ارسالها: 3650
#1
Posted: 24 Apr 2013 18:37
با درود
در خواست ایجاد تاپیک با عنوان لـــــــــــــــز با دختــــــــــــــــــــــر خجـــــــــــــالتی ( نوشته ایرانی )
در تالار داستان و خاطرات سکسی را دارم
تعداد پست این داستان در حدود ۱۵ قسمت ادامه خواهد داشت .
با سپاس
آره داداش
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#2
Posted: 25 Apr 2013 00:43
لــــــــــــــــــــــــــــز با دختــــــــــــــــــــــــــر خجالتی 1
من تنها دختر خونواده بودم و از سه تا داداشام هم کوچیک تر بودم . ته تغاری و یکی یدونه که همه دوستم داشتند . مثل اسمم زیبا بودم . تمام حرکات منو زیر نظر داشتند . هوامو داشتند . از بس مراقبم بودند و نمی ذاشتند با این و اون بپلکم خیلی خجالتی بارم آوردند ولی در عوض دختر درس خونی شده بودم . به جای نشست و بر خاست با دیگران و با این دختر و اون دختر پلکیدن و حرفای الکی زدن سرم لای کتابم بود . بابام یه دندانپزشک بود و در آمد خوبی هم داشت . مامانم اگه چاره می داشت میومد و کلاس درس کنارم می نشست . من دختر لوسی بار نیومده بودم . خیلی درس خون و استثنایی یا همون تیز هوش بودم ولی کارای ساده ای رو که یه دختر باید انجام بده نمی تونستم و نمی دونستم . مثلا پختن غذا و آشپزی ساده . واسه این که مامان جونم دل نداشت که بهم کار بده و خسته ام کنه . وقتی نتیجه کنکور سراسری اومد و من در رشته پزشکی یکی از دانشگاهها که دو ساعت با شهرمون فاصله داشت پذیرفته شدم خوشحالی خونواده مخصوصا مامان پنج دقیقه بیشتر دوام نداشت . چون تا حالا عادت نداشتند که منو دور از خودشون ببینند . -مرد ! من همراهش میرم . . یه اتاق کرایه می کنم و باهم هستیم -زن معلوم هست چی داری میگی ؟/؟ من و این سه تا پسرا چیکار کنیم . کار من اینجاست . مدرسه پسرات اینجاست .. مامان مثل ابر بهار می گریست و بابا هم دست کمی از اون نداشت ولی می تونست خونسردی خودشو تا حدودی حفظ کنه . -ببین زری جان اونجا خوابگاه داره . به دخترا خوابگاه میدن . غذاشونو هم دانشگاه میده . حالا شاید شام ندن . اونو اطلاع ندارم . تا اون موقع یه چیزی به این دختره یاد بده . دیگه واسه خودش خانومی شده . نباید این قدر گوشه نشین و خجالتی باشه -چی ؟/؟ من دخترمو بفرستم خوابگاه . یه بار دیگه از این حرفا زدی نزدی . یه اخمی کرد و چش غره ای رفت که بابا جا رفت ولی ترسون لرزون از مامان پرسید مگه اونجا چه خبره ؟/؟ -اییییییی .. حالا چرا این قدر گندو پخشش می کنی . مگه نمی دونی اونجا چه خبره ؟/؟ معلوم نیست چه دخترایی اونجا هستند . چیکار می کنن .. باشه بعدا بهت میگم -زری جان الان که دیگه این جوری نیست -من میگم هست بگو چشم . من نمی خوام دخترم بره خوابگاه . چرا گدا بازی در میاری .. بابا مامان داشتند سرم دعوا میفتادند . اگه بگم بابام بیشتر دوستم داشت و این طور به نظر میومد شاید دروغ نگفته باشم ولی هیاهوی این مامان زیا د تر بود . اون فقط حرص و جوشش زیاد بود و بابا می خواست منطقی تر کار کنه . در هر حال دو سه روز بعد یه مسئله ای پیش اومد که به تمام این دعوا ها و اما و اگر ها خاتمه داد . دو تا دخترای عذرا خانوم که خواهر زن عموم می شد و یکی دیگه از دوستای اون دو تا دختر که در یه رشته دیگه ای درس می خوندند و چهار پنج ترمی رو هم گذرونده بودند سه نفری به خونه دربست اجاره کرده بودند . عذرا خانوم زن خیلی مومنی بود و مامان به سرش قسم می خورد . ساعت دوازده شب رفتیم در خونه شونو زدیم که ببینیم اگه میشه یه جوری منو هم پیششون جا بدن . -زری خانوم من که شما و زیبا جونو می شناسم . از این که با این همه وسواس بودن خودتون بهم اعتماد کردین و افتخار دادین که دخترتونو با دخترای من هم خونه کنین باعث افتخار منه . من باید نظر اونا رو هم بدونم . اونا درسشون و رشته شون یکیه .. -این که مسئله ای نیست . حتی اگه بخواین بیشتر از اونا اجاره میدیم . زیبای من یه خورده خجالتیه . اون تا حالا به تنهایی پاشو از دروازه شهر بیرون نذاشته . -من حرفی ندارم . اونا سه نفرن ولی من باید از زهیدا و زلیخا هم اجازه بگیرم اون دو تا دختراش بودند . زلیخا یه سال بزرگ تر از زهیدا بود ولی با هم یک زمان رفتن دانشگاه . راستش از این دست اون دست کردن خسته شده بودم . تنبل و سستم بار آورده بودن . نمی شد گفت بچه ننه ولی یه کار خیلی کوچیک برام بزرگ جلوه می کرد . فکر می کردم که دارم کوه می کنم . نمی خواستم این جوری باشه ولی این جوری شده بود . خودمم مقصرم . چون اونا که داشتن تنبل بارم می آوردن منم این طور می خواستم خوشم میومد . حتی مامان اگه دست خودش بود منو واسه رفتن به مدرسه بیدارم نمی کرد . یه بار که یه کاسه فلزی پر از آبی رو گذاشته بودم روی گاز و چند تا تخم مرغ پختم از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم . بازم خوب بود که استعدادم به بابام رفته بود و هر مطلبی رو زود می گرفتم هر چند مامان هم اونجاهایی که باید زرنگی خاص خودشو داشت . اون یک زن خانه دار بود . در هر حال واسم جور شد که برم و با دخترای عذرا خانوم با ایمان و یه دختر دیگه از فامیلاشون که اسمش بود بهاره زندگی کنم . .. چه با سلام و صلواتی روونه ام کردند . از اول راه تا آخرش مامان داشت گریه می کرد . اشک بابا رو هم در آورده بود . اون روز مطب رو تعطیل کرده بود .. بالاخره رسیدیم به اون خونه ای که قرار بود درش درس بخونم و چند سالی رو زندگی کنم . البته اگه صاحب خونه جوابمون نمی کرد . خونه قشنگی بود . حتی می شد چند نفر دیگه رو هم به راحتی در خودش جا بده . ولی ظاهرا خود صاحب خونه گفته بود چهار پنج نفر بیشتر نشه که نمی خوام خونه ام داغون شه . مامان یه وانت پر واسم بار آورده بود . حتی یه یخچال کوچیک هم واسم گرفته بود . راستش خودمم دلم گرفته بود . یادم نمیومد در این هیجده سالی که از عمرم می گذشت شبی رو دور از خونواده ام سر کرده باشم . طوری که وقتی بابا مامانم داشتند به شهرمون بر می گشتند اینجا رو دیگه من کم آوردم و بغضم در آغوش اونا ترکید . .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#3
Posted: 29 Apr 2013 13:58
لــــــــــــــــــــــــز با دختـــــــــــــــــــــر خجـــــــــــــــــــــــــــــــــالتی 2
حالا من بودم و زهیدا و زلیخا و بهاره . واسه من سخت بود که در یه دنیایی تازه زندگی کنم دنیایی که بتونم در خیلی از فعالیتها و کار های روز مره ام احساس وابستگی نکنم . نمی دونستم باید چیکار کنم . به اونا نگاه می کردم و اونا هم سرشون به کار خودشون بود . خونه چند تا اتاق داشت و یه حموم و دو تا توالت . یکی که ته حیاط بود و یکی دیگه هم داخل هال . من یه لباس خونگی به تن کرده یه شلوار راحتی هم به پام . اون سه تا دختر به محض این که دیدن مامان و بابام رفتن لباساشونو عوض کرده طوری به خودشون رسیدن که انگاری دارن میرن مهمونی . زلیخا که هر چی لباس داشت از تنش در آورد و با یه شورت و سوتین توی خونه می گشت . زهیدا هم یه تاپ تنش کرده بود و از پا خودشو لخت کرده بود و حتی شورتشم شبیه شورت نبود . بهاره هم با یه رکابی و شلوارک چسبون خودشو شبیه به زنای اون کاره در آورد .. زلیخا : زیبا جون اون زیباییها رو بریز بیرون . چیه این جوری خودتو شبیه خواهرا کردی . نشون بده اون تن و بدن زیبا و خوشگلتو . حیف نیست ؟/؟ -آخه اینجا که کسی نیست ؟/؟ -کسی منظورت همون پسرای پررو بی حیا و بی چشم و رو رو میگی که هر چی بهشون برسی بازم کم رسیدی ؟/؟.... من که از تماشای زیباییهای یک زن حتی خودم لذت می برم . خدا زن رو حساس و با احساس و لطیف و زیبا آفرید . ..... بازم صد رحمت به زهیدا و بهاره . می خواستم به زلیخا نگاه کنم سختم بود . بهاره رو دیدم که خودشو رسوند به زلیخا با کف دستش طوری روی کون اونو مالوند و بعد محکم زد به کپلش که من یکی از خجالت داشتم آب می شدم . اصلا چرا اینا با هم این جوری رفتار می کنن . این کارا خیلی بده . مامان همش سعی داشت یه جورایی منو از این بازیها دور نگه داشته باشه و از بدیهای اون بگه . هر چند بیشتر وقتا خجالت مانعش می شد که رک و پوست کنده حرفاشو بگه . تا دو سه روزی رو غذام آماده بود . مامان چند مدل غذا واسم درست کرده بود که چند روزی رو راحت باشم ولی نمی تونستم که تنهایی همه رو بخورم . کلی حبوبات هم توشه راهم کرده بود . خنده ام می گرفت . انگاری که من آشپز باشم . بهاره خودشو به زلیخا چسبونده بود از پشت بغلش کرده بود .-اوووووووههههه اووووووووه خانومی . تا ازم عذر نخواستی نمیذارم لبامو ببوسی . واسه چی امروز به سهیلا گفتی که زلیخا اصلا اخلاق نداره و نمیشه باهاش حرف زد . تو فکر نکردی منم واسه خودم شخصیتی دارم ؟/؟ -زلی جون ناراحت نشو . حالا گاهی وقتا تو هم یه جورایی عصبی میشی و باید که به منم حق بدی این برداشت ها رو داشته باشم . حالا تو کوتاه بیا . دستشو گذاشته بود رو شونه های زلیخا و لبشو خیلی آروم بوسید . خونه سه چار تایی اتاق داشت و یه هال بزرگ . . اتاقها همه اشتراکی بود . این جوری نبود که بگیم هال مال زهیدا و اتاق کوچیکه مال من . من سریع رفتم طرف اتاق دیگه تا این صحنه ها رو نبینم . وقتی که بر گشتم بهاره و زلیخا رو ندیدم . از زهیدا جریانو پرسیدم و گفت خواهرش و بهاره رفتن حموم .. دیگه هم چیزی نپرسیدم . وقت شام خوردن که شد می خواستم غذامو روگاز گرم کنم سختم بود گازو روشن کنم و کتلت هایی رو که مامان واسه دو سه شبم ردیف کرده بود تیکه تیکه گرمش کنم . زهیدا این کارو واسم کرد و نتیجه اش این شد که اون شب شامو دعوت من بودیم . رو زمین سفره گذاشته دور هم نشسته بودیم . بهاره و زلیخا خیلی لوس بازی در می آوردند . حالا نوبت بهاره بود که خودشو واسه زلیخا لوس کنه . سرشو می ذاشت رو شونه زلیخا و آواز می خوند . -حالا تو واسه ما ناز می کنی ؟/؟ صبر کن امشب بهت نشون میدم -چی شده بهاره من که بهت حال دادم -آره ولی وقتی که حسابی حالمو گرفتی . زهیدا : به افتخار خانوم دکتر, من امشب همه شما رو دعوت می کنم به یه بستنی میوه ای . -من که زورم میاد پاشم بخرم -زلیخا جون راضی به زحمت خواهر گلم نیستم . من خودم قبلا خریدمش و گذاشتمش فریزر . بهاره : اوخ جون من عاشق بستنی هستم .. زلیخا : تو عاشق چی که نیستی . وقتی که داری بستنی قیفی لیس می زنی انگاری که داری اونجا رو لیس می زنی . -اونجای آقایون یا خانوما رو ؟/؟ .. خدایا چرا اینا دارن این جوری حرف می زنن . چرا اصلا سختشون نیست . چقدر پررو هستند . من با این شرایط چه جوری درس بخونم . اونا سه تا دانشجوی همکلاسن و در رشته پرستاری درس می خونن . درساشون خیلی سبک تر از درسای منه . . واحد های مشترک هم زیاد داریم ولی من نمی کشم کنار اینا با این اخلاقشون . سختم بود .. نمی دونم چرا حس می کردم با یه حالت مزاح به من میگن خانوم دکتر .. ولی این بار زلیخا که متوجه ناراحتی من شد گفت زیبا جون چته ؟/؟ سرمو انداختم پایین و در حالی که عصبی بودم حرفی نزدم . -من دوای درد تو رو دارم . می دونم چه جوری حالتو جا بیارم . تا روحیه ات عوض شه و کیف بکنی . از بس توی غار بودی دیگه شدی غار نشین . تنفس در هوای آزادی بهت نیومده . -خواهر بس کن اصلا معلوم هست چی داری میگی ؟/؟ اون تازه اومده به جمع ما .. بازم گلی به جمال زهیدا که اومد به کمک من ولی یه حسی بهم می گفت که زهیدا هم مثل اون دو نفره ولی سیاستمدار تره و می دونه چه جوری حرف بزنه . کی و کجا . قبل از خواب سه تایی شون رفتن جلوی آینه و داشتن به خودشون می رسیدن . بهاره : زیبا این قدر بی حال نباش . بیا به خودت برس . این قدر هم نگو درس داری و رشته ات سنگینه . هنوز که درسی شروع نشده . از ما یاد بگیر که آخر ترمی هستیم . ازبس نیتمون پاکه و خوش قلبیم از در غیب واسه ما نمره می رسه . .فضا پر شده بود از عطرای مختلف زنونه . با این که بوی ملایمی فضا رو عطر آگین کرده بود ولی حس می کردم دارم خفه میشم . چراغای خوشرنگی رو در گوشه کنار روشن کرده لامپای اصلی رو خاموش کرده بودند . حالا سه تایی شون با شورت و سوتین بودند . بهاره : خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو . بیا باهامون الکی خوش باش رفیق . ... ادامه دارد .. نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#4
Posted: 30 Apr 2013 17:34
لــــــــــــــــــــــــز با دختـــــــــــــــــــــر خجـــــــــــــــــــــــــــــــــالتی 3
سرمو تکون داده . با یه شرم خاصی گفتم می خوام بخوابم . خسته ام . دلم می خواست برم یه گوشه ای و تنها بخوابم که زلیخا گفت دختر ازمون فاصله نگیر . ما اینجا جمعمون صمیمیه . نگاه نکن این جور کنار هم بی خیال لباس می پوشیم .. بهاره : بی خیال لباس نمی پوشیم . سه تایی شون کر و کر می خندیدند . حتی زهیدا هم دیگه ملاحظه منو نمی کرد . چقدر سختم بود اونا رو با این وضعیت می دیدم . با خودم گفتم باشه شب اولو حالا میرم کنارشون می خوابم یه بهونه ای پیدا می کنم و از فرداشب جدا میشم . شایدم حق با اونا باشه از همون اول باهاشون کل کل نکنم بهتره . بعدا با هم کار داریم . ولی من نمی تونم مث اونا باشم . چه زشت ! کونشونو پیش هم و به هم نشون میدن . آخه این یعنی چه ؟/؟ هال و پذیرایی خیلی بزرگ بود . هنوز هوا اون جوری سرد نشده بود که بخاری روشن کنیم یا پتو تنمون بکشیم . حال و هوای تابستون بر اول پاییز حاکم بود . من خیلی ناراحت بودم . دیگه غصه دوری از خونواده جاشو داده بود به این موضوع که این دخترا چرا این قدر میرن توی هم . از جون هم چی می خوان . یه چیزایی در مورد لز و همجنس بازی زنان و این که به کس و کون و سینه های هم دست می زنن و به هم لذت میدن شنیده بودم . فکر نمی کردم که احتمال اونم هست که یه روزی این واقعیتها رو از نزدیک ببینم . دعا می کردم که فقط در همین حد باشه و این شوخیها نشون دهنده صمیمیت و خودمونی بودن اونا باشه . شاید تا حدودی استرس داشتم ولی بیشتر استرس داشتن من بر می گشت به خجالتی بودن من . اگه اونا در یه حد عالی بخوان پیشرفت کنن . اگه منو بخوان بیارن با خودشون هماهنگ کنن من باید چیکار کنم . چطور با این وضعیت روبروشم . با این که هر کدوممون جدا گانه تخت داشتیم ولی تشک هامونو رو زمین پهن کردیم و به اصطلاح می خواستیم کنار هم بخوابیم تا صمیمیت بیشتر شه . دل تو دلم نبود . فضا رو خیلی شاعرانه کرده بودند . نور ملایم بنفش و در حاشیه ها هم یکی دو چراغ به رنگ قرمز ملایم یه تر کیب تازه و زیبایی از رنگهار و درست کرده بود . دخترا داشتند کاری می کردند که آدم فکر کنه اینجا حجله گاهه و یه زن و شوهر می خوان بر نامه شب زفاف رو پیاده کنند . ناگهان کنار آشپز خونه اپن روی دیوار پهلوش دو تا سایه رو دیدم که به هم چسبیده دارن همو می بوسن . زهیدا نزدیک من قرار داشت . پس اون دو تا باید زلیخا و بهاره باشن .. اوووووهههههه نههههه چقدر زشت .. کثیف .. خیلی چندش آوره . منم مث هر دختر دیگه ای هوس داشته فانتزیهای خودمو داشتم . گاهی با خودم با کسم ور می رفتم .. این که یه روزی شوهر کنم و مرد زندگیم با کیرش بهم حال بده و بتونم خودمو ارضا کنم و اون منو ارضام کنه از آرزو هام بود ولی اگه یه دختر دیگه بخواد بهم دست بزنه از فکرش چندشم می شد . زلیخا و بهاره سخت به هم چسبیده بودند . دوست نداشتم این صحنه ها رو باور کنم . چشامو بستم . خسته بودم . می خواستم به زوز بخوابم . بخوابم و دیگه به این مسئله فکر نکنم . تا صبح شه برم دانشگاه ببینم وضعیت درس و کتاب ما چه طوره . کتاب که گرفتم میرم توی اتاق خودم بهونه درسو می کنم دیگه در نمیام . حالا شب اوله ولش . زهیدا رفت و رو تشک خودش که کنار من بود دراز کشید . بهاره و زلیخا هم اومدن . . سرمو گرفته بودم طرف دیوار که بهتر خودمو بزنم به خواب . یه لحظه دیدم که زهیدا هم خودشو وصل کرده به خواهرش و بهاره . . شلوار بلند مامان دوزی پام کردم که اگه یه وقتی ملافه از رو تنم کنار رفت شیطون گولشون نزنه . فکر کنم از بس خسته بودم خوابم برد نیمه شب حس کردم که یه دستی رو تنم داره حرکت می کنه . اولش ترسیدم ولی بعد تکون نخوردم . یکی از اون سه تا دختر بود که داشت باهام ور می رفت . لعنت بر شما دخترای پررو. . نمی دونم این کی بود . کدومشون بود . از اون طرف صدای ناله دو نفر دیگه میومد . -زلی جون یواش تر کسم همه آب شد .. واسه زهیدا هم بذار . اونم دل داره -خواهرمه باهاش کنار میام . . اصلا اگه کم اومد مال خودمو میدم بهش بخوره . اون الان رفته سراغ زیبا ببینه می تونه ردیفش کنه یا نه . خیلی لوسه . انگار اصلا حس زنونه نداره . فکر نکنم بدونه کس به چی میگن .. -عزیزم تو که می دونی خوب حالشو ببر . -ولی خیلی خوشگله . می دونم تن و بدنش حرف نداره . از اوناییه که بهش دست بزنی فوری دراز میشه . -زلی جون فکر نمی کنی آوردنش به اینجا کار اشتباهی بوده ؟/؟ می ترسم دهن لقی کنه بره به همه بگه این قدر پیش اون نباید شورشو در بیاریم . ا-سپردمش به زهیدا تا آدمش کنه . از اون کله خر تر ها رو ما آدمش کردیم . این که جای خود داره . گریه ام گرفته بود . هرچی از دهنشون در میومد بهم گفته بودند . قصد داشتم تشکمو بگیرم برم اتاق بغلی که کف دست زهیدا رو روی شلوارم و بر جستگی باسنم احساس کردم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#5
Posted: 8 May 2013 12:24
لــــــــــــــــــــــــز با دختـــــــــــــــــــــر خجـــــــــــــــــــــــــــــــــالتی 4
دست زهیدا رفته بود روی کونم . فقط روی همون دایره حرکت می کرد . می خواستم جیغ بکشم تا دنیا خبر دار شن . ولی شرمم میومد . تر جیح دادم چیزی نگم . حتما وقتی بی حالی منو ببینه, ببینه که خوابم خودش خسته میشه دست از سرم ورمی داره .-زلیخااگه بدونی این چه کونی داره . -تو که فعلا داری با شلوارش ور میری -با زیر شلوارشم ور میرم . هر کاری راهی داره . همون اول نبایستی این قدر سر به سرش میذاشتی . هر کاری به راهی داره . تو هنوز هیچی حالیت نیست خواهر جون . -خواهر کوچولوی من اگه راست میگی تو ردیفش کن ببینم چیکار می کنی -من که بیشتر از یک سال ازت کوچیک تر نیستم ولی باشه .. اما دختر خوبیه . از همه شون بدم میومد . از این که خیلی از خود متشکر بودن . فکر می کردند چون خودشون از این کار خوششون میاد منم باید خوشم بیاد . منم باید لذت ببرم ولی کور خونده بودند . نباید بفهمه که من بیدارم و صدام در نمیاد . چند بار تصمیم گرفتم که اعتراض کنم . صدام در بیاد ولی از این که اون بفهمه که من چند دقیقه ای رو صدام در نمیومده خجالت می کشیدم . چشامو بسته بودم و گوشت تنمو می خوردم . لبامو خیلی آروم می جویدم و با دندونام گازشون می گرفتم زهیدا حالا دو دستی و خیلی آروم روی کونم کار می کرد . بهاره : اگه خوابیده شلوارشو بکش پایین -بهاره حرف الکی نزن اگه بیدار شه چیکارش کنم . تمام رشته هام پنبه میشه -همچین میگی تمام رشته ها که انگار حالا خیلی کاراس که انجام دادی . هنوز همه کارات پنبه هس دختر . من یه حالی به این خواهرت که بدم خودم میام سکانو از دستت می گیرم -بهاره به این دختر کاری نداشته باش مال خودمه . شما دو تا عجو لین زود می زنین کارا رو خراب می کنین . -هر کاری دوست داری انجام بده فقط زود تر -عجله کار شیطانه . -کدوم شیطون از تو شیطون تر دختر . هرچی شام خورده بودم داشتم بالا می آوردم . زهیدا یواش یواش رفت پایین تر و بین دو تا قاچ کونم روی شکاف وسط . . چند تا از انگشتاشو به طرف جایی که کسم قرار داشت فرستاد . حالا کسم با واسطه با انگشتاش در تماس بود . انگشتشو رو شلوارم می کشید و با یه فشار رو به پایین حس می کردم که داره با کس لختم ور میره . چشام که بسته بود . دقت داشتم که همین جور به بالش چسبیده باشه و به طرفی نگیرمش که حرکت مردمک لوم بده . انگشتاش لای پام قرار داشت . وقتی اونا رو می کشید روی کس و به طرف داخل فشار می داد از پاهام تا پیشونیم دچار یه لرزش خاصی می شد . واسه یه لحظه قصد داشتم از جام پاشم و بذارم زیر گوش زهیدا ولی سست شده بودم . توان حرکتو نداشتم . زهیدا انگشتشو کشید کنار و این بار از کون اومد پایین تر و رونهای پامو می مالید . چرا فکر می کنه مالک منه . چرا منو ساده گیر آورده هر کاری دوست داره با من انجام میده . چرا احساسات من واسش ارزشی نداره . این کارا زور که نیست . زلیخا : زهیدا لفتش نده شلوارشو بکش پایین . -زشته اگه بیدار شه ناراحت میشه . دیگه نمی تونیم جمعش کنیم . -خواهرت همه چی رو جمع می کنه . کدوم دخترو دیدی که یه دختر دیگه به کسش دست بکشه و طرف خوشش نیاد و همکاری نکنه .. -خود همین زیبا -اونم از فیلمشه . داره واسمون ناز می کنه زهیدا جون . خواهر خوشگل و نازم . آبجی کوچولو تر خودم . سر انجام زهیدا تسلیم حرفای اون دو نفر شد . دستشو گذاشت دو طرف و بالای شلوارم . خیلی آروم شلوار راحتی که همون یه چیزی در مایه های پیژاما برای پسرا بود روبه همراه شورت تا نیمه کشید پایین . زلیخا : به ! دختر عجب کونی داره یعنی واقعا خوابه هنوز ؟/؟! زهیدا : بس کنین فعلا که سهمیه خودمه . ... در حال کلنجار رفتن با خودم بودم . لعنتی ها چرا دست از سرم بر نمی دارن . با شخصیت من بازی شده بود . شلوارمو تا زانو پایین کشیده بودند و اون شورتی هم که پام بود خیلی فانتزی بود . یه نخ نازک مانندی که فقط به اندازه برگ کوچولوی درختی رو در قسمت کس پوشش می داد . زهیدا : دخترا نگاه کنین . این دیگه نوبریش مال خودمه . خود خودمه . به کس کسونش نمیدم . بهاره : این جوری نیس که اصلا ندی . مگه مال پدرته . شوخی شوخی نزدیک بود سر من دعواشون شه . حالا دیگه زهیدا دستاشو گذاشته بود رو کون لخت من . حس کردم اون حس انزجار گذشته رو ندارم . حالا بیشتر به این خاطر دلزده و غمگین بودم که اونا فکر می کنن هر کاری دلشون می خواد می تونن انجام بدن و کسی هم نباید صداش در آد . .. اووووخخخخخخ نهههههه این بار وقتی که زهیدا انگشتاشو گذاشت روی کس یه هیجان عجیبی بهم دست داده بود . خیلی بیشتر از اون وقتایی که در تنهایی هام با خودم ور می رفتم ..... ادامه دارد .. نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#6
Posted: 16 May 2013 13:15
لــــــــــــــــــــــــز با دختـــــــــــــــــــــر خجـــــــــــــــــــــــــــــــــالتی 5
فکر کنم تمام کونمو برهنه انداخته بود توی دید . کمی پایین تر از کونمو هم لخت کرده بود . خشم و نفرت و هوس داشت منو از پا مینداخت . غرورمو خرد شده احساس می کردم . کف دستای زهیدا رفته بود روی کونم . نوک انگشتاشو روی کونم می کشید . با این که کونم به اون صورت گنده نبود ولی یه حالت گرد و خوشگل و نازی داشت که از بچگی هام به این صورت بود . گاهی که من و مامان و مامان بزرگ با هم می رفتیم حموم و عزیز جون از کون خوشگلم می گفت و این که مردا عاشق همچین حالتهایی هستند مامان به مامانش می گفت بس کن مامان از الان داری دختره رو پررو می کنی . ممکنه چند وقت دیگه حالتشو از دست بده .. ..یعنی عزیز جون این حرفا رو از روی علاقه زده یا این که اونم مثل همین دخترا بوده .. . زهیدا ظاهرا کف دو تا دستاشو به صورت دایره ای پنجه مانند در آورده و نوک ده تا انگشتشو به طور مساوی گذاشته بود رو هر یک از قاچای کونم و خیلی آروم روی پوست کونم می کشید . قلبم به شدت می تپید . نفس در سینه ام حبس شده بود . به خودم فشار می آوردم که نفس بلند و آه نکشم . خیلی سخت بود که بهشون نشون ندم که بیدارم ولی باید این کارو می کردم . اوووووووفففففف نههههههه انگشتای زهیدا از دو طرف به درز کونم رسیده و دو طرفو به پهلو ها بازشون کرده بود . حالا دو سه تا از انگشتاشو گذاشته بود روی کسم و باهاش بازی می کرد .. مدرسه که بودم یکی از دخترا با این که شلوار پام بود ولی کف دستشو واسه یه لحظه گذاشت لاپام و کسمو چنگش گرفت . هر چند بیشتر فشارش رو شلوارم بود ولی اون قدر از این حرکت زننده اش بدم اومده لجم گرفته بود که از خجالت رفته بودم یه گوشه ای و گریه می کردم . من حالا باید با اینا چیکار کنم .. نههههههه نباس خوشم بیاد . نباس لذت ببرم . دلم می خواست بخوابم .. یا این که فریاد بزنم . نه می تونستم بخوابم و نه جرات فریاد کشیدنو داشتم . زهیدا چه خوب با کونم ور می رفت . قلبم از ترس و هیجان و و هوس و خجالت به شدت می تپید . وقتی انگشتاشو روی کسم می کشید این لرزش و هیجان بیشتر می شد . انگار خون زیادی رو از رگهام وارد قلبم می کرد و دلم نمی تونست این همه لذت و فشار رو تحمل کنه . کسم لحظه به لحظه بیشتر خیس می کرد .. زهیدا در همون وضعیت اومد سرشو به سرم نزدیک کرد . بینی خودشو فرو برد لای موهام و طوری نفس می کشید که انگار وارد باغ بهشت شده . یه دستشو از روی کونم بر داشت و از زیر لباس زیرم به طرف سینه هام رسوند . اونو گرفت توچنگش . آروم آروم باهاش بازی می کرد . .نه نهههههه من نباید مث اونا باشم . من اومدم اینجا درس بخونم . من نمی خوام یه دختر بد باشم . این کارای زشت مال دخترای بد و بی فرهنگه . مال بی شعوراست . من که همیشه ازشون بد می گفتم . نمی خوام خودمم مث اونا شم . نههههههه .. ولی نوک سینه هام تیز شده بود .. زهیدا دست از سینه هام بر داشت . سرشو گذاشت روی کونم . بازم دو تا برش کونمو به دو طرف بازشون کرد .. زلیخا : خواهر دلمونو بردی تو . چقدر لفتش میدی . دلم می خواد اون کون نازشو گازش بگیرم و کبودش کنم . امکان نداره از دستش بدم . بهاره : هیکلش حرف نداره تازه تازهه . زلیخا : حالا دیگه نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار ؟/؟ .. بهاره : اولا کی همچین حرفی زده ..ثانیا اون که هنوز وارد بازار نشده .. -من خودم وارد بازار می کنمش . از دست این خواهرت کاری بر نمیاد . همش داره نازش می کنه .. -دخترا این قدر نباید بهش سخت گرفت . شما ها که از توی شکم مامانتون لز بین نبودین .. زلیخا : از شکم مادرمون نبودیم ولی اگه یادت باشه از همون بچگی که فهمیدیم کون چیه داشتیم کون بازی می کردیم . زهیدا : آفرین خواهر خوب حالا اومدیم سر حرف من . الان می خواین یه دختر هیجده ساله رو که اصلا توی این بازی ها نبوده یهویی بیارین توی خط . معلومه که نمیشه به زور باهاش رفتار کرد . اونم واسه خودش احساسات داره . شخصیت و غرور داره .. -خواهر معلومه چی داری میگی ؟/؟ کس آدم که به خارش بیفته باید قلقلکش داد . تو یکی دیگه زیادی داری شلش می گیری .. لعنتی ها داشتند راجع به من بحث می کردند . بازم زهی به معرفت زهیدا . اون دو تا که اصلا کافر بودند . می گفتند بیفتیم روی زیبا و با خشونت تر تیبشو بدیم . فکر کردن شهر شهر هرته . همه شونو رسوا می کنم . ولی زهیدا نوک زبونشو گذاشته بود روی سوراخ کونم .. چقدر کیف داشت . داشت یادم می رفت که چقدر از این حرکات بدم میاد . نههههههه من چطوری می تونم تو روی اونایی که باهام این کارا رو می کنن نگاه کنم . اصلا اون احترام و تابویی که بین دو تا دختر وجود داره باید شکسته شه ؟/؟ .. ادامه دارد .. نویسنده ..... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#7
Posted: 16 May 2013 13:49
لــــــــــــــــــــــــز با دختـــــــــــــــــــــر خجـــــــــــــــــــــــــــــــــالتی 6
اووووففففف بذار یه خورده حال کنم از جام پاشم . این جوری سختمه .. صورتم داغه . باید چشامو ببندم تا حس منو حس نکنن . نمی خوام خجالت کشیدن منو ضعف منو ببینن . پررو میشن . اووووووفففففف چرا زهیدا داره این جوری می کنه . نهههههه .. انگشتاش داشت با کسم بازی می کرد . نوک زبونش همین جور داشت سوراخ کونمو لیس می زد . آهههههههه نهههههههه نهههههههه من نمی تونم جلو مو بگیرم . باید پاشم . ولی از بس هوس و شهوت منو سستم کرده بود و حشری شده بودم اراده کس و بدنم دست من نبود . نمی تونستم از جام پا شم . بهاره و زلیخا همچنان میخ ما بودند . می دونستم که منتظرن ببینن آخر و عاقبت کار من و زهیدا چی میشه . ولی من تا پنج دقیقه دیگه باید از جام پا می شدم . نباید این قدر شل می گرفتم ولی زهیدا کاری کرده بود که نتونم حرکت کنم . سینه هام داشتند از جاش در میومدن . کس خیس من اسیر دستای زهیدا شده بود . اومد سرشو گذاشت زیر گوش من و آروم بهم گفت که من می دونم تو بیداری . به نفعته که بیای تو بغل ما و خودت بهمون حال بدی .. خیلی آروم سرمو به طرف بالا تکون دادم . یعنی نه . زلیخا : خواهر ! اگه میشه بیا کنار, ما هم یه فیضی ببریم . این که نمیشه همش تو از تن خوشگل این بچه سوسول مامانی لذت ببری . دلم می خواست پامی شدم و تو صورتشون تف مینداختم . دختر ندیدم این قدر پررو . دو تا خواهر زمین تا آسمون با هم فرق می کردند هر چند دو تایی شون سر و ته یک کرباس بودند ولی بازم این زهیدا یه رحم و مروتی سرش می شد . در هر حال روحیه من خیلی کسل شده بود . زهیدا دست از ور رفتن با من ور نمی داشت . بازم ادامه داد . حالا که می دونست من بیدارم و تکون نمی خورم شورت و شلوارمو تا آخرش از پام کشید پایین و در آورد . نههههه نههههههه من نمی خوام . مامان من نمی خوام . نمی خوام این جوری با آبروم بازی شه . با این که اونا همه شون لخت و بر هنه بودند و از این که به بدن هم دست بزنن و همو پیش هم لخت ببینن خجالت نمی کشیدند ولی من سختم بود . نمی تونستم این شرایطو تحمل کنم . حالا زهیدا کف دستشو گذاشته بود روی کسم و اونو محکم چنگ می زد و ولش می کرد . لبامو گاز می گرفتم . با وجود غرور شکسته لذت می بردم . ولی تو دلم می گفتم کور خوندی اگه فکر می کنی برنده میشی من بهت باج نمیدم . من بهت باج نمیدم که بعدش بهاره و زلیخا بیان سراغم و هر کاری که دلشون خواست انجام بدن ولی زهیدا لحظه به لحظه بیشتر آتیشم می زد . دستاشو گذاشته بود رو کمرم و لباشو گذاشته رو کونم و یواش یواش میومد پایین تر . زبونشو روسوراخ کونم کشید و بعد رفت روی کس .. بهاره : زهیدا جون من دیگه نمی تونم صبر کنم . زهیدا : ببین من الان طرف تو قمبل کردم بیا کس و کون منو لیس بزن تا ببینیم تکلیفمون چیه . این قدر عجول نباشین . فکر کنین این زیبا هم نبوده . اون وقت می خواستین چیکار کنین . پشت پامو رونمو لیس می زد . زهیدا دهنشو باز کرد و گذاشت رو زانوم . زانوها مو به نوبت میک می زد . پاهامو به نوبت از وسط خم کرده انگشتاشو دونه به دونه می لیسید . با خودم گفتم باشه دو دقیقه دیگه هم می مونم بعد از جام پا میشم . الان دیگه توان بلند شدن از جامو ندارم .هر بار انگاری یه تنوعی داشت این حرکاتش . می دونست باهام چیکار کنه . ولی من برای شخصیت خودم ارزش بیشتری قائل بودم . این دخترا نباید فکر کنن که منم مث اونا تربیت وبی تربیت شدم . اوخخخخخخ اگه مامان بابا بفهمن که دخترشون یه دختر بد کاره شده دیوونه میشن . دیگه منو خونه راهم نمیدن . خجالت می کشم . من توی حموم روم نمی شد کسمو نشون مامانم بدم . یکی دوبار که با هم رفتیم به یه استخر عمومی حتی بعضی از خانوما بی خیال بودند . می خواستند لباسی مایویی عوض کنند کسشونو واسه چند لحظه نشون می دادند . بهاره : بسه دیگه زیادی هندونه زیر بغلش گذاشتی . داره خودشو لوس می کنه . آدم که به یکی این قدر رو نمیده . خیلی دلش بخواد که باهاش حال کنیم -چه مغرور و از خود راضی ! با این که خوشم میومد ولی دوست داشتم فرار کنم . فرار کنم و به جایی پناه ببرم که بیشتر از این دستم نندازن . فکر کردن که این کارا افتخاره . ولی وقتی که کف دست زهیدا می رفت روی کسم یه برق گرفتگی خاصی از همون ناحیه شروع می شد به زیر سینه هام می رسید و طوری عمل می کرد که انگار مغزم داره از کار میفته . نوک انگشتای زهیدا خوب می دونست که چه جوری منو آروم وطوفانی کنه . آروم از این که بازم به خاطر لذت چند دقیقه ای رو تمدید کنم و طوفانی از این که حس کنم آشوبی در من به پا شده که در طول زندگیم سابقه نداشته . .. ظاهرا زلیخا و بهاره دیگه نتونستن خود نگه دار باشن . اومدن طرف من . بر خوردشون با من مثل بر خورد با یک عروسک بود . من که چشامو بسته بودم ولی از بحث با زهیدا فهمیده بودم که می خوان به زور باهام حال کنند . یکیشون منو از حالت دمر بر گردوند به طاقباز . دستشو گذاشت روی کسم و یکی دیگه با خشونت لباشو گذاشت رو لبام و به زور منو می بوسید . دیگه دست و پا زدن من شروع شده بود . -ولم کنین کثا فتا ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#8
Posted: 22 May 2013 00:03
لـــــــــــــــــــــــــــز با دختــــــــــــــــــــــــــــــر خجـــــــــــــــــــــــــــــــــــالتی 7
زلیخا لباشو از رو لبام بر داشت و رفت پایین روی کس و شروع کرد به میک زدن و بهاره هم در جا کسشو گذاشته رو لبام . زهیدا : بس کنین دخترا . چرا این قدر عجله دارین . من تازه داشتم قلقشو می گرفتم . چرا دارین بهش زور میگین .. زلیخا : خواهر جون دیگه بس کن این دو دقیقه حال کردن دیگه این قدر جفتک چهار گوش بازی کردن دیگه نداره .. بذار کسمو بخورم .. مثل بچگی ها که هر وقت می خواستن آمپولم بزنن دست و پا می زدم اون لحظات هم همین کارو می کردم . نمی خواستم که به اونا باج بدم . چقدر بدم اومده بود از این که بهاره کسشو گذاشته بود رو دهنم . چندشم شد . هم از بهاره بدم میومد هم از این حالتی که به این صورت کسشو گذاشته بو د رو دهنم . آخه من از این حرکات بدم میومد ... با این که حالم داشت بهم می خورد یه قسمت از چوچوله بهاره رو گرفتم میون دو تا لبام و اونو به طرف پایین لبام سر دادم تا به دندونام نزدیک شه با آخرین زورم کسشو گاز گرفتم . طوری جیغ کشید که ساختمون به لرزه در اومد .با دستم مشت می زدم به سر و صورت زلیخا و چند تا لگد بهش زدم . از جام پا شدم و در حالی بغض کرده بودم و دستمو جلو صورم گرفته بودم از جام پا شدم . -کثافتا مامانتون می دونه چیکار دارین می کنین ؟/؟ بهاره که هنوز کسش می سوخت گفت آره مامانمون می دونه وقتشه که به بابامون هم بگیم . وحشی خدمتت می رسم . زلیخا بهت گفته بودم که این عوضی واسه ما دردسر درست می کنه . -به باباتون هم میگم چه عوضی هایی هستین . هر چند اون به متلک و تمسخر گفته بود که که مامانمون میدونه و منم خواستم که اونو دست بندازم . به سرعت رفتم به اتاقی و کف اتاق دراز کشیدم . صدای اونا رو می شنیدم که می گفتن بذارش به حال خودش بهاره می گفت که باید منو بزنن تا ادب شم . زهیدا اونا رو بسته بود به فحش ولی من فقط داشتم گریه می کردم . . چرا باید خوشم بیاد و لذت ببرم که همون اول از جام تکون نخورم . چرا باید تحقیر شم . چرا باید اسیر مشتی دختر بی ادب و بی فر هنگ شم که بابام بهشون اطمینان کرده بود و منو سپرده بود دست اونا . چرا من باید تا این حد بچه ننه بار بیام که ازشون حساب ببرم . الان برم به خونواده چی بگم . بگم که اونا به کوس و کون من دست کشیدن ..اونا بی ادبن .. تازه دخترا چی میگن . من که دیگه بچه نیستم که یه چیزی میشه برم به بزرگ تر از خودم بگم ولی با اینا چه جوری سر کنم . دست بردار نیستند . زهیدا : بچه ها بیاین خودمون مشغول شیم . مگه ما تا حالا زیبا رو داشتیم .. بیاین دیگه این قدر ضد حال نزنین .. بهاره : ولی اگه جفت می شدیم حالش بیشتر بود .. زلیخا : حالا که نشد میگی چیکار کنیم . این دختره می ترسم آخرش کار دستمون بده و بزنه عیش ما رو کور کنه . خیلی توپش پر بود . اصلا انگاری دختر نیست و هوس نداره . معلوم نیست اینا چه جوری میخوان شوهر کنن . بهاره : زفافشو می ذاره ده سال بعد از عروسی .. زلیخا : معلوم نیست چه جوری درس خونده و تا اینجا رسیده .. .. داشتند پی در پی و یک ریز پشت سر من حرف می زدند و من فقط خودمو انداخته بودم رو قالی اتاق و صورت خیسمو بهش چسبونده بودم . بازم جای شکرش باقی بود که تازه اوایل درسمون بود و هنوز چیز خاصی نبود که مطالعه کنیم و به استاد پس بدیم . ممکن بود یه چند تا واحد مشترک رو بعدا با هم داشته باشیم . از دیدن ریخت و قیافه نحس اونا توی کلاس حالم بهم می خورد . خوابمم نمی برد . تازه یادم اومد که باید شلوارمو درست کنم و هنوز از پا لختم و از نیمتنه هم وضع درست و حسابی ندارم . . یه تشک دیگه رو تخت بود . اونو بر داشته و گذاشتم زمین .. لعنتی ها روبروم قرار داشتند . وررفتن و حال کردن با همو شروع کردن . چه بی خیال بودن . انگار نه انگار که منی هم هستم . نه این که بخوام شریک لزشون شم . بلکه واسه این که احساسات منو جریحه دار کرده دلمو به درد آورده بودند . .. در همین فکرا بودم که دیدم زهیدا که در حال مکیدن سینه های خواهرش بود از جاش بلند شد -چی شده خواهر -می خوام برم یه سری به زیبا بزنم -بی خود نرو اون ردیف بشو نیست . اصلا امشبه رو بی خیال شو -زلیخا جون . از اون نظر نه . اون با اون شرایط رفته .. ناراحت شدم . گناه داره . دور از خونواده عادت نداشته . درسته حالا دیگه یک خانومی شده ولی اون حالا خیلی تنهاست .. وقتی زهیدا این حرفا رو می زد بی اختیار اشک مثل آب روان همین جور از چشام جاری بود از این که اون بیشتر درکم می کنه و از این که دلم واسه خونواده ام تنگ شده بود . .. زهیدا اومد بالا سر من .. -زیبا جون دخترا منظور خاصی نداشتن . منم همین طور . اگه کمی تند بر خورد کردیم ما رو ببخش . همین جور دراز کشیده بودم . سرمو بلند نمی کردم . .. -دختر تو داری گریه می کنی ؟/؟ .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#9
Posted: 29 May 2013 16:56
لــــــــــــــــــــــــــــز با دختــــــــــــــــــــــــــــــــــر خجــــــــــــــــــــــــــــــــالتی 8
زهیدا تو چرا اون رفتارو باهام کردی . مگه من باهات چیکار کردم .چرا با احساسات من بازی کردی ؟/؟ تو کاری کردی که من فکر کنم یه دختر بدم . از خودم بدم میاد . -زیبا جان میدونم ناراحت شدی . این طورام که فکر می کنی نیست . فکر نکن ما هم دخترای بد و هرزه ای هستیم . خوشمون میاد . پسر که نیاوردیم خونه مون بگیم داریم کار زشت می کنیم .. گریه امونم نمی داد .. بدنم می لرزید . هنوز لذت ناشی از دست مالیدنهای زهیدا زیر پوست و اطراف کس و دور سینه هام و زیرش احساس می شد . من خودم گاهی که فانتزی هایی رو واسه خودم تصور می کردم و خوشم که میومد دستی رو کسم می کشیدم تا این حد لذت نمی بردم حتی از تصور این که یکی داره بااونجام بازی می کنه بدنم می لرزید می ترسیدم . هر چند من در تصورات خودم همش یک پسرو در نظر داشتم . -زیبا ازمون ناراحت نباش ما دوستت داریم . این جوری نیست که ما دخترای بدی باشیم . -زهیدا تو شروع کردی تو اومدی روم . اونا بهم میگن بچه ننه . شاید بابام منو خجالتی بار آورده باشه . شاید خیلی چیزا برام فراهم بوده که برای دخترای دیگه نبوده در ناز و نعمت و رفاه بزرگ شدم ولی تر بیتم طوری بوده که این جور کارا توی خون من نیست . .دلم می خواست سرمو بزنم به دیوار . نمی دونم چرا با این که موضوع بین ما چهار نفر بود ولی حس می کردم که همه دنیا می دونن که زهیدا رو کسم دست کشیده و بهاره و زلیخا هم اونو دیده تشویقش می کردن . حرص می خوردم . اعصابم خراب بود . نمی تونستم تحمل کنم . داغون بودم . -بابام شاید خیلی جا ها لوسم کرده باشه ولی در این راه ها خیلی مراقبم بود . یه دوست پسر هم نداشتم . حتی واسه یه ساعت . حس می کردم که در مقابل این دخترا خیلی ضعیفم . حس می کردم خیلی کوچیک شدم . اونا مثل یک ملکه اند و من کنیزشونم . یک کنیزی که هر غلطی که دلشون می خواد باهاش می کنن . زهیدا دستشو گذاشت رو سرم موهامو نوازش کرد خیلی آروم . احساس آرامش می کردم . گریه امونم نمی داد ولی با دست نوازشگر پلکام رفت رو هم . راستش می ترسیدم بخوابم و اون دوباره بخواد باهام کاری کنه . خوشم میومد و لذت می بردم ولی می دونستم بعدش از خودم بدم میاد ..-زیبا عزیزم نترس من دوست تو هستم من دوستت دارم بخواب کاریت ندارم . اینجا کسی کاری به کارت نداره همه دوستت هستند و دوستت دارند . این مسئله برای بیشتر دخترا عادی شده الان که پسرا دنبال ازدواج نیستن . دخترا هم که نمی تونن خودشونو اسیر هر کراوات فوکلی تازه از راه رسیده بکنن . میگیم حالا دخترا رو بی پرده کردن. اگه بزنن شکمشونو بالا بیارن چی میشه . شهرشهر هرت نیست که سقط جنین کنن . تازه هزینه شو بگو . موضوع رو باید با خونواده در میون بذاری .. زهیدا چقدر صغری کبری می بافت با این حال از نوازش دستش بر سرم خوشم میومد . اصلا نفهمیدم کی خوابم برد و چند ساعت بعد وقتی چشامو باز کردم هنوز نیمه شب بود صداهای در هم و بر همی رو می شنیدم ظاهرا دخترا نخوابیده بودند . زهیدا هم که رفته بود پیش اونا . چند تا تشک گذاشته بودند وسط هال و چه جور با هم حال می کردند .. بهاره زهیدا رو روی زمین درازش کرده بود و خودشو انداخته بود رو بدنش . کسشو چسبونده بود به کس زهیدا اونو با کس خودش می مالوند ..-دیوونه چیکار داری می کنی ..اون وقت اگه نتونستی زود ارضام کنی میگم تا صبح باید به من حال بدی . اصلا نمیذارم برین دانشگاه . از اون طرف زلیخا اومده بود رو کون بهاره و دهنشو گذاشته بود روش و زبونشو روش می کشید ..وقتی یه خورده آهنگ صداشون میومد پایین خوب متوجه نمی شدم چی دارن میگن . کمی لای درو بیشتر باز کرده خودمو جلو تر و به حاشیه در رسوندم . دلم می خواست حرفاشونو بیشتر بشنوم .. نهههههه اووووووفففففف حس می کردم که کف دست زهیدا رفته روی کسم و داره باهاش ور میره در حالی که الان خودش زیر یکی دیگه قرار داشت . خودمو از رو تشک آوردم پایین رو قالی قرار گرفتم و با همون شلوارکی که خوابیده بودم خودمو رو زمین حرکت می دادم تا کوسم با تماس و اصطکاکی که با قالی پیدا می کنه یه خورده آروم بگیره .. اون سه نفرو با چشایی نیمه باز و خمار نگاه کرده و کوسمو روی قالی همچنان حرکت داده تا بتونم از این تماس واین حرکاتم لذت بیشتری ببرم . چقدر خوشم میومد . این جوری اونا هم نمی بینن و نمی دونن دارم چیکار می کنم شخصیت منم پایین نمیاد و هنوز می تونن به عنوان یک دختر مودب و با فرهنگ ازم یاد کنن . . .سعی می کردم خیلی آروم ناله کنم تا صدامو نشنوم . شورتم خیس شده بود . ... ادامه دارد .. نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#10
Posted: 1 Jun 2013 21:32
لــــــــــــــــــــــــــــز با دختــــــــــــــــــــــــــــــــــر خجــــــــــــــــــــــــــــــــالتی 9
خودمو روی زمین می کشیدم . دستمو رو سینه هام می ذاشتم . . آخرش یه دستمو بردم لای شورتم . فقط دوست داشتم اونا رو ببینم . پی در پی جا عوض می کردند . سه تایی با هم چه لذتی می بردند . چه جوری روشون میشه بعد از این کار تو روی همدیگه نگاه کنن . من که بدنم می لرزه به این مسئله فکر می کنم چه برسه به انجامش . ووووووی این بهاره چه کونی داره .. زلیخا کف دستشو گذاشته بود وسط کون بهاره و باهاش حال می کرد . عجب کار خطرنکی داره می کنه . اول سه تا انگشتاشو کرده بود توی کس بهاره و شستشو گذاشته بود قسمت بالای کون و اون انگشتایی رو که تقریبا یه بندشو کرده بود توی کس حرکتشون می داد . این کارش خیلی خطر ناک بود .خوابم نمی گرفت . اگه میومدن طرف من چی میشد زهیدا هم رفته بود پشت خواهرش و از شونه ها به طرف کون خواهرشو آروم آروم می مالید . دلم می خواست درو بیشتر باز می کردم و صحنه های بیشتری رو می دیدم . . پاشدم شورتمو از پام در آوردم . خیلی سختم بود . هورمونهای جنسی من بیش از اندازه فعال شده بودند . نمی دونم واسه چی شورتمودر آورده بودم . شایدنمی خواستم زیاد خیس شه . این دخترا خواب نداشتند ؟/؟ صبح همه مون باید می رفتیم دانشگاه . باز من یه چرتکی زده بودم . چطور خودشونو میدن به دست اون یکی . دستمو گذاشته بودم رو کسم و حالا خودمو روی کف دستم حرمت می دادم . پشت دستم رو زمین قرار داشت . دیگه توجهی به این نداشتم که دخترا چی دارن میگن . فقط نگاهشون می کردم و همراه با حرکات اوناو خودمو حرکت می دادم . حس کردم که داره خوابم می بره . از بس خوشم میومد ولی اگه می خوابیدم و منو در این وضعیت می دیدند خیلی زشت می شد . حس می کردم کمرم سنگین شده . از دست خودم کاری بر نمیومد . خودم نمی تونستم خودمو سبک کنم .. می ترسیدم خوابم ببره به کلاس نرسم . اگرم تا صبح بیدار می موندم باید توی کلاس چرت می زدم . دلم می خواست بیدار باشم و آخر و عاقبت کار این سه تا دانشجوی پرستاری رو ببینم . لبامو گاز می گرفتم . دستمو می ذاشتم رو سینه هام با کسم بازی می کردم . خودمو همش به زمین می مالیدم . جز این که بیشتر آتیشم بده اثری نکرد زهیدا کف اتاق ولو شده بود . بهاره داشت سینه هاشو می خورد و زلیخا هم از پشت کون بهاره رو به دو طرف باز کرده و زبونشو می کشید روش . چه صحنه ای شده بود ! بااین که خوشم میومد که تماشا کنم ولی اصلا دوست نداشتم خودمو وارد جمعشون کنم . .. در یه صحنه دیگه زهیدا این بار خودشو به خواهرش زلیخا می مالوند . سینه هاشو میک می زد .. و در یک صحنه طوری بغلش زد و باهاش ور رفت که اولش هوسم زیاد شد ولی بعد یه حس عجیبی در من به وجود اومد که خودمو به تعجب واداشت . نمی دونم چرا ولی انگار دلم نمی خواست که زهیدا با کس دیگه ای حال کنه . یه حس حسادت خاصی در من به وجود اومده بود .. نه زیبا ! زیبا این طور نیست . تو که از کارای اون دختر خوشت نمیاد . بذار با خواهر و دوستش حال کنه ..اصلا به توچه زیبا که کی چیکار می کنه نفس تو سینه ام حبس شده بود .. زیبا بسه عادت می کنی . صبح باید بری مدرسه . درس حالیت نمیشه . واست عادت می مونه . اونوقت باید همش به کس و سینه ها و سایر اعضای بدنت دست بمالی تا تحریک شی . وقتی هم که تحریک شدی اگه نتونی از عهده به اوج رسوندن این حست بر آی جز این که فردا و فردا داهای بعدت رو تلف کنی تاثیر دیگه ای نداره . زیبا بسه .. شب اوله .. بازم از این شبا هست بگیر بخواب .. اینا عادت دارن . حال می کنن . اون دم صبح اصلا نفهمیدم چه جوری خوابم برد . یادم رفت واسه بیدار شدن ساعت موبایلمو زنگ بذارم ولی دخترا منو بیدار کردن .. زلیخا : چند بار باید به توی خانوم خوشگله بگیم که زو د بخواب تا زود بیدار شی . سحر خیز باش تا کامروا شی .. بهاره : زلی جون راست می گه . نگاه کن ما چقدر سرحال و بشاش هستیم . سحر خیز بودیم تا کامروا گشتیم . زهیدا : راست میگه زیبا جون ما شب زنده دارانی هستیم که مراد خودمونو گرفتیم ولی بازم شب زنده داری می کنیم .. زلیخا در حالی که خودشو به من نزدیک می کرد یه نگاهی خریدارانه به اندامم انداخت و گفت هنوز به بعضی از مراد هامون نرسیدیم . .. بهاره : آرزو بر جوانان عیب نیست . زهیدا : حالا به جای این حرفا یه چیزی بخوریم بریم . آدم توی دانشگاه حس و حالی واسه صبحونه خوردن نداره . .. زلیخا چشم ازم بر نمی داشت . حواسش فقط به کار خودش بود . -کاری می کنم که مراد خودش بیاد سراغ مرید ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم