وسوسه هاي شيطاني (قسمت اول )مه زيادي جاده رو گرفته بود و اكثر ماشينها توقف كرده بودن ، ولي آقا سامان اصلا به حرفهاي خالم گوش نميداد و همچنان به رانندگي ادامه ميداد و وقتي اعتراض بيش از حد خاله رو ديد گفت : خانم گلم اگه رانندگي مشكلي داشت پليس راه مسير را ميبستخاله شراره : بابا ما خودمون كه عقل داريم ، اين جاده تو اين وضعيت خطرناك هستش يا نه ؟سامان : به جون خودم مطمئن باش احساس كنم خطري داره تهديدمون ميكنه ادامه نميدمو دوباره چهار چشمي به جاده نگاه كرد و به حركتش ادامه داد .نزديك به 3 ساعت بود كه از تهران حركت كرده بوديم ، مامي شهنازم با اصرار من قبول كرده بود براي راحتر درس خوندن و آمادگي براي كنكور و كمك گرفتن از خالم همراشون برم شمال .(((خالم ليسانس پرستاري داشت و بعد از ازدواج با آقا سامان به خاطر اينكه محل خدمت ايشون يكي از شهرهاي شمالي بود باهاش از تهران نقل مكان كرد .آقا سامان از افسرهاي نيروي انتظامي بود و مردي خوش اخلاق و فوق العاده قوي و چهار شونه .تقريبا 3 سال بود با خاله شراره ازدواج كرده و من براي اولين بار تصميم گرفته بودم براي مدت زيادي پيششون بمونم ، آقا سامان كلا آدمي شوخ طبع و مهرباني بود كه همه فاميل رو به سمت خودش جذب كرده بود ، مامي شهناز من كه انگار برادرشه و آنقدر باهاش صميمي ميشه كه بعضي وقتها چشم غره هاي پدر رو ميشد از راحتي بيش اندازه مامي حدس زد .اسم من بهزاد هستش و 18 سالمه و 2 تا خواهر دارم بزرگي 20 سالشه و كوچيكي 16 ، مامي شهنازم كه بچه بزرگ خانواده و 40 ساله ، پرستار يكي از بيمارستانهاي تهران هستش ، پدرم تك فرزند پسر خانواده 45 ساله و مهندس يكي از شركتهاي بزرگ ساختماني تهران و يكي عمه دارم كه تازگي از خارج با مدرك دكتراي عمران برگشته و تو همون شركت پدرم مشغول بكار شده ، مجرد و 30 سال هم از عمرش گذشته ، فوق العاده جذاب و سكسي و از همه مهمتر خوش اخلاقترين فرد فاميل ))).بعد از كلي تو ترافيك بودن بالاخره به شهرستان نور محل زندگي خاله رسيديم ، اونا تو يك مجتمع ساحلي خيلي بزرگ كه تمام خونه هاش به پرسنل نيروهاي نظامي و انتظامي واگذار شده بود زندگي ميكردن ، فضايي كه بيشتر آدمو ياد فيلمهاي خارجي مينداخت ، بخاطر دير رسيدن آقا سامان بلافاصله بعد از اينكه ما رو پياده كرد به طرف پاسگاه راه افتاد تا به سر كارش برسه ، من و خاله چمدانهاي وسايل رو داخل برديم كه از شانس بده من جلوي در زمين خوردم و چون تازه باران اومده بود حسابي خيس و گلي شدم ، خالم از بس خنديد دل درد گرفته بود و با كمك من تونست بره تو خونه ، وارد كه شديم من به خاله گفتم : خاله جون من برم حموم ؟خاله : نه بابا ، ترشت نكنه ، پس كي اين وسايل رو جمع و جور كنه ؟من : خاله من كه همشو آوردم داخل ديگه چيزي نمونده خاله : نخير ، بايد چمدانها رو باز كنيم و وسايلشو بچينيم ، من اگه بشينم ديگه نميتونم كاري كنم من : آخه خاله جون لباسهاي من كه گلي شدن خاله : خوب درشون بيارمن : آخه براي 1 ساعت يك دست لباس ديگه تنم كنم ؟خاله : نه ، مجبور نيستي لباس بپوشيمن كه با خاله شراره خيلي راحت بودم گفتم : باز خاله هوس كردي بدن وزرشكاري ببينيا .خاله : آررره ، بجنب بابا ، هر چي باشي به سامان نميرسي من : خاله من تو اين سن بدنم خيلي رو فرمه ، همه بچه محلها افسوس بدن منو ميخورن خاله : آره ميبينم ، وقتي راه ميرفتي پشت سرش همه غش ميكردنمن : خاله اون كه دخترا غش ميكردن ، پسرها برام دست و هورا ميكشن(( انصافا بدن خيلي زيبايي داشتم ، من علاوه بر بدنسازي به شنا هم علاقه زيادي داشتم و براي همين بدنم خيلي خوب و بدون چربي بود ، تنها ايرادي كه ميشد به بدنم بگيرن كونم بود كه از حد نرمالش بزرگتر بود ، براي همين هم بعضي وقتا بچه ها بهم گير ميدادن ، من با داشتن پوستي سفيد و موهاي بور و چون رنگ چشمام هم آبي بود بيشتر به اروپايي شبيه بودم ، ( البته از اين نظر به خانواده مامي رفته بودم ) ، قدم حدود 175 و وزنم تقريبا 70 بود )) خاله شراره به طرف اومد و گفت : خيلي خوب قيافه گرفتنت باشه براي بعد حالا لباساتو دربيار تا ببرم تو حموم من : خوب خودم ميبرم ، اصلا همون جا درشون ميارم و دوش ميگيرمخاله : مثل اينكه نميگيري چي ميگما ، بايد اينارو جمع و جور كنيم بعد حموم ، اوكي ؟من تي شرتمو درآوردم و بهش دادم ، با دستش به شلواركم اشاره كرد و منم درآوردم ، حالا با شورت اسليپي كه داشتم جلوي خاله وايستادم و با ديدن صحنه اي زدم زير خنده ، خالم كه از خنديدن من سر در نمياورد با حالتي عصباني و پر غيض گفت : هي هي هي ، بگو ما هم بخنديم من به دامن و تيشرتش اشاره كردم و گفتم : پس خودتو نديدي خاله ، بدتر از من شدي خاله خودشو ورنداز كرد و به سوي من حمله كرد ، تا رفتم به خودم بيام 2 تا مشت محكمم زد و گفت : پسره ديونه ببين باهام چيكار كردي من همونطور كه ميخنديدم گفتم : خوب به من چه ، ميخواستي زياد نخندي تا براي داخل اومدن نياز به كمك نداشته باشي خاله به طرف آيينه رفت و با حالتي گلايه آميز گفت : آخ حالا من چيكار كنم من : خودتو ناراحت نكن خاله جونم ، من اول ميرم حموم ، بعدشم حضرتعالي ميرين ، بعد از استراحت اين وسايل رو جمع ميكنيم خاله به طرفم برگشت و با غيض گفت : نخيرم ، همين حالا جمع ميكنيم من شانه هامو بالا انداختم و گفتم : از نظر من كه ديگه فرقي نميكنه ، شما بايد مواظب باشي خاله يك مكثي كرد و شروع به درآوردن لباساش كرد و در مقابل چشمهاي بهت زده من تيشرت و دامنشو درآورد .(( من بارها خاله شراره ومامي شهنازو2تا خواهرم ( الناز و سولماز) با لباس شنا ديده بودم ولي هر دفعه چون پدر(هوشنگ) وآقا سامان بودن ميخشون نميشدم ، تازه هر وقت قرار به شنا دسته جمعي بود مايوهاي يك تكه و پوشيده تنش بود))ولي ايندفعه خاله شورت و سوتين ست بنفش رنگ و بندي داشت كه اون هيكل سكسي و زيباشو بيشتر هوس انگيز ميكرد ، خاله هم مثل من و خواهرام و ماميم قدش بلند و خيلي خوشگل بود طوري كه اكثرا بهش گير ميدادن .خاله كه متوجه شوكه شدن من شده بود اومد طرفم و بيشگوني از زير بازوم گرفت و گفت : آي پسره هيز و چشم چرون ، چه مرگت شده ، مثل اون بابات با چشمات آدمو ميخوريا .من كه از بيشگوني كه خالم ازم گرفت خيلي دردم اومده بود وهم از اين برخوردش ترسيده بود با دستپاچگي زيادي سرمو پايين انداختم و من من كنان گفتم : ببببخدا خاله منظوري نداشتم ، همينطوري چشمم افتادخاله كه از اين عكس العمل من خندش گرفته و متوجه درد زياد بازوم شده بود طرفم اومد و بغلم گرفت ، سينه هاي بزرگش حالا كاملا به بدنم چسبيده بود و ناخودآگاه گرماي عجيبي درمن ايجاد كرد ، بارها خالمو بغل كرده بودم ولي نه لخت و هيچ وقت حسي در موردش نداشتم ، ولي نميدونم چه مرگم شده بود كه ايندفعه سكسي بودنش بيشتر تحريكم ميكرد ، خالم همونطوري كه بغلم كرده بود گفت : شوخي كردم بهزاد جون ، من با تو اصلا مشكلي ندارم و براي همين پيشت راحتم عزيز دلم .من همونطور كه بغلش كرده بودم گفتم : منم خاله با تنها كساني كه خيلي احساس راحتي ميكنم شما و آقا سامان هستين ، البته الناز و سولماز و مامي شهناز جاي خودشونو دارن ولي چيزي كه ازش ميترسيدم داشت اتفاق ميافتاد و اون از حالت عادي خارج شدن كيرم بود ، با بغل گرفتن خاله اين روند بيشتر شده بود و با توجه به شورت تنگ و چسبون من برآمدگي اون ديگه كاملا تو ديد بود و اين از نگاههاي تيز خاله پنهان نموند ، خاله ازم فاصله گرفت و به طرف اتاقش رفت و قبل از اينكه تو اتاق بره به طرفم برگشت وبا كنايه گفت : بهتره من يه چيزي بپوشم ، چون اينطور كه معلوم آقا پسرمون خيلي بزرگ شده و ممكنه باعث دردسر بشهرنگ من كاملا قرمز شده بود و خاله با خنده بلند رفت داخل اتاق ، جمع و جور كردن وسايل كه تموم شد من براي دوش گرفتن حموم رفتم ، خيلي دلم ميخواست تو حموم دراز بكشم ، وان خيلي بزرگ و زيبايي داشتن ولي دلم نيومد آب زيادي مصرف كنم و اونو پرش كنم ، حموم من طول كشيده بود كه خاله صداش دراومد و گفت : بهزاد چيكار ميكني ؟ خسته نشدي از موندن داخل حموم ؟من : ببخشيد خاله الان ميام بيرون ،ولي خيلي حال ميدها ، اگه آقا سامان بود و ميومد يه ماساژ توپي ميداد ديگه معركه ميشدخاله : اي ترشت نكنه ، نميخواي من بيام بشورمت و خشك هم كنمت ؟من : آخه گفتي ، اگه اينكار رو كني تا آخر عمر مديونت ميشم خاله : بيا بيرون پسر ، هنوز شام درست نكردم(ادامه دارد)
وسوسه هاي شيطاني (قسمت دوم )از خستگي زياد مثل مرده ها افتادم و تا ساعت 9 صبح خوابيدم ، از اتاق كه ميخواستم بيرون بيام يادداشت خاله رو ديدم كه برام نوشته بود (( بهزاد جون من شيفت صبح هستم و ميرم بيمارستان ، سامان تا ساعت 8 مياد خونه ، ناهار هم درست كردم اگر گرسنه بودين منتظر من نشين ، ضمنا از درس يادت نره ، بوس ، خاله شراره )چاي درست كردم و بعد تو هال مشغول درس خوندن شدم ، اصلا اشتها براي صبحانه خوردن نداشتم ، خيلي هوا گرم شده بود و با اينكه ركابي تنم بود بازم كم كم داشتم بي طاقت ميشدم ، همينطور مشغول درس بودم كه آقا سامان از اتاقشون بيرون اومد ، چه بدن قشنگي داره ، عضلاني و ورزيده با قدي بلند ، آقا سامان با شورت اسليپ بود ، نميدونم چرا ناخودآگاه توجهم به كيرش بود ، با اينكه خوابيده بود ولي خيلي گنده نشون ميداد ، به طرفم اومد و گفت : صبح بخير آقا مهندس از جام بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم : صبح شما بخير تيمسار ، البته صبح كه چه عرض كنم ظهر بخيرنزديكم كه شد با تعجب نگام كرد و گفت : مگه نرمش كردي ؟من : نه ، چطور مگه ؟سامان : پس چرا اينقدر لباسات خيسه ؟من : خيلي عرق ميكنم سامان : كولر كه روشنه ، مگه خيلي گرمته ؟من : راستش آقا سامان آره سامان : خوب زيرپوشتو دربيار ، چرا شلوارك پوشيدي ؟ الان كه ميتوني راحت باشي ، من : خوب ............سامان : راحت باش بهزاد ، تازه خالت هم باشه ايرادي نداره ، به هم محرميد ، پاشو اينجا راحت راحت باش ، اصلا به خودت سخت نگير ، باشه كه ميدونم خونه خودتون هم راحت ميگردي ولي در هر صورت اينجا كسي به خودش سخت نميگيره من از جام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم ، سامان گفت : پس كجا ميري ؟من : برم لباسامو عوض كنمسامان : قرار نيست عوض كني كه ، ميخواي كمش كنيراست ميگفت ولي من ميخواستم ادب رو رعايت كنم ، با اين حرف سامان شلواركمو درآوردم و بعدشم زيرپوش ركابيمو، صداي سوت سامان منو به طرفش برگردوند و با لبخندش روبرو شدم كه گفت : عجب بدني داري پسر ، خيلي قشنگه ، معلومه خيلي بهش ميرسي من : مرسي ، ولي آقا سامان هر كاري كنم عمرا بتونم به شما برسمسامان : چرا ؟ تو كه بدنت خيلي رو فرم هستش من : ولي قدرت بدني شما رو ندارمسامان : بهزاد پاها و بدنتو شيو ميكني ؟من : نه ، چرا اينطور فكر كردين ؟سامان : آخه خيلي تميز و زيباست نميدونم چرا حس غريبي در من ايجاد شده بود و از اينكه سامان ازم تعريف ميكرد خوشم ميومد ، نگاهي به سر و پام انداختم وبا لحني كه يكم ناز و عشوه درش بود گفتم : مرسي ، چشاتون قشنگ ميبينه .سامان به طرف آشپزخانه رفت و به يخچال و روي گاز سري زد و رو بمن گفت : چيزي ميخوري برات بيارم ؟من از جام بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتمش : نه مرسي ، بفرماييد شما بشينيد تا من براتون چاي بريزمسامان : نه عزيزم ، تو درستو بخون ، براي شما هم بريزم ؟من : مرسي آقا سامان من خودم ميام سامان : اولا اينقدر آقا سامان ، آقا سامان نكن ، فقط سامان ، دوما اينكه من كه دارم براي خودم ميريزم خوب براي تو هم مشكلي نيست خوش تيپ من .نوع نگاه سامان طوري شده بود كه احساس خوبي داشتم ، سيني چاي بدست به طرفم اومد ، سيني رو از دستش گرفتم و به طرف مبل برگشتم ، احساس كردم آقا سامان ايستاده و داره از پشت بهم نگاه ميكنه ، همينكه خم شدم و سيني رو روي ميز گذاشتم آقا سامان گفت : جدا هيكلت حرف نداره ، هيچ نقصي درش ديده نميشه ، آدم از ديدنش لذت ميبرهمن به طرفش برگشتم و بهش نزديك شدم و گفتم : آقا سامان ، ببخشيد سامان جون من هميشه حسرت بدن ورزيده و اندام زيباي شما رو داشتم ، حالا شما ميگيد بدن من قشنگه ؟