ارسالها: 1131
#1
Posted: 23 Dec 2014 15:28
درخواست ایجاد تاپیکی را با عنوان:
وهم سبز درخت
داشتم.
داستان سکسی
نویسنده خودم
قسمت ها بالای ده قسمت!
متشکرم
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses
ارسالها: 1131
#2
Posted: 28 Dec 2014 14:59
قسمت نخست
تاریکی زیباییش را دفن می کرد. جمعیت حاضر هیچ کدامشان صورت نازنین را واضح ندیده بودند. کنار شوهرش امیر ایستاده بود و هر دو منتظر بودند تا اتوبوس بیاید، مثل هر بار سوار بشوند و چند دقیقه بعد، روی فرش های خانه دراز بکشند و خستگی یک روز کاری را در بکنند. هیچ کدام از آدم های حاضر در ایستگاه تا این حد به آینده فکر نکرده بودند. نازنین دلش می خواست همانجا صورتش را به صورت امیر بچسباند و با او عشق بازی بکند. امیر اما مثل همیشه به هیچ چیز غیر از خوابیدن فکر نمی کرد. هرگز احساس نکرده بود که چیزی میان تنش هر لحظه نازنین را فرا می خواند. هرگز احساس نکرده بود که لحظه ای نیاز دارد نازنین را در آغوش بکشد و آنقدر بین دو بازویش سفت به او بچسبد که جانشان یکی بشود. هرگز...
امیر با قدی نسبتا" بلند و صورتی استخوانی، به افرادی که بیماری دارند شبیه بود. نازنین اما تازه و شاداب بود. هنوز سه ماه از شروع زندگیشان نمی گذشت و جوانیش را حفظ کرده بود. ریش بلند شده ی امیر آن چند روز نازنین را می آزرد. چند بار از او خواسته بود تا ریشش را بتراشد اما امیر به چند لحظه دست کشیدن به ریشش علاقه داشت و نمی خواست سرگرمی نداشته باشد. نگاه محو هر دو به یک نقطه بود، محلی که همیشه اتوبوس از آنجا در خیابان اصلی می پیچید و به سمت ایستگاه می آمد. اگر چند دقیقه دیگر دیر کند، مطمئنا" همه ی کسانی که جلوی ایستگاه سرپا ایستاده اند، غش خواهند کرد!
نازنین نگاهش را از انتهای خیابان گرفت و به صورت امیر که بی حالت کنارش ایستاده بود نگاه کرد. لبخند گرمی به چشم امیر روانه کرد و بعد دستش را میان دستان درشت و استخوانی او گذاشت. دست امیر مثل همه چیز آن شب، سرد بود. بدون نگاه کردن به نازنین گفت: این اتوبوسم که نیومد!؟
نازنین لبخندش را فروبلعید و با ناراحتی، دوباره به آخر خیابان، جایی که اتوبوس آنجا در خیابان اصلی می پیچید و به سمت ایستگاه می آمد، خیره شد. دستش را از میان دست امیر کشید و در جیب گرم پالتوش فرو کرد. چقدر دوست داشت گریه کند. سه ماه بود که دوست داشت یک دل سیر گریه کند اما از امیر خجالت می کشید. چشمان گود رفته و بینی کشیده و قلمی امیر به سرهنگ ها شبیه بود. هر کسی با دیدن چهره ی او ترس می کرد که در چشمش خطایی کند.
یک لحظه بیشتر طول نکشید که امیر به ساعت مچی اش نگاه بکند و اتوبوس- درست از همان جایی که همیشه در خیابان اصلی می پیچید و به سمت ایستگاه می آمد- وارد مسیر خود شود. امیر خوشحال از اینکه تا خانه راهی و زمانی باقی نمانده، لبخندی زد اما آنقدر لبخند نزده بود که اگر کسی می دید فکر می کرد که اخم کرده است. اتوبوس بعد از چند لحظه جلوی پای آدم های منتظر ایستاد. چند نفر از میان جمعیت به سمت درهای اتوبوس رفتند و چند ثانیه بعد هر کدام روی صندلی های اتوبوس لم داده بودند. امیر و نازنین روی دو صندلی کنار هم نشستند. چند لحظه از حرکت دوباره ی اتوبوس نگذشته بود که نازنین -که کنار پنجره نشسته بود- کف دستش را دور یک انگشت امیر حلقه کرد. کمی با انگشتش بازی کرد اما امیر کماکان توجهی نداشت. انگشت را رها کرد و دستش را روی ران امیر گذاشت. طوری که قصد تحریک امیر را داشت، دستش را روی ران امیر باز و بسته می کرد، آن را بالا و پایین می برد، حتی یک بار آشکارا کیرش را با انگشتانش لمس کرد. اما تمام واکنش امیر به این کار او، بستن چشم ها و تکیه دادن سرش به میله ی پشت گردنش بود. نازنین نخواست بیشتر از این در اتوبوس کاری بکند. دستش را کشید و از پنجره ی اتوبوس به جمعیت خستگی ناپذیر پیاده روها که انگار تازه متولد شده بودند، نگاه کرد. همه در جنب و جوش و تکاپو بودند. یکی می رفت، یکی برمی گشت، دیگری ایستاده بود و ساعت روی دستش را فریاد می کرد.
وقتی هر دو با هم وارد کوچه شدند، کوچه خلوت بود و نازنین فرصت را غنیمت شمرد و تنش را به پیکر محکم و مستقیم امیر تکیه زد و به راه رفتن ادامه داد. امیر برای اولین بار در چند ساعت گذشته واکنش نشان داد و دستش را روی شانه و بازوی نازنین گذاشت. او هم از فرط خوشحالی دستش را از جیب پالتو بیرون کشید و روی دست امیر گذاشت. تشخیص اینکه کدام یک بیشتر دیگری را دوست داشت، آسان به نظر می رسید؛ اما امیر فقط بلد نبود یا نمی خواست که درونیاتش را لو بدهد. کمی سرد بود و فقط نمی توانست شروع کننده ی رابطه شان باشد. این ها چیزی از عشق امیر به نازنین کم نمی کرد. اگر او را دوست نداشت هرگز با او ازدواج نمی کرد. مشکل امیر چیز دیگری بود.
هر دو با هم داخل خانه شدند و بعد از عوض کردن لباس ها، امیر رفت و جلوی تلویزیون روی مبل لم داد و نازنین هم توی آشپزخانه مشغول شد. بعد از شام هم باز امیر کار قبل را تکرار کرد و نازنین هم با ظرف ها، باز به آشپزخانه رفت. چند دقیقه گذشت و بعد نازنین که دیگر کاری در آشپزخانه نداشت، رفت و کنار امیر روی مبل نشست. صفحه ی تلویزیون پر بود از تصاویری که نازنین تقریبا" متوجه پیوستگی و معنایشان نبود. از خستگی نبود. ندایی در درونش قد علم کرده بود. فریاد می زد و خواستار توجه بود. می خواست تا نیازش برطرف بشود. نازنین هم بنا به نیاز، خودش را به امیر نزدیک کرد و دستش را روی پایش گذاشت. کمی کارش در اتوبوس را تکرار کرد ولی این بار از کسی شرم نداشت و چند دقیقه بعد خودش و امیر را برهنه روی مبل یافت. امیر مثل همیشه، بی آنکه دستی بکشد یا بوسی بگیرد، خودش را روی نازنین انداخته بود و تنش را به تن او می فشرد. نازنین دستانش را دور گردن او پیچیده بود و بغل گوشش ناله می کرد. تن امیر عرق کرده بود، شاید بیش از حد خسته بود. کمرش را پیچ و تاب می داد و نازنین حالا دستش را روی کمر امیر می کشید. لذت داشت ولی کاملا" راضی نبود. دوست داشت همسرش به او چیزی بگوید، بر بدنش دستی بکشد، به جای نفس نفس زدن ناله بکند. اما امیر حتی سینه بند نازنین را باز نمی کرد.
