ارسالها: 3650
#1
Posted: 21 Apr 2013 18:36
با درود
درخواست ایجاد تاپیک با عنوان
مــــــــــــــامان تقسیم بر ســــــــــــــــــــــــــــه ( نوشته ایـــــــــــــــــرانی )
در تالار داستان و خاطرات سکسی را دارم
تعداد پست بالای ۶۰ عدد می باشد
با سپاس
آره داداش
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#2
Posted: 23 Apr 2013 12:48
مامان تقسیم بر سه 1
همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد . نمیشد گفت برج ولی محسن رولبه پشت بوم یه ساختمون ده طبقه بیست واحده ای که خودش نظارت بر ساخت اونو به عهده داشت نشسته بود و پشت به خیابون و رو به من از آرزوهای دور و درازش می گفت . بهش می گفتم دیگه بسه این قدر خودتو خسته نکن . این ده سالی که شغلت اینه و افتادی تو ساختمون سازی کلی سود کردی و واسه هرکدوم از ما یه چیزی کنار گذاشتی -مهسا من سه تا پسر دارم . باید واسم سه تا دختر هم بیاری . می خوام اون قدر داشته باشم که همه شون تو ناز و نعمت باشند . -عزیزم دست من که نیست برات دختر بیارم . تو اگه همین الان بیست تا بچه دیگه هم داشته باشی همه شون می تونن بهترین زندگی رو داشته باشن . بیایریم خونه شاممونو بخوریم که بچه ها منتظرن .تازه الان نوزده ساله که ازدواج کردیم و بعد از سه قلوها دوبار بچه رد کردم . خودت مگه نشنیدی که دکتر گفت بار دار شدن برای من خطر ناکه ؟/؟ .. واسه چند لحظه سرمو انداختم پایین ودوباره سرمو بالا گرفتم . هرچی صداش زدم اونو ندیدم . نگران شدم خدایا اون که همین الان روبروم بود . من رو صندلی نشسته بودم و اون رولبه بی حفاظ .. نگران شده بودم . اگه می خواست بره پایین من باید حتما می دیدمش .. یه فکر بد و وحشتناکی افتاد تو سرم . از بلندی خیابونو نگاه کردم . هیچ چیز مشخص نبود . فقط در زیر نور تیر برق جمعیت زیادی رو دیدم که دور چیزی یا کسی رو گرفتن . محسن از پشت رفته بود . مفت مفت زندگیشو از دست داده بود و منو با بچه هام تنها گذاشت . باورم نمی شد . تا چند روز به زحمت با کسی حرف می زدم . سی ونه سالش بود .پنج سال ازم بزرگتر بود .من خیلی زود در پونزده سالگی باهاش ازدواج کرده بودم . با همه مشغله عاشق من و پسراش بود . واسه اونا یه دوست بود یه برادر . نمیتونستم تو مجالس عزاداریش شرکت کنم . باورم نمی شد . نمی خواستم باور کنم . اون رفت و منو با سه تا پسر تنها گذاشت . حاضر بودم این دار ایی بی حد و حصری رو که برام گذاشته و برای بچه هاش همه رو بدم و اون بر گرده . معین , مبین و میلاد سه قلوهای 18 ساله من بودند . از نظر ساعت تولد به ترتیب معین و مبین و میلاد بچه های اول و دوم و سوم من بودند که که من اونا رو ظرف یکی دو ساعت به دنیا آورده بودم . همه در آغاز دوران نوجوانی خودشون پدر باهاشون فوتبال می کرد باهم شنا می کردند . حتی محسن اونا رو می برد به حموم . به بچه هاش می گفت پسرا دیگه بزرگ شدین ولی بچه ها می گفتند واسه بابامامانمون همیشه کوچولو می مونیم . به منم خیلی توجه می کرد . محسن عادت داشت دوست داشت که هر شب باهم سکس داشته باشیم . در سخت ترین شرایط هر وقت هم که خودش خسته بود و حال و حوصله ای نداشت از توجه به من غافل نمی موند . رفتنشو باور نداشتم . تا چند ماهی داشتم کار های باقیمونده اشو راس و ریس می کردم . چکهاشو وصول می کردم و اونایی رو که داده بود دست مردم پاس می کردم . یواش یواش دایره فعالیتها رو به حداقل و صفر رسوندم . دیگه می خواستم به پسرام برسم . بااونا می رفتم پیک نیک . با اونا فوتبال می کردم . شطرنج می کردم . به حرف دلشون گوش می دادم . نمی شد گفت کدومشون به پدر وابستگی بیشتری داشتند . فقط اینو حس می کردم که معین بیشتر از همه زجر کشیده و میلاد چون سنش کمتربوده تونسته راحت تر با مسئله کنار بیاد . محسن یه مهندس خبره بود و همه دوستش داشتند . آدم سالمی هم بود . هرچه بود من دیگه شوهر نداشتم . بااین که خیلی جوون و خوشگل بودم و اصلا بهم نمیومد که 34 ساله باشم وخیلی کمتر از این نشون می دادم ولی دوست نداشتم که دوباره ازدواج کنم . به سکس و رابطه جنسی هم که اصلا فکر نمی کردم . اونو واسه خودم یه گناه می دونستم حتی فکر کردن به اونو . یعنی به سکسو . دیگه به خودم نمی رسیدم . تو عروسی ها شرکت نمی کردم با همه اینا هنوزم جذاب و تو دل برو بودم . خیلی ها می خواستند خودشونو بهم بچسبونن . می خواستن باهام حال کنن . فکر کردند چون مادر سه تا پسر بزرگم خیلی راحت باج می دم . در یه مورد هم یکی بود که تو دوران دبیرستان عاشقم بود وهنوز دوستم داشت . هنوز ازدواج نکرده بود . با این شرایط من کنار میومد ودوست داشت که باهام از دواج کنه ولی من دوست نداشتم . با پسرام عشق می کردم .. اونا دیگه همه چیز من بودند .. واقعا نمی دونستم شوهرم چند واحد آپارتمان واسمون گذاشته . هر چند وقت در میون با یکی دو تا ملک جدید که متعلق به اون بود روبرو می شدم . راستش اصلا حال و حوصله پیگیری اموال و دارایی های اونو نداشتم . اون فقط یه خواهر داشت که در خارج از کشور زندگی می کرد و پدر و مادرش هم زنده بودند . منم فقط یه خواهر داشتم که اون هنوز از دواج نکرده بود و هفت هشت سالی ازم کوچیکتر بود . ولی سعی داشتم زیاد پیش خونواده پدری و محسن نرم . در کنار بچه هام احساس امنیت می کردم .. خودم لیسانس ریاضی داشتم و می تونستم یه معلم خوبی واسه بچه هام در خیلی از درسا باشم .چند وقت دیگه هر سه تاشون می رفتن پیش دانشگاهی . واسه این که یه خورده حسرت کار هایی رو که بابا واسشون انجام می داد رو نخورن اونا رو حموم هم می کردم .. اونا پسر بودن و من باید خیلی چیزا یادشون می دادم . چیزایی که یک پدر راحت تر و بهتر می تونه به پسراش آموزش بده . خیلی سخته که یه مادر غصه این چیزا رو هم بخوره . میگن خیلی از پسرا با مادرشون راحت ترن ولی خیلی از ریزه کاریهاست که نمیشه رک و پوست کنده گفت . من مبین و میلاد رو خیلی راحت تر حموم می کردم ولی معین به خورده شیطون تر بود . حس می کردم باید خیلی حشری باشه . باباش یه چیزایی داشت در موردش بهم می گفت و اون این که معین ظاهرا خیلی دوست داره دوست دختری داشته باشه که باهاش حال کنه . فعلا هر وقت ازش می پرسم که اوضاعش با دخترا چطوره صورتش سرخ میشه و می خنده ولی می دونم عادتش اینه در هر موردی که سختشه یواش یواش جریانو به من میگه .پدر حتی در این مورد هم با بچه هاش حرف می زد . . اجل امونش نداد ومنم دیگه فایل افکارم جایی برای این جور مسائل نداشت . با این که بزرگ شده بودند ولی هنوز مثل بچه ها دوست داشتن با بزرگترشون حموم کنن و من می خواستم خاطره باباشونو واسشون زنده نگه داشته باشم . حموم کردن پسرا باعث شد که به این قضیه یعنی حشری بودن معین و نیاز اون بیشتر فکر کنم .. چند بار هم که تو اتاقش بود و من سر زده رفتم سراغش به دیدن من دستشو از تو شورتش در آورد . گاهی هم می دیدمش که کیرش تو شلوارش یه ورم خاصی پیدا کرده ..... ادامه دارد .. نویسنده .. ایــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#3
Posted: 23 Apr 2013 12:48
مامان تقسیم بر سه 2
من باید خیلی حواسم می بود که اون به انحراف کشیده نشه . درهر حال بهشون قول دادم که چند روز اونا رو ببرم مسافرت تا حال و هواشون عوض شه . محسن چند تا ماشین داشت که دلم نمیومد هیشکدومشونو بفروشم . بعد از مرگش مجبور شدم رانندگی یاد بگیرم تا کمک حال خودم و بچه هام باشم . اون از این که من رانندگی کنم هراس داشت .بچه ها تازه هیجده سالشون شده بود و دوست نداشتم ماشین به دستشون بدم . فعلا وقت و حوصله نگران بودن واسه اونا رو نداشتم . گذشت زمان در بعضی زمینه ها آروم ترم کرد ولی در بعضی موارد غمم تازه تر می شد . به یاد خاطراتی که با اون داشتم میفتادم . یه شب خوابشو دیدم . خوابشو که دارم باهاش سکس می کنم . خوشحال شدم . تو خواب بهش گفتم محسن من فکر می کردم که تو مرده ای . لخت در اختیارش قرار گرفتم که هر کاری دوست داره باهام بکنه ولی دستم خورد به جایی و بیدار شدم . بیدار شدم و در حسرت بیداری , بیدار موندم . همون باعث شد که حشرم بزنه بالا . بی اراده خودمو لخت کردم . به یاد اون وقتایی که براش افسونگری می کردم و اونم نازمو می کشید . منم در فکر اون لحظات همون شورت و سوتینی رو هم که تو تنم مونده بوددر آورده و یه گوشه ای پرتش کردم . یه دستمو گذاشتم رو سینه ام و یه دستمو رو کوس خیسم . رفته بودم تو حس . به یه گوشه ای که هیشکی نبود به عشق خیالی خودم اشاره می زدم که بیاد جلو . بیاد و بپره تو بغلم دلم می خواست از اون دنیا برگرده . زنده شه کیرشو بکنه تو کسم ولی افسوس که آرزویی محال بود . اون وقت شب چیزی هم دم دستم نبود تا با اون کسمو بخارونم . زورمم میومد تا برم از یخچال موز بردارم . روتخت دمر کردم تا کسم با تشک در تماس باشه . خودمو رو تخت می کشیدم و کس خیس و نیاز مندمو بهش فشار می دادم تا این جوری یه خورده هوسمو بخوابونم .غافل از این که آتیش هوسم بیشتر می شد و هر لحظه منو بیشتر می سوزوند . حس کردم صدای در اتاق خواب اومده . شک داشتم .نکنه یکی منو زیر نظر داشته باشه . خجالت می کشیدم که یکی از پسرام منو با این وضعیت ببینه ولی چاره ای نبود . باید به همون حالت باقی می موندم تا از یه طریق دیگه بفهمم جریان چیه . سمت چپم در فاصله چند متری یه آینه متوسط قرار داشت که قسمتی از در اتاق خوابو نشون می داد . خودمو کمی بالاتر کشیدم تا بهتر دید داشته باشم . حدسم درست بود . معین در حالی که شورتشو پایین کشیده بود کیر شق کرده خودشو به طرف من نشونه رفته بود .اون متوجه نبود که من متوجهشم . به کون لخت و گنده من نگاه می کرد و در حال جلق زدن بود . از من کاری ساخته نبود . خیلی خجالت کشیدم . باید در همون حالت می موندم تا کارش تموم شه و بره . از این می ترسیدم که نکنه شهوت بزنه به سرش و بیفته روم . وقتی متوجه خالی کردن آب کیر تو دستاش شدم یه خورده آروم گرفتم . اون رفت و منم سریع در اتاقو از داخل قفل کردم و رفتم تو فکر . فکر این که بالاخره اونم نیاز های خودشو داره . باید نشست و باهاش صحبت کرد . در عصری که بیشتر روابط دخترا و پسرا پوشالی شده و معین هم آدمیه که شاید راحت گول بخوره یه نگرانی تازه ای در من ایجاد شده بود که سعی کردم مشکل و نیاز خودمو فراموش کنم و به اون فکر کنم . صبح شد و چیزی به روش نیاوردم . تا این که موقع صبحونه دیدم خودش به من میگه -مامان تو این روزا خیلی کم به خودت می رسی . با این که به خودت توجه نمی کنی خیلی ناز و خوشگلی . اون وقتا که بابا بود یه جوری دیگه ای بودی . ما بچه ها هم دوست داریم که خیلی خیلی ناز تر ببینیمت . -فقط تو دوست داری یا داداشات هم میخوان؟/؟ -مبین ! میلاد ! درست نمیگم ؟/؟ اونا هم که فکر کنم چیزی از موضوع نفهمیده باشن سری تکون دادن و گفتن آره داداش . -ببینم این جوری مامانتو دوست نداری و نمی خوای ؟/؟-چرا ولی اون جوری خوشگل تری . یه خورده لجم گرفته بود . از این که اون این قدر راحت به تن لخت من نگاه کرده و جلق زده خونم به جوش اومده بود ولی وقتی فکر کردم که ممکنه کار من سبب شه یه خورده دلش خوش شه و چشم و دلش سیر باشه ازترس این که به دنبال چشم چرونی و دنبال دختر مردم رفتن باشه یه آرایش و میکاپ خفیفی رو صورتم انجام دادم .-واااااایییییی مامان یه تیکه ماه شدی .. یه خورده دلم گرفته بود . ولی سعی می کردم این گرفتگی خودمو کمتر نشون بدم . این پسرا همه چیز من بودند و تا اونجایی که جا داشت باید با هاشون مدارا می کردم . اومد نزدیک من و بغلم زد . نمیدونم چرا دوست داشتم از دستش فرار کنم . وقتی اون حرکت شب گذشته اش یادم میومدیه جوری می شدم ولی وقتی که بغلم زد و منو به خودش فشرد واسه یه لحظه حس کردم این پدرشه که بغلم زده . خیلی هم شبیه اون شده بود . هر چی بزرگتر می شد بیشتر به اون شباهت پیدا می کرد . رفته بودم تو یه عالم دیگه ای . وقتی که لبامو جلوی دو تا داداشاش بوسید و بهم چسبید منم بی اراده خودمو به دستش سپرده و حس می کردم که محسن داره بهم حال میده ... ادامه دارد .... نویسنده .. ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#4
Posted: 23 Apr 2013 12:52
مامان تقسیم بر سه 3
معین و من سخت به هم چسبیده بودیم اون ولم نمی کرد . هیجان زیادی داشتم . یاد اون روزایی افتاده بودم که من و محسن چند روز بعدش می خواستیم با هم از دواج کنیم . همون هیجان و همون احساس . همون عشق و خطرناک تر از اون همون هوس . نه من باید این افکار مزاحمو از خودم دور کنم . هر دوتا مون فراموش کرده بودیم که دو تا پسر دیگه هم اونجا هستند و ممکنه یه فکرای عجیب و غریبی تو سرشون بیفته . .با این حال دوست نداشتم خودمو از آغوشش رها کنم . دلم می خواست بوی محسنو احساس کنم . بوی روزای خوش زندگیمو .. -مامان مامان طوری همدیگه رو بغل زدین که فکر می کنم مامان و بابام کنار همند . -خب عزیزان من همه شما در واقع جای پدرتونین . شما باید جای خالی اونو واسه من پر کنین تا احساس رنج و ناراحتی نکنم .. باز هم شبی دیگه رسیده بود و من نمی دونستم باید چیکار کنم . نمی خواستم پسر بزرگمو آزار بدم و اونو تا لب چشمه ببرم و تشنه بر گردونم .. نمی خواستم اونو تا سر حد جنون حشریش کنم ولی با آتش زیر خاکستر خودم چیکار می کردم . بازم وقت خواب اومد و من حس کردم یه سنگینی و قلقلک خاصی در قسمت کوس و سینه ها و تمام تنم به وجود اومده . زیر پوستم یه لرزشهای خاصی رو حس می کردم . خودمو انداختم رو تخت . نخواستم مثل شب گذشته خودمو فانتزی و وسوسه انگیز کنم . هر چند شب قبل اولش نمی خواستم که این جور بشه . نمی دونم بازم چی شد که یکی یکی لباسامو در آوردم . رفتم جلو میز توالت با همون هیکل لخت و آتیشپاره ایم . هم می خواستم این بازی خطر ناکو ادامه بدم و هم این که آسیبی از نظر جسمی و روحی به پسر بزرگم وارد نکنم . شایدم هنوز دوست داشتم احساس جوونی کنم ولی نباید به این قیمت این کارو انجام می دادم . خودمو انداختم رو تخت و بازم پشتمو توی دید قرار دادم که از پهلو و آینه روبرو بتونم دزدکی دم درو تحت نظر داشته باشم . هر چند درو تقریبا بسته بودم و لی یه خورده ای باز بود که با یه تلنگر راه واسه دید زدن معین هموار می شد . ظاهرا منتظر بود من بخوابم و بعد بیاد سراغم واسه همین بود که معطل کرده بود . بالاخره انتظار به سر اومد . وقتی کیرشو تو آینه دیدم بی اختیار کوس خیسمو به تخت می مالوندم . هر چی بیشتر کوسمو بهش می فشردم آتیشم تند تر می شد . یاد دختر بچگی هام افتاده بودم شایدم بیشتر از اون زمان هوسی شده بودم . شب قبل هم همین احساسو داشتم . اون موقع همش این امید رو داشتم که یه روزی از دواج می کنم و با یه کیر همه مشکلاتم حل میشه ولی حالا با وجود سه پسر که بعد از پدرشون چشم امیدشون به من بود و حتی دو تا از اونا همین الانشم با من میومدن حموم چه کاری از دستم بر میومد . .این بار معین به خودش جرات بیشتری داده و چند قدم اومده بود جلوتر . قلبم تند تر می زد . اگه شهوت بزنه به سرش و یهو بخواد به من حمله کنه . بپره روم . کیرشو فرو کنه توی کوسم . نه اون این جوری تر بیت نشده بود . ولی اون لحظه شاید ته دلم می خواست که این جوری تر بیت می شد . می دونستم اون فضای شاعرانه و ملایم و معطر و هوس انگیزی رو که براش ساختم بی اندازه وسوسه اش کرده . فضای نیمه تاریک با یه نور ملایم نارنجی که محوطه رو خیلی زیبا کرده بود حالتی که می دونستم معین ازش خیلی خوشش میاد . از همون بچگی این فضا رو دوست داشت و بهش انرژی می داد و شاید همین انرژی بود که اونو کشوند بالا سرم و منم دیگه نمی تونستم چشامو باز کنم و به آینه بنگرم . اولا اون دیگه جایی ایستاده بود که چشامو می دید و از طرفی زاویه ایستادن و فاصله اش با آینه طوری شده بود که اگه به آینه نگاه می کردم چیزی نمی دیدم یعنی اونو نمی دیدم . فقط چشامو بسته بودم و منتظر بودم ببینم که چی پیش میاد . نمی دونستم باید طرفدار چی باشم . به حرف دل و هوس خودم گوش کنم یا طرفدار تربیت و اخلاق درست معین باشم . راستی اینجا درستی اخلاق به چی میگن . شاید درستی ها و نا درستیها اون چیزایی باشن که ما رو به هدفمون می رسونن و بسته به شرایط اجتماعی و زمانی تغییر می کنند . یه دلم می خواست دستشو بذاره روکونم و لمسش کنه و یه دلم می خواست بر گرده و قید همه چی رو بزنه ولی مگه یه آدم چند تا دل داره ؟/؟ نفسامو تو سینه حبس کرده بودم تا متوجه غیر عادی بودن تنفسم نشه . حس کردم که داره بهم نزدیک میشه . مثل یه مدافعی که با گارد دفاعی خودش آماده دفع حمله میشه منم خودمو آماده کرده بودم که اگه به ملایمت دستشو گذاشت رو قسمتی از بدنم عکس العملی نشون ندم که بفهمه بیدارم . نوک یکی از انگشتاشو آروم گذاشت رو کون بر جسته ام و بااین کارش عطش وهوس منو زیاد کرد . دیگه دوست نداشتم از اونجا بره . دلم نمی خواست ولم کنه . کوسم نیاز به کیری داشت که بتونه آتیش هوسشو کنترل کنه . حرکات معین نشون می داد که داره با تماشای بدن من جلق می زنه . اون به خودش جرات نداده بود که بپره رومن . صدای تند نفسها و آه کشیدنهاش نشون می داد که داره جلق می زنه و وقتی که آبشو خالی کرد یه جهشش پرید رو کون من که با انگشتش خیلی آروم اونو از رو کون من بر داشت . کارش که تموم شد ولم کرد و رفت و منو تو داغی هوس باقی گذاشت . بعد از ظهر فردا به پسرام گفتم که میخواهیم چهار تایی مون حموم کنیم و اونا از خوشحالی یه هورایی کشیدند که نگو . خوشحالی رو بیشتر از همه تو چهره معین می شد دید . البته بهشون گفتم که مرد شدن و به نوبت باید خودشون در این کار مثل دیگر کار هاشون مستقل بشن . محوطه حموم ما دست کمی از فضای حموم عمومی نداشت . حموم شیشه ای و یه محوطه باز دیگه با وان و جکوزی و سونای خشک و انواع و اقسام تجهیزات دیگه .. پسرا کیف می کردند که با مادرشون می رفتند حموم . راستش من بیشتر می خواستم ببینم پسرم معین چه عکس العملی نشون میده ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#5
Posted: 23 Apr 2013 12:53
مامان تقسیم بر سه 4
بعد از ظهر شد و چهار تایی مون رفتیم حموم . پسرا با یه شورت و منم با یه شورت و سوتین خیلی فانتزی و طرح دار به رنگ سفید . مبین و میلاد که هنوز چشمشون دنبال چیزای خاص نبود و به اصطلاح دل پاک بودند یه شورت لنگه ای پوشیده بودند ولی پسر شیطونم معین یه شورت تنگ و چسبون پوشیده بود که به نظر میومد کیرشو دوبرابر اونچه که هست نشون میده . چهار تایی مون واسه زیر دوش رفتن دعوا داشتیم . البته این دعوای ما دعوا که نبود یه نوع تفریح همراه با بگو بخند بود . می گفتیم و می خندیدیم و حال می کردیم . خوب که بدنمون خیس خورد از اون فضای شیشه ای اومدیم بیرون و رفتیم به محوطه باز تری . که اونجا هم خودش کلی تجهیزات داشت . -بچه ها کی میاد ایثار گری کنه تن مامانشو لیف بزنه ؟/؟ صدای من من بچه ها گوشمو کر کرده بود . طوری شوق و ذوق داشتند که انگار معلمشون گفته باشه کی بلده سوال منو جواب بده و اونا که همه شون درس خون , گفته باشن من . منم واسه این که دلشونو نشکنم و فرقی بینشون قائل نشم گفتم خب بچه های گل و دوست داشتنی من هر سه تاتون می تونین یه قسمت از تن منو لیف بزنین . هم این که متوجه میشین وحدت و مشارکت داشتن یعنی چه . هم این که اگه از کمک به مادرتون خوشتون میاد حس کنین که یه قدمی در راه اون بر داشتین و یه علت مهم دیگه این که من دست گرم و لطیف و دوست داشتنی هر کدوم از شما رو روی تن و بدنم حس می کنم و لذت می برم و بیشتر می فهمم که تنها نیستم . سه تایی شون افتادن به جون من . من دمرو دراز کشیده بودم و سرگروه که معین بوده باشه منو به سه قسمت تقسیم کرد . یاد یکی از جنگهای جهانی افتاده بودم که ایران رو به سه قسمت تقسیم کرده بودند . شمال رو داده بودند به روسها . جنوب تحت نفوذ انگلیسها ویه سری از نیروهای غربی دیگه قرار گرفت و مرکز یعنی همون اصفهان و دور و برشو بیطرف اعلام کرده بودند که بعدا همونجا رو یه انگولکهایی هم می کردند . این آقای مقسم ما هم اون منطقه وسطی رو خودش گرفته بود و شمال را داده بود به داداش مبین و از مچ پا تا یه قسمتی از رون رو داده بود به میلاد بود . -بچه ها لیف همراه با ماساژ. مبین ساده دل به معین می گفت داداش طوری قسمت کردی که من بیشتر می تونم مامانو لیف بزنم . میلاد هم مدعی بود که اون از بقیه بیشتر کمک می کنه -قربون دستای نازهمه تون برن . مادر فداتون . شروع کنین دیگه لیف همراه با ماساژ. شش تا دست رو تن آدم . چه کیفی می داد و چقدرهم خوابم می گرفت و بیحال شده بودم . -بچه ها هر وقت خسته شدین بگین . مبین گفت مامان خوشگله من که خوشم میاد دارم کمر خوشگلتو لیف می زنم . . اصلا خسته نمیشم . -یادتون باشه لیف زدن از رو هم داریما . -یه بنده خدایی نیست این سوتین منو باز کنه ؟/؟ مبین خواست بندشو باز کنه . هر چند خیلی ساده بود ولی گیره اش گیر داده بود و از جاش در نمیومد که معین دست به کار شد و اول با کف دستش زیر بند سوتین منو یه مالش حسابی داد که به خوبی مشخص بود داره باهام حال می کنه و وقتی هم که بندو باز کرد و اونو می خواست از زیر شکم و پهلو رد کنه دو تا دستاشو طوری به سینه هام مالوند که یه لحظه لرزه بر اندامم افتاد . دیگه داشتم به خوبی متوجه می شدم که اون در مورد من و سکس با من آمادگی هر کاری رو داره . می دونستم که خیلی دوست داره اون قسمت سینه های منو هم در اختیار خودش قرار بگیره . کون و رون من در اختیار معین قرار داشت و وقتی دستشو با لیف نرم روش می کشید دلم می خواست اون دست سر بخوره و بره وسط کوس و اون چاکشو بیشتر چاک بده تا من برم توی اون حالی که مدتهاست نرفتم و همش تو خماری اون هستم ولی یه خورده شیطونو لعنت کرده و گفتم تربیت بچه ها خیلی مهمتر از هوس توست مهسا . تو باید این سه تا دسته گلو تحویل جامعه بدی و نباید به همین سادگی و سر سری با اونا بر خورد داشته باشی . معین با کف دستاش طوری کونمو چنگ می گرفت و یه خورده هم به قسمتهای پایینی اون نفوذ می کرد که بدون این که بخوام کوسم خودش خیس کرده بود اونم در هر مالوندن نوک انگشتاشو تا سر چاک و لبه های دو طرف کوسم می رسوند و بعد ولم می کرد . می دونستم که این کارش از روی عمده . نمی تونستم چیزی بگم و نبایدم که می گفتم . -مامان شورتتو در بیارم ؟/؟ -چی داری میگی معین . زشته . شما سه تا مرد بزرگین و من زنم . -واسه این گفتم که راحت تر تمیز شی . پس چرا سوتینو گفتی در آریم -اون فرق می کرد . آخه چه جوری بگم .. ولی راستش ته دلم خیلی می خواست که این کارو انجام بده . شاید اگه مبین و میلاد اونجا نبودند می گفتم که درش بیاره تا بفهمم که تا کجا میخواد پیش بره و شجاعتش اونو تا کجا می کشونه و می رسونه . یواش یواش باید صد و هشتاد درجه بر می گشتم و طاقباز می کردم . در همین لحظه صدای میلاد در اومد که با یه حالت رسوا گری خطاب به مبین گفت داداش نیگاکن اژدهای معین معین داره شورتشو می ترکونه . سیخ شده و گنده . . من خودم دیدم یهو اون تو راه رفت و اومد جلو و گنده شد . -چرا به من نگفتی -اومدم بگم یهو وایساد . صدای داداش بمعینش در اومد .-خفه شین بچه ها . دیوونه ها این چه حرفای زشتیه که می زنین -پسرا شما برادر همین . بعضی چیزا رو نباید گفت . اون از شما بزرگتره و بعضی از قسمتهای بدنش هم رشد کرده و به یه بلوغ خاصی رسیده مثل شما و اجزای بدن شما. این جوری که آدمو دست نمیندازن . اینو که گفتم معین آروم گرفت و حس کردم دیگه احساس شرمندگی نمی کنه ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#6
Posted: 23 Apr 2013 12:53
مامان تقسیم بر سه 5
معین از این که احترامشو پیش داداشاش نگه داشته بودم خیلی ازم تشکر کرد . پس از اون یه چند لحظه بین ما سکوت بر قرار شد و منم دوباره به همون صورت قبل دراز کشیده بودم و از تماس دستای پسرام با اندامم لذت می بردم . حس می کردم خیلی روون شدم . دلم نمی خواست از جام پا شم . -چیه بچه ها نون نخوردین ؟/؟ به همین زودی خسته شدین ؟/؟ معین گفت مامان من خسته نشدم تا هر وقت دلت بخواد ماساژت می دم مالشت میدم تا دیگه تنت درد نگیره . تودلم گفتم اینو که خوب می دونم اون نگاه و نظری که به مادرت داری اگه یه شبانه روزم بهت بگن منو بمال می مالی و چشاتو هم نمی بندی . راستش خودمم دوست داشتم که اون تنمو بماله و بیشتر گرمم کنه . واسه همین از جام بلند شدم و مبین و میلادو یه جوری ردیفشون کردم و گفتم بچه ها شما می تونین برین خسته شدین دستتون درد نکنه .. میلاد یه شکلکی در آورد و به معین گفت حالا مامان خوب حالتو می گیره . مبین هم گفت خب دیگه داداش حالا تو ومامان از گرما باید بپزین . -چیکار کنیم داداش بزرگترشدن هم همین دردسرا رو داره باید جور شما ها رو هم بکشم .-تو که همش یکی دوساعت از ما بزرگتری . اونا رفتند و من و معین تنها موندیم . مثل سابق دراز کشیدم . دلم میخواست یه خورده آزادش بذارم ببینم چند مرده حلاجه و چیکار می کنه . اصلا فکرای خیلی خیلی اونجوری نمی کردم که یکی دوبار که به سرم افتاد موبر اندامم سیخ شد . وقتی فکرشو می کردم که اگه یه وقتی کار به اونجا بکشه که کیر پسرم معین رو توی کس خودم ببینم دیگه چه جوری می تونم به عنوان یه مادر تو روش نگاه کنم هنوز هیچی نشده از خجالت داشتم می مردم . بااین حال نمی دونم چرا شیطنتم گل کرده بود . یعنی اونم مثل من از این که بخواد با همخونش سکس کنه یه حالتی بهش دست میده ؟/؟ یعنی فقط در حد و اندازه های همین تماشا و دید زدن و جلق زدنه ؟/؟ من باید هر طوری شده اینو مشخص کنم . باید بدونم که اون مادرشو واسه مادر بودن دوست داره یا یه نظر و دید دیگه ای هم نسبت بهش داره . -معین جان عزیزم می دونم خسته میشی . اگه دوست داری تو برو من خودم حموم می کنم و بعد ازتو میام بیرون . -مامان مگه دوست نداشتی مالشت بدم . -چرا عزیزم . آخه من اگه حال کنم و بهم کیف بده خوابم می گیره و وقتی هم که زیر ماساژخوابم برد اگه کسی منو بیدار کنه یه جوری میشم . دوست دارم تا وقتی که خوب سیر نشدم همین جور بخوابم .البته از یه ساعت که گذشت و خوابم باشم بیدارم کنی دیگه کافیه میشه گفت از خواب سیر شدم . ولی خب تو هم باید همین جور که چشام بسته هست به ماساژت ادامه بدی و ولم نکنی . تا خواب بهم مزه بده و زود بیدار نشم . -مامان قبلا این کارا رو بابا واست انجام می داد حالا که اون نیست من جای اون این کارو انجام میدم . خسته هم نمیشم و دوست دارم که تو از من راضی باشی . -فقط هرجا که تو دیدته بمال -سینه ها چی -اونا رو هم تا اونجایی که بهشون فشار نمیاد و مجبور نمیشی که از رو زمین بکشی بالا بمالون .. چشامو بستم و دمرو دراز کشیدم و سرمو گرفتم سمت چپ و دست چپمم طوری روصورتم قرار دادم که چشم چپم معلوم نشه و سمت راست صورتم که رو زمین قرار داشت . یعنی می تونستم خیلی راحت خودمو به خواب بزنم . از سر شونه هام شروع کرد و رو کمرمو هم یه مشت و مال حسابی داد . هنوز هیچ کاری نکرده همه تنم به لرزه افتاده بود و یه هیجان خاصی بهم دست داده بود . دو تا دستاشو رسونده بود به دو تا سینه هام و همون قسمتی رو که تو دیدش قرار داشت مالش می داد . با نوک سینه های من مثل دونه های تسبیح ور می رفت . چقدر تیز شده بودند . اینو دیگه می دونستم که اون از هوس زنا و این که نوک سینه هاشون تیز میشه چیزی نمی دونه . بازم جای امید واری بود . ولی وقتی اون دو تا نوک تیزو میذاشت تو دستاش و اونا رو مالش می داد مغز کوسم از لذت تیر می کشید . تازه این کارا رو وقتی انجام می داد که من مثلا بیدار بودم . حس می کردم که اون به همیناشم قانع نیست . راستی راستی داشت خوابم می برد ولی می دونستم که به همین حالت کیف باقی می مونم . چند دقیقه گذشت و هیچ حرفی نزدم . طوری هم نفس می کشیدم که انگاری خوابم . قبل از این که کونمو بماله اول رونمو ماساژداد بعد دستاشو گذاشت رو کونم و به زیر اون قسمت که شورت بود کاری نداشت ولی بقیه قسمتهای کونمو با دو تا کف دستش طوری مالش می داد که دیگه ازخودم می ترسیدم . -مامان بیداری ؟/؟ چند بار این پرسشو تکرار کرد و جوابی ندادم . خورده از شورت کوتاه و نازک منو بالا داد و یه دستی هم به زیر اون قسمت کشید . بازم صدام کرد و این بار رفت پایین تر . دستش به خیسی کس من رسیده بود . ازاونجا رفت بالا به طرف سوراخ کون . با این که خیلی از تماس انگشتش با سوراخ کونم خوشم میومد دوست داشتم بره پایین تر رو کوسم . انگار دل به دل راه داشت و همین کارو هم کرد . کس خیس و لغزنده من انگشتاشو سر می داد . خیلی نرم این کارو انجام می داد می ترسید که من بیدار شم . ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 2517
#7
Posted: 26 Apr 2013 00:27
مامان تقسیم بر سه 6
همچنان ترجیح می دادم سکوت کنم . فقط باید طوری به خودم مسلط می بودم که تکون نخورم یعنی جهش ناگهانی نداشته باشم . نوک چند تا انگشتشو گذاشته بود رو کوسم . کوسی که خیلی خیس کرده بود . بایه دست دیگه اش مثلا داشت ماساژم میداد که اون حرفی رو که به اون زده بودم گوش کرده باشه . بالای شورتمو کنار داد .-مامان بیداری ؟/؟ جوابی ندادم . نوک شستشو گذاشت رو سوراخ کونم . بعد از این که یه خورده باهاش بازی کرد بالای شورتمو با همون دست نگه داشت و با یه دست دیگه داشت مالشم می داد ولی این بار سرشو گذاشت لای کونم و به سختی نوک زبونشو کشید رو سوراخ کونم . اون اگه می خواست سوراخ کون منو راحت لیس بزنه می بایستی دو تا قاچ منو از وسط باز می کرد تا سوراخای من حسابی بزنه بیرون و آماده حال دادن شه . ولی اون نمی خواست رو من فشار بیاره و بیدارم کنه . دیگه نمی دونست که من خودم بیدارم و دارم به ریشش می خندم و حال می کنم . خیلی خوشم میومد از این که سوراخ کونمو لیس می زنه . خیلی دلم می خواست که خودم دو تا برشهای کون تپلمو بگیرم داشته باشم و به دو طرف بازشون کنم تا پسر گلمم راحت بتونه هر کاری که دلش میخواد انجام بده .هرکاری ؟/؟ یعنی می تونه کیرشو هم تو کسم فرو کنه . بازم وقتی بهش فکر می کردم با این که مو بر اندامم سیخ می شد ولی از هیجان زیاد هم نمی دونستم چیکار کنم . چند دقیقه ای از ناحیه کونم دست کشید و رفت رو شونه هام . اونجا رو هم ماساژداد . هر چند لحظه خیلی آروم می پرسید مامان بیداری و منم جوابی بهش نمی دادم . وقتی شونه ها و گردنمو می بوسید حس می کردم که هوس به طور یکنواخت در تمام تنم پخش شده . بوسه هاشو از گردن به کمر و کون و پشت پا تا مچ ادامه داد . نزدیک بود به حرف بیام و بگم پسر کیرتو بکش بیرون و فرو کن تو کوس ما دیگه . تو که همه کار باهام کردی . می دونستم با این که یه استرس عجیبیه و یه تابو شکنی بزرگی که اگه این کارو انجام بده ولی اینو هم می دونستم که اگه کیرشو تو کوسم فرو کنه من چیزی نمی تونم بهش بگم چی دارم بهش بگم . کاری رو که انجام داده دیگه داده . آبی که رو زمین ریخته شده دیگه ریخته شده . پس باید گذاشت این آب بازم ریخته شه تا زندگی من و زندگی ما رنگ و بویی دیگه به خودش بگیره . ولی تا زمانی که این آب ریخته نشده هنوز فرصت باقیست . بازم صدام کرد . نمی دونستم این بار میخواد چیکار کنه . شورتمو تا بالای رون طوری که تمام قالب کونمو لخت زیر نظر داشته باشه پایین کشید و با دستاش کونمو و دو تا قاچاشو ماساژمی داد و چاک وسطشو به این طرف و اون طرف باز می کرد . لحظه به لحظه داغ تر می شدم . خیسی کوسم به قسمتی از دور و بر کونمم رسیده بود .به خودم می گفتم چیکار داری می کنی معین یه کاری بکن دیگه . چرا این قدر منو تا لب چشمه می بری تشنه بر می گردونی .؟/؟ من که سختمه کیرتو فرو کنی تو کسم . چرا منو داری آتیش می زنی ؟/؟ نه اگه بذاره تو کوسم . داشتم دیوونه می شدم . هم دلم می خواست تا ته فرو کنه تو کوس تشنه و داغ و ملتهبم و هم این که فکر می کردم اگه این کارو انجام بده بعدا رابطه من و اون به چه صورتی در میاد . دیگه چه طور می تونیم تو چشای هم نگاه کنیم .. یه لحظه صدای تیری که از کمان رها شده باشه به گوشم رسید . هول خوردم به زور بر خودم مسلط شدم که تکون نخورم . صدای پایین کشیده شدن شورت یا شلوارک معین بود که وقتی این کارو انجام داد کیر شق شده و تیز اون محکم به عقب و زیر شکمش خورد و صدا کرد . نهههههه نههههه اون نباید منو بگاد نباید فرو کنه تو کسم .اگه این کارو بکنه حتما از ترس نیمه کاره اونو ازتوکسم می کشه بیرون . شایدم تو کسم آب بریزه و ولم کنه . اون وقت من با چه بهونه ای اونو همراهی کنم که به ار گاسمم برسونه . هنوز آمادگیشو ندارم . درهمین کشمکشهای درون ناگهان نوک کیر معین رو یه جایی وسط کس و کونم حس کردم . نهههههه نهههههه چیکار میخوای بکنی می دونم هنوز این قدر شجاعتو نداری -مامان بیداری ؟/؟ بازم جوابی ندادم . کیرش هر قدر از طرف سوراخ کون به طرف پایین میومد یه خیسی بیشتری رو به خودش جذب می کرد . راستش حالا دیگه هوس کیر داشتم . کلفتی اونو رو پوست و گوشت کسسسم احساس می کردم . شایدم چون خیلی وقت بود که کیر نخورده بودم همچین حسی داشتم . خودشو به من می مالید و کیرشو به کوس من . کیرشو از سر سوراخ کونم تا انتهای کس و در قسمت بیرونی اون طوری می کشید که با این کشش دیگه هوس خفته ای واسم باقی نذاشته بود . سابقه نداشت که محسن منو تا این حد حشری کنه . شایدم واسه این بود که حالا بیشتر از هر لحظه ای قدر یه همدم داشتنو می دونستم . همدمی که هر وقت می خواستم خودشو در اختیار من میذاشت به من حال می داد و باهام حال می کرد . بازم صدام کرد واین بار کیرشو با فشار بیشتری رو قسمتهای بیرونی کسم می کشید طوری که حس کردم خودشم دیگه تحمل نداره . اون وقت کیرشو آورد بالاتر و گذاشت رو چاک کونم و دو تا قاچ کونو به طرف وسط آروم می فشرد تا این که کیرش داغ کرد و آبشو ریخت رو کونم و یه خورده هم ریخت رو کمرم . حالا که کمرشو سبک کرده بود دستپاچه شده بود . حرکاتشو به خوبی پشت سرم حس می کردم . بهش گفته بودم اگه دوست داره می تونه با لیف یا روغن ماساژهم تنمو نرم کنه و اون بازرنگی اول تنمو لیف زد تا اثرات آب کیرشو پاک کنه بعد دوباره مالوندنمو شروع کرد . خیلی عادی ماساژم می داد فهمیدم که باید تو خماری بمونم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#8
Posted: 26 Apr 2013 00:29
مامان تقسیم بر سه 7
دیگه هیچ چیز جز یه کیری که بره ته کسم منو راضی نمی کرد . من نمی تونستم این خواسته رو از معین داشته باشم . نمی دونستم چه جوری پیش ببرم . لعنت بر من و خجالت من . شاید باید یه خورده شجاع تر می بودم و می ذاشتم پسره یه جور به کارش ادامه بده . باید کاری می کردم که اون تابوی بین من و اون که در واقع تا حدودی شکسته شده خرد خرد بشه . ولی ظاهرا اون با این که دلش می خواست بیش از این به خودش اجازه نمی داد که اقدامی کنه و منم نمی تونستم بگم پسر بیا کیرتو فرو کن تو کسم . هر چند بازم این هیجان و خواسته قلبی من بود ولی نمی دونستم اون اگه بخواد همچین اقدامی رو هم انجام بده آیا من واقعا راضی هستم ؟/؟ نومیدانه به کونم حالت می دادم تا اونو وسوسه ترش کنم . ولی ظاهرا دیگه هر دومون می دونستیم که هوشیاریم . اون آب کیرشو خالی کرده بود و یه جوری آروم و قرار گرفته بود ولی من هنوز داغ بودم . اون لحظه اگه یه بد قیافه کیر کلفت می پرید رو کونم بهش نه نمی گفتم . هوس یه زن وقتی به اوج می رسه باید به هر قیمتی که شده فرو کش کنه .. از حموم در اومدیم . تا صبح خوابم نبرد . هر کاری هم کردم اون شب معین دیگه ریسک نکرد و واسه ریسک کردن هم نیومد . دو سه روز به همین منوال گذشت . تصمیم گرفتیم که بریم ویلای شمال . تو اطراف رامسر . یه ویلای بزرگ و منحصر به فرد . ویلا که چه عرض کنم شبیه به یک مرتع و مزرعه بود . از یک محوطه صاف و جلگه ای شروع می شد و تا تپه های جنگی ادامه پیدا می کرد . در هر دو قسمتش ساختمون سازی شده بود . قسمت پایین و جلگه ای اون یه استخر خیلی بزرگ داشت و روی قسمت کوهپایه ای اون یه استخر یا حوضچه بود که از اون بالا یه دور نمای خوشگلی بود که تا کیلومتر ها مشخص بود و قسمتی از جاده رو می شد دید . محسن این ویلا رو خیلی ارزون خریده بود . صاحبش می خواست بره خارج و مجبور بود سریع ردش کنه . تازه زیاد هم نیاز مالی نداشت . اونو به اسم من کرد . اون طرف تر رو زمینای صاف هم یه همسایه پیدا کرده بودیم که اونا بچه همونجا بودند و زمستون و تابستون همونجا زندگی می کردند . از شهر نشینی فراری بودند . ویلای اونا هم خیلی بزرگ بود ولی فقط جلگه ای بود . یه زن و شوهر جوون همسن من و محسن بوده واونا دوتا پسر داشتند که شونزده هفده سالشون می شد . وقتی تابستونا می موندیم این طرفا بیشتر وقتا با هم بودیم . تو مراسم عزاداری محسن هم شرکت داشتند . .آقا رضا شیما خانوم وشروین و شهروز که پسراشون بودند آدمای خیلی با محبتی بودند . .وقتی بچه ها شنیدند که میخواهیم بریم شمال اون شب از خوشحالی تا صبح نخوابیدند . من تمام لحظات با محسن بودن در خاطرم مجسم شد . هر گوشه خونه واسم یه خاطره ای بود . شاید اگه به خاطر بچه ها و حال و هوا عوض کردن نبود نمی رفتم شمال ولی وقتی که لبخند رو تو چهره شون دیدم و اون خوشحالی رو دلم نمیومد دلشونو بشکنم . اونا همه چیز من بودند . اونجایی هم که ما بودیم با دریا فاصله زیادی نداشتیم . البته باید یه سیصد چهار صدمتری رو پیاده می رفتیم . بازم راهی نبود . وقتی خونواده آقا رضا ما رو دیدند کلی خوشحال شدند . اولش در جا از مامان عذر خواهی کردند و گفتند که عروسی داداش آقا رضاست و قراره عروسی تو خونه اونا بر گزار شه . -مهسا خانوم ما نمی دونستیم شما تشریف میارید وگرنه ..-خواهش می کنم این فرمایشو نکنین آقا رضا خدا بیامرزی دیگه رفته . دیگه نمیشه که زنده ها زندگی نکنن . اگه جا کم دارین می تونین از خونه ما هم استفاده کنین . -نه کافیه . ممنونم . -نمی دونستیم چیکار کنیم . وقتی که فهمیدیم تشریف آوردین خودمون خجالت کشیدیم بااین حال شیما جان هم می گفت جهت احترام یه کارت دعوت هم بدیم خدمتتون .. یه نگاهی به اون مرد مودب انداخته و گفتم شایدم خدمت رسیدیم . برای بچه ها هم بد نیست یه حال و هوایی عوض کنن . -شما خانوم گلی هستین . اگه تشریف بیارین بر ما منت میذارین . با این که خیلی صمیمی بودیم ولی مرگ شوهرم سبب شده بود که در این برخورد کمی رسمی تر باهام رفتار شه . تصمیم گرفته بودم که برم به عروسیشون . اگرم خوشم نیومد خونه که همین بغل دست بود در جا بر می گشتم . اونا در غیاب ما نگهبانای خوبی هم واسمون بودند . اونا باعث خاطر جمعی ما بودند . .بچه ها رو به بهترین وجهی شیک و مردونه کردم و به همه شون یه کراوات زدم . بستن یقه کراواتو از محسن یاد گرفته بودم . خودم یه لباس شیک پوشیدم که فانتزی و سکسی نبود ولی یه خورده چسبون بود . یه رنگ قرمز شاد داشت . زیادم به خودم نرسیدم ولی همون مقدار کم هم خیلی جذابم کرده بود . اینو در نگاه پسر بزرگم به خوبی می خوندم و آخرشم طاقت نیاورد و گفت مامان خوشگل شدی . این زنا و دخترا طوری پوشیده بودند که من خودم از ترکیب خودم خجالت کشیدم ولی با اعتماد به نفسی که داشتم خیلی زود بر خودم مسلط شدم . هر مردی دست یه زنی رو می گرفت و می رفتند اون وسط با آهنگ نیمه ملایم می رقصیدند . .. اوخ این اینجا چیکار می کنه . شاهپور برادر شیما بود . تقریبا همسن من بود . اون یه بار به خواهرش گفته بود این مهسا خیلی خانومه و با کلاس و نجیب . من دوست دارم زنم مثل اون باشه . یه بار دیگه پیشش گفته بود که اگه یه زنی با شرایط مهسا پیداشه که چند تا بچه هم داشته باشه و بیوه باشه بازم اونو می گیره .. نمی دونم شاید داشت گوشمو پر می کرد و شایدم یه جورایی بهم نظر داشت ولی من که اهلش نبودم ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 3650
#9
Posted: 28 Apr 2013 13:01
مــــــــــامــــــــــــــان تقسیــــــــــــــــــــــــــم بر ســــــــــــــــــــــه 8
دلم می خواست به یه گوشه ای پناه ببرم و زیاد به گذشته فکر نکنم .. درهمین افکار بودم که دیدم شاهپور روبروم وایساده . -مهسا خانوم متاسفم از این اتفاق شومی که واستون افتاده . من راستش اون موقع این جا نبودم وگرنه برای عرض تسلیت خدمت می رسیدم .. یه خورده مقدمه چینی کرد و آسمون و ریسمونو به هم بافت و منم می دونستم که مرضش چیه و واسه چی اونجاست . عاشق رقص بودو فعلا مجلس در حالتی قرار داشت که یه حالت شاعرانه پیدا کرده بود و یه رقص دونفره به صورت دسته های دو نفره در حال شکل گیری بود و اونم ازم تقاضا کرد که با هم برقصیم . راستش اول سختم بود . نه از این که با اون بخوام برقصم . بلکه بیشتر به این خاطر که فکر می کردم اونایی که منو می شناسن حتما پیش خودشون میگن این زنه رو ببین چند وقتی بیشتر نیست که شوهرشو از دست داده واون وقت این طور راحت تر با مسائل بر خورد می کنه . ولی چراغها و روشناییهای حیاط رو یعنی نورشو به حداقل رسونده بودند و عروس و دوماد اون وسط و بقبه زوجها هم دو تا دو تا رقصو شروع کردند . با یه آهنگ نیمه ملایم غربی . من شاهپور رو به حاشیه حیاط کشوندم تا اگه روشنایی محیط بیشتر هم شد کمتر توی دید باشیم و این جوری خجالتم کم شه -همش دوست داشت موضوعی رو پیدا کنه و باهام حرف بزنه . از زندگی می گفت و از سرنوشت آدما . ازاین که ضمن احترام به رفتگان باید به فکر باز ماندگان هم بود . ظاهرا داشت سنگ خودشو به سینه م زد . -خب آقا شاهپور واسه یه زن خیلی سخته که خودشو با شرایط دیگه ای وفق بده -ولی نباید فراموش کنه که اونم یک موجود زنده هست و حق زندگی کردن داره . چون نفس می کشه . وتازه مواردی هست که این زن با زندگی خودش به اونایی که دوستش دارن و امید و آینده خودشونو در اون خلاصه شده می بینن زندگی میده . یعنی به بچه هایی که داره .. مهسا خانوم می تقسیمین که من این طور رک و صمیمانه صحبت می کنم . شاید به خاطر اینه که ما آدما احساسات مشابهی داریم . چون آفرینش ما به این صورت بوده . حالا به یه دلایلی بین خودمون فاصله انداختیم و واسه همینم هست که از خودمون درک متقابلی نداریم ... یه دستشو دور کمرم حلقه زده بود . بازم یه خورده سختم بود ولی یواش یواش عادت کرده داشت خوشم میومد . دلم نمی خواست دستشو از رو کمرم ور داره . صورتش در اون تاریکی شب و نور ملایم و شاعرانه فضای حیاط به صورتم نزدیک شده بود . خیلی بی پروا و گستاخانه عمل می کرد و من از این گستاخی او خوشم میومد . راست می گفت . من زنده بودم و باید زندگی می کردم . درسته که هنوز عاشق محسن بوده با یاد و خاطره هاش زندگی می کردم ولی نیاز ها و خواسته هایی داشتم که باید اونا رو هم تامین می کردم . گرمای صورت شاهپورو احساس می کردم . اون بوی خوش صورت مردونه اشو . عطر ملایمو نفسهاشو .. نفسم بند اومده بود . اون اینو به خوبی حس می کرد که من آماده تسلیم شدنم . یه چسبندگی خاصی رو روی جفت لبام احساس کردم . اون داشت منو می بوسید . خیلی آروم و سبک لبهاشو رو لبای من قرار داده بود . هنوز لبامو نبسته بود -خیلی هم دیگه خودمونی شده بود . -مهسا خیلی سریع حرف دلمو بهت می زنم . با من از دواج می کنی ؟/؟ برام مهم نیست که چند سالته و چند تا بچه داری چون دوستت دارم بچه های تو رو هم مثل بچه های خودم حساب می کنم . .. دیگه نمی فهمیدم چی داره میگه . شاید هر زن دیگه ای جای من بود از این پیشنهاد او به اوج آسمونا پر می کشید ولی من در اون لحظه فقط به هوسم فکر می کردم . به این که از دست معین در برم و اون تابوی بین من و اون بیش از این شکسته نشه و از طرفی نیاز های جنسی خودمو تامین کرده باشم دوست داشتم که باهام حال کنه . منو ببره یه جایی لختم کنه . کوسمو ببوسه . کیرشو بکنه تو کوسم و از اون آمادگی که معین در من ایجاد کرده نهایت استفاده رو بکنه . یعنی پاس گلی رو که معین به او داده تبدیل به گل کنه .. -مهسا تو خیلی نجیبی تو خیلی پاک و دوست داشتنی هستی . دستش یه خورده رفت پایین تر و رو کونم قرار داشت رو اون قسمتی که دامنش خیلی چسبون بود و این کارش هوس منو خیلی زیاد تر می کرد . منم خودمو سخت بهش فشردم . می خواستم بهش بگم من نجیب نیستم . من نمیخوام باهاش ازدواج کنم . من نمیخوام بچه هامو ناراحت کنم . من میخوام حداقل واسه یه بارم که شده سکس کنم و کس دیگه ای نفهمه بچه هام نفهمن . آبروم حفظ شه . منم انسانم . نیاز دارم .حس می کنم کمرم درد گرفته و سنگینم . من میخوام . دلم می خواست لب بازکنم و بهش بگم منو ببره اون ور باغ پشت درختا . الان بهترین موقعیته . همونجا ترتیبمو بده . نمی تونستم . من حواسم به این چیزا بود و اونم همش بهم می گفت نظرت چیه . عقیده ات چیه . چی می تونستم بهش بگم . خودمو بیشتر بهش فشردم . اونم حس می کرد که من تمایل زیادی دارم .-مهسا امید وارم متوجه شده باشی که من مرد هوسبازی نیستم . تا حالا هم به کسی وعده ازدواج ندادم . تو اولین زنی هستی که این جوری دل منو بردی و من عاشقش شدم . تو دلم گفتم ای کاش که هوسباز بودی .. این جوری که دیگه کاملا مطمئن شده بودم اگرم تو یه اتاق در بسته خودمو لخت هم در اختیارش میذاشتم کاره ای نبود . کیر ورم کرده شو رو تنم حس می کردم ولی می خواست به هر نحوی که شده نشون بده که چقدر خوبه و اهل نامردی نیست . ولی چیکار کنم که من اهل ازدواج نبودم . -شاهپور تو خیلی آقایی . خیلی مردی . پاک و نجیبی . با شخصیت و جنتلمنی . کسی هستی که هر دختری آرزوی از دواج با تو رو داره ولی فعلا پسرام یه روحیه ای دارن که نمی تونن ببینن مادرشون یه مرد دیگه رو جای پدرشون قرار داده ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#10
Posted: 28 Apr 2013 13:02
مــــــــــامــــــــــــــان تقسیــــــــــــــــــــــــــم بر ســــــــــــــــــــــه 9
آقا شاهپور اگه یه خورده بریم اون ور تر پشت اون چند تا درخت و کسی ما رو نبینه بهتره . هر چند تو تاریکی زیاد مشخص نیستیم ولی استیل ما نشون میده کی هستیم -مهسا ما که کار خلافی نمی کنیم . همه در یه حالت رمانتیک دارن با هم می رقصند . هر چند برای مراسم ازدواج ریتم تند جالب تره ولی بازم این توفیق نصیبم شد که بتونم باهات درددل کنم . بازم رفتیم به یه جای امن تری . دستشو گذاشته بود رو صورتم . می دونم گرمای اونو احساس کرده بود . اگه یه خورده اونورترهم می رفتیم می شد که منو به خواسته ام برسونه . نمی دونم ما زنا چرا باید این قدر معذب و درمونده باشیم . نتونیم اون نیاز هایی رو که داریم به راحتی رفع کنیم . شاید خیلی از آزادیها رو داشته باشیم و کسی هم به کارمون کاری نداشته باشه ولی اگه یه سر و صدایی بلند شده با تقصیر یا بی تقصیر این زنه که محکوم میشه . -مهسا من منتظر جوابم . -باید فکر کنم -من دوستت دارم . این برات مهم نیست -چرا ولی بچه هام چی ؟/؟ -اونا با من می دونم که نمی تونم مث باباشون شم ولی کاری می کنم که ازم خوششون بیاد . این بار دیگه با یه بوسه قوی تر هوسمو زیاد تر کرد . .. دوباره تو دریای ذهنم مشتی از کلمات و جملات در حال شنا کردن بودند .. دیوونه شاهپور زن می خوای چیکار تو جوونی . خوش تیپی . خوش سر و وضعی یه اشاره کنی صد تا دوشیزه خوشگل و خونواده دار میان سراغت و می پرن تو بغلت . من به حالا کار دارم . حالا رو چیکار کنم . اگه بخوای میریم یه گوشه خلوت . یه جایی که عقل جنم نمی رسه . هرکاری دوست داری باهام انجام بده بااین افکار خودمو سرگرم کرده بودم . پشتشو به دیوار کنار باغ تکیه داده بود . راه گریزشو بسته بودم . بازم ورم کیرشو رو کوسم حس می کردم . کوسمو روش می مالیدم . می دونم که اون احساس می کرد که این تماس سهویه . چون با اون شناختی که ازم داشت و اون متانت انتظار چنین هوس بازی رو نداشت . دیگه نمی دونست که این مهسا با اون مهسا فرق کرده . این مهسا با حفظ آبروش می خواد یه جوری آتیش هوسشو خاموش کنه . شاهپور سختش بود و هر جوری بود یه فاصله ای بین کیر داخل شلوار وکس داخل پیرهنم ایجاد کرد .. آهنگ عوض شده و رقصا همه تند شده بود و من و شاهپور از هم فاصله گرفتیم . قرار شد که تا فردا بهش جواب بدم که آیا باهاش ازدواج می کنم یا نه . حس می کردم که باید جوابم منفی باشه ولی پیشنهادش وسوسه انگیز بود . اگه یه دوشیزه هم بود م از این که یه آدمی مثل اون این تقاضارو ازم کرده باید کلی شاد می شدم ولی اون شور و حال زندگی اشتراکی رو نداشتم . من سه تا پسر داشتم و نمی تونستم عذابشونو ببینم . ولی اگه رضایت می دادند که من ازدواج کنم ... آیا بعدا مشکلات و مسائلی پیش نمیومد ؟/؟ همین فکرا سبب شده بود که یه گوشه ای بشینم و تو عالم خودم باشم . معین یکی دوبار منو دیده بود که با شاهپور هستم . خدا کنه که آخرین بوسه ما رو ندیده باشه . دوست ندارم اونو نگران کنم .. شایدم نگرانیش به جا باشه . حال و حوصله هیچی رو نداشتم . دلم می خواست دست بچه هامو بگیرم و برم ولی اونا خوش بودند . با دوستاشون می گفتند و می خندیدند . اون جوری که از اوضاع و احوال بر میومد تا پنج شش ساعت دیگه هم بزن بکوب داشتند . از صاحب خونه عذر خواهی کرده و اونم حال و روزمو درک کرد و ازم تشکر کرد که بهشون احترام گذاشته اومدم . پسرا دوست داشتن بمونن ولی معین یه نگاههای معنی داری بهم مینداخت . می دونم تعجب می کرد که چرا روحیه ام این قدر عوض شده . سریع رفتم خونه مون . سر و صداو همهمه عروسی نمیذاشت که به خواب برم . خوابمم نمی گرفت . لباسامو در آوردم . حتی سوتین خودمو . در و پنجره ها رو باز کرده بودم تا از نسیم خنک استفاده کنم . فضای جنگلی اطراف و گل و گیاه و درخت یه خورده پشه رو زیاد کرده بود . دستگاه حشره کش برقی رو هم به برق زده و رو تختم دراز کشیدم . دلم می خواست گریه کنم . دستمو گذاشتم لای شورتم . هرچه تری کوسمو با دستمال کاغذی خشکش می کردم بازم تری دیگه ای جاشو می گرفت . یه سر و صدایی شنیدم . ترسیدم . معین اومده بود خونه . اومد پیش من . با این وضعیت یه خورده خجالت کشیدم .ولی وقتی یادم اومد که توی حموم هم با هم بودیم و دیدن این بدن تقریبا لخت من واسش تازگی نداره بی خیال شدم ولی از این که ممکنه بازم تحریک شه سختم بود . -داداشات کجان .. -اونا با دوستاشون مشغولن . اگه دیر وقت شد شایدم پیششون موندن -پس تو چرا اومدی -نگران تو بودم -من که بچه نیستم -ولی خونه یه مرد لازمه . مامان تو می خوای شوهر کنی ؟/؟ -کی همچه حرفی به تو زده ؟/؟ .-تو عروسی دو تا از زنا داشتن با هم حرف می زدن . وقتی تو و آقا شاهپور با هم می رقصیدین و همدیگه رو بغل کرده بودین اونا به هم می گفتن که شما دو تا می خواهین با هم ازدواج کنین . حواسشون نبود که من یه گوشه ای دارم حرفاشونو می شنوم . شاید منو نمی شناختن و شایدم واسشون اهمیتی نداشتم . همونجوری که واسه تو اهمیتی ندارم . می دونی مامان چی می گفتن ؟/؟ می گفتن که تو اونو جادوکردی و اون چطور حاضر شده زنی رو که سه تا پسر داره بگیره . .مامان راستشو بگو تو می خوای ازدواج کنی ؟/؟ -پسرم آدم همه چیزو که نمیشه بگه ولی به طور کلی میشه یه مسائلی رو مطرح کرد . یه نیاز هاییه که در همه آدما وجود داره چه زن و چه مرد و تو خودتم از اونا بی بهره نیستی . زن به مرد احتیاج داره و مرد هم به زن .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم