ارسالها: 126
#1
Posted: 14 Aug 2012 21:34
داستان روزی فرا خواهد رسید...!
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#2
Posted: 15 Aug 2012 11:45
روزی فرا خواهد رسید....!
قسمت اول
بطری ویسکی هنوز بین دستهام فشرده میشد .
پاهام رو توی سینه م جمع کرده بودم و با چشمهایی که هنوزم نمناک بود خیره بودم به بطری نیمه خرده مشروب .
قرمزی تیره ویسکی آدم رو یاد غروب های جمعه می انداخت .
یاد وقتی که دلت گرفته ولی دلداری نداری.
نیست کسی که سرت رو بذاری روی شونه هاش و اونم دستش رو بکشه توی سیاهی موهات و با نوازش هاش آروم بگیری . . . !
هیچ کس نیست و هیچ وقت هم نبوده ...
.
لباس پوشیدم که از چهار دیواری بزنم بیرون .
دلم گرفته بود وحشتاک.
هوس بهار رو داشتم . آی که دلم چقدر تنگ بوی بهار بود .
آی که چقدر صدای خش خش برگ ها عذابم میداد . انگار داشتم روی جسدای بیجون پا میذاشتم .
هوا خیلی هم سرد نبود ولی همین سرمای بدون سوز هم واسه من زیاد بود . منی که تابستونی بودم و طالب گرما . . .
__________________________________
__________________________________
ماشینم چند ساعتی بود که ریق رحمت رو سر کشیده بود و رفته بود ته یه اوراقی ؛ با خودم موندم که چرا من همپاش نرفتم سینه ی قبرسون.اون مرتیکه معتادی که پشت تریلی چند تنی نشسته بود و تو عالم هپروت سیر میکرد چیزی کم نداشت واسه به فاک دادن من.
یه پرشیای مشکی که سعی میکردم همیشه از تمیزی برق بزنه با سرعت 130 کیلومتر در ساعت به خاطر انحراف یه تریلی گنده به سمت راست و لاین سوم رفت رو هوا و بعد از دو تا چرخ خوشکل روی هوا ، تالاپی اومد پایین !
.
هر کسی که رد میشد یه فاتحه لوکس و تر تمیز هم حواله من میکرد ؛ ولی من حتی یه خراش کوچیک هم برنداشته بودم ، یعنی فکر کنم ...!!!
با کمک دو تا جوون هم سن و سال خودم از شیشیه له شده ماشین ، خودم رو کشیدم بیرون .
اولش می خواستم برم اون یارو راننده ی تریلی رو به فاک فنا بدم ولی وقتی ریخت و قیافه ش رو دیدم با خودم گفتم اینو خدا زده دیگه من واسه چی بزنمش !؟رفتم کنار خیابون و به یه دیوار نیمه مخروبه تکیه دادم و پیپم رو از جیب کاپشنم کشیدم بیرون و مشغول تولید دی اکسید خوش بو شدم ...! چند وقتی بود که دیگه لب به سیگار نمیزدم و به جاش با پیپ خدمت ریه هام میرسیدم ! با اینکه چند برابر سیگار متضررم میکرد ولی بوی خوش و آرامش عجیبی بهم میداد .
همون جور که نشسته بودم و مشغول زدن پک های آخر به پیپ بودم بالاخره سر و کله بر و بچه های الگلانس سوار هم پیدا شد ...! یه مرد میانسال که احتمالا دم دمای بازنشستگی بود ولی هنوز درجه ی استواریش رو کامل نکرده بود به همراه یه جوون خوشکل و مامانی که درخشش قپه های روی شونه ش چشم آدم رو اذیت میکرد از یه الگانس ژرمنی اصل پیاده شدن .
.
افسر جوون بعد از صحبت با راننده تریلی برگشت به سمت من و نگاهی از سر تعجب به من انداخت و راه افتاد به سمت جایی که من اطراق کرده بودم .
افسر_ سلام. شما... شما راننده پرشیا هستین !؟؟
_ اگه دیگه بشه بهش گفت پرشیا .
افسر_ سالمین. یعنی منظورم اینه که مشکل خاصی ندارین !؟
_ شما دکتری ؟؟
افسر _ می خواین یه آمبولانس خبر کنم . شاید خونریزی داخلی کرده باشین.
_ وا... با دیدن ماشینم سوزش داخلی پیدا کردم ولی خونریزی رو فکر نکنم.
توتون های سوخته پیپ رو کنار دیوار خالی کردم و با لحن جدی ادامه دادم .نه قربونت برم ، من مشکلی ندارم شما برو سراغ راننده تریلی که فکر کنم بد جوری نئشگیش زده بالا .
ستوان جوون که از چهره متعجبش معلوم بود که هنوز باورش نشده من زنده هستم سری تکون داد و دوباره برگشت به سر جای قبلیش.
با هر بدبختی که بود کارهای مربوط به ماشین رو انجام دادم و برگشتم به سمت چهار دیواریم . خیر سرم می خواستم برم سفر . دلم هوای شمال رو کرده بود ولی نشد که بشه ...
حالا دیگه هم ماشینم و هم شمال با هم دیگه از دست رفته بود . ولی خوب چی کار میشد کرد به قول یه نفر از امروز هر نفسی که میکشم یه خدا رو شکر هم پشت بندش باید بیام . انگار که عذرائیل اومده بود که بغلم کنه ؛ ولی من از وسط دستهاش جا خالی داده بودم ...!
...
.
بد جوری دلم گرفته بود توی چهار دیواری . بلند شدم و زدم بیرون . بی هدف زدم به دل شهر ؛ مقصد نداشتم ، فقط می رفتم و می رفتم .
توی راه چشمم همه جا کار میکرد . از پر و پاچه هلوهایی که توی خیابون رژه میرفتن تا مغازه های پر زرق برق شهر تا پرشیا های مشکی که از جلوم رد میشدن و داغ دلم رو تازه میکردن.
همین جوری که میرفتم و میرفتم یکدفعه توی وجودم لرزه افتاد. اولش فکر کردم حتما این عذرائیل نامرده . دیده بود اون جا از دستش در رفتم حالا اومده بود که این جا جونم رو بگیره . ولی چند لحظه بعد فهمیدم که نه بابا این موبایلم که تریپ بندری زده و داره ویبره میاد ...! گوشی رو بیرون آوردم و جواب دادم .
_ بله .
_بلا . کدوم گوری هستی عزیزم ؟
( احمد بود . رفیق صد درجه اسکل تر از خودم )
_ سلام عوضی . تو کدوم گوری هستی که هیچ سراغی هم از من نمیگیری.
احمد _ همین دور ورا ! چکاره ای امشب ؟
_ بیکارتر از هر شب .
احمد _ ای ول . پس پاشو بیا بریم یه خورده ولگردی و اراذل بازی .
_ من ماشین ندارم ها.
احمد _ پس پرشیا خوشکله کجاست ؟
_ ته اوراقی . صبحی تصادف کردم .
احمد _ ای که خبرت بیاد . ماشین رو به فاک دادی.
_آره عزیزم.
احمد _ حالا که دیگه ماشین نداری پس برو گم شو . دوستی ما دو تا از این لحظه دیگه تمومه .
_ بهتر . ولی بگم بهت می خوام با پول بیمه و یه خورده پول خودم زانتیا بگیرم.
احمد _ راست میگی عزیزم. الهی من قربونت برم. اصلا ناراحت نباش. هیچ عیبی نداره امشبه رو با پراید قراضه من میریم ولگردی ، باشه.
خندیدم و جواب دادم _ اوکی. تا نیم ساعت دیگه سر خیابون .... منتظرتم.
. با احمد خداحافظی کردم و خواستم گوشیم رو بذارم داخل جیبم ولی قبلش از روی ویبره درش آوردم که باز توی وجودم ایجاد زلزله نکنه...
ادامه دارد....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#3
Posted: 15 Aug 2012 11:49
قسمت دوم
سر خیابونی که با احمد قرار گذاشته بودیم منتظرش وایستاده بودم ؛ تکیه داده بودم به تیر چراغ برقی که کنار خیابون بود و عبور عابرا رو نگاه میکردم. همه جور آدمی رو میشد دید . از پسربچه ای که بی خیال دنیا و مردمش چیپس سرکه نمکیش رو میخورد و به راه خودش میرفت تا پیرمرد 70_80 ساله ای که دیگه توان راه رفتن نداشت ولی با یه بسته جوراب بین مردم میگشت به امید اینکه یکی پیدا بشه و واسه پاهاش لباس بخره هر چند از سر ترحم ! دختر و پسر جوونی که به لباس های بهاری زده بودن بیرون و تو این سرمای پاییزی با گرمای دستای همدیگه بدنشون رو گرم میکردن تا زن و مرد میانسالی که به نوبت به هم دری وری میگفتن و فحش میدادن ... و بالاخره هر کسی با فکری به راهی میرفت ...
و...
همین طور که توی هپروت خودم بودم صدای جیغ ترمز ماشینی منو به خودم آورد ، صدایی که خیلی نزدیک بود .تا صورتم رو چرخوندم به سمت صدا دیدم که یه کمری مشکی داره میاد که لهم کنه.حتی فرصت نکردم که فرار کنم ؛ فقط نا خوداگاه خودم رو به سمت عقب حرکت دادم و روی زمین دراز شدم .
