لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۱۹-کجا بودی فرهاد .. این قدر با موبایلت تماس می گرفتم .. -هنوز کو تا مهمونی . تو که قبلا خیلی سریع آماده می شدی ..-حالا دوست دارم برای شوهر گلم خوشگل تر باشم . همون جوری که اون می خواد باشم . دوست دارم خوشگل ترین روسریمو سرم کنم . همون جوری که تو دوست داری . می دونم چند روز پیش خیلی آزارت دادم . لباسایی رو که تنم می کنم با انگشتر و گردنبندم هماهنگ باشه .. اگه نگینی همرنگ لباسمه از اون استفاده کنم . گفتم همونی میشم که تو می خوای . حتی اگه بخوای چادر سرم می کنم ..خدایا من چرا باید این قدر شبیه احمقا باشم که با این که می دونم این زن شیطانه و باید ضربه آخرو بزنم بازم دلم نمیومد که برای این چند لحظه هم راه حقه بازی رو در پیش بگیرم . به سمت کابینت پایینی آشپزخونه رفت . چند تا دیگ و ظرف هایی رو که کمتر استفاده می کردیم اون جا قرار داده بود . کمی این دست و اون دست کرده بود -یعنی چه .. طلاها رو کجا گذاشتم ؟ فرهاد تو اونا رو ندیدی ؟ تو اونا رو گرفتی ؟-نه .. یه خورده بگرد من الان برم کراواتی رو که با این کت و شلوارم بهم بیاد رو بگیرم و بر گردم ..رفتم به اتاق بالا .. واسه مادرم زنگ زدم و ازش خواستم که به اتفاق پدرم بیاد این جا بچه رو بسپره به خونه خواهرم که همون نزدیکی بود .. برای پدر زن و مادر زنم هم زنگ زدم که خودشونو سریع برسونن خونه ما .. من هم باید سریع آخرین ضربه هامو می زدم .. و طوری صحبتامو کشش می دادم که در همون لحظات همه شون خودشونو رسونده باشن اون جا .. برگشتم .. فتانه عین برج زهر مار شده بود . -فرهاد راستشو بگو عزیزم .. تو رو جون فربد داری اذیتم می کنی ؟ با هام شوخی داری ؟ تو که خودت گفته بودی منو بخشیدی ..-عزیزم فتانه جون .. تو که خودت می دونی من چقدر دوستت دارم .. به همون اندازه که تو دوستم داری و عاشقمی منم دوستت دارم و منم عاشقتم . به همون اندازه اینو تصور کن . هر قدر که تو با من صادق و رو راستی منم نسبت به تو صداقت دارم . تو که در صداقتت شکی نداری .. -فرهاد یه جوری صحبت می کنی ! انگار می خوای یه چیزی رو به من بگی و داری طفره میری . حرفات همه با حرص و از روی لجبازیه ..-عزیز دلم .. تو که می دونی من تو رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم . تو اگه نباشی من می میرم . من که چیزی نگفتم . به ساعت دیواری نگاه می کردم . زمان چقدر کند می گذشت . دوست داشتم وقت و سخنانمو طوری تنظیم می کردم که وقتی دارم از خونه بیرونش می کنم یا این که وقتی که خودش داره میره همه , همه چی رو فهمیده باشن . اون دیگه به آخر خط رسیده باشه . فتانه به شدت عصبی نشون می داد . -فرهاد تو رو خدا اذیتم نکن . تو طلاها رو بر داشتی ؟-عزیزم ممکنه جایی گذاشتی و نمی دونی کجا ..این روزا کمی حواس پرت به نظر میای .. انگار عاشق به نظر می رسی .-خب هستم دیگه .. عاشق شوهرم هستم . مگه غیر اینه . مگه من دوستت ندارم ..-یه حالت خاصی داری .. من لذت می برم از این که پس از سالها ازدواج حتی بیشتر از روز اول دوستم داری . دلم می خواد کار و زندگیمو یه چند ماهی ول کنم و با هم بریم یه سفر دور دنیا-نههههههه نهههههههه .. من دلم واسه کشورم تنگ میشه ..-ببینم حاضر نیستی باهام بیای کالیفر نیا .. غرب امریکا .. خودت می گفتی دلت واسه دختر خاله ات تنگ شده .. -بس کن فر هاد تو هم شوخیت گرفته ؟ من چند روز پیش خودم دیدم که این جا بود. -دختر خاله رو میگی یا طلاها رو؟ -فرهاد بازیت گرفته ؟ معلومه که طلاها رو میگم .-خب من که برش نداشتم . تازه چند روز که خونه نبودم . به درد منم که نمی خوره .من که این سیصد چهار صد میلیون برام عددی نیست حالا ممکنه یه گدا دزدی پیدا شده اونا رو دزدیده باشه خبری ندارم . -فرهاد شوخی نکن . بیا با هم بگردیم .-کجا رو بگردیم . فقط خوب فکر کن . به غیر از من و تو کسی هم بوده که جای اینا رو می دونسته ؟ مامانی ... بابایی .. خواهری .. برادری .. دوستی .. که مثلا نشسته باشه حرفی نداشته ..چونه اش گرم شده مثلا گفته که یه مخفی گاه خوبی برای جواهرات هست .. باید فلان کارو انجام داد . یه مدت جواهرات رو می ذاشتن توی یخچال .. عقل جن هم نمی رسید چه برسه به دزد ها ولی یواش یواش این حقه هم دیگه قدیمی شد . حالا بیشتر دزد ها اولین جایی رو که بر رسی می کنن همون داخل یخچاله . ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۲۰اعصابش به هم ریخته بود .. هنوز رنگی به چهره داشت . هنوز تا به اون حدی مشکوک نشده بود که من بهش مشکوکم . هنوز فکر می کرد که من همون آدم ساده ای هستم که گول حرفاشو می خورم . دوست داشتم بازم باهاش بازی کنم . بازم بدنشو بلرزونم . ذره ذره . از همون نقطه آغاز . از مقدمه همون جایی که باید همه چی رو می فهمید اونو بلرزونم . مثل داستان جنایت و مکافات از داستایوسکی .. اما خیلی ادامه دارتر از اون داستان . در اون کتاب شاید با به زندان رفتن تبهکار دیگه رنگ دادنها و رنگ گرفتن ها به انتها می رسید . اما در این جا زجر فتانه باید شروع می شد . برای هر چیزی و هر کاری باید عذاب می کشید . تا آخر زندگیش .. تا آخر عمرش . من کینه شتری نداشتم . ولی گاهی وقتا ما برای آدما می خواهیم که به حقشون برسن . این که عدالت در مورد اونا اجرا بشه این خواسته خلافی نیست .. فتانه داشت خودشو می کشت از این سمت به اون سمت می رفت .. بیست دقیقه گذشته بود .-راستی فتانه .. من یه هاردو دوربین مخصوص در چند قسمت خونه کار گذاشتم برای همین موارد حساس .. اصلا حواسم نبود ..این حدودا هزار ساعت یکسره فیلم می گیره .. البته اگه در این فاصله برق خونه نره ..یه سه چهار تایی رو در گوشه و کنار خونه تعبیه کردم . یعنی مخفی کردم . .. واسه یه لحظه دیدم صورت فتانه عین گچ سفید شد .--ببینم توی اتاق خواب که نذاشتی .. اگه فیلم کارای ما به دست یه نفر برسه چی ؟ -عزیزم مگه دزد وارد اتاق خواب ما نمیشه ؟ خب اون جا هم ضروریه دیگه . الان من و تو می تونیم بریم دونه به دونه این فیلمها رو بر رسی بکنیم ببینیم چی به چیه ..مخالفتی که نداری .. -مال اتاق خوابو ولش کن .. من که خودم داخلش بودم و می دونم چی به چیه. -عزیز دلم فدات شم . تو که همیشه منزل نبودی . اون چند ساعتی رو که خونه بودی خب میگیم دزده نیومد . تازه ممکنه تو روی تختت دراز کشیده بودی حواست نبود آقا دزده اومده باشه .. -فرهاد بس کن . تو این نوارا رو کجا گذاشتی .-عزیز دلم .. چهار تا هارده .. هرکدوم هزار گیگا بایت ظرفیت داره بهش میگن یک ترا .. اون ویترین های شیشه ای رو می بینی .. چقدر داخلش نورانی و دکور قشنگیه .. اون بالا بالاست . باید نردبون بیاری و اونا رو بر داریش .. -من منصرف شدم . اصلا نمی خوام چیزی به خودم آویزون کنم .-نه من باید ببینم این دزده کیه که اومده چند صد میلیون جواهرات خانوممو زده .. من اصلا دوست ندارم بی خود بد بین باشم .. بهتره بگم زن منم نباید به من شک کنه . تو فکر می کنی من اونا رو بر داشتم دارم تو رو اذیت می کنم ؟ جون من این طور فکر می کنی ؟ این تن بمیره این طور فکر می کنی ؟ راستشو بگو فتانه . ما الان زیاد وقت نداریم . فیلمو می زنیم جلو و می بینیم . من اگه نفهمم دزد کیه دلم طاقت نمی گیره .. -فرهاد الان یادم اومد قبل از این که بری مسافرت من اونا رو ندیده بودم . یادم رفت قبلا ازت بپرسم .-اتفاقا این فیلمها دست کم یک ماه و نیم یکسره کار می کنه . من یادم نمیاداین مدت خاموشی بوده باشه . ولی خب من همین دو سه هفته ای اونو ردیفش کردم .. -فرهاد اصلا من باهات نمیام . -باشه منم نمیرم . چه بهتر . دو تایی مون با هم می شنیم و فیلما رو می بینیم . صبر کن من برم یکی یکی نوار ها رو بکشم پایین .. البته هارد ها رو .. من نمی دونم چه عادتیه به این هارد میگم نوار .. یکی ندونه به من می خنده . میگه خیلی بی سوادم . -من مال اتاق خوابو نگاه می کنم .. و این مسیر در تا پذیرایی رو ..-باشه عزیزم .. زن خوشگل من .. منم مال آشپز خونه رو می بینم .. پس تو برو توی همون اتاق خواب .. کار کردن با ریموت رو هم که واردی .. می تونی از کامپیوتر هم ببینیش .. از فتانه فاصله گرفتم اونو به حال خودش گذاشتم . می خواستم زجر کشش کنم . بازیش بدم . اونو بین زمین و آسمون نگه داشته باشم . دستش بندازم . مسخره اش کنم . و زمانی که فکر کنه پیروز شده اونو با مخ بزنمش زمین .. لبخندی رو گوشه لبام نقش بسته بود . با این که لبخند تلخی بود ولی حس می کردم دارم به پیروزی نزدیک میشم . این نهایت آرزوی من نبود .. ولی دیگه چاره ای نداشتم . نمی شد با این زن زندگی کرد . با این بهانه که کانون پوسیده و پلاسیده خونوادگی رو حفظ کنم . چیزی برای حفظ کردن نمونده بود . حدس می زدم که اون به محض دیدن فیلم اونو از بین ببره .. محوش کنه .. یه بهانه ای بیاره ... ولی واسش داشتم . کور خونده بود . دیگه این فرهاد اون فر هادی نبود که به این سادگی ها سرش شیره مالیده شه . اون نفسهای آخرشو در این خونه نمی کشید ولی آخرین نفسهایی بود که در این خونه می کشید ...... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۲۱چند دقیقه ای صبر کردم . از گوشه ای اونو زیر نظر داشتم . سرشو برگردوند منم فوری خودمو پنهون کردم .. پس از چند لحظه نگاهمو متوجه سمت اون کردم . هارد رو که من یه کپی دیگه از روش بر داشته بودم محکم به زمین زدو چند تا وسیله سنگین هم گرفته می زد توی سرش . می خواست به هر شکل ممکنه کاری کنه که اون قابل تعمیر نباشه . نمی دونم آیا اصلا اونو دیده بود یا نه .. فکر کنم همین که چند تا تصویر رو دیده ترجیح داده بود که ترتیبشو بده .. خودمو آفتابی کرده گفتم فتانه این چه کاری بود که کردی .. اولا که اینی که از بین بردی مفت نبود در ثانی تو مدرکی رو که احتمال داشت ما رو به دزد برسونه از بین بردی . -عزیزم برای من حفظ آبروی ما دو نفر خیلی مهم تره . من نمی خوام مثل اون زن و شوهری باشیم که فیلم سکس داخل رختخوابشون و جریان داخل اتاق خوابشون که لو رفت خونه زندگیمونو بفروشیم و از این شهر و دیار بریم .-خیلی آبرو خواهی .. تحسینت می کنم . ای کاش تمام مردان دنیا همسرانی چون فتانه داشتند .. عیبی نداره فتانه جون . فدای سرت . غصه طلاها رو نخور . حتما رفع بلا بوده . شاید دزد بد بخت خونه و زندگی نداشته .. کاش فاکتور فروش اونا رو هم همون نزدیکی میذاشتی که بنده خدا دیگه واسه فروش اونا به مشکلی نخوره .. راستی فتانه من یه چیزایی پیدا کردم . این فیلمی که من دارم از داخل آشپز خونه و اطراف اون گرفته شده یه چیزایی رو نشون میده .. فتانه آب دهنشو به زور قورت می داد. -فرهاد اونا چند نفر بودند .. -فقط یک نفر .. -دزد زن که نبود .. -نه یک مرد بود .. ولی خیلی تعجب کردم . اون حالتی رو که اون مرد داشت جواهراتو بر می داشت .. اصلا انگار یکی به اون گفته باشه . راهنمایی اش کرده باشه که آدرس دقیقش کجاست . یک ضرب و یک ریز اومد و رفت سراغ همون .. دیگه اصلا جاهای دیگه رو نگشت .جل الخالق ! هرچی فکر کردم این کی می تونه باشه به نتیجه ای نرسیدم . من خیلی دلم می خواست و می خواد تو اونو ببینی شاید بتونی بشناسیش . چهره اش خوب مشخص نبود . ممکنه حالا تو بدونی اون کیه .. مثلا برادر یا شوهر یکی از دوستات .. تو آخه گاهی که چونه ات گرم میشه واسه این که کلاس بذاری پزی بیای میگی چه کاری کردی چه حقه هایی برای ایجاد امنیت بیشتر می زنی . وسایلتو کجا می ذاری تا به دست دزد نیفنته .. فتانه می خواست دهنشو باز کنه یه چیزی بگه ولی قدرت حرف زدن از اون سلب شده بود . می دونستم گیجش کردم . -فرهاد .. دزده سرش جورابی چیزی نکشیده بود ؟ -نه چهره اش کاملا واضح بود .. البته در چند صحنه که خیلی روشن بود .. منو شبیه یکی مینداخت . -به نظرت من ببینمش می شناسمش ؟-نمی دونم شاید شناختی ..-تو که یه جا گفتی چهره اش معلوم نبود .. یه جا دیگه گفتی که خوب دیدیش .. فکر می کنی فامیل باشه ؟ می خوای نشونم بدی ؟-غیرتم بهم اجازه نمیده که من بخوام اونو نشونت بدم . آخه اون مرد کاملا برهنه بوده اعضای بدنش کاملا مشخص بوده .. همه جور دزد دیده بودیم ولی دزد برهنه ندیده بودیم .. -خب بقیه فیلم چی .. ؟ چی دیدی ؟ -متاسفانه این هارد فقط همین آشپز خونه و قسمتی از فضای رویرو رو نشون میده .. این آقا جواهرو برداشته و با خودش از همین مسیری که اومده برگشته .. کاش اون فیلمی رو که من تحویلت دادم از بین نمی بردی . دو تا دیگه هم از این نوارای ضبط شده داریم .. البته فتانه جون ! تمام این نوار ها رو من چند جا کپی برداشتم .. صداش در نمیومد .. انگار یکی گلوشو فشار داده و در حال خفگیه .-فرهاد تو که نمی دونستی چی به چیه چرا این قدر وقتتو تلف کردی .. -عزیزم من دوست ندارم تو نگاهت به بدن یه مرد غریبه بیفته . من خاطره خوبی ندارم از این که یکی بخواد تو رو از من بگیره . ولی موضوع چند صد میلیون پوله . نمیشه میزان خسارت رو دقیقا بر آورد کرد . میگن قیمت طلا و سکه به طرز سرسام آوری داره میره بالا .. آدم با فروش اون حتی می تونست بره امریکا و یه سرمایه گذاری مختصری هم در اونجا انجام بده . یک قسمت از پولشو بذاره سپرده .. من فکر کنم هرکی بوده قصد داشته بره ایالات متحده امریکا اونجا زن بگیره .. حالا من و تو می شینیم اون فیلمو با هم می بینیم من دستمو می ذارم روی تصویر لای پای اون مرده تو صورتشو نگاه کن .. ببین شاید بشناسیش .. ببینم تو شبا رو خونه می خوابیدی -آره .. ساعت آشپز خونه نیمه شبو نشون می داد . تو دیگه باید خواب بوده باشی . شانس آوردیم آقا دزده بهت حمله نکرد .. -شاید بعد از ظهر بوده باشه . -نمی دونم فتانه ..راست گفتی شاید ... فیلمو گذاشتم تا با هم ببینیم . چین رنج و عذاب و ترس و شکنجه و استرس رو در چهره فتانه به خوبی می دیدم . وقتی مهرام اومد آشپز خونه و رفت سر وقت طلاها فتانه فقط از ناحیه سر لرزش پیدا کرده بود . به نظر میومد که اون هنوز این امید واری رو داره که من اصلا نفهمم یا نفهمیده باشم که اون کیه . خیلی دلم می خواست متوجه شم که بیشتر ناراحتی اون از اینه که احتمال رو شدن دستش پیش من وجود داره یا از این که عشقش بهش نارو زده جیگرش داره اتیش می گیره ... اون داشت فیلمو می دید و منم به صورتش نگاه می کردم ... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۲۲-مردیکه عوضی ! این چه حالتی بود که با اون اومدی سرقت ؟-حتما فکر نمی کرده که ما ازش فیلم بر داشتیم . -فرهاد حالم داره به هم می خوره . من اصلا خیرشو خوردم . بی خیالش شدم . ترجیح میدم جواهری نداشته باشم و این همه عذاب نکشم . همین که تو و فربد رو دارم یک زندگی خوبی دارم که اساس اون بر اعتماد دو طرفه هست واسم از همه چی مهم تره .. خشم و کینه و نفرت رو در چهره اش می خوندم . هنوز متوجه نشده بودم که بیشتر از این عذاب می کشه که پیش من ممکنه لو بره یا دردش از اینه که اون نامرد اونو فریب داده . ولی می دونستم در اون لحظه تمام آرزوش این بود که من بویی از این جریان نبرم . خیلی آروم کلید اتاق رو داخل قفل چرخوندم . فتانه متوجه نشد .چون چیزی نگفت . چون رفته بود به عالم خودش . شاید در اون لحظه اگه بمب هم می ترکوندن اون پلک نمی زد .-حالا با اجازه خانوم خانوما میریم سر وقت اون فیلمی که محل ورود به اتاق خواب و قسمتی از داخل اونو نشون میده .. همونی که تو از بین بردیش ولی یه نسخه دیگه رو که نتونستی از بین ببریش ..-فرهاد بیا بریم مهمونی دیر شد . من که بهت گفتم تو از همه جواهرات دنیا از همه دنیا برام با ارزش تری .-حتی از آقا دزده ؟ فتانه عین موش مرده ها شد خودشو به نفهمی زد . شاید پنداشته بود که من هوایی یه حرفی رو بر زبونم آوردم . شایدم فکر می کرد که این زلزله ای که داره میاد یا اومده و همه جا رو تخریب کرده داره بر می گرده عقب و ویرانی ها آباد میشه . همه چی میشه همونی که بود . نگام رو از رو صورتش بر نمی داشتم . می خواستم از همون اول زجرشو ببینم . ترسشو ببینم . ببینم که یک بد بخته .. شاید خیانت این زن .. نامردی و پستی این زن اون قدر برام درد ناک نبود که فریب کاری اون رنجم داده . عمری رو با صداقت باهاش زندگی کردم و اون برای سر کردن با معشوقش سرمو شیره می مالید . لذت می برد از این فریب کاری خودش . -وووووووییییییی .. فتانه .. می بینی ؟ آقا دزده اومد طرف رختخواب ما .. اوخ اوخ .. اومد رو تختخواب ما .. وووووویییییی .. اون زنه کیه .. تویی .. تو .. تو هم که کاملا لختی . شانس آوردیم تو رو نکشته .. ولی چه قدر تو بی احتیاطی زن .. فربد کجاست .. اونو خونه مامان برده بودی ؟ یا در اتاق بغلی خوابونده بودیش . من که نبودم اونومی ذاشتی کنار خودت تا امنیتش بهتر و بیشتر باشه . چیه ؟ می ترسیدی عادت کنه کنارت بخوابه وقتی مثل حالا بر گشتم شبا همش بگه مامانی من پیش تو می خوابم ؟اوخ فتانه مثل این که حواست خیلی پرت شده .. دستات داره میره لاپای اون آقاهه .. چشات بازه .. نکنه اون مرد من باشم .. نه بابا . من که هیکل لخت خودمو می شناسم .. در این لحظه فتانه جیغی کشید که واسه یه لحظه از این که درو همسایه ها صدا رو بشنون سختم بود ولی پس از چند ثانیه حس کردم که باید بی خیال باشم . دیگه از این عذاب نمی کشیدم که یکی با ترحم به من نگاه کنه و بگه آخی آخیییییییی این مرد بیچاره رو طفلک ! زنش بهش خیانت کرده .. دیگه اون حس حقارت رودر مقابل آدمایی که دهنشونو نمیشه بست نداشتم . به اندازه کافی تحقیر شده بودم . می دونستم شکست و خرد شدن یعنی چه . حالا دیگه وقتش رسیده بود که خودمو جمع کنم . فتانه به طرف در اتاق دوید با در بسته روبرو شد .. با لبخندی تلخ به سراغش رفتم .. -چیه انگل عوضی.. کثافت .. آشغال .. نمی کشمت . تو باید در هر لحظه از زندگیت بمیری . یک عزرائیل مخصوص همیشه باید همراهت باشه .. تو باید تریاک عزرائیل باشی . روزی هزاران بار جونتو بگیره .. بد بخت از این که این در بسته شده می ترسی ؟ تمام در های زندگی و خوشی به روت بسته میشه . این بود اون عشقی که حودت رو به خاطرش تلف کردی ؟ فتانه جز سکوت چه کاری از دستش بر میومد .. صدای زنگ در خونه رو شنیدم که ظاهرا اونایی که واسشون زنگ زده بودم آفتابی شده بودند . دست فتانه رو گرفتم که در نره .. درو به روی پدر و مادرا که چهار تایی شون با هم اومده بودن باز کردم .. دیگه این قسمت کارو حوصله صغری کبری بافتنو نداشتم . این نمایش خسته ام کرده بود .. سریع رفتم رو اصل مطلب ..- پدرا و مادرای گلم .. زنم عاشق مرد دیگه ای شده به من خیانت کرده .. یه بار اونو بخشیدم و تکرار کرده .. اگه صد بار دیگه هم بخشیده شه کثافت خوردن خودشو ول نمی کنه . از قدیم گفتن زنی که بیفته در این راه و با لذت حرام آشنا شه مشکل بشه جمعش کرد ..من می تونم اونو بدم به دست قانون .. نابودش کنم . همون جوری که اون نابودم کرد . تحقیرم کرد . ذزه ذره وجودمو به آتیش کشوند . خواهشی که از شما دارم اینه که بی جهت نصیحتم نکنید . همین که من اونو نمیدم به دست قانون تا تنبیهش کنه و نام اونو از صحیفه روز گار محو کنه بزرگترین گذشت و فداکاریه که یک مرد اونم در بخشش مجدد می تونه در حق زنش انجام بده . برام از این حرفا نزنین که زن و شوهر دعوا کنند و ابلهان باور .. مسئله این جاست که اون زنم نیست . اون خودش یک ابلهه . همون کسی که منو به اون دزدی فروخت که چند صد میلیون از طلاهاشو سرقت کرد . دردم به خاطر سرقت طلاها نیست . دردم به خاطر سرقت ناموسه .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۲۳سر و صدا و همهمه عجیبی شده بود . فتانه ساکت بود و به زمین نگاه می کرد . نمی دونست چی بگه . می تونستم حس و حالتشو حدس بزنم . احتمالا اون حالا شرایط کسی رو داشت که مجبور بود دور بعضی رنجهاشو قلم قرمز بکشه .. هر کسی یه چیزی می گفت .. این جاست که وقتی بزرگترا رو در یه کاری دخالت میدن به همون نسبت که ممکنه یه اثرات مفیدی داشته باشه گاه سبب عصبی شدن آدمم میشه . فریدون پدر زنم : فتان ! آقا فرهاد چی میگه .. حقیقت داره ؟ فتانه به سمتی گریخت و خودشو پنهون کرد . ولی ظاهرا در فضای ساختمون مونده بود . مادرم رو کرد به من و گفت-پسر این قدر عجول نباش !-مامان خواهش می کنم . دیدی که از خجالت چه جوری فرار کرد . همون معشوق زنم طلاهاشو زد . دست کم چهارصد میلیون قیمتش بود. -پسر مگه تو گنج توی خونه ات داری .؟دوباره می خری ..-اوووووففففف مامان .. بس کن .. تو داری از عروس هرزه ات حمایت می کنی ؟ دیوونه ام نکنین . بذارین احترام بزرگی و کوچیکی حفظ شه .خنده دار بود . پدر فرزانه خیلی راحت تر مسئله رو درک کرده بود . اون دخترشو می شناخت . می دونست که این گریز پایی او .. این سکوت و در هم پیچیدگی او معناش چی می تونه باشه . خیلی دلم می خواست بدونم که فتانه به چی فکر می کنه . مسلما به همه چی فکر می کرد جز من . نمی دونم خداوند چرا بعضی ها رو تا این حد دلسوز آفریده . منظورم مادرم نیست . شاید خودمم این طور باشم . وقتی شکسست خورده ای رو می بینم که افتاده توی گل و لای و شاید هم حقش همین بوده باشه دلم نمیاد که برای فرو رفتن بیشترش تلاش کنم . همه چی رو واگذار می کنم به لحظه ها .بذار این درد و زجر رو هر قطره خونش احساس کنه . بذار با تمام وجودش از ته دلش و درونش فریاد بزنه .. کشمکش عجیبی با خودم داشتم به خودم می گفتم فرهاد ! فرهاد ! ترجم بر پلنگ تیز دندان ستم کاری بود بر گوسپندان .. مگه تو نمیگی اگه می خوای آدما رو درک کنی باید به درونشون نگاه کنی . زیبایی درون و فکر آدمه که ارزش داره ؟ مگه تو نمیگی ما باید به اون چهره ای که درون جسم قرار داره توجه کنیم ؟ اون چهره چه جوری مشخص میشه ؟ با اعمالی پاک و زیبا ؟ با صداقت و بی ریایی مون ؟ وقتی که کارای یکی زیبا باشه اگه چهره ظاهری زشتی داشته باشه می تونه برای ما زیبا ترین باشه . می تونیم دوستش داشته باشیم . می تونیم خودمو نو هستی خودمونو وقفش کنیم . می تونیم در کنارش به سوی حقیقت زندگی پر بکشیم . اما وقتی که همین آدم , زشت کردار باشه .. با آلودگی درون و روح و اندیشه اش جسمشو هم آلوده کنه دیگه چه ارزشی داره که با نگاه کردن به چهره جسمانی و شیطانی او ن بازم خودمونو به دامش بندازیم . هرچند من سر سوزنی به این عفریته علاقه مند نبودم ولی حالم به هم می خورد از هق هق کردنهای اون .. از این که چهره مظلومی به خودش گرفته بود .. دست مردا رو گرفته اونا رو بردمش به اتاقی که می شد بعضی صحنه های خلاف فتانه رو دید . نمی خواستم دوست نداشتم اون صحنه هایی رو که فتانه زیردست و پای مهرام دست و پا می زد نشونشون بدم . زشت بود .. بی احترامی می شد . جریان رو براشون به طور خلاصه تعریف کردم . و اون صحنه ای رو که مهرام با بدنی بر هنه به سراغ طلاها رفته بود رو نشونشون دادم .-فقط اگه دوست داشته باشین می تونین صحنه های فجیع دیگه ای از این هارد رو ببینین . -دخترم دیگه لکه ننگ خونواده ما شده از امروز باید بدونه پدری نداره .. فتانه ! فتانهههههههههههه حیوون .. آشغال .. هرزه .. خیابونی آبروی چند ین ساله منو بردی خونش به جوش اومده بود .- تو قدر بهترین مرد دنیا رو ندونستی . من جای اون بودم می دادم سنگسارت کنن . من در همین جا نفرینت می کنم . و نفرین پدر خیلی زود خودشو نشون میده . نفرینت می کنم به این که تا آخر عمرت روز خوشو نبینی و در پستی و بد بختی جون بدی که جونمو گرفتی .. رفت به سمت دخترش .. فتانه از زیر دست و پاش می گریخت .. پیرمرد دستشو گذاشت رو قلبش .. دیگه نتونست حرکت کنه .. دلش درد گرفته بود .. مادرا بر سر و صورتشون می زدند و فتانه رو بسته بودن به فحش .. پدرم ساکت مونده بود به گوشه ای خیره شده می دونستم داره به مسائل زیادی فکر می کنه . به من و آینده ام و خیلی چیزای دیگه . ... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۲۴فتانه به سمت پدرش برگشت. -بابا ..بابا ... خواهش می کنم .. پیرمرد نمی تونست حرفی بزنه .. -نزدیک من نشو ..نمی تونم حرف بزنم .. نمی تونم چیزی بگم . تو نابودم کردی .. مادرزنم فریاد می کشید .. -تو رو خدا یه آمبولانس بیارین .-زن بی خود نگران نباش . اگه قرار باشه بمیرم می میرم . تا حالا کدوم دکتر رو دیدی که جلوی مردن رو گرفته باشه . اگه من مردم این عفریته ..این کثافت حق نداره بیاد سر قبر من .. در این سی سالی حتی یه بار حرف تند به دخترم نزدم . یه بار هم نزدمش . من دوستش داشتم .. بروگمشو .. برو بیرون عوضی . کی بهت حق داده این جا باشی .. من نمی تونم اونو ببینم . این لگه ننگ رو نمی تونم تحمل کنم . اگه می خوای کمک حالم باشی برو گمشو برو بیرون .. برو هرزه ..-فریدون خواهش می کنم . اون دخترته .. اون اگه الان بره خودشو بکشه تو هیچوقت خودت رو نمی بخشی .-اون شهامت اینو نداره که خودش رو بکشه .. وصیت می کنم . همه تون شاهد باشین به همه میگم .. به هزار نفر میگم من اگه زود تر از این هرزه تلف شدم نمی تونم بگم که اون حق نداره بیاد سر خاک من .. نمیشه جلوی آدما رو گرفت که نیان قبرستون و سر خاک . ولی اون وقتی که دارن چالم می کنن و سر خاک واسم مراسم دسته جمعی می گیرن اون حق نداره اونجا باشه .. به همه میگم قلم پاشو بشکنن . اون با اون دهن کثیفش .. با اون روح آلوده و بیمارش حق نداره برام فاتحه بخونه که گناهمو چند برابر می کنه . فتانه مظلوم نمایی و مار مولک بازیهاشو شروع کرده بود . مادرم رفت سمت فتانه .. -حیف .. حیف .. من چقدر تعریف تو رو همه جا می کردم . از اخلاق و زیبایی تو می گفتم . از اون وقتی که اول جوونیت بود همه آرزوی تو رو داشتن ولی تو به کسی رو نمی دادی . افتخار می کردم که اون زن شده عروس خونواده ما .. -چه عجب ! مادر جان داری ازم دفاع می کنی . فکر کنم اگه من جای فتانه خلاف می کردم سرم تا حالا رفته بود بالای دار .حالا مادر زنم به حرف در اومده بود . ولی با لحنی مهربانانه تر باهاش حرف می زد . می دونستم اونم دلش خونه .. اونم حرصش گرفته و هنوز در شوکه .. در ناباوری . -چت بود دختر ..نونت نبود آبت نبود زیر سر بلند شدنت چی بود ! .. اونم واسه این که یه چیزی گفته باشه اون جا رو شلوغ کرده بود .. صدای من در اومد .. -من حالا چیکارش کنم . با این مدارک اگه بخوام اونو به جوخه اعدام بدم خیلی راحته .. مادر زنم به دست و پام افتاد .. ولی پدر زن می گفت بده .. اونو بده به دست قانون .. انگاری که سگ سقط شده باشه .البته من که همچین قصدی نداشتم ولی می خواستم به اونا نشون بدم که درحقش چه کردم . فتانه رفت به اتاق خواب و چند تا لباس با خودش گرفت و گذاشت توی ساک و می خواست که بره .. رفتم جلو دستشو با فشار و خشونت کشیدم .. -کجا ! همین ؟! نتیجه هشت سال زندگی این بود ؟ دیدی عشقت باهات چیکار کرد ؟ پدرت ولت کرد .. تمام سرمایه خونوادگی شما دست پدرته .. پیش منم که هیچی نداری .. مگر این که مهرام جون یه بلیط پرواز امریکا واست ردیف کنه . خیلی روت دادم . تو رو باید توی خاک و شن بخوابونن و به طرفت سنگ بندازن .. اگه به همون سرعتی که خودت رو از زندگی و پیوند مثلا مستحکم و محکم با من فراری دادی و به مهرام رسیدی ...تلاش کنی می تونی خودت رو از سنگسار شدن نجات بدی . می تونی خودت رو بکشی بالا و فرار کنی . کجا داری میری .. چرا لال شدی .. این بود جواب خوبی های من ؟ یعنی یک انسان باید اون قدر ایثار گر باشه که حتی تابع احساسات کسی بشه که دوستش داره ؟ راحت تر بگم یعنی من می بایستی چشامو به روی کثافت کاریهای تو می بستم و باهات مدارا می کردم و می گفتم چون عاشق زنم هستم احساساتش واسم اهمیت داره پس واسه این که اون در راحتی و رفاه باشه و لذت ببره ایرادی نداره که غیر من با مرد دیگه ای باشه ؟ تو این انتظارو ازم داشتی که به این درجه ازحیوانیت نزول کنم ؟ مثل خود تو ؟ اشکات خشکیده ؟ میگم راستشو بگو واسه کدومش بیشتر ناراحتی ؟ واسه این که بالاخره شکستت دادم ؟ یا واسه این که مهرام شکستت داد ؟ فکر نکن از این که شکستت دادم خوشحالم .. از این که قبلش تو منو شکستی دارم داغون میشم . تو منو شکستی ولی نتونستی شکستم بدی .خیلی حرفا باهات دارم . به اندازه یه کتاب .. یه کتاب کلفت .. دلم می خواد نفرت عالمو روی تو خالی کنم .. می بینم ارزششو نداری .. می خوام حرفای زشتی بهت بزنم می بینم هنوزبه اسم زنم شناخته شده ای .. می خوام بعد از این که طلاقت دادم بهت بگم می بینم که اون موقع زشته آدم با یه زن نامحرم و غریبه دهن به دهن شه .. حالا میگم .. توی تفاله بعد از این بهترین راه و کارت اینه که بری و هرزگی کنی . اگه لیاقتشو داشته باشی . اونایی که یه روزی آرزوتو داشتن می تونن به وصال تو برسن . دیگه نمی دونم بهت چی بگم .. دلم می خواست خردش می کردم . می زدمش .. شونه هاشو گرفتم . پنجه های دو دستمو گذاشتم رو دو تا بازوش با آخرین زورم بازو هاشو فشار می دادم تا این جوری خشممو خالی کنم .. -یه روزی فربد بزرگ میشه .. بهش میگم که چه مادر هرزه ای داشته .. طوری که حتی یک تف هم توی روت نندازه .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۲۵فتانه سرشو انداخته بود پایین . روشو نداشت به من نگاه کنه . من با آخرین زورم انگشتامو به بازوش فشار می دادم . این حقو برای خودم قائل شده بودم که حتی برای یک بار هم که شده خشممو به این صورت نشون بدم . .. مادرزنم فریاد می زد فریدون برو جلوشو بگیر دخترمونو کشت .-چی داری میگی زن .. این دختر ماست که اونو کشته . اگه فرهاد آدمکش بود تا حالا صد دفعه فتانه رو کشته بود .. قبلا این کارو می کرد . مطمئن باش الان این کارو نمی کنه . بالاخره سرشو بالا گرفت .. چشای سرخ شده شو نشونم می داد . فقط سکوت کرده بود . چی می تونست بگه . چه حرفی واسه گفتن داشت ؟ اصلا در ذات من نبوده که بخوام دشمن شکست خورده رو تحقیرش کنم . به روش بیارم که تو باختی .. با این که شرایط فتانه فرق می کرد . هنوز خیلی چیزا مونده بود که باید متوجهش می شد . ما قدر خیلی چیزا رو وقتی که از دست میدیم می فهمیم . سلامتی .. عزیزانی که شاید سال به ماه هم از حال و روزشون خبری نداریم و فقط واسه مجلس ترحیمشون میریم و میگیم ای حیف شد واقعا .. اونایی که چشم به راه ما هستند و گرفتاریهای زندگی رو بهونه می کنیم و بهشون سر نمی زنیم . می خواستم خودمو زود تر از محیط خونه خودم خلاص کنم . برم پیش بیتا .. ولی حس می کردم یه دنیا حرف نگفته در وجودمه .. توی دلمه .. داره سنگینی می کنه .. داره منو می کشه .. داره منفجرم می کنه .. با این که به بیتا دل خوش بودم . می دونستم می تونه بهترین مسکن من باشه و شفا بخشم ولی هشت سال زندگی .. اونم از بهترین سال های جوانی من به باد فنا رفته بود . درسته که یه پسر چهار ساله یاد گار شیرین این دوران تلخ بود ولی منم دوست داشتم مثل هر مرد دیگه ای سایه مادر اصلی پسرم رو سر فربد باشه .. دوست داشتم ستونهای کانون گرم خونوادگی ما همچنان استوار باشه .. خیلی از حرفامو زده بودم ولی کلمات انگار می خواستن که ازم فرار کنن . نمی دونستم بهش چی بگم .. نمی دونستم ازش چی بپرسم . گاهی آدما اون چیزی رو که پبششونه باورش ندارن . فکر می کنن که باید اونو با یه حس غریبی به دست بیارن . آشنایی رو پس از سالها نرد عشق باختن از یه بیگانه جستجو می کنند . خداوند به من صبر زیادی داده بود ولی در اون لحظه حس می کردم که آروم و قرار ندارم .. کاسه صبرم لبریز شده بود . باید بهترین و تکون دهنده ترین حرفامو می زدم . می دونستم هشتاد درصد و شاید نود درصد ضربه و شوکهایی که باعث بیداری فتانه میشه رو باید در روز ها .. ماهها و حتی سالهای آینده دید . اگه مصلحت خدا ایجاب کنه که زنده بمونه .. ولی با همه اینا دلم می خواست یه چیزی بگم که بهش فکر کنه .. روش اثر بذاره .. و این آغازی باشه برای بیداری بیشتری در آینده . پنجه هامو از روی بازوش بر داشتم .-میشه تو رو کشت .. میشه تو رو زیر مشت و لگد گرفت .. ممکنه عده ای بگن که تو هم آزادی و می تونی هر غلطی که دلت خواست بکنی .. من حق ندارم دست روی تو بلند کنم . تو که منو می شناسی .. تا قبل از این جریان یه بالاتر از تو هم بهت نگفته بودم . و تا امروز هم همین طور .. نمی دونم بهت چی بگم . نمی دونم از درد درونم چی بگم . نمی دونم جواب بچه امو چی بدم ولی بهش میگم .. بهش میگم که تو چه هیولایی بودی . حتی اگه انکار کنی .. حتی اگه یه روزی اون گستاخی و شهامتشو پیدا کنم که فیلم کثافت کاریهای تو رو نشونش بدم . .....دیگه از خاطراتش در اینترنت چیزی نگفتم . چون می خواستم یه راهی رو واسه خودم باز نگه داشته باشم که تا یه مدتی از حال و احوالش با خبر باشم .- تو امروز شکست خوردی . فکر نکن منو شکستم دادی . ما هردو پشت سرمون سیاه شده و این گرد سیاه رو تو پاشوندی ولی می دونی فرق بین من و تو چیه .. اینه که آینده واسه تو همچنان سیاهه اما برای من خیلی روشنه .. فکر نکن ستم کردی و رفتی ؟ فکر نکن یه مدتی خودت رو فریب دادی که عاشقی و همه چی تموم شد و رفت . فکر نکن چون زندگی کانون و گذر گاه اشتباهه ما حق داریم هر اشتباهی رو انجام بدیم ؟ بعضی اشتباهاته که ما حق انجام دادنشو نداریم . من امروز خدا رو شکر می کنم که منو سر پا نگه داشته .. بعضی وقتها باور های ما آدما اون چیزایی نیستند که باورشون کردیم . نمی دونم چرا ازم دور شدی . حتی شاید خودتم اینو ندونی . دیگه کار من و تو از چراها گذشته .. فقط یه سوال ازت دارم .. سوالی که همه آدما از خودشون و از همدیگه می کنن . خیلی ها یه جوابی واسش پیدا می کنن . بعضی ها این جوابا رو قبول ندارن .... من حالا ازت نمی پرسم چرا بهم خیانت کردی .. چرا بی وفایی کردی .. من ازت می پرسم چرا نتونستی دوستم داشته باشی . چرا نتونستی عاشقم باشی ؟ چون بی ریا و با تمام سادگیم خودمو در اختیارت گذاشته بودم ؟ چون همه چی واست عادی شده بود ؟ چون دیگه درون منو نمی دیدی تا ظاهر منو ببینی ؟ یا ظاهرمو نمی دیدی تا درونمو ببینی .. ...فریاد کشیدم ..- جواب بده ..فتانه جواب بده .. می خوام بشنوم .. کسی رو که هشت سال تمام عشق و هستی خودشو به پات ریخت ظرف هشت دقیقه فروختی . به چی فروختی ؟ به چی .. ..حالا تونسته بودم اشکهای سیل آسای فتانه رو در بیارم ..دستاشو دور یکی از پاهام حلقه زده و حالا خیلی آروم اشک می ریخت .. پامو از دستاش خارج کردم .- پاشو .. پاشو برو دیگه حنات رنگی نداره .. -فرهاد منو ببخش بهت خیلی بد کردم .....آخخخخخخخ دلم می خواست بد ترین حرفای دنیا رو بهش بزنم .. -تو رو ببخشم ؟ تو رو به چی و برای چی ببخشم ؟ به سوال قبلی ام که جواب ندادی . اینو ازت می پرسم . اگه من امروز جریانو رو نمی کردم تو الان اظهار پشیمونی می کردی ؟ ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۲۶-فرهاد منو ببخش نه به خاطر این که بخوام بیام و با تو زندگی کنم . چون تو لیاقتت خیلی بیشتر از ایناست . شاید من نتونستم درکت کنم . این بخشش واسه اینه که من بهت بد کردم . خودمم می دونم . دست خودم نبود .. دست من نیست .. -هنوز خیلی مونده تا خیلی چیزا رو بفهمی . هنوز اول راهی .. بیچاره پسر بی مادرم . بیچاره ..سرم به شدت درد گرفته بود .. دیگه به اصطلاح امروزی ها هنگ کرده بودم . -مادر من امشبو نمیام خونه .. حواست به فربد باشه ..پدر و مادر فتانه رو تخم چشام جا دارن ولی این شیطان .. این ابلیس دیگه حق نداره پاشو توی خونه من بذاره . هرچی شل گرفتم و باهاش مدارا کردم دیگه بسه .. فریدون خان اومد سمت من . بغلم زد .. -پسرم منو ببخش . دخترم لیاقت تو رو نداشت . من شرمنده ام . نمی دونم با چه زبونی ازت عذر بخوام . نمی دونم .. واقعا نمی دونم چی بگم . اون واقعا بدترین ظلمو در حقت کرده . بی انصافی کرده . ظلمی که غیر قابل جبرانه . بی عاطفه ترین آدم روی زمینه که تا حالا دیدمش . من تعجب می کنم اون به کی رفته . اون که در دوران نوجوونی خودش به هیشکی رو نمی داد مایه افتخار من بود .. پدر فتانه زار می زد ..-من آبرو داشتم اون آبروی منو برده ..با خودم فکر کردم اگه منم نخوان فتانه رو بیش از این رسواش کنم با این اخلاق و فلسفه گندی که پیدا کرده خودش خودشو رسوای عام و خاص می کنه . زنی که دوست پسر می گیره سرش به سنگ می خوره از متاهلی به مجردی می رسه کارش به هرزگی می کشه . یا برای تفریح یا برای کاسبی یا واسه هر دو مورد ش این کارو انجام میده . فتانه دیگه واسه من مرده بود .. فریاد می زدم من اونو توسینه ام دفن کردم . کفنش پوسیده , خاک شده . دیگه کاری به کار کسی نداشتم . مادرم فریاد می کشید . اشک می ریخت موهای سرشو می کند .. از پدرم می خواست که منو تنهام نذاره . می ترسید که سر خودم بلایی بیارم .-بس کنین .. من اگه می خواستم خودمو بکشم تا حالا صد بار این کارو کرده بودم . دیگه اون هرزه چیزی واسم نذاشته .. می بینن مثل بچه ها دارم گریه می کنم . وقتی اشک یک مرد در میاد یعنی یعنی یک کوه ابهت , آب شده .. یه دنیا غرور شکسته .. یعنی دیگه هیچی از اون آدم نمونده . می دونین حالا واسه چی دارم گریه می کنم ؟ واسه خودم نیست . واسه پسریه که دیگه اون مادری رو که از گوشت و پوست و خونشه نداره . واسه اون پسری که من نمی دونم دیگه باید چیکار می کردم تا مادرشو حفظ کنم . خدایا من که بی وفا نبودم . من که حق کسی رو نخوردم . من که با اون بد تا نکردم . مادر نگران نباش من خودمو نمی کشم . حداقل به خاطر فربد این کارو نمی کنم و شاید به خاطر شما پدر و مادرم و خواستم بگم و به خاطر بیتا .. زنی که نگران منه .. خیلی سخته آدم بخواد از نقطه صفر شروع کنه . از خونه خارج شدم . اون لحظاتی که باید با قدم زدن به خودم آرامش می دادم از راه رسیده بود . راستش دیگه از فکر کردن خسته شده بودم . حالا فقط باید راه می رفتم و به آینده فکر می کردم . به این که باید چیکار کنم . دیگه آبادیها ویران شده بود . بر تلی از خاک به اندازه کافی اشک ریخته بودم . حالا باید اون خاک ها رو می ریختم دور . می ریختم به دریای زندگی و از نو می ساختم . بایددوباره شروع می کردم . خیلی سخت بود . باید به بیتا فکر می کردم . دیگه عذاب وجدانی در کار نبود . نمی شد با یه لجن با یک آلوده زندگی رو سر کرد . شاید اگه فتانه می نشست و نوشته هاشو می خوند خودشم نمی فهمید که چی شده کارو به این جا رسونده . شاید هنوز زود بود . شاید هنوز معنای عشقو نمی دونست . چرا .. خدایا چرا من نمی تونم این جریانو از سرم بیرون کنم ؟ من که گناهی ندارم . تقصیر من که نبود . چرا اون تحقیرم کرد . مگه من چم بود ؟ جوابمو نداد . اون نوشته بود که فهمیده که هیچوقت عاشقم نبوده . چه آدم با فهم و شعوری .. حتما انتظار داشت که ما دور و بری ها برای فهم و شعورش ارزش قائل شیم . از کنار آدما و از کنار ماشینا رد می شدم . دلم می خواست گذشته هامو پشت سرم دفن کنم . شاید این زن قسمت من نبود . یه زن و شوهر و بچه ای که اندازه فربد بود از کنارم رد شدند .. یه لبخندی گوشه لبام نقش بست . من و فتانه چند بار فربدو با خودمون برده بودیم پارک . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۲۷انگار هرچی از خونه بیشتر دور می شدم بیشتر می تونستم خودمو با شرایط موجود هماهنگ کنم .. رفتم به نمایشگاه و سوار یکی از ماشینام شدم . دیگه باید می رفتم سراغ بیتا . قدم زدن زیادی هم دردی رو دوا نمی کرد . به حرفای اون نیاز داشتم . به آغوش گرمش که آرومم کنه . حس یه آدمی رو داشتم که با یک بیمار سرطانی طرف بوده . البته شبیه اون آدم بودم .. چون فتانه که دیگه تا آخر راه عزیز من نبود .. ولی تاثیرش درد جانگدازش تقریبا همون درد و عذاب بود .. داشتم می گفتم حس اون آدمو داشتم که بیمارم سرطان داشت و من امیدی به زندگیش نداشتم .. بالاخره امروز مرد و باید مرگشو باور می کردم . حالا داشتم می رفتم به نزد بیتا .. با این که حس می کردم زنمو چالش کردم ولی نه هنوز انگار خاک نشده بود . باید دو تایی مون تابوت فتانه رو می ذاشتیم توی خاک . در خونه بیتا رو زدم .. درو باز کرد .. قبل از این که وارد آسانسور شم خودشو بهم رسونده بود ..-عزیزم من داشتم میومدم چرا خودت رو خسته کردی ..-دلم مث سیر و سرکه می جوشید . آخه موبایلتو چرا خاموش کردی ؟ -شارژَ تموم شده بود و منم دیگه اهمیتی ندادم . ..-چی شد ؟-چی چی شد ؟ هیچی باهاش آشتی کردم . بهم قول داد که این بار دیگه تکرار نمی کنه . زن زندگی میشه .. -فرهاد تو چشام نگاه کن ؟ تو که دروغ گو نبودی ؟-البته یه شرط هم گذاشت .-چه شرطی !-گفت به شزطی زن زندگیت میشم که بیتا رو از زندگی خودت دور کنی . اون یک شیطانیه که بین من و تو فاصله میندازه . -فرهاد می کشمت . صبر کن پامون به آسانسور برسه ..نمی دونم چی شد که یهویی این شوخی رو با بیتا کرده بودم . دوست داشتم جو روعوض کنم . تا رسیدیم به آسانسور و در بسته شد فوری بغلم زد. -می خوام گازت بگیرم .. لباتو خونیش کنم ..-مثل دل من ؟-تو منو داری بازم دلت پر خونه ؟ قرار نبود دیگه از این حرفا بزنی . از امروز برگ تازه ای در دفتر تازه ای از زندگیت ورق می خوره . همه چی برات نو میشه . واییییییی الان داریم می رسیم و هنوز کاری نکردم .. لباشو رو لبام گذاشته بود نمی دونم چرا به مقصد نمی رسیدیم . فقط حس می کردم که چند بار بالا و پایین رفتیم .. بوسه گرم بیتا آرومم کرده بود .. افکار سیاهو از م دور کرده بود . حس می کردم می تونم به آینده ای روشن امید وار باشم . وقتی وارد آپارتمان شدیم واسه چند لحظه ای ازم اجازه گرفت که تنهام بذاره . می دونستم که می خواد بره و ترکیبشو عوض کنه . پنج دقیقه هم طول نکشید که با یه حالتی تازه خودشو بهم نشون داد .. -آفرین به تو که مثل بعضی زنا ی وسواسی سه ساعت جلو آینه وقت تلف نمی کنی .-عزیزم تازه من پیرهنمو هم عوض کردم .-خوشگل بودی و خوشگل ترشدی .. این پیرهن کوناه چسبون با اون پایین تنگش خیلی بهت میاد .-اگه شیطون گولم بزنه چی ؟ -گولت بزنه که چیکار کنی ؟ -که لباستو در آرم تا ببینم خیاطت اونو چه جوری دوخته؟! -من اونو آماده گرفتم .-یعنی هیشکی اونو ندوخته ؟ ..بیا جلو تر می خوام صورت قشنگتو بوش کنم .. من نمی دونم اگه امشب خیال بد به سرم بیفته چیکار کنم . -هیچی می فرستمت پذیرایی .. در اتاق خوابو قفلش می کنم . -اگه قفلو بشکنم چی .. -به صاحب خونه میگم یکی دیگه واسم بسازه .. -بیتا ! تو نمی دونی اگه من هیجان زده شم و عجله کنم اون وقت این لباس قشنگت پاره شه چی میشه ؟-فرهاد ! هنوزم یه خورده ای نا آرامی .. -نمی دونم چرا این جوریم . نمی تونم حتی دشمن خودمو شکست خورده و سرافکنده ببینم . -بعضی دشمنا هستن که دشمنی اونا به نابودی آدم منتهی میشه پس زمین خوردن اونا یک نعمتیه وگرنه باید مرگ و نابودی خودت رو ببینی . پیرهن مشکی نقره ای به پوست سفید بیتا خیلی میومد . اونو از سر شونه هاش به طرف پایین کشیده و تا به سینه ها و سوتینش رسیدم .. -آقا اجازه گرفتی ؟ اصلا کی بهت گفته به یک زن نا محرم دست بزنی ؟-حالا یه خورده بذار یه کارایی انجام بدم اون وقت با هم محرم میشیم ..-جون من ؟ اگه نتونستی رضایت منو به دست بیاری چی فر هاد ؟ -حاضرم هرجوری که تو بخوای جریمه ام کنی. -جریمه تو اینه که بیست و چهار ساعت یک سره باید باهام سکس کامل کنی ..-می خوای اون وقت منم مثل فتانه خاک شم ؟-تو هنوزم به فکر اونی ؟-نه فقط یه مثال بود .. -وایییییی این کیه داره زنگ می زنه ؟ نکنه یکی آدرس منو پیدا کرده باشه .. -ولش کن فرهاد .. -ببین کیه چیکار داره .. شاید واجب باشه ..- کی با من کار واجب داره ..در این جا یه شوخی باهاش کردم که بهش بر خورد ولی اصلا منظوری نداشته خواستم یه چیزی واسه گفتن داشته باشم -ببینم بیتا نکنه رقیب من باشه ..یه اخمی بهم کرد و گفت حیف که موقعیتت این جوریه .. ازت انتظار نداشتم .-بیتا شوخی کردم .. -این شوخی ها خیلی زننده هست .. واسه همین پا شد و خیلی آروم گوشی آیفون رو برداشت .. اومد سمت من .. -این , این جا چیکار می کنه . عزرائیل .. رفتم و تصویرشو دیدم . -من که جونشو گرفته بودم . -چیکار کنم فر هاد -درو باز کن .. عیبی نداره .. من خودمو نشون نمیدم . در این فاصله که فتانه بیاد بالا به بیتا گفتم فقط چند دقیقه که شد اونو از پذیرایی ببر به اتاق خواب .. من میرم بیرون و بر می گردم هر خالی بندی که می کنم تو همراهی ام کن تا اونو ردش کنیم .. -اصلا چرا درو باز کنیم .. اگه بهمون شک کنه چی ؟ -راستش من یک کاری باهاش دارم .. نمی ذارم این جا بمونه .. فقط در خالی بندی هام سریع باهام همراه شو ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۲۸رفتم داخل حمام درو از داخل بستم .. درست در جایی قرار داشتم که نزدیک به مبلمان و صندلی های راحتی قرار داشت . از بیتا خواسته بودم که اول اونو اون جا نگه داشته باشه تا ببینم حرف حسابش چیه و بعد بقیه کارا رو می تونستم طبق روالی که خودم در سر داشتم پیش ببرم . .. قلبم یه شدت می لرزید . حس می کردم یکی اومده جونمو بگیره .. یه احساس بد .. سالها پیش وقتی برای اولین بار اومده بودن دیش و رسیور خونه مونو جمع کنن و ببرن این حسو داشتم . اون وقتا از این که آبروم پیش در و همسایه بره و با ما مث یه مجرم بر خورد کنن خیلی نگران بودم . حالا هم یه همچین حس و حالی رو داشتم . شاید فتانه اگه بی مقدمه من و بیتا رو با هم می دید فکر می کرد که حتما بین ما یه چیزی هست .. خنده ام گرفته بود .. داشتم جملاتو توی مغزم مرور می کردم . خب معلومه یه چیزی هست .. اگه نتونم اونو دکش کنم چی ؟ ولی هر جوری شده من اونو از این جا ردش می کنم . اون حتی این جا هم مزاحم منه . مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه . چه کاری می تونه با بیتا داشته باشه ؟ یعنی متوجه شده که من و اون با هم رابطه داریم ؟ صدای در و سلام و احوالپرسی و ماچ و بوسه های دوستان قدیمو شنیدم . مطمئنا فتانه نمی دونست که من و بیتا با همیم وگرنه هرچی باشه یه زن در بی احساس ترین حالتش نسبت به مردش بازم نمی تونه حضور یک زن دیگه رو در زندگیش حس کنه .. البته الان دیگه اون برای من مرده بود .. گوشمو به در چسبونده بودم . بیتا هم ظاهرا نزدیک ترین جا به منو انتخاب کرده بود .-عزیزم چرا این قدر ناراحتی ..-هیچی فقط اومدم حداقل یه امشبو پیشت بمونم تا ببینم فردا رو چیکارش می تونم بکنم .-واضح تر بگو .. مگه با فر هاد حرفت شده ؟ ..برای لحظاتی صدای سکوت و بعد اشکهای فتانه به گوش می رسید .. -خواهر جان ! تو که مثل من مصیبت کشیده ای و می دونی .. خیلی بده یک زن .. یک زنی که عمری شرافتمندانه زندگی کرده باشه رو بهش انگ بی وفایی و خیانت بچسبونن . همین فر هادی که ازش تعریف می کردی با یه دست سازیهایی یه مدتیه که می خواد بگه من یک زن هرزه ام تا خانوم بازیهای خودشو تحت الشعاع این شایعه قرار بده ..-انگیزه اش برای خیانت چی می تونه باشه ؟ یعنی مگه از تو و از زندگیش لذت نمی بره ؟ تو براش فتانه فتانه نیستی ؟ -مگه تو پدر سوخته بازی مردا رو نمی دونی ؟ مردا همه شون هوسبازن . تو خودت یکی از اینا رو داشتی ؟ چه جور با آبروت بازی کرد ؟ تو که منو می شناسی بیتا .. الان فر دا پس فردا همه جا هو میندازه که فتانه خیانت کرده .. فتانه بی وفا بوده . .. تو که منو بهتر از هر کسی می شناسی . اون وقتا که نوجوون بودم چه وقتی که راهنمایی بودم و چه دبیرستان .. وقتی که از گذر و خیابون رد می شده حتی سرمو بالا نمی کردم و یه نگاه به پسرا نمینداختم که اونا پیش خودشون حسابای دیگه ای نکنن . من همون فتانه ام .. خدایا چه جوری به آدم تهمت می زنن ؟!-من شنیده بودم شما با هم یه اختلافی دارین ولی نمی دونستم جریان از چه قراره .. -اون خیلی نامرده ..-ببینم تو مطمئنی دوست زن یا دختر داره ..؟-چند بار زنایی رو دیدم که توی ماشینش باشن ولی هر بار یه بهونه ای می آورده . یکی دوبار پیامهای دریافتی موبایلشو خوندم و حرفای عاشقونه و سکسی براش می فرستادن .-عجب ! ....داشتم با خودم فکر می کردم که نکنه یهویی این بیتا این اراجیفو قبول کنه . آشغال کثافت .. دلم می خواست میومدم بیرون و می ذاشتم زیر گوشش . ولی می دونستم شرایط من طوریه که اون از همین وضع بر علیه من استفاده می کنه و می تونه بهونه بیاره که من و بیتا با هم رابطه داشتیم . هر چند در نهایت با این مدارکی که داشتم اون محکوم بود ولی دهنشو دیگه نمی شد به این سادگی ها بست . می خواستم هر چه زود تر از شرش خلاص شم . -بیتا ! اون کاری کرده که حتی پدرم هم باورش شده که من زن بدی هستم . جواب خدا رو چی می خواد بده .. من امشب جایی رو ندارم . همه منو از خودشون روندن .. همه جا بر علیه من سمپاشی کرده .. خدایا ! چرا آبروی یک مسلمونو می برن ؟اون دنیا جواب خدا رو چی می خوای بدی نامرد !واااااایییییی فتانه .. این چرندیات چیه داری می بافی ؟ چرا از رو نمیری زن ؟ شیطان تا چه حد درت اثر کرده ؟! دلم می خواست بیتا زود تر فتانه رو ببره به اتاق خواب تا من از خونه برم بیرون . نمی تونستم تحملش کنم . چرا نمی تونم مثل یک جلاد عمل کنم ؟ چرا نمی تونم گلو شو تا اونجایی فشارش بدم تا زبونش از حلقش در آد ؟چرا نمی تونم اونو زیر مشت و لگد م بگیرم ؟ برای بیتا پیام دادم که فتانه رو به یه بهونه ای ببره به اتاق خواب .. .. که خوشبختانه بدون اقدام بیتا همه چی جور شد ..-عزیزم ! بیتا جان ! دستشویی کجاست ؟ صدای باز و بسته شدن در دستشویی رو که شنیدم بیتا خیلی آروم زد به در حموم .. درو باز کرده وسریع بهش یاد دادم که چیکار کنه و چی بگه وقتی که من اومدم .. -یه نمی هم به اونجا بدی بد نیست .. زیاد خیسش نکن .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی