رویایی که به حقیقت پیوست من یه نویسنده نیستم اما بد ندیدم قسمت هایی از خاطراتم رو برای شما بگم که البته همه اینها واقعی نیست و من از تخیلاتم هم استفاده کردم که داستان جذابتر بشه اما تا جایی که میتونستم سعی کردم داستانم رو غیر واقعی نکنم و بیشتر به وقایعی که اتفاق افتاده رسیدگی کنم.این داستان در باره یه جونه که شاید خیلیا مثل اون باشن و درباره وقایعی هستش که در طول زندگیش رخ میده.داستانی که از به بلوغ رسیدنش شروع میشه تا سکس هایی که شاید هیچ کس تجربشو نداشته باشه و عشقی که زندگی اونو متحول میکنه.اینها همش واقعین اما چیزهایی رو هم برای جذاب تر شدن داستان براتون میگم اما اصلا فکر نکنید که همچین چیزی وجود نداشته.قسمت اول داستان رو بیشتر درباره خودم مینویسم و وضعیتم در اجتماع اما قسمت های بعدی سکسی تر هستش.در ضمن قسمت های آخر از نظر سکسی بهتره اما اگه کسی میخاد که تو داستان باشه پس بهتره که کل داستان رو بخونه چون من به چند نفر نشون دادم خوششون اومده.
رویایی که به حقیقت پیوست قسمت اول:خاطرات گذشتهاسم من امیره.من یه جون 28 ساله هستم.من از بچگی از دختر و زن گرفتن و این بحث ها خوشم نمیومد.همیشه دوست داشتم با کسی که چند سالی از خودم بزرگتر باشه رابطه داشته باشم.برام هم فرقی نمیکرد طرف چند سالشه حتی دوست داشتم که شوهر هم داشته باشه و بار یه نفر دیگه تو زندگیم رو دوشم نباشه.چه از نظر مادی و چه چیز های دیگه.دوست داشتم معشوقه های زیادی داشته باشم که همشون هم از من بزرگتر باشن.یادمه موقع دبیرستان بیشتر بچه ها دوست دختر داشتن و منم بچه خوش تیپی بودم اما اصلا دلم سمت هیچ دختری نمیرفت.بیشتر دوستام هم دختر باز بودن ولی باز هم هیچ گزری برام باز نمیشد که برم سمت این کارها.نه این که نتونم ، نه بلکه دلم نمیخواست.همیشه دوست داشتم با زن های همسایه و فامیل هامون رابطه داشته باشم.البته نه فقط سکس بلکه دوست داشتم بینمون یه رابطه عاطفی هم وجود داشته باشه و همینطوری که اونا دارن زندگی خودشونو میکنن من رو هم به عنوان شریک زندگی قبول کنن اما این مسائل فقط بین ما باشه و به زندگی اونا لطمه ای وارد نشه.به خاطر همین همیشه به یاد زن های همسایه و فامیل ها و آشنایانمون جلق میزدم و هر شب به یاد یکیشون به رخت خواب میرفتم.همه این ماجراها از وقتی شروع شد که به سن بلوغ رسیدم.من به خاطر موقعیت اجتماعی که داشتم همیشه از هم سن و سالام چند سالی بزرگتر بودم ( از همه لحاظ چه چه از نظر فکری چه از نظر خاسته های روزمره) البته نه به این معنی که هوش بالایی داشته باشم نه بلکه یه آدم معمولی بودم اما موقعیت من در اجتماع منو مجاب میکرد که اینجوری باشم.یادمه همیشه دنبال فیلم ها و عکس های سکسی بودم که چند نفر آدم بالغ یا یه زن بالغ با یه بچه سکس میکنن و آرشیو خوبی هم داشتم که سکسی ترین آرشیو فیلم سکسی رو بین بچه محل هامون داشتم.خیلی از دوستام التماس میکردن که یا سیدی بهشون بدم و فقط حتی برا نصف روز دستشون باشه و وقتی سیدی رو برمیگردوندن از چهرشون معلوم بود که تو اون نصف روز چه کارها که نکردن.من دوستای زیادی تو محل داشتم البته با هر کسی دوست نمیشدم اما اگر با کسی دوست بودم حتما با هم صمیمی میشدم.خیلی هم تو بین دوستام مورد اعتماد بودم و البته این رو هم بگم یجورایی خودم هم نمیدونم دلیلش چیه ولی من با وجود علاقه شدیدم به زن های بالغ و بقولی رسیده هیچ وقت اصلا فکرم سمت خواهر و مادر دوستام نرفته و این رو همه دوستام چون صمیمیت زیادی با هم داشتیم میدونستن.اصلا نمیدونم چرا ولی خود به خود چمم به مادر دوستام نمیرفت و حتی اگر یوقع میرفتم خونه دوستام همیشه سرم پایین بود و اصلا نمیتونستم بهشون نگاه کند.اما در عوض وقتی زن های دیگه رو میدیدم از هر فرستی برای دید زدن استفاده میکردم.من چون کارهای کامپیوتریم خوب بود همیشه آشناهای اگه یموقع عکسی یا فیلمی داشتم که میخاستن سیدی کنن و یا مثلا فیلم های عروسی و یا مهمونی هاشونو که به صورت نوار ویدئویی بود میخاستن سیدی کنن که راحت تر ببینن میدادن دست من که سر همین هم من آرشیو خوبی از زن های آشناهامون داشتم.البته برای سو استفاده ازشون استفاده ای نکردم چون تو مرامم نیست اما هراز چند گاهی برای جلق زدن ازشون استفاده میکردم و هیچ وقت از این کارا سرخورده نبودم چون که یه جورایی اینو حق خودم میدونستم و دلیلی برای ارضا کردن خودم.خوب من همینجور بزرگتر میشدم و همینجور هم علاقم به زنهای بالغ بیشتر میشد تا جایی که حتی به دلیل این که خیلی جلق میزدم نزدیک بود چشمام ضعیف بشن و البته تونستم خودمو کنترل کنم.من هیچ وقت نمیدونستم ارضای بیش از حد چق عواقب بدی میتونه برای آدم داشته باشه و این مدیون سایت های سکسی هستم چون هیچ کس به طوری علمی و جدی مطلی در این باره نمیدونست اما از وقتی که با سایت های سکسی آشنا شدم مطالب خوبی در این باره خوندم و به خاطر خوندن اون مطالب تونستم عواقب این کارمو بفهمم و این که چقدر میتونه روی بدن تاثیر بدی بزاره..خونه ما یجوریه که بیشتر اوقات پدرو مادرم نیستن و برادر و یا خواهر دیگه ای ندارم و تک فرزندم.کار پدرم تو شهرستانه و اونجا مسئول یه پروژه جاده سازیه و مادرم هم پرستاره و تو یه بیمارستان کار میکنه.پدرو مادرم هر جفتشون از اون خر خونا بودن ولی من یه آدم تنبلم که اصلا حالو حوصله هیچ کاری رو ندارم و دارم تو رفاح کامل زندگی میکنم.خونه بزرگی نداریم چون مادرم بیشتر اوقات خونه نیست نمیتونه خونه رو جمعو جور کنه و پدرم هم با کارگر مخالفه و به خاطر همین تو یه آپارتمان 160 متری تو یه محله خلوت تهران که البته بیشتر فامیل هامون هم همین اطرافن زندگی میکنن.همسایه هامون هم چون پدرو مادرم هیچ وقت خونه نیستن رابطه ای باهامون ندارن و البته بیشتر سرشون تو لاک خودشونه اما باز من به خاطر این که با چند تا از بچه های همسایه هامون دوستم باز منو بیشتر میشناسن و یه جورایی از زندگی بیشترشون اطلاع دارم و به قولی تو زندگیم تو یه کار موفق بودم که اونم خصیصه اصلی پسر های یعنی امار در آوردن بوده که من تو این کار موفق بودمو آمار بیشترشونو حتی تا بچه هاشونو داشتم.البته همه اینا به دلیل اطلاعاتی بود که با دوستان موقع جمع شدن کنار هم ردو بدل میکردیم که واقعا یکی از لذت های بزرگ زندگیم بود مخصوصا وقتی به جاهاییش میرسیدیم که مربوط به زن های همسایه هامون بهد که دیگه واویلا.....من همیشه پشت کامپیوترم چون هیچ کسی نیست که باهاش حرفی بزنم و همدمم باشه و حتی با این که دوستای خوب و با مرامی دارم باز هم جمع دوستام فقط برای چند لحظه هستش و بعد اار این که من از جمع دوستانمون جدامیشم دوباره تنها ترین آدم روی زمین میشم که با وجودی که تو یه خونواده تحصیل کرده هستم اما ....چی بگم ....هیچ کسو ندارم که منو درک کنه و شاید به خاطر همینه احتیاج دارم که یکی رو داشته باشم که بزرگتر از خودم به که هم همسرم باشه و هم پدرو و مادری که فقط سهمشون از پدر و مادر بود به دنیا آوردن یه فرزند و در رفاه گزاشتن اون هستش.تقریبا 22 سالم بود که دوستام نگران من شدن و تصمیم گرفتم که یه کس برای من جور کن و با توجه به این که میدنستم من به هر کسی علاقه ندارم تصمیمشون این بهد که یه زن سن بالا تقریبا 30-35 ساله جور کنن.اولش بهم گفتن منم بهشون گفتم که کارشون بی فایدست ولی اونا گفتم ما یکی رو پیدا کنیم بندازیم سرت دیگه خودتم نمیتونی از دست یه زن سکسی فرار کنی.اینطوری شد که افتادن تو کوچه خیابونا و ند روزی گزشت و خبری نشد و منم فکر کردم که فهمیدن کارشون بی فایده هستش و دس از کارشون برداشتن.یادمه 2 هفته بعد اون ماجرا بود که بابم مثل همیشه تو ماموریت و چند روزی نبود خونه و اونشب هم شیفت مادرم بود و چون اون یجورایی مسئول کل پرستارای بیمارستان بود اونشب هم من مثل خیلی از روزها تنها بودم.اصلا این تنهایی منو از اجتماع دور کرده بود و جلق زدن این تنهایی رو چند برابر به طوری که دیگه آدما برام هیچ معنی نداشتن و من انگاری اصلا برای یه جای دیگه بودم و اصلا هیچ کسو هیچ چیز برام اهمیتی نداشت.انگاری تو تخیلاتم معشوقه های زیادی رو درست کرده بودم و با اونا زندگی میکردم.آدمایی که هر شب با یکیشون بودم؛روزها باهاشون به بیرون میرفتم و عصر ها که خسته از بیرون برمیگشتم اونا تو خونه من بودنم و خستگی رو از تنم بیرون میکردن.انگار تمام این رویا ها باورم شده بود.ولی من یه آدمی بودم که تو تخیلاتم قدم میزدم و دوباره برای مبارزه با تنهایی بیشتردوباره رفتم سراغ آرشیوم که معشوقه های خیالیمو بیارم و یه دستی به کیرمون بزنیم که بلکه یه حالی بیایم.فتم سراغ چند تا عکس فوق سکسی از یکی از زن عمو هام که چه جیگری بود و حتی فکر کردن بهش آبمو میاورد چه برسه به نگاه کردن به عکسای سکسیش تو عروسی.شروع کردم به جلق زدن تا حشرم خیلی بالا رفته بود و عرق زیادی کرده بودم و بدنم خیس عرق بود.چون خلی جلق میزدم و دیگه برام عادی شده بود دیگه حال زیادی نمیکردم و دیر آبم میومد و به خاطر همین خیس عرق بودم و نفس نفس میزدم.وضعیت حال به هم زنی بود ولی مجبور بودم چون چاره ای نداشتم و این کار تنها همدم من در تنهایی بود.کم کم داشت آبم میومد که نزدیک بود دادم در بیا که چرا این آب لعنتی نمیادو راحتمون نمیکنه که یهو کیر خوردم.یه منگل کسخل هی داشت زنگ خونه رو میزد.اونم ساعت چند 12:30 نصفه شب معلوم بود دیگه ابرام کسخله بود یکم بهش رو دادیم چند بار بهش کاندم داده بودم دوباره نصفه شبی کس آورده کاندم نداره کیر خورده.رفتم یه چند تایی گرفتم دستم اونم لامصب ول کن نبود و اینقدر زنگ میزد که اعصابمو بیشتر خورد کرد که وسط راه گفتم بسه دیگه خارکسه گاییدی مارو ولی چه حیف که صدا بیرون نمیرفت به خاطر این چیز میزای تخمی که لای درو دیوار میچپوندن که صدا برون نره.در همون حین خواهرو مادر ساختمون ساز رو هم مورد عنایت قرار دادم و در حین رفتن به سمت در چند تایی هم فهش به اونا دادم.درو وا کردم شروع کردم بدون دادن لحظه ای فرست فش دادن به ابراهیم که چرا وسط جبق ما مزاهم شدی کونده خان خوب یه بسته کاندم بزار خونت یا از این کسایی که چس کلاس میزارنو بدون کاندم نمیدن نیار.خلاصه گفتیمو که یهو دیدم دست نرمی جولو دهنمو گرف و منو حول داد به سمت خونه.ابرام هم خودش کون بود ولی دیگه نه اونجوری که یهو صدای بسته شدن درو شنیدم.پشمام ریخت ولی خودمو جموجور کردم گفتم مادرتو میگام تو اومدی منو بکنی کس کش کونت میزارم سر در محل آویزونت میکنم که یهو چشامو واکردم دیدم وای...
قسمت دوم:چه کیر کلفتیدیدم وای چه گهی خورده بودم.میخاستم از پنجره بپرم بیرون.انگاری نارنج تو کونم ترکونده بودن.پشمام ریخته بود.خیس عرق که بودم بدتر از اون داشتم هی عرق میکردم. این چه وضعیتی بود که من داشتم.یه لحظه به خودم فکر کردم دیدم به یه چشورت تخمی که لکه های زرد روش معلومه که یا شاشیه یا آبکیر.یه دست که انقدر تو شورتم بود بوی تخمی آبکیر میداد و اون یکی دستم هم پره کاندم.کلم چسبیده بود به سقف فکمم به کف خونه.وای باید یه فکری میکردم.مهناز بود.از دوستام تعریفشو شندیده بودم.یه زن بیوه 33 ساله که مثل یه هولوی رسیده و مامان.همه چیزه خوب بود نه اونقدر سفید بود که چشاتو بزنه نه اونقدر سیاه که حالتو بهم بزنه.موهای خرمایی خوشگلی هر کدمش مثل یه تیری بود که به چشای ادم میخورد سینه هایی که نه اونقدر بزرگ باشن که وقتی جلو هندونه میزاریشون هندونه کم بیاره نه اونقدر کوچیک که آدم وقتی بهش نگاه کنه حالش بهم بخوره.اصلا خیلی خوش استیل و با کلاس بود.تقریبا 2 هفته ای میشد که تو ساختمون ما اومده بودش و همه محلو مجذوب خودش کرده بود.همه رفیقام حتی خودم یه باری به یادش به کیرمون یه حالی داده بودیم.کل محل تو کفش بودن.چیز زیادی نمیدونستیم ازش و سر همین هم شایعات زیادی پشت سرش بود.میدونستیم شوهرش مرده و بیوه هستش و از اون خر مایه ها که هم خودش پولدار بوده هم شوهرش و وقتی شوهرش مرده سرمایش چند برابر شده.تنها زندگی میکرد اما یه شب درمیون خواهرش و یا مادرش میومدن پیشش.بچه ها میگفتن خیلی حشر بالاست و با خواهراش لز میکنن و جنده هم هستش اما من زیاد کاری نداشتم چون حالو حوصله کس شعرای مردمو نداشتم.البته به قیافش میخورد چون خیلی سکسی لباس میپوشید و حتی اون شبی که پیش من بود هم بدون حتی یه روسری اومده بود خونه من.اونم کجا جایی که کلی ساخمون میدونستن هفت روز هفته رو یه پسر جون توش تنها زندگی میکنه.تو همین تفکرات بودم که صدای سکسیش بلند شد که ببخشید سر زده و اینجوری مزاحمتون شدم و اومدم خونتون.چون اگه یکم دیگه صداتون بیرون میرفت آبرو برای هیچ کدوممون نمیموند.شرمنده میتونم امشبو اینجا بمونم.وای چه صدایی داشت وقتی حرف میزد انگاری یه پارچ آب یخ روم ریختن.آروم آروم شده بودم دیگه.نمیدونم ولی اصلا صداش داشت دیونم میکرد.منم تخمم نبود حالا میخاست بمونه میخاست نمیونه رخت خوابشم آورده بود گفتم باشه برو تو یکی از این اتاق ها بخواب.منم رفتم تو اتاقم وسایلمو جمع میکردم که دیدم مثل کیر خر پشتم سبز شد.پرسیدم چی شده .بنده خدا مونده بود چیکار کنه گفت خوب من نمیدونم کجا برم آخه منم بهش گفتم اینجا 3 تا اتاقه که یکیش اینه یکیشم اتاق مامانو بابامه و اون یکی هم یه اتاقه با امکانات کامل واسه مهموناست حالا تو خاستی برو اونجا نخاستی برو اتاق مامانم اینا بخواب منم میرم یه دوشی بگیرم خواستی هم یخچال پره هرچی خاستی بخور همه چیز دایم.اصلا مهم نبود برام چرا اینجااست ؛حالو حوصله فکر کردنم نداشتم چون جلقم نصفه نمیه بود اعصاب برام نمونده بود از اونورم این دختره داشت دیونم میکرد گفتم برم یه دوشی بگیرم.دیدم همینجوری 4 چشمی داره منو نگاه میکنه.فکر کنم منتظر حرکت دیگه ای بود.گفتم میخای تا اتاق خواب اسکورتتون کنم.یه خنده ای کرد گفت نه فقط اگه آب خنک دارید بدید ممنون میشم منم گفتم برو تو یخچا هست خودت بخور دیدم ایندفعه چشاش پرت شد کف فرش.منم از بغلش رد شدمو رفتم حموم یه دوشی بگیرم که وسط کار بودم که یهو دوزاریم افتاد که بعله چرا راش دادی آخه کسخل.کارو اون رفقای کونده بوده که این جنده رو نصفه شبی انداخته بودن گردن من.اعصابم کیری شد خاستم برم از پنجره پرتش کنم بیرون که یه لحضه قیافش اومد جلو چشام.وای خشکم زده بود نمیتونستم حرکت کنم.الان موقعیتی بود که سالها منتظرش بودم.یه زند بالغ بیوه و خوشگل تو خونه بود.هیچ کس هم توی خونمون نبود و من و اون تنهای تنها تو یه خونه کسی هم نمیفهمید از اونور هم حشر بالا به خاطر جلق نصفه نیمه.رفتم دوباره نشستم رو صندلی حموم.یه چیزی مانع این میشد که من برم پیشاون و اینم غرور تخمی بود که همیشه میخاستم یه کس رو برای خودم خودم جور کنم و به کسی مدیون نباشم.من خودم خیلی راحت میتونستم این دختره رو واسه خودم جور کنم اما دوستام ریدن بهش چون دیگه ازش خوشم نیومده و این کس به خاطر این کار از دستم پرید.بلندش شدم و دوشو بستم و همینطور در حال فکر کردن بودم که گفتم باها مادرتونو میگام که با من این کارو کردید.فردا خودم میرم یه کس توپ جور میکنم جلو چشاتون میکنمشون به این جنده هم که همتون تو کفش بودید کیر میزنم.حوله رو برداشتمو خودمو خشک کردم و یه شرت هم برداشتم پوشتم و در حالی که حوله رو دور خودم پیچیده بودم رفتم تو اتاق که بخابم دیدم بعله جنده خانوم آنتنو روشن کرده دارت با صدای بلند تلوزیون میبینه.پیش خودم گفتم کیری بهت میزنم که همین الان بری خونتون.رفتم گفتم بسه دیگه پاشو برو خونتون .به اون کسی هم که گفته این کارو بکنی بگو که راضی نشید پاشو برو تا کسی تو راهرو نیست.یهو چشاش 6 تا شد( وای این قیافشو خیلی دوست داشم) گقت چی؟*گفتم که من همه چیزو مدیدونم.چی رو میدونی؟من که چیزی نگفتم بهت.*برو به اون کسخلای یه وری بگو میدونم نقششون چی بوده یخودی از این کارا نکنن من خام نمیشم.میشه بیای اینجا بشینی.*منم که میخاستم زودتر ماجرا تموم شه کوتاه اومدمو گفتم حرفاتو گوش میدم ولی بعدش برو که کارو زندگی دارم.من نمیدونم از چی حرف میزنی ولی حقیقتش اینه که من همیشه خودم خونه تنها میخوابم.اما امروز عص من رفتم بیرون یه فیلم ترسناک بگیرم که شب خواهرم میاد با هم ببینیم اما از شانس بد من خواهرم مشکل پیش اومد و نتونست بیاد منم گفتم تنهایی فیلمو ببرین.شروه کردم فیلم دیدن و با این که خیلی ترسناک بود تا آخرش دیدمش اما خیلی ترسیدم.موقع خواب هر کاری کردم نتونستم بخوابم از ترس.حتی نتونستم تو خونه بشینم.هر چی فکر کردم چیکار کنم تنهای راهی که به ذهنم رسید این که برم خونه یکی از همسایه ها.به هرکی فکر کردم دیدم اینجا همه جونن و اگه من برم سراغشون براشون دردسر میشه و مدیر ساختمون هم که یمقدار سن دار هستش هم رفته پیش واز تعطیلات نو روز.میدونستم که شما که همسایه بالاییمون هم هستید یمقدار خونواده بزرگتری هستید و فر نمیکردم براتون مشکلی پیش بیاد.البته دیدم مادرتون غروب رفت بیرون ولی باز تنها جایی که میدونستم امنه همینجاست و تعریف شما رو هم از همسایه ها زیاد شنیدم و اینجا تنها جای بود که میتونستم بیام.یهو یه خنده سکسی کردو گفت البته میدونم وسط کارتون مزاحمتون شدم و براتون جبران میکنم یه چشمک هم زد آخرش که دیگه خرابم کید.ملی من کس کش تر از این حرفا بودم.*ببین خانوم نمیخاد برای من خالی های محسن خالی بندو تعریف کنید.من میدونم اینا رو اون محست کس کش بهت گفته(صروتش یکم سرخ شد ولی زود خودشو جمع کرد) ببین من حالو حوصله مردم رو ندارم.اگه تو خودت با میل خودت میومده اینجا حرفی نبود ولی نمیدونم چطور و چجوری راضیت کردن که بیای اینجا اما اینو بدون من از این کارو خوشم نمیاد والا تا الان صد تا جنده کرده بودم اما دوست دارم با کسی باشم که منو بخاد نه کسی که زوری باهام باشه.اگه خاستی امشبو بمون اینجا ولی نه اتاق من.اگرم نه برو خونتون بزار من راحت باشم.خیلی عجیب نگام میکرد.نمیدونستم چش شده.نکنه اون احمد احمق تهدیدش کرده باشه.مایه دارم هست که به خاطر پول نیاد اینجا.هر چقدر هم حشر بالا باشه با این کیرایی که من چپو راست میزنم بهش باید از رو بره ولی هنوز نشسه.وای امیر نکنه راست بگه.اگه اینجوری باشه که واویلا دیگه بدبخت شدم.آبرو برام نموند.اما سریع خودم جمعو جور کردم و کم نیاوردم.*چیه نگاه میکنی فکراتو بکن من میرم بخوابم مزاحمم نشو خواهشا.بلند شدم و داشتم میرفتم که صدام زد.آقا ببخشید.فکر کنم اسمتون امیر باشه درسته؟*اومدی اینجا اسمم نمیدونی.آره اسمم امیره.میدونم ولی خاستم مطمئن شم.ببخشید فکر کنم زرنگ تر از اون حرفایی که گول یه زنی مث منو بخوری.*خوشم اومد ازش فهمیدم که میخاد حرف بزنه خاستم از زیر زبونش بکشم که کیا بهش گفتن بیا که حالشونو بگیرم سر همین رفتم روبروش نشستم.ادامه داد که:تا حالا هیچ کسی از زیر دست من در نرفته و تو اولین نفری هستی که من نتونستم روت اثری بزارم(داغونم کردی جند خانوم اونوقت میگی اثر نکرده) حقیقتش اینه که یه روز 2 تا از دوستات اومدن سمت من و گفتم میخایم باهات صحبت کنیم.منم دیدم جونمم لابد میخان چیزی درخاست کنن از من که گفتم برید پی کارتون اشتباه گرفتید.ولی یکی از دوستاتون سریع پرید وسط حرفم و خیلی آروم گفت که ببخشید خانوم میدونم چه فکری میکنید ولی اینو بدونید که هر فکری میکنید همش اشتباه ِ(محسن کونده بودش)ببینی یه مساله حیاتی هستش که فقط شما میتونید حلی شمنید.بزاری ما باهاتون حرف بزنیم بعدش شما هر کار که خاستید بکنید.منم که میدونستم نمیتونن باهام کاری بکنن و از قیافشون هم معلوم بود آدمیزاد بودن گفتم بیاید خونه من اینجا خوب نیست.اونا هم اومدن و ادامه ماجرا.رفتیم خونه و نشستیم رو مبلا که یکی از اونا شروع کرد به حرف زدن که:خانوم شما اولش درست فکر کردید این یه مساله ای هست که فقط یه زن میتونه انجام بده.اومدم سینی رو که باهاش براشون شربت آورده بودمو بزنم تو دهنش که یهو گفت:اما همچین زنی کم هست و فقط شما رو پیدا کردیم ما.یکم کنجکاو شدم که ببینم منظورشون چیه به خاطرهمی آروم تر شدم.حقیقتش ما یه رفیقی داریم که خیلی بچه خوبیه و ما نگرانشیم.این پسر علایق خاصی داره و همینطور مشکلات خانوادگی خاصی که هر کسی اینجوری نیست.ما متوجه شدیم که دوستمون اخیرا خیلی خود ارضایی میکنه و نگرانی ما رو چند برار کرده و به خاطر همین هم چند هفته ای میشه که داریم دنبال یه زن میگردیم که خودشونو با اون خالی کنه و کمی از این کا احمقانش که هیچ لذتی نداره دست بکشه و تجربه یه لذت واقعی رو کسب کنه و دیگه دنبال این کارا نره.ما خیلی نگرانشیم.وضعیت روحی و جسمیش خطر ناکه و ما نمیخایم که دوستمون مشکلی براش پیش بیاد.برای همین اومدیم سراغ شما.البته با احترامیه اما امیدواریم شما ما رو درک کنید.این دوستمون یه جونه هم سن و سال ما و اسمش هم امیره و شما هم خیلی ببخشید یه زن بیوه که چند سالی میشه شوهرتون به رحمت خدا رفته.اگر براتون امکان داره بازم ببخشید نمیدونم چجوری بگم ولی اگه ممکنه ... میونید که...امممممممم....منظورم اینه که یا خودتون یا یکی از دوستانتون که اگه شرایط شما رو داره میدونید که... یهو حرفشو بریدمو گفتم منظورت چیه؟ببین خانوم میدونم براتون شاید بد و ناراحت کننده باشه ولی باور کنید این دوست ما هم خیلی آدم خوب و خوش تیپ و خوش قیافه ایه فقط یه مشکلای داره.من در باره تو خیلی کنجکاو شده خاستم دوستات بیشتر برام بگن سر همین بهشون گفتم:اگر میخاین من برای دوستتون کار کنم باید هرچی ازش میدونید به من بگید و اونا هم شروع کدن به گفتن.2 نفری هر چی که میدونستن برام گفتن.4 ساعت تموم مخمو خوردن و از همه چیز زندگیت بهم گفتن.پدرو مادرت،وضعیت زندگیت،خود ارضای های بیش از حدت و خیلی چیزای دیگه.وای همه چیز تموم شد. خاستم زودتر برم کله همشونو بکنم.اما پیش خودم گفتم این یه زنه کسخل بیشتر نیست حالا بدونه مثلا چی میشه.ولی این دلداری ها فایده ای نداشت.یهو همه چیز جلو چشام تارشد.نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.بد جوری گریم گرفته بود.حق حقم کل خونه رو برداشته بود.نمیدونم چه حسی بود ولی جلوی مهناز انگاری خیلی راحت بودم.نمیشد خودمو نگه دارم.افتادم رو پای مهناز میخاستم بلند شم ولی توانشو نداشتم.انگاری تمام دردو رنج زندگیم داشت از چشام بیرون میومد.مهناز یه آرامش خاصی رو برام داشت.انگاری اونم دردی داشت و میتونست منو درک کنه.یکم که آرومتر شدم دیدم اونم داره گریه میکنه.وقتی صورتشو نگاه کردم وقتی چشمای زیباشو که اشک میریختو دیدم دوباره گریم شروع شد.مهناز یه دستی به سرم کشید یکم آروم تر شدم.بلند شدم و دوباره مثل کسخلا گفتم یه هرحال یا برو یه جا بخواب یا برو خونتون.من دوست ندارم ینفر زوری این کارو باها بکنه.بسرعت رفتم تو اتاقم و درو بستم و پریدم تو تخت و رفتم زیر پتو.حالا دیگه هم تنها بودم و هم همه از این تنهایی من خبر داشتن.آبرو هم نداشتم و دیگه دوست نداشتم برم بیرون از خونه.شب سردی بود و تخمی ترین شب زندگی من.رو تخت دراز کشیدم و به خودم و کاهایی که کردم فکر میکردمکامپیوتر هنوز رون بود ولی حس خامو کردنشم نداشتم.پامو دراز کردم سیمشو از پریز کشیدم بیرون تا صداش رو اعصاب نباشه.یه چدایی از بیرون میومد.خیلی کنجکاو شدم انگاری یکی گریه میکرد.من دوست نداشتم گریه کردن یه نفرو ببینم و اعصابم خورد میشد.رفتم از پنجره ببینم بیرونه.نه از بیرون نبود.از تو حال میومد.مهناز بود ولی آخه چرا؟یعنی به ها تهتدیدش کدن؟بهترین کار این بود که تا فردا صبر کنم و فردا همشونو جمع کنم بر بگیرم نابودشون کنم.مرتیکه های عوضی غلط کردن مهنازو تهدید کردن.صدای گریه مهناز رو اعصابم بود .من دوست نداشتم گریه کسی رو ببینم یا بشنوم و حالا مهناز داشت اون اتاق گریه میکرد و کاری از دستم بر نمیومد.فضای غم ناکی بود.رفتم رو تخت خوابیدم.به مهناز فکر کردم و این که چرا اینجوریه و چرا اومده پیش من.هیچ جوابی نداشتم و همین رو اعصابم بود.یک ساعتی گزشت و صدایی از اونور نمیومد.فکر کردم مهناز خوابیده و خیالم راحت شد.ساعت 4 صبح بود و هم خوابم میومد و هم نمیتونستم بخوابم.سرم درد میکرد ولی نمیدونستم چیکار کنم.صدای تخمی در اومد.مهناز اومده بود تو اتاق.*فکر کنم گفته بودم که اینجا نیای.آره گفتب.ولی گفتی به زور نیا.من الان خودم اومدم و دوست دارم که پیش تو باشم.بزار بیام پیشت .اگه نزار تا فردا هم اینجا میمونم تا مادرت اینا بیان.*فکر میکنی مادرم پشمشم حسابت میده؟تخمشم نیست که تو اینجایی.بزار بیام پیشت.من دوست دارم.ببین ولی یه چیزایی هم هست که تو نمیدونی.من حتی اول اومدم تو این خونه که تو رو نصیحت کنم که این کارو نکنی ولی وقتی اون رفتارو دیدم خیلی خاطراط برام زنده شد.بزار بیام پیشت چون نمیتونم بیرون بمونم.به خدا تا صبح همینجا وایمیستم.*خوب وایستا.به تخمم.اعصابم خورد شد.دوست نداشتم مهناز اونجا وایه یه ربعی گذشت.*بیا بابا.دهنمونو امشب سرویس کردی.سریع اومد لباساشو در بیاره*هوی هوی.اونا رو چرا در میاریخوب با لباس که نمیشه*چی نمیشه؟اگه میخای بیای پیش من بخوابی باید با لباس بیای.والا نمیزارم.باشه خوب قبول.مهناز اومده پیشم.پتو رو بلند کرد اومد زیرش.بوی خوب بدنش تو صورتم پیچید.تا حالا همچین بویی حس نکرده بودم.بوی عطر نبود بلکه بدن زیبای اون بود.داشتم دیونه میشدم.یه زن بیوه و سکسی.همون چیزی که میخاستم.نابود شدم.مهناز سعی میکرد خودشو بیشتر به من بچسبونه.کونشو به سمت من کرد و هی بهم میمالید.داشتم دیونه میشدم.من که آبم به زور میومد با اون مالش کوچیک داشت آبم میومد.من دیگه کم آوردم و از پشت بغلش کردم.بدن نرمی که داشت و لباسش اون نرمی رو چند برابر میکرد.هیچ چیزو نمیدیدم.هچی رو حس نمیکردم و فقط خودمو مهنازو میدیدم.احساس میکردم رو ابرام و دارم با مهناز عشق بازی میکنم.کیرمو چسبوندم به کون مهنازو یه پامو بردم لای پاش فقط یه شرت پام بود که باعث میشد کیرم بیشتر بره لای کون نرمش.یه دستمو گزاشتم رو سینه های نرمش و دست دیگم رو هم لای پاش بردم.یکم خیس بود و شلوار نازکی هم داشت.کیرم داشت منفجر میشد.خودمو هی بهش میمالیدم.حس قشنگی بود که واقعا جدید و نو بود توی زندگی من.کم کم چشام داشت سیاهی میرفت .1 دقیقه نشد که آبم با فشار اومد بیون.یه آه کوچیکی کردم و دیه حال نداشتم.هیچ وقت بعد جلق اینطوری نمیشدم ولی اینبار مثل اولین باری بود که جلق زدم.اونقدر آب پاشید بیون که فکر کنم شلوار مهناز هم یکم خیس شد.بیحال در حالی که مهنازو بغل کرده بودم خوابیدم.حس توصیف ناپذیری بود.نرمی بدن مهناز باز هم داشت کیرمو بلند میکرد.میخاستم ایندفعه بکشم پایین و حسابی بکنم اما حالی برام نمونده بود.همینطور که مهناز بغلم بود خوابم برد.صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم.وای ساعت 9 بود و باید میرفتم بانک تا پول بریزم حساب برای شارژADSL. دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟یعنی همش واقعی بود؟سرم درد میکرد.یادم اومد.همسایه پایینیمون بغلم بود.یه نگاه کردم ولی اثری از کسی ندیدم.شرتم خیس آب بود وولی مهناز کجا بود؟رفتم دسشویی.یکم به دیشب فکر کردم.باز هم یه خواب دیگه؟نه شرتم خیس بود.خوب شاید تو خواب ارضا شدم.ولی من اگه قرار بود بخوابم جلو کامپیوتو میخابیدم که داشتم جلق میزدم.یعنی تو خواب راه میرفتم؟نه اینقدرا دیگه خسته نبودم.بیخیال چه خواب بود چه واقعیت خیلی زود میفهمیم.ولی از این شانس ها به ما نیومده.رفتم تو حال ببینم اثری میبینم.نه همه جا تمیز بود.رو میز هم پارچ آب نبود.آره یه رویای لعنتی دیگه.توف به این زندگی.رفتم بیرون.محسنو دیدم.عصبی بودم نمیدونستم خواب بود یا بیداری ولی گیج میزدم.صداش کردم:*اینجا چیکار میکنی؟منتظرم بچه ها بیان کس شعر بگیم.همونجا نشستم.یه ساعتی موندم و همه جمع شدن.همشون دوستای صمیمیم بودن.سر صحبتو محسن باز کرد .بحث کشیده شد به مهناز و این که چقدر سکسیه.محسن گفت میخای برات جورش کنم.علی:نه بابا این به این راحتیا پا نمیده که.احمد:من میتونم جورش کنم.با زور که راضی میشه.نمیدونم چی شد ولی یهو خیلی ناراحت شدم وبا مشت پریدم رو صورت احمد.همه مونده بودن چون این کار از من بعید بود.احمدی:چی شده واسه چی میزنی.بابا شوخی کردم.*کس کشای مادر قهبه فکر کردید من کسخلم.زن بیچاره رو زوری دیشب فرستادین تو خونه ما فکر میکنید خرم نمیفهمم.دونه دونتونو میکنم.محسن:بیخیال بابا.این کسشعرا چیه دیگه!!!احمد:پاشو بچه کونی تا از کو دارت نزدم.محسن کمکم کرد پاشم.محسن:چی شده دادش؟حالت خوب نیست انگا.دستمو گزاشتم رو پیشونیم و نشستم همونجا*نمیدونم به خدا.دیشب مهناز اومد تو خونمون گفتش شما فرستادینش.منم شبو باهاش بودم ولی صبح دیدم نیست.فکر کردم کارشو تموم شده رفته.خیلی نامردین.علی:مهناز؟ما؟بیخیال ما نمیتونیم مهنازو واسه خودمون جور کنیم بدیمش به تو.کسخلاحمد:خواب دیدی داداش مهناز بیاد به تو بده.محسن:والا ما راجع به اون قضیه کس جور کردن یه هفته ای دنبالش بودیم ولی کسی پیدا نشد و ما هم بیخیالش شدیم ولی مثلی این که باید پیشو میگرفتیم.حالت خیلی بده.*محسن جان مادرتآره به خدا*ببین هیچ کس حق نداره از این ماجرا به کسی بگه.همینجا تموم میشه این ماجراباشه داداش مشکلی نیست.از این اتفاقا پیش میاد.بیخیال.یه ساعتی موندمو همه هم انگاری یادشون رفته بود.سریع اومدم که برم بانک.رفتم و پولو ریختم.تو راه خیلی فکر کردم ولی مخم داشت سوت میکشید.با اعصاب کیری اومدم که برم خونه.درو باز کردم و رفتم تو ولی خبری نبود...
قسمت سوم:حقیقتدرو باز کردم و رفتم تو خونه ولی چیزی نبود.گفتم شاید تو خونه باشه.باز هم یه چرخی زدم تو خونه.تقریبا ظهر بود و مادرم هم تا شب نمیومد.رفتم زنگ زدم فست فود محل یه ساندویچ بیارن.تا غذا رو بیان 1 ساعتی طول میکشید بس که این کونکشا لفتش میدن و آخر سر هم باید یه غذای سرد و تخمی بخوری.رفتم رو تخت یه چرتی بزنم و به دیشب فکر کنم.دیگه حس جلق زدن هم نبود.دیگه حال هیچ کاری رو نداشتم.میخاستم برم در خونه مهنازو بزنم ببینم واقعا دیشب اینجا بوده یا نه.بلند شدم که برم اما یکم فکر کردم دیدم اگه مهناز دیشب اومده باشه که به تخمم،لابد ازم خوشش نیومده با اون بچه بازی که جلوش در آوردم.اگر هم خیالاتم باشه که ریدم به این زندگی.دوباره رفتم کامپیوتر رو روشن کنم ولی دیدم روشن نمیشه.گفتم لابد از دیشب روشن مونده سوخته.اعصابم کیری تر شد چون دیگه حتی نمیتونستم جلق هم بزنم.نشستم رو تخت که چشم به پریز افتاد.سیم کامپیوتر قطع شده بود رفتم وصلش کردمو سیستمو روشن کردم.سریع رفتم سراغ عکسام و چند تا عکس توپ گیر آوردم واسه جلق زدن.پیرنو شلوارمو در آوردم و با یه رکابی نشسته بودم.خلاصه کیرو در آوردیم و شروع کردیم به تصورات ولی دیگه حال جلق نبور.یکم که بالا پایین کردم دیدم نه نمیشه اصلا.پامو انداختم رو میز و به دیشب فکر کردم که چقدر تخمی بود و حالم گرفته شد.کاشکی این بیخایه ها همچین کاری میکردن.یهو یاد پریز افتادم.من دیشب خودم اونو کشیدم بعدشم مهناز اومد.یادم بود.ولی اگه اون خواب بود چرا پیریز کشیده شده بود.شاید تو خوبو بیداری این کارو کردم.ولش کن اصلا حسش نیست یا میاد یا نه.رفتم یه لیوان آب بخورم اما پارچ آب تو یخچال نبود.هر چی گشتم پیدا نکردم .نه حال آب درست کردنو داشتم نه آب شیر رو میخواستم بخورم.همونجا نشستم تا بلکه این پیتزایی ساندویچمونو بیاره یه نوشابه ای هم داشته باشه.زنگ زدو رفتم درو باز کردم.دوباره یه غذای تخمی.اومدم تو و شروع کردم با بیحالی خوردن .یکم که خوردم بیخیال شدم و همینجوری رفتم رو تخت که بخوابم.هرچی خودمو اینور اونور کردم خوابم نبرد .اینقدر خودمو به درو دیوار کوبوندم تا نفهمیدم چی شد که ساعت 4 عصر بود که از خواب بیدار شدم.اصلا حسش نبود دوباره رفتم رو سیستم و دست به کیر که دوباره جلق بزنم.یکم فیلما رو اینور اونور کردم که رسیدم به یه فیلم که یه پسره نو جون میره میزاره لای پای مستخدم خونشون.نمیدونم چی شد خود به خود کیرم بلند شد و یه حالی کردم.یاد دیشب افتادم.شروع کردم به جلق زدن.همیچین بالا پایین میکردم که نزدیک بود از صندلی بیفتم.بوی تخمی آب کیر تو اتاق پیچیده بود.آبم با تمام فشا اومد بیرون و بی حال افتادم رو صندلی.یکم که گذشت خودمو پاک کردم و دراز کشیدم رو تخت.صدای کلید اومد.ولی کسی قرار نبود که بیاد خونه و منم تعجب کردم.هنز شرتم پایین بود و دسمالای کثیف رو میز.یه صدایی اومد که گفت امی کجایی زود بیا اینجا.وای صدای مادرم بود اگه منو با این وضع میدید چی میگفت.اتاقم که بوی کیری گرفته بود.سریع شرتمو کشیدم بالا و دوییدم بیرون و درو بستم که تو اتاق نره.مادرم بود.سلام.*سلام.دیشب مشکلی پیش نیومد؟*نه چطور مگه؟همینجوری پرسیدم.من امشب باید برم بیمارستان.برای یکی یه مشکلی پیش اومده و کسی هم نیست که جاش بمونه و منم باید برم جای اون.پس امشب هم خونه بمون.جایی نری یموقع.قول میدم واسه عید هممون دور هم باشیم.یه ماچ دادو رفت نه خداحافظی نه چیزی.بدو بدو رفت و پشت سرشم نگاه نکرد.یه ساک هم دستش بود که خرتو پرتای پزشکیش توش بود.هیچ وقت اونو نمیبرد پس حتما مشکلی پیش اومده بود.خلاسه ما هم ماتو مبهوت به درو دیوار نگاه میکردیم.تا اومدم بر گردم زنگ خونه زد.ای بابا این کی بود دیگه.لابد دوباره چیزی جا گزاشته.درو وا کردم که یهو چشام 6 متر اومد جلو.مهناز بود ولی ایندفعه با مانتو و لباس بیرونش.دوباره همون جوری اومد تو ولی ایندفعه جای دستش لباشو گزاشته بود رو لبم.وای دوباره اون حس دیشبی برگشت.درو بستیم و افتادیم رو مبل.اصلا نمیخاستم بدونمم صبح کجا بوده و فقط دوست داشتم کنارم باشه.یه احساس آرامش خاصی بهم میداد.همینجوری از هم لب میگرفتیموبا وجودی که من تاحال با هیچ کس این کارو نکردم ولی اصلا بدنم خودش حرکت میکرد.شروع کردم به لب گرفتن.نمیخاستیم از هم جدا بشیم.دیدم نه اصلا اینجوری حال نمیده بغلش کردم بردمش تو اتقا انداختمش رو تخت و دوباره پریدم روش.داشتم دیونه میشدم.میخاستم لباس تنگو چسبونشو که سکسی ترش میکردو همونجا پاره کنم.در حال لب گرفتن مهناز منو برگردوند و رو من خوابید.آروم آروم مانتوشو در اورد و من خیلی خوشم میومد.کم کم لخت شد و فقط با یه شرت و کرست جلوم بود.واقعا حیف که دیشب نزاشتم لباسشو در بیاره.حیکلی که از رو لباس کیرو پاره میکرد بدون لباس داشت کیرمو منفجر میکرد.وای یه زن کاملا رسیده و خوب.انگاری اصلا از آسمون افتاده بود واسه کردن.بند کرستشو گرفتم و از پشت بازش کردم.وای یه لحظه چشام سیاهی رفت.هیچ سینه ای تا به حال مثل این ندیده بودم.برش گردوندم رو تخت و شروع کردم به خوردنشون.دیگه کلا همه چیز یادم رفته بود.همینجوری داشتم می مکیدمشون.لیس میزدمو تو کونم فشفشه میترکوندم.خیلی حال میداد.چند دقیقه ای خوردمشون که دیدم کیرم داره میترکه.مهناز هم متوجه شده بود .منو برگردوند رو تخت.خوب حالا ببینیم این امیر آقای شما که دیشب خجالت میکشید چه شکلیه.با یه حرکت شرتمو کشید پایین .از این که کرمو داشتم به یه زن نشون میدادم خیلی حال کردم.اولش کیرمو با دستاش گرفت که کل بدنم سیخ شد.خودشم فهمید که نباید زیاد ور بره وگرنه منفجر میشم.یکم که اینور اونور کرد کیرم به دست نرمو لطیفش عادت کرد.همینجوری بالا پایین میکد و منم تو آسمونا بودم که یهو پشمای کل بدنم سیخ شد.وای چه حسی.کیرم تو دهن مهناز بود.حتی فکر کردن به اون هم آبمو میورد.نمیتونستم سرمو بیارم پایین ببینم چی شده.فقط خیسی زبونشو رو کیرم حس کردم.کیرمو کرد تو دهنشو هی میک مزیزد،بالا پایین میکرد و زبونشو به کیرم میکشید.من کلا هر هفته پشمامو میزنم چون از کیر بدون پشم بیشتر خوشم میاد سر همین هم کیرم خیلی تمیز بود و مهناز هم خیلی حال میکرد.اصلا ولش نمیکرد.دیگه کم کم جرات پیدا کردم . در حال تماشای مهناز بودم.دیونه شده بودم کلا.مهناز خیلی سکسی بود.یکدفعه مهناز با یه حرکت تمام کیرمو کرد تو دهنش و یکم نگه داشتو دوباره بیرون آورد.خیلی حال میداد.وقتی کیرم تو دهنش میخورد یه احساس خاصی داشتم. وقتی دوباره تو ذهنم صحنه رو تداعی کردم دوباره داشتم منفجر میشدم.کیر من تو دهن مهناز و مهناز هم مثل یه زن خوب برام ساک میزد.حتی تو فیلم سوپر ها هم اینجوری نبود.یکم مهناز بالا پایین کرد و منم نفهمیدم چی شد که دیدم مهناز دهنشو رو کیرم قفل کرده و آب من با فشار ریخت تو دهنش.همینجوری آبم میومد.مهناز یکم کیرمو ول کرد ولی دوبره با زبونش آب باقی مونده رو جمع کرد و همشو خورد.منم همینجوری رو تخت دراز کشیدمدیگه ساعت تقریبا 6 شده بود و منم چون 2 بار آم اومده بود دیگه حال نداشتم.خسته شدی؟*نمیدونی از صبح چی کشیدم.میفهمم.ببخشید به خدا.کاری واسم پیش اومد ولی بعدا بهت میگم.امشبو میخوام کلا ماله تو باشم.هر کاری دوست داری باهام بکن.*فعلا تنها چیزی که میخوام یه استرحته واسه آخر شب که تا صبح باید کس بدی.باشه تو بخواب.یه دستی رو پیشونیم کشید که احساس آرامشی بهم دست داد که همون لحظه خوابم برد.با یه بوی خوب بیدار شدم.خیلی وقت بود که همچین بویی به مشامم نخورده بود.وای یعنی یه غذای خونگی.چند ماهی میشد که یه غذای خونگی نخورده بودم.بلند شدم دیدم شرت پامه گفتم لابد دوباره خوابم سریع دویدم تو حال که یکدفعه قلبم همچین گرومپ گورمپ کرد که خونه لرزید.مهناز با یه تاپ و دامن.چیزی که همیشه تو تصوراتم بود.انگاری مهناز از همه زندگی من آ گاه بود.یه تاپ ساده و قشنگ که نه اینقدر زرقو برق داشت که مهناز توش گم شه نه اینقدر تخمی که رو بدنش سنگینی کنه.یه دامن که اگه وجب میکردی سرجمع 2 وجب بود.یه لحظه مهناز یه کاری کرد که خراب عالمو روزگار شدم.همینجوری که سر گاز بود یه قنبل کوچیک کرد و کونشو یکم داد بالا که میخاستم همونجا بپرم بکنمش.یه مقدار از کونش معلوم شد و شورت سفید و قشنگش.همونجا خشکم زد.چیه زل زدی؟*هیچی فقط کونتو تا حالا ندیده بودم.شما که دیشب منو از ناحیه کون مورد عنایت قرار دادید.*نه اون امیر کوچیکه بدم منظور خودم بودم.یه خنده شیطنت آمیزی کرد و رفتم کنارش و دیدم به به.چه غذایی.دیگه کم کم اسم خورشت ها هم داشت از یادم میرفت.ولی اصلا بوی اونا منو داشت دیونه میکرد.یه قرمه سبزی که بوش کل ساختمونو برداشته بود.اما این تازه اول کار بود.دوباره مهناز یکی از اون حرکت خشگلاشو انجام دادویدفعه در قابلمه برنجو برداشت که سرم گیج رفت.بوی برنج تا مغز استخونم هم داشت میرفت.وای یعنی برنج چنین بویی داشتو من نمیدونستم.اصلا دوست داشتم همونجا بخورمشون.دسمو دراز کردم که یکم بر دارم که یهو مهناز زد رو دستم.برو بچه ناخونک نزن.صبر کن یه ربع دیگه میارم.تو برو میزو بچین.حالم گرفته شد ولی یکم هم حال کردم.همچین برخورد هایی برام جدید و تازه بودن.رفتم وسایل شامو رو میز چیدم.مهناز امد یه نگاهی انداختپس سفره کوش؟*سفره؟ها؟واسه چی همینجوری میخوریم دیگه.بیخیال حال داریا.نه من بدون سفر غذا نمیتونم بخورم.اصلا بهم حال نمیده.زود باش تا غذا سرد نشده درستش کن.اه داره کم کم میرو رو اعصاب ها.همونجوری وایستادم و به درو دیوار نگاه کردم.دوباره مهناز یکی از اون حرکتاشو نشون داد.همچین با چشماش نگاه کرد بهم که نمیدونم از ترس بود یا خوشم اومد یا چی بود که اصلا انگاری انرژیم چند برابر شد.رفتم از این ور اونور ظرف یه دقیقه سفر آوردمو دوباره میزو چیدم.نشستم سر سفره تا مهناب با یه دیس برنج و یه کاسه خورشت اومد و نشست.همین که برنجو گزاشت رو میز سریع یه بشقاب کشدیم و همینجوری که داشتم میزاشتم کنار خوم یه نگاه به مهناز کردم دیدم بابا مرام ما نیست.گزاشتمش جلوی مهناز و واسه خودم یکی دیگه کشیدم.یه نیگاه به مهناز کردم تا دیدم قاشق رو رداشت سریع خورشتو ریختم و شروع کردم به خوردن.اولین قاشق نابودم کرد.اصلا نمیخاستم غذا بره پایین.شاید تو عمرم فقط 2 بار همچین غذایی خوردم.یکی الان و یکی هم وقتی 10 سالم بود و خونه مادر بزرگ اینا جمع شده بودیم.زن دایی های کون گشاد که بلد نبودن چیزی بپزن و مادرم و مادر بزرگم غذایی پختن که داییام داشتن دیگو لیس میزدن.شروع به خودن غذا کردیم. یمقدار حرف زدیم و نفهمیدم چی شد که غذا تمون شد.ساعتو نگاه کردم دیدم ساعت نه و نیمه.به مهناز کمک کردم که ظرفا رو ببریم بشوریم.یکم کمکش کردم و هر از چند گاهی یه دستی هم به کونش میکشیدم.برو بشین تلوزیون ببین بیخود دستو پای منو هم نگیر بزار زودتر کارمو بکنم.ضد حال خوردم رفتم تلوزیون ببینم.دل تو دلم نبود.هی بر میگشتم آشپزخونه رو میدیدم و منتظر بودم.5 دقیقه ای که مهناز اونجا بود مثل 5 ساعت گزشت.اومد کنارم مشست.پاشو انداخت رو پای و کنترل رو گرفت و شروع کرد به عوض کیردن کانال های تلوزیون.یکم اینور اونور کرد و یه سریال تخمی رو انتخاب کرد.ما هم که اصلا وجود نداشتیم.*بابا بریم کارو شرو کنیم دیگه.چی کار؟*بریم سراغ اصل کاری.الان تازه سر شبه.بزار بیشتر با هم باشیم.بشین فعلا این سریالو ببین خیلی خنده داره.من هر شب میبینمش.*بیخیال سریال بریم من قول میدم تا صبح نخوابم.نه بیا بشین پیش من .دستشو دراز کرد و انداخت دور گردنم و منو کشوند سمت خودش.حال کردم.یکم بغلش نشستم و همینوری با سینه هاش بازی میکردم.یکم هم سریالو دیدم.با این که اصلا نمیدونستم تلوزیون چیه ولی در کنار مهناز بودم خیلی آرامش بخش بود و من 2 ساعتی کنار تلوزیون نشوند.تقریبا ساعت 12 بود که TV رو خاموش کردو گفت بریم؟تازه به بغلش عادت کرده بودم.دوست نداشتم از جام تکون بخورم.زوری بلند شدم و رفتیم تواتاق.تختی که تو اتاقه منه یمقدار بزرگتر از تخت یه نفرست چون سفارشه و البته از تخت 2 نفره هم کوچیک تره.به خاطر همین شبا راحت تر میخوابم.دوباره حس کردن مهناز برگشت.نشستم رو تخت و مهناز هم رو پا های من.دوباره از هم لب گرفتیم.میخاستم زودتر بکنمش ولی از لبای خوشگلش هم نمیشد گزشت.همینجوری در حال لب گرفتن بودیم که مهناز تاپشو در آورد.زیرش هیچی نداشت.بعد بلند شد و نشست کنار من.یکم تعجب کردم ولی با نگاهش فهمیدم که نوبت منه.دامن خوشگلشو کشیدم پایین و شرت خوشگلی که چسبیده بود کسش و خط کسش معلوم بود معلوم شد.تقریبا نم ناک بود که یه لیس خوشگل از رو شرتش کشیدم.داشتم منفجر میشدم.باورم نمیشد کس مهنازو امشب میبینم.شرتشو کشیدم پایی ولی چشام بستم که یدفعه کسشو بینم.وای باورم نمیشد.انگاری اصلا کسش پشم نداشت.سفید سفید.من که تاحالا به جز فیلم سوپر هام کسی ندیده بودم ولی کس مهناز خلی خوب و خوشگل بود.هیچ کسی مثل اون ندیده بودم.یه دستی روش کشیدم.چقدر نرم و صاف بود.یه لیس خوشگل از رو کسش کشیدم که مهانز یه آه کوچیک کرد.یکم با زبونم رو کسش ور رفتم.خیلی خوب بود.خیلی دوست داشتم.اصلا وقتی تو فیلم سوپر ها همچین صحنه ای میدیدم میزنم میرفت ولی حالا نمی خاستم کس مهنازو ول کنم.با نک زبون هی میزدم بو کسش .مهناز هم تو آسمونه بود.صدای آه آه کوچیکش منو بیشتر تحریک میکرد.انگاری کارم درست بوده.مهناز دستاشو آورد کنار کسش و آروم اونو از هم بازی کرد.وای چه چیزی بود.خیلی خوب بود.بوی خوبش اشت دیونم میکرد.زبونمو کامل در آوردم و کشیدم رو کسش.وای نمیتونم بگم چه مزه خوبی داشت.مهناز که یه آه بلندی کشید که نزدیک بود آبم بیاد.دوباره اون کارو تکرار کردم اما اینبار بیشتر و سریعتر.اینقدر این کارو کردم که حس کردم زبونم یمقدار تر شد.آب کسش اومده بود و به زور خودشو نگه داشته بود و من تا فهمیدم شروع کردم به لیسیدن بیشتر.هم نوک زبون میزدم و هم کل زبونمو میکردم تو.کم کم آب مهناز امد و کل دهنم خیس شد.یمقداریش هم ریخت رو تخت.یکم مهناز آروم شد بلند شدم رو پام.اصلا سینه هاش یادم رفته بود.یکم مالیدمشون و مهناز دوباره منو خوابون رو تخت و شورتمو کشید پایین.یکم کیرمی لیسید و بعد کرد تو دهنشوبا کلی تف مالی آوردش بیرون .یه تف خوشگل هم انداخت روش.وای نمیتونستم ببینم.یعنی من الان مهنازو میکنم؟کیرمو گرفت و کسشو تظیم کرد و آروم نشست رو کیرم.یکم از کیرمو کرد تو کسش.یه حال خوبی بود.یکم بازی کرد.نگاه سکسشی ،سینه های بی نظیرش همه اینا داشت منو دیونه میکرد.آروم آروم کیرمو بیشتر میکرد تو کسش.من دیگه خودم نبودم.اصلا مثل یه تیکه سنگ شده بودم.دستام رو هم نمیتونستم تکون بدم و مهناز اینو میدونست و با حرکاتش سعی میکرد منو بیشتر دیونه کنه.اینقیدر رو کیرم بالا پایین رفت تا این که تمام کیرم رفت تو کسش.معلوم بود داره بهش فشار میاد چون کیر کس ندیده من که مثل سنگ شده بود .سنگینیشو انداخته بود روم.کاملا به بدنم کنترل داشت.یکم که روم نشست بعد شروع کرد به بالا پایین رفتن.اولش آوم این کارو میکردی ولی بعد سرعتش چند برابر شد.هی رو کیرم بالا پایین میرفت و منم تو اوج آسمونا بودم.وقتی میدیدم کیرم کامل میرفت تو کسش و دوباره در میومد خیلی حال میکردم.بی اختیار دستامو گزاشتم رو کون مهناز و رو کیرم نگهشون داشتم.حالا نوبت من بود که ارضا بشم.مهناز هم میدونست.نمیتونستم خودمو تکون بدم ولی تو فکر این بودم که آبمو نباید بریزم تو کسش.یکم سعی کیرم که بلندش کنی اما وقتی دیدم سنگینیشو بیشتر کرد دیگه تحملم تموم شد و هرچی آب داشتم ریختم تو کسش.یکم همونجوری نشست روم.کیرم هنوز نخوابیده بود ولی درد شدیدی میکرد.مهناز که انگاری دیگه بیحال شده بود روم خوابید و شروع کرد به لب گرفتن ازم.آروم آروم از هم لب گرفتیم و در همون حال که کیرم تو کسش لود داشتم ازش لب میگرفتم دیدم سنگین تر شد.از خستگی خوابش برده بود و منم کم از اون نداشتم.نمیخاستم تکون بخورم پس همونجوری تا صبح خوابیدم....
قسمت چهارم:اکرم جوندیگه تقریبا صبح شده بود.با حرکت دست های مهناز روی سینم بیدار شدم.از این که اول صبح صورت زیبای مهنازو میدیدم خوشحال بودم.دیشب بهترین شب زندگی من بود.رابطم با مهناز جور دیگه ای شده بود.همونجور که روم نشسته بود صورتشو آورد نزدیک و گفت: از این به بعد فقط ماله توام.و در همون حالت لباشو گزاش رو لبام و شروع کردیم با لب گرفتن از هم.امیرو کوچیکه دوباره بیدار شد و منم قدرت خودمو بعد این همه خواب دوباره بدست آورده بودم و میتونستم تا ظهر حساب مهنازو برسم.همینجوری لب میگرفتیم که ناگهان صدای کلید در اومد.من تا شنیدم از جام پریدم.کسی قرار نبود بیاد خونه که این موقع صبح.وای وسایلمون هنوز تو حال بود.به مهناز گفتم بره زیر تخت و منم سریع دویدم تو حال که دیدم چیزی از وسایلمون نیست و اتاق تمیزه تمیزه.در باز شد.مادرم بود.سلام.*سلاماین موقع صبح اینجا چیکار میکنی؟هیچی!! داشتم میرفتم دستشویی!پس حد اقل یه لباس تنت میکردی شاید کسی تو خونه بود*وای.یه به خودم نگاه کردم.فقط یه شورت پام بود که روش آبکیر ریخته بود و خیس شده بود.*صبح بود حواسم نبود ببخشید.من میرم یه دوش بگیرم بعد میرم بخوابم تو هم برو کاراتو بکن.*باشه.عادتش بود هروقت از شیفت میومد همین کارو میکرد.رفتم دستشویی و کارمو کردم.جلو آینه بود که یه نگاه به خودم کردم دیدم وای لو رفتیم.جای ماتیک مهناز رو صورتم بود لبام هم ماتیکی بود و خیسی شرتم هم خیلی خود نمایی میکرد.بیخیال مامان تا ظهر میخوابه بهتره برم یکم با مهاز حال کنم تا مامان بیدار نشده بفرستمش خونشون وضع از این بدتر نشه.یکم که فکر کردم خیلی خوب بود و همچین خونواده ای بودم چون الان هیچ کس تو اتاقم نمیومد و تا ظهر هیچ کس مهنازو نمیدید.میتونستم حتی وقتایی که مامان و بابام تو خونه هستن با مهناز تو اتاقم باشم و کسی خبر دار نشه.آره اینم مضیته تو این خونواده بزگ شدن بود.یه آبی به سرو صورتم زدم و رفتم آشپز خونه و سینی رو برداشتم.با 2 لیوان شیر و یه تیکه کیک رفتم اتاق که صبحونه رو بخوریم.یه سیب هم برداشتم چون عادت دارم صبحا حتما یه سیب بخورم.رفتم تو اتاق که دیدم مهناز رو تخت نشسته با یه تاپ و شلوارک.*مگه نگفتم برو زیر تخت.آره ولی دیر کردی گفتم شاید خبری نشه اون زیر هم خیلی کثیف بود.اینا چیه*صبحونه.سزن به بدن قوت بگیری.تا ظهر کارت دارم.اون کی بود.من باید زودتر برم والا خبر دار میشن.*خیالت راحت.مادرم بود.تا ظهر میتونیم با هم باشیم.رفتم جلو و با هم مشغول خوردن صبحونه شدم.5 روزی تا عید مونده بود.این آخر سالی زندگیم خیلی عوض شده بود.انگاری وارد یه دوره جدیدی از زندگیم شده بودم.بعد خوردن صبحونه رفتم بغل مهناز دراز کشیدم.تازه ساعت 9 صبح بود و مامانم اگه خیلی زود بیدار میشد ساعت 12 ظهر بود.پس خیلی وقت داشتیم .امیر منو دوست داری؟*از وقتی که دیدمت تنها زنی بودی که واقعا تو دلم رفتی.دوست دارم زنم بشی.ولی من که سنم از تو بیشتره.تو باید یکی رو همسن خودت بگیر و زندگی کنی.چند سال دیگه که من چروک شدم تو تازه یه مرد بالغ میشی و اونموقع هست که میگی کاشکی یه زن جون میگرفتم.*نه من هیچ وقت همچین حرفی رو نمیزنم.من تو رو خیلی دوست دارم.نکنه تو منو دوست نداری؟نه منم خیلی دوست دارم ولی این حقیقتیه که باید بدونی.من و تو خیلی نمیتونیم پیش هم بمونیم.تا چند سال دیگه باید از هم جدا بشیم.*حالا تا اون موقع.من که همچین کاری نمیکنم تو هم که بری دیگه سمت کسی نمیرم.امیر میخوام یه چیزی بهت بگم.3 روز دیگه من دارم میرفم سفر خارج از کشور و تا 10 وز دیگه نمیتونم برگردم.خالم اونجاست و مریضه و خاله کوچیکم هم دست تنهاست.باید برم سر بزنم بهشوناما وقتی که اومدم قول میدم همیشه با هم باشه.*واقعا؟خیلی بد شد.حالا عیدو چیکار کنم.اصل حال ماله اول بهاره.نمیشد بعد عید بری؟نه باید زودتر برم.ولی بر میگردم.یکم دیگه صحبت کردیم.مهناز بحث کشوند به دوست دختر و شروع کرد به نصیحت که باید یکی داشته باشی.شروع کردیم به صحبت که نفهمیدم چی شد ساعت شد 11.ساعتو دیدم.وا من میخواستم با مهناز حال کنم.بیخیال بحث شدمو بی امون افتادم رو لبای مهناز.اونم کم نیاورد و شروع کرد به خوردن لبام.اونقدر آبدار از هم لب میگرفتیم که صداش کل اتاقو گرفته بود.باید زودتر کارو تموم میکردم.دستمو بردم تو شلوارک مهناز و رسوندمش به کسش.وای کس نرمش یه زندگی بود اصلا.یکم انگشتمو رو خط کسش بالا پایین کردم.مهناز هم خیلی حشری بود و آه و اوه کوچیکی میکردم که منو حشری تر میکرد.دست دیگمو بردم سمت پستوناش و یکم مالوندمشون که مهناز سریع تاپشو در آورد و افتاد رو تخت.معلوم بود که میخاست سینه هاشو بمالم(بعدا فهمیدم مهناز خیلی دوست داره کسی سینه هاشو بخوره یا بماله.از این کار خیلی خوشش میاد)خلاصه شروع کردم به مالوندن سینه های سفت و بزرگش.یکم که مالوندم شروع کردم به خوردنش.اول خط لای پستوناشو که یکم عرقی بود یه لیس جانانه زدم.مزش خاصی داشت اما خوشم اومد.مهناز هم که چشماشو بسته بود و حال میکرد.دستشو برده بود تو کسش و با کسش بازی میکرد.زبونمو میزدم به سر سینه های مهناز .شروع کردم به لیسیدن پستون هاش.همینجوری لیس میزدم که رسیدم به زیر بغل های.همیشه دوست داشتم زیر بغل های یه زند خوشگل رو بلیسم.خیلی حال میکردم.مخصوصا زن خوشگل مثل مهناز که سکسی ترین حیکلو داشت.این بشر اصلا مو نداشت رو بدنش.زیربغل هاش کاملا سفید و بی مو بود.خیلی خوشم اومد.رفتم جولو و نوک زبونمو زدم.یکم عرقی بود ولی خوش مزه بود.شروع کردم به لیسیدن و همینجوری لیسشون زدم.خیلی خوشمزه بود.البته اولش یکم بد بود ولی من تو اوج شهوت بودم و چیزی نمیفهمیدم.رعد خوردن سینه های مهناز نوبت کسش بود.رفتم سریع شولرکشو در آوردم.کسش خیس آب بود و یه انگشتش هم تو کسش بود.معلوم بود ارضا شده بود که انگشتشو تکون نمیداد.یکم کسشو لیس زدم و شروع کردم به خوردن آب کسش.نوک زبونمو میزدم رو کسش .خیلی خوب و خوش مزه بود.عطر کسش هیچ وقت از یادم نمیره.یه کس صورتی و تقریبا سفید.خوشگل و بهترین کس دنیا.همینجوری که لیس میزدم مهناز سرشو آورد بالا و گفت: بسه دیگه مردم.زودتر کارو تموم کن.کسم آبتو میخاد.زودباش بریز توش.دارم میمیرم.مهناز خیلی حشری شده بود.منم همینطور.شتمو کشیدم پایین و کیر مثل سنگمو گرفتم دستم.از وقتی مهنازو میکردم کیرم گنده تر شده بود.مهناز دستمو گرفت و برد سمت دهنش.یه توف بزرگ کرد تو دستم و گفت تو هم تف کن توش و بمال به کیرت کسم .خیلی خوشم اومد.یه تف کردم تو دستم و یکمشو مالیدم به کیرم و بقیشو ریختم تو کس مهناز.کیرمو با کسش تنظیم کردم.با دستام پاهاشو بردم بالاتر تا شبیه فیلم سوپر ها بشه و بیشتر حال کنم.دیدم کسش بیشتر باز شد و بیشتر معلوم شد.آروم سر کیرمو گزاشتم رو کسش و کردمش تو.کرم گنده تر شده بود.باز هم نمیتونستم خودمو کنترل کنم و میخاستم داد بزنم.اما بزو خودمو نگه داشته.آروم آروم کیرمو بردم تو کسش.مهناز که صبرش تموم شده بود گفت زود باش دیگه کسم داره میترکه.من که این حرفو شنیدم سریع کیرمو بردم تو کسش.یکم جلو عقب کردم دیدم که راه بازه شروع کردم به تلنبه زدن.همینجوری عقب و جلو میکردمش کیرمو و تو کس مهناز تلنبه میزدم.هناز دیونه شده بود و داشت ناله های آروم و سکسیشو میکردم که منو حشری تر میکر.سرعتمو بیشتر کردم.صدای تلنبه زدنم کل اتاقو برداشته بود.همینجوری کیرمو تو کسش عقبو جلو میکردم و لذت میبردم.مهناز که تو آسمونا بود.دیگه داشت آبم میومد که خاستم کیرمو بیرون بکشم که مهناز فهمیدو پاهاشو دور کمرم حلقه کرد.خیلی زور داشت.من که دیدم اون زورش از من بیشتره و کاری نمیتونم بکنم پس تمام کیرمو کردم تو کسش که نزدیک بود خایه هامم بره تو.آبم با فشار اومد ریخت تو کسش.همینجوری آبم میومد و میریخ تو.سرم داشت گیج میرفت.یکدفعه از اون حال شهوت اومدن بیرون خیلی تاثیر داره.همنازم هم کا آه بلندی کرد که ترسیدم مادرم بیدار بشه.فهمیدم اونم آبش اومد..روش ولو شدم و یکم از هم لب گرفتیم.کیرمو از کسش کشیدم بیرون.آبم داشت از کسش میریخت بیرون.تابحال اینهمه آب کیر ندیده بودم.مهناز دستشو کرد تو کسش و آبمو از رو کسش جمع کرد و برد تو دهنش.یکمشو خوردم و منم داشتم حال میکردم.آروم شرتمو پوشیدم.حال نداشتم همونجوری بیحال نشستم رو صندلی کامپیوتر.مهناز بلند شد و لباساشو پوشید.مانتوشو تنش کرد و رفت جلو آینه روسریشو درست کرد.خوب دیگه من باید برم.شمارمو که داری هر وقت دوست داشتی زنگ بزن یا من بیا یا تو.منم که حال نداشتم رو کردم بهش و گفتم:*.لی تو هنوز کیرمو نخوردیا.یه لبخندی زدو گفتمگه میتونی وایستی.اگه میتونی بلند شو منم کیرتو میخورم بعد میرم.دیگه حال نداشتم ولی کل حال به ساک زدن ماهرانه مهناز بود.بزور بلند شده.نمیدونم چرا اینقدر قدرتم کم شده بود.البته اخیرا جق هم زیاد میزدم که منو ضعیف تر کرده بود.مهناز که دید من از رو نمیرم با همون لباسا نشست رو زمی و دستشو کرد تو شرتم و کیرمو در آورد و گزاشت تو دهنش.اول یه لیس ازش زد.هنوز آب کیر خوش مزت روش مونده.بعد کیرمو کرد تو دهنشو و شروع کرد به خوردن.همونجوری ساک میزد.کیرمو میخورد.منم که تو آسمونا بودم.دیگه نمیدونستم باشد چیکار کنم.مهناز سریعتر ساک میزد یک آن دیدم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و تمام آبمو ریختم تو دهنش.مهناز جا خورد و یکم دهنشو از کیرم جدا کرد و یمقدار ار آبم ریخت بود صورت و مانتوش ولی بهد دوباره کرمو کرد تو دهنش م بقیه آبم خورد.چند ثانیه ای کرم تو دهنش بود که کیرم از حال رفت.از آخرین قطره آبم هم نگزش و همشو خورد.منم نشستم رو صندلی و شرتمو پام کردم.مهناز هم رفت جلو آینه تا آب کیرمو از خودش پاک کنه.داشت میرفت سمت آینه دیواری که یدفعه در باز شد.پشمای جفتمون ریخته بود.من که سر جا سیخ شده بودم.مامانم بود.-این سرو صداها باری چیه؟-تو کی هستی؟اینجا چیکار داری؟من که زبونم بنده اومده بود.با اون همه بیخیالی ولی باز هم نمیدونستم چی بگن.مهناز شروع کرد به حرف زدن.سلام.ببخشید مزاحمتون شدیم.منو شوهرتون فرستاده برای نظافت خونه برای عید آماده کنم.ببخشید سروصدا کردم خانوم.وای این دیگه چی بود.آخه به سرو وضعتو میخوره نظافت چی باشی.-آهنا یادم اومد.شوهرم گفته بود یکی رو میفرسه ولی فکر نمیکردم اینقدر زود بیاد.معلمو کارتو اینجا تموم کردی.زودتر برو حمم بعد بو ناهار رو آماده کن.وای صورتم شده بود مداد رنگی 36 رنگ.آب کیرم هنوز رو صورتو مانتوی مهناز بود.چشم خانوم.ولی لباسای من کثیف شده و لباسی ندارم.اگه بزارید برم و بعد ظهر دوباره بیام.-ایرادی نداره بورو حموم اتاق ما.از حموم که بیرون اومدی برو از کشوی من هر چی خاستی بردار بپوش.3-4 روزی باید اینجا بمونی و خونه رو تمیز کنی.مهناز رفت اما عین خیالش نبود.نکنه جدی جدی نظافت چیه؟نه بابا اون کلی پول داره این کارا رو نمیکنه.پس جندست!!میاد تو خونه ها کس میده پول در میاره.وای چه گولی خوردم.ولی ایرادی نداره من مهنازو دوست داشتم بعدا از خودشم میپرسم.مهناز رفت و مامانم رو کرد به من- تو هم بهتره تا ناحار بخوابی.برو بگیر بخوام- من که خشکم زده بود.- *چشم.سریع پریدم تو رخت خواب.همون که رفتم تو رخت خواب خوابم برد.ساعت 2 بود که با نوازش مهناز جون رو صورتم بیدار شدم.پاشو ناهارو آماده کردم زود باش بریم بخوریمبلند شد که بره دستشو گرفتم*اون حرفا چی بود به مامانم گفتی.بعدا بهت میگم.به من اعتماد کن ضایع بازی هم در نیار.من یه خدمتکارم که امروز صبح اومدم فهمیدیانگای باید به حرفش گوش میکردم.بیخیال شدمو رفتیم ناهار خوردم.یه غذای عالی از مهناز.سر غذا مامانم شروع کرد به صحبت کردن-انگاری خوب با هم کنار اومدین.پشمام ریخت.خایه ها اومد تو دهنم.-بعد غذا برو تو اتاق بخواب غروب با هم بریم خرید و بعد اون باید پرده ها رو بگیری بشوریچشم خانوم.-اینقدر هم به من نگو خانوم.از این به بهد به من بگو اکرم.اسم من اکرمه.چشم اکرم جون.مهناز خیلی زرنگ بود.من که پشمام ریخته بود.حالم نداشتم .غذا رو خوردم رفتم بخوابم که واسه شب آماده باشم.مثل این که مهناز اینجا میموند و تو کون من هم عروسی بود.رفتم خوابیدم.ساعت 9 بود که بیدار شدم.رفتم دستشویی و وقتی اومدم دیدم میز شامو مهناز چیده با یه غذای عالیرفتیم و شامو خردیم.بعد شام مادرم رفت سمت تلوزیون.مهنازم که رفت ظرفا رو بشوره.منم رفتم تو اتاقم که وقتو بگزرونم تا موقع خواب.یکم فیلم سوپر دیدم و با امپیوتر بازی کردم.ساعت 12 بود که رفتم تو حال و دیدم مادرمو مهناز کنار هم دارن تلوزیون میبینن.رفتم تو آشپزخونه و مهنازو صدا کردم که بیاد.البته با چشمک که مامانم نفهمه*زود برو بخوا شبو میام تو اتاقت با هم باشیمباشه.زیاد ضایع بازی نکن برو بخواب ساعت 3 منتظرتم.رفتم تو رخت خواب و اینور اونور کردم خودمو تا ساعت 3 شد.همه خوابیده بودن.رفتم سمت اتاق مهناز که دیدم درش نیمه بازه.آروم تو رو نگاه کردم که دیدم یکی رو تخت مهنازه و داره ازش لب میگیره.جا خوردم.یعنی کی بود.مهناز دستشو برد سمت چراغ خواب و چراخو روشن کرد.وای چی میدیدم.مامانم بود.داشت با مهناز لز میکردن.خیلی جا خوردم.ولی فرست خوبی بود تا لز 2 تا زن سکسی رو از نزدیک ببینم.آخه مامان من هم خیلی خوشگل و سکسیه و منم از خوشگلی به اون رفتم.مامانم مثل یه دختر 24 ساله میمونه در صورتی که 36 سالشه.خیلی جون مونده و کون کنده و سکسی داره.البته خیلی هم هیکلش رو فرمه و اصلا چاق نیست و فقط یکم از مهناز هیکلش بزرگتره و البته با جذبه تر.مهناز که لخت بود و خودشو واسه من آماده کرده بود.ولی حالا مامانم کنارش بود.مامانم شروع کرد به مالوندن پستون های مهناز.یکم که مالیدشون مهناز دستشو برد سمت پیرهن مامانم و دکمه هاشو باز کرد و آروم درش آورد.وای داشتم حیکل سکسی مامانمو میدیدم.هیکلی که دوست داشتم یه زنی مثل اونو داشتم.کرست مشکلی و قشنگ مامانم تو چش بود و سینه های هم کم از مهناز نداشت.2 تا کس افتادن روم هم و از هم لب گرفتن.مهنار زو کرد به مامانم و گفت:اکرم جون درشون نمیاری.دیره ها زود باش دارم میمیرم.-الان عزیزم.یکم دیگه تحمل کنمامانم شروع کرد به لخت شدن.اول شلوارشو در آورد.با یه شرت و کرست جلو مهناز وایستاده بود.بعد شرت کرستشو در آورد.وای باورم نمیشد.داشتم مامانمو لخت مادرزاد جلوم میدیدم.حتی کون قشنگشو که جنیفر لوپز جلوش سوسک بود.چه حیکل سکسی و قشنگی.همین که مامانم لباساشو در آورد مهناز بغلش کرد و افتادن رو هم و شروع کردن لب گرفتن از هم.مهناز که هیچی حالیش نبود اما مامانم خوب داشت حال میکرد.بعد منهاز رفت سراغ سینه های ممادرم شروع کرد خوردنشون.همینجوری داشت میخوردشون که صدای مامانم بلند شد-زود باش کستو بده چند وقته کس نخوردم.برعکس هم خوابیدن جوری که کس مهناز تو دهن مامانم و کس مامانم هم تو دهن مهناز.شروع کردن به خوردن کس های هم دیگه.به هم رهم نمیکردن.اونقدر کس همو لیس زدن تا آخر سر آب جفتشون اومد.یکم همونجوری افتادن که مامانم بلن شد و گفت که کونم میخواره بلند شو خونمو بخارون.ولی اکرم جون من که کیر ندارم.-برو یه چیزی پیدا کن زود بیار.مهناز رفت رو دراور رو یکم گشت.چشش افتاد به یه شمع خوشگل که سرش نازک بود و هرچی میرفت تهشو کلفت تر میشد.شمعو برداشتو برداین خوبه-آره عزیزم عالیه.کیر کلفتی داری.البته به کلفتی ماله پسرت که نمیشه ولی باز واسه امشب جواب میده.از فردا باید یه کیر بیاریم.-خیالت راحت.نمیدونستم زود میای وگر نه میاوردم.والی داشتن راجع به کیر من صحبت میکردن.یعنی مامانم میدونس.خیلی حالم گرفته شد.اون کیری که مامانم میگفت چی بود دیگه.مهناز آروم سر شمعو کرد تو کون مامانم و یواش یواش داشت میکردش تو.مامانم هم آهو ناله میکرد.مهناز همینجوری شمعو میکرد تو کون مامانم و اونم حال میکرد.مهناز حرکتشو سریعتر کرد.کم کم داشت کل شمعو میکرد تو کون مامانم.مامانم هم که داشت حال میکرد.معلوم بود کوندست که اینقدر داره حال میکنه و شمع به این بزرگی براش چیزی نیست.اوضاع خیلی پیچیده بود.باید مهنازو تنها گیر میاوردم و از کون میکردمش تا منو سرکار نزاره.مهناز همینیجوری هی شمعو میکرد تو کون مامانم و دستشم برد سمت کسش و یکم بازی کرد و بعد آروم کرد تو کسش.2 تا انگشتشو کرد تو.مامانم دیگه نمیتونست تحمل کنه و آهو اوهش هم بلند تر شده بود.منم داشت آبم میومد.مهناز حرکتشو تند تر کرد که یهو مامانم یه جیغ کوچیک کشید و آبش اومد.همونجوری رو تخت خوابید.منم که چشام داشت سیاهی میرفت با دیدن کون مامانم که یه شمع کنده توش بود و آبش که داشت از کسش میریخ رو ملافه تخت آبم اومد.نتونستم خودمو کنترل کنمو همشو ریختم رو فرش.خاستم با دستم جمع کنم که دیدم مامانم بلند شد.-خوب حالا نوبت توهـه.نه اکرم جون.امروز پسرت حسابی حال منو جا آورده.باید واسه فردا هم نگه دارم.پسرت خیلی داغه.-خوبه فقط زیاد بهش فشار نیار.من میرم بخوابم.وای الان بود که منو ببینه زود دوییدم تو اتاق و پریدم رو تخت.ساعت 3.5 شده بود دیگه.حال نداشتم و همونجا خوابم برد.