ارسالها: 12930
#431
Posted: 1 May 2014 11:13
جنایت در آخرین برگ یک رابطه سیاه
روزنامه ایران : یک ضربه کارد کافی بود تا آخرین برگ زندگی زن خیانتکار ورق خورده و مرگ او را در آغوش بگیرد. قربانی این حادثه زن جوانی است که با فاش شدن راز شیطانیاش، مرد جوان را برای ازدواج با خود تحت فشار قرار داده بود.
بنا بر این گزارش،نیمه شب یکشنبه 7 اردیبهشت ماه سال جاری پرستاران بیمارستان «ولیعصر» قائمشهر فریادهای مرد جوانی را شنیدند که پیکر نیمه جان یک زن را به آنجا برده بود. درحالیکه تنها چند دقیقه از حضور این مرد و زن مجروح در بیمارستان میگذشت بهرغم تلاشهای انجام گرفته از سوی پزشکان، زن جوان بر اثر شدت خونریزی به کام مرگ فرو رفت.
با مرگ این زن و تماس مسئولان بیمارستان، اکیپی از مأموران کلانتری 11 قائمشهر تحقیقات پلیسی را آغاز کردند. مأموران در نخستین اقدام، مرد جوانی که این زن را به بیمارستان انتقال داده بود تحت بازجویی قرار دادند. وی که نگرانی در چهره اش موج میزد ادعا کرد از دوستان خانوادگی قربانی حادثه است و زن جوان از سوی شوهرش مورد حمله قرار گرفته و مجروح شده و وی برای نجات زن، دست به این کار زده و او را به بیمارستان رسانده ولی متأسفانه فوت کرد.
در حالیکه تنها 10 دقیقه از حضور پلیس در بیمارستان میگذشت، مأموران کلانتری با توجه به وضعیت ظاهری مرد جوان و ضد و نقیض گوییهای وی، با احتمال اینکه او مسبب حادثه باشد، بازجوییهای فنی از وی انجام دادند تا اینکه لب به اعتراف گشود و قتل زن جوان را به گردن گرفت. متهم26 ساله پرونده درباره چگونگی وقوع حادثه به پلیس گفت: یک پیکان وانت دارم و با آن در حوالی میدان ترهبار کار میکردم.در این میان با شوهر این زن آشنا شده و با هم دوست شدیم. دوستی ما به رفت و آمد خانوادگی کشید بطوریکه ساعات زیادی از اوقات فراغت را با هم میگذراندیم.
حدود 7 ماه قبل بود که بین من و همسر دوستم علاقه به وجود آمد چون او هم از زندگیاش رضایت چندانی نداشت، قرار گذاشتیم پس از جدایی وی از شوهرش با هم ازدواج کنیم. تا فراهم شدن مقدمات کار چند ماهی طول کشید تا اینکه یک روز شوهر وی متوجه گفتوگوهای پنهانی ما شد. گویا دختر خردسال قربانی حادثه به پدرش گفته بود که چند بار من و قربانی حادثه به اتفاق هم برای خرید بیرون رفته بودیم. همین اتفاق باعث شد زن دوستم موقعیت را مناسب دیده و با شوهرش درگیر شود و موضوع طلاق را مطرح کند. بدین ترتیب مقتول روز حادثه به خانه دوستش در خیابان کوچکسرای قائمشهر رفته بود.عصر روز حادثه بود که با من تماس گرفته و در حالیکه گریه میکرد خواست دنبالش بروم. نگران شدم، به محلی که میگفت رفتم. وقتی سوار خودروی من شد بیمقدمه و در حالیکه بشدت عصبانی بود میگفت باید همسرم را طلاق داده و با او ازدواج کنم.
سعی کردم او را آرام کنم. گفتم الآن موقعیت مناسبی برای این کارها نیست و باید صبر کند اما او هر لحظه بیشتر عصبانی میشد تا اینکه شروع به داد و بیداد کرد و ناسزا گفت. در یک لحظه چاقویی را که داخل خودرو داشتم برداشته و میخواستم با نشان دادن آن، او را بترسانم اما نمیدانم چطور شد که یک ضربه به سینهاش وارد شد. وقتی متوجه زخمی شدن او شدم به سرعت او را به بیمارستان رساندم اما متأسفانه او بهخاطر اصابت کارد به قلبش جان سپرد. با توجه به اعترافهای متهم به دستور بازپرس ویژه قتل دادسرای عمومی و انقلاب قائمشهر، مرد جوان برای انجام بازجوییهای تکمیلی درباره نحوه و انگیزه واقعی حادثه در اختیار مأموران آگاهی قرار گرفت. سرهنگ قدمی – رئیس پلیس قائمشهر گفت: افراد باید در مراودات روزانه خود با دقت بیشتری عمل کنند و سعی شان بر این باشد تا ارتباطات خانوادگی در همان حد باقی بماند. وقتی در هر چیزی انسان از حد اعتدال خارج شود آثار و زیانهایی را بهدنبال خواهد داشت.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 24568
#432
Posted: 2 May 2014 10:12
زجرآورترین اعدام دنیا
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شبکه خبر یک زندانی آمریکایی به نام «کلایتون لاکت» در ایالت اوکلاهما به گونه ای اعدام شده که جنجال برانگیز شده است. این زندانی ۱۳ دقیقه بعد از تزریق سم اعدام به بدن ، سرش را بلند کرد و کلماتی به صورت نامفهوم ادا کرد که پزشک دستور توقف تزریق را داد. اما وی ۴۰ دقیقه بعد از آن و در پی حمله قلبی شدید جان خود را از دست داد.
پاره شدن رگ و تاثیر پیش بینی نشده دارو بر بدن این فرد، علت مرگ وی اعلام شده است. لاکت به قتل محکوم شده بود. فرماندار اوکلاهما خواستار انجام تحقیقات مستقلی درباره ماجرای لاکت شده است. نحوه اعدام لاکت سبب شده است بار دیگر بحثهایی درباره اعدام با مواد کشنده در آمریکا شدت پیدا کند.
بازتابها این شیوه اعدام تا جایی بوده که کاخ سفید نیز به این ماجرا واکنش نشان داده و گفته است اعدام وی با این شیوه، مطابق معیارهای انسانی نبوده است.
جی کارنی سخنگوی کاخ سفید گفت: با آن که حکم اعدام موجه است، این حکم باید به گونه ای انسانی اجرا شود و همه می دانند که نحوه اعدام لاکت کمتر از استانداردهای انسانی بوده است.
منبع خبر خبر پو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#433
Posted: 2 May 2014 10:17
فداکاری معلم اسفراینی، جان دانش آموزان را نجات داد
یک معلم فداکار اسفراینی روز پنجشنبه با به خطر انداختن جانش، دانش آموزان خردسال خود را از خطر گزیده شدن توسط یک مار سمی نجات داد.
فداکاری معلم اسفراینی، جان دانش آموزان را نجات دادبه گزارش عرش نیوز، ˈغلامرضا توبکˈ معلم ورزش دبستان ˈایمان عراقیˈ که در آستانه روز معلم، دانش آموزان را برای گردش علمی به دامنه کوههای روستاهای بخش مرکزی اسفراین برده بود، هنگام استراحت دانش آموزان متوجه ماری یک متری شد که به سوی آنان می آمد.
این معلم فداکار به منظور جلوگیری از آسیب رساندن مار به کودکان، پای خود را روی آن گذاشت که این اقدام وی موجب گزیده شدن ساق پایش توسط مار شد و وی را راهی بیمارستان کرد.
توبک در گفت و گو با خبرنگار ایرنا، انگیزه خود را از این اقدام، نجات دانش آموزان عنوان کرد و گفت: علیرغم اینکه مار پایم را نیش زد اما سرانجام توانستم او را از پای درآورم تا به دانش آموزان آسیبی نرسد و از این بابت خوشحالم.
مسوولان بیمارستان امام خمینی (ره) اسفراین نیز با اشاره به اقدامات و آزمایش های صورت گرفته برای مداوای این معلم از خود گذشته، حال عمومی وی را رضایت بخش عنوان کردند.
شهرستان ۱۲۷ هزار نفری اسفراین در ۶۰ کیلومتری جنوب بجنورد، مرکز استان خراسان شمالی قرار دارد.
منبع خبر خبر پو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 12930
#434
Posted: 2 May 2014 11:30
اجیر کردن ۲ آدمکش برای قتل پدر طلافروش
پسرجوان برای قتل پدر طلافروشش، ۲ آدمکش اجیر کرد تا به ارثیه میلیاردی برسد.
او پیش از این نیز قصد داشت با مسموم کردن پدرش او را بکشد اما نقشهاش عملی نشد.شامگاه یکشنبه 7اردیبهشتماه اهالی خیابانی در یکی از شهرهای استان لرستان صدای تیراندازی شنیدند و به خیابان آمدند. آنها همزمان 2 جوانی که سوار بر موتور بودند را دیدند که به سرعت پا به فرار گذاشتند. شهروندان با مشاهده پیکر خونین پدر و پسری که مقابل خانهشان افتاده بودند، موضوع را به پلیس و اورژانس اطلاع دادند. لحظاتی بعد تیمی از مأموران راهی محل حادثه شدند و به تحقیقات میدانی پرداختند.
بررسیها نشان میداد مرد میانسال طلافروش بوده که بعد از بستن مغازه، محل کارش را ترک کرده و راهی خانهاش شده بود. مأموران احتمال دادند که وی در بین راه پسرش را دیده و با هم به سمت خانه حرکت کرده بودند. آنچه مسلم بود این پدر و پسر بعد از پارک کردن ماشین، هنگامی که پیاده شدند تا به سمت خانه بروند هدف تیراندازی قرار گرفتند. بعد از انجام تحقیقات اولیه، پیکر خونین پدر و پسر به بیمارستان منتقل شد اما پدر بر اثر شدت خونریزی به کام مرگ رفت. همچنین پسرجوان که از ناحیه شکم تیر خورده بود، تحت درمان قرار گرفت.
ردپای پسر در جنایت
بهدنبال این حادثه، تیمی از کارآگاهان جنایی تحقیقات خود را برای افشای راز جنایت و شناسایی موتورسواران مسلح آغاز کردند. اقدامات اطلاعاتی در این زمینه ادامه داشت تا اینکه مشخص شد یک آشنا پشت این ماجراست. این آشنا کسی جز پسر طلافروش نبود که خودش نیز در این حادثه مجروح شده بود. با افشای این حقیقت، کارآگان روز گذشته راهی بیمارستان شدند و به بازجویی از پسر مقتول پرداختند. وی وقتی شواهد و مدارک را علیه خود دید به ناچار لب به اعتراف گشود و کلید معمای جنایت را در اختیار تیم تحقیق قