوک های برجسته و سفت شدهء سینه هاشو می کشیدم و اون از این کار خیلی رازی بود. همین که یک کم صدای نفساش در حال تغییر بود سریع از روی پای من بلند شد و رفت اون پتویی که با خودش آورده بود پهن کرد زمین. بلوزشو که حالا دیگه نیمه تنش بود خیلی زود درآورد و دکمه های شلوارشو سریع باز کرد و توی یک چشم به هم زدن اونو پرتاب کرد روی یک صندلی. من که تا حالا هیچ دختری رو با شرت و کرست ندیده بودم روی صندلی میخکوب شده بودم. اومد جلو و دوباره لباشو چسبوند روی لبام. دستمو گرفت و همونطوری که از هم لب میگرفتیم بلندم کرد ، خودشو توی بغلم ولو کرد و هردومون دراز کشیدیم روی پتو. پوست بدنش از بی لباسی سرد شده بود و تمام ماهیچه های بدنش زیردستم سفت شده بودن بر خلاف اینکه خودش مثل یک تیکه خمیر نونوایی توی بغلم می چرخید و مثل دیوونه ها داشت منو میخورد. گاهی گاز میگرفت ، گاهی می مکید و دوباره می بوسید. همونجوری که داشتیم توی بدن هم وول میخوردیم، من دستامو روی تمام بدنش بالا و پائین میبردم. از پشت گردنش شروع میکردمو تا کپلای کونش میرفتم. بعد روی رونای پاهاش و دوباره بر می گشتم بالا. سینه هاشو میمالوند روی سینه هام و کسشو فشار می داد روی کیرم. منم توی این کارا کمکش می کردم. تا اینکه دستاشو از دور گردنم آورد پائین. مجبور شد یک کمی از من فاصله بگیره و لبمون قطع شد. دستاشو می کشید روی سینه هام و هی میرفت پائین تر. توی چشمام نگاه می کرد. گفت : تو دستات خیلی مهربونن. انگار خوب بلدی چجوری روی بدن یک نفر دیگه ازشون استفاده کنیو ممنونم که مثل پسرای دیگه فقط به فکر خودت نیستی... اونجا یک نفر لازم بود که بیاد و فک منو از روی زمین جمع کنه... دوباره لب و لب بازی شروع شد. دستاشو برد دور کمرمو از زیر بلوزم کرد تو. بلوزمو به بالا می کشید تا دستاش اونجا جا بشه و به سینه هام برسه. با نوک انگشتاشو و ناخوناش نوک سینه ها مو از لابلای پشمای بلند و زیاد روی سینه پیدا میکرد و با کف دست روی موهای سینه ام عشق بازی میکرد. وقتی بین موهای بدنم چنگ مینداخت ، محکم تر لب میگرفت. یکبار هم بهم گفت که خیلی دوست توی بغل کسی که هست مو زیاد داشته باشه و ازم پرسید همه بدنت اینجوری پشمالویه؟ وقتی گفتم تازه کجاشو دیدی... برق قشنگی توی چشماش زد و گازی از روی گرنم گرفت که مجبور بودم جای کبودی دندوناشو تا چند روز از همه مخفی کنم... دستامو داد بالا و بلوزمو درآورد. با لباش سر سینه هامو می بوسید و با زبونش وست موهای سینم بازی میکرد. هیچ وقت فکر نمی کردم که اینقدر توی این نقطه بدم حساس باشم و از این کار لذت ببرم. حالا این من بودم که صدای نفس کشیدنام عوض شده بود و سیما رو محکم به خودم فشار می دادم. دستام کتفای سیما رو چنگ میزد و یواش یواش کرستشو باز می کردم. راستشو بخوائین اصلا بلد نبودم باید چیجوری این کارو بکنم و در اصل خودش باز شد. من بهش می گم امداد غیبی. وقتی سوتینش باز شد اون دیگه دستاش روی کیر من بود. به سختی از زیر کمربند دستشو کرده بود توی شلوارم اما از روی شرت کیرمو میمالید. چند سانتیمتری از روی سینه من فاصله گرفت تا سوتینشو هم بتونه از بین ما جدا کنه و بندازش روی همون صندلی که لباسای دیگشو انداخته بود و دوباره خوابید روی سینه من. این بار خیلی نرم تر از همیشه تا بتونم تمام حرکت سینه های متورم شدشو ببینم. چشمام داشت از حدقه درمی اومد. عجب صحنه زیبا و لذت بخشی بود پسر. وقتی سر سینه هاش می چسبید روی پوست بدنم ، نرمی خاصی رو توی بدنم حس میکردم. واسه من که تاحالا تجربه نکرده بودم مثل یک معجزه بود اون لطافتهای برجسته. اون خودشو روی بدن من می مالوند و منم داشتم سعی میکردم از پشت دستمو به کسش برسونم و بیشتر بمالونمش تا حشری ترشدنشو ببینم
چشماش دیگه از هم باز نمی شد و سرعت حرکتش روی بدنم بیشتر شده بود. صدای هردومون با هم قاطی شده بود. اون از مالوندن کسش و من از بازی اون با کیرم که حالا دستشو کاملا توی شرتم کرده بود. دیگه طاقت نیاوردو از روی من بلند شد. خیلی سریع رفت سر کمربندم و بازش کرد. بعد نوبت دکمه های شلوار و بعدش سریع دستمو کشید و از روی زمین بلندم کرد. به زور شلوارمو تا پائین کشید و گفت بقیشو خودت در بیار. جلوی من ایستاد و همونطور که توی چشمای من نگاه می کرد، تنها چیزی رو هم که تنش بود در آورد. شورتشو محکم کشید از پاش بیرون و مثل توی فیلما پرت کرد پشت سرش. من که تا حالا از نزدیک کس ندیده بودم محو تماشای اون چروک وسط پاهاش شده بودم. بنابراین مجبور شد خودش شلوارمو از پام بیرون بیاره تا مزاحم دیدزدن من نشه این کار. شلوار منم پرت کرد یک گوشه ای و خودشو دوباره حل داد توی بغل من. منم دودستی و محکم چسبوندمش به خودم. شرتمو خودم در آوردم. کیرم که از حد معمول بزرگتر شده بود محکم خودشو زد به شکم سیما و تقی صدا کرد. سیما یک کم قدبلندی می کرد تا کیرم برسه به کسش و اونو بین دوتا پاش نگه داشت و شروع کرد به لب گرفتن. من یک کمی سرمو آوردم پائین تر و شروع کردم به خوردن سینه هاش. گاز میزدم و محکم میکردم توی دهنمو و می مکیدم و می کشیدمشون. خیلی از این کار لذت می برد. یک دستمم دائما بین کسش بود که حالا دیگه خیس خیس شده بود و داشتم با چوچولش بازی می کردم. احساس میکردم که دیگه هیچکدوممون نمی تونیم سر پا بیاستیم و دوباره دراز کشیدم روی پتو ، توی بغل هم. اما اینبار لخت. کیر من لای پای سیما بود و اونو محکم داشت به خودش فشار میداد. منم هی لاپایی عقب و جلو می کردم. دیگه نمی شد تحمل کرد. بهش گفتم بکنم؟ که یک هو مثل اینکه برق گرفته باشش روی سینمو با دستاش فشار داد و با عجله گفت نه! مواظب باش! من دخترم! کلی تعجب کردم. گفتم ولی خودت پشت تلفن می گفتی باید بکنی تو کسم... گفت : اونجا پشت تلفن بود و خطری نداشت... البته من هنوزم نسبت به اینکه دختر باشه مشکوکم... گفتم خوب حالا چی کار کنیم؟ از عقب... که این دفه مثل جن زده ها داد زد اصصصصصصلا... میدونی چقد درد داره. یکبار این دردو تجربه کردم و دیگه به هیچ عنوان حاضر نیستم دوباره تجربه اش کنم. اونم با این کیر کلفت تو. چند سانت؟ گفتم قبل از اینکه تو رو ببینه وقتی شق میشد 18 سانتی میشد... حرفمو قطع کرد و گفت اصلا که بزارم از عقب بکنی. قول بده اذیتم نکنی. با لاپایی کنار بیا. منم که تا همینجاشو هم خیلی خوش شانسی می دونستنم قبول کردمو به همون لاپایی ادامه دادم. سر کیرمو میکشیدم روی خط کسش از پائین به بالا و از بالا به پائین. یواش یواش آه کشیدناش داشت تبدیل می شد به جیغ کشیدن که منو خیلی تحریک می کرد واسه محکم تر فشار دادن. لای کس خیسشو با انگشتان باز میکردمو سر کیرمو به اون پوست نازک و صورتی وسطش می مالوندم. پاهاشو محکم گره کرده بود دور کمرمو با دستاش مچ دستامو محکم چسبیده بود و فقط جیغ میزد. منم هی محکم تر کیرمو به کسش فشار میدادم. صدام زد. گفتم چی میگی؟ گفت میشه وقتی آبت خواست بیاد بریزیش روی بدن من؟ من دوباره هنگ کردم از این حرف و داشتم همون جا منفجر می شدم. گفتم حنما همین کارو می کنم. گفت خیلی دوست دارم. خیلی. علیرضا دوست دارم... فهمیدم که دیگه داره ارزاء میشه. سرعتمو بیشتر کردم و به حرکاتم به صورت رفت و برگشتی نظم دادم. این کار باعث میشد روی سینه هاش یک موج زیبا بیافته که بدجوری منو حشری میکرد. فشار پاهاشو دور کمرم بیشتر میکرد و تقریبا اگه جلوی خودمو نمی گرفتم تا کمر رفته بودم توی کسش. که یک هو آنچنان لرزید و جیغی کشید که منم از اورگاسب اون آبم اومد و همونجوری که قولشو داده بودم همشو ریختم روی بدنش. حالا آب من تموم نمیشد و همینجور داشت می پاشید بیرون. سیما هم که این صحنه ها رو می دید ، با پاهاش فشار بیشتری به کمر من می آورد و منم تمام آبمو می پاشیدم روی بدنش. اینقد جهش آب کمرم زیاد بود که بیشترش پاشید روی صورت و چشماش و دهنش. توی نافش پر شده بود از آب سفید رنگ من. تمام سینه هاش برق میزد از قطره های آب منی من و سیما با ولع تمام ، تمام هوا رو تنفس می کرد. با هربار تنفس کردن سینه هاش چند برابر بزرگتر می شد و با آهی کشیده و بلند دوباره خالیشون میکرد
دیگه فشار پاهاش دور کمرم کمتر شده بود و دستاش دیگه تقریبا دستامو ول کرده بودن و کیرمو ماساژ می دادن. بدون اینکه به بدنش بچسبم کنارش دراز کشیدم و ولو شودم کف زمین. دیگه واقعا توانی برای حرکت نداشتم. این جور ارزاء شدن اصلا با جلق زدن قابل مقایسه نبود. خیلی لذت بخش. مخصوصا همون بی حرکت افتادن بعد از پاشیدن آبت اونم روی بدن یک دختر. دیگه به هیچ چیز فک نمی کردم و فقط با چشمای نیمه باز و نا بینا خیره شده بودم به گوشه سقف و نفس نفس میزدم. این همون خلاء و آرامشی بود که دنبالش می گشتم و تو سکس پیداش کردم. تازه هنوز سکسی که من کرده بودم یک سکس کامل نبود که اینقد بهم حال داده بود. بعد از چند دقیقه دیدم سیما داره خودشو با دستمال کاغذی از آب من تمیز می کنه. بهش گفتم معذرت می خوام که ریخت روی صورتت. گفت اصلا مهم نیست و از این کار خیلی هم لذت برده. بعدشم اومد سروقت کیرمنو که کاملا کوچیک شده بود. تمیزش کرد و هرچی تهش مونده بود خیلی ماهرانه بیرون کشید و با دستمال کاغذی خشکش کرد. توی همون مالوندنا بود که دوباره کیر من داشت بلند میشد و سیما اونو خوب فهمید. گفت بابا تو دیگه چه جونوری هستی. دوباره کیرت داره بلند میشه. گفتم اون عادت داره. همیشه بلند بوده. الانم که تو رو دیده نمی تونه به خودش اجازه بده که بلند نشه. من هنوز داشتم به گوشه سقف نگاه می کردم و با سر انگشتام روی پشت سیما خط می کشیدم که احساس کردم یک چیزی به غیر از دستمال کاغذی و دستای سیما خورد به سر کیرم. دیدم سیما داره با زبونش کلاهک کیرمو لیس میزنه. دیگه هیچی نگفتم که مجبور نشه جوابمو بده و از ساک زدن منصرف بشه. که یک دفگی دندونای اونو روی پوست کیرم احساس کردم. اون بهترین لحظه ساک زدن بود واسه من وقتی دندوناش به زیر کلاهک کیرم می خورد. مجبور بود واسه خوردن کیرم دهنشو کاملا باز کنه اما بیشتر از یک سوم کیرم توی دهنش جا نمی شد. دستمو گذاشتم رو سرش و فشارش می دادم به کیرم. وقتی کیرم تا نصفه میرفت تو دهنش ، زود سرشو بالا می آورد و با فشار دادن من مقاومت می کرد. اما کمتر پیروز میشد و دوباره یک چیز بزرگتر از اندازه می رفت تو دهنش. تا اینکه کیرمو بیرون آورد وگفت سرمو فشار نده. خودم می دونم چی کار کنم. راست میگفت. با زبونش تمام کیرمو لمس می کرد و سر کیرمو می مکید و بعد از دهنش میاورد بیرون و دوباره شروع می کرد. اما من نمی تونستم دستمو از روی سرش بردارم و فشارش ندم تا کیرم توی حلقش نره. دست خودم نبود. اونم فهمیده بود و تصمیم گرفته بود که زود کارو تموم کنه تا خفه نشده. سعی می کرد زبونشو بیشتر زیر کلاهکم بکشه و محکم تر کیرمو لیس بزنه. سرعتشو زیاد میکرد و منم فشار دستمو بیشتر. صدای من تمام فضا رو پر کرده بود. ترسیدم اگه آبمو بریزم تو دهنش یک مرغ تخم طلا رو از دست بدم. واسه همین وقتی دیدم کار داره خطر ناک میشه بهش گفتم سیما داره آبم میاد. اما اون از دستی سر کیرمو بیشتر تو دهنش نگه داشت تا یکمی از آبم بریزه تو دهنش و بعدش که شروع به اومدن کرد درش آورد و برام اینقد مالوندش تا کاملا تخلیه بشم و کیرم بخوابه. وقتی این اتفاق افتاد با یک دستمال کاغذی سر زبونشو تمیز کرد و گفت تو چقد کمرت شله... خیلی زود اومد آبت. ولی خیلی زیاد میادها. بابا تمام پتو رو خیس کردی که تو. و من خودم احساس می کردم که هنور کاملا تخلیه نشدم... من دوباره تاق باز دراز کشیده بودم تا انرژی واسه تنفس کردن بگیرم. سیما هم رفت و دستمالای خیسو انداخت توی سطل آشغال و بخاری رو زیادتر کرد و گفت بچه ام فعالیت زیاد کرده سرما نخوره خدائی نکرده. صداشو شنیدم که از تو آشپزخونه می پرسید چایی میخوری؟ منم گفتم آره. دوتا فنجون دیگه چایی آورد. گذاشت رو زمین. هنوز شرت هم نپوشیده بود. دستشو از روی من دراز کرد تا بلوزشو از روی صندلی برداره به همین بهونه دوباره خودشو مالوند به من. این از اون شیطنت های مخصوص خودش بود. بولزشو برداشت اما نپوشیدش و فقط انداختش روی دوشش تا سردش نشه. منم سرمو گذاشتم روی پاشو همونجوری که خوابیده بودم از گوشه فنجون یک کمی چایی خوردم. دستمو گذاشته بودم روی رون سیما که دیده سیما داره بهم چپ چپ نگاه میکنه و میگه : علیرضا؟؟؟؟ گفتم چی شده؟ گفت چه خبرته بابا؟ باز که این بلند شده. خودمم حس نمی کردم. وقتی نگاه کردم دیدم راست میگه. مثل همون دقیقه اول کلفت و بلند و سرحال. احساس می کردم حالا خوردنی تر هم شده. سیما با چشمای گود شده از تعجب بهش نگاه می کرد. می گفت تا حالا اینجوریشو ندیده بودم. باید اینو تو دفتر خاطراتم بنویسم. اگه به بنیاد آزادگان بگم مطمئنم هیچکدومشون باور نمی کنن. گفتم : زحمتشو بکش دیگه. امروز می خوام خالی خالی بشم. می خوام طلافی همه چیزو تو این مدت دربیارم. گفت بچه جان اینجوری که میمیری تو... گفتم اشکال نداره. سرمو از روی پاش برداشت و درحالی که چشماش برق میزد به سمت کیرم رفت. تقریبا میشه گفت بهش حمله کرد و استادانه ، طوری باهاش رقتار میکرد و ساک میزد که دوبار دیگه هم اون روز آبمو آورد و دوباره از اینکه کیرم خود به خود شق میشد تعجب میکرد. کاملا مثل یک بازی کودکانه از این اتفاقات لذت میبرد. کلا اون روز من 5 بار آبم اومد که واسه خودمم هم دیگه همچین اتفاقی نیافتاد. دقیقا یک هفته و هر روز از ساعت 7 صبح تا 12 ظهر توی شرکت سیما کلاس آموزش فتوشاپ داشتیم
و تو این مدت دیگه خودش میومد دنبالم و بعدشم منو میبرد میرسوند خونه. خوراکی های مقوی واسم می خرید و خلاصه من شده بودم یک برده سکس خانم که دیگه از خودم هیچ روحی نداشتم و فقط از خواب بیدار میشدم به خاطر سکس با سیما. اما توی روزای بعد، دیگه هیچ دفعه بیشتر از 3بار آبم نیومد و این باعث خنده واسه سیما می شد که نسبت به روز اول ضعیف تر شدم. توی این مدت حتی یکبار هم بهش نگفتم دوستت دارم. چون مابین سکسها چیزایی میگفت که منو از ادامه ارتباط با اون می ترسوند. و اینکه اون هنوز برده دست رعوفی(همون دوست پسر قبلیش) بود و گاهی بعد از ظهرها که من باهاش نبودم با یکی از دوستای رعوفی بود تا دوباره بتونه رعوفی رو به دست بیاره که بازم فهمیدم اینا هم نقشه بوده تا دوست رعوفی هم به فیض سیما برسه. خلاصه بعد از اون هفته طلایی ، ارتباط سیما با اون طرفیا بهتر شد و مثل اینکه همه چیز داشت به شرایط عادیش بر میگشت. ارتباط ما که همیشه هم یکطرفه و از طرف اون بود ، یکدفگی قطع شد و یکبار هم به روش آوردم که ارتباطاتشو می دونم و تقریبا یکی دونفرشون رو هم می شناختم که کی هستن. با نشونی هایی که موقع سکس سوتی میداد از یکی دونفر تحقیق کردم و دیدم که واقعیت داره... خلاصه دیگه ازش هیچی نمی دونم و خبر ندارم. فقط میدونم زنده اس. چون یک دفه نزدیک بود توی سه راه راهنمایی منو با ماشین زیر بگیره و یکبار دیگه هم توی ریس که داشتم با ماشین دوران می کردم دیدمش که از روبروم می اومد. خودمو زدم به کوچه علی چپ و فقط رد شدم. پایان