چند لحظه از تقلای امیر گذشت که خود را محکم تر به بدن نازنین چسباند و دستان نازنین او را به خود محکم تر فشرد. هر دو چشم بسته بودند و نای حرکت نداشتند. امیر همانطور بر پیکر بی رمق نازنین خیمه کرده بود. نازنین باز هم کامل ارضاء نشد و حالا دوباره فکر های همیشگی به سرش زد. اینکه چرا هیچوقت امیر از او طلب سکس نداشت؟ چرا همیشه او بود که باید کار را شروع می کرد؟ چرا امیر او را نمی بوسید، نمی مالاند، دست بر بدنش نمی کشید؟ اما این ها را به امیر نمی گفت که ناراحت نشود. تحمل رنج سخت بود. این بار بدون اینکه مقدمه چینی بکند، بی پرده گفت: امیر تو هنوز با شادی زندگی می کنی؟
امیر که از هیچ حرفی به این اندازه ناراحت نمی شد سرش را از بغل گوش نازنین بالا آورد و با نگاهی عمیق به عمق چشمان او جواب داد: چطور؟ چرا این حرفو میزنی؟ من که همیشه کنارتم! توی دفتر، خونه، خیابون. من کی تنها بودم که بخوام با کسی غیر از تو باشم؟
چشمان نازنین گرد شد. امیر از او جدا شد و روی فضای خالی مبل نشست. نازنین خیلی آشفته سرجایش نشست و دست روی شانه امیر گذاشت و با ناراحتی گفت: منظورم این نبود، من میگم تو شادی رو طلاق دادی اما هنوز توی ذهنت دوستش داری. دلیل بی توجهیت به منم همینه! اگه اونو فراموش نکردی، چرا از من خواستگاری کردی؟
امیر سرش را از بین دو دستش بیرون کشید و از جایش برخاست. همانطور که از مبل فاصله می گرفت، جواب داد: من هیچ علاقه ای به شادی نداشتم و ندارم و ازت میخوام دیگه تو خونه ی من و تو حرفی ازش نباشه! اگر مشکلی داری یا مشکلی دارم، بگو تا خودمون حلش بکنیم! پای کسی رو وسط نکش...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses
ارسالها: 1131
#3
Posted: 29 Dec 2014 00:47
قسمت دوم
امیر که از دستشویی بیرون آمد، نازنین همانطور لخت روی مبل نشسته بود. با دیدن امیر پرسید: از حرفام رنجیدی؟
امیر جلوی در اتاق خوابشان ایستاد و به نازنین نگاه دقیقی کرد و جواب داد: نه. من هیچ وقت شادی رو دوست نداشتم و اگه داشتم طلاق نمی دادم. اگه دوست داشتم با تو ازدواج نمی کردم! اگه من کار اشتباهی می کنم، بهم بگو تا خودم رو اصلاح کنم!
نازنین از روی مبل برخاست و سریع خود را به امیر رساند. شاید پیش خودش فکر کرده بود که امیر قصد دارد بی معطلی به اتاق برود. جلو امیر ایستاد و گفت: امیر تو نسبت به من خیلی سردی. تا حالا نشده توی این سه ماه یه شب بیای و کاری بکنی که منو تحریک بکنی! میدونی؟... به بدنم دست نمی کشی، لمسم نمی کنی، تو حتی سینه بندمو باز نمی کنی! من زنم، نیاز دارم ولی باید ناز بکنم! به نظرت ناز کشیدن کار منه؟
امیر که تمام حرف نازنین را فهمیده بود، به چشمان او خیره شد. اولین بار در سه ماه، نازنین چشمان خیس امیر را می دید. از اینکه او را انقدر به هم ریخته بود، ناراحت شد و دستانش را دو طرف صورت او گرفت- برای این کار کمی خود را بالا کشید-. امیر دستانش را فشرد و بعد صورتش را به خود نزدیک کرد و لب های او را میان لب های خودش گرفت. اشک چشمان امیر روی گونه اش می ریخت و با اشک روی گونه ی نازنین مخلوط می شد. لب های نازنین آهسته میان لب های امیر می لغزید و می غلطید. امیر بدون جدا کردن لبانش از نازنین، در اتاق را باز کرد و نازنین را در آغوشش بلند کرد و داخل شد.
نازنین روی تخت خواب، به سقف خیره بود. به امیر چند دقیقه پیش و امیر چند ثانیه پیش فکر می کرد. هر دو یک جسم داشتند اما امیر دگردیس شده، دوست داشتنی تر بود. انگشتی بر لبان خودش کشید، هنوز حرارت لب های امیر را حس می کرد. آخرین باری که امیر او را این طور بوسیده بود به یاد آورد. اولین روزهای شروع زندگیشان بود. طعم بوسه های امیر را بر هر طعمی ترجیح می داد. چند لحظه به یاد شوهر قبلش افتاد. اصلا" دلش نمی خواست وقتی کنار امیر دراز می کشید به کس دیگری فکر بکند! از این کار احساس گناه کرد.
امیر کنار گوش نازنین، گفت: فکر می کنی من مریضم؟
-مثلا" چه مریضیی؟
-چه می دونم؟... ناتوانی جنسی!
-ههههه... نمی دونم ناتوانی جنسی قیقا" چی هست ولی مطمئنم تو نیستی!
-پس چرا نمی تونم بهت دست بکشم؟ نازنین من می دونم تو نیاز داری، دوست داری شریکت عاشقانه باهات رابطه برقرار بکنه ولی من اینا رو نمی تونم عملی بکنم! شاید الآن که گفتی و یادآوری شد تا دو سه روز بهت توجه کنم ولی باز دوباره همون میشه!
-نمی دونم... اگه دوست داری بریم پیش مشاور!
-یعنی چی؟
-پیش روان شناس... میریم و باهاش صحبت می کنیم تا بفهمیم مشکلت چیه! من بعید می دونم تو مشکل جسمی داشته باشی!
-به نظرت میتونم درمانش بکنم!
نازنین دست امیر را روی رانش حس کرد. دوست داشت منتظر بماند و چیزی نگوید. امیر دستش را روی ران نازنین که حالا چشم بسته بود، بالا و پایین می برد. چند لحظه بعد حتی دستش را بین پای نازنین برد و مشغول مالاندن زنانگی او شد. نفس نازنین با فشار از بینیش خارج می شد و حتی به ناله بی شباهت نبود. پاهایش را به هم می مالید و بی اراده دستش را به بازوی امیر رساند. امیر سر جایش نشست و همچنان به مالیدن کس نازنین ادامه داد. با دست آزادش سینه بندش را باز کرد و آن را گوشه ای انداخت. با دست سینه هایش را می مالید و بعد آن ها را با ولع و ناشیانه می لیسید و نوک برجسته ی آن ها را می مکید.
نازنین از فرط هیجان به خنده افتاده بود. ناله می کرد، چشمش را بسته بود، می خندید و دستانش را در سر و گردن امیر و خودش می گرداند. چند ثانیه طول کشید و نازنین لرزید. امیر او را از روی تخت بلند کرد و با خود تا حمام کشید. نازنین حس عجیبی داشت. سال ها بود که چنین حسی را تجربه نکرده بود. مخلوطی از هیجان و رضایت... هنوز چشم نگشوده بود. می ترسید امیر جدید را نگاه کند. امیر خودش و نازنین را شست و آن شب راحت ترین خوابش را در آغوش عریان همسرش تجربه کرد.
فردا که از راه رسید، نور آفتاب، زیبایی نازنین را به رخ دیگران می کشید. امیر کنار نازنین که گام می زد، احساس می کرد همه به او نگاه می کنند. هیچ کس به آسمان، به ابر، به خیابان توجه نداشت. خوشبخت ترین انسان های دنیا، کنار هم راه می رفتند و هر بار که به چهره ی همدیگر نگاه می کردند، بی اراده لبخند می زدند. امیر حس جوانی داشت. فقط سی ساله بود اما چند وقت بود که احساس پیرمردان را داشت! نازنین به امیر جدید که نگاه می کرد، اضطراب وجودش را فرا می گرفت؛ نکند دوباره به وضع سابق برگردد...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses
ارسالها: 1131
#4
Posted: 29 Dec 2014 18:47
قسمت سوم
-شما بدون عشق یه زندگی رو شروع کردید و چون عاشق همسرتون نبودید، به جدایی ختم شد؟ درست میگم؟
مرد جوان این جمله را گفت و با چشمان کنجکاو منتظر ماند تا امیر جواب بدهد. چشمان درشت و بی پروای او برای یک روان شناس زیادی شرور به نظر می رسید، اما تأثير عجیبی بر امیر داشت. او هم بی ابا صحبت می کرد. چند ثانیه سوال دکتر بی جواب ماند تا امیر کمی راجع به سوال فکر کند و جواب بدهد: نخیر، بخش اول سوالتون درست بود. من بی عشق زندگی با همسر سابقم رو شروع کردم اما به این خاطر جدا نشدیم!
-اگه برات سخت نیست بگو چرا جدا شدید!؟
-خیانت...
-خیانت؟... چطور؟
-خب، همسر سابقم با کسی غیر از من رابطه داشت و وقتی متوجه شدم، جدا شدیم!
-خب، به هر صورت احتمال اینکه سرد مزاجی شما در اثر جداییتون باشه کم نیست.
-اما آقای دکتر من هرگز به اون زن دیگه فکر نمی کنم، من فقط به زندگی الآنم فکر می کنم!
-ببینید آقای محمدی، اغلب اعمال ما توسط ناخودآگاه ذهنمون کنترل میشه! این ناخودآگاه به مرور زمان شکل گرفته و از حیطه ی دسترسی ما خارجه. مثلا" اگه من به شما بگم که بشینید و نیم ساعت تار موی ابروهاتون رو بکنید یا گوشت کنار ناخنتون رو بجوید؛ به نظرتون دیوانگی میاد. اما وقتی اضطراب و استرس به کسی دست میده به طور ناخودآگاه این کارها رو انجام میده. رفتارتون با همسر سابق چطور بود؟
-راستش آقای دکتر من با همسر قبلیم هم همین رفتار رو داشتم، به همین خاطر هم وقتی فهمیدم که با اون پسر رابطه داره، سرزنشش نکردم. بالاخره اون زن بود و باید محبت می دید. ازش جدا شدم که رنج نکشه!
-یعنی شما با همسر قبلیتون هم دیر رابطه برقرار کردید و اصلا" طرفش نمی رفتید؟!
-شب عروسی وقتی که توی خونه تنها شدیم، من رفتم و روی تخت خواب خوابیدم! اون تا سه روز با من حرف نزد ولی من تقصیری نداشتم و فقط فکر می کردم که چون خستم باید بخوابم!
دکتر به رفتارهای غیر طبیعی عادت داشت و شاید اگر شخص سومی در اتاق بود، می خندید. امیر تمام مدت گفتگو سرش را پایین انداخته بود و به چشمان دکتر خیره نمی شد! می ترسید شرم کند و حقیقتی را به زبان نیاورد. از طرفی دکتر فکر می کرد که مشکل امیر فرای یک سرد مزاجی نیست. به همین خاطر هم تصمیم داشت به او پیشنهاد کند، داروی خود را در عطاری ها و تبلیغات ماهواره ای پیدا بکند.
امیر کمی مضطرب شده بود، بنابراین باید سیگار می کشید. از دکتر معذرت خواهی کرد و خواست اجازه بدهد که در بالکن اتاق سیگار بکشد. دکتر ممانعتی نکرد و به طرف بالکن اشاره کرد. فرصت خوبی بود که به تمام ماجرا دقیق تر فکر کند. جمع بندی کند. بررسی کند و بعد جویده و فکر شده با امیر صحبت کند. هر چند که فعلا" قصد داشت فقط شنونده باشد و امیر خاطراتش را بازگو کند. امیر هم در بالکن بر فیلتر سیگار بوسه می زد و این حقیقی ترین ابراز علاقه ی زندگیش بود. حتی وقتی سیگار را می بوسید، چشمانش را تنگ می کرد تا این عشق را عمیق تر احساس کند.
وقتی امیر برگشت و روی مبل سر جایش نشست، دکتر سوال تازه ای پرسید: آقای محمدی، شما قبلا" گفتید هیچ وقت هیچکس رو عمیقا" دوست نداشتید- قبل از همسر فعلیتون-. این جمله رو تأیید می کنید؟ با تمام دقت و از صمیم قلب!
امیر چند لحظه سکوت کرد و بعد جواب داد:... نمی دونم! باید بیشتر فکر بکنم! من حافظه ی ضعیفی دارم.
و بعد دستش را که به وضوح می لرزید، روی پیشانی گذاشت و هیچ نگفت!...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#5
Posted: 30 Dec 2014 21:47
قسمت چهارم
عجالتا" نه تنها دکتر به امیر کمک نکرده بود، حتی یادآوری کرده بود که مسئله ی فراموش شده ای در زندگیش هست؛ به نام عشق...
امیر که چندین سال، صرف فراموش کردن این واژه- بهتر است بگویم کلید واژه- کرده بود و خیلی دلش می خواست کسی در گذشته اش به دنبال این کلمه جستجو نکند؛ با شنیدن آن در اتاق دکتر، حسابی به هم ریخت و نتوانست بیشتر از چند دقیقه تحمل بکند. معذرت خواست و جلسه ی مشاوره را زودتر از موعد به پایان رساند. روی صندلی اتوبوس مچاله شده و غم زده بود. سیگار پک می زد و کام مرگ از آن میگرفت! به این فکر می کرد که باید نگران کوتاهی عمرش باشد یا همسرش را بمالد. کاملا" گیج و بدون دقت به پیادگانی که روی سنگفرش پیاده رو قدم می زدند، نگاه می کرد اما سررشته ی افکارش جای دیگری بود.
عشق، لغت مطرود زندگیش، یک لحظه از مقابل چشمانش کنار نمی رفت. با آنکه پیش تر یک بار از عقلش شکست خورده بود، حالا که او را آشفته دیده بود لشکر کشید و عقب نمی نشست.
در این گیر و دار او و افکار جان گرفته اش، مرد سبیل دار و اخمویی که کنارش نشسته بود،رو به امیر کرد و گفت: ببخشید آقا؛ اگه ممکنه سیگار نکشید؟... اتوبوس عمومیه!
نگاهی به صورت مرد و بعد نگاهی به سیگار کرد. شیشه ی پنجره را باز کرد و با بی میلی سیگار را بیرون انداخت. هیچ حرفی نزد و فقط دستش را در جیب کاپشنش فرو برد. بی حوثله تر از آنی بود که با دیگران بحث کند. برخلاف ظاهر مستبد و مقتدری که داشت، در مقابل این دست موارد بسیار ضعیف بود. حقارتش در برابر عشق را به خوبی می شد در چشم هایش خواند. کسی که به عشق فکر هم نمی کرد، حالا نمی توانست نام ها و چهره هایی را که با شنیدن همین کلمه به یاد آورده بود، کنار بگذارد. حافظه اش اصلا" زندان مخوفی برای این اسامی نبود.
اتوبوس باز هم امیر را پیاده می کرد و او باید یک کوچه تا خانه قدم می زد. بدون نازنین، کمتر این کار را کرده بود. همیشه کنار هم این کوچه را راه می رفتند! صبح و شب فرقی نداشت. همیشه با هم... شاید اگر دکتر از آن ها نخواسته بود که امیر تنها به جلسات مشاوره برود، حالا شانه به شانه ی یکدیگر بودند و با هم کوچه را طی می کردند. هر چند امیر به دیگران زیاد فکر نمی کرد اما تنهایی چندان برایش خوشایند نبود. ترجیح می داد با یک نفر در سکوت راه برود ولی خودش تنها بلند آواز نخواند و قدم بزند! هر چند که به جز نازنین هیچ دوستی را بیشتر از یک ساعت تحمل نکرده بود.
به ساعت مچی اش نگاه کرد و بعد با خمودی و کسالت قدم اول را برداشت. هر لحظه که به خانه نزدیک می شد، چهره ی دختر جوانی با موهای خرمایی و چشمان عسلی بیشتر جلوی چشمش واضح تر می شد. این تصویر آیا چه اهمیتی می توانست داشته باشد؟ چه کسی بود که تا این حد امیر را وازده و سرخورده کرده بود؟! هر چه بود در چشمان او، در دستان سپیدش، در لب های شاداب او نهفته بود. رازی میان او و امیر و واژه- بهتر است بگویم کلیدواژه- ی عشق وجود داشت که امیر می ترسید دیگران آن را بدانند. هیچکس، حتی خودش را محرم این راز نمی دانست و نمی خواست که به کسی بگوید چرا انقدر بیمار است!
با همین افکار سرش گرم بود و متوجه نشد چطور جلوی در خانه رسید. به جای اینکه کلید در قفل بچرخاند، دستش را روی کلید زنگ فشرد و منتظر ماند تا نازنین در را به رویش بگشاید. چهره به او بنماید و خنده ای بر لب بنشاند! شاید با دیدن نازنین هر آن چهره ای که به خاطر آورده بود، محو و مردود می شد. کاش اینطور بود... نازنین سلام کرد و لبخند زد، امیر بدون حرف از کنارش گذشت. سختی تحمل این رنج برای نازنین سنگین نبود ولی حال بدی که داشت، از روحش بزرگ تر بود. حسی مثل کسی که سرش را به دیوار می کوبند، داشت.
امیر خیلی زود به اتاق خواب پناه برده بود و بی آنکه لباسش را عوض کرده باشد، روی تخت خواب دراز کشیده و دستش را روی چشم ها گرفته بود. بستن چشم هم چیزی را عوض نکرد اما! هنوز هم صورت دختر جوان روی پلکش طراحی شده بود انگار. سعی اش بیهوده بود. نازنین هم نتوانست پادزهر خاطره باشد! بی رمق و با دلخوری در چهارچوب در ایستاده بود و به امیر که بی اندازه دوستش داشت، نگاه می کرد. به مرگ تدریجی یک انسان، خیره بود و به جای ضبط این تصاویر، دلش می خواست کاری بکند تا نگاه به گناه بدل نشود.
رفت و کنار تخت ایستاد. امیر آنقدر در رنج بود که متوجه نبود. چشم که باز کرد، با تعجب به چهره ی نازنین خیره شد. از روی تخت جست و مثل باد روبروی او ایستاد. مثل کسی که چیز تازه و شگفتی می دید به همسرش خیره بود! یک بار هیکل نازنین را دور زد و بعد دوباره مقابلش ایستاد. در چشمانش اشک حلقه زده بود. کف دستش را روی گونه، گردن و گلوی نازنین کشید. خنده ای بغض آلود سر داد و بعد، لبش را بر لبان نازنین فشرد. او را در آغوش کشید و روی تخت خواباند. امیر کس دیگری بود یا نازنین؟ همه چیز سرعت بی سابقه ای داشت.
نازنین از اتفاقاتی که رخ می داد، تعجب کرد. امیر، بی پروا و با حرص لب ها، گلو و بالای سینه ی نیمه باز او را می بوسید. چشمانش به سقف اتاق خیره بود. چشمان دو نفر زن و مردی که در قاب روی میز کنار تخت خواب بودند هم با تعجب به این صحنه نگاه می کرد. سرعت گردش زمین به دور خودش بالا رفته بود! نازنین که تا چند لحظه پیش صدای همه ی موجودات اطرافش را می شنید، حالا کر شده بود! به سقف خیره بود ولی هیچ از این نگاه دستگیرش نمی شد... کور هم بود!
امیر او را می بوسید و تنش را میان نوازش دستانش می آزرد. گویی که او را با کسی اشتباه گرفته باشد، مدام به چشمانش زل می زد و می گفت: دوست دارم...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#6
Posted: 31 Dec 2014 12:38
قسمت پنجم
نازنین تنها و بی رمق روی تخت خواب دراز کشیده بود. از نگاه گره خورده اش به سفیدی سقف اتاق منظوری نداشت، تنها صفحه ی تمیزتری برای مرور درددل هایش پیدا نمی کرد. اشک در چشمش حلقه بسته بود. بغض آزار گلویش بود. لباس های نیمه پاره و تکه تکه شده اش هنوز کنارش بودند و تکه ی پیرهنش را کشید تا نم گوشه ی چشمش را با آن پاک بکند. هرگز تصور چنین دورانی را نمی کرد! شوهرش در اتاق خوابشان به او تجاوز کرده بود. هر اسم آبرومندی را مرور کردم، اما بهتر از این کلمه برای این کار نجستم.
از امیر اما اثری نبود. همان وقت که ارضاء شد، از اتاق بیرون رفت و یک توده رنج را روی تخت جا گذاشت. هیچوقت تا این حد مرموز نبود. مشکل جدی داشت، اما غرور اجازه ی درددل کردن با دیگری را به او نمی داد. نمی خواست کسی بداند که قبل تر عاشق بوده و حالا رنج عشق را تنها به دوش می کشید. راز بزرگی نبود ولی برای خودش مهم و چه بسا گران بها بود. رفتارش این ارزش را توجیه می کرد.
نازنین لباس ها را از تنش کاملا" جدا کرد و برهنه از اتاق بیرون زد. صدای شرشر آب از حمام می آمد، پس به سمت در حمام رفت و بدون صدا آن را گشود. امیر دست چپش را روی دیوار گذاشته بود و زیر دوش آب، سر خم کرده و آب روی پوست تنش می سرید و کف حمام پهن می شد. نازنین که اشک، گونه هایش را تر کرده بود، جلو رفت و کف دستش را روی شانه ی او گذاشت. امیر نفسی حجیم در دماغ کشید و صورتش را به سمت نازنین برگرداند. چشمانش به خوبی نشان از غصه ی انباشته در سینه اش می دادند. دل نازنین آتش گرفته بود و از دیدن شوهرش به این شکل ناراحت بود! دستش را روی گونه ی امیر گذاشت و آهسته و نرم او را از کنار بین دو بازو گرفت. اختلاف قدشان به حدی بود که صورتش زیر بغل امیر بود. امیر خودش را چرخاند و سرش را روی سینه اش گذاشت. دستانش را در موهای بلند نازنین می کشید و همزمان به آرامی گفت: دارم کم میارم نازنین... دیگه طاقت این زندگی رو ندارم! باید تمومش کنم یا یک عمر خودم و تو رو عذاب بدم!
نازنین سریع صورتش را از سینه ی امیر جدا کرد و به چشمانش نگاه کرد. به چشمان کسی که حرف مهمل و توخالی می زنند شباهت نداشت. اراده و عزم در چشمش بود! نازنین با بغض گفت: امیر من غلط کردم گفتم بری پیش مشاور. تو همون امیر سابق باش ولی از این حرفا نزن... من اشتباه کردم!
امیر صورت نازنین را بین دستانش گرفت و خیره به چشمانش گفت: مسئله این نیست... من درد دارم نازنین. نمیتونم انقدر تحمل کنم که اطرافیانم رو عذاب بدم!
بعد هم با انگشتان شست قطره های اشک را از روی گونه های او کنار زد. نمی خواست نازنین را ناراحت ببیند و از طرفی دلیل ناراحتی او خودش بود. پیشانیش را به پیشانی نازنین چسباند و چشمانش را بست و با صدای لرزان گفت: نازنین منو ببخش. من یه مطلب مهم رو از تو پنهان کردم.
نازنین دست هایش را روی دستان امیر گذاشت و جواب داد: مهم نیست. اصلا" بهش فکر نکن.
امیر عقب رفت. چشم به چشمان نازنین دوخت و گفت: تمام این سالها فکر می کردم که اگه بهش فکر نکنم، دست از سرم برمی داره، ولی دیگه اشتباه نمی کنم. امروز توی مطب فهمیدم که همه چیز از فراموشی شروع میشه. این گندی که به زندگیم زدم واسه اینه که خواستم عشق رو از قلبم دور کنم، خواستم فراموش کنم که عاشق بودم. انقدر به خودم گفتم عاشق هیچکس نبودم که عاشق هیچکس نشدم! بزار حرف بزنم نازنین...
نازنین که کمی هم از امیر ترسیده بود، جلو رفت و کمی خودش را بالا کشید. در چشمان امیر نگاه کرد و گفت: هیش. هر چی میخوای بگی اون بیرون بگو، اینجا جاش نیست.
و بعد لب های امیر را بوسید و از حمام بیرون رفت. امیر به دیوار تکیه زده بود و به او خیره نگاه می کرد. باز هم تنها شد. نتوانست خود را روی پا نگه دارد و برهنه کف حمام نشست. تمام فکرش را یک چهره و یک اسم پر کرده بود! نه دلش می خواست آن را فراموش بکند و نه دلش می خواست اینطور زندگیش در نام یک دختر- که حالا مطمئنا" بدل به زنی جا افتاده شده بود- بسوزد. مهدیه... نامی که امیر را می سوزاند...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses
ارسالها: 1131
#7
Posted: 1 Jan 2015 01:59
قسمت ششم
امیر روی کاناپه ی روبروی تلویزیون نشسته بود و نازنین هم از پشت خود را در آغوش او شل کرده بود. بین بازوان او آرام گرفته بود و حرف هایش را با دقت گوش می کرد.
-وقتی پونزده سالم بود، مامان هم مرد. من و داداش که اون موقع خدمتش رو می گذروند، رفتیم خونه ی مادربزرگم، مادر پدرم، و بعد از اون هم هیچوقت نتونستیم مثل قدیم با هم خوب باشیم. می گفت من حواسم به مامان نبوده و واسه همین سکته کرده و مرده! اما من خودم از هر کسی بهتر می دونم که کوتاهی نکردم. مامان بعد از خبر مرگ بابا هیچوقت نتونسته بود باهاش کنار بیاد و واسه همینم بعد چند سال تنهایی و دق خوردن، قلبش وایساد تا خستگی در کنه.
توی خونه ی مادربزرگ با فامیلی که سابق کمتر دیده بودمشون بیشتر رفت و آمد داشتیم. دایی ها و خاله های بابام رو که قبلا" عید به عید خونشون می رفتیم با مامان، حالا ماهی دو بار هم می دیدم. حتی خیلی از بچه هاشون رو قبل از اون اصلا" ندیده بودم. داداش که یا نبود و یا وقتی هم که مرخصی می اومد وقتش رو با دوستاش میگذروند! من ولی همه جا با مامان جون می رفتم. هر کی می اومد خونه و هر جا می رفت باهاش بودم. فامیل جدید پیدا کرده بودم!
خاله هام و مادربزرگ دیگم، بعد مرگ مادرم بهم زنگ نمی زدن و منم کاری به کارشون نداشتم. اونا هم شاید مثل داداش منو مقصر می دونستن! آدما همیشه دنبال مقصرن تا کاری که دوست دارن رو انجام بدن. خونه و زندگیشون تهران بود و حق هم داشتن که سراغی از ما نگیرن، همون وقت هم که میومدن پیشمون، به خاطر مامان بود.
من حالا فامیل جدید پیدا کردم و بیشتر وقتم با اونا میگذشت. یکی از این فامیلای جدید، دایی بزرگ پدرم بود. اونا هم مثل بقیه ی خواهر و برادرای مامان بزرگم زیاد خونش میومدن. سه تا دختر و دو تا پسر داشت، یکی از دخترهاش اسمش مهدیه بود و تقریبا" هم سن من بود. هر وقت میومدن اونجا و مهدیه رو می دیدم یه حالت عجیب بهم دست می داد. نمی دونستم چرا ولی همیشه وقتی از کنارم رد می شد یا صحبت می کرد، دوست داشتم بغلش کنم و تمام تنشو ببوسم. حرف زدنش، راه رفتنش، نگاه کردنش و کلا" هر کاری که اون می کرد، بهترین بود تو چشمم.
-بهش گفتی؟ باهاش درباره ی حست حرف زدی؟
-تا دو سال که با خودم کلنجار می رفتم و نمی تونستم بگم. هدفم این بود که باهاش ازدواج کنم. به خودم گفتم دیپلم رو بگیرم و وقتی یه کار قطعی گیر آوردم اون موقع بهش بگم، ولی... می دونی دایی خودش زنشو شونزده ساله خواسته بود و دختر بزرگشم تو همین سن عروس کرد. مهدیه هم با اولین خواستگارش عروسی کرد. تا اینجا هیچ مشکلی نداشتم و فکر می کردم قسمتم نبوده!
چیزی که عذابم داد این بود که وقتی نگاهش می کردم یه طوری بهم جواب می داد یا وقتی صحبت می کردیم با هم، یه کم با بقیه موقعاش فرق داشت و حدس می زدم اونم به من علاقه داره. اما تمام اینا هنوز شروع خوبی برای داستان من نیست.
نازنین به پنجره ی رو به شهر خانه خیره بود و حرف های امیر را مرور می کرد. سکوت امیر هم این فرصت را به او می داد. امیر چیزی را به ذهن می خواند. جمله بندی می کرد و وقایع را به صورت منطقی تری پشت سر هم به یاد می آورد. بعد از چند لحظه هم، نفس گرفت و شروع کرد به بازگویی آنچه تا این حد او را بیمار کرده بود:
-من بیخیال عشق مهدیه شدم. همون وقتی که ازدواج کرد خواستم که دیگه بهش فکر نکنم، اما نمی شد. اولین بار که بعد از مدتها اسمش رو شنیدم، توی جمع هیئتیای محله بود. چند ماه از عروسیش گذشته بود و محرم و عزاداری. توی تکیه ی هیئت با رفیقام نشسته بودیم که یهو نمی دونم چطور شد که یاد یکی از دوستای قدیمی افتادن. اسمش سعید بود و می گفتن که چند ساله زن گرفته و دور رفیق بازی و هیئت رو خط کشیده ولی قبل معتاد بوده. یکی دراومد یه خاطره گفت:" یه روز این سعید که کارگر ساختمونی بوده روی داربست میره، از دور زیدشو می بینه و از اون بالا میفته رو یه تپه ماسه که پای کار بوده." بعد هم گفت که اسم دختره رو یادش نمیاد ولی خیلی خوشگل بود به چشم خواهری. یکی از اون طرف دراومد و گفت:" بابا دختر همین شیشه بره بود، اسمش مهدیه بود." صورتم مثه زغال شد. سیاه و سرخ. قلبم تو سینم داد می زد. بقیه ی حرف بچه ها رو نمی شنیدم. من کم سن و سال به حساب می اومدم تو اون جمع و همین رو بهونه کردم و زدم بیرون. داداشم هم که می دونست یه قضیه ای پیش اومده نخواست زیاد پاپی بشه.
این ماجرا گذشت و بازم داشتم کم کم موفق می شدم قضیه مهدیه رو فراموش بکنم، که این بار خودشو دیدم. یه شب از خونه بیرون زده بودم که با دوستام چرخ بزنیم، دیر برگشتم خونه. اصلا" فکرشم نمی کردم که چه اتفاقی میفته. زنگ خونه رو که فشار دادم، مامان جون یه جور خاصی سوال کرد: کیه؟ بعدشم که فهمید منم، کلی پشت آیفون احوالم رو پرسید و بعد درو باز کرد. رفتم تو و نمی دونستم که مهمون تو خونست. مهدیه و شوهرش واسه شب نشینی اومده بودن. شوهرش بیست و سه، چار سال داشت ولی خیلی آدابی بود.
در اتاق رو که باز کردم و تو رفتم، اگه دیده نشده بودم بر می گشتم بیرون. حالم بد بود. مهدیه و شوهرش از جاشون بلند شده بودن، من توی صحنه ی آهسته می رفتم سمتشون. کلی طول کشید برسم به دست شوهر مهدیه. اسمش حسین بود. تمام مدتی که کنارش نشسته بودم و صحبت می کرد، یه کلمه هم نفهمیدم. چشمم به چشمای به فرش خیره ی مهدیه بود. وقتی منو یه نگاه می کرد، قلبم می زد تو سرم! چشمام نمی دید. نشسته بودم و به حرفای هیچکس اهمیت نمی دادم، خودمم اهل حرف زدن نبودم و فقط بغضم رو سرکوب می کردم. فقط مواظب بودم که لو نرم. تحملم هم که تموم شد، بلند شدم رفتم تو اتاق و تا وقتی مهدیه و شوهرش رفتن، بیرون نیومدم.
از اون شب به بعد همش تو فکرش بودم، حس سنگین گناه رو دوشم بود. همش فکر می کردم دارم کار بی شرمانه ای میکنم که به یه زن شوهردار فکر می کنم. هرچند اون از من کم سن تر بود ولی بازم یه زن بود و نباید بهش نگاه دیگه ای می داشتم. اما بعد بازم یه طوری پیش اومد که نتونستم بهش فکر نکنم! خودش یه کارایی می کرد که منو به شک انداخته بود. توی مهمونیا، توی خیابون، توی هر جا می دیدمش یه طوری برخورد می کرد که قلبم رو از هم می پاشوند. بهم زیادی توجه می کرد، بین چند نفر که می نشستیم با من زیادی حرف می زد، وقتی حواسم بهش نبود نگام می کرد... منم جوون بودم و دلم می رفت واسه توجه.
دانشگاه که قبول شدم، ازش دور شدم و دیگه ندیدمش. تا جایی که شنیدم اون و شوهرش هم چند وقت بعد رفتن تهران. یعنی اونا اون موقع اومدن تهران و خبر دیگه ای ازش نداشتم تا اینکه خبر بچه دار شدنش به گوشم رسید. الآن حتما" یه گوشه ی این شهر مثل تو تو بغل شوهرش تکیه زده و با هم صحبت می کنن.
انقدر سعی کرده بودم که عشقش رو فراموش بکنم که رسیدم به روزی که وقتی روبروی شادی نشستم و خواستیم درباره ی ازدواج صحبت کنیم، هیچی نمی خواستم و هیچی نمی گفتم!
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#8
Posted: 2 Jan 2015 01:59
قسمت هفتم
-تمام راز من همین بود...
امیر بعد از گفتن این جمله، ساکت ماند تا واکنش دکتر را بداند. تمام آنچه به نازنین گفته بود را تکرا کرد. حالا رازش در سینه ی سه نفر بود، خودش، عشقش و راهنمایش. معشوق ازلی و نمایش نیمه ی گمشده اش اما از این راز بی خبر بود. دکتر به این موضوع می اندیشید. دست روی میزش گذاشته بود و با چشمان خیره به امیر نگاه می کرد. در ذهنش اما مدام همه ی چیزی را که شنیده بود سبک و سنگین می کرد. روایت امیر بسیار آشفته و درهم بود. دکتر هنوز نتوانسته بود نتیجه ی دقیقی در ذهن مجسم کند ولی در کل پیام عشق امیر به مهدیه را دریافته بود. به امیر خیره و در افکار عمیقی داخل شده بود. چند لحظه سکوت را ادامه داد و وقتی متوجه شد که نمی تواند نتیجه ای از حرف های امیر کسب کند، شانه هایش را بالا انداخت و به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: خیلی شلخته و دستپاچه گفتی، من نمی تونم چیز زیادی از حرف هات رو مجسم کنم...
و بعد دوباره شانه هایش را بالا انداخت. امیر دستی به چشم هایش مالید و جواب داد: خب، مهدیه مهم ترین اتفاق و عشقش مهم ترین راز زندگیم بود. برای سیزده یا چهارده سال. وقتی بهش فکر می کنم یا دربارش حرف می زنم هیجان بهم دست میده. نمیتونم نفسم رو کنترل کنم. نمیتونم ربط منطقی اتفاقاتی که برام افتاده رو بفهمم. چرا دوستام وقتی مهدیه ازدواج کرد یاد سعید و دوستیش با مهدیه افتادن؟ چرا تا قبل از ازدواجش، مهدیه کمتر به من توجه داشت؟ و خیلی چراهای دیگه که نتونستم به زبون بیارم و ...
امیر ساکت ماند. انگار چشمانش طرح چیزی را روی سنگ های مطب رسم می کرد. خیره به زمین بود. دکتر که فکرش را خاطرات امیر درگیر کرده بود، به او بی توجه شده بود. اصلا" برایش مهم نبود که چقدر ماجرا پیچیده است، پیچیدگی در کلام امیر بود و گیج ترش می کرد. حتی توضیحات آخر امیر هم کمکی نکرد. دکتر از کشوی میزش یک کاغذ سفید و خودکار بیرون کشید و از روی صندلی- که خیلی نرم به نظر می رسید- بلند شد. میز پهنش را دور زد و کنار امیر روی مبل نشست. کاغذ و خودکار را که روی میز جلویشان گذاشت، پرسید: رابطت با نوشتن چطوره؟
امیر که با سوال دکتر به خودش آمده بود، جواب داد: چطور مگه؟
دکتر نفسش را بیرون داد و گفت: آخه چیزی از حرفات برداشت نکردم. بنویس شاید خوندن حرفات کمک بیشتری بکنه! من بعد از خوندن، بهت میگم چه کار بهتره برای فراموش کردن ماجرا!
امیر نخواست مخالفتی با نظر دکتر داشته باشد، فقط می خواست بنویسد. شاید مدت ها بود که خودش هم دوست داشت چیزی بنویسد. نوشتن او را سبک می کرد. نگاهش به صفحه ی سفید بود و هر چه در نظر داشت، روی کاغذ می آورد. دکتر در این مدت از پنجره ی روی دیوار اتاقش به خیابان، به رفت و آمد و ازدحام انسان نگاه کرد. اینکه چطور آدم ها بی خبر از مشکلات هم، از کنار هم، رد می شدند و اینکه چطور هر کدامشان در فکر خود به خوشبختی دیگری حسادت می کرد. حرف های امیر هر چند بی ربط منطقی به نظر می رسید، اما ذهنش را آشفته بود!
کار نوشتن بعد چند دقیقه به آخر رسید و امیر این را به دکتر اطلاع داد. تمام این اعمال برای جلسه ی آن روز کافی بود. دکتر از امیر خواست تا وقت ملاقات بعدی را با منشی هماهنگ بکند و توضیح داد که از جلسه ی بعد لزومی به یادآوری خاطرات نیست. گویی چیزی می دانست که نمی گفت! امیر هم با این توضیحات از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه جلوی میز منشی که دختری کم حرف و مدام در حال ورق زدن مجله و نوشتن روی کاغذ بود، با او صحبت کرد و مطب را ترک کرد.
جلوی ایستگاه اتوبوس، حس بدی نداشت. نسبت به چند روز پیش که رازش را کسی نمی دانست، احساس سبکی می کرد. هنوز هم مطلقا" آرامش نیافته بود ولی آرامشی نسبی در وجودش احساس می کرد. روی صندلی اتوبوس که نشست، صدای دیگران را می شنید. به یاد نمی آورد که پیش تر چنین صداهایی را شنیده باشد. همیشه آنقدر در ذهنیات خودش غرق بود که دیگران را نادیده می گرفت، اما آن روز گویی آغاز فصل تازه ای در زندگیش بود. چشمانش می درخشید. در سرش فکر های تازه ای بود. با خودش فکر کرد که وقتی به خانه برسد، به جای سلام نازنین را ببوسد و آخر شب وقتی که هیچ کاری دیگر برایش جالب نبود، نازنین را به آغوش، روی دستانش به اتاق ببرد و تا صبح او را ببوسد. به فردایی که ندیده بود، فکر نمی کرد. تنها به این فکر می کرد که وقتی تنش را به تن نازنین می فشارد، به او بگوید که چقدر دوستش دارد و هیچ وجودی را از او ارزشمندتر نمی داند...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#9
Posted: 2 Jan 2015 19:46
قسمت هشتم
با اینکه در باز بود، امیر با زانوی انگشتانش آهسته به در کوبید و بعد وارد شد. تنها، منشی مثل همیشه آرام و ساکت پشت میز، روی صندلی نشسته بود و مجله می خواند. چه بسا اگر صدای در زدن امیر نبود، متوجه ورودش نمی شد. به اجبار به امیر لبخند زد و باز سرش را در کاغذها گرم کرد. چند مجله ی مربوط به ماه ها پیش هم روی میز گرد وسط اتاق انتظار پخش بودند. امیر حوصله ی خواندن نداشت، مایل تر بود بنویسد تا بخواند! اما مطلب درشت خطی، روی جلد یکی از مجله ها، نظرش را جلب کرد؛ ده راز برای دوست داشتن عمیق تر...
چقدر این روزها همه چیز برایش معنی دار بود! همه ی حوادث طوری پیش می آمدند که انگار کسی در حال مرتب کردن یک پازل از زندگی امیر بود. آیا باید این ها را ندیده می گرفت؟ آیا نباید برای خودش و اطرافیانش اهمیت قائل می شد؟ چشمش به تیتر مجله بود و مدام این افکار را از ذهن می گذراند. سابق افکار دیگری داشت. افکاری که در آن ها "دیگرانی" تعریف نشده بودند. هر چه بود از درون می جوشید و به درون فرو می ریخت، همچون آتش فشانی که از درون به بیرون می ریزد و همان ها را در چرخه ای ناامیدانه پس می گیرد. دگردیسی رو به کمال بود.
چند دقیقه نگاه امیر کل اتاق انتظار را زیر و رو کرد، چند دقیقه چشمانش منشی بی تحرک و مجله خوان را زیر نظر گرفتند، چند دقیقه به قاب عکس عجیب مردی که دستانش را دو طرف سرش گرفته بود و فریاد می زد نگاه کرد و چندین دقیقه تیتر مجله ی مربوط به ماه ها پیش در نظر امیر نقش بست تا آنکه بیمار از اتاق دکتر بیرون آمد. حالا وقت ملاقات امیر فرارسیده بود. از روی مبل کنار دیوار اتاق انتظار برخاست تا وارد اتاق بشود، اما منشی درخواست کرد که بنشیند. بعد با صدایی که کمتر تا این حد بلند بود- فاصله اش با امیر او را مجبور می کرد، بلندتر صحبت بکند- رو به او گفت: الآن دکتر خستن، چند دقیقه ی دیگه صبر کنید تا خودشون اطلاع بدن.
امیر از روی ناچاری سر جایش نشست و باز چند دقیقه ی دیگر انتظار کشید. صبرش را امتحان می کردند یا خستگی حقیقت داشت؟! برایش این ها اصلا" مهم نبود. بیشتر می خواست زودتر دکتر را ببیند تا از تصمیمش مطلع بشود. می خواست بفهمد که دکتر چه برداشتی از ماجرای معشوق گمشده اش داشته و چه راهی برای درمان امیر برایش قائل است. اگر درمانی وجود می داشت. دکتر در این زمان، خود تا اتاق انتظار آمد و امیر را به درون اتاقش دعوت کرد. بعد رو به منشی کرد و گفت: اگه ممکنه بگید دو تا فنجون چای برای ما بیارن!
امیر روی مبل جا گرفته بود و دکتر ترجیح داد پشت میز و روی صندلی طبابتش بنشیند و با او حرف بزند. همین کار را هم کرد و بعد از چند ثانیه احوال پرسی معمولی، خیلی سریع اصل موضوع را مطرح کرد: امیر جان، می خواستم قبل از اینکه برم روی قضیه ی شخص خودت، یه کم کلی باهات صحبت کنم و چیزهایی رو بهت یادآوری کنم- قصدم این نیست که چیزی به تو یاد بدم.
در واقع می دونی که مسئله ای که روز اولی که به اینجا اومدی، مطرح کردی، یک مسئله ی شخص شما نیست. می دونی؟! اکثر آدم هایی که اطراف ما راه میرند، نفس می کشند، زندگی می کنند و و و و و، در اصل با خاطراتشون، در رویاهاشون زندن و هیچکدوم به زندگی اصیل و در جریانشون توجهی نمی کنند. اما نکته ی مهم این هستش که اغلب این اکثر آدم ها شجاعت تو و همسرت رو ندارند. اونا از دردی که می کشند و رنجی که تحمل می کنند راضین و در صدد حذفش نیستند.
با توجه به مقدمه ای که بهت گفتم، میخوام حرفی بزنم که شاید مورد پسندت نباشه، اما لازمه. تو شجاع بودی و پیگیر احوالت شدی اما در اصل شجاعت تو از این نقطه محک می خوره. تو دردت رو شناختی و حالا باید با دردت روبرو بشی! این نظر منه اگه منو به عنوان درمان گر قبول داری... تو باید با ترست، عشقت، مهدیه یا هر چیزی که خودت دوست داری اسمش بزاری، روبرو بشی. باید بگردی و پیداش کنی و بهش بگی که زهر عشقش تو زندگیته. پادزهر نیش عشق، وصاله!
امیر جملات آخر دکتر را به کلی نشنید. صداهای مهم تری در مغزش قد علم کرده بودند. او را به تفکر و قیام خواسته بودند. نمی توانست بیاندیشد، بشنود، ببیند و حتی نبیند. می دید، می اندیشید اما همگی سطحی و ظاهری بودند. عمقی نداشتند. رنگی نمی گرفتند. بویی از آن ها برخاستنی نبود. امیر کور و کر و دیوانه بود، هر چند نه کور، نه کر و نه دیوانه بود! حالاتی که تجربه می کرد را سابق بر آن تجربه کرده بود. زمانی که کنار مهدیه و همسرش نشسته بود و به چشمان عسلی رنگ مهدیه خیره بود.
دکتر منتظر جواب؛ مخالفت یا موافقت امیر اما او ساکت سر جایش نشسته بود. هیچ واکنش خاصی به حرف دکتر نشان نداد و فقط فکر می کرد- در نظر دکتر اینطور بود-. چند ثانیه سکوت سنگین اتاق را تبدیل به محبس افکار دو مرد کرده بود. امیر دست برد و پاکت سیگار را از جیب کاپشنش بیرون کشید. سرش از خودش نبود و دلش می خواست عادتی را پی بگیرد. همانجا در اتاق و بدون اجازه گرفتن از دکتر سیگار را چاق کرد و با کام اول، چشمانش را بست. انگار تازه نفس می گرفت!...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#10
Posted: 3 Jan 2015 19:55
قسمت نهم
اتاق تاریکی مطلق بود. نور ضعیفی از میان شیار های پرده به درون اتاق می تابید و جسم خسته ی زن و مرد جوان را روی تخت خواب قابل رویت می کرد. امیر همسرش را از پشت در آغوش گرفته بود و به حرف هایش گوش می داد.
-آخه چطور ممکنه ملاقات تو با مهدیه مشکل ما رو حل کنه؟ می دونی؟! نه اینکه از این دیدار بترسم یا اونو یه تهدید برای رابطه ی خودم و تو بشناسم، فقط نمی دونم چطور قراره این ماجرا روحیه ی تو رو تغییر بده!
-خودم هم تعجب کردم! نمی دونم این چه تجویزی هست؟ من گفتم دیدنش منو عذاب میده و حالا باید به گفته ی مشاورم خودم برم و پیداش کنم و باهاش مواجه بشم!
-اصلا" ازش خبر داری؟ میدونی کجاست؟ بعد از چند سال چطور می خوای پیداش کنی؟!
-نمی دونم. میخواستم زنگ بزنم و از چند تا فامیل که شهرستانن و احتمالا" با دایی رابطه دارن، بپرسم. اونجا خب فضا یه طور دیگست. هنوز تو زندگی همدیگه سرک میکشن و احوال همدیگرو می دونن. میشه ازشون کمک بگیرم.
نازنین گردنش را به پشت سر گرداند و با حالتی که سعی داشت تعجب خود را به امیر القا کند، گفت: یعنی تصمیمتو گرفتی؟! باهاش روبرو میشی؟
امیر چند ثانیه بیشتر نتوانست از کنار به چشمان نازنین نگاه کند. صورتش را به سمت پنجره ی بخار گرفته ی اتاق چرخاند. از میان شیارهای پرده به ماه- که در آسمان نمی لرزید و سرما را درک نمی کرد- نگاه کرد. ماجراهای چند هفته ی اخیر را که کنار هم می چید، کمی برایش گیج کننده بود. اوضاع بیش از حد آشفته به نظر می رسید. مخلوطی از اتفاقات نو و تغییرات در خودش و اطرافش احساس می کرد. از روی تخت بلند شد و همانطور که به ماه خیره بود- گویی می ترسید این قرص سفید مسکن را در آسمان گم بکند-، تا مقابل پنجره ی بخار گرفته ی اتاق رفت. به حدی به حرف های آخر نازنین فکر نمی کرد، که جوابی برای سوال هایش نداشت. فقط به مهدیه می اندیشید. به تجویز دکتر که نمی دانست خوب است یا بد! این اتفاقات از کجا شروع شد؟ چه طور شد که امیر تا این حد نیاز به تغییر را در خود حس کرد. خودش پاسخ دقیقی نمی یافت.
نزد خودش مرور می کرد که چه کسی می تواند خبر دقیق تری از مهدیه داشته باشد. چه کسی را به خاطر می آورد که اخبار دقیقی از همه داشت؟ چرا تا این حد به یافتن کسی که سال ها تلاش کرده بود تا فراموشش کند، توجه داشت؟ این ها را با حس گرمای دستانی که از پهلوهایش بر او تحمیل شدند، فراموش کرد. یک جفت دست پر محبت به سمت سینه اش هجوم می بردند. بی آنکه بخواهد خللی در این ماجرا ایحاد کند، چشمانش را بست و نفس عمیق تری نسبت به نفس های نعمولی کشید. چند لحظه حتی به دست ها نگاه نکرد و منتظر ماند تا نازنین هر تصمیمی را که داشت عملی بکند اما نازنین مکث کرده بود. شاید او هم منتظر بود تا قدم بعدی را امیر بردارد. سرش را بین دو کتف امیر گذاشته بود و با چشمان نیمه باز به دیوار خاکستری روبریش نگاه می کرد. تا جایی که خاطرش بود، دیوارها سپید بودند، اما تاریکی اکنون انگار قشری از رنگ خاکستری بر دیوار پاشانده بود.
امیر از تماشای ماه خسته شد. شاید ترسیده بود که جنونش تحت تأثیر برود. دستان نازنین را گرفت و میان آغوش او چرخید. سایه ی خودش، نازنین را تاریک کرده بود و فقط بنا به شناخت صورتش توانست چشم های او را بیابد و ببوسد. چشمان او را، هر دو را بوسید و بعد دستانش را که هنوز دور بدنش گردیده بود، باز کرد و کف دست ها را روی گونه هایش گذاشت. نازنین بدون داشتن دلیل، به این رفتار او خندید. نه خنده ای با صدای بلند، لبخندی که لبخندتر بود. از هر چیزی لبخندتر...
خنده ی نازنین که تمام شد، چند قدم عقب رفت و امیر را همراه خود کشید. به سمت تخت خواب. کنار تخت خواب دستانش را پشت سر امیر بالا برد و دور گردن او حلقه کرد، او را خم کرد و لب هایش را به لبهای او چسباند. نازنین چشم بسته بود اما امیر به تخت خواب پشت سر نازنین خیره شده بود. نازنین مثل همیشه با تمام احساس امیر را می بوسید اما او در افکار دیگری بود. حالا شاید فکر به مهدیه جلوی فکر کردن به نازنین را می گرفت، پس می شد که نتیجه گرفت، نازنین همواره محجور می ماند. همواره قربانی احساس مردی می شد، که یا عشق را فراموش کرده بود یا عشق را به خاطر آورده بود!...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...