ارسالها: 69
#2
Posted: 28 Nov 2011 17:35
سلام داروک عزیز من داستانی نوشتم به اسم غرور ازتون تقاضا میکنم نقاط ضعفشا بگین هنوز تمومش نکردم اما میخوام راهنماییم کنید ممنون آژمان
این كاربر به علت تخلف در قوانین انجمن بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 69
#3
Posted: 28 Nov 2011 17:40
غرور ۱
وقتی که فکر میکنم چه زحمت هایی که کشیده بودم تا به اینجا برسم و حالا با بی احتیاطی یه نفر تمام آرزوهام نابود شده بود میخواستم بمیرم واقعا همون لحظه از خدا خواستم که بمیرم. میخواستم سرما بکوبم به تیرک دروازه که کنارش مصدوم شده بودم اما دکتر تیممون جلوما گرفت و نذاشت کار احمقانه ای انجام بدم و به کمک دستیار خودش و چهار نفر که مخصوص برانکارد بودن منا به بیرون از زمین هدایت میکردن زمینی که تموم زندگیم بود بعد از پزشکی. با حسرت بازیکنایی که تو زمین بودنا نگاه میکردم و افسوس میخوردم و به خدا میگفتم اخه چرا من؟! واقعا چرا من؟! با هر بدبختی که بود منا بردن تو آمبولانس. دکتر تیم به من گفت که به احتمال زیاد پام آسیب جدی دیده و باید قید فوتبالا برایه همیشه بزنم و اگه بخوام دوباره برگردم به زمین فوتبال ممکنه برای همیشه باید با عصا راه برم. هضمش خیلی برام سخت بود که ببینم چطوری فوتبال عشقم همه چیز زندگیما باید برای همیشه بذارم کنار. منی که تو تیم امید های رئال مادرید بازی میکردم و اگه به همین وضع ادامه میدادم حتما تا چندسال دیگه میشدم یکی مثله کریس رونالدو.دقیقا شبیه کریس رونالدو بودم همونطور مغرور و از خود راضی اما همیشه تو فوتبال تک بودم.اما بر عکس رونادو من چپ پا بودم اما تو باقی جریانات شبیه اون بودم.تو ایرانم فقط بازی رضا شاهرودی را تو پستی که بازی میکردم قبول داشتم.
دو ماه بود که تو زمین فوتبال پا نذاشته بودم و از درسم هم عقب مونده بودم منی که دیوانه وار درس خوندن را دوست داستم منی که نفر اول المپیاد زیست شناسی شدم اونم تو سن 13 سالگی اونم با فاصله ای اندک نسبت به نفر دوم. اما من تو همون سن عاشق دختری شدم که 4 سال از من بزرگتر بود.اون دختر اسمش هلن بود برعکس من که یک زرتشتی-مسیحی بودم اون یک مسیحی بود.من که اصلا تو قید دین نبودم اما اون دیوانه وار حضرت مریم وحضرت عیسی را میپرستید اون دختر همون کسی بود که بعد از من نفر دوم شد.
من تویه خانواده ی زرتشتی-ارمنی به دنیا اومدم پدر بزرگ پدرم از مالکان قدیمی تهران بود که اصلیتش به ایروان ارمنستان بود اما زرتشتی بود نه مسیحی .پدربزرگ پدرم که اسمش کیخسرو بود دیوانه وار عاشق ایران و زرتشت بود به خاطر همین بعد از اینکه دید روس ها بعد از چهل سال که دید دارن به ایرانیانی که از قرن ها پیش ساکن ارمنستان و گرجستان و آران( که الان شده جمهوری آدربایجان)بودن فشار میارن که باید ایرانا فراموش کنن و به بندگی روس ها در بیان از ارمنستان کوچ کرد وبه تهران اومد وبا توجه به اینکه جوان بود اما با توجه به اینکه پدرش که یکی از اربابان ایروان بود بعد از مرگش ارث زیادی برای کیخسرو باقی مونده بود و اونم با این پولش تو تهران واسه خودش زمین های زیادی خرید و افتاد تو کار تجارت. در عرض 3 سال شد بهترین تاجر تهران اما چون زرتشتی بود مسلمونا ازش خرید نمیکردن(واقعا چرا مسلمونا به خودشون اجازه میدن که راجع به مردمی که غیر مسلمان هستن اینطوری فکر میکنن ؟) . اما کیخسرو با درستکاری که از خودش نشون داد مسلمونا را مجبور کرد که فکرشونا راجع بهش عوض کنن اما بازم بعضی ها بودن که بازم خرید نمیکردن.
کیخسرو حالا دیگه انقد داشت که باهاش میتونست نصف بازارا بخره و علاوه بر اون زمین های بسیاری هم داشت تو تهران.کیخسرو فهمیده بود که تا زمانیکه روس ها و انگلیسی ها تو ایران هستن وضعیت ایران بهتر نمیشه بنابراین با پولش خواست که با جمع کردن متنفذان میهن پرست و تشکیل یک نهضت به جنگ چریکی با روس و بریتانیا بره تا زمانیکه اون استعمارگران را از ایران خارج کنن بنابراین با نامه هایی با بزرگان میهن پرست که اکثرشون مسلمون بودن اما هرچی باشه ایرانی بودن تماس گرفت و اونا را از هدفش آگاه ساخت اما برخلاف انتظار دیگران بهش کمک نکردن و اما اون از اینکه بهش کمک نکرده بودن مایوس نشده بود و با بازاریون که درسته اونا هم مسلمون بودن اما میهن پرست بودن تشکیل یک نهضت دادن اما بعد از مدتی کیخسرو دید که نه این بازاریون هم اونا نمیخوان کمک کنن چون بدون اون واسه خودشون جلسه میذاشتن.
اما کیخسرو جدا از بحش میهن پرستی زندگی شخصی ای هم داشت و تو زندگی شخصیش یه مشکل داشت و اون نداشتن یه همسر بود. کیخسرو همه چی داشت از نظر مالی و تو این چند سال هم انقد پول جمع کرده بود و از اولین کسانی بود که تو کشور های اروپایی واسه خودش کاخ های زیادی خریده بود وشاید هم اولین نفر بود.اما سد راه کیخسرو این بود که اون عاشق یه مسیحی شده بود یک مسیحی که سخت به دینش معتقد بود اونم از اون مسیحی های که ارمنی بود.اما کیخسرو عاشق ماریام (معادل فارسی مریم) شده بود و هر جوری که بود میخواست اونا به دست بیاره . ادامه دارد
این كاربر به علت تخلف در قوانین انجمن بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 69
#4
Posted: 28 Nov 2011 17:43
غرور ۲
کیخسرو دیوانه وار عاشق ماریام بود اما ماریام دو شرط داشت اول اینکه کیخسرو دنبال کارهای سیاسی نره ودوم اینکه ماریام دینشا تغییر نده. حالا کیخسرو مونده بود تو دوراهی یا باید کشورشا ول میکرد یا ماریاما اما واقعا سخت بود ولی بالاخره هر جوری بود ماریام را انتخاب کرد و برای اینکه بیشتر از این زجر نکشه که کشور عزیزش تویه دست روس و بریتانیا افتاده و بیشتر از این برای این میخواست از دست بی لیاقتی پادشاهان قاجار فرار کنه برای همیشه ایران را به مقصد سوئیس ترک کرد و همراه عشقش به اروپا رفت.
پدر بزرگ من پروفسور داریوش کوروش نیا که بهترین جراح مغز واعصاب تودنیا بود تو سال 1378 تو برن سوئیس درگذشت و مبلغ قابل توجهی ارث برای پدرم گذاشت که او هم این ارث را از پدرش کیخسرو به ارث برده بود. پدر بزرگ من به خاطر تحصیل تو سن 60 سالگی ازدواج کرد و اونم با یک دختر 40 ساله ارمنی ازدواج کرد که حاصلش یک پسر بود و اما از همه این جالب تر اینکه هم پدرش هم خودش هم پسرش و هم نوه اش(که من باشم) تک فرزند و همه مون هم پسر بودیم!!!
پدرم در حالی به دنیا اومد که مادرش 20 سال از پدرش کوچیکتر بود اما پدر بزرگم مادر بزرگم را دیوانه وار دوست داشت و جالب اینکه پدر بزرگم تو سن 98 سالگی درگذشت اما مادر بزرگم تو سال 1367 فوت کرد.من مادر بزرگما ندیدم و از پد بزرگم هم چیزی یادم نمیاد اما پدرم میگفت مادر بزرگم زمانی مرد که ایرانیان با عراق صلح کرده بودن و مادر بزرگم هم که میدید که هموطناش از جنگ راحت شدن خدار ا شکر مکرد و میگفت که با خیال راحت میتونه بره پیش حضرت مریم.
امروز شنبه درست دو ماه از اون حادثه میگذره به شدت گوشه گیر شدم . به شدت میدونم که مادرم داره جلویه چشام آب میشه اما به رویه خودش نمیاره. بعد از اون حادثه به علت افسردگی که پیدا کرده بودم اونم تو چه سنی تو 19 سالگی تو اوج جوونی پدرم برام یک روانپزشک استخدام کرده بود که اگه بهش میگفتن فرشته کم گفته بودن چون چیزی فراتر از یک فرشته بود.
برمیگردم به یک ماه و بیست و چند روز پیش . چند روز بود که حوصله ی کسی را نداشتم. جمعه بود که تو اتاق خودم خوابیده بودم و به پائولا خدمتکارمون گفته بودم کسی مزاحمم نشه. ساعت حدود 5 بعد از ظهر بود که شنیدم کسی در اتاقما میزنه. گفتم: پائولا عصرونه نمیخورم(آخه همیشه ساعت 5 عصرونه میخوردم) لطفا مزاحم نشو. اما دوباره شنیدم که به در میزنن. گفتم:پائولا نمیخورم.اما دوباره باز صدایه در زدنا شنیدم.این دفعه کمی عصبانی شدم و تند از تختخواب اومدم پایین و رفتم طرف در و با قدرت هرچه تمام درا باز کردم و بدون اینکه به طرف مقابلم نگاه کنم گفتم:پائولا نشنیدی چی گفتم...اما یهدفعه یه صدایه ناز با ابهتی خاصا شنیدم که منا سرجام میخکوب کرد اما وقتی به صورت طرف نگاه کردم حیرت کردم آخه مگه امکان داشت کسی به این زیبایی تو دنیا باشه.آره امکان داشت امکان داشت اما فقط امکان داشت یکی مثله این باشه و اونم کسی نیست جز هلن.
من:هلن خیلی وقت ازت خبر ندارم ...یعنی بعد المپیاد ازت بی خبر بودم این 6 سال چیکار میکردی؟
هلن:خوب من بعد از دوم شدن تو المپیاد از بورس ارمنستان استفاده کردم و واسه ادامه تحصیل تو رشته پزشکی رفتم دانشگاه هاروارد وبعداز گرفتن تخصصم برگشتم به ایروان و برای زندگی اومدم سوئیس همین!!! حالا تو از خودت بگو آژمان خان؟! من نمیدونستم پدرت استاد کوروش نیا هستن ! پس بیخود نیست که یه پسر 13ساله میاد مدال طلای المپیاد جهانی را میگیره
من با عصبانیت جوابشا میدم:هیچ ربطی به پدرم نداره من واسه رسیدن به اون مدال خیلی زحمت کشیدم و شب تا روز از خوشی هایی که دیگران تو سن من انجام میدادن گذشتم...هلن: پسره 13 ساله ... میخنده وادامه میده... اما من فکر میکنم همش از صدقه سری پدرت که به اون مدال رسیدی آژمان خان... منم که از کسانیکه غرورما تحریک میکردن خوشم میومد با لحن پر از غرور بهش گفتم:اشکال نداره میخوای مدال طلاما بدم به تو تا تو از حرصی که 6 سال تو ذهنت خلاص بشی... غرور را تو چشماش میخوندم اما میدونستم با این کارم خردش کردم اما اون عین خیالش نبود و با گفتن اینکه : نقره من از طلایه تو بیشتر برام ارزش داره حرص سادیسمما به آخرین درجه رسوند و به خاطر همین بهش گفتم:واسه همینه که 6 ساله داری میسوزی... هلن میدونم که دختریه با غرور زیاد که هیچوقت تسلیم نمیشه و همیشه تو مسابقه ای که شرکت کرده اول شده اما تو اون سال بعد از من دوم شد البته اینا من نمیدونستم و بعد از مسابقات جهانی که تو ایران برگزار شد از دوست نزدیکش ایرن فهمیدم که اون دوتا نماینده ارمنستان بودن و من نماینده سوئیس . تو اون سال من زمانیکه 13 سال داشتم تو یکی از مدارس خصوصی سوئیس درس میخوندم که تو المپیاد کشوری سوئیس شرکت کردم و با راهنمایی های پدرم که فوق تخصص جراحی قلب داشت به راحتی تونستم تو سوئیس اول بشم .
این كاربر به علت تخلف در قوانین انجمن بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 69
#5
Posted: 28 Nov 2011 17:44
غرور ۳
بعداز اینکه قرار شد من به عنوان نماینده ی سوئیس تو المپیاد زیست شناسی جهان که تو تهران برگزار میشد شرکت کنم از خوشحال تویه ابرا سیر میکردم. از بچگی به شدت عاشق درس خوندن و به خصوص علوم زیستی بودم وقتی هم که بزرگتر شدم عاشق زیست شناسی شدم.با توجه به اینکه سنم کم بود و فقط 13 سال داشتم اما از زیبایی ظاهری باید بگم که من چشمانی به رنگ آبی روشن داشتم با ابروانی بسیار سیاه رنگ وکشیده و موهایی بین رنگ زرد و خرمایی و بینی داشتم که نه کوچیک بود نه بزرگ وقتی نیم رخ وایمیستادم بینینم صاف بود بدون هیچ قوزی و اگه در مورد ابروهام بگم که نقطه قوت صورتم ابروهام بودن که به شکلی زیبا بودن که خودم هم بعضی مواقع به خودم حسودیم میشد. لبم زیاد بزرگ نبود. قدم تو 13 سالگی حدود 160 سانتی متر بود که تو همسن وسالام کمتر کسانی چنین قدی داشتن خلاصه هرچی بگم که خدا هرچیزی که لازم بود به من داده بود.
سه روز پس از اعلام نتایج به همراه سرپرست و دو همراه دیگه به سمت کشوری که پدرم همیشه ازش برام حرف میزد حرکت کردم و منم همیشه ایرانا کشوری تصور میکردم که عین بهشته اما ای کاش این فکرا نمیکردم چون وقتی از فرودگاه اومدیم بیرون و خواستیم بریم طرف ماشینی که از طرف وزارت آموزش و پرورش جمهوری اسلامی برامون فرستاده شده دیدم چندتا راننده تاکسی اومدن طرف ما و هرکی یه چیزی میگه اما ما که چهار نفر بودیم به همراه سرپرست و دو همراه دیگه که از بین اون چهار نفر فقط من فارسی میدونستم گفتم چی میخواین که دیدم هرکسی واسه خودش حرف میزنه و میگه که آقا خواهش میکنم با من بیاید و هی هم بینشون یه چندتا انگلیسی غلط و غلوط میگفتن و یکی میگفت که من چند تا بچه دارم تو یه اتاق 15 متری زندگی میکنم یکی دیگه میگفت من به نون شبمم هم محتاج یکی میگفت آقا اینا میخوان شما را تلکه کنن و ... سر آخر که بهشون گفتم ما ماشین داریم برگشتن گفتن مگه مرض داری یه ساعته ما را علاف کردی از نون خوردن افتادیم تا الان 2 تا سرویس رفته بودم و برگشته بودم...
بعد از اینکه رسیدیم هتل ما را به اتاقامون راهنمایی کردن 4 تا اتاق که تو یکی از بهترین هتل های تهران برامون در نظر گرفته بودن. فرداش رفتیم به مکان مسابقه وقتی نمایندگان دیگر کشورها را نگاه میکردم احساس غرور میکردم که منم اونجام آخه کم کمش 5 سال از من بزرگتر بودن. در مجموع حدود 160 نفر از 160 کشور دنیا تو رشته زیست شناسی شرکت کرده بودن که از هر پنج قاره اومده بودن. حدود 50 نفر سیاهپوست بودن وحدود 30 نفر هم زردپوست و حدود 40 نفر سفید پوست بودن که منم جز اونا بودم و حدود 10 نفرم سبزه بودن که فکر میکردم باید مال کشور های قفقاز و ایران و ترکیه و لبنان و سوریه و... باشند و دیگر کسانی نیز بودن که دارای رنگ های مختلفی بودن.
این كاربر به علت تخلف در قوانین انجمن بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 69
#6
Posted: 28 Nov 2011 18:04
درود خدمت داروک بزرگوار
دوست گرامی من سن ۶ سالا نوشتم ۴ سال وهمچنین چندتا حرف از چندتا کلمه جا گذاشتم فقط به بزرگواری خودتون ببخشید
این كاربر به علت تخلف در قوانین انجمن بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 69
#8
Posted: 29 Nov 2011 18:07
به نام یزدان پاک آفریننده ی ایران پاک
درود و سپاس بسیار خدمت داروک کامروا
ممنونم از لطفی که نسبت به من داشتین. ابتدا باید در مورد شجره نامه یا داستان بودن مطلبی که نوشتم باید خدمتتون عرض کنم که این ابتدای مطلب هستش واسمشا داستان نمیزارم تا به نظرتون توهین نشه. اما این مطلب مطمئنن شجره نامه نیست چون این ابتدای مطالبی هست که نوشتم.شاید استعداد نوشتن ندارم البته شاید.اما در مورد جذابیت باید بگم اگر منظورتون مسائل سکسی باشه حق با شماست چون من از مسائل جنسی استفاده نکردم و نمیکنم و منظور از نوشتن همین چند صفحه فقط دونستن نظر شما بوده برام و نه اینکه بخوام بذارم تو سایت که جذابیتی داشته باشه.
به هر حال ممنونم... و در پایان یک شعر از علی اسفندیاری:
داروگ
خشک آمد کشتگاه من/در جوار کشت همسایه/گرچه می گویند(می گریند روی ساحل نزدیک سوگواران در میان سوگواران))/قاصد روزان ابری داروگ!کی می رسد باران؟/بر بساطی که بساطی نیست/در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست/وجدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد/چون دل یاران در هجران یاران/قاصد روزان ابری،داروگ!کی می رسد باران؟
این كاربر به علت تخلف در قوانین انجمن بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 69
#9
Posted: 29 Nov 2011 18:13
دوست بزرگوار داروک بزرگوار
شما مثله اینکه خیلی به نیما یوشیج علاقه دارین!!! گذاشتن اسم داستان اولتون هم از این شعر گرفته شده به احتمال زیاد!!!
این كاربر به علت تخلف در قوانین انجمن بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس