ارسالها: 126
#1
Posted: 20 Aug 2012 18:53
داستان شفق
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#2
Posted: 21 Aug 2012 10:12
قسمت اول
با خستگی خودمو روی صندلی انداختم.با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی پاهامو روی میز دراز کردم.مقنعه مو کمی کشیدم عقب.عجیب هوس چای کرده بودم اما وقتی سر فلاسک رو توی فنجونم گرفتم فقط دو قطره چایی توی لیوان ریخت.با دلخوری رو به مریم کردم:
میمردی تهش یکمی واسه من نگه میداشتی؟تو و فرح و یگانه...حالا اگه راست میگی برو از بخششون چایی بیار اگه دادند بهت....تازه تو که میدونی کتری برقیمون خرابه.....
یکریز داشتم غر میزدم که مریم بی هیچ حرفی(چون اخلاق سگ منو میدونست )دستهاشو بالا گرفت:
خیل خب بابا چه خبرته تسلیم تقصیر من بود الان میرم ازشون آبجوش میگیرم....
نذاشتم حرفشو ادامه بده:
لابد سه ساعت دیگه میای تو بری اونجا می ایستی حرف زدن
-فعلا که کاری نداریم تو بخش
و در حالیکه فلاسک به بغل به سمت در میرفت اضافه کرد:
-خبری شد زنگ بزن سریع میام.......
وقتی مریم رفت به ساعتم نگاه کردم.تازه ده شب بود و تا صبح زمان زیادی داشتیم.بعد از دو هفته مرخصی امشب اولین شبکاریم بود.از سر شب بدو بدو داشتیم .بعد از چند ساعت سرپا بودن الان وقت کرده بودم کمی خستگی در کنم.پاهامو از روی میز آوردم پایین.جورابامو درآوردم و دوباره گذاشتم روی میز.با لذت دستهامو از دوطرف باز کردم و به بدنم کش و قوس دادم.خیالم راحت بود که کسی این موقع توی بخش نمیاد حتی سوپروایزر چون همین یه ربع پیش توی بخش بود.میدونستم مریم به این زودیها برنمیگرده برای همین عضلات بدنم رو شل کردم چشمهامو بستم وزیر لب زمزمه کردم:
یک شب از دست کسی باده ای خواهم خورد
که مرا با خود تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد
با من از هست به بود
با من از نور به تاریکی
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشی
دورتر شاید تا عمق فراموشی
راه خواهد پیمود
راه خواهد پیمود.........
-کی قراره با شما بیاد راهپیمایی؟
بند دلم پاره شد.آنچنان از جا پریدم که بند ساعتم به میز گرفت.از دستم دراومد و صدای خردشدن شیشه شو شنیدم.بی اعتنا به ساعت به روبروم خیره شدم.دو چشم تیره و عمیق با گستاخی نگاهم میکرد.
_شما اینجا چی کار میکنید این وقت شب؟کی بهتون اجازه داده این موقع بیاید بالا؟
بدون اینکه جوابمو بده مثل اینکه نمایش مفرحی رو نگاه میکنه لبخند زد.از خنده ش بی نهایت عصبی شدم:
چیز خنده داری دیدی؟یالا بیرون از بخش تا مجبور نشدم به نگهبانی زنگ بزنم....
این بار کاملا بلند خندید و با صدایی گرم و مردونه جوابمو داد:
واقعا نمایش تک نفره به این زیبایی ندیده بودم...میتونم بپرسم از کجا فارغ التحصیل شدید؟کارتون حرف نداره به خصوص وقتی پاهاتون رو میز باشه و چشمهاتونم بسته.......و باز پرصدا خندید.از عصبانیت گر گرفتم:
نه ...مثل اینکه خیلی دوست داری اون روی منو بالا بیاری.....
با پررویی جواب داد:
آره........خیلی...
و به چشمانم خیره شد.سرمو زیر انداختم و در حالیکه گوشی تلفن رو برمیداشتم گفتم:
خیل خب خودت خواستی...
دست برد و گوشی رو قطع کرد.
-اه....فکر کنم به جای فامیل مریض خودت مریض باشی....
-بعیدم نیست
-خیلی پررویی
-اینم بعید نیست و باز خندید.حسابی داشت کفرم درمیومد ولی نمیدونم چرا واهمه داشتم توی چشمهاش نگاه کنم...
باشه ...من کوتاه میام.....بگو اسم مریضت چیه تا بگم در چه حاله ولی گفته باشم اجازه نمیدم این موقع ببینیش......
-من مریضی ندارم...
-پس واقعا خودت مریضی که این وقت شب اینجایی......
سرشو به یک طرف خم کرد.لبهاشو جمع کرد:
گفتم که.... تازه مرضم واگیرداره.......و با لحن مسخره ای اضافه کرد:خطرناکه حسن......
و باز خندید.بی اختیار فریاد زدم:
-بیرون........بیرون.........
با انگشتم در بخش رو نشون میدادم و میگفتم بیرون.ولی اون بی توجه به من میخندیدواز اینکه منو به این درجه از عصبانیت رسونده بود لذت میبرد.دوباره دستمو به سمت تلفن دراز کردم که صدای مریم رو شنیدم:
چه خبرته شفق چرا داد میزنی؟
با دیدن مرد جوونی که هنوز با گستاخی به من خیره مونده بود دست و پاشو گم کرد:
سلام آقای دکتر....خسته نباشید مگه شما هنوز نرفتید خونه؟
آقای دکتر؟!!!!!!!!!!!!
متعجب به اون و مریم خیره شدم.چشمهاشو از من دزدید و در حالیکه به سمت مریم برمیگشت گفت:
داشتم میرفتم خواستم قبل از رفتنم مطمئن شم به وجودم نیازی نیست .........و در حالیکه نیم نگاهی به من میانداخت ادامه داد:
که البته فهمیدم خودم مریضم...و باز به من خیره شد.
مریم که متوجه ی حرفش نشده بود با خنده گفت:
خدا نکنه هیچوقت مریض شید...
-حالا که هستم طبق معاینه ی دوستتون...
دهنم به زور باز شد:
من.......من نمیدونستم که شما.......
-مهم نیست خانم...؟
با من و من جواب دادم:
-صبوری....
با خنده جواب داد:
چه بهتون هم میاد.
سرمو زیر انداختم و ناخنمو کف دستم فرو کردم.این عادتی بود که از بچگی داشتم.هر وقت عصبانی میشدم این کار بهم آرامش میداد.
-خب من میرم دیگه....
فقط با مریم خداحافظی کردو رفت.با ناراحتی خودمو روی صندلی انداختم و با عصبانیت به مریم رو کردم:
چرا به من نگفتی دکتر جدید اومده؟
-اولا که تو مرخصی بودی بعدشم امروز اینقدر سرمون شلوغ بود که وقت نشد بگم...
-حالا چند وقت اومده؟
-یکهفته...
-اه پس چرا من ندیدم اسمشو پای پرونده ی مریضها؟
-چون فقط یک مریض داشته اونم من چکش کردم...
-مگه کشیکش بود اومد بالا؟
-نه....ولی مطبش همین بغله...چسبیده به بیمارستان....واسه همین اومد سر زد.ولی خداییش شفق از وقتی اومده خیلی ها تو نخشند به خصوص خانم دکتر پناهی...
اخمهامو تو هم کردم:
ایش نه خیلی تحفه ست(ولی خودمم ته دلم میدونستم دارم بی انصافی میکنم)
-اوهو خیلی خوش تیپه که ولی به چشم شما که خواستگارایی مثل دکتر رهبر دارید نمیاد.....
دکتر رهبر مدیر بیمارستان خصوصی بود که من توش کار میکردم.یکماه از کار کردنم نمیگذشت که توسط سرپرستار بخشی که من توش بودم ازم خواستگاری کرده بود ولی من جواب رد داده بودم چون حالا حالاها خیال نداشتم خودمو درگیر اینجور مسایل کنم.برای خودم خوش بودم و زندگی مجردی خودمو داشتم .از زندگیم هم کاملا راضی بودم و نیازی به تغییر درش نمیدیدم.
-اوهوی کجایی؟اسم خواستگار اومد رفتی تو هپروت؟یا تو فکر شب زفافی؟
خندیدم:
باشه به موقعش خدمت تو میرسم...فعلا تو فکر اینم چطوری حال این آقای دکتر رو جا بیارم که بعد از این کسی رو غافلگیر نکنه...
-بپا اون حال تورو نگیره....
درحالیکه چشمهامو رو هم میذاشتم گفتم:
خواهیم دید...
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#3
Posted: 21 Aug 2012 10:13
قسمت دوم
صبح به مریم گفتم اون بخش رو تحویل بده و خودم قبل از اینکه هدمون بیاد از بیمارستان زدم بیرون.میدونستم بعدا به خاطر این کارم غرغر میکنه ولی نمیدونم چم شده بود.بیقرار بودم و تحمل بیشتر موندن رو نداشتم.همینکه پامو از بیمارستان بیرون گذاشتم یک نفس عمیق کشیدم.با اینکه خودم ماشین داشتم ولی ترجیح میدادم برای رفت و آمد به محل کار از تاکسی استفاده کنم.قبل از اینکه تاکسی بگیرم کمی پیاده روی کردم.میخواستم محل کار آقای پرروی دیشبی رو ببینم.مطبش در پنجاه قدمی بیمارستان بود.یک ساختمان کاملا شیک که قبلا نظر منو جلب کرده بود ولی هیچوقت به اسم دکترهاش دقت نکرده بودم.سرمو بلند کردم و اسمشو روی تابلو دیدم.دکتر کامران هوشنگی متخصص جراحی عمومی....مطب شیکی بود برای یک آدم سی و سه..چهارساله.پس باید وضع مادیش خوب باشه.به خودم نهیب زدم .....هی دختر به تو چه مربوطه این چیزها.اون هرچی هست به تو ربطی نداره.وقتی توی تاکسی نشستم به این فکر میکردم که چرا با یک دیدار اینقدر روی این شخص حساس شدم.قبلا هیچوقت اینقدر در مورد کسی کنجکاوی نشون نداده بودم پس چرا...آیا به دلیل برخورد دیشب بود یا علت دیگری داشت..........
*********************
به آرومی کلید رو توی قفل چرخوندم.ولی مادرم مثل همیشه بیدار بود.صبحهایی که من شبش شبکار بودم زود بلند میشد صبحونه آماده میکرد که من بخورم بعدش بخوابم.هرچی بهش میگفتم نیازی به این کار نیست گوش نمیکرد.خواهرم شراره که از من بزرگتر بود و ازدواج کرده بود به مامانم اعتراض میکرد که این دختره دیگه گنده شده اینقدر لوسش نکن..مادرم اینجور مواقع نگاه مهرآمیزی سمت من میکرد و برای بار هزارم میگفت شفق درست مثل سیبی میمونه که با مادرم نصف کرده باشندخدا بیامرزتش اگر الان بود چقدر عشقتو میخورد مادر.عزیز جون من وقتی مادرم تازه ازدواج کرده بود به رحمت خدا رفته بود و نه من اونو دیده بودم و نه اون منو ولی از روی عکسش به درستی حرف مادرم ایمان داشتم.به همین دلیل بود که مادرم حس و علاقه ی عجیبی به من داشت.و حالا هم روبروی من در حالیکه چایی میریخت نشسته بود.فنجون رو جلوم گذاشت و با دلسوزی مادرانه ای خیره ام شد:
-مادر شفق دوباره خودتو غرق نکنی توی شبکاری ها....... تازه یکمی رنگ و رو گرفتی دوباره زیر چشمهات گود میشه.......
مادرم طبق معمول درست میگفت.من به شبکاری دادن علاقه داشتم .اصولا آرامش و سکوت شبانه رو به هیاهوی روز ترجیح میدادم.بلند شدم رفتم پشت صندلیش و دستهامو دور گردنش حلقه کردم:
چشم مامان خوشگلم چشم.....راستی بابا زنگ نزد؟
برادرم چند وقتی بود مقیم یکی از کشورهای اروپا یی شده بود و بابام رفته بود بهش سر بزنه.
-اون اگه بخواد زنگ بزنه چهار به بعده...
-آخ.......
_چی شد شفق؟
_هیچی یادم اومد شیشه ی ساعتم شکسته باید امروز درستش کنم.....و قبل از اینکه بپرسه چرا ادامه دادم:
-از دستم افتاد.
اونروز برخلاف روزهای دیگه خوابم نمیبرد.تا چشمهامو میبستم دو چشم سیاه احاطه ام میکرد.نمیخواستم به چیزی یا کسی فکر کنم.نمیخواستم کسی پیش چشمم اینقدر پررنگ بشه.سعی کردم اون دو چشم رو با تمام قوا پس بزنم.اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا خوابم برد.
***********
-شفق به خدا راست میگم
-حالا چی گیر تو میاد اینهمه تعریف میکنی ازش
-هیچی بابا کاش منم یکمی از خوشگلی تو رو داشتم همچی میزدمش تو تور....
خندیدم.دست دراز کردم یک نیشگون از دست مریم گرفتم:
تو خواب ببینی شبیه من باشی.......
-اوهو......اینو.......
با مریم بعد از اینکه ساعتمو برده بودم برای تعمیر توی یک تریا نشسته بودیم.هنوز ننشسته بودیم که شروع کرد از آقای پررو حرف زدن.هرچی که شنیده بودو نشنیده بودو راست و دروغ سر هم میکرد.
-میگم نه به اول که یادت نبود همچین کسی هست و به من نگفتی نه به حالا.......
-شفق به جان خودم این یکی رو دیگه خودم دیدم مطمئنم دکتر پناهی بدجور دنبالشه تازه تو این یکهفته دقیقا ساعتهایی میاد تو بخش که میدونه اینم هست....خلاصه بگم رقیب قدری داری.........و موذیانه خندید.
دکتر پناهی یکی دیگه از دکترهای بخشمون بود که به لطف لوازم آرایش قابل تحمل بود.
دماغ مریم رو بین دو انگشت گرفتم و کشیدم...
-آخ
-اولا که من قابل نمیدونم این پسره رو دوم تا تو باشی واسه من رقیب نتراشی.........
-مرده شورتو نبرن شفق....اصلا به من چه واسه تو شوهر پیدا کنم..........
از حرفش طوری خندیدم که دو...سه تا پسر میز بغلی برگشتند نگاهمون کردند.یکیشون که از بقیه خوش تیپ تر بود گفت:
بگو ما هم بخندیم خوشگله.......
اخمامو تو هم کشیدم:
نخش کوتاه بود به شما نرسید.....
دوستهاش خندیدند .خودش رو ترش کرد.منم دست مریم رو کشیدم:
پاشو بریم.....در ضمن تو اگر بیل زنی باغچه ی خودتو بیل بزن اول............
*******************
بازم نوبت شبکاریم بود.و باز هم منو مریم با هم بودیم.دوست خوبی بود و اخلاق منو خوب میدونست برای همین سعی میکردیم نوبتهای کاریمون با هم باشه.اونشب دکتر کامران یک مریض داشت که صبح عملش کرده بود.اما هنوز حال جالبی نداشت.وقتی ترمومتر رو از دهنش درآوردم دیدم تب داره.
-مریم مریض این تحفه تب داره یه زنگ بهش بزن
مریم سرشو با بدجنسی به نشانه ی نه تکون داد.
-باشه صبر کن تلافی میکنم........
من هیچوقت آدمی نبودم که هیجانزده بشم یا دست و پامو گم کنم ولی نمیدونم چرا همینکه گوشی رو بلند کردم ضربان قلبم بالا رفت و دهنم خشک شد.همه ی شماره هاشو داشتیم هم خونه هم مطب هم همراه.میدونستم این وقت شب مطب نیست و چون دیروقت بود صلاح ندیدم خونه ش زنگ بزنم برای همین موبایلشو گرفتم چند زنگ خورد تا برداشت.در حین گفتن الو صدای خنده ی زنی هم به گوشم خورد.نمیدونم چرا بی جهت احساس دلخوری کردم و وقتیکه گفت بله بی اینکه...
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#4
Posted: 22 Aug 2012 11:38
قسمت سوم
همه ی شماره هاشو داشتیم هم خونه هم مطب هم همراه.میدونستم این وقت شب مطب نیست و چون دیروقت بود صلاح ندیدم خونه ش زنگ بزنم برای همین موبایلشو گرفتم چند زنگ خورد تا برداشت.در حین گفتن الو صدای خنده ی زنی هم به گوشم خورد.نمیدونم چرا بی جهت احساس دلخوری کردم و وقتیکه گفت بله بی اینکه سلام کنم گفتم:
از بیمارستان تماس میگیرم برای مریضی که....
رفت تو حرفم:
-نه ...مثل اینکه به جز بازیگری هنرهای دیگه ای هم دارید مثل هنر سلام نکردن...
از حرفش گر گرفتم و خوشحال بودم که از پشت تلفن نمیتونه منو ببینه.قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم با لحن خشنی اضافه کرد:
-حالا چی شده؟لطفا زودتر بگو که کار دارم.......
از لحنش بی نهایت ناراحت شدم ولی با خونسردی حال مریض رو گزارش دادم و ازش اوردر گرفتم و بی خداحافظی قطع کردم.
از خودم بدم اومده بود.نباید بهش اجازه میدادم عصبانیم کنه.این آقا مثل اینکه بیش از حد از خودش مطمئن بود.متعجب بودم چطور به راحتی صدامو تشخیص داده.
-شفق با توام حواست کجاست؟
-ها چیه چیزی گفتی مگه؟
-ساعت خواب.....دکتر چی گفت مگه اینجوری شدی؟خواستگاری کرد ازت؟
و بلند خندید.
-مطمئن باش اگر اینکارو میکرد جوابم نه بود
-حالا یکروز این حرفتو یادت میارم.....چی گفت حالا؟
اوردر رو نشونش دادم:
-مریم؟
-جون؟
-اون خیلی راحت صدای منو تشخیص داد
-خب لابد صدات مثل لالایی بوده براش یادش مونده..
-مریم م م م م م
-خب بابا نزن حالا .سرشب که تو بالا سر مریض بودی زنگ زد ببینه خبری نیست بعدش پرسید که من با کی شیفتم..منم اسم تورو آوردم
با ناراحتی زیر لب زمزمه کردم:
پس اینطور...آقای دکتر بچرخ تا بچرخیم........
***************
خانم صبوری.......خانم صبوری؟
از در بیمارستان اومده بودم بیرون و داشتم میرفتم خونه.اینبار عصرکار بودم و هوا تقریبا تاریک شده بود.برگشتم طرف صاحب صدا.تقریبا از بعد از اون برخورد تلفنی دیگه ندیده بودمش.اینبار برخلاف اوندفعه سلام کردم.با خوشرویی جواب سلاممو داد.به سردی پرسیدم:
-بله آقای دکتر کاری داشتید؟
-خواستم بپرسم بالا بودید خبری نبود؟
-چرا خودتون نمیرید بپرسید یا تماس بگیرید؟
موشکافانه نگاهم کرد:
خودم حالم خوب نیست دارم میرم خونه والا اینقدرا عقلم میرسه
عصبانی شدم و حالا که سر شیفت نیودم هیچ لزومی نمیدیدم رعایتشو کنم:
اه من فکر کردم عقلتون نمیرسه این بود که جهت راهنمایی گفتم..........
ضربه کاری بود.خطوط شقیقه هاش برجسته شد ولی قبل از اینکه جواب بده پشتمو کردم:
-حالا هم با اجازه من خسته م خدانگهدار
سریع تاکسی گرفتم و پریدم توش.برگشتم و گذرا نگاهش کردم هنوز همونجا ایستاده بود وبه رد من نگاه میکرد.از کارم احساس رضایت میکردم.فکر کنم در عمرش کسی چنین برخوردی باهاش نکرده بود.شادو شنگول وارد خونه شدم.مادرم خونه نبود.یادداشت گذاشته بود که رفته خونه ی شرار.با بیحوصلگی لباسهامو کندم و افتادم روی تخت.دست بردم و دکمه ی ضبط کنار تخت رو زدم.همنوا با شکیلا شدم:
تو خاموشی خونه خاموشه
شب آشفته گل فراموشه
بخواب که امشب پشت این روزن
شب کمین کرده روبروی من
تب آلوده تلخ و بی کوکب
شب شب غربت
شب همین امشب
در اندوه شعر غرق شدم و به کامران و رفتارم فکر کردم و از کارم پشیمون شدم.نمیدونستم چرا این مرد طی این چند روز تونسته اینطور روی من اثر بذاره که پیش خودم برای رفتارهای بعدیم با اون برنامه ریزی کنم.به خودم قبولوندم که اون هیچ فرقی با دیگران نداره و من باید همون رفتاری کنم که با دیگران ولی خودم ته دلم میدونستم این اون چیزی نیست که واقعا میخوام....پس من واقعا چی میخواستم؟چه مرگم شده بود؟چرا هم میخواستم این آدم رو با رفتارم عذاب بدم هم نمیخواستم؟چرا اون چشمهای لعنتیش دست از سرم برنمیداشت؟چرا...........چرا...........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#5
Posted: 22 Aug 2012 11:39
قسمت چهارم
سعی کردم زندگیم رو به روال قبل برگردونم.چسبیدم به کار و به تفریجات مجردی که از قبل داشتم.و تا حد امکان از برخورد با کامران اجتناب میکردم ولی خبر داشتم که تقریبا کل بیمارستان خودشونو واسش هلاک میکنند چون علاوه بر خوش تیپی و مدرک وضع مالی خوبی هم داشت.در این میان اون کسی که بیشتر از همه سعی در جلب توجه ش داشت دکتر پناهی بود که مطبش هم توی همون ساختمان بود.مریم وقتی با هم بودیم ورد زبونش ادا و اطوارهایی بود که این خانم دکتر برای کامران میومد.من به ظاهر بی توجه بودم ولی باطنا هر خبری رو راجع به اون می قاپیدم.اون شب که باز مریم تو بخش سر حرف رو باز کرد با بی اعتنایی پرسیدم:
آخه مگه این چی داره اینها براش اینطور میکنند...
-حتما یه چیزی داره که منو تو نمیدونیم
-مثلا؟
-میگم شاید اینها مزه ی یه چیزشو چشیدند که از زیر دندونشون بیرون نرفته هنوز........و کرکر خندید.
-خدا بگم چیکارت کنه مریم با این حرف زدنت...حالا کامران جونتون چه میکنه در مقابل این قروفرها..
-والله بچه ها میگفتند محل سگم به خانم دکتر نمیذاره ولی این مثل کنه می چسبه بهش وقتی میاد تو بخش...انگاری خیلی دوستش داره.......و باز خندید.
-مرض تو هم که قرص خنده خوردی امشب........
من پشت به در ورودی داشتم و اگر کسی وارد میشد نمیدیدم ولی مریم روش به در بود برای همین وقتی پاشد و گفت سلام آقای دکتر منم هراسون ایستادم.اما وقتی برگشتم کسی رو ندیدم.صدای خنده ی مریم بخش رو پر کرد.منم برای اینکه بسوزونمش خندیدم و گفتم:
-مریم خانم حیف سرکاریم والا از این سرکار گذاشتن من بلایی سرت میاوردم که تا دو روز بعد گریه کنی........
دوباره نشستم و برای اینکه فکرمو مشغول کنم پرونده ها رو جلو کشیدم تا چک کنم.سرم گرم بود طوریکه وقتی دوباره مریم پاشد و گفت سلام آقای دکتر اعتنایی نکردم:
بگیر بتمرگ دختر والا به خدا میام آش و لاشت میکنما.......
ولی صدایی از مریم درنیومد.سرمو بلند کردم و نگاهش کردم:
تو معلومه چت شده امشب؟
-اگر فهمیدید خانم رضایی چشون شده به من هم بگید من بدونم اینجا چه خبره
خودش بود.بلند شدم .بهش رو کردم و با خونسردی سلام کردم.زیر لبی جوابمو داد.به مریم اشاره کردم که بعدا خدمتت میرسم...
-خب خانمها من امروز صبح نرسیدم بیام ویزیت....لطفا یکیتون با من بیاد
به مریم اشاره کردم باهاش بره.اشاره مو دید و در حالیکه به سمت اطاقها میرفت گفت:
خانم صبوری لطفا شما بیاید.....
با اکراه پشت سرش راه افتادم.ایستاد تا بهش برسم.شونه به شونه ی هم راه افتادیم.سه تا مریض داشت .وقتی آخرین مریض هم ویزیت کرد قبل از اینکه از اطاق بیایم بیرون به من خیره موند:
-خانم صبوری من میخواستم چند دقیقه ای باهاتون حرف بزنم
-در چه مورد آقای دکتر؟
-موردشو بعدا می فهمید
-اگر در مورد مسائل کاری هست همینجا در خدمتتونم والا نه ......
-به کار هم مربوط میشه
-اکی میتونیم تو اطاق رست حرف بزنیم
-نه نمیخوام تو بیمارستان باشه
-پس متاسفم من هیچ نیازی نمی بینم خارج از اینجا حرفی با شما داشته باشم.......
متوجه شدم که داره عصبانی میشه.انتظار داشت من با خنده بگم باشه همونطور که احتمالا دیگران گفتند ....اما نه...... آقای دکتر شفق با دیگران فرق میکنه..
-خارج خارج هم نیست...
و با لحن خودمونی اضافه کرد :
میتونی بیای مطب...
گر گرفتم.این چطوری در مورد من فکر میکرد که این حرفو زد.اخمهامو کشیدم تو هم:
هر وقت مریض شدم میام و رفتم به سمت در...دوباره برگشتم طرفش:
-فعلا شما مشغول مداوای اینهمه مریضی بشید که دور خودتون جمع کردید...
و زدم از اطاق بیرون.مستقیم رفتم تو اطاق رست.میدونستم مریم توی استیشن هست و دیگه نیازی به من نیست.احساس کردم ضربان قلبم بالا رفته.از طرفی از توجه ویژ ه ای که بهم داشت حس خاصی داشتم از سوی دیگه نمیخواستم فکر کنه با آدم سهل الوصولی طرفه.اونقدر تو اطاق موندم تا مطمئن شم رفته.
-دیوونه کجا غیبت زد من داشتم دنبالت میگشتم که دکتر گفت رفتی رست...تو چه مرگته شفق چرا با این بنده خدا اینطوری میکنی...
-تو نمیخواد وکالت کسی رو بکنی
-وکالت نیست ولی تو انگار دشمنی داری با این بیچاره
به سختی جوابشو دادم:
-خوشم نمیاد ازش
مریم با استفهام نگام کرد:
مطمئنی؟
معلومه که مطمئن نبودم......از هیچ چیز مطمئن نبودم.جواب ندادم.مریم هم پیگیر نشد فقط گفت:
خب حالا تنبیه میشی.. تو میای این اوردرها رو چک میکنی منم میرم پهلو فرح و یگانه ببینم خبر جدید چی دارند.....
خندیدم:
ای فرصت طلب.......
هنوز مریم نرفته بود که تلفن زنگ خورد تا گفتم بله صدای گرمش تو گوشم پیچید..........
بی مقدمه گفت:
شما با من پدرکشتگی داری؟
دهنم خشک شد:
نه ...
-ولی انگار داری..بهر حال من هنوز تو بیمارستانم.....خواستم بپرسم عقیده ت عوض نشده؟در ضمن یادت باشه من عادت ندارم درخواستهامو دو بار تکرار کنم...
حرصم گرفت و با لحن گزنده ای گفتم:
اینبار که کردید......
بر خلاف انتظار من خندید و با لحن وسوسه انگیزی گفت:
آره ...کردم......
سرخ شدم.و از اینکه ناگهان اینهمه صمیمی شد چندشم شد:
در هر صورت جواب من نه هست
-حتی اگر بگم از برخورد اونروزم پای تلفن معذرت میخوام؟
مردد شدم.فکر میکردم مغرورتر از اونی باشه که در مورد چیزی معذرتخواهی کنه.تردیدم رو حس کرد چون ادامه داد:
خواهش میکنم...من تا حالا در اینمورد از کسی خواهش نکردم
-نمیتونم...من....
-چرا نمیتونی؟این یک دیدار ساده ست ...هرجا که خودت بگی...اصلا بذار به حساب یک دعوت شام یا ناهار برای عذرخواهی
نمیدونم چرا رام شدم....شفق دست نیافتنی که دست و دلش برای کسی نمیلرزید به همین راحتی رام شد خودمم میخواستم ولی با اینحال از تک و تا نیفتادم:
پس اجازه بدید کمی فکر کنم...
-باشه....فکر کن ولی این وسط فکر منم باش که مثل شما آدم صبوری نیستم........و خندید.خنده مو مهار کردم:
پس فعلا.......
منتطر جواب نشدم و قطع کردم...با قطع ارتباط تردید به جونم ریخت.......
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#6
Posted: 23 Aug 2012 21:06
قسمت پنجم
منتظر جواب نشدم و قطع کردم...با قطع ارتباط تردید به جونم ریخت.این چه کاری بود من کردم....چرا گفتم روش فکر میکنم.....چرا داشتم تسلیم میشدم...چرا اینقدر دست و پامو گم کردم...
داشتم مثل خوره خودمو میخوردم که مریم و فرح اومدند.زود خودمو جمع و جور کردم.نمیخواستم متوجه ی چیزی بشند.مریم در حالیکه با تعجب نگاهم میکرد گفت:
تو که هنوز اینا رو تیک نزدی پس داشتی چکار میکردی...بده من...اصلا خودم چک میکنم...
پرونده ها رو ریختم جلوش.ساکت نشستم و به حرفهاشون که عمدتا در مورد کامران بود گوش دادم.چنان در توصیف دکتر و عاشقانش غرق بودند که نهیب منو نشنیدند:
هی چه خبرتونه...فکر کنم اگر یگانه هم نامزد نداشت الان دوتاییتون بخشو ول کرده بودید اینجا تا صبح می نشستید به وراجی....پاشو پاشو برو تو بخشتون ما هم به کارامون برسیم.........
فردای اونشب در حالیکه تو تختم دراز کشیده بودم و برای خوابیدن این دنده اون دنده میشدم تصمیم گرفتم جوابشو ندم و تا حد امکان ازش دوری کنم.
************************
نوبت شبکاری بعدی امیدوار بودم نیاد تو بخش.تلفن رو هم دم دست مریم گذاشته بودم.هر کی زنگ میزد اون جواب میداد.مریم کمابیش چیزهایی حدس زده بود.ولی از خودم چیزی نپرسیده بود میدونست تا خودم نخوام چیزی بهش نمیگم.از اونجا که اونشب مریض چندانی نداشتیم پامو رو پا انداخته بودم و مجله میخوندم.مریم هم با موبایلش حرف میزد.پیش خودم داشتم فکر میکردم با اون اشتیاقی که اوندفعه نشون دادچطور تا حالا نه زنگ زده نه اومده که تلفن زنگ خورد.از اونجاییکه مریم با تلش حرف میزد اشاره کرد که من جواب بدم سرمو انداختم بالا.مریم دست گذاشت رو گوشیش:
میگم جواب بده مگه نمی بینی دارم حرف میزنم......
باز سرمو تکون دادم.
-باشه جواب میدم ولی اگه دکتر بود بهش میگم تو عمدا جواب ندادی
میدونستم اینکارو نمیکنه برای همین با خیال راحت سرجام نشستم.خودش بود.مریم بهش گفت که خبری توی بخش نیست و اوضاع مرتبه.ولی وقتی زیر لبی اسم منو آورد داغ شدم.مریم عمدا روشو به من کرد و اسممو کشید:
بله آقای دکتر طبق معمول با خانم صبوررری شیفتم.....ویه چشمک زد.
-باشه آقای دکتر....امری نیست؟خداحافظ....
تا قطع کرد پریدم روش:
چرا اسم منو آورد؟
-من چه میدونم الان خودش میاد از خودش بپرس...
-میادددد؟مگه تو نگفتی خبری تو بخش نیست چرا میاد
-اینم از خودش بپرس
-من نمی ایستم که چیزی از کسی بپرسم میرم میخوابم
-اه تو غلط میکنی......و زد زیر خنده:
شوخی کردم بابا...نمیاد...ولی فهمیدم چه مرگته ها..
-جون مریم نمیاد؟
-به جان خودت نمیاد ..گفت میخواد بره مهمونی و تا حد امکان مزاحمش نشیم...
خیالم راحت شد.ولی نمیدونم چرا ته دلم کمی دلخور شدم ازش.یه جورایی انتظار داشتم بیشتر اصرار کنه و بیشتر دورو برم بپلکه.صدای مریم منو به خودم آورد:
-شفق راستی آخرای سرم آقای سمیع بود باید دی سی شه از ان پی او هم در بیاد
-خودت زحمتشو بکش لطفا
وقتی مریم رفت چشمهامو بستم.بی اختیار قیافه ی کامران جلوم اومد.اون چشمها...چشمهای درشت مشکی بامژ ه های بلند فردار...اینبار هم صدای پاشو نشنیدم و با شنیدن صداش هراسون چشمهامو باز کردم..
-بازم چشمهای بسته؟اوندفعه دنبال یه راهپیما میگشتی ولی ایندفعه رو حاضرم شرط ببندم به من فکر میکردی...
خیلی آروم سلام کردم.با حظ بهم خیره شد:
-سلام به روی ماهت
-مگه نرفتید مهمونی؟
مهمونی بهونه بود میدونستم اگه اینو نگم یه جورایی در میری
از اینکه اینقدر خوب تشخیص داده بود متعجب شدم.
-خب میدونم که تو بخش خبری نیست ...منم اومدم بپرسم کی؟
خودمو زدم به اون راه:
چی کی؟
خیلی خودمونی اسممو به زبون آورد:
شفق...و صاف توی چشمهام خیره شد:
بگو کی؟
نمیخواستم تسلیم شم.میدونستم این قدم مقدمه ی چیزهای بعدیه.چشمهامو از چشمهاش دزدیدم:
آقای دکتر لطفا منو به اسم کوچیک صدا نکنید
-باشه...حالا خانم صبوری کی؟
اگر کس دیگری بود با پررویی میگقتم وقت گل نی..ولی نمیدونم چرا نمیتونستم به خشونت اولیه باهاش رفتار کنم.سر در گم بودم.دلم میگفت قبول کن عقلم منعم میکرد .میون دو قطب کشیده میشدم...کاملا متوجه شد:
-مثل اینکه همون دفعه باید قرار رو اکی میکردم...کاری که الان میکنم....فردا شب سر ساعت هشت توی رستوران ....منتظرتم.....
دوباره تاکید کرد:
میفهمی شفق..منتظرتم.....و بی خداحافظی رفت.تا مریم برگشت من همونجور ایستاده بودم و احساس میکردم خواب دیدم.
**********************
نه نمیرم...و باز تاکید میکردم شفق نباید بری...از همون لحظه مرتب این جمله رو توی ذهنم تکرار میکردم نه...نباید بری......گیج بودم طوریکه وقتی مامانم باهام حرف میزد نمی فهمیدم چی میگه...خدایا چرا اینطوری شدم من...
-مامان من میرم بخوابم لطفا برای ناهار هم صدام نزن..
اونم حال خرابمو گذاشت به حساب خستگیم و هیچی نگفت.یه آرام بخش خوردم و تا ساعت پنج خوابیدم.با دست نوازشگر مادرم بیدار شدم..
-شفق جان عزیزم..چته مادر..هیچوقت سابقه نداشته تا این وقت بخوابی اگه حالت خوب نیست پاشو بریم دکتر.......شاید سرما خوردی
به زور چشمهامو باز کردم:
-نه مامان حالم خوبه
مامانم رفت سمت در:
-پس پاشو بیا یه چیزی بخور....دوباره نگیری بخوابی ها......پاشو....
به محض بیدار شدنم یاد کامران و شب افتادم.پاشدم تو جام نشستم و باز پیش خودم تکرار کردم:
-نه...تو نباید بری...
مرتب این جمله رو تکرار میکردم.حتی توی حموم...حتی وقتی توی کمد لباسهام سرک کشیدم.....حتی وقتی جلو آینه ایستادم که آرایش کنم......
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#7
Posted: 23 Aug 2012 21:07
قسمت ششم
اونروز بعد از اینکه از حموم دراومدم جلو آینه ی میز توالتم ایستادم و به خودم خیره شدم.پوستم سفید و بی نقص بود طوریکه نیاز به هیچ کرم پودری نداشت.بینی کوچکم کمی سربالا بود ولی به لبهای قلوه ایم میومد.موهامو به تازگی خرد و فشن کرده بودم که تا سرشونه هام میرسید ولی آنچه که خیلی در صورتم به چشم میومد چشمهای درشت قهوه ای بودکه با ابروانی باریک و کشیده همراهی میکرد.خواهرم شراره همیشه به شوخی به مامانم غر میزد که شما تو ساختن شفق پارتی بازی کردید.کمی چرخیدم و بند حوله ی ربدوشامبریمو باز کردم .شونه هامو با ظرافت تکون دادم تا حوله رو کاملا درآوردم.با لذت به هیکلم چشم دوختم.هیکلی بی نقص ...سینه هام کاملا گرد و سفت بود.حتی اگر سوتین نمیبستم کسی متوجه نمیشد.یک پامو بلند کردم و به سبک هنرپیشه های فیلم های سوپر روی صندلی میز توالت گذاشتم.برگشتم و از نیمرخ به باسن برجسته م نگاه کردم.هیکلم خودم رو تحریک میکرد چه برسه به دیگران...خودم رو در کنار کامران با اون قد بلند..هیکل چهارشونه....موهای مجعد نسبتا کوتاه و اون چشمهای جادویی تصور کردم.کامران خیلی خواستنی بود و مطمئن بودم خودش هم اینو خوب میدونه.دست بردم و یکی از سینه هامو تو مشت گرفتم.اوه...خدایا یعنی ممکنه روزی دست کامران بهش برسه...ممکنه روزی کامران سینه هامو تو مشتهای مردونه ش بگیره و فشار بده...از تصورش بدنم داغ شد و فکر اینکه اگر خودم بخوام این اتفاق میتونه همین امشب بیفته هیجانزده م کرد.من دختر چشم و گوش بسته ای نبودم ولی به سکس از روی عشق اعتقاد داشتم..برای همین علیرغم هواداران زیادی که داشتم نذاشته بودم دست کسی بهم برسه.دوست داشتم کسی که عاشقش میشم اولین کسی باشه که فاتح روح و جسمم با هم میشه.دوباره حوله رو پوشیدم.رفتم جلوتر و به لبهام رژ زدم.کمی خط چشم و یک ریمل ساده....با زدن یک لایه ی نازک سایه ی طوسی آرایشم تموم شد.چشمهامو خمار کردم و یک بوسه برای خودم تو آینه فرستادم.....وای محشر شدی دختر....خدا بداد کامران برسه..
