ارسالها: 30
#3
Posted: 25 Jun 2021 00:11
تنها نقطه امیدبه اینده ، سوزان بود. همدرد بودیم و هردو به خودمون دلداری میدادیم که دیگه عاشق هیچکس نمیشیم. اما تو این مدت کوتاه شدیدا بهم وابسته شده بودیم. نگاه به صورتش، حالم رو بهتر میکرد. با ی تبسم که مختص به خودش بود گفت :آقای دکتر اجازه هست بیمار بفرستم داخل؟
با لبخند و اشاره چشم بهش جواب مثبت دادم.
بیمار اومد داخل ی پسر جوون بود حدودا بیست ساله بنظر میمومد. مثل همیشه سعی کردم خودمو صمیمی نشون بدم. یکی ترفندهای همیشگیم رو برای اعتماد سازی، بکار بردم که جواب داد.
شروع به صحبت کردن، کرد:
«من یک پسر کاملا معمولی ولی مذهبی هستم که تمام فکرم درس و مدرسه است؛ نماز همیشه سر وقته ولی نمیدونم چطور بگم. ولی مجبور بگم تا کمکم کنید. خیلی عذاب وجدان دارم. این موضوع که برام پیش اومده شدیداً ازارم میده.
ناخواسته صحنهٔ از حمام کردن خواهر کوچکترم رو دیدم. خیلی سعی کردم این حس رو سرکوب کنم، اما نشد بخاطر کمبود جنسی تحریک شده بودم. و خود ارضایی کردم. چند وقتی عذاب وجدان داشتم، اما افکار منحرفم قوی تر شدن و اوضاعم بدتر هم شد. چشم چرونی نسبت به نزدیکانم برای من عادی شده اقای دکتر. با گذشت چند ماه و تکرار صحنه های که خواسته و ناخواسته میدیدم سعی کردم یک کاری بکنم .هفته پیش نیمه شب توی اتاق خواهرم رفتم و......»
اشک از چشمهاش سرازیر شد، اما ادامه داد. تمامِ حرفهاش رو شنیدم و یادداشت برداری کردم. همچیز حاکی از ی تجاوز هولناک به یک دختر چهارده ساله بود. نخواسته تمام تمرکزم بهم ریخت. ریکاوری خاطرات گذشته باعث شد بهم بریزم. بعد از اروم کردنش ازش خواستم تا ی مدت به خودش زمان بده تا برای جلسه بعدی اماده باشه. موقع رفتن ازم خواست تا نزدیک در همراهش برم . با باز کردن در دوباره شروع کرد اظهار پشیمونی؛ سعی میکرد بلندتر تکرار کنه تا دختری که همراهش بود صداشو بشنوه . معلوم بود دُچار دوگانگی شدیدیه. موقع خداحافظی ی لحظه با خواهرش چشم تو چشم شدیم. الحق از نظر زیبایی، نقاشی خداوند بود. به اتاقم برگشتم. حال وهوایی اون پسر و خواهرش (شیما) من رو برد به سال های خاکستری شرین
روز بعد اون ماجرا حسابی حالم ازخودم بهم میخورد. حس عذاب وجدان مثل موریانه تمام مغزم رو میخورد. ولی مژگان عادی بود. شاید درکی نسبت به موضوع نداشت؛ تازه از رفتارم تعجب هم میکرد. توعالم بچگیش منو خیلی دوست داشت. دلم میخواست خودمو بکشم حس دیوانه کننده ای داشتم. چند باری خواهرم پیشنهاد داد باهم بازی کنیم، ولی من با بهونه های پیش پا افتاده رد میکردم. واقعا دلم نمیخواست دیگه اون کار رو بکنم. و تا حدود زیادی هم موفق بودم
به تعطیلات عید رسیده بودیم. اون سال برای دومین بار خاله مهناز و دخترش مژده برای چند روز از اهواز مهمونم شده بودن. حضور خانواده خاله و سرکار نرفتن مادرم باعث شده بود، کلا من و مژگان از فکرش
بیرون بیایم. هفته بعد از تعطیلات خواهرم بدون خجالت و به حالتی مصمم گفت: داداشی بیا از اونکار تو اون فیلمه بود باهم بکنیم. چرا ازم فرار میکنی! خودت منو به این بازی عادت دادی!
با اعصبانیت باهاش برخورد کردم .گفتم: بهتره دیگه به اون کار فکر نکنی.
چند روزگذشت سعی میکردم نسبت به مژگان بی تفاوت باشم .ولی کونش حسابی تو شلوار خونگی به چشم میومد و مرتباًتحریک میشدم. بزور خودم رو کنترل میکردم
زنگ تفریح، سعید و چندتای دیگه از بچه های کلاس بحث سکسی براه انداخته بودن و راست دورغ؛ خاطرات کون کردن و صحنه های سکسی که دیده بودن رو تعریف میکردن .عقیل که اصالتاً جنوبی بود گفت: صفای کون کردن به توش کردن؛ اخه سوراخ کون خیلی تنگه.
(واقعا ده شصت بحث بچه بازی و کردن پسرخوشگل مد روز بود)
چهارشنبه بعداز ظهر مطابق معمول رفتم باشگاه. چسبیده بودم به جودو و از باشگاه رد بشو نبودم. از باشگاه اومدم، در رو باز کردم بی سرصدا رفتم طرف اتاقم. دیدم مژگان با دختر همسایمون نسرین( که یکسالی از مژگان بزرگتر بود) حول حولی لباس میپوشند. داد زدم سرشون و گفتم: چه غلطی می کردید گم شید بیرون .
یک لحظه فکری از ذهنم گذشت.مژگان رفت بیرون ولی جلو نسرین رو گرفتم گفتم :کجا!؟ برو داخل ببینم چکار میکردید شما؟. نسرین نسبت به دخترای همسن خودش درشت اندام تر و سفید اصالتا تبریزی بود سروزبون دار بود و واقعا خوشگل. میدونستم نه نمیاره سریعا بهش گفتم :باید ی حال بهم بدی. معلوم بود بدش نمیاد ولی گفت :نه من کاری نبودم خواهرت مژگان پیشنهاد داد منم قبول کردم. با تهدید ترسوندمش که به پدر مادرت میگم.
گفت: باشه کامل لخت نمیشم فقط لباسم میکشم پایین ضربان قلبم بشدت بالا رفته بود هیجان داشتم سکس با نسرین دیگه مطمئناً عذاب وجدان نداشت.
خوابوندمش کف اتاق و دامنشو زدم بالا وشلوار و شورتشو کشیدم پایین. کیرمو در اوردم نسرین نگاهیش کرد و روشو برگردنند. ی کمی گذاشتم لاپاش چقدر بدنش نرم بود. شروع کردم به تکون دادن خودم بدنش حسابی داغبود به یک باره یاد حرف دوستم افتادم که میگفت : سوراخ کون تنگه. کیرمو روی سوراخ کونش فشار دادم. نمیرفت داخل. نسرین گفت: خیس یا چربش کن اینجور نمیره داخل. شلوارمو کشیدم بالا رفتم از اشپزخونه با ی قاشق روغن جامد برگشتم مژگان نگاهش به کیر شق شده ام دوخته شده بود گفتم ابجی ی نگاهی به کوچه بنداز مامان نیاد پشت در رو هم بنداز. رفتم داخل شلوارمو کامل دراوردم رو کونش نشستم کیرمو و سوراخ کون نسرین رو چرب کردم . ی کمی لاپای کردم تا کیرم دوباره کاملا سفت بشه. با فشاری که به کیرم دادم یهو نصف بیشترش رفت تو کون نسرین. ی جیغ خیلی محکم نسرین زد . خواهرم مژگان باسرعت در رو باز کرد واومد داخل. گفت: داداشی چیکارش کردی.اومدم از روش بلند شم ولی دستم گرفت گفت ادامه بده ولی اروم . خیلی اروم شروع کردم به تلمبه زدن. حس میکردم کیرم تو کوره اتیشه ، داغ و نرم شدیدا تحریک شده بودم کیرم که حالت مردونه بخودش گرفته بود شدیدا کلفت شده وبود سفت. احساس میکردم کیرم به سوراخ نسرین چسبیده. خیس عرق شده بودم. دیگه داشتم از شدت تحریک بیهوش میشدم . بعد چند دقیقه ابم اومد و تو کونش خالی شدم. از روش بلند شدم لباسمو پوشیدم. نسرین نای تکون خوردن نداشت و مشخص بود لذت برده. واقعا سکس بی نظیری بود( اونایی که با دختر کم سن سکس داشته میفهمه چی میگم) روی ابرها بودم گفتم: نسرین پاشو لباسات بپوش الان مامانم میاد. نسرین همزمان با پوشیدن لباسش در حالی که به سمت در اتاق میرفت، گفت: داداش مهران تو که اینقدر خوب میکنی، ی حالی هم به ابجی مژگانت بده،خیلی حشریه و تو کف توعه ی.
درکونی بهش زدم و گفتم: گمشو بیرون دختره کونی، مژگان مث تو نیست. اون رفت منم رفتم سمت حمام.
شب قبل خواب؛ حسابی مژگان رو سین جین کردم و گفتم کل ماجرا رو باید بگی. گفت: عید که خاله اینا اومده بودن دختر خاله مژده با من از این بازیها کرد بعدهم نسرین داد تازه چند بار اخر مژده و نسرین با هویج حسابی باهمدیگه رو رفتن گفتم: یعنی چی؟ گفت:نسرین خوابید مژده هویج رو تو کونش فرو کرد تعجب کردم از خواهرم خواستم رابطه اش رو با نسرین قطع کنه اونم گفت چشم منم قول دادم هواشو بیشتر داشته باشم پاشدم رفتم دستشویی وقتی برگشتم ی لحظه تو آینه قدیمی مادربزرگم خودمو دیدم آینه ای که همچیز انگار توش واضح تر دیده میشد. آینه که حکم دفترچه خاطراتم رو داشت. با ی مکث چهره ام رو دیدم که روزبه روز مردونه تر میشد نوجونی که شهوتش داشت افسار گسیخته میشد به اتاقمون برگشتم مژگان به پهلو خوابیده بود و من تنها چیزی که از مژگان میدیدم کونش بود کونی که میشه گفت؛ سرگذشت منو و خیلی از اطرافیانم رو دگرگون کرد...
صدای تلفن روی میز من رو از سالهای دور به محل کارم برگردوند. گوشی رو برداشتم، صدای خسته پشت تلفن ازم در خواست داشت تلفن رو قطع نکنم ولی التماس و قسمهاش بی فایده بود با صدای بلند سوزان رو صدا زدم. خیلی زود وارد اتاقش شد
- چرا بازم هم نشناخته تلفن رو وصل نکن
خیلی اروم و منطقی با صورتی مهربون اما مغموم گفت:
+ اون خانم گفتن که .......