سامان دستاشو دو طرف بازوهام گذاشت و گفت : اينكه بدن من ورزيده هستش درست ولي اصلا به زيبايي بدن شما نميرسه ، بدن تو علاوه بر اينكه ورزشكاري هستش پوست فوق العاده صاف و تميزي داري و خيلي قشنگ و زيباست نميدونم چرا از اينكه آقا سامان باهام اينقدر صميمي و راحت شده بود احساس رضايت ميكردم و دوست داشتم تو بغلش برم ، سينه هاي پر مو ولي ورزيده زيبايي داشت ، ناخودآگاه دستمو روي سينه هاش گذاشتم و فشار كوچيكي دادم و گفتم : ولي من عاشق اينطور بدنها هستم سامان با صدايي آروم گفت : قابل شما رو نداره نوعي لرزش تو صداش ايجاد شده بود ، نگام از روي سينه هاش رو به پايين رفت و روي كيرش كه از روي شورت اسليپش خيلي ديدني بود افتاد و همزمان حركت دستهاي سامان روي شونه هامسامان دستاشو دور كمرم انداخت و منو به خودش فشار داد و بلندم كرد و پاهامو از روي زمين كند و گفت : ولي وزنتم زياده ، يك كشتي بايد با هم بگيريم من بدون اينكه مقاومتي كنم گفتم : من كه خودمم بكشم نميتونم ازتون خاك بگيرم ولي باشه حال ميده سامان : خوب شرط چي بزاريم ؟من : هر چي شما بگين سامان : كي ؟من : بزار خاله بياد به عنوان داور قضاوت كنه سامان : قبوله تا خاله به خونه برگرده من تونستم يكم درس بخونم ولي هواسم به سامان هم بود و از ديدن بدنش لذت ميبردم ، البته اونم خيلي تو بر من بود ، حدود ساعت 3 بعد اظهر خاله اومد و وقتي من و سامان رو اونطوري ديد گفت : بد نگذره ، من بايد تو اين لباسها بپزم ولي شما حال كنين سامان به طرفش رفت و جلوي من بغلش گرفت و لبشو گذاشت روي لب خاله ، خاله سعي كرد خودشو ازش جدا كنه ، و همونطور كه به سينه سامان ميزد آروم بهش گفت : خجالت بكش ، بهزاد داره ما رو ميبينه سامان خيلي بلند كه منم بشنوم گفت : خجالت مجالت نداريم ، من باهاش اتمام حجت كردم و بهش گفتم اينجا همه بايد راحت باشن ، اصلا تو چرا به ما حسودي ميكني ، خوب اگه گرمته تو هم برو لباساتو دربيارخاله همونطور كه به طرف من ميومد و باهام دست داد بهم گفت : ميبيني بهزاد جون ، اين سامان هيچ چيز رو رعايت نميكنهمن : نه خاله ، راحت باشين ، قرار نيست من مزاحم باشم كه ، اگه ببينم باعث زحمت و مزاحمت هستم ميرما خاله رو به سامان گفت : خوبه يك نصفه روز پيشت بوده ، اگه چند روز ديگه بگذره چي ميشه سامان همونطور كه بلند ميخنديد به طرفمون اومد و گفت : هر چي خالش تويي ، زمينه همه چيرو دارهمن زياد از صحبتهاشو سر در نياوردم ، خاله تو اتاقش رفت و بعد از چند دقيقه بيرون اومد ، يك دامن خيلي خيلي كوتاه كه تقريبا يك وجب بالاي زانوهاش بود و يك تاپ بندي باز كه سينه هاي بدون سوتينش تو قابل رويت بود و راحت خط سينه هاش ديده ميشد و از روي شكم هم باز تنش كرده بود ، از كنارم كه رد شد ميخ بودن من به خودشو حس كرد و آروم گفت : پسره هيز ، نخوريمه لبخندي زدم و دوباره مشغول به درس خوندن شدم كه سامان گفت : بهزاد پاشو بيا ، درس كافي حالا وقت ناهاره (ادامه دارد)
وسوسه هاي شيطاني (قسمت سوم )روز به روز با خاله شراره و آقا سامان قاطي تر ميشدم و بمرور هم راحتر برخورد ميكرديم ، بيشتر مواقعي كه خاله خونه نبود من با شورت ميگشتم و آقا سامان هم همينطور ولي وقتي خاله ميومد من سعي ميكردم بيشتر مراعات كنم ولي سامان همونطور تو خونه ميگشت ، يه روز غروب سامان پيشنهاد داد بريم دريا و وسايل شام رو گرفتيم و رفتيم بيرون ، قسمتي از ساحل كه طرح به اصطلاح سالم سازي نداشت و كمتر مردم ميومدن رو آقا سامان بلد بود ، وقتي رسيديم 2 تا خانواده ديگه هم بودن كه خيلي راحت زن و مرد شنا ميكردن ، زنها با لباس بودن ولي مردهاشون همه با شورت ، ديگه نشستيم و مشغول تماشا و تفريح شديم ، حدود ساعت 9 شب بود كه گشت نيروي انتظامي اومد و داشت به همه گير ميداد ، يك خانواده بودن كه 2 تا دختر و يك پسر باهاشون بود ، خيلي راحت و اروپايي دور ميزدن و نوع لباس دخترها طوري بود كه بعد از بيرون اومدن از آب سينه هاشون و كوس و كونش ديده ميشد ، مامور نيروي انتظامي بهشون گير بدي داده و چون پسره باهاشون درگير شده بود ميخواستن بازداشتش كنن و ببرنش كه آقا سامان رفت و با وساطتش همه چيز به خير گذشت .شام رو كه خورديم همگي توآب رفتيم و شوخيهاي آقا سامان شروع شد ، مرتب به من و خاله گير و آبمون ميداد ، به خاله گفتم : خاله بيا با هم آبش بديم خاله : ديونه مگه زورمون بهش ميرسه ، بيچاره ميكنه جفتمونوولي من گوشم بدهكارنبود و با كمك خاله به سامان چسبيديم ولي بقدري قدرتش زياد بود كه خاله رو حسابي آبش داد ، خاله از دور خارج شد و بيرون رفت ، من از سامان فاصله گرفته بودم كه دنبالم كرد و گرفتمه و بهم چسبيد ، تو يك فرصت از دستش در رفتم و فرار كردم دنبالم اومد و دست انداخت كه بگيرمه كه دستش به شورتم گيركرد و پايين كشيدش و ناخنش روي كونم كشيده شد ، يك احساس سوزش خفيفي كردم و آخ آرومي گفتم كه آقا سامان متوجه شد ، ايستاد و گفت : بهزاد چي شد ، آسيب ديدي؟ فكركنم ناخنم جاي از بدنتو گرفت ، آره عزيزم ؟من : مهم نيست سامان بهم نزديك شد و گفت : بهزاد جدي چي شد؟من : فكر كنم يك خراشي افتاداز آب بيرون اومديم و رفتيم پيش خاله ، بعد از اينكه استراحتي كرديم چون خاله آب زياد خورده بود حالش بد شده بود و به طرف خونه رفتيم ، وقتي رسيديم خاله اول رفت دوش گرفت وبعد از اينكه يك قرص مسكن خورد رفت كه بخوابه ، سامان بهم گفت : بهزاد ميخواي اول تو برو بعد منمن تو حموم رفته بودم كه صداي در حموم اومد و به دنبالش آقا سامان گفت : بهزاد خوبي ؟ من : مرسي سامان جون سامان : اذيت نشدي كه ؟من : چرا اذيت ؟ نه سامان : آخه تو آب بد جور آخ گفتي ميترسم آسيب ديده باشي باز دوباره داشتم داغ ميشدم ، نميدونم چرا دوست داشتم سامان هم بياد تو حموم براي همين گفتم : نميدونم ، خودم كه نتونستم خوب ببينم سامان : كمك ميخواي ؟ بيام تو اگه كاري داري ؟من : مرسي ، يكم فقط جاش ميسوزه سامان : پس خودتو بشور تا من پماد بيارم بعد از اينكه خشك كردي يكم بمال تا زودتر خوب بشهمن خودم شستم و حوله رو دورم پيچيدم و بيرون اومدم ، آقا سامان تو هال نشسته بود وقتي منو ديد بلند شد و به طرفم اومد و پمادي كه دستش بود رو بهم داد و گفت : بيا عزيزم ، معذرت ميخواممن : اين چه حرفي ، بازيه ديگه سامان : كمك خاستي صدام بزن من : مرسي ، يكم بشينم خشك بشم سامان رفت تو حموم و خيلي زود بيرون اومد ، من همچنان نشسته بودم ، سامان بالا سرم وايستاد و با لبخند گفت : آخه پسر خوب چرا با دم شير بازي ميكني من : والا چي بگم ، شما خود شير هستين بخداو بلند شدم و به طرف اتاق رفتم ، نگاه سنگين سامان رو روي خودم حس ميكردم كه داشت بدنمو وارسي ميكرد ، جلوي در كه رسيدم به طرفش برگشتم و گفتم : ميشه زحمت پماد رو شما بكشين ؟سامان انگار منتظر اين بود ، بلافاصله به طرفم اومد و گفت : حتما عزيزم و تا رفتيم بريم داخل اتاق توقف كرد و گفت : بزار ببينم شراره حالش خوبه ، الان مياممن داخل اتاق شدم و آقا سامان هم كمتر از 2 دقيقه بعد برگشت ، در اتاق رو بست و اومد كنارم ، من با همون حوله روي تخت نشسته بودم ، پماد رو از روي ميز گرفت و گفت : من در خدمتماز روي تخت بلند شدم و جلوش ايستادم و با لبخند و يكم ناز گفتم : برات دردسر شدما ، اذيت نميشين ؟سامان كه از چشماش برق عجيبي ديده ميشد گفت : نه عزيزم ، چرا زحمت ، باعث افتخار منه كه در زيبا نگه داشتن اين بدن سهمي داشته باشم من همونطور كه جلوش ايستاده بودم با لحني آروم گفتم : ميدوني آقا سامان بي احترامي بهتون ميشه پشتمو به شما كنم سامان همونطور كه نشسته بود دستشو دور كمر گذاشت و خيلي آروم دورم داد و پشتمو به خودش كرد و گفت : عزيزم چرا اين حرفا رو ميزني ، من با تو ديگه راحتم چند لحظه اي سكوت بينمون برقرار شد ، بدنم داغتر شده بود و هر لحظه منتظر حركتي از سوي آقا سامان بودم ، آقا سامان با صدايي كه توش پر از احساس بود گفت : بهزاد جون كجات آسيب ديده ؟من از روي حوله دستمو روي قسمتي از كونم كه خراش افتاده بود گذاشتم و گفتم : فكر ميكنم اينجاستسامان : ميخواي برات پماد بزنم ؟من با ناز گفتم : بله اگه ممكنهسامان : پس من آماده اممن منظورشو فهميدم و حوله رو از دور كمرم بازش كردم و گذاشتم روي تخت ، به وضوح صداي وايي كه از سامان خارج شد رو شنيدم ، حالا من لخت لخت پشت به آقا سامان كرده و ايستاده بودم ، وقتي سامان انگشتشوروي قسمتي كه خراش افتاده بود كشيدانگار ضربان قلبم بيشتر شد ، سامان كه لرزش انگشتش مثل روز روشن بود انگار داشت نوازشم ميكرد ، من با صدايي آروم گفتم : چطوره ؟سامان : بي نظيره ، خيلي زيبامن كه منظور آقا سامان رو فهميده بودم خودمو به اون راه زدم و گفتم : خراش بي نظير و زيباست ؟سامان كه معلوم بود حرفي كه زده تو حال خودش نبوده من من كرد و گفت : هان ، نه ، يعني .. ، همين ، خراشش عمقي نبوده عزيزم من كه دلم ميخواست بيشتر سر به سر سامان بزارم گفتم : پس چيرو گفتين زيبا ست ؟سامان : هيچي عزيزم من : آقا سامان ، من و شما كه اين حرفها رو نداريم ، داريم ؟سامان : نه بهزاد جون من : پس بگين ديگه چي زيباست سامان همونطور كه پشتم ايستاده بود با صدايي خيلي آروم گفت : بدنتون من : قشنگه ؟ سامان : بينهايتمن : آقا سامان يك سوال ازتون كنم راستشو ميگين ؟سامان : آره عزيزمدستمو روي كونم گذاشتم و گفتم : به نظرتون اينجام خيلي بزرگ نيست؟سامان دستشو روي دستم گذاشت و گفت : نه عزيزم ، خيلي هم قشنگ و زيباستمن كه شيطون تو وجودم اومده بود با عشوه گفتم : آقا سامان دستامو نميگما سامان دستشو از روي دستم برداشت و همينكه من هم دستمو برداشتم گفت : ميدونم عزيزم كجا رو ميگي ، هموني كه الان تو ديد مستقيم من هستش ، بايد بگم تا حالا به اين زيبايي نديدمسامان از جاش بلند شد و ايستاد ، برخورد بدنشو با پشتم رو حس كردم ، از پشت بهم چسبيد ، دستاشو زير سينه هام انداخت و گفت : پسر تو شيطاني و ازم جدا شد و بيرون رفت .(ادامه دارد)
وسوسه هاي شيطاني (قسمت چهارم )صبح روز بعد وقتي از خواب بلند شدم صداي موزيك ملايمي از تو هال ميومد ، خاله تو آشپزخانه مشغول بكار بود ، سلامش كردم و رفتم صورتمو شستم ، وقتي برگشتم ديدم جلوي در حموم ايستاده ، بهم گفت : صبحانه حاضره ، تا مشغول بشي من برگشتم من : كجا ميخواي بري ؟خاله : حموم من : پس صبحانه چي ؟خاله : من وسامان صبح زود بلند شديم و صبحانه خورديممن با كنايه دستمو به طرف حموم نشون دادم و حرفي زدم كه بعدش فهميدم تا قبل از اين حتي جرات فكر كردن بهش رو هم نداشتم من : معلومه صبح زود بيدار شدينخاله كه انگار برق سه فاز گرفته به طرفم يورش برد و تا رفتم به خودم بيام بيشگوني ازم گرفت كه اشكم دراومد ، و همونطور كه به طرف حموم ميرفت گفت : پسره پررو ، باشه حسابتو ميرسم ، به وقتش ، دست خواهرم درد نكنه با اين پسر بزرگ كردنش ، البته زياد هم عجيب نيست تازه شدي عين خودش . من كه واقعا اشكم دراومده بود سرمو پايين انداختم و از شدت شرمندگي زياد قرمز قرمز شدم خاله تو حموم رفت و منم مشغول صبحانه شدم ، يكمرتبه صداي جيغ بلند خاله اومد ، نفهميدم چطوري خودمو به توي رختكن برسونم و از پشت در حموم گفتم : خاله چي شد ؟صداي همراه با ناله خاله اومد كه گفت : سر خوردم من : چيزيتونم شده ؟ خاله : كمرم درد گرفته و دستم من : كمك نميخواين خاله ؟خاله كه هم ناله ميكرد و هم ميخنديد گفت : نخير من : باشه ، پس اگه مشكلي بود صدام بزنين وتارفتم ازرختكن خارج بشم باز صداي آخ بلندش اومد وبلافاصله من گفتم : خاله اگه حالتون خيلي بد زنگ بزنم آقا سامان بيادخاله : نه لازم نيست ، نميدونم چرا كمرم قفل كرده من : خاله اگه ميتونين همونطور كه هستين شير آب گرم رو باز كنين خاله : اصلا نميتونم تكون بخورم من : من ميرم به آقا سامان زنگ بزنمخاله : ميگمت نه ، سامان ماموريت رفته ، اصلا نور نيستش كه من : پس خاله به كي زنگ بزنم بياد ، از همسايه ها كسي هست بهش بگم خاله : نميخواد ، اينقدر هم نگران نباش ، بزار يكم بگذره اگه خوب نشدم يك فكري ميكنيم من : پس خاله من بيرون رختكن هستم ، صدام بزنينو از توي رختكن خارج شدم ، واقعا نگران شده بودم و دلهره عجيبي تو دلم افتاده بود ، چند دقيقه كه گذشت خالم صدام زد داخل رختكن شدم و گفتم : خاله بهتري ؟خاله : راستش نه ، خسته شدم ،بيا كمكم كن فقط لباساتو دربيار كه خيس نشي تنها شانسي كه آورده بوديم در حموم كشويي بود و خوشبختانه خاله قفلش نكرده بود سريع لباسامو درآوردم و وارد حموم شدم ، صحنه اي كه ديدم خشكم زد ، خالم لخت لخت كنار وان نشسته بود ، براي اولين بار سينه هاي نازشو ميديم ، خيلي گنده بودن ، ناخودآگاه نگام روي كسش افتاد كه متوجم شد و پاهاش بست و گفت : آي ديونه حواست كجاست ، بيا كمكم كن بلند بشم دست خودم نبود و با ديدن بدن لختش كيرم شروع به حركت كرده بود ، شورت اسليپي كه پام بود هر مقدار تغيير تو اندازه كيرمو نشون ميداد ، رفتم كنار خاله و دستمو زير بازوهاش گذاشتم و كمكش كردم دراز بكشه ، محو سينه هاش شده بود كه گفتمه : بهزاد پشيمونم نكن از كمك خواستنممن با شرمندگي گفتم : باشه خاله ، بخدا تقصير خودم نيست خاله با لحني كه آرومتر شده بود گفت : ميدونم ولي بي جنبه بازي در نيار من : باشهكنارش نشستم و شير آب رو باز كردم ، گرمش كردم و شيلنگ دوش سيار رو روي بدن خاله گرفتم ، گرماي آب باعث شد يكم آروم بشه ، يكم كه گذشت گفتمش : خاله اگه بتوني برگردي با آب گرم يكم ماساژت بدم شايد كمرتون ول كنهخاله : راست ميگي ، كمكم كن تا برگردمهمونطور كه كنارش بودم دستشو گرفتم و برش گردوندم ، ديدن كون سفيد و زيباش بيشتر تحريكم كرد ، نميدونم اين چه ارثي بود كه من و خواهرام با مامي و خاله شراره كونهاي بزرگي داشتيم ، ديگه نميتونستم جلوي بزرگ شدن كيرمو بگيرم و كاملا شق شده بود ، خيلي ميترسيدم كه خالم ببينه ، آب رو روي كمر و كون و پاهاش گرفتم و با دستام شروع به ماساژ كمرش كردم ، كم كم ناله هاي آخ و واخ خاله كم شده بود و تك و توك آه كشيدنشون ميتونستم بشنوم ، همونطور كه ماساژش ميدادم خالم گفت : بهزاد بايد قول بدي جريان امروز رو به هيچ كس نگي من : مطمئن باشين خاله خاله : هيچ كس ، فقط بين من و تو ميمونه من : چشم خاله خاله : با اينكه ميدونم سامان خيلي با جنبه هستش ولي نميشه عكس العملشو در باره اينكه منو لخت ديدي و ماساژم دادي حدس زد .من : خيالتون راحت باشههمينطور ماساژ ميدادم كه گفتم : بهتر شدين ؟ اثر كرد ؟خاله : خيلي بهزاد جون ، دستت درد نكنه ، ميگم اگه .....................من : چي خاله ؟خاله : هيچي ولش كن من : بگيد ديگه خالهخاله : آخه ميترسم پيش خودت بگي چقدر اين خالمون پررويه ، نه به اون دعواهاش نه به اين خواسته هاشمن : نترسين خاله ، من عادت دارم ، هر چي باشه خواهر ماميم هستين ديگه ،با اونم از اين قضايا زياد داشتم خاله روشو به طرف برگردوند و گفت : جدي ؟ شهنازم ماساژ دادي تو ؟من : هانننن...........، ممم ماساژ ، خوب آره ، خاله يه وقت لو نديدنا ، بخدا يكمرتبه از دهنم پريدخالم خنديد و گفت : به به ، پس همينطوري راز دار ميموني ، حتما اون خواهر بيچاره مون هم ازت خواسته بود جايي نگي ؟من : خوب مثل شما كه نه ، الناز و سولماز ميدونستن مامي رو ماساژ ميدم خاله : هوشنگ خان چي ؟من : راستش نه ، مامي مثل شما ميگفت پدر زياد جنبه اينطور راحت بودن رو ندارهخاله : شهنازم مثل من ماساژ ميدادي ؟من : اوهومخاله : جلوي الناز و سولمازمن : كمتر جلوي اونا بوده خاله : تو حموم هم ماساژش دادي ؟من : فقط وقتي خونه تنها بوديمخاله : شهناز كامل لخت ميشد ؟من : اوهومخاله : خوب پس حرفه اي شدي .من : تو ماساژ دادن اي تقريبا خاله : نه تو ديدن زنهاي لخت من فقط خنديدم و به كارم ادامه دادم كه خالم گفت: پس حالا كه اينطوره ، همه پشتمو ماساژ بده ديگه من : يعني همه جارو خاله ؟خاله : آره عزيزم من : از پاهاتون شروع كنم ؟خاله : اون ديگه با تو رفتم پايين و شروع كردم به ماساژ پنجه ها و مچ و همينطور با كير شق شده ام اومدم رو به بالا ، نزديك كوس و كونش كه شدم دوباره به پايين برگشتم ، اين مسير رو چند بار طي كردم كه خالم گفت : خاله مگه جاده بسته شده كه تا آخرش نميري ؟منظورشو خوب فهميدم و گفتم : نه خاله ، ولي به منطقه طرح ترافيك رسيده بودم ، اونجا بايد مجوز داشته باشي كه اونم فقط آقا سامان داره خاله اونقدر بلند بلند خنديد كه يك لحظه ترسيدم ، بعد همونطور كه به شكم خوابيده بود گفت : مجوزشو من برات صادر كردم ولي به شرطي كه تو محدوده طرح توقف نكني من از بالاي ماهيچه هاي ساقش شروع كردم و رفتم به طرف كون خوشگلش ، دستمو كه به زيرش رسيد خون تو رگهام با شدت در جريان شده بود ، وقتي دو تا دستم رو زير كونش رو به بالا كشيدم صداي آه واضح خاله بلند شد ، چند باري كه اينكار رو كردم خالم با لحني كه شهوت تو موج ميزد گفت : بسه پسر ، تو بايد ماساژور بشي از روي زمين بلند شدم و شيلنگ دوش رو روي بدنش گرفتم ، كمكش كردم بلند بشه كه خوشبختانه كمرش بهتر شده بود ، وقتي بلند شد نتونستم كير شق شده ام رو پنهان كنم و ديدش و سرشو پايين انداخت و با شيطنت گفت : شهنازم دو نفري ماساژ ميدادين ؟من : دو نفري ؟خاله كه پشتشو بهم كرده بود گفت : آره ديگه دو نفري من : نه خاله ، چرا دو نفري ؟ مگه غير من كس ديگه اي اينجا هست ؟خاله كه خندش گرفته بود گفت : آره ، اماده و سرپامن : خاله سربه سرم ميزارين ؟خاله : نه بخدا من : پس كي رو ميگين ؟خاله با صدايي آرومتر گفت : به جلوي شورتت نگاه كن تا ببيني كي رو ميگم شهوت و هيجان با كمي خجالت قاطي شده و معجوني براي ديونه كردنم آماده شده بود . مونده بودم چي بگمش كه دوباره گفت : خوب نگفتي ، ماميتم همينطوري ماساژ ميدي ؟من كه پرروتر شده بودم گفتم : خاله ميدوني كه بعضي چيزها دست آدم نيستخاله همونطور كه ميخنديد گفت : اون كه آره ، من كي گفتم دستته ، اون جلوي شورتته و لاي پات ، حالا سوالمو جواب بده ، اونم تو ماساژ شهناز كمكت ميكنه ؟من : كمك كه نه، مزاحم ميشهخاله : آخه چه مزاحمي هم خندم گرفته بود و بهش گفتم : مثل اينكه خوب شدين ، پس بياين اول شما دوش بگيرين و برين بيرون تا بعد من بيامخاله : من كار دارم ، اول تو برومن : آخه خاله من بايد .............خاله : ميدونم ، درش بيار بزار اون كنار ، من خودم آبش ميكشممن شورتمو درآوردم و دوش گرفتم ، خاله بعضي وقتها سعي ميكرد از كنار نگام كنه ، از حموم كه بيرون اومدم همه هوش حواسم هنوز تو كون و كوس و سينه هاي سفت و بزرگ خاله شراره بود .(ادامه دارد)
وسوسه هاي شيطاني (قسمت پنجم )موقع ناهار بازم همه حواسم به جريانات تو حموم بود و اصلا نميتونستم اون صحنه ها رو از ذهنم پاك كنم ، خاله شراره سعي ميكرد كمتر حرفي رو به ميون بكشه ، ساعت يك بعداظهر بعد از اينكه ناهار خورديم خاله چون شيفت عصر بود رفت بيمارستان منم بعد از استراحت كوتاه سعي كردم درس بخونم ، ولي تنها چيزي كه تو كتاب ميديدم سينه هاي سفت و كون بزرگ و سفيد خاله شراره بود ، خيلي با خودم كلنجار رفتم ولي همچنان درگير صحنه هاي سكسي تو حموم بودم ، حدود ساعت هفت بعد اظهر خاله شراره زنگم زد و گفت چون امشب سامان نمياد شام بيرون بريم ، من آماده شدم و وقتي خاله شراره دنبالم اومد باهاش اول رفتيم لب دريا و قدم زديم ، يك اكيپ شش نفره دختر كه خيلي هات و شيطون بودن حواس همه رو به خودشون جلب كرده بودن، لباسهاي تنگ و كوتاهي كه تنشون كرده بودن باعث شده بود كون وسينه هاشون بيرون بزنه و هر كسي متلكي بهشون بگه،ازكنارمون كه رد شدن ميخشون شدم و وقتي جلو افتادن كونشونو ديد ميزدم كه خالم محكم روي زانو زد و گفت : ولي بهزاد تو با چشمات خيلي كارها بلدي بكنيا من : من خاله ؟ خاله : آره عزيزم من : مگه چيكار كردم ؟خاله سرشو آورد كنار گوشم و گفت : هنوز كاري نكردي ، البته به عمل ، ولي اگه بخواييم منصفانه قضاوت كنيم چشماتون كار عملي رو انجام ميدهمن كه منظورشو خوب ميفهميدم و دلم ميخواست اين بحث ادامه پيدا كنه گفتم : من كه نميفهمم چي ميگيد خاله يك بيشگون از روي رونهاي پام گرفت و گفت : بيخود خودتو به اون راه نزن ، منظورم اين خانم خانمهايي بودن كه الان رفتن و تو را با خودشون بردنمن : من كه الان كنار خاله نازو خوشگلم هستمخاله : جسمي آره ، ولي اگه گفتي روحت الان كجاست ؟من : راستشو بگم ؟ قول ميدين گير ندين ؟خاله دست راستشو بالا آورد و مثل اينكه تو دادگاه ميخواد قسم بخوره گفت : قسم ميخورم به بهزاد جون خاله گير ندممن : پيش شما خاله نگاهي عميق بهم كرد و گفت : پيش من ؟ جدي بهزاد ؟من : اوهومخاله : چرا پيش من ؟ ................ آهان حالا گرفتم من از روي نيمكت بلند شدم و پشت سرم خاله هم بلند شد و كنارم رسيد ، همينطور كه لب آب راه ميرفتيم بهم گفت : بهزاد چند تا سوال خصوصي ازت كنم ؟ پيش خودمون ميمونه ؟من : بله خاله ، بفرماييدخاله : تو دوست دختر نداري؟من : راستش خاله داشتم خاله : داشتي ؟ يعني الان ديگه بهم زدي ؟من : آره خاله ، يكي رو دو سال پيش ، اون يكي ديگه هم همين يكي دو ماه گذشتهخاله : چرا خاله ؟ آشنا بودن ؟من : هر دو تاشون از دوستاي الناز بودنخاله : چرا بهم زدي ؟من : اولي كه خودش بعد از دو سه ماه باهام بهم زد و با يكي ديگه دوست شد ، دومي هم خواستگار براش اومدخاله : شهناز ميدونست ؟من : آره ، هم مامي شهناز و هم الناز و سولماز ميدونستنخاله مثل بچه هاي شيطون گفت : يك سوال ديگه كنم راستشو ميگي ؟ من : من كه گفتم خاله خاله : نه اين سوال رو شايد جاده خاكي بزني و راستشو نگيتوقف كردم و روبروش ايستادم و با لحن محكمي گفتم : خاله جون جوني من ، من با شما خيلي راحت و روراست هستمخاله : قربونت برم عزيزم من : خوب حالا سوالتونو بپرسيد و مطمئن باشيد غير حقيقت چيزي ديگه از من نميشنويدخاله : بهزاد با دوست دخترات راحت هم بودي؟من : راستش اولي يكم ، اونم چون مدت دوستيمون كم بود ، ولي دومي بيشترخاله : يكم يعني چي و بيشترش يعني چي ؟من خنده اي كردم و گفتم : يكم يعني چند بار با هم تنها شديم بدون استفاده ولي بيشترش يعني يكم استفاده خاله خنده اي كرد و گفت : البته سوء استفادهو بعد همونطور كه راه ميرفتيم ادامه داد : خونه هم اومده بودن من : دومي آرهخاله : كسي خونه نبوده ؟من : يكبارش الناز بودهخاله سرشو كنار گوشم آورد و گفت : شيطوني هم كردي ؟بدنم داغ شده بود ، آروم گفتمش : خيلي كم خاله : باز واحد سنجش بكار بردي كه ، واضح بگو ديگه من : خوب خاله نميدونم چطوري بگم به منطقه اي رسيده بوديم كه اطرافمون هيچ كس نبود ، خاله ايستاد و بهم گفت : ميخوايي من واضح تر بپرسم ؟من : خيلي لطف ميكنيخاله : باشه خودت خواستي ، خوب بگو ببينم باهاشون سكس هم كردي؟گفتن كلمه سكس شدت ضربان قلبمو بالا برد و با كمي مكث گفتم : سكسي كه منظور شماست فقط با دوميخالم با شوق گفت : جدي ، باهاش سكس كردي ؟ ورود ممنوع رو كه نرفتي؟من كه ديگه كاملا راحت صحبت ميكردم گفتم : نه خاله من رانندگيم عاليهخالم : آفففرين نميدونستم چرا خالم تشويقم ميكنه ولي هر چي بود اونم حالش زياد خوب نبود ، براي شام رفتيم يك رستوران و بعدش به طرف خونه حركت كرديم ، آقا سامان زنگ زد و خبر داد كه احتمالا براي فردا شب برميگرده ،ساعت از يازده شب گذشته بود كه خونه رسيديم ، خاله سراغ تلويزيون رفت و وقتي ديد برنامه اي نداره سراغ كيفي رفت كه الناز بهش داده و پر از فيلم بود من بهش شب بخير گفتم و رفتم براي خوابيدن ، خاله صداي تلويزيون رو كم كرده بود و من عليرغم اين مسئله خوابم نميبرد ، بيشترين چيزي كه مشغولم كرده بود صحبتهاي بين من و خاله و جريانات تو حموم بود ، كيرم ناخواسته باز بلند شد و حدود نيم ساعت با خودم درگير بودم ، وضعيت ظاهريمو درست كردم و رفتم تو هال ، خاله همين كه منو ديد گفت : چيزي شده بهزاد ؟چرا پس نخوابيدي ؟من : خوابم نبرد ، فيلمش خوبه ؟خاله : بابا اين دختره هم خيلي جنسش خرابه ما نميدونستيم ، همه فيلمهاش آمريكايي و بدون سانسور هستشمن : بيشتر اينا ماله منه كه دوستام برام آوردن و الناز و سولماز كش رفتن خاله : بفرما ، چشم شهناز روشنمن : اتفاقا خاله مامي هم بيشترشونو ديده ، فكر كنم تنها كسي كه اينارو نديده خوده من هستمخاله : جدي ، چرا ؟ من : خوب من بيشتر با ماهواره حال ميكنمخاله : پس خبر نداري دوستايه گراميت چه فيلمهايي برات آوردن ؟من : نه بخدا ، گفتم كه هنوز حتي يكيشونو هم نديدمخاله بهم اشاره كرد برم كنارش بشينم و گفت : پس بيا يكيشو برات بزارمو بعد دي وي دي رو روشن كرد ، يكم ازفيلم گذشته بود ، اينو من تو ماهواره ديده بودم و ميدونستم پر از صحنه هاي عشقي و سكس هستش ولي به روي خودم نياوردم ، اتفاقا فيلم داشت به يكي از اون صحنه ها نزديك ميشد كه مامور پليس فيلم زن همكارشو ميخواست بكنه ، فيلم به اونجاهاش رسيد و من و خاله فقط نگاه ميكرديم ، صحنه فيلم كه تمام شد بلند شدم برم آب بخورم كه خاله گفت : كجا ؟ نميبيني ؟من : چرا خاله ، الان ميام ، يكم آب بخورمخاله : اي خيلي هيجاني شدي دهانت خشك شده ؟من كه از اينطور بحثها با خاله استقبال ميكردم گفتم : آره ، خيلي هم ، براي شما هم بيارم ؟خاله : اگه زحمتي نيست ممنون ميشم ، راستي بهزاد اگه آبجو هم ميخوري تو يخچال هستش من رفتم و از توي يخچال دو تا قوطي آوردم و كنار خاله نشستم ، فيلم رو روي استپ قرار داده بود ، وقتي مشغول نوشيدن شديم براي اينكه بحث رو استارت مجدد بزنم و خاله رو تحريكش كنم با بدجنسي هر چه بيشتر گفتم : راستي مرد پليس بوداخاله كه داشت آبجوشو ميخورد پريدش و ريخت روي لباساش و با پشت دست بهم زد و گفت : اي ، منظورت چي بود ؟من : هيچي ، همينطوري گفتم خاله دي وي دي رو خاموش كرد و به طرفم برگشت و با لحني خاص گفت : همينطوري هيچ وقت تو چيزي نميگي ، يالا واضح منظورتو بگو من يكم اينور و اونور زدم و گفتم : بابا منظور خاصي نداشتم ، خوب مگه يارو تو فيلم پليس نبود ؟خاله : خوب آرهمن : همين ديگه خاله : آره جون مامانت ، همين ديگه ، تو گفتي منم باور كردم من : چرا اينقدر نسبت به من بد گمان شدي خاله جونيخاله : بهزاد ، جون من منظورتو بگوبه طرفش خم شدم و بازوشو بوسيدم و گفتم : خاله چرا جونتون قسم ميخورين ، من فداي شما بشم و هيچ وقت جونتونو قسم نخورين خاله : بگو ديگهمن: منظور خاصي نداشتم ، آخه همينطوري وقتي فيلمهاي پليسي ميبينم ياد چيزهايي ميافتمخاله : همينطوري ، فهميدم جنس خراب ، فيلم پليسي ميبيني ياد سامان ميفتي ، درسته ؟من : اوهومخاله : الانم با ديدن اين فيلم بازم ياد سامان افتادي؟من : خاله بخدا منظوري ندارماخاله كه لحنش نشون ميداد ناراحت كه نيست بمونه يكمم مشكوك ميزنه گفت : حالا كجاي فيلم ياد سامان افتادي ؟من : خوب همه فيلم درگيري همون اصليه با همكارشه خاله : و البته با زن همكارشمن : اوهومخاله : اون زنه هم شوهرش پليسه ؟من : اوهوم خاله : و تازه اون اصليه مجرده ؟من : خوب آرهخاله : پس بفرما از كجايه اون اصليه ياد سامان افتادي ؟ اون كه زن نداشت ، همكارش زن داره من : خوب آره ، ولي من اصليرو با آقا سامان تشبيه كردمخاله كه ديگه كاملا معلوم بود حالش خرابه گفت : پس مطمئن باشم همكارشو با سامان مقايسه نكردي ؟من : بله خاله : حتي وقتي اصليه با زنش بود ؟من كه خندم گرفته بود وقتي ديدم خاله خودش مرض ميريزه گفتم : من كه اصليه رو گفتم ولي حالا اگه شما دوست دارين آقا سامان رو با همكارش مقايسه كنين ميل خودتونهخالم سرشو آورد زير صورتم و با لوندي كه تا حالا ازش نديده بودم گفت : نه حرف اصلي رو بزن ،خجالت نكش ، بگو اگه دوست داري خودتو جاي زن همكارش بدوني من همونطور كه بهش خيره شده بودم با صدايي آروم گفتم : ميدوني خاله بعضي وقتا فانتزيهايي كه تو ذهن شكل ميگيرن خيلي قشنگ و زيبا ميشن و آدم ازشون لذت ميبرهخاله سرشو عقب برد و روي مبل ولو شد و گفت : راست ميگي ، منم از اين نوع فانتزيها خوشم مياداز جام بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و همزمان گفتم : مثل فانتزي كه الان شما با ديدن اين فيلم براتون شكل گرفت خاله هم از جاش بلند شد و به طرفم اومد و تا قبل از اينكه داخل اتاق برم بهم رسيد و دستشو روي شونه هام گذاشت و خيلي آروم و شمرده گفت : هيچ ميدوني خيلي از اخلاقياتت به من شبيه ؟ به طرفش برگشتم ، چشماش حالتي عجيب داشت و بيشتر به آدمهاي مست ميخورد ، بهش گفتم : مثلا چي خاله جون ؟خاله : خيلي چيزها ، يكيش همين فانتزيهايي كه گفتي ، من هم وقتي تنها ميشم خيلي تو اين روياها ميرممن : تنهايي خيلي سخته خاله ، من كه اصلا با تنهايي حال نميكنم ، خوبه باز الناز و سولماز هوامو دارنخاله : آره خاله جون ، مخصوصا الناز من : نه خاله هر دوتاشون مثل همنخاله با ناز و عشوه اي كه كمتر ازش سراغ داشتم گفت : ولي الناز بهتره ، هر چي باشه دوستاش بيشترهواتو دارنمن با خنده اي كه ميدونستم خاله رو بيشتر براي ادامه بحث تحريك ميكنه بهش گفتم : خاله طوري از الناز هواداري ميكنين كه انگار دوستاش دوستاي شما هم ميشنخاله به انگشتش روي سينم يك خطي كشيد و گفت : دوستاي من كه به درد تو نميخورنمن كه يكم از اينكار خاله حشري شده بودم گفتم : چرا نخورن ، خيلي هم بهترنخاله : بهترن ؟از چه نظر ؟من : همه نظر ، مخصوصا اگه مثل خودتون باشن كه ديگه معركه هستش خاله به طرف مبل برگشت و موقع راه رفتن اون كون خوشگلشو تاپ ميداد و گفت : راست ميگي پسره هيز ، خوب حالا بگو مگه چطوريم كه مثل من باشن بهتره ؟من كه خيلي دلم ميخواست با خالم راحتر بشم با احتياط گفتم : شما از همه نظر بيست هستينخاله : مثلا ؟من : اوليش اخلاقتونه كه همه رو مجذوب ميكنه خاله : خوب ؟من : بعدش زيبايي فوق العاده زيادتونخاله دستشو زير چونش گذاشت و با چشمهاي خمارش بهم نگاه كرد و گفت : ادامش من يكم نزديكترش شدم و گفتم :به قول مامي شهناز مثل هلو پوست كنده هستين خاله : جدي ؟ اينو شهناز گفته ؟ در مورد من ؟من : بله ، مامي شهناز هميشه ميگه شما تو فاميلتون از همه خوشگلترين و مثل هلو ميمونينخاله : دست شهناز جونم درد نكنه ، خوب ميگفتي من : عرض ميكردم خاله جوني ، كلا شما از همه سرترين ، سالار زنهاي فاميل هستين خاله : پس فقط آخلاق و صورتم تكه ؟من : نه خاله ، همه چيزتون تكه خاله : همه چيزم يعني چي ؟ واضح بگومن : آخه خاله باز ميترسم بگي تو هيزي ، تو چشم چروني ، تو الي و بلي و ...............خاله خنده كوتاهي كرد و گفت : امشب آزادي ، پس راحت بگومن كه ديگه تو حال خودم نبودم گفتم : خاله شما معركه هستين ، خوش بحال آقا سامان كه ميتونه ..................
(ادامه قسمت پنجم)خاله : ميتونه چي ؟من مونده بودم چطوري حرفمو تموم كنم ،از طرفي شهوت وجودمو گرفته بود و از طرفي هم از عكس العمل خاله ميترسيدم من : هيچي خاله ولش كن ، الان حالتون خوب نيست يه چيزي ميگين ، فردا كه عادي بشين پدر منو درميارينخاله از جاش بلند شد و به طرفم اومد و يقمو گرفت و مثل برده ها به طرف مبل كشيد و نشوندمه و بعدش گفت : حالم از تو بهتره ، پس وقتي ميگم راحت باش و بگو ديگه حرفي توش نباشهمن كه خيالم راحتر شده بود گفتم : ولي تا حالا فكر ميكردم آقا سامان قلدره نگو خالمون بدترهخاله كنارم نشست و گفت : حرفتو كامل كن ، سامان ميتونه چي ؟من : ميتونه كنارتون باشه و............خاله : خوب تو هم كنارم هستي من كه ديگه حرفامو خوب نمي فهميدم گفتم : ولي اون كنار بودن كجا ، اين كجا خاله : مگه چه فرقي ميكنه ؟من : فرقي نميكنه ؟ خاله جدا فرقي نميكنه ؟ خيلي فرق داره خيليخاله : يكي از فرقهاشو بگومن : اولا راحت بودنشخاله : من كه با تو هم راحتممن : ميدونم خاله راحتي ، ولي هميشه تو ذوقم ميزنيبه شنيدن اين حرفم خاله خودشو به طرفم كشيد و گفت : آخه چقدر دلم سوخت برات بيا تو بغل خالهوقتي به طرفم خم شد سينه هاي بلوريش تو ديدم اومد و منو بيشتر حشري كرد ،چشم ازشون برنميداشتم تا اينكه خاله گفت: بيا اين يك نمونه ، ولي تو ذوقتم نميزنم ، هر چي دلت ميخواد نگاه كنتمام وجودم داغ شده بود و اين حرف خاله حرارتمو بيشتر كرده بود ، خاله ازم جدا شد و جلوم ايستاد و با شهوت خيلي زيادي بهم گفت : يه سوال ازت كنم قول ميدي راستشو بگي ؟من : آره خاله جون خاله : تو به همه نگاه هوس انگيز ميكني ؟من : خوب آخه ...............خاله : ببين قراره راستشو بگيا من شهوت همه وجودمو دربر گرفته بود ، اگه ميخواستم حقيقت رو بهش بگم ديگه آبرويي برام نميموند ، واقعيت امر اينه كه قبلا اين حس درمن نبود ولي جديدا ازنگاه كردن به اندام همه زنها و دخترها لذت ميبردم و برام فرقي نميكرد طرف كي ميخواد باشه ، راحت گشتن مامي شهناز و الناز و سولماز هم برام شده بود نقطه تحريكي ديگه اي ، بخصوص مامي شهناز كه كمتر سوتين ميبست و با تاپهايي كه ميپوشيد اكثرا همه چيزش تو ديدم قرار ميگرفت ، تو افكار خودم غوطه ور شده بودم كه صداي خاله به خودم آورد كه گفت : اينقدر حرف راست زدن برات سخته كه بايد درموردش فكر كني ؟من : نه ، ميدوني آخه قبلا اصلا تصورش رو هم نميكردم كه اينطوري بشم ، تازه اگه دوستام هم از خودشون ميگفتن بهش گير ميدادم و برام عجيب بود داشتن اين حس رو ، ولي نميدونم چرا خودم دارم بهش دچار ميشم خاله با لوندي و زيركي گفت : ناراحتي حالا يا خوشحال ؟ آهان فهميدم ناراحتي كه چرا دير اقدام كردي و خوشحال از اينكه از موقعيتها استفاده .... ، البته نه سوء استفاده ميكني من : نه بخدا ، من اصلا اهله سوءاستفاده نيستم ، هر كي ندونه خاله جون تو بهتر از همه منو ميشناسيخاله به من كه ايستاده بودم نزديك شد و بغلم كرد ، گرماي بدنش منو به اوج برد ، سرشو بيخ گوشم آورد و گفت : شوخيت كردم عزيز من ، خوش باش و هر طور دلت ميخواد عمل كن ، اصلا ميدوني چيه خاله جون ، همه مردها اينطورين ، پدرت ،همين سامان فكر ميكني كم تويه پر و پايه زنها ميره ، پدرت طوري منو نگاه ميكنه كه انگار لخت جلوش وايستادم ، همينطور سامان كه مامي شهنازتو ميخوره ،از الناز و سولماز هم نميگذره ، بهزاد يه وقت به روشون نياريا ؟من : نه خاله ، مگه ديونم خاله ازم جدا شد و گفت : خوب پس همه رو از دم تيغ نگاه هوس انگيزت ميگذروني ؟من با علامت سر تاييد كردمخاله : حتي شهناز خوشگله ؟من بازم با تكون دادن سر تاييد كردم و بعدش گفتم : ميدونم كارم اشتباست ولي بخدا دسته خودم نيستخاله اومد نزديكم و دوباره بغلم گرفت ولي اينبار طوري ديگه بود و صداهاي نفسش ميومد ، كير من يكمي بلند شده بود كه وقتي خاله خودشو بيشتر بهم چسبوند به كنار رون پاش كشيده شد ، نزديك بود از ترس بميرم ، گفتم الانه ميزنه تو گوشم ، ولي بيشتر بهم چسبيد و سرشو بيخ گوشم آورد و گفت : بهزاد جون فقط براي خاله اينطوري ميشي يا اينم فرقي نميكنه ؟شهوت از صداش ميباريد ، من كنترلم دست خودم نبود ، دستامو دور كمرش گذاشتم و به خودم فشردمش و گفتم : اينم دست خودم نيست خاله خنده آرومي كرد و با شهوت زياد گفت : اينو كه ميدونم دستت نيست ، اين وسط پاهاته كيرم لحظه به لحظه بزرگتر ميشد ، خاله ديگه خودشو كاملا بهم چسبونده بود و بدون آهنگ داشت باهام ميرقصيد ، كيرم كم كم داشت به وسط پاي خاله هدايت ميشد ، همونطوريكه سرش بيخ گوشم بود گفت : بهزاد معلومه خيلي بزرگ هستشامن كه كاملا منظورشو فهميده بودم براي اينكه بيشتر به اين سمت سوقش بدم گفتم : چي خاله خيلي بزرگه ؟خاله : هموني كه وسط پاهاته ، هموني كه به خاطر من بيدار شده .من: خاله به خاطر شما ؟خاله : غير اينه ؟من منمن كنان گفتم : آخه خاله شما خيلي زيبا و ..............خاله : و چي ؟من : و سكسي هستين ، خوش بحال آقا سامان كه شما رو تو ...............خاله : منو چي شيطون ؟ من : هان هيچي خاله ، بيخيالخاله : قرار نشد جا بزني ، منو چي ؟من : خاله داغ شده بودم نفهميدم چي ميگمخاله : نه عزيزم ، خوبم ميفهمي ، اينو ميشه از بهزاد كوچولو فهميد من : شما خيلي خوبين خالهخاله : تو خوبي عزيزم ، ولي نگفتي سامان منو چي ؟؟؟؟؟؟من نميدونستم چي بايد بگم كه خاله خودش ادامه داد و گفت : نميگي عزيزم ، باشه خودم ادامشو ميگم ، آره خوش بحال سامان كه منو لخت ميبينه و بغل ميكنه ، خوش بحالش كه همه بدنمو ميبوسه و ليس ميزنه ، همه بدنمو ، از نوك پنجه تا فرق سر ، پاهامو ، رونامو ، بينشو ، نافمو ، سينه هامو ، لبمو وووووو ، و خوش بحال من كه شوهري دارم راحت و ريلكس ، قوي و شاد ، با مرام و خوشگل ، و از همه مهمتر هات و شهوتي و محكم و داغ تو سكسبا اين صحبتها به قدري تحريك شده بودم كه چيزي به خراب كردن خودم نداشتم ، خالم حالمو درك كرده بود ، طوري خودشو پيچ و تاب ميداد كه كيرم روي كوس و روناش اينطرف و اونطرف ميرفت ، يكمرتبه پشتشو بهم كرد و خودشو بهم چسبوند ، كيرم لاي چاك كونش قرار گرفت ، به طرز خيلي قشنگي خودشو بالا ،پايين ميكرد و كيرم لاي كون زيباش داشت به اوج ميرسيد ، ديگه نتونستم خودمو نگه دارم و خالمو محكم چسبيدم و كيرمو لاي كونش نگه داشتم و آبم با شدت تو شلواركم خالي شد ، خالم ازم فاصله گرفت و بدون هيچ صحبتي ازم دور شد .(ادامه دارد)
وسوسه هاي شيطاني (قسمت ششم )صبح از اينكه بلند بشم و برم تو هال خجالت ميكشيدم ، جريانات ديشب باعث شده بود جرات چشم تو چشم انداختن خاله رو نداشته باشم ، همش تصورم اين بود كه خاله بخاطر من حاضر شده بود تن به اون كار بده ، حس بدي داشتم و همش تو اتاق اينطرف اونطرف ميرفتم ، صداي خاله اومد كه داشت با تلفن صحبت ميكرد ، يكمرتبه بلند صدام زد و گفت : بهزاد بيداري ؟ بيا سامان باهات كار داره /.من از اتاق خارج شدم و بدون اينكه سرمو بالا بيارم سلام كردم ، خاله همونطور كه گوشي رو بهم ميداد و دستشو روي دهني گذاشته بود گفت : بعد از اينكه صحبت كردي حموم برو ، شلوارتم عوض كن ، جلوش بدطور لك شده خوب شد خاله خودش جوء رو عادي كرد ، من گوشي رو گرفتم و گفتم : سلام آقا سامانسامان : به به آقاي خوش خواب ، تا كي ميخوابي ، پس درس چي ؟من : ميخونم ، خوب هستين ؟ كي برميگردين ؟سامان : تا بعداظهر ميرسم ، شراره كه عصر كاره ، يه استراحتي كنم حاضر باش تا بريم دنبال خالت ، شام جايي دعوتيم ، جشن تولد بچه يكي از دوستانه صميمي من هستشمن : ممنونم آقا سامان ، شما برين من خونه هستم ، درسمو بخونم بهتره سامان : حالا يكي دو ساعت چيزي نميشه من : نه ممنون .سامان : حالا بزار بيام ، تصميم ميگيريمازش خداحافظي كردم و گوشي رو به خاله دادم ، خاله به آقا سامان گفت : پس شام درست نميكنم و بعد از كمي صحبت قطع كرد ، من به طرف اتاقم ميرفتم كه خالم گفت : بهزاد يه دوش بگير و بيا صبحانهبعد از خوردن صبحانه ، مشغول به درس خوندن شدم ، خالم ساعت يك رفت بيمارستان و من ناهار رو كه خوردم دوباره درس خوندن رو شروع كردم ، خاله كه رفت لباسامو درآوردم و با شورت شدم ، خونه خودمون هم بيشتر مواقع كه تو اتاقم بودم لخت ميگشتم و فقط اگه الناز و سولماز ميموندن لباس ميپوشيدم ، مامي شهنازم اصلا بهم گير نميداد ولي پدرم هميشه از اينطور گشتن بدش ميومد و غرغر ميكرد ، حدود ساعت چهار از درس خوندن خسته شدم و رفتم جلوي تلويزيون و يكي از دي وي دي هايي كه خاله از تهران آورده بود رو گذاشتم ، فيلمي درام و عشقي آمريكايي بود با كلي صحنه ، نميدونم كي خوابم برده بود ، كه با زنگ تلفن بيدار شدم ، خاله شراره بود و ميخواست بدونه آقا سامان رسيده يا نه ، چون موبايلشو جواب نميداد ، يكم كه بخودم اومدم صداي دوش آب توجمو جلب كرد ، دقت كه كردم وسايل اقا سامان رو روي ميز ديدم ، جريان رو به خاله گفتم و گوشي رو قطع كردم ، رفتم تو رختكن و به در حموم زدم و گفتم : سلام آقا سامان ، رسيدن بخير سامان : سلام گل پسر ، بابا تو كه همش خوابي من : نه بخدا تازه خوابم برده بود ، چيزي لازم ندارين ؟ كمك نميخواين ؟سامان : مرسي گلم ، يكم دوش آب گرم بگيرم تا اين خستگي راه از بدنم خارج بشه ، تو كه ما رو ماساژ نميدي ، كاش ما هم مثل خاله شرارت خوشگل بوديمو هوامونو داشتي ، خالت كه خيلي از ماساژت تعريف كردهمن : خوب آقا سامان ........... ، اي ي ي ، خوب خاله كمرش درد گرفته بود((پس خاله جريان ماساژ دادنو براي آقا سامان تعريف كرده بود ، پس چرا اينقدر تاكيد ميكرد من لو ندم)) ، تو همين افكار بودم كه آقا سامان گفت : خوب ما هم كمرمو درد گرفته ، اصلا آخ كمرم گرفت ، يكي به دادم برسهآقا سامان با خنده اينارو ميگفت ، باز حسي كه باعث ميشد نزديكي به اقا سامان رو برام خوشآيند كنه درمن داشت شدت ميگرفت ، با لحن خاصي گفتم : من كه حرفي ندارم ، اراده كنيد من در خدمتم ، ولي ماهيچه هاي شما اونقدر قوي و محكم هستن كه با قدرت من سر حال نمياين ، ولي اگه دوست دارين من حاضرم ، در رو باز كنين تا بياممن كه كلا با شورت بودم نيازي به درآوردن لباس نداشتم و به در زدم ، آقا سامان گفت : مرسي عزيزم ، فقط ببين من هيچي پام نيست شورتمو تو سطل لباسهاي چرك انداختم ، اگه زحمتي نيست برو تو كشوي لباسام و برام يه شورت بيار ، نميدونم چطوري شد كه از دهنم پريد و گفتم : خوب اشكالي نداره كه ، من چشم بسته ميام تو ، تازه مگه من نبودم كه جلوتون لخت شدم تا پمادم بمالينانگار آقا سامان منتظر اين حرف بود و در رو باز كرد و گفت : باشه ، پس چشماتو ببند و دستت رو به من بده من دستمو جلو بردم و تو دستاي آقا سامان گذاشتم ، حس عجيبي بود ، هم از لخت بودن پيش خاله شراره لذت ميبردم و هم لخت بودن پيش آقا سامان ، سامان منو به داخل كشيد و در رو بست ، هنوز چشمامو بسته نگاه داشته بودم كه احساس كردم آقا سامان از پشت طوري كه فقط كنار پاش بهم بچسبه بهم نزديك شد ، همونطور بردمه زير دوش و خيسم كرد ، دستاش از زير بغلم رد شده بود و روي سينه هام قرار گرفته بود ، سكوت بينمون حكمفرما بود ، آقا سامان ازم فاصله گرفت و كف حموم به شكم دراز كشيد و گفت : خوب فكركنم اگه بخواي با چشم بسته ماساژم بدي يا بلايي سر من مياري يا خودتبه طرفش برگشتم ، تا حالا لخت لخت نديده بودمش ، ماهيچه هاي پشت و كمر و و فيله هاي خيلي قوي داشت ، پاهاش هم خيلي خوش فرم بود ، برعكس سينه هاش ، كون و پاهاش كم مو بودن ، كنارش نشستم و شروع به ماساژ بدنش كردم ، از مچ پا تا سرشانه هاش ، حتي كونشم خوب مالش دادم ، آقا سامان فقط از كنار نگام ميكرد و ميخنديد ، كارم روي پشتش كه تموم شد گفتم : خوب برگردين .آقا سامان همونطور كه ميخنديد گفت : مطمئني ؟ من شراره نيستما ، آناتومي من فرق ميكنه ها من كه خندم گرفته بود گفتم : حالا مگه من خاله رو مثل شما ماساژ دادمسامان : نه راست ميگي ، فرق ميكرد ، آخه من كه سر نخوردم تا بخواي بغلم كني و جابجام كني .((آه اين خاله بد جنس همه چيزو تعريف كرده بود ، يعني نميترسيد آقا سامان بهش گير بده ؟، يعني اينقدر با هم راحتن ؟ ، خيلي برام عجيب بود ))، سامان كه ديده بود تو فكرم گفت : خوب تكليف ما رو روشن كن آقاي ماساژور، دور بزنم ؟من : آقا سامان ببخيشدا شما از اينكه من خاله رو اونطوري تو حموم ديدم و ماساژ دادم ناراحت شدين ؟سامان : ديونه پس ميخواستي همسايه بياد كمك شراره ، باشه كه اگه بهشون ميگفتي از خداشون هم بودو بلند بلند خنديد و گفت : نه عزيزم قبلا هم بهت گفتم با ما راحت باش من : آقا سامان خاله همه چيزو ................سامان : ولش كن ، برگردم يا نه ؟من با علامت سر اوكي دادم و آقا سامان دور زد ، اولين چيزي كه نظرمو جلب كرد كير آقا سامان بود ، با اينكه خوابيده بود ولي خيلي كلفت و بزرگ نشون ميداد ، چشم ازش بر نميداشتم ، نميدونم چرا دوست داشتم تو دستام بگيرمش ، اين حس باعث شده بود كير خودم هم راست بشه و چون شورتم خيس بود كاملا تابلو شده بود ، ولي چون آقا سامان دراز كشيده بود ديده نميشد ، شروع كردم به ماساژ بدنش از مچ شروع كردم و اومدم بالا ، تا رسيدم به رونهاش و نزديك كيرش ، يك وجبي به كيرش مونده بود دستامو برداشتم و رفتم روي سينه هاش ، كيرم راست شده و نميتونستم خوب بلند بشم ، نگاه هاي آقا سامان عوض شده بود و مستي از چشماش ميباريد ، خوب نميتونستم سينه هاشو ماساژ بدم ، يكمرتبه دست آقا سامان به كيرم خورد بهش نگاه كردم كه داشت ميخنديد ، سرمو پايين انداختم و به كارم ادامه دادم كه آقا سامان گفت : شراره ميگفت خيلي مردونه شده ، ولي فكر نميكردم اينقدر باشهمن همونطوري كه سرم پايين بود گفتم : اين خاله شراره ما خيلي بدجنسه ، اصلا نميشه بهش اعتماد كرددست آقا سامان دوباره به كيرم خورد و ايندفعه روش نگه داشت و گفت : خوب حق داره ، حتما كنجكاوش كرده بوديمن : نه ، من فقط اومدم كه كمكش كنم سامان : خوب كاري كردي ، ميدوني چيه بهزاد كلا جنس زن همشون از همون موقع دختر بودنشون تا وقتي كه زن ميشن نيازمند كمك هستن ، البته منظورم از اين نوع كمكها هستش ، و همشون بلا استثناء عاشق و ديونه اين كمكها ، حالا از طرف هر كي ميخواد باشه ، فقط خوب بهشون رسيدگي بشه و تحويلشون بگيري ولت نميكنن ، تواين مسئله بعضيهاشون خجالت بيشتري ميكشن ، بعضيهاشون ميترسن و بعضيهاشون هم مثل شراره هات و سكسي هستش ، ولي اينكه همشون اينكاره هستن شكي نيستمن : واقعا همينه سامان : قبول داري اينو ؟من : بله ، ولي ميدوني اونا هم در مورد ما چيزي ديگه فكر ميكنن و ميگن ما مردها هممون دنبال اونا هستيم و فرقي نميكنه برامون طرف كي باشهسامان : نظر تو چيه ؟ راست ميگن ؟من : شايد آره ، خوب آخه نميشه ازشون همينطوري گذشتسامان به طرفم نيم خيز شد و گفت : مخصوصا وقتي يكي مثل خاله شراره تو گيرت بياد ، خوشگل و خوش اندام و هات و سكسي ، بهزاد ميدوني كلا خانواده شما .................هيچي ولش كنمن : بگو ديگه آقا سامان ، خانواده ما چي ؟سامان : اولا ديگه اقا سامان نداريم ، باشه ؟ دوما بيخيالشمن : اوليش به چشم ، ولي دوميش نه بگين سامان : آخه ممكنه خوشت نياد از نظرم من : من ديونه نظرات شما هستم سامان دستشو گذاشت روي رونام و خيلي آروم شروع به ماليدن كرد و گفت : ميدوني بهزاد خانواده شما خيلي آس هستن ، همتون خوشگل و نازين ، خوش هيكل و سكسي من كه داشتم باز داغ ميشدم دستامو روي پهلوي آقا سامان گذاشتم و گفتم : لطف دارين شما ، سامان ..، منظور از همه من هم هستم ؟سامان فشار كوچيكي به رونم داد و گفت : تو با اينكه پسري و از همشون خوشگلتر و خوش اندامتري من : حتي از خاله شراره ؟ سامان نيم نگاهي بهم كرد و گفت : بهزاد تو خيلي محشريكير سامان داشت كم كم بزرگ ميشد ، چشمم روش ميخكوب شده بود ، سامان دستشو زير چونم گذاشت و به سمت صورت خودش برد وتو چشمام نگاه كرد و گفت : به چي نگاه ميكني ؟من چشمامو پايين انداختم و گفتم : سامان از شما خيلي بزرگه سامان : چي بزرگه ؟نيم نگاهي بهش كردم و با سر كيرشو نشون دادم و گفتم : اونتون .سامان همونطوري كه به پهلو به طرفم خوابيده بوددستشو دوباره روي كيرم گذاشت وگفت:ازتو هم خوبه،ميخواي لخت بشي ؟ من بدون اينكه جوابي بدم بلند شدم و ايستادم ، آقا سامان جلوم نشستو گفت : صبر كن تا من برات درش بيارم نميدونم چرا ناخودآگاه دور زدم و پشتمو بهش كردم ، دستاي سامان دو طرف شورتم قرار گرفت و شروع به پايين كشيدنش كرد ولي آروم و با ناز ، صداي يواش سامان ميومد كه ميگفت : واي محشره ، نهايت زيبايست ، دوست داشتنيه ، اوه ه ه شورتم به مچ پام رسيد ، درش آوردم و همونطوري پشت به سامان ايستاده بودم ، سامان دستاشو روي كونم كشيد و شروع به مالوندنش كرد ، خيلي لذت ميبردم ، سامان با صدايي كه لرزش توش مشخص بود گفت : بهزاد تا حالا با مرد بودي ؟منظورشو ميدونستم چيه ، خيلي از دوستام دنبال اين بودن كه منو بكنن ولي يا بهشون پا نميدادم يا موقعيت جور نميشد ، خودم هم فقط تا اون زمان علاقه به سكس با يكيشون رو داشتم كه خيلي از من خوشگلتر بود ، ولي اونم جور نشد .من كه توي صدام شهوت موج ميزد گفتم : راستش نه سامان : دوست نداشتي يا ............من : نميشه گفت دوست نداشتم ، موقعيتش يا طرفش جور نشددستهاي سامان همچنان روي كونم حركت ميكرد ، كوني كه از سفيدي و بيمويي تك بود و بزرگيش هم بغل سامانو خوب پر ميكرد ، سامان با دستاش كمك كرد همونطوري روي پاهاش بشينم ، حالا كيرش كه كاملا راست شده بود رو وسط پاهام حس ميكردم سامان لبشو روي گردنم گذاشت و بوسيد و گفت : الان چي ؟ من : بودن با شما خيلي لذت بخشه سامان : حتي بيشتر از بودن با شراره ؟من : من با خاله كاري نكردمسامان : با من چي ؟ دوست داري ؟از روي پاش بلند شدم و چرخيدم و جلوش نشستم ، براي اولين بار كير كاملا شق شدش رو ديدم ، سرش كوچيك بود و همينطور كه به انتها نزديك ميشد كلفت كلفتر ميشد ، قدش تقريبا بيست سانتي ميشد ، دستامو جلو بردم و گرفتمش و يواش مالوندمش ، صداي آه سامان بلند شد ، نميدونم چرا دوست داشتم براش ساك بزنم بدون اينكه بدونم خوشم مياد يا نه ، سرمو پايين بردم و سر كيرشو ليس زدم ، صداي آه سامان بلندتر شد ، يكم از كيرشو تو دهنم كردم و خوشم اومد ، يواش يواش همه كيرشو تو دهنم و براش شروع به ساك زدن كردم ، ديگه سامان بلند بلند آه و اوه ميكرد و سرمو به كيرش فشار ميداد و تو اين حالتها ميگفت : بخورش بهزاد جون ، آه چه خوب كير ميخوري ، تو هم مثل شراره خيلي واردي ، انگار تو خون شماستحالا دستهاي سامان لاي كونم رفته بود و دور سوراخمو ميماليد ، كم كم انگشتشو تو سوراخم ميكرد ، اولش خوشم نيومد ول وقتي با شامپو انگشتشو تو سوراخم ميكرد لذت داشت جاشو به بي ميلي ميداد ، سامان سرشو پايين آورد و گردنمو بوسيد و گفت : بهزاد بيشتر ادامه بديم ؟ميدونستم كه ميخواد تو كونم كنه ،هم ميترسيدم و هم دلم ميخواست ، با لحني كه ترس و علاقمو بهش نشون بدم گفتم : سامان دلم خيلي ميخواد ولي ميترسم نتونم تحمل كنم سامان همونطور كه شروع كرده بود به برگردوندنم و كاملا منو به حالت سگي درآورده بود و خودش پشتم قرار گرفته بود گفت : نترس ، مواظبم ، هر وقت اذيت شدي بگو ادامه ندم ، من خيلي وارد هستم ، بارها تو كون شراره كردم من : جدي خاله شراره هم از كون كردي ؟ مگه زنها هم از كون ميدن ؟سامان : همشون ، كمتر زن و دختري پيدا ميكني كه از كون نداده باشه ، اكثرشون قبل ازدواج كير تو كونش رفته من : جدي سامان خنده عجيبي كرد و جوابي نداد ، و فقط با انگشتش تو سوراخم ميكرد ، حالا از يكي انگشت به دو تا تبديل شده بود و درد هم همراهش بود ، من همونطور به حالت سگي منتظر كون دادن بودم كه برخورد كير سامان با سوراخم باعث شد بدنم داغ بشه و نوعي ترس و استرس سراغم بياد ، سامان كونم ميماليد و ميگفت : فقط خودتو سفت نكن ، اولش يكم درد داره ولي بعدش عادي ميشهسامان دستاشو دو طرف كمرم گذاشت و سر كيرشو با فشار تو كون كرد ، درد عجيبي سراغم اومد ، سرم گيج ميرفت و حالت تهوع پيدا كرده بودم ، سامان كيرشو بيرون كشيد و منو به شكم خوابوند و شروع به ماساژ كونم كرد ، يكم كه گذشت حالم بهتر شد ، سامان گفت : بهزاد اگه ميخواي ادامه نميدم به صورتش نگاه كردم ، با شهوت داشت منو ميخورد ، بهش گفتم : فقط آرومتر تا برام عادي بشه سامان روم خوابيد و بوس بارونم كرد ويكمرتبه از روم بلند شد و از توي قفسه حموم كرمي درآورد و گفت : واي پسر حالا يادم اومد اين ژل خيلي بهمون كمك ميكنهو شروع كرد به ماليدن اون ژل به سوراخم ، راست ميگفت ، فر رفتن انگشتاش رو تو كونم راحتر حس ميكردم ، بعد از اون ژل رو كيرش ماليد و گذاشت دم سوراخم ، با يكم فشار سر كيرش تو كونم جا گرفت و خيلي راحتر تونستم تحملش كنم ، يكم كه گذشت شروع كرد عقب جلو كردن و هر دفعه مقدار بيشتري از كيرشو تو كونم جا ميداد ، كمتر از بيست دقيقه تمام كيرش تو كونم بود و درد همراه با لذت داشت منو ديونه ميكرد ، سامان مثل ديونه ها كونمو چنگ ميزد و كيرشو تو كونم ميكرد ، شدت تلمبه زدنش لحظه به لحظه بيشترميشد ، از شدت دردم كه كم شد گفتمش : سامان كون كردن رو دوست داري؟سامان : ديونه كون هستم ، اونم كون سفيد و بزرگي مثل كون تو ، پسر همه كيرم تو كونت جا گرفته من : الان خيلي حال ميكني ؟سامان : تو چي ؟ از كون دادن لذت ميبري؟من : خيلي ، فكرشم نميكردم اينقدر حال بدهسامان ديگه با شدت تو كونم تلمبه ميزد ، فرو رفتن كيرشو تو كونم با تمام وجود حس ميكردم و وقتي همه كيرش جا ميگرفت برخورد بدنش با كونم خيلي لذت بخش بود ، صداي سامان لحظه به لحظه بلندتر ميشد ، يكمرتبه گفت : آبمو تو كونت بريزم ؟من : بريزوسامان با قدرت همه كيرشو تو كونم كرد و نگه داشت و فوران آب داغ رو تو كون احساس كردم .(ادامه دارد)
وسوسه هاي شيطاني (قسمت هفتم )فكرشم نميكردم كون دادن اينقدر دردناك باشه ، و مهمتر اينكه بعدش اون درد دست از سرت بر نداره ، آقا سامان كه متوجه درد من شده بود از اينكه منو گاييده ناراحت بود ، و مرتب ازم عذر خواهي ميكرد ، من كه ميشه گفت خودم مقصر اصلي اين كون دادن بودم بهش ميگفتم كه خودشو اذيت نكنه ، حدود ساعت 7 خاله اومد و تصميم گرفتن آماده بشن براي مهموني ، من درس رو بهانه كردم و وقتي خاله ديد ميلي به رفتن ندارم بهم گير نداد و فقط براي شام نگران بود كه خودم خوردن غذاي حاضري رو ترجيح دادم ، اونا كه رفتن با وجود دردي كه تو كونم ميپيچيد درس خوندن رو ادامه دادم ، خوبي من اينه كه وقتي درس ميخونم آرامش پيدا ميكنم و كمتر به حواشي ميرم ، حدود ساعت 12 شب خوابيدم و اومدن آقا سامانشون رو هم متوجه نشدم ، نيمه شب از تشنگي بيدار واز اتاق خارج شدم ، تو تاريكي هال به طرف آشپزخانه ميرفتم كه صداي خاله رو شنيدم كه ميگفت : يواشتر ديونه وحشي سينه هامو كندي به اتاقشون نگاه كردم ، در نيمه باز بود و نوركمي جلوي در رو روشن كرده بود ، آروم به طرف در اتاقشون رفتم و كنار در ايستادم ، صداي آقا سامان اومد كه گفت : خوب ماله خودمه .خاله : اي ماله خودت لا پاته سامان : جونننننننننننن ، اين كه ماله تو هستش ، صداي خاله اومد كه اوف اوف ميكرد و بعد آقا سامان گفت : شراره يكم بخورش ديگه خاله : به همين راحتي ، بدون دستمزد آقا سامان با صدايي كه بلندتر شده بود گفت : حالا بخورش ، با هم كنار ميايمخاله : يواشتر ديونه ، ممكنه بهزاد بيدار بشه ، چقدر بلند حرف ميزنيسامان : خوب بيدار بشه ، تازه بايد خوشحال هم بشه بدن خالشو لخت ميبينه ، البته باشه اين بدن ناز رو ماليده چه برسه به ديدنش ولي گاييده شدن تو رو ببينه چيزي ديگستخاله : ديونه ، راستي يادم رفته بود چطور شد كه با بهزاد در مورد من حرف زدين ؟سامان : وقتي تو از خوب ماساژ دادنش گفتي منم هوسي شدم و ازش خواستم بياد ماساژم بدهخاله : تو حموم ؟سامان : پس نه تو حياط ، آره ديگه تو حمومخاله : خوب ؟سامان : اونم بنده خدا اينقدر پسر نازي هستش كه اومد .خاله : خوب ؟ سامان : ديگه از همه جا صحبت شد و رسيد به بدنهاي ناز خانمها ، و بعد صحبت از گل سرسبد ما شراره خانمخاله : و تو هم همه چيزي كه بهت گفته بودمو لو دادي ؟سامان : بععععلهخاله : خوب مرض ، ديونه سكسي ، هيچ ميدوني من چقدر جلوش فيلم بازي كردم كه نفهمه ما با هم راحتيم سامان : خوب تازه بدونه مگه چي ميشه ، به نظر من بهزاد خيلي با جنبه و با كلاس هستش و هيچ مشكلي ندارهخاله : اين حرفا چيه ميزني ، يعني ميگي موقع سكس ما رو ببينه تو ناراحت نميشي ؟سامان كه از لحن صداش معلوم بود خيلي داغ شده گفت : اگه تو ناراحت نشي من هم نهخاله يكم منمن كرد و گفت : نميدونم چي بگم ، تصور اينكه يكي ما رو موقع سكس ببينه فانتيزيه زيبايي هستش ، ولي اينكه بتونم باهاش كنار بيام رو نميدونم سامان : ميتوني ، البته به نظر من اگه طرف مورد نظرمون يكي مثل بهزاد باشه ، با جنبه و با مرامخاله : شايد ، نميدونمنميدونم سامان خاله رو چيكارش كرد كه جيغ زد و گفت : وحشي شدي چرا ؟ حتما بهزاد بيدار شده ، من برم يك نگاهي بهش كنممن كه اين وضع رو ديدم سريع به طرف آشپزخانه رفتم و در يخچال رو باز كردم ، نور يخچال باعث شد خاله متوجه من بشه و به طرفم بياد ، اصلا متوجه بلند شدن كيرم نبودم كه خاله تو اون نور ديده بود ، چشمم كه بهش افتاد با حالتي خواب آلود گفتم : خاله آب ميخوري ؟خاله كه بهم نزديك شده بود با لحني طعنه آميز گفت : نخير ، حضرتعالي بيخوابي بسرت زده ؟من : بيخوابي ؟ نه ، اومدم آب بخورمخاله به جلوي شلواركم اشاره كرد و گفت : مثل اينكه بد جور هم بيخوابي به سرتون زده من سرمو پايين انداختم كه صداي سامان از جلوي در اتاق خوابشون اومد كه گفت : به به پسره خوش خواب ، ولي مثل اينكه روزها بيشتر از شبها ميخوابيامن همونطور كه سرم پايين بود گفتم : ببخشيد نميخواستم بيدارتون كنمسامان : نه بهزاد جون ناراحت نباش ، ما هنوز نخوابيده بوديم ، مگه اين خالت ميزاره بخوابيمخاله شراره نگاهي غضبناك به آقا سامان كرد و گفت : واقعا كه من كه بدم نميامد يكم سر به سر خاله بزارم گفتم : خوب خاله آقا سامان خسته هستن ديگهخاله رو به من گفت : تو يكي هوادارش نشو كه تو بد جنسي كم نمياريمن همونطور كه به طرف اتاقم ميرفتم رو به آقا سامان گفتم : بيا ، بيا بريم تو اتاق من بخواب ، اين خاله ما قصد كوتاه اومدن رو نداره ، يك شب كه تنها باشه قدرتونو ميدونهتا رفتم به خودم بيام ، تمام وجودم سوخت ، بيشگون محكمي كه از زير بازوم گرفت باعث شد اشكم دربياد ، همونطور كه آخ و واخ ميكردم و بدون اينكه بفهمم چي ميگم ، گفتم : اصلا به من چه ، تقصير آقا سامانه كه اينقدر بهت تعارف ميكنهخاله و سامان هردو نگاهي عميق بهم كردن و بعد خاله رو به من گفت : تعارف ؟ تعارف چي ؟من كه چراغ سبز سامان رو تو حرفاش گرفته بودم با لحني خاص گفتم : نميدونم چي ، حتما ميوه اي ، چيزي هستش ديگه كه آقا سامان ......................خاله : سامان چي ؟من نگاهي به سامان كه لبخند آرومي روي لبش بود كردم و با چشمكي كه بهم زد گفتم : همين ديگه ، اي .... چي ... ، اصلا من ميخوام برم بخوابمو به طرف اتاق رفتم كه خالم از پشت دست انداخت و يقمو گرفت و گفت : سامان چي ؟ همونطور كه به آقا سامان نگاه ميكردم گفتم : خوب آقا سامان ازتون ميخواست بخورينشصداي تركيدن خنده سامان فضا رو پر كرد و تا رفتم خودمو جمع و جور كنم باران بيشگون بود كه پشت و بازو و .... رو در بر گرفت ، سامان به طرفمون اومد و بين من و خاله قرار گرفت و گفت : خوب راست ميگه ديگه ، هم دوست داري هم تعارف ميكني ، ميوه به اين خوشمزه اي من كه ميدونستم منظور سامان از ميوه كير گنده و خوش تراشش هست گفتم : اصلا آقا سامان بده به من بخورمخاله كه فكر ميكرد من از قضايا بيخبرم گفت : لازم نكرده ، به درد تو نميخوره من : يعني چي ، چرا به درد من نخوره ؟ ميوه كه خيلي هم مفيدهخاله : آره ، ولي نه اين ميوه من : مگه چه ميوه اي هستش ؟و همزمان به سامان چشمك زدم ، خاله به طرف آشپزخانه رفت و گفت : با اونش ديگه كاري نداشته باشمن سرمو بردم كنار گوش آقا سامان و خيلي آروم گفتم : خوب به زور به خوردش ميدادي ، من كه ديونه اونمسامان بهم نگاهي كرد و گفت : نكنه همه حرفامونو شنيدي ؟من با سر تاييد كردم و گفتم : اگه نخورد بيا تا من برات بخورمشو به طرف اتاق رفتم ، صداي خاله ميومد كه به سامان ميگفت : بيا بريم تو اتاق تا به حسابت برسممن ديگه از شدت شق درد داشتم ميمردم ، همه لباسامو درآوردم و با شورت خوابيدم ، همه هواسمو جمع كرده بودم تا شايد بتونم صداشونو بشنوم ، و همزمان با كيرم بازي ميكردم ، ديگه كاملا راست شده بود ، يكمرتبه صداي در اتاق اومد و آقا سامان ميخواست داخل بشه ، بهشون بفرما گفتم و اومد داخل ، كليد برق اتاق رو زد و كنارم روي تخت نشست ، دستشو از روي ملافه روي كيرم گذاشت و گفت : اوه چه راست كرديا ، داشتي ماساژش ميدادي ؟من : خوب كاري ديگه نميتونم كنم ، بالاخره ميوه رو خورد ؟سامان : آره بابا ، اين زنها ديونه كير هستن ، مثل ماها كه از كون و كوس نميگذريم .من : خاله خوابيد ؟سامان : نه ، بيداره من : پس چرا تنهاش گذاشتي ؟ بحثتون شد ؟سامان : نه عزيزم ، داره آماده ميشه براي كوس دادن شهوت از صدا و حركات سامان ميباريد ، همونطوري كه كنارم نشسته بود ملافه رو كنار زد و شورتم پايين كشيد و كيرمو گرفت و گفت : ولي كير خوبي داري و بعد دستشو برد پشتم و كونم ماليد و گفت : دردت كمتر شده ؟من : بله سامان : فكر كنم دفعه آخرت باشه مگه نه ؟من : اصلا ، تازه دارم ميفهمم كه علاوه بر كردن من از دادن هم لذت ميبرم سامان : درد سوراخت كمتر شده ؟من : بهترم ، دفعه بعد دلم ميخواد وقتي همه كيرت تو كونم جا ميگيره برام عكس بگيريسامان همونطوري كه كونمو ميماليد گفت : باشه خوشگل من من : راستي سامان جون الان خاله رو .......... ، يعني چطوري باهاش ...سامان : ميخواي ببيني ؟من : نه ، اصلا منظورم اين نبود .سامان : ميدونم عزيزم ، ولي دلت ميخواد وقتي تو كوس و كون شراره ميكنم ببيني ؟ من سرمو پايين انداختم و ساكت شدمسامان : دوست داري گاييده شدن شراره رو ببيني ؟ وقتي كيرم تو كوسش عقب ، جلو ميره ؟من با سر تاييد كردم و آروم گفتم : ولي اگه خاله بفهمه دهنمو سرويس ميكنه سامان : حالا اگه نفهمه چي ؟من : آخه چطوري ؟سامان : حالا ، بهزاد فقط بايد قول بدي هرچي ميبيني و ميشنوي بين خودمون بمونه ، فقط ما سه نفر ، تا وقتي كه خودمون بخوايم نفر چهارمي هم قاطيمون بشه من : ما سه نفر ؟ يعني خاله هم ..............سامان : اگه قول بدي پسره خوبي باشي و تحمل كير خوردنتو بالا ببري آره ، شراره با منمن كه ذوق زده شده بودم گفتم : يعني سه نفري ...............سامان : شايدم و بلند شد و به طرف در رفت و گفت : اگه خواستي بياو از اتاق خارج شد ، حدود ده دقيقه بعد صداهاي هردوشون بلند شد و اين منو بيشتر تحريك كرد ، آروم از اتاق خارج شدم و داخل هال رفتم ، در اتاقشون كاملا باز بود و به جاي چراغ خواب مهتابي روشن بود ، كنار در كه رسيدم صداشون واضح واضح بود ، خاله ميگفت : چه كير خوشمزه اي ، سامان بزرگتر نميشه ؟سامان : معلومه هوس كير گنده تر كردي ، اين فيلمها رو ميبيني كير بزرگ ميخواي ؟خاله : اگه يكم ديگه بزرگتر بشه عاليه ، ديگه هيچ روزنه اي تو كوسم نميمونهيكمرتبه صداي جيغ خاله بلند شد و به دنبالش سامان گفت : جنده من همين الانشم كوست پر شده ، اگه گنده تر بشه كه كون دادن برات سختهخاله كه آه و اوه ميكرد گفت : تو گنده ترش كن من بهت كون هم ميدمسرك كشيدم ، سامان خاله رو بر روي تخت خم كرده بود و از عقب تو كوسش گذاشته و محكم تلمبه ميزد ، نيم رخ خاله با سينه هاي بزرگ و آويزونش كه با هر ضربه سامان تكون تكون ميخورد قشنگترين صحنه رو ايجاد كرده بود ، سامان نيم نگاهي به در كرد و منو ديد و بوس فرستاد و همونطور كه تو كوس خاله ميكوبيد گفت : شراره كوس دادن رو دوست داري؟خاله : دوست دارم ؟ ديونشم ، عاشق كوس دادنم سامان : شراره زنها همشون از كوس دادن خوششون مياد ، مخصوصا باز شماها كه سرآمد اونها هستينخاله : كير كلفت من ، باز رفتي تو فكر خونواده ما ؟سامان : كيه كه از فكرتون در بياد خاله : ميدونم اگه بتوني همه ماهارو ميكني سامان كه به شدت تلمبه زدنش اضافه كرده بود گفت : آره همتونو ، كون و كوس همه شماها كردنيه خاله : آره ، اونطور كه من ميشناسمت حتي به همين بهزاد هم رحم نميكني سامان نگاهي بهم كرد و گفت : بهزاد ، آره بهزاد يكي از خوشگلترين كونها رو داره يكمرتبه از كوسش درآورد و بدون معطلي دم سوراخ كونش گذاشت و فشار داد ، صداي داد و فرياد خاله بلندتر شد و گفت : ديونه كونمو پاره كردي ، الان بهزاد مياد بيرونسامان : خوب بياد ، اونم ميكنم ، بزار گاييده شدنتو ببينه ، مگه خودت دوست نداشتي وقتي كير تو كوس و كونت ميره يكي ببينتت ، تازه خودت گفتي بهزاد سكس هستشخاله همونطور كه ناله ميكرد گفت : باشه ، اگه تو ميخوايي اونقدر بلند بلند حرف بزنم تا بيرون بياد ، بياد ببينه چطور شوهر خاله عزيزش تو كونم كرده و داره پارم ميكنه ، اونوقت اگه خواست بهت كون بدهسامان : شراره كون تو و بهزاد مثل هم هستش ، الان دارم همه كيرمو تو كونت فرو ميكنم و با تمام قدرتش تو كون خاله تلمبه زد و يكمرتبه همه كيرشو فرو كرد و با دستاش پهلوهاي خاله رو نگه داشت و گفت : واي آبم داره مياد ، داره تو كونت ميريزم شراره ، دارم كونتو ميگاييم اونم جلوي بهزاد و روش خوابيد ، خاله سرشو به طرف در برگردوند و با لبخند من روبرو شد .(ادامه دارد)
وسوسه هاي شيطاني (قسمت هشتم ) صبح وقتي از خواب بيدار شدم خودمو لخت لخت تو رختخواب ديدم ، ديشب بعد از اينكه تمام صحنه هاي گاييده شدن خالمو ديده بودم نتونستم دوام بيارم و لخت لخت شده بودم و خودمو ارضاء وملافه رو هم كثيف كرده بودم ، صحنه هاي فرو رفتن كير سامان تو كون بزرگ و زيبا خاله شراره همينطور جلوي چشمام رژه ميرفتن ، تكونهاي سينه هاي بلوري خاله وقتي سامان تو كون و كوسش تلمبه ميزد خيلي ديدني بود ،همونطور لخت شورت و ملافه رو برداشتم و آروم رفتم جلوي در ، تو هال سرك كشيدم ، هيچ صدايي نميومد ، پاورچين پاورچين به طرف حموم رفتم و همينكه ميخواستم وارد بشم صداي خالم از پشت سرم اومد كه گفت : سرما نخوري آقا پسربه طرفش برگشتم ، خالم به جلوم خيره شد و با طعنه گفت : شبها لخت ميخوابي؟تازه فهميدم تو چه شرايطي هستم ، ملافه رو جلوي كيرم گرفتم و گفتم : اي ببببخشيد ............ اصلا .....حواسم نبود خالم خنده اي كرد و گفت : ملافه رو كجا ميبري ؟من : ميخوام آبش بكشم خاله با خنده مرموزي گفت : مگه جيش كردي ؟من منمن كنان گفتم : ننننه ، يعني چي.... همين ..........، خوب مگه عيبي داره ؟خاله به طرف اومد و اضطراب همه وجودمو گرفت ، نزديكم كه شد دست انداخت و ملافه رو از تو دستام كشيد ، قدرت هيچ حركت و مقاومتي رو نداشتم ، شورتم هم از دستم افتاد و حالا لخت لخت جلوش ايستاده بودم ، كيرم يكمي بلند شده بود و حالت نيم خيز گرفته بود ، خالم همونطور كه به كيرم نگاه ميكرد گفت : بهزاد بدنت خيلي سفيد هستشا ، مثل دخترها ميموني ، اگه اينم نبود دختر دختر بودي خاله كه دامن كوتاه و تاپ بندي سكسي تنش بود شيطنتش گل كرده بود و با اينكه ديشب كير خوبي خورده بود ولي بازم شهوت و مستي از چشماش ميباريدمن كه با شنيدن اين جمله ها داغ شده بودم گفتم : به قول آقا سامان ما خونوادگي اينطوري هستيم خاله بهم نزديكتر شد ، حالا فاصله من و با اون كمتر از بيست سانتي متر بود و سينه هاي بزرگشو كاملا ميديم ، به سرعت بلند شدن كيرم اضافه و كمتر از چند ثانيه سر بالا شد ، خاله دستشوبرد روي كيرم گذاشت و با لوندي گفت : ولي خيلي بزرگ هستشا ، خوش بحال استفاده كننده هاشمن : خاله تو كه بهتر از اين رو داريخاله همونطور كه كيرمو ميماليد گفت : خوب آره ، ولي ديشب كه ديدي پدرمو درآورد و فقط به فكر خودش بود .من : يعني تو لذت نبردي ؟خاله كه حالا ديگه كير كاملا راست شده منوتو دستاش گرفته بودوميماليد باصدايي كه شهوت ازش فوران ميكرد گفت :اون لذتي كه ميخواستم نه ،آخه ديشب بيشتر پوزيشنش از پشت بود ، نميدونم چرا اينقدر اين وضعيت رو دوست داره من : همه دوست دارن خاله : اينو كه ميدونم ، ولي چند وقتي بيشتر به پشت گير ميده ، ديدي كه حتي هوس كس ديگري هم كرده بودمن كه حالم خيلي خراب شده بود و از طرفي دوست داشتم هيچ مرزي بين من و خالم نباشه گفتم : آره ، شنيدم ، از من هم خوشش اومده خاله نگاهي به چشمام كرد و گفت : من فكر ميكرد فقط زنها هستن كه بعضي وقتا با هم شيطوني ميكنن نگو بين مردها هم زياده خالم ديگه بهم چسبيده بود و كيرمو ول كرد و تو بغلم اومد ، سرمو كنار گوشش گذاشتم و گفتم : شما هم از اين شيطونيها كردي ؟خاله : اي ، زياد نهمن : خوشتون اومده ؟خاله : مثل بودن با مرد نيست ، ولي بد هم نبودهمن : ميشه بدونم با كيا ؟خاله يكم مكث كرد و گفت : خوب بوده ديگه من : آشنا يا غريبه ؟خاله : هر دو ، تو چي ؟ با كسي بودي ؟من : قبلا كه بهت گفته بودم از دوستان النازخاله : نه منظورم بودن با همجنس من سكوت كردم و خاله رو بيشتر به خودم چسبوندم ، حالا كير راست شده ام روي كوسش قرار گرفته بود و اگه دامنش و شورتش نبود لاش ميرفت ، خاله كه ديد جوابي ندادم دوباره گفت : با كسي بودي ؟ بهت حال داد ؟ من خيلي آروم گفتم : خوب آره ، تازه تجربه كردم خاله : طرفت كي بود ؟ آشنا بوده ؟من : اوهومخاله : خيلي آشنا ؟من : اوهوم دستام از پشت پايين بردم و روي كون خاله گذاشتم و گفتم : ولي ديشب خيلي اذيت شديا ، درد گرفت مگه نه ؟خاله : آره ، ولي همين كه سامان لذت ميبره منم خوشم مياد ، فقط حيف كه بعدش به من نرسيد و ولم كرد من : ميدونم ، شماها طوري ديگه بايد لذت ببرين خاله : چطوري ؟من : همونطوري ديگه ، پوزيشن مورد علاقه شما چيزي ديگه هستشخاله كه شهوتش به اوج رسيده بود دست انداخت و كيرمو دوباره گرفت و گفت : پوزيشن مورد علاقه ما چيه ؟ من : جلوي شماها نياز بيشتري به اينا دارهخاله : كجامون ؟من سرمو بيخ گوشش گذاشتم و آروم گفتم : همونجايي كه براي ماها حكم بهشت رو داره خاله دستمو گرفت و برد لا پاش و گذاشت روي كوسش ، چقدر تپل بود ، اولين بار بود دستم اينقدر مسلط روي كوسش قرار ميگرفت ، شروع كردم به ماليدنش ، خاله اوف اوفش دراومده بود و گفت : بهشت شما اسم نداره ؟من : چرا خاله خوشگل من ، اسم هم داره ، اونم چه اسم قشنگيخاله : خوب اسمشو به من هم ميگي ؟من : آره خاله جون ، اون بهشت اسمش كوس هست ، كوس تپل و سفيد توديگه تحمل نداشتم دست انداختم و تاپشو درآوردم ، سينه هاي بلوريش بيرون افتاد و ديونم كرد ، اولين زبوني كه روي نوك سينه هاش زدم صداشو به آسمان برد و گفت : اوهههههههه ، بخورش بهزاد جون شروع كردم به ميك زدن سينه هاش ، تا حالا سينه هايي به اين بزرگي و خوشگلي نديده بودم ، صداي خاله ديگه بلند شده بود و ناله هاي شهوانيش بيشتر بيشتر ميشد ، خاله جلوم زانو زد و بدون معطلي همه كيرمو تو دهنش كرد ، اونقدر حرفه اي ساك ميزد كه داشتم ديونه ميشدم ، همونطور كه كيرمو تو دهنش ميكرد و ميخورد دستاشو دور كونم انداخت و ميمالوندشون ، خاله كيرمو از تو دهنش درآورد و گفت : ولي بهزاد چه بدن نرمي داري ، واقعا كونت مثل زنها ميمونه ، كي بوده كه اينو ماليده ؟ بهم ميگي ؟دستمو زير بازوهاش گذاشتم و بلندش كردم و جلوش زانو زدم ، دامنشو درآوردم و شورت توري زيباش جلوي چشمام قرار گرفت ، دورش دادم و شروع كردم به درآوردن شورت قرمزش ، خاله كونشو به عقب داد و با پيچ تاب درش آورد ، حالا اون كون بزرگ و سفيدي كه ديشب كير گنده سامان رو تو خودش جا داده بود در دسترس من بود ، سرمو بردم روي كونش و شروع به ليسيدنش كردم ، خاله همونطوري كه خودشو دراختيار من گذاشته بود گفت : بهزاد نگفتي كي باهات بوده ؟بلند شدم و از پشت بهش چسبيدم و كيرمو لاي كونش بالا و پايين ميكردم و سينه هاشو تو دستام گرفتم و ميماليدم ، يكم كه گذشت دوباره دستمو پايين بردم و كوسشو گرفتم ، واي چقدر داغ بود ، صداي خاله بلندتر شد و گفت : نميگي ؟ دوست نداري به من بگي با كي بودي ؟من : آخه خاله شما اونو ميشناسين خاله : چند سالشه ؟من : سنش زياده خاله : خيلي زياده؟من : از من شايد 15 سال برگتر باشهخاله : از بودن باهاش لذت بردي ؟من : اوهومخاله : سكس كردين ؟ هارد بود ؟من : اوهومخاله : اذيت نشدي ؟من : خوب يكم ، ولي نميدونم چرا خوشم اومدخاله همونطور كه كونشو روي كيرم اينطرف و اونطرف ميكرد گفت : اسمشو ميگي ؟ قول ميدم بين خودمون بمونه من : آخه..............خاله : بهزاد من حدس زدم كي هستش ، فقط ميخوام از خودت بشنوممن : بهم برگ ميزني ؟ من نميتونم اسمشو بگم خاله كه شهوتش زياد شده بود برگشت و خودش بهم چسبوند و كوسشو روي كيرم ميماليد ، بعد لبشو روي لبم گذاشت و شروع به خوردن لب هم كرديم ، يكم كه گذشت لبشو جدا كرد و سرمو رو به پايين فشار داد و گفت : برام ميخوريش ؟به عقب هولش دادم و روي مبل نشوندمش و رفتم بين پاش ، از هم بازش كردم و سرمو گذاشتم روي كوسش ، واي چه حالي ميداد ، با اولين ليسي كه زدم خاله سرمو به كوسش فشار داد و گفت : بخور كوسمو ، بخور ، همشو بخوربا شدت شروع به خوردن و ليس زدن كوسش كردم و به اوجش رسوندم ، خاله دست انداخت زير بازوم و بلندم كرد و با شهوت زياد گفت : بهزاد من كير ميخوام ، منو بكن ، اون كيرتو تو كوسم كنخاله رو بلند كردم و كف هال خوابوندم و پاهاش بالا دادم ، كيرمو با كوسش تنظيم كردم ، به چشماش نگاه كردم ، خاله با هيجان داد زد : بكن توش ، كوسمو پر كنبا تمام فشار كيرمو تو كوسش فرو كردم و روش خوابيدم ، صداي اوه و اوف خاله بلند شده بود ، شروع كردم به تلمبه زدن ، كيرمو از تو كوسش بيرون مياوردم و دوباره توش ميكردم ، كوس تپل و سفيد خاله از كير من پر شده بود و سينه هاش تو دستام بود، تمام وزنمو روش انداختم وكيرمو تو كوسش ميچرخوندم ،خاله دستاشو دوركونم انداخت وبا غيض گفت : آخر نگفتي كي تو اين كون خوشگلت كرده ؟همونطور كه با شدت تلمبه ميزدم گفتم : يكي كه از بهترينهاست ، يكي كه خيلي دوستش دارمخاله : از من هم بيشتر دوستش داري ؟من : مثل هم هستين ، خاله : پس حدسم درسته ، فهميدم كيه من : كيه خاله ؟خاله : سامان تورو گاييده ، اون بوده كه كير گندشو تو كونت كرده ، تو كون پسري كه داره خالشو ميكنه ، درسته ؟با تمام قدرت تو كوسش ميكوبيدم و گفتم : آره ، آقا سامان منو هم گاييده ، همون كيري كه ديشب كون تو رو پر كرده بود كون منو هم بهش رسيده خاله : پس محكمتر بكن ، كيرتو محكمتر تو كوسم بكوب ، بكوب ، بكوبببببببببببو جيغي زد و شلتر شد ، من هم نزديك اومدن آبم بود ، از كوسش بيرون كشيدم و روي سينه هاش رفتم و شروع به جق شدن شدم و آبم با شدت روي صورت و سينه هاش ريخت ، بيحال كنارش خوابيدم و دو نفري چرت كوتاهي زديم .(ادامه دارد)
وسوسه هاي شيطاني (قسمت نهم )بعداظهر وقتي آقا سامان اومد نميتونستم تو چشماش نگاه كنم ، از اينكه بهم اعتماد كرده بود خجالت ميكشيدم ولي برعكس من خاله خيلي سرحال و پر نشاط بود و انگار نه انگار كه بهم كوس داده و به شوهرش خيانت كرده ، هر كاري ميكردم نميتونستم حواسمو جمع كنم و درس بخونم ، خاله با آقا سامان غروب براي خريد بيرون رفتن و من همچنان سردرگم و گيج اينطرف و اونطرف ميزدم و صحنه هاي گاييدن خاله جلوي چشمام ميومد ، حدود ساعت نه شب برگشتن و آقا سامان ازوضعيت ظاهريم متوجه مناسب نبودن حالم شد ، تو اتاق نشسته بودم كه اومد و روي تخت دراز كشيد و گفت : خيلي عجيبه خواب نبوديا من كه خيلي كم حوصله بودم گفتم : خوب درس ميخوندمسامان : بهزاد دروغ نگم يه چيزيت شده من : نه خوبمسامان : قرار نشد با ما اينطوري باشيا .من : نه چيز خاصي نيستآقا سامان رفت تو هال و من تو اتاق خودم موندم ، حدود ده دقيقه بعد خاله اومد و درو بست و گفت : چيزي شده بهزاد ؟نتونستم جلوي اشكمو بگيرم و همونطوري با صدايي بغضآلود گفتم : خاله من هم از شما و هم از آقا سامان خجالت ميكشمخاله بهت زده اومد كنارم و گفت : چرا خاله جون ؟ چي شده عزيزم ؟من : آخه من از شما سوءاستفاده كردم و به اطمينان آقا سامان خيانتخاله بغلم گرفت و گفت : چه سوءاستفاده اي عزيز من ، من خودم اينطور ميخواستم ، و در مورد سامان هم ناراحت نباشمن : چطور ناراحت نباشم ، من .....................خاله همونطور كه فشارم ميداد گفت : تو چي ؟ غير اينه كه تلافي كردي خاله از كنارم بلند شد و رفت و من همچنان درگير خودم .از سكس من و خاله چهار ، پنج روزي گذشته بود ، سامان به خاطر درگيريهاي كاري زياد كمتر خونه بود و خاله هم كه ديده بود من زياد حوصله ندارم دوروبرم نميومد و من تازه داشتم به حالت عادي برميگشتم و درسمو ميخوندم ،قرار بود مامي شهناز چهارشنبه شب بياد نور ، خواهرام و پدرم مشغله كاري و درسي رو علت نيومدنشو اعلام كردن ، حدود ساعت هشت شب مامي رسيد و از همون ورودش انگار وارد اروپا شده ، راحت و سكسي ، شلواركي كه پاش كرد تمام برجستگيهاي كون و كوسشو نمايان كرد و تاپ تنش هم تنها جايي كه نپوشونده سينه هاي گندش بود ، سامان داشت ديونه ميشد و اينو از حركات و رفتارش ميشد فهميد ، آنقدر از ديدن مامي شهنازم ذوق زده شده بود كه مرتب چرت و پرت ميگفت ، من بيشتر درگير درس شدم و خاله شراره هم براي شركت در امتحاني كه بيمارستانشون گذاشته بود مثل من سرش تو كتاب و دفتر بود ، پنج شنبه صبح از خواب كه بيدار شدم هيچكس خونه نبود ، به همراه مامي زنگ زدم كه گفت با خاله رفتن بازار ، حدود ساعت 11 از بازار برگشتن ، خاله خيلي مضطرب بود و همش با خودش كلنجار ميرفت ، مامي شهناز بهش گفت : خوب به جاي اينكه اعصاب خودتو خراب كني برو كتاباتو بگيرخاله : شهناز ميدوني چقدر راهه ؟ من بايد بعداظهر بيمارستان برممن : چي شده ؟ مامي : چند تا از كتابهاي مهم خالت پيش يكي از دوستاش تو بابل هستش و براي امتحان روز شنبه بايد مطالعه اي داشته باشهمن : خوب من ميرم براش ميارم مامي : آفرين ، شراره راست ميگه بهزاد خاله : نه عزيزم ، هم راه دوره هم هوا گرمه و اذيت ميشي ، تازه از درس هم ميوفتيمن : اين حرفا چيه خاله ، خودم هم بدم نمياد بابل رو ببينم مامي : آره پسرم ، زودتر بلند شو پس خاله : اذيت ميشيا ، راه زياد هستش من : نه خاله جون ، نگران نباشينتا كارمو جمع و جور كردم ساعت 12 شد ، خاله آدرس و شماره تلفن دوستشو داد و باهاش هماهنگ كرد ، ساعت 12:30 بود كه آقا سامان هم اومد و وقتي از جريان خبردار شد گفت : نياز نيست ، من خودم عصر ميرم و براش ميارم ، هم راه زياده و هم ممكن تو بابل اذيت بشي ولي با مخالفت من و مامي مواجه شد و چون خودش هم بايد براي كاري ميرفت نوشهر زياد مقاومت نكرد ، تا رفتيم از خونه خارج بشيم ساعت 1 بعداظهر شد ، آقا سامان اول خاله رو رسوند بيمارستان و بعد منو برد ترمينال ماشينهاي شخصي ، كمتر از 20 دقيقه بعد ماشين پر شد و حركت كردم و آقا سامان هم رفت نوشهر ، شايد 5 كيلومتر به محمود آباد موبايلم زنگ خورد و خاله شراره بود ، بهم گفت دوستش كتاباشو به يكي از اقوامشون كه طرفا نور ميرفته داده تا براش ببره ، و ازم خواست برگردم ، من محمودآباد پياده شدم و با اولين ماشين به نور برگشتم ، ساعت 3 شده بود كه خونه رسيدم ، كليد انداختم و آروم وارد خونه شدم ، مطمئنا مامي شهنازم خوابيده بود ، چون جزء عادتهاش شده بود خواب بعداظهر ، وارد هال كه شدم بر خلاف تصورم صداي بلند آهنگ بندري كه از تو اتاقم ميومد توجه منو جلب كرد ، هوسم كرد مامي رو بترسونم ، آروم به طرف در اتاق كه باز بود رفتم كه يكمرتبه صداي آقا سامان اومد كه گفت : شهناز با اين پيچ و تاب دادن ديونم ميكنيا صداي خنده بلند مامي اومد و بعد دوباره سامان گفت : بلرزون ، اون سينه هاي بلوري رو بلرزون ((چي ميشنوم ، يعني واقعيته ، اين مامي شهناز منه كه داره براي سامان ميرقصه ،يعني سامان با مامي من هم .....))نميدنم چرا به جاي اينكه ناراحت بشم بيشتر كنجكاو شدم تا ببينم چي ميشه ، يكمرتبه صداي جيغ همراه با خنده مامي اومد و پشت سرش صداي سامان كه گفت : اوففففف چي درست كردي ، لامصب چه تكوني ميخوره نميدونستم چطوري ميتونم داخلو ببينم ، يكمرتبه صداي زنگ تلفن خونه همه افكارمو به هم ريخت ، دستپاچه به دورو برم نگاه كردم تا جايي براي پنهان شدن پيدا كنم ، تنها جايي كه به نظرم رسيد مناسبه پشت پرده ضخيمي و بلندي كه تو پذيرايي نصب شده بود ، سريع خودمو به اونجا رسوندم و قايم شدم ، آهنگ قطع شد و مامي بعد از چند ثانيه رفت طرف گوشي و سامان هم پشت سرش اومد تو هال ، از اونجايي كه من بود راحت ميشد همه هال رو تحت نظر گرفت و چون پرده و پشت پرده اي ضخيمي داشت به هيچ وجه من ديده نميشدم ، مامي گوشي رو گرفت و جواب داد ، از صحبتها معلوم بود خاله هستش و ميگفت چون تصادفي براشون آوردن خيلي نگران من شده و به خاطر مشغله زياد نميتونه زنگم بزنه و از ماميم ميخواست باهام تماس بگيره ، مامي بهش گفت نگران نباشه و خودش خبر ميگيره ، وقتي تلفن رو قطع كرد سامان از جلو بغلش كرد و ازش لب گرفت ، مامي شهنازم خودشو كاملا در اختيار سامان قرار داده بود و دستهاي سامان بود كه روي بدن مامي ميچرخيد ، مامي خودشو از سامان جدا كرد و گفت : بزار اول يه زنگي به گل پسرم بزنم تا خيالم راحت بشه سلامته ، بعد به حساب تو برسم سامان دستشو لاي پاي مامي كشيد و گفت : باشه خوشگله ، تو اول از سلامت بهزاد خبر بگير و بعد از سلامت اينو با دستش كيرشو نشون داد ، مامي خنده كنان رفت سراغ تلفن ، من سريع موبايلم روي بي صدا گذاشتم و تماس خونه رو روي گوشيم داشتم ، يكم كه زنگ خورد مامي از عدم جواب من نگران شد و قطع كرد ، سامان كه اينو ديد گوشي رو گرفت و به نظرم با همكاراش تو پليس راه تماس گرفت تا از احتمال بروز حادثه تو مسيرمطلع بشه و بعد به مامي گفت : خيالت راحت هيچ تصادفي تو مسير بهزاد گزارش نشده ، حالا بيا تا ما با هم يه تصادفي كنيمو خنده كنان دوباره مامي رو بغل كرد و ازش لب گرفت ، تو هم ميلوليدن ، سامان مامي رو دورش داد و از پشت گرفتش و به خودش چسبوند ، دستاشو گذاشت روي سينه هاي مامي و ميمالوندش ، مامي هم كونشو تو بغل سامان ميپيچوند ، يكمرتبه سامان دست انداخت و تاپ مامي رو از تنش خارج كرد ، واي پسر چه سينه هاي بزرگي ، تا اون موقع متوجه نشده بودم كه مامي سوتين نداره ، سينه هاي بزرگ و سفيد مامي تو دستايه سامان قرار داشت و كونش تو بغل اون ، سامان همونطوري كه ميمالوند گفت : ولي شهناز سينه هاي تو خيلي بزرگتر از شراره هستشا مامي با لوندي گفت : خوب بايد باشه ، دوسشون داري ؟سامان : خيلي ، خيليو همونطوري ميماليد ، كيرم داشت بلند ميشد و ديدن سينه هاي مامي بيشتر تحريكم كرد ، سامان دستشو روي كون مامي كشيد و گفت : ولي به نظرم از دفعه قبلي بزرگتر شده ها مامي : نخيرم ، همونه ، سامان : سرشو كنار گردن مامي گذاشت و بوسش كرد و گفت : نه همون نيست ، نازتر شده ، راستشو بگو چيكارش كردي ؟مامي به طرف سامان برگشت و دستشو روي كير اون گذاشت و گفت : اول اينو درش بيار تا بعد سامان : خودت درش بيار مامي زيب شلوار سامان رو باز كرد و دست توش كرد و كير گنده سامان رو بيرون كشيد و گفت : اوخخخ ، كوفتت بشه شراره كه هميشه اينو ميخوريو بعد سرشو پايين برد و كرد تو دهنش ، خيلي با ولع كير سامانو ساك ميزد و صداي سامان بلند شده بود ، سامان سر مامي رو روي كيرش فشار ميداد و ميگفت : بخور جنده من ، هيچكس مثل تو كير نميخوره ، مامي سرشو بالا آورد و گفت : مگه غير من و شراره كسي ديگه كيرتو خورده ؟سامان دوباره سر مامي رو روي كيرش فشار داد و گفت : بخور خوشگله ، نترس اگه كسي ديگه هم بخوره براي تو بازم به اندازه كافي ميمونهسامان سر مامي رو با دستش گرفت و شروع به تلمبه زدن آروم تو دهانش كرد ، بارها تو فيلمهاي سوپر ديده بودم ولي فكرشم نميكردم مامي اينقدر حرفه اي كير بخوره ، سامان مامي رو بلند كرد و روي مبل گذاشتش و جلوش نشست و با يك حركت شلواركشو درآورد ، شورت مشكي زيبايي داشت كه اونم درش آورد ، سرشو برد لاي پاي مامي و شروع به ليس زدن كوسش كرد ، ناله هاي مامي بلند و بلندتر شد و ميگفت : آه سامان تو هم تو ليس زدن و خوردن كوسم از همه واردتري سامان سرشو بالا آورد و گفت : مگه قرار نبود فقط جنده خودم باشي ؟ راستشو بگو ديگه به كي كوس ميدي؟مامي: اي ، تو كيرتو به كسي ديگه بدي ولي من اجازه ندارم حال كنم ، اين كوس اگه كير نبينه باعث مرگ صاحبش ميشهسامان مثل كماندوها شلوارشو درآورد و پاهاي مامي رو بلند كرد و روي شونش گذاشت و كيرشو جلوي كوس مامي گذاشت و با يك فشار همشو تو كوسش كرد ، صداي مامي بلند شد و بعد سامان گفت : پس چنان سير كيرت كنم امروز كه تا مدتها نيازت برطرف بشه ، جنده من مامي : بكن ، كوسمو بكن ولي بدون اين كوس هيچ وقت سيراتي نداره ، هر چقدر كير هم بخوره كمشه سامان : ميدونم ، شما 2 تا خواهر مثل هم هستين ، شراره هم مثل خودت جنده هستش مامي : بكن ، بكنسامان با قدرت تو كوس مامي تلمبه ميزد ، يكمرتبه بلند شد و مامي رو چهار دست و پاش كرد و رفت پشتش ، شروع كرد به بازي با سوراخ كونش كه مامي گفت : پست فطرت باز ميخواي تو كونم كني ؟ شراره رو كه پاره كردي از بس تو كونش گذاشتيسامان سر كيرشو خيس كرد و گذاشت دو سوراخ مامي و با يك فشار تو كونش كرد و گفت : تو هم پاره ميكنم ، اصلا شماها همتون كونتون كردنيه ، همتونو شدت تلمبه زدنشو بيشتر كرد و كير گندشو تا آخر تو كون مامي ميكرد ، به مرور كيرشو درمياورد و دوباره با شدت فرو ميكرد ، مامي با يك دستش سينه هاشو ميماليد ، سامان گفت : جنده من از كون دادن لذت ميبري ، كونتو با كيرم پر كردم ، مامي : دارم پاره ميشم شدت تلمبه زدن سامان بيشتر شد و يكمرتبه تمام وزنشو رو مامي انداخت و كيرشو تا آخر تو كون مامي فرو كرد و با صداي بلند گفت : جنده من كونتو سيراب كردم ، اوهههههههههههههههههههههههههههههههههه