من درخواست ایجاد تایپک در تالار داستان و خاطرات سکسی را دارمموضوع:محارمنام:تربیت یک دافنویسنده : عرشیاتعداد قسمت :بالای چهل قسمت
دوستان من چون به درخواست تایپک من قصه مو با اسم امار میده تو قسمت داستان محارم نوشتم حالا اگه دوست دارید برید بخونید اگه خوشتون اومد من ادامه شو اینجا بزارم..خواهشن نظر بدید ..
امار میدهاسم قصه من تربیت یک داف ولی الان هنوز به شروع اون قسمت نرسیدم با رسیدن به شروع اون قسمت اسم قصه عوض میشه...دوستان توجه کنن من چند قسمت این قصه رو در داستان محارم نوشتم..دوستانی که نخوندن برم اونجا اول بخونن بعد ادامه ماجرا رو تو این تایپک مینویسم... خواهشن نظر یادتون نره
تو تاپیک دیگه داستانتو دنبال می کردم.محسن رو به داستان برگردون چون کمی از هیجانش کم شده.ادامه بده خوب می نویسی
ادمه ماجرا امار میدهچقدر داغ بودم کیرم دوباره شق شده بود اردلان دست مهشید گرفت کشوند سمت خودش و مهشید مجبور شد بهش بچسبه ولی سریع ازش فاصله گرفت اردلان بهش گفت میتونم یه قرار بزاریم مهشید گفت نمیدونم :اردلان گفت پس میزاریم ..مهشید خندید اردلان گفت فردا میتونی بیایی ..مهشید گفت اره اره فردا خوبه ...اردلان گفت ساعت 3پارک... مهشید گفت باشه اومد پاشه بره که اردلان دستشو گرفت گفت کنار مجسمه .... یادت نره اومد چیز دیگه بگه که گوشیش زنگ خورد که جواب داد الان میام ... بعد رو کرد به مهشید گفت یادت نره بعد سریع از اونجا دور شد...مهشیدم پشت اردلان از اونجا خارج شد و به سمت بالای ترمینال حرکت کرد منم سریع خودم رسوندم نزدیک دستشویی سریع دست اب زدم که دیدم خیلی گر گرفتم صورتمو بردم زیر شیر اب اومدم بیرون داشتم میرفتم به سمت مهشید که نزدیک صد متر ازمن جلوتر بود کاپشنم که تو دستم بود برعکسش کردم و با قسمت خز دارش داشتم صورتمو خشک میکردم که یه دفعه دیدم یکی از کنار با سرعت دوید من اول متوجه نبودم دیدم داره میره سمت مهشید اه این پسره اردلان بود ..رسید سمت مهشید و صداش کرد من دیگه خیلی نزدیکش بودم تقریبا توده پانزده متری اونا مهشید برگشت اردلان گفت بابا یادم رفت شمارمو بدم مهشید خندید گفت کشتی منو بعد اردلان دستشو سمت مهشید برد من نمیتونستم تکون بخورم هر لحظه ممکن بود منو ببینن مهشید با هاش دست داد سرشو که بالا کرد..اوه منو دید هم من هم مهشید هنگ کرده بودیم اردلان که پشتش به من بود متوجه قضیه نشده بود سریع تو حالت دویدن گفت مهشید خانمی حتما بیایی خداحافظفردا میبینمت تصور کن همه این اتفاقا تو چند صدم ثانیه اتفاق افتاده بود مهشید هنوز قفل بود ..منم فقط منتظر حرکت مهشید بودم نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم ..مهشید یه دفعه نشست روزمین که....
امار میدهمهشید تو چشماش اشک جمع شده بود تمام تنش میلرزید رفتم سمتش بهش گفتم پاشو ...بعد حرکت کردم به سمت درب خروجی مهشید م اروم پشت من حرکت کرد...وای چقدر حالم خراب بود...اصلا نمیتونستم نقش یه داداش با صلابت و غیرتو بازی کنم ..همه چیز خراب شده بود خودم نمی دونستم رفتارم با مهشید باید چطور باشه ...یه ماشین دربست گرفتم تا خونه نهشید هنوز چشماش پر اشک بود و همه ارایشو شسته بود اورده بود پخش کرده بود توصورتش.وقیافشو درهم ترسناک کرده بود..راننده که مرد حدود شصت ساله بود هرزگاهی از تو ایینه یه نگاهی میکرد وسرشو تکون میداد احساس میکردم میخواست چیزی بپرسه ولی روش نمیشه!شایدم فکر میکرد من خواهرمو از کلانتری اوردم یا...از اینجور فکرا....وای با سر تکون دادن پیرمرده احساس حقارت میکردم ...و بلا تکلیفی ...دوباره تو ماشین یاد صحنه گرفتن دست مهشید توسط اردلان و چسبوندنش به خودش دوباره کیرم راست شده بود به همه صحنه های امشب داشتم فکر میکردم و کیرم راست بود و دوست نداشتم به صحنه اخر فکر کنم!ولی نمیشد فکر نکرد وقتی یاد اون صحنه چشم تو چشم با مهشید می افتادماعصابم بهم میریخت...تصمیم گرفتم یه رفتاری با مهشید بکنم که مثلا ایندفعهگذشت کردم ...تا هم مهشید ناراحت نباشه و نترسه ..ودوباره بره سمت محسنخوب باز خوبیش این بود که دیگه قضیه این پسره اردلان که با اون سنش مخ ابجی فنچ مارو زده بود معلوم بود نقشه چی بود..میپرید میرفت کنار چون مهشید همون موقع که منو دید شماره اردلان از دستش انداخت..قرارشونم که کنسل شد دیگه با این اتفاق ...پس من چه رفتاری بکنم تا هم خواهرم ناراحت نشه هم من بتونم درست تصمیم بگیرم تا برنامه ریزی های که برای محسن مهشیذ کردم خراب نشه..که با صدای راننده که گفت اقا رسیدیم ستارخان کدوم ور برم به خودم اومدم جوابشو دادم برگشتم به مهشید نگاه کردم سرشو بالا کرد با یه قیافه مظلوم که دلم براش وکباب شد برگشتم دوباره به افکار خودم بعد تصمیم گرفتم تا صبح یه فکری میکنم رسیدم خونه کلید انداختم در باز کردم و با گفتن ابجی بیا برو تو مهشید با شندین وکلمه ابجی صورتش ارومتر شد انگار دنیارو بهش دادن قبلا گفته بود خواهرم خیلی دختر سواستفاده گر ی هست و سریع با گفتم چشم داداش خوبم رفت داخل خونه منم بعد از اون وارد خونه شدم اومدم بالا مهشید رفته بود اتاقشمنم رفتم به اتاقم لباسامو عوض کردم و برگشتم تو پذیرایی و روی مبل دونفره نشستم و تلوزیون روشن کردم داشتم تلوزیون میدیدم که...
امار میده رو مبل نشسته بودم داشتم بازی فوتبال میدیدم نمیدونم ساعت چند بود که دیدم مهشید داره میاد سمت من بله خواهرم زودتر ازمن دست بکار شده بود که اوضاع به حالت عادی برگرده با همون لباسای خونگی تا اومد بشینه پیشم گفت داداشی اجازه هست بشینم گفتم نه چنان خورد تو برجکش که اومد برگرده گفتم ابجی جون اول برو اون صورتتو بشور مثل جن شدی بعد بیا بیشین پیش من ببینم چه مرگته...عین این ادمای منطقی شده بودم و دوباره صحنه های امروز یادم میومد کیرم راست شده بود و داشتم فکر میکردم به مهشید چی بگم که اصلا هیچی به ذهنم نمیومد وفقط فقط همون حس سرخوشی که تو این چند وقت پیدا کرده بودم وقتی که محسن یا اون پسره که به مهشید متلک گفت یا همین اخریه اردلان نزدیک مهشید میشدن این حس قویتر میومد سراغم انگار میخواست از کیرم بزنه بیرون ...مهشید نشست روبروم سرشو انداخت پایین کفت داداشی خجالت میکشم حرف بزنم پا شدم رفتم کنارش نشستم گفتم بیا اومدم کنارت تا راحت تر باشی گفت "داداش به خدا نمیدونم چی شد اون پسره اومد سمت من خودمم اصلا نفهمیدمسریع گفتم ابجی جون قرار نشد دورغ بگی خیالت راحت همه حرفات پیش من میمونه به بابا اینا در مورد امشب هیچی نمیگم حتی اگه به من چیزی نگی..با این جمله خواستم یه جورایی با سیاست به من چه از زیر زبونش حرف بکشممهشید گفت داداشی ....داداشی خوبم من میدونم تو به کسی چیزی نمیگی تو داداش خودمی دیگه امروزی هستی سریع گفتپ یعنی تو اون پسره رو نمیشناختی پس چرا باهات دست دادمهشید گفت به خدا همش همون موقع که تو رفتی دستشویی اتفاق افتادگفتم چه جوری ...با هاش دوست بودیسریع وسط حرفم پرید گفت نه به خدا گفتم که همش همون موقع اتفاق افتاد گفتم قشنگ تعریف کن ببینم
عالی ادامه بدهخیلی دوس دارم در ادامه دوباره محسن برگرده و ایندفه کاملا پررو شده باشه.یه جورایی چون ازت آتو داره مجبور بشی بهش بدی(عوض شدن جای فاعل ها) بعدم مهشید رو بکنهمنتظر ادامشیم.