با این تدارکی که من میدیدم یعنی میخواستم سر قرار برم ولی هنوز مردد بودم.دلشوره داشتم....نمیخواستم فکر کنه منم یکی هستم مثل اونهاییکه براش سرو دست می شکنند.اصلا نمیدونستم چه مرگمه...هم میخواستم برم هم نه...فکر اینکه برم و کارمون به جای باریک بکشه.....برم و در موردم فکر دیگه ای بکنه راحتم نمیذاشت...سرم درد گرفت و در درونم فریاد زدم...اه شفق چرا مسئله ی به این کوچکی رو بزرگش میکنی...یا تصمیم بگیر برو یا همین الان برای همیشه کامران رو از ذهنت بیرون کن.....
یک تاپ مشکی سفید و شلوار جین آبیمو پوشیدم و دوباره افتادم رو تخت.چشمهامو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم ولی صدای در بلند شد:
تو که باز خوابیدی...چراغ روشن کن مادر...داره تاریک میشه...
خودش کلید برق رو زد.دید که آرایش کرده و مرتب رو تخت ولو شدم.با تعجب پرسید:
-جایی میخوای بری؟
نمیدونم چرا نخواستم واقعیت رو بهش بگم:
قراره با بچه ها شام بریم بیرون ولی من خیلی حوصله ندارم..
مادرم تشویقم کرد:
پاشو...پاشو...اینجوری از کسالت هم درمیای...پاشو برو تا خودم بیرونت نکردم...راستی شفق امروز باز خانم رستگار زنگ زد...
نذاشتم ادامه بده:
اه این چقدر پیله ست وقتی گفتم نه یعنی نه
-آخه مگه بنده خدا پسره چه عیبی داره...خلبان نیست که هست...خوش...
-مامان ن ن ن ن
-باشه ...باشه....اگه میخوای ادامه ندم پاشو برو
بعد انگار خودش تنها باشه زیر لب زمزمه کرد:
ای خدا یعنی میشه من عروسی این دختره ی سرتق رو ببینم...
دلم براش سوخت.در این مورد من تا به حال خیلی اذیتش کرده بودم.پریدم گرفتمش تو بغل و بوسیدمش:
-الهی من به فدای تو............
*******************
ساعت هشت و پانزده دقیقه ی شبه.من کاملا آراسته و مرتب توی ماشین نشستم و به ماشین گرانقیمت و شیک کامران که روبروی رستوران پارک شده نگاه میکنم.هنوز در رفتن و نرفتن مرددم.عاقبت دست دراز میکنم و دستگیره ی در ماشین رو میگیرم و ............
*************************
فردای اونشب صبحکار بودم.از اول صبح دلشوره و هیجان داشتم و از رویارویی با کامران میترسیدم.اونقدر صورتم داغ شده بود که احساس میکردم سرخ شدم.خانم واعظی هد بخش با نگرانی نگاهم کرد:
تو حالت خوبه؟
-بله...خوبم...
-مطمئنی؟
-بله
-با این حال تا دکترها نیومدند برو یکمی دراز بکش ..یک آب هم به سرو صورتت بزن
رفتم تو اطاق رست و تو آینه دستشویی صورتمو دیدم...چرا اینطوری شدم من...مگه این مرد چی داره...اونم یکی مثل دیگران...آروم باش دیوونه...آروم باش.....
صورتمو شستم.داشتم با دستمال خشک میکردم که صدایی گفت:
-به به خانم صبوری....صبح عالی به خیر...من خیلی هوس چایی کرده بودم خانم واعظی گفتند بیام اینجا تا شما اینجایید یک چایی به من بدید...
نتونستم جوابشو بدم.اصلا نتونستم سلام کنم.بی اراده توی لیوان خودم چایی ریختم و جلوش گرفتم. به جای لیوان مچ دستمو گرفت:
-خیلی ممنون از اینکه دیشب دو ساعت منو منتظر گذاشتی...من به خاطر تو دیشب مطبو تعطیل کرده بودم...
حس کردم جای انگشتهاش روی مچم آهن داغ گذاشتند.سعی کردم دستمو بکشم اما محکم گرفته بود و ول نمیکرد.با صدایی که از ته چاه درمیومد خواهش کردم:
-ول کنید لطفا...هر لحظه ممکنه یکی بیاد
عصبانی شد:
-به درک که بیاد...تو چی فکر کردی .......فکر کردی من از این بچه سوسول های دوروبرتم که برام ناز میکنی...ها.......
مقابله به مثل کردم:
-اگر به قول شما این بچه سوسول ها باهام اینطوری حرف میزدند دندونهاشونو میریختم تو دهنشون.......
هنوز دستمو گرفته بود.بازم سعی کردم دستمو آزاد کنم.با خونسردی و گستاخی توی چشمهام خیره موند:
-بیخود زور نزن..تا خودم نخوام ولت نمیکنم....
یک آن ازش ترسیدم:
-جیغ میزنم......
بلند خندید:
-پس بهتره خودتو واسه جیغ زدن آماده کنی.......یا اینکه قرار بعدی رو اکی کنی اونم از جلو در خونه تون...
خیلی از خود مطمئن بود..مثل خودش پررو شدم:
-خیلی پررویی
دستمو کشید .نزدیک بود با لیوان چایی بیفتم تو بغلش که صدای در اومد.سریع لیوان رو گرفت و دستمو ول کرد:
-مرسی خانم صبوری ولی چاییتون سرده...نمیشه خورد........
***************
شب قبل علیرغم تمایلم به رفتن دستگیره ی در رو نگرفته رها کرده بودم و برگشته بودم خونه.یک آرام بخش دیگه خورده بودم که خوددرگیری نداشته باشم و راحت بخوابم.برای همین صبح از رودررویی باهاش هراس داشتم.کامران با خانم واعظی مریضهاشو ویزیت کرد و بی اینکه بهم نگاه کنه از بخش رفت.با رفتنش نفسی راحت کشیدم و به کارهام مشغول شدم.اونروز روز پرکاری بود بطوریکه یک ساعت هم بعد از ساعت کاری موندم و به بچه های عصرکار کمک کردم.وقتی از بیمارستان رفتم بیرون هم هوا گرم بود...هم خسته بودم و هم اون ساعت روز خلوت بود.چند تا شخصی جلوم ایستادند و حتی یکیشون خیلی سمج شد.برای اینکه از شرش راحت شم رفتم تو پیاده رو و وقتی رفت دوباره کنار خیابون ایستادم.همین موقع ماشین کامران رو دیدم که از در بیمارستان بیرون اومد..........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#8
Posted: 23 Aug 2012 21:07
قسمت هفتم
در همین موقع ماشین کامران رو دیدم که از در بیمارستان بیرون اومد.سریع پشتمو کردم و به راه افتادم.برخلاف تصورم از کنارم با سرعت گذشت.جا خوردم.انتظار داشتم جلو پام بایسته.بازم بی اختیار ازش ناراحت شدم ولی تو دلم گفتم گور پدرش و به راهم ادامه دادم.بیمارستان توی یک خیابون فرعی بود و میدونستم این وقت روز تاکسی گیرم نمیاد باید تا سر خیابون اصلی میرفتم.به سر خیابون که رسیدم بازم معطل شدم.داشتم اینورو اونور رو سرک میکشیدم که ماشینی عقب عقب اومدو جلوم ایستاد.کامران شیشه رو پایین دادو در حالیکه عینک آفتابیشو برمیداشت با خنده گفت:
-داشتی دنبال من میگشتی؟
با غیظ رومو برگروندم.
-سوارشو اینجا این موقع ماشین گیرت نمیاد...
-سرمو از شیشه بردم تو:
-شما تازگیها تغییر شغل دادید؟
با هوش ذاتیش متوجه ی متلکم شد:
به خاطر تو......و نجواگونه ادامه داد:
به خاطر تو راننده ی تاکسی هم شدم...
ازلحن و صدای گرمش داغ شدم اونم از موقعیت استفاده کرد:
سوار شو شفق....من که مزاحم خیابونی نیستم
با اکراه سوار شدم .البته در عقب رو باز کردم.حرکت نکرد.برگشت طرفم و توی چشمهام زل زد:
بیا جلو لطفا
-همینجا جام خوبه
-اینجوری ناجوره بیا جلو
لجوج شدم:
اگر ناجوره پیاده میشم
-بیا جلو خواهش میکنم به حد کافی خسته هستیم هردومون
اینو راست میگفت.برای همین مجبور شدم برم جلو.همینکه سوار شدم به سرعت راه افتاد.برگشتم و دزدکی به نیمرخ جذابش خیره شدم.بوی ادوکلن سرد و تلخش توی ماشین پیچیده بود و تو اون گرما خیلی دلپذیر بود.کامران سکوت رو شکست:
خب کجا باید برم؟...... و برگشت کاملا نگاهم کرد:
نمیخواد دزدکی نگاه کنی راحت باش
تو اون گرما سرخ شدم و زیر لبی نشانی حوالی خونمونو دادم.چند دقیقه ای بینمون سکوت بود تا اینکه بازبه حرف اومد:
چرا دیشب نیومدی؟
از دهنم پرید:
اومدم.....
با تعجب نگام کرد:
اومدی؟پس چرا...... و کمی درنگ کرد:اهان که اینطور
-چی اینطور
-فکر کردی من میخوام بخورمت که داخل نیومدی نه....
دستشو از روی دنده برداشت و رو دستم گذاشت:
من اگه بخوام تورو بخورم هیچی مانعم نیست...
دستمو آروم از زیر دستش کشیدم..
-شفق تو راجع به من چی فکر کردی......فکر کردی با این دک و پزم یه دن ژوانم...خودت خوب میدونی لب تر کنم زیر دست و پام ریخته...من غیر از اینجا دو تا بیمارستان دیگه هم کار میکنم اون دو جای دیگه هم مثل اینجا طرفدار دارم ولی خودم نمیخوام......
-من هیچی راجع به شما فکر نکردم
-یعنی تو اصلا در مورد من فکر نکردی؟
من من کردم:
نه
دوباره برگشت و نگام کرد:
-دروغ میگی............و اغواگرانه اضافه کرد:عزیزم...
وای...وای........این دیگه داشت از حدش تجاوز میکرد:
-همینجا پیاده میشم
-اینجا؟تا جلو در باید ببرمت.......برای قرار بعدی باید آدرستو یاد بگیرم
-قراری در کار نیست.......
خندید و با اطمینان گفت:
هست والا نمیذارم پیاده شی
-چه اصراری دارید.....اصلا چی میخواید بگید؟
-بیا میفهمی......
خسته بودم.خوابم میومد و حوصله ی جروبحث نداشتم.از طرفی توی دلم رک به خودم گفتم که خوشم اومده ازش پس چرا باید فرار کنم.متوجه ی نرمی من شد.چشمهامو بستم و گذاشتم تا دم خونه ببرتم.
مرسی از اینکه منو رسوندید..
خواهش میکنم...مکث کرد:عزیزم........
اه لعنتی...جوری میگفت عزیزم که انگار چیزی رو بدنم به گردش درمیومد....
-شفق فردا چه وقت کاری؟
-عصرکارم
-پس فردا چی؟
-شبم
پس لابد همش یا شبی یا عصری ....
خندیدم:
-آره
-با لذت نگاهم کرد:
-چقدر خوشگلتر میشی وقتی میخندی...
دیگه جای موندن نبود.دستگیره رو گرفتم که پیاده شم .با تحکم گفت:
قبل از اینکه پیاده شی شماره تو بده
-و اگه ندم؟
-اولا که میدی...و دوم اگه بخوام شماره تو گیر بیارم کار سه ثانیه ست ولی میخوام خودت بدی....
جوری کلمه ی بدی رو تلفظ کرد که باز سرخ شدم.زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم:
-چیزی گفتید؟
-گفتم زود باش شماره بده
با اینکه میدونستم چیز دیگه ای گفته ولی شماره رو دونه دونه گفتم و سریع پیاده شدم.نایستادم که خداحافظی کنه درو باز کردم و پریدم تو خونه........
**********************
سرسری یه چیزی خوردم و افتادم تو تخت و به کامران فکر کردم.احساس کردم که داره کم کم برام پررنگ میشه و حسابی درگیرم میکنه.الان که اولین قدم رو برداشته بودم آرومتر شده بودم ولی باز هم نمیتونستم بدرستی تصمیم بگیرم چون نمیدونستم قصدونیتش چیه.اونقدر فکرم بسته نبود که تا دوبار با مردی حرف زدم به فکر ازدواج بیفتم ولی از طرفی هم میدونستم اگر قصد سوءاستفاده از من داشته باشه نابود میشم چون خودم رو می شناختم .من اگر از نظر عاطفی به کسی احساس پیدا میکردم به سختی میتونستم دل بکنم برای همین بین دوراهی مونده بودم.خدایا باز دچار خوددرگیری شدم...خدایا خودت کمکم کن..راه رو نشونم بده.......
داشت چرتم میگرفت که تلفنم زنگ خورد.شماره ش غریبه بود برای همین نمیخواستم جواب بدم ولی احتمال اینکه کامران باشه باعث شد گوشی رو بردارم:
بله؟
-هنوز بیداری؟
با هیجان گوشی رو به خودم چسبوندم:
زنگ زدید اینو مطمئن شید؟
-نه زنگ زدم با یه خانم جذاب تودل برو حرف بزنم که نگاهش آدمو نابود میکنه.........
ضربان قلبم بالا رفت.نفسم به شماره افتادو گوشی رو بیشتر و بیشتر به خودم فشردم....
-خوبی عزیزم؟
-آقای دکتر؟
-آقای دکتر خودتی مگه ما الان تو بیمارستانیم بهم بگو کامران
با اینکه سخت بود برام اما گفتم:
-کامران
با صدایی عمیق و گرم جوابمو داد:
جونم
احساس کردم قلبم فرو ریخت.صدای ضربان قلبم رو که با شدت خودشو به سینه م میکوبید می شنیدم.بر خلاف میلم بریده بریده گفتم:
لطفا اینقدر با من راحت حرف نزنید
حرفمو به خودم برگردوند:
تو هم لطفا اینقدر رسمی با من حرف نزن.........عزیزم دوست نداری با من راحت باشی؟
خدایا...خدایا..........چرا داره دست و پام میلرزه...چرا در مقابل این مرد من رامم....چرا نمیتونم اون شفق قبلی باشم...مردی که خیلی هارو میتونه به زانو دربیاره کم کم داره منم اسیر میکنه...نه.....نباید این اجازه رو بهش بدم....نباید فکر کنه میتونه هرکسی رو که میخواد بدست بیاره...از اینرو سخت شدم:
-نه دوست ندارم...الان هم خوابم میاد.روز خوش
قبل از اینکه چیزی بگه گوشی رو قطع و بعد خاموش کردم.من اونموقع نمیدونستم که این گریزهای من اونو مشتاق و مشتاق تر میکنه...مشتاق در بدست آوردن من...........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#9
Posted: 23 Aug 2012 21:08
قسمت هشتم
اونروز تا فرداش که عصرکار بودم گوشیمو دیگه روشن نکردم.توی بیمارستان هم مطمئن شدم که صبح برای ویزیت اومده و قاعدتا دیگه نباید بیاد.تلفن ها هم دوباره به مریم گفتم جواب بده.میخواستم تا حد امکان هیچ برخوردی باهاش نداشته باشم.نباید میذاشتم این مرد منو تحت تاثیر قرار بده چون هیچ شناختی ازش نداشتم و از طرفی نمیخواستم به ندای قلبم گوش کنم.با همه ی اینها نمیدونم چرا هنوز التهاب داشتم.قلبم منو به سمت کامران میکشوند وعقلم دورم میکرد.سعی کردم سرمو به کار گرم کنم که کمتر فکرو خیال کنم........
-شفق.......شفق..مگه کری دختر گوشیت خودشو کشت از بس زنگ خورد...
گوشیمو موقع کار توی جیب روپوشم میذاشتم.البته همیشه رو سایلنت ولی اونروز فراموش کرده بودم ببرمش رو سایلنت و اونقدر توی افکارم غرق بودم که صداشو نشنیده بودم.
از ترس اینکه کامران باشه با تردید گوشی رو ازجیبم درآوردم.خودش بود.مات به شماره ش نگاه میکردم
-شفق چرا جواب نمیدی؟
-نمیخوام جواب بدم
-چرا؟مگه کیه؟
-مریم ممکنه اینقدر سین جیم نکنی...اصلا حوصله ندارم
مریم بیچاره که دید هوا پسه دیگه چیزی نپرسید.منم گوشی رو خاموش کردم و دوباره گذاشتم تو جیبم.بلافاصله تلفن بخش زنگ خورد...
-مریم بیا جواب بده لطفا
-تو نزدیکتری خودت جواب بده
-بیا دیگه
مریم با دلخوری روشو اونور کرد:
-وقتی من محرم نیستم بهتره تلفنم جواب ندم
-دیوونه کی گفته تو محرم نیستی فعلا بیا جواب بده بعدا بهت میگم
مریم درحالیکه برام چشم و ابرو میومد گوشی رو برداشت.
-به سلام آقای دکتر ....و با بد(جن**س**ی) اضافه کرد:
-الان با خانم صبوری ذکر خیرتونو میکردیم...
تا اینو گفت یک نیشگون از پاش گرفتم...
-آخ...نه..نه چیزی نیست پام گرفت به میز...نه آقای دکتر خبری نیست.......خانم صبوری؟
با شنیدن اسمم گوشمو تیز کردم
-بله...خانم صبوری بیکار الان کنار من ایستادند...گوشی..چشم الان گوشی رو میدم بهشون
ای خدا بگم چکارت نکنه مریم..........نجوا کردم بگو نیست
مریم جلو گوشی رو گرفت:
میدونه هستی....و گوشی رو به طرفم گرفت.بی میل گوشی رو گرفتم و خیلی آروم سلام کردم
-به خانم فراری...حال شما؟
-خوبم
-باید هم خوب باشی وقتی گوشی رو روی من قطع میکنی
-خوابم میومد
-جدا؟..............و با سردی اضافه کرد:
خوب گوش کن شفق من پسر هیجده ساله نیستم حوصله ی این بچه بازیها هم ندارم.....بعد از ساعت کاریت برو خونه ساعت نه میام دنبالت .....
از اینکه اینقدر از خود مطمئنه و از اینکه با این تحکم باهام حرف زد ناراحت شدم و نتونستم جلو خودمو بگیرم:
نکنه فکر کردید منم یکی از مریضهاتونم که اینطور اوردر میدید
فهمید تند رفته چون از در دیگری وارد شد:
اگر خواهش کنم چی؟
تصمیم گرفتم برم .میخواستم کار رو یکسره کنم.دیگه نمیتونستم به این موش و گربه بازی ادامه بدم:
-اونوقت میتونم روش فکر کنم
احساس کردم دندون غروچه کرد:
باشه..........و ادامه داد:فکر کردی؟
خنده م گرفت.انگار آتشش خیلی تند بود.سکوت کردم و اون تکرار کرد:
شفق...عزیزم....نه بیام دنبالت؟
آتش گرفتم....گر گرفتم....داغ و ملتهب جوابشو دادم:
باشه......
نفهمیدم چطور تلفنو قطع کردم.در تمام این مدت مریم با تعجب نگام میکرد.و وقتی حرفام تموم شد صبرش سراومد:
میشه بگی جریان چیه؟
خودمو انداختم رو صندلی.نمیدونم چرا احساس خستگی میکردم:
یک لیوان آب بهم بده تا بهت بگم.........
*********************
با هماهنگی یک ساعت زودتر رفتم خونه.سریع یه دوش گرفتم و کمی آرایش کردم.مانتو سبز تیره با شال سبز یشمی پوشیدم.سر ساعت هشت و سی دقیقه با زدن عطر مخصوصم به پشت گوشهام و مچ دستهام آماده ی آماده بودم.فعلا نمیخواستم مادرم کاملا چیزی بدونه سربسته یه چیزی بهش گفتم.ربع ساعت بعد روی گوشیم زنگ زد که بیرون منتطرمه.آخرین نگاه رو توی آینه به خودم کردم.کیفم رو برداشتم و از در زدم بیرون
********************
اونشب کامران منو به یک رستوران سنتی برد.در تمام طول راه توی ماشین حرف نزده بودیم.نمیدونم چه مراوده ای با صاحب رستوران داشت ولی منو مستقیم برد روی تختی که با گبه فرش شده بود و با حفاظی تقریبا از بقیه ی رستوران جدا میشد.
-امیدوارم بدت نیاد رو تخت بشینیم
-نه...توی رستوران سنتی باید روی تخت نشست
رویروی هم روی تخت نشستیم.الان میتونستم خوب نگاهش کنم.یک پیراهن آستین کوتاه سفید با خطهای مشکی و شلوار مشکی پوشیده بود.صورتش رو حسابی اصلاح کرده بود.بوی افتر شیو و ادوکلنش قاطی شده بود و رایحه ی خاصی ایجاد کرده بود.کلا خیلی خوش تیپ بود.ار اون تیپ ها که هرجا میرند حتی بعد از رفتنشون اثرگذارند.متوجه برانداز کردن من شد.چون خودش هم این مدت بیکار نبود و داشت منو دید میزد هر دو همزمان به حرف اومدیم:
-شفق
-آقای دکتر
-من اسم دارم اسممو بگو لطفا...حالا بگو چی میخواستی بگی
-نه...شما بگید
من شما نیستم شفق یا لااقل برای تو شما نیستم
نگاهی جادویی بهم کرد و خودشو جلو کشید و دستمو بدست گرفت:
عزیزم با من راحت باش...باشه ؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و سعی کردم دستمو آزاد کنم.نذاشت:
نگران دستت نباش جاش خوبه
این بشر چه اعتماد به نفسی داشت.من رفته بودم که سنگهامو باهاش وابکنم ولی اون تو فکر دیگری بود.سرمو انداختم پایین.نمیخواستم اسیر چشمهاش و حضور قدرتمندش بشم:
میشه بگی چه اصراری روی این دیدار داشتی؟
-بذار برای بعد از شام
همین موقع پیشخدمت اومد و مجبور شد دستمو رها کنه.پیشخدمت سالادو ماست و ترشی و سبزی خوردن و دوغ رو روی میز گذاشت.در تمام این مدت سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم.سرمو بلند کردم.به چشمهای هم خیره شدیم.گم شدیم.....حل شدیم.........فارغ از زمان و مکان شدیم.......
با صدای پیشخدمت به خودمون اومدیم:
آقای دکتر و خانم چی میل میکنند؟
کامران حتی این موقع هم حاضر نشد نگاهشو از من بگیره و در حالیکه عمیق تر منو میکاوید گفت:
عزیزم اجازه میدی من غذا رو انتخاب کنم...........
****************
در تمام مدت شام خوردن چشم از من برنمیداشت.نمیتونستم زیر این نگاه مستقیم چیزی بخورم...کامران هم متوجه شد:
-همیشه اینقدر کم خوراکی؟
-اگر یکی لقمه هامو بشماره آره
خندید:
باشه...نگات نمیکنم با خیال راحت بخور
ولی خیال من راحت نمیشد.دلشوره داشتم.نمیدونستم پایان این ماجرا چی میشه...
بعد از اینکه پیشخدمت سفره رو جمع کردو برامون چای و میوه آورد کامران در حفاظ رو بست .تمام جسارتمو جمع کردم:
-خب؟
-خب چی؟چی میخوای بشنوی؟...میخوای بشنوی از میون اینهمه زن و دختر که دورم ریخته چشمم تورو گرفته...اره شفق؟خب پس بدون که تنها کسی بودی که تو این چند سال تونستی منو اسیر کنی...........خودشو کشید جلو و ادامه داد:اسیر چشمهات شدم شفق....
وای خدا.......بدادم برس...احساس کردم دورو برم هوا نیست و دارم خفه میشم...رنگ صورتم برگشت...کامران هراسان شد:
عزیزم......چی شد؟اینقدر از من بدت میاد؟
مساله این بود که من نه تنها ازش بدم نمیومد بلکه داشتم وابسته ش میشدم.چیزی که اصلا نمیخواستم........
نه...مسئله این نیست
-پس چیه؟
-نمیدونم...خودمم نمیدونم........
با اشتیاق نگاهم کرد:
-می فهمم عزیزم...این یه چیز کاملا طبیعیه ..تو نباید وحشت کنی.......حالا بگو ببینم کسی که توی زندگیت نیست؟
-نه.........
-نبوده هم؟
-نه................
با این حرف من خودشو کشید جلوتر و دوباره دستمو توی دستهای مردونه ش گرفت:
خوشحالم که کسی نیست.......عزیزم.........
باز سرخ شدم...
-آخ من فدات بشم که هرچی میگم سرخ میشی........
سردرگم شدم.من اومده بودم بهش بگم که دیگه کاری به کارم نداشته باشه ولی حالا.....
-کامران........
-جونم.....جونم عزیزم........
میترسم...
-نترس.....هیچ اتفاقی نمیفته
-مطمئنی؟
-اوهوم............و شروع به نوازش دستانم کرد.حسی داغ...غیر قابل توصیف و عصیانگر در تمام بدنم به حرکت دراومد......عزیزم نمیخوای از خودت بگی
اونچه که لازم بود گفتم.اونم گفت که تک فرزند خانواده ست ولی سالهاست که زندگی مستقلی داره.گرم صحبت شدیم و زمان رو از یاد بردیم...
-کامران دیر شد...بریم لطفا..........
-باشه هر چی تو بگی
انتظار اینهمه نرمش رو نداشتم...
-ولی قبل از اینکه بریم این مال توست.......
از توی کیف دستیش یک جعبه ی کادوپیچ شده درآورد.
گیج شدم:
-به چه مناسبت؟
-بازش کن می فهمی
ساعت بود.یک ساعت مچی نگین دار خیلی زیبا....
-این جای اونکه به خاطر من شکست...
-ولی من....
-قبول کن لطفا........خواهش میکنم.....
***************************
اونشب وقتی توی تختم دراز کشیده بودم و به کامران فکر میکردم به این حقیقت پی بردم که عاقبت اسیر شدم............
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#10
Posted: 23 Aug 2012 21:43
قسمت نهم
وای........شفق...عزیزم مثل فرشته ها شدی فقط دو بال کم داری...
من با خوشحالی زایدالوصفی به کامران که در کت و شلوار دامادی بیش از هر وقت دیگری جذاب شده بود خیره میشم.کامران منو به سمت تخت میبره و تور سرم رو برمیداره.همونطور که به چشمهام زل زده با ولع منو به طرف خودش می کشه:
-عزیزم پشتتو کن میخوام زیپتو باز کنم
با کمی خجالت پشتمو بهش میکنم.حرارت سوزان دستشو روی لباس و سپس روی پوست تنم حس میکنم.با کمی نازخودمو از عقب توی آغوشش میندازم.در انتظارم که نوازشش رو ادامه بده و بدنم رو بیشتروبیشتر لمس کنه ولی ناگهان کامران منو به خودش می چسبونه و دندونهاش رو توی گردنم فرومیبره..خون روی لباس عروسیم شتک میزنه و کامران با خنده ای چندش آور دندونهای خون آلودش رو نشونم میده................................
****************************
با تکانی ناگهانی از خواب بیدار میشم.خیس از عرقم و موهام به هم چسبیده.ترسان و لرزان توی تخت می شینم و توی دلم خدارو شکر میکنم که این فقط یک خواب بود.چراغ کنار تخت رو روشن میکنم.ساعت سه صبحه و از آخرین دیدارمون فقط سه ساعت گذشته .همین سه ساعت قبل وقتی از رستوران بیرون اومدیم کامران باز منو مطمئن کرد که قرار نیست هیچ اتفاق خطرناکی بیفته و این ها مراحلیه که همه در آغاز طی میکنند.خدایا پس چرا من این خواب رو دیدم.آیا واقعا کامران همونیه که نشون میده .......آیا واقعا حسن نیت داره یا اینکه چشم دل داره چشم عقلم رو کور میکنه....
چراغ خواب رو خاموش کردم و دوباره دراز کشیدم و تصمیم گرفتم گامهای بعدی رو محتاط تر بردارم....
******************
صبح نمیتونستم چشمهامو باز کنم.خیلی کم خوابیده بودم و اونروز هم شبکار بودم و این یعنی اینکه امشب هم از خواب خبری نیست.برای همین نمی خواستم از تخت بیرون بیام.مادرم روزهایی که میدونست شبکارم صبحها کاری به کارم نداشت و میذاشت تا ظهر بخوابم.بنابراین با خیال راحت دراز کشیده بودم و میون خواب و بیداری بودم که ویبره ی گوشیم که زیر بالشتم گذاشته بودم هوشیارم کرد.یک چشمم رو باز کردم و صفحه رو نگاه کردم.شماره ی کامران درخشان خودنمایی میکرد.یک لحظه یاد خواب دیشبم افتادم و هراسان شدم طوریکه تصمیم گرفتم جواب ندم ولی از طرفی دلم براش پر می کشید...با صدایی خواب آلودجواب دادم:
سلام
-سلام عزیزم....صبح بخیر....و با لحن بشاشی اضافه کرد:
تنبل خانم خوابی هنوز؟منو بگو که از شوق رام شدن تو به این زودی بیدار شدم...
پیش خودم کلمه ی رام شدن رو تکرار کردم...آیا براستی رام شده بودم...
شفق....شفق....خوابت برد؟
-نه...منم خیلی کم خوابیدم
-به من فکر میکردی؟
صداش خالص بودآنقدر که نتونستم بگم نه:
-بله...
با شوق گفت:
جان...عزیزم...شفق شاید باور نکنی ولی دلم تنگ شده برات...دلم میخواد هر لحظه...هر ثانیه ببینمت...توی اون چشمها نگاه کنم و تو آغو..........
حرفشو خورد و ادامه نداد.گرم شدم و خوابم یادم رفت...
-تو چی؟تو دلتنگم نشدی؟بگو که شدی...بگو من برات همونقدر مهمم که تو برای من...بگو عزیزم....
نمیخواستم به این راحتی اعتراف کنم برای همین حرف رو عوض کردم:
-مگه امروز عمل ندارید؟
فهمید.در این موارد خیلی باهوش بودولی به روی خودش نیاورد و کوتاه جواب داد:
سه تا
پس نباید کم میخوابیدید
-مهم نیست...عادت دارم...
که اینطور...پس به شب زنده داری عادت داره..از فکرم و از اینکه از هر حرفش برداشتی میکنم و به لایه ی سطحی بسنده نمیکنم متعجب شدم.من هرگز چنین آدمی نبودم که روی حرفهای کسی اینقدر دقیق بشم و تفسیر کنم....
-عزیزم حواست به منه؟
چیزی گفتید؟
-گفتم برم یه چیزی بخورم و برم بیمارستان از اونجا زنگ میزنم بهت اکی؟
-باشه
-منتظرم باش و نخواب لطفا دیگه... میخوام وقتی با منی تمام حواست با من باشه...باشه؟
چاره ای جز باشه گفتن نداشتم....اگر تاکید هم نمیکرد خواب از سرم پریده بود.بی اینکه از جام پاشم بهش فکرکردم.... فکر کردم...تا اینکه یکساعت بعد دوباره زنگ زد:
عزیزم...الان با منی؟
با شوق جوابشو دادم:
آره
-خوبه....دلم میخواد همیشه با من باشی...دوست داری همیشه با من باشی؟
قبل از اینکه جواب بدم گفت:
عزیزم یه لحظه گوشی
و بعد رو به کسی گفت:
سلام خانم دکتر....بله مرسی خوبم...شما خوبید؟
صدای دکتر پناهی از اونور به گوشم خورد.ناخودآگاه گوشهامو تیز کردم و حس کردم حسادت عجیبی به قلبم چنگ انداخت.
آقای دکتر وقت دارید میخواستم راجع به مریضی که دیروز آپاندکتومی کردید سوالی بپرسم...
ناز بیش از حدی در صداش بود. دوباره سوزش حسادت رو حس کردم.ولی صدای کامران که با سردی جوابشو داد آرومم کرد:
معذرت خانم دکتر من الان گرفتارم اگه ممکنه باشه برای بعد...
-عزیزم....هنوز گوشی دستته؟
-آره
خب پس من برم فعلا..دوباره زنگ میزنم...کاری با من نداری؟
-نه
-مواظب خودت باش...
اونروز تا شب که شبکار بودم دوبار دیگه هم زنگ زد.با وجود اینکه میدونستم خسته ست و بسیار پرمشغله ولی از اینکه میون اینهمه کار بیادمه حس شادی و غرور میکردم.من هیچوقت سرکار آرایش نمیکردم ولی اونشب خوب به خودم رسیدم طوریکه باعث تعجب مریم شد:
-خبریه؟
-نه...مثلا چه خبری؟
-مثلا اینکه همین امشب قراره آقای دکتر عقدت کنه منم شاهد عقد باشم.....
-مریم مرض......
-به جان خودم شفق خیلی داری عوض میشی...نکنه داری عاشق میشی...آره؟
از سوالش به فکر فرو رفتم.چیزی که مریم با سادگی ذاتیش گفت دقیقا همون چیزی بود که من داشتم ازش فرار میکردم.نمیخواستم بپذیرم و از قبول این حقیقت طفره میرفتم.
اونشب سریع کارامو کردم چون میدونستم میاد.بهم گفته بود که بعد از اتمام کار مطب حتی اگر ساعت دوازده هم شده باشه میاد بالا.ساعت یازده که همه جا آرام و ساکت و در سکوت شبانه بود اومد.از دیدنش یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد.علیرغم خستگی بی نهایت خوش تیپ و جذاب بود.مریم یک چشمک به من زدو گفت میره بخش فرح اینا.وقتی تنها شدیم اومد روبروم توی استیشن نشست و با لذت نگام کرد:
چه خوشگل شدی.........
از حرفش خوشحال شدم ولی کمی قیافه گرفتم:
-بودم
-اوهوم...خانم من بایدم خوشگل باشه من که بدسلیقه نیستم......و باز خیره م شد..
خانم من؟منظورش اینه که ....نذاشت حرفشو توی ذهنم حلاجی کنم...
-عزیزم یه چای به من میدی
تو لیوان خودم براش چایی ریختم.
-لیوان خودته؟
-آره
لیوان رو به لبهاش نزدیک کرد .از کارش داغ شدم و حس کردم جریان گرمی توی بدنم روان شد.و این باعث تعجبم شد.آیا این واقعا منم...همون شفقی که اگر کس دیگه ای این کارو میکرد به شدت حالشو میگرفت....
در تمام مدتی که من تو ذهنم درگیر بودم چشم از من برنمیداشت.نگاهش رنگی از خواهش داشت...شاید خواهش یک بوسه.......برای اینکه جو رو عوض کنم بروش خندیدم و گفتم:
-با این خستگی اومدید اینجا فقط منو نگاه کنید؟
-چه کاری بهتر از این...البته اگر تو بخوای چیز دیگه ای هم لطف کنی با کمال میل میپذیرم...
از اشاره ی مستقیمش سرخ شدم....
-جان.....نمیدونی وقتی سرخ میشی چقدر خواستنی میشی...
وای خدا.......این حرفها در عین دلپذیر بودن منو شدیدا میترسوند:
-کامران لطفا اینجوری حرف نزنید اونم تو محل کار
-یعنی اگر جای دیگه ای بودیم میتونستم بزنم؟
دنبال دستاویزی برای فرار بودم از اینرو گفتم:
یادتونه؟شب اولی که اومدید تو بخش
-آره یادمه ولی حرفو عوض نکن...در ضمن من یک سوال صبح ازت کردم جوابمو ندادی
با اینکه میدونستم منظورش چیه خودمو به ندونستن زدم:
-چه سوالی؟
-نگو که یادت رفته که باور نمیکنم با این حال دوباره میپرسم دوست داری با من باشی؟شاید برای همیشه؟
با تردید جواب دادم:
هنوز زوده برای جواب این سوال...
گرچه دلم میگفت بگو بله...
-باشه...پس صبر میکنم
-آقای دکتر
خندید:
انگار این عادت لعنتی رو نمیتونی ترک کنی.....جونم بگو
-نمیخوام اینجا کسی متوجه بشه...منظورمو میفهمید که
-البته..من خودم بیشتر از تو نگران این چیزام
-مرسی
-خواهش میکنم خانم پرستار.......و باز خندید.
وقتی می خندید باز شدن هزاران غنچه رو توی قلبم حس میکردم.توی چشمهاش خیره شدم و از ته دل با خنده ش همراهی کردم..........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...