ماشین به شدت خورد به تیر چراغ برق و به فاک ابدی رفت .
اونچنان شوکه شده بودم که نمیتونستم از روی زمین بلند شم . مردمی که کنارم بودن زیر بغلم رو گرفتن و بردنم تو یکی از مغازه هایی که اون جا بودم واسم یه لیوان آب قند هم آوردن .
یکم که حالم دنده عقب برگشت سرجاش از صاحب مغازه تشکر کردم و از مغازه اومدم بیرون تا ببینم که سر کمری و راننده بدبختش چی اومده ، ولی هر چی چشم دووندم خبری از راننده ماشین نبود . ولی مشکلی نبود چون کنار ماشین پر بود از مردم همیشه در صحنه ی فضول... یعنی کنجکاو !
یه دختر جوون که با یه حسرت خاصی داشت ماشین 40 میلیونی داغون شده رو نگاه میکرد توجهم رو جلب کرد . بهش که نزدیک شدم دیدم داره زیر لب یه چیزهایی میگه. آروم کنارش وایسادم و گوش دادم ببینم که چی میگه ...
دختره _ آخ . آخ . ببین پسره الدنگ ماشین نازنین رو چی کار کرده. خاک تو سر بابا ننه ش که ماشین رو انداختن زیر پاش که آقا مست پاتیل کنه و بزنه ماشین رو داغون کنه.
از حرفاش دیگه داشت خنده م میگرفت .چرخیدم به سمتش و ازش پرسیدم _ ببخشید خانم . سرنشین های ماشین چی شدن ؟
دختر یه نگاهی به سر تا پای من انداخت و بعد از بازرسی کامل وضعیت جواب داد _ سرنشین ها . بابا این که یه راننده بیشتر نداشت !
_پس می خواستین 6 تا راننده داشته باشه . حرفا میزنی خانم ها ...
دختره یه عشوه اومد و همزمان یه لبخند ملیح هم نثارم کرد و جواب داد _ نه آقا . منظورم اینه که فقط راننده داخل ماشین بود ، سرنشین دیگه ای نداشت.
_ آها ,از اون لحاظ . حالا این راننده بدبختش چی شد ؟
دختر _ بردنش بیمارستان . البته وقتی میبردنش بیهوش بود ولی فکر کنم زنده بمونه چون کمربند ایمنیش رو بسته بود.
_ اِ . باریکلا آقای ایمنی. حالا چرا خیابون به این بزرگی رو ول کرده بود و داشت می اومد تو پیاده رو !؟
دختر _ والا من که ندیدم ولی گردن اونایی که میگن. یعنی میگن راننده یخورده حالش سرجاش نبوده . ( به این جای حرفش که رسید ولوم رو داد پایین و ادامه داد ) میگن مست بوده !
با دست زدم توی صورتم و با صدای بلند گفتم _ وای خدا مرگم بده ، مست بوده !
با این حرف من همه برگشتن به سمت ما دو نفر و دختره که هول کرده بود گفت _ اِ آقا . چرا داد میزنی. اصلا ...اصلا من هیچی نمیدونم .
اینو گفت و با ناراحتی راه افتاد رفت .
.
با خودم گفتم : دختره 2 ساعت وایساده مثل خانم مارپل ته توی قضیه رو در آورده حالا میگه گردن اونایی که میگن.چرا گردن اونا . گردن خودِ گردن شکستت !... ولی راستی اگه تیر چراغ برق جلوش نبود الان منو با سنگ فرش پیاده رو یکی کرده بود ها . خدا به دادم رسید . خدا نوکرتم به مولا . یعنی چیز ،... همون که خودت میدونی دیگه . . .
.
با صدای موبایلم از جمعیتی که اطراف ماشین وایساده بودن جدا شدم و گوشی رو جواب دادم.
احمد _ سلام عزیزم ؛ کجایی خوشکله .
_ سر قبر پدرت . مرتیکه کدوم قبرستونی هستی 2 ساعته منو کاشتی اینجا .
احمد _ خب تصادف شده منم تو ترافیک موندم. تا 3_4 دقیقه دیگه میرسم .
_ خبرت برسه . بای .
.می خواستم کنار خیابون وایسم تا احمد برسه ولی یاد چند دقیقه قبل افتادم و عقب گرد کردم و رفتم کنار ویترین یکی از مغازه ها وایسادم . حداقل این جوری خیالم راحت بود که اگه ماشینی بخواد بیاد توی پیاده رو باید قبل از من 4_5 نفر دیگه رو هم زیر بگیره .
.
احمد که رسید مثل کماندوها سریع پریدم توی ماشینش و گفتن _ go . go . go on deraiver .
احمد _ خودت گو .
_ من گو ، تو گو، همه گو ... فقط برو بابا ...!
.
ماجرای تصادف صبح و اتفاق چند دقیقه پیش رو واسه احمد تعریف کردم که یکدفعه مثل فیلم های اکشن دو پایی زد روی ترمزو سریع ماشین رو کشید کنار خیابون .
احمد _ برو گم شو پایین مرتیکه آشغال .
و بعد دستهاش رو دراز کرد سمت آسمون و ادامه داد _ خدایا ، به جون مادرم من با این نیستم . عذرائیل جون ، مرگ من بذار از ماشین من پیاده بشه بعد هر بلایی که خواستی سرش بیار .
و بعد برگشت به سمت من و گفت _ ها چیه ؟ می خوای منو هم با خودت ببری . کور خوندی من ده هزار و یک آرزو دارم . به این زودی ها نمی خوام بی خیال دنیا بشم .
همون طور هاج و واج مونده بود که این پسره داره چه غلطی میکنه . فکر کنم دیوونه شده بود. یعنی دیوونه که بود احتمالا دیگه دیوونگیش فول شده بود .
دیدم داره از کنترل خارج میشه همچین شالاپ گذاشتم پس گردنش و گفتم _ هوووی ... چه مرگته ؛ زده به سرت . اگه این عذرائیل بیچاره هم نخواد منو بکشه تو با این رانندگیت حتما منو میکشی. در ضمن خیلی نامردی ، آدم فروش ...
احمد _ خب به من چه که عذرائیل میخواد تو رو ببره . من چه گناهی کردم ؟!
یه دفعه زد زیر گریه و ادامه داد _ به خدا من زن و بچه دارم . به زن و بچه م رحم کن .
_ غلط کردی ؛ تو زن و بچه ت کجا بوده ؟!
احمد _ ندارم که ندارم بالاخره که میخوام بگیرم ...
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#4
Posted: 15 Aug 2012 11:50
قسمت سوم
طبق معمول یه چرخی توی شهر زدیم و جلوی یکی از مرکز تجاری شهر وایسادیم . میشه گفت برنامه همیشگیمون همین بود ؛ اول با ماشین یه چرخی توی خیابون های لوکس شهر و بعدش انتخاب یه پاساژ یا مرکز خرید و متر کردن اون جا و آخر سر هم یه چیزی کوفت میکردیم و برمیگشتیم توی چهار دیواریمون . والبته شایان ذکره که تو این مدت آنچنان مخ همدیگه رو میخوردیم که تا 24 ساعت سردرد فوق شدید داشتیم .
از ماشین که پیاده شدیم دیدم احمد سوئی شرتش رو نپوشیده . با وجود هوای سرد اون شب , فکر کردم که حتما یادش رفته .
_ احمد. سوئی شرتت رو یادت رفت.
احمد _ نه ، کی گفته یادم رفت ! هوا به این خوبی کی سوئی شرت می پوشه . تازه این جوری بیشتر جلب توجه میکنم .
_ بله . البته . مردم با خودشون میگن این ... خل دیگه از کجا اومده که تو این هوایی که سگ از توی لونش بیرون نمیاد لخت زده بیرون .
احمد _ و همین دخترها با خودشون میگن . وای چقدر مرد خونگرمیه که تو این هوای سرد با تی شرت اومده بیرون. تازه چقدرم خوش هیکله .
_ خفه شو بابا ...
.
همین طوری که داشتیم توی محوطه مرکز خرید میچرخیدیم و از پشت ویترین مغازه ها اجناس داخلشون رو دید میزدیم یه دفعه احمد یه طعنه زد بهم و اشاره کرد به سه تا دختری که داشتن می اومدن به سمتمون و با صدای بلند گفت _ یادته در مورد اون 3 تا دختر زشتی که دیده بودم بهت گفته بودم ؟!
منم که نمیدونستم چی داره میگه همین طوری جواب دادم : نه !
یه دفعه اشاره کرد به اون 3 تا دختری که داشتن به سمتمون میاومدن و با صدای بلندتری ادامه داد _ اینهاششون ، همین 3 تا بودن و بعد با یه نگاه ترحم انگیز نگاهی بهشون انداخت و سرش رو برگردوند .
بیچاره دخترا که انگار به این حرف یه سطل آب یخ رو سرشون خالی کرده باشن همین جوری با بهت ما رو نگاه میکردن تا ازمون رد شدن .
_ احمق چی داری میگی واسه خودت ، این بدبخت ها کجاشون زشت بود . اصلا تو کی در مورد اینا با من حرف زده بودی .
احمد _ اِ ؛ عجب خنگی هستی تو دیگه . بابا من میخواستم حالشون رو بگیرم .
_ چرا ؟
احمد _ همین طوری ، یه خورده بخندیم .
_ برو گم شو ؛ این کجاش خنده داشت مرتیکه سادیسمی !
ببین احمد جدی دارم بهت میگم ، هیچ وقت ؛ یعنی هیچ وقت , چه شوخی چه جدی . به هیچ دختری نگو که زشته حتی اگه اون دختر زشت ترین انسان روی زمین باشه .
احمد _ چرا ؟!
_ چون زیبایی یک زن یکی از ارزش های اونه .
احمد _ خب اگه واقعا زشت بود چی ؟!
_ تو این دنیا آدم هایی که چهره قشنگی ندارن کم نیستن ، ولی لازم نیست این عیب رو دو دستی توی سرشون بزنیم . به هر حال هیچ کس خودش نخواسته که زشت باشه ...
احمد چند لحظه ای ساکت شد و یکدفعه سرش رو آورد بالا و گفت _ یادته اون 2 تا دختری رو که گفته بودم خیلی خوشکلن .
_ چی .
دستش رو بالا آورد و اشاره کرد به دو تا دختر که داشتن کنارمون رد میشدن و گفت _ ایناهاشون ، این 2 تا بودن .
و آروم بهم گفت : الان خوبه ...
_ خاک بر سرت که آدم نمیشی ....
.
خلاصه تا آخر شب با هم بودیم و بعدش هم برگشتیم خونه . یعنی احمد اول منو رسوند و بعد هم خودش گورش رو گم کرد و رفت خونه خراب شدش .
بدجوری خسته بودم . دلم یه خواب طولانی می خواست واسه همین یه دوش آب گرم گرفتم و رفتیم زیر پتو . شاید چند لحظه هم طول نکشید که چشم هام کرکره هاش رو کشید پایین و...
از نور آفتاب کم رنگ ولی چشم زدایی که به داخل اتاق می تابید میشد فهمید که سر صبحه ، این قدر خسته بودم که اصلا دلم نمیخواست سانتی متری توی رخت خوابم جا به جا بشم ولی مجبور بودم که از این خواب شیرین دل بکنم .
به زور بلند شدم و عجله ای آبی به سر و صورتم زدم و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون . مسیرم اداره بیمه بود ؛ جایی که مثلا قرار بود جبران خسارتم بشه .
به در اداره بیمه که رسیدم از تعجب خشکم زد ، اون موقع صبح حتی حیاط و محوطه بیرون اداره بیمه هم پر از آدم های جور وا جوری بود که هر کدومشون دنبال کاری بودن . یکی مثل من خسارت میخواست یه بدبخت دیگه ای هم اومده بود خسارت بده ، یکی اومده بود مخ کارشناس رو بزنه ، یکی از فامیل های آقای رئیس بود و نیازی به اون کارشناس زپرتی نداشت ، یکی هم اون قدر بدبخت بود که حتی نصف خسارتی هم که متحمل شده بود نصیبش نمیشد .
خلاصه غلغله ای بود . راستش یه لحظه از وایسادن منصرف شدم ولی بالاخره که چی ... !؟ ماشا ... انگار آمار تصادف داره توی مملکت تصاعدی بالا میره .
تا دم دمای ظهر اون جا گرفتار بودم ولی حتی نصف کارهای اداریش رو هم نتونستم اجام بدم ، راستش دیگه اعصابش رو نداشتم ؛ زنگ زدم به یکی از فامیل هام که توی این جور جاها آشنا زیاد داشت و ازش کمک خواستم . یه نفر رو بهم معرفی کرد و قرار شد پرونده ام رو بدم بهش و دیگه بقیه کارها رو خودش انجام بده _ آخر سر هم من در برابر این لطفشون یه کادو کوچیک ، مثلا پول چایی بهش بدم ، البته این روزها آقایون به کمتر از پول نسکافه و فهوه فرانسوی راضی نمیشن .
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#5
Posted: 15 Aug 2012 11:51
قسمت چهارم
از بیمه که زدم بیرون هیچ جوره حوصله خونه رو نداشتم ، واسه همین تو اولین رستورانی که به چشمم خورد نهارم رو خوردم و رفتم به سمت خونه احمد رضا .
احمد بر عکس من که تنها زندگی میکردم با خانواده اش بود ، یعنی با پدر ، مادر و برادر و خواهر کوچکترش .
توی راه زنگ زدم به احمد که بگم دارم میرم پیشش .
_سلام . کجایی ؟
احمد _ سلام ، خونه هستم .
_ خب ، من دارم میام اونجا . کاری نداری ؟
احمد _ میای کجا ! مگه خونه ما طویله س .
_ الاغ درست حرف بزن .
احمد _ خب سر ظهری داری میای خونه ما چیکار ؟! ما نهار نداریم به کسی بدیم ها ؛ تازه خودمون هم نون خالی خوردیم .
_ بدبخت نهارم رو خوردم . صبح تا حالا بیمه بودم ، اعصابم خورده ، حوصله م هم سر رفته . گفتم بیام پیش تو .
احمد _ آها ، اگه نهار خوردی مشکلی نداره. بیا قدمت رو جفت تخم هام ، یعنی تخم چشمام . . .
.
به خونه احمد که رسیدم ؛ دیدم خودش جلوی در داره کشیک میده .
_ چیه ، این جا وایسادی منو راه ندی داخل .
احمد _ نه الاغ جون . بابام خواب بود گفتم تو هم مثل همیشه عینهو گاو دستت رو میذاری روی زنگ و .... ( یکدفعه بی دلیل زد زیر خنده ، طوری میخندید که ترسیدم خفه بشه !!! )
_ چه مرگت شد ؟!
میخواست جواب بده ولی خنده امون حرف زدن بهش نمیداد . صبر کردم تا آروم بشه ...
احمد _ یکدفعه یاد اون جکه افتادم که یارو دستش رو زنگ بوده !
_ کدوم یارو !؟
احمد _ همون یارو دیگه ، همون که تو خیابون چیز میشه ...
_مثل آدم حرف بزن ، چیز میشه یعنی چی ؟!؟
احمد _ اصلا بذار واست تعریف کنم . میگه یارو ترکه .... ، نه لره .... ، نه کرد بوده ،( چند لحظه مکث کرد و دوباره ادامه داد ) اصلا ولش کن همشهری خودم بوده . خلاصه این همشهری ما با زنش میره بیرون و تو خیابون یهو حالی به حالی میشه و .... آره قربونش . خلاصه به زنه گیر میده که باید واسم ساک بزنی . زنه میگه ول کن مرد ، این جا زشته ، آخه یکی میاد و میبینه و ....
و به هر حال خانم راضی نمیشده و آقا هم بی خیال نمیشده که یکدفعه یه پسر بچه از خونه ای که روبه روش وایساده بودن میاد بیرون و میگه _ آقا بابام گفت خودم واست ساک میزنم ، زنم واست ساک میزنه ، بچه هام هم واست ساک میزنن ؛ فقط جون مادرت دستت رو از روی اون زنگ ما بردار ....
جمله ش هنوز تموم نشده بود که بازم مثل دیوونه ها زد زیر خنده !
_ مرتیکه بی شعور . بیا ، بیا بریم داخل که الان از خنده روده بر میشی میمیری ...
تا عصر خونه توی اتاق احمد نشسته بویدم و با موزیک گوش دادن و حرف زدن وقت میگذروندیم ، آخر شب هم طبق معمول با احمد رفتیم بیرون .
_ کجا داریم میریم ؟
احمد _ بازار طلا فروش ها ...
_ اون وقت اون جا چه خبره ؟
احمد _بریم یه چیزی واسه من بگیریم .
_ واسه تو ؟! مگه تو طلا ....
احمد _ نه واسه خودم ! واسه عزیز دلم ، واسه جیگرم ، واسه خوشکلم ، واسه ...
_ واسه زهر ماره ت . مگه شما با هم قهر نبودین .
احمد _ هوووی ، حرف دهنت رو بفهم .قهر مجا بوده ؛ اوووه اون که مال سه شب پیشه ...! ولی راستش چرا . هنوزم قهریم ، یعنی اون قهره من که چیزیم نیست . میخوام یه چیزی واسش بگیرم دوباره آشتی کنیم .
_ من نمیدونم این سحر خر چرا تو رو ول نمیکنه ، آخه تابلوئه که تو مرد زندگی نیستی . هر روز هم که داره با یه دختر مچت رو میگیره و زرت وزرت قهر ...
احمد _ واقعا منم نمیدونم ...!!!
.
نزدیک به 3_4 دفعه تمام مغازه های بازار رو بالا و پایین کردیم ولی چیزی که احمد باب سلیقه احمد باشه رو پیدا نکردیم ؛ تقریبا بازار داشت تعطیل میشد و خیلی از مغازه ها تعطیل کرده بودن اما احمد بی خیال ماجرا نمیشد . تا اینکه بالاخره توی آخرین مغازه بازار ، توی یه مغازه که داخل یه کوچه بود یه دستبند دید و بگی ، نگی راضیش کرد .
وارد مغازه شدیم و از یکی از دو تا فروشنده ای که بودن خواستیم دستبنده رو بهمون نشون بده ،غیر از ما دو نفر دیگه هم داخل مغازه بودنکه در حال چونه زدن با اون یکی فروشنده بودن . با احمد سر انتخاب دستبند جر و بحث میکردیم که یهو دو تا نقاب دار دویدن توی مغازه و با دو تا اسلحه کمری نفراتی رو که داخل مغازه بودن هدف گرفتن . یکیشون که قد کوتاه تری داشت و یه دست لباس ست کاملا قهوه ای پوشیده بود و با یه کلاه _ نقابی نخی که تمام صورتش رو پوشونده بود مغازه دار رو نشونه گرفته بود. با لرزش دست و صدایی که عصبیت ازش میبارید صاحب مغازه رو تهدید میکرد و نفر دوم با قدی بلند و اندامی تنومند که یه پیراهن مشکی و یه شلوار جین البسه تنش رو تشکیل میداد و کاملا برعکس اون رفیقش آروم و خونسرد بود ما رو هدف گرفته بود .
حالت چشم های نفر دوم یه جور خاصی بود ، یه آرامش خاصی داشت انگار داشت میخندید به آدم و همین منو بدجوری میترسوند .
فقط خدا خدا میکردم که کسی به سرش نزنه که قهرمان بازی در بیاره ...
صاحب مغازه مشغول خالی کردن ویترین های جلویی بود که صدایی از پشت سرم توجه همو رو جلب کرد ، اون قد کوتاهه که بد جوری هول کرده بود برگشت به سمت من فریاد زد _ دارین چه غلطی میکنین عوضی ها ...
آروم سرم رو چرخوندم به عقب و دیدم موبایل این احمد رضای وامونده از دستش افتاده روی زمین .
بد جوری حرصم در اومده بود و اگه دستم میرسید همون جا خفه ش میکردم .
احمد رضا _ چیزی نشده عزیزم ؛موبایل منِ فلک زده از دست چلاق شدم افتاد رو زمین ، شما مشغول باشین .
و نفر دوم هنوز هم با خونسردی هر چه بیشتر با همون لبخند مات و رعب آور خیره به من ماجرا رو دنبال میکرد .
تقریبا تمام طلا و جواهرات توی ویترین ها جمع شده بود که همون نفر دومی چرخید به سمت منو با اسلحه ش به سمتم نشونه رفت . نفسم توی سینه حبس شده بود و هر لحظه منتظر شلیکش بودم که ...
صدای شلیک گلوله و گرد باروتی که به هوا پاشیده شده بود تمام فضای مغازه رو پر کرد ، ولی هر چی به خودم نگاه میکردم اثری از زخم یا جای گلوله توی بدنم نمیدیدم که صدای ضجه یه نفر از پشت سرم منو از شوک بیرون کشید . گلوله به سمت نفر پشت سر من شلیک شده بود . یه مرد میانسال که تیر به بازوش خورده بود و روی زمین افتاده بود و به خودش می پیچید ، کنارش هم یه موبایل افتاده بود که روی صفحه ش یه شماره در حال برقراری تماس بود ...
حدس زدم که طرف داشته به پلیس زنگ میزده و دزده هم فهمیده و ...
.
کیسه طلاها حالا دیگه کاملا پر شده بود . همون مردی که تیراندازی کرده بود کیسه رو از دست فروشنده گرفت و خیلی آرم از مغازه خارج شد و پشت سرش دوستش در حالی که هنوز در حال فریاد کشیدن بود بیرون رفت ، و بعد صدای حرکت کردن و دور شدن یه موتور سیکلت ...
تمام کسانی که درون مغازه بودیم هنوز از شوکی که بهمون وارد شده بود بیرون نیومده بودیم . حتی عکس المعلی برای کمک به اون مرد زخمی انجام نمیدادیم تا اینکه بقیه مردمی که توی بازار بودن و با شنیدن صدای گلوله به این سمت اومده بودن به دادمون رسیدن ...
بدجوری ترسیده بودم ، وقتی اون مرد اسلحه ش رو به سمتم گرفت و شلیک کرد فکر کردم که دیگه تمومه .... بازم خدا رحم کرد ...
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#6
Posted: 16 Aug 2012 18:10
قسمت پنجم
هم من و هم احمد بد جوری شوکه شده بودیم . پیشنهاد دادم بریم خونه من و احمد هم قبول کرد . به خونه که رسیدیم یه چیزی واسه شام آماده کردم ؛ خودم اصلا اشتها نداشتم ولی احمد انگار این ماجرا بدجوری گرسنه ش کرده بود ، البته این اشتهای تموم نشدنی احمد چیز تازه ای نبود .
_ احمد , یه چیزی می خواستم بپرسم ازت ؟
با دهن پر جواب داد _ بپرس ...
_ اول اون غذات رو کوفت کن بعد جواب بده . میگم تا حالا شده فکر کنی که کی قراره بمیری ؟!
انگار غذا پرید توی گلوش و شروع کرد به ادا اطفار در آوردن ؛ آب رو با پارچ بالا کشید و یکم که آروم شد جواب داد _ خودت بمیری الاغ ، داشتی خفه م میکردی با این سوالت .
_ اصلا اگه می فهمیدی که با تموم شدن این غذا تو هم می میری چی ؟
احمد _ هووووی ، انگار بدجوری از دستم خسته شدی ها ...!
_ شوخی نمیکنم ... چی کار میکنی اگه بدونی مرگت رسیده ؟!
چند لحظه ای مکث کرد و یه خورده آب خورد _ نمیدونم ، سوال خیلی سختیه . مرگ راه فراری نداره . آخر خط هممون همون جاست . شاید قبولش کردم ، شایدم نه . آخه ترسناکه .
اقبال لاهوری گفته : نشان مرد مومن با تو گویم _ چو مرگ آید لبخند بر لب اوست
ولی من که اقبال یا یکی مثل اقبال نیستم . زندگیمون اون قدر قشنگ نبوده که به قشنگ بودن آخرش امیدوار باشیم ... به هر حال باید قبولش کرد.
میگم نکنه به خاطر امشب به فکر مردن افتادی . باورت نمیشه میلاد ، وقتی به طرفت اسلحه کشید فکر کردم میخواد تو رو بزنه . ولی لا مذهب بد جوری هم حرفه ای بود ها . هم خونسرد و آروم بود و هم هدف گیری خیلی دقیقی داشت . گلوله ای که شلیک کرد فقط یه خورده بازوی اون یارو رو خراش داد و اصلا زخمش عمیق نبود ...
احمد در مورد دزد ها و مقدار ظلا و جواهری که برده بودن حرف میزد ولی من حواسم جای دیگه بود . به چیزهایی فکر میکردم که اصلا حس خوبی بهم نمیداد ... !
.
موقع خواب بازم همون فکر و خیال ها به سرم زد .
_ احمد بیداری ؟
احمد _ نه ...
_میگم احمد اگه من بیمرم تو چی کار میکنی ؟
احمد _ بستگی داره !
_ به چی ؟
احمد _ به اینکه چی گیرم بیاد . اگه چیزی بهم بماسه خدا وکیلی واست سنگ تموم می ذارم . جیغ میکشم ، گریه میکنم ، توی سرم میزنم ، صورتم رو چنگ میزنم ...
_ اگه نماسه چی ؟
احمد _ خب مردی دیگه ، کاری هم که از دست من بر نمیاد . میام نهار روز ختم و شام روز هفتت رو می خورم و یه فاتحه هم واست میفرستم . البته قول میدم سالی یک بار رو سر خاکت بیام حتما .
_ اِ ، زحمت نکش . خاک بر سرت بگیر کپه مرگت رو بذار ...
.
نزدیکی های ظهر بود که همراه احمد رفتیم اداره بیمه و در عین ناباوری چک خسارتم رو از دست همون واسطه ای که بهم معرفی شده بود دریافت کردم . کاری که حداقل چند روزی وقت میبرد در کمتر از یکی ، دو ساعت انجام شده بود !!! خب منم در مقابل یه کارش رو جبران کردم و این راحت ترین نوع انجام این نوع کاغذ بازی های اداری بود ...!
همراه احمد رفتیم به بانک و چک رو به حساب خودم گذاشتم و یه خورده از پولش رو هم برداشتم . احمد میگفت مگه قرار نبود یه ماشین تازه بگیری ؛ ولی فکر میکردم که نیازی به ماشین تازه ندارم ...
به سرم زده بود برم یه جای خلوت ؛هوای سفر داشتم . خودم که از 7 دنیا آزاد بودم . از وقتی که از دانشگاه انصراف داده بودم کار خاصی نداشتم ولی احمد باید کلاس هاش رو هماهنگ میکرد . بهش که گفتم راحت قبول کرد و فقط خواست که از یکی دو تا از استاد هاش اجازه بگیره .
منو که رسوند خونه ، خودش هم رفت دانشگاه . قرار بود بعد از ظهر راه بیافتیم . چیز خاصی لازم نداشتم ، چند دست لباس و یه خورده پول ...
....
احمد _ ساکتی ...
_ چی بگم !
احمد _ نمیدونم ولی این سکوت اذیتم میکنه . اصلا چی شد که گفتی بریم سفر ؟
خندیدم و جواب دادم _ راستش وقتی بهت گفتم و تو بی چون و چرا قبول کردی خیلی تعجب کردم . با خودم میگفتم این بچه چرا نپرسید کجا میریم ، چرا میریم ، کی میایم و ... . راستش جواب سوالت رو درست و حسابی نمیدونم . یهو دلم از اون شهر شلوغ گرفت ؛ دلم تنهایی میخواست . البته نمیدونم چرا تو رو همراه خودم دارم میبرم ، آخه تو خودت اندازه دو تا شهر شلوغی داری !
احمد _ ولی جدا خوب فکری کردی . منم بد جوری از درس و دانشگاه و زندگی خسته شده بودم .
.
توی فصل پاییز دو جا هست که واسه سفر بهتر از همه جاست . یکی شمال و لب دریاش با اون هوای لطیف پاییزیش که به سردی میزنه . دومی جنوب با دریای بی قرارش که گرمای لذت بخشی رو نصیبت میکنه . با اینکه گرما رو بیشتر دوست داشتم ولی راه نزدیک تر رو ترجیح دادیم و راهی شمال شدیم . به لب دریا که رسیدیم سراغ یکی از بنگاه هایی رفتیم که ویلا اجاره میدن . یه ویلای کوچیک میخواستم که به دریا راه داشته باشه دیگه بقیه ش واسم مهم نبود . تو اون فصل اکثر ویلا ها خالی بود و خیلی راحت اونی رو که میخواستیم پیدا کردیم ...
همراه شاگرد بنگاه رفتیم به ویلا . یه ساختمان کوچک یک دست سفید که با یه مسیر کوتاه چند ده متری از پشت ساختمان به دریا میرسید . هم من و هم احمد ازش خوشمون اومده بود و قبولش کردیم . وسائل هامون رو داخل ویلا گذاشتیم و رفتیم به سمت دریا . بدون اینکه کفشم رو در بیارم یا پاچه شلوارم رو بالا بزنم رفتیم توی آب . رفت و برگشت موج ها آب رو تا بالای زانوهام میرسوند . سرد بود ولی یه حس قشنگ و آرومی داشت ...
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#7
Posted: 16 Aug 2012 18:10
قسمت ششم
احمد _ بریم داخل هوا سرده ...
_ تو برو داخل منم میام .
احمد یکم این پا اون پا کرد و بالاخره رفت ، انگار دلش نمی خواست تنهام بذاره . راست میگفت هوای سردی بود ولی من اهمیت نمیدادم . دست هام رو توی جیب های سوئی شرتم فرو کردم و شروع کردم به قدم زدن کنار ساحل . حس مسخره ای توی وجود رو پر کرده بود ، یه احساس دلشوره که منبع و منشاء ی نداشت . بد جوری حالم رو بد کرده بود ، نه می تونستم بهش فکر نکنم و نه حتی بهش فکر کنم ...! یه برزخ به تمام معنا بود.
واسه شام چیزی نداشتیم ، احمد پیشنهاد داد بره یه چیزی بگیره تا خودمون شام درست کنیم ولی ترجیح دادم که بریم بیرون و غذا بخوریم ، این جوری میتونستیم یه دوری هم توی شهر بزنیم .
غذا رو که خوردیم ، شروع کردیم به بالا و پاین کردن شهر ، شهر بزرگی نبود و از اون گذشته چیز خاصی هم نداشت ؛ انگار یه شمال بود و یه دریا ...
سر یکی از پیچ ها یه دفعه از موتور ماشین یه صدایی بلند شد . سریع ماشین رو زدیم کنار و کاپوت رو زدیم بالا . نه من نه احمد چیز زیادی از ماشین و تعمیراتش سر در نمی آوردیم ؛ یه خورده سیم هاش رو دست کاری کردیم ولی فایده ای نداشت . اون وقت شب هم هیچ تعمیرگاهی باز نبود که ازش کمک بخوایم ، بالاخره هم مجبور شدیم ماشین رو همون جا بذاریم و خودمون برگردیم ویلا ...
ساعت از نصفه شب گذشته بود و خیابون ها بد جوری خالی بودن . نزدیک به 20 دقیقه ای بود که منتظر تاکسی بودیم ولی از تاکسی خبری نبود . این احمد خل و چل هم باز زده بود به سرش و واسه هر ماشینی که رد میشد دست بلند میکرد و داد و فریاد میکرد ، یکدفعه یکی از همون ماشین ها که یه مزدا مدل بالا بود ؛ با وجود سرعت زیادی که داشت زد روی ترمز با فاصله تقریبا زیادی از ما نگه داشت .
احمد _ ای ول ، بریم که خدا خواست واسمون .
_ کجا بریم . بدبخت میخواد دستمون بندازه . بریم نزدیکش راه می افته و میره ...
احمد _ نه به جون تو این واسه ما وایساده .
هنوز در حال بحث کردن بودیم که ماشینه دنده عقب گرفت و اومد به سمتمون .
احمد _ بیا ، دیدی گفتم .
با اکراه رفتیم به سمت مزدا و سوار شدیم . خیلی واسم جالب بود ، سرنشین های ماشین همگی زن بودن .
یه زن تقریبا 32_3 ساله راننده بود و کنارش هم یه دختر جوون با حداکثر 17_18 سال سن نشسته بود . روی صندلی عقب هم یه دختربچه 5_6 ساله بود . هر دو تا سر نشین جلو آرایش غلیظی داشتن و همین طور سیگار میکشیدن . واسم عجیب بود ، به راننده میخورد که مادر دو تا دختره باشه ولی چطور اجازه داده بود دختر نوجونش این طوری آرایش کنه و سیگار بکشه خیلی عجیب بود . البته شایدم مادرش نبود .
فضای عجیبی بود ؛ یه موزیک تند با ولوم صدای بالا در حال پخش بود که با ورود ما به ماشین صداش رو پایین آوردن . با اینکه هر دو تا شیشه جلو پایین بودن ولی بوی عطر زنو نه ای تمام ماشین رو پر کرده بود . دختر جوونی که جلوی من نشسته بود هر چند لحظه یکبار می چرخید به سمت عقب و نگاه همراه با نیشخندی به ما دو نفر می انداخت . دختر کوچولویی هم که عقب نشسته بود یه بند زل زده بود به احمد ... احمد هم که همچ وقت کم نمی آورد این جا دیگه کپ کرده بود .
احمد آروم سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت _ مرده شورت رو ببرن . فکر کنم اینا خود عذرائیل هستن ، اومدن ببرنمون .
_ اِ ، زشته . میشنون صدات رو .
یهو راننده برگشت به سمت منو و پرسید _ کجا تشریف میبرین ؟
احمد به جای من جواب داد _ صاحب تشریف باشین . هر جا مسیرتون بخوره ما پیاده میشیم !
زن راننده خندید و گفت _ مسیرمون به کجا بخوره ؟ شما بگین کجا میرین تا من بدونم چقدر با هم هم مسیر هستیم .
آدرس ویلا رو دادم که جواب داد _ پس تقریبا با هم همسایه هستیم . ما هم توی یکی از ویلاهای همون اطراف هستیم . راستی این موقع شب این جا چی کار میکردین ، اونم بدون ماشین ...
_ راستش با ماشین دوستم بودیم ولی ماشین یکدفعه خراب شد ، ما هم مجبور شدیم این جوری برگردیم .
زن راننده _ خیلی وقت بود منتظر بودین ؟
احمد _ منتظر کی ؟
راننده _ تاکسی دیگه ؟!
احمد _ آها . نه یه نیم ساعت بیشتر نشد !
راننده _ ماشا ا... به صبرتون .
بازم همه ساکت بودن و موزیکی که از باندهای عقب پخش میشدن تنها صدای داخل ماشین بود .
یه سوالی توی ذهنم بود که یه خورده اذیتم میکرد ، البته با اینکه دوست نداشتم فضولی کنم ولی به خودم جرات دادم که بپرسمش _ ببخشید فضولی میکنم . این دختر خانم ها ، بچه هاتون هستن .
به جای راننده اون دختر جوون بود که جواب داد _ مگه چطور ؟!
_ اگه ناراحت نمیشین ، آخه دیدم شما هم دارین سیگار میکشین و یه خورده هم ...
دختر خندید و گفت _ سر و وضعم !
_ عذر میخوام ، ولی بله ...!
راننده _ آره . دخترهام هستن . راستش من این جور بزرگشون کردم که هر کاری که خودشون میدونن درسته انجام بدن ، هیچ وقت هم به زور مجبور به انجام کاریشون نکردم .
_ حالا یعنی از این کارتون راضی هستین ؟
راننده _ خب آره . چرا نباشم ...
_ یعنی سیگار کشیدن دخترتون اونم توی سن 16- 17 سالگی هیچ اشکالی نداره .
راننده _ نه ، چون تحت کنترله و نمیذارم زیاده روی کنه ؛ هر وقت با منه و من بهش اجازه بدم سیگار میکشه. من حتی میدونم که دخترم دوست پسر هم داره یعنی خودش بهم گفته ، حتی بهم معرفیش کرده ولی اون رابطه هم کنترل شده س . یعنی هم خودش حواسش هست و هم من . اگه زیاده روی کنه ، که البته نمیکنه من بهش تذکر میدم و اونم خیلی راحت قبول میکنه اشتباهش رو ...
_ نمی دونم . به هر حال شما مادرش هستین ...
...
چند دقیقه بعد جلوی ویلا پیاده شدیم و بعد از تشکر و تعارف با سرنشین های مزدا ازشون جدا شدیم .
احمد _ بچه مگه تو فضولی که این سوال ها رو می پرسی ؟
خندیدم و جواب دادم _ میدونی احمد ، من نخواستم بحث رو ادامه بدم یعنی خجالت کشیدم ، بالاخره زندگی خضوضیشون بود. ولی اون طرز فکری که داشتن خیلی مسخره بود .
احمد _ چرا . یعنی آزادی دادن به یه دختر و در مقابلش رو راستی یه مادر و دختر مسخره س .
_ د مشکل همین جاست . دختری که جلوی مادرش و حتی آدمهای غریبه ای مثل ما به راحتی سیگار میکشه فکر میکنی توی پنهون و همراه دوستاش چی کارها میکنه ؟!
من بدبین نیستم ولی این ها چیزهایی هست که من با چشم های خودم دیدم ، دختری که جلوی مادرش سیگار میکشه با دوستاش سیگاری دود میکنه ... وقتی مادرش میدونه دوست پسر داره پس بدون توی نبود مادرش خیلی خبرهای دیگه ای هم هست ؛ اینا واقعیته و خودت هم میدونی که هست ...
احمد _ نه این جوری ها هم نیست ، بالاخره هر کس توی یه جوی بزرگ میشه و یه نوع تربیت رو می طلبه . فکر میکنی اگه این دختر رو بین سیم خاردار بزرگ میکردن جواب مثبت میداد .
_ آخه احمق من کی گفتم این جوری باشه . نه افراط نه تفریط . اینی که الان ما دیدیم افراط بود .
احمد _ نمیدونم والا ... راستی از پدرش نپرسیدیم . به نظرت پدرش چی فکر میکنه .
_ البته اگه پدری در کار باشه ...
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#8
Posted: 16 Aug 2012 18:11
قسمت هفتم
.
یه خواب طولانی بهترین چیزی بود که می تونست حالمون رو جا بیاره . این قدر خسته بودم که با وجود تمام فکرهای پراکنده ای که ذهن و فکرم رو پر کرده بود بیشتر از چند لحظه نتونستم دووم بیارم و ...
تقریبا ظهر شده بود که از خواب بیدار شدم ، احمد قبل از من بیدار شده بود و صداش از توی آشپزخونه می اومد . تنم بدجوری کوفته بود و سختم می اومد که رخت خوابم رو خالی کنم ولی گرسنگی دلیل خوبی بود که سختی این کار رو به جون بخرم و خودم رو به آشپزخونه برسونم . وقتی وارد آشپزخونه شدم یه دفعه خشکم زد ...
احمد لختِ لخت ، فقط با یه پیشبند که بیشتر جلوش رو پوشونده بود داشت مثلا آشپزی میکرد ! در واقع تنها غذایی رو که بلد بود می پخت یعنی ماکرونی ...
_ هوووی ؛ عصر حجر ، این چه سر و وضعیه ؟!
احمد _ سلامو عزیزمو ، دارم اسپاگتیو درست میکنموو !
_ تو سرت بخوره ، آخه کی گفته ایتالیایی ها این جوری حرف میزنن . تازه اینی که درست میکنی ماکارونیه نه اسپاگتی . گم شو برو یه لباسی ، چیزی بپوش . حالم رو به هم زدی با اون همه کرک و پشمت ...!
.
به زور سالاد و نوشابه غذای که فقط شبیه ماکارونی شده بود رو دادیم پایین و رفتیم سراغ زیباترین نقطه سفرمون . آفتاب نصفه و نیمه پاییزی با نسیم خنکی که از روی آب دریا بلند میشد و به ساحل می وزید یه چیز محشر ساخته بود . روی شن ها دراز کشیده بودیم و حرف میزدیم . احمد که مثل همیشه چرت و پرت میگفت ولی من میخواستم یه چیزهایی رو بگم ... یه چیزهایی که خیلی سال بود که توی دلم بود ولی نتونسته بودم به کسی بگم ، حتی به احمد که به اندازه یه دنیا دوستش داشتم ...
_ احمد ، یه لحظه خفه میشی !
احمد _ ها ، بی تربیت این چه طرز حرف زدنه .
_ میخوام یه چیزی بگم . فکر کنم دیگه بعدا نتونم بگم .
احمد _ نتونی ...!
_ شاید نباشم که بگم ، حالا هر چی ... میخواستم بگم .... بگم که ...
احمد _ خب ... جونم بالا اومد بگو ...
_ الان 6_7 سالی هست که رفیقیم . نه ؟!
احمد _ آره .
_ من رفیق بدی بودم برات ؟
احمد _ نه . تو از برادرم واسم بهتر بودی . اگه خوب رو واسه خودت خواستی بهتر رو واسه من کنار گذاشتی ...
_ خوبه ، خوشحالم که این طوری بوده . یه چیز میگم فقط می خوام گوش کنی . در مورد سحر ...! ( با خارج شدن اسم سحر از دهن من احمد مثل برق گرفته ها نیم خیز شد و رو کرد به من ؛ منتظر بود تا ادامه حرفم رو بشنوه ولی ادامه دادنش واسه من بدجوری سخت بود . روم رو ازش برگردوندم و پی حرفم رو گرفتم ) من قبل از تو سحر رو دیده بودم . توی دانشگاه ، خودت میدونی من زیاد دنبال دختر نبودم ولی ... سحر رو دوست داشتم . میخواستم برم جلو که فهمیدم تو هم ازش خوشت میاد . ( زیر چشمی نگاهی به احمد انداختم . سرش پایین بود و با شن ها بازی میکرد ) نمی خوام بگم فردین بازی در آوردم ؛ نه . چون اصلا همچین چیزی نبوده . با خودم فکر کردم تو واسش بهتری فقط همین . نمی خواستم هیچ وقت این موضوع رو بهت بگم ولی باید میگفتم . باید بدونی که خیلی ها سحر رو می خواستن ولی سحر تو رو خواست . پس قدرش رو بدون ...
چند دقیقه ای بود که هر دومون ساکت بودیم ... خیلی حرف های دیگه داشتم که بگم ولی می دونستم که احمد تو حالی نیست که بشنوه .
بلند شدم و برگشتم به سمت ویلا . میخواستم احمد تنها باشه ، این جوری راحت تر بود . یکم آروم میشد و دوباره همون آدم شوخ وشنگ سابق میشد . نمیدونم چرا اینو بهش گفتم ولی خوب شد که گفتم . شاید این جوری بیشتر قدر عشقش و قدر زندگیش رو بدونه ...
...
یکی دو روز دیگه هم شمال موندیم ولی دیگه باید بر میگشتیم . احمد درس داشت و باید به کلاس هاش میرسید و منم دیگه از اون محیط آروم خسته شده بودم . تو اون چند روز خیلی آروم شده بودم . سعی میکردم فکرهای مغشوشی که تمام روحم رو پر کرده بود از خودم دور کنم ولی واقعیت این بود که دست خودم نبود . نه تلقین بود و نه اثرات اتفاقاتی که برام افتاده بود . یه چیز درونی بود ، یه چیزی که نمیدونم چطوری ولی از قلبم بیرون می اومد ...
به خونه که رسیدم به سرم زد که چند روزی رو تنها باشم . موبایلم رو خاموش کردم و تلفن خونه رو هم از پریز بیرون کشیدم ، در خونه رو هم قفل کردم . صبح تا شب توی اتاقم بودم ؛ گاهی فکر میکردم و گاهی خودم رو از فکرهام رها میکردم ؛ یه وقت هایی یه چیزهایی به ذهنم میرسید و روی کاغذ پیادشون میکردم و بعد یه دفعه میبردم توی حیاط و آتیششون میزدم ... روز اول تقریبا بی سر و صدا و آروم به آخر رسید ولی از روز دوم صدای ناموزون زنگ در بد جوری روی اعصابم راه میرفت ... یه راست رفتم سراغ سیمش و بریدمش . ولی حالا باید صدای کوبیده شدن دست روی بدنه فلزی در خونه رو تحمل میکردم . میدونستم که احمده ولی نمی خواستم ببینمش . یه جورایی با خودم لج کرده بودم ولی احمد دست بردار نبود .
برای اینکه از دستش خلاص بشم موبایلم رو روشن کردم و بهش زنگ زدم . با گفتن یه جمله تلفن رو قطع کردم و حتی منتظر جوابش هم نشدم ...
_ میخوام تنها باشم ...
صورتم چند روزی بود که اصلاح نشده بود ؛ دیگه غذایی برای خوردن توی خونه نبود ، هوا داشت سرد میشد و سوز و سرما از شیشه هایی که شکسته بودم وارد خونه میشد و بدجوری آزارم میداد . آخه من دارم چی کار میکنم ، با خودم لج بازی میکنم . آخه چرا .... !؟ مگه چی کار کردم که باید تاوان پس بدم ...
...
زنگ زدم به احمد و ازش خواستم بیاد پیشم . وقتی تلفن رو قطع کردم یادم اومد چقدر گرسنه هستم ، دوباره بهش زنگ زدم و خواستم یه خورده غذا بگیره واسم ، نمیدونم چرا ولی هوس تخم مرغ کرده بودم ...
یه دوش گرفتم و اصلاح کردم و یه خورده هم خونه رو مرتب کردم تا احمد رسید . با دیدنم انگار دنیایی رو بهش داده باشن ، پرید و بغلم کرد و چند باری بوسیدم . از خودم جداش کردم و رفتم سراغ چیزهایی که واسم گرفته بود . چند تا تخم مرغ برداشتم رفتم توی آشپزخونه ...
احمد _ چرا با خودت این جوری میکنی ؟ میخوای چیو ثابت کنی ، اصلا به کی ... !؟
جوابی نداشتم پس ترجیح دادم سکوت کنم . ولی احمد دست بردار نبود ، یعنی اگر منم بودم دست بر نمیداشتم . آخه چرا بعد از یه سفر خوب من خودم رو 6،7 روز توی یه خونه حبس کردم و حتی تلوزیون رو هم روشن نکرده بودم . این چه جوری تنهایی بود ، انگار میخواستم خودم رو بکشم ...!
اما من میخواستم ازش فرار کنم ...
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#9
Posted: 16 Aug 2012 18:12
قسمت هشتم
یه ماهیتابه پر از نیمرو جلوم بود و مثل قحطی زده ها به جونش افتاده بودم .
احمد _ خفه نکنی خودتو ؟! مگه مجبوری این جوری خودت رو زجر بدی . . .
معلوم بود که خیلی حرف و سوال داره که بگه و بپرسه ولی ترجیح داد منتظر بشه تا غذام تموم بشه .
حسابی گرسنه بودم و ته نیمرو رو خوردم ، ظرف خالی رو برداشتم و رفتم به سمت آشپزخونه .
احمد _ اون رو ولش کن ، بیا بشین کارت دارم !
یه بطری آب از توی یخچال برداشتم و برگشتم پیش احمد .
احمد _ چه مرگته ؟! چرا خودت رو عذاب میدی ، اصلا خودت به درک ، من فلک زده رو چرا آزار میدی . میدونی این چند روزه چی کشیدم .
بطری آب رو بین دست هام نگه داشته بودم ، سردی بطری حس خوبی داشت . احمد یک ریز داشت گله میکرد و من خیره به چشم هاش به حرف هاش گوش میکردم . یکدفعه حرفش رو قطع کردم و گفتم _ به تو چه !؟ مگه تو چه کاره منی . دلم میخواد خودم رو عذاب بدم ، دلم میخواد مثل سگ زندگی کنم ...
از جاش بلند شد و داد زد _ تو غلط میکنی ...! من چی کاره هستم !؟ من خیر سرم رفیقتم ، هم پاتم ، هم دردت هستم ... !
فکرش رو نمیکردم این جوری عکس العمل نشون بده ؛ یه خورده شوکه شدم . آب رو با بطریش سر کشیدم _ بگیر بشین ...
یه چیزی رو میخوام بگم ولی نمیدونم چطوری بگم .
یه چیزی بپرسم ؟! تا حالا فکر کردی که یه مریضی بگیری و دکتر بهت بگه 1ماه دیگه یا حتی یک هفته دیگه زنده هستی ؟!
احمد جلوم زانو زد و از ته دل فریاد زد _ یا قرآن . چت شده ؟!
خندیدم و جواب دادم _ هیچی بابا . سوالم رو جواب بده تا بهت بگم . تا حالا فکرش رو کردی همچین اتفاقی واست بیافته !؟
احمد _ نه. تا حالا بهش فکر نکرده بودم .
_ خب حالا فکر کن و جواب منو بده . اگه همچین اتفاقی بیافته چی کار میکنی .
چند ثانیه ای فکر کرد و گفت _ خیلی سخته . تا توی موقعیتش نباشی نمی دونی چی کار میکنی . ولی فکر کنم اگه واسه خودم پیش بیاد ، البته دور از جونم ، خیلی دور از جونم ؛ خب اولش شوکه میشم . یه خورده سخته که بخوای ادامه بدی . ولی بعد به فکر کارهای نکرده ت می افتی . کارهایی که باید انجامشون میدادی ولی ندادی ، جاهایی که باید می رفتی ، حرف هایی که باید میزدی و خلاصه باید زندگیت رو جمع و جورش کنی . اگه کسی رو عذاب دادی از دلش در بیاری و ...( به این جا که رسید انگار مخش هنگ کرده باشه ، سرش رو تکون داد و گفت _ ) اصلا چمیدونم ، چه سوال هایی می پرسی توهم آ . خب حالا منظور !!؟
_ می تونی آدم باشی . اگه کولی بازی در بیاری با تی پا از خونه پرتت میکنم بیرون . اوکی ؟
احمد _ باشه . فقط همون اول بگو تو مرضی چیزی نگرفتی که ؟ ایدزی ، هپاتیتی ، سرطانی ...
_ نه الاغ جون .
احمد _ خب خدا رو شکر ، ترسیدم مریضی داشته باشی و خدای نکرده به منم سرایت کرده باشه ! حالا بگو
_ احمد یه چیزی رو میدونستی . واسه من که از همه بریدم ، حتی از خانواده ام ، یه جورایی تو تنها کسم هستی . هیچ وقت نشد بتونم با کسی سر سازش داشته باشم ولی تو همیشه آرومم میکردی . همیشه وقتی لازمت داشتم کنارم بودی ، منو واسه خودم خواستی نه واسه چیزهایی که داشتم . اول فکر راحتی من بودی بعد خوشی خودت ...
یهو پرید وسط حرفم و دستش رو گرفت به سمتم و گفت _ عذز میخوام ؛ یه وقت قصر ازدواج با منو که نداری ؟! هان !
_ میگم میتونی 2 دقیقه خفه خون بگیری من حرفهام رو بزنم و راحت بشم .
تو این چند روزه خیلی فکرهای جور واجوری به سرم زد ، یکیش این بود که دیگه نمی خواستم تو منو ببینی . میخواستم تنها باشم ، به نظرم این جوری هم واسه تو بهتر میشد هم واسه من . میخواستم برم یه جای دیگه که کسی سراغم رو نگیره . البته همین الان هم فقط تو هستی که سراغی ازم میگیری وگرنه بقیه که از من فراری هستن ...
چند لحظه ای مکث کردم و یکمی آب خوردم . فکرهام رو مرتب کردم و ادامه دادم _ به هر حال ... میدونی همه این فکرها واسه چی بود .
واسم سخت بود گفتنش ، بازم مکث کردم . یه نفس عمیق و ... _ احمد من دارم می میرم ...!
...
مثل آدم های برق گرفته سر جاش خشک شده بود . میدونست که شوخی نمیکنم ... زد زیر گریه و اومد توی بغلم ...
....
خیلی طول نکشید تا آروم شد . یعنی طبیعت ما همینه . خیلی زود همه چیز واسمون عادی میشه . نمیخوام بگم مرگ من واسه احمد عادی شده بود ، ولی لا اقل فکرش واسش قابل تحمل شده بود...
احمد _ چت شده آخه . تو که چیزیت نیست ؟!
_ نمیدونم
احمد_ کی فهمیدی !
_ بازم دقیق نمیدونم ، شاید 10 ، 15 روز پیش بود !
احمد _ آخه این مریضیه که هیچ درمونی نداره .
_ احمد جون من مریض نیستم . اتفاقا کاملا سالمم .
احمد _ یعنی چی ! من نمی فهمم . اگه سالمی پس چطور قراره بمیری ... گیج شدم به خدا !
_ من مریض نیستم ، ولی میدونم که دارم می میرم. میدونی احمد ... شاید به نظرت مسخره بیاد ولی بهم الهام شده . فقط میدونم که فرصت زیادی ندارم. شاید یکی دو روز دیگه ، شایدم یه هفته ؛ شایدم ...
احمد _ شایدم یه سال دیگه ، شایدم 10 سال دیگه ... مسخره کردی !؟
از این حرفش خندم گرفته بود _ نه اصلا شوخی نیست. مطمئن باش بیشتر از چند روز دیگه منو نمی بینی .
...
خیلی طول کشید تا بتونم احمد رو متقاعد کنم که این یه بازی یا یه شوخی نیست و واقعا دارم می میرم . راستش واسه خودمم باورش سخت بود ، منی که هیچ مشکلی نداشتم بخوام تا چند روز آینده بمیرم ...
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#10
Posted: 16 Aug 2012 18:14
قسمت نهم
میدونی احمد ؛ بین جنگجوهای اسکاندیناوی یه افسانه هست که میگه اگه توی خواب بمیری یه راست میری جهنم ، میگه هر چی سخت تر و وحشیانه تر کشته بشی راه بهشت راحت تر واست باز میشه ...
نمیدونم چرا ولی بدجوری ازش می ترسم . میدونی من به اون دنیا اعتقاد دارم ، بدجوری هم اعتقاد دارم . همه ترسم هم واسه همینه . موندم اون جا چی جواب بدم ...!
احمد _ تو ... تو که سر تا پات خوبیه ...!
تلخندی زدم و نگاهم رو از چشم های احمد جدا کردم و خیره شدم به سمت پنجره ای که شب از اون طرفش پیدا بود .
_ من خوبم !؟ نه ، اصلا ... شاید کار خوب هم انجام داده باشم شاید دست یه بچه یا یه پیر زن رو گرفته باشم و از خیابون ردش کرده باشم یا توی راه مونده ای رو به مقصد رسونده باشم و ... خلاصه از این کارهای پیش پا افتاده . ولی .... ، ولی خیلی کثافت کاری ها هم انجام دادم . کارهایی که این قدر برام زشت بودن که حتی خجالت کشیدم به تو بگم ...!
همیشه یه چیزی بوده که عذابم داده ! اینکه همه منو معصوم و پاک میدیدن . چیزی که نبودم ، اصلا نبودم ...
خواستم که باشم ، ولی نتونستم ، نشده ، اراده ش رو نداشتم . همیشه جایی که نباید کم می آوردم .
توی زندگیم یه چیزی هست که همیشه سعی کردم انجامش بدم . سعی کردم هیچ وقت ، هیچ وقت دل کسی رو نشکنم و کسی رو از خودم نرنجونم . فکر کنم تقریبا موفق شدم . یادم نمیاد که کسی ازم رنجیده باشه ، کم شده که به کسی نه بگم و روی کسی رو زمین بندازم و ...
از هیچ کسی هم چیزی به دل نگرفتم . احمد خیلی ها به من بد کردن ولی من همشون رو بخشیدم ، شاید یه کسی هم منو ببخشه ...
میدونی احمد حالا که فکرش رو میکنم خیلی خوشحالم که نه پایبند دختری شدم و نه گذاشتم دختری پابند من بشه . خوشحالم که سال ها پیش از پدر و مادرم جداشدم و فقط و فقط ماه به ماه به بهانه گرفتن چک میبینمشون . خوشحالم که کسی رو ندارم ... خوشحالم کسی نیست که نبود من آزارش بده .
اصلا بود و نبودم زیاد به چشم نمیاد ، نه ؟!
احمد همون جور که بهم خیره شده بود آروم و بی صدا اشک میریخت . پس من چی ، من آدم نیستم . من دلم واست تنگ نمیشه ، اصلا تو نباشی من واسه چی باشم . خیال میکنی واقعا کسی دوستت نداره ، میدونی چند تا از دخترهای دانشگاه عاشقت هستن ولی جرات ندارن بهت بگن .
میدونی وقتی دانشگاه رو ول کردی چند نفر اومدن و سراغت رو گرفتن ، چند نفر آدرست رو خواستن ، چند نفر تلفت رو ... خیال میکنی نباشی هیشکی نمی فهمه ، ...نه،نه نه ...
.
با این حرف احمد یه چیزی ته دلم قلقلکم میداد . بگی ، نگی خوشحالم کرده بود . حداقلش این بود که چند نفری به یادم بودن . ولی نخواستم چیزی بگم واسه همین بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه تا ظرف های غذا رو بشورم ...
.
احمد دیگه خیلی کم حرف میزد ، بیشتر نگاهم میکرد . انگار بدجوری مرگم رو باور کرده بود . چیزی بهش نمیگفتم ، میذاشتم راحت باشه ...
عصر تلفنم رو برداشته بودم و با اونایی که میشناختم تماس میگرفتم . زیاد اهل حرف زدن پشت تلفن نبودم ؛ تا اونجایی که میشد اس ام اس میدادم . با اینکه سختم بود ولی یه زنگ هم به بابا و مامانم زدم ، بهشون چیز خاصی نگفتم ، فقط احوالشون رو پرسیدم و خواستم اگه چیزی نیاز دارن یا کاری از دستم بر میاد که واسشون انجام بدن بهم بگن .
همه از تماس من خوشحال میشدن یا لااقل این طور نشون میدادن .
واسم زیاد مهم نبود ، فقط قصدم این بود که همه به یادم بیافتن و اگه کاری باهام دارن بهم بگن . وگرنه من که با هیچ کدومشون کاری نداشتم ...
.
آخر شب هر کاری که کردم احمد تنهام نذاشت . میخواست پیشم باشه و منم بدم نمی اومد . هنوزم زیاد حرف نمیزد و گاهی چند جمله ای میگفت و بعدش بازم سکوت میکرد ! موقع خواب اومده بود توی بغل منو و سرش رو تکیه داده بود به شونه م . حرف نمیزد و فقط خیره بود به سقف اتاق . یه لحظه حس کردم یه قطره آب اومد روی بازوم .
درست که دقت کردم دیدم احمد داره گریه میکنه . آروم داشت اشک میریخت و هنوزم خیره بود به سقف ...
.
صبر کردم تا خوابش ببره و بعد بلند شدم و رفتم توی حیاط خونه . پیپم رو از توتون پر کردم و چند پکی بهش زدم ...
روی کاشی های سرد حیاط دراز کشیدم و دستهام رو در امتداد بدنم قرار دادم . چشم هام رو بستم و فکرم رو خالی کردم . سرمای عجیبی بدنم رو گرفت ، سرمای هوا نبود ، از یه چیز دیگه و یه جای دیگه بود ... نوک انگشت های پام داشت بی حس میشد ؛ از نوک پام شروع میشد و بالا میاومد و تا چند لحظه دیگه تمام بدنم کرخت میشد . دیگه حتی اگه میخواستم هم نمی تونستم خودم رو از اون حال جدا کنم . انگار به زمین زنجیرم کرده بودن . یه چیزی اومد و نشست روی سینه م . میخواستم چشمم رو باز کنم و ببینم کیه و چیه ولی پلک هام از هم کنده نمیشدن . هر چی بیشتر تقلا میکردم بیشتر اسیر میشدم و ...
تسلیم شدم ؛ گذاشتم تا هر کاری میخواد بکنه . شاید این طوری کمتر درد بکشم .
پنجه هایی دور تا دور گلوم حلقه شد ! اولش گلوم رو آروم لمس میکرد و حالت نوازش گونه ای داشت ولی چند لحظه بعد فشارش رو حس کردم . هر ثانیه فشارش بیشتر از قبل میشد و من هنوزم اسیر بودم ...! نفسم هنوز جریان داشت ولی تصمیم گرفتم دیگه نفس نکشم . دوست داشتم خودم تمومش کنم نه اون ...
نفسم رو حبس کردم ... عضلاتم منقبض میشد و درد عجیبی توی سرم میدوید . تحملم تموم شده بود و میخواستم نفسم رو آزاد کنم ولی حالا اون بود که نمیذاشت . فشار پنجه هاش به گردنم این قدر زیاد شده بود که حتی نمیتونستم نفسم رو ول کنم ... !
.
_ چرا این قدر سردی . بچه مگه میخوای خودت رو به کشتن بدی . خدایا چقدر سنگین شدی ...
احمد بود ، توی نمیه بازی پلک هام میدیدمش که یه پتو پیچیده دورم و داره از روی زمین بلندم میکنه و میخواد بره به سمت ماشینش . با فشار دست متوجه ش میکنم که برگده به سمت خونه . ناچار قبول میکنه و برمیگردیم داخل . منو میذاره روی تختم و چند تا پتو میندازه روم ؛ شومینه رو بالا میکشه و میدوه بیرون و بعد از چند دقیقه با یه لگن آب گرم بر میگرده و شروع میکنه به پاشویه من با آب گرم ...
...
وقتی بیدار شدم ساعت نزدیکای ظهر رو نشون میداد ... احمد روی یه صندلی کنار تختم خواب بود . 3، 4 تا پتویی که کشیده بود روی تنم رو کنار زدم و از تخت بلند شدم . همون لحظه اول تعادلم رو از دست دادم و خوردم به میزی تحریری که کنار تختم بود . از سر و صدایی که راه انداخته بودم احمد هم بیدار شد . از سرخی چشماش معلوم بود چقدر خوابیده ! از روی صندلی بلند شد اومد به سمتم تا کمکم کنه و همون جوری زیر لب هم غرولند میکرد ...
احمد _ د یه دقیقه بگیر بتمرگ تا منم کپه مرگم رو بذارم ! کدوم گوری داری میری ؟
_ هوای آزاد میخوام ، میخوام برم توی حیاط .
احمد _ پس صبر کن یه چیزی بندازم روی شونت که حداقل مثل دیشب یخ نزنی .
از کمد لباس هام یه پالتو در آورد و انداخت روی شونه هام و خودش هم زیر بغلم رو گرفت و بردم به سمت حیاط ...
...
آفتاب سر ظهر گرمم میکرد . احمد کنارم بود و هر دومون ساکت .
_ دیشب اگه نیومده بودی رفته بودم !
احمد _ میدونم ...
_ چرا اومدی ؟!
احمد _ بیدارم کردن !
_ کی ؟!
احمد _ نمیدونم .
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...