ارسالها: 80
#1
Posted: 21 Feb 2011 15:00
از زندگی تون چی فهمیدین؟
جواب های مردم به این سوال که "از زندگی تون چی فهمیدین؟"
52 ساله فهميده ام که باز کردن پاکت شير از طرفي که نوشته "از اين قسمت باز کنيد" سخت تر از طرف ديگر است.
54 ساله فهميده ام که هيچ وقت نبايد وقتي دستت تو جيبته روي يخ راه بري .
12 ساله فهميده ام که نبايد بگذاري حتي يک روز هم بگذرد بدون آنکه به همسرت بگويي "دوستت دارم".
61 ساله فهميده ام که وقتي گرسنه ام نبايد به سوپر مارکت بروم
34 ساله فهميده ام كه مى شود دو نفر دقيقأ به يك چيز نگاه كنند ولى دو چيز كاملأ متفاوت ببينند .
20 ساله فهميده ام که وقتي مامانم ميگه " حالا باشه تا بعد " اين يعني " نه"
7 ساله فهميده ام که من نمي تونم سراغ گردگيري ميزي که آلبوم عکس ها روي آن است بروم و مشغول تماشاي عکس ها نشوم.
44 ساله فهميده ام که بيش تر چيزهاي که باعث نگراني من مي شوند هرگز اتفاق نمي افتند .
64 ساله فهميده ام که وقتي مامان و بابا سر هم ديگه داد مي زنند ، من مي ترسم .
5 ساله فهميده ام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابي به سوي داشتن يک "زندگي خوب"حرکت مي کنند که از کنار آن رد مي شوند .
72 ساله ساله فهميده ام که وقتي من خيلي عجله داشته باشم ، نفر جلوي من اصلا عجله ندارد .
29 ساله فهميده ام که اگر عاشق انجام کاري باشم،آن را به نحو احسن انجام مي دهم .
48 ساله فهميده ام که بيش ترين زماني که به مرخصي احتياج دارم زماني است که از تعطيلات برگشته ام .
38 ساله فهميده ام که مديريت يعني: ايجاد يک مشکل - رفع همان مشکل و اعلام رفع مشکل به همه.
34 ساله فهميده ام که اگر دنبال چيزي بروي بدست نمي آوري بايد آزادش بگذاري تا به سراغت بيايد .
29 ساله فهميده ام که در زندگي بايد براي رسيدن به اهدافم تلاش کنم ولي نتيجه را به خواست خدا بسپارم و شکايت نکنم.
25 ساله فهميده ام که عاشق نبودن گناه است.
31 ساله هر کسى مسئول خودش هست، هرکسى تو قبر خودش ميخوابه، من بايد آدم درستى باشم .
42 ساله فهميده ام مبارزه در زندگي براي خواسته هايت زيباست اما تنها در کنار کساني که دوستشان داري و دوستت دارند!
27 ساله فهميده ام که وقتي طرف مقابل داد ميزند صدايش به گوشم نميرسد بلکه از ان رد مي شود.
50 ساله فهميده ام هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعي اونه که هميشه و در همه حال به شريکش هم فکر کنه بي منت.
35 ساله فهميده ام براي بدست آوردن چيزي که تا بحال نداشتي بايد بري کاري رو انجام بدي که تا بحال انجامش نداده بودي
36 ساله فهميدم كه اگر عشقي رو از دست دادي ديگه نمي توني بدست بياريش چون هيچ چيز مثل سابق نيست! و سعي كني كه فقط ازش به نيكي ياد كني!
32 ساله فهميدم كه تا دير نشده بايد يه كاري كرد تا بعد ها غصه فرصت هاي رو كه داشتي ولي استفاده نكردي رو نخوري و بعضي وقت ها هم بايد هيچ كاري نكني تا وضع از ايني كه هست بدتر نشه.
31 ساله من هنوز چيزي نفهميدم! فعلا قضيه خيلي مبهمه.
38 ساله فهميدم روي هيچ عقيده اي تعصب نداشته باشم چرا كه چند سال بعد ممكنه برام مسخره و خنده دار بشه و هيچ عقيده اي رو مسخره نكنم چرا كه شايد سال ها بعد آرمان زندگيم بشه.
30 ساله من فهميدم كه هيچ وقت اون چيزي رو كه مي خواهي به دست نمي آري و وقتي هم كه بدست آوردي ديگه اون رو نمي خواهي .
39 ساله فهمیدم تو این دنیا هیچ چیز اونقدر که فکر میکنیم مهم نیست بجز کسی که دوسش داری
تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست ... ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست
ارسالها: 96
#2
Posted: 3 Jun 2011 05:31
خیلی وقته فهمیدم هیچ مشكلی اونقدر بزرگ نیس كه بتونه خنده رو از لبام دور كنه
یکی بهش زنگ بزنه....بگه هنوز عاشقشم!
ارسالها: 827
#4
Posted: 6 Jun 2011 10:51
دقیقا لیدر جون فقط دردو سخنی
هر حکومتی که شادمانی را از مردمان بگیرد شکست خواهد خورد و برانداخته خواهد شد.
cyrus the great.king of persia ************************** امپراطور ایران.کوروش بزرگ
ارسالها: 143
#5
Posted: 18 Jul 2011 06:22
stefan
من مینویسمو شما دوستان بگید چی فهمیدم !!!!!!!!!!!!!!!!!!
7سله بودم انقلاب شد بابام خوشحال بود .
تا مدتها بعد همش خبر اعدام ترورو راهبیمایی و منافقین و ......
بعدش جنگ!!!!!!!! بابام دیگه مثل قدیم خوشحال نبود!!!!!
نمیدونم جنگ در حال تموم شدن بود > یا تموم شده بود که بابام یه شب مثل قدیم 1متری تلویزیون نشت و اخبار داشت میگفت :که میر حسین موسوی استعفا داد! و بالاخره خمینی قبول کرد . دیگه بزرگ شده بودم دقت کردم برای اولین بار متوجه شدم که بابام اروم داره گریه میکنه! گفتم چرا...... منظورم گریه اش بود که بدون اینکه مجال بده گفت: یه روزی هم ناصرالدین شاه و مست کردن و حکم مرگ امیر کبیر رو ازش گرفتن!!!!!!
1سال چند ماه دیگه رفتم سربازی اهواز" شلمچه" جاده عرب عباس" اونجا راه رفتن هم سخت بود" اگه سایه ای هم گیر میومد اونقدر مار "توش خوابیده بودن که جرات نداشتی سمت سایه یا سنگر های مونده از جنگ بری! حمام کردن ار ساعت 5.5 صبح وقتی هوا روشن میشد(روشنی برای اینک ماری اگه اون توبود ببینی) تا ساعت 7 صبح " اگه دیر میشد اب حموم به طرز وحشت ناکی جوش میشد.
توی بیمارستان های زیر خاک ریز که از جنگ هم که مونده بود با تخت های مخصوصی که خودمون میساختیم میخوابیدیم .دیواراش بر از خون بود خونی که جوونامون برای وطنشون نه برای .......ریخته بودن .
تموم شد سربازی ساعت 4صبح رسیدم خونه راحت واسوده!
ساعت 9 مادرم بیدارم کردو گفت داییته تلفن " گوشیرو برداشتم "سلام " سلام " تموم شد ببالاخره " اره " خوبه بلند شو صورتت رو بشور و بیا بازار که کار داریم!
رفتم 6سال کار "کارو کککککککککککار دیگه اوستا شده بودم
بعد منو مثل یه دستمال چرک بیرون کرد چون جای بچه اش رو تنگ کرده بودم!
خودم شروع کرد 2 3 ملیونی دراوردم سربایی کار میکردم تو همون راسته!
همون روزا با دختر یکی از همسایه هایی که اززمان سربازی عاشقش بودم ازدواج کردم که تنها اتفاق خیلی خوب زندگیم بود.
همه سرمایم خرج عروسیم شد . بابام که راننده تاکسی بودو به زور یه خونه داشت و یه تاکسی که اگه خراب میشد باید کاسه چه کنم دست میگرفت
خرج عروسی و بول رهن خونه اون موقع 4000000 ریال بود رو دادمو "صفر 0 دقیقا 0.
دوباره کار ! 2 سال اول سخت بود مستاجر باجناقم بودم !اونم هر به ماهی یه بار یه داستانی درست میکردو مثلا میگفت مالیاتی اومده و گفته ایتجا 30هزار تومان کرایشه من گفتم 12هزار تومان میگیرم اونم قبول نکرده
یواش یواش وضع خوب شد تا سال 84دیگه یه مغازه اجاره کرده بودم از خونه باجناقم هم رفته بودم و به فکر خرید خونه بودم که بابام مریض شد کما ی دیابتی" تو بیمارستان امام حسین بهم گفتن : ببرش یه بیمارستان اورجینال وگرنه میمیره
4 روز توی کما و"سی سی یو " 50 روز هم تو بخش بیمارستان مهر خیابون زرتشت
صورت حسابو که دیدم 317500000 ریال بود یعنی 95 درصد موجودیم
5درصد مونده هم که یه گوسفند و مقداری هم به مادرم دادم
دوباره 0 صفررررررررررررر
از اون موقع من بودم اجاره مغازه بازار برجی 5000000ریال اون موقع تا8000000 ریال الان من مونده بودم و
اجاره خونه از 3000000 ریال اون موقع تا7000000 ریال الان من بودم زنم ویه بچه کم حالا 8 سالشه
و خرج زندگی حالا من موندم خرج دارو و خرج خونه ی بابام!!!!!!!!
از همه اینا دردناک تر اینه که بابام غیر از من 2تادخترو 1بسر بزرگ تر از من داره که برای بابام وزندگیش نقش یه مهمون رو برای بعضی شبای جمعه بازی میکنن
سال 88 23 خرداد ساعت 8صبح تلویزیون رو روشن کردم و یه متریش نشستم کامران دانشجو (چقدر از او بدم میومد) با یه لبخند شیطانی! نتایج رای گیری رو اعلام کرد بی اختیار گریه کردم. که وقتی به کنارم نگاه کردم بسرم رو دیدم که ساکت وبا تعجب داره نگام میکنه چیزی نبرسید!!!!!!!!!!!!
حالا شما بگید من چی فهمیدم؟ ایا زندگی ام تکرار مکررات بوده؟
هیچو پوچ ما كه چیزی نفهمیدیم با اینكه سنم 28 ساله
عمر گران میگذرخواهی نخواهی سعی بران کن نرود رو به تباهی
a . p
ارسالها: 115
#6
Posted: 21 Jul 2011 17:46
####زندگی من
خدایا راضیم به رضای تو
خدا رو شكر در مقابل روزهای بد و سختی كه داشتم روزهای خوبیم سپری كردم
بچه ها بجا اینكه نیمه ی خالی لیوانو ببین و فقط بدیها رو بیرون بكشید یكم به روزهای خوبشم فكر كنید
من فهمیدم كه خدا خیلی دوستم داره چون دقیقا زمانیكه به نقطه ی صفر رسیدم دیدم چیزی بهم داده كه خودمم ازش بیخبرم اونجا بود كه همیشه شكرش كردم و الا زندگیم نابود میشد
با سلامتی ، هوش ، استعداد ، توانایی ، سر و زبون ، تیپ و قیافه ای كه دارم میتونم كاری رو كه دوست دارم انتخاب كنم و همسری رو كه میخوام اختیار كنم.
فهمیدم خونوادم خالصانه دوستم دارن و برای خوشبختیه من همه كار میكنن.
فهمیدم ارزشم خیلی بالاست
فهمیدم دوست پسرم عاشقانه منو دوست داره و برای خوشحال كردن و رسوندن من به آرزوهام هر كاری میكنه
فهمیدم هر چیزیو كه بخوام میتونم بدست بیارم و هر چیز ناممكنو میتونم ممكن كنم
فهمیدم وجود من برای خیلیا ارزشمنده
و ...... چیزای دیگه
## ##لطفا درخواست سکس و دوستی ندید## ##
سلام مرا به وجدانت برسان و اگر بیدار بود بپرس ، چگونه شبها آسوده میخوابد و من......
ارسالها: 2808
#8
Posted: 12 Oct 2011 18:48
24 سال عمر کردم انکار توی زندون بودم هنوزم هستم بدون هیچ ازادی توی ای سر زمین
قلبم آرام است
این چشمها که میبینی
برای آبیاری آغوش تو پرآب شدهاند
اگه تونستی پوشه ای به اسم con توی کامپیوتر بسازی
بدون خط فاصله یا نقطه و....
ارسالها: 322
#9
Posted: 19 Feb 2012 11:07
از چی بگم برات؟
از دلی که فقط اسمش دله؟
یا عمری که نصفش اشکه نصفش گله؟
من از عمرم چه فهمیدم؟؟؟
نفهمیدم چه فهمیدم
همان اندازه فهمیدم ، که فهمیدم نفهمیدم
[b]قبول حقیقت ، رعایت تعادل ، داشتن انصاف
ارسالها: 228
#10
Posted: 27 Feb 2012 10:20
فهمیدم فقط واسه در کنسرو باز کردن و لامپ عوض کردن ارزش نداره عمرتو هدر کنی، خودتو بدبخت
چشـــماش ..
نگـــــــــاش ..
صـــــــداش ..
خــنده هاش
همه زیبایــــی ِ زندگــــــی ِ منـــه ,,,,