انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین »

عشق پنهان


مرد

 
درود فراوان

در خواست ایجاد تاپیک با عنوان

عشق پنهان

در تالار داستان ها و خاطرات سکسی دارم

نویسنده: حمید

تعداد پستها :تقریبا ۳۰ پست


کلمات کلیدی:عشق/هوس/شهوت/بیم از زندگی



بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۱


ساعت از چهار صبح گذشته بود و من هنوز پشت لپ تاپم نشسته بودم و مشغول کار روی پروژه ام بودم.با وجود اینکه همیشه عادت داشتم ساعت 11 دیگه تو رختوابم باشم ولی امشب دیگه داشت سر میرسید و من هنوز بیدار بودم.اگر چه اونشب شب جمعه بود و معمولا شبهای تعطیل چون سامان دوست داشت بیشتربیدار بمونه عادت داشتیم دیرتر بخوابیم ولی بیخوابی بدی به سرم زده بود.منم از این فرصت استفاده کردم و نشستم وقتمو گذاشتم روی کارکردن رو پروژه اخیر که مسئولیت طراحی فضای داخلی یه بیمارستان خصوصی بود و مدیرعامل شرکت خیلی تاکید داشت واسه بستن قرارداد پیش طرح تا دوشنبه هفته دیگه آماده بشه بسته شدن این قرارداد میتونست اعتبار کاری خوبی برام به همراه داشته باشه.اگه میخواستم زود برم توی تختم و هی غلت بزنم و دست به جای خالی سامان بکشم بیشتر کلافه میشدم.اگرچه که تو این چند ساعت هم کار زیادی پیش نبرده بودم.صدای زنگ پیامک موبایلم باعث شد شوک زده بشم.تا گوشیمو برداشتم و پیامک رو باز کردم چند جور فکر جورو ناجور به سرم زد طوری که قلبم داشت تند تند میزد.ولی این فکر از همه بیشتر ذهنمو مشغول کرد که حتما سامان پیش باباش خوابش نبرده و علی اس ام اس داده برم دنبالش


.ولی وقتی بازش کردم ناامید شدم.اول به شماره فرستنده نگاه کردم شماره برام آشنا بود ولی باورم نمیشد شماره حسام باشه با وجود اینکه همیشه شمارش به اسم حنانه رو گوشیم ذخیره بود فقط به جای شماره اسمش رو گوشیم می افتاد ولی اونقدر دوسش داشتم که محال بود شماره اش از تو ذهنم تا آخر عمرم پاک بشه حتی اگه از روی حافظه دفترتلفن موبایلم پاکش کنم.یک لحظه متن پیامش جلوی چشمام تار شد و دوباره شفاف شد.انگار حروف تکون میخوردن و دلشون نمیومد بذارن ببینم برام چی نوشته.دستام داشت واضح میلرزید.دوباره و دوباره خوندم و هربار غم دلم بیشتر میشد.چطوری دلش میومد این کارو باهام بکنه اونم تو این شرایط روحی که منتظر بودم یکی بهم بگه از جات بلند شو اونطرف تر بشین تا بزنم زیر گریه،اونقدر زار بزنم تا آروم بشم.همه اتفاقات بد دست به دست هم دادن و زندگی آروممو بدجوری بهم ریخته بودن.از رو صندلی بلند شدم و اومدم کنار پنجره اتاق و بدون توجه به هوای سرد بیرون پنجره رو باز کردم تا هرم صورتم فروکش کنه.اولین شبی بود که کنار نامزدش خوابیده بود و با این پیامک میخواست بهم بگه اونم به یادمه.نمیدونم این چه دردی میتونست از رو دل من برداره جز اینکه یقین پیدا کنم پیش یه زن دیگه است و تا این وقت صبح هنوز بیداره.دوست نداشتم نگام به جای خالی سامان جگرگوشه ام بیفته. نه بخدا هر کدوم اینا به تنهایی میتونست منو از پا بندازه ولی شاید بی غیرت بودم که هنوز سرپا بودم و زندگیم مثل روال قبل میگذشت ولی مثل مرده متحرک بودم خالی از عشق و احساس هیجان.روی سینه ام غم اندازه کوه سنگینی میکرد و هرچی اشک میریختم یه ذره از بار غصه ام کم نمیشد


.دستامو گذاشتم رو لب پنجره و بالاتنه ام رو کمی از قاب پنجره بیرون بردم و صورت خیس از اشکمو رو به آسمون گرفته بلکه خدا ببینه و ازم خجالت بکشه.اگه ترس از این نبود که صدای گریه ام از پنجره کنار پنجره اتاقم به گوش مادر و پدرم برسه و دم صبحی اذیت بشن نبود بلند بلند گریه میکردم تا کمتر گلوم از نگه داشتن صدای ضجه ام تو خودش درد بگیره.ولی چاره ای نبود چقدر این دو موجود مهربون بالای بخت و اقبال بد من شکنجه بشن و روز به روز پیرتر و شکسته تر.6 ساله خودشون رو به آب و آتیش زدن که خم به ابروم نیارم و احساس شکست نکنم واسه بچه ام پدر و مادربودن و واسه خودم تکیه گاه شدن که زیر فشار مشکلاتم سر خم نیارم و بتونم هرچی تلخی تو سرنوشتم هست با امید به آینده تبدیل به شیرینی بشه و منم مثل همه دخترهای جوون احساس خوشبختی کنم و احساس نکنم شکست سنگینی تو زندگیم خوردم و با یه دنیا امید و آرزو از خونشون به خونه بخت فرستادنم هنوز نرفته با یه موجود بیگناه و بی پناه برگشتم و آینه دق شدم براشون.هر تصمیمی گرفتم بهش احترام گذاشتن و اجازه دادن راحت باشم.شاید میخواستن سنگینی بار وجدان خودشون رو از ازدواجی که بهم تحمیل کرده بودن و نگذاشته بودن برم دنبال درس و دانشگاه رو سبک کنن.ولی چه اهمیتی داشت تو گذشته چی به سرم اومده.شاید اگه برعکس بود و اونها به دل من راه اومده بودن هم تقدیر من همین رقم میخورد و باز طلاق میگرفتم.با این تفاوت که سرسختی و غرور من تو همه مسائل زندگیم باعث میشد دیرتر کوتاه بیام و از ترس سرزنش اطرافیانم مجبور باشم بسوزم و بسازم.تازه اونطور رابطه دوتا خواهر به هم میخورد مامان حتی راه نداشت وقتی غصه رو دلش سنگینی میکنه بتونه پیش تنها خواهرش عقده دلشو بازکنه.14 سالم بود که متوجه نگاههای سنگین پسر خالم شدم.با وجود اینکه از بچگی باهم همبازی بودیم و تا دوسال پیش مثل خروس جنگی به هم میپریدیم ولی به محض اینکه ابتدایی رو خوندم و پا گذاشتم به دوره راهنمایی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۲

کم کم از هم فاصله گرفتیم و احساس میکردیم نباید دیگه مثل گذشته باهم راحت باشیم.اون یه پسر 15 ساله بود ولی یک سرو گردن بلندتر از همسن و سالهاش بود. کم کم تن صداش عوض شده بود و پشت لبش داشت سبیل سبز میشد.منم تو 12 سالگی وقتی اولین بار پریود شدم فهمیدم یه قدم به دنیای زنانگی نزدیک تر شدم.چقدر احساس غرور میکردم که به بلوغ رسیدم.تو همسن و سالان خودم زودتر به بلوغ رسیده بودم طوریکه خیلی از دوستام حتی هنوز اندام بچه گانه اشون رو حفظ کرده بودن یادمه وقتی مانتو مدرسه ام رو میپوشیدم مانتوم با وجود اینکه ساسن داشت ولی دوتا برجستگی کوچیک از زیر مانتوم پیدا بود که هیچوقت سعی نمیکردم از دید بقیه مخفیشون کنم چون نشان افتخار بود برای ورود به دنیای نوجوانی ام.جنسیت زنانه طبیعتش اینه که تا قبل از 25 سالگی آدم هیجان عجیبی داره که زودتر مراحل زندگی رو پشت سر بذاری ببینی همه چیز طبیعی پیش میره و هیچ تفاوتی بین تو و بقیه همجنسات نیست.ولی امان از وقتی که آدم احساس میکنه داره جوونیش رو به افول میذاره و دیگه رد پای شادابی و طراوت دخترونه داره از چهره ات پاک میشه.احساس نا امنی بدی بهت دست میده یعنی هنوز جذابم؟ یعنی وقت واسه تجربه حس شیرین مادری کم نمیارم.نکنه خوشگلی ام کمرنگ بشه و زشت بشم.از این سن به بعد عددهای سنت بدجوری رو مخت راه میره و دلت میخواد اگه کسی ازت سن و سالت رو پرسید طفره بری و جواب ندی واسه همینم اغلب قریب به اتفاق خانمها یا جواب نمیدن به این سئوال یا راستشو نمیگن وبقیه هم اول میپرسن به چندساله میخورم امان از وقتی که بشنویبه کمتر از سن واقعی ات میخوری احساس خیلی خوبی بهت دست میده که دیگه فکر نمیکنی ممکنه یک تعارف باشه



.وارد دوره نوجوونی که شدم رفتارمحمدرضا پسر خاله ام از زمین تا آسمون با من فرق کرده بود.دیگه خجالت میکشید اسممو صدا بزنه یا مستقیما خطاب قرارم بده و باهام حرف بزنه.وقتی بقیه حواسشون بود سرش رو بالا نمیکرد که نگاهش بهم بیفته کافی بود بقیه حواسشون پرت باشه و مثل هیزها یه دل سیر از عزا دربیاره.چندوقتی بود متوجه این تغییرات شده بودم ولی بچه تر از این بودم که چیزی سرم بشه.یه روز که خونه خالم بودیم و با دخترخالم داشتیم درس میخوندیم محمدرضا اونطرفتر از ما داشت از تلویزیون نگاه میکرد ولی اونقدر حواسش پیش ما دوتا بود که وقتی به رزیتا گفتم چه خودکار خوشگلی چقدرم روون مینویسه فورا ژست مردونه ای گرفت و به رزیتا گفت "خودکارتو بهش بده فردا سر راهم یکی دیگه برات میخرم"رزیتا که از بچگیشم به توجه محمدرضا بهم حسودیش میشد زد تو پرش و گفت"تو داری تلویزیون نگاه میکنی یا گوشاتو تیز کردی ببینی ما چی میگیم"بوضوح احساس کردم گوشهای محمدرضا از خجالت سرخ شد از ترس اینکه ادامه بده رزیتا به کل کل ادامه میده و آبروش جلوی مادرامون هم میره لال شد و روش رو کرد طرف تلویزیون.آخرش دلش طاقت نیاورد و وقتی هفته بعد که شام خونه ما دعوت داشتن و من تو آشپزخونه داشتم چایی میریختم صدای نیما داداشم زدم بیاد چایی رو کمکم ببره سمت مردا وقتی نیما که همیشه تنبلی میکرد و لجمو درمیاورد محمد رضا از فرصت استفاده کرد و پرید جلوی اوپن و لحظه ای که سینی چای رو دستش دادم از فرصت استفاده کرد و زیر لب گفت برات خریدم گذاشتم تو اتاقت.چشام از حیرت گشاد شده بود.اگه اونروز شک کردم دیگه یقین شد برام این پسره یه چیزیش میشه.هرکس سرش به کار خودش گرم بود و تا کسی حواسش بهم نبود رفتم به سمت اتاقم و نگام افتاد به دوتا خودکار صورتی رنگ خوشگلی که گذاشته بود روی دفتر و کتابم که روی میز تحریرم باز بود.به خودم اومدم دیدم رزیتا مثل شبه پشت سرم چپید توی اتاق و همونجور که همه جا رو بر انداز میکرد چشمش افتاد به خودکارا برداشت و با فضولی همیشگی براندازش کرد و گفت حسودیت شد فوری رفتی خریدی.



واسه اینکه بهم شک نکنه بهتر دیدم فکر کنه حسودی کردم تا بفهمه محمدرضا برام خریده و بره همه جا جار بزنه و آبرومون رو ببره.از اون به بعد سوژه دستش افتاد که ندا سلیقه منو قبول داره و هرچی من بخرم اونم میخره.من از عصبانیت خون خونمو میخورد ولی همیشه جلوش کوتاه میومدم.شاید دلیلش محمد رضا بود.دوست نداشتم ناسازگار به نظر برسم تا مبادا خاله سنگ جلوی پامون بذاره.خاله از عروس اولش تجربه تلخی از ناسازگاری و حاضر جوابی عروس داشت بخصوص که رو رزیتا دختر یکی یک دونه و ته تغاریش حساس بود کافی بود فهیمه بدبخت که انصافا دختر خوبی بود نفس بکشه و بگه رزیتا و خاله دودمانش رو به باد بده.بعدش هم همه جا جار بزنه دختره حاضرجواب احترام سرش نمیشه.یکی نبود به این خاله بگه این بدبخت که جلوی تو همیشه بره اس فقط دخالتهای رزیتا رو دیگه تحمل نمیکنه و تازه خیلی محترمانه نوکش رو میچینه.من از همون اول روش سیاست رو انتخاب کردم و بخاطر اینکه تو چشم خاله بساز و نجیب به نظر بیام رزیتا رو تحویل میگرفتم ولی دور از چشم خاله بهش بد بیمحلی میکردم.طوریکه اگه رزیتا بدبخت جلو خاله از دستم خون گریه میکرد خاله باورش نمیشد و میگذاشت پای طبع حسودش.بارها خاله از دست حسادتهای رزیتا حتی نسبت به خودش شاکی بود و گلایه میکرد ولی با اینحال همه باید مثل پرنسس به این دختره از خودراضی و لوس احترام میگذاشتن.دوسال دیگه به این منوال گذشت و وقتی من رفتم اول دبیرستان محمدرضا دفترچه آماده بخدمت گرفت واسه رفتن به سربازی.چقدر وقتی مامان گفت دلم گرفت و رفتم تو اتاق و گریه کردم.جوری که مامان از چشمهای قرمز و پف آلودم بهم شک کرده بود ولی اونقدر همیشه عادی رفتار کرده بودم که حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد من به محمدرضا چه احساسی دارم.دل و دماغ درس خوندن نداشتم و بدجوری افت کرده بودم.با وجود اینکه هیچوقت دست از پا خطا نکرده بودیم و نگذاشتیم کسی حتی به علاقه ما به هم شک بکنه ولی دلمون میخواست زود به زود دوتا خواهر دلشون واسه هم تنگ بشه و بهم سر بزنن تا ما هم دل سیر از عزا دربیاریم و همدیگرو دورادور و زیر چشمی نگاه کنیم و قند توی دلمون آب بشه که کی میشه زمانش برسه که ما مال هم باشیم.

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۳

ولی مشکل این بود که بابام با شوهرخاله ام خیلی صمیمی نبود بخصوص اینکه این اواخر سر معامله یه ماشین یه کم جروبحث کرده بودن و بعد از یک چندوقت سرسنگین بودن دایی ام آشتیشون داده بود.ولی بدجور کینه از هم به دل گرفته بودن و بیشتر مادرامون به هم سرمیزدن.اینجوری وقتی خاله و رزیتا میومدن اگر محمد رضا که دیگه بعد از آموزشی تو پادگان نزدیک شهر خدمت میکرد خونه هم بود فقط سعادت داشت راننده مادر و خواهرش باشه و تا دم در بیاره برسونتشون و موقع رفتن هم بیاد دنبالشون.ولی گاهی به بهانه احوالپرسی با خاله و بهانه نیما و سعید که هیچکدومشون هم همسن و سالش نبودن میومد تو ولی فقط کافی بود خاله فرصت نده و بگه دیر شده بریم و سریع مجبور بشه بره.رد غم و دلتنگی رو به وضوح تو چشمای درشت میشی اش که توکله ماشین شده سربازیش خیلی تو چشم بود میشد دید.شاید منم جذب حیا و نجابتش شدم که هیچوقت اجازه نمیداد کوچکترین دردسری برام درست بشه.چون میدونست پدرم هم آدم متعادلی باشه دوتا داداش سگ غیرتم ممکنه اذیتم کنن.وقتی تو اون سن سال من مثل سگ از داداشام میترسیدم ولی میدیدم رزیتا واسه خودش راحت میگرده و حتی گاهی با همه اینکه چندماه از من کوچیکتر بود ته آرایش میکرد و تیپهای تنگ و چسبون میزد.محمدرضا با همه اینکه پسر غیرتی بود ولی خیلی عاقل و میانه رو بود.یه بار وقتی داشت منو مامانم رو با خاله و رزیتا با ماشین باباش میرسوند خونه دایی ام پشت چراغ قرمز طولانی یه ماشین با دوتا پسر خوشتیپ موازی ماشین ما ایستاده بود و رزیتا خیره داشت نگاهشون میکرد ولی من که وسط مامانم و رزیتا رو صندلی عقب نشسته بودم فقط محو چشمهای میشی درشت محمد رضا بودم و اونم از ترس رزیتا حتی تو آینه رو هم نگاه نمیکرد.یک لحظه نمیدونم چی شد که متوجه شد پسره داره به رزیتا شماره میده چنان غضب آلود به پسرا نگاه کرد که حساب کار دستشون اومد و از ترسشون شیشه ماشینشون رو کشیدن بالا ولی رزیتا هنوز محو بیرون بود که من با آرنجم زدم تو پهلوش با صدای محکم و مردونه ولی مودبانه به رزیتا گفت"رزیتا خواهشا اون شالت رو مرتب کن همه موهات ریخته بیرون زشته"رزیتا با دلخوری جرات نکرد نفس بکشه چون فهمید مچش باز شده



دستش رو برد سمت شالش که مرتبش کنه خاله که از جریان خبر نداشت برگشت به عقب ماشین و نگاهی به صورت بغ کرده رزی کرد و طبق معمول محمدرضا رو توپید که مگه حجابش چه ایرادی داره که تو غیرتی بازی درمیاری محمدرضا با آرامش و احترام به مامانش گفت"مامان جان دختر خوبه متین باشه خب چرا از دخترهای سنگین که دوربرشن یاد نمیگیره یه کم رعایت کنه"خاله که فهمید منظورش منم غری به سر و گردنش داد و رو به مامانم گفت میبینی خواهر این پسرا هرچی غیرته واسه خواهرشون دارن.واسه زناشون میشن سیب زمینی اون پسر بی رگ من نیست فهیمه خانم اجازه داره کلاس زبان بره،گیتار بره،دانشگاه بره،بعد این بچه طفل معصوم من تابستون گفت برم کلاس زبان چپ رفت چپ اومد که حق نداری بذاری.ساعتش بد موقعس.کوچمون زیاد پسر سر کوچه می ایسته.خواست بره خودم میبرم و میارمش این بچه ام هم گفت ولش کن مامان حوصله ندارم منت سرم باشه نمیرم.پوزخندی زدم از سیاست دخترخاله ام تو دلم خنده ام گرفت.چون به من گفته بود علاقه به زبان نداره و کی حال داره تابستونم بره کلاس.منم میفهمیدم کلاس رو بهونه کرده وقتی هم دیده تیرش به سنگ خورده بهانه کرده و منصرف شده.این اواخر احساس میکردم رزیتا بدجور سر به هوا شده و دائم چشش اینور و اونور میچرخه.مامان که اخلاقش از این حیث با خاله فرق میکرد و فهیمه رو هم که دختر دایی امون هم میشد خیلی دوست داشت حرصش دراومد و گفت "ای خواهر که تو هم دست از سر این دختر بدبخت برنمیداری.چکار به کارشون داری.آخه این دختر به این خوبی چه هیزم تری بهت فروخته که همش بهشون گیر میدی و اوقاتشونو تلخ میکنی.مگه عروس چه فرقی با دختر آدم میکنه.این که دیگه بچه برادرمونم هست از خون
خودمونه.



اینقدر دخالت میکنی آخرشم زندگی این بچه ها رو از هم می پاشی"خاله با وجود اینکه از مامانم کوچیکتر بود و تازه احترام بزرگتری رو حفظ کرد رقص گردنی کرد و برگشت و صاف نشست رو صندلیش و باز شروع کرد"آبجی جون شما نگاه به عروسها خودت کردی که مظلومن و یکسره وردلت نشستن خبر از دل من بدبخت نداری که این آتیش پاره نیم وجبی چه جوری بچه که 24 سال خون دل خوردی بزرگش کردی برده که برده روشم نشونم نمیده.صدبار خواستم به داداش بی غیرتمون گله اشو بکنم باز گفتم اون بدبخت که مرده خبر از خونه نداره.مادر مادر نیست که بلد نبوده دختر بار بیاره.ایشالا همونجور که بچه امو کشیدن بردن جیگرگوشه شونو یه سلیطه بیاد ببره حالیشون بشه"مامان که دید حریف حرفهای مفت خاله نمیشه سکوت کرد و مادر و دختر شروع کردن به اره دادن و تیشه گرفتن و صفحه گذاشتن پشت سر فهیمه و مادرش و مامان که خواهرشو میشناخت چقدر از کاه کوه میسازه حرفی نزد که یکدفعه محمدرضا عصبی شد و رو بهشون گفت "بسه دیگه راست میگه خاله .چکار کردن این بدبختها که همش ما باید حرفهای تکراری شما مادر وخواهرو بشنویم"با این رفتارش میخواست جو رو عوض کنه و به من ومامان نشون بده همعقیده با مادر و خواهرش نیست.خاله هم که کمتر کسی جرات میکرد جلوش عرض اندام کنه و خیلی ملاحظه مامانو کرده بود نرفته بود تو شکمش گفت"خوبه خوبه،تو هم یکی لنگه همون.وقتی از حالا کارا اونارو تایید میکنی یعنی مامان جون منم زن گرفتم قید منو بزن.ولی تو یکی کورخوندی تا 30 سالت بشه برات زن نمیگیرم که از هول حلیم بیفتی تو دیگ.بلکه عاقل باشی ابسارتو ندی دست زن.اون بچه بود گوش به حرفش دادم واسه صد پشتم کافیه.تو یکی رو اولا از خودی برات زن نمیگیرم دوما تا سی سالگی خبری از زن نیست"با حرفهای خاله دنیا رو رو سرم خراب کردن خدا خدا میکردم گریه ام نگیره که تشت رسوایی ام از بام میافتاد.چشمم به دهن محمدرضا بود که اونم نامیدم کرد و گفت"کی حالا زن خواسته".اونقدر اوقاتم تلخ شد که تا رسیدیم دیگه اخمام رو کردم تو هم و نگاهم رو کردم رو به خیابون و مشغول تماشای ویترین مغازه ها شدم.مامان هم که تو لفافه میخواست حالی ما دوتا بکنه که فکر و خیالی نداشته باشین واسه همدیگه گفت"ازدواج فامیلی که اشتباهه محضه.اینجوری فامیل زیاد نمیشه همه تو هم تو هم.آدم دختر پسر به فامیل بده اول باید قید رابطه فامیلش و بزنه"به به اینم از مامان خانوم.مشکل تر از اونی هست که فکرشو میکردم.هر چند که رفتار محمدرضا بدجوری ذوقم خورده بود.



آخرهای خدمت محمدرضا بود و منتظر بودم ببینم تکلیفم چی میشه که احساس میکردم رفتار خاله و رزی خیلی باهام فرق کرده بود و خیلی تحویلم نمیگرفتن.تو حرف هم که میشد دائم تیکه و کنایه می اومدن که دخترا مردم بلدن از تو قنداق چه جوری قاپ پسر بدزدن.منم که از هیچ کجا خبر نداشتم هیچوقت به خودم نمیگرفتم.چون رفتاری ازم سر نزده بود بخوان منظورشون من باشم.تو این روزها میدیدم مامان بدجوری بهم شک داره و دائم رفت و آمدم رو کنترل میکنه.دیگه مثل همیشه باهام گرم نمیگرفت.تو این اثنا بود که برام خواستگار اومد و مامان و بابا پاشون رو کردن تو یه کفش که موافقت کنم.حتی باهاشون قهر کردم و بهونه آوردم قصد ازدواج ندارم.ولی میدیدم کار خودشون رو میکنن و حتی بابام پیغام داد اگه بهانش درسه من حتی پیش دانشگاهی رو هم نمیذارم بخونه چه برسه به لیسانس و دکتراش.اصلا نمیفهمیدم مگه چه خطایی ازم سرزده که دارن باهام اینجور میکنن.حتی میدیدم دیگه محمدرضا هم جلو چشمم آفتابی نمیشه و حتی موقع رفت و آمد خاله هم یا شوهرش یا پسرخاله بزرگم میان دنبال خاله ام.اونقدر هم عاقل و بالغ نبودم که سعی کنم با خودش حرفی بزنم و دلیل این اتفاقات اخیر رو بفهمم.حتی وقتی یه بار خاله خونمون بود در حالیکه حواسش بود من حواسم به حرفاش هست با لحن خاصی که میخواست حرفاشو تفهیم کنه گفت"دانشگاه جای پسره که باید درس بخونه و به یه جا برسه خرج زن و بچه اش رو بده.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۴

دختر دانشگاه به چه دردش میخوره آخر و عاقبت باید لاستیکی بچه اشو عوض کنه.حالا محمدرضا میگه بعد از سربازی میخوام بشینم بخونم واسه کنکور.آدم نباید چشم و گوش بسته زن بگیره که صدهزارتا مشکل با زنش داشته باشه.............."دیگه بقیه حرفهای خاله رو نفهمیدم.تا این چندسال انگیزه داشتم واسه کوتاه اومدن جلوی این زن کم عقل.الانم که برام دیگه مهم نبود چی فکر میکنه.جوابی بهش ندادم و به بهانه امتحان عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاقم.تا آخرشب پتو رو کشیدم روی سرم و اشک ریختم.چه خام و احمق بودم که رفتارش رو گذاشتم پای علاقه اش.فقط به خاطر دوتا خودکار مطمئن شدی عاشقته؟حس میکردم غرورم له شده.شاید دوستم نداشته وقتی به گوشش رسیده جواب رد به خواستگارم دادم خواسته آب پاکی رو به دستم بریزه.من که هیچوقت باهاش حرف نزده بودم هر چی بود تفسیر من از رفتارش بود.ولی ته دلم مطمئن بودم محمدرضا منو دوست داشته شایدم به خاطر مادرش پا پس کشیده.دلیلش مهم نبود.مهم این بود که دیگه محمدرضا منتظر روز موعودی نبود که ما هم برسیم.تصمیم گرفتم بدجور حالش رو بگیرم و بهش حالی کنم منم منتظرت نبودم.در ثانی علی مخالفتی واسه ادامه تحصیل من نداشت و میتونستم هم درس بخونم و هم خونه داری کنم.واسه همین وقتی مامان واسه شام صدام کرد سرسفره حاضر شدم و با رفتار آرومم و سکوتم بهشون فهموندم حاضرم تن به خواسته شون بدم.


خاله و رزی نفس راحتی کشیدن و دوباره شدن مثل روزهای قبل.علی الخصوص که واسه اینکه به گوش محمدرضا برسونن گفتم از اولش هم راضی بودم میترسیدم نتونم هم درس بخونم هم خونه داری کنم.بعدشم وقتی آدم خواستگار خوب داره دیگه نباید معطل کنه منم جای رزیتا باشم به خواستگار خوبم جواب مثبت میدم و میرفتم سر زندگیمو تکلیفم روشن میشد.مامان هم که دیگه مشغول تهیه و تدارک نامزدی و عقدکنون من بود رفتار خاصی جز شوق و ذوق خرید و اینطرف و اونطرف رفتن واسه تدارکات مراسم نامزدی.نزدیک مراسم نامزدی من بخاطر دخالتهای خاله ام تو زندگی حسین و فهیمه دعوای سختی بینشون پیش اومد و دایی و زن دایی هم پاشون رو کردن تو یه کفش که دخترشون رو به پسرخالم نمیدن و چون عقدشون محضری هم نشده بود یک هفته بعد از نامزدی من از هم جدا شدن.طوری که تو مراسم من نه دایی ام بود نه خاله ام چون قهر بودن و هر کدوم نمیخواستن با اومدن به مراسم چشمشمون به هم بیفته.دو هفته از مراسم عقدکنان من و علی میگذشت که یه روز وقتی با مامان رفتیم واسه سر زدن خونه دایی ام،سی دی عکس و فیلم جشن رو بردم تا فهیمه چون شرکت نداشته ببینه.وقتی رسیدیم و بعد از چند دقیقه با فهیمه رفتیم تو اتاقش همونجور که سی دی رو تو سی دی رام میگذاشت با لحن مهربون همیشگیش بهم گفت"ندا خدا تورو خیلی دوست داشت که به روزگار من مبتلا نشدیا"من که متوجه حرف فهیمه نشده بودم گفتم"حالا منم شاهنامه آخرش خوشه.کی میگی قراره من 100% خوشبخت شدم؟کی تضمین داده؟"فهیمه که نمیدونست من روحم از ماجرا خبر نداره گفت"همینکه عروس خاله ات نشدی خوشبختیت تضمینه دیگه"برق سه فازم پرید.جوری که گوشه لباسشو گرفتم و گفتم"فهیم کی گفته من قرار بوده عروس خاله مهین بشم"فهیمه هم که فکر کرد دارم سیاهش میکنم گفت"برو ندا با همه آره با ما هم آره؟این آخری کسی که قضیه نامه و نامه پرونی تو محمدرضا رو نفهمید خواجه حافظ شیرازی بود.حالا نمیخوایی ما خبر داشته باشیم بگو عزیزم به روم نیار.ولی حاشا دیگه نکن"پاهام شل شد پس بگووووووو.........



نشستم لب تخت فهیمه و رنگم مثل گچ سفید شده بود.فهیمه وقتی برگشت بپرسه کدوم پوشه رو باید باز کنه فهمید حالم بده و انگار دارم قبض روح میشم.هی صدام کرد و دستمو گرفت دید مثل تیکه یخ سرده سرده.هراسون دوید که آب و قند برام بیاره که مامان وزندایی ام اومدن تو اتاق و مامان که هول کرده بود هی قربون صدقه ام میرفت و پشت هم میپرسید چی شده آخه مامان جون اینجوری شدی تو؟به مامان بگو؟خاله مهین حرفی زده؟کسی چیزی گفته؟سیل اشک مجالم نداد و خودمو انداختم تو بغل مامان."هق و هق گریه میکردم.فکر میکردم محمدرضا تو این سالها برام نقش بازی میکرده تا مشتمو به عنوان یه دختر سبک سر باز کنه و دیده نمیتونه این تهمت رو زده و با آبروم بازی کرده.فکر نمیکردم اونقدر نامرد و بی مرام باشه.آخه پستی تا این حد؟بیخود نبود اینجوری غیبش زد و دیگه جلو روم آفتابی نشد.هی فکر میکردم و هی زار زار گریه میکردم"یه کم که آروم شدم.تو چشم مامان نگاه کردم و گفتم مامان به روح آقاجون من کوچکترین حرکت زشتی نکردم.بخدا مامان بهم تهمت زده.مامان که بهم گفت اگه پافشاری رو ازدواج من کرده این بوده که من فرصت ازدواجم رو بخاطر محمدرضا از دست ندم چون شک نداشت با اخلاق خواهرش نه به هم میرسیدیم اگرهم یکدرصد میشد دوام نداشت.



چون پسرخاله هام بدجوری چشمشون به دهن مادرشون بود.شوهر خاله ام که همش دنبال کار بود و در روز تو خونه نبود و اصلا بچه هاشو نمیدید که بخواد دخالتی تو زندگی کسی بکنه ولی یه آدم خنثی بی نظر بود که همش چشمش به دهن مهین بود.در ثانی دائم به دنبال رفیق بازی و سرگرمی خودش بود از خداش بود بچه ها از خاله حساب ببرن و نیازی به آقاجهانگیر نباشه که نظر هم بده.مامان و زن دایی هی بهم دلداری میدادن که خدا دوستم داشته.بیچاره زن دایی 3 سال تموم از دست خاله کشیده بود.ولی به خاطر رابطه خواهر و برادر وجدانش اجازه نداده بود بذاره کدورت بوجود بیاد.حتی جرات نداشت بگه حسین کمتر بیاد خونه ما چون مطمئنن خاله اونوقت هم یه جور جنجال راه می انداخت که بچه مو بی عزت کردن.فهیمه هم که ذاتا دوست نداشت حرفی از گذشته بزنه مشغول دیدن عکسهای من بود و کاری به بحث مامان و زن دایی نداشت.البته اینها جفتشون نگران رابطه فامیلی بودن و زن دایی هم که زن خوشقلب و منطقی بود پا به پای مامان واسه متلاشی شدن رابطه ها دلسوزی میکرد.
اوایل مامان سعی کرد بیطرف باقی بمونه و کاری به این جریان نداشته باشه.ولی درست بعد از اینکه از خونه دایی برگشتیم دیگه جواب تلفن مامان رو نداد و پیغام فرستاد برو بچسب به داداش جونت.مامان هم یک مو از خاله به تنش نبود.گفت مهم نیست ولی کاش این رزیتا رو بیان بگیرن ببرن که بیشتر این آتیشپاره داره به مامانش خط میده.منم نمیرم تا خودش بیاد.به همین شکل شد که رابطه ما و خاله قطع شد و دیگه خبری ازشون نداشتیم.


یکسال از نامزدی من میگذشت و داشتیم طبق قرار تهیه مراسم عروسی رو میدیدم.توی رفت آمد وسایل و کمک به کارگرها واسه چیدن خونه ام متوجه نگاهای سعید داداش بزرگم به فهیمه شدم.احساس میکردم فهیمه هم نسبت به سعید بی تفاوت نیست ولی شرایط فهیمه خاص بود.اگر نامزدی حسین و فیهمه پیش نیومده بود میدونستم هیچ مانعی سر راه رسیدن این دوتا بهم نیست ولی افسوس که حسین با بی عرضگی و مشنگ بازیش با آینده این دختر بازی کرده بود.خدا کنه مامان مثل همیشه محکم و منطقی رفتار کنه و نخواد عشق و علاقه این دوتا رو به خاطر رابطه فامیلی به یه عمر افسوس و حسرت تبدیل کنه.
ادامه دارد/۰۱
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــــــــقپنهان ۵

توی تاریکی تا یکقدم جلوتر از خودم رو نمیتونستم ببینم.مات و مبهوت قدم برمیداشتم به امید اینکه به یه جای امن بتونم خودمو برسونم.دست و پام از سرما کرخت شده بود.یک لحظه باد ملایمی وزید و سرما تا مغز استخونم نفوذ کرد.پتوی کهنه ای رو که دورسامان پیچیده از روی صورتش کنار رفته بود.پتورو روی صورتش کشیدم و فقط محفظه کوچیکی رو باز گذاشتم که بتونه نفس بکشه.با وجود سرما از ترس عرق از سر روم میریخت.زلزله همه خونه های کوچه رو خراب کرده بود و خونه پدری ام قابل تشخیص نبود.تو اون فضای سرد و تاریک پرنده پر نمیزد.سکوت وهم انگیزی همه جا رو فرا گرفته بود و من داشتم از ترس و وحشت قالب تهی میکردم.یک لحظه پام به چیزی برخورد کرد سکندری خوردم و از بس بدنم بیحس شده بود نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و با صورت زمین خوردم.نگران بودم سامان آسیبی ندیده باشه در حالیکه از درد به خودم میپیچیدم تو بغلم پتو رو از روی صورت سامان کنار زدم.صورتش مثل گچ سفید شده بود.صورتمو رو صورتش خم کردم تا هرم نفسش رو روی پوست صورتم احساس کنم.دیدم نفس نمیکشه.چند بار تو صورتش زدم بلکه به هوش بیاد و دوباره چشماشو باز کنه ولی دریغ که مثل یه عروسک خوشگل آروم به خواب ابدی فرو رفته بود.بچه ام مرده بود.وقتی فهمیدم دیگه بچه ام زنده نیست از ته دل ضجه میزدم و یاد بچگیهام افتادم که توی هیئت عزاداری که هرسال پدربزرگ پدریم برگذار میکرد همیشه یه روزی رو به نیت طفل شش ماه امام حسین شیر بین مردم پخش میکردند به یاد اون روزها افتادم و تو گریه با امام حسین همدردی میکردم و ازش میخواستم به حرمت طفل ششماهه اش پسر کوچولوی منو بهم برگردونه.در همین حال دیدم تو دست گرم و مهربون داره سر و صورتمو نوازش میکنه و هی صدام میکنه.احساس کردم دستای مامانمه.از خواب پریدم دیدم مامان هراسون بالای سرمه.برگشتم دیدم سامان کنارم خوابه.و بابا پایین تختمون ایستاده و نگران نگام میکنه.


مامان دستمو گرفت و کنار تختم نشست و گفت"آروم باش قربونت برم داشتی خواب میدیدی"بابا رفت و با یه لیوان آب برگشت اتاقم و لیوان رو داد دستم و گفت"پاشو یه کم آب بخور،خواب بد دیدی واسه کسی تعریف نکن و صدقه بذار منم واسه خودت و بچه ات همین الان صدقه میذارم رفع بلا بشه"بغض کردم و گفتم خواب دیدم بچه ام مرده،خونمون رو زلزله خراب کرده و شماها نیستید دنبالتون میگشتم"مامان دلداریم داد و گفت"عمرش بلنده مادر،خیر باشه،خوب تعبیر کنی به همون برمیگرده"از اینکه بیدارشون کرده بودم شرمنده شدم و عذرخواهی کردم.مامان هنوز نگران بود.گفت"میخوایی رختخوابم رو بیارم پیشت بخوابم؟"میدونستم مامان همینجوری هم با هزار مکافات و داروی آرامبخش میخوابه بهش گفتم"نه خیالتون راحت باشه خواب بود دیگه خوبم،برید بخوابید"مامان زیر لب شروع کرد به خوندن آیه الکرسی و به خودمو بچه ام فوت کرد باعث شد خنده ام بگیره.پتو رو روی شونه ام کشید و گفت"باشه تو بخند و مسخره کن،شما جوونای امروز به هیچی اعتقاد ندارید که هزار جور خواب آشفته و دری وری میبینید دیگه،صدبار بهت گفتم موقع خواب چهار قل و آیه الکرسی بخون از گزند همه چیز در امانی"از کنارم بلند شد و اجازه نداد باز باهاش بحث کنم که اگه قرار بود به اینها هیچ اتفاق بدی نیفته پس چرا هر روز اینهمه حادثه تو صفحه های روزنامه ها خبر از مرگ و مصیبت اینهمه آدم میده.سمت سامان غلتیدم و مامان در اتاق رو نیمه باز گذاشت و گفت در اتاق ما هم بازه کاری داشتی صدام کنی میام.منم که حالم سر جاش اومده بود و خوشحال بودم اون اتفاق شوم همش خواب بوده سر به سرش گذاشتم و گفتم در اتاقتون رو ببند که سروصداتون بیاد ممکنه منم دلم بخواد و اونوقت نیست.مامان دستشو تکون داد که معنیش این بود همیشه "خاک بر سر بی حیات کنن"چون من همیشه کارم بود دست انداختن این دوتا.گاهی آه میکشید و میگفت"ای مادر دیگه از من و بابات این حرفها گذشته "منم با شیطنت میخندیدم و میگفتم"عجب میخوری لب و دهنتم پاک میکنی،راست راسی بابامو بی منت میکنی ها،مامان جون مال بابام حلالت باشه"اونوقت بود که هرچی دم دستش بود سمتم نشونه میگرفت و بدوبیراه عالم رو نثارم میکرد که "بی حیای بیشرم خجالت بکش"کافی بود بدبخت حمام بره.



کافی بود تنها توی خونه باشن و چون زانوش درد میکرد و آروم راه میرفت دیر به آیفون برسه و دیر درو باز کنه.میدونست حسابی سر به سرش میذارم و کلافه اش میکنم.البته تنها من نبودم که بهش تیکه مینداختم همه خواهربرادرام یه جورایی منتظر بودن یه حرکت از این دوتا ببینن و حسابی دستشون بندازن و تعبیرشون کنن به لیلی مجنون.همینه دیگه خاصیت مسن بودنه دیگه.انگار عشق پیری یه جورایی واسه همه مضحکه ولی یادمون میرفت که این دوتا از بچگی با هم بزرگ شده بودن و در واقع عشقشون عشق بچگی تا پیری بود.من هیچوقت ندیده بودم قربون صدقه همدیگه برن ولی همیشه تو سختی و خوشی باهم هماهنگ و همراه بودن.مثل دوتا چشم،اگه یکی غمگین بود محال بود اون یکی شاد باشه.اگه یکیشون میخندید اون یکی از ته دل شاد میشد.ازدواج پدر و مادر من فامیلی نبود در واقع همسایه بودن ولی به قول بابام تا قبل از خواستگاری حتی نمیدونست آقاجون دختر دم بخت داره.گاهی مامان و بابا از خاطرات قدیمشون برامون تعریف میکردن.به ذهنم فشار میاوردم اون روزها رو تو ذهنم تجسم کنم حوض خونه آقاجون اتاقهای توی ایوون،مطبخ گوشه حیاط تا چند سال پیش هم بود.تا قبل از اینکه خونه داشت خرابه میشد.وقتی آقاجون و خانجون به فاصله 1 سال به رحمت خدا رفتند داییم که تنها پسرشون بود به قید وصیت آقابزرگ وکیل مال و اموال آقاجونم میشد. چند سال دلش نمیومد دست به اون خونه بزنه.چون یادگار زمان بچگیشون بود.اگر اصرارهای خاله نبود واسه فروش مال و اموال آقاجون که دایی حتی دلش نمیومد زمینهای موروثی آقاجون رو هم بفروشه چه برسه به خونه.ولی خاله پاشو کرد توی یه کفش که ما خونمون کوچیکه و جهانگیرم عرضه نداره زندگی درست و درمون برام دست و پا کنه.دایی هم مو به مو همه چیزرو حساب و کتاب کرد و سهم ارث خاله ام رو بهش داد تا خودش موند و مامان من.چون میدونست با مامان هیچ مشکلی به هم نمیزنه.خاله خیلی زود زمینها رو به قیمت مفت فروخت و یه مقدارش رو یه خونه خرید تو محله متوسط.مابقی پولش رو هم داد دست جهانگیر شوهرش تا یه کار و کاسبی خوب راه بندازه ولی از اونجا که جهانگیر آدم عیاش و رفیق بازی بود قسمت اعظم سرمایه رو باد فنا داد و این اواخر اعتیاد دامنگیرش شد که اگر با زرنگی خاله نبود به خاک سیاه نشسته بودن.مابقی سرمایه رو خاله ازش گرفت و یه زهر چشم اساسی هم ازش گرفت که جرات نداشت جلوی خاله پای منقل و وافور بشینه ولی همه مون میدونستیم تفریحی هم که شده اهلش هست.مابقی سرمایه رو خاله ام با پولی که از دایی بابت سهم الارثش از خونه آقاجون گرفت دو دهنه مغازه خرید و تا وقتی پسراش کوچیک بودند اجاره داد و از اجاره اون چرخ زندگیشو چرخوند تا حسین و محمد رضا بزرگ شدن و مغازه رو تعمیر کردن و شروع کردن به کسب و کار.


و اما مامان و دایی که نه به خاطر طمع فقط به خاطر اینکه نیازی به ارث پدریشون نداشتند دست به زمینها نزدن.فقط خونه آقاجون داشت خراب میشد و کسی نبود بهش رسیدگی کنه.در ثانی وقتی خاله فشار آورد که تکلیف خونه آقابزرگ رو معلوم کنید دایی پول نقد نداشت که سهم خاله رو بهش بده بالاجبار با یه بساز و بفروش قرارداد بست سهم خاله رو از آقای مرشدی گرفت و پرداخت و جای اون خونه با صفا و بزرگ رو یه آپارتمان 8 طبقه 24 واحدی گرفت.بازهم دایی و مامان به جای اینکه همه پول سهمشون از خونه رو بگیرن قرار شد هر کدومشون 2 واحد آپارتمان به نامشون بشه.که توی یکی از اون آپارتمانها الان فهیمه دختر دایی محمد و سعید داداش من زندگی میکنن.با وجود اینکه دایی قبل از اینکه پول خاله رو بهش بده بهش گفت خودش و مامان چه تصمیمی دارن ولی اون گفت پول منو بدید شما هرکاری دوست دارید بکنید.ولی یه سفره نون و یه کوزه آب از پی دایی و مامان برداشت که از قصد اینکارو کردید که شما سرمایه تون سر به فلک بزنه و من همون بدبختی باشم که بودم.علت حسادتهای خاله به مامان هم ریشه اش از همین ارث و میراث آقابزرگ بود.حتی خاله گاهی مدعی میشد که بابای من اول از خاله ام خواستگاری کرده اینجا بود که مامان کوتاه نمیومد و دوتا خواهر دعواشون میشد.خلاصه مامان حسابی روی بابام تعصب داشت و حتی این تخیل خاله رو هم تحمل نمیکرد.که یه بار بابام خیالشو راحت کرد و گفت"خانم من از اول شما بودی و هستی من حتی نمیدونستم بابات دختر دم بخت داره چه برسه به اینکه خاطر مهین رو خواسته باشم.بعدش هم نجابت و خانمی تو از همون اول هم آدمو پاگیر میکرد،من با مهین یکسال هم نمیتونستم زندگی کنم دق میده این زن آدمو با حسادت و غرولند و اخلاق بدش"
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۶


سختیهایی که خاله تو زندگیش با جهانگیر کشیده بود ازش یه زن حسود و کینه توز ساخته بود.اگرچه همه ناشی از تصمیمات بیفکر خودش بود ولی نمیخواست قبول کنه کم و کاست زندگی آدم دست خودشه ربطی به دیگران نداره بخاطر همین از همه عالم و آدم طلبکار بود.
با صدای مامان از خواب پریدم.دیدم لباس پوشیده بالای سرم ایستاده و داره صدام میکنه.با تعجب پرسیدم"کجا این وقت صبح مادام و موسیو تشریف میبرید؟ نکنه میرید صبحونه دل و جیگر بزنید؟"مامان خندید و گفت"نه مادر با بابات میریم تا آزمایشگاه آزمایش چکاپ بدیم واسه حج.گفتم دیشب خوب نخوابیدی الان زنگ ساعتو میبندی باز میخوابی بیدارت کردم دارم میرم از خونه بیرون خواب نمونی.پاشو بابا نون تازه گرفته بچه امو صبحونه حسابی بهش بده خودتم یه چیزی بخور تا ظهر سر کاری ضعف نکنی.از تختم اومدم پایین که مامان خیالش راحت بشه دوباره نمیخوابم.دست و صورتم رو شستم و اومدم بالای سر سامان و با ناز و نوازش از خواب بیدارش کردم.با اینکه دوماه از سال تحصیلی میگذره و من هر شب ساعت 10 به خاطرش به رختخواب میام که صبح اذیت نکنه.باز سخت از خواب بیدار میشه.دستامو باز میکنم و خودشو تو بغلم میندازه و سرشو تو سینه ام میذاره باز میخواد بخوابه.آروم لپشو میکشم و میگم"پاشو دیگه صبح شده خورشید خانوم دراومده تو هم باید بری مدرسه"خودشو تو بغلم جابجا میکنه و با شیرین زبونی میخواد بذارم چند دقیقه دیگه بخوابه.با همه اینکه دلم نمیاد اذیتش کنم ولی چاره ای نیست چون نیمساعتی هم باید سر صبحونه خوردنش وقت بذارم.اگه مامان نبود من نمیدونستم سرنوشت من چی میشد.مامان همیشه قلق سامی دستش بود.اصلا انگار بچه بزرگ کردن براش مثل آب خوردن بود.سامی رو هروقت مامان بیدارش میکرد با خنده و شادی میرفت مدرسه ولی وای از وقتی مامان مثل امروز کاری پیش میومد و نبود یا مسافرتی پیش میومد.با هزار مکافات صبحونه اش رو دادم و لباس فرمش رو تنش کردم.تغذیه اش رو مامان آماده کرده بود داخل کیفش گذاشتم و بهش گفتم تا کفشاش رو بپوشه منم آماده میشم.لباس پوشیدم و وقتی داشتم از در میرفتم بیرون جلوی آینه جالباسی کنار درب راهرو ایستادم.سریع از توی کیفم لوازم آرایشم رو درآوردم و یه آرایش خیلی ملایم کردم.دلم میخواست جلوی حسام همیشه آراسته و مرتب باشم


.از فکر اینکه تا یکساعت دیگه حسام رو میبینم دلم ضعف رفت چشمام برق خاصی داشت.هنوزم میتونستم با 25 سال سن و تجربه یه زندگی ناموفق رقیبامو از میدون به در کنم.توی آینه به خودم لبخندی زدم و از خونه زدم بیرون.سامی لب باغچه نشسته بود و داشت با یه برگ تو دستش مورچه ها رو اذیت میکرد.وقتی منو دید از ته دل خنده ای کرد و گفت"مامان بیا اینجا مورچه ها رو ببین داغونشون کردم"از دست این بچه بازیگوش که غافل میشدی یه شری میریخت.با حرص گفتم"ببین چکار میکنی.بلند شو سریع که لباس فرمتو کثیف کردی"با عجله دستش رو کشیدم سمت شیر کنار باغچه و دستاشو شستم و لباساشو تکوندم.جلوتر از من دوید سمت درب خونه و منم به دنبالش دویدم یک لحظه صدای ترمز و کشیده شدن لاستیک ماشین به آسفالت کوچه میخکوبم کرد.زانوهام قدرت نداشت.دو دستی زدم توی سرم و گفتم"یا امام زمان"وقتی رسیدم تو چارچوب در و منظره کوچه جلوی چشمم ظاهر شد چشمام سیاهی رفت.سامان صورتش غرق خون رو آسفالت کوچه افتاده بود.پاهاش تا زانو زیر ماشین مخفی شده بود.چنگ زدم به صورتم و فقط جیغ میزدم بچه ام.داشتم از حال میرفتم که صدای فریاد و کشمکش دو تا مرد توی گوشم پیچید.فقط دیدم دو نفر گلاویز شدن صدای فحش و ناسزا میاد که" مرتیکه بی شعور تو کوچه با این سرعت گاز میدی؟"با وجود اینکه کوچه ما همیشه خلوته ولی از سرو صدا چند نفر با عجله اومدن توی کوچه.بالای سر سامان زانو زدم و دست کشیدم به صورتش با گریه بهش التماس میکردم چشماشو باز کنه.صدای بلند یه مرد که داشت به آمبولانس زنگ میزد و چند نفری که دورمون رو گرفته بودن و دستامو گرفته بودن تو صورتم نزنم.مبهوت مونده بودم.طوریکه وقتی علی بچه رو بغل کرد و گفت "نمیتونیم منتظر آمبولانس بمونیم"نشناختمش.یکی از خانومای همسایه زیر بغلم رو گرفت و بردم سمت یه ماشین و نشستم صندلی عقب وقتی بچه رو گذاشت توی بغلم نگاهمون به هم گره خورد.



متعجب مونده بودم که این موقع صبح اون اینجا چکار میکنه ولی لال شده بودم.سریع نشست پشت فرمون ماشین و با سرعت خیلی زیاد شروع به رانندگی کرد.نمیدونم چرا آروم شده بودم.خیالم راحت بود که داره با حداکثر سرعت مسیر بیمارستان رو پیش گرفته.دیدن بارون اشکاش که از توی آینه ماشین میدیدم حس خاصی بهم میداد.جلوی درب نزدیکترین بیمارستان نگه داشت و سرش رو از پنجره ماشین کرد بیرون و با صدای بلند گفت"تصادفی داریم آقا توروخدا بذار برم داخل بچه ام داره از دستم میره"وقتی رسیدیم جلوی درب ورودی بیمارستان برانکارد آماده بود.درب ماشین رو بازکرد اومد بچه رو بغل کنه پرستار اجازه نداد گفت"لطفا اجازه بدید،ممکنه گردنش آسیب دیده باشه"مرد جوانی که روپوش سفید تنش بود تا کمر خم شد داخل ماشین و با احتیاط بچه رو از بغلم گرفت روی برانکارد خوابوند و توی چشم برهم زدن رفتن داخل بیمارستان.پاهام حس نداشت به خاطر همین اومدم از ماشین پیاده بشم که سرم گیج رفت داشتم می افتادم که علی بغلم کرد مانع افتادنم شد.توی بغلش زدم زیر گریه و گفتم"اونقدر نیومدی بچه ات رو ببینی تا خدا داره اونو از منم میگیره"با این حرف سفت تر بغلم کرد و دلداریم داد"نگران نباش هیچی نمیشه،بیا بریم تو فقط دعا کن ندا،خدا اونو خودش بهمون داده خودشم مراقبش هست"




پشت درب آی سو یو از بس گریه کرده بودم دیگه نفس نداشتم.روی نیمکت نشستم سرمو تکیه دادم به دیوار.پشت پرده اشکام علی با اضطراب طول سالن رو قدم میزد و گریه میکرد.آروم اومد سمتم و با فاصله کم نشست کنارم.تازه یادم افتاد بپرسم اون جلوی در خونه ما چکار میکرده.فهمیدم سه ماهه هر روز جلوی خونه منتظر میمونده تا من و سامان از خونه بیاییم بیرون تا مارو ببینه.بعدشم تا مدرسه مارو تعقیب میکرده و موقع تعطیل شدن مدرسه سر ساعت جلوی مدرسه توی ماشین منتظر میشده تا برگردیم خونه دنبالمون میکرده ولی جرات جلو اومدن نداشته.با گریه برام گفت یکساله آروم و قرار نداره و کارش شده کشیک دادن جلوی خونه بابام.وقتی یادم افتاد چطور منو سامان رو که 9 ماه بیشتر نداشت از زندگیش کرد بیرون خونم به جوش اومده بود.نه رفتار اونروزهاش برام قابل باور بود و نه حرفهای امروزش.فقط گریه میکرد و التماس میکرد ببخشمش بلکه خدا به دادش برسه و فرصت جبران بهش بده.اونقدر با گریه التماس بهم میکرد که شک نداشتم پشیمونه ولی وقتی یاد سختیهایی که توی این چند سال کشیدم می افتادم دلم به درد می اومد.نمیدونم چرا فکر میکرد شاید بتونه نبودنش رو توی این چند سال واسه سامان جبران کنه ولی هیچ مرهمی نمیتونست زخم دلم رو به خاطر غروری که ازم شکست التیام بده.فقط از خدا میخواستم نگاه به بدیهای ما نکنه،با ناشکریهای من،به خودخواهی علی به هیچکدوم کاری نداشته باشه و فقط بچه ام رو بهم برگردونه.انتهای راهرو بابا و مامانم سراسیمه به طرفمون میومدن.وقتی رسیدن مامان نشست کنارم و سرمو گرفت تو بغلش صدای هق هق گریه مون باعث شد پرستار از آی سی یو بیرون بیاد و بهمون تذکر بده که آروم باشیم.از جام بلند شد و رفتم به سمتش با گریه و زاری ازش خواهش میکردم بهم بگه سامان تو چه وضعیتیه.اونم فقط ازم میخواست ساکت باشم چون سروصدا مریض خودمم اذیت میکرد.از بابام خواست از در دورم کنه.

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۷

گفت تغییر خاصی نکرده و با عجله رفت داخل در رو بست.بابا بغلم کرد و نشوندم روی نیمکت و گفت"باباجون قربونت برم سروصدا کنیم نمیذارن اینجا بمونیم،نگران نباش بهت قول میدم هیچ اتفاقی براش نمیوفته بابا،کلی نذر و نیاز کردم،الان میرم واسه بچه ات گوسفند عقیله میکنم"خودشم آروم آروم گریه میکرد و دست به سروصورتم میکشید.چقدر حرفاش دلم رو گرم میکرد.بابا برام از بچگی مث یه قهرمان بود.هرچی میگفت باور میکردم چون توی این سالها هیچوقت ازش دروغ نشنیده بودم.روزی که برگه طلاقم رو امضا کردم تو پله های محضر بغلم کرد و بهم قول داد تنهام نذاره.از هیچ کمکی بهم کوتاهی نکرد.چقدر قولش دلم رو قرص میکرد.از صدای سلام و احوالپرسی مامان سرمو از تو بغل بابا برداشتم و دیدم پدر و مادر علی هم اومدن.به رسم احترام جلوی پاشون بلند شدم و مامانش اومد جلو صورتم رو بوسید و سفت بغلم کرد باز اشکام سرازیر شد"مامان خیلی دیر اومدی.بچه ام اونجاست رو تخت بیمارستان.لای یه خروار سیم و شلنگ.مامان برو نوه ات رو ببین.مامان دیر اومدی چون سامان حرف نمیزنه ببینه چقدر شیرین زبونه" میگفتم و اشاره میکردم به درب آی سی یو باز بغلم کردن،دلداریم دادن و ازم خواستن صبور باشم.
سه روز کامل سامان بیهوش بود.پسر جوونی که بدون گواهینامه نشسته بود پشت ماشین و بچه ام رو به این روز انداخته بود بازداشت بود.خانواده اش مدام در رفت و آمد بودن.توی این سه روز حریفم نمیشدن یک لحظه از بیمارستان برم بیرون.لب به آب و غذا نمیزدم و فقط گریه میکردم و به خدا التماس میکردم.بیشتر اوقات فقط علی کنارم بود.اگر میرفت یکساعت طول نمیکشید برمیگشت و میگفت"تحمل ندارم از اینجا دور باشم" تو این سه روز وقتایی که آروم بودم باهم حرف میزدیم و از اتفاقاتی که توی این 5 سال افتاده بود میگفتیم.اون خیلی بیشتر از من سختی کشیده بود.چون باید تاوان نامردی و ظلمی که در حق من کرده بود پس میداد.توی این شرایط نخواستم اذیتش کنم و بهش بگم چی شد توی این یکسال فهمیدی بچه ات رو دوست داری.اگه چون احساس میکردم اونم الان تو شرایط حتی بدتر از خودمه.من هیچی از بچه ام دریغ نکردم و بهترین سالهای زندگیم رو صرفش کردم و روز به روز با وجودش آرامش گرفتم ولی اون بخاطر دلش چشماشو به روی عاطفه پدریش بست و رفت دنبال سرنوشت خودش.بازم حرفامو بهش نزدم و مثل اون سال فقط سکوت کردم.



از دوران نامزدیمون رفت و آمد کمش رو میگذاشتم به حساب خجالت و کمروییش.وقتی عروسی کردیم از صبح میرفت از خونه بیرون و واسه ناهار هم برنمیگشت.همیشه خدا کار رو بهونه میکرد و میگفت اونقدر خسته و گرفتاره که دل و دماغ بگو بخند با منو نداره.منم از شدت بیکاری و تنهایی ازش خواستم اجازه بده دوره پیش دانشگاهی ثبت نام کنم.اونم از خدا خواسته قبول کرد و حتی خودش واسه اولین بار واسه کارهای ثبت نام و گرفتن مدارکم از دبیرستان سابقم همراهیم کرد.دیگه مشغول درس خوندن بودم.ظهر که از کلاس برمیگشتم یکراست میرفتم خونه پدرم و میموندم تا بیاد دنبالم گاهی اونقدر دیروقت میشد که اس میداد همونجا بخوابم.یکسال به همین منوال گذشت و من هیچ تلاشی واسه نزدیک تر شدن رابطمون نکردم.احساس میکردم هفته به هفته حتی چند کلمه هم بینمون رد و بدل نمیشه.یک روز که با مادرشوهرم تنها بودم شروع کرد به نصیحت کردن و ازم خواست بیشتر وقتمو توی خونه بگذرونم بلکه اونم پایبند بشه و مجبور بشه زودتر بیاد خونه.ازش دلخور شدم و بهش گفتم که این خواست خود علی بوده ولی مجاب نشد و خواست من مقاومت کنم.وقتی پیش مادرم گله کردم و گفتم مادرش تو زندگیمون دخالت میکنه دیدم مادر حق رو به جانب اون داد و گفت نظر اونم همینه اگر چیزی نگفته نمیخواسته من دلخور بشم و این حس بهم دست بده که از زیاد رفتنم به خونشون ناراحته.واسه همین وقتی فرداش که صبح جمعه بود و علی ازم خواست کارامو بکنم تا منو خونه مادرم برسونه بهش گفتم دلم میخواد خونه باشیم و روز تعطیل کنار هم بمونیم.علی عصبی شد و شروع کرد به غرولند کردن که من واسه امروز با دوستام قرار گذاشتم.بعدشم گفت اگه دوست دارم تو خونه بمونم حرفی نداره ولی ازتنهایی بهش غر نزنم.دلم اونروز خیلی گرفت.وقتی رفت شروع کردم به نظافت اساسی خونمون.کارم تا ساعت 7 غروب طول کشید ولی همه جا از تمیزی میدرخشید رفتم حمام و دوش گرفتم و بعد توی آشپزخونه مشغول درست شدن غذای مورد علاقه شوهرم شدم.ساعت از یک هم گذشته بود ولی هنوز علی به خونه برنگشته بود.چند بار به تلفن همراهش زنگ زدم در دسترس نبود.حسابی کلافه شده بودم.



روی کاناپه دراز کشیدم و از خستگی خوابم برد.از صدای چرخش کلید توی قفل در از خواب پریدم.از اون سمت در یکی سعی میکرد درو باز کنه ولی نمیتونست.ساعت 3 نیمه شب بود.از ترس سرتاپام میلرزید.اومدم نزدیک در ورودی و از چشمی در نگاه به بیرون کردم.تازه یادم افتاد که کلید از داخل روی درب هست و علی نتونسته با کلید دروبازکنه.یک لحظه خشم همه وجودمو فرا گرفت.یک لحظه تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم و بذارم پشت در بمونه ولی باز دلم نیومد.با رنگ و روی پریده و صورت خواب آلود درو به روش باز کردم.از وضع ظاهرم یک لحظه خجالت کشید و شروع کرد به معذرت خواهی کردن.به خصوص وقتی نگاهش به میزچیده شام افتاد.ازم پرسید شام نخوردم.اونقدر عصبانی بودم که بدون اینکه جوابش رو بدم تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم روی تخت سر جام خوابیدم.واسه اولین بار لحنش مهربون شده بود.اومد کنارم روی تخت خوابید و بر خلاف هر شب که پشتش رو بهم میکرد و زودتر از من همیشه میخوابید.شروع کرد باهام به حرف زدن.از پرسید امروز چکار کردم تنهایی توی خونه.منم خیلی مختصر جواب دادم کار خاصی نکردم.
نمیدونم اونشب چی شده بود که سر درد دلش باهام باز شد و شروع کرد برام به حرف زدن.از دوران مجردیش از عشق دختر همسایه که خوانواده اش نگذاشته بودن به هم برسن.از دوران خدمتش و دوران دانشگاه و دلیل ترک تحصیلش.منم طاقباز خوابیده بودم و فقط به حرفاش گوش میدادم.حرف رو کشوند به ازدواجمون به اینکه راضی به ازدواج باهام نبوده.فقط به اصرار پدر و مادرش این اتفاق افتاده.هرچی بیشتر میگفت بیشتر غرورم جریحه دار میشد.تازه دلیل بی محلی هاش رو میفهمیدم.تازه میفهمیدم چرا تا حالا حتی یک مسافرت یک روزه باهم نرفتیم.چرا هیچ چیز زندگی ما مثل بقیه زن و شوهرها نیست.چرا تا حالا عاشقانه و از روی عشق و علاقه منو حتی یکبارم نبوسیده.تو این مدت یکبار هم بهم نگفته منو دوست داره.تازه متوجه خلا عاطفی میشدم که توی زندگی مشترکمون داشتیم.آخر همه حرفاش بهم گفت لیاقت منو نداره.بهم گفت شاید کنار یک مرد دیگه بتونم خوشبخت بشم.ازم خواست من این لطف رو در حقش کنم و ازش جدا بشم اونم در عوض تا قرون آخر مهریه ام رو نقد بهم میده.سرم داشت از ناراحتی منفجر میشد.بغض داشت خفه ام میکرد.به هزار امید و آرزو پا تو خونه اش گذاشته بودم و حالا داشت بهم باج میداد تا منو از سر خودش باز کنه.نمیدونم چرا یک لحظه احساس آرامش کردم.شاید دلیلش این بود که از برزخی که داشتم دست و پا میزدم نجات پیدا کردم




.از دودلی و تردید در اومدم و بار عذاب وجدان از رویاهایی که توی سرم داشتم از رو دوشم برداشته شد.احساس میکردم پای کس دیگه ای در میونه.اونشب اونقدر رک حرف میزد که جرات نداشتم ازش بپرسم دلش پیش کیه که منو مثل یه مانعی میبینه که باید از سر راه زندگیش برداره.اگه علی به صراحت اینو میگفت دیگه غرورم اجازه نمیداد اون شش ماه رو که برنامه اش رو توی ذهنم توی همین چند دقیقه ریختم کنارش بمونم.اگر چه همیشه توی رویاهام خوشبختی رو توی ادامه تحصیل و دانشگاه میدیدم.همیشه با خودم میگفتم من که با عشق باهاش ازدواج نکردم که از رفتارهای سردش برنجم.آخه علی آدم عیاشی نبود.یکبار یادم نمیاد که اسم رفیقش رو توی خونه بیاره.اهل هیچ خلاف دیگه ای هم نبود.حواسش همه جوره به زندگیمون بود.به کم و کسریهای خونه الا به من.این حقیقت از روز برام روشن تر شده بود که من اون زنی نیستم که بتونه بهم دل بده.نمیدونم از زندگی چی میخواست.من که همه جوره مطیعش بودم.اهل غرولند کردن و شکوه و شکایتم نبودم.یکبار نشده بود بتونه ایراد از دست پختم و خونه داریم بگیره.از نظر قیافه و اندام هم به لطف خدا هیچ ایرادی نداشتم که توی ذوقش بزنه.حتی اونشب اینو خودش اعتراف کرده که روزی که اومدم خواستگاری هیچ ایرادی نتونستم ازت بگیرم.زبونم بسته بود و پدرومادرم از فرصت استفاده کردن خودشون بریدن و دوختن و تنم کردن.چرخید به طرفم و دستش رو زیر سرش گذاشت و زل زد به نیمرخ صورتم که از اشک خیس بود.با لحن مهربونی که تو این مدت ازش ندیده بودم بهم گفت"ندا بخدا قسم دلم نمیخواد دلتو بشکنم
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۸



.ولی ما به درد هم نمیخوریم.تو نمیتونی منو جذب خودت کنی.نمیگم حرف زدن بلد نیستی ولی همیشه تو زندگیم از دخترهای سر و زبون دار و حریف خوشم میومد.تو خیلی بیش از حد مظلوم و کم حرفی.حتی گاهی اونقدر مطیع و گوش به حرفی که دلم میخواد بزنم بیخ گوشت.بابا یه کم باهام مخالفت کن،یکبار بهم بگو نه"حتی توی اون لحظه هم نمیتونستم بهش بگم از بس بیخ گوشم خوندن که زن باید مطیع شوهرش باشه.زن باید با بد و خوب زندگیش بسازه.بهش بگم اگه ازت نمیخوام بهم توجه کنی دلیل بر دست و پا چلفتی بودن و بی بخار بودن من نیست،اینارو پای ضعفم نذار،به پای این بذار که غرورم بهم اجازه نمیده ازت بخوام منو ببینی.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم"میتونی یه کاری برام انجام بدی؟اونوقت هر کاری تو بگی میکنم"سراپا گوش شد و با خوشحالی گفت"بگو چی میخوایی؟"براش از زمانی گفتم که پدر و مادرم به زور وادارم کردن بهش بله بگم.براش گفتم چه جوری منو از درس خوندن منصرف کردن و تهدید کردن نمیذارن ادامه تحصیل بدم.بهش گفتم اونقدر که کاری بهم نداره و سربه سرم نمیذاره با آرامش کنارش موندم و تصمیم گرفتم هیچ وقت جنجال به پا نکنم.شاید اونم تا حالا نمیدونست اگه بهش گیر نمیدم دلیلش دست و پا چلفتی بودنم نیست دلیلش اینه که هنوز اونقدر دوسش ندارم که برام مهم باشه تا ساعت 3 نصفه شب کجاست و چکار میکنه.از تعجب چشاش داشت از حدقه میزد بیرون.فکر اینجاشو دیگه نکرده بود.فکر میکرد اگه همیشه خونه مرتب و تمیزه و مثل یه خدمتکار هتل بهش سرویس میدم بخاطر اینه که عاشقانه دوسش دارم و دارم بهش باج میدم.ازش خواستم شش ماه به پام صبر کنه تا کنکور قبول بشم و با رضایت اون شروع کنم به درس خوندن.هدفم این بود که انتخاب رشته ام تو شهری به غیر از شهر خودمون باشه تا از نگاههای سرزنش آمیز دیگران دور باشم.گیج و مبهوت مونده بود.نمیتونست باور کنه یکنفر شوهرشو دوست نداشته باشه ولی اینهمه بهش سرویس بده.



بدجوری رفته بود توی فکر.تو سکوت زل زده بود به صورتم و انگار داشت دنبال حل معماهایی میگشت که تو ذهنش به وجود اومده بود.دیگه ندا براش اون پازل راحتی نبود که حل کرده باشه و گوشه ای پرتش کرده باشه.آروم دستشو جلو آورد و گذاشت روی سینه ام و شروع کرد به لمس کردن بدنم.بدنش رو بهم نزدیک کرد و با صدایی که توش شهوت موج میزد گفت"خب ندا جون هر چی تو بگی قبوله،ولی شرط داره"من که از حس شهوتی که تو صداش بود تحریک شده بودم گفتم"شرط رو شرط نیار دیگه،یادت رفته شرط خودتو گفتی؟"آروم دستشو برد لای پامو از روی شرت شروع کرد به مالیدن کسم و گفت"شرط سختی نیست،همون کاری که تا حالا میکردی رو میکنی.منظورم اینه تو این شیش ماه قرار نیست که از زیر کس دادن بهم دربری"توی این یکسال و نیم تا حالا علی با این صراحت و شهوت باهام حرف نزده بود.همین باعث شد یک لحظه وسط پام خیس شد."چشمامو بستم واز صدای نفس نفس زدنم که از شدت شهوت به گوشش میخورد فهمید داره کارش رو درست انجام میده.دستش رو از روی شرتم برده بود داخل و با حرکات منظم و ملایم وسط کسم رو میمالید.یک لحظه مثل یک گرگ گرسنه حمله کرد و افتاد روی سینه هام با ولع شروع کرد به مکیدن و لیس زدن و همچنان با دست کسم رو میمالید.از صدای آه و نالم که در اومده بود حشری تر شدو با یک حرکت دو لبه شرتم رو گرفت و کشید تا از پام دربیاره از شدت عجله ای که واسه این کار داشت پاره شد.لباسهای خودشم در آورد و کنارم خوابید کیر سفت و بزرگش داشت به رونم کشیده میشد و شهوتم رو بیشتر میکرد.یک دستش رو برد زیر بالا تنه ام و منو چرخوند سمت خودش دست دیگه اش رو برد زیر سینه ام و گرفت نوکش رو تو دهنش و شروع کرد به خوردن و گازهای ریز گرفتن تو این اثنا مشغول باز کردن بند سوتینم شد.یک کم خودش رو بالا کشید و زبونش رو کشید به لاله گوشم و گردنم.باز اومد بالا روی بنا گوشم و آروم لبشو با تردید گذاشت رو لبم.منم بیکار نموندم و با یک دستم که دور گردنش بود شروع کردم به لمس پشت گردنش و با دست دیگه هم پایین کمرش رو آروم با سر انگشتام لمس میکردم.یک لحظه از شدت لذت چشماشو بست و لبامو کشید تو دهنش و شروع کرد به مکیدن بعد از چند لحظه دستش رو انداخت زیر زانوم و با دست دیگه اش که پشت گردنم بود تو یک حرکت غلطید و منو کشید روی خودش همونجور که داشتم لبش رو میخوردم با حرکت دستش که داشت سر کیرش رو با دهانه کسم تنظیم میکرد فهمیدم دوست داره تو این پوزیشن سکس کنیم یک کم باسنم رو آوردم بالا و اجازه دادم سر کیرش جلو دهانه کسم قرار بگیره ولی وقتی تنظیم شد کمرم رو بالا نگه داشتم تا داخل نشه




.لبام رو از لبش بیرون کشیدم و دستامو گذاشتم دو طرف بدنش اونم دستاش دو طرف کمرم بود و داشت سعی میکرد منو بشونه رو کیر سفت و بزرگش.با شهوت تو چشماش نگاه کردم و گفتم"جوووووون،چی میخوایی؟"در حالیکه بی طاقت شده بود و سعی میکرد کیرش رو بیاره بالا تا بره تو گفت"کسسسسسسسسسسسسسسس تو میخوام جاکش بذار بره تو"از حالت ضعف و التماسش خوشم میومد یک کم اجازه دادم سر کیرش بره تو نفس تو سینه اش حبس شده بود که باز خودمو کشیدم بالا و قهقه ای زدم که عصبیش کرده بود و به التماس افتاد"توروخدا ندا شکنجه ام نکن،بذار بکنم اون کس خوشگلتو"دستشو انداخت دور گردنم و صورتم رو برد سمت خودش و باز لب تو لب شدیم و منم آروم آروم با سر کیرش بازی میکردم و همچنان مراقب بودم داخل نره.یک لحظه اونقدر حشری شدم که با یک حرکت آنی نشستم و چون حسابی تحریک شده بودم و باز شده بود کیر سفتش لغزید و تا ته توی کسم جا گرفت جوری که از سر لذت نفس لبامو ول کرد و نفس بلندی کشید و گفت"جووووووووووووووووووووون،رفت توش ندا،ندا چه کس داغی داری دختر ،معرکه اس"از حرفهاش بیشتر تحریک شدم و شروع کردم به شدت بالا پایین رفتن روی کیرش.یک لحظه احساس کردم انتهای کسم یه حسی مثل برق داره رد میشه که جوری که همه جون و رمقم داره از اون نقطه خارج میشه.اونقدر این حس رو دوست داشتم که دنیا کن فیکون هم میشه دوست داشتم ادامه بدم تا اینکه این احساس به اوج رسید و رعشه ای به تمام بدنم افتاد.قلبم سه برابر میزد.به نفس نفس افتاده بودم و عرق از تمام بدنم میریخت.انگار گر گرفته بودم.تمام عضلات واژنم به شدت منقبض و منبسط میشد.جوری که با هر انقباض کیرش یه فشار داده میشد.یک دفعه مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و با یه حرکت منو به پشت خوابوند خودش بین دوتا پام نشست با دستاش پاهامو برد بالا و با یه حرکت کیرشو تا ته فرو کرد تو کسم و شروع کرد به تلمبه زدن اونقدر سریع و محکم میزد که حس میکردم دارم پاره میشم.خدا خدا میکردم زودتر ارضا بشه.صدای ناله هام بیشتر حشریش میکرد طوریکه در حالیکه نفس نفس میزد قربون صدقه ام میرفت"وای ندا قربون اون کس تنگت
برم.


جووووووووووووون"واسه چند لحظه ساکت شد و فقط تلمبه میزد.یکدفعه مثل برق از جا پرید و کیرشو درآورد و گذاشت رو شکمم.اولش فکر کردم درآورده که زود ارضا نشه ولی آبش مثل فواره پاشید به شکمم و سینه هام و همزمان صدای ناله اش بلند شد.از خوشحالی اینکه یه سکس خوب و عالی رو تجربه کرده بودیم شروع کردم به بلند خندیدن.اونم از خنده من خنده اش گرفته بود و دائم میپرسید"چیه چرا میخندی؟خوشحالی کس دادی؟اینکارو که خیلی تا حالا کردی"در جوابش گفتم"آره ولی نه اینجوری"در حالیکه خودش داشت بدنم رو با دستمال تمیز میکرد با شیطنت پرسید"چه جوری؟"با عشوه بهش چشمک زدم و گفتم"حالا ااااااااا"بعد از اینکه کارش تموم شد اومد و کنارم دراز کشید و گفت"خوب بود؟"با سرخوشی گفتم"آره عزیزم ممنون"اونقدر بیحس شده بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.وقتی بیدار شدم دیدم طبق معمول صبح زود از خونه رفته بیرون.نگام به بالشش افتاد که هنوز جای سرش روش بود و طبق معمول چند تا تار موش ریخته بود رو بالشش.از حرفایی که دیشب بینمون رد و بدل شده بود دلم گرفت ولی تصمیم گرفتم فعلا به چیزی فکر نکنم.از تختم بیرون اومدم و رفتم سراغ برنامه های روز شنبه و همه چیز رو سپردم به دست گذر زمان.

ادامه دارد ۰۲
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۹


وارد کتابخونه که شدم از شدت بیحالی خودم انداختم رو یکی از صندلیهای خالی و سرمو گذاشتم روی دستم.چند روز بود نمیدونستم چه مرگمه.احساس میکردم هرچی بیشتر به کنکور نزدیک میشم بیحالتر میشم.بدنم بی بنیه شده بود و تهوع شدیدی که داشتم میگذاشتم به حساب ضعف و استرس نزدیک شدن روز کنکور.اگه قبول نمیشدم همه برنامه هام به هم میریخت.اگرچه علی دیگه بعد از اونشب حرفی از جدایی نزد.ولی این روزها واقعا کاری به کار هم نداشتیم.تقریبا همدیگرو نمیدیدم که باهم حرفی بزنیم.اگرهم چند ساعتی باهم بودیم بیشتر من تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم.اونم تقریبا سعی میکرد مزاحمتی برام نداشته باشه شاید احساس میکرد فقط از این طریق میتونه شرمو از سر خودش کم کنه.


یک لحظه یه چیزی یادم افتاد این روزها اصلا حواسم به روزهای پریودم نبود.بلافاصله از تو کیفم تقویم کوچیکی که روزهای پریودم رو توش علامت میزدم از تو کیفم درآوردم و تند تند مشغول ورق زدن شدم.هر چی برمیگشتم عقب استرسم بیشتر میشد.خدایا من خنگ چرا اصلا یادم نیفتاده بود.تقریبا ده روز از روزی که موعدش بود گذشته بود.خدا خدا میکردم اشتباه کرده باشم ولی نه دقیقا ماه قبل رو یادمه روز تعطیلی رسمی بود.از تصور حامله بودنم دنیا داشت رو سرم خراب میشد.خدایا این دیگه چه بدبختی بود گریبانگیر من شده بود.از همه بیشتر ترس از واکنش علی داشت دیوونه ام میکرد.گوشیمو از تو کیفم درآوردم و یه اس ام اس به علی دادم که برگرده.چون زمان زیادی نبود که منو رسونده بود در کتابخونه و رفته بود سر کارش نباید دور شده باشه.کیفمو برداشتم و از در سالن مطالعه زدم بیرون و منتظر زنگش نشدم.باز شمارشو گرفتم پشت خطش بود.بعد از چند ثانیه تماس گرفتم و با تعجب پرسید"چی شده؟"گفتم "برگرد برات توضیح میدم"شروع کرد به غرولند کردن که نمیتونستی همون موقع بگی هزارتا کار دارم.بهش گفتم"محض رضای خدا علی یکبار هم شده بهم توجه کن.کارت دارم اونقدر غر نزن سریع خودتو برسون"گوشی رو قطع کردم بعد از 5 دقیقه ماشینش جلوی درب کتابخونه توقف کرد.سوار شدم فرصت نداد در ماشینو ببندم سرم داد زد"اول صبحی چه بساطیه سرم درآوردی؟لالی حرفتو بزنی؟"اونقدر حالم بد بود که به توهینش اهمیتی ندادم چشمامو بستم و یه نفس عمیقی کشیدم بعد با صدای آروم گفتم"ببین علی من فکر میکنم حامله ام"از این حرفم اونقدر جا خورد که یک لحظه حس کردم سنگکوب کرده.بعد از چند لحظه جرات به خودم دادم که تو صورتش نگاه کنم به حدی شوکه شده بود که زبونش بند اومده بود.بعد از دو دقیقه شروع کرد به بدوبیراه گفتن صورتش قرمز شده بود پشت سر هم میپرسید" این چه بلایی بود سر من و خودت آوردی؟"حتی اجازه نمیداد از خودم دفاع کنم که من اصلا نفهمیدم کی این اتفاق افتاده.ترس برم داشت نکنه میخواد انکار کنه که از خودش بچه دار شدم.


سرم داشت از درد منفجر میشد.یک آن دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و سرش فریاد کشیدم"بسه خجالت بکش.هی هیچی نمیگم واسه خودت هرچی دلت میخواد میگی؟مگه من خواستم این اتفاق بیفته؟تو فکر میکنی اونقدر حقیرم که بخوام با بچه دار شدن خودمو بهت تحمیل کنم.توی آشغال فکر کردی کی هستی؟ چی هستی؟من دارم ثانیه شماری میکنم واسه خلاص شدن از این زندگی نکبتی که تو برام درست کردی"
از ماشین پیاده شدم و در ماشینو کوبیدم به هم.در حالیکه بلند بلند گریه میکردم جلوی یه تاکسی رو گرفتم و گفتم دربست.چند متر اونطرفتر ترمز کرد و بدون اینکه حتی پشت سرمو نگاه کنم سوار تاکسی شدم و گفتم "لطفا حرکت کنید تا بهتون بگم کجا برید"راننده که حسابی از رفتار من جا خورده بود تو آینه نگاهی بهم کرد و گفت"آبجی ببخشید شرمنده ولی اتفاقی افتاده؟توروخدا دردسری واسه ما درست نشه"با خشم نگاهی به راننده کردم و گفتم"مثلا چه دردسری؟مگه چی شده؟تا مسیری که میخوام منو برسونید کرایه تونو بگیرید.اگه ناراحتید همینجا پیاده میشم."بیچاره دیگه تا زمانی که نگفتم میخوام کجا برم سکوت کرد و حتی جرات نکرد بپرسه کدوم مسیر باید بره.


علی داشت پشت سرهم به گوشیم زنگ میزد منم جواب نمیدادم.اس ام اس فرستاد"جواب بده کار واجب دارم"جلوی یه آزمایشگاه خصوصی از تاکسی پیاده شدم از راننده خواستم اگر امکان داره منتظر بمونه.از مسئول پذیرش آزمایشگاه پرسیدم بدون نسخه پزشک امکان آزمایش هست یا نه.شروع کرد به توضیح دادن که دونوع آزمایش انجام میدیم.اجازه ندادم حرفشو ادامه بده.گفتم میخوام تست بتا هاش سی جی بدم.وقتی اینو گفتم فهمید مشکلی نداره و نیازی به توجیح کردن من نیست.مبلغ آزمایش رو حساب کردم و رو صندلی مخصوص انتظار نشستم تا صدام کنه.یه دختر جوون از اتاق نمونه گیری بیرون اومد و اسم فامیلم رو صدا زد.وقتی بلند شدم بهم اشاره کرد که داخل اتاق نمونه گیری بشم.در حین اینکه داشت ازم نمونه خون میگرفت ازش پرسیدم"کی جواب آزمایشم معلوم میشه؟"پرسید "چیه خیلی عجله داری واسه مامان شدن؟"گفتم"نه اتفاقا استرس دارم واسه اینکه جواب آزمایشم منفی باشه"خنده ای کرد و گفت"آهان از اون لحاظ پس گل کاشتی"واسه اینکه براش سوءتفاهم پیش نیومده باشه گفتم"آخه تازه عروسی کردیم تصمیم نداشتیم تا آخر درسم بچه دار بشیم."با مهربونی خندید و گفت"عصر ساعت 5 جوابها آماده اس ولی معمولا تو برگه ای که به بیمار میدیم میگیم 24 ساعت بعد واسه جواب مراجعه بشه.ولی چون استرس داری میتونم یه کاری برات بکنم.ساعت 5/5 تماس بگیر و بگو با خانم علی بیگی کار دارم.جواب آزمایشت رو تلفنی بهت بدم.اگر خواستی دکتر مراجعه کنی حتما به برگه جواب آزمایش نیاز داری که اونو میتونی فردا بعد از ظهر بیایی بگیری.با خوشحالی ازش تشکر کردم و از آزمایشگاه اومدم بیرون.آدرس خونه مادرم رو دادم و تصمیم گرفتم برم اونجا تا عصر که نتیجه آزمایشم معلوم میشه.به محض اینکه رسیدم خونه مامانم با تعجب نگام کرد و گفت"کجا بودی شوهرت داشت دربدر دنبالت میگشت؟"گفتم "هیچی کتابخونه بودم چطور مگه؟"میدونستم علی جریان رو به مامانم نگفته.گفت "هیچی گفت جواب تلفنشو نمیده.نگران شدم زنگ زدم دیدم جواب ندادی داشت قلبم می ایستاد که یکدفعه خودت اومدی"دیگه بقیه حرفهای مامانو نشنیدم که داشت غرولند میکرد.شماره علی رو گرفتم هنوز یک بوق نخورده جواب داد و با عصبانیت گفت"کجایی؟"رفتم به طرف طبقه بالا و گفتم"هیچی الان رسیدم خونه مامانم.واسه چی به اینجا زنگ زدی؟"وقتی اینو گفتم لحن عصبانیش آروم شد و گفت"هیچی بهت زنگ میزدم سفارش کنم فعلا نذاری کسی ماجرا رو بفهمه تا حلش کنیم"بهش گفتم"فعلا رفتم آزمایشگاه و آزمایش دادم.جوابش هم تا عصر مشخص میشه"


تا عصر مردم و زنده شدم.مامان که حسابی از رفتارم گیج شده بود فقط حرص میخورد.فکر میکنم باز فشارش رفته بود بالا چون صورتش سرخ شده بود.از طرفی هم چون هیچوقت عادت نداشت تو زندگی بچه هاش دخالت کنه نمیخواست ازم بپرسه که چه اتفاقی افتاده که اینقدر کلافه ام.ساعت نزدیک چهار بود که زنگ زدم آژانس و هرچی مامان اصرار کرد چرا اینقدر زود میری گفتم کار خونه دارم .خلاصه مامان رو مجاب کردم و جلوی در بوسیدمش اونم با نگاه نگران و گفتن"مراقب خودت باش"بدرقم کرد.
توی راه به گوشی علی زنگ زدم و گفتم دارم میرم خونه.اونم سفارش کرد به محض اینکه جواب آزمایش رو پرسیدم بهش خبر بدم.اولین بار بود که میدیدم من و علی یه مسئله مشترک داریم که هر دو در مورد نتیجه اش نگرانیم.وارد خونه که شدم هنوز یکساعت مونده بود به آماده شدن جواب آزمایشم.رفتم حمام و دوش گرفتم و سرمو به اتو کشیدن لباسهای علی گرم کردم.از بس دلشوره داشتم بیکار میموندم زمان برام کندتر میگذشت.ساعت 5/5 که شد با دستهای لرزون شماره آزمایشگاه رو گرفتم بعد از چندین بار تماس بالاخره تلفن آزمایشگاه آزاد شد و از منشی خواستم با خانم علی بیگی صحبت کنم.بعد از چند دقیقه کشدار خانم علی بیگی گوشی رو برداشت.بعد از سلام و احوالپرسی و معرفی خودم یادش اومد کی هستم ازم خواست شماره قبض رو براش بخونم گفت چند لحظه صبر کنم.خدایا قلبم داشت از حرکت می ایستاد.بعد از چند لحظه کشدار و نفسگیر باز گوشی رو برداشت و با مهربونی گفت"خانمم جواب آزمایشت مثبته"وقتی اینو گفت دنیا رو سرم خراب شد چشمام سیاهی رفت دیگه بقیه حرفاشو نمیشنیدم جوری که چند بار گفت"الو الو حالتون خوبه؟"با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم"بله خوبم،ممکنه اشتباهی پیش اومده باشه"اون بنده خدا که انگار از این تجربه ها زیاد داشت گفت"ببین عزیزم تیتر هورمون شما به حدی بود که جای شک باقی نمیذاره،اگر جواب درست نبود جواب تیتر شما جوری درمیومد که ماخودمون آزمایش رو تکرار میکردیم اونم چند روزبعد از بیمار میخواستیم مجددا نمونه بده.

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

عشق پنهان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA