ارسالها: 1131
#1
Posted: 23 Jun 2013 14:34
درخواست ایجاد تاپیکی به نام؛ من احمد، دیپلمهء ریاضی
نوع تاپیک: داستان
موضوع: سکسی
ماجرای داستان: احمد که به دنبال شغل مناسبیست، به واسطهء چهره و ظاهرش وارد دنیای مد و تبلیغات میشود و ...
نویسنده: خودم، ellipseses
تعداد: آزاد، بالای ده قسمت
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#2
Posted: 23 Jun 2013 21:04
قسمت اول
احمد از در دفتر وارد شد و در اتاق یک ردیف جوان خوش چهره و برازنده، روی مبلهای آن طرف اتاق دید. درست مقابل جوانها، یک دختر بیست و چند ساله با موهای طلایی کرده و چشمهای درشت و رنگی و دماغی قلمی و لبهای برجسته و حبابدار روی صندلی منشی و پشت یک میز کامپیوتر حاضر بود. منشی جواب سلام احمد را داد و با دست جوانها را به احمد نشان داد و گفت: بفرمایید پیش آقایون. منتظر بشید تا بقیه هم برسن.
احمد با سعی در حفظ تعادلش که در اثر اضطراب به هم ریخته بود، به سمت مبلهای یک طرف اتاق حرکت کرد. یکی از جوانها که از بقیه خوش چهره تر به نظر میرسید، با لحن عاجزانه ای پرسید: خانوم منشی، خیلیای دیگه قراره بیان؟
منشی از زیر نگاهی به جوانک انداخت و با ناز در صدایش جواب داد: نه. فقط دو نفر دیگه نیومدن. اگه تا یک ربع دیگه کامل نشدید، باید هر نفراتی که اومدن برن خدمت خانم.
احمد از پارچ آبی که روی میز جلویشان بود یک لیوان آب خالی کرد و سر کشید. بعد با دستمال کاغذی عرقی که از شدت گرما روی صورتش نشسته بود را پاک کرد. میترسید خنکای اتاق انتظار باعث مریضی بشود. نگاه نگرانی به چهار نفر جوان که کنارش نشسته بودند کرد.
به ترتیب هر چه از خودش دور میشد، لباس ها به سمت بچه های خیابانی بیشتر میل میکرد. نفر اول جوانی تقریبا" بیست ساله با موهای بلوند و کوتاه بود. چشم رنگی داشت و با یک پیراهن چهارخانه آستین کوتاه و شلوار جین ساده ای که به پا داشت مشغول تماشا و مطالعهء یکی از مجله های مد روی میز بود. نفر بعد کمی مسن و سی و چند ساله به چشم میخورد. یک شلوار کتانی به رنگ شیر به پا داشت که ترکیب خوبی با تی شرت استخوانی رنگ و گشادش به نظر نمیامد. چهرهء تقریبا" چاقی داشت. یک صورت پهن با چشم و ابروی مشکی و موهای بور. اما بوری موهایش را باید با ذره بین میفهمیدی.
نفر سوم پسر تازه بالغی بود که شاید تنها هفده یا شونزده سال سن داشت. اما یک چهرهء فوق العاده جذاب داشت. انقدر کافی بود که احمد نتوانست دقیق متوجه سر و وضع کامل لباسش شود. کنار دستش یک پسر دیگر نشسته بود که تی شرت یقه گشاد به تن داشت و یک زنجیر طلایی رنگ به گردنش آویخته بود. شلوارش در چند جا پارگی داشت و یک عینک آفتابی گنده روی چشمهایش بود که برای تشخیص چهره اش مانع خوبی بود. لبهای سرخ و زنانه اش با هر بار جویدن آدامس در دهانش، از هم سوا می شدند ولی در چند صدم ثانیه، باز یکدیگر را در آغوش میکشیدند.
تا احمد خواست یکبار دیگر یک لیوان آب بخورد یکی از جوانان سوالی کرد که احمد را از آب خوردن بازداشت. جوان دورتر با وجود آدامس، خیلی راحت صحبت میکرد: خانم چند نفر رو برای این کار میخواید؟
منشی باز هم همانطور که سرش به برگه های روی میز بود از بالا نگاهی به هر پنج نفر کرد. بعد سرش را بالا آورد و گفت: ما فقط به سه تا از شما نیاز داریم. متأسفانه باید از دوتاتون معذرت خواهی کنیم.
جوان پرسش کننده نفسش را با شدت بیرون داد. صدایی نزدیک به این؛ اووووووه. منشی با تعجب پرسید: چیزی شد آقا؟
و جوان با لبخند، شوخیش را کامل کرد: نه. خیالم راحت شد. فکر میکردم قراره اینجا تنها بمونم.
و همه، حتی منشی یک خنده کوتاه کردند. احمد فرصت کرد و لیوانی آب خورد. شاید با خودش فکر میکرد که پسر برای این شوخی چقدر نقشه کشیده بود. نگاهی به ساعت صفحه درشتش انداخت و بعد خطاب به منشی گفت: خانم اون یک ربع ساعتی که فرمودید گذشت. حالا باید چکار کنیم؟
منشی که از این یادآوری احمد ناراضی بود، با حالت عصبی به صفحهء ساعت دیواری بالای سر مبلها نگاه کرد و بعد پاسخ داد: درسته. اجازه بدید با خانم هماهنگ کنم!
احمد در همین بین که منشی به صاحب کار زنگ میزد به یاد شرکتی که دیروز برای استخدام رفته بود افتاد. یک پیرمرد هفتاد و خورده ای ساله رئیسش بود و به دنبال یک بازاریاب خوش زبان و جذاب میگشت. احمد که در بین هم صنفانش با چرب زبانی اعتباری دست و پا کرده بود، فکر کرد میتواند برای استخدام موفق شود، ولی پیر به دنبال شخصی میگشت که سواد این کار را داشته باشد و احمد، فقط یک مدرک دیپلم داشت. همان کار نصب سیستم صوتی در پاساژ را هم داییش با هزار پارتی جور کرده بود.
طولی نکشید، که زن جوانی از راهروی انتهای سالن دفتر خارج شد. پسرها که فهمیدند او همان خانم است، با منشی از جایشان بلند شدند و خیلی تصادفی و خودجوش همه با هم سلام کردند. زن جواب سلام ها را داد، و به مبلها خیره ماند. پسرها که نشستند، به سمت یکی از مبلها رفت و با اهن و اوهون خواست جابجایش کند که دو تا از پسرها با دیدن ناتوانیش به کمکش رفتند.
زن روی مبلش روبروی پسرها نشست. چند ثانیه فقط به آنها نگاه کرد و با لبخند رضایت بخشی شروع به صحبت کرد:
اول از همه باید بگم خوشحالم که جوونهای برازنده ای مثل شما الآن روبروی من نشستند. من صاحب این شرکت تبلیغاتی تازه تأسیس و نوپا هستم و کار ما پر کردن تیزر و یا چاپ پوستر و بنر برای شرکتها و تولیدی های مختلفه. همین یک هفته پیش یک پیشنهاد از کارخونهء معروف تولید لباس و پوشاک مردانه به ما شد و ما پذیرفتیم و حالا به همکاری سه تا از شما بزرگواران نیاز داریم. امکان داره این همکاری ما تا چند پروژه ادامه پیدا کنه و یا امکان داره این تنها تعامل بین ما باشه، پس اگر کسی به دنبال شغل ثابتی به اینجا اومده همین حالا از ما جدا بشه بهتره.
صاحب شرکت روی مبل چرخید، و نگاهی به منشی که پشت سرش بود کرد و پرسید: در رو قفل کردی؟
منشی کف دست راستش را به نشانهء فراموش کاری روی پیشانیش کوبید و از جا بلند شد و به طرف درب دفتر حرکت کرد. زن صحبتهایش را اینگونه ادامه داد:
خب، تا ازنجا کسی سوالی نداره؟
و جوانی که موهای چهرهء زنانه تری داشت، پرسید: خانم ببخشید ما برای تبلیغات قراردادی رو باید امضا کنیم؟
و زن پاسخ داد:
مسلما". خدمتتون عرض کنم که من توی فلان دانشگاه درس خوندم و اعتبار دانشگاهی کافی دارم و این برای شما میتونه حاشیه امنیت باشه. اگر کسی سوالی نداره ادامه بدم.
سکوت جمع تأیید حرفش بود و او ادامه داد:
ما برای انتخاب اون سه نفر که قصد همکاری باشون رو داریم طی سه جلسه تست ها و آزمونهایی داریم و بعد بهتون اطلاع میدیم که چه کسانی منتخب ما هستن و اگه با کسی تماسی نداشتیم، مطمئنا" در تست ها موفق نبوده.
جوان آدامس به دهان که شوخ طبعیش را قبلا" ثابت کرده بود، اینبار سوال دیگری پرسید: خانم این آزمونهاتون شبیه کنکوره؟
زن بر عکس بقیه لبخند کوتاهی زد و پاسخ داد: نخیر، آزمونهای تصویری و عملیه. یه سری تست چهره و اندام شماست.
بعد با نگاهی به کل پسرها، از جایش بلند شد و دوباره ابراز خوشحالی کرد و وقتی به سمت اتاقش میرفت به منشی گفت: خانم به آقا سعید بگین پذیرایی کنه از آقایون.
منشی هم به طرف آبدارخانه رفت و چند دقیقه بعد منشی و یک مرد پنجاه و سه یا چهار ساله از آنجا بیرون آمدند. منشی سر جایش نشست و سعید مشغول چیدن پیش دستی های روی میز کوچک کنار مبلها جلوی پسرها شد و بعد ظرف میوه را روی میز گذاشت و در چند رفت و برگشت، چای و شیرینی را هم آورد.
وقتی پسرها دفتر شرکت را ترک کردند، تا دو چهار راه پایین تر از ساختمان مزبور، همدیگر را همراهی دادند تا به این بهانه، با هم بیشتر آشنا شوند. همه خود را معرفی کردند. امیر که شوخ طبع تر از باقی بود، خیلی زود جو را صمیمی کرد و به بقیه گفت: آقا من اگه استخدام هم نشم، خیالی نی، فقط میخوام مخ این زن صاب شرکت رو هر جور شده بزنم.
همه با خنده جوابی به او دادند و مثلا" یکی میگفت: اونم به تو پا داد؟!
یا احمد گفت: خیلی تخس و رسمی بود با!
خلاصه آن بعد از ظهر که خیلی طاقت فرسا به نظر میرسد، خوش و خوب به پایان رسید.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#3
Posted: 24 Jun 2013 21:37
قسمت دوم
دو هفته بعد، منشی شرکت ساعات اولیه شروع به کار با کسانی که قبول شده بودند تماس گرفت. هر کدام مشغول کاری بودند. نفر اول امیر بود، که روی تخت خواب اتاقش، مشغول بود و با صدای زنگ تلفن، حاضر نبود کارش را متوقف کند.
- إه، اوه، بله، إه...
- ببخشید، آقای امیر سعادتمند؟
- خودمم. چه، هوه، جورم!
- اااااااا. من از شرکت +++ تماس گرفتم و خواستم بهتون اعلام کنم شما توی مصاحبه استخدام موفق بودین و تبریک میگم.
- اااا. تو رو خدا راست میگی؟
در همین لحظه صدای دختری از پشت گوشی شنیده شد: آی امیر کجا رفتی کثافت؟!
- دروغم چیه؟ امروز ساعت پنج عصر بیاید شرکت خودتون متوجه میشید.
بعد منشی تلفن را قطع کرد و بعد از کمی فکر کردن به ماجرای پیش آمده به احمد زنگ زد.
- بله، بفرمایید.
- سلام آقای رمضانی.
- علیک. امرتون؟
- من از شرکت +++ تماس میگیرم، خوشبختانه شما توی آزمون ما موفق بودید و امروز پنج بعد از ظهر برای عقد قرارداد باید بیاین.
- راست میگین؟ کجا بیام؟ محضر؟
- محضر که نه، باید تشریف بیارید شرکت.
- آها. راستش یه کم هول شدم. شما گفتین عقد، قاطی کردم.
- پس فعلا" خدانگهدار.
منشی این تماس را هم قطع کرد و بعد شماره آخرین نفر را گرفت. اما به جای یک مرد جوان، یک دختر جواب داد.
- بله.
- سلام، آقای جدیدی؟
- من خواهرشم. تو دوست دخترشی کلک؟
- نخیر، خانوم من از شرکت +++ تماس میگیرم، برادرتون در آزمون استخدام ما قبول شدن و امروز پنج عصر باید بیان دفتر برای عقد قرارداد.
- ببین من و داداشم از جیک و پوک هم خبر داریم. راحت باش، رمزی حرف نزن.
- چه رمزی خانم.
- همین پنج عصر، قبولی آزمون، عقد، شرکت و دفتر و اینا دیگه.
- عزیزم میتونم شخصا" به برادرتون اطلاع بدم؟
- نه. دستشوییه. وقتی هم میره دستشویی چند سال بعد میاد بیرون. اصن بابام میگه این فرزاد پدر پول آبو در میاره با این توالت رفتنش. میدونی وقتی میره دستشویی، انقدر به خودش عطر و ادکلن میزنه که ما فکر کنیم...
- خانومم، اینا هیچ ربطی به من نداره. فقط لطف کنین به برادرتون چیزایی که گفتم رو ابلاغ کنین. اگر هم حوصله نداشتین، بگین به همین شماره زنگ بزنن تا خودم باهاشون صحبت کنم.
- دیدی دوستشی! وگرنه منشی که اصرار نمیکنه بهم زنگ بزنید!
- چی میگی تو؟ بابا اصن فقط بش بگو پنج بیاد شرکت. دیوونم کردی!
- باشه، ولی بابام میگه این فرزاد کاری نیست. خود منم همین طور فکر میکنم. شما هم از من میشنوید...
صدای بوق در گوش خواهر فرزاد پیچید. منشی شرکت از دست وراجی های او سرش را روی دو دستش گذاشته بود. بیچاره از چند سال پیش تا حالا منشی بوده، ولی یک آدم به وراجی این آخری ندیده بود. ندیده و نشناخته، داشت همه چیز را به او میگفت. شاید خودش منشی جایی باشد، یا یکی از این خاله زنکهایی که مدام بیخ گوش همدیگر، غیبت میکنند و از این و آن حرف میزنند.
در این حال، رئیس شرکت، همان زن باوقار از اتاقش بیرون آمد. در حالی که به سمت میز منشی میامد، ابتدا دکمه پایینی و باز مانتوش را بست و بعد، موهایش را در روسری مرتب کرد. وقتی جلوی میز منشی رسید، دست راستش را محکم روی میز کوبید تا صدا دهد. گویا خیال کرده بود که منشی خوابیده باشد. تا منشی به او نگاه کرد با سرعت پرسید: به همشون اطلاع دادی؟
منشی که همان چند لحظه بستن چشمانش باعث پف کردن دور چشمش شده بود، با حالت نئشه ای جواب داد: بله. همه رو واسه پنج احضار کردم.
زن لبخند رضایت آمیزی زد و در حالی که میخواست به اتاق برگردد، گفت: به سعید بگو تو بساط پذیراییش، موز و آجیل، حتما" باشه!
منشی، دوباره سرش را روی دستهایش گذاشت و درست نفهمید چه مدت زمان گذشت که متوجه حضور یک نفر بالای سرش شد. سرش را بلند کرد و سعید را دید که با نگاه متعجب و نگران به او خیره بود. همین چند ماه که در شرکت همکار شده بودند، کافی بود تا بفهمد معنی این نگاه ها چیست. خیلی شمرده و آرام- طوری که سعید بتواند لب خوانی کند- به او گفت: خانوم میگه، موز و آجیل ببری اتاقش. مهمون مهم داره حتما"!
سعید بدون اینکه کلامی جواب بدهد، لبخندی زد و به سمت آبدارخانه بازگشت. در راه چند باری سرش را چرخاند و به منشی لبخندی زد، اما منشی باز هم سر روی دستانش گذاشته بود و سعید را نمیدید.
چند دقیقه بعد با سینی پر، به سمت اتاق ریاست خانم، گام برداشت. سر راه یک بشقاب میوه و یک کاسه روی میز منشی که حالا مشخصا" روی دستش خوابیده بود گذاشت و رفت. به در اتاق که رسید، در زد و بدون انتظار اجازه وارد اتاق شد. خانم و مرد غریبه، روی یکی از مبلها، کنار هم و تقریبا" چسبیده به هم نشسته بودند که با دیدن سعید، جا خوردند. زن از جایش بلند شد و با تعجیل به سمت میز کارش رفت و مدام با غر و لند چیزهایی میگفت که البته سعید نمی فهمید. سعید، ظروف را روی میز گذاشت و بعد از اینکه نگاه عمیقی به چهرهء مرد انداخت، از اتاق بیرون رفت. چهرهء مرد برایش آشنا بود، انگار یک عمر از دست همین مرد عذاب کشیده باشد، یک حس تنفر درونی از او در خود احساس کرد.
وقتی مستخدم از اتاق خارج میشد، مدیر شرکت هنوز داشت غر غر میکرد، ولی کو گوش شنوا؟
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#4
Posted: 26 Jun 2013 12:52
قسمت سوم
احمد و امیر، روی مبل دو نفره اتاق دفتر شرکت کنار هم نشسته بودند و حالا که با هم بیشتر آشنا شده بودند، مدام از گذشته و خاطرات خودشان حرف میزدند. نیم ساعتی میشد که احمد آمده بود و امیر هم یک ربع ساعت از احمد جلوتر آمده بود. منشی که سرش توی مانیتور بود، هر چند دقیقه یکبار، از پشت عینک نگاهی به کنارهء سمت چپش که دو پسر نشسته بودند مینداخت. بیشتر حواسش به احمد بود اما امیر را هم میپایید.
چند دقیقه بعد، در برای بار سوم باز شد و فرزاد با چهره ای خندان، وارد دفتر شد. اول از همه، به سعید که در را باز کرده بود سلام کرد و بعد با نگاه به منشی خم شد و به سمت دو پسر دیگر به راه افتاد. قبل از سلام، به امیر نگاهی کرد و با لبخند گفت: د بیا. بیچاره خودش گفت من تنها نمیمونم!
امیر در حالی که دستش را در دست فرزاد گذاشته بود، با خوشحالی جواب داد: ما رو دست کم گرفتی؟ تو محل به من میگن امیر نوستراداموس!
احمد و منشی از این شوخی ها خنده شان نگرفت و منشی همانطور به چق چق انگشتانش روی کیبورد کامپیوترش ادامه داد. احمد با فرزاد احوال پرسی کرد و سه جوان، روی مبل نشستند و منتظر ماندند تا لحظه ای که منتظرش هستند، فرا برسد. امیر دو ماه بود که بیکار و علاف، تنها کارش شده بود این طرف و آن طرف رفتن با دوستانش و معاشقه با دوست دخترش. این دو ماه، نیمی از پس اندازی که در چهار سال کار در تولیدی کلاه ایمنی توانسته بود جمع کند را به باد داده بود. او پسر کم خرجی نبود. خیلی به ظاهر و خوردن و گشتنش اهمیت میداد ولی توانسته بود با حقوق متوسط تولیدی، یک مقدار قابل قبولی پس بیندازد. حیف که تولیدی با بحران مواجه شد و او...
به تابلوی بزرگ پسر بچه ای که شکلات در دست داشت و با خنده به او نگاه میکرد خیره بود و خاطرات خودش را از سر بیکاری، در ذهنش نشخوار میکرد. از عشق بازی هایش گرفته تا ولگردی های این دو ماهه، که بعضی اوقات با ریسک و خطر دستگیر شدن همراه بود. یک شب که با آرشام به یک مهمانی خانوادگی در حوالی دانشگاه دعوت شده بودند، وسط شب تازه متوجه شد که مهمانی اصلا" خانوادگی نیست و یک پارتی شبانه بد رقمه است.
ولی برای فهمیدن این موضوع، خیلی دیر شده بود و یکی از اهالی محل لو داده بود و همه دستگیر شدند. آن شب را در بازداشت گاه خوابید اما به لطف پدر میزبان که خودش پاسدار و از نیروهای سر کرده بود، سابقه و پرونده ای برای هیچکدام از مهمان ها تشکیل نشد.
در این افکار بود که رئیس شرکت با یک مرد چهل و چند ساله، وارد شرکت شدند. مرد همان کسی بود که صبح در اتاق مدیریت کنار زن نشسته بود. خانم رئیس از دیدن سه جوان لبخند روی لبش نشست و بعد از سلام و احوال پرسی، به همراه مرد جا افتاده، روی مبلهای روبروی پسرها نشستند.
مرد بلند قد، وکیل شرکت و خود خانم بود. کت و شلوار مشکی، پیرهن سفید و کراوات زرشکی به تن داشت که با توجه به چهره اش، حس رئیس جمهور بودن را به بیننده القا میکرد. لبهای باریک و کم رنگ، دماغ قلمی و تقریبا" کشیده - که به صورت خربزه ایش میامد-، چشمهای روشن و براق که خماریش زیرکی را میرساند و در نهایت موهای بور و کم پشت شانه کشیده و مرتب. پوست صورتش سفید بود و مشخصا" به خاطر گرما، یک حالت برافروختگی و سرخی روی گونه هایش مشاهده میشد. کیف دستی چرمیش را سفت به آغوش کشیده بود و انگار چیز مهمی در آن بود که اینگونه از آن محافظت میکرد.
زن صاحب شرکت بعد از معرفی او، از همگی خواست برای عقد قرارداد به اتاق او بروند. همین طور اصرار داشت این جمله را چندین بار بگوید که «آقای حیدری برای این اینجا هستن که قرارداد برای شما سندیت بیشتری پیدا کنه!»
پسرها و صاحب شرکت و وکیلش به سمت اتاق رفتند و در این بین، منشی مدام از پشت عینک، سر تا پای احمد را میپایید. خودش هم دلیل این کارهایش را نمیدانست. شاید یکجور علاقه به او در خودش حس میکرد که انقدر در نگاه کردن به او، ناشی عمل میکرد.
جلسه که تمام شد، پسرها هر کدام با برگی در دست از اتاق بیرون آمدند. به سمت منشی رفتند و با یک تشکر خشک و خالی، قصد رفتن کردند. بجز فرزاد که برای موضوعی بالای سر منشی که همچنان صدای تلق تولوقش اتاق را پر کرده بود، ایستاد. با کمی درنگ، حرفش را زد: خانم ببخشید که صبح اون ماجرا پیش اومد و خواهرم پشت تلفن اونطور وراجی کرد.
منشی چشم از صفحه برداشت و نگاه زیرکانه ای به فرزاد انداخت و با حس بزرگی به او جواب داد: خواهش میکنم، مهم نیست. به کلی فراموش کرده بودم.
فرزاد هم مثل بقیه تشکر کرد و به احمد و امیر پیوست و هر سه، خوشحال از شرکت خارج شدند. منشی بعد از خلاص شدن از این سه پسر، مانیتور را رها کرد و به میز بزرگی که مقابل مبلها بود چشم دوخت. مدام چهرهء احمد جلوی چشمش بود و نمیتوانست، لحظه ای خط های صورتش را در ذهنش مجسم نکند. بعد از ماجرایی که در زندگیش پیش آمده بود و یک بار شکست عشقی دیده بود، هرگز یک نفر انقدر برایش مهم نشده بود.
سعید از آبدارخانه بیرون آمد و ابتدا لیوانها و پیش دستی های روی میز را برداشت و بعد وقتی به مکان و دخمه ی همیشگی اش برمیگشت، به منشی نگاهی کرد و وقتی منشی هم متوجه او شد، لبخند مهر آمیزی به او زد.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#5
Posted: 27 Jun 2013 00:44
قسمت چهارم
روی نیمکت پارک، تنها نشسته بود و به سبزه ها و چمنها نگاه میکرد و در افکارش غوطه ور شده بود. این کار را بسیار دوست داشت، چون به نظرش برای احساس آرامش درونیش لازم و ضروری بود. حتی در این مواقع تلفنش را ساکت میکرد تا کسی مزاحم خلوتش نشود.
وقتی بعد از سه ربع، یا شاید نیم ساعت، احساس بهتری پیدا کرد تلفنش را از جیبش بیرون کشید. نوشین سه بار به او تلفن زده بود و باید با او تماس میگرفت.
-الو، معلوم هست چرا جواب نمیدی؟
-آره دیگه. پارکم!
-فهمیدم، پنج دقیقه دیگه اونجام.
-پس من میمونم تا برسی.
-میبینمت.
-باشه!
و بعد از اتمام تماس دوباره به جایی خیره شد. یاد روزهایی که با هدیه سر کرده بودند افتاد. دوران تلخ و شیرین زندگیش بود. ماجرایی که هیچوقت فراموش نمیکند. حتی حالا که به نوشین دل بسته بود. اما دور از حقیقت نیست اگر بگویم، خودش هم میدانست که احساسش نسبت به نوشین، بیشتر شهوانی بود تا عاشقانه. البته عشق هم نشئت گرفته از شهوت است، و اگر یک نفر اخته را میان گلهء زیباترین زن های جهان بگذاری، عشق معنا میبازد. نوشین وارد پارک شد. او همان خانم منشی شرکت تبلیغاتی بود. با لبخند به سمت نیمکت مورد نظرش گام برمیداشت. وقتی به صندلی رسید، گفتگو بین او و احمد آغاز شد؛
-سلام.
-سلام، خوبی، حالت چطوره؟
-قربونت، احمد تو هم فقط همین یه پارک رو دیدی؟ کلی پارک تو این شهر هست به خدا.
-نه. نیست. این شهر فضای سبز زیاد داره ولی واسه آرامش به چیزی بیشتر از چمن نیازه.
-یعنی تو فیلسوفی که از این حرفای قلمبه سلمبه میزنی؟!
-نه بابا. من فقط یه مدرک دیپلم دارم. فیلسوف کجا و من کجا؟
-ولی حرفات که خیلی قشنگن. من حرفات دوست دارم.
-هیچ حرفی قشنگ نیست، گوینده میتونه حرف رو قشنگ بگه یا زشت!
-این مال کدوم فیلمه؟
-نمیدونم. فیلم من احمد، دیپلمهء ریاضی.
نوشین و احمد هر دو با صدای بلند خندیدند، طوری که چند نفر از کسانی که توی پارک قدم میزدند، سرهایشان را به سمت آن دو چرخاندند. نوشین بعد از خنده با جدیت رو به احمد کرد و گفت: احمد؟ یه چیزی بگم جوابمو میدی؟
-چرا که نه؟
-ببین ما الآن چند وقته به هم نزدیک شدیم؟
-نزدیک رو نمیدونم ولی تقریبا" دو ماه از قرارداد من با شرکت شما میگذره؟
-خوب، دو ماه. پس حداقل من و تو یک ماهه با هم تماس داریم و قرار میذاریم!
-خب؟
-ببین. تو این یک ماه رابطهء ما یه روند خطی داشته. نه خیلی به هم نزدیک شدیم، نه خیلی از هم فاصله گرفتیم، ولی معمولا" دوستی ها اینطوری نیستن. من فقط بعضی وقت ها میام تو این پارک و حرفهای روزمره میزنیم با هم.
-این بده یا خوب؟
-نمیدونم، هم بده، هم خوب. نه بده، نه خوب.
-تو خودت میدونی چی میگی؟
-نه احمد. من نمیدونم چطور بهت بفهمونم. من تو رو به یه شکل دیگه دوست دارم. نمیدونم متوجه هستی یا نه؟ من به تو نیاز دارم. میفهمی که چی میگم؟
-آره بابا. هر چقدر هم بی سواد باشم، یه چیزایی از تو فیلما یاد گرفتم.
-خوبه. پس باید یه روز تو شرکت مفصل از خودمون و آیندمون، با هم صحبت کنیم.
-الآن چی؟ الآن چی بگیم تا این وقت لعنتی بگذره.
-ببینم مگه تو حق این پروژه رو نگرفتی؟
-چرا.
-پس پاشو بریم، منو یه چیزی مهمون کن ببینم!
احمد و نوشین، از جایشان بلند شدند و شانه به شانه از پارک بیرون رفتند. به سمت یک کافه تقریبا" با کلاس که نزدیک پارک بود. چهرهء مصمم نوشین، وقتی به احمد نگاه میکرد، نشان از عشق و محبتش نسبت به او بود. اما سردی نگاه احمد، به هیچکس حتی نوشین رحم نمیکرد.
هر دو مقابل هم نشستند و هر دو روی قهوه با کیک کشمشی توافق داشتند. نوشین مستقیم به چشمهای احمد خیره میشد و همین موضوع احمد را در تنگنا میگذاشت. چند دقیقه سکوت سنگینی بین هر دو حاکم بود، تا نوشین نتوانست جلوی فضولیش را بگیرد و لب ترکاند: احمد. تو قبل از من هم با دختری در ارتباط بودی؟
احمد خنده ی مضحکی به حرف نوشین زد و با نیشخند جواب داد: من بیست و هشت سالمه. بچه هیوده هیژده ساله نیستم از این سوالا میپرسی!
نوشین که معلوم بود بهش برخورده باشد با اخم گفت: یعنی قبل از من کسی تو زندگیت بوده؟
-خب معلومه!
-یعنی از دروغ نمیگی نه تا من فکر دیگه ای در موردت بکنم؟
-نه، لزومی نمیبینم ازت مخفی کنم. من تو بیست و دو سالگی عاشق یه زن سی و پنج ساله به اسم هدیه بودم. از همون اول بلوغ، از کسایی که هم سن و سال خودم بودن نفرت داشتم. هدیه رو خیلی میخواستم. شبا تو ذهنم کلی رویا از بدن برهنش تصویر میکردم. خیلی وقتا وقت خیال سکس با هدیه خوابم میبرد و بیشتر وقتا با خوابای سکسی اون جنب میشدم.
-تو خیلی پررویی احمد. اصلا" خجالت نمیکشی که این حرفا رو به من میزنی؟
-نه.
-خب، آخرش تونستی هدیه رو به چنگ بیاری؟
- به هیچ وجه. بعد از یکی دو سال که این راز رو تو ذهنم نگه داشتم، تصمیم گرفتم هر طور شده بهش بفهمونم، میخوامش. آخر سر با هر ترفندی بود، تونستم باهاش صحبت کنم، ولی اون شوهرش رو عاشقانه دوست داشت. حاضر نبود با کسی غیر از اون عشق بازی کنه! حتی با پول هم راضی نشد.
-پول؟ یعنی تو بهش پیشنهاد دادی پول بگیره و در ازاش با تو ... چیز کنه؟
-آره.
-خیلی بی شرم و حیایی؟
-چرا؟ چون عشقم رو ابراز کردم؟ چون حاضر بودم به خواستم برسم در ازای پول؟
-نه. ولش کن. حالا چطور شده که از من خوشت اومده؟ آخه گفتی از اول، زنای سن بالا رو دوست داشتی.
-نمیدونم. راستش تو این مدت خودم هم به این موضوع زیاد فکر کردم. شاید رفتارت به هم سنات نمیخوره. میدونی، تو ادای آدمای سن بالا رو درمیاری!
نوشین با خوشحالی از صمیم قلب، خنده ای کرد. آخرین جرعه قهوه اش را نوشید و به احمد گفت: ممنون بابت قهوه. و یه خواهش!
-چه خواهشی؟
-در اصل میخوام دعوتت کنم.
-به چی؟
-همین جمعه، جشن تولد منه. میخوام علاوه بر دعوت کردنت، ازت بخوام، از ظهر پیشم باشی، تا شب تو رو به دوستام و فامیلام معرفی کنم. من عادت ندارم جشن تولد بگیرم. امسال به خاطر تو و معرفی کردنت به آشناهامون این قصد رو دارم.
-حالا چند قرنت میشه، عزیزم؟
نوشین دستش را جلوی دهانش گرفت و برای مدت طولانی نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. شوخی احمد در نظرش خیلی جذاب جلوه کرد. احمد با خونسردی به پشتی صندلی تکیه داده بود و با لبخند به نوشین که داشت از خنده ریسه میرفت، نگاه میکرد.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#6
Posted: 27 Jun 2013 11:45
قسمت پنجم
خودروی مشکی رنگ، با سرعت وارد کوچه شد. رانندگی در این کوچه کمی سخت بود اما فرزاد که همیشه گمان میکرد باید رانندهء مسابقه میشده این را قبول نداشت. جلوی یک خانه ی کلنگی و زوار در رفته خودرو را متوقف کرد. تلفنش را برداشت و با شماره ی امیر تماس گرفت.
-الو
-سلام داشی.
-سلام، آقا فرزاد گل. چطوری داداش؟
-فدات. میگذره.
-چه خبر شده یادی از ما کردی؟
-بده؟
-نه داش، منظورمو نگرفتی؟
-اتفاقا" گرفتم. خونه ای؟
-آره، چطور مگه؟
-هیچ، گفتم اگه بیکاری، بریم چرخکی بزنیم.
-جون فرزاد اصن حسش نی. بذار واسه فردا.
-کسی پیشته؟
-نه با. با خاطره به هم زدم.
-نه بابا. سر چی؟
-گاو بازی. خوشم از گوه خوریاش نمیومد دیگه!
-پاشو بیا تو کوچه بینم.
-کجا؟ تو کوچه ای؟
و در جواب فقط صدای بوق در گوش امیر پیچید. از جا بلند شد و با عجله به سمت در ورودی خانه رفت. فرزاد با یک دست لباس شیک و یک عینک دودی کنار یک ماشین کلاس بالا ایستاده بود و به انتهای کوچه خیره بود. امیر با لباس خانه به سمت او رفت و سوت ممتدی کشید و گفت: باباهه رو پیچوندی؟
فرزاد در حالیکه دست امیر را میفشرد و شانه اش را به شانه امیر میرساند، با لحن مسخره ای گفت: نه. مال داداشته، مال خودته!
امیر که حالا از فرزاد جدا شده بود، از پنجره داخل ماشین را به دقت نگاه میکرد و با خوشحالی میگفت: جون من. دمت گرم بابا. از کجا آوردی حالا؟
فرزاد به سمت امیر رفت و بازویش را کشید تا امیر متوجهش شود و بعد گفت: نمیره بابای پولدار. بپر لباس بپوش میخوام ببرمت شیرینیشو بهت بدم.
امیر همانطور که به اصرار فرزاد از در خانه تو میرفت، گفت: بابا تو بچه پولدار بودی لو ندادی. حقا که اسکولی.
فرزاد امیر را که فرستاد لباس بیرون بپوشد، خودش توی ماشین نشست و مدام فکرش به این بود که چه دروغی سر هم ببندد تا امیر ماجرای اصلی ماشین را نفهمد. میخواست بگوید که ماشین را پدرش برای تولد بیست و پنج سالگیش خریده، یا باز هم پدرش برای یک مناسبت دیگر.
انقدر به همین موضوع و انواع حالاتش فکر کرد تا امیر سرزنده و شیک، از در حیاط بیرون آمد و با خنده و خوشحالی به سمت ماشین حرکت کرد. وقتی امیر داخل ماشین نشست، فرزاد با لبخند خواست موضوع ماشین را از بحث خارج کند و به همین خاطر گفت: گفتی با خاطره به هم زدی؟
امیر لبخندش را با اخم عوض کرد و بعد از چند لحظه سکوت، جواب داد: آره داداش. بلا نسبت شما، بعضی از مردم خرن، شایدم فکر میکنن ما خریم.
فرزاد در بین حرفهای امیر با صدای آرام گفت: دور از جونت با.
امیر ادامه داد: بزمجه با یکی دیگه داره میپلکه، دلش نمیاد ما رو هم بذاره کنار. هم خر و میخواد هم خرما رو لا کردار. منم صبرم طاق شد و یه شب که زیرم بود گوشیشو چک کردم و اسم طرفم دیدم. هر چی بهونه آورد و قسم و آیه ردیف کرد که پسر فلانمه و مثه داداش نداشتمه، من حروم لقمگیشو نبخشیدم و با در کونی از خونه انداختمش بیرون.
فرزاد با حالت عاقلانه ای پرسید: مطمئنی دروغ میگفته؟
امیر با یک خنده تمسخر آمیز، جواب داد: ساده ای دادا؟ من بعد سی سال زندگی اگه این تخم حروما رو نشناسم که واسه لای جرز خوبم که؟
فرزاد با تکان دادن سر، حرفهای امیر را تأييد کرد و بعد با خنده گفت: داداش به جاش امشب میبرم یه حال اساسی بهت میدم تا صفا کنی، غم از سر و گوشت بزنه بیرون.
امیر با قهقهه ی مستانه ای گفت: میخوامت سالار!
و هر دو با هم خنده موزیانه ای زدند و فرزاد پایش را بیشتر روی گاز فشار داد. چند دقیقه هیچکدام حرف نمیزدند، اما به یکباره امیر با سوالی سکوت را شکاند: راستی داداش گفتی ماشینو بابات واست خریده؟
فرزاد چند رنگ عوض کرد و بعد از فرو دادن آب دهانش پاسخ داد: راستش خالی بستم. ماشین مال زید جدیدمه. یه روز گرفتمش قرض.
امیر نگاهی به صندلی های عقب ماشین انداخت. با پوزخند گفت: دمت گرم دادا. از ما هم پنهون میکنی؟
فرزاد از سرعتش کم کرد و کنار خیابان نگه داشت. با تردید عینکش را برداشت و به چشمان امیر نگاه عمیقی انداخت و گفت: جون امیر واسه هر کی زیر آبی برم واس خودت رو آبم. جون داداش مال زیدمه. میخوای بگیرمش باش صحبت کنی خیالت تخت شه؟
امیر نگاهی به ماشینهای در حال گذر کرد و به فرزاد. چند ثانیه ساکت ماند و بعد با خنده گفت: داداش قبولت دارم. شوخی کردم جو عوض شه. حالا چرا ناراحت میشی؟
فرزاد نگاهی به روبرو انداخت و دوباره عینکش را به چشمش زد و با نگاهی از پشت عینک به امیر گفت: داش، امشب خونت خالیه دیگه؟
امیر با تعجب به فرزاد نگاه کرد و جواب داد: تا جایی که من بودم خالی بود.
فرزاد با چشمکی که پشت شیشهء مات عینکش دفت شد، این جمله را ادا کرد: آشنا دارم، هلو میندازه بغلمون شب بریم صفا سیتی. فقط زود بریم شامه رو بزنیم که ساعت میندازه لامصب.
امیر نگاه متعجبی به فرزاد کرد و گفت: لاشی این طفل معصوم ماشین میده دستت، بعد تو میخوای با ماشین خودش بزنی تو بالش؟
فرزاد با لبخندی به امیر نگاه کرد و گفت: از این موارد بسیاره داداش. خودمو خودتو عشقه.
امیر به روبرو خیره شد و بعد از چند لحظه سکوت گفت: اصن گور بابای طرف. من چرا حرصشو بخورم.
چند ساعت بعد، امیر و فرزاد با دو دختر جوان به نامهای مهشید و مهسا که خواهر بودند و برای همایون، رفیق فرزاد کار میکردند به خانهء امیر برگشتند. از همان لحظه ورود فرزاد مهسا را که بلند قد تر و کم سن تر بود، گوشه ی اتاق برد و مشغول دستمالی شد. امیر هم دست مهشید را گرفت و به سمت کاناپه کشاند.
امیر و مهشید روی کاناپه، مقابل تلویزیون، کنار هم نشستند و امیر که نمیخواست بی مقدمه شروع کند، سوالی از مهشید پرسید:
خوشگله، بگو بینم، شما دو تا خواهر چرا تن به این کار دادین؟
مهشید که همه مشتری ها را به یک چشم میدید و معتقد بود همه فقط برای رفع نیاز جنسی سراغ او و امثال او میایند، نگاهی به مهسا و فرزاد که گوشهء اتاق مشغول بودند انداخت و گفت: بهتر نیست ما هم زودتر شروع کنیم؟
امیر که دید سوالش جوابی ندارد، چانهء مهشید را گرفت و به چشمهایش خیره شد و گفت: چیه واسه کیرم دلتنگی میکنی؟ نترس، مال خودته.
بعد صورت او را رها کرد و ادامه داد: من بدون مخلفات بهم نمیچسبه، صبر کن الآن برمیگردم.
امیر از روی کاناپه بلند شد تا به آشپزخانه اتاقش برود. صدای چلپ چولوپ از گوشه ی اتاق به گوش میرسید. دختر با صدای ضعیفی درخواست میکرد: محکمتر. تا ته بکن توش.
امیر خندهء بلندی سر داد و با صدای بلند گفت: فرزاد بگاش این مادر جنده رو، تا حالش جا بیاد.
امیر با یک بطری مشروب که هیچ نشانی رویش نبود و یک کاسه پر از سیب و پسته، روی کاناپه برگشت. مهشید خودش مانتو و روسریش را کنده بود و با پیرهن و شلوار نشسته بود.
وقتی خوب مست مست شدند، دیگر هیچکدام نمیدانستند که چکار میکنند و امیر از همین لذت میبرد. دستش را روی سینه های مهشید کشید و با صدای نامتقارن گفت: لامصب، زودتر بیا جلو تا مادرتو بیارم جلو چشت!
مهشید که حالش بهتر از امیر نبود، دستش را روی آلت امیر گذاشت و با چشمانی خمار از مستی، به صورت پهن و جذاب امیر نگاهی انداخت. امیر پیرهنش را از تنش بیرون کشید و مهشید را روی تخت دراز کرد. پیرهن او را هم از تنش بیرون آورد و لبهایش را روی لبهای مهشید گذاشت. نفسش را به دهن مهشید داد و گفت: خانومی دوست داری پستوناتو کبود کنم؟
مهشید با چنگ موهای امیر را میکشید و همانطور مست گفت: جرم بده کثافت. زودتر تمومش کن!
امیر لبایش را از لبهای مهشید جدا کرد و روی گلویش گذاشت. بعد دوباره آنها را برداشت و اینبار روی سینه های تپل و گردش چسباند.
قفل سینه بندهای او را از پشت آزاد کرد و آن برجستگی های متقاعد برایش نمایان شد. یکی را در دهانش جا داد و دیگری را در مشتش. یکی را میمکید و دیگری را میمالید و این هر دو کار، ناله ای از شهوت برای مفعول ایجاد میکردند. دستی که آزاد بود را به سمت پایین تنه برد و دکمه های شلوار جین مهشید را یکی یکی باز کرد. دستش را با اصرار و به سختی توی شرت برد و مشغول مالاندن شد. سینه ها را به تناوب میمکید و میمالید. چند وقت کوتاه این کار را ادامه داد و بعد از جا بلند شد. صدای فرزاد و مهسا از گوشه ی اتاق دیگر نمیامد. امیر شلوار مهشید را از پایش بیرون کشید و شلوار خودش را هم کند. روی او که روی کاناپه بیحال افتاده بود دراز کشید و با تمام قوای باقیمانده مشغول تلمبه زدن شد. ماهیچه های فیله و باسنش به نوبت منقبض و منبسط میشدند و مهشید با ناله و آه، حس آمیزی میکرد. چند رفت و برگشت بیشتر طول نکشید که امیر به طور کامل خودش را تخلیه کرد. همانطور روی کاناپه و توی مهشید باقی ماند تا کمی خستگی کمرش بهتر شود، اما در همان حالت خواب عمیقی چشمانش را ربود.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#7
Posted: 29 Jun 2013 01:19
قسمت ششم
چشمهایش را به سختی باز کرد. دو بدن برهنه، آن طرف تر روی کاناپه مقابل تلویزیون دراز کش خوابشان برده بود. کنار خودش هم پیکر عریان دختری افتاده بود که به زحمت یادش آمد کیست. انگار سرش خیلی درد میکرد که پلکهایش را کامل نمی گشود. میشد از فشردن چند لحظه ای پلکهایش هم فهمید. از جایش به سختی بلند شد و با تن لخت به سمت آشپز خانه رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کند. اما در یخچال فقط چند بطری بود که به دردش نمیخوردند. پیش خودش فکر کرد که امیر چقدر خسیس است که هیچ چیز در خانه اش پیدا نمیشود اما به زودی یادش آمد که او مجرد است و نیازی ندارد، یخچالش پر از خوراکی باشد. از پستوی اتاق که امیر به آن آشپزخانه میگفت بیرون آمد. به سمت لباسهایش رفت تا برای خرید، بیرون برود.
وقتی کامل لباسش را پوشید با دست چند بار مهسا را تکان داد. هیچ واکنشی از سوی مهسا نبود. از جایش بلند شد و به سمت امیر و مهشید رفت. امیر را بیدار کرد و از او خواست تا برمیگردد، دخترها را بیدار و ردشان کند. امیر که هنوز منگ و مست بود، سردرد عجیبی حس میکرد. انگار که توی سرش دینامیت میترکاندند. فرزاد از خانه بیرون رفته بود و امیر، لخت مادرزاد، به همراه دو دختر برهنه در خانه مانده بود. اول سری به آشپزخانه اش زد و یک مسکن خورد تا سر دردش کمی بهتر شود و بعد به اتاق بازگشت و رفت کنار مهسا نشست. سرش را به دیوار پشت سرش تکیه زده بود و به خیالش مهسا صدایش را میشنود، با او صحبت میکرد؛ »میدونی؟ دیشب که با خواهر جونت داشتیم عشق بازی میکردیم، همش پیش خودم فکر میکردم الآن فرزاد چه کوسی رو داره میکنه. از اولش چشم من دنبال تو بود ولی دیر جنبیدم و فرزاد رو هوا بلندت کرد. البته ناراحت هم نیستم، دیگه یه فرشته دست نیافتنی که نیستی؟ هستی؟
فوقش همین الآن بیدارت میکنم و چنان میسپویمت که بگریی!«
و با تمام کردن این جمله، با کف دست راست ضربه ای محکم به باسن دختر کوبید. برای چند ثانیه ارتعاش جالبی در باسن مهسا ایجاد شد که انگار قصد متوقف شدن را نداشت. اما خود دختر هیچ واکنشی نشان نداد. امیر از این موضوع تعجب کرد و با دست بدن دختر را چرخاند.
خون از گوشهء لب مهسا بیرون زده بود و تنش سرد سرد بود. صورتش مثل گچ دیوار سفید و تمام قسمتهای بدنش شل بودند. امیر که از دیدن این صحنه متوجه بی عکس العمل بودن مهسا شد، از جا برخاست و با ترس به سمت مهشید که لخت روی کاناپه افتاده بود رفت. دستش را روی بدن مهشید گذاشت که بیدارش کند اما بدن او هم سرد شده بود. دهانش هنوز مثل غنچه ی نشکفته بسته بود و اثری از خون گوشهء لبش نبود، ولی امیر خوب میدانست که او هم مرده است.
با ترس و اضطراب به دور و برش نگاه مینداخت و اصلا" نمیدانست باید چکار کند. خیلی وحشت کرده بود. در واقع هر کس دیگری هم به جای او بود، در این موقع وحشت تمام وجودش را فرا میگرفت. تنها کاری که به ذهنش میرسید، این بود که تلفن را بردارد و به فرزاد که بیرون رفته بود، زنگ بزند. این کار را هم کرد ولی فقط به او گفت که سریع به خانه برگردد و چیزی راجع به جسد دخترها به او نگفت. در دلش آشوبی به پا بود که هیچ کس تا مرده نبیند، نمیفهمد. آن هم مرده هایی به این وضعیت.
چند دقیقه فقط راه رفت و مهم ترین کارش این بود که لباس پوشید تا فرزاد برگردد. وقتی هم که فرزاد برگشت، یکدفعه همه چیز را نگفت. او با دو نان سنگک در دست راست و یک پلاستیک که تویش چای و پنیر بود، برگشت. امیر که ماجرا را برایش توضیح داد به حساب شوخی گرفت ولی با معاینات خودش مطمئن شد که بدبختی عجیبی دامنگیر هر دوشان شده بود. هم امیر و هم فرزاد مدام در اتاق کوچک رفت و آمد میکردند و خودشان هم نمیدانستند که واقعا" باید چکار کنند.
از طرفی احمد در خانه اش نشسته بود و به نوشین و جشنش فکر میکرد. انگشتری که برای او خریده بود را جلویش گذاشته بود و با خوشحالی به آن نگاه میکرد.
پیش خود فکر میکرد که بعد از هدیه یک ماجرای تازه قرار است در زندگیش رخ بدهد. مدام به این فکر میکرد که عصر وقتی مهمانی شروع شود، چه ماجراهایی پیش خواهد آمد و چه اتفاقاتی رخ خواهد داد. زندگیش را بعد از چند سال کسالت، در مرحلهء جدیدی میدید. درست مثل یک ترن در شهربازی بود که پس از یک صعود چندش ناک با صدای لق و لوق زنجیرهایش، با رسیدن به پرتگاه، جان تازه ای میگرفت.
اما همه اینها باعث نمیشد که او از زندگی لذت نبرد. برعکس تمام تلاشش را میکرد که در مسیر درست گام بردارد تاشاید بتواند خودش سرنوشت را تغییر دهد.
تلفنش را برداشت و با نوشین تماس گرفت تا از او آدرس خانه شان را بپرسد.
از آن سو امیر و فرزاد بالای سر دو نئش بی جان دو خواهر نشسته بودند و از شدت هول و هراسشان، هیچ فکر منطقی یا غیر منطقی به ذهنشان نمیرسید تا اینکه فرزاد با یک جرقه، فکری را در سر پروراند.
با اشاره به امیر فهماند که ایده ای دارد. چیزی شبیه به بشکن زدن بود. امیر با تعجب پرسید: چی شده؟ چی کار کنیم؟
فرزاد با حالتی که فقط از یک هنرپیشه فیلمهای ترسناک برمیامد، جواب داد: تیکه تیکشون میکنیم و بعد میریزیمشون تو دو تا کیسه یا چمدون.
امیر که انگار منتظر ادامهء جمله بود، با تعجب پرسید: بعدش چی؟
فرزاد که هنوز فکری برای ادامه نقشه اش نداشت، علی الحساب جواب فی الفوری داد تا فعلا" امیر را ساکت کند: میبریم بیرون شهر چالشون میکنیم.
امیر با نگاهی به چهره های آرام و خونسرد دو جنازه که از حرفهای فرزاد هیچ نترسیده بودند، گفت: رمان زیاد میخونی؟
فرزاد با عصبانیت داد زد: الآن وقت شوخی نیست احمق.
امیر بدون اینکه از کوره در برود با کمال خونسردی جواب داد: سر من داد نزن. اگه تو دوست دخترت رو دور نمیزدی الآن دو تا جنازه پایین پامون نبود که مثله قاتلای زنجیره ای در موردشون تصمیم بگیریم.
فرزاد که نمیدانست چه جوابی باید بدهد، تنها با دو دست صورتش را گرفت و همینطور دستش را ادامه داد و بین موهایش کشید. هیچ حرفی نداشت. حق با امیر بود، بانی این امر خود فرزاد بود.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#8
Posted: 29 Jun 2013 21:04
قسمت هفتم
اولین کسی که بعد از ورودش دید، پیرمرد مو سفیدی بود که به باغبانهای فیلمهای سینمایی شباهت داشت. یک جفت چکمه پلاستیکی و دو دستکش ساعد دار پوشیده بود و کنار یکی از گلدانها نشسته بود. زیر و روی گلدان و خاکش را چک میکرد. یک قیچی هرس هم کنارش بود و مرتب چیزهایی از گلها را با آن می چید. برای احمد جالب تر این بود که پیرمرد مدام زیر لب ورد میخواند. شاید هم داشت به کسی یا چیزی که برای هیچکس جز خودش معلوم نبود،بد و بیراه میگفت. معلوم بود زندگی پر مشقتی دارد. از چین های پوست صورتش- مخصوصا" دور چشمها و لبهایش- معلوم بود.
بدن نوشین از انتهای حیاط پدیدار شد. احمد فکر نمیکرد که محل زندگی نوشین انقدر بزرگ و مجلل باشد. بیشتر به باغ های کاخ هایی شبیه بود که در سریال های تاریخی میدید. یک حیاط بزرگ پر از گل، گیاه و درخت های جورواجور که رنگ بندی جالبی داشتند. جلوتر، نزدیک عمارت اصلی یک استخر- شباهتی چندانی به حوض داشت.- پر از آب وجود داشت که ترکیب جالبی با نمای ساختمان و باغ تولید میکرد.
نوشین هنوز در نیمه راه بود و احمد مشغول صحبت با باغبان خسته بود که آن روز مجبور بود برای جشن نوشین به اندازهء یکسال کار کند. شاید عمده ی غرهایی که با خودش میزد هم همین بود. نوشین که به احمد و پیرمرد نزدیک شد، با خوشحالی سلام کرد و حیدر آقا را به احمد معرفی کرد. احمد نمیخواست تمام روز را کنار باغبان به گفتن حرفهای کم ارزش صرف کند پس با یک خسته نباشید مختصر از او دوری گرفت و با نوشین همراه شد. نوشین با لبخند به احمد نگاه کرد و با حالت مخصوصی پرسید: چرا دیر کردی؟ قرار بود از ناهار بیای پیشم.
احمد که همچنان به اطرافش نگاه میکرد، بدون اینکه به نوشین نگاه کرده باشد، جواب داد: نشد. راستش خجالت کشیدم بار اول بیام اینجا مثه چتر بازا چترمو باز کنم.
نوشین که از بی توجهی احمد ناراحت شده بود، با اخم پرسید: به چی نگا میکنی؟
احمد کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را به سمت صورت نوشین چرخاند و گفت: بهت نمیومد تو همچین ویلایی زندگی کنی!
نوشین با تعجب پرسید: چرا؟
احمد کمی پوست سرش را از بین موهایش خاراند و با قیافه ی متحیر گفت: آخه به یه منشی نمیاد!
نوشین با صدای بلند زد زیر خنده و دستش را جلوی دهانش گرفت. بعد از اینکه توانست جلوی خنده اش را بگیرد، با لبخند به احمد که باز به جایی خیره بود نگاه کرد و گفت: من برات توضیح ندادم. خانم بزرگمهر شما، خاله ندای منه.
احمد که به استخر و آب زلالی که در آن بود خیره مانده بود، با دهانی باز به نوشین نگاه کرد و گفت: خاله؟ اسمش مگه معصومه نیست؟ پس تو همینطوری اونجا کار میکنی؟
نوشین با تکان سر چند بار بین حرفهای امیر گفته هایش را تأیید کرد ولی باید جواب میداد. بنابراین همزمان با دستی که روی پله ها به نشانهء تعارف به سمت مقابل دراز کرد، گفت: آره. خالمه. اسمش تو شناسنامه معصومست ولی مامانم و کلا" خونواده ندا صداش میکنیم.
احمد از در که وارد راهروی خانه شد، نمیدانست چه چیزی آن طرف دالان انتظارش را میکشد. این چند قدم را بدون هیچ حرفی پیش رفت و از در ورودی سالن هم عبور کرد.
وسایل تزئینی اتاق انقدر زیبا و لوکس بود، که احمد تا چند ثانیه متوجه دو زنی که روی مبلهای گوشهء سالن نشسته بودند، نشد. چند مجسمهء برنزی در گوشه و کنار اتاق، یک گرامافون بزرگ که پایه چوبی و تنه ی طلایی داشت پایین راه پله مارپیچ، چند قاب عکس بزرگ از مردان عجیب که لباس نظامی و سبیل کلفت داشتند به دیوار و مبلهای بسیار شیک که تجمل از سر و رویشان میبارید، اولین چیزهایی بودند که به چشم میخوردند. گوشهء سالن یک دست مبل راحتی بود که دو زن روبروی هم آنجا نشسته بودند. احمد متوجه شد که یکی از آنها رئیس شرکت تبلیغاتی که تازه متوجه شد خاله نوشین است بود. به همراه نوشین به سمت آنها رفتند. کنار راحتی ایستادند تا نوشین با صدایش زنها را متوجه خودش کرد. احمد با خوشحالی به زنها معرفی شد و نوشین رو به احمد کرد و با دست مادرش را نشان داد و گفت: ایشون مادرم هستن.
احمد با خوشبختم جمله ی او را تمام کرد و نوشین با دست زن دیگر را نشان داد و گفت: خاله هم که نیازی به معرفی ندارند. یه جورایی با هم قبلا" آشنا شدین.
مادر با لبخند به احمد نگاه میکرد و خاله با تعجب. انگار منتظر هر کسی بود، الا احمد. مادر نوشین با صدایی که شبیه به صدای گویندگان خبر و مجریان رادیویی بود، به نوشین گفت: حدس میزدم سلیقه خوبی داشته باشی...
و با نگاه به سرتاپای احمد، جمله اش را کامل کرد: ولی تو خیلی خوش سلیقه تر از اونی هستی که فکر میکردم.
احمد بدون اینکه به چیزی توجه کند سرش را پایین انداخت و به زمین نگاه کرد. با صدای خفه شده ای خطاب به مادر نوشین گفت: نظر لطفتونه.
مادر نوشین شباهت ظاهری چندانی با نوشین نداشت. چهرهء سرد و بی روح، با چشمهایی خمار و میشی و لبهای باریک و خطی. موهای به رنگ شراب و لباس یکسره بلند و زرشکی رنگ به تن داشت.
روی لباسش خطوط مارپیچ و منظم مشکی دیده میشد. از آن زنهایی بود که خواه ناخواه آدم برایشان احترام قائل میشد.
خیلی زود نوشین، خودش و احمد را از آن دو زن جدا کرد و خواست تا احمد رابرای آماده شدنش به اتاقش ببرد. همانطور که هر دو کنار هم به سمت پله های مارپیچ گوشهء سالن میرفتند، احمد سوالهایش را شروع کرد: به مادرت نمیومد که مادرت باشه.
نوشین نگاهی به پشت سرش انداخت. خاله و مادرش سر جایشان نشسته بودند و انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش کسی آنجا بوده مشغول صحبت بودند. نوشین همزمان با بالا رفتن از پله ها جواب داد: خب قرار نیست همه مثل هم باشن که!
احمد دوباره سوال دیگری پرسید: خالت هم بهش نمیاد سنی داشته باشه، درست میگم؟
نوشین نگاهی به احمد کرد و با عصبانیت گفت: نکنه از مامان خالم خوشت اومده؟ هان؟
و با دست به احمد حمله کرد که او با جسارت دست هایش را گرفت و صورتش را به نوشین نزدیک کرد و گفت: من از هر چی به تو مربوط باشه خوشم میاد.
نوشین که انتظار این اتفاق را نداشت، صورتش را به سمتی چرخاند و گفت: دستام شکست!
احمد نوشین را رها کرد و هر دو به صعود از پله ها ادامه دادند تا به اتاق نوشین برسند.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses
ارسالها: 1131
#9
Posted: 30 Jun 2013 15:16
قسمت هشتم
نوشین کنار احمد لبهء تخت خواب یک نفره اتاقش نشسته بود. احمد به دیوار روبرو خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد. او اغلب این رفتار را از خود نشان میداد و نوشین در مدت کم آشنایی با او، این مسئله را فهمیده بود. نوشین ساکت ماند تا خلوت او را به هم نزند اما در انتها این صبر فقط چند دقیقه طول کشید و طاقت نیاورد چیزی نپرسد.
-احمد داری به چی فکر میکنی؟
-اگه بگم ناراحتت میکنم.
-نه نمیشم. در مورد مامان و خالست.
-چطور؟
-آخه گفته بودی از زنای سن بالا خوشت میاد.
احمد از این حرف نوشین خنده اش گرفت. خودش میدانست که حرف حقیقت را شنیده، اما باید یک جور جلوی او تظاهر میکرد تا دلگیر نشود. وقتی خنده اش قطع شد، گفتگو را ادامه داد.
-نه. بحث این چیزا نیست.
-پس بحث چیزا هست؟
-میدونی نوشین، من دارم به این فکر میکنم که با چیزایی که تا حالا تو این خونه دیدم مهمونایی که دعوت کردین خیلی مهم و با سواد میتونن باشن...
-خب کاملا" درسته!
-...پس من چطور با همچین آدمایی ارتباط برقرار کنم؟
-همین؟
-خب، آره.
-ببین اگه تویی که امشب مجلس رو تو دستت میگیری. درسته که تو تحصیلات دانشگاهی نداری، ولی خیلی از آدمایی که دور و بر من هستن و خیلی ادعاشون میشه، بیشتر میفهمی. به نظر من.
-اصن شاید امشب تونستم دو سه تا دختر تور کنم.
نوشین با مشت به بازوی احمد کوبید و همزمان گفت: تو بیجا میکنی. به خدا اگه هیز بازی دربیاری، میرم بغل پسر عمه هام.
احمد با خنده خودش را روی تخت انداخت و نوشین نتوانست تعادلش را حفظ کند و با سینه روی بدن احمد افتاد. حالا هردویشان روی تخت افتاده بودند و صورتهایشان تنها چند سانتیمتر با هم فاصله داشت. احمد که خوب میدانست باید چه بگوید، سوال جالبی از نوشین پرشید: ببینم تو میدونی چرا ما دو تا تو عرض دو ماه آشنایی انقدر به هم نزدیک شدیم؟
نوشین که چند لحظه به چشم ها و چند لحظه به لبهای احمد نگاه میکرد با صدایی که کمی میلرزید جواب داد: عشق. هیچ قاعده و مدتی نداره. یهویی میشه دیگه.
احمد یکی از دستهایش را به موهای پر و بلند نوشین رساند و همینطور که مشغول صحبت کردن بود، دستش را در موهای او حرکت میداد و آنها را نوازش میکرد: میدونی نوشین، زندگی من یه مدت شده بود زنی که چند سال از خودم بزرگتر بود و حتی شوهر داشت. من هیچوقت فکر نمیکردم که کسی رو بتونم دوست داشته باشم تا با تو روبرو شدم و ماجراهای بینمون پیش اومد. حالا از اینکه زندگیم کسل کننده باقی نمونده خیلی خوشحالم و ازت ممنونم که زندگی منو داری تغییر میدی.
نوشین که احساس میکرد صورت احمد بیش از چند ثانیه قبل به صورتش نزدیک شده، از روی بدن او بلند شد و به سمت کمد لباسهایش رفت. احمد هم از روی تخت بلند شد و تا کنار پنجره ی اتاق که درست بغل کمد لباسها بود، قدم زد. نوشین چند دست لباس را از کمد درآورد و کنار هم روی تخت ولو کرد.
احمد از پنجره به حیاط وسیع و بسیار زیبای خانه نگاه میکرد. وقتی نوشین تمام لباسهایی که مد نظر خودش بود را روی تخت خواب گذاشت، دست احمد را گرفت و نزدیک تخت برد. سپس یکی یکی لباسها را بر می داشت و جلوی خودش میگرفت تا احمد نظر بدهد. هر چهار دست لباس از نظر گذشتند اما هیچکدام موفق به جلب نظر مثبت احمد نشدند. او معترض بود که اینطور قضاوت سخت است و باید لباس را در تن نوشین ببیند.
بنابراین نوشین مجبور بود که هر کدام از لباس ها را یکبار بپوشد تا احمد نظر بدهد. اول میخواست روی همان لباسهای خانگی اش این کار را انجام دهد که با مخالفت احمد روبرو شد. بعد تصمیم گرفت که آنها را همانطور که قرار بود با آنها در جشن ظاهر شود، پرو کند. با خنده یکی از لباسها را برداشت و مدام از پررویی پسرها حرف میزد. تا به سمت کمدش برگردد، چند بار گفت: انگار تو بدت نمیاد منو با لباس زیر ببینی؟
احمد هم در پاسخ به این سوال فقط یک لبخند دور و گم روی لبهایش میکشید. در جواب به آخرین باری که این حرف زده شد، گفت: نه، میتونم تحمل کنم.
نوشین یکی از دمپایی هایش را به سمت احمد پرتاب کرد که او جاخالی داد وگرنه جمجمه اش خرد میشد. بعد یکی یکی لباس هایش را خواست بیرون بیاورد. اول خواست پیرهنش را بیرون بکشد که خجالت کمتری برایش به دنبال داشت.با دست های لرزانش پایین پیراهنش را گرفت و آرام آن را بالا میکشید. نافش که بیرون افتاد، احمد آنقدر بد نگاهش کرد که نوشین با خنده به خودش گفت: خدا به دادم برسه.
کمی که بالاتر رفت یک دفعه پیرهن را از سرش بیرون کشید و خودش را خلاص کرد. احمد با هوس و غرض به سینه های برجسته زیر سوتین و پوست سفید تن نوشین خیره بود. نوشین خم شد تا لباسی که مد نظر خودش بود را از زمین بلند کند. متوجه نگاه احمد به سینه هایش بود، حالا در این زاویه. با زیرکی از بالا نگاهی انداخت و کامل یقین این امر برایش حاصل شد. احمد هم که متوجه او بود، با تر دستی خواست حواسش را به چیز دیگری جلوه دهد و پرسید: نوشین پس چرا عینک نمیزنی تو خونه؟
نوشین لباس را بلند کرد و با اعتراض گفت: میشه فعلا" با شلوار بپوشمش. خب خودت شب تو تنم میبینیش دیگه.
احمد با خنده به دیوار سمت چپش نگاه کرد و به نوشین گفت: تو که انقدر با من رودربایستی داری، چطور میخوای بگی من نامزدتم؟
نوشین خودش هم خنده اش گرفت. طوری که فوری لباس را به تنش میکرد، جواب داد: حالا اونو یه کاریش میکنم.
لباس یکسره آبی رنگ به تنش رفت و چشمان احمد از زیبایی نوشین برق زد. از جا بلند شد تا نگاه کامل تری به لباس بیاندازد. یک دور کامل اطراف نوشین چرخید. پیرهن از پایین تا نزدیک مچ پا میامد، از بالا تا زیر صورت -به طوریکه گلو را میپوشاند- و از آستین تا کمی از بازو را تصرف میکرد. روی کمر یک سری چین اریب و موازی داشت که رنگش با سایر نواحی متضاد بود. احمد پشت سر نوشین ایستاد با دست، زیپ لباس را کم کم بالا میکشید. نوشین خواست نظر بپرسد: نظرت در موردش...
اما کاری که احمد در این لحظه انجام داد اجازه نداد جمله را کامل کند. همانطور که زیپ را بالا میکشید، با یکی از انگشتهایش پوست بین دو کتف او را قلقلک داد. یک حس شهوانی در نوشین تولید شد که سینه را به جلو و شانه هایش را به عقب کشید. صدای جالبی نزدیک به "هیه" هم از گلویش خارج شد. احمد خیلی سریع شانه هایش را گرفت و با خنده گفت: چته دختر؟ مگه بار اولته؟
نوشین که چشمهایش را بسته بود، نمیخواست جوابی بدهد. احمد هم با این سکوت صورتش را به پشت او نزدیک کرد. با دست موهای پشت گردنش را کنار کشید و لب و بینیش را روی پوست بین گردن و گلوی او گذاشت. لبهایش مماس بود و نفس گرم بینیش با پوست گردن نوشین تماس مستقیم داشت. حال نوشین طوری شد که سرش به طرف صورت احمد چرخید و خودش را جمع کرد و انگار بدنش در دست او شل شد.
زیر پاها و گردنش را گرفت و او را از جا کند. روی تخت خواباند و چند لحظه به صورتش خیره ماند. لبهایش را برای چند ثانیه روی لبهای ساکن و بی روح او گذاشت و بعد با خنده اتاق خواب نوشین را ترک کرد.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#10
Posted: 2 Jul 2013 00:02
قسمت نهم
وقتی نوشین از راه پله پایین میامد، منظره ای شگفت و باور نکردنی می دید. احمد کنار پدر و شوهر خاله اش ایستاده بود. هر سه گرم صحبت بودند. طوری که اگر کسی نمیشناخت گمان میکرد که سی ها سال است با هم صمیمی و عیاق هستند. به سمت انها رفت و بعد از سلام کردن به پدر و شوهر خاله اش با تعجب به احمد نگاه کرد. نمیدانست که باید چه بگوید یا چکار کند. اتفاقی که در اتاق افتاده بود باعث خجالتش میشد. آنقدر که نشان میداد، احمد را دوست نداشت و الا خوش را راحت در اختیارش میگذاشت.
عطر سیگارهای مردانه و ادکلن های زنانه، فضای سالن که از نور چند لوستر بزرگ و جلیل پر از تزئینات روشنی میگرفت را پر کرده بود. سارا دختر خاله نوشین که چند دقیقه با او در اتاق بود و ظاهر او را برای جشن آماده میساخت، با چند دقیقه فاصله از پله ها پایین آمد. با پدر و شوهر خاله اش دست داد و بعد به سمت جمع زنها در گوشهء سالن پیوست. اما نوشین همچنان کنار سه مرد ایستاده بود و با دقت به صورت احمد که در صحبتها مدام تغییر حالت میداد، نگاه میکرد.
تقریبا" اغلب مهمانهایی که انتظارشان را میکشید، آمده بودند و چیزی در حدود هفت خانواده میشدند. فقط یکی از خانواده ها که خانواده ی مهمی هم بودند هنوز نرسیده بود. نوشین با ایما و اشاره به احمد فهماند که کاری دارد و او را با خود به کناری کشاند. با تعجب به احمد و وضعی که داشت نگاه کرد و گفت: تو کی سیگاری شدی؟
احمد با دو انگشت سیگار را از بین لبهایش برداشت و دود را از گلویش بیرون داد. البته به خاطر بی تجربگی به سرفه افتاد. با چشمهایی که نیمه باز بود به نوشین نگاه کرد و جواب داد: خواهی نشوی رسوا و جماعت و از این حرفا!
نوشین خنده ی تلخی زد و با ناراحتی به خانواده اش که آن طرف ایستاده بودند نگاه کرد و گفت: آخه چرا؟
احمد دوباره کار قبلی اش را تکرار کرد اما این بار سرفه کمتری داشت. بعد با تعجب پرسید: چی چرا؟!
نوشین نگاهی به چشم های احمد انداخت و سپس با دست سیگار را از او دزدید. آن را زیر پاشنه ی باریک و بلند کفشش له کرد و بعد با ناراحتی گفت: چرا من عاشق تو شدم؟
بعد به سمت مبلهای راحتی گوشهء آنطرف سالن پذیرایی به راه افتاد. هفت جوان با یک کاناپه نشسته بودند. البته سه پسر و یک دختر روی کاناپه و سه دختر هم پایین کاناپه لم داده بودند. یکی از پسرها گیتار زرد رنگی زیر بغلش زده بود و با احساس برتری مشغول سخنرانی برای دیگران بود. اسمش آزاد بود. پسر خاله ی بزرگ نوشین و برادر سارا. نوشین به جمع که رسید سلام کلی داد و از همه معذرت خواست که کمی دیر به استقبالشان آمده بود.
بعد دوباره به سمت پدر و شوهر خاله اش رفت. احمد که به جمع جوانها میل داشت، از کنارش گذشت و با چشمکی سعی داشت تمرکز نوشین را به هم بریزد. وقتی به کاناپه رسید، آزاد حرفش را قطع کرد و به او خیره ماند. سعی داشت واکنشی به این کار نشان ندهد ولی انگار آزاد پرروتر از او بود. با خونسردی رفت و روی مبل روبروی آنها نشست و دستش را به طرف یکی از بطری های روی میز دراز کرد و کمی از محتویات آن را در یک جام بلور ریخت. آن را به سمت جمع بلند کرد و یک نیم دایره در هوا چرخاند و بعد یکباره آن را سر کشید. همه با تعجب به احمد و آزاد که به هم خیره بودند نگاه میکردند. انگار یک دشمنی دیرینه در ته چشمهایشان، دیده میشد.
احمد با نیشخند معنی داری به گیتار اشاره کرد و گفت: خیلی بهت میاد.
آزاد نگاهی به گیتار و دور و بری هایش انداخت و جواب داد: قابلتو نداره. اگه دوست داری بکوبمش تو سرت؟
احمد با صدای بلند خندید، طوریکه جمع آن طرف سالن به سمت آن گوشه برگشتند. بعد دستش را به سمت آزاد دراز کرد و گفت: بده تا بهت یاد بدم!
آزاد با نگاهی به دور و برش خنده تلخی به احمد زد و گیتار را به سمتش دراز کرد. فکر میکرد که او لاف میزند و حتما" ضایع خواهد شد. اما احمد خیلی راحت شروع به نواختن کرد. یک شعر که خیلی برایش مهم بود را طوری خواند که هیچکس حتی بزرگترها، جرئت نکردند در میان آن صحبت کنند یا مانع کارش شوند.
"شیوه ی نوشین لبان چهره نشان دادن است
پیشهء اهل نظر دیدن و جان دادن است...."
آزاد که دید همه او را تشویق میکنند، خیلی عصبانی شد و در میان اجرا، از سالن بیرون رفت تا هوایی به سر و کله اش بزند. هنوز ده سال پیش و احمد را از یاد نبرده بود، اما نمیخواست کسی متوجه راز بین آن دو نفر بشود. از طرفی خانوادهء غایب هم از راه رسیدند. زن و مرد میانسال با دو فرزندشان از در سالن وارد شدند. یک دختر کوچولوی چهار یا پنج ساله و یک پسر تازه بالغ. پدر و پسر مانند سیبی بودند که از وسط بریده باشی. یک شکل و یک قد. منتهی مرد کمی جا افتاده تر بود.
احمد در بین سر و صداهای ایجاد شده، توانست راه خود رابه سمت حیاط خانه بیابد و از سالن بیرون برود. کنار استخر، آزاد دست در جیب هایش فرو برده بود و پشت به ساختمان، سرش به سمت آسمان بود. احمد از بالای پله ها، نگاهی به آسمان کرد و بعد آهسته از پله ها پایین رفت و کنار او ایستاد. صدای جیرجیرک های باغ در هوا بود ولی سیاهی آسمان آن شب هیچ ستاره ای نداشت. انگار همه در کودکیشان- آن وقت که هنوز فکر کردن یاد نگرفته بودند- حداقل اینطور گمان میکردند که صدای جیرجیرکها، صدای ستاره هاست. این تصور را تنها کسانی میفهمند که حداقل یکبار زیر آسمان شب در تابستان خوابیده باشند. آزاد یک پسر پر ادعا از یک خانوادهء متمول بود و امکان نداشت که این مسائل را بفهمد.
او که تازه متوجه حضور احمد در حیاط باغ شده بود با لبخند به او نگاه کرد و پرسید: به نظرت ستاره ها کجان؟ رفتن بخوابن؟
احمد نگاه دیگری به آسمان کرد و به او پاسخ داد: خواب؟ ستاره ها که خواب ندارن؟
آزاد با تعجب صورتش را در هم کشید و پرسید: پس کوشن؟
احمد به آب استخر چشم دوخت و با حالتی متفکرانه گفت: یکی دزدیدتشون.
این جواب او، خنده ی آزاد را به دنبال داشت. یک خنده بسیار جالب که هیچ مشابهی نداشت. با تعجب دوباره پرسید: میشه بفرمایید کی ستاره ها رو دزدیده؟
احمد چند قدم جلو رفت و روی سنگ حاشیه استخر نشست. بعد با تمسخر جواب داد: حتما" کسی که نردبومش تا اونجا رسیده.
و بعد به آب دستی کشید. نوازش او تا چند متر آن طرف تر به آب جان بخشید. خط انگشتانش ادامه دار شد. سپس آزاد با خنده گفت: هنوزم مثه اون زمان خیال پردازی.
احمد از جا برخاست به سمت آزاد رفت و گفت: نه. زندگی خیلی از خیالا رو از سرم درآورده. خیال بزرگ شدن و مشهور شدن، خیال نجات همه ی بدبخت ها، خیال ریشه کن کردن فقر. تو باید خوب این چیزا رو بفهمی!
آزاد اخمش را در هم کشید و به طرف راستش چند گام بردشت. به درختان بزرگ باغ خیره شد و گفت: میدونی احمد، زندگی تو سختی داشت، ولی زندگی من پر از خوشی بود. آدمایی که تو خوشی فریاد نمیزنن، تقصیری ندارن. اگه بیچاره باشی و یادت بره، اونوقت مرتکب گناه شدی.
احمد به سمت پله های عمارت حرکت کرد و با بغض داد زد: توجیه، بدتر از مرتکب شدن به گناهه!
وقتی هم آزاد و هم احمد وارد سالن شدند، نوشین با عجله به سمتشان دوید. وقتی کنارشان رسید با تعجب از احمد پرسید: کجا بودین؟
احمد با حرکات مورب لب، سادگی مسئله را گوشزد کرد و گفت: توی حیاط.
آزاد با خنده به احمد گفت: چطور مخ این دختر خاله وزوزوی منو زدی؟
احمد هم با خنده جواب داد: به سختی.
و هر دو با هم زدند زیر خنده. نوشین با تعجب به هردویشان که مثل رفقای صمیمی برخورد میکردند، نگاه میکرد. برایش سوال بود که چرا انقدر زود با هم گرم گرفته اند. در این حال آزاد دست راستش را روی شانه ی احمد کوبید با لبخند گفت: از خدا برات طلب صبر میکنم. خوش باشین.
احمد هم با خنده تکمیل کرد: قربون دستت.
و احمد ماند و نوشین، کنار در ورودی سالن بزرگ عمارتی که به کاخهای سریالهای تاریخی شباهت داشت.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses