ارسالها: 3620
#1
Posted: 20 Jul 2011 12:14
عقده : قسمت اول
تو اتاقم دراز کشیده بودمو مثلا با همه قهر بودم..چه گناهی مرتکب شدم که تو این خونه به دنیا اومدم معلوم نبود..اینقدر آخه ننه بابا سخت گیر و کنه..اه..چشمامو بستم بلکه یه ذره بخوابم اعصابم آروم شه ولی مگه آروم می شدم..کلافه بودم دلم می خواست همه رو بزنم...تا جا به جا شدم به پهلو دراز بکشم تلفن زنگ خورد...برعکس همیشه که شیرجه می زدم شماره رو ببینم اینبار اینقدر عصبانی بودم که گفتم به من چه..هر خری هست..صدای مامان اومد که اونم با حالت قهر گفت ...نگیییییییین...تلفن...عصبی بلند شدمو رفتم سمت تلفن..حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم...الو...الو..لالی ؟...مرض مهشید تویی؟..چرا لالمونی گرفتی...خب ..از کجا زنگ می زنی سر و صدا میاد؟...خوش به حالتون رفتین اونجا..نه بابا هر کاری کردم مامانم نذاشت..میگه زشته چند تا دختر راه میفتین میرید گردش...صدای خنده مهشید پیچید تو گوشم..گفتم زهرمار..حوصله ندارم ..نه..نه دیگه نمی شه..برو بابا می گم دیر شده دیگه...نمی ذاره..خوش بگذره..نه..خدافظ..گوشی گذاشتم و نشستم همونجا پای تلفن..قرار بود امروز 4 نفری با بچه ها بریم کوه...تا شب بیرون باشیم و خوش بگذرونیم...ولی طبق معمول مامان اینا نذاشتن...چرا؟!! خب معلومه..همون حرفهای مسخره همیشگی..مگه تو بی صاحابی نگین ؟؟..می خوای ول شید تو خیابونها که چی ؟؟..کوه یعنی چی..این قرتی بازیها رو درنیار بابات بفهمه می کشدت ها...یه ذره بهش رو بدم دیگه شبم نمیاد خونه...این طرز فکر مامان و بابا بود...علی هم تقریبا مثل مامان اینا بود..داداش خوبی بود ولی خب همون غیرتی بازیهاش حالمو بهم می زد..تنها تفریحم کامپیوترم بود که به جونم بند بود..اعتراف می کنم از خانواده ام هم بیشتر دوستش داشتم و دارم...صبح تا شب یا داشتم آهنگ گوش می دادم یا باهاش ور می رفتم یا تو اینترنت بودم یا بازی می کردم...اگه اینم نبود تو خونه می پوسیدم..تو کنکور هم شرکت نکردم چون بابا بهم گفته بود اگه شهرستان قبول شی اصلا نمی ذارم بری..معنی نداره یه دختر بره تو شهرستان درس بخونه...منم ادامه ندادم چون می دونستم بابا جوریه که اگه تهران هم قبول بشم باز یه گیره دیگه می ده...نه اینکه دوست نداشته باشه من درس بخونم..خیلی هم دوست داشت درس بخونم اما همیشه می گفت یا تهران یا هیچ جا...منم که دیدم قراره یه سال وقت بذارم و آخرشم جایی قبول شم که بابا نذاره از غصه می میرم..اصلا دیگه سراغ کنکور هم نرفتم...غیر از کامپیوترم یه خواهر خوبم داشتم که گرچه از بقیه بهتر بود اما بازم نمی تونستم هر چیزی رو بهش بگم..با سانسور واسش درددل میکردم...نسرین 7-8 سالی می شد ازدواج کرده بود و دو تا بچه داشت...با اینکه با هم خیلی صمیمی بودیم اما هیچ وقت نتونستم حرفهای دلمو بهش بگم..بعضی از دوستام به خواهراشون گفته بودن که دوست پسر دارن و راحت بودن با هم..اما من هیچ کس رو نداشتم که بهش بگم..بگم تنهاییم و گیر دادنه مامان اینا خیلی زیاده..بیش از حده..فقط دوستام اجازه داشتن بیان خونمون من اگه می خواستم برم با بدبختی مامان می ذاشت برم..تازه قبلش هم باید شماره شناسنامه دوستام و آدرس و تلفن و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه رو هم بهش می دادم بعد می ذاشت برم اونم 2-3 ساعته که زود برگردم... اصلا نمی ذاشت آرایش کنم موقع بیرون رفتن..حالا بماند چه کشت و کشتاری شد سر اینکه گیر داده بود چادری بشم و من نشدم..خیلی هم کتک خورم و اذیت شدم و فحشهای بد شنیدم اما واقعا از چادر متنفر بودم..تلفن خونه رو من زیاد جواب نمی دادم چون مامان همیشه خوابیده بود رو تلفن و با اولین بوق گوشی رو بر می داشت...خدا نکنه یکی دو بار زنگ بزنه و قطع کنه فورا نگاهها بر می گرده طرف من...خلاصه که تو بدبختی همتا نداشتم...قلبا مامانو خیلی دوست داشتم و وقتی دو روز خونه نبود به شدت دلم واسش تنگ می شد و جای خالیش رو حس می کردم اما از این اخلاقاش متنفر بودم..من 19 سالم بود بچه که نبودم اینقدر بهم گیربده...کاش خونواده ها بدونن گیر دادن و تعصب زیاد خیلی چیزا رو خراب می کنه...کنترل فرزندان حدی داره...کنترل بیش از حد باعث میشه یه چیزایی تو دل آدم عقده بشه...مثل من که این عقده ها بالاخره کار دستم می ده...
خب حالا با شرایط خونه ما آشنا شدید...حتما فکر می کنید چه دختر خوب و آفتاب مهتاب ندیده ای باید باشم نه ؟؟؟..نه..من در آن واحد با سه تا پسر دوست بودم..جالبه بدونید با چه بدبختی قرار می ذاشتم..شاید خنده دار باشه اگه بدونید چه جوری با هم تلفنی صحبت می کردیم و من می رفتم سر قرار..بذارید از اولش بگم..طبقه بالایی ما یه خونواه بودن که دختربزرگشون 16 سالش بود اسمش ندا بود..خانواده ندا و خانواده من دو نقطه کاملا متضاد بودن..مثلا ندا با مامانش می رفت سر قرار و دوست پسرش رو به مامانش نشون می داد...نه اینکه مامانش زنه بدی باشه ها ولی خیلی دخترش رو بیش از حد آزاد می ذاشت..آزادیهایی که من خودم قبول نداشتم..مثلا ندا هادی دوست پسرش رو می آورد خونه..راحت تو خونه باهاش صحبت می کرد..حتی از مامانش فیلم سوپر می گرفت و تو اتاقش نگاه می کرد...بعد از چند ماه که اومدن تو ساختمون ما من و ندا با هم جون جونی شدیم...اولش از ندا شروع شد که دوست هادی رو به من معرفی کرد منم که مثل عقب مونده ها هیچی بلد نبودم...مامانمم اصلا از مامانه ندا و خانواده اونها خوشش نمیامد و نمی ذاشت من برم خونشون...فقط ندا میامد خونمون که اونم مامانم اینقدر چپ چپ نگاش می کرد و زرت و زرت می پرید تو اتاقم که ببینه مثلا همدیگرو نخوریم ...اینقدر این کارو می کرد که مثلا ندا بهش بربخوره و نیاد خونه ما..ندا هم که تو پررویی دومی نداشت..خلاصه ندا شماره کیارش رو بهم داد و قرار شد من اگه خونمون خالی شد بهش زنگ بزنم...تا دو روز که مامانم مثل مرغ خونگی از تو خونه تکون نخورد...ندا هی می گفت خاک تو سرت عرضه نداری مامانتو بپیچونی یه زنگ بزنی...خودمم از خودم حرصم می گرفت...خب چی کار می کردم مامانم یه پا پوآرو بود...بالاخره روز سوم بود ساعت 3 و خورده ای عصر بود که دیدم تو کمدش داره لباسو حوله بر میداره که بره حموم..از خوشحالی می خواستم کل محل رو شیرینی بدم..اون رفت حموم و منم مثل ندید بدیدها رفتم گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم...گوشامو تیز کردم دیدم صدای آب میاد..خب پس مامان لخت شده با خیال راحت گوشمو چسبوندم به گوشی...بعد از چند تا بوق یه صدای باحال گفت جوونم ؟...با ترسو لرز در حالیکه یه چشم به حموم بود و یه چشم به در خونه شروع به حرف زدن کردم...اینقدر حواسم این ور اون ور بود که بعضی وقتها چرت و پرت جواب می دادم...کلا 4 دقیقه با هم حرف زدیم و من اینقدر استرس داشتم که بدنم یخ کرده بود..این اولین دوست پسرم بود...یعنی اولین بار بود که می خواستم کارایی بکنم که اگه مامان می فهمیدم منو می کشت...اوایل خیلی می ترسیدم چند بار خواستم بهم بزنم اما هی ندا می گفت تو از خودت خجالت نمی کشی..عرضه نداری با یه پسر دوست شی ...حرفاشو قبول داشتم باید خودمو یه کمی شجاع می کردمو تغییر می دادم...کسخلی هم حدی داشت...دیگه باید تمومش می کردم..خلاصه که به بهانه خونه دوستام با کیارش قرار می ذاشتم...مثلا موقعی که می خواستم برگردم خونه بهش زنگ می زدم از خونه دوستم و می گفتم فلان ساعت سر فلان کوچه باش یه 10 دقیقه ای با هم حرف می زدیم و از هم جدا می شدیم...وقتی می رسیدم خونه اینقدر می ترسیدم همش فکر می کردم مامان فهمیده...همیشه یه جوری نگام می کرد که من خودمو خیس می کردم..زل می زد تو صورتم ببینه آرایش دارم یا نه...من که مثل گریگوریها فقط یه رژ می زدم اونم تو کوچمون پاک می کردم..
چند ماهی گذشت ..من بی تجربه و خام بودم...خیلی رفتارهام بچگانه بود..اینو کیارش بهم می گفت..دوست داشت باهاش برم بیرون و چند ساعتی بگردیم..دوست داشت باهام صحبت کنه و بدون ترس و لرز زنگ بزنه خونمون...دلش می خواست برم خونشون..اما من هیچ کدومه این کارا رو نمی تونستم بکنم..واسه همین همه چی بهم خورد ..این بار خودم تو خیابون با یه پسره که افتاد دنبالم دوست شدم..همیشه به ندا حسرت می خوردم اون موبایل داشت و تو خونه خیلی راحت بود...اما من..اگه می گفتم موبایل می خوام مامان جرم می داد...می گفت دختر خوب موبایل می خواد چی کار؟؟!!!..دوست پسرای متعدد باعث شد بفهمم که واقعا چقدر عقبم..اونقدر که هیچ کس نمی تونست با من دوست بشه..من فقط می تونستم 6-7 روز یه بار با ترس و لرز بهشون زنگ بزنم..خوب معلومه کی اینجور دوست دختر می خواد؟؟...اما وضعیت اینجوری نموند...من سرکش شده بودم و دیگه نمی خواستم دختری باشم که مامان می خواد...نمی تونستم حرفهای مامان روقبول کنم..اونم به جای اینکه خودشو اصلاح کنه و با آرامش واسم بد و خوب رو توضیح بده به بدترین شکل با هام صحبت می کرد..می گفت تو خرابی نگین...دختری که بخواد بره خونه دوستشو صبح تا شب ول باشه به درد نمی خوره..تو آخر از خونه فرار می کنی بری...من می دونم تو سالم نیستی...این حرفها باعث می شد که دیگه اصلا نخوام که خوب باشم..من چه خوب می موندم چه بد این حرفهای همیشگی مامان بود که روی من تاثیره خیلی بدی می ذاشت...از اینکه می دیدم دوست پسر دارم و بعضی وقتها یه حاله کوچیک بهشون می دم اصلا ناراحت نبودم...مامان دیگه حریف من نمی شد...من وارد 20 سالگی شده بودم..مامان رک می گفت من دیگه نمی تونم نگین رو جمع کنم...خیلی کارها بود که من بد می دونستم و نمی خواستم انجام بدم اما همین حرفهای مامان منو تشویق می کرد که این کارو بکنم..و کردم...هنوزم با اینکه مامان حریفم نمی شد بازم موقعیتم خوب نبود..از بابت تلفن راحت نبودم..قرارام همه کوتاه و نهایتا یک ساعت بود...دوست نداشتم اینجوری باشم..غیر از اینا حتی اگه با دوستام یه تفریح ساده و بی دردسر می خواستیم بریم مامان اجازه نمی داد و بابا رو می انداخت به جونم...منم زده بودم به سیم آخر..بی اجازه مامان و از لجش یه روز که رفته بودم خونه یکی از دوستام با کمک اون ابروهام رو برداشتم...
ادامه دارد ....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#2
Posted: 20 Jul 2011 12:15
عقده : قسمت دوم
وقتی برگشتم خونه اول یه کتک حسابی خوردم بعدم حبس شدم تو اتاق تا زیر ابروهام دربیاد...مامان باهام تا یه 20 روزی که ابروهام دربیاد قهر بود..بهم می گفت خراب شدی...دختر مگه ابرو بر می داره ؟..شوهر می خوای که ابروتو برداشتی؟؟...من با خودم عهد کردم که وقتی رفتم سر قرار همون وسط خیابون به دوستم حال بدم تا مامان فرق من و با یه دختر جنده بفهمه..حرف هیچکس رو قبول نداشتم و دوست نداشتم کسی بیاد نصیحتم کنه...نسرینم هی می گفت مامان اینقدرنگین رو اذیت نکن..خب مگه چی کار کرده..الان دیگه همه دخترا اصلاح می کنن و ابروشونو بر می دارن..این حرفها رو بهش نزن بدترش می کنی...اما مامان گوشش بدهکار نبود و منم بدجوری افتاده بودم رو لج...دقیقا کارهایی رو می کردم که مامان اینا بدشون میاد...مامانم شب به بابا و علی می گفت و اونها هم حرفهای مامان رو می زدن...همش من و مامان تو خونه دعوا داشتیم..آرزو به دلم مونده بود بگم مامان من دارم با دوستام میرم بیرون مثل یه مامان مهربون بگه برو عزیزم...همیشه می گفت برو تو که صاحاب نداری ..تو که ولگردی دیگه مامان می خوای چی کار..آبروم جلوی دوستام رفته بود..همه می دونستن چقدر مامانم گیره...اون آزادی که می خواستم رو نداشتم..مثل عقده ای ها تا کوچیکترین فرصتی گیر می آوردم یا زنگ می زدم به دوست پسرم یا باهاش قرار می ذاشتم..در حالیکه بعضی از دوستام که مامانشون نرمال بود ..یعنی نه مثل مامانه ندا آزاد بودن نه مثل مامان من گیر بودن...اونها خیلی بهتر بودن...مثلا وقتی وقت اضافه می آوردن زنگ می زدن خونه و راحت می گفتن داریم می ریم فلان جا با بچه ها...اما من سریع زنگ می زدم به دوستمو می گفتم من وقت دارم بیا قرار بذاریم...ذاتا دختر خوبی بودم اما حرفهای مامان مرتب تحریکم می کرد و نمی ذاشت خوب بمونم و خوب تصمیم بگیرم..تو مدتی که با مامان قهر بودم همه چی خیلی بدتر شده بود اصلا از خونه بیرون نرفته بودمو مامانم دوستامو می پیچوند و بهشون می گفت خونه نیستم..بالاخره ابروهام مثل قبل شد و مامان آتش بس داد بعدم بهم گفت اگه بهشون دست بزنی دیگه نمی ذارم از خونه بری بیرون...اصلا تهدیدهای مامان واسم مهم نبود به محض اینکه رفتم خونه دوستم دوباره دادم ابروهام رو مرتب کنه..اما اینبار دیگه تابلو برنداشتم...مامان فهمید و قشقرق راه انداخت اینبار دیگه من کوتاه نیومدم و گفتم همینه که هست..باز مامان قهر کرد و منم حرف هیچ کس رو گوش نمی دادم و ....همه چی تکرار شده بود..با این فرق که دیگه مامانم واقعا کم آورده بود..یواش یواش واسش این مسئله عادی شد و دید نمی تونه بهم گیر بده چون می ترسید من لج کنم و ابروم رو قیطونی کنم..با چند تا پسر دوست بودم که می دونستم اونها هم به زودی بهم می زنن اما واسم مهم نبود همین قدر که دوست پسر داشتم واسم کافی بود...کارم شده بود حسرت خوردن به دوستام...این اتفاقات یکی دو سال نبود از دوره راهنمایی من این مشکلات رو داشتم..گیر دادانهای مامان..بابا..غیرتی بازیهای علی...نصیحتهای نسرین...همه چی واسم تکراری شده بود و حالمو بهم می زد...همه چیزها و کارهایی که دوست داشتم واسم شده بود یه عقده..یه عقده بزرگ که هیچ جوری نمی تونستم خالیشون کنم...نه گردش داشتم..نه دوست..نه سرگرمی..حتی اوایل که دوست پسر هم نداشتم بازم خیلی کنترل می شدم و مامان یهو می اومد دم مدرسه دنبالم بی خبر..من دست از پا خطا نکرده بودم اما می فهمیدم وقتی میرم مدرسه یا میرم حموم اتاقمو می گرده...اونها اصلا معنی کنترل کردن رو بلد نبودن...تو این شرایط بود که واسم یه خواستگار خوب از فامیل اومد..پسر داییم..بهزاد...از اینکه می خواستم عروس بشم خیلی خوشحال بودم..می دونستم وقتی نامزد کنم هیچکس نمی تونه بهم بگه آرایش نکن از خونه بیرون نرو...خیلی چیزها واسم راحت می شه...بهزاد یه پسر معمولی بود از لحاظ چهره..قدش هم معمولی بود شاید 5-6 سانت از خودم بلندتر بود..ظاهرش بد نبود می شد تحملش کرد چون فامیل بود و کاملا می شناختیمشون خانواده ام خیلی سریع قبول کردن به خصوص اینکه بهزاد از نظر اخلاقی پسر خوبی بود...خانواده کم جمعیتی بودن غیر از خودش فقط یه داداش داشت...از نظر مالی هم خوب بودن..فقط چند تا چیز بود بهزاد دانشجو بود و یه سال از خودم بزرگتر بود باید صبر می کردم تا درسش تموم بشه و بعدم بره سربازی و کار پیدا کنه...من که خودم موافق بودم خانواده ام چون بهزاد پشتوانه قوی و خوبی داشت (پدرش که سابقه کار توی یه شرکت معروف رو داشت) موافقت کردن..من و بهزاد با خریدن یک انگشتر نامزد شدیم...بهزاد بعد از اینکه درسش تموم می شد فوق دیپلمش رو می گرفت..اوایل از اینکه نامزد داشتم خیلی خوشحال بودم چون هر کاری می خواستم می کردم و مامان نمی تونست حرف بزنه...ولی خوب یادمه که همه دوست پسرهام رو کنار گذاشته بودم و فقط به بهزاد فکر می کردم...طفلک شهرستان درس می خوند و هفته ای یکی دو بار با هم تلفنی صحبت می کردیم...من هر جا می خواستم با دوستام می رفتم..اینقدر این چیزا واسم مهم بود که روز خواستگاری به بهزاد گفتم من دوستام رو خیلی دوست دارم و می خوام بعد از ازدواج باهاشون باشم و بتونیم گردش بریم..اون بیچاره هم گفت باشه اگه دوستات قابل اعتمادن مشکلی نیست...انصافا هم سو استفاده نمی کردم اوایل..با هیچ کس کاری نداشتم و به دوستام گفته بودم اگه دوست پسراتون می خوان بیان همرامون من نمیام...خودتون برید...بعضی وقتا شادی و چند تا از دوستام وسوسه ام می کردن..مثلا بهم می گفتن حالا که شوهر نکردی خره تازه نامزدی..این پسرا خودشون همه هفت خطن..خود بهزاد معلوم نیست با چند تا دختر بوده ..هر وقت شوهر کردی دور این کارا خط بکش..اوایل حرفاشون واسم مهم نبود..اما همه چی فرق کرده بود..حالا که همه چی فرق کرده چرا نباید استفاده کنم ؟؟..نگین الان تقریبا همه چی همونجوری شده که تو می خوای..آرایش می کنی و اون تیپی که دوست داری رو می زنی و راحت می گی با بچه ها می ریم بیرونو مامان کاری نمی تونه بکنه...حالا راحت می تونی کارایی که می خواستی رو بکنی...دیگه یه کمی شل شده بودم..دوستام بعضی وقتا با رفیقاشون میومدن و منم دیگه باهاشون می رفتم نه ترسی از دیده شدن داشتم نه عذاب وجدان بابته خیانتی که می کردم..یکسال گذشته بود..من بدون اینکه بذارم پسرایی که باهاشون دوست می شم چیزی بفهمن باهاشون می رفتم سر قرار پارک سینما...کافی شاپ...وقت لازم رو داشتم..جسارتم خیلی زیاد شده بود...مامان به تلفنی حرف زدنم گیر نمی داد..اگرم می داد می گفتم میخوام به بهزاد زنگ بزنم..اونم نمی فهمید من به کی می خوام بزنگم..همه چی یکباره مطابق میل من شده بود و من می خواستم تا شرایط خوبه نهایته استفاده رو ببرم گاهی پشیمون می شدم و از خودم بدم میومد..آخه چرا نگین..تو که میگی از خیانت بدت میاد حاضری تحمل کنی بهزاد با یه دختر دیگه باشه..اما فردا که چشمم به دوستام می افتاد همه چی یادم می رفت و دوباره به کارهام ادامه میدادم...بهزاد گاهی می اومد تهران و یه سر میزد خونمون..تو این همه مدت با اینکه نامزد بودیم حتی دستمون هم به هم نخورده بود..نمی دونم چرا اینقدر واسه بهزاد مقید می شدم..با خودم می گفتم چون هنوز محرم نیستیم بهتره نذارم بهم نزدیک بشه...در حالیکه با دوست پسرام خیلی کارها می کردم..نه سکس ولی همون کارهای جزئی هم با رضایت انجام می دادم..روزیکه سعید لبهام رو بوسید..روزیکه واسه یه آب خوردنه کوتاه رفتم خونشون و اونم از فرصت استفاده کرد و یه مینی سکس از کمر به بالا باهام کرد..روزیکه لب گرفتنمون از هم واسه من هم با لذت و رضایت شده بود..اما در برابر بهزاد چی می گفتم...!!!! تو این شرایط بود که مشکل عاطفی پیدا کردم..با یه پسری به اسم آرین دوست شده بودم یه دوستی ساده و خیابونی بود که شمارشو بهم داد اینقدر جذاب بود که با افتخار شمارشو گرفتم اما به روی خودم نیوردم..خودم از نظر چهره زیبا بودم..اما نمی دونم چرا اینقدر از قیافه و تیپ و اخلاق آرین خوشم اومده بود..اینقدر بهش علاقه مند شدم که با همه پسرهایی که دوست بودم ارتباطم رو قطع کردم و فقط با آرین موندم...خب معلومه کار به کجاها کشید..جوری شد که علاقه ام روز به روز بیشتر شد و آرین هم مثل همه پسرهایی که باهاشون دوست بودم یه روز ازم خواست برم خونشون..خب خودم هم دوست داشتم برم خونشون و بیشتر پیشش باشم..رفتم..یه روز عصر رفتم خونشون اما بر خلاف تصورم آرین حتی دست هم به من نزد فقط با هم صحبت کردیم و فیلم دیدیم..این باعث شد اعتمادم بهش جلب بشه و بار دوم که ازم خواست برم خونشون با کله برم...اما بار دوم با دفعه قبلی خیلی فرق کرد و آرین با من سکس کرد..اینقدر دوستش داشتم که وقتی بهم گفت نتونستم نه بگم..
علاقه ام روز به روز به آرین بیشتر می شد..تا جایی که دیگه اصلا دلم نمی خواست با بهزاد حرف بزنم یا ببینمش از بهزاد متنفر شده بودم فکر می کردم اگه اون نبود من با خیال راحت کنار آرین بودم..اما از طرفی اگه بهزاد در کار نبود که من این قدر راحت نمی تونستم برم پیش آرین...علاقه ام روز به روز به بهزاد کمتر می شد که ضربه خوردم..آرین از من می خواست اجازه بدم از جلو باهام سکس کنه اما من به هیچ وجه این یکی رو نمی تونستم قبول کنم..به همین راحتی آرین بهم گفت حالا که نمی تونی اینو قبول کنی لطفا دیگه به من زنگ نزن...هفته اول هر روز بهش زنگ زدم تا راضیش کنم و یه جوری قضیه رو حل کنم اما نمی شد...آرین رفت و با زنی دوست شد که خیلی از خودش بزرگتر بود اما نیازش رو برآورده می کرد...من سرخورده و پکر شده بودم..خود به خود به طرف بهزاد کشیده می شدم..انگار تازه فهمیده بودم هیچ کس مثل بهزاد نمی شه...اما امان از بی فکری خودم و وسوسه دوستام...دوباره دوستی با یه نفره دیگه...
ادامه دارد ....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#3
Posted: 20 Jul 2011 12:17
عقده : قسمت سوم
ماجرای دوستیهای پی در پی من ادامه داشت تا اینکه همه چیز یهو تغییر کرد...یکی دو سالی به همین شکل گذشت و منم عادت کرده بودم که با یه نفر دوست باشم چون دست و بالم باز شده بود دیگه حسابی عادت کرده بودم به دوست پسر داشتن اصلا بهزاد واسم مهم نبود بیشتر واسم یه وسیله بود که کارام رو راه بندازم...تو همین وضعیت بود که درس بهزاد تموم شد و فوق دیپلمش رو گرفت..می خواست درسشو ادامه بده اما اون وقت وضعیت نامزدیمون خیلی طولانی می شد..یواش یواش زمزمه های عقدمون شروع شد خانواده ها با هم صحبت کردن که بهزاد من و عقد کنه بعد اگه خواست یا درس بخونه یا بره سربازی...هم خوشحال بودم هم ناراحت...اما قلبا راضی بودم که زودتر تکلیفمون معلوم بشه..زمان به سرعت گذشت و من و بهزاد توی یه جشن مختصر تو یه روز گرم تابستونی به عقد هم در اومدیم...نگاهم به زندگی عوض شده بود از اینکه متاهل بودم احساس خوبی داشتم..اصلا دلم نمی خواست حالا که عقد کردم کارهای گذشتم رو ادامه بدم می دونستم تا همین جاش هم به اندازه کافی به بهزاد خیانت کردم ..حالا دیگه وقتش بود آدم بشم و دست از کارهای بدم بکشم..باید فقط با بهزاد می موندم و یه عشق بیشتر نداشته باشم...روزهای اول عقدمون همه چیز رویایی و قشنگ بود..بهزاد رو خیلی دوست داشتم جای همه دوست پسرها رو واسم گرفته بود..می دونستم اونم خیلی منو دوست داره..دغدغه خیلی چیزها رو نداشتم ...حالا با بهزاد هر کاری می خواستم می تونستم بکنم نه عذاب وجدان بود و نه گناه...بهزاد تصمیم گرفت بره سربازی درسش رو بعدا ادامه بده..بازم باید دو سال نامزد می موندیم از این همه زمان طولانی خسته شده بودم اما به خاطر بهزاد باید تحمل می کردم ..بهزاد ذاتا پسر خوبی بود اما یه مشکلاتی داشت که من به شدت از بعضیاش متنفر بودم مثلا دوست داشت تو زندگیش مرد سالاری باشه..حرفهای گنده تر از سنش می زد در حالیکه هنوز خیلی زود بود واسه این حرفها..می خواست من مطیعش باشم و تو سکسهایی که با هم داشتیم واسم کلاس می ذاشت و کارهایی که می دونست یه زن دوست داره رو انجام نمی داد...فکر می کرد شانش می یاد پایین...از مردیش کم می شه...یکی از مهمترین مشکلاتمون که باعث شد چند باربا هم قهر کنیم همین سکسمون بود...یه شب اومده بود خونمون و قرار بود تا فردا پیشم بمونه..بعد از شام که رفتیم تو اتاقم طبق معمول بعد از یه کمی حرف زدن رسیدیم به لب بازی و مقدمه سکس..ازم خواست واسش ساک بزنم اما من به شدت از این کار بدم میامد..اصلا دلم نمی خواست این کارو بکنم...بهش گفتم این کارو نمی کنم چون خیلی بدم میاد از این کار..کلی اصرار کرد و من قبول نکردم آخرشم مثل نی نی کوچولو ها قهر کرد و آماده شد و رفت..به همین راحتی رفت پایین و با مامانم اینا خدافظی کرد و رفت ...رفتارهای بچگانه زیاد داشت..مثلا فکر می کرد هر وقت منو می بینه چون زنشم باید منو بکنه...از اینکه هر دفعه منو می بینه باهام سکس داره بدم می اومد..فکر می کردم اگه یه روز نتونم این کارو بکنم دیگه نمیاد منو ببینه...یه بار بهم زنگ زد و گفت دارم میام خونتون منم حرف انداختم تو حرفو الکی بهش گفتم من پریودم می خواستم ببینم بازم میاد یا نه..اما نیومد..بهم گفت می خواستم بیام دنبالت بریم بیرون حالا که اینجوری هستی بی خیال ( من هر وقت پریود می شم بیرون نمیرم خونه می مونم تا تموم بشه ..نه مهمونی میرم نه گردش )..یکی دو بار موقع سکسمون اتفاقی فهمیده بود پریودم بازم کارشو کرده بود از عقب کیرشو میذاشت و لاپایی باهام سکس می کرد..خودشو واسه من ساک نمی زد می گفت بدم میاد از این کار..نه اینکه بخواد با من لج کنه و تلافی کنه واقعا از این کار بدش می اومد منم اصراری نمی کردم با اینکه این کارو تو سکس واقعا دوست داشتم...اما اون با اینکه میدونست من بدم میاد خیلی اصرار می کرد..یه روز حسابی سر این موضوع دعوامون شد و کارمون به یه قهره یه هفته ای کشید که بهزاد خودش بهم زنگ زد و منت کشی کرد..نه اینکه معذرت خواهی کنه هیچ وقت این کار و نمی کرد ولی زنگ زد بهمو باهام راجع به چیزهای مختلف صحبت کرد که مثلا ما با هم آشتی کنیم...قد و یکدنده بود و منم از مردهای اینجوری که هی می خوان مردیشون رو به رخ آدم بکشن متنفر بودم اما حالا سرم اومده بود..من خودم سرکش بودم و اصلا هیچ کس نمی تونست جوری باهام رفتار کنه که انگار صاحبمه..واسه همین با بهزاد خیلی مشکل داشتم تو این مسائل...در کل دوستم داشت و به بیشتر حرفهام گوش می کرد ولی بازم اونی که من می خواستم نبود..یکسال از عقدمون گذشته بود که اون اتفاق افتاد...
یه روز عصر بود رفته بودم خونه دوستم شادی..شادی از اون دخترا بود که همزمان با 5-6 تا پسر دوست بود خیلی زرنگ بود ...اون روزکامپیوترش خراب بود و هر چقدر خودمون باهاش ور رفتیم نفهمیدیم چه مرگشه...آخرشم شادی زنگ زد به پسر یکی از فامیلاشون که بیاد و یه نگاه به کامپیوترش بندازه...من و شادی تو خونه تنها بودیم..نیم ساعت بعد زنگ زدن و شادی رفت در رو باز کنه..واسم جالب بود که همون جوری با تاپ و شلوار رفت بهش گفتم اینجوری میری ؟..خندید گفت آره بابا چیه مگه..فامیلمونه...در و باز کرد و بعد از سلام و احوالپرسی یه پسر خوش هیکل و ورزشی با یه تیپ اسپرت و قشنگ وارد شد..قیافشم بد نبود بامزه و چشم و ابرو مشکی بود..یه تی شرت سفید پوشیده بود که بدن خوش استیلش رو انداخته بود بیرون...مخصوصا اون بازوهای درشت و عضلانیش...من اصلا عادت نداشتم حلقه ام رو دستم کنم خیلی از طلا بدم میومد واسه همین تا چشم بهزاد رو دور می دیدم همه طلاهام رو درمیاوردم و شوت می کردم تو کمدم...خلاصه منم تا اومدم به خودم بجنبم پسره رسیده بود بهم..فقط یه روسری رو سرم انداختم که بازوهام و دستم رو بپوشونه..اومد جلو باهام سلام علیک کرد ..اینقدر خودمونی و شوخ بود که احساس می کردم چند ساله می شناسمش..همون 5 دقیقه اول اینقدر با هم قاطی شدیم که هیچکس باور نمی کرد ما همین الان همدیگرو دیدیم...اسمش سیامک بود و همسن خودم بود...تو اون یه ساعتی که اونجا بود اینقدر باهامون شوخی کرد و خندونمون که من و شادی دلدرد گرفته بودیم..یه لحظه رفتم تو فکر..این پسر ایده آل من بود..همونیکه همیشه تو رویاهام میدیدم..حتی هیکلشم همونجوری بود..اینقدر بازوهای خوش تراش بود که دلم می خواست گازشون بگیرم...انگار اونم از من خوشش اومده بود که هی سر به سرم می ذاشت..موقع رفتنش شده بود و کامپیوترو درست کرده بود..از جاش بلند شد و بعد از کلی شوخی و تیکه پرونی شمارشو نوشت بهم داد و گفت هر وقت کامپیوترت خراب شد یه زنگ به من بزن می دونستم داره اینو بهانه می کنه بی اراده دست دراز کردمو شمارشو گرفتم..باهامون خدافظی کرد و رفت..شادی اومد کنارمو گفت کوفتت بشه نگین..این سیامک به هر کسی پا نمی ده نمی دونم چرا اینقدر سریع از تو خوشش اومده...من هر کاری کردم نتونستم مخشو بزنم ...برو حال کن خیلی پسر توپیه..یه دفعه انگار چیزی یادم اومده باشه گفتم بهزاد...پس بهزاد چی شادی ؟؟..شادی یه ذره فکر کرد و گفت برو بابا تو هم انگار صد تا بچه از بهزاد داره..اون که اگه واسش ساک بزنی احتمالا اجازه میده با سیامک و بقیه پسرا هم دوست شی ( شادی از مشکلات منو بهزاد خبر داشت )..یاد رفتارهای بهزاد افتادمو گفتم آره بابا ...بهزاد سیخی چنده...
شبش خیلی استرس داشتم اصلا خوابم نمی برد هر کاری می کردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم..دوست داشتم زنگ بزنم به سیامک...شوخی و اداهاش که یادم می اومد خود به خود لبخند رو صورتم می شست...خیلی خوشم اومده بود ازش...حالا دیگه 5-6 ماهی از عقد من و بهزاد گذشته بود..بهزاد سرباز بود و کمتر می تونست به من سر بزنه ... یه جایی نزدیک تهران بود..خیلی خوشحال بودم که کمتر می تونه بیاد پیشم...
به شادی سفارش کرده بودم که به سیامک نگه من عقد کرده ام ..ظاهرمم اصلا نشون نمی داد که شوهر دارم..اصلا دیگه به این چیزا فکر هم نمی کردم...هیچی واسم مهم نبود فقط دلم می خواست انتقام بگیرم از بهزاد..بعضی وقتا حرفهایی می زد که خیلی واسم گرون تموم می شد..مثلا من و با دخترای فامیل مقایسه می کرد و اندام و قیافشونو به رخم می کشید در حالیکه بدون اغراق من از همه دخترای فامیل سرتر بودم و خواهان بیشتری داشتم..اما چرا بهزاد این کارو می کرد نمی فهمیدم..شاید می خواست ابراز وجود کنه پیش من ..آخه به خوبی می دونست که از نظر چهره من خیلی از ش سرترم..حتی بعضی از دوستامو فامیلامون می گفتن حیف تو نبود نگین..تو از این بهتر گیرت می اومد...اما دیگه شده بود..
و بالاخره من به سیامک زنگ زدم..فردای همون روز بهش زنگ زدم و باز دلقک بازیهاش شروع شد و یه 40 دقیقه ای با هم صحبت کردیم..اینقدر باهاش راحت حرف می زدم که مامانم بدون اینکه بپرسه کیه حدس زد دوستام هستن...اصلا انگار نه انگار که بار اولیه که با هم صحبت می کنیم...
ادامه دارد ....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#4
Posted: 20 Jul 2011 12:20
عقده : قسمت چهارم
اوایل فکر می کردم سیامک هم مثل بقیه دوست پسرهایی که تا حالا داشتم یعنی یه مدت با هم دوست می مونیم و بعدا به هم می زنیم...عذاب وجدان کمی داشتمو اون یه مقدار کمو با دلداری دادن به خودم از بین می بردم..از اینکه عقد کرده بودمو بازم دست از این کارام بر نداشته بودم از دست خودم حرصم می گرفت ...انگار معتاد شده بودم به این کار..حالا معنی حرف مامانمو می فهمیدم که می گفت نگین تو شوهر داری..خوب نیست اینقدر با دوستای مجردت بری بیرون...شاید اگه خودم تنها تصمیم می گرفتم این اتفاقات کمتر واسم پیش می اومد...اما تشویق دوستام بی تاثیر نبود...وقتی با خودم خلوت می کردم کاملا می دونستم که مقصره اصلی خودم هستم اما نمی تونستم جلوی رفتارم رو بگیرم....
یه مدت تماسهای منو سیامک تلفنی بود..سیا همون پسر ایده آل من بود..بر خلاف تصورم با تمام دوست پسرهای قبلیم فرق داشت...خیلی دل رحم و دوست داشتنی بود...ظاهر درشت و عضلانیش نشون نمی داد که اینقدر دل نازک و مهربون باشه...بدجوری داشتم بهش علاقه مند می شدم...دست خودم نبود روز به روز افزایش علاقه رو توی خودم حس می کردم...مغزم از کار افتاده بود و فقط دلم بود که فرمان می داد و من اجرا می کردم...بعد از یک هفته من و سیامک از تلفنی حرف زدن با همدیگه خسته شدیم..به پیشنهاد اون با هم اولین قرار رو گذاشتیم...با تمام وجود خوشحال بودم که دارم می رم سیا رو ببینم..نمی دونم چرا اینقدر دوسش داشتم و واسم عزیز بود...اون بیچاره هم نمی دونست من شوهر دارم و مرتب واسه آینده نقشه می کشید و به شوخی خودشو شوهر من جا می زد...گاهی دلم واسش می سوخت...زمان به سرعت گذشت و وقتی چشم باز کردم 8 ماه از خدمت بهزاد گذشته بود و چند ماهی هم از دوستی من و سیا گذشته بود...راجع به سیا درست فکر کرده بودم با تمام دوست پسرهام فرق داشت..عاشقه اخلاق و رفتارش بودم...عاشق گیر دادنش بودم ...قند تو دلم آب می شد وقتی می دیدم اینقدر مواظبمه و بهم گیر می ده...گاهی که بهزاد می اومد با همدیگه بریم بیرون می ترسیدم باهاش برم بیرون سیا منو ببینه و فکر کنه دوست پسرمه بعد باهام بهم بزنه...جالب بود که من همش نگرانه از دست دادنه سیا بودم تا بهزاد....وقتی بهزاد بهم می گفت این مانتوت خیلی کوتاهه اینو نپوش به شدت عصبانی می شدم و سعی می کردم حالیش کنم که من همینم که هستم..همون دختری هستم که روز اول با همین شرایط قبولش کردی حالا حق نداری منو تغییر بدی...اما وقتی سیا بهم می گفت مانتوت کوتاهه نپوشش دوست ندارم اینجوری بری بیرون درسته که من جوری نشون می دادم که مثلا ناراحت شدم اما ته دلم خیلی خوشحال می شدم که روی من تعصب داره...هر کاری می خواست واسش می کردم...حالا دیگه خوب همدیگرو شناخته بودیم....چهار تا بچه بودن که سه تاشون ازدواج کرده بودن و رفته بودن...فقط سیا مونده بود...مثل من بچه آخر بود...پسر شاد و پرانرژی بود که هر دقیقه ای که باهاش حرف می زدم روحیه ام 180 درجه عوض می شد و تمام غصه هام یادم می رفت ...با تمام وجود دوستش داشتم و خوب احساس می کردم که اونم خیلی منو دوست داره...شادی می گفت می مردی چند وقت دیر تر عقد می کردی نگین...اون وقت الان با خیال راحت زن سیامک می شدی...از شر اون بهزاد عشق ساک هم راحت می شدی...تغییراته زیادی تو روحیه ام به وجود اومده بود...به شدت از بهزاد متنفر شده بودم...وقتی میومد خونمون اجازه نمی دادم بهم دست بزنه...وقتی به زور می چسبید بهم و فکر می کرد دارم واسش ناز می کنم و می خواست به زور لب بگیره حالمو بهم می زد...دلم می خواست پرتش کنم بیرون...اصلا باهاش تماس نمی گرفتم خودش هفته ای یه بار زنگ می زد بهم و کلی گلایه می کرد که چرا ازش سراغی نمی گیرم...واقعیتش اصلا وقتشو نداشتم که به بهزاد زنگ بزنم...از طرفی مراسمهای خونوادگی که پیش می اومد و خانواده بهزاد یعنی داییم اینا می خواستن برن جایی مهمونی یا مراسم عروسی دوست داشتن من که عروسشون می شدم رو با خودشون ببرن..اما من واقعا از همه اونها فراری بودم..اصلا به این فکر نمی کردم که شوهر دارم..به خودم قبولونده بودم که من مجردم ...بعضی وقتها فکر می کردم اگه بهزاد بفهمه چی میشه...از فکرش تنم می لرزید نه به خاطر اینکه مثلا طلاقم بده ...به خاطر اینکه آبروم حسابی می ره....
اواسط دوستی منو سیا بود که مشکل تلفنی صحبت کردنمون هم حل شد..روز تولدم بهزاد واسم موبایل خرید...تا چشمم به گوشی موبایل افتاد از خوشحالی می خواستم همون لحظه به سیا زنگ بزنم...جالب بود که بیشتر واسه این خوشحال بودم که حالا راحت می تونم با سیا صحبت کنم...زندگیم به این صورت می گذشت..هر وقت با سیا می رفتیم بیرون من همش چشمم این ور و اونور بود که یه موقع فامیل آشنایی کسی منو نبینه..سیا فکر می کردم من از خونوادم می ترسم واسه همین دارم همه جا رو می پام..بیچاره نمی دونست من نگرانم شوهرم منو نبینه !!!...ماجرای اصلی من و سیامک از جای دیگه ای شروع شد کلا سرنوشت من از جای دیگه ای رقم خورد و تقدیرم رو خودم با دست خودم حسابی تغییرش دادم...اینایی که گفتم توضیح کوتاهی بود از زندگیم و روحیات و طرزفکرم...اطرافیانم... تاثیر اونها روی من...همه و همه باعث شد که خیلی چیزها تغییر کنه و اتفاقات جدیدی تو زندگیم بیفته...اتفاقاتی که مدیر اصلیشون خودم بودم...تجربیاتی که شاید خیلی چیزها رو تغییر داد اما منو....بگذریم....از اینجا به بعد مهمترین بخش زندگی منه که همه چیز رو تحت شعاع قرار داد....
چند ماهی گذشته بود جو بین من و سیا خیلی خوب بود و هیچ مشکلی با هم نداشتیم..هر دو به هم عادت کرده بودیمو به شدت همدیگرو دوست داشتیم...همه چیز من متعلق بود به سیا..عشقم..علاقه ام...وجودم...همه و همه به سیا تعلق داشت..در عوض کم محلی و بداخلاقیام به بهزاد می رسید..بهزادی که اصلا متوجه تغییر رفتار من نمی شد..چون هر هفته یا هر 10 روز یه بار منو می دید و خودشو توسط من ارضا می کرد و شاید فکر می کرد همین کافیه...در حالیکه تو این یک سالی که عقد کرده بودیم بهزاد حتی یکبار نتونسته بود منو حشری کنه چه برسه به ارضا..خیلی وقتها اون ارضا می شد در صورتی که من حتی هنوز به شهوت هم نرسیده بود..همیشه هم می گفت خب چی کار کنم...ما که نمیتونیم فعلا از جلو سکس کنیم ...بعدا تو هم ارضا می شی...خودم رو با فیلم سوپرهایی که شادی و بچه ها بهم می دادن ارضا می کردم...خیلی هم لذت می بردم نمی دونم کجا خونده بودم که خودارضایی عذاب وجدان و استرس میاره و از این حرفها...ولی من فقط لذت می بردم و لذتش هم اصلا واسم تکراری نمی شد...بهزاد سرش به کاراش گرم بود و منم سرم به سیا...سیا خوب می دونست من بهش نه نمی گم انصافا خوب شناخته بودمش چون می دونستم که اونم به من نه نمی گه...بارها بهم ثابت شده بود سیا فقط منو دوست داره و با هیچکس ارتباط نداره..از این نظر کاملا مطمئن بودم که دوستم داره و هر چی بهم می گه راسته...ما واقعا به هم علاقه داشتیم...یه روز عصر بود زمستون بود و منم تو خونه نشسته بودم داشتم تلویزیون نگاه می کردم ..مامانم تو آشپزخونه داشت غذا درست می کرد که تلفن زنگ خورد..شل و ول افتاده بودم رو زمین و ولو شده بودم رو بالشم ...حال نداشتم جواب بدم..مامانم گوشی رو برداشت و بعد از کمی صحبت از حرفهاش معلوم شد می خواد بره خونه دوستش که خیاطه لباسش رو پرو کنه...سریع به خودم گفتم خوبه منم با خیال راحت تا موقع برگشتنه مامان با سیا صحبت می کنم...نیم ساعت بعد مامان آماده شد و رفت..من موندم و تلفنها...زنگ زدم به سیا بر خلاف تصورم سرکار نرفته بود و خونه بود...بهش گفتم سیا تا شب که مامانم بیاد وقت داریم با هم صحبت کنیم...با خیال راحت...خندید و گفت خنگول وقتی منو تو می تونیم کنار هم باشیم چرا با هم حرف بزنیم...گفتم یعنی چی ؟؟...من که نمی تونم بیام بیرون مامانم الان نیست دیوونه...دوباره خندید و گفت نگین الحق که تو خنگی لنگه نداری...منظورم اینه که من تا یه ربع دیگه اونجام...کپ کردم ..گفتم برو بابا من می ترسم..یه موقع کسی ببینه یا کسی بیاد چی کار کنیم ؟؟؟..حرفشم نزن..سیا دلداریم داد و گفت نترس بابا هیچکس نمی تونه مچ منو بگیره..الان ساعت 3 و نیمه..من تا چهار اونجام از هیچ نترس...فقط مثل آدم به خودت برس تا من بیام...گفتم گمشو ...باز از این حرفها زدیا...گفت شوخی کردم بابا من خودم بهت می رسم خوبه ؟؟...چند دقیقه ای با سیا حرف زدیم تا ترسم ریخت..از طرفی هم خوشحال بودم که بدون ترس از اینکه کسی ما رو ببینه می تونیم مثل دو تا پسر و دختر نرمال بشینیم و چند ساعتی با هم باشیم..دور از هر ترس و استرس و گیر بازاری....
ادامه دارد ....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#5
Posted: 20 Jul 2011 12:21
عقده : قسمت پنجم
نیم ساعت گذشته بود و من همش از پنجره آویزون بودم ببینم سیا که میاد کسی تو کوچه نباشه ببینه...از دور دیدم یکی با مشخصات سیا داره نزدیک می شه..هیچکس تو کوچه نبود چون سر ظهر بود خلوت بود...با خیال راحت اومد تو و پنجره رو بستم و آیفون رو زدم تا در ساختمون باز بشه و سیا طبق قرارمون بی سرو صدا بیاد بالا...چند دقیقه بعد رفتم در خونه رو باز کردم دیدم داره آهسته از پله ها بالا میاد...اومد جلومو گفت همه چی مرتبه ؟ گفتم هیس ! آره کفشاتو در بیار و با خودت بیار تو...فورا کفشاشو در آورد و گرفت دستش اومد تو اتاق...منم در و بستم و بهش گفتم کسی که ندیدت ؟ خندید و گفت نترس بابا..جوجه...کفشاشو انداخت گوشه اتاق کنار درو رفت نشست...منم رفتم کنارش نشستم...زل زده بود به تلویزیون...استرس داشتم بازم..می دونستم کارم خیلی خطرناکه ...رفتم تو فکر...نمی دونم چقدر تو فکر که با آرنج سیا که زد به پهلوم به خودم اومدم..نگام کرد وگفت کجایی؟؟...با دیوار حرف می زدم تا الان ؟..گفتم اینجام..سیا می گم کسی ندیدت که ها ؟...اخم با مزه ای کرد و گفت من زنه ترسو نمی خواما...منم خندیدمو گفتم آخه می ترسم مامانم زودتر بیاد...یا کسی دیده باشدت...گفت نترس کسی ندیده ...مامانتم نمی فهمه چون من نیم ساعت دیگه می رم خوبه ؟؟..لبخند زدم و خیالم راحت شد...خودشو بهم نزدیکتر کرد و یه دستشو انداخت دور گردنم و سرمو گذاشت روی شونه های قوی و مردونه اش...عضلات کتفش تحریکم می کرد یه گاز محکم ازش بگیرم...بدجنسیم گل کرد و صورتمو بردم پایین و از روی لباسش یه گاز محکم گرفتم دادش رفت هوا...با چشای گرد نگام کرد وگفت مرض داری نگین ؟؟...با خنده گفتم آره...چقدر چسبید بذار یکی دیگه هم بگیرم ...داشتم سرمو می بردم پایین که خودشو کشید عقبو گفت نمی خواد مرسی...روی لباسشو نگاه کرد جای رژم مونده بود رو لباس بافتنی کرمیش...گفت حالا این آثار جرمت رو چی کار کنم ؟؟..گفتم هیچی ..بگو مارکه لباسته...لبخند زد و تو چشمام نگاه کرد..چقدر این چشمای شیطونش رو دوست داشتم...چشماش باهام حرف می زد...عشق رو توی چشماش می دیدم..نگاهمون تو چشمای هم قفل شده بود..من کم آوردم و سرمو بردم پایین و تکیه دادم به شونه اش...سرشو دولا کرد و پیشونیم رو بوسید...اولین بار بود رابطه امون اینقدر نزدیک شده بود...تا قبل از این همش بیرون قرار گذاشته بودیم...فقط دستمون بهم خورده بود..اما حالا انگار هیچ کنترلی رو رفتارمون نداشتیم..من داشتم فرو می رفتم تو آغوش سیا...سرمو بردم بالا و تو چشماش خیره شدم...طاقت نیورد و لباش رو گذاشت روی چشمام..یه بوس از چشم راستم...یه بوس از چشم چپم...یه بوس از پیشونی...از بین ابروهام...از لابه لای موهام...نفسش می خورد لا به لای موهام و احساس لذت بهم می داد...چشمامو بستم و خودمو کشیدم جلوتر تا سرمو بذارم رو سینه اش...دستامو حلقه کردم دور کمرشو سرمو تکیه دادم به سینه اش..یه دستشو گذاشت پشت کمرمو یه دسته دیگه اش توی موهام می چرخید و با اونا بازی می کرد...سیا همیشه می گفت من عاشقه موهای بلندم...منم موهام تا کمرم بود..لخت و مشکی ...داشت با موهام بازی می کرد احساس می کردم الان خوابم می بره...پلکام داشت سنگین می شد...با صدای آهسته ای گفتم سیا...اونم با همون حالت زمزمه وار گفت جووونم...گفتم نکن داره خوابم می گیره...موهامو جمع کرد توی دستشو بوسیدشون بعد دوباره ولشون کرد روی کمرم....با یه دستش داشت آهسته کمرمو می مالید..تنم داشت داغ می شد..از اون حرارتهایی که بهزاد حتی یکبار نتونسته بود به جونم بندازه...اما حالا سیا با یه نوازش ساده منو از خود بیخود کرده بود...سرم روی سینه سیا بود و صدای ضربان قلبش رو می شنیدم...یه کمی تند می زد..صداش بهم آرامش می داد...سرمو بردم بالا که نگاش کنم ...چشماش به خماری می زد...نگام کرد و لبخند زد...منم لبخند زدم...صورتش داشت بهم نزدیکتر می شد..لباش داشت می اومد سمت لبهام...احساس می کردم با تمام وجودم بهش نیاز دارم...چشمامو بستم و لبامو بردم طرفش..فاصله ها کمتر شد و اول نفس داغش خورد به صورتمو بعد لبهای داغش چسبید روی لبهام...حرارت زبونش که کشیده می شد روی لبهام داشت لبهامو می سوزوند...تنم داشت مورمور می شد...نوک زبونش رو فشار داد بین لبهام تا من لبهامو باز کنم...بعد زبونشو فرستاد توی دهنم...جوری توی دهنم حرکتش می داد که من بمکمش...اینقدر داغ بود که لذتش تشویقم می کرد زودتر بمکمش...زبونشو گرفتم بین لبهامو شروع کردم به خوردنش...سیا دو تا دستاشو گذاشت دور کمرمو منو به خودش فشار می داد...زبونشو با زبونم هل دادم بیرونو زبون خودمو فرستادم تو دهنش..اون بیشتر وارد بود...جوری با زبونم بازی می کرد که دلم می خواست زمان از حرکت بایسته...از لبهام یه گاز کوچیک گرفت که احساس کردم تنم داغ شد..محکمتر بغلش کرد و لبامو می کشیدم روی لبهاش...خودشو جا به جا کرد و من و انداخت روی مبل طوریکه من به مبل تکیه بدم و اون بتونه روی من تکیه بده...دستشو گذاشت روی رون پام..یه شلوار لی پام بود با یه تی شرت آستین حلقه ای سبز...دستشو برد بین پاهامو بالا و پایین می برد...وقتی دستشو می برد بالا تر یه جوری می شدم خود به خود پاهامو جمع می کردم...سرمو تکیه داد به مبل و از کنار گوشم بوسید تا زیر گردنم...زبونشو کشید روی گردنمو بالا و پایین می برد...دستشو آهسته کشید روی بدنمو برد سمت سینه هام...از روی تاپم نوکشو گرفت و فشار کمی داد که آآآه من بلند شد...دوباره فشار داد ...اینبار بلندتر آآآه کشیدم...سرشو برد سمت یقه تاپم و بالای سینه هامو بوسید...زبونش داشت اونجا وول می خورد و قلقلکم می داد...سرشو گرفتم توی دستام و نگاش کردم..دیگه می دونستم که چشمای خودمم به زور باز مونده..چقدر لذت برده بودم...لبامو بوسید و دوباره رفت سراغ سینه هام...گاز کوچیکی از روی تاپم ازشون گرفت و شروع کرد خیلی آروم مالیدنشون..چشمم افتاد به شلوارش..جلوش زده بود بیرون..خودم بیشتر حشری شدم از دیدنه این صحنه...شلوار لی که پاش بود انگار داشت پاره می شد...فهمید نگام کجاست..خندید و گفت چیه...این بلا رو تو سرش آوردی دیگه...لااقل یه دست بهش بزن ببین حالش چطوره..دستمو گرفت و گذاشت روی کیرش..از روی شلوار با کمک خودش که دستمو حرکت می داد روی کیرش داشتم روش دست می کشیدم...خودش ولو شد رو مبل رو پاهاشو باز کرد..گفت نترس یه کمی فشارش بده...بلد نبودم..اصلا به کیر بهزاد دست هم نزده بودم..بدم میومد از این کار...اصلا ماله بهزاد رو دوست نداشتم..نمی دونم شاید چون خودشم دوست نداشتم...اما حالا از اینکه داشتم کیر سیا رو می مالیدم خودمم حشری می شدم..گرفتمش توی مشتم..خیلی سفت بود...شلوار لیش هم کارو سختتر کرده بود..به زحمت یه فشار کوچیک بهش دادم که آآآآه سیا بلند شد....چشماش رو بسته بود...سینه های سفتش از زیر لباس تنگش معلوم بود..هوس کردم گازشون بگیرم...سرمو بردم نزدیکشو یه گاز آروم گرفتم..لباسش کلفت بود نذاشت زیاد دردش بگیره..چشماشو باز کرد وگفت یه وقت اونو گاز نگیری بیچاره می شما..دولا شد و دستاشو گذاشت روی سینه هامو شروع به مالیدن کرد..اصلا نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..بهش نیاز داشتم...تو حاله خودم بود که با صدای زنگ تلفن دو متر پریدیدم هوا...سیا گفت کیه نگین ؟؟؟..گفتم نمی دونم هیس...الان جواب می دم..شماره رو نگاه کردم از خیاطی دوست مامانم بود...جواب دادم...بله..سلام مامان...آره...کی ؟...کی میاد ؟؟...باشه کجا گذاشتیش....باشه بهش می دم..نه..خدافظ..
برگشتم کنار سیا...گفت کی بود ؟..گفتم مامانمه سیا...یکی از دوستاش داره میاد خونه یکی از لباسهای مامانمو باید بهش بدم ببره واسه خیاط..مامانم گفت راه افتاده الان دیگه می رسه...سیا سریع مثل فنر پرید و گفت این مامانتم میذاشت طرف برسه پشت در بعد زنگ بزنه...گفتم هنوز که نیومده تو سریع برو...خودشو مرتب کرد و گفت باشه ...ولی می زنم به حسابت...
ادامه دارد ....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#6
Posted: 20 Jul 2011 12:23
عقده : قسمت ششم
سیا رفت منم بی اختیار نشستم و رفتم تو فکر این چند دقیقه ...چقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود..اصلا باورم نمی شد من با سیا این کارو کردم..آخه من تو این جور مسائل خیلی خجالتی بودم...اما الان که فکر می کنم می بینم خیلی خوب با سیا همکاری کردم...از خودم تعجب می کردم...غرق تو افکار خودم بودم که صدای زنگ اومد..حدس زدم باید دوست مامان باشه..
اون روز گذشت ومن تا شب همش فکر کار امروزم بودم..جالب بود که اصلا عذاب وجدان نداشتم..از اینکه فکر می کردم من شوهر دارم و این کارو با سیا کردم اصلا هیچ احساس بدی بهم دست نمی داد...خودمم نمی دونستم چه جوری شدم...اما دلم می خواست با سیا بمونم...لذتی که ازش برده بودم رو هیچ جوری بهزاد نمی تونست بهم بده...واقعیت این بود که دوست داشتم رابطه ام با سیا گسترش پیدا کنه..اول به این دلیل که دوستش داشتم...دوم اینکه همون خصوصیاتی رو داشت که من میخوام...چه توی ظاهرش چه توی باطنش..هیچ نکته منفی تو شخصیتش نمی دیدم..هر چی بیشتر می گذشت بیشتر می فهمیدم سیا چقدر خوبه..علاقه ام روز به روز به بهزاد کم و کمتر می شد...
دو سه روزی گذشت..با بچه ها قرار گذاشته بودم پنج شنبه هممون دست جعی بریم بیرون..همه هم با دوستاشون بودن...حسابی برنامه ریزی کرده بودیم که از صبح زود بزنیم بیرون تا شب ..می دونستم خیلی خوش می گذره..خصوصا اینکه با کسی باشی که از هر لحاظ دوستش داری و دوستت داره...چهارشنبه غروب بود که موبایلم زنگ خورد...از دیدن شماره اش حالم گرفته شد..اااه بهزاده..دوست نداشتم جواب بدم اما واسه اینکه آبروریزی نشه و پیش مامان ضایع نشم جواب دادم...بعد از کلی سلام و احوالپرسی بهم گفت فردا داره میاد خونمون..اینقدر حالم گرفته شد که گفتم تو همیشه باید برنامه های منو کنسل کنی بهزاد ؟؟...سکوت کرد..منم از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم من با دوستام فردا قراره بریم گردش..با هم هماهنگ کردیم نمی تونم کنسلش کنم..نمی تونی زودتر زنگ بزنی بگی می خوای بیای..خب منم آدمم برنامه ریزی می کنم واسه بیرون رفتنم...من نمی دونم تو چرا یاد نمی گیری زودتر به آدم خبر بدی..بهزاد پرید تو حرفمو گفت خب برو بابا جون..اصلا من با تو کاری ندارم..حالا که اینقدر گردشتو دوستات واست مهمن..برو..من میام پیش دایی اینا...می خوام اونها رو ببینم..تو هم هر جا می خوای بری برو...گفتم برو بابا..تو عمدا اینجوری می کنی که من به برنامه هام نرسم...به من ربطی نداره من که فردا نیستم..دو تا اون گفت و چهار تا من ...منم با ناراحتی خدافظی کردم...مامان صدامون رو شنیده بود اومد تو اتاقمو گفت بهزاد بود باهاش اینجوری حرف زدی ؟؟..گفتم بله بهزاد بود...پسره احمق وقتی می خواد بیاد اینجا زودتر نمی گه به آدم دقیقا می ذاره دقیقه 90 به آدم خبر می ده..من الان چه جوری به بچه ها بگم نمیام..همشون ناراحت می شن...مامان اخم کرد و گفت ناراحتی اونها واست مهمتره یا ناراحتی شوهرت ؟؟ بدم میامد کسی بهزاد و اینجوری به من نسبت می داد..با اینکه واقعیت بود اما بازم متنفر بودم...با عصبانیت داد زدم خب معلومه که دوستام مهمترن...دلم می خواست داد بزنم بگم من بهزاد و نمی خوام...من فقط یکی رو می خوام اونم سیاست...مامان دوباره رفت تو فازه نصیحت...نگین این کارا چیه می کنی..تو دیگه بچه نیستی تو شوهر داری باید به فکر زندگیت باشی..نه اینکه شوهرتو ول کنی و با دوستات راه بیفتی بری گردش..نکن این کارو بهزاد ازت زده میشه ها...از چشمش میفتی...عصبی گفتم بهتر..اونم خیلی وقته از چشم من افتاده...مامان زد رو دستش و گفت هییس...نگین دیگه این حرفو نشنوم هاا..خجالت نمی کشی این حرفو می زنی...می دونی اگه بابات بفهمه هنوز یک سال نشده عقد کردی این جوری حرف می زنی چی کارت می کنه..به خدا اگه قرار باشه با بهزاد اینجوری رفتار کنی دیگه نمی ذارم از خونه بری بیرون...نمی ذارم با دوستات ارتباط داشته باشی...اااه بازم این تهدیدهای مامان..ازشون متنفر بودم...نمی خواستم موقعیتی که الان دارم رو از دست بدم...می ترسیدم مثل زمانی که مجرد بودم و مامان بهم گیر می داد بشه..از یادآوریش هم می ترسیدم ...بغضم گرفته بود..پس سیا چی..باید بهش زنگ می زدم و می گفتم برنامه فردا تعطیل شد...مامان نمی ذاشت برم می گفت بهزاد می خواد بیا حق نداری ولش کنی و بری ..تازه اگه بابام می فهمید من عمدا با اینکه می دونستم بهزاد داره میاد و رفتم خیلی بد می شد...نمی خواستم موقعیتم خراب بشه...باید همه چیز رو کنترل می کردم...
یک ساعت بعد به همه از جمله سیا خبر دادم من نمی تونم بیام..همشون حالشون گرفته شده بود..به دوستام که گفتم بهزاد داره میاد همه چی رو خراب کرده..به بقیه هم گفتم داره مهمون میاد واسمون منم نمی تونم بیام..اون بیچاره ها هم برنامشون رو کنسل کردن و انداختن واسه چند روز دیگه...به شدت از دست بهزاد لعنتی عصبانی بودم...دلم می خواست سر به تنش نباشه...پسره گیج دقیقا گذاشته شب گردشم بهم زنگ زده که من دارم میام اونجا...خدایا کاش شوهر نداشتم...نه ..اگرم نداشتم که به همین راحتی نمی تونستم از خونه برم بیرون...بهزاد وسیله خوبی بود ...فقط وسیله خوبی بود همین...به هر زحمتی بود واسه سیا توضیح دادم که وضعیتم الان طوریه که نمی تونم بیام بیرون..طفلک خیلی ضد حال خورده بود..بالاخره از دلش درآوردم و راضیش کردم که حتما یکی دو روز دیگه دوباره برنامه رو ردیف می کنیم و می ریم..به خودم قول دادم وقتی بهزاد بیاد انتقام این کارشو ازش می گیرم..باید حالشو بگیرم تا بفهمه وقتی آخرین دقیقه برنامه های کسی رو بهم می زنی چه مزه ای داره...همه چی رو گذاشتم واسه فردا...
صبح از خواب بیدار شدم و بعد از اینکه صبحونه ام رو خوردم رفتم جلوی آینه...خودمو نگاه کردم..تی شرت و شلوار تنم بود...قبلا وقتی بهزاد می خواست بیاد لباسامو عوض می کردم و حسابی به خودم می رسیدم..اما الان باید حالشو می گرفتم...پس همون لباسهای ساده رو از تنم درنیوردم...بهزاد همیشه دوست داشت موهامو باز بذارم...منم عمدا موهامو جوری جمع کردم که یک تیکه اش هم تو دست نیاد...سفت بستمشون..صورتم کاملا بدون آرایش بود..دوست داشتم همینجوری اجق وجق برم پیشش...رفتم بیرون از اتاقم دیدم مامان همه جا رو تمیز کرده و وسایل پذیراییش هم آماده است...تا منو دید گفت این چه قیافه ای ؟؟...می خوای بهزاد سکته کنه ؟؟..برو لباساتو عوض کن یک کمم آرایش کن..تو که می خوای بری بیرون هفت قلم آرایش می کنی حالا که باید آرایش کنی نمی کنی...اصلا حساب کتاب نداره کارات نگین...می دونستم اگه بگم عمدا اینجوری کردم که حال بهزاد و بگیرم مامان گیر مید ه و به زور و تهدید منو می فرسته برم ظاهرم رو مرتب کنم...پس نباید به مامان بروز میدادم...گفتم بهزاد ساده دوست داره مامان..خودش همیشه میگه دوست دارم ساده باشی و بدون آرایش...میگه اینجوری بیشتر خوشش میاد..مامان با تعجب نگام کرد و گفت اگه راست میگی موقع بیرون رفتن هم به حرفش گوش کن و ساده برو...خندیدمو گفتم نه..موقع بیرون رفتن دوست داره آرایش کنم و شیک برم...مامان چپ چپ نگام کرد و رفت سراغ آشپزیش...ساعت نزدیکهای 12 بود که بهزاد خان تشریف آوردن..طبق معمول آرزو به دل مونده بودم این پسر بچه یک کمی عقلش به کار بیفته و بفهمه که بعضی وقتا خوبه که دست خالی نیاد خونمون...فقط در صورتی شیرینی می خرید یا دست خالی نمیامد که جشنی چیزی بود..وگرنه عادت داشت همیشه دست خالی میومد..مامانم در و باز کرد و من نشسته بودم جلوی تلویزیون ...بهزاد اول که اومد تو منو ندید فکر کرد من رفتم با دوستام..با مامانم سلام و احوالپرسی کرد و داشت میومد تو پذیرایی که مامانم جوری چپ چپ نگام کرد که بالاخره از جام بلند شدم...بهزاد تا منو دید جا خورد و گفت ااا..سلام..تو اینجایی فکرکردم رفتی..مامانم به جای من گفت کجا بره ؟؟..مگه میشه آدم شوهرش بیاد و بذاره با دوستاش بره گردش...اصلا نگین اینجوری بهش مزه نمی ده..خیلی جدی به مامان نگاه کردم که داشت پشت سر هم خالی می بست...بدون اینکه احوالپرسی کنم با بهزاد نشستم سر جام...فهمید ناراحتم...همون اخلاق بچگانه و احمقانه اش عود کرد..به جای اینکه بیاد طرفمو بگه چی شده...یک جوری سرو ته قضیه رو هم بیاره..سعی کرد کاری کنه که من حرصم دربیاد..همیشه اینجور موقع ها می خواست نشون بده که متوجه نشده من ناراحتم...می گفت اگه زن ناراحت باشه باید اینقدر بهش محل نداد تا خودش یادش بره و درست شه...اومد نشست و سریع یک سیب برداشت و شروع کرد به خوردن...هی با مامانم حرف می زد و می گفت و می خندید..کفرم در اومده بود...گفتم حقش بود امروز می رفتم پیش سیا تا این موجوده گند اخلاق رو آدم کنم...فکرکرده واقعا به خاطر این موندم خونه...طاقت نیوردم ...رو به مامان گفتم ..طفلک بچه ها به خاطر من برنامه رو گذاشت واسه چند روز دیگه..اینقدر برنامه ریزی کردن...همش دلم پیش اوناست...مامان جلوی بهزاد نمی تونست چیزی بهم بگه ..فقط گفت حالا وقت هست..ایشالا یک روز دیگه...از چشم و ابرویی که واسم می اومد می شد فهمید داره واسم خط و نشون می کشه...بهزاد خورد تو حالش..زل به تلویزیون دهنش بسته شد...من خوشحال شدم و از اینکه حالشو گرفتم لذت بردم...
ادامه دارد ....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#7
Posted: 20 Jul 2011 12:23
عقده : قسمت هفتم
بی توجه به نگاههای مامان رومو برگردوندمو خیره شدم به تلویزیون..اصلا نمی فهمیدم چه برنامه ای و کی داره چی میگه فقط می خواستم نشون بدم که اصلا متوجه بهزاد نیستم..قبلا که میامد خونمون اینقدر تحویلش می گرفتم که دلش نمی خواست از خونمون بره اما حالا..از خودم پرسیدم چت شده نگین...چقدر تغییر کردی..یاد سیا افتادم..وای که چقدر دوستش داشتم ..الان اگه با هم رفته بودیم بیرون من و اون کنار هم نشسته بودیم یه اکیپ شلوغ و پر سرو صدا بودیم..از اونا که وقتی می رفتیم بیرون کل محل رو می ذاشتیم رو سرمون..اما حالا چی..من نشستم کنج خونه ور دل این بهزاد..صدای مامان منو کشوند بیرون از افکارم...نگین..بیا اینجا یه دقیقه به من کمک کن..به زور بلند شدمو رفتم تو آشپزخونه..تا رسیدم کنار مامان زیر لب و با حرص گفت نگین این اداها چیه در میاری از خودت ؟؟..چرا با بهزاد حرف نمی زنی..اگه قرار با شه اینجوری بشینی و مثل مجسمه تلویزیون نگاه کنی که میرفتی گردش سنگین تر بودی..با لج
گفتم مامان من چی کار کنم دیگه..خب داریم تلویزیون نگاه می کنیم دیگه..برقصیم با هم؟؟!! ..مامان الکی یه قابلمه بهم داد مثلا دارم بهش کمک می کنم گفت خجالت بکش..شوهرته..تو با دوستاتم اینجوری میکنی...حوصله کل کل با مامان رو نداشتم..همش طرف این بهزاد رو می گرفت ..قابلمه رو انداختم زمین و خیلی عادی برگشتم نشستم سر جام...دلم می خواست برم تو اتاقم و در رو ببندم ولی حیف که مامان مثل سایه دنبالم بود..بهزاد اخمو نشسته بود و بدون اینکه به من نگاه کنه زل زده بود به تلویزیون...حالم گرفته بود..چرا اینجوری شد امروز..نیم ساعتی جو خونه همونجوری بود که مامان کارش تموم شد و اومد نشست کنارمون..شروع کرد با بهزاد حرف زدن و احوالپرسی دقیق..حوصله ام داشت سر می رفت..نه می تونستم بلند شم برم نه می تونستم بشینم و ریخت بهزاد رو تحمل کنم..از همه بدتر مامان هی منو وارد حرفاشون میکرد منم به زور چرت و پرت جواب میدادم..منتظر بودم یه فرجی بشه من از این مخمصه نجات پیدا کنم که دعام مستجاب شد و صدای زنگ موبایلم از اتاقم بلند شد..تو دلم گفتم خدا رو شکر نجات پیدا کردم..سریع بلند شدمو رفتم سمت اتاقم..می تونستم حدس بزنم بهزاد داره از فضولی میمیره ..رفتم تو اتاقمو یه نفس عمیق کشیدمو در رو بستم..شادی بود..
- الو سلام شادی جون..چطوری..
* سلام بی عرضه..گند زدی به این گردشمون دیگه..دختر تو عرضه نداشتی اون بهزاد ساکی رو بپیچونی..اه...
- خب چته حالا..خودم بیشتر از تو حالم گرفته شده...هیچ کاری نمی تونستم بکنم..
* برو بابا..عرضه نداری..می خواستی بگی جایی دعوتیم خونه نیستیم..خیر سرت یه خالی نمی تونی ببندی..
- شادی من به اندازه کافی خودم عصبانیم بابته امروزها..زنگ زدی بدترم کنی..خب مامانم اینا بعدا می فهمیدن من خالی بستم که بهزاد نیاد اونوقت سرویس می شدم..
* خب حالا دیگه گندیه که زدی...دارم با بچه ها هماهنگ می کنم..چه روزی رو بگم که آقا بهزاد شما تشریف نیارن..؟؟؟..
- غیر از فردا هر روزی رو خواستی بگو..به منم خبر بده بچه ها میان یا نه...باشه ؟؟؟..
* خیلی خب..فعلا خدافظ..
با شادی خدافظی کردم بیشتر حالم گرفته شد..ای خدا آخه بهزاد میمردی لااقل فردا میومدی..
گوشی رو پرت کردم رو تختم و خواستم برم بیرون که صدای باز شدن در اتاقم رو شنیدم..برگشتم به طرف در بهزاد بود..فهمیدم مامانم پاسش داده اینجا که تنها باشیم و صحبت کنیم خدایا این مامان چرا اینقدر به کار من کار داره ...کی از دست اینا راحت میشم..
با اخم بدون اینکه نگاش کنم گفتم در زدن بلد نیستی ؟...اومد نزدیکم و ایستاد رو به روم گفت از کی تا حالا آدم می خواد بره تو اتاق زنش در می زنه ؟؟..کی بود ؟؟ دوستت بود زنگ زد ؟؟..بدم میومد بهم نزدیک می شد..رفتم رو صندلی که کنار تختم بود نشستم و گوشیمو از رو تخت برداشتم و بدون اینکه جوابشو بدم خودمو با اون سرگرم کردم..اونم رفت رو صندلی کامپیوترم نشست و باز خودشو زد به خری ..گفت چقدر اخمویی امروز نگین..چی شده..کفرم داشت درمیومد..می دونستم می خواد حرص منو دربیاره..از صداش معلوم بود داره با نیش باز حرف می زنه...خودمو کنترل کردم چیزی نگم...زیر چشمی نگاش کردم نگاهش داشت رو بدنم می چرخید..چقدرم به خودش صفا داده بود..اصلا متوجه ته ریش پروفسوری که گذاشته بود نشده بودم..تازه الان دیده بودمش..موهاشو داده بود بالا ..یه تی شرت خوشگل مشکی هم تنش بود..یاد بدن سیا افتادم..وقتی از این تی شرتهای جذبی می پوشید عضلات بدنش به طرز قشنگی می زد بیرون..ولی بهزاد چقدر کنار سیا عادی به نظر می رسید..داشتم نگاش می کردمو با سیا مقایسه اش می کردم که نگام کرد...نمی دونم چرا نتونستم رومو برگردونم نگاهمون گره خورد..بلند شد و اومد طرفم..نشست رو لبه تختم ..نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سراغ گوشی دوباره..دستشو آورد جلو گذاشت زیر چونه ام..سرمو داد بالا و گفت اینقدر اومدنه من اینجا حالگیری بوده ؟؟..یه جوری مظلومانه گفت که دلم واسش سوخت..دستشو زدم کنارو بی حوصله گفتم نه..نمی دونم چم شده بود..نمی تونستم فکرم رو متمرکز کنم..نگاه بهزاد بدجوری روم سنگینی می کرد..کلافه ام میکرد ..دستشو گذاشت روی زانومو گفت باشه ..دیگه برنامه هاتو بهم نمی زنم...انگار تازه شکل موهام رو دیده باشه گفت این چه مدل موییه..دستشو برد طرف موهام سرمو کشیدم عقب و گفتم...نکن..مگه من به موهای تو کار دارم..کرمش گرفته بود..دستشو به زود رسوند به موهامو یه تیکه اش رو کشید بیرون..ریخت رو چشمام..بدم میومد بهم دست می زد..احساس می کردم به بهزاد تعلق ندارم..من متعلق به سیا بودم..من اونو دوست داشتم..فکر می کردم داره به سیا خیانت میشه..از جام بلند شدمو گفتم من میرم ببینم مامان کاری نداره..سریع پرید پشتمو دستاشو حلقه کرد دور کمرم..خوب می شناختمش می دونستم تا سکس نکنه از این در بیرون نمیره..همین اخلاقاش بود که به شدت اذیتم می کرد تو این وضعیت نمی تونستم تحمل کنم بهزاد داره به این چیزا فکر می کنه..اما کور خونده بود..اصلا از این چیزا خبری نبود..داشت خرم می کرد که خودشو تخلیه کنه...همیشه به فکر خودش بود..تنفرم بیشتر شد ..دستشو پس زدمو گفتم ولم کن بابا ..تو هم از ازدواج همین رو یاد گرفتی..منتظر جوابش نموندمو رفتم بیرون..مامان داشت با تلفن صحبت می کرد..
نمی تونستم جو خونه رو تحمل کنم احساس یه اسیری رو داشتم که چند ساعت به آزادیش بیشتر نمونده ولی دوباره رای عوض می شه و باید بمونه تو همون زندان..بی حوصله و کلافه دنباله یه جای دنج بودم که راحت بشینم و کسی بهم کار نداشته باشه..رفتم جلوی پنجره اتاق که رو به کوچه باز می شد..کوچه نسبتا خلوت بود..باد ملایمی شاخه درختها رو حرکت می داد..چشمام رو بستم و باد به آرومی به صورتم می خورد..آفتاب می زد تو چشمام..نمی تونستم خوب ببینم چشمام اذیت می شد..خودمو کشیدم عقبتر تا بیفتم تو سایه...مامان سریع تلفنش رو خلاصه کرد و گوشی رو گذاشت..گفت نگین..چی شده..چرا اومدی جلو پنجره ؟؟؟..بهزاد کجاست...گفتم هیچی تو اتاقه..حتما باز داره کامپیوتر منو تجسس می کنه..مامان انگار تازه منو دیده..یه نگاه سراسری بهم کرد و گفت خیلی کار بدی کردی این شکلی اومدی جلوی بهزاد..تو مثلا عروسی این چه تیپیه..بعدم از جاش بلند شد و همین طور که می رفت تو آشپزخونه بلند گفت بهزاد جان اگه چیزی می خوری واست بیارم ؟؟..تازه لباسهای مامان رو دیدم... تیپش از من خیلی بهتر بود..یه بلوز دامن طوسی تنش بود که خیلی بهش می اومد..موهای کوتاه و رنگ کرده اش رو ریخته بود دورش ...چشمای روشنش یه کمی آرایش ملایم داشت...مامان از اون زنها بود که همیشه آرایش ملایم داشت ..حتی توی عروسیها هم آرایشش ملایم بود..صدای خفیف بهزاد از اتاق اومد که مشخص بود حالش گرفته شده ..با بی حالی گفت نه زندایی...ممنون..نمی دونستم چرا از اتاقم نمیاد بیرون..دوست نداشتم اونجا بمونه..یهو مثل برق گرفته یاد گوشیم افتادم که مونده بود اونجا..نکنه فضولی کنه..اصلا ازش بعید نیست...سریع پنجره رو بستم و رفتم طرف اتاقم..
ادامه دارد ....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#8
Posted: 20 Jul 2011 12:24
عقده : قسمت هشتم
آهسته در اتاق رو باز کردمو دیدم آقا نشسته پشت کامپیوترمو داره سرچ می کنه..از این کارش متنفر بودم..آخه واسه چی هر وقت میومد کامپیوترمو سرچ میکرد..دنبال چی می گشت..چی می خواست.. مامانم و بابام کم بودن اینم اضافه شده بود..فکر کردم الان ناراحته و حوصله این کارهای احمقانه اش رو نداره ولی دیدم اصلا من واسش مهم نیستم که بخواد ناراحت بشه...خیلی عصبانی شدم و فریاد زدم چی از جون کامپیوترم می خوای که هر دفعه اینجوری دل و روده اش رو می ریزی بیرون ؟؟؟..شوکه شد..برگشت طرفمو با چشمای گرد نگام کرد..دوباره گفتم دنبال چی می گردی ؟؟..اگه چیزی می خوای بگو خودم واست بیارم نمی خواد اینقدر ادا دربیاری..اخم کرد و با قیافه جدی گفت چرا داد می زنی..به خودت شک داری می خواستم ببینم چیزای جدید چی ریختی تو هاردت..نمی دونستم چیزای دیگه ای هم داری..گفتم آره دارم به خودم مربوطه..بلند شو ببینم خوشم نمیاد کسی بشینه پشت کامپیوترم..زود باش ..خیلی عصبانی بودم..دستام داشت می لرزید..داشتم همه حرص و عصبانیم رو سرش خالی می کردم..قلبم تند تند می زد..انگار داشت از تو سینه ام درمیامد بیرون...رفتم بالاسرش و گفتم دفعه آخری باشه که می بینم داری اینو سرچ می کنی..تکیه اشو داد به صندلی و گفت اول باید ببینم چی داری که اینقدر واست مهمه..کنترلم و از دست دادم و بلند فریاد زدم مامااااااااااان...بیا این آدم مزخرف رو از اتاق من ببر بیرون..چنان فریادی زدم که یه لحظه ته گلوم سوزش خفیفی رو احساس کردم..انگار زمان ایستاد..بهزاد با قیافه عصبانی و متعجب زل زده بود بهم..اینقدرجا خورده بود که نمی تونست پلک بزنه..من تند تند نفس می زدمو لرزش دستام نشون می داد که به شدت عصبانیم..مامان وحشت زده و هراسون پرید تو اتاقم..اینقدر هول اومده بود که ظرف رب تو دستش بود..پرسید چی شده ؟؟..چتونه شماها ؟؟ با دست اشاره کردم به بهزاد و گفتم دیگه خستم کرده..نمی تونم تحملش کنم..همش نشسته داره این کامپیوترمو می گرده آخه چند دفعه بگم بدم میاد کسی سرک بکشه تو این..می دونه من از این کار بدم میاد هی میشینه اینو انگولک می کنه..مامان چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و گفت همین؟؟؟..واسه همین جیغ زدی ؟؟..تکیه داد به دیوارو گفت قلبم ریخت..گفتم چی شد..بهزاد از جاش بلند شد و گفت نه زندایی..مشکل نگین این نیست..مشکلش اینه که من امروز برنامشو بهم ریختم..واسه همینم اینقدر ناراحته ..من میرم تا با خیال راحت بره با دوستاش گردش..اونوقت می بینید که دیگه نه غر میزنه نه قیافه آدمای طلبکار رو می گیره..من و نگین از ریشه با هم مشکل داریم..اومد از در بره بیرون که مامانم جلوشو گرفت و گفت نه بهزاد جان..نگین به خاطر تو امروز نرفت با دوستاش..فقط به این لعنتی حساسه..به خدا داداششم جرات نداره به این وامونده دست بزنه..این حرفا رو نزن ..هم تو خوبی هم نگین..فقط بعضی وقتها لج می کنید با هم..بهزاد داشت آروم می شد که من هوار زدم نه خیر..من لج نمی کنم..این همش می خواد بگه حرف حرفه منه..من از آدم قد بدم میاد..مامان چشم غره بهم رفت که ساکت شم اما من نمی تونستم ..یه ریز حرف زدم و جیغ وداد کردم..دست خودم نبود اصلا نمی تونستم خودمو نگه دارم ..فقط اون لحظه این واسم مهم بود که بهزاد زودتر گورشو گم کنه..که کرد..اونقدراز حرفهای من عصبانی شد که اگه مامان نبود حتما کتکمم میزد..اما خیلی عصبانی مامانو زد کنار و راه افتاد طرف در..مامانم دوید دنبالشو اصرار کرد بمونه ولی اون رفت...وقتی در بسته شد انگار منم آروم شدم..نفس عمیقی کشیدم و برگشتم طرف صندلی..چشمم افتاد تو آینه..صورتم قرمز بود..بین ابروهام خط اخمم مونده بود..اما پیروز شده بودم..انگار همه ناراحتیم پر کشید و رفت..بالاخره تونستم بهزاد و از رو ببرم..حس خوبی داشتم با اینکه به شدت عصبانی شده بودم اما حالم الان کامل خوب بود..تو آینه به خودم لبخند زدم..نفس عمیق کشیدمو خودم انداختم رو تختم...خواستم چشمامو ببندم که در اتاقم باز شد و مامان با قیافه ای فوق العاده عصبانی و جدی اومد تو..تا اومد حرف بزنه گفتم ماماااااان بسه دیگه..می دونم چی می خوای بگی..همش تقصیره خودشه آخه اون که می دونه من از بعضی کارا خوشم نمیاد چرا هی تکرارشو ن می کنه..به خدا خودش مقصره مامان..الکی می خواد بندازه گردنه من..هی به من میگه تو ناراحتی من برنامه ات رو با دوستات بهم زدم آخه اگه ناراحت بودم که می رفتم با بچه ها..مامان پرید وسط حرفامو گفت بسه بسه...من هیچ کاری به تو ندارم تا شب که بابات بیاد..در ضمن من خر نیستم خوب فهمیدم از صبح ناراحت بودی..بالاخره هم کار خودتو کردی..صد سالت هم که بشه بازم نمی فهمی نگین..تکلیفتو روشن می کنم..خواستم مخ مامانو بزنم که سریع رفت بیرون..صداش می لرزید ..معلوم بود خیلی عصبانی شده..خب من چه گناهی داشتم بهزاد دقیقا کارایی که مطمئن بود من بدم میاد رو انجام می داد..ولش کن بابا حالا که تموم شد رفت..یه زنگ به سیا بزنم ببینم کجاست...طفلک امروز چقدر حالش گرفته شد..
شب که بابا اومد مامان با همراهی علی و بابا یه قشرق حسابی راه انداختن..همشون می گفتن تقصیره منه که موضوع رو بزرگ کردم..ته دلم می دونستم که من می تونستم بهتر برخورد کنم و اوضاع رو کنترل کنم اما عمدا لج کرده بودم..آخه حرف دل من چیزه دیگه ای بود که نمی تونستم به بقیه بگمش..آره من عمدا اون کارو کردم که بهزاد ازم ناراحت شه و تا مدتی نیاد پیش من ..تا یه مدتی تنها باشم و بتونم هر برنامه ای خواستم با سیا پیاده کنم..درسته که یه قشرق حسابی راه انداختمو هر حرفی شنیدم اما خوشحال بودم..خوشحال بودم که بهزاد فعلا قهره و طرف من آفتابی نمیشه..همین واسه من کافی بود..تنها غمی که داشتم این بود که بهزاد برنامه های منو سیا رو خراب نکنه..فقط نگران همین بودم چون تقریبا به جایی رسیده بودم که کسی حریفم نبود...مامان که از وقتی عقد کرده بودم گیر نمی داد..بقیه هم همینطور..اساسی ترین مشکلم بهزاد بود..اونم خودم باید از پسش برمیومدم غیر از این یه چیز دیگه هم بود اونم این بود که می ترسیدم سیا بفهمه نامزد دارم..اگه می فهمید چه فکری راجع به من می کرد..؟؟؟..حتی از خیالش می ترسیدم..کاش مجرد بودم اونوقت به آینده ام با سیا هم فکر می کردم..اما حالا چی ؟؟؟..هیچ کاری نمی تونستم بکنم..جز تحمل دوریش..تحمل نبودش...گاهی پشیمون می شدم و می گفتم کاش اونروز نرفته بودم خونه شادی اینا..کاش هیچ وقت سیا رو نمی دیدم و اینجوری دل بسته اش نمی شدم..اصلا کاش همون روز اول می گفتم من نامزد دارم..اما حالا دیگه دیر شده بود..حالا دیگه اگه سیا هم منو ول می کرد من نمی تونستم ولش کنم..کار از کار گذشته بود و من از ته دلم با تمام وجود سیامک رو دوست داشتم..دلم برای همه کارا و حرکاتو حرفاش تنگ می شد...اگه یه روز صدای قشنگش رو نمی شنیدم روزم شب نمی شد..فقط چند تا از دوستای خیلی صمیمیم بودن که می دونستن من دوست پسر دارم بقیه جوری بودن که نمی تونستم بهشون بروز بدم..واسه همین با همون چند تایی که ارتباط راحتتری باهاشون داشتم خیلی خیلی بیشتر صمیمی شدم..همشون میدونستن من دیگه رسما قید بهزاد رو زدم و فقط به فکر سیا هستم..شادی گاهی بهم می گفت از عاقبت کارت می ترسم نگین...احساس گناه می کنم بعضی وقتا..منم بهش می گفتم بیشین بابا ..باید خدا رو شکر کنم که تو باعث شدی من عشق رویاهام رو پیدا کنم..و اون نگران نگام می کرد..در کل شادی زیاد عذاب وجدان و این چیزا حالیش نبود..نمی دونم چی می شد که بعضی وقتا اینجوری جو گیر می شد و چرت و پرت می گفت..می تونستم حدس بزنم بعضی از بچه ها موش می دونن..آخه آرزوشون این بود که سیامک بهشون نگاه کنه ..
از فردا صبح باید به شادی اینا بگم من آماده اون گردش مفصل هستم..چون بهزاد تعطیل شده فعلا..بی صبرانه منتظر بودم صبح بشه تا ببینم شادی چه روزی رو هماهنگ کرده...
ادامه دارد ....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#9
Posted: 20 Jul 2011 12:24
عقده : قسمت نهم
صبح با صدای مامان بیدار شدم ..پاشو دیگه نگین چقدر می خوابی ساعت 11 نمی خوای بیدار شی ؟؟؟..سر جام وول خوردم و به زور چشمام رو باز کردم ..نور آفتاب تا وسط اتاقم اومده بود وای چقدر خوابیده بودم..سر درد خفیفی از دیشب باهام بود بی حوصله بودم..کند و بی حال از تخت جدا شدم و طبق عادتم یه راست رفتم جلوی آینه..خودم از قیافم وحشت کردم باید می رفتم حموم و یه صفایی به خودم می دادم حال صبحونه خوردنم نداشتم..حولمو برداشتم و رفتم تو حموم..
نیم ساعت بعد که اومدم بیرون حالم خیلی بهتر شده بود..احساس سبکی می کردم..مامانم نبود انگار رفته بود خرید... رفتم تو اتاقمو گوشی رو برداشتم یه زنگ به سیا بزنم...
- الو..سلام عزیزم..چطوری ..صبح بخیر..
* به به به سلام عزیز دلم.. من خوبم خانومی..الان که باید بگی ظهر بخیر...خوبی تنبل خانوم..؟؟؟
- خسته بودم خب..زیاد خوابیدم..تازه الانم بدم نمیاد یه کمه دیگه بخوابم..
*- ای تنبل..اگه اینجوری تنبل بازی در بیاری نمی گیرمتا...صدای خنده اش پیچید تو گوشی..
از صدای خنده اش لذت می بردم..از اینکه همیشه اینجوری سرحال و خوشحاله..
- خب سیامک بعدا جوابتو میدم..فعلا باشه تا بعد...ببینم معلوم نشد کی میریم بیرون ؟؟.
* اینو که شما باید بگید..من هر ساعتی و هر روزی بگی وقت دارم...شماها برنامتونو ردیف کنید به منم خبر بدید..خیالتونم راحت من هیچ مشکلی از لحاظ زمان و مکان ندارم..
تا موقع برگشتنه مامان با سیا حرف می زدم حدودا یک ساعتی شد...حسابی انرژی گرفته بودم..اصلا انگارنه انگار صبح اونقدر بی حوصله بیدار شده بودم..رفتم جلوی آینه و حوله رو از دور تنم بازش کردم..هیچی تنم نبود..تو آینه به خودم نگاه می کردم و فکر می کردم..من همون نگین هستم...همون نگین قبلی که از شنیدن اسم بهزاد قند تو دلش آب می شد..وقتی دست بهزاد بهم می خورد احساس خوبی بهم دست می داد..اما حالا..ااه ولش کن اصلا..موهام هنوز نم داشت و پشت کمرم رو خیس می کرد..موهامو جمع کردم کنار گردنمو دوباره به خودم خیره شدم..یاد روزی افتادم که سیا اومده بود خونمون..یعنی می شه یه روزی منو اینجوری لخت ببینه..یا کارمون فراتر از این چیزا بشه..اگه بشه خوبه یا بد..خب معلومه که خوبه..من سیا رو دوست دارم..به آخرشم فکر نمی کنم فقط الان واسم مهمه..الان که دارمش ...الان که کنارمه..فقط همین مهمه..تو عالمه خودم بودم که مامان صدام زد برم ناهار..هول شدم..اگه مامان اینجوری منو می دید لخت جلوی آینه وایسادم و به خودم نگاه می کنم چه فکری می کرد..سریع رفتم سراغ کمد و لباسام رو پوشیدم..
بالاخره همه چی هماهنگ شد و روز قرارمون شد یک شنبه..یعنی فردا..شادی بهم گفته بود مجهز بیایم..جوری هم وقتمونو تنظیم کنیم که یه روز کامل وقت داشته باشیم..از قبل مخ مامان رو آماده کرده بودم که دارم میرم با بچه ها یه گردش حسابی..مامان فکر می کرد من و شادی و مهشید با چند نفر دیگه از دوستام هستیم..نمی دونست جفت دار شدیم هممون..از بهزاد خبری نشده بود..می دونستم که حالا حالاها اون رگ قدیش نمی ذاره بیاد سراغمو منم از دستش راحتم...مامانم هر وقت فرصت گیر می آورد نصیحتم می کرد اما کی گوش می کرد..من تازه به هدفم رسیده بودم و بهزاد شرش کم شده بود..البته فعلا ..
صبح ساعت 8 بود که من و شادی با مهشید سر محل حاضر شدیم تا هممون که جمع شدیم راه بیفتیم جایی که قرار بود پسرا بیان اونجا دنبالمون..دو تا ماشین شدیم و راه افتادیم یه جای خوش آب و هوا خارج از شهر..ته دلم اضطراب کمرنگی بود که هیچ جوری آروم نمی شد..
من و سیا تو ماشین شادی و دوستش بودیم..شادی تازه با محسن دوست شده بود فکر کنم یه ماه بود..ولی از همه بیشتر با محسن راحت بود و خودش دوست داشت از بین بقیه دوستاش محسن بیاد..به محسن نمی خورد خیلی آب زیر کاه باشه مثل شادی..انگار فعلا فقط با شادی دوست بود..خیلی خوش صحبت و خوش برخورد بود..با اینکه تازه من و سیا دیده بودیمش ولی زود با هم قاطی شدیم...چند دقیقه ای گذشت..من یواش یواش خسته شدمو هوای ماشین گیجم کرد..سیا که طبق معمول داشت تیکه می پروند و جو رو شلوغ کرده بود..صدای ضبط ماشین زیاد بود و اینقدر آهنگش ملایم بود که خود به خود تکیه دادم به شونه سیا و سرمو گذاشته رو شونه هاش..دستمو گذاشتم رو بازوش و چشمامو بستم و گوش دادم..
من عشقت رو به همه دنیا نمی دم..حتی یادت رو به کوه و دریا نمیدم...
با تو می مونم واسه همیشه..اگه دنیا بخواد من و تو تنها بمونیم واست میمیرم جواب دنیا رو می دم.... خاطراته تو رو چه خوب چه بد حک می کنم توی تنهاییام فقط به تو فکر می کنم..با تو می مونم واسه همیشه...
از این حرکت من انگار هر کی رفت تو افکار خودش..یه لحظه احساس کردم همشون ساکت شدن ..چشمامو باز کردم و سرمو بردم بالا دیدم سیا با اون چشمای شیطونش داره بهم نگاه میکنه..سرشو آورد پایین و پیشونیمو بوسید...دستشو انداخت پشت کمرمو منو جا داد تو بغلش...خودم چسبوندم به سینه اش و محکمتر بغلش کردم..دیگه اون اضطرابی که از صبح باهام بود وجود نداشت..دیگه از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسیدم..امن ترین جای دنیا رو داشتم..
نزدیکه ظهر بود که رسیدیم..بساط ناهارو آماده کردیم و تا عصر اونجا بودیم...خسته بودیم مسافت نسبتا زیاد راه یه کمی خستمون کرده بود..واسه همین هر کی یه جای ولو شده بود..دوست داشتم برم اطراف قدم بزنم..اطرافمون پر از درختهای بلند و سر سبز بود..چند متر جلوتر حالت یه دره کوچیک رو داشت که یه رودخونه کوچیک و کم عمق زیرش بود..سرو صدای قشنگی بوجود آورده بود..باد خنکی می اومد طاقت نداشتم بشینم و نگاه کنم..سیا دراز کشیده بود وسرش رو پای من بود داشت سر به سر محسن می ذاشت..دولا شدمو تو گوشش آهسته گفتم خسته شدم..پاشو بریم قدم بزنیم..حوصله ام سر رفته.. سرشو آورد بالا و گفت بریم خانومی..سریع از جاش بلند شد ..بقیه فهمیدن ما می خوایم بریم قدم بزنیم مهشید گفت صبر کنید من و سروش هم میایم..واسش چشم و ابرو اومدمو گفتم باشه..ما همین نزدیکیا هستیم...فهمید می خوایم تنها باشیم..لبخند زد و گفت باشه برید ما بعدا میایم..خنده ریز ریر محسن و سروش بلند شد..
دست تو دست سیا از یه تپه نسبتا بزرگ رفتیم بالا..پشت تپه پر بود از گلهای وحشی...درختهای قدیمی و کوتاه...از اونا که سایه اش آدمو وسوسه می کنه بری زیرش استراحت کنی..سیا دستشو انداخت دور کمرمو گفت بشینیم اینجا یا می خوای قدم بزنی..گفتم نه..بشینیم اینجا...سیا نشست ومنم تکیه دادم بهش..سرمو گذاشتم رو سینه اش..چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم گفتم چقدر اینجا همه چی خوبه..آدم دوست داره همین جا بمونه...خندید و گفت منظورت آغوشه منه یا آغوشه طبیعت ؟؟..منم خندیدمو گفتم خب معلومه دیوونه..اول آغوشه تو..دستشو برد سمت روسریمو گرشو بازکرد..گفتم چی کار می کنی ؟؟..گفت بابا اینو درش بیار دیگه اینجا که فقط منو توییم..نگاه کن..هیچ دیدی هم نداره..پشت سرمون که درخته رو به رومونم که اگه هر کی از بیست فرسخی بیاد بازم می بینیمش..با خیال راحت روسریمو در آوردم و خوابیدم بغل سیا...خودش تکیه داده بود به درخت و منو گرفته بود تو بغلش..با لباش میکشید رو موهام و گاهی بوسشون می کرد..دستاشو گرفته بودم تو دستام با انگشتاش بازی می کردم..تو بغلش داشت گرمم می شد..احساس می کردم تنم داره یواش یواش داغ میشه..سرشو تکیه داد به سرم و زمزمه وار چیزی می خوند که نمی فهمیدم..دستشو حرکت داد و انگشتو کشید روی لبام..آهسته گفت نگین به نظرت من و تو کی با هم هستیم ؟؟..گفتم نمی دونم ...من دلم می خواد همیشه باهات باشم..دوباره موهامو بوسید و گفت خب منم دلم همینو می خواد..همیشه مال من باشی..همیشه داشته باشمت..انگشتشو آهسته گاز گرفتمو گفتم چرا این سوالو پرسیدی ؟؟..مکث کرد و بعد گفت می خواستم ببینم تا کی میتونیم اینجوری با خیال راحت با هم باشیم..تو دلم گفتم بیچاره سیا نمی دونه من نامزد دارم..لعنت به بهزاد..کاش بهزادی وجود نداشت..اصلا کاش بهزاد یه بلایی سرش بیاد یا یه اتفاقی بیفته که همه چی تغییر کنه...حرکت دست سیا منو به خودم آورد داشت می رفت سمت گردنم..داغی دستاش رو حس می کردم..
ادامه دارد ....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#10
Posted: 20 Jul 2011 12:26
عقده : قسمت دهم
سرمو بردم بالا و زل زدم تو چشمهاش..یه عالمه حرف واسه گفتن داشت..مثل من ..با این تفاوت که من یه عالمه اعتراف داشتم واسش..اما واسه از دست ندادنش باید ساکت می موندم و چیزی نمی گفتم..خودمو چسبوندم به سینه اش و محکم بغلش کردم..از اینکه یه روزه نزدیک از دست می دمش بغضم گرفت..صورتم آوردم پایینتر که حداقل چشمای پر از اشکم دیده نشه..سیا داشت حرف می زد..دستش لابه لای موهام بود و داشت از روز اولی که با هم آشنا شده بودیم می گفت..من با هر یادآوریش بیشتر قلبم به تپش می افتاد...ازم پرسید نگین به نظرت من و تو بهم می رسیم ؟؟..بغضم قورت دادم و سعی کردم صدامو صاف کنم گفتم آره..اگه بخوایم حتما می رسیم..موهامو بوسید و گفت امیدوارم..نمی خوام دیگه مثل قبل خاطره تلخی داشته باشم...دوست دارم همیشه کنارمن باشی نگین..نمی خوام اینجوری با ترس و نگرانی باشه..می خوام همه بدونن که من و تو مال هم هستیم هیچ کس حق نداره جلومونو بگیره...مگه نه ؟؟؟..نمی تونستم جوابشو بدم..چون جوابی نداشتم که بدم..از خودم بدم اومد..احساس عذاب و گناه واسه اولین بار اومد تو دلم..انگار یکی بهم می گفت تو که می دونی نمیرسید به هم چرا داری امیدوارش می کنی..اصلا چرا اینجوری شد..چرا منو سیا اینقدر بهم علاقه مند شدیم..چرا فکر اینجاشو نکرده بودم..آروم زد به بازومو گفت کجااایی...خوابت برده تنبل خانوم...سرشو آورد پایین و زل زد تو چشمام..تعجب کرد وقتی چشمای خیسمو دید..پیشونیشو چسبوند به پیشونیمو گفت گریه چرا ؟؟..اشکه شوقه دیگه نه ؟؟..لبخند زدمو گفتم آره اشک شوقه...صورتمو بوسید و گفت من نمی خوام حتی اشک شوقتم ببینم...فقط خنده..دیگه چشماتو اینجوری نبینما...به شدت احتیاج داشتم که گریه کنم..به خاطر همه چیز دلم گرفته بود و احساس می کردم دارم سیامک رو ناخواسته اذیت می کنم..نمی تونستم تحمل کنم کسی که داره اذیتش می کنه منم..از خودم متنفر می شدم..باید کاری می کردم..اما چی کار؟؟؟..من که خودم عاشقه سیامک بودم..کاری از دستم برنمیومد..اشکامو پاک کردم و سعی کردم به خودم مسلط شم..الان وقته گریه نبود..آخه سیام%
...........................
عقده : قسمت یازدهم
به هر زحمتی بود خودمون رو مرتب کردیم و رفتیم پیش بچه ها..همونجا نشسته بودن و ولو شده بودن بغل هم..انگار قیافه من و سیا خیلی تابلو شده بود تا ما رو دیدن نگاههای معنی دارشون شروع شد..ما هم به روی خودمون نیوردیم..تا غروب همون اطراف چرخیدیم..احساسم به سیا داشت تغییر می کرد..کاملا احساس می کردم که از همه لحاظ داریم به هم نزدیک می شیم..نمی دونستم این نزدیک شدنه من و سیا چه آخر و عاقبتی داره ولی دلم می خواست آخرش همونجوری باشه که من میخوام..خوب می دونستم که افتادن این اتفاقاتی که تو ذهنمه خیلی دوره ولی ممکن بود و من به همین دلم خوش بود..هوا یواش یواش داشت تاریک می شد که مامان بهم زنگ زد..
* الو..سلام مامان ...چطوری...
- سلام..تو مثل اینکه خیلی بهتری..نمی خوای بیای خونه ؟؟؟ نکنه می خوای شب بمونی همونجا ؟؟
* باشه داریم میاییم دیگه..خب تو راهیم...تا یه ساعت دیگه می رسیم
- یه سااااعت دیگه ؟؟؟؟ یعنی ساعت 9 ؟؟؟..من جوابه باباتو چی بدم آخه ؟؟ اگه زنگ نمی زدم حتما صبح میومدی نه؟
* خب دیگه مامان..داریم میاییم..واااای..راستی خبری نشده ؟
- نه خیر خبری نشده..با اون گندی که تو زدی این پسره بیچاره حالا حالاها این ورا پیداش نمیشه
از ته دل احساس خوشحالی و پیروزی می کردم..می خواستم بگم بهتر..کاش زودتر این کارو کرده بودم ولی جلوی بقیه و مامان ضایع بود..
یک ساعت بعد شادی اینا منو سر کوچمون پیاده کردن..دلم نمی خواست از سیا جدا شم..اصلا کاش این گردش هیچ وقت تموم نمی شد واسه اولین بار بود که یه روز کامل رو با سیا بودم..نمی دونستم بازم ممکنه پیش بیاد یا نه ولی آرزو می کردم روزی برسه که همیشه با سیا باشم..شادی و محسن که حواسشون به ما بود نمی تونستم اونجور که می خوام با سیا خدافظی کنم..بهش گفتم شب بهش زنگ می زنم..
اونا رفتن و منم با ته مونده انرژی که واسم مونده بود راه افتادم سمت خونه..تازه فهمیدم چقدر خسته ام..زانوهام درد می کرد ..این قدر ورجه و وورجه کرده بودم که ظاهرم کاملا بهم ریخته بود..جلوی در خونه که رسیدم حدس زدم باید یه ذره مامان اینا قاطی باشن..زنگ زدم و با صدای علی که خشک پرسید کیه ؟؟ گفتم باز کن..مکث کرد و گفت چه عجب...در باز شد و من رفتم تو..
بابا داشت حساب و کتاب می کرد..از قیافه اش معلوم بود عصبانیه..اخلاقش طوری بود که اگه سر به سرش نمی ذاشتم و چیزی نمی گفتم خودش کوتاه میومد بر عکس مامان که در هر دو صورت مخمو تیلیت می کرد اینقدر غر می زد..بلند سلام کردم..سرشو آورد بالا و گفت سلام ..تشریف آوردین ؟؟..اگه قرار باشه اینجوری بری گردش همون بهتر که دیگه نری..ساعت نزدیکه 10 تازه خانوم از گردش اومدن خونه..حوصله کل کل نداشتم .نمیخواستم روزه به این قشنگی که داشتم با اوقات تلخی تموم شه..آهسته گفتم ببخشید..از این به بعد زود میام..مامان هنوز داشت چپ چپ نگام می کرد..می دونستم می خواد کاری بکنه که بابا بیشتر بهم تشر بزنه تا مثلا من حواسمو جمع کنم و دفعه بعد ازترسم زودتر بیام..ولی منم آتو دست بابا ندادم و زود همه چیو تموم کردم..راه افتادم طرف اتاقم علی از تو آشپزخونه اومد بیرون...به به به...خانوم اومدن خونه ؟!!! الان می خواید برید استراحت کنید ؟؟ بدبخت این بهزاد که اومد تو رو گرفت...گفتم برو بابا ..اسمشو نیار حالم بهم می خوره..داشت وراجی می کرد که من دیگه جواب ندادم رفتم تو اتاقم..طبق عادتم که از بیرون میومدم یه راست می رفتم جلوی آینه..کیفمو انداختم زمین و رفتم جلوی آینه..آرایشم چقدر کمرنگ شده بود..رژم کاملا پاک شده بود..دستمو کشیدم روی لبم و یاد سیا افتادم..زیر اون درخت..تو اون فضای سرسبز و قشنگ...من..چه جراتی پیدا کرده بودم..دلم می خواست برم یه دوش بگیرم..خستگی تو مونده بود..به سرعت لباسام رو درآوردم و حولمو برداشتم و رفتم تو حموم...آب گرمو باز کردم تا حسابی بخار کنه..حموم داشت کاملا گرم می شد..اونقدر بخار جمع شده بود که دیگه دو وجبی خودمو نمی دیدم..یه کمی هم آب سرد باز کردم و خودم رفتم زیر دوش..واااااااای خستگی که تو تنم بود به وضوح داشت پر می کشید..همه تنم داغ شد..قطرات آب به سرعت از روی بدنم سر می خورد و به طرف پاهام سرازیر می شد..دستامو بردم بین موهامو زیر آب خیسشون می کردم..سرمو گرفتم بالا و چشمام رو بستم..احساس سبکی بهم دست می داد..خستگیم کم کم داشت جای خودش رو به خواب می داد..
شب موقع خواب همش تو فکر این کارم با سیا بودم..من با سیا تا مرز سکس رفته بودیم..چقدر لذت برده بودم..واسه اولین بار بود که کسی غیر از خودم منو ارضا کرده بود..لذتش قابل مقایسه نبود..دلم می خواست بازم تکرار شه..تو یه جای دنج و راحت..فقط من وسیا باشیم..تنها ی تنها..بدون هیچ مزاحم و فضولی..واسه اولین بار بود که دلم می خواست سکس داشته باشم..با اون قبلیها احساس خوبی نداشتم فکر می کردم دارن ازم سواستفاده می کنن..فکر می کردم خودمو نمی خوان فقط جسممو می خوان واسه همین موندنم باهاشون دوام نمی آورد و خیلی زود خسته می شدم..اما واسه سیا همه چی فرق می کرد..می دونستم هر بار که میگه دوستم داره از ته قلبش میگه...می دونستم وقتی میگه فقط به تو فکر می کنم از ته قلبش میگه و هیچ کس و غیر از من نداره..چشمهاش پر از صداقت بود...پر از عشق به همه حرفهاش ایمان داشتم..واسه همین دلم می خواست هر چی می خواد بهش بدم..چه از لحاظ جنسی چه روحی...پلکام داشت سنگین می شد..چشمامو بستم و به خواب رفتم...
با نور آفتاب که مستقیم می خورد توی صورتم از خواب بیدار شدم..تنم داغ شده بود و گرمم بود..به زور لای چشمام رو باز کردمو یه دستمم گذاشتم جلوی چشمامو به اطرافم نگاه کردم..خیلی خواب آلود بودم یه نگاه به ساعتی که کنار تختم بود انداختم..یه ربع به 11 بود..اینقدر خسته بودم که بازم جای خواب داشتم..تعجب کردم مامان تا الان نیومده صدام بزنه و غرغر کنه...از جام بلند شدمو یه راست رفتم جلوی آینه..دیشب که از حموم اومده بودم اینقدر خسته بودم که همونجوری با کلاهی که رو سرم بود رفتم خوابیدم ..کلاهو از روی سرم کشیدم بیرون ..موهام به طرز وحشتناکی خشک شده بود..حالت گرفته بود و وز شده بود..حوصله نداشتم درستش کنم..گرسنه بودم..دیشبم بدون اینکه لب به چیزی بزنم خوابیده بودم..همونجوری با قیافه درهم رفتم بیرون از اتاقم..مامان داشت تو آشپزخونه میوه می شست..سلام شل و بیحال کردم و رفتم یه آبی به دست و صورتم بزنم..تا چشمش به من خورد بلند بلند شروع کرد به حرف زدن..چقدر تو می خوابی دختر..فردا می خوای بری خونه شوهر..تا لنگه ظهر خوابیدی..نگین ببین چی دارم بهت میگم..عصر زنگ می زنی به بهزاد و یه جوری از دلش درمیاری..وگرنه خودت می دونی هاا..اینجوری که نمیشه مقصر تویی..خودتم باید درستش کنی..اینقدر مامان حرف زد که کلافه شدم..از دستشویی اومدم بیرون و گفتم من بمیرمم این کارو نمی کنم مامان..پررو میشه..باید بفهمه کارایی که من بدم میاد و تکرار نکنه..اخلاق گندشو باید درست کنه..بدون اینکه منتظر جواب مامان باشم رفتم تو اتاقمو درو بستم پشت سرم..از پشت در صداش میومد..بازم داشت غر میزد و تهدید می کرد..دیگه واسم مهم نبود چی میگه..سرو صورتمو خشک کردمو خواستم برم چیزی بخورم که ترجیح دادم صبر کنم مامان به حالت نرمال برگرده بعد..چون اگه منو میدید تا شب غر می زد...رفتم سراغ سشوارم حداقل موهامو درست کنم..
کارم که تموم شد از اتاقم رفتم بیرون..مامان ساکت شده بود ولی قیافش اخمو بود هنوز..بی توجه رفتم واسه خودم یه چایی ریختم..صدای زنگ تلفن بلند شد..نمی دونم چرا یهو ترسیدم..بر عکس همیشه که می پریدم گوشی رو بر می داشتم اینبار دوست نداشتم برم طرفش..اینقدر زنگ خورد تا مامان خودش فهمید من خیال ندارم گوشی رو جواب بدم خودش رفت سراغ تلفن..ترسم بیخود نبود.. زنداییم بود..مامان بهزاد ..
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب