ارسالها: 7367
#415
Posted: 5 Feb 2025 23:15
فهمیدم...
فهمیدم زندگی من حسرت بدیهیات بود.
تمام عمرم حسرت بدیهی ترین چیزها را خوردم.
یک نگاه محبت آمیز
یک لبخند
یک دست نوازشگر
یک حرف محبت آمیز....
ملکه شوره زار بودم.من تمام عمرم حسرت ساده ترین،ابتدایی ترین و پیش پا افتاده ترین چیزها را خوردم....
ملکه ای دارا بودم که همه عمر غصه نداشته هایی که برایش چون هوا پیش پا افتاده ولی زندگی بخش بود را خورد...
فهمیدم قسمت زندگی آدم پر حرف و اجتماعی مثل من با تمام زیباییش تنهایی در جمع و سکوت در هیاهو است...
چه درد جانکاهیست از گرسنگی بمیری و نخواهی یا نتوانی سر سوزنی عشق و احساس ،محبت و توجه را گدایی کنی تا زنده بمانی...
ای کاش روی سنگ قبرم جای شعرهای چرت و پرتی بنویسند «او از اندوه تنهایی مرد،تشنه قطره ای محبت بود»
دلم شعر میخواهد
مثل روزهایی که شعر میگفتم
به سرزمینهای اندوه بی پایان من خوش آمدید...
💔چشمام سگ نداره،اما یک سگ هار تو دلمه که قلاده هم نداره... ❤️🩹
ویرایش شده توسط: Streetwalker