ارسالها: 106
#1
Posted: 17 Aug 2016 12:46
سلام خسته نباشید
من نویسنده داستان "وقتی مامانمو شناختم" هستم
تقاضای ایجاد تاپیکی به اسم "خواهر دوست داشتنیه من" رو دارم.
سبک داستان مثل داستان قبلیه و در مورده خواهر و برادریه که با تابو شکنی، از شهره خودشون با پوله کمی میان به تهران تا زندگی دوتاییشونو شروع کنن
داستان حدود ۵۰ قسمته
هر دو روز یکبار قسمت جدیدو قرار میدم
ممنون میشم تایید کنین
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ویرایش شده توسط: Amir5885
ارسالها: 106
#2
Posted: 20 Aug 2016 10:52
سلام به همه دوستان
ما دوباره اومدیم
اول یه توضیحی بدم در مورده داستان
داستان یه خواهر و برادریه که پدر و مادرشونو در یه تصادف از دست میدن و برای تغیییر زندگی ، به تهران سفر میکنند.
خط اصلیه داستانم تغییز عقاید و غیرت برادره داستانه ماست.
یه نکته دیگم این که تمام داستان،از روایت پسر نیست...اول هر قسمت میزنم که راویه داستان کیه و از زبونه اون شخص اون قسمتو بخونین.
۴ قسمتو تا الان نویستمو همرو آپ میکنم...هر روز یا هر ۲ ۳ روز یبار قسمت جدیدو آپ میکنم...امیدوارم مثل داستان قبلی خوشتون باید.
یه خواهشیم که دارم اینه که لطفا تو خط داستان با نظراتتون خلل ایجاد نکنین...من عادت دارم همه خواننده هارو راضی نگه دارمو چیزی که نظره شماست،امکان داره تو قسمتای بعدی خودم به داستان بیارمش.ولی وقتی تو نظرات میگید،مجبور میشم زودتر از موعد بیارمش و این عجله گند میزنه به باقیه داستان
بازم ممنونم که میخونید
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#3
Posted: 20 Aug 2016 10:54
۲ شخصیت اصلی:
خواهر : زهره
برادر: حسین
قسمت اول (راوی:حسین)
+حالا چیکار کنیم حسین؟
-نمیدونم زهره...باور کن نمیدونم...
+آخه ما که کاریم نداریم...حالا پول از کجا در بیاریم؟
-ببین مغازه ای که واسه باباس حدوده 50 میلیون پولشه...با همه لوازمه داخلش...خونمونم که کوچیکه ولی میتونم تا 100 تومن اینا بفروشمش...امروز رفتم بانکو متوجه شدم بابا یه سپرده به ناممون باز کرده بوده و توی اونم یچی حدوو 40 50 تومن برامون گذاشته...من فردا میرم پیگیر میشم ...اگه بتونیم همه چیو میفروشیمو میریم تهران...زندگی جدید آدمای جدید...باید دور بمونیم وگرنه دیوونه میشیم...دیوونه ترین آدمای دنیا!
اشکای زهره امونش ندادن...دوباره سرشو گزاشت رو شونم و موهای مشکی لختش روی صروتم نشست...صدای هق هقش فضای خالیه خونه رو پر کرده بود...
3 روز بود از فوت مامان بابام میگذشت...داشتن به سمت تهران میرفتن که بخاطره بی احتیاطی یک کامیون و از دست رفتن کنترل ماشین،ته دره میوفتن و درجا عمرشونو میدن به شما.من21 سالمه و تازه سربازیم تموم شده...زهره عزیزممتازه کنکور داده و ماهه دیگه جوابش میاد...امیدوارم نتیجه این همه درس خوندنشو تلاش مامان بابامونو بگیره....ما تو خیابون صفاییه یزد زندگی میکنیم و زندگیمون همچین بد نبود....بابام یه مغازه سیستم و دزدگیر بندی روی ماشین داشت و منم یکمی زیر و بم کارشو یاد گرفته بودم.از همه آشناها فقط یه عمه داشتم که 2 تا پسر هم سن زهره داره که دو قلوئن...ولی رابطمون زیاد خب نبود و بعده مامان بابام،تحمل این شهر لعنتی برامون سخت شده بود...اونقدری سخت که فقط میخواستم یجوری از اینجا بکنیم و بریم.
تو دورانه سربازیم چنتایی رفیق پیدا کرده بودم.افتاده بودم زاهدان...تو اوجه گرما!دوتا از رفیقام بچه های تهران بودن و از خوبیه کاره ماشین و دزدگیرو این چیزا و گیراییه کارش تو تهران بهم گفته بودن...واسه همین ترجیح دادم به اونجا نقل مکان کنیم.هم یه شهر شلوغه و روحیه زهره عوض میشه،هم جوری که اون درس میخوند مطمئنم که بهترین دانشگاه اونجارو قبول میشه.
تا شب زهره حرفی نمیزد و خیلی ناراحت بود...آخر شبم اومد تو بغلمو گریه کرد تا خوابش برد...تقصیره بابام بود...خیلی لوسش کرده بودش!صبحه روز بعد از ساعت 8 زدم بیرون دنبال کارای مغازه و خونه و بررداشتن پول از سپرده.پولارو ریختم به حساب خودم تا یه چیز دستمون باشه تو این مدت.پیش وکیل خونوادگیمون رفتمو متوجه شدم بابام یه وکالت نامه تام بهش داده که اگه اتفاقی افتاد،نصف مغازه و خونه رو به نام من و نصف دیگشو به نام خواهرم بزنه.زنگ زدم به زهره و گفتم که آماده شه تا برم دنبالشو سریع خونه رو به نام بزنیم.با پرایدم رفتم دنبالش...طبق معمول چادرشو سر کرده بود و یه آرایش ملیح کرده بود.سوار شد و راه افتادیم سمت دفتر خونه.تو مدت 2 ساعت کارمون انجام شد...زهره همونجا گفت که همرو به نام خودم بزنن تا موقع فروش راحت باشیم...بالاخره کارمون انجام شد و تو راه برگشت به خونه، به چنتا بنگاه سپردم تا برای خونه و مغازه مشتری پیدا کنن...چند روزی گذشت...روز به روز تنفرم از عمم بیشتر میشد...ما الان به کمک نیاز داشتیمویه سر بهمون نزد!در حالیکه همه دوستای مامان و بابام هر روز یا زنگ میزدن ا میومدن که احواله مارو جویا شن...بالاخره آخره هفته یه نفر اومد واسه مغازه و پسندیدش...به مبلغه 110 میلیون تومان نقد فروختمش و اون پولم به حسابم ریختم...زهره لحظه شماری میکرد که از اونجا بریم...نمیتونست فضای خونه رو تحمل کنه!
خب منم نمیتونستم...ولی مجبور بودم...گاهی اوقات اجبار با آدم کاراییرو میکنه که هیچکس باورش نمیشه...بالاخره چند روز بعد واسه خونه ام مشتری اومد و اونم 70 تومان فروختیم...باورم نمیشد...از همه حسابایی که کرده بودم 30 میلیون بیشتر دستمونو گرفته بود!
همه کارای دفتر خونه ای رو اینجام دادیم و پولو تمام و کمال بهم دادن و از همونجا با زهره به سمت تهران راه افتایدم...شهر شلوغ و پر شورو حال...پایتخت!
واسه منی که 21 سال تو یزد بودم خیلی جالب بود...میترسیدم که آخرش قراره چی بشه...
زهره رو صندلی کنارم خوابیده بود...دستمو رو گونه هاش کشیدم...چقدر من دوسش داشتم آخه!
به خودم قول دادم واسش هیچی کم نزارم...یه زندگی براش بسازم همه حز کنن....بهترین لباسا و لوازمو براش تهیه میکنم تا هیچی کم نیاره.
گوشیمو برداشتم و به احمد – دوست دورانه سربازیم- زنگ زدم و گفتم ما شب میرسیم...اونم گفت که امشب و بیاید خونه ما و فردا با هم میریم دنباله کارای خونه و مغازه و همه چی...230 میلیون همه داراییمون بود...نمیدونستم باهاش به کجا میرسیم...عاقبتمون چی میشه...اما انگیزه اینو داشتم که کارو بارمو خیلی پیشرفت بدم...اونقدری که هیچ جا پول کم نیارم!
سعت 6 شب از تابلوی (به تهران خوش آمدید) رد شدیم و به آدرسی که احمد فرستاده بود حرکت کردیم...چقدر همه چی فرق داشت...چقدر همه چی پر از شورو حال بود!انگار این شب خواب نداشت...ساعت 8 رسیدم دمه خونشون...یه خونه ویلاییه خیلی بزرگ.
همه به احمد میگفتن خرمایه!اون موقع تو سربازی که ما بهمن تو جورابمون قایم میکردیم که بکشیم اون راست راست جلو گروهبانا ماربرو فیلتر پلاس میکشید!بچه ها میگفتن به گروهبانا پول داده و هیچکس کاری باهاش نداره...واسه همین چیزا هیچ کس باهاش رفیق نمیشد و همه ازش دور میموندن...هرکسی نمیتونه یه آدم مغرور که با پولش همه چیو میتونه بخره رو تحمل کنه...ولی من باهاش رفیق شدم...اونم بهترین رفیقش!
بالاخره جلوی اون خونه مجلل تو نیاوران واستادم و یه زنگ زدم به احمد...طولی نکشید که با یه تیشرت و شلوارک اومد جلو در...خب واسه مایی که این همه وقت شهرستان بودیم یکم عجیب بود...خود من جلوی هیچ دختری شلوارک پام نمیکردم!
اومد جلو در و سلام احوال پرسی کردیم ...چون منو عقایدمو میشناخت یه سلامم به زهره کرد و مارو راهنمایی کرد به سمت خونه.
دمه درشون که رسیدیم مامان و باباش اومدن و کلی خوش آمد گفتن بهمون...من همش سرمو انداخته بودم پایین.آخه چجوری مامانش انقدر جلوی من راحت بود!یه دامن مشکی که جنسش چرم بود با یه تاپی که واقعا کوتاه بود و همه شیکمش معلوم میشد...با همون نگاه اول سرمو انداختم پایین و با زهره رفتیم سمت اتاقی که نشونمون دادن...چمدونو گزاشتم زمین دوتایی همزمان رو تخت ولو شدیم!
خستگیه سفر...ذوقه تهران...همه چی خستمون کرده بود...چند دقیقه بعد متوجه اتاق شدم و پاشدم که یکم براندازش کنم...چقدر بزرگ بود!اتاقش اندازه پذیراییه خونه قبلیه ما بود.یه تخت دو نفره خوشگل که رویه قرمز داشت و تاجش اندازه قده من بود!یه ال سی دیم جلوی تخت به دیوار زده شده بود و سرویس بهداشتیه جدا با بقیه خونه داشت...پنجره بزرگشم رو به خیابون بود و خوراکه سیگار کشیدن!لباسامو عوض کردم و یه شلوار ورزی با تیشرت پوشیدم
+داداشی من چی بپوشم؟
-هرچی دوست داری عزیزم....اینا خیلی با ما فرق دارن...هرجور دوست داری بپوش و راحت باش...دیگه چشماشون عادت کرده به همه چی!
رفتم دمه پنجره نشستم و یه نخ بهمن روشن کردم و به همه چی فکر کردم .سیگارم که تموم شد
+بریم منتظرن برای شام...اگه اون کوفتیو کشیدی البته!
خنده ای کردمو پنجره رو بستم و برگشتم رو به زهره...شلوار ورزشی مشکیشو پوشیده بود با یه بلوز مشکی آستین بلند
-عه قرار نشد دیگه...اولا که گفتم جلو اینا مهم نی...راحت باش...احمد مثل داداشمه...آستین بلند پوشیدی وسط تابستون؟گرمه آخه دیوونه!بعدشم اینکه مشکی نپوش...نمیخوام دوباره تو اون حال و هوا باشیم.
رفتم سره چمدونو یه تیشرت آستین کوتاه که روش یه سری نقشای قشنگ داشت در آوردم و بهش دادم....خیالم راحت شد دیگه!هم محجبه بود هم اذیت نمیشد.یه شالم برداشت و انداخت رو سرش و دوتایی رفتیم بیرون و سره میز شام نشستیم...
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#4
Posted: 20 Aug 2016 10:54
قسمت دوم (راوی:حسین)
موقع شامهمه با هم بیشتر آشنا شدیم.بابای احمد ، آقارضا،یه نماشیگاه ماشین داشت و احمدم پیش اون کار میکرد.شرایطو پولو همه چیو بهشون گفتم و اونام جواب دادن با این پول فقط میتونی یه خونه بخری و یه مغازه خیلی کوچیک اجاره کنی.ولی اگه بری محله های پایین تر میتونی هم خونه و هم مغازه رو بخری ولی مشکل اینه که تو اون محلا زیاد واسه این چیزا مشتری پیدا نمیشه...مخم درگیر بود که آقا رضا بهم پیشنهاد خوبی کرد که ذهنم درگیرش شد.گفت ما که صبح تا شب دمه مغازه ایم...تو خونه نخر و تو همون اتاق یه سالیو زندگی کنید...به جاش همه این پولو بیارو توی مغازه من سرمایه گذاری کن...مثلا یه بنز میاد تو مغازه ما 240 تومن...تو اینو از من 230 تومن بخرو 260 تومن بفروش...اینطوری 30 تومن یهو سود میکنی...
پیشنهادش خوب بود و تو تمام مدت شام خوردن فکرم درگیرش بود...مامان احمدم – شهنوازخانوم – با همون تیپ بودشو چند باری چشمام نا خود آگاه به یقه لباس و سینه هاش افتاد ولی سره خودمو گرم کردم که حواسم پرت شه...بالاخره مادره رفیقم بود!
خلاصه شام تموم شد و نشستیم یکم صحبت کردیم و ساعت 10 دیگه به بهونه خستگی با زهره رفتیم تو اتاق که بخوابیم...همینکه نشستیم صحبتامون شروع شد
-آبجی؟به نظرت میتونی یه سال اینطوری تحمل کنی؟
+یعنی تو همین خونه بمونیم؟
-آره دیگه...ولی با این حرفایی که آقا رضا زد اینطوری پولمون خیلی بیشتر میشه...بعدش میتونیم یه خونه بخریم و اگه اینکار خوب بود،همینطوری پیششون ادامه میدم
+خب گه مطمئنی اینطوری کارت میگیره من مشکلی ندارم...شهنواز خانوم که خیلی خانوم خوبیه و باهام خوب برخورد میکنه...آقا رضام که عموما دمه مغازسو احمدم همینطور...تازه اگه بیاد خونه ام مثل داداشمه واقع...دیدی خودت چجوریه برخوردش که!
-قربون آبجیه گلم برم که انقدر با فهمه!
بغلش کردم و یکم مسخره بازی در آوردم و خندوندمش...خنده های زهره رو به همه دنیا ترجیح میدادم...من باید همه چیو درست میکردم...اگه اینجا میموندیم یه خوبیه دیگه ام که داشت این بود که شهین خانوم و آقا رضا واقعا خوش برخورد بودن و اینطوری ، زهره کمتر جای خالیه مامان بابا رو حس میکرد.تو بغلم خوابش برد و منم چراغارو خاموش کردم و کنارش رو تخت خوابیدم.
صبح ساعت 8 بود که از خواب پاشدم و دست صورتمو شستم.دیدم هنوز همه خوابن.رفتم اتاق و دمه پنجره – زیباترین قسمت اتاق – چند نخ سیگار دیگه کشیدم و به همه اتفاقای اخیر فکر کردم...عزمم و واقعا جذم کرده بودم که زندگیه ویاییه زهره رو براش بسازم.ساعت تقریبا 9:30 بود که صدای در یکی از اتاقای بغل اومد.رفتم دمه در و دیدم احمده که تازه از خواب پاشده
-چه عجببب پاشدی بالاخره
+گم شو بابا .... خوابم میاد هنوز
-گه نخور دیگه خیر سرت پیش بابات میری سره کارا!
+عن آقا کله پزی نیست که...نمایشگاه ماشینه...ساعت کاری از 11 اینا به بعده تازه!
-خب حالا...پاشو یچی بده بخورم گشنمه
+بیا اینو بخور
خندیدمو حمله کردم بزنم پسه کلش که دویید از پله ها رفت پایین...همون موقع صدای یه دره دیگه از پشت سرم اومد که دیدم آقا رضاس
رضا: بچمو اذیت نکن...یکم خرسه درونش فعاله !
-ماشاللا من فکر کردم شما رفتی دمه نمایشگاه دیگه!
رضا:باید حتما همون چیزی که احمد گفت بخورو تایید کنم؟ساعت 10 نشده هنووووز!
از اینکه انقدر راحت حرف میزد و میتونستم مثل یه رفیق باهاش باشم خیلی حال کردم...خندیدم و اونم خنده ای کرد و از پله ها رفت پایین.برگشتم تو اتاق...زهره هنوز خواب بود!لباسامو عوض کردم و یه پیراهن مردونه سفید و یه شلوار پارچه ای مشکی پوشیدم و موهامو مرتب کردم.رفتم جلو آینه...
چقدر این مدت چهرم شکسته شده بود...فشارای زیادی روم بودش...هیکل خودمو نگاه کردم.تعریف از خودم نباشه اما 5 سال باشگاه بدنسازی و تمرینای دورانه سربازی،یه هیکل چهار شونه خوب برام ساخته بود که میدونستم خیلیا تو حسرتشن!البته به پای احمد نمیرسیدم...بالاخره ونا خرمایه بودن و پودرا و داروهایی که اون میخورد یه تغییری توش ایجاد میکرد دیگه!هیکل اون فوق العاده بود...شیکم 6پک،کول و بازوهای درشت و تمام عضله و پاهای کاملا عضله ای ، آرزوی هر دختری بودش!
وقتی حاضر شدم دستی رو موهای زهره کشیدم و یه بوسه از لپش کردم و رفتم پایین.احمد داشت تخم مرغ درست میکرد.دیدم باباش دستشویی رفتم پشت سرش و یدونه محکم زدم دره کونش
-جوووون این کون ماله کیهههه؟
احمدصداشو نازک کرد: ماله توئه آقامووون
از این حرفش پخش زمین شدم از خنده...اونم با صدای بلند میخندید و کارشو ادامه میداد...خیلی رفیق خوبی بود...واقعا از آشنایی باهاش خوش حال بودم!نون و گزاشتم سره میز و لیوانهایی که آماده کرده بود و لبریز از چاییه تازه دم کردم...احمد یه شلوار جین و یه تیشرت جذب پوشیده بود که همه هیکله فیتنسش معلوم میشد...یه لحظه دلم خواست هیکلشو داشته باشمو تصمیم گرفتم وقتی همه چی درست شد،باشگاه رفتنمو ادامه بدم.آقا رضام از دستشویی اومد و رفت بالا که حاضر شه...احمد ماهیتابه تخم مرغ و آورد سره میز...با اینکه خیلی پولدار بودن ولی خیلی رفتارشون خاکی بود و این واسم واقعا لذت بخش بود...تنها تفاوتمون فرهنگمونو اعتقاداتمون بود...میدونستم اونا تغییر نمیکنن ولی این ما دوتا بودیم که تصمیم به عوض شدن داشتیم....پس باید کم کم تقلید میکردیم تا مثله آدمای امروزیه تهرانی رفتار کنیم.آقا رضام سره میز نشست و شروع کردیم...6 تا تخم مرغ تو کمتر از 10 دقیقه تموم شد...چاییمونو خوردیم و حرکت کردیم.سوییچ و گذاشتم خونه تا با ماشینه اونا بریم...رفتم دمه در...دره پارکینگ باز شد...وای خدای من...منم یروز مثل اینو میخرم...
یه بی ام و ایکس 6 سفید که برق میزد...خیلی خوب بود...البته یقینا ماشینای بهتر از اونم وجود داشت ولی من خیلی از این ماشین خوشم اومد.احمد جلو نشست و من عقب...آقا رضام که پشت فرمون بود.حرکت کردن...از دیدنه خیابونای تهران لذت میبردم...حتی ترافیکه خیابوناشم برام لذت بخش بود...غربته شهر ما خیلی با این جاها فرق داشت...تو خیابون از دیدنه بعضی دخترا دهنم باز میموند...بعضیاشون مانتوهایی پوشیده بودن که زیرش تاپ بود و به خاطره جلو بازیش،تمام سینه و شکمشون معلوم بود...با خودم میگفتم لابد اینارو میدزدن رو هوا!ولی وقتی دیدم چنتا پسر خیلی عادی از بغلش رد شدن،با خودم گفتم پس باید واسه منم اینا عادی شه...خیلی ضایس مثله این ندید بدیدا زل بزنم و از تعجب دهنم باز بمونه!بالاخره رسیدیم دمه نمایشگاه و ماشین پارک کردیم...
یه نمایشگاه ماشین خیلی بزرگ اطراف قیطریه ...از خونه حدود 20 دقیقه تو راه بودیم...البته ترافیک چندانی نبود.با خودم میگفتم لابد مثل نمایشگاهای شهره خودمونه و پره پراید و سمند و امثال ایناس دیگه...ولی وقتی کرکره برقیه مغازه رفت بالا،عینه بچه هایی که یه چیزه جالب میبینن چسبیدم به شیشه!
جلوش چنتا بی ام و و بنز بغله هم بودن...اون ته مغازه یدونه مازراتی نظرمو جلب کرد!دوباره اونطرف تر انواع ماشینای آلفا رومئو و پورش به چشم میخورد...خلاصه صحرای محشری بود برای خودش!
بالاخره قفلارو باز کردن و رفتیم داخل...همون اول آقا رضا نشست پشت میزو بهم گفت برم اونجا
رضا:خب ببین پسرم...به جز اینجا یه پارکینگم اون بغل هست که ماشینامون توشه...اگه چیزی از اونجا بخوایم برات میاریم میزاریم تو مغازه که تو چشم باشه...اون بی ام و اونجارو میبینی؟قیمتش 230 تومن برای مشتریه...این فاکتور خریدشه...میبینی که 200 تومن خودم خریدم...تو همین 200 تومن از من میخری...مشتریا که اومدن باید از استعدادت...زبونت...از همه چی استفاده کنی تا اونو بفروشی...دیگه بستگی به چرب زبونیه خودت داره!
یکم دیگه برام زیر و بم کارو اطلاعات ماشینو توضیح داد...بالاخره همه چیو فهمیدم و رفتم بانک همون بغلو 200 تومن واریز کردم به حساب آقا رضا و برگشتم...تمام ماشینا با گارانتی 2 ساله بودن و خیلی چیزای دیگه...تا ساعت 12 خبری نبود و منم داشتم کم کم کلافه میشدم...ولی ساعت 12 یدفعه دره مغازه باز شد و یه پدر و دختر وارد مغازه شدن...دختر که چه عرض کنم...انگاری یه لعبت بهشتی بود!یه ساپورت سفید پاش بود که تا ساق پاش بود و یه کفش اسپورت صورتی با یه مانتو صورتی جلو باز و تاپ سفید تنش بود...دیدم خیلی دارم تابلو نگاه میکنم که سریع سرمو انداختم پایین...اومدن جلو
پدر:سلام خسته نباشید...من قربانی هستم
رضا:سلام آقای قربانی...خوشبختم...منم صالحی هستم...چطوری میتونم کمکتون کنم؟
قربانی:واللا عرضم خدمتتون که این دختره من امسال کنکورشو داده و منم بهش قول داده بودم براش ماشین میخرم ...حالا اومدیم ماشینای شمارم ببینیم تا ببینیم چیزیو میپسنده یا نه
رضا:خواهش میکنم قدم رنجه فرمودین...حسین جان؟احمد رفته بیرون شما زحمت میکشین ماشینارو نشون خانوم بدین؟
اولین بارم بود و یکم دست و پامو گم کرده بودم...اونم با خوشگلیه اون دختر!الانم که متوجه شده بودم هم سنه زهرس بیشتر حال کرده بودم باهاش...تیپش..رفتارش...متنانتش...همه چیش!
-بله ... بفرمایین از این طرف خانوم قربانی
اومد سمت منو تو نمایشگاه شروع کردیم راه رفتن
-خب شما چه قیمتی مد نظرتونه؟کمپانی خاصی در نظر دارین؟
+واللا قیمتش تا حدوده 270 80 تومن دیگه...شرکتشم فرق نداره..ولی بنز و بی ام و بیشتر دوست دارم
شروع کردم نشون دادن ماشینا به ترتیب...اما از هیچکدوم خوشش نمیومد...یه چیز اسپورت تر میخواست!بالاخره دلو زدم به دریا و بردمش سمت بی ام و خودم
-خـــب خانوم قربانی...
+میشه بسه؟ اسممو صدا کنید دیگه تعارف که نداریم...نرگس هستم...
-خب شرمنده نرگس خانوم...این ماشین بی ام و رو نگاه کنید شما...
شروع کردم زیر و بمه ماشینو گفتن...یجوری ازش تعریف کردم که انگاری مازراتیه!از سرعتش،امکاناتش،همه چیش...از طریقه توجهش و سر تکون دادنش فهمیدم خودشم دلش پیش این ماشین گیر کرده...
+خب قیمتش چقدره این؟
فیمت؟فیمتش چقدره؟میگفت 230 واسه فروش گذاشتن...خب اگه بیشتر بگم چی؟میخره؟نمیخره؟ولش کن...ریسکه دیگیه...منم که خدای ریسک!
-قیمتش...واللا ما اینو برای مشتری معمولیامون 260 گذاشتیم...البته با گارانتی 2 سالش میشه 265...ولی خب شما اومدین اینجا و اینم که بالاخره کادوتونه دیگه!من صحبت میکنیم با آقا صالحی تا 250 اینا باهاتون کنار بیاد...
+وای چه خوب...میشه برگردیم پیش پدرم؟
خودم از حرفای خودم دهنم باز مونده بود!میخره یعنی؟اگه بخره 50 میلیون تو کمتر از 3 ساعت سود میکنم!
رفتم پیششون که دیدم داره با ذوق برای باباش تعریف میکنه...قیمتو گفتشو باباش اول مخالفت کرد ...آقا رضا با دهن باز داشت منو نگام میکرد...یجوری چرب زبونی کردم و ماشینو تا 250 تومن آوردم بالا که تحسین و از چشمای اقا رضا میخوندم!اخرش آقای قربانی با خوشحالیه تموم از این موقعیت و امکانات ماشین ، نشست و با آقا رضا شروع کردن به صحبت برای کارای اصلیو سندو ایناش...منم به پیشنهاد نرگس سوییچو آوردم که توی ماشینو بر انداز کنه و همه چیشو ببینه...حالا خوده من دومین بار بود که میدیدمش!
+وای خیلی خوبه...دوستام چششون در میاد یعنی!-از دست شما دخترا...یعنی ملاک دیگه ای برای خرید ماشین ندارین؟
دوتایی خندیدیم...
+خب شما داستانت چجوریاس؟اینجا شاگری فقط؟
-شاگرد؟به نظرت حرف شاگرد برا تخفیف انقدر "برو" داره؟
+نه خب...چی پس؟
-من شریک آقا صالحیم...تقریبا 1 سوم ماشینای اینجا از جمله همین ماشینی که شما داری میخری با سرمایه من آورده شده!
یه لبخندی رو لبای نرگس اومد...خودم از این حرفم خندم گرفته بود!
+خب چرا شمارتونو نمیدید که سوالاتم در مورده ماشینو از خودتون بپرسم؟
یه خنده ای کردم و با خودکار تو جیبم شمارمو رو یه کاغذ نوشتمو دادم بهش
+اوو چه روندم هست!
راست میگفت...4 سالی میشد این شماره رو داشتم...شنیده بودم دخترا خیلیاشون آهن پرستن ولی باور نمیکردم...تا همین الان که با این شرایط روبرو شدم...همون موقع اقا رضا و بابای نرگس داشتن مومدن سمتمون که فاصله گرفتم ازش
رضا:خب حسین جان...میتونی ماشینو ببری بیرون از نمایشگاه؟من برم مدارکو بیارم و دفترخونه هماهنگ کنم
-بله حتما...
رفت تو اتاق نمایشگاه تا مدارکو بیاره و منم در نمایشگاهو باز کردم تا ماشینارو ببرم بیرون و بی ام و رو در بیارم...3 تا ماشین و جابجا کردم تا بالاخره اوردمش بیرون...دوباره اون ماشینارو بردم داخل و درو بستم.
+ماشاللا دست فرمونتونم خوبه ها!!!
-قربان شما...لطف داری
یه چشمکی بهش زدم و رفتم پیش آقا رضا اینا...
رضا:خب آقای قربانی...همین بغله دفترخونه الانم همه چی آمادس...شما مدارکتون کامله؟
یکم صحبت کردن و 2 تایی به همره نرگس رفتن سمت دفترخونه...همون موقع یه اس اومد برام
093958**** : آقای شوماخر!کِی کارت تموم میشه یجا ببینمت در مورده ماشین سوال کنم؟
لبخند دوباره روی لبام نشست و جواب دادم:تا عصر نمایشگاهم...از 6 به بعد
یه اوکی زد و همون موقع احمد با 3 تا چلو کبابو نوشابه و سالاد اومد تو ...من با خوشحالی رو مبل لش کرده بودم و باورم نمیشد که انقدر تو این کار بتونم حرفه ای شم
احمد:کیره خر...چه خنده ایم رو لباشه...چه گهی خوردی باز؟
زدم زیر خنده
-حتما باید یه گهی خورده باشم؟
احمد : آره دیگه جاکش...خندت خنده دیوثیه!
-خب حالا...الان بابات میاد تعریف میکنه
10 دقیقه بعد در باز شد و اقا رضا در حالی که خداحافظی میکرد وارد مغازه شد...پشت سرشم نرگس و باباش سواره ماشین شدن و حرکت کردن...آقا رضا یدفعه دویید طرفمو منو بغل کرد
رضا:واییییییی چقدر تو خوب بقیه رو قانع میکنی آخهههههه
احمد با تعجب نگامون میکرد
رضا:وای احمد نبودی...این دوستت ماشینی که من 230 میفروختمو 260 تومن فروخت!
احمد دهنش باز شد و از تعجب یه نعره ای کشید
احمد:وای دهنتو سرویس حسین...چجوری تونستی؟
-ما اینیم دیگه..تازه جای دوریم نرفته
احمد:یعنی چی؟
-حالا عصر متوجه میشی
آقا رضا یه خنده دیگه ای کرد و فیش واریز 260 میلیون تومان به حساب خودمو نشونم داد...فیشو یه ماچ کردم و دوباره آقا رضا رو بغل کردم...
-وای مرسی...به لطف شماس که من میتونم این کارارو کنم...در ضمن...کارت خوان دارین؟
رضا:آره چطور؟
رفتم سمت کارتخوان و کارتمو کشیدم...همون لحظه 30 میلیون تومن کارت کشیدمو فیشو دادم بهش...آقا رضا با تعجب نگاش میکرد...
-آقا رضا من دوست ندارم اینطوری شما حساب کنید باهام...شما اگه 230 به مشتری میفروشید من همون قدر ازتون میخرم ولی خودم بیشتر میفروشم...بالاخره منم شگردای خودمو دارم!دست کمم نگیرید!
رضا:احمد...واقعا خوشحالم همچین دوست با شعوری پیدا کردی...حسین جون تو واقعا مثل پسرمی برام...خوشجالم که اومدی اینجا کار کنی...
ناهار خوردیم و گفتیم و خندیدیم ... بعدش یه ماشین آلفا رومئو دیگه به قیمت فروش 210 تومنو با اصرار آقا رضا ازش 205 تومن خریدمو دوباره گذاشتم برای فروش...ساعت 6 بود که نرگس با همون بی ام و و یه تیپ سکسی اومد جلو مغازه...آقا رضا و احمد داشتن با تعجب نگاه میکردن که:
-گفتم بی ام و جای دوری نمیره که!
احمد یه پس گردنی زد و منم در حالیکه مسخرش میکردم رفتم سمت دره مغازه
-آقا رضا من خودم میام خونه تا ساعت 9...میبینمتون
رضا:حقا اومدی پیش خودم کار کنی !
احمد:باباااااااااااااااا؟توام؟
دوباره همه خندیدیمو منم رفتم کنار نرگس تو ماشین نشستم...
(ادامه دارد)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ویرایش شده توسط: Amir5885
ارسالها: 106
#5
Posted: 20 Aug 2016 10:55
قسمت سوم (راوی : زهره )
چشمامو که باز کردم ساعت 12 بود...خیلی وقت بود نمیتونستم خوب بخوابم...خوب که سهله! یعنی اصلا نمیتونستم بخوابم!
به لطف داداشم –که حالا همه دنیام شده – زندگی داشت خوب میشد...یعنی بهش ایمان داشتم...میدونستم میتونه همه چیو درست کنه...یکی از دلیلاییم که به جز یه نفر که یه دوستیه خیلی ساده باهاش داشتم،هیچوقت نتونستم با پسری بمونم،وجود مردی مثل داداشم تو زندگیم بود...همرو با اون مقایسه میکردم و نتیجش چیزی جز باخت 3 هیچ حریف به داداشم نبود!
از اتاق رفتم بیرونو دست صورتمو شستم...گوشیمو – یه 1100 قدیمی – برداشتم و با دیدن اسم داداشم روش یه لبخندی زدم...پیامشو باز کردم :
+سلام آبجی خوشگلم...دیوونه ترین دختر دنیا! من رفتم نمایشگاه...مواظب خودت باش ... سرتو گرم کن...سعی میکنم زودتر بیام از بقیه خونه که بریم یه دور بزنیم ... حواست باشه به خودتا خوشگل خانوم! (بوس)
با کلی انرژی از اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین...گشنم بود...همینکه رسیدم پایین دهنم باز موند...شهنواز خانوم یه شلوارک که یه وجب پایین تر از باسنش بود پاش کرده بود با یه تاپ تنگ و داشت تلویزیون نگاه میکرد...از دیروز چند باری بهش جسودیم شده بود...هم از این که راحت و آزاده...هم از اینکه هیکلش واقعا بی نقصه!انگار تراشش دادن!
-سلام شهنواز خانوم
+سلام عزیزم...صبحت بخیر!خوب خوابیدی؟؟؟
مثل دیشب بهترین برخوردو از خودش نشون داد
-بله...خیلی خوب بود واقعا مرسی
+خواهش میکنم عزیزم...بیا برات صبحونه بیارم بخوری یکمم با هم دیگه حرف بزنیم
-نمیخواد زحمتتو میشه خانوم!
+عههه...اول از همه اینکه به من بگو شهنواز...اینطوری راحت ترم...بعدشم همینکه گفتم...بشین سره میز ...آفرین!
یه لبخندی زدم و سره میز نشستم...طولی نکشید که برام یه میز رنگ وارنگ پر از مربا و کره و پنیر و خیار و گوجه و ... آماده کرد...همه چیزایی که دوست داشتم!خودشم روبروم نشست
-مرسی واقعا...
+خواهش میکنم عزیزکـــــم!خب همینطوری که میخوری از خودتم بگو...یکم اشنا شیم دیگه!
یه لقمه غذا میخوردم و یکم از خودم میگفتم...خونوادمون...حسین...تقریبا یه بیوگرافی کامل از خودمون بهش دادم تا سیر شدم...حالا با هم بیشتر حرف زده بودیم و منم باهاش راحت تر بودم.
-دستت درد نکنه شهنواز خانوم...سیره سیر شدم
+خواهش میکنم...گفتم بگو شهنواز! شهنواز خانوم چیه حس میکنم 60 سالمه! عه!
خندیدم و پاشدم تا میزو جمع کنم...شهنواز خانوم – همون شهنواز!-پاشد و کمکم کرد...بعدشم با هم رفتیم روی مبل جلوی تلویزیون نشستیم
+زهره جون؟یکم باهات حرف بزنم؟یعنی یه سری پیشنهاداس...بالاخره تازه اومدی تهرانو باید بدونی دیگه!
-آره خیلیم دلم میخواد بشنوم اتفاقا
+خب پس خیلیم عالی...ببین اول از همه اینکه واقعا تو دختره خوبی هستی...ولی توی تهران،حالا نمیدونم خودت دیشب دیدی یا نه...ولی به هر حال اینجا شهریه که دیگه چشم مرداش از همه جور آدمی سیره...واسه همین قرار نیست مثل شهره خودتون انقدر خودتو درگیر حجاب و این چیزا کنی...تازه اگه اونجا با چادر خیلی بهت احترام میزاشتن،اینجا نتیجس فقط چنتا لیچاره که بارت میشه و دخترای دیگم ازت فاصله میگیرن...تو که دوست نداری تنها بمونی؟
با دقت داشتم حرفاشو گوش میدادم و سرمو به نشانه "نه" حرکت دادم
+خب دیگه...مشکلتم داداشت نباشه...چون تا یه هفته دیگه انقدر به دیدنه این تیپا عادت میکنه که خودشم خوشحالتر میشه اینطوری تیپ بزنی...به هرحال اونم درک میکنه که وقتی یه زن به خودش میرسه،وقتی تیپای قشنگ میزنه،لباسای خوب میپوشه،دلش خیلی خوشحالتره...خوده منو نگاه!فکر نکن هیچ دردی ندارم...ولی دلم از دله توام جوون تره!
دوتایی خندیدیم
+خب عزیزم؟
-مرسی بخاطره حرفاتون...من خودمم زیاد اهل حجاب نیستم ولی خب...میدونین خودتون دیگه...زندگی آدمو خونواده و عقایده خونوادگیش تعیین میکنه...
+دقیقا...ولی شما اومدین شهر که از اون جوه قدیم دور شین....اومدین تا زندگی جدیدتونو بسازین...با عقاید خودتون!ببینم تو دوست پسر داری؟
سرمو از خجالت انداختم پایین...اولین باری بود کسی به جز دوستای قدیمیم در این مورد حرف میزد
-نه...
+واقعا؟نداشتی اصلا؟
-چرا خب یبار داشتم ولی همش در حد اس و تلفن و اینا...
شهنواز با تعجب نگام میکرد...خودمم شک کردم نکنه شاخی چیزی رو سرم در اومده باشه!
-چیه خـــب؟مگه جن دیدی!
یهو زد زیر خنده
+نه آخه...خب خیلی چیز عادی ایه الان بین دخترا و پسرا...اینم خیلی کمک میکنه به روحیت و اینا...حالا ول کن اینارو...بیا یکم با هم خونه رو مرتب کنیم تا شب که بیان پسرا ...
-موافقم...منم فکر و ذهنم آزادتر میشه!
شروع کردیم به تمیز کردن خونه و جمع و جور کردنش...فکرم درگیره حرفای شهنواز بود...یعنی باید بهش گوش میدادم؟نه...نمیدونم....میترسم حسین ناراحت شه...باید باهاش در این مورد حرف بزنم...ولی خب اینم بده...فکر میکنه دارم بی جنبه بازی در میارم...
+اوهوی؟عاشق شدی دختر؟حواست کجاس دیوونه؟
از لحن شهنواز خندم گرفت...
-نه یکم فکرم درگیر بود...
+درگیر حرفای من؟
-تا حدودی...
+پاشو بیا بینم
دنبالش رفتم...از پله ها رفتیم بالا...انتهای راهرو بعد از اتاق خوابا یه دره دیگه بود که بازش کرد...یه دره دیگم باز کرد و رسیدم به بهشت!تراس خونشون بود...یه تراس بزرگ که بالاش پیشونیه سقف بود و سایه خنکی رو تولید کرده بود...یه عالمه گل و گیاه دورو برمون....همیشه آرزوی همچین جاییو داشتم...4 تا صندلی چوبیه خوشگلم کنار گلو گیاها بودن...رفت خودش رو یکی از اونا نشست و به منم اشاره کرد بغلش بشینم...بعده اینکه لم دادیم دست کرد و از کشوی میز کنارش یه پاکت سیگار مارلبورو در آورد...همیشه واسم عجیب بود که یه زن چرا سیگار میکشه...چجوری میتونه اصلا!
سیگارشو روشن کرد و پاکتشو گرفت طرفه من...سرشو برگردوند و از چشمای گرد شده من یهو زد زیر خنده...خودمم از تعجبه خودم خندم گرفت!
+بکش بابا یک حالی میده...خوده من شاید روزی 2 3 نخ بکشم کلا...ولی خیلی خوبه...آرامش باحالی داره!
-نه مرسی...خوبم همینطوری
+خب حالا بگو بینم...مشکل کجاس که فکرت درگیرش شده بود؟
-مشکل که نیست...ولی منو حسین همیشه تو همه چیز کناره همیم...درمورده حرفای شمام تا نظره حسین و ندونم نمیتونم هیچکاری کنم...از یه طرف خودمم خیلی دلم میخواد...چون اینطوری حال و هوامم خیلی عوض میشه...ولی از طرفه دیگم نمیتونم باهاش حرف بزنم...نمیدونم چیکار کنم دیگه شهنواز!
+به به...بالاخره گفتی شهنواز...زبونم مو در آورد انقدر گفتم بهت!
خندیدم
+خب عزیزم اینکه درگیری نداره...شب که اومدن خونه من خودم یجور دیگه به حسین میگم تا نظرشو بدونم...بعدش بهت میگم که چیکار کنیم...خوبه؟
لبخندی به نشانه رضایت زدم...دستشو گذاشت دوره گردنمو سرمو بوسید...یه لحظه حس کردم مامانمه...بغض امونم نداد و همونطوری که بغلم کرده بود هق هقم بلند شد....شهنواز داشت با چشمای خیس و نگران منو نگاهم میکرد...تو بغلش فشارم میداد و سعی میکرد آرومم کنه...بالاخره بعده چند دقیقه آروم شدم
+چی شد یهو زهره؟چرا اینطوری میکنی اخه سکته کردم...
-هیچی...یه لحظه...یاده مامانم افتادم...
اونم مثل من خیلی ناراحت شد...چشممو به سیگاره توی دستش دوختم...نگام کرد و یه لبخندی زد
+بیا یه کام بگیر ... بین خودمون میمونه دیگه!از این کارای یواشکی حال میده!
خودمم کنجکاو شده بودم...
+یه نفس آروم میکشی تو...بیا
سرمو بردم جلو و سیگارو گذاشتم بین لبام...یه نفس کشیدن همانا و سرفه های پشت بندش همانا!من سرفه میکردم و شهنواز میخندید...
-بابا خفه شدم چی بود این!!!!!!!!
+خب حالا سرفت که بند اومد یکی دیگه بکش بهت بگم چی بود!
با اینکه قبلش اون همه سرفه کردم هنوز کنجکاو بودم...یه کام دیگه گرفتم...اینبار نه تنها سرفه نکردم که انگار دنیارو کشیدم توی ریه هام!دودو دادم بیرون...شهنواز یبار دیگه تعارف کرد ولی بعده کلی تعریف از سیگار گفتم نه نمیخوام دیگه...میترسم اعتیادی چیزی شه یهو!اونم دیگه اصراری نکرد و سیگارشو کامل کشید و با هم رفتیم به بقیه کارا برسیم...بعدشم نشستیم پای تلویزیون و ساعت 8 بود که زنگ درو زدن و از دیده حسین توی آیفون،لبام به خنده وا شد!
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#6
Posted: 20 Aug 2016 10:56
قسمت چهارم (راوی: حسین)
نرگس راه افتاد و گوش من به آهنگ توی ماشینش سپرده شد...
//کجاست ای آغوش تو؟//
صدای آشنا و همیشگیه شاهین تمام افکارمو میشست...با اینکه خونواده مقید و مذهبی داشتیم ولی من همیشه یواشکی شاهین گوش میدادم...به نظرم استاده صداس!
+خب آقا حسین احوالش چجوریاس؟
-آقا حسین شمارو که میبینه خوبه خوب میشه حالش!!!
+خب حالا کجا بریم؟
یکم فکر کردم...
-میگم...میشه اول یه کمکی بهم بکنی؟
+چه کمکی؟
-واللا من اطلاعاتی از گوشیو اینا ندارم...بعد میخوام واسه خواهرم یه کادو بخرم...میشه بیای تو انتخاب کمکم کنی الان؟
ذوقه نرگس از اینکه نظرش واسم اهمیت داشت کاملا تابلو بود...نمیدونم...شایدم از اینجور دخترایی بود که هیچکس تا به حال بهش اهمیت نداده بود و همه واسه یه چیز میخواستنش..."سکس"!ولی اگه اینطوری باشه نمیدونم خوبه یا با...از یه طرف زود وابستم میشه اون موقع...از یه طرفم من هنوز نمیدونم رفتارم با این تغییر زندگی عوض میشه یا نه...طنین زیبای صداش منو از فکر در آورد
+البته که میشه....الان میبرمت پیش یکی از آشناهام...چقدر میخوای خرج کنی؟
-قیمتش مهم نیست...فقط یه گوشه خیلی خوب باشه و دخترونه ام باشه...
+آهان فهمیدم
صدای ضبطو زیاد کردو منم تکیه دادم به صندلی...گرمای دستاشو روی دستم حس کردم...گرفتمشو آروم دستشو لمس میکردم و از لطافتش لذت میبردم....خنده روی لباش نشون از انواع حسای خوب بود...بعده 10 دقیقه وایساد
+بفرما تو همین پاساژه...رسیدیم
پیاده شدیم و بعد از اینکه کروک ماشینو بست،درو قفل کرد و کناره هم وارد پاساژ شدیم...قدم ازش بلند تر بود و هیکل مردونه و 4شونه من ، با هیکل دخترونه و لطیف اون ترکیب قشنگی ایجاد کرده بود...دستشو دوره بازوم حلقه کرد و حالا همه حسای خوب روی لباش من نقش بستن.بهش یه نگاهی کردم و با خنده جواب نگاهمو داد.یه طبقه بالاتر رفتیم و وارد یه مغازه شدیم...فروشنده سلام کرد و با جفتمون دست داد...اول از نایکارش کفری شدم اما یادم اومد..."اینجا تهرانه!"
چند مدل گوشی مختلف آورد و بالاخره از بین همشون،ایفون 6 گلد رو انتخاب کردم...به نظرم خوش دست و خوشگل بود...یه سری قاب و از اینجور خرت و پرتا و اپل آیدیم خریدم.بعدش گفتم حالا که تا اینجا اومدم واسه خودمم یه گوشی بخرم دیگه...گفتم یدونه دیگه عینه همون گوشیو بده منتها گلد نباشه...گوشیه نرگس زنگ زد و رفت بیرون...وقتی دیدم حواسش نیست از فروشنده مدل گوشیه نرگسو فروختم و سریع یه قاب خیلی خوشگلم برای اون انتخاب کردم و تو جیبم قایمش کردم...با چیزایی که واسه اون و زهره خریدم سرجمع 5 و خورده ای کارت کشیدم و اومدم بیرون...نرگس همچنان با تلفن حرف میزد که اومد کنارمو دستمو گرفت...متوجه شدم باباشه...یکم حرف زدن و بعدش قطع کرد
+مبارکههههه...ماشاللا چه ولخرجیم میکنه واسه خواهرش!
-ما اینیم دیگه...آها راستی یکی از لوازمت تو همون جیبم که سمتته جا مونده...
با تعجب نگام کردو دستشو کرد تو جیبم...قابو در آورد و بعده کلی ذوقو خنده ، دستمو کشید و وقتی خم شدم سمتش،روی گونم یه بوسه کاشت...حسه خیلی خوبی بود!ساعت 7 شده بود که کناره همون پاساژ رفتیم یه کافه و دوتا قهوه سفارش دادیم.بعده خوردن قهوه ، من یه نخ سیگار کشیدم و راه افتادیم که بریم...منو تا دمه خونه احمد اینا رسوند.تو ماشین یکم حرف زدیم
+خیلی خوش گذشت حسین...مرسی
-به منم خیلی خوش گذشت عزیزم...کی ببینمت باز؟
-فردا کلاس دارم صبح...ولی اگه بشه ظهر میام یه سر پیشت که توام تو نمایشگاه کاری نداشته باشی...
+ظهر؟گرم نی؟
-حالا میریم یجا گرم نباشه دیگه!
از این حرف زدنش خندم گرفت...خندمون قطع شد و چشمامون به چشما هم دیگه قفل شد...مثل آدمای مسخ شده سرمو به سرش نزدیک کردم و در عرض چند ثانیه،لبامون قفل لبای همدیگه شد...شاید کلا 5 ثانیه لب همو بوسیدیم که جدا شدیم از هم
+حسین؟
-جونم؟
+دوست دارم
-منم
یه لبخند شیرین دیگه زد و دستشو یه فشاری دادمو با بی میلی از ماشین پیاده شدم...اونم حرکت کرد و یه بوق برام زد.وقتی به سره کوچه رسید،منم رفتم دمه درو دکمه آیفونو فشار دادم...دلم داشت له له میزد واسه دیدنه آبجیم...خیلی دلتنگش بودم!خیلی زیاد...در باز شد و همینکه رفتم تو،زهره دیوونه مثل بچه ها از دور دویید و بغلم کرد
+سلام داداشییییییی
_سلام آبجیه دیوونه مننن...بیا برات کادو خریدم
مثل بچه ها با ذوق پلاستیکو ازم گرفت و رو مبل نشست و بازش کرد
شهنواز: وای که مثل بچه های 4 ساله از صبح داره بهونتو میگیر...چه خوب شد اومدی دیگه!
دوباره چشمم به شهنواز افتاد...اینبار یه شلوارک که تا یه وجبی کونش بود با یه تاپ پوشیده بود...زهره ام یه شلوارک که تا ساقه پاش بود با یه تی شرت تنش بود...هیچکدوم تنگ نبودن.
+وای حسسسسییییییین.....مرسیییییی....دیوونهههههه....خیلی خوبی داداشییییییی
دوباره پرید بغلمو صورتمو غرقه بوسه کرد...چقدر من این دخترو دوست داشتم!همون موقع صدای دره خونه اومد و آقا رضا و احمد پشت در معلوم بودن...
زهره:یه لحظه وایسین
-آبجیه گلم گفتم که راحت باش...فقط یه شال سرت کن و بیا بیرون..لباسات طوریشون نیست که!
+چشمممم...باز کن تا من برم بالا
درو باز کردم و با جفتشون دست دادم
احمد:ناکس مارو خوب پیچوندیاااااا
با صدای آروم به جفتشون گفتم:نگید قضیه نرگسو به کسیا...خجالت میکشم...برا زهره گوشی خریدم گفتم دنبال اون بودم که زودتر اومدم
آقا رضا : باشه حواسم هست
با خیال راحت برگشتم به سمت حال که همون موقع شهنواز و زهره اومدن جلومون وایسادن و پشت سرم یهو آقا رضا داد زد:
حسین دوست دختر پیدا کردههههههههههههههههه
با این حرفش دیگه هیچکسی رو پاش بند نبود....همه از خنده غش زمین بودن و من از خجالت لپام سرخ شده بود که یدفعه زهره اومد بغلم
+خجالت نداره که.....داداشم بزرگ شده دیگهههه....ولی باید قول بدی از من بیشتر دوسش نداشته باشیاااا
از لحن بچگونش دوباره هممون خندمون گرفت...وقتی همه چی آروم شد رفتیم سره میز شام که تازه چیده شده بود نشستیم
-آقا رضا من برای شما دارممممم
رضا:داشته باش مرد جوان....فعلا که من 1-0 جلوام!
-عه؟باشه حله
دوباره همه خندیدن
احمد:وایییییییییی....نمیدونی این داداشت چه دیوثیه که زهره خانووووم!روز اول کار 30 میلیون سود در آورد!
زهره و شهنواز با دهنه باز احمدو نگاه کردن و احمد شروع کرد به تعریف قضیه ماشین و اینکه نرگسم همون خریدارو همه داستانا امروزو گفت...کلی برام دست زدن و با هم خندیدیم تا شام تموم شد...
-احمد داداش؟این دوتا گوشیه منو زهره رو درست میکنی؟هرچی برنامه جدید تلگرامو ایناس بریز توشون...بعد یخورده کار با گوشی لمسیم به زهره یاد بده...دمت گرم
احمد:چشم داداش حتما...زهره خانوم میاری گوشیارو؟
چند دقیقه بعد با احمد و زهره رو مبل نشستیم و اول گوشیه زهره رو روشن کرد و شروع کرد نصب برنامه هاش . همون لحظه شهنواز خانوم اومد سمتم...
شهنواز:حسین؟میشه بیای یه لحظه؟میخوایم یکم باهات حرف بزنیم...
پاشدم و دنبال شهنواز رفتم...از پله ها رفت بالا و انتهای راهروی اتاق خوابا یه درو باز کرد...دره بعدیو باز کرد و وارد یه تراس سرسبز شدیم...آقا رضا نشسته بود رو یه صندلیو سیگارش روشن بود...شهنواز خانومم نشست کنارشو یه سیگار دیگه روشن کرد...مردد بودم که روشن کنم یا نکنم؟
رضا:راحت باش حسین جون...میدونم میکشی...عیبی نداره
با خیال راحت یه سیگار روشن کردمو کنارشون نشستم
-خب چی شده شهنواز خانوم؟
شهنواز:وای از دست شما دوتا...از صب دهنم سرویس شد تا آبجیت یاد گرفت بهم بگه شهنواز...باید به توام یاد بدم باز؟
با آقا رضا زدیم زیر خنده...
-خب همون حالا...چی شده؟
شهنواز:چی که...ببین من امروز خیلی با زهره صمیمی شدم...ولی طبق چیزایی که فهمیدم....
شروع کرد برام از اینکه چقدر دختره خوبیه و اینا حرف زدن ...
شهنواز:خلاصه به نظره من ...
همون موقع گوشیه آقا رضا زنگ خورد و رفت کنار ستون واستاد تا صحبت کنه...صدای شهنواز آرومتر شد
شهنواز:ببین اولا که به نظرم باید بزاری دوست پسری چیزی پیدا کنه...روحیش خیلی عوض میشه...
رگ گردنم باد کرد...انگار دارن بهم فحش میدن....اول هیچی نفهمیدم ولی فقط چند ثانیه طول کشید...یاده زهره افتادم...یاده گریه هاش...تنهاییش...اون واقعا جز من کسیو نداشت...منم که الان همش درگیره کار قراره بشم...
شهنواز:گوشت با منه؟
-بله...یکم واسم تازگی داشت این حرف و عجیب بود...ولی خب الان میفهمم حق با شماست...خوده منم که الان دیگه دوست دختر دارم...پس حقی ندارم بخوام بهش سخت بگیرم
شهنواز:آفرین...فکر نمیکردم انقدر عقلت بیشتر از سنت باشه...خب دوما اینکه...باید بزاری من تیپشو عوض کنم
-یعنی چی؟
شهنواز:یعنی اینکه زهره الان مثل دخترای تهرانی نیست و این هم الان...هم تو دانگشاه...هم تو خیابون....خلاصه تو همه جا مطمئن باشاذیتش میکنه...باهاش درمورده تیپ حرف زدم اما گفت فقط باید داداشش راضی باشه...مثلیکه خیلی خاطرخواته آبجیتا!
از دست این دختر...تقصیره منه انقدر هواشو دارم که فکر میکنه باید واسه همه چیز ازم اجازه بگیر...چقدر دوسش دارم آخه!لبخندی زدم
شهنواز:نیگا چه نیششم باز شده....خب حالا برو دیگه...یکم باهاش حرف بزن و بگو آزاده...بگو اینجا ایرانه و افغانستان نیست!
-چشم ...متوجه شدم
سیگارمو خاموش کردمو با گفتن "با اجازه" رفتم پیش زهره و احمد...به بالای پله ها که رسیدم دیدمشون...رو همون مبل بودن و سره احمد تو گوشیش بود و زهره ام برای اینکه گوشیو ببینه،چسبیده بود بهشو موهاش تقریبا تو صورته احمد بود...از پله ها رفتم پایین و همینکه صدای پام اومد،زهره سریع یکم اومد اینورترو فاصله شو حفظ کرد...از اینکارو ترسیدنش از من واقعا خندم گرفت...
-خب چی شد؟درست شدن؟
احمد:آره برا زهره خانوم کامله...
-اهههه توام عینه من که هی به مامانت میگم شهنواز خانوم!بگو زهره دیگه...بسه
3 تایی خندیدیم
احمد : خب حالا....ماله زهره درست شد و بهش یاد دادم برنامه هارو تقریبا...ماله توام داره نصب میشه
-دستت درد نکنه داداش...پس من میرم اتاق یکم با زهره کار دارم بعدش میام میگیرمش ازت
احمد: باشه حله
زهره اومد کنارمو دستمو انداختم رو شونشو دوتایی رفتیم بالا تو اتاق
-تو چرااااا حرفاتو به خودم نمیگییییییی؟
زهره مثل بچه بی ادبایی که چقولی بقیرو به مامانشون میکنن و لو میرن،لباشو جمع کرده بود و خودشو لوس کرده بود
از ژستش خندم گرفت و رفتم بغلش کردم
+خب چیکار کنممممم؟میترسم دعوام کنی...تازه الانم که دوست دختر داریو منو دیگه دوس نداری اصلاااااا...اصلنم قهرم باهات
دوباره بغلش کردم و نازشو کشیدم تا آشتی کنه
-ببین زهره...آبجیه گلم...درسته داداشتم...درسته مردتم...ولی دلیل نمیشه واسه آب خوردنم از من اجازه بگیری!ببین از امروز تو زندگی خودت هر تصمیمی خواستی بگیر...اگه دلت خواست از من کمک بگیر...نه اجازه!حالا میخوای دوست پسر پیدا کنی...میخوای تیپتو عوض کنی...میخوای ...چمیدونم هرکاری میخوای بکنی دیگه!فقط حواست به همه چی باشه و هر کمکی خواستی از من بگیر...حاله؟
زهره داشت با تعجب به من نگام میکرد
-چیهههه؟
+هیچی خو...آخه فکر نمیکردم اینطوری برخورد کنیییییی
-پس فکر کردی چیکا میکنم؟
+اووومممم...فک کردم الان کمر بند میکششییییی....خخخخو؟؟؟ بعد میزنی کبودم میکنییییی....بعد من گریه میکنم میرم از اینجا...بعد معتاد میشم...بعد میمیرم
با تعجب نگاش میکردم...لامصب خیالپردازیش در حده سینمای هند بود!
-مگه من هیولام که بزنمت آخهههه
افتادم به جونشو قلقلکش میدادم...از خنده نفسش بند اومده بود...صدای خندشو به صدای همه دنیا ترجیح میدادم...برام مثل سمفونیای بتهوون لذت بخش بودن!یکم دیگه کنارش دراز کشیدم و پاشدیم که بریم بیرون...برگشتم نگاش کردم...داشت شالشو سر میکرد...رفتم سمتشو شالو گرفتم و پرت کردم رو تخت
-نیازی نیست دیگه...بیا بریم...
اونم با خوشحالی کنارم اومد...موهای لخت مشکیش دوره گردنش ریخته بودن...واقعا راست میگن که نصف جذابیت دخترا به موهاشونه!
رفتیم پیش بقیه و دوباره کلی حرف زدیم تا 12 که هر کدوم رفتیم اتاقامون تا بخوابیم...بعده آخرین سیگارم ، رفتم روی تخت و سره زهره رو گذاشتم روی سینم...
آخ که چقدر دوسش دارم!
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#10
Posted: 20 Aug 2016 23:57
قسمت پنجم (راوی : احمد)
از همون موقع که داشتم گوشیه زهره رو درست میکردم و چسبیدم بهش،با برخوردهپاهام با رونش کیرم سیخ شد...من به دیدنه اینجور دخترا و بودن با خیلیاشون عادت کرده بودم و بعید بود انقدر بی جنبه بازی در آرم...اما نمیدونم چیشد..شاید این که میدونستم نمیتونستم باهاش باشم و خواهره رفیقمه یجور محدودیت واسه من به وجود آورده...منم کلا نمیتونم محدودیتیو تحمل کنم!ولی وقتی حسین بالا بود و به زهره گفتم که شمارمو تو گوشیش سیو کنه،از خنده ای که کرد معلوم بود اونم همچین بدش نمیاد!
خلاصه بعد از شام تو اتاقم بعده تقریبا 2 سال به یاده اون هیکله آسه زهره یه جقه مشتی زدم...ولی باید به دستش میاوردم...درسته احمد بهم اعتماد کرده...ولی منم بهش درمورده مامانم اعتماد کردم....اون شب سره میز داشت با چشماش مامانمو میخورد!اصلا چرا اینطوری فکر میکنم...حسین تازه اومده تهران.این جو روشن فکری خیلی میتونه ورش تاثیر بزاره...شاید اونم مثل من از این حسا پیدا کنه.همونطوری که من از دید زده شدنه مامانم خوشم میاد،شاید بزودی اونم از دیدنه خواهرش با کسه دیگه حال کنه...ولی نه...نمیتونم همچین موفقیتو به شانس واگذار کنم...باید خودم یجور رفتاره حسینو تغییر بدم...اینطوری به جفتمون خیلی خوش میگذره!جوری که تو دورانه سربازی رفیقام میگفتن،اگه یه درصد حرفاشون واقعیت داشته باشه،تقریبا 3 نفر میگفتن که حسین کونیه و بهشون داده!شاید بشه از همچین چیزی استفاده کرد...
تو همین فکرا بودم که خوابم برد.صبح از اتاق اومدم بیرون.حسین طبق معمول زودتر از ما بیدار شده بود و پای تلویزیون بود.دست و صورتمو شستم و اومد سره میز پیشش نشستم
-جاکش پاشو امرو تو صبحونه درست کن دیگههه...دیروز من درست کردم
+برو گمشو عن آقا..من مهمونم مثلناااا
-مهمونه کیره خره؟قراره بمونی اینجا دیگه...پاشو...پاشو آفرین
یدونه با دست زد پس کلمو بلند شد و از یخچال تخم مرغ برداشت که نیمرو بزنه...اون پای گاز بودو من درگیره فکرای دیشبم...باید یجوری رو رفتاره حسین کار میکردم...میدونستم شدنیه.پاشدم و رفتم پشت حسین و کیرمو به کونش چسبوندم سفت گرفتمش
-جووون کونیو نگا کننن
+برو گمشو کسکش...روغن میریزه رومممم
هی تقلا میکرد و منم به شوخی بیشتر کیرمو میمالیدم به کونش...بالاخره ولش کردم
-ولی حسین ناموسا خوب کونی داریاااا...بده بزنیم توش
+توش که جا نمیشه...تو بده تا بدم
دوتایی زدیم زیر خنده...همون موقع بابام اومد پایین
بابام:یه مشت گی دورو برمون ریختن...خاک بر سرتون
دوباره زدیم زیر خنده...حسین از خجالت سرشو انداخته بود پایین...بابا رفت دستشویی و منم باقیه لوازم میزو آوردم و وقتی اومد،3 تایی شروع کردیم به صبحونه خوردن...مثل دیروز رفتیم نمایشگاه و نشستیم...این حسینه جاکشم که خیلی زبونش نرم بود و تا قبل ساعت 12 ، این یکی ماشینم فروخت و دوباره 5 میلیون زد به جیب و یه ماشین دیگه از بابام گرفت...بابام خیلی ازش خوشش اومد.منم بهش حسودیم میشد و همه اینا منو به یه انتقام سوق میداد...این انتقام چی بود؟کردنه خودش؟بودن ب خواهرش؟نمیدونم...ولی باید یه کاری میکردم!همون موقع گوشیم زنگ خورد...مامان شهنوازم بود...جواب دادم
-جونم مامی؟
+عزیزم من و زهره داریم پاساژ یه سری لباس و اینا بخریم...میتونی یکم پول بریزی به کارتم؟
سریع فکرم به کار افتاد
-مامان منم امروز کاری ندارم....حاضر شید خودم میام دنبالتون 3 تایی بریم
+مطمئنی عزیزم؟
-آره مامان...خیالت جمع
+باشه پس ما 10 دقیقه دیگه حاضریم...
-حله...منم الان راه میافتم.
قطع کردم و به بابا گفتم که باید مامانو زهره رو ببرم پاساژ میخوان چیزی بخرن...بالاخره رضایت داد و ولم کرد...به حسینم یه تعارف کردم که ضایع نباشه ولی گفت نرگس داره میاد دنبالش میخوان برن یه جایی...دوباره حسادتم بیشتر شد...پسره داهاتی یروزه هم کلی پول به جیب زد هم یه دافه مشتی ردیف کرد واسه خودش...درسته خیلی با مرام و خوبه ولی واقعا داشتم بهش حسودی میکردم...باید یجوری انتقام میگرفتم!رفتم دنبال مامان اینا...زهره یه شلوار جین معمولی با یه مانتو مشکی معمولی و شال پوشیده بود...خیلی مونده بود تا به دافای تهرانی برسه...ولی بازم میخواستمش!من یروز تورو میکنم دختر...
رفتیم پاساژ و ماشینو پارک کردم...3 تایی وارد شدیم...اول از همه رفتیم سمت یه مانتو فروشی...من دمه در وایسادم و بعده چند دقیقه به پیشنهاده مامان رفتم تو تا درمورده لباس نظر بدم...زهره یه مانتو سفید انتخاب کرده بود که یکم کوتاه تر از قبلیه بود...به نظره مامانمم خوب بود ولی من یه چیزه بهتر میخواستم...باید کاری میکردم همه تهران بهش چشم داشته باشن...اینطوری حسینم غیرتش کمرنگ و کمرنگتر میشد.لباسی که تنه یکی از مانکنای مغازه بود نظرمو به خودش جلب کرد.یه مانتو به رنگ سرخ...یقش جوری بود که یکم از سینه دختر معلوم میشد و کمرشم تنگ تنگ بود...کوتاه بودنشم باعث میشد رون و کپل بیفته بیرون...خلاصه سکسیه تمام عیار
-زهره یه پیشنهاد بدم من؟
زهره:آره ...بگو احمد جون
اون مانتورو نشون دادم
مامان:آره منم میخواستم بگم اتفاقا...خیلی خوبه این...آقا میشه اینم بیارید؟
فروشنده اون مانتورم سایز هزره آورد و پوشید...وقتی دره اتاق پرو باز شد برق شهوت از چشمام زد بیرون...آسه آس شده بود...غیر ممکن بود با این لباس کسی ببینشو تیکه بهش نندازه
-واااای...این فوق العادس زهره
مامانمم از ذوقه من به ذوق اومد: آرههه...عالیه یعنی
زهره:یکم کوتاه و تنگ نیست؟زشت نیست یعنی؟
مامان:عزیز من اینجا یه چیزه عادیه...مهم اینه خودت چجوری دوست داری...ببین این یه حسه عادیه که دختر دوست داره تحسین بشه...دوست داره تو چشم همه زیبا و جذاب به نظر برسه...چرا از این حس خجالت میکشی؟
سرشو انداخته بود پایین و حرف نمیزد
-مامان کاملا راست میگه...اگه ترستم از حسینه که اصلا ترسی نداره...مطمئن باش اونم هیچ مشکلی نداره...چیزایی تو تهران دیده که به نظرش این یه مانتوئه کاملا عادیه
سرشو تکون داد
-پس مبارکه؟
با یه لبخند ملیح تایید کرد...آخ قربون خنده هات برم من!
از فروشنده درمورده شلوار سوال کردم و گفت اتفاقا شلوارم داریم..شلواراشو آورد و زهره چنتاشو برا پرو انتخاب کرد...اما نظره من یچیز سکسی تر بود ...بالاخره شلواری که میخواستمو پیدا کردم...یه استج مشکی که چنتا طرح براقم بغلش داشت...هم شیک بود،هم سکسی!اونو پیشنهاد دادم و رفت که پرو کنه...وقتی اومد بیرون،باورم نمیشد این همون زهرس...دستی دستی داشتم خواهره دوستمو مثله جنده ها میکردم!
-اوووف....عالیه زهرههه....محشر شدی دختر!
مامان:دیدی گفتم بهت؟ماشاللا بزنم به تخته یه دست گل شدی برای خودت
لبخند تشکر و ذوق رو صورته زهره نمایان شد اما حرفی نمیزد...
-خب اینم که مبارکه...نمیخواد عوض کنی لباساتو دیگه...همینطوری باشکه بریم کفشم بخریم از یه مغازه
اومد بیرون و من این مانتو شلوارو چنتا مانتو و شلوار دیگه که انتخاب کرده بودنو حساب کردم...890 هزار تومن شد!ای بمیری حسین که منو برای یه انتقام چقدر تو خرج داری میندازی...ولی عیب نداره...اگه واسه رسیدن به اون کپلای زهرس که میلیونی خرج میکنم!بالاخره رسیدیم به یه مغازه که کیف و کفش داشت...کفشای خودش اسپرت بود و با این تیپی که من انتخاب کرده بودم یه کفش پاشنه بلند محشر میشد...رفتیم تو و اول چنتارو خودشون انتخاب کردن تا من کفش که میخواستمو پیداش کردم!
یه کفش پاشنه5 سانتی به رنگ مانتوش...روی پاش یه بند داشت و ناخونای خوشگلش بیرون میفتاد...بهش نشون دادم و اونم پا زد...وقتی وایساد دهنم آب افتاد...یه کسه تمام عیار شده بود!واقعا خوشگلو تو دل برو...مامانمم شروع کرد به تعریف و تحسین از کفش
زهره:آخه من تاحالا بیرون از خونه کفش پاشنه بلند نپوشیدم!!!
مامان:واااا...خب از الان میپوشی...نیگا چه ماه شدی زهرهههه
مامانم با ذوق زهره رو بغل کرد
مامان:وای فوقالعادس...حیف این بدن که اونطوری قایمش میکردی و این لباسای خوشگلو نمیپوشیدی!
من کیرم سیخ شده بود و زهره از خجالت سرشو انداخته بود پایین...2 تا صندل پاشنه دار واسه توی خونه و یه کیف مشکیم واسه این تیپش برداشتیم و دوباره 700 تومن کارت کشیدم!امون از این جنسای مارک واصل...من اینجا واسه آبجیه حسین خرج میکنم و اون واسه نرگس جنده!من اون نرگسو میشناسم...قبلا باهاش بودم و حداقا 5 بار کرده بودمش...میدونم چجوری طرفشو تیغ میزنه...عیب نداره.بزار یکمم حسین پول خرج کنه ...این به اون در!حداقل دلم یکم خنک میشه...
با حرف زدن و شوخیو مسخره بازی تا دمه ماشین رفتیم و برخلاف اصرار مامان اینا برا خونه رفتن،به سمت یه رستوران شیک رفتم تا یه ناهاره مشتی بخوریم...من باید امروز مخه زهره رو میزدم...
رفتیم تو و غذامونو سفارش دادیم...من یه طرف میزو مامانو زهره روبروم نشسته بودن...بعده سفارش،مامان رفت دستشویی
-ماشاللا خیلی خوب شدی زهره...
+مرسی...ببخشیدا...به حسین میگ به پولتونو
-عه این حرفا چیه...بخدا ناراحت میشم بگی...حالا بعدا با هم حساب میکنیم!
یه لبخندی زدم و اونم با خنده جوابمو داد
-از گوشیت راضی ای راستی؟
+آره خیلی خوبه...دست داداشم درد نکنه...خیلی دلم میخواست گوشی داشته باشم
-خدارو شکر...به اون شماره توش زنگ زدی چرا پس!
دوباره دوتایی زدیم زیر خنده
+خب لابد لازم نشده دیگه!
-حالا لازم شه که دنیا به آخر نمیرسه!
+ببین احمد ...من میدونم منظورت چیه...میدونم قصده دوستیم داری...ولی خب درک کن...من خواهره رفیقتم...اونم تقریبا بهترین رفیقت!درست نیست که از اعتمادش سوءاستفاده کنی!
اول جا خوردم که انقدر رک حرف زده...ولی خب اینطوری جفتمون راحت تر بودیم
-من از چیزی سوءاستفاده نمیکنم..به وقتشم به خوده حسین میگم همه چیو...اصلا تو که منو خوب نمیشناسی...یه شانسی بهم بده...قول میدم که کسیم بویی نمیبره...فقطم در حده یه دوستی معمولی...
حرفی نزد و سرشو انداخت پایین
-من لایقه یه شانس هستم که؟باور کن هیچکس نمیفهمه...خیالت راحت
+اگه کسی بفهمه من همه چیو انکار میکنم و میگم تو بهم پیشنهاد دوستی دادی...خب؟
گل از گلم شکفت...بالاخره شروع شد...بالاخره قبول کرد!
-چشم چشم...خدارو شکر چه شناس خوبی بهم رو انداخت
از ذوق خندیدمو زهره ام از ذوقه من خندش گرفت...همون موقع مامان اومد و پشت بندشم غذاهارو آوردن...بعده غذا خوردن پاشدیم به سمت خونه حرکت کردیم ووقتی پیادشون کردم،برای گوشیم یه اس اومد
+اینم شمارم آقای چشم چرون!
خندیدم و به اسم "گلم" سیو کردم...اینطوری موقع پی ام یا اس دادنم اگه حسین میدید شک نمیکرد...راه افتادم به سمت نمایشگاه..دیگه ساعت ۶ شده بود!همه فکرم درگیره مراحله بعدی بود...یعنی یروز میشد با زهره باشم؟حتی فکر بهشم حشریم میکنه...ولی فعلا باید رو مخه حسین کار کنم...میدونم میتونم بیغیرتش کنم!
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن