ارسالها: 31
#2
Posted: 29 Nov 2020 18:42
Constant
کور
محارم، عاشقی
#خواهر
عابد:
4 ساله بودم که پدرم حین کار از روی داربست افتاد پایین و فوت کرد. دو سال بعد مادرم با حاجی ازدواج کرد. بهش میگفتم "حاجی" چون برام مثله همه ی حاجی ها تو خیابونای این شهر بود؛ همون قدر غریبه و سرد و حتی بدتر از اون ها. خواهرم هانیه دوسال از من کوچیکتر بود. تو همون بچگی به خوبی شیر فهم شدیم به جز هم کسی رو نداریم و باید با چنگ و دندون از هم مواظبت کنیم. مادرم اونقدر توی راضی کردن حاجی از خودش غرق شده بود که عملا مارو فراموش کرده بود. ساعت ها تو آشپزخونه بود تا یه وقت اون خوک کثیف از کیفیت غذا ناراحت نشه!
اولین باری که ازش کتک خوردم 7 ساله بودم و سر به هوا. تو حال خودم داشتم تو پذیرایی خونه راه میرفتم که دست سنگین و بزرگ حاجی یک ضرب اومد پشت گردنم! تا چندثانیه منگ بودم تا فهمیدم چی به چیه. اصلا نفهمیده بودم پام رفته رو جانماز. حاجی که انگار پس گردنیش واسش لذت داشت دومی و سومی و... رو روانه پس گردنم کرد. سرم درد گرفته بود و آش و لاش بودم ولی مادرم از ترس حاجی حتی دلداریم نداد چه برسه به اینکه به رفتارش اعتراض کنه! اما هانیه با همون سن کمش درحالی که صورتش از گریه سرخ شده بود با دستای کوچولوش به پای حاجی ضربه میزد و میگفت ولم کنه.
کم کم از کمربند و طناب بازی هم برای زدنم استفاده میکرد اما هر دفعه بعد از کتک نگاهم به چهره سرخ شده هانیه میوفتاد درد هام از یادم میرفت. کم کم یاد گرفتم باید سرپا باشم تا هانیه رو سرپا نگه دارم.
16 ساله بودم که کم کم درکم از اوضاع مملکت بیشتر شد. فهمیدم باعث و بانی بدبختی جوونای این سرزمین امسال همین حاجی ان که با تعصب بی جا و افکار بسته خودشون راه رو برای پیشرفت ماها بستن. کمی که قد کشیدم دیگه جرأت نمیکرد بهم چپ نگاه کنه اما حالا دستش روی هانیه بلند میشد. هرموقع میدیدم چشمش پر اشکه با همون جثه نه چندان بزرگ به حاجی میپریدم و سر و صدا میکردم. به کلمه ی آبرو خیلی اعتقاد داشت واسه همین هرکاری میکرد تا من دهنم بسته شه و صدام به گوش در و همسایه نرسه، با همین روش هوای خواهرم رو داشتم.
هانیه عادت داشت از غم و ناراحتی هاش برام بگه. از کارهایی که در طول روز انجام میداد برام با ذوق و اشتیاق تعریف میکرد. سنگ صبور و همه دار و ندارش بودم همونطور که اون برای من همه چیز بود.
18 سالگی وارد دانشگاه شدم و مشکلات واقعی از اونجا شروع شد. به خاطر نفرت عمیقم از حاجی به خودم که اومدم وارد گروه های سیاسی شده بودم که تو کافه های نزدیک دانشگاه پاتوق داشتند. از اینکه داشتم ضد نظام فعالیت میکردم احساس ترسی و نداشتم به جز اینکه اگه بلایی سرم میومد هانیه تنها میشد. دو سال بعد تو جریان اعتراضات دانشجویی دستگیرم کردن و به قول یارو گفتنی سرمو کردن تو گونی! هنوز یادم نرفته سه نفری با باتوم ریختن سرم و با ضربات محکمشون خون از سرم جاری شد. حروم زاده ها جوری میزدند که انگار ما خون اونا رو تو شیشه کردیم! تن آش و لاشم رو انداختن تو ون مشکی رنگ و وقتی چشمام باز شد تو یه سلول تنگ و نمور تنها بودم. اونجا هم کتک زدن هاشون ادامه داشت. در سلول تاریک رو باز میکردن و چند نفری میریختن سرم و تاجایی که نَمیرم کتکم میزدن و بعدم ولم میکردن. دفعه بعد که میومدن اول یه سطل آب یخ میریختن روی سرم و دوباره شروع میکردن. گرسنگی، تشنگی، تحقیر، آزار جسمی و روحی به بدترین شکل ممکن. وقتی زیر شکنجه ازم بازجویی میکردن تا مرز قبول اتهامات میرفتم به شرطی که ولم کنن اما مقاومت کردم و کم نیاوردم. بدترین بلایی که سرم آوردن روزی بود که ساعت 4 صبح از تو سلول کشیدنم بیرون و تو همون راهرو نوک اسلحه رو گذاشتن رو شقیقه م.
- حرومزاده های بی بُته میریزین تو خیابون که مارو برانداز کنین؟ کور خوندین! شما کافرای بی وجود رو باید یکی یکی مثله مورچه زیر پا له کرد تا دوباره تخم نکنین بریزین تو خیابون. ضد رهبر شعار میدین؟ پدرتونو درمیاریم! هم تو و هم اون همدستای اختشاشگرت! الانم...
ماشه رو همزمان با فشار دادن لوله ی اسلحه به شقیقه م کشید و ادامه داد : الانم نوبت توئه! یا اسامی رو لو میدی که با هماهنگیِ کی این بند و بساط و شروع کردین یا گلوله رو تو مغزت خالی میکنم. تا 3 میشمرم. یک... دو...
تو اون سه ثانیه معرکه ای تو مغزم به پا بود. اما یه تصویر از بقیه دل مشغولی هام پر رنگ تر بود. تصویر صورت هانیه تو ذهنم در آخرین لحظات عمرم نقش بسته بود و من چقدر نامرد بودم که قرار بود به این زودی تنهاش بزارم.
- سه...
صدای تیک مانند و... چشمهامو با تردید باز کردم و به اونها دوختم. نگاهی باهم رد و بدل کردند و سری تکون دادند. تا به خودم بیام که الان چه اتفاقی افتاد دوباره پرتم کردند تو سلول. باورم نمیشد برای اینکه از زیر زبونم حرف بکشن صحنه کشتنم رو شبیه سازی کنند. بدجوری بهم فشار وارد شد اما این کارشون به نفعم بود. فهمیده بودند دهن من چفت چفته و به هیچ عنوان باز نمیشه پس ازم دست کشیده بودند و کمتر اذیتم میکردند. یکسال تو اون جهنم نگهم داشتن و تو اون مدت از خانواده م خبری نداشتم و نمیذاشتن خبری بگیرم. نمیدونستم هانیه چی کشیده و چی سرش اومده و تو اون شرایط یه تیکه از فکرم همیشه مشغولش بود.
هانیه:
با غیب شدن عابد انگار یه تیکه از وجودم گم شده بود. دوستاش میگفتن تو جریان تظاهرات گرفتنش ولی هیچ خبری بهمون نمیدادن. حالا که نبود قدرشو بیشتر میدونستم. خونه بدون اون بیشتر شبیه جهنم بود اما وجود حاجی وضعیت رو خراب تر هم میکرد. همون بچگیم خیلی زود متوجه شدم نه تنها بهمون احساسی نداره بلکه ازمون متنفره؛ برای همین سعی میکرد یا عذابمون بده یا یه جوری شرمونو از سرش کم کنه. دیشب بدون اینکه خبر داشته باشم برادر حاجی و خانواده اش مهمون خونمون بودن و من وقتی فهمیدم هدف اصلیشون خواستگاری منه که خیلی دیر شده بود. با هر مخالفت من سیلی محکم حاجی تو دهنم میخورد اما از یه جایی به بعد فکر کردم که شاید مهدی آدم باشه و ازدواج باهاش منو ازین جهنم خلاص کنه. جواب مثبت دادم و بعد از عقد و عروسی رفتم سر خونه زندگیم، اما با رفتارهای عجیب مهدی فهمیدم اشتباه بزرگی مرتکب شدم. شب عروسی با وجود عدم تمایل من بهم تجاوز کرد و هیچ وقت رضایت یا عدم رضایت من براش اهمیتی نداشت. کم کم با شم زنونه م فهمیدم هرشب که دیر میاد تنش بوی خیانت میده و چندتا زن صیغه کرده. موضوع رو با مامان و حاجی درمیون گذاشتم اما درکمال تعجب حاجی گفت باید بسوزی و بسازی و همینکه خواهر یه زندانی سیاسی رو راضی شدن بگیرن باید کلاتو بالا بندازی! و مامان هم گفت : باید با زنونگیت به چنگش بیاری! انگار نه انگار که پدر و مادر منن. دلم برای عابد پر کشید. اگه الان اینجا بود نمیذاشت این اتفاقات بیفته.