ارسالها: 3650
#1
Posted: 31 May 2014 20:28
درخواست ایجاد تاپیک با عنوان
اغـــــــــــواگـــــــران
در تالار داستان و خاطرات سکسی را دارم
این داستان در بیش از ۳۰ قسمت منتشر خواهد شد
نویسنده : gayman7049
آقا رشــــــــــــــــید
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#2
Posted: 31 May 2014 21:01
اغـــــــــــــواگــــــــــــــــران قسمت اول
از عصبانیت نمیتونستم سر جای خودم بشینم ، رئیس به تمام پرونده هایی كه خواهرم بررسی كرده بود گیر داده و به نوعی منو كه پارتی استخدامش شده بودم رو زیر سوال میبرد .
2 ماهی بیشتر از شروع به كارش نمیگذشت و رئیس كه دل خوشی از من نداشت و از طرفی با شروع بكار خواهرم هم موافق نبود با دخالت یكی از اعضاء هیئت مدیره كه من تونسته بودم تو استخر باهاش آشنا بشم مجبور به پذیرشش شده بود ، ولی مرتب دنبال بهانه برای گیر دادن به من و خواهرم بود .
من مدت 18 سال بود در این شركت كار میكردم و تونسته بودم با جدیت و پشتكار موقعیت خوبی پیدا كنم ولی از زمانی كه این رئیس جدید اومده بود بدون هیچ موردی با من سر ناسازگاری داشت .
خواهرم دختر خوش برخوردی بود ، چهره آرومی داشت ، اگر میخواستی بهش توجه كنی از اون مواردی بود كه به دل مینشست ، اینو من از نگاه همه همكارام فهمیده بودم چه مرد و چه زن . ولی آقای كاظمی (ریاست) شمشیرش رو برای من و خواهرم از رو بسته بود .
خواهرم وارد اتاق شد و سرش رو پایین انداخت ، نمیدونم چرا همه عصبانیتم با دیدنش فرو كش كرد ، آخه همه ما اول كار اشتباه داشتیم و نمیشه گفت ایده آل بودیم ولی نمیدونم چرا این آبجی ما با مشكل مواجه شده بود . به طرفش رفتم و بازوش رو فشار دادم و ازش خواستم بشینه ، چند مورد از ایراداتی كه رئیس گرفته بود رو برام لیست كرده بودن ، من اونا رو روی میز گذاشته بودم ، ورقه رو بهش دادم و گفتم : خوب میگی باید چیكار كرد ؟
شیرین (خواهرم) ورقه رو گرفت و سرشو همچنان پایین نگه داشت ، تمام صورتش قرمز شده بود و این نشون می داد خیلی ناراحته ، من روی مبل روبروش نشستم و گفتم : ببین میدونم ما نباید همین اول توقع یك كارمند حرفه ای رو ازت داشته باشیم ولی حساب تو فرق میكنه ، اینو خودت بهتر میدونی .
شیرین با تكون دادن سرش تصدیق كرد ولی همچنان ساكت بود و من دوباره ادامه دادم : ببین شیرین تو باید بیشتر دقت كنی و مواردی كه نمیتونی یا شك داری رو با من درمیون بزاری تا كمكت كنم ، اصلا دوست ندارم رئیس بهونه دستش بیاد و پاپیچ من و تو بشه .
شیرین با نگاه مهربان و آرومش كه حتی تو این وضعیت باز هم دیدنی بود بهم خیره شد و گفت : من فقط میتونم بگم شرمنده تو شدم داداش و نمیدونم باید چطوری جبران كنم .
اشكهای شیرین سراریز شده بود و این باعث تاثر من هم شد ، با صدای در خانم جراحی وارد شد ، ایشان از كارمندهای باتجربه قسمتی بودن كه خواهرم اونجا كار میكرد و به خاطر اخلاق خوبش همه باهاش همكاری می كردن ، به محض اینكه متوجه شرایط شیرین شد به من نگاه خشمگینی كرد و گفت : ببخشید آقای ثابتی ولی فكر كنم شما یكم زیاده روی كردین .
و بعد با معذرت خواستن كنار شیرین نشست ، شیرین كه انگار منتظر بود یكی دلداریش بده خودشو تو بغل خانم جراحی كه دستاشو دورش گرفته بود قرار داد و نتونست جلوی گریه اش رو بگیره .
من از اتاق خارج شدم و به طرف آبدارخونه رفتم ، مش رجب با دیدنم فهمید كه اوضاع روبراه نیست و با احتیاط گفت : آقا چیزی لازم دارین بیارم .
من : نه ممنونم ، فقط یه لیوان آب بدین به من
مش رجب : خوب امر میكردین براتون میاوردم
من : گفتم فقط یه لیوان آب بهم بدین
مش رجب كه فهمید اصلا جای تعارف نیست رفت و یك لیوان آب برام آورد ، وقتی وارد اتاق شدم خانم جراحی داشت با تلفن صحبت میكرد و زود قطع كرد و گفت : ببخشید به بچه ها خبر دادم كه منتظر من نباشن و برن خونه .
تازه متوجه شدم كه ساعت چهار بعد از ظهر شده و شركت داره تعطیل میشه ، خانم جراحی شیرین رو بلندش كرد و به طرف در رفتن و قبل از خروجشون رو به من كرد و گفت : آقای ثابت با اجازتون شیرین جون رو من امروز خودم میرسونم خونه .
من : ولی خانم جراحی اونطور كه من میدونم مسیر شما با ما اصلا جور در نمیاد
خانم جراحی : مهم نیست ، من كار خاصی ندارم و میخوام با شیرین صحبت كنم
با رفتن اونا من كه از شدت سردرد نمیتونستم سرپا بایستم رفتم و روی صندلیم ولو شدم ، با صدای در مش رجب با لیوان چای وارد شد و با دلسوزی كه همیشه ازش سراغ داشتیم گفت : آقا سرتون درد میكنه ؟ میخواین برم براتون قرصی ، شربتی ، چیزی بگیرم .
من كه از رفتار چند دقیقه پیش خودم باهاش متاسف شده بودم رو بهش كردم و با لبخند مصنوعی گفتم : نه ممنونم مش رجب جان ، شما هم برو ، دیرت میشه
مش رجب همونطور كه از اتاق خارج میشد با صدای آرومی گفت : آقا ببخشیدا قصد فضولی نداشتم و ندارم ولی باید شما صبورتر باشین و خانم ثابتی رو راهنمایی كنین و زیاد به غرغرهای رئیس گوش نكنین .
درست میگفت من زود كنترل خودم از دست داده بودم و با این تجربه نباید میذاشتم روی اعصابم راه بره ، شروع به خوردن چایی كردم كه آقای كاظمی وارد اتاق شد .
من انتظار اومدن ایشون رو نداشتم و برای همین روی صندلی ولو بودم ، با دیدنشون بلند شدم و بهش خوش آمد گفتم ، آقای كاظمی با صمیمیتی كه من تا بحال ازشون ندیده بودم بهم گفت : خسته نباشید
من : ممنونم آقای رئیس ، بفرمایید در خدمتم از پشت میز خارج شدم و جلوی ایشون ایستادم ، آقای كاظمی نگاه آرومی بهم كرد و گفت : میدونم اعصابتون بابت خواهرتون خراب شده و الان هم ایشان رو دیدم كه با خانم جراحی داشتن خارج میشدن ، فقط اومدم بهتون بگم شما بهتر از هر كسی تو این شركت میدونید كه اشتباه تو سندها باعث ضررهای زیادی میشه و هر كارمندی باید حواسشو خوب جمع كنه و وظیفه هر رئیس و سرپرستی هستش كه جلوی اشتباهات رو بگیره ، میدونم كه شاید یكم زیاده روی كردم و نباید انتظار زیادی از كارمند 2 ماهه داشته باشم ، ولی دوست دارم اینو بدونید كه من فقط قصدم هوشیار كردن ایشان هستش و نمیخوام كارمندهای من یك اشتباه رو دوباره تكرار كنن .
بدون اینكه منتظر جوابی از طرف من باشه به طرف در رفت و قبل از خروجش گفت : آقای ثابتی دوست ندارم ذهنیت بدی از من داشته باشید ولی من كارمندهایی میخوام كه مهارت ، سرعت و پشتكار را از شما الگو برداری كنن .
من فقط تونستم بگم سپاسگزارم و رئیس با سرعت از اتاق خارج شد.
.......... ادامه دارد ............ نویسنده ....... گی من ۷۰۴۹
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#3
Posted: 31 May 2014 21:58
اغـــــــــــــواگــــــــــــــــران قسمت دوم
یعنی چه چیزی باعث شده بود لحن رئیس اینقدر برگرده و مهمتر اینكه منو الگوی یك كارمند خوب بدونه ، هر چی بود این باعث شد روحیه من دوباره برگرده و من با شادابی به طرف خونه برم . نرسیده به پارگینگ كنترل درب رو زدم ولی وقتی به خونه رسیدم ماشین 206 غریبه ای دقیقا جلوی درب پارك كرده بود ، بقدری اعصابم بهم ریخت كه دستمو روی بوق گذاشتم و برای چند ثانیه بر نداشتم ، یكمرتبه نوشین (خانمم) رو دیدم كه از پنجره طبقه خونه مادرم سرش رو بیرون آورد و گفت : سلام ، خسته نباشی ، ماشین غریبه نیست ، كنار پارك كن فعلا
با وجود اینكه خانمم از غریبه نبودن ماشین گفت ولی بازم خیلی تو حالم خورد و با خستگی ماشین رو پارك و رفتم داخل ساختمان . عادت داشتم كه همیشه قبل از رفتن به طبقه خودم به مادرم سر بزنم و جویای حالش بشم ، جلوی در یك جفت كفش غریبه دیدم ، تا رفتم در بزنم نوشین بیرون اومد و گفت كه خانم جراحی با شیرین اومدن اینجا و مادرت هم خونه نیستش.
خانم جراحی خیلی شیك و خوش تیپ میگشت و انصافا خیلی هم سرحال بود و اونطور كه من فهمیده بودم حدودا 7 – 8 سالی از من بزرگتر بود ، كلا خیلی با وقار رفتار میكرد و تقریبا میشه گفت همه از مصاحبت باهاش خوشحال میشدن .
نوشین اول رفت داخل و من هم پشت سرش رفتم ، خانم جراحی با شیرین داخل پذیرایی نشسته بودن و با دیدن من از جاشون بلند شدن ، بعد از سلام و احوالپرسی من قصد خروج داشتم كه خانم جراحی رو به من كرد و گفت : آقای ثابتی ی امكانش هست چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟
و رو به نوشین كرد و گفت : البته عذر میخوام
نوشین به طرفش رفت و با خنده گفت : خواهش میكنم خانوم جون ، من از آشنایی با شما خیلی خوشحالم و باعث افتخار اشكان و شیرین جون هستش كه همكار به این خوبی دارن
شیرین با نوشین از پذیرایی خارج شدن و رفتن داخل یكی از اتاقها ، من خانم جراحی رو دعوت به نشستن كردم و خودم هم روبروشون نشستم و ضمن تعارف به نوشیدن چای بهشون گفتم : من در خدمت شما هستم و سراپا گوش
تا اون زمان هیچ وقت دقیق به چهره خانم جراحی دقت نكرده بودم ، چهره ای فوق العاده زیبا و نگاههای گیرایی داشت ، خانم جراحی فنجان چای رو گرفت و به مبل تكیه داد و در وضعیت راحتری قرار گرفت ، ناخواسته چشمم به پاها و رونهاش افتاد ، واقعا عالی بود ، كلا با توجه به قد بلندی كه داشت و اونطور كه اندامشون نشون میداد اصلا وزن اضافی نداشت و بالاتنه خوش تركیب ، با صدای خانم جراحی به خودم اومدم و گوش به صحبتهاش
خانم جراحی : آقای ثابتی یك موقع فكر نكنید قصد فضولی و دخالت تو زندگی خصوصی شما و شیرین جون دارم ولی احساس میكنم باید به عنوان خواهر بزرگتر ایشون چند مسئله رو بهتون بگم ، ولی دوست دارم اگر هر جا احساس كردین زیاده روی میكنم و از حد خودم خارج میشم بهم بگین
من : این چه حرفیه خانم جراحی ، باعث افتخار و خوشحالی من هستش كه با شما هم صحبت بشم و مطمئن باشید تمام فرمایشات شما رو با چشم و دل میشنوم و در نظر میگیرم
خانم جراحی : آقای ثابتی بازم ببخشید ولی فكر نمیكنید زیادی برای شیرین جون محدودیت قایل شدین و بیشتر از حد تحت كنترل دارینش ، اینطوری هیچ وقت نمیتونه احساس بزرگ شدن كنه و برای همین تو موارد مختلف تصمیم گیری براش سخت میشه ، درسته شما از سر دلسوزی اینكارها و نظارتها رو بهش دارین ولی بازم هم معذرت میخوام جوانهای امروزی دیگه مثل ما قدیمیها نیستن و با اینكارها استقلال و اعتماد به نفسشون رو از دست میدن
((واقعا درست میگفت ، خودم هم به این نتیجه رسیده و از عكس العملهای شیرین متوجه شده بودم كه از بعضی برخوردهای من راضی نیست ولی هیچ وقت طوری واكنش نشون نمیداد كه بهم بربخوره ))
خانم جراحی : آقای ثابتی هیچ میدونین شیرین بیشتر از برخورد شما دلگیر شده تا برخورد آقای كاظمی ؟
من : جدی ؟ چرا ؟!!
خانم كاظمی : ببینین عیب ما بزرگترها اینه كه فكر میكنیم همیشه باید مراقب رفتار بقیه افراد خانواده باشیم و هیچ وقت حاضر نیستیم كسی به نوع رفتار خودمون واكنش نشون بده ، آقای ثابتی ، رئیس اگر با شیرین تند برخورد كرده و به خاطر ایرادات كاری بهش گیر داده شیرین اون رو نوعی تنش كاری تلقی كرده و چون خودش فهمیده اشتباه كرده پس به آقای كاظمی بابت برخوردش حق میده ، ولی از شما انتظار داشت برای رفع مشكلش كمكش كنین نه اینكه بدتر از رئیس بازخواستش كنین .
((صحبتی كه خانم جراحی كرده بود منو از تفكرات سخت گیرانه خارج كرده بود و تازه متوجه بزرگ شدن شیرین و اینكه اون هم باید تو كارهاش و تصمیم گیریهاش بیشتر سهیم باشه كرده بود ))
من : راستش رو بخواهید من كاملا ضربه فنی شدم و اصلا نمیتونم دفاعی داشته باشم
خانم جراحی خنده زیبایی كرد كه برای اولین بار حس خاصی در من ایجاد و باعث شد نگاه خریدارانه بهش كنم ، از جاش بلند شد و همزمان گفت : نه آقای ثابتی مسابقه كشتی كه نبوده ، ولی خوب من همیشه تو مسابقات ورزشی هم برنده بودم
من هم كه یخم تازه باز شده بود گفتم : البته ببخشیدا من هم كمتر شده تو رقابت هام ببازم ، البته باشه كه شما خانمها همیشه حریفهای سر سختی هستین
خانم جراحی كه از جاش بلند شده و به سمت خروجی پذیرایی قدم برمیداشت ، حس عجیبی در من ایجاد كرده بود و روی اندامش زوم كرده بودم ، باز هم برای اولین بار تونستم تركیب فوق العاده باسن ایشون رو ببینم .
یك لحظه به طرفم برگشت و با لحنی كه تا حالا باهام صحبت نكرده بود و نوعی ناز و خواهش درش موج میزد گفت : پس حالا كه مغلوب من شدین من ازتون یك خواهش دارم
من : بفرمایید ، شما 100 تا امر بفرمایید
خانم جراحی چند قدمی به طرفم برگشت و به فاصله ای كه شاید حدود یك متر میشد رسید ، نمیدونم چرا ضربان قلبم رو به افزایش گذاشته بود و كم كم داشت به تمام بدنم عرق مینشست ، خانم جراحی جذابیت باور نكردنی داشت كه من تا اون روز ازش بی خبر بودم ، كششی كه هر مردی رو جادو میكرد
خانم جراحی : آقای ثابتی اجازه میدین شیرین جون امشب با من بیاد ؟
من : كجا خانم جراحی ؟
خانم جراحی باز از اون لبخندهای بی نظیرش زد و گفت : خونه ما ، مطمئن باشین جای خلافی نمیبرمش
من كه تازه تونسته بودم خودمو جمع و جور كنم و از شوك اندام و چهره زیبای خانم جراحی خارج بشم برای اینكه دیگه خیلی كم نیارم ، گفتم : شیرین اگر با شما باشه و جای خلافی هم ببرینش من نگران نیستم
خانم جراحی كه انگار اصلا منتظر این جواب نبود با صدای آرامتری گفت : نه خوبه ، معلومه از اون شناگرانی هستین كه فقط منتظر دریا هستن
كم و بیش فهمیدم كه خانم جراحی از ارتباط با ما خوشش اومده و از طرفی نگران ذهن مسموم نوشین بودم ، میدونستم كه اون داره حسابی حرص میخوره و منتظره كه تنها بشیم و بازجویی رو شروع كنه ، برای همین دیگه سربسر خانم جراحی نذاشتم و بلند شیرین رو صدا زدم و همزمان از خانم جراحی دعوت كردم كه در طبقه خودمون خدمتش باشیم كه با اصرارهای نوشین هم روبرو شد ، ولی ضمن عذر خواهی قول داد در اولین فرصت بیاد . .......... ادامه دارد ............ نویسنده ....... گی من ۷۰۴۹
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#4
Posted: 31 May 2014 22:29
اغـــــــــــــواگــــــــــــــــران قسمت سوم
زیر دوش بودم كه صدای در حموم اومد و به دنبالش صدای شیرین ، شیر آب رو بستم و گفتم : بله ، چیزی شده ؟
شیرین : نه داداش ، فقط میخواستم تشكر كنم
من : تشكر ؟ بابت چی آبجی ؟
شیرین : همین كه اجازه میدین برم خونه نگار خانم
من : نگار ؟ نگار خانم كیه ؟
شیرین همینكه میخواست جواب بده همزمان نوشین با صدای بلند و لحن خاصی گفت : ای ، حالا دیگه نمیشناسین
بعد طوری كه معلوم بود داره با شیرین صحبت میكنه ادامه داد : برو عزیزم ، خوش بگذره ، داداش شما رو باید من توجیحش كنم
و بعد صدای شیرین كه خداحافظی كرد اومد ، زیاد طول نكشید كه نوشین به در حموم زد و گفت : در رو باز كن می خوام دوش بگیرم
منم از خدا خواسته باز كردم و نوشین لخت لخت اومد داخل ، اندام سكسی نوشین درجا باعث شد راست كنم ، نوشین قدی حدود 175 داره و چون همیشه ورزش میكنه خوشبختانه هیچ شكمی نداره و سینه هاش هم عالیه ، سایز 80 یكی از بهترین چیزهایی بود كه من رو دیونه میكرد ، بدون معطلی تو بغلم كشیدمش و شروع كردم به خوردن لباش ، نوشین علاقه زیادی داشت وقتی بغلش میكنم پشتمو چنگ بزنه ، سرمو پایین بردم و نوك یكی از سینه هاشو به دهن گرفتم كه صدای نوشین رو برد بالا ، نوشین خایه هام را تو دستاش گرفته ومحكم فشار میداد ، یكم دردم گرفت و میخواستم از خودم دورش كنم كه اون ول كن خایه هام نبود ، با درد گفتم : چیكار میكنی ؟ میخوای خودت رو از همه چی بی نصیب كنی ؟
نوشین كه حالا جلوی پام زانو زده بود سرشو رو برد طرف كیرم و گاز كوچیكی ازش گرفت ، و بعد دوباره بلند شد و با عشوه و ناز گفت : اگر بخواد صاحبش منو اذیت كنه و اینو با كسی دیگه تقسیم كنه ، .........، یكم مكث كرد و دوباره ادامه داد : هم خودم رو محروم میكنم هم اونی كه هوس اینو كرده
با ناراحتی ظاهری گفتم : دیونه شدی ؟ معلوم هست امروز چته ؟
نوشین كه حالا پشتش رو بهم كرده بود و اون كون بزرگ و كردنیش رو برام تاب میداد گفت : تو یه چیزیت شده
دستامو از پشت به سینه هاش رسوندم و به خودم چسبوندمش و هم زمان كیرمو لای پاش گذاشتم و گفتم : خوب خوشگل من هر كی باشه و این كوس و كون ناز رو ببینه یه چیزیش میشه
نوشین خودشو از من جدا کرد و رفت روی سكوی كنار وان نشست و ادامه داد : واقعا ؟ این ها رو دیدی دیونه شدی یا یكی جدیدتر به تورت خورده ؟
من : نوشین میشه واضح حرفتو بگی ؟
نوشین كه همیشه تو حالت شهوت و سكس وقیح میشد و خیلی راحت صحبت میكرد گفت : خوب دیگه واضحتر از این ؟ نگار خانم درسته سنش از من بیشتره ولی معلومه شكارچی ماهریه و با لوندی خاصی كه داره خوب میتونه به دام بندازه
حالا همه چی دستگیرم شده بود ، نوشین به خانم جراحی همونطور كه حدس میزدم حساس شده بود .
من با لحنی كه سعی میكردم اعتماد به نفسمو نشون بده گفتم : واقعا كه دیونه شدی نوشین ، اون یكی از همكاران دلسوز شركت هستش و فقط به خاطر شیرین اومده بود اینجا ، اصلا تا حالا مطلبی در مورد اون شنیده بودی؟ این فكرهای مسموم رو از خودت دور كن !
بعد به طرفش رفتم تا شیطونی هامو شروع كنم ، نزدیك نوشین كه رسیدم با یك حركت سریع كیرمو تو دستاش گرفت و كرد تو دهنش ، نوشین استاد ساك زدن بود ، طوری حرفه ای میخورد كه به جرات میتونم بگم اگر مسابقه ای در این مورد صورت میگرفت اون اول میشد ، كیر 18 سانتی من تقریبا به نهایت اندازش رسیده بود و نوشین با مهارت خاصی بعضی وقتها همشو تو دهنش میكرد كه من بارها فكر میكردم الانه كه خفه بشه
نوشین حسابی كیرمو خورد و منم همزمان دستم تو سرش بود ، نوشین بلند شد و تو چشام خیره نگاه كرد و گفت : اشكان یك سوال كنم به جون من و مادر قسم میخوری راستشو بگی ؟
من : مگه تا حالا از من دروغی شنیدی كه اینو میگی ؟
نوشین : نه ، ولی دوست دارم ایندفعه رو قسم بخوری ، و من هم قسم میخورم اصلا از جوابت هر چی باشه ناراحت نشم
نمیدونستم سوالش چیه ولی یك حسی بهم میگفت در مورد نگار خانم هستش ، روی سكوی وان نشستم و گفتم : باشه ، من كه نمیفهمم منظورت از این كارها چیه ولی چون تو میخوای من قسم میخورم
نوشین : نه ، بگو به جون من و مادر
من : هر چی كه من از قسم خوردن خوشم نمیاد بازم به جون یگانه عشقم كه تو باشی و مادرم كه برام خیلی خیلی عزیزه قسم میخورم كه سوالت رو درست جواب بدم
نوشین : درست نه ، واقعیتش رو
من : بله همون واقعیتش رو بگم
نوشین اومد تو بغلم و سرشو گذاشت روی شونه هام و كنار گوشم گفت : ببین عشق من باور كن اصلا ناراحت نمیشم ولی دوست دارم اون حسی كه شاهدش بودم رو ببینم درست تشخیص دادم یا نه ، برای همین هم بهت قول میدم و قسم میخورم كه از جوابت ناراحت و دلگیر نشم ، باور كن از هیجان دارم میمیرم
واقعا داشتم هنگ میكردم طوری داشت منو تو فكر میبرد كه دیگه احتمال هر سوالی رو از طرفش داشتم و نوعی استرس بسراغم اومده بود ، لاله گوشش رو بین دندونام گرفتم و بعد آروم گفتم : بپرس عزیزم
نوشین : اشكان ، ...... ، وقتی داشتی با نگار خانم صحبت میكردین تو نگاهت فقط حس یك همكار ندیدم و داشتی به چشم خریدار میدیدیش ، درسته ؟
من : چرا اینطور فكر میكنی ؟
نوشین : آخه عزیزم منم یه زنم و علاوه بر اینكه نوع رفتار و صحبت كردن جنس خودمون رو خوب میشناسم تو رو هم بهتر از خودت كشف كردم
من : پس ما رو تحت نظر داشتی ؟
نوشین : میدونم كار خوبی نكردم ولی بخدا دست خودمون نیست ، حس كنجكاویه زنونه هستش دیگه
من : خوب خودت چی فكر میكنی ؟ به نظرت من چطوری بودم ؟
دستهای نوشین رفته بود روی كیرمو و داشت میمالوندش و دوباره آماده رزمش كرده بود ، و منم كون زیبا و گندشو تو چنگم فشار میدادم ،(( بارها این كون به تصرف من دراومده بود و با اینكه نوشین زیاد تمایل نشون نمیداد ولی تونسته بودم كیرمو توش پنهان كنم ، كون زیبایی كه به خاطر لذت بردن من سعی میكرد فرو رفتن كیرم رو تحمل كنه و ضربات تند و خشنی كه موقع ارضاء شدنم بهش وارد میشد رو بپذیره ، كونی كه اولین خاطره سكس من و نوشین رو رقم زد و وقتی جی افم بود همه كیرم رو بلعید ، كونی كه میدونم خیلی چشمها دنبالش بودن))
نوشین : من حس میكنم نگاه تو بیشتر خریدارانه بود واز نوع نگاه هایی بود كه قصد بدست آوردنش رو داشتی
من : معلومه خیلی در این زمینه استادی
نوشین : همه زنها بلدن چطور نگاه ها رو تفسیر كنن ، حالا نگفتی نظرم درست بود ؟
تصور اندام زیبا خانم جراحی با هیكل سكسی و كردنی كه تو دستم بود منو داغتر میكرد و عشوه های نوشین هم شهوت منو به حد بالای خودش رسونده بود ، تو یك حركت نوشین رو به طرف سكوی وان هدایت كردم و پشتش قرارگرفتم ، نوشین خوب میدونست این حركتهای من یعنی آمادگی برای كوس و كون دادن ، دستهای نوشین روی لبه بالایی سكو قرار گرفت و خودش خودكار كونش رو عقب داد و پاهاشو باز كرد ، من شروع كردم كیرمو با آب دهن خیستر كردن و نوشین هم كوسشو میمالید ؛ كوس نوشین كاملا تو دیدم قرارگرفته بود و با هدایت دستم كیر گنده و آماده ام رو دم كوس نوشین گذاشتم ، یكم از سر كیرم كه داخل شد دستامو دو طرف پهلوهای نوشین گذاشتم و با فشار همه كیرم رو تو كوسش فرو كردم ، صدای آههههههههه بلند نوشین نشون میداد لذت وجودش رو پر كرده ، همونطور كه كیرم تو كوسش جا گرفته بود شروع به بازی با سینه های آویزونش كردم و كم كم تلمبه زدن رو آوردم تو كار ، صدای برخورد بدنهامون وقتی كیرم تا آخر تو كوس نوشین جا میشد همراه با صدای آه و اوه و آخ و اوخ یكی از قشنگترین ملودیهای سكسی رو خلق میكرد ، لحظه به لحظه به سرعت و شدت گاییدنم اضافه میكردم و نوشین هم از اینكه كوسش پر شده بود لذت میبرد ، اوج لذت و شهوت در ما ایجاد شده بود ، نوشین همونطور كه سر و سینه هاش بر اثر شدت ضربه های گاییدن من تكون میخورد به عقب نگاهی كرد و با صدایی پر شهوت گفت : كوس كردن رو دوست داری ؟
من : دیونه اینكارم خوشگله ، تو چی ؟ كوس دادن بهت حال میده ؟
نوشین : دیونه كوس كردنی ؟ دوست داری كوسمو با كیرت پر كنی ؟
من : آره ، آره ، كوس و كون وحشی تو رو فقط كیر رامش میكنه ، باید همیشه كیر توش باشه تا آروم بمونه
نوشین : كیر تو هم فقط با كردن آروم میشه ، با كوس كردن ، جر دادن كون
كیرمو از كوسش بیرون كشیدم و شروع به لیسیدن سوراخ كونش كردم ، یكی از زمانهایی بود كه نوشین برای كون دادن ناز نمیكرد ، یكم با انگشتم كونش رو باز كردم ، نوشین خودش چهار دست و پا كف حموم نشست و كون نازشو به بالا قنبل كرد ، كیرمو با سوارخ كونش میزون كردم و با یكم فشار دادمش داخل ، با تكونی كه به خودش داد مشخص شد درد داره ولی دیگه فایده ای نداشت و باید از همه كیرم پذیرایی میكرد ، كم كم شروع به عقب جلو كردن كردم و یواش یواش مقدار بیشتری تو كونش فرو میرفت ، زیاد طول نكشید تا بدنم كاملا به كونش چسبید و این یعنی فرو رفتن همه كیر گنده و بزرگم تو كون ناز و كردنی نوشین ، مثل گاییدن كوسش ، كونش هم به مرور آماج ضربه های تند و محكم من قرار گرفت و شدت تلمبه زدن تو كون گنده نوشین باعث بلند شدن صدای اخ و اوخ اون هم شد ، كم كم به اومدن آبم نزدیك میشدم ، صدای جون جون من بلند شده كه نوشین هم بلند بلند میگفت : بكن عزیزم ، جرم بده ، كوس و كون من برای گاییدنه ، فقط كیر درمان درد ایناست .
من : دارم درمونت میكنم جنده من
نوشین : درمونم كن ، درمونم كن ، تو بهترین دكتر كوس و كون هستی ، آره بهترین ، بهترین هستی كه نگار هم هوس داره درمونش كنی
این حرف نوشین همزمان شد با فوران آبم تو كون زیبا و گندش ........... ادامه دارد ............ نویسنده ....... گی من ۷۰۴۹
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#5
Posted: 1 Jun 2014 18:51
اغـــــــــــــواگــــــــــــــــران قسمت چهارم
نوشین از من زودتر دوش گرفت و از حموم بیرون رفت ، وقتی داشتم خودمو آب میكشیدم به یاد جمله آخر نوشین افتادم ،((بهترین هستی كه نگار هم هوس داره درمونش كنی)) یعنی واقعا نگار فكر رابطه با منو داشته یا فقط این تصورات ذهن سكسی و پر هیجان نوشین بوده ؟ ، هر چی كه برای اولین بار موقع گاییدنش اسم و یاد یكی دیگه تو ذهن جفتمون اومده بود و باید اعتراف كنم این حس هیجان سكس بیشتری همراه با لذت وافر به من داده بود .
نوشین تو خونه نبود و احتمالا برای كاری رفته بود طبقه پایین ، آپارتمان ما سه طبقه روی پیلوت بود كه طبقه اول مادرم و خواهرم بودن و طبقه بعدی ما بودیم و طبقه آخر هم خالی بود ، این طبقه رو پدرم قبل از فوتش به اسم شیرین كرده بود و اون هم مبلمان نصفه نیمه ای براش درست كرده كه مواقع مهمانداری بیشتر برای استراحت اونا در نظر میگرفتیم . ما به خاطر مشكلی كه نوشین داشت نتونسته بودیم صاحب فرزندی بشیم و با اینكه نزدیك 3 – 4 سال نوشین به همین خاطر دچار افسردگی شده بود ولی به خاطر رفتار فوق العاده مادرانه ، والده من نوشین تونسته بودم به روال عادی برگرده ، بچه دار نشدنش نتونسته بود كوچكترین آسیبی به علایق مشترك و عشق بینمون بزنه و مادرم برای سرگرم بودن نوشین همیشه اونو دعوت میكرد كه پیششون بره و انصافا با برخوردهای خوب شیرین و بالطبع مادر روبرو میشد .
روی راحتی نشستم و تلویزیون رو روشن كردم و در حین دیدنش تو چرت رفتم كه با صدای موبایلم بیدار شدم ، شماره شیرین بود ، بعد از حال و احوال شیرین بابت اجازه دادن بهش برای رفتن خونه خانم جراحی ازم تشكر كرد ، تو صداش خوشحالی موج میزد كه این برام خیلی خوشحال كننده بود ، من هیچ وقت طاقت ناراحت بودنش رو نداشتم و هر وقت هم كه مورد سوالش قرار میدادم سعی میكردم دلگیرش نكنم .
موقع خواب وقتی دقت كردم دیدم نوشین سخت قدم برمیداره به طرفش رفتم و گفتم : چیزی شده ؟
نوشین : نه چیزی نیست
من : چرا لنگ میزنی ؟ كمرت درد میكنه ؟
نوشین نگاهی خاصی بهم كرد و گفت : یعنی نمیدونی چی شده ؟
من : نه ، از كجا بدونم
نوشین به طرفم برگشت و گفت : واقعا نمیدونی ؟ خیلی ........................
من : خوب از كجا بدونم ، مگه تو بدن تو هستم كه بدونم كجات درد میكنه
نوشین با لحن خاصی گفت : نه تو بدن من نیستی ولی خوب مسبب دردم كه هستی
من : درد ؟ من ؟ من باعثش شدم ؟
نوشین : نه ، تو گناهی نداری ، تقصیر سوپری سر كوچه هست
به طرفش رفتم و شونه هاشو گرفتم و تو بغل خودم كشوندمش و شروع به مالوندن كمرش كردم و گفتم : پدرش رو درمیارم ، به چه جراتی به خانم خانمهای ما آسیب رسونده
نوشین كه تو بغلم داشت ناز میكرد گفت : آره حتما باید مسبب اینكار تنبیه بشه ، منم موافقم
یكم از خودم فاصله دادمش و گفتم : جون من چی شده ؟ چرا میلنگی ؟ كجات درد میكنه ؟
نوشین پشتش رو بهم كرد و دستشو گذاشت وسط كونش و گفت : اینجا
از پشت گرفتمش و شروع به مالوندن كون تپلش كردم و گفتم : پس باید دیگه كشتش ، اینجا منطقه ممنوعه هستش ، حكم قتل خودشو صادر كرده
نوشین همونطور كه كونش رو تو بغلم تاب میداد گفت : آره مجازات این كار اعدام هستش ، باید مقصر رو خفه كرد
من : آره خوشگله
نوشین : البته من میخواستم خودم خفش كنم ولی خوب حالش بد شد و بالا آورد برای همین ولش كردم
من كه همه چی دستگیرم شده بود با خنده گفتم : آخه چقدر خانمی دلسوزی دارم ، حتی دلش به حال سوپری هم میسوزه
نوشین كونش رو به كیرم فشار داد و گفت : سوپری كیه ، مرد ناحسابی كیری كه امروز تو این بدبخت كردی از 100 تا سوپری بدتر بود ، فكر نمیكردم یك اسم باعث بشه تو كونم بمب اتم بتركونی
من كه از خنده دلم درد گرفته بود گفتم : اسم كی ؟
نوشین : یعنی نمیدونی ؟ حالا خودت رو به اون راه هم نمیاری ، نمیدونی كی رو میگم
من : نه ، كی ؟
نوشین : همون كسی كه باعث شد با تمام قدرتت تو كونم كنی و با شنیدن اسمش سیل راه بندازی
من میدونستم منظورش كیه ، ولی نمیخواستم بگم ، كمتر شده بود كه در مورد دیگران سكسی صحبت كنیم چه برسه كه تو سكس اسم هم بیاریم ، من همیشه فكر میكردم زنها حساسیت زیادی روی همدیگه دارن ولی این رفتار نوشین برام سوال برانگیز شده بود و میترسیدم نوعی امتحان كردن باشه ، برای همین صلاح رو در این میدیم اگر هم قرار اسم كسی بیاد بهتره خود نوشین باز هم شروع كننده بحثش باشه .
نوشین كه با سكوت من مواجه شده بود ادامه داد : خدا بهم رحم كرد زود آبت اومد وگرنه احتمال بستری شدنم میرفت
و بعد خودش رو ازم جدا كرد و به طرف رختخواب رفت ، من در همین حال بهش گفتم : برو آماده شو الان میام
نوشین مثل برق گرفته ها به طرفم برگشت و با صدایی كه بیشتر به التماس كردن میخورد گفت : نه جون من ، بخدا اشكان امشب نمیتونم ، باور كن بدطور كردی ، همه بدنم دچار گرفتگی شده
خنده بلندی كردم و گفتم : نه عزیزم ، منظورم این بود ماساژت بدم تا خوابت ببره ............ ادامه دارد ............ نویسنده ....... گی من ۷۰۴۹
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#6
Posted: 2 Jun 2014 14:14
اغـــــــــــــواگــــــــــــــــران قسمت پنجم
تقریبا دو هفته از قضیه برخوردم با شیرین گذشته بود ، اول هفته بود واز همون اول صبح جلسه پشت جلسه برگزار شد و حتی برای ناهار كمتر از 20 دقیقه فرصت داشتیم ، حدود ساعت 6 بعداظهر خلاص شدیم و تازه فرصت كردم به خونه زنگ بزنم ، در حال صحبت با نوشین بودم كه خانم جراحی داخل شد و وقتی دید دارم با تلفن صحبت میكنم قصد خروج داشت كه با اشاره دست من برگشت ، ازش خواستم روی مبل بشینه ، در حال خداحافظی بودم كه مش رجب وارد اتاق شد و طبق معمول بلند گفت : آقا الان چای تازه دم كرده براتون میارم
و بعد رو به خانم جراحی كرد و گفت : خانم برای شما هم چای بیارم ؟
خانم جراحی با علامت سر تشكر كرد و عدم میلش رو اعلام كرد ، ولی نوشین كه هنوز پشت خط بود صدای مش رجب رو شنیده بود و گفت : ای مهمون دارین ؟ خانم كی باشن ؟
من هم رو به خانم جراحی كردم و گفتم : نوشین پشت خط هستش و سلام میرسونه
خانم جراحی : سلامت باشن ، سلام برسونید
نوشین كه از صداش معلوم بود داره حسابی حرص میخوره گفت : چرا دیر كردی ؟ نمیایی خونه ؟
من : جلسه طول كشید ، یكم كارام بهم ریخته ، جمع و جور كنم میام
نوشین با طعنه گفت : خوب بگو نگار جونت كمكت كنه
و تا رفتم جواب بدم ادامه داد : من با شیرین دارم میرم بازار ، اگه كارت با همكارات تموم شد و قرار شد بیای قبل از خونه رفتن یك زنگ به من بزن
و با خداحافظی سردی گوشی رو قطع كرد ، مش رجب با دو تا چای وارد شد و قبل از رفتنش گفت : آقا ببخشید اگر اجازه بدین من برم داروخانه چند تا وسیله هست بگیرم و برمیگردم
من : برو مش رجب ، اگه كاری داری نمیخوای برگردی من در رو میبندم
مش رجب : جسارت میشه
من از پشت میز بلند شدم و رفتم طرفش و گفتم : ایرادی نداره
مش رجب خداحافظی كرد و رفت ، در اتاق رو باز گذاشتم تا هم خانم جراحی احساس بهتری داشته باشه و هم جلوی صحبتهای احتمالی رو بگیرم ، مش رجب دوباره برگشت و گفت : آقای ثابتی ببخشید كسی دیگه نمونده ، آقای رئیس هم همین الان رفتن ، فقط در یادتون نره
با رفتن مش رجب من روبروی خانم جراحی نشستم ، نوع نگاهامون بهم صمیمی تر شده بود و مواقعی كه تنها میشدیم راحتر با هم گفتگو میكردیم و كمتر لحن اداری بكار میبردیم ، خانم جراحی روز به روز به دید من زیباتر میشد و تو حركاتش لوندی بیشتری رو احساس میكردم ، با اینكه مانتوهای نسبتا آزادی میپوشید ولی میشد حدس زد كه سینه های درشتی داره ، بارها شده بود كه تو تصوراتم سعی میكردم لختش رو تجسم كنم ، تو همین افكار غوطه ور بودم كه با صدای خانم جراحی به خودم اومدم.
خانم جراحی : معلومه جلسه های امروز حسابی اذیتتون كرده
من لبخندی بهش زدم و گفتم : خوب آره ، كمتر شده بود اینطوری جلسه پشت جلسه داشته باشیم .
خانم جراحی : حساب من و شما رو نمیكنن كه باید جوابگو خونه هم باشیم ، تازه اینجا كه تموم میشه گرفتاریهای خونه باز شروع دیگه ای هستش
من : دقیقا ، شاهد بودین كه ، هنوز از فكر جلسه خارج نشدم باید برای خرید خانم برنامه ریزی كنم
خانم جراحی : خوب اونم حق داره ، از صبح تو خونه بوده
من : من كه حرفی ندارم
و با لبخند و صحبت كنایه ای ادامه دادم : باز خوشبحال شما فقط اداره رئیس دارین و خونه ریاست میكنین ، ما كه از اینجا خلاص بشیم باید بریم زیر دست رئیس خونه
خانم جراحی خنده بلندی كرد و گفت : بی انصاف نباشین ، هر مردی آرزوشه رئیس خونه ای مثل نوشین جون داشته باشه ، هم خوش اخلاق و خوش برخورد و هم زیبا و دوست داشتنی
ازش بابت تعریف از نوشین تشكر كردم و گفتم : معمولا خوبها خوبیها رو میبینن
خانم جراحی لبخند ملیحی زد و شروع به خوردن چای كرد ، من همونطور كه چایی رو مزه مزه میكردم گفتم : راستی بابت مزاحمت اون شب شیرین باید هم ازتون عذر خواهی وهم تشكر كنم ، امیدواریم با پذیرش دعوت ما این افتخار رو به بنده و خانواده بدین تا از مصاحبت با شما و همسر گرامی و بچه ها نهایت استفاده رو كنیم
تو چهره خانم جراحی تغییری ایجاد شد ، نمیدونم شاید الان وقتش نبود و نباید عنوان میكردم و یا بهتر بود نوشین یا شیرین این دعوت رو بعمل میاوردن ، برای اینكه به نوعی از ادامه ناراحتی ایشون جلوگیری كنم گفتم : ببخشید ، ناراحتتون كردم؟
خانم جراحی لبخند زیباشو دوباره به نمایش گذاشت و گفت : نه نه ، اصلا من ناراحت نشدم ، تازه خوشحال هم شدم ، حتما خدمت میرسیم ، آشنایی با خانواده شما باعث افتخارمون هستش ، فقط ..............
و به صحبتش ادامه نداد و به نوعی داشت آروم زمزمه میكرد ، حدس میزدم برای گفتن مطلبی مشكل داره ، برای همین یكم خودم رو به طرفش خم كردم و گفتم : چیزی شده خانم جراحی ؟ مشكلی هستش ؟
خانم جراحی : راستش تا الان هیچ كس تو شركت مطلبی رو كه میخوام بهتون بگم رو نمیدونه ، و ازتون خواهش میكنم بین خودمون هم بمونه .
من : خواهش میكنم ، چشم ، بهتون قول میدم
خانم جراحی : مرسی ، چشمتون بی بلا ، راستش .............
مكث مجدد خانم جراحی نشون میداد گفتن اون مطلب براش سخته برای همین با صدای آرومی گفتم : ببینید اگر احساس میكنید گفتنش براتون سخته نیازی نیست كه اصلا بیان كنید ، خواهش میكنم راحت باشین
خانم جراحی : نه ، واقعیت اینه كه من حدود 5 ساله از همسرم جدا شدم و ایشون به خاطر مسایلی مجبور به ترك ایران شد .
من آه بلندی كشیدم و گفتم : متاسفم ، واقعا متاسفم
خانم جراحی : البته ماجرای جدایی ما خیلی مفصله كه یك زمان دیگه اگر حوصله داشتین براتون میگم ، ولی با این وجود من به اتفاق پسر و دخترم خدمت میرسیم .
از جام بلند شدم و گفتم : باعث افتخار ما هستش ، ما بی صبرانه منتظر شماییم ، اصلا بهتره همین الان وقتش رو هم تعیین كنیم ، آخر همین هفته ،اگر اجازه بدین پنج شنبه شب ما افتخار میزبانی شما رو خواهیم داشت
خانم جراحی هم از جاش بلند شد و همین طور كه به در خروجی نزدیك میشد گفت : خواهش میكنم ، من حرفی ندارم ولی بهتر نیست با شیرین خانم و والده محترمتون هم هماهنگ كنید ، شاید برنامه ای داشته باشن
من : اونم به روی چشم ، ولی مطمئن باشید افتخار هم صحبتی با شما خواسته همه ما هستش
خانم جراحی خداحافظی كرد و چون میدونستم با ماشین اومده دیگه تعارفات بیجا رو كنار گذاشتم . ولی نمیدونم چرا آشوبی به دلم افتاده بود ،همش تو ذهنم واكنش نوشین نسبت به مطلقه بودن خانم جراحی رو بررسی میكردم و اینكه وقتی شرایط ایشان را بفهمه بازهم از دعوت كردنش استقبال میكنه یا مثل اكثر خانمهای ایرانی كه از برخورد همسرانشان با خانمهای مطلقه نگران هستن نوشینه هم اكشن میگیره ............. ادامه دارد ............ نویسنده ....... گی من ۷۰۴۹
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#7
Posted: 5 Jun 2014 01:26
اغـــــــــــــواگــــــــــــــــران قسمت ششم
با این فكرها به سمت آدرسی كه نوشین بهم داده بود راه افتادم ، زیاد منتظر نشدم كه با كلی خرید رسیدن و سوار ماشین شدن ، به سمت خونه حركت كردم كه نوشین گفت : امشب شام دعوت شیرین هستیم
من از تو آیینه به شیرین نگاهی كردم و گفتم : به به ، به چه مناسبتی ؟
شیرین كه همیشه خنده های زیباش روحیه بخش من بود گفت : مگه حتما باید مناسبتی باشه ، همیشه شما اینكار رو میكردین ، یكبار هم من .
من : باشه ، چی از این بهتر ، پس بریم دنبال مادر و اونم ببریمش
نوشین : نه ، قبل اومدن بهش گفتیم ، مادر امشب شام خونه همسایه دعوت هستش ، برادر همسایه روبرویی از سفر زیارتی برگشته و مراسمشون اونجا بوده و مادر هم دعوت كردن
با مشورت با نوشین و شیرین به سمت یكی از رستورانهای خوبی كه میشناختیم رفتم ، وقتی ماشین رو پارك كردم و پیاده شدیم تازه متوجه تیپ و ظاهر شیرین شدم ، خیلی ناز شده بود ، نوشین كه همیشه اسپرت و شیك میگشت ولی شیرین رو با این تیپ ندیده بودم ، نوشین كه متوجه نگاههای من شده بود بهم نزدیك شد و آروم گفت : بهش گیر ندیا ، گناه داره
من : چرا اینطور فكر میكنی ، مریض كه نیستم الكی گیر بدم
و بعد به طرف شیرین كه یكم ازمون دور شده بود ومیخواست ما راحتر صحبت كنیم ، شدم و گفتم : ببخشیدا اورژانس خبر كردین ؟
شیرین با حالتی متعجب به طرفم برگشت و گفت : اورژانس برای چی داداش ؟
من : خوب معلومه ، این تیپی كه شما زدین كلی پشت سرتون تلفات به جا میزاره
نوشین كه نزدیكمون رسیده بود بلند خندید و گفت : راست میگیا ، پس بگو چرا تو بازار همه میخ ما شده بودن
شیرین كه یكم خجالت كشیده بود به نوشین نزدیك و نیشگون كوچیكی ازش گرفت و آروم بهش گفت : خیلی بدجنسی
نوشین كه مشخص بود دردش گرفته دوباره ادامه داد : اوخ ، حالا كه اینطور شد میگم چند تا شماره تلفن بهت دادن .
شیرین كاملا سرخ شده بود ، لبخندی بهش زدم و برای اینكه زیاد اذیت نشه گفتم : خوب راستش حق داشتن بنده های خدا ، من كه داداشتم به سرم زده الان شمارمو بنویسم و بندازم تو جیبت
نوشین كه انگار بهش برق وصل كردن درجا به طرفم برگشت و با لحنی غضبناك گفت : بله بله بله ، چشمم روشن ، معلومه حضرتعالی خیلی حرفه ای هستین كه میدونین باید كجا شماره رو انداخت تا نتیجه بده ، بگو ببینم تا حالا چند بار انتحار كردین ؟
من كه نمیخواستم بازنده این بحث باشم ادامه دادم : والا آمارش از دستم خارج شده ، ولی خوب چه فایده
نوشین دستشو زیر بغل شیرین كرد و به سمت رستوران كشوندش و همزمان گفت : بی فایده هم حتما نبوده ، ما كه نباید باخبر بشیم ، هر چی باشه تو هم مردی هستی مثل بقیه مردها ، از تنوع بدتون نمیاد كه
پشت سرشون راه افتادم ، نوشین و شیرین با اینكه پالتو پوشیده بودن ولی از پشت راحت هر مردی رو وسوسه میكردن ، برجستگیهای قسمت پشتشون با قدم برداشتنشون آنچنان تحریك كننده بود كه انگار با مخاطبین صحبت میكردن ، واقعا نمیدونم چرا از زمانی كه با خانم جراحی راحتر شده بود دیدم حتی نسبت به نوشین و شیرین هم راحتر و بازتر شده بود و از چشم چرونیشون حرارت خاصی در من ایجاد میشد
رستوران علاوه بر سالن مجلل دارای آلاچیقهایی تو صحن حیاطش كه پوشیده و اختصاصی برای هر خانواده بود ، با پیشنهاد نوشین ما به یكی از اون آلاچیقها توسط گارسونهای رستوران هدایت شدیم ، دور تا دور آنها شیشه بود ولی داخل گرم و راحت به نظر میرسید ، بعد از كمی نشستن ، سفارش غذا رو دادیم ولی نوشین به گارسون گفت با كمی تاخیر غذا رو بیاره تا یكم استراحت كنیم ، با آوردن چای و رفتن گارسون نوشین از جاش بلند شد و گفت : من كه گرمم شد و پالتوشو درآورد ، وای این خانمی ما چیكار كرده بود ، شلوار استرج مخملی آنقدر تنگ و چشبیده بهش بود كه كوس تپلش رو میشد تجسم كرد ، نوشین زیر پالتو یك لباس زیبا ولی چسبیده به تنش داشت كه سینه های گندشو برای نمایش عرضه میكرد و وقتی پشتشو بهم كرد دیگه آخرین حركت تحریك آمیزش رو انجام داد ، كون گاییدنیش داشت فریاد میزد كه من برای كیر خوردن درست شدم ، نوشین كه بهتر از هر كسی میدونست من چقدر زود با دیدن اندامش بهم میریزم خنده ریزی كرد و جلو نشست ، با نگام بهش فهموندم كه مستش شدم و اونم خنده های ریزی میكرد ، ولی شیرین هم مشخص بود با اون پالتو دچار مشكل شده بود و چون داخل آلاچیقها فقط فرش پهن بود و از میز و صندلی خبری نبود نشستن با اون وضع سخت بود ، نوشین اینو خوب فهمید و رو به شیرین كرد و گفت : خوب مگه مجبوری بلند شو درش بیار دیگه
متوجه نگاه شیرین به خودم شدم و فهمیدم كه به نوعی میخواد از من اجازه بگیره ، برای همین خیلی ریلكس گفتم : خوب اره دیگه ، راست میگه نوشین بلند شو پالتو رو دربیار تا موقع حساب كردن زیاد بهت عرق نشینه
این چراغ سبز دادن من كه با نوعی شوخی هم همراه بود باعث شد شیرین هم بلند بشه و پالتوشو دربیاره ، به نظرم این دو نفر با هم تو تیپ زدن و زیبا كردن خودشون مسابقه گذاشته بودن ، به جرات میتونم بگم تا اون موقع شیرین را با این وضع ندیده بودم ، شلوار استرجی كه به خاطر تنگی وحشتناكش چگونه پوشیدن اون برام معما شده بود و بدتر تاب چسبون و سكسی كه پوشیده بود ، واقعا میشد به راحتی تمام برجستگیهای اندام شیرین رو دید كه فقط پوششی به عنوان لباس روش چسبونده بودن ، به نظرم میومد شیرین با اوكی گرفتن از من لحظه به لحظه راحتر رفتار میكرد و منو بیشتر متوجه فوق العاده بودنش میكرد ،صورت بی نقص و زیبا بهمراه اندام متناسب و به جرات بی نهایت سكسی شیرین اونو به مدلی تبدیل میكرد كه دل هر مردی رو میتونست به تسخیر در بیاره موضوعی كه من تا اون موقع ازش غافل بودم ، سخت گیریهای من باعث شده بود شیرین نتونه راحت بگرده و خودش رو به عنوان یكه تاز فامیل نشون بده ، دختری كه اگر میخواست تیپ بزنه بیاد بیرون كلی پسر دنبالش میافتادن .
گرم صحبتهای خانوادگی بودیم كه گارسون غذا رو آورد و من كاملا متوجه هنگ كردنش شدم ، بنده خدا با دیدن 2 تا به قول ما ایرانیها جیگر ناز با اون تیپ و شمایل داشت سنگكوب میكرد ، نوشین از جاش بلند شد و همونطور كه گارسون داشت وسایل رو میچید پشتشو بهمون كرد و رفت سراغ جیپ پالتوش ، گارسونه به محض اینكه دوباره چشمش به پشت نوشین افتاد و اون زیباییهای تحریك آمیز رو دید نتونست كنترل خودشو رو حفظ كنه و محكم روی پله های آلاچیق زمین خورد ، هم خندم گرفته بود و هم دلم برای بنده خدا سوخت ، مشخص بود خیلی دردش گرفته ، كمكش كردم بلند شد و همینطور كه ازمون دور میشد به بهانه عذر خواهی چشم از نوشین و شیرین بر نمیداشت كه مجدد پاش به لبه باغچه گیر گرفت و روی زمین ولو شد ، نفهمید چه جوری بلند و سریع دور بشه ، بقیه وسایل رو گارسون بعدی كه آورد دیگه نذاشتم نزدیك آلاچیق بشه و خودم ازش گرفتم ، نوشین و شیرین از خنده زیاد روی فرش ولو شده بودن ، من همونطوری كه وسایل رو میچیندم گفتم : بنده خدا چه زمینی خورد ، انگار جن دیده بود ............ ادامه دارد ............ نویسنده ....... گی من ۷۰۴۹
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#8
Posted: 6 Jun 2014 22:01
اغـــــــــــــواگــــــــــــــــران قسمت هفتم
شیرین سرشو برد كنار گوش نوشین و چیزی گفت كه نوشین بلند جوابش داد : نخیرم به خاطر تو حواسش پرت شد و زمین خورد
شیرین زیر چشمی به من نگاهی كرد و نیشگونی از نوشین گرفت و آروم یه چیزی گفت ، نوشین كه معلوم بود خیلی شنگول و شاد هستش رو به من گفت : اشكان مگه پسره به خاطر تیپ خفن خواهر شما زمین نخورد ؟
من كه دلم نمیومد این فضای شاد رو خرابش كنم و از طرفی صحبتهای خانم جراحی همش تو ذهنم بود كه بهم توصیه كرده بود شیرین نیاز به تفریح و شادی و یكم آزادی برای بروز روحیات خودش داره ، رو به هر دوشون كردم و گفتم : نخیر مقصر تنها خواهر نازم نیست ، تو هم با این تیپت بنده خدا رو سكته دادی ، اونطور كه تو جلوش جولان دادی من هم داشتم غش میكردم چه برسه به اون
نوشین كه از سر و روش نشاط و شیطونی میبارید بدون توجه به اینكه ممكنه صدای شیرین بیرون بره نیشگون محكمی از روی روناش كند و رو به من گفت : خوب دیگه من باعث سكته شدم یا این دختره با این بیرون انداختناش
شیرین با اینكه دردش گرفته بود داد نزد ولی رو به نوشین طوری كه میخواست من نشنوم (ولی شنیدم) گفت : آره جون عمت ، پسره میخ تو بود
نوشین همونطور كه كمك من برای چیدن سفره میكرد گفت : اتفاقا اونطور كه من دیدمش چشم از .........(و با دست به بالاتنه و اندام شیرین اشاره كرد ) اینا برنمیداشت
من و شیرین چشمامون تو هم گره خورده بود و این حرف نوشین كاملا قرمزش كرد ، من با لبخند بهش فهموندم كه مسئله مهمی نیست و راحت باشه
هم شیرین و هم نوشین میشه گفت دیگه آتش بس اعلام كردن و به خوردن غذا رو آوردن ، در حین غذا خوردن بارها ناخواسته چشمم به اندام شیرین میافتاد و حس غریبی منو خیره نگه میداشت ، از خودم بدم اومده بود ، كسی كه وقتی با یك خانم غریبه صحبت میكرد سعی به نگاه نكردن داشت حالا نمیتونست جلوی دیدن اندام خواهرش رو بگیره ، چی به سر من اومده بود نمیفهمیدم ولی برام مثل روز روشن بود كه حضور خانم جراحی تاثیر زیادی روی این تغییر رفتار داشت .
وقتی داشتیم به خونه برمیگشتیم طوری كه مخاطبم هر دو باشن گفتم : سعی كنین مادر از قضیه امشب و این بنده خدا گارسونه و حواشی اون چیزی نفهمه ، میدونین مادر خیلی متعصب هستش و شاید براش قابل هضم نباشه كه عامل این اتفاقات شماها بودین
نوشین با گاردی كه همیشه برای دفاع كردن از خودش میگرفت به سمتم برگشت و گفت : به ما چه ربطی داره ، پسره خودش هیز بازی درآورد
من : باشه ، قبول ، مقصر پسره ، ولی بازم خواهش میكنم مادر رو بیخیالش شین و هر كاری دوست دارین كنین و راحت باشین فقط طبقه بالا
و بعد طوری كه شیرین طرف صحبتم باشه ادامه دادم : طبقه بالا مثل خونه خودته ، اونجا هیچ محدودیتی نداری ، منم كه داداشتم و نوشین هم كه مثل خواهرت ، فقط سعی كن هوای مادر رو تو این قضایا بیشتر داشته باشی ، میفهمی چی میگم كه؟
شیرین : بله داداش ، كاملا ،راستشو بخواهین مادر حتی از نوع پوشش من هیچی نمیدونه ، من بالا لباس عوض كردم
من : آفرین ، خیلی فكر خوبی بوده
نوشین : فكر من بوده ها
من : میشه حدس زد ، خدا میدونه چند بار اینطوری منو دور زدی
نوشین ضربه آرومی بهم زد و گفت : خوب كردم ، اصلا شما مردها رو باید مثل خودتون باهاتون بود ، چطور حضرتعالی با دوستای همكارتون بدون اطلاع ما گرم میگیرین
خوب منظورشو میفهمیدم ، كاملا روی خانم جراحی تاكید داشت ولی چیزی كه نمیتونستم تفسیرش كنم این بود كه بالاخره با ارتباط ما با ایشون راضیه یا نه . بهترین زمان بود برای مشخص كردن این قضیه ، هم نوشین سر كیف و حال بود و هم من روحیه گفتنشو داشتم ، برای همین گفتم : راستی میخوام مطلبی رو بهتون بگم ولی باید قول بدین فقط فقط بین خود ما 3 نفر بمونه ، باشه ؟
نوشین و شیرین تقریبا با هم اوكی كردن و وقتی ازشون خواستم قسم هم بخورن اینكار را كردن ، حالا چطوری گفتنش مهم بود ، یكم مزه مزه كردم و رو به نوشین گفتم : نوشین بدون هیچ شوخی و صادقانه میخوام نظرت رو راجب خانم جراحی بدونم
نوشین : خانم محترم و بسیار باكلاسی هستش
من : نوشین ببین منظورم اینه كه اگر بخواد با خانواده ما رفت و آمد و معاشرت كنن چی ؟
با اینكه رانندگی میكردم ولی میتونستم نوع نگاه نوشین رو روی خودم حس كنم ، یكم كه گذشت نوشین گفت : باعث افتخار هستش ، بخصوص كه شیرین جون هم خیلی باهاش قاطی شده و همش ازشون تعریف میكنه
رو به شیرین گفتم : تو چی ازشون میدونی ؟
شیرین : راستش داداش خیلی صمیمی و خوش برخورد هستن و خیلی ریلكس و راحت رفتار میكنن انگار مدت زیادی هستش باهاشون آشنایی ، كلا به نظرم خانواده محترم و با شخصیتی هستن
من : میدونستین خانم جراحی طلاق گرفته ؟
خودم هم نفهمیدم چطور ناگهان اینو گفتم ، سكوتی بینمون برقرار شد ، به نوشین كه نگاه كردم دیدم تو فكر فرو رفته ، از تو آیینه هم میشد چهره متعجب شیرین رو دید ، نزدیك خونه رسیده بودیم ،ادامه ندادم تا بتونن دو نفریشون فكر كنن .
مادر تازه داشت میخوابید ، نوشین و شیرین رفته بودن بالا ، زیاد نموندم و منم رفتم طبقه خودمون ، وارد هال كه شدم نوشین با شورت و سوتین داشت تو آشپزخانه قدم میزد ، اندام هوس انگیزش رو برام تكون میداد و لباشو غنچه میكرد .
آروم بهش گفتم : دیونه الان شیرین میاد بیرون
نوشین با لرزوندن سینه هاش و گردوندن كون زیباش گفت : خوب بیاد ، مگه نگفتی راحت باشین ، تازه مگه چیه ، انگار رفتیم لب دریا
من : لب دریا هم مرد و زن مختلط كه نیستن
نوشین : خوب لب دریای اروپایی ، نكنه بدت میاد ؟
من نگاهی به در اتاق خواب كردم و خودم رو رسوندم به نوشین و گفتم : شیرین لباس عوض میكنه ؟
نوشین : آره ، میخوای اونم به لب دریا دعوتش كنی ؟
دستامو از پشت به سینه هاش رسونده بودم ، كیر نیمه راستمو از روی شلوار وسط كون زیباش گذاشتم و فشار محكمی دادمش ، نوشین با تكون دادن كونش تو بغلم گفت : داری راست میكنیا
من همونطور كه سینه های نرمشو میمالوندم و كیرمو بهش فشار میدادم بیخ گوشش گفتم : آخه نمیدنی كه این كون چه كیر راست كنی هستش
و بعد دوباره به درب اتاق نیم نگاهی كردم و ادامه دادم : مرد افكن و كیر راست كن
نوشین : مرد افكن چرا دیگه ؟
من كه شهوت وجودمو فرا گرفته بود گفتم : اگه این كون مرد افكن نبود كه اون بنده خدا كله پا نمیشد ............ ادامه دارد ............ نویسنده ....... گی من ۷۰۴۹
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#9
Posted: 8 Jun 2014 22:10
اغـــــــــــــواگــــــــــــــــران قسمت هشتم
نوشین تو بغلم دور زد و دستاشو گذاشت روی شونه هام ، سر یكی از سینه هاشو با انگشتام لمس كردم كه این باعث شد نوشین سوتینشو كنار بزنه تا سینه نازش بیاد بیرون و بعد با لوندی زیاد گفت : كون من اونو سرنگون نكرد ، ممه های بزرگ و هوس انگیز آبجی شما اونو جادو كرد
با پنجه هام كه از پشت روی كونش قرار گرفته بود محكم فشارش دادم كه دادش رفت بالا ، با شهوتی كه وجودمو گرفته بود گفتم : ولی تو خوردنی تری خوشگله ، تازه كردنی هم هستی
اینقدر بلند گفتم كه خودم یكه خوردم ، یكمرتبه شیرین از اتاق زد بیرون و ما رو تو اون وضعیت دید ، برای چند ثانیه میخكوب شد و بعد روشو برگردوند و به طرف اتاق رفت ، من خودمو از نوشین جدا كردم و به طرف اتاق خودم رفتم و همزمان نوشین كه صدای خندش خونه رو گرفته بود به اتاقی كه شیرین داخلش بود رفت ، خودم هم خندم گرفته بود ، داشتم لباس عوض میكردم كه صدای جیغ شیرین و بعدش نوشین بلند شد و ادامه پیدا كرد ، باز به سر و كول هم پریده بودن ، من اومدم تو هال ولی همچنان اونا داشتن با هم شوخی میكردن ، صدای شیرین بلند شد كه ازم میخواست كمكش كنم و از دست نوشین نجاتش بدم ، من به طرف آشپزخانه میرفتم كه مقدمات تهیه چای فراهم كنم كه دوباره شیرین بلند صدام زد و گفت : ترا خدا داداش منو از دست این دیونه نجات بده
من به طرف اتاقی كه اونا داخلش بودن رفتم و در رو نیمه باز كردم و گفتم : نوشین اذیتش نكن ، مگه آزار داری دختر ؟
نوشین همونطور كه معلوم بود داره سرشاخ شیرین رو میگیره گفت : تقصیر این آبجیته ، نمیدونی چه آتیش پاره ای ، همه معركه ها زیر سر همینه
من : نخیر ، من آبجیمو خوب میشناسم ،آرومتر و مظلومتر از اون نیستش ، تو جنست خرابه
شیرین : مرسی داداش
نوشین : ای ، بگم الان داشتی چی میگفتی ؟
همونطور كه كنار در نیمه باز ایستاده بودم گفتم : من چی میگفتم ؟
نوشین : نخیر ، با این دختره ورپریده هستم
من : چی میگفت مگه؟
شیرین : نه ترا خدا ، چیزی نگی ، ساكت شو ، خواهش میكنم
نوشین : نه باید داداشت بدونه آبجی آرومش چه هفت خطی شده
و بعد انگار نوشین قصد اومدن طرف من رو داشت كه با جلوگیری شیرین روبرو شده بود و این هم به درگیریهاشون اضافه شد ، از صداهایی كه داخل میمود مشخص بود بینشون كشمكشی ایجاد شده كه یكمرتبه نوشین افتاد توبغل من و پشت سرش هم شیرین جلوی پام نقش زمین شد ،بند سوتین نوشین كنده شده بود و از یك طرف آویزون ، شیرین هم كه از خنده نمیتونست خودشو جمع كنه همونجا پخش زمین شد و دلشو رو چسبیده بود ، نوشین نگاهی به من كرد و وقتی دید منم دارم میخندم به طرف شیرین حمله ور شد و گفت : سوتین منو پاره میكنی
و همونطور نیمه لخت افتاد روی شیرین ودستشو از زیر تی شرت رد كرد واون طور كه من حدس زدم قصد كندن سوتین رو داشت ، كناری ایستادم و به ادامه درگیریشون نگاه كردم ، حالا دست نوشین به سینه شیرین رسیده بود و اونم دو دستی مانع ادامه كارش میشد ، نوشین كه دید نمیتونه دستشو خارج كنه ، یكی از سینه های شیرین رو تو دستاش گرفت و فشار داد ، فنی كه باعث مغلوب شدن شیرین با كشیدن یك جیغ و رها شدن دستاش شد ، همین باعث شد دست نوشین آزاد بشه و طوری تی شرتشو بالا بده كه سوتین شیرین تو دید قراربگیره ، اولین بار بود كه شیرین رو اینطوری میدیم ، فكرشم نمیكردم سینه هاش اینقدر بزرگ و زیبا باشه ، من كه شوكه شده بودم و ناخواسته میخ اندام شیرین ، این قضیه وقتی بدتر شد كه علی رغم مقاومت شیرین ، نوشین موفق شد سوتین اونو پایین بكشه و دو تا هلوی بزرگ و آبدار رو تو دیدم بزاره ، شیرین كه برا یك لحظه نگاههامون تو هم گره خورد ، وقتی دید كاری ازش برنمیاد جلوی چشماشو با دستاش گرفت ، با صدای نوشین به خودم اومدم كه گفت : اینم همون سندی كه پسر مردم رو كله پا كرد
من از اتاق بیرون اومدم ، ولی درگیریهای اونا ادامه داشت ، تصویر سینه های لخت و بزرگ شیرین از ذهنم خارج نمیشد ، حالا به نوشین حق میدادم كه میگفت اینا باعث فتنه هستن ، واقعا زیبا و بزرگ ، من هیچ وقت به چشم خریدار نگاش نكرده بودم ، باشه كه الان هم ناگهانی چشمم افتاد ، شیرین از اندام زیبایی برخوردار بود كه در صورت نمایشش هر مردی رو مجذوب و جادو میكرد .
چایی رو آماده كرده بودم و از اونا هم دیگه صدایی شنیده نمیشد ، نوشین كه لباسش رو عوض كرده بود از اتاق خارج شد و جلوی من رو راحتی نشست ، من نگاه ریزی بهش كردم و گفتم : خوب ، دیگه دست از سر آبجیمون برداشتی ؟ خیالت راحت شد ؟ حالا بفرمایید چایی تا خستگیتون در بیاد
نوشین خنده زیبایی كرد و گفت : حقش بود
یكم گذشت و از شیرین خبری نشد ، نوشین رفت تو اتاق و بعد از چند لحظه برگشت ، بهش گفتم : چرا پس نمیاد ؟
نوشین : خجالت میكشه
من : خجالت ؟ برای چی ؟
نوشین : همین كه اونطوری دیدیش
من : این حرفا چیه ، شوخی بود دیگه
نوشین آروم گفت : از اینكه ممه هاشو دیدی خجالت میكشه
من یكم مكث كردم و آروم گفتم : برو بهش بگو بیخیال شه دیگه ، حالا كه من تغییر رویه دادم اون سخت میگیره ، تازه مگه خودت نگفتی فرض میكنیم رفتیم لب دریا اروپایی ؟
نوشین : من كه حرفی نزدم ، اون یكم خجالت میكشه
بلند شدم و رفتم تو اتاق ، شیرین روی راحتی نشسته بود كه منو دید بلند شد ، روبه روش ایستادم و دو طرف بازوهاشو گرفتم و پیشونیشو بوسیدم و آروم گفتم : آبجی خوشگل من از چی خجالت میكشه ؟
شیرین من من كرد و گفت : آخه ......... این نوشین دیونه ..........
من : خودتو اذیت نكن ، گفتم كه اینجا آزادی ، فقط پایین مادر رو هواشو داشته باش ، از زندگیت استفاده كن ، شاد باش و لذت ببر از شور و نشاط جوونیت ، خانم جراحی راست میگه من نباید بهت سخت بگیرم ، تغییر روحیه ی تو قابل وصف نیست ، اصلا از این به بعد طبقه پایین ایران ، طبقه بالا اروپا ، اوكی ؟
شیرین خودش رو تو بغلم انداخت ، نمیدونم چرا ولی اولین قسمتی رو كه حس كردم سینه هاش بود ، خیلی افكارم بهم ریخته بود و این اصلا خوب نبود ، شیرین رو از خودم جدا كردم و رفتیم تو هال و نوشین پذیرایی چای رو بعهده گرفت .
وقتی شیرین پایین رفت ما هم آماده میشدیم برای خوابیدن ، نوشین خیلی خسته بود و به محض دراز کشیدن خوابش برد ، منم کم کم داشت خوابم میبرد که برام پیام اومد ، شیرین برام نوشته بود که قرص قلب مادر تمام شده و یادش رفته بگیره ، میخواست بدونه مشکلی نداره که امشب رو نخوره ، من نمیتونستم نسبت به این مسئله بیخیال باشم ، یواش نوشین رو بیدار کردم و بهش قضیه رو گفتم و آماده شدم برم بیرون ، خوشبختانه داروخانه شبانه روزی زیاد ازمون دور نبود و من تونستم سریع برگردم ، برای اینکه مادرم بیدار نشه خیلی آروم رفتم داخل خونه ، مادر تو اتاقش خواب خواب بود ، دنبال شیرین میگشتم که قرصها رو بهش بدم ، در اتاقش نیمه باز بود و چراغش روشن ، بدون سر و صدا رفتم نزدیک اتاق ، وای چی میدیم ، شیرین با شورت و سوتین جلوی آیینه وایستاده بود و داشت زیر لب زمزمه میکرد و بدنشو تکون میداد ، تا حالا اینطوری ندیده بودمش ، سرم رو سریع برگردوندم و میخواستم دور بشم ، ولی نمیدونم چرا پاهام قدرت حرکت نداشتن ، شیطون حسابی ضربه فنی کرده بودم و دوباره موفق شد سرم رو به طرف شیرین برگردونه ، شیرین حرکتی رو انجام داد که کاملا دیونم کرد ، سوتینشو پایین داد و سینه هاش رو با دستاش میمالوند ، هر طوری بود از اونجا دور شدم ، ولی پام به فرش گیر کرد و نزدیک بود زمین بخورم ، صدای محکم قدمهام باعث هوشیاری شیرین شد ، زیاد طول نکشید که اومد بیرون ، قرصها رو که تو دستام دید خوشحال شد ، من هنوز نتونسته بودم به حالت طبیعی برگردم ، لرزش عجیبی تو دستام بود که وقتی شیرین قرصها رو ازم گرفت متوجه اون شد ، نگاهی بهم کرد و گفت : چیزی شده داداش ؟
من که هنوز تو شوک اندامش بودم گفتم : نننننه ، خخخوبم ........... ادامه دارد ............ نویسنده ....... گی من ۷۰۴۹
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#10
Posted: 10 Jun 2014 23:24
اغـــــــــــــواگــــــــــــــــران قسمت نهم
شیرین مچ دستم رو گرفت و به سمت راحتی برد و نشوندم و رفت طرف آشپزخونه ، نمیتونستم تصاویری که دیده بودم رو هضم کنم و بیشتر از خودم ناراحت بودم که قدرت کنترل خودم رو از دست داده بودم ،شیرین برام یک لیوان آب آورد و نشست کنارم ، نمیتونستم بهش نگاه کنم ، از رفتار خودم خجالت میکشیدم و از ذهنیتی که بوجود اومده بود، میخواستم بلند بشم که شیرین گفت : داداش میتونم ازتون یک چیزی بپرسم ؟
من : جانم ، بفرما
شیرین : چطور شد که فهمیدین نگار خانم مطلقه هستش ؟
من : خوب از خودش شنیدم
شیرین سرش پایین بود و تو فکر ، سکوتی بینمون برقرار شد ، میشد حدس زد شیرین به چی فکر میکنه ، معمولا اینطور صحبتها بین کسانی صورت میگیره که خیلی با هم صمیمی شده باشن و مطمئن بودم حس کنجکاوی شیرین وارد عمل شده بود ، از کنار نگاهی بهش کردم و همون موقع اونم سرشو به طرفم برگردوند و گفت : به نظر شما چطور خانمی هستش ؟
من : خوب ، من فکر نکنم خانم بدی باشه ، مدت زیادی هست باهاش همکارم و تا حالا هیچ کس بدش رو نگفته
شیرین : نه ، منظورم اگر بخواد باهامون رفت و آمد داشته باشن
من : من مشکلی نمیبینم
باز ساکت شده بودیم و من منتظر سوال بعدی شیرین ، شیرین از جاش بلند شد و رفت جلوی اتاق مادر و نگاهی بهش کرد و برگشت و روبروم روی فرش نشست و گفت : فکر میکنی نوشین قبول کنه ؟
من : آره ، نوشین خیلی اجتماعی هستش و از خداشه
شیرین یکم مِن مِن کرد و گفت : خوب آخه ............نگار .......خوب میدونی ............
من : میدونم چی میخوای بگی ، از این میترسی که نوشین به خاطر مطلقه بودنش حساسیت نشون بده درسته ؟
شیرین با تکون دادن سرش جواب مثبت بهم داد و سرش رو پایین گرفته بود ، دستمو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بالا دادم و گفتم : ازش خوشت اومده مگه نه ؟
شیرین : بله ، خیلی ، بعد از نوشین که جدا از نسبتمون باهام خیلی دوست هستش و راحتم ، نگار دومین کسی هستش که از صحبت کردن باهاش احساس آرامش میکنم
من : اون شب بهتون خوش گذشت ؟
شیرین :حسابی ، خیلی خانواده شادی هستن
من : راستی چند نفرن ؟
شیرین : یک دختر همسن من داره که اسمش ناهید ، یک پسر هم داره که 2 سال از من بزرگتره و اسمشم نوید
من : اونا هم پیشش هستن ؟
شیرین : بله
من : اون شب هم بودن ؟
شیرین : بله
و بعد شیرین انگار هیجان زده شده باشه با حرارت خاصی ادامه داد : دخترش تقریبا مثل نوشین میمونه ، هم شوخ طبع و هم شاد ، اصلا نمیتونی بنشونیش ، داداش رقصی میکنه که محمد خردادیان شاگردش هم نمیشه ، همه نوع رقصی بلده ، از ترکی بگیر تا عربی و آذری و........ همه چی ، طوری سرشو از پشت به زمین میرسونه که به قول داداشش انگار فنر هستش
من : تو هم رقصیدی ؟
تغییر رنگ چهره شیرین مشخص بود ، لبخند ریزی زده بود و سرش رو پایین گرفته بود ، دوباره بهش گفتم : نگفتی ، تو هم هنر رقصت رو نشونش دادی ؟
شیرین : اوهوم ..........
و بعد سرش رو بلند کرد و با شتاب گفت : بخدا تقصیر نگار شد ، خیلی اصرار کرد
من : خوب کاری کردی ، نگار خانم چی اونم بلده ؟
شیرین : خیلی داداش ، طوری سینه هاشو ...............
شیرین یکمرتبه متوجه سوتی که داد شد ، و دوباره تغییر رنگ ، خنده آرومی کردم
شیرین با حالتی که خجالت زدگی رو نشون میداد گفت : ببخشید ، کلمه خوبی بکار نبردم
دوباره حرارت زیادی در من ایجاد شده بود ، شاید علتش شنیدن عبارت سینه های نگار و تجسم دوباره اون بدن بود ، مشتاق بودم که شیرین ادامه بده ، آروم گفتم : خوب بقیش
شیرین : خوب ......... راستش ......نگار تبحر خاصی تو رقص عربی داره
من : و حتما اون حرکت بخصوص
شیرین لبخند آرومی زد و بهم نگاه کرد و من هم همزمان سینه هامو جلو دادم و تکون کوچیکی مثل لرزوندن کردم و گفتم : این حرکت درسته ؟
شیرین : اوهوم
من : پس باید رقصش رو دید
شیرین با شیطونی که کمتر ازش سراغ داشتم گفت : مثل اینکه میخواین نوشین پدرتون رو در بیاره
من قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم : نه ، مگه قرار چیکار کنه ، اینهمه شوی هندی و خارجی باهاش میبینم ، حالا یکیش به صورت زنده باشه
شیرین : مطمئن باشین مثل این ندیدین
من : موقعی که رقصیدی پسرش هم بود ؟
تکونی که به شیرین وارد شد نشون داد از این سوال هم جا خورده و هم ترسیده ، درهم رفتن چهراش بازگو کننده همون حسی بود که فکرشو میکردم ، نمیخواستم شادی و نشاطی که تازگی تو وجود شیرین بروز کرده رو از بین ببرم از جام بلند شدم و بازوش رو گرفتم و اونم بلندش کردم و روبروش ایستادم و برای راحت کردن خیالش با لبخند گفتم : خوش بحال آقا پسره ، سه تا خانم ناز براش رقصیدن
و بعد یکم ازش فاصله گرفتم و دوباره آروم ادامه دادم : ولی مهم اینه که خواهر خوشگل من کم نیاورده
شیرین یکم آرومتر شده بود ولی هنوز استرس رو داشت ، من که درجه تبم بالا رفته بود به طرفش رفتم و سرش رو تو دستام گرفتم و بوسه ای بر پیشونیش زدم و با لبخند بهش گفتم : تو هم براشون لرزوندی ؟
شیرین نگاه متعجبی بهم کرد و معلوم بود زبونش بند اومده ، دوباره بوسیدمش و بهش شب بخیر گفتم و رفتم طبقه بالا ............ ادامه دارد ............ نویسنده ....... گی من ۷۰۴۹
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم