ارسالها: 321
#1
Posted: 19 Dec 2013 13:24
در خواست ایجاد تاپیک در تالار داستانهای ادبی و سکسی رادارم به نام عشق سوخته. نام نویسنده: dark storm.تعداد صفحه بیشتر از ده صفحه است. باتشکر dark storm.
این داستان واقعی نیست بگم همین اول بعدا دهنم سرویس نکنید.اولین داستانی که دارم مینویسم پس اگه کم و کسری داشت ببخشید.
قسمت اول:
زودتر ازش بیدار شدم،سرم تکیه دادم به بالای تخت هنوز سر گیجه دارم،صورت مثل ماهشو نگاه میکنم بی اختیار دارم عشک میریزم یاد دیشب،شب عروسی افتادم :
صدای آهنگ و صدای خواننده با صدای خنده مهمون ها بود که میپیچید توی گوشم تو سالن.یه گوشه تنهایی توی سالن وایسادم دارم جمعیت نگاه میکنم چقدر شادن خوش به حال اینا از دل من خبر ندارن,دیگه از این بغض لعنتی توی گلوم خسته شدم ایکاش تنها بودم میتونسم خودم راحت کنم عشک بریزم،چرا من شاد نیستم مگه عروسی آرزو کسی که عاشقشم نیست پس چرا اینطوریم. دیگه عشک داشت از چشام میریخت روی زمین جالبه هیچکس با من کار نداره مثل اینکه همه میدونن من چه حالی دارم.با تکون دادن های رضا بهترین دوستم پسرداییم به خودم اومدم دیدم داره میگه : امید چی چطه خوبی ای بابا تو اینقدر دوست داریش خوب نمی ذاشتی عروسی کنه باخنده این گفت و رفت.مثل اینکه از این بدتر انتظار داشتم بشنوم.حداقل ایکاش اشکان امروز اینجا بود دل داریم میداد تنها کسی که درد دل منو میدونست حس الان منو درک می کرد ولی حیف الآن تهران نیست و آلمان.
صدای آهنگ قطع شد فقط صدای خواننده بود که توی سالن میپیچید که داشت میگفت : دست بزنین به افتخار ورود عروس داماد.تا شنیدم سریع بر گشتم در ورودی تالار نگاه کردم اول صورت داماد دیدم بعد صورت کسی دیدم که دیونش بود کسی که جونم به جونش بند بود کسی که اگه یه روز نمیدیدمش میموردم ولی حالا با دیدنش دارم میمیرم با دیدنش توی لباسی که همیشه دوست داشتم تنش باشه ولی نه دستش توی دستای کسی دیگه باشه.فقط عشک بود که از چشام میریخت کاریم از دستم بر نمیاد که بخوام انجام بدم جز عشک ریختن.
داماد اومد جلوم دست کشید روی موهای سرم گفت : چی نترس بابا فقط داریم عروسی میکنیم جای دوری که نمیریم طبقه پایینیم،با صدای لرزون گفتم : میدونم داداش احسان ولی دست خودم نیست... که گفت : داداش کوچولو منم دوست دارم،تازه جای دوری که نیستم همیشه هر وقت خواستی میتونی بیای پایین پیش ما.آرزو گفت : راست میگه امید هر وقت خواستی میتونی بیای.
برای اینکه حالم بد تر نشه اصلا آرزونگاهش نمی کردم ولی با شنیدن صداش حالم داشت بد میشد که رضا به دادم رسید گفت : سلام عروس داماد خوش تیپ،روبه من کرد ادامه داد : ای بابا امید دیگه بسه بیا بریم پیش بچه ها مثل اینکه عروسی برادرته.منو کشید برد پیشه بقیه.
رفتم پیششون یه پیک ویسکی از روی میز برداشتم سر کشیدم با خودم گفتم : آخه خدا چرا من باید دوسال دیرتر از احسان به دنیا بیام چرا به آرزو نگفتم دوستش دارم چرا به مامان بابا گفتم این احسان بیست وهشت سالش شده نمیخواد عروسی کنه،اونام گفتن:راست میگی باید عروسی کنه اما اجباری که نمیشه.من گفتم: خوب اجباری چیه بهش گفتید ببینید چی میگه.اونام گفتن : نه نگفتیم، بعدهم نمیگی امید ببینیم خودش چی میگه.جواب احسان بعد کمی کش دادن حرف زدن با پدر مادرم این بود که یکی هست که دوست داره اون هم اسمش آرزو دختر همسایه روبه رویی از همون روز شدم این طوری یه آدم افسرده گریون.
باصدای یه دختر به خودم اومدم که دیدم هفتمی یا هشتمی پیکی که دارم میرم بالا.دستم تودست یه دخترست با سرگیجه دارم باهاش میرم که برقصم هیچ احصاصی نداشتم نه غم نه خوش حالی فقط دوست داشتم بایکی باشم.با حالتی دیونه وار گرفته بودمش به خودم فشارش میدادم میرقصیدم بعد چند دقیقه خواستم ازش لب بگیرم گفت : نه اینجا نه.با حالت مستی گفتم چرا.گفت :دیونه ببین چقدر آدم اینجاست.گفتم :پس کجا.گفت : بیا بهت میگم.
دنبالش راه افتادم رفتم قبل اینکه بیرون بریم مانتو و شال پوشید بعد درسالن باز کرد به طرف پارکینگ سمت یکی از ماشین ها رفتیم.در ماشین باز کرد منم سوار شدم.گفتم : حالا میشه.گفت : بوس آره ولی... .گفتم : میدونم بوس اینجا ولی کار دیگه نه.سرم بردم جلو شروع به خوردن لباش کردم هیچی برام مهم نبود چی میشه چی نمیشه فقط میخواستم با یکی باشم .سرم با دستاش هول دادعقب.گفتم : چی شد.گفت : بزار نفس بگیرم بقیه بوسهات رو هم بذار برسیم خونه بعد... .گفتم : چرا اینجا نه.یه سیلی آروم زد گفت : واقعا تو دیونه ای کسی بیاد بیرون ببین چیکار کنیم.گفتم : باشه.راه افتاد منم سرم به شیشه تکیه دادم با سرگیجه عشک ریختن تو این فکر که چرا باید این طوری باشه زندگیم،تا چهار سال پیش پول و خونه زندگی نداشتم نمی تونسم بهش بگم دوستش دارم بخوام برم خواستگاریش حالا که همه چی دارم از دستش دادم.با صدای دختره به خودم اومدم که میگفت : نمی خوای پیاده شی.درو باز کردم گفتم : خوب حالا کجابریم.
دستمو گرفت کشید طرف خونه با کلید درو باز کرد منو برد داخل.گرفتمش بغلم ،خواستم ازش لب بگیرم ولی گفت : حداقل صبر کن بریم بالا تو اتاق خواب.گفتم : نه همین جا خوبه کسی نیست ببینه بخواد چیزی بگه.گفت:حداقل بریم داخل یه جای بهتر از جلوی در باشه.بدونه اینکه منتظر شنیدن چیزی از من باشه خودشو از بغلم بیرون کشید دستمو گرفت برد داخل از پله ها بالا برد سمت یکی از اتاقها. در اتاق باز کرد همین که داخل اتاق شدیم روی اولین مبلی که کنارمون دیدم هولش دادم خودم انداختم روش مثل کسی که می خواد آدم بخوره شروع به خوردن گردنش،به دندون گرفتن لباش کردم.تنها صدایی که ازش میشنیدم صدای آه وناله کردنای آرومش بود با یکی از دستشهاش کنار مبل گرفته با یکی دیگه سرمنو داشت نوازش میکرد،لبم جدا کردم سرم بالا آوردم دوباره آتیش توی قلبم شعله کشید عشکهام بود که داشت میریخت روی گونه های دخترک،یاد آرزو افتادم که اونم امشب با برادر منه چرا من نباید الان جای احسان باشم چرا اصلا باید اینجا باشم.دوباره صدای این دختره منو به خودم آورد باصدای آروم دل نشین : چیه چی شده عزیزم امید کاری کردم نباید میکردم چرا داری گریه میکنی چرا پاشدی نشستی روی زمین.خودمم مونده بودم کی از بغل این دختر جدا شدم کی اومدم روی زمین نشستم دارم با صدای بلند گریه میکنم.
روی بازوم و صورتم حس گرمی کردم سرم بالا گرفتم چشای خیس دخترو دیدم که صورتش رو به روی صورتم بود دستش از روی صورتم که داشت عشک هام پاک میکرد برداشت،آروم لباشو به لبام نزدیک کرد خیلی آروم بوسه میگرفت.ازخودم بدم میومد که دارم از یکی جز عشقم بوسه میگیرم ولی یه آغوش گرم برای از یاد بردن زندگیم میخواستم همه چیز سپردم دست خود این دختر کاری نمیکردم تا هر جایی که خودش دوست داره پیش بره من فقط از آغوش گرمش می خوام استفاده کنم.از فکرم بیرون اومدم دیدم داره شال و مانتوش از تنش بیرون میاره حتی الانشم داره بین بیرون آوردن لباسهاش ازم بوسه میگیره بعد اینکه لباسای خودش بیرون آورد آروم اومد طرف من خیلی آروم کروات مشکی که زده بودم باز کرد شروع به باز کردن دکمه های پیراهن سفیدم کرد موقع باز کردن دکمه هام،سینه های برجستش که داخل تابش خودنمایی میکرد دیدم،پوست سفید بازوهاش توی تاریکی اتاق برق میزد دست خودم نبود هر چی آدم ناراحت باشه بازهم حس شهوتش به همه چیزش غلبه میکنه منم دیگه همراهیش میکردم ولی با خشونت ولی اون با مهربونی.بقیه لباس هایی که تنش مونده بود از تنش بیرون آوردم سینه های متوسط شغ وایساده نه بزگ بود نه شل به سرعت شروع به دندون گرفتن مکیدن سینه هاش کردم صدای ناله هاش بلند شده بود داد میزد : آآآآآآآهههههه آره عزیزم آآآههههههه دوست دارم فقط برای تو باشم.با دندون گرفتن سینه راستش با یه دست مالیدن سینه دیگش شروع به مالیدن رون پاهاش کردم بعد چند لحظه بلندش کردم گذاشتمش روی مبلی که بهش تکیه داده بودم.با هر دو دست سینه های نرمش میمالیدم شروع به دندون گرفتن کسش کردم که هنوز شرتش پاش بود دست آورد روی سرم موهای سرم می کشید داد میزد: در بیار شرت و بدون شرت.من سریع شرتش از بین پاهای سفیدش بیرون کشیدم شروع به مکیدن به دندون گرفتن کسش کردم با یه دست سینه هاش میمالیدم با یه دست دیگم شلوار و شرت خودم بیرون میاوردم.بعد بیرون آوردن شلوار چیزی که دیدم باورم نمیشد سیخ سیخ شده بود انقدری که حتی لازم نبود کاری کرد که بخواد راست بشه اصلا خم به ابروشم هم نیاورده بود که من غمگینم راست راست وایساده بود.سرم گرفت بین دو تا دست هاش برد طرف صورتش از لبام دوباره لب گرفت یه دستش برد سمت موهای سرم نوازش میکرد بادست دیگش سر گیرم گرفته بود میمالید بی اختیار کل بدنم سفت شد حس ارضا شدن بهم دست داد ولی برام کافی نبود هر چند اولین بارم بود که داشتم با یه دختر سکس انجام میدادم درست مثل مشروب خوردن امشبم.می خواستم این حس بیشتر ادامه داشته باشه به کسی به چیزی جز سکس فکر نکم تا همه چیز از یادم بره.احساس کردم کل بدنم گرم شده خودم رو سینه به سینش دیدم دست هاش دورم حلقه شده بود توی آغوشش بودم منم دستهام دور کمرش محکم حلقه کردم سفت به خودم چسبوندمش سینه های گرمش بود که به سینه ی من فشرده شده بود،بلندش کردم روی تختی که کمی جلوتر از جایی که ما بودیم جلوی پنجره بود گذاشتمش شروع به لب گرفتن ازش کردم سینه هاش کمی مالیدم که با دستاش دستام گرفت گذاشت روی صورتش با صدای آروم لرزون گفت : حالت بهتر شده آروم شدی عزیزم،با یه دستش با موهای سینه ام بازی میکرد .صورتش جلو آورد آروم میکشید روی ته ریشم.صداش و نوازش کردنهاش از سکسی که میخواستم منو آروم کنه بهتر آروم کرد تا حدی که خوابم برد.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#2
Posted: 19 Dec 2013 15:06
قسمت دوم :
زودتر ازش بیدار شدم،سرم تکیه دادم به بالای تخت هنوز سر گیجه دارم،صورت مثل ماهشو نگاه میکنم بی اختیار دارم عشک میریزم ولی این عشک ها بخواطر دیشب نیست به خواطر این دخترهست تازه فهمیدم که نیلوفر خواهر اشکان،اشکان کسی که باعث شد من برای خودم شرکت بزنم کسی که از برادر به من نزدیک تر بود کسی که زندگیم رو به اون مدیون بودم.پس چرا با خواهر اون الان روی یه تختم.احساس گرمی رو لبام کردم به خودم اومدم نیلوفربود بیدار شده با چشم های خیس رو به روی صورت من داره از لبهام بوسه میگیره بعد چند لحظه خودش جدا کرد گفت : امید عزیزم حالت بهتر.من باصدا وحشت زده گفتم : ببینم چرا ما روی یه تخت خوابیدیم چرا اصلا من اینجام نکنه دیشب هر دو مست کردیم با هم اومدیم اینجا... .نیلوفر سرش انداخت پایین گفت : من مست نبود تو هم حالت خوب نبود تو دیشب به خواطر ازدواج کردن آرزو کسی که خیلی دوست داشتیش حالت خیلی بد بود بابت همین... نذاشتم ادامه بده گفتم : چی من کیو دوست دارم کی گفته من آرزو دوست دارم.از چشم هاش فقط عشک نمیریخت هق هق هم به عشک هاش اضافه شده بود گفت : عزیزم ....من .... تو رو دوست دارم .... اینکه تورو هم دوست دارم به اشکان گفته بودم ..... اونم بهم گفته بود که تو آرزو دوست داری.
واقعا خوشکم زده بود مثل کسی شده بودم که به سیخ کشیده باشنش هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم یعنی چی این آخه از چی من خوشش اومده اگه به خواطر پول باشه هر چی دارم از اشکان پدر خودشه اگه بخواطر اندام و هیکلم باشه قربون خدا که یه چوب کبریت بیش تر نیستم پس این از چی من خوشش اومده از قدم که 175 بیشتر نیست از اخلاقم که با هیچ دختری تا قبل دیشب گرم نمیگرفتم.با کلمه دیشب که توی زهنم اومده بود بی اختیار دوباره عشک هام شدت گرفت.گرمی خواصی تو تمام بدنم حس کردم به خودم اومدم دیدم توی بغل نیلوفر جا گرفتم دست هاش دور من حلقه کرده داره میگه : نترس کسی نمی فهمه ما با هم بودیم.من گیج گیج شده بودم فقط ساکت بودم.نیلوفر ادامه داد : من عاشقتم دوست دارم،دوست داشتم حتی شده یک بار فقط توی آغوشت باشم بخوابم حاضر بودم حتی به خواطرش جونم بدم حتی اگه دیشب دختر بودنم میگرفتی برام مهم نبود.حرفهاش احساسش مثل خودم بود دقیقا من حاضر بودم برای جا گرفتن توی بغل آرزو از هر چی دارمو ندارم بگذرم ولی حیف دیگه دیرشده کاری از دستم بر نمیاد.
تصمیم گرفتم این دختر مثل خودم نکنم یه آدم افسرده تنها بدون همدم عاشق دل شکسته،رهاش نکنم.به خودم قل دادم کسی که این طوری از غرورش میگذره خودش راحت در اختیار من میزاره که غم ها فراموش کنم با این که میدونه آرزو دوست دارم بازم از خود گذشتگی میکنه پیشم میمونه همیشه پیشش بمونم هیچ وقت تنهاش نذارم.کاری کنم فکر کنه عاشقشم از با من بودن فقط لذت ببره از یادش بره که من کسی جز اون دوست داشتم.
ناراحتی غم و دل شکستم فروبردم عشک ریختن تموم کردم با هر زحمتی بود لبخندی روی لبام کشیدم خودم کشیدم عقب دستم روی صورتش کشیدم عشک هاش پاک کردم گفتم : یعنی توهم منو دوست داری.باتعجب چشمهای قرمزشدش خیسش بیرون زده ازتعجب توی چشام زولزده بود.ادامه دادم : عزیزم قبل اینکه آرزو دوست داشته باشم از توخوشم اومده بود عاشق تو شده بودم.از چهره تعجب زدهش خوب معلوم بود انتظار این حرف هارو از من نداشت گفت : تو ... تو چی... نذاشتم ادامه حرف هاش بزنه سر انداختم پایین شاید برای اینکه راحت تر بهش دروغ بگم : خوب نمی تونستم به اشکان بگم که از خواهرت خوشم اومده دوسش دارم هر چی باشه اون بهترین دوستم از برادرهم بهم نزدیکتره تازه فکر میکردم اگه به خودت هم بگم فکر میکنی به خواطر پول پدرت منو از خود میرونی پدرت هم دیگه نمی ذاره ببینمت حتی تو شرکتم،یه سیلی زد گفت : احمق فکر کردی من این طور آدمی هستم حتی اگه دوست نداشتم کاری نمیکردم پدرم یا اشکان بفهمن... حرفش قطع کردم گفتم :آخه من از همون روز اولی که دیدمت بهت علاقه پیدا کردم روزی که با اشکان جلوی شرکت وایساده بودید.
یاد دقیقا اون روز که با اشکان جلوی در شرکت پدرش بودم افتادم روزی که داشتم دنبال کار میگشتم وقتی دیدم نگهبان جلوی در شرکت داره بهشون میگه دستتون درد نکنه خدا خیرتون بده آقای مهندس که پول عمل دادید مدیونتون هستم تا آخر عمرم.اون پسره جون داره میگه ای بابا یعنی چی آدم باید هوای همه ی کارکنای شرکت داشت باشه تازه فکر کن الهام خانم خواهر منه باید بهش کمک کنم یا نه که دختر که کنارش بود گفت: راست میگه اشکان ،آقای مرادی حرفش رو هم نزنید کاری نبود که اشکان انجام داده. بعد تموم شدن حرف هاشون جلو رفتم سلام کردم به هردوشون که داشتن از شرکت بیرون میومدن ازش پرسیدم کسی توی این شرکت برای کار کردن میخوان یا نه.گفت : مدرکت چیه. گفتم : کارشناشی الکترونیک دارم کار با پی ال سی ،برنامه متلب چندتا برنامه دیگم اسم بردم گفتم بلدم آخر سر هم گفتم : حتی اگه کارگر هم بخواید کار میکنم.(یک هفته ای بود دنبال کار میگشتم خسته شده بودم از این کار خونه و شرکت به اون کارخونه و شرکت رفته بودم این مرکزهای کار یابی هم که هیچ کاری جز فقط پول گرفتن بخواطر کار نداده کاری نمیکردن برای آدم.راضی به هر کاری بودم هر چی که میخواست باشه) لبخند زد گفت: نه کارگر نمیخوایم ولی یکی برای کمک به مهندس رفیعی میخوایم اگه کارهایی که گفتی بلد باشی تو قسمت کنترل جا برات هست.رو به دختره کرد گفت:عزیزم تو برو خونه با راننده من خودم بعدا با ماشین میام.
دستش آورد جلو گفت : اسمم اشکان کبیری.دستم بردم جلو باهاش دست دادم گفتم : خوشبختم من هم امید رحمانی هستم. بادست سمت شرکتنشون داد گفت : بفرمایید از اینطرف.گفتم شما اول بفرمایید... بعد کمی تعارف کردن معمولی جلو افتاد راهنماییم کرد به سمت داخل شرکت،جای بزرگی بود مونتاژ تلفن خونگی چندتا وصیله ی دیگه بود. رفتیم داخلیه اتاق که کلی کامپیوتر میز بود.
گفت : خوب بفرمایید بشینید پشته یکی از سیستمها.نشستم نزدیک ترین سیستمی که جلوم بود.ادامه داد خوب آقای رحمانی ببینیم تا چه اندازه از برنامه هایی که گفتید میدونید.گفتم : چیز زیادی بلد نیستم پیش شما آقای مهندس.خندید گفت : من رشتم الکترونیک نیست و مدیریت بعدش هم من از شما آزمون نمیگیرم آقای رفیعی میگیرن.رفت پشت یکی از میزا تلفن برداشت کمی صحبت کرد رو به سمت من گفت : خوب قهوه یا چیز دیگه ای نمی خواید بگم بیارن تا آقای رفیعی دارن میان گفتم نه مرسی .گفت : پس بگم آبمیوه بیارن.گفتم نه مرسی اگه میشه فقط یه لیوان آب بیارن ممنون میشم.گفت : باشه هر طور راحت هستین.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#3
Posted: 19 Dec 2013 17:32
قسمت سوم:
صدای در زدن توجه منبه طرف در بر بعد صدای اشکان که گفت:بفرمایید داخل،شنیدم بعد در باز شد یک مرد میان سال با قد متوسط با موهای خاکستری داخل شد با یه سینی دستش گفت : سلام آقا مهندس اومد جلو سینی که روش سه تا لیوان بود آورد جلو یکیش آب بود یکی دیگه آبمیوه سومی چایی اول سینی سمت اشکان برد که اشکان گفت اول مهندس رحمانی اومد جلو لیوان آب گذاشت روی میز رفت سمت اشکان، لیوان آبمیوه رو روی میز کناری اشکان گذاشت لیوان سوم روهم پیش همون لیوان آبمیوه گذاشت از در رفت بیرون.
بعد چند لحظه دوباره صدای در زدن اومد دوباره اشکان گفت: بفرمایید داخل .در باز شد یه جون هم سن سال احسان هم قد هیکل اون با موی سیاه قد بلند فکر کنم 190 با هیکل تو پر اومد داخل سلام کرد با هر دو ما دست داد .اشکان گفت : خوب آقای رفیعی آقای رحمانی آوردم تست بگیرید اگه کارش خوب کار بلد باشه کنارخودت مشغول کار بشه.اون گفت : باشه هر چی شما بگید.
اول شروع به پرسیدن چند تا چیز مثل اینکه با چه برنامه ای میشه توی آیسی برنامه ریخت کدوم بهتر با چه زبان های برنامه نویسی کارکردم. بعد شروع به کار با برنامه هایی که میگفت کردم ازم خواست یه ماشین حساب طراحی کنم با هر بر نامه ای که راحتم با آیسی با قطعه های دیگه که داخل برنامه پرتئوس بود انجام دادمش.بعد حدود یکساعت نیم داشتم کارایی که میگفت انجام میدادم بعد تموم شدن کاراش سوال کردن هاش رو به اشکان کرد گفت : کار با نرم افزارش خوب باید دید کار عملیش روی برد چه طوره.
اشکان گفت: باشه پس ببرش توی کارگاه ها ببین کارش چطور منم برم خونه اگه کارش خوب بود بفرستش پیش خانوم یوسفی کارای استخدامش انجام بده.پا شد اومد با هردوی ما دست داد خداحافظی کرد رفت.کل اون روز با رفیعی غقط داخل سالن ها رو میگشتم اسم مدارها کار کردشون عیب هایی که داشتن می پرسید آخر جونم و نفسهام بود دیگه خسته شده بود که گفت آقای رحمانی بود اسمتون گفتم بله آقای رفیعی امید رحمانی هستم گفت خوبه اس کوچیک منم علی بریم پیش خانوم یوسفی برای کارای استخدام شما.
ازخوش حالی نمیدونستم چیکار کنم ولی به روی خودم نیاوردم فقط لبخند زدم رفت کارای استخدام انجام دادم.بعد تموم شدن کارا رفتم خونه تمام ماجرا برای برادر پدرومادر تعریف کردم.قل دادم اولین حقوقم به مادرم پدرم بدم.
یادش بخیر عجب روزایی بود خوش حال بودم که دستم توی جیب خودم داره میره میتونم کمی از زحمتهایی پدر و مادر و برادرم برام کشیده بودن انجام بدم حتی شاید پتونم به قدری پول در بیارم که دیگه خجالت نکشم بخوام به آرزو بگم دوسش دارم .
چشمهام دوباره داشت خیس میشد ولی جلوی خودم گرفتم رو به نیلوفر کردم گفتم : راستی ببینم اصلا الان کجاییم؟
گفت:عزیزم الان توی باغ ما هستیم.
گفتم:عزیز دلم الان نمیگن من و تو کجاییم ناراحت نمیشن ما با هم غیبمون زده.
نیلوفر با لبخندی که روی لبش بود گفت : عشقم نترس رضا میدونه با منی به مادر و پدرت گفته یکی از دوستات از خارج اومده ولی کار داره تو هم خواستی اون ببینی رفتی شهرستان،به مامان بابای خودم هم اس دادم که با دوستام دارم میرم شمال .
گفتم:عزیزم یعنی به همین راحتی حرفات قبول کردن؟
گفت : نه ولی منم بهشون گفتم الان دارن میرن صبر نمیتونن بکنن بخوان صبر کنن دیگه به ساعت 2 یا 3 میخورن تو جاده خطرناک.
هنوز توی دلم جای خالی آرزو داره آتیشم میزنه ولی نباید به خودم بیارم لبخندی میزنم میگم: نمی خوای از رخته خواب بلند بشی باغ به من نشون بدی.
با تعجب نگاهم میکنه میگه : این همون باغ خودمون که با اشکان اومدید خریدید دو بارهم جشن تولد من اینجا بود.
موندم من چطور اینجا نشناختم این باغ با اون حسارهای بلند مرمریش درختای یک نواخت کاشته شده گیلاس و انگورش بل اون در بزرگ چوبیش بااون خونه که آدم صد بارم داخلش از طبقه سوش تا پایین توی سالن پذیرایی بره باز هم اتاق هست که نرفته باشه یا نمای شیشه ای جلوی خونه چرا من اصلا اینا ندیدم.
نیلوفر یه بوسه از لبام گرفت بلند شد.چشمم به اندامش افتاد اندام خوش تراشیدش باسن سفیدش که فقط جای دندونای من وحشی بود که اون سفیدی ازبین برده بود وقتی برگشت دیدم سینه های نازش هم جای دندون های منه،لبش هم کبود شده از خودم بدم اومده بود چرا یه هم چنین کاری با این دختر معصوم انجام داده بودم دلم میخواست کاش میموردم ولی این کار باهاش نمیکردم بی اختیار از چشمهام عشک اومد.
صدای بغض آلود نیلوفر شنیدم: امید چیه چیزی شده گریه میکنی؟
گفتم : عزیزم تو میخواستی به من عشقت رو بدی ولی من وحشی چی کار با بدن تو کردم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#4
Posted: 20 Dec 2013 12:25
قسمت چهارم :
نیلوفر که دیگه بغضش شده بود عشک گفت : عیبنداره من گفنتم حتی برای تو جونمم حاضرم بدم.
از جام بلند شدم نیلوفر تو بغلم گرفتم ولی اینبار به آرومی از لباش بوسه میگرفتم صورتش بوس میکردم صورت مثل ماهش،(اگه آرزو نبود حتما عاشق این دختر میشدم دختر نازی بود واقعا خواستنی تنها دختری بود که من باهاش گرم میگرفتم حرف میزدم)،اونم پا به پای من همراهیم میکرد لذت میبرد آروم از روی زمین پاهاش بلند کردم گذاشتمش روی تخت خودم روش خوابیدم.
ازش لب میگرفتم میگفتم : عزیز دل من کیه؟
میخندید میگفت : خودت بگو.
به آرومی از لباش شروع کردم پایین اومدن چونش بوسیدم شروع به لیسیدن و بوسیدن گردن و لاله گوشش کردم.
دیگه از خشونت شبم خبری نبود میخواستم احساس آرامش بودن با عشقی که خودم تجربه نکرده بودم این دختر تجربه کنه.
به آرومی خودم به سینه هاش رسوندم با این حال که دیشب بد رفتاری کرده بودم سینه هاش محکم به دندون گرفته بودم باز هنوز زیبا سفید بود به آرومی با زبونم دور نوک سینه هاش لیس میزدم، بعد آروم میمکیدم.
هر وقت صورتش نگاه میکردم موج لذت بردن توی صورتش معلوم بود.
با یه دستم دستش رو از روی تخت برداشتم بوسیدم با دست دیگم نوک پستونش میمالیدم خیلی آرو رفتم پایین پا هاش شروع به بوسیدن رون پا هاش کردم.
از لذت داد میزد : عشقم من برای توم هر کاری میخوای با من انجام بده.
شنیدن صداش که فقط لذت بود هیچ غمی توش نبود خوش حال شدم.دیگه خبر از عشک توی چشم های آبیش نبود همین هم یه لذت هرچندکم ولی باز قابل قبول توی وجود من به وجود آورد.
رفتم سمت کسش با لبهام روی کل کسش میکشیدم بوس میکردم لیز میزدم چند دقیقه ای همین کار کردم که با دستهاس سرم گرفت گفت : حالا نوبت من که بهت لذت بدم اومد گیرم گرفت، جالب بود این دفعه بر عکس دیشب سیخ نبود خواب بود، بادستش گرفت شروع به مالیدن کرد منو به کنار هول داد روی تخت و خودش روی من انداخت باسنش روی ساق پاهامبود گرمای دوست داشتنی داشت. بادستش سر کیرم میمالید سرش برد پایین خواست داخل دهنش کنه.با دستم سرش گرفتم گفتم نه عزیزم نمیخواد اینکار کنی.
مثل بچه ها گفت : نچ نمیخوام تو برای من خوردی سیر شدی حالا نوبت من نمی زاری بخورم نمی خوام میخورم.
دستام با دستاش گرفت کنار زد سر کیرم کرد توی دهنش بعد لذتی عجیبی داشتم میبردم تمام موهای تنم سیخ شده بودن به هیچ چیزی فکر نمیکردم که دیدم کیرم بیرون کشیده داره سرفه میکنه سریع روی تخت نشستم گرفتمش توی بغلم گفت:بهت گفتم نمی خود عزیز دل.
نمیدوم چرا هر بار بهش میگم عزیزدلم مثل این میمونه که یکی یه میله داغ فرو کنه توی سینم نفس بخواد بند بیاد.
از چشم هاش چند قطره عشک میریزه روی گونش با سرفه خنده میگه : عیب نداره بار اولم بود ولی خوشم هم اومد.
از لباش بوس میکن برش میگردونم روی تخت می خوام دوباره برم سمت کسش که میگه: امید نمیششششه...؟
میگم: بگو نترس چی نمیشه؟
صورتش سمت راست میکنه میگه:عزیزم نمیشه از این جلوتر بریمو فقط نخوریم کار دیگه هم انجام بدیم.
با دستم چونهش گرفتم آروم برگردوندم طرف خودم از لباش یه بوسه گرفتم گفتم : چرا نشه ولی آخه تو هنوز دختری تازه با هم عروسی هم که نکردیم.
یه سیلی آروم به صورتم زد گفت : خوب از جلو نمیشه از عقب که میشه.
یه بوس دیگه از لباش گرفتم گفتم : آخه عزیز دلم نمیشه اذیت میشی دردت میاد دوست ندارم درد کشیدنت ببینم.
ابرو هاش خم کرد گفت : به تو چه من دردم میگیره نه تو تازه دوست دارم بهم نزدیک تر از این بشیم سرش بالا آورد از لبام بوسه گرفت.
گفتم باشه ولی این طوریکه نمیشه خیلی دردت میاد.نذاشت حرفم ادامه بدم گفت : اگه بهونت اینه از کشوی دوم دلاور روغن بدن بردار.
ای بابا من هر چی بهونه می تراشم از این بیشتر پیش نریم نمیشه که نمیشه چاره چیه پا شدم از روی تخت رفتم کشوی دلاور باز کردم چند تا کرم چیزای دیگه بهش نشون دادم تا اونی که می خواست پیدا کردم برداشتم کشو بستم رفتم سمتش دوباره روی تخت روی نیلوفر خودم انداختم از لبش بوسه گرفتم روغن بدن روی دستهام ریختم... . صدای باز شدن در اتاق اومد... .
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#5
Posted: 20 Dec 2013 21:02
قسمت پنجم:
با صداي باز شدن درهر دوتامون سريع نشستيم روي تخت من سريع ملافه رو از پايين تخت بادستم گرفتم كشيدم روي سينه ها دور كمر نيلوفر، اصلا به فكر اين نبودم كسي كه داخل مياد من بدون لباس ببينه ولي دوست نداشتم بدن نيلوفر برهنه ببينه،با باز شدن در براي چند لحظه صورت رضا ديدم با بسته شدن در صورتش ديگه نديدم.شوک زده شدم سريع پا شدم شلوار تنم كردم يه بوس از سر نيلوفر كردم سمت بيرون اتاق رفتم.در باز كردم رضا ديدم كه جلو راه پله ايستاده دستش يه كوله پشتي.سريع در بستم رفتم جلو پيشش با صداي بلند گفتم:
-تو اينجا چي كار مكني اصلا چطوري اومدي داخل،تو ياد نگرفتي جايي ميخواي داخل شي در بزني.
سرش پايين بود صورتش سرخ سرخ گفت: اميد داداش ببخشيد راست ميگي بايد در ميزدم ولي خود نيلوفر خانم كليدهارو بهم داد گفت: فردا ساعت 11 صبح لباس هات از مادرت بگيرم بيارم بزارم باغ برم.تازه نيلوفر خانم گفته بود كه توي طبقه سوم اتاق اول سمت راست لباس هاتو بذارم.
كوله پوشتي داد دستم گفت: بازهم ببخش داداش از نيلوفر خانم هم عذر خواهي كن.
يه پس گردني بهش زدم گفتم: تو در زدن ياد بگير نميخواد معذرت خواهي كني.ادامه دادم: راستي به پدر مادرم گفتي لباسهام كجا داري ميبري.
گفت: نيلوفر خانم بهم گفته بود اگه پدر و مادرت پرسيدن لباساي اميد كجا ميخواي بهش برسوني بگم خودم هم دارم ميرم پيش اميد توي شهرستان.
با خودم گفتم: خوب حداقل اين دختر كل كاراش با برنامه حساب كتاب انجام ميده و نه مثل كه هيچ كدوم از كاراي اين اوآخرم روي هيچ اصول يا با برنامه ريزي انجام نميدادم.
با صداي رضا به خودم اومدم كه ميگفت: اميد داداش فقط هر وقت خواستي خونه بري بهم يه اس بده با هم بريم خونتون تابلونشيم.
گفتم: باشه الان كجا داري ميري؟
گفت: خونه يكي از بچه ها ميرم ميمونم تا عمه اينا نفهمن.
دستم گذاشتم روي شونه ي راستش گفتم : مرسي ولي كمي صبر كن به نيلوفر بگم تو هم با ما اينجا بموني.
گفت: تورو خدا من ديگه روم نميشه نيلوفر خانم ببينم تازه بمونم مزاحم هر دوتون ميشم.ادامه داد من ديگه برم سلام من به نيلوفر خانم برسون ازش معذرت خواهي كن از طرف من.
گقتم : باشه اگه ميخواي بري برو.
كوله رو گرفتم خدا حافظي كردم سريعتوس اتاق برگشتم كوله رو جلوي در ، داخل اتاق گذاشتم رفتم پيش نيلوفر كه بدنش داشت مثل بيد ميلرزيد رفتم جلو روي تخت نشستم ، گرفتمش توي بغلم بيچاره چه بد ميلرزيد يه بوسه از پيشونيش گرفتم يه بوسه ازلباش كردم.سرم به سرش تكيه دادم.
گفتم: نترس رضا بود خودت بهش كليد دادي گفتي لباس هاي منو بياره خوب اون عادتش اين جوري كلا هيچ جا در نميزنه ميره داخل.
لرزش بدنش آروم تر شده بود بهم گفت: اميد...
گفتم : چيه عزيز دلم
دوباره گفت: اميد....
يه بوسه از لباش كردم گفتم: بگو عزيز دلم، هر چي دلت ميخواد بگو
لرزش بدنش تموم شده بود ولي چشم هاش خيس شده بود.گفت اميد واقعا منو دوست داري يا همش فقط يه دروغ براي اينكه من ناراحت نشم?
خدا چي بگم به اين دختر? چي دارم بگم?حقيقت ميگم واقعا دوستش دارم حتي بيشتر از جونم ولي عاشق شدن آدم فقط يك بار توي عمرش عاشق ميشه نه بيشتر.
از چشم هاش بوس ميكنم ميگم : عزيز دلم اين چه سوالي ميكني من حتي جونم برات ميدم تورو از هر چيزي كه توي اين دنيا دارم بيشتر دوست دارم.
گفت: ميدونم به من اين رو ثابت كردي كه حتي حاضري از زندگيت براي من بگذري .
با گفتن اين حرفش ياد اولين باري كه با اشكان شمال ميرفتم افتادم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ویرایش شده توسط: darkstorm
ارسالها: 321
#6
Posted: 22 Dec 2013 20:19
قسمت ششم:
فكر كنم شش ماهي شده بود كه توي شركت استخدام شده بودم رابطه كاريم با همه خوب شده بود.برعكس دانشگاه و جاهاي ديگه كه با كسي دوست نميشدم گرم نميگرفتم با كاركنان و مسئول هاي بخش ها تونسته بودم ارتباط بر قرار كنم و تقريبا رفيق شده بودم.
پايين پله ها با چندتا از كاركنان در رابطه با تجهيزاتي كه قرار بود با اشكان بگيريم براي شركت صحبت ميكردم كه صداي اشكان و آقاي رفيعي شنيدم كه ميگفتن .
گفته هاي آقاي رفيعي كه به اشكان توضيح ميداد در مورد نحوه كار كردن من: اين آقاي رحماني حتي تونسته نواسخ كارهاي من رو بگيره اصلاحشون كنه.پسره كاري بهترين كسي كه ميتونيد به جاي من ببريد با خودتون.
اشكان هم در جواب گفت: كاراي اين پسر جالبه حتي يك مرتبه هم از چيزي كه شما ميگيد چيزي بهم نگفته تا به حال از كسي شكايت نكرده در عوض خوبي هاي همه رو ميگه.انشاالله هر چه زودتر حالتون خوب بشه دوباره به شركت برگرديد.
آقاي رفيعي در حال پايين اومدن از پله ها با پاي شكسته بود كه با صداي بلند گفت: اين پسر واقعا حلال زادست تا اسمش ببري پيداش ميشه.
پاي آقاي رفيعي ده روز پيش توي يه سانحه رانندگي دچار شكستگي شده بود.
با كاركنان خداحافظي كردم سريع خودم به آقاي رفيعي رسوندم به هر دو نفرشون سلام دادم روبه آقاي رفيعي گفتم: آقاي رفيعي حالتون بهتره كمك مي خوايد براي پايين اومدن از پله ها.
آقاي رفعي بادستش اشاره به جوب دستي كه دستشه ميكنه ميگه: نه اين رفيقم هست تا پايين و تا خونه با من مياد . شما بايد با جناب مهندس سريع بريد قطعه ها و دستگاه ها رو بگيريد.
اشكان با لبخند ميگه: نگران دير شدن براي رفتن نباشيد كه حالا حالا بايد تو شركت باشيم تا خواهرم برسه.
من با تعجب از اشكان پرسيدم : ببخشيد اگه فضولي نيست آقاي مهندس مگه قرار نبود فقط منو شما بريم خواهرتون بمونن كاراي شركت انجام بدن.
اشكان در حالي كه تلفنشو از جيبش خارج ميكرد گفت : چرا قرار بود بمونه ولي احتمالش هست بخوايم يه نمايندگي توي شمال باز كنيم براي كارهاي ماليش به نيلوفر ا احتياج پيدا كنيم براي همين با مامياد.ادامه حرفش با خنده شوخي گفت: چطور مگه با خواهر من مشكل داريد.
من: نه من چرا بايد مشكلي با اومدن خانم كبيري داشته باشم ،براي اين گفتم فقط دو تا اتاق توي هتلي كه تو آستارا هست رزو كردم .با اين وجود بايد به فكر يه اتاق ديگه هم باشيم.
اشكان با خنده گفت : اي بابا شوخي كردم جدي نگير، بذاريد ببينم اين خواهر گلم كجا مونده تازه اون توي بابل داخل باغ ميمونه با ما به آستارا نمياد چون نمايندگي ميخوايم توي بابل بازكنيم .
با آقاي رفيعي تا جلو در شركت رفتيم اشكان از ما جلوتر با نيلوفر تلفني حرف ميزد وقتي به جلوي در شركت رسيديم.
اشكان تلفن قطع كرد گفت: خواهرم گفت: چند دقيقه ديگه ميرسه.
آقاي رفيعي با هر دو نفر ما خدا حافظي كرد رفت.
با اشكان منتظر نيلوفر شديم تا بياد توي همين زمان اشكان بهم گفت: بهتر با يه ماشين بريم كه كمتر ترافيك كنيم.قبول كردم يعني چيزي هم نميتونستم بگم.
با اومدن نيلوفر كه با يه ماشين شاسي بلند بر عكس هميشه كه با ماشين هاي اسپرت شده شركت ميديدمش كمي تعجب كردم ولي به روي خودم نياوردم.
با سلام احوال پرسي كردن معمولي سوار ماشين شديم كه من پشت ماشين نشستم و اشكان روي صندلي جلوي ماشين نشست خود نيلوفر رانندگي به سمت شمال به عهده گرفت و حركت كرديم ،توي راه تقريبا ساكت بودم فقط چند بار صداي اشكان در اومد كه ميگفت : عجب هواي برفي سردي.نيلوفر هم هر چند وقت يك بار سوال در مورد اينكه كجا به دنيا اومدم اصليتم كجايي.سوال هاي اين طوري ميپرسيد.منم جواب ميدادم ولي كلا توي اين فكر بودم كه كي ميتونم خونه بگيرم ماشين بگيرم بتونم برم به آرزو بگم دوستش دارم نتونه از وضع ماليم ايراد بگيره اگه مخالفت هم بكنه به خاطر بي پوليم نباشه.بقيه راه با تصور صورت چشمهاي درشت عسليش به خودم آرامش ميدادم سعي ميكردم گذشت زمان تا رسيدن به بابل براي خودم سريع تر كنم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#7
Posted: 23 Dec 2013 17:23
قسمت هفتم :
تو راه ساكت بودم،تنها چيزي كه توي فكرم بود آرزو بودش .تقريبا نصفه راه رفته بوديم كه اشكان گفت : نيلوفر نگهدار من برم از اين دست فروش ها يه چيزي براي خوردن بگيرم براي ادامه مسير حوصله مون سر نره.
نيلوفر گفت: باشه صبر كن الان نگه ميدارم.
كنار يكي از اين دست فروشها نگه داشت، كه دست فروشه با يه نيسان آبي كه پشت ماشين يه ميز كوچيك گذاشته بود كه روش پر كلوچه چيپس و پفك با چيزهاي ديگه روش قرار داده بود.
نگه داشت اشكان پياده شد رفت سمت دست فروش.منم ديگه خسته شده بودم از وقتي كه راه افتاده بوديم از ماشين پياده نشده بودم من اصلا نميتونم جايي زياد بشينم هميشه دوست دارم قدم بزنم.
رو به نيلوفر كردم گفتم : ببخشيد خانم كبيري اگه اجازه بديد من هم پياده بشم چند قدمي حركت كنم من عادت ندارم زياد يك جا بشينم.
نيلوفر گفت: به يه شرط من خانم كبيري صدا نزنيد بگيد نيلوفر.
من: خانم كبيري من به خودم جسارت نميدم شمارو با اسم كوچيكتون صدا بزنم.
نيلوفر: من دوست ندارم با هم سفرم احساس غريبه بودن داشته باشم پس لطفا نيلوفر صدام كنيد.
براي اين كه بتونم قبل از رسيدن اشكان از ماشين پياده بشم قدمي بزنم گفتم: چشم خانم كبيري يعني نيلوفر خانم.
از ماشين پياده شدم چند متري از ماشين فاصله گرفته بودم كه صداي اشكان در حال باز كردن در ماشين شنيدم كه ميگفت : آقاي رحماني هر وقت خواستيد ميتونيم حركت كنيم.
در حال بر گشتن به سمت ماشين بودم كه احساس كردم چيزي با سرعت از كنارم عبور كرد و صداي برخورد چند تا ماشين با هم شنيدم چيزي كه ميدم باورم نميشد كاميون زده به ماشيني كه سوارش بوديم كاملا چرخونده دور خودش پرت كرده سمت راست طرف نيسان دست فروش بعد تصادف هنوز كاميون حركت ميكرد توي راهش چند ماشين ديگه رو هم زده بود.
چيزي كه بعد تصوير تصادف ديدم بدن اشكان بود كه پرت شده بود سمت عقب .سريع جلو رفتم سويشرتم كه تنم بود در آوردم زير سر اشكان كه به پشت افتاده بود گذاشتم سريع خواستم از گردنش نبضش بگيرم كه ديدم چشم هاش باز كرده ميخواد خودش حركت بده با دستم روي سينه اش آروم به سمت پايين هول دادم.
اشكان قبل از اينكه من چيزي بگم با صداي بريده گفت: اميد...خواهرم...خواهرم... .
سريع مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم با گفتن اينكه: اشكان تكون نخور من ميرم پيش نيلوفر به سمت ماشين رفتم.
با رسيدن سمت ماشين ،شيشه شكسته شده عقب له شدن قسمت از عقب ماشين اولين چيزي بود كه ديدم. خودم به سمت در راننده رسوندم كه يه تخته سنگ بزرگ جلوي در ماشين گرفته بود جايي براي باز كردن در جلو نبود در عقب هم گير كرده بود باز نميشد بوي بنزين هم توي هوا پيچيده بود رفتم طرف ديگه ماشين خدا رو شكر دري كه اشكان باز كرده بود بعد تصادف هنوز كمي باز مونده بود هر چند براي باز كردن كامل در مجبور شدم در با دو دستم بگيرم به طرف خودم بكشم با باز شدن در خودمو وارد ماشين كردم بوي بنزين تند تر شده بود با وارد شدنم توي ماشين نيلوفر ديدم كه در حال آه ناله كردن در حال كنار زدن كيسه هوا با ديدن من گفت: چي شده... برادرم اشكان كجاست... .
شروع به امتحان كردن كمربند صندلي براي باز شدنش كردم ولي نتيجه اي نداشت به اين فكر افتادم كه كمر بند صندلي قطع كنم ولي چيزي براي بريدن كمربند پيدا نكردم.
با صدايي كه سعي ميكردم خودم دست پاچه نشون ندم به ميگفتم: آروم باش همه چيز درست ميشه،نگران اشكان نباش حالش خوبه تو فقط آروم باش.
به سرم زد ببينم ميشه كمي كمربند صندلي بكشم تا جا براي بيرون آوردن نيلوفر از روي صندلي باز كنم.همين كارو انجام دادم نتيجه داد با كمي همكاري كردن خود نيلوفر تونستم از صندلي جداش كنم از ماشين خارجش كنم.
از ماشين كمي دور شده بوديم كه با شنيدن صداي انفجار نيلوفر بغل گرفتم روي زمين خوابيدم چشم هام بستم... .
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#8
Posted: 25 Dec 2013 23:06
قسمت هشتم:
چشم هام با صداي نيلوفر باز ميكنم كه ميگه : خوبم...حال من خوبه،برو كنار اشكان كجاست.
از روش ميرم كنار بلند ميشم از زمين با دستم سمتي كه اشكان هست نشون ميدم بلند ميشه ميره سمت اشكان ميخوام سريع منم برم پيششون ولي مثل اينكه هنوز توي شوك انفجار ماشينم چون نميتونم خوب راه برم چند قدمي بر ميدارم صداي نيلوفر صداي آژير ميشنوم.
صداي نيلوفر : اميد....اميدتو.... .
ديگه چيزي نميشنيدم فقط لباش داره تكون ميخوره صدايي ازش در نمياد.نفس هام سنگين تر شده پاهام ديگه همراهيم نميكنن چرا چشم هام سياهي داره ميره سرم گيج ميره تعادلم نميتونم نگهدارم روي زانوهام روي زمين ميشينم حتي روي زانوم هم نميتونم سنگيني بدنم تحمل كنم روي زمين با سينه برخورد ميكنم فقط همين يادم هستش از اون روز تا اينكه روي يك تخت تو يك اتاق سفيد بهوش ميام احساس خستگي سرگيجه داشتم اولين چيزي كه ديدم در اتاق بود قبل اينكه بخوام جاي ديگه اي رو ببينم صداي مادرم از كنارم شنيدم.
مادر با صداي بغض آلود گفت : پسرم،عزيز دلم ، قربونت بشم بهوش اومدي خدارو شكر.
مادرم رفت بيرون بعد چند دقيقه با دكتر برگشت توي اتاق.
دكتر بالبخند گفت : پسرم حالت خوبه احساس درد شديد حالت تهوع نداري.
باصدايي كه انگار از ته چاه بيرون ميزد گفتم : نه فقط احساس سرگيجه دارم،پهلوي چپم احساس درد دارم.
دكتر :احساس درد توي پهلوت به خواطر شيشه اي كه از پشت داخل بدنت شده بود كه الآن خارجش كرديم مشكلي ديگه برات ايجاد نميكنه سر گيجه اي كه داري به خواطر مواد بيهوشي كه توي عمل بهت تزريق كرديم هستش كم كم حالت بهتر ميشه.
مادرم حرف هاي دكتر قطع كرد گفت : حالش چطور مشكلي كه نداره.
دكتر شروع به معاينه بدن و جاي زخم شيشه ي من شده گفت :بخيه هاش خوبه انشاالله حالش هم هر چه زودتر خوب ميشه.
با بوسه هاي نيلوفر از بازوم به خودم اومدم.
خودم توي وضعيتي ديدم كه : دست راستم روي سر نيلوفر دارم موهاي سرش بادستهام از بالا سرش تا روي كمرش دنبال ميكنم،نيلوفر سرش تكيه داده به شونه راستم دست هاش دور كمرم حلقه كرده حس خوبي دارم،حس آرامش هر چند حس آرامشي كه پيش آرزو ميتونستم داشته باشم نيست ولي ميدونم نيلوفر تنها كسي كه شايد پيشش حس آرامش بدست بيارم.
از سر نيلوفر بوس كردم قبل از اين كه بخوام چيزي بگم نيلوفر گفت : اميد راستي من امروز بايد ميرفتم جايي كار داشتم اصلا يادم نبود.
گفتم :باشه عزيزم بريم دوش بگيريم بعد حاضر بشيم با هم بريم.
سرش برداشت به طرف حموم كه داخل اتاق بود ميرفت گفت : نه عزيزم كارم دخترونه است.
با يه لبخند گفتم باشه پس حواست باشه كسي نبينه تورو كه بفهمن نرفتي شمال.زود برگرد دلم تنگ ميشه برات.
اونم با يه لبخند گفت :باااشه عشقم زود برميگردم.
با شنيدن حرف هاي نيلوفر احساس كردم ميخواد از من فرار كنه نميدونم چرا يه همچين حسي نسبت به چيز هايي كه گفته بود پيدا كردم.
با رفتن نيلوفر توي حموم باز كردن شير آب ريخته شدن آب روي زمين شنيدن صداي ريخته آب كه روي زمين حموم ريخته ميشد ياد گوشيم افتادم كه صداي زنگ اس ام اسش صداي برخورد بارون بازمين بود افتادم.
دست كردم توي جيب شلوارم ولي گوشيم نبود رفتم سمت مبلي كه ديشب روش با نيلوفر بودم شروع به گشتن كردم ولي گوشي پيدا نميكردم.صداي باز بسته شدن در حموم شنيدم وبعد صداي نيلوفر كه ميگفت : اميد داري دنبال چي ميگردي.
گفتم : دنبال گوشيم ميگردم ميخوام به خانوادم بگم رسيدم به شهرستان نگرانم نباشن.
نيلوفر رفت سمت دلاوري كه از توش روغن بدن برداشته بودم از كشوي اولش گوشيم برداشت بهم داد رفت لباس بپوشه كه بره بيرون.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#9
Posted: 27 Dec 2013 10:04
قسمت نهم :
گذشت زمان احساس نكرده بودم كي رفته دوش گرفته كي اومد بيرون گوشي گرفتم از دستش زنگ زدم به خانوادم چند تا دروغ گفتم قطع كردم.
ديدم نيلوفر لباس پوشيده فقط منتظر حرف زدن من تموم بشه تا خداحافظي كنه بره با ديدن اينكه موبايل قطع كردم روبه روم ايستاد از لبام بوسه گرفت رفت سمت در خواست بره.
منم گفتم : صبر كن باهم تا جلوي در بريم بدرقت كنم .
نيلوفر با خنده داره ميگه : ببينم تو خودت توي آيه ديدي هميخواي اين طوري بياي منو بدرقه كني برم بيرون.
به خودم نگاه كردم ديدم راست ميگه من حتي حموم هم نرفتم با يه شلوارم كه حتي زيپش باز، زيرش شرت هم تنم نيست.
از سرش بوسيدم گفتم : باشه نفسم تو برو منم برم دوش بگيرم لباس درست حسابي بپوشم.
خنديد رفت من موندم با اين احساس پوچي كه بهم دست داده بود چرا فكر ميكردم ممكنه بره نميدونم اين چه حسي كه بهم دست داده.
ياد روزايي افتادم كه توي بيمارستان بستري بودم افتادم من و اشكان فقط آسيب ديده بوديم نيلوفر صدمه جدي نديده بود شانسي كه نيلوفر آورده بود جز اينكه ماشينش شاسى بلند بوده دليل اصليش اين بود كه كاميون از پشت سمت چپ ماشين زده بود.
توي كل مدتي كه توي بيمارستان بودم تمام فاميل هايي كه داشتم نداشتم براي ملاقات كردنم اومدن.خانواده كبيري چند بار براي سر زدن بهم اومدن كه هر دفعه نيلوفر همراهشون بود خود نيلوفر هم چندين بار براي ملاقات من تنهايي اومده بود يادم.
يادم روزاي آخر توي بيمارستان حتي آقاي كبيري پدر اشكان نيلوفر از آلمان براي ملاقات سر زدن به خانوادش اومده بود به ملاقات من اومد از من تشكر كرد.
هه....،همه اومدن جز كسي كه دلم براش تنگ شده بود كسي كه هم بازي دوران كودكيم بود كسي كه جونم براش ميدادم،هي..... .
حال اشكان از من زود تر خوب شده بود از بيمارستان مرخص كردنش منم بعد دو هفته از اشكان از بيمارستان مرخص شدم.
يادش بخير مي خواستم زودتر برم خونه تا بتونم آرزو دوباره ببينم عجب روزگاري بود.
وقتي از بيمارستان مرخص ميخواستم بشم پدر اشكان كل هزينه ي بيمارستان پرداخت كرده بود.
من وقتي فهميدم كه پدر اشكان هزينه بيمارستان پرداخت كرده ناراحت شدم به خانوادم تو سالن بيمارستان گفتم : چرا گذاشتيد هزينه بيمارستان بدن مگه خودمون از پسش برنميايم توي حساب خودم كه پول بود اگه مشكل پول بود از حساب خود من برميداشتيد.
قبل اينكه پدرم يا مادرم حرفي بزنن صداي پدر اشكان اومد كه ميگفت : از پدر و مادرت شاكي نباش قبل اينكه بفهمن هزينه بيمارستان حساب كردم كم ترين كاري كه ميشه براي كاريكه كردي انجام بدم.
برميگردم سمتش ، اشكان نيلوفر كنارش ايستادن بالحني جدي ميگم : مرسي آقاي كبيري ولي كاري كه كردم به خواطر پول يا چشم داشت به چيز ديگه اي نبود فقط از روي انسانيت بود اگه شما هم هزينه ي بيمارستان پرداخت نميكرديد احساس بهتري داشتم.
پدر اشكان با خنده بهم گفت :واقعاً اين دو تا درموردت درست ميگفتن هر چي از انسانيتت ميگفتن از اينكه هر چي بخواي فقط پول و مقام با چاپلوسي نميخواي.
گفتم : اختيار دارنانسانيت خوبي از خودشونه كه ديگران
خود اشكان با پدرش از مادر و پدرم خواستن كه خودشون منو به خونه برسونن پدر و مادرم بعد كمي صحبت كردن با خانواده كبيري رازي شدن كه من برسونن خانواده كبيري برسونن من كه نقش باقالي داشتم كلاً كسي به حرف من گوش نميداد فقط دست به دست ميكردن من بد بخت رو.پدر اشكان با نيلوفر جلو نشستن ، من و اشكان عقب نشستيم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#10
Posted: 27 Dec 2013 22:43
قسمت دهم :
توي ماشين براي اينكه سكوت بشكنم خواستم از حال اشكان و نيلوفر با خبر بشم ببينم بهتر شدن يا نه.
با كمي جا به جا كردن خودم آماده شدن براي حرف زدن نيلوفر از من پيش دستي كرد سر حرف باز كرد .
نيلوفر بالبخند كه توي آينه كنار در ميديدم گفت : آقا رحماني حالتون بهتر شده جاي بخيه هاتون چطور درد كه نداريد.
با لبخندي كه براي نشون دادن اينه كه حالم خوبه چيزيم نيست گفتم : مرسي خانوم كبيري حالم خوبه حال شما چطور؟روبه اشكان كردم ادامه دادم : آقاي كبيري شما حال تون چطور بهتر شديد؟
نيلوفر با لحن طلبكارانه گفت : شما قرار نبود ديگه منو خانم كبيري صدا نكنيد.
من تعجب زده مونده بودم جواب اين دختر چي بدم آخه يكي نيست بگه حالا اينجا بايد يادت بياد كه من قرار شده بهت نگم خانم كبيري خوب آخه نميشه كه بهت بگم نيلوفر پدرت با خودش چي ميگه يا اشكان حتماً ميگن اين پسره چاي نخورده چه زود پسر خاله شده.
اشكان قبل از اينكه من چيزي بخوام بگم گفت : شما قرار شده همديگرو با اسم كوچيك صدا كنيد راحت باشيد باهم فقط من بايد غريبه بمونم به من بايد بگيد آقاي كبيري اين كه نامردي منم بايد با منم بايد راحت باشي با اسم كوچيكم صدا كني.
من با تعجب از دست اين دو خواهر و برادر گفتم : خانم و آقاي كبيري من جسارت نميكنم شمارو با اسم كوچيكتون صدا كنم خانم كبيري.... .
نيلوفر حرف هام قطع كرد گفت : من به شما گفتم شما قبول كرديد ديگه نبايد زير حرفتون بزنيد آقا اميد شمام ديگه به من نيگيد خانم كبيري فقط بگيد نيلوفر اگه سخت تونه ميتونيد بگيد نيلوفر خانم.
پدر نيلوفر با خنده : نترس آقا اميد اگه فكر ميكني من ناراحت ميشم يا اشكان خيالت راحت توي اين چند ماهي كه پيش اشكان بودي اشكان بهم گفته چه آدم چشم دل پاكي هستي، زيراب كسي توي شركت نزدي ، ميبيني اگه ميخوان با اسم كوچيك صداشون كني به خواطر اينه كه احساس كنن بجز اينكه يه همكار خيلي خوبي هستي يك دوست خيلي خوب هم باشي مگه اينكه نخواي با اينا دوست باشي.
من با دست پاچگي به خواطر حرف آقاي كبيري گفتم : اين چه حرفي فقط نمي خواستم بي احترامي كنم من از خدام دوستايي مثل آقا و خانم كبيري داشته باشم.
هم اشكان هم نيلوفر شاكي شده بودن چپ چپ بهم نگاه ميكردن.
با خودم گفتم : خدايا اين ديگه چه جورشه همه از خداشون با اسم فاميل صدا بشن احساس احترام و بزرگي كنن اون وقت اين ... خوب معلومه آدم هميشه چيزي كه نداره دنبالش ميگرده ولي اين دختر همه اينارو داره ،پس چيكار داره از كسي اينارو تمنا كنه براي بدست آوردنش.خوب حتماً ميخواد من احساس غريبگي نكنم يا اينكه مي خواد چه ميدونم به من چه من صداش ميزنم نيلوفر خانم هم خودش رازي هم برادروپدرش به اشكان ميگم آقا اشكان مگه چيميشه؟
با خنده گفتم : ببخشيد منظورم فرشته خانم و آقا اشكان بود .
هر دوشون با لبخند سمت نگاهشون عوض كردن.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی