داستان سکسی قربانی سکس این داستان در مورد زندگی فردی است که مسائل فرهنگی و خانوادگی، شخص را از مسیر صحیح استفاده از مسئله جنسی در زندگیش و هدایت صحیح آن به سمت زندگی بهتر، او را به مسیری دیگر می کشد و گاهی ناکامی ها و آسیب های روحی جسمی خود را بر یوغ فشارها و تعصبات خانواده و یا بازدارندگی جامعه و نظام کنونی حاکم بر آن در مورد مسائل جنسی و برخورد با جنس مخالف می اندازد. این داستان در کشور کنونی خود ما رخ می دهد و شاید گهگاهی در میان داستان، دردها و رنج هایی به میان آید که حرف دل جوانان کنونی و یا قبلی قربانی شده فرهنگ و جامعه کنونی ما باشد.موضوع داستان:روایت زندگی پسری است که در دوران نوجوانی مانند تمام نوجوانان دیگر با مسئله بلوغ آشنا می شود ولی به دلیل سختگیری های جامعه و خانواده سنتی و تعصبی، نمی داند با آن چگونه برخورد کند و آن را تخلیه کند. پس از مهاجرات از یک شهر کوچک تر به یک کلان شهر و رسیدن به دوران جوانی، درمیابد که دنیا بزرگتر از آن است که فکر می کرده و هرچه بیشتر پیش می رود متوجه می شود که چه موقعیت هایی را از دست داده است و با تحقیق و درک بیشتر و تلاش برای فهم و رهایی از سنت ها و تعصبات به این حقیقت می رسد که چقدر آسیب های روانی و جسمی زیادی از همین موضوعات متحمل شده است. ولی زمانی این را می فهمد که زندگیش وارد مرحله ای شده است که می تواند او را از لبه پرتگاه به زیر اندازد و در بین این دوراهی که با ناکامی های خود تا آخر عمر زندگی کند و روحش را زندانی کند و یا ریسک افتادن در پرتگاه را بپذیرد ...تذکر:نویسنده لزومی بر واقعی جلوه دادن داستان به صورت کامل به خواننده ندارد و حتی اگر این داستان واقعی نیز نباشد، روند و مسائل و اتفاقات داخلی داستان، کم و بیش برای افرادی پیش آمده است. سعی شده است مسیر مسائل سکسی به صورت واقعی گفته شود و تقریبا بر اساس وقایع واقعی نوشته و شاخ و برگ داده شده است.با هم این داستان را می خوانیمنام داستان: قربانی سکسفصل اول: سرکوبنویسنده: ROBOCOP-POYA (پویا)سبک: اجتماعی – سکسیتعداد قسمت ها: 12
" قسمت اول "در اواخر دهه 50، پویای قصه ما متولد شد. دوران کودکیش را سپری کرد و قدم به قدم به دوران نوجوانی رسید. حال او در اوایل دهه زندگی خود رسیده بود. در دوران کودکی شیطنت هایی که با دوستان و اطرافیان خود داشت او را در دهه دوم زندگیش تحت تاثیر قرار داده بود. لذت جنسی برای او هنوز دیدگاهی یک طرفه داشت و از حرف زدن و صحبت کردن از آن با دیگران شرم داشت چرا که اطرافیان آن را تابویی شدید می دانستند. فقط چند تن از دوستان بودند که با هم در این رابطه راحت بودند. گاهی عکس هایی برهنه از زنان و یا فیلم هایی که گهگاهی صحنه های عشق بازی را در آن ها نشان می داد که همه و همه به صورت پنهانی تماشا می شد.پویا مانند بیشتر افراد دیگر، به خاطر تابوها و ترس ها، برای ارضا روح خود و آزاد کردن افکارش از این مسائل، دست به خودارضایی می زد. این کار برایش آرامش بخش بود و مانند مصرف یک ماده مخدر و رها شدن و پرواز کردن بعد از استفاده، او را رها و آزاد می کرد.پویا داشت کم کم پله های زندگی را یکی پس از دیگری طی می کرد و وارد جوانی میشد. در اوایل جوانی بود که با مهاجراتشان به شهری بزرگ تر، زندگی او تحول یافت. پویا هم اکنون 18 سال دارد و در آغاز بستری قرار دارد که می تواند او را در سراشیب یا سربالایی تند در زندگی قرار دهد.بقیه ماجرا از زبان پویاما یه خانواده 4 نفره بودیم؛ پدر، مادر و برادر بزرگم علی؛ و تازه وارد این شهر شده بودیم. شهر جالبی به نظر میومد، حتی با بزرگ بودنش، بیشتر اوقات ساکت و آروم بود. صبح ها مشغول کار بودم و عصرها هم به تفریحاتم که بیشتر تلویزیون دیدن بود می پرداختم. کم کم داشت دوارن سربازیم آغاز می شد، باید خودمو آماده رفتن می کردم چون به دانشگاه هم نرفتم و زیاد حوصله ای برای خوندن نداشتم البته دلایل دیگه ای هم داشت که نیاز به گفتن نیست. برادرم علی، از من بزرگ تر بود و دانشجو. اون یکم با من فرق داشت. گاهی می دیدم که دوست دخترهایی داره که بیشتر هم از طریق همون دانشگاه باهاشون آشنا می شد. تا مدت ها فکر می کردم فقط تو دانشگاه ها میشه دوست دختر پیدا کرد و اونجا محل مناسبیه و بیشتر به خاطر همین هم میرن. من هم بیشتر تو خودم بودم و پرت از این موضوعات و چون زیاد هم علاقه ای به داشتن دوست های همجنس که کارهایی انجام میدادند که من زیاد خوشم نمیومد، به طبعش دوست دخترهایی هم در زندگیم نداشتم جز کسایی که شاید به صورت تلفنی حرف می زدم و به سرانجام نمی رسید.در اوایل زمستان، برای اعزامم به خدمت مقددددس، نیاز به یک عکس داشتم، تو یه فرصت مناسب به یه عکاسی رفتم تا یه عکس مناسب بگیرم. پویا: سلام خانم، خسته نباشید.- سلام بفرماییدپویا: می خواستم یه عکس بگیرم!- برید تو اتاق آتلیه تا من بیام.کمی بعد اون دختر اومد و از من عکس گرفت و با هم از اتاق خارج شدیم. پویا: کی حاضر میشه؟!- برای فردا آمادست!پویا: خوبه. پس من فردا میام خدمتتون!- باشه، خوش اومدید.پویا: ممنون خداحافظ!- ببخشید! یه سوال داشتم!پویا: بفرمایید!- شما برادر اقا علی هستین؟!پویا: بله، شما می شناسیدش؟!- آره، دوست دانشگاهی هستیم، البته هم رشته نیستیم ولی خیلی وقت ها شده با دوستان کمک های درسی ازشون گرفتیم و کلی هم به ما کمک کردند. اسم من پریساست.پویا: منم پویا هستم، خوشوقتم از آشنایتون.من که زیاد با دخترها رودرو صحبت نکرده بودم، برام این صحبت جالب بود و جذابیت داشت. شاید خیلی ها مثل من بوده باشن که در برخوردهای اولیه با یه دختر، دلشون مثه سیر و سرکه بجوشه و حتی هول هم بشن. گاهی هم زبونشون بند بیاد. وقتی فکر اون روزها رو می کنم، خندم می گیره، گاهیم افسوس و گاهی غم و ناراحتی!اون روز گذشت و به این فکر که برادرم چقدر بهتر از من عمل میکنه و چه دوستای داره و تو ذهنم تجسم می کردم که چطور باهاشون حال میکنه. تجسم هایی که فقط از دیدن فیلم های پورن خارجی و کلیپ های کوتاه ایرانی در ذهن نقش بسته بود و خودم هیچ تجربه ای در این رابطه نداشتم. راستشو بخواین دلم می خواست این رابطه تداوم پیدا کنه و حداقل در زمینه صحبت کردن کسی رو داشته باشم تا یه خورده از اون خلع در درونم پر بشه.فردای اون روز بعد از برگشت از کار و یه استراحت کوتاه رفتم عکاسی. پویا: سلام خانم، خسته نباشید. پریسا: سلام. ممنون. اومدیم دنبال عکساتون؟! آمادست! پویا: بله، دستتون درد نکنه. خیلی خوب شدن ممنون. به نظرتون مشکلی که نداره این عکسا واسه خدمت؟! پریسا: فکر نکنم، مگه می خواید برید سربازی؟! پویا: آره، مجبورم برم دیگه کاریش نمیشه کرد! پریسا: به سلامتی، برادرتون که فک نکنم رفته باشه! پویا: نه اون نرفته. ولی دانشگاه تموم بشه مجبوره بره. پریسا: آره مردا مجبورن همه برن. پویا: البته نه همه، بعضیا هم شانس دارن به دلایلی نمیرن، ما بدبختا میریم. پریسا: اینو نگید، ... اه اینم که باز خراب شده! پویا: چی شده مگه؟! پریسا: مدام این کامپیوتر گیر میده. فک کنم خراب شده. کسی هم نیست که درستش کنه. نمی دونم باید چیکار کنم. پویا: من یه چیزایی سردرمیارم بزارید یه نگاه کنم.بعد از یکم کار کردن با کامپیوتر فهمیدم که اوضاش خراب تر از اون چیزیه که فک می کردم چون یه خورده سرشته داشتم ازش و تو خونه هم با کامپیوتر داداشم ور میرفتم و یه چیزایی هم از اون یاد گرفته بودم. پویا: باید کاملا همه چی عوض بشه. داغونه. پریسا: خوب حالا چی کار کنم؟ شما نمی تونید الان درستش کنید؟! پویا: من می تونم ولی الان وقتش نیست! بذارید سر فرصت براتون انجامش بدم تو همین هفته. پریسا: باشه پس منتظرتونم.من هم از خدا خواسته که بتونم بیشتر این رابطه رو کش بدم و حداقل یکی برای گفتگو باهاش به صورت رودرو داشته باشم. چند روز بعد رفتم اونجا و بعد از سلام و احوال پرسی شروع به کار با کامپیوترش شدم. حرف های زیادی می زدیم ولی به نظرم نیاز نیست اینجور جزییات رو بازگو کنم.همین طور که حرف می زدیم و کارامو انجام می دادم یهو یه دختر وارد شد ...
" قسمت دوم " - سلام پری جون. پریسا: سلام نازی جون خوبی؟از صدا کردنش فهمدیم که اسمش نازنینه. نازنین: خوبم آجی، خسته نباشی، اومدم یه سر بهت بزنم و برم. پریسا: کار خوبی کردی!کلی با هم حرف زدن و اون با شیرین زبونی حرف می زد و یه جور خاص صحبت می کرد. پرجنب و جوش تر و باطراوت تر. اصلا زمین تا آسمون با اخلاق پریسا فرق داشت.من یه خورده ماتم بورده بود و خجالتی بودم یه خورده و روم نمی شد زیاد نگاش کنم. ولی چیزی که من دیدم خیلی بهتر از پریسا بود. پریسا خوشگل و سفید ولی قد کوتاه بود و اکثرا مانتوهای تنگ ولی بلند می پوشید و برجستگی کونش که کوچیک ولی گرد بود،کامل از زیر مانتو پیدا بود ولی نازنین قدش از اون بلندتر بود و بامزه تر و یه خورده پرتر از اون بود و لباسای معمولی می پوشید اکثرا و کم پیش میومد که لباس تنگ بپوشه چون همینجوریشم بدن سکسیش مشخص بود. یه چهره تو دل برو داشت. همین طور در خجالت غوطه ور بودم که خداحافظی کرد و رفت. و بعد از پریسا در موردش پرسیدم که همون طور که فکر می کردم خواهر کوچکترشه و اسمش هم نازنینه. کاش هیچ وقت پام اونجا باز نمی شد و ادامه نمی دادم تا اون روز نازنین رو ببینم. من دلباختش شده بودم و بیشتر به زبونی که داشت، در یک آن، در یک لحظه حتی کوتاه. نمی دونم چم شده بود.پویا: خوب این دیگه تموم شد. پریسا: دستت درد نکنه زحمت کشیدی. پویا: اینم شماره تماس من، هر وقت مشکلی بود بهم بگو تا بیام حلش کنم.دیگه بعد از اون روز گم شده بودم، خیلی گم. اطرافیانم رو نمی دیدم و همیشه سعی بر این داشتم تا خودمو به اونا نزدیک تر کنم. موفق هم شده بودم و کم کم باهاشون صمیمی شدم. چند ماهی از این رابطه میگذشت.خیلی وقتا میشد که برادرم با تعدادی از دوستان حالا گاهی دختر و پسر میومدن خونه و بهشون تو درساشون کمک می کرد. بابا همیشه دیر از سر کار برمیگشت و مامانم اکثرا تو آشپزخونه گرفتار بود و گاهیم بیرون با دوستاش یا کلاسای خاص می رفت. یه روز عصر که هنوز بابا نیومده بود خونه و مامانم مشغول بود تو آشپزخونه، زنگ در به صدا درومد و علی خودش رفت در رو باز کرد. جالب بود. پریسا با یکی از دوستاش اومده بودن تا علی بهشون کمک کنه تو درساشون. من هم خودمو یه جور نشون دادم و تو راهرو منتهی به اتاق علی، بهشون برخوردم و سلام کردم و اونا هم رفتن تو اتاق. مامان هم دیدشون و بعد از کلی سلام و احوال پرسی براشون یه نوشیدنی برد.بعد از چند دقیقه که من تو پذیرایی نشسته بودم، دیدم دوست پریسا از اتاق اومد بیرون و دم در اتاق گفت من زود میرم کتابو میارم و برمیگردم و اونا هم از تو اتاق تایید کردن. چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که گفتم برم حداقل پریسا رو ببینم و یه گپی بزنم ولی هم روم نشد و هم از علی ترسیدم که چیزی بگه. بلاخره اون بزرگ تر بود. گفتم برم از پشت پنجره یه نگاهی بهش بندازم چون چن وقت بود ندیده بودمش. رفتم از توی حیات خلوت پشت پنجره که دیدم پرده کشیده شده ولی چون پرده تیکه تیکه بود میشد از لابلای پرده داخل رو یکم دید. صدارم یه خورده میشد شنید چون مقداری از پنجره باز بود تا هوای اتاق عوض بشه. چیزی که دیدم برای اولین بار هم جالب بود و هم باورنکردنی.پریسا رفته بود توی بغل علی نشسته بود و داشتن لب می گرفتن که یهو پریسا وایساد، یه لحظه فک کردم من رو دیده و خودمو کشیدم پایین. پریسا: در رو قفل کردی؟ یه وقت مامانت نیاد! علی: نترس قفله و بدون اجازه هم نمیاد. دوستتم که رفت و هر وقت برگرده زنگ میزنه. پریسا: آها خوبه عزیزم.دوباره شروع کردن به لب گرفتن و با هم ور رفتن و من هم انگار خودم اونجا بودم قلبم تو دهنم بود و خشکم زده بود و همه چیم متغییر شده بود. یه احساس خاص برای شخصی که برای اولین بار صحنه ای این چنین رو به صورت زنده می بینه. چیزی که تو فیلما دیده بودم و شنیده بودم. کم کم داشتن با هم ور می رفتن که البته بیشتر علی با پریسا ورمیرفت. فکرشم نمی کردم که علی با پریسا این همه نزدیک باشن. و معلوم بود که خیلی وقت هم هست با هم هستن. کم کم دکمه های مانتوش رو باز کرده بود و روسریش هم از سرش درآورده بود و موهای طلایی ولی کوتاه داشت و به پوست و فرم صورتش می خورد. پریسا: من یه خورده می ترسم، ممکنه کسی بیاد! علیِ: ای بابا، کی بیاد آخه، در که قفله! پریسا: داداشت یا مامان بابات ببینن در قفله بعدا باز کنی خیلی زشته! علی: بابا که نیستش، مامانم که همیشه یه بار یه نوشیدنی میاره میره و هر وقتم بخواد باز بیاد صدا میکنه و در میزنه و اکثرا هم می فهمه که من قفل می کنم در رو و چیز طبیعی براش، علی هم بهش ربطی نداره چیزی نمیگه، دوستت که نیست و زنگ میزنه، دیگه چی؟! پریسا: هیچی عزیزم ...! اومممو باز شروع کردن و مانتوش تقریبا باز شده بود و یه تاپ زیرش پوشیده بود. تاپشو زد بالا و سوتینش معلوم شد. چه بدن سفیدی داشت. پوستش سفید بود ولی فک نمی کردم این همه سفید باشه. علی سوتینش رو داشت میزد بالا. علی: چه سینه های خوشگلی! پریسا: علییییی ...!سینه هاش واقعا برای اون دختر خوب بود، سفید و با نوک صورتی، کوچولو و توی دست. علی هم داشت باشون ور می رفت و یه دستش سینشو میمالید و با دست دیگش روی باسنش که شلوار لی بود می کشید. یهو علی گفتعلی: خوب حالا نوبت تو که یه کارای کنی! پریسا: علیییی! من نمی خوام، دوس ندارم! علی: اذیت نکن پریسا دیگه! معلوم نیست این دوستت کی بیاد. اون دفعه قبلم زیرش در رفتی. می خوای ...؟! پریسا: باشه باشه. من این همه این کارو انجام دادم برات. نمی خواد تهدید کنی. حالا حداقل اونجوری منم خوشم میاد ولی این چی!؟علی داشت کمربندش رو باز می کرد ...
" قسمت سوم "و پریسا هم رفت پایین صندلی نشست. نمی دونستم می خوان چیکار کنن. یهو زنگ در به صدا درومد و منم که آب دهنم خشک شده بود و دیگه داشتم بدجور خشکم می زد، به خودم اومدم و سریع برگشتم سرجام و به تلویزیون دیدنم پرداختم و خودمو عادی جلوه دادم و اصلا به جای دیگه نگاه نکردم. فقط فهمیدم که علی رفت و در رو باز کرد و دوست پریسا برگشته بود.کلی سوال تو ذهنم. درگیر بودم با خودم. تعجب، شهوت، خشم، همه چی! اصلا نمی تونستم باور کنم پریسا اینجور رابطه داره با علی. از حرفایی که بینشون رد و بدل شد فهمیدم که خیلی وقته رابطه دارن با هم ولی یادم نمیاد اون به خونه ما اومده باشه! پس چطور می گفت قبلا انجام دادم ...!؟ شایدم اومده و من متوجه نشدم یا اصلا خونه نبودم چون پیش میومد که بیشتر تو اتاقم بودم و کسایی میومدن و میرفتن و من اصلا متوجه نمیشدم کی هستن و خیلی وقتا هم وقتی می فهمیدم دوستاش می خوان بیان از خونه میزدم بیرون. این احتمال رو داشت. با خودم گفتم پس باید از این به بعد بیشتر سرک (sarak) بکشم و بیشتر تهتوش (tahtush) رو در بیارم و برام جالب بود که باز از این صحنه ها ببینم.اون روز گذشت. بعد از چند روز تلفنم زنگ خورد و وقتی برداشتم پویا: الو بفرمایید! پریسا: سلام منم پریسا!یه لحظه جا خوردم و آب دهنم رو قورت دادم انگار که قتلی رو مرتکب شدم پویا: سلام خوبید؟! پریسا: مرسی تو خوبی؟ خیلی وقته ندیدمت دیگه نمیای طرفمون؟! پویا: مشغولم و یه خورده هم بی حوصله. پریسا: آها، میگم پویا می تونی یه کاری کنی برام؟! پویا: چی بگو؟ پریسا: باز این کامپیوتر خراب شده، می تونی بیای درستش کنی؟! پویا: باشه حتما، فردا میام! پریسا: اگه میشه الان بیا!بعد از کلی من و من (meno men) کردن گفتم باشه. دم غروب بود که رفتم اونجا و تا داخل شدم دیدم پریسا نشسته پشت کامپیوتر و نازنین هم بغل دستشه. سلام کردم و نازنین هم مثل همیشه گرم و صمیمی برخورد کرد و با حرفاش گوشم رو نوازش داد. منم نشستم پشت کامپیوتر و سعی کردم با نازنین حرف بزنم چون وقتی باهاش حرف می زدم لذت می بردم. حرف زدنش کلا برام جذابیت داشت. پر انرژی و جسور بود.بلاخره کارم تموم شد و خداحافظی کردم و رفتم. اون شب با خودم کلی فکر و خیال می کردم. آخه می خواستم کاری رو انجام بدم. با خودم گفتم، چطوره، همون طور که علی با پریسا دوسته منم با نازنین دوس بشم و در فکر خیالم، خودم و نازنین رو به جای اون صحنه که از علی و پریسا دیدم می ذاشتم. نازنین و نوازش کنم و بهش بگم که دوسش دارم و عاشقشم. واقعا اون موقع چون اولین بارم بود، چیزی که در درونم بود عشق بود، حداقل اون چیزی که خودم فکر می کردم و نه سواستفاده. شب رو با کلنجارهای ذهنیم در این مورد و تصورات و معاشقه های رویایی خودم با نازنین رو سپری کردم.چند روز از تصمیمم می گذشت و من هنوز هیچ غلطی نکرده بودم. می ترسیدم و دلشوره داشتم برای انجامش. با خودم گفتم هرچه باداباد ولی باز پشیمون میشدم تا این که یک روز واقعا تصمیم به گفتنش گرفتم ولی باز درموندم. از این که چطوری بهش بگم و از رودرو شدن هم خیلی می ترسیدم و خجالت می کشیدم. تا این که فکری به ذهنم رسید.تو همین روزا بود که داشتم عزمم رو جزم می کردم تا حرف دلمو به نازنین بگم که صحنه ای دیگه ای رو دیدم که دیگه واقعا برام جالب بود و اولین بار بود که از نزدیک و به صورت زنده می دیدم ...
سلام hosenzadفصل اول داستان رو کامل نوشتم و هر قسمت ، بعد از ویرایش، روی سایت میاد.بار اول نوشته میشه، بار دوم خونده میشه و بار سوم ویرایش میشه تا از دید شما خواننده عزیز هم بهتر به نظر بیاد و جذاب باشه و نه خسته کننده. قبل از همه کارها، از دید یک خواننده به داستانم نگاه می کنم و بعد از دید خودم!در ضمن این نظر لطف شما نسبت به نوع نگارش منه!
" قسمت چهارم "طرفای عصر بود که فقط من و علی خونه بودیم، می خواستم برم بیرون پیش یکی از دوستام. در حیات رو باز کردم و داشتم تو پیاده رو پشت درختا حرکت می کردم که از اون ور خیابون، پشت درختا پریسا رو دیدم که داشت میومد. متوجه من نشد، زودی خودمو پشت یه ماشین قایم کردم چون شک کردم بهش و با خودم گفتم اون اینجا چیکار داره و خونشونم با اینجا کلی فاصله داشت. دیدم رفت سمت خونه ما و پشت در که رسید بدون این که زنگ در رو بزنه، با گوشی همراش زنگ زد و چند دقیقه بعد علی اومد در رو براش باز کرد و رفتن تو و علی هم یکم بیرون رو نگاه کرد که کسی ندیده باشه.من به یقین رسیدم که حتما باز می خوان کاری بکنن که تنها اومده. زودی رفتم دم در و آروم در حیات رو باز کردم و رفتم تو. حالا مونده بود که چطوری باید به حیات خلوت برسم تا بتونم از پشت پنجره اتاقش نگاه کنم، البته اگه اونجا بودن. از داخل خونه نمیشد رفت چون اگه صدای در رو میشنیدن می فهمیدن. از پله هایی که کنار دیوار بود رفتم بالا و رفتم روی پشت بوم و خودمو انداختم روی دیوار پشتی و بعد با استفاده از آتاآشغالای تو حیات خلوت خودمو رسوندم پایین و به پشت پنجره رسیدم.هوای بهاری بود و اکثرا پنجررو باز میذاشت تا هوا بیاد داخل اتاق و با باد کمی که می وزید یک پرده رو می زد کنار و چون پرده تیکه تیکه بود میشد خوب دید. دیدم پریسا مانتوش رو درآورده و روی تخت کنار علی نشسته. یه تاپ راه راه قرمز آبی پوشیده بود و یه شلوار جین آبی. استیلش خوب بود با این که زیاد سینه هاش بزرگ نبود ولی شکم نداشت. علی: خوب خوشگل خانوم چی داری برامون؟! پریسا: همه چی عزیزم، علی می دونی که من خیلی دوست دارم!؟ علی: آره عزیزم می دونم، اومممممااااا! پریسا: اومممممم. علی: چه لبای خوشمزه ای!شروع کردن به لب گرفتن و پریسا شونه های علی رو گرفته بود و علی هم داشت کمرشو نوازش می کرد و باسنش رو دست می کشید، کم کم تاپش رو درآورد و یه سوتین صورتی تنش بود که اونو هم باز کرد. مثل همون روز که دیده بودم، سینه های تقریبا کوچیک ولی گرد و سفید با نوک صورتی، با دستاش سینه هاشو میمالید و پریسا هم چشاش بسته بود و آه های کوچیک می کشید، علی رفت و شروع به خوردن سینه هاش کرد و پریسا بیشتر آه می کشید. علی: اوممم، ممم ... چه سینه هایی، خیلی خوشمزست. پریسا: آه ههه وو، بخور عزیزم همش مال خودت. علی: خوب حالا نوبت تو! پریسا: آخه علی ...! علی: آخه نداره زود باش دیگه. پریسا: باشه فقط این یه بار!بعد شلوار علی رو کشید پایین و از تو شرتش کیرشو درآورد و شروع کرد به خوردنش. با یه دست گرفته بودش و کیرشو یکم می کرد تو دهنش و درمی آورد و باز یه لیس کوچیک و دوباره می خورد و و زود درمی آورد، انگار که زیاد نفس نداشته باشه. منم با چشای باز به ماجرا نگاه می کردم و دهنم خشک خشک شده بود و قلبم تند تند می زد و حس می کردم فشار خونم این قدر زیاد شده که داره رگام می ترکه. از این صحنه خیلی لذت بردم هرچند بعدها فهمیدم زیادم خوب نمی خورده و با اکراه داشت این کارو براش انجام می داد.علی شلوار پریسارو درآورد و زیرش یه شرت صورتی که با سوتینش ست بود پوشیده بود. خودشو لخت کرد و خوابید رو پریسا و مدام با همه جاش ور می رفت. بدنش سفید بود و بدون هیچ مویی. باسن کوچیک ولی تاقچه ای داشت با رون های سفیدش هر آدمی رو داغ می کرد. علی شرت اون رو هم درآورد و همین طور که روش خوابیده بود، رفت پایین و پاهای خوشگل و سفید پریسا رو از هم باز کرد و رفت وسط پاش و شروع به لیسیدن کوسش کرد. به نظر میومد علی خیلی این کار رو دوس داره و با ولع تمامی می خوردش و پریسا هم به خودش می پیچید. پریسا: آههه... علی بسه دارم میمرم. نمی خوام دیگه .. آهه!به نظر میومد زیاد از این که کسی کسشو بخوره لذت نمیبره. علی کیرش رو گذاشت وسط کسش و یواش یواش خودشو بالا پایین می کرد و پریسا هم صورت علی رو گرفته بود و آه های کوتاه می کشید. (اینارو که می گم اون موقع زیاد نمی دونستم چی به چیه و بعدها بیشتر فهمیدم تا الان بتونم با جزیات براتون تعریف کنم). علی: خوب برگرد ببینم چی داری اون پشت، کیرم رو که برام خوب نخوردی! پریسا: علی از پشت نه! علی: اذیت نکن دیگه، قول دادی! پریسا: اگه بخوای بزاری تو کونم من میرم! نمی خوام! علی: خوب باشه، تو دیگه! حالا برگرد!وقتی برگشت اون برجستگی و گوشتی و ژله ای بودن کونش بیشتر نمایان شد و کس صاف و واقعا تمیز و خوشگلشو دیدم و اونجا بود که فهمیدم چرا علی با وجود این که پریسا زیاد دوس نداشت کیرشو بخوره، علاقه وافری به خوردن کس اون داشت؛ واقعا خورندی هم بود. همیشه دوس داشتم کونشو که تو مانتو تنگش قایم کرده ببینم و گاهی از پشت وقتی داشت راه می رفت دیدش می زدم و بالا پایین شدنش رو تماشا می کردم ولی هیچ وقت فک نمی کردم بتونم لغت ببینم اون کون رو. تا برگشت کونش مثل یه ژله تکون خورد و اصلا چربی اضافی نداشت که اون رو زشت کنه. کمر باریک و قوسیش و یه کون کوچیک و برجسته و خیلی سفید تا حدی که وقتی علی بهش دس می زد تا مدتی جای دستش رو کونش می موند. پریسا: علی نکنی تو کونما! اگه بخوای بکنی من میرم!علی یواش دس می کشید رو کونش و منم قفسه سینم از شدن هیجان به درد اومده بود. اون کون واقعا پرسدیدن داشت. بوسش کرد و یه خورده لیس زد و رفت وسط کونش و به نظر میومد داره کونش رو لیس میزنه. پریسا دختر تمیزی بود و همیشه بوی خوب میداد از چند فرسخی، و جای تعجب نداشت علی اون کارارو بکنه. همین طور داشت وسط کونش رو می خورد. پریسا: علی بذار وسط کسم دیگه، لیس می زنی، از کون دادن خبری نیست، خودتو خسته نکن!علی کیرش رو گذاشت وسط پاهاش و معلوم بود که رفت وسط کوس پریسا. علی خودشو رو پریسا یعنی رو کون خوشگل و سفیدش بالا پایین می کرد و با هر ضربه اون کون که به نظر خیلی نرم میومد، مثل ژله تکون می خورد. پریسا: آهههه، علی ببین چه خوبه اینجوری ، آهههه، کوسم خیس شده، آههه. علی: آره خیلی خوبه ولی اونجوریم خیلی خوب بودا. اووووفففف. پریسا: اهووو. نه علی اینجوری بهتره. اووههه.بعد از کلی بالا پایین کردن خودش رو پریسا، یهو علی: آهه. داره میاد! پریسا: نریزی وسط کوسما، درش بیار، بریز رو کونم.علیم کیرش رو درآورد و با دستش خودشو رو اون کون خوشگل و سفید خالی کرد. دیگه کم کم داشتن می پوشیدن و با هم حرف میزدن. پریسا: علی خیلی دوست دارما. علی: منم همین طور. پریسا: پس کی میشه ما مال هم بشیم. علی: چی؟ ما قبلا سر این موضوع بحث کردیم. پریسا: علی چرا؟ من که دوست دارم! علی: قبلا بحثش رو کردیم، ما نمی تونیم ازدواج کنیم، ما فقط یه دوست هستیم! چرا تو اصرار داری، منم که تو این رابطه نه دروغ بهت گفتم و نه زور. درسته؟ پریسا: (با یه خورده دلخوری و ناراحتی) آره می دونم!دیگه منم به خودم اومدم و زودی جیم شدم رفتم بیرون تا بویی نبرن. دیگه نفهمیدم بعدش چی شد و چی گفتن.اون روز گذشت. تا یادم نرفته بگم که برادرم علی هم بعد از رفت و آمدهای من با اونا، اونم گهگاهی با من به اونجا سر میزد و یه رابطه چهارنفره صمیمی داشتیم. دیگه صمیمیت ما 4 نفر زیاد شده بود و هم دیگرو با اسم کوچیک صدا می زدیم. ولی نمی دونستن که من از رابطه پنهانی بینشون باخبرم.فردای اون روز به پریسا زنگ زدم و دیگه تصمیم قطعی رو گرفته بودم ...
" قسمت پنجم " پویا: سلام پریسا خانم خوبید؟ پریسا: سلام مرسی تو خوبی؟ پویا: مرسی، میگم نازنین پیشت نیست؟ پریسا: نه، چطور مگه؟! چیزی شده؟ پویا: نه، کارش داشتم، هر وقت اومد به من زنگ بزن! پریسا: باشه!جالب اینجا بود که یک ساعت بعدش اون زنگ زد چون اکثر اوقات، عصرها می رفت پیش خواهرش. با خودم کلی کلنجار رفتم و حرف می زدم که وردار دیگه تو منتظر همین موقع بودی پس حرف دلتو بزن. گوشی رو ورداشتم و پریسا گوشی رو داد دست نازنین. این رو بگم که نازنین با همه شیرین زبونیاش و پرجنب و جوش بودنش آدم روکی بود برعکس پریسا. پویا: سلام نازنین خوبی؟ نازنین: سلام آقا پویا مرسی شما خوبید بفرمایید با من کاری داشتید؟ پویا: آره، چطور بگم، یه چیزی هست که می خواستم باهاتون درمیون بزارم! نازنین: بفرمایید چی هست؟ هرچی هست بگید! پویا: من از شما خوشم اومده و خیلی دوستون دارم و دوس دارم بیشتر در این مورد با هم حرف بزنیم و می خواستم نظرتون رو بپرسم. نازنین: من کاملا مخالفم! من اصلا اهل دوست پسر دختری نیستم. پویا: من واسه ازدواج میگم و شناخت بیشتر! نازنین: من هنوز جوونم، کلی آرزو دارم ...!...نه داشت و نه برداشت، با این که می دونستم حرفاش رو رک میزنه ولی برام خیلی سنگین بود که یهو این حرف رو بشنوم؛ قبل از تماس گرفتنم با خودم می گفتم حتما میگه باشه و بعدا باز حرف میزنیم و از این جور حرفا. یهو داغون شدم و پرت! تو گوشم به جای حرفای اون که داشت از اون ور خط میومد، صدای صوت میشنیدم. نمیدونم چطور مکالمه تموم شد. خودمو نابود دیدم. نابود. تا مدت ها ناراحت و عصبی و کم غذا شده بودم و گفتن حالتم تو اون موقع کار راحتی نیست و نمیشه وصفش کرد.روزها گذشت و گذشت و من داشتم به رفتن به خدمت نزدیک میشدم، احساس یک آدم خورد شده رو داشتم. ماه ها از اون ماجرا گذشت ولی هنوز جایی درون قلبم برای اون بود. می خواستم باز با یه موقعیت دیگه برگردم. مثله دیونه های عاشق. خندم میگیره. ببخشید. خوب می گفتم.دقیقا یک سال از اون ماجرا گذشت. یک روز تویه یکی از خیابونا، برادرم رو از دور دیدم. خواستم برم طرفش که دیدم یه دختر داره بهش نزدیک میشه و باهاش سلام کرد و با هم راه افتادن. خوب که نگاه کردم دیدم نازنینه. باورم نشد، تو این یک سال من خودمو گم کردم و اصلا حواسم به اطرافم نبود و نمی دونستم دیگه چی داره پیش میاد و برامم مهم نبود تا اون روز. یواشکی پشت سرشون راه افتادم و کم و بیش صداشون رو می شنیدم. اواخر صجبتاشون بود که رسیدم. نازنین: آره، الان از کلاس دارم برمیگردم میرم خونه. علی: خوبه، موفق باشی، می خواستی چیزیو بهم بگی! نازنین: می تونم گاهی باهتون تماس بگیرم و حرف بزنیم و مشکلاتمو باهاتون درمیون بزارم و کمکم کنید؟! علی: چرا که نه، هر وقت دوس داشتی زنگ بزن اینم شماره من!یه خروار سنگ رو سرم بارید. آخه چرا؟! من که این همه دوست داشتم و گفتم. چرا؟! خودم رو کم تر از برادر می دیدم و دیگه به این نتیجه رسیده بودم که در ارتباط با جنس مخالف کم آوردم و کمتر از دیگرانم. حتما دیگران چیزی دارن که من ندارم و یه جای کارم میلنگه. سعی کردم بیشتر زیر نظر داشته باشمشون و ببینم چه اتفاقاتی داره دور و بر من میفته. منم مثل همیشه تنها بودم و فقط خودم رو داشتم و خلوت هام رو! تو این یک سال هم به نظر میومد که علی زیاد رابطه سنگینی با پریسا نداره و یه خورده فاصله گرفته. اینو میشد از رفتاراشون با هم فهمید. ولی به نظر نمیومد بخواد با نازنین ارتباطی برقرار کنه چون نازنین در جریان ارتباط پریسا با علی بود.یک ماه بعد، یه روز صبح که رفته بودم محل خدمتم که زیاد فاصله ای با شهر نداشت، به خاطر این که زیاد حالم خوب نبود، مرخصی گرفتم و برگشتم خونه. در حیات رو باز کردم و چیزی نظر من رو به خودش جلب کرد. کفش یه زن که اصلا مال مادرم نبود و قبلش هم با مامان تماس گرفته بودم و گفته بود که رفته کلاس. گفتم حتما پریسا باز اومده پیشه علی. رفتم همون کار قبلی رو تکرار کردم و رفتم پشت پنجره ولی کسی رو تو اتاق ندیدم و از این که برم تو خونه هم می ترسیدم؛ یهو صدایی از پنجره حموم شنیدم و صدای علی با یه صدای دختر میومد. صداش خیلی برام آشنا بود. ولی چون توی حموم صدا میپیچه و منم از اون ور دیوار از یه دریچه داشتم می شنیدم، زیاد واضح نبود و صدای علی رو هم چون دیگه می فهمیدم جز اون کسی نیست حدس زدم. علی: چرا دم در وایسادی؟ بیا با هم دوش بگیریم دیگه؟! - من قبل از این که بیام اینجا، دوش گرفتم. علی: میبینی من دارم خودمو واسه خاطر تو آماده می کنم! تا هی بهونه نگیری! دفعه قبلا که هی گیر میدادی! - منم خودمو واسه تو آماده کردم، زود باش بیا دیگه! علی: کاش میومدی زیر دوش دوتایی، حال میدها! - باشه ولی الان نه!وقتی گفت قبلا هم گیر میدادی، با خودم گفتم یعنی کیه که قبلا هم باهاش بوده؟ جز پریسا کسه دیگه نباید باشه. یعنی پریساست یا دوس دختر جدیدشه که عجیب هم نیست اگه باشه. بعد از یه مدت صدا قطع شد. خودمو سریع رسوندم به پشت پنجره. چیزی رو که دیدیم باورم نشد، هرچند دیگه چیزایی رو دیده بودم که برای دیدن این صحنه تعجب برانگیز نبود ...