ارسالها: 3650
#1
Posted: 10 Feb 2014 21:50
با درود
در خواست ایجاد تاپیک با عنوان :
مــــــــــــــــــــرا ببخش خواهـــــــــــــــــــــــرم ( نوشته ایـــــــــــــــــــــرانی )
در تالار داستان و خاطرات سکسی را دارم
تعداد پست این داستان در ۱۲ قسمت ادامه خواهد داشت .
با سپاس
آقا رشیـــــــــــــــــــــد
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#2
Posted: 11 Feb 2014 11:35
مــــــــــــــــــــرا ببخش خواهـــــــــــــــــــــــرم 1
خانواده چهار نفره ما زندگی راحتی رو داشتند .. با هم خوش بودیم . درسم خیلی خوب بود . محل کار و زندگی پدرم یه جا بود . یه سوپری تقریبا بزرگ جلو خونه مون داشتیم . تا چند تا کوچه اون ور تر سوپری دیگه ای نبود . در آمد پدرم خیلی خوب بود . من اولین بچه اش بودم . خواهرم فرشته حدود سه سال ازم کوچیک تر بود . وقتی که به مدرسه می رفتم و اون هنوز به آمادگی نرفته بود بهش حسادت می کردم . .. با این حال پدر و مادرم سعی می کردند عشق من به خواهرشونو طوری نشون ندن که من حسادت کنم . کمی که بزرگتر شدم کمتر این حسو داشتم . فرشته خیلی زیبا بود . مثل فرشته ها . منم دست کمی از خواهرم نداشتم ولی اون لطافت و سپیدی دیگه ای داشت .خواهرم چهارده سالش بود که بیمار ی سختی گرفت . بیماری سختی که هر کسی یه چیزی در موردش می گفت . یکی می گفت مننژیته .. یکی می گفت صرعه .. یکی اونو به افسردگی نسبت می داد . نمی دونم این دیگه چه مرضی بود که داشت سیستم عصبی و درون اونو از کار مینداخت . حتی اندام جنسی اونو هم تحت تاثیر قرار داده بود . خونریزی های بی موردی بهش دست می داد . طوری که پزشکان متخصص می گفتند که اون نمی تونه بار دار شه .. اما همه اینها به یک طرف اون دیگه هیچوقت اون هوش و حواس گذشته شو به دست نیاورد . بهترین شرایط روحی اون این بود که کاری به کار کسی نداشته باشه . مادرم دیگه مثل سابق نمی تونست در کارای مغازه کمک حال بابام باشه . چون خواهرم یک مراقب می خواست . مراقبی که بتونه شبانه روز بپاش باشه . نذاره اون دست به کارای خطر ناکی بزنه . واسه همین من که از مدرسه میومدم با دفتر و کتابم می رفتم مغازه . پدر روز به روز بیشتر تحلیل می رفت . یک سالی گذشت . من سال آخر دبیرستانم بودم . یه روز که بودم دبیرستان اومدن سراغم و منو بردن خونه .. مادرو سیاهپوش و گریان دیدم که دو دستی می زد توسرش .. پدر سکته کرده مرده بود . اون به خاطر خواهرم دق کرده بود . بابامو خیلی دوست داشتم .. اون حتی یک بار هم سرم داد نکشیده بود . مامان فرخنده داشت خودشو می کشت ولی فرشته خیالش نبود . بابام تازه چهل سالشو تموم کرده بود که مرد . فشار عصبی و ناراحتی به خاطر خواهرم اونو از پا انداخت . فقط دم آخر از مادرم خواسته بود که از فرشته مراقبت کنه و به مامان گفته بود که به منم سفارششو بکنه . اون در حال رفتن و وداع با این دنیا بازم نگران اون بود . فرشته قبل از بیماری واقعا یک فرشته بود . خیلی مهربون بود . خیلی دوستم داشت . خلاف من که بهش حسادت می کردم اون همیشه هوامو داشت . هر چی داشت باهام قسمت می کرد . اگه چند دقیقه زود تر از من می رسید خونه صبر می کرد تا من بیام و با من ناهار بخوره .. اگه یه وقتی خارج از سهمیه ام پولی از خونواده می خواستم اون پیشدستی می کرد و می گفت که حاضره از پس اندازش به من بده . مثل من درساش عالی بود .. حالا بابا فرهادش مرده بود و اونم خیالش نبود . فقط به گوشه ای می نگریست .. گاهی یه دو سه جمله ای می گفت که آدم فکر می کرد حالش خوبه و گاهی هم طوری برخورد می کرد که به نظر میومد از یه بچه نوزادی هم کمتر می فهمه . دیگه نتونستم ادامه تحصیل بدم . یعنی نخواستم . تا دیپلم خوندم . کفیل مادر و خواهرم شدم . یواش یواش خودمو با این شرایط وفق داده بودم . باید رفتن پدر رو باور می کردم . بیشتر وقتا مادر و خواهرم میومدن مغازه کنارم می نشستند ولی گاهی که فرشته بی خود و بی جهت سر و صدا می کرد مامان اونو می برد خونه . حتی مامان اونو حموم می کرد . ولی بیشتر وقتا خودش غذاشو می خورد .. هر وقت که می رفت دستشویی مامان پشت در منتظرش می شد تا بر گرده . پزشکان گفته بودند اون یه مشکل روحی داره که با مغزش در ارتباط مستقیمه .. حوادث بد و خوب درش اثری نداره . متوجه بعضی از واقعیتها میشه ولی نمی تونه رو اونا تمرکز داشته باشه و زود از ذهنش خارج میشه . اون قسمتی رو که مربوط به امور غریزی و کارایی مثل خوردن و نوشیدنه دیگه یه حالت خود کار داره .. خلاصه هر پزشکی یه دارویی می داد .. گاهی تا چند روز این دارو ها خمارش می کرد تا این که می دیدیم حالش داره بد تر میشه دارو ها رو قطع می کردیم . حالات شرایط جسمی و روحی مادر بود که منو نگران می کرد .. به تازگی با یه دختری دوست شده بودم به اسم سیمین .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#3
Posted: 11 Feb 2014 11:36
مــــــــــــــــــــرا ببخش خواهـــــــــــــــــــــــرم 2
من و سیمین روز به روز رابطه مون محکم تر می شد . دلم می خواست با هم از دواج می کردیم و اونم با حرفای قشنگش منو به زندگی و آینده امید وار می کرد . نمی دونم چرا گاهی وقتا حس می کردم که اون دوست نداره با مادر و خواهرم زندگی کنه . من نمی تونستم و نباید که اونا رو تنها می ذاشتم . انگار قرار نبود که رشته ناکامیهام یه جایی قطع شه . بد بیاری پشت سر بدبیاری . یه روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم که مادرم دیگه بیدار نمیشه . اونم رفت و خواهرمو سپرد به دست من . مادر هم ما رو تنها گداشت . خواهرم تازه هیجده سالش شده بود .. دیگه گریه و زاری فایده ای نداشت . مادر مهربونم این اواخر همش از این می گفت که اگه طوری شد از فرشته به خوبی مراقبت کنم . پس من چی .. زندگی من چی ..یک هفته بعد از مرگ مادر سیمین اومد و ازم خواست که تکلیفشو مشخص کنم . اون شب اومد خونه مون . زیبا تر از همیشه شده بود . تا اون موقع جز یه بار که در بچگی دختر همسایه مونو از کون کرده بودم با کسی سکس نداشتم . خیلی کمرو و خجالتی بودم . و تازه اونو هم دختره خودش با پررو گری خودش منو آماده ام کرده بود . ندیده بودم که سیمین خودشو تا به این حد ردیف کنه . حالت چشاش و ابرو هاش و اون ریملش .. با روژگونه ای که صورت سفیدشو خیلی خوشگل تر کرده بود و روژلبی که لبهاشو بر جسته و هوس انگیز نشون می داد متوجهم کرده بود که بیش از هر وقت دیگه ای دوست داره که با هم از دواج کنیم . از خودم کاری داشتم و مغازه و خونه ای که می تونست راحت زندگی منو پیش ببره و از این نظر جای نگرانی نبود . گذشت لحظه ها رو حس نمی کردم . نمی دونستم چه جوری با زمان کنار بیام . فرشته دور برم بود و یا من باید دور و برش می بودم .با این که مادرم تازه فوت کرده بود ولی حس کردم که به نوعی هماغوشی با سیمین نیاز دارم . -فرخ پس کی می خوایم پیش هم بخوابیم .. می دونست چه جوری آتیشم بده . فتنه گری رو خوب بلد بود و منم از این که بسوزم . آتیش بگیرم هراسی نداشتم . -عزیزم فرشته اینجاست . اول اونو خوابش کنم . -عزیزم این قدر به پر و پای اون نپیچ اون که نصفه روز مث آدم عادیهاست . یه خورده هم داره فیلم بازی می کنه که تو هواشو داشته باشی-سیمین تو دیگه چرا این حرفو می زنی -خب یه چند روز اونو بفرست خونه مادر بزرگت . تو که دو تا مادر بزرگ و دو تا پدر بزرگت زنده ان . -یکی می خواد اونا رو نگه داری کنه . من بهشون سر می زنم ولی نگه داری فرشته خیلی سخته . یهو دیدی کنترلش از دست ما خارج شد و بست همه رو به فحش و کتک . گاهی می بینی یه حرف درستس رو اگه بهش بزنی تحمل نمی کنه .. ظرف غذار و از دستش میندازه زمین . اون کنترلش دست خودش نیست . -چرا اونو تحویل یه آسایشگاه یا محل نگهداری معلولین و اونایی که مشکلات ذهنی دارن نمیدی .. خونم به جوش اومده بود .. اخلاق سیمینو می دونستم . می دونستم که اگه باهاش در گیر شم و اون قهر کنه حداقل از این بر نامه و نقشه امشبش معافم می کنه و نمی تونم با هاش حال کنم ولی من اونو دوست داشتم می خواستم باهاش زندگی کنم . اون باید منو با همین شرایطم درک می کرد . اون باید منو قبولم می کرد با فرشته می ساخت . میومد کنار من در مغازه و شریک همه چیزم می شد . اونو شریک زندگی و کاری خودم می کردم . اون لحظه نخواستم سیمینو ناراحتش کنم . -فرخ تو هم باید زندگی کنی . منم یک زنم . من تا کی می تونم با این شرایط بسازم . حالا اگه مامانت زنده بود یه چیزی . من و تو می تونستیم با هم باشیم و خلوت کنیم . الان اگه باهام از دواج کنی فرشته خانوم هم باید بیاد کنار ما بخوابه ؟/؟ به نظر تو این منطقیه ؟/؟ من اینو به کی بگم . نمی دونم فرشته کجا بود .. اون گاهی وقتا می رفت یه گوشه حیاط . می نشست و به گلهای سرخی نگاه می کرد که در واقع باباش کاشته بود . نگرانش بودم .. -بذار به حال خودش .. اگرم خواستی اونو تحویل یکی از همین مراکز درمانی یا نگهداری عقب افتاده های ذهنی بدی من دکتر آشنا دارم .. تازه آشنا هم نمی خواد هر کی اونو ببینه شرایطشو درک می کنه . نیازی به سفارش هم نداره .. خیلی وسوسه ام کرده بود .. با این که این چند وقتی بار ها اونو بوسیده بودم ولی بوسه های اون لحظه مون طعم و معنای خاصی داشت . آغاز راهی بود که ما رو به اوج هوس می رسوند . راحت لباساشو در آورد و منو هم لخت کرد .. -سیمین الان فرشته میاد .. پاشد درو قفل کرد . -حالا دیگه نمیاد . افتاد روم .. سینه های درشتشو دونه به دونه میذاشتم توی دهنم و میکشون می زدم بدون این که سوتینشو باز کرده باشم . دستم رفته بود رو شورتش ...... ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#4
Posted: 11 Feb 2014 11:38
مــــــــــــــــــــرا ببخش خواهـــــــــــــــــــــــرم 3
تا حالا به کس زنی دست نزده بودم چه برسه به این که اونو بکنم . ولی سیمین در اون لحظات می رفت تا برام این طلسمو بشکنه . شورت سیمینو پایین کشیدم . این کارو وقتی کردم که اون پشت به من قرار داشت . کون درشت و بر جسته شو لیس می زدم . اونو به دو طرف بازش کرده تا بهتر بتونم جزئیات کارو ببینم . سوراخ ریز کونش .. اوووووففففف نوک زبونمو میذاشتم روش .. -فرخ چیه دلتو برده ؟/؟ همش مال تو ..همش مال تو .. دلت نمی خواد با هم باشیم ؟ من و تو تنهای تنها .. تنها توی این خونه .. تنها در کنار هم .. من و تو و این خونه و این مغازه . من میشم شریک تو . اصلا خودم میرم تومغازه فرو شندگی می کنم و تو برو دنبال جنس .. به کونش حرکاتی می داد و اونو به سر و صورتم می مالوند . منم دیگه از این که شورتمو پایین بکشم خجالت نمی کشیدم . همین کارو هم انجام دادم . کیرم داغ شده بود . خیلی کلفت تر و بلند تر از زمانی که جلق زده بودم . سوتین سیمینو هم بازش کردم . دستمو از پهلو ها و پشتش به سینه هاش رسوندم . لبامو گذاشتم رو صورتش و کیرمو گذاشتم لای شکاف کونش . اون روی تشکی که رو زمین پهن شده بود دراز کشید و منم رفتم پشتش . کف دستمو گذاشتم روی کسش .. چقدر دلم می خواست همین امشب شکارش می کردم . آخه اونو مال خودم می دونستم . اون عشق من بود . می دونست که جز اون کس دیگه ای رو دوست ندارم . از فرشته خجالت می کشیدم . راستش اون خیلی کم ماجراها و حوادث دور و برشو به یاد می آورد و درسته که یه آلزایمر خاص و به نوعی افسردگی و عدم تمرکز ذهنی داشت ولی گاهی وقتا در همون زمان حال می تونست بفهمه که چی به چیه .. شاید اون حالا می دونست و می تونست حس کنه که من چی دارم می کشم . من باید زندگی می کردم . سیمین هم باید زندگی می کرد . اگه من خواهرمو تحویل آسایشگاه می دادم اون وقت چی می شد . برای اون چه فرقی می کرد . هر چند وقت در میون می تونستم یه سری بهش بزنم واز اوضاع احوال و شرایطش با خبر شم . حتی می تونستم اونو واسه دو سه روزی بیارم خونه . من تعجب می کردم چطور میشه که برای دقایقی در روز اون حال و احوالش مساعد به نظر می رسه ولی در بیشتر لحظه ها انگار حواس پرتی داره .. روز قبل یه بار خبر مامانو می گرفت .. در حالی که خودش چند روز پیش از این می گفت که مامان رفته پیش خدا و دیگه پیش ما بر نمی گرده . خیلی تلخ و درد ناک بود در این شرایط زندگی کردن . شاید خودشم چیزی نمی دونست . نمی دونست که سرنوشتش این جور در هم و بر هم و نا معلومه . سوراخ کون سیمینو کرم مالی کرده بودم . رفته بودم توی فکر .. نوک کیرمو گذاشته بودم رو سوراخش . سیمین یه لحظه خودشو کنار کشید و یه دور بر گشت و صورتشو سمت من قرار داد .-چی شده سیمین . دوست نداری .. -عزیزم تو که می دونی من وجودم جونم جسم و روحم همه متعلق به توست . دو نفر که همو دوست دارن دیگه وجود و هستی اونا مال همه . همه چی رو با هم شریکن . دیگه این عشقه که بین اونا حکومت می کنه -حرفای قشنگی می زنی . می دونم خیلی منطقی هستی . می دونم -کونمو دوست داری . خوشت میاد با کیرت قلقلکم بدی ؟/؟ منم خوشم میاد از زندگیم لذت ببرم . برات حرفای سکسی بزنم . راز دلمو برات بگم . چون راز دل من تویی همه چیز من تویی . فقط باید یه قولی به من بدی ..-چه قولی .. -گفتنش سخته ولی منم یه حق و حقوقی دارم . اصلا برای خودتو هم بهتره . چند ساله که خواهرت این جوریه .. شاید سه چار سالی بشه ولی هم پدرت از بین رفته و هم مادرت . می ارزید ؟/؟ نمیگم از بد شگونی اون بوده . شاید این یک حکمتی بوده که اون کارش به اینجا کشیده . مرگ و زندگی ما دست خداست . اما خدا هم به اعمال و کارای ما نگاه می کنه . اگه بگیم اون هر وقت دلش خواست ما رو می کشه پس تکلیف پاداش و عذاب انسانها چی میشه . اراده ما چه نقشی داره .. -سیمین حالا چه وقت این حرفاست .. کمرم خیلی سنگین شده من تن تو رو می خوام .. -ببینم من خودمو در اختیارت میذارم هر کاری بخوای انجام میدم . به شرطی که تو قول بدی بهم که فرشته رو می فرستی به جایی که بشه ازش مراقبت کرد . و من می دونم تو آدمی هستی که حرفی رو که بزنی بهش وفا داری . رو قولت هستی .. -نمی دونم چی بگم . برام سخته تصمیم بگیرم . خیلی سخته . آخه اون جز من کسی رو نداره .. -ولی براش فرقی نمی کنه کجا باشه فرخ !.... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#5
Posted: 12 Feb 2014 00:30
مــــــــــــــــــــرا ببخش خواهـــــــــــــــــــــــرم 4
هوس منو اسیر خودش کرده بود . یه نگاهی از پنجره به بیرون انداخته و فرشته رو دیدم روی سکویی نشسته و داره به گلهای سرخ باغچه نگاه می کنه .. با با اون گلا رو خیلی دوست داشت . من چطور می تونم اونو از خودم دور کنم . ولی عاشق سیمین بودم .. -سیمین ازت خواهش می کنم . اینو ازم نخواه . -میگن جنگ اول به از صلح آخر .. رفتم طرف سیمین . بغلش کردم . کیرمو به کونش چسبوندم . می خواستم اونو بکنمش .. می خواستم کیرمو خیلی آروم فرو کنم توی کونش . آخه منم نیاز داشتم . سالها بود که فقط خودمو وقف خونواده ام کرده از خودم مونده بودم . بدن لخت سیمین منو از این رو به اون رو کرده بود . سیمین دست و پا می زد و می خواست خودشو از چنگم رها کنه . طوری باهام بر خورد می کرد که انگاری می خوام بهش تجاوز کنم . -مگه خودت نمی خواستی . ببین تو هم مثل من داغی .. -برو هر وقت تونستی مستقل شی بیا . من نمی تونم . ولم کن کثافت .. -تو بهم چی گفتی سیمین ؟/؟ -آشغال کثافت عوضی .. ولم کن .. انتظار این حرفشو نداشتم . منتظر هر چیزی بودم هر حرفی .. هر حمله ای .. ولی فکر نمی کردم اون این حرفا رو بهم بزنه .. ازش فاصله گرفتم . به یک باره عشق و هوس هر دو در من کشته شد و نفرت جاشو گرفت . خواهرم دستگیره درو می فشرد ولی در بسته بود . اون می خواست بیاد توی اتاق و نمی تونست . چیزی نگفت . صدام نزد . گاهی وقتا نمی دونست چی صدام بزنه .. گاهی منو به اسم صدام می زد و گاهی هم می گفت داداش ..حالا از اون وقتایی بود که همه چی از یادش رفته بود . شورتمو پیرهنمو پام کردم .. -لباساتو بپوش . می خوام درو باز کنم . فرشته می خواد بیاد اتاقش .. -خیلی نامردی .. -تو خیلی پستی سیمین . متاسفم برای خودم که عاشق یه آدمی مثل تو شدم . تو با یه هدف دیگه ای پاتو گذاشتی توی زندگی من . کور خوندی .. اشک سیمین در اومده بود -باور کن این طور نیست . اون اگه الان بره آسایشگاه آب از آب تکون نمی خوره . احساسی نداره که بخواد از بین بره -ولی من که احساس دارم . ببینم سیمین تو پدر داری ؟/؟ -آره -مادر داری ؟/؟ -آره . تو که خودت می دونی . واسه چی می پرسی . -من ندارم . من ندارم . نه پدر دارم نه مادر .. اونم نه پدر داره نه مادر .. ولی ما هر دو تا بوی پدر و مادرمونو میدیم .. میگی من پدر و مادرمو از خودم دور کنم ؟/؟ بیرونت نمی کنم سیمین ولی هر وقت دوست داشتی می تونی بری .. تو با این فکرت به درد من نمی خوری . حتی اگه خودت هم بخوای من یکی دیگه نمی خوامت .. لحظاتی بعد سیمین رفت .. برای همیشه از زندگی من رفت . رفت و منو با درد و غم و حسرت تنها گذاشت . این که حق ندارم عاشق کسی شم و کسی نبایدعاشق من شه . در اتاقو قبل از این که سیمین بره بازش کردم . اون لباساشو تنش کرده بود . بدون این که با خواهرم خداحافظی کنه رفت . فرشته تو گریه کردی ؟/؟ چشات چرا قرمزه . گونه هات چرا خیسه ؟/؟ ..حرفی نمی زد . گاهی جوابمو می داد ولی گاهی چیزی نمی گفت . این از اون لحظاتی بود که می دونستم فکرش کار نمی کنه . نمی تونه به گذشته فکر کنه .. آینده رو که هیچ .. حتی نمی دونست که در حال چه خبره . حداقل ده روز از مرگ مامان گذشته بود .. بغلش کردم . بوی عرق تنش خفه ام کرده بود .- دختر این چه وضعشه .. یادم اومد که خودش نمی تونه بره حموم .. واسه این که باهاش شوخی کرده باشم گفتم فرشته تو یکی حموم نباید بری ؟/؟بوی تنت خفه ام کرد .. یه اخمی کرد و خیلی آروم و شمرده اونم پس از ثانیه هایی تفکرگفت ..مامان کوش اون منو می بره .. نگاش کردم .. دلم می خواست بهم بگه شوخی می کنه .. بگه داره فیلم بازی می کنه . آخه اون هنوز منتظر مامانش بود . من چه جوری اونو تحویل آسایشگاه می دادم .. بغضم ترکید .. نتونستم جلو اشکامو بگیرم .. بغلش کردم .. نمی دونم چرا اونم با من گریه می کرد . شاید فکر می کرد که باید آینه من باشه . -بیا بریم من خودم حمومت می کنم . دست و پا می زد و نمی خواست بیاد .. تا حالا این کارو نکرده بودم . مادر همدمش بود و منم به عنوان یک پسر سختم بود ..نیازی هم نبود چون همه کاراش با مامان بود .. -فرشته مامان نمیاد دیگه . خودت گفتی که اون رفته پیش خدا .. به چشا و پیشونیش فشار آورد . انگاری یه چیزایی یادش میومد ولی نمی تونست خوب هضمش کنه .. -بیا فدات شم بیا بریم . خودم می برمت ..حمومت می کنم .. فرشته خوشگل و پاک من . عزیز دلم .. کی گفته من تو رو از خودم دور می کنم .. اولش نمی ذاشت من بهش دست بزنم .. بعد خودش شروع کرد به در آوردن لباساش .. منم همه لباسامو جز شورتم در آوردم . اونم فقط یه شورت پاش بود . سینه های کوچولوش اصلا با اندامش تناسب نداشت . اون خیلی تپل و زیبا بود . شورت دخترونه اش هم یه قسمت کمی از باسنشو پوشش می داد . ... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#6
Posted: 12 Feb 2014 22:03
مــــــــــــــــــــرا ببخش خواهـــــــــــــــــــــــرم 5
شیر آبو باز کردم و اون رفت زیر دوش . وقتی آب روی موهای صاف و بلند و مشکی اون می ریخت چهره شو خیلی زیبا تر از قبل نشون می داد . نمی دونست که زیر آب باید چیکار کنه . فکر کنم مامان بدنشو کیسه هم می کشید . ولی من حوصله این کارا رو نداشتم . اصلا تن خودمو کیسه نمی کردم . تنبل بودم و حوصله زیاد تو حموم موندنو نداشتم . خود لیفشو هم حوصله نمی کردم . صابونو می گرفتم دستم و هی مالوندم به تن و بدنم . قصد داشتم همین کارو برای خواهرم انجام بدم . این کارو انجام دادم . چند بار کیسه رو از بالا سرش گرفت و داد به دستم و اعتنایی نکردم . چون مامان تنشو کیسه می کشید رو عادت این کارو می کرد . آخرش عصبی شد و سرم داد کشید . اصلا دلشو نداشتم ولی می دونستم که در این شرایط منم باید سرش داد بکشم تا ردیف شه . نمی دونم چه حکمتی بود . بیچاره به همونشم قانع شد که منم با صابون بشورمش .. -چرا این قدر ساکتی عزیزم . چرا کم حرفی .. کف دستمو با صابون گذاشته بودم رو سینه هاش . اصلا تا اون لحظه هیچ فکر خاص و بدی نداشتم نسبت به این که بخواهم بهش دست درازی کنم یا یه چیزی در همین مایه ها . اون از جونم واسم عزیز تر بود . به خاطر اون بود که من سیمین رو از خودم رونده بودم . ولی دستم که رو سینه هاش قرار گرفت یه لحظه لباشو گاز گرفت و چشاشو بست .. وقتی دستمو از اونجا دور ش کردم دوباره به همون وضعیت قبلی بر گشت .. پس اونم اون غریزه جنسی و حیوانی که در همه موجودات زنده وجود داره رو داره و می تونه به نوعی اونو نشون بده .. . خواستم اطمینان پیدا کنم یکی دو بار دیگه این کارو انجام دادم و هر بار با عکس العملی مثل واکنش دفعه اول روبرو شدم . نمی دونم چرا بازیم گرفته بود . خوشم میومد این کارو انجام می دادم و لذت می بردم . فرشته چیزی نمی گفت . به من اعتراض نمی کرد . شاید فرق میان خوب و بد و زشت و زیبا رو نمی دونست . شاید نمی دونست که اگه حال و روزش خوب بود هر گز کار به جایی نمی رسید و نمی کشید که من به سینه هاش دست بزنم . نمی دونم چرا .. چرا وقتی این حالت اونو دیدم واسه یه لحظه شیطون رفت تو جلدم .. این که بخوام باهاش رابطه جنسی بر قرار کنم .. باید بیشتر تحریکش می کردم . ولی اون گاهی چند درصدی هوشیار می شد .. لعنت بر من . اصلا یادم رفته بود واسه چی اونجام .. نه .. نه .. به تنها چیزی که اهمیت نمی دادم گناه شرعی بود .. فرخ فرخ زشته .. نا مردیه .. اما شیطان بهم می گفت هیچم نا مردی نیست .. کسی که نمیاد با این شرایط عقدش کنه .. تازه بار دار هم نمیشه .. هم خودت حال می کنی هم اونو سر حالش می کنی .. اگه اون نبود تو می تونستی با سیمین از دواج کنی .. هیشکی با این شرایط زن تو نمیشه . پس می تونی و باید که با اون ار تباط بر قرار کنی .. لعنت بر من .. نمی دونم چرا یه جوری نگام می کرد که هم پدر و هم مادرمو در چهره اش می دیدم . اگه من بخوام باهاش سکس کنم .. نه نهههههه .. ولی اندام زیبایی داشت . کونش هم خیلی خوش ترکیب بود . نه می شد گفت خیلی بزرگه و نه کوچیک .. حالا مطیع و حرف گوش کن شده بود . -بخواب رو زمین . رو کف حموم دمرو بخواب .. این کارو انجام داد و من از کمرش شروع کردم . شورتشو از پاش کشیدم پایین و کاملا بر هنه اش کردم . کف دو تا دستمو گذاشتم رو کونش . حالا اونو با عشق و هوس از وسط بازش می کردم . پی در پی این کارو انجام می دادم . گردی کون .. چاک وسط اون کس و اون روزنه و سوراخ ریز کون خواهرم بی اندازه وسوسه ام کرده بود . این دو مین استیلی از کون بود که در عرض این دو ساعت می دیدم . اگه از این هم به جایی نمی رسیدم باید سر به بیابون میذاشتم . الان بیشتر از چهار سال بود که خواهرم در یک بحران روحی و فکری قرار داشت . دلم می خواست این دقایق دقایقی باشه که اون در همون شرایط باشه و من بتونم اون جوری که دوست دارم ازش کام بگیرم . من برای همیشه کنارش می مونم . اگه قراره بمونم اون باید که مال من باشه .. آخه من چیکار می کردم . اون خیلی از چیزا رو می تونست فراموش کنه .. ولی حتم داشتم بازم یه چیزایی هست که می تونه بعدا به یاد بیاره .. ولی اگه به یاد می آورد می تونست که فراموششون کنه . من دوستش داشتم . عشق من به اون فقط یک هوس نبود . هوس جزئی از عشق من بود . آخه من و اون سرنوشتمون پیوسته به هم بود . چرا باید هم بستری با اون گناه باشه . آخه کی اینو گفته ؟/؟ .... ادامه دارد ... نویسنده ..... ایــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#7
Posted: 13 Feb 2014 22:20
مــــــــــــــــــــرا ببخش خواهـــــــــــــــــــــــرم 6
تنها فاصله بین من و اون فقط یک شورت من بود . دلم می خواست همونو پایین می کشیدم . دو حالت داشت یا کمی هوشیاری می داشت که باید برای اون ساعت آبروی خودمو می ریختم و. یا در اوج بحرانش می بود که یا قبولش می کرد یا دچار ترس خاصی می شد . ولی باید خیلی بی خیال و بی تفاوت این کار رو انجام می دادم . شورتمو کشیدم پایین . اون هنوز دراز کش بود و روشو به سمت من بر نگردونده بود . تازه تمرکز هم نداشت . شاید هم اگه کیرمو می دید نمی دونست چی به چیه . مرز بین باید ها و نباید ها رو نمی دونست و من می تونستم از این فرصت نهایت استفاده رو بکنم و به اوج لذت برسم . مچ پا تا گردن خواهرمو صابون مالیش کردم . دو تا کف دستمو مثل لیف می کشیدم رو تنش . به کون سفیدش که رسیدم این فشار و تماس رو زیاد ترش می کردم . کونشو از چند طرف به سمت وسط جمعش کرده و میون دو تا دستام قرار می دادم . یه نیم نگاهی هم به چاک کسش داشتم . به صورتش نگاه کردم . چشاشو بسته بود . خماری عجیبی بهش دست داده و گاه حس می کردم که خوابیده ولی یکی دوباری که چشاشو باز کرد خلاف این موضوع رو ثابت کرد . صداش در نمیومد . همین بهم لذت می داد . کار دیگه ای هم که نداشتیم . فقط من بودم و اون . بقیه فامیلا هم از ترس این که چند روزی رو پلاس اونا نشیم سراغمونو نمی گرفتند . پاهاشو به دو طرف باز کردم . می خواستم کسشو یه قلقلک کوچولو بدم ببینم چیکار می کنه . کف دستمو کشیدم رو نقطه حساس . چشاشو باز کرد . لباشو به دو طرف صورتش کش داد و یه حالت فشار به خودش گرفت . صدای آه و ناله ای نشنیدم ولی واکنش اون نشون می داد که یه لذت خاصی داره می بره . شاید سیستم بدنی اون این طور بود که باید کیف خودشو به این صورت نشون می داد . عین فرشته ها دراز کشیده بود . بی خیال این حرفا .. مظلومانه و معصومانه .. برای لحظاتی از خودم متنفر شدم ولی با همه این تفاسیر دستم رفت روی کسش . اول خیلی آروم چنگش گرفتم و بعد با سرعت زیاد دستمو روی کس می کشیدم . -جاااااااان .. عجب کسی .. من که تا حالا کس نکرده بودم ولی از بس فیلم دیده بودم از روی ریخت و قیافه می شد حدس زد که تنگ و گشاد چه جوریه . کس خواهرم از بیرون که خیلی ریز و نقلی نشون می داد . حداقل قالبش که این جور بود . حالا باید کار به باز کردنش می کشید تا من اونجاشو بفهمم . کونشو صابون مالی بیشتری کرده و به قسمت مقعد یا همون سوراخش که رسیدم کف اون قسمتو خیلی غلیظ کردم . کیر 17 سانتی خودمو گذاشتم سر کون خواهر خوشگله ام . حالا بهترین وقتی بود که می شد اونو گایید . یا حداقل ازش لذت برد .. کیرمو گذاشتم رو شکاف کونش .. انگشتمو گذاشتم رو سوراخ کون و هرچه خواستم فشارش بدم که بره توی کونش نشد که نشد .. فرشته به ناگهان جیغ کشید و ناله سر داد .. دلم سوخت . ولش کردم ..اون که تاب انگشتمو نداشت اگه کیرمو می خواستم بکنم توی کونش چیکار می کرد . ولی می دونستم که به موقعش می تونه از همه اینا لذت ببره . ولی نه ..اون که شرایط یک آدم عادی رو نداشت . بیشتر لذتش مربوط می شد به همون ناحیه کس که تحریک پذیری زنانه رو بتونه در خودش قبول کنه . خواستم عکس العملشو ببینم . یه بند انگشتمو کردم توی کسش و اونو تند تند فرو می کردم و بیرون می کشیدم . چشای خوشگلشو مرتب باز و بسته می کرد . خودشو در این حالت داده بود به دست من .. آروم با خودم می گفتم خواهر گلم من بمیرم برات که تو هم هوس داری و نیاز و نمی دونی . تا وقتی که یه دستی به سمتت نیاد نمی دونی که در درون تو چی می گذره .. کاش میذاشتی کونتو بکنم . آخه من نمی خوام دختری تو رو بگیرم .هنوزم می خوام دست نگه داشته باشم . شاید از این ستون به اون ستون فرجی باشه . در همون وضعیتی که انگشتمو تا یه بند کرده بودم توی کسش انگشت شستو گذاشتم رو مقعدش و دو تا انگشت در دو سوراخ رو با هم حرکت می دادم . شستمو هم تا یه بند فرو کرده بودم توی کونش .. بعد دو تایی رو بیرون کشیده کمرشو چسبیده کیرمو رو سوراخ کونش قرار دادم . دیگه باید یه جای کار طلسمو می شکستم . خواهر بیچاره ام جیغ می کشید ولی من دستمو گذاشتم جلوی دهنش . یه چار سانت از کیرمو کردم توی کونش و دیگه حرکت رو به جلو رو متوقف کردم . دستمو ول کردم .. دیگه جیغ نمی کشید فقط ناله می کرد که احتمالا از درد بود . کف دستمو گذاشته بودم رو کس .. کسش هم ظاهرا از ترس خشک شده بود .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#8
Posted: 14 Feb 2014 23:18
مــــــــــــــــــــرا ببخش خواهـــــــــــــــــــــــرم 7
کیرمو توی کونش ثابت نگه داشته در عوض به سرعت دستمو رو کونش حرکت می دادم . چه عشق و حالی می کردم ! کسش خیلی زود و دوباره خیس شده بود . درد و ترس روی سیستم عصبی و تحریک هورمونی اون اثر می ذاشت . کیرمو در همون حالت نگه داشته و بدون تکون دادن اون فقط به بدنم حرکت می دادم دستامو از پهلو ها گذاشتم رو سینه هاش .. لبامو هم رو پس گردن نازش قرار داده و بوسیدنمو شروع کردم . حس کردم عاشق خواهرم شدم . اون مال من بود .. متعلق به من . جز من کسی رو نداشت و می شد گفت که منم جز اون کسی رو ندارم . اون فقط برای من یک هوس نبود . عشقی بود که حاضر بودم از عشق های دیگه دست بکشم . حاضر بودم جونمو هم براش بدم . اون برای من کسی نبود که بخوام باهاش سکس کنم و ازش زده شم . اون تمام هستی من بود . شاید به نظر این رفتار من نسبت به خواهرم در اون شرایط شیطانی به نظر می رسید .. بدنم داغ شده بود . حس کردم اونم داغ کرده ولی من نمی دونستم باید چیکار کنم که اون از دستم فراری نشه .. شاید هر کاری که می کردم اون بد نمی دونست . چون نمی تونست به تابو ها و باید ها و نباید ها فکر کنه .. آب کیرم توی مقعدش خالی شد . فوری اون ناحیه رو با آب شستم . اونو یه دور بر گردوندم . چشاشو به سقف دوخته بود .مثل اونایی که تسلیم شده باشن و هیچ احساسی ندارن . اون حالا طاقباز بود و من می خواستم کیرمو نشون بدم . نشون بدم تا اون به دیدن اون عادت کنه و یهو نترسه . این کیر براش آشنا باشه . کیر رو در شرایطی بهش نشون دادم که هیچ فعالیتی نداشت این جوری خیلی بهتر بود و راحت می تونست عادت کنه و منم دیگه اون نگرانی رو نداشتم که این مورد رو چه جوری حلش کنم . خودمو روش خم کردم . می خواستم طعم چشیده شدن کس رو بهش بچشونم . بهش لذت بدم . این کارو با تمام وجودم انجام دادم . با این که اولین بارم بود و سیمین هم بهم فرصت زیادی نداده بود ولی از بس فیلم دیده بودم و کوچیک هم که بودم همراه مامان می رفتم حموم همچین آدم کس ندیده ای نبودم . فرشته این یه تیکه رو اصلا گیر نداد . حق داشتم این تصور رو در مورد کس اون داشته باشم . همون جور که فکر می کردم نقلی و کوچولو و جمع و جور بود . ماچش می کردم . میکش می زدم .. پاهشو به دو طرف صورتم فشار می داد . جیغی که می کشید بیشتر شبیه به زوزه بود . می دونستم که بی اندازه داره حال می کنه .این مدل داد کشیدنهاش نشونه هوسش بود . دیگه می دونستم حس اونو .. خواهر خوشگل و ناز من . من از همه چیزم می گذرم و تو رو تحویل جایی نمیدم . دوستت دارم . عزیزم . دوستت دارم .هیشکی نمی تونه تو رو از من بگیره . تا من زنده ام هیشکی حق نداره تو رو بفرسته آسایشگاه .. اونو به سر حد جنون رسونده بودم . رسیده بود به جایی که انگاری می خواست پاشه و فرار کنه . ولی من اونو سفت و سخت نگهش داشتم . بالاخره ساکت شد . می دونستم که به ار گاسم رسیده . سر تاپاش یه حرارت خاصی پیدا کرده بود . زیر چشمی نگام می کرد . کاش می دونستم که در جه هوشش در اون لحظه تا چه اندازه بوده وچیکار می کنه . دهنمو که از رو کسش بر داشته به سمت دهنش برده و خواستم که اونو ببوسم . لبامو گذاشتم رو لباش . اونا رو به هم بسته بود . انگاری از بوسه خوشش نیومد . شاید هم در اون لحظه آمادگی نداشت و من هم یه فاصله ای بین لبای خودم و اون ایجاد کردم و دریه لحظه که کف دستمو گذاشتم روی کسش لبامو به لباش چسبوندم . مقاومتی کرد ولی این بار تسلیم شد هر چند با من همراهی نمی کرد . پا شدم و به شستشوی خودم و اون ادامه دادم . گذاشتم که خوب کیر منو ببینه . دلم واسش می سوخت . بعضی چیزا رو می دونست . حتی گاهی خیلی چیزای مربوط به گذشته های دور رو به خاطر می آورد ولی نمی تونست اونا رو به یاد د اشته باشه . خیلی راحت پیش اون کیرمو می شستم و به کسش دست می زدم تا عادت کنه . ..... هر وقت گرسنه اش می شد دستمو واسه بر داشتن غذاهای مورد علاقه اش رد نمی کرد . همون چیزایی رو که بچگی ها بهش علاقه داشت هنوزم دوستشون داشت و با طبع و مزاجش ساز گار بود . -خب خواهر خوشگل من حالا خوشبو شدی .. نمی دونم چرا در نگاهش اخم خاصی نهفته بود و اون چی می خواست بهم بگه . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#9
Posted: 15 Feb 2014 22:21
مــــــــــــــــــــرا ببخش خواهـــــــــــــــــــــــرم 8
از وقتی که مامان مرد من و اون شبا کنار هم و رو تخت می خوابیدیم . من نمی تونستم اونو تنها بذارم . خیلی مراقبش بودم یه وقتی نیمه شب راه نیفته و کارای غریبی نکنه . مثل خود کشی . پزشکش ما رو تر سونده بود . گفته بود ممکنه یک در صد مواقع همچین حالتی بهش دست بده واگه شما در همون زمان کنارش نباشین دیگه ..بقیه اش با خداست . لامپو خاموش کردم و کنار خواهرم دراز کشیدم . احساس سبکی و آرامش می کردم . حالا فرشته من خوشبو شذه بود . پوست نرم و سفیدش نرم تر شده بود . با موهای سرش بازی می کردم . چشاشو بسته بود . عین فرشته ها خوابیده بود . فرشته ای که من بهش جسارت کرده بودم ولی خودشم دلش می خواست اونم دوست داشت اینو حرکاتش به من می گفت و نگاهش . دلم می خواست . دلم می خواست سرشو بذاره رو سینه ام و نوازشش کنم . تا با دستای من آروم آروم خوابش ببره . هیچوقت سابقه نداشت این قدر راحت بخوابه . گاهی یا بیشتر وقتا اونو با آرام بخش خوابش می کردیم . یعنی حالا زود از خواب پا میشه . نه نباید این طور باشه . حالا که اون سرشو نذاشت رو دلم من عکسشو انجام دادم سرمو گذاشتم رو سینه خواهرم . بوی پیر هنشو موهاشو حس می کردم . گریه ام گرفته بود . این لباسو مادر انداخته بود توی رختشویی و خودش پهن کرده بود . . حالا این من بودم که با بوی تن اون می خوابیدم . با تنی که تونسته بودم تسخیرش کنم . ولی اگه اون حالش خوب بود اجازه همچین کاری به من می داد ؟/؟ شاید خود من هم در اون شرایط دست به همچه کاری نمی زدم . اون دامن پاش کرده بود و با همونم اومده بود کنارم دراز کشیده بود . دوباره در کنار عشق , هوس هم خودشو نشون داده بود .. ولی دیگه تصمیم گرفتم که ادامه ندم و بسش کنم ولی پاهای لخت فرشته در تماس با پاهای من قرار گرفته بود . اون بدون این که هوشیار باشه خودشو بیشتر به من نزدیک کرده و در یک حالت هماغوشی قرار داشتیم . اونو غرق بوسه اش کرده بودم . دستمو از زیر دامن رسوندم به قسمت بالای پاش. دلم می خواست دستمو از زیر شورتش رد کرده قاچای کونشو محکم با دستم فشار می دادم و باهاشون حال می کردم .به یاد کار ساعتی پیش خودمون افتادم . فردا صبح هم باید مغازه رو باز می کردم . این چند روز تعطیل بودن مغازه سبب شده بود که خیلی از مشتری های ما پخش و پلا شن ولی با همه اینا شکر گزار بودیم . یه بلوز دامنی تنش کرده بودم که بتونم راحت باهاش ور برم . فرشته من و تو هم خونیم . چرا نباید عاشق هم باشیم . طوری که بهت بگم می خوام در اغوشت بکشم و می خوام خودمو محو شده در تو ببینم . باور کن عشق من به تو یک هوس نیست . من به خاطر تو از خیلی چیزا گذشتم . با این کاری که کردم نخواستم که جبران کرده باشم . دستامو از زیر پاهاش گذاشته بودم رو باسنش . دلم می خواست از کناره های شورت فانتزیش دستمو برسونم به کسش ولی ترسیدم بیدار شه . دستمو از زیر بدنش بر داشتم . و گذاشتم دور کمرش . خواستم دیگه به سکس فکر نکنم . به این فکر کنم که بین من از این چیزا نبوده . همون حسی رو داشته باشم وقتی که سیمین رو از خودم رونده بودم . بینی خودمو به دامن و گاه بلوز فرشته می چسبوندم و گاهی هم به پاهاش ..تا از بوی تن و در کنارش بودن لذت ببرم . حس کردم که این بیشتر به من لذت میده . نمی تونستم اونو فراموشش کنم . فرشته حالا مال منه .. دیگه نمی ذارم کسی از من جداش کنه . اون پدر منه ..مادرمنه خواهر منه .. و عشق من ..همه چیز من ..همسر من ..هستی من .. مونس و همدم من . دیگه هیچ فاصله ای بین من و اون نیست . اون واسه من شده بود یه رویا . رویایی که بهش دسترسی داشتم همیشه برای من بود ولی من نمی دونستم که کی برای اونم . فرشته کم حرف من از خواب بیدار شد . حالتش طوری بود که حس کردم هوشیار تر به نظر می رسه . خیلی دلم می خواست که در این حالت یادش نیاد که دیشب برش چی گذشته . پیشونی و گونه هاشو بوسیدم . صبحونه شو آماده کردم . همراهش تا دستشویی رفتم .. -فرشته باید با من بیای بریم مغازه .. کنارم بشینی . باشه دختر خوب ؟/؟ -من بزرگ شدم . چرا با من این جوری حرف می زنی ؟/؟ -واسه این که دوستت دارم .آخه من داداشتم . -داری بهم درس میدی ؟/؟ اون دیگه چیزی یادش نمیومد . از شب قبل چیزی رو بر زبون نیاورد . خواستم لباسشو عوض کنم . خودش این کارو انجام داد . حتی جورابشو پاش کرد .. ولی اون روز حرکتی انجام داد که نمی تونستم باور کنم که این همون خواهر دیروزی من باشه . نه به عاقلها می خورد نه به بی فکرا .... یه دختر خیلی خوشگل که یکی از همسایه های جدیدمون بود با لباسایی فانتزی اومده بود داخل مغازه .. ای کاش خیره بهش نگاه نمی کردم . چند تا وسیلله ازم گرفت در حال رفتن بود که فرشته رفت سمتش . وسیله ها رو از دستش گرفت و اونو زد به زمین .. -خیلی پررویی خانوم . دختر ندونست چه خبره .. ترس برش داشت .. داشت فرار می کرد که ازش عذر خواهی کردم و وسیله ها رو دادم به دستش و با ایما و اشاره بهش فهموندم که اون عذرش خواسته .. طرف هم جواب بدی بهم داد ولی خب حق با مشتری بود و من حرف بزن نبودم . -اگه دیوونه هست یا اونو توی خونه زنجیرش کنین یا در اینجا رو زنجیرش کنین .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#10
Posted: 16 Feb 2014 22:52
مــــــــــــــــــــرا ببخش خواهـــــــــــــــــــــــرم 9
اون رو زمین نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود . -این چه کاری بود که انجام دادی . بزنمت ؟/؟ آره ؟/؟ رفت سمت خونه .. در پشتی مغازه ام با حیاطم مرتبط بود . از اون سمت رفت به خونه و منم به دنبالش رفتم . -از چی فرار می کنی .. -دختره پررو به من میگه دیوونه . دیوونه خودشه . داداش من دیوونه ام ؟/؟ من همه چی حالیمه ؟/؟ اون می خواست تو رو با خودش ببره . اینا آشغالن . فقط بلدن چت کنن . دروغگوان .. چند سال بود که تا به این حد حرف نمی زد . تا به این حد جمله نمی گفت و در مورد کسی حساسیت نشون نمی داد . چرا فکر می کرده که اون دختره پرروست . یعنی فکر کرده من دست از سرش بر می دارم .. ولش می کنم ؟/؟ چرا از چت حرف می زد .. درست از چیزایی که از چهار پنج سال پیش در ذهنش مونده بود . خواهرمو بغلش زدم .. اونو به خودم چسبوندم . بوی موهاش بوی همون شامپویی بود که دیشب با اون سرشو شسته بودم . چقدر خوشم میومد وقتی که ازم می خواست کاری واسش انجام بدم . وقتی که ازم خواسته بود که موهاشو سشوار بکشم .. -فرشته ! ما باید کاسبی کنیم . اینجا مغازه منه .. سوپره .. بیشتر از بیست ساله که اینجا دایره .. من نمی تونم الان درشو ببندم . قول بده دیگه شلوغش نمی کنی .. این بار لباشو بوسیدم تا عکس العملشو ببینم .. حرفی نزد . خودشو کنار نکشید . حس کردم که به بوسه هام هم داره عادت می کنه . فرشته من حداقل برای اون لحظات حرف شنو بود . یا با سکوتش .. یا با باشه و چشم گفتن هاش .. دست خودش نبود . یادش می رفت چی گفته . اون روز رو به هر مکافاتی بود به پایان رسوندم .. شب دیدم که فرشته من رفت سراغ حوله و چند تا لباس زیر .. داره راه میفته طرف حموم . سابقه نداشت که در این چند ساله از این کارا بکنه .. -فرشته دیشب بودی حموم . یه نگاهی بهم کرد . نفس عمیقی کشید . به مغزش فشارآورد . می خواست یه چیزی بگه ولی به نظر میومد فراموش کرده باشه .. فقط همینو گفت -تو هم بیا .. همراهش رفتم . گذاشتم خودش خودشو بر هنه کنه .. نههههههه نهههههههه این بار بیش از حد بر هنه شده بود . حتی شورتشو هم در آورده بود . من لباسامو در نیاوردم تا ببینم چی میگه .. -تو هم درش بیار .. همون کاری رو که می خواست انجام دادم . دو تایی مون رفتیم زیر دوش . اونو بغلش زدم .. تکون نمی خورد . دست و پا نمی زد . فرار نمی کرد . یه حس غریزی من و اونو به هم پیوند می داد . عشقی که من هوشیارانه حسش می کردم و اون با یک احساس غریزی . و شاید هم هوسی با یک نیاز . کیرمن به روی کسش چسبیده بود . لبام به لباش و در حال میک زدنشون بود . آب با فشار می ریخت رو سرمون . فقط دلم می خواست اونم یاد می گرفت به لباش حرکت می داد تا منم بفهم که دوستم داره . تا منم بفهمم که اونم می تونه هوشیارانه دوستم داشته باشه . عاشقم باشه . منو همه چیز خودش بدونه . به من بگه که تو خوشبخت ترین مرد دنیایی . آره من می تونستم عاشق خواهرم باشم . صدای نفس زدنهاش و اون باز و بسته و خمار کردن چشاش نشون می داد که با تمام وجودش اومده سمت من . خودشو سپرده به دستم . .. شیر آبو بستم . اونو رو کفه حموم خوابوندم و خودم روش قرار گرفتم . حرفی نزد . فقط با چشاش نگام می کرد . انگاری داشت می خندید . کاش می دونستم به چی فکر می کنه . کاش یه ذره .. به اندازه نوک سوزن می دونست که دوستم داره . می دونست و راضی بود . کاش اونم منو به عنوان عشقش قبول می داشت . کاش حالش خوب می شد . پاهاشو باز کرده بود . یادش مونده بود که دیشب برش چه گذشته . شاید به خاطر همون حس بود که یک بار دیگه خودشو به این جا کشونده بود . دو طرف کسشو باز کردم . زبونمو کشیدم روش . بوسش می کردم . و میک زدنو که شروع کردم پاهاشو به زمین می زد و جیغ می کشید .. می خواست از جاش پا شه و در ره .. . دستامو به طرف بالای بدنش دراز کرده و اونا رو رو شونه هاش قرار داده ومحکم به طرف زمین فشارش می گرفتم که فرارنکنه .. اون نمی تونست بر خودش مسلط باشه . تقصیری هم نداشت . یک زن در شرایط عادی هم نمی تونه خودشو کنترل کنه .. با این حال می دونه که کار صحیح و غلط کدومه . دوست نداشتم زیاد حرف بزنم . می ترسیدم هوشیاری اون برگرده و یادش بیاد که برادرش داره باهاش چیکار می کنه . بازم به این صورت ارضاش کردم .. نخواستم دیگه زیاد خسته اش کنم . تشنه سکس بودم . دلم می خواست کسشو بکنم . اونو زنم کنم . اون هم بستر من شه .. با این که کاری انچام نداده بود ولی خستگی خاصی رو در چهره اش می دیدم . لحظاتی بعد فهمیدم اونی که من دیدم خستگی نبوده بلکه یک نیاز بوده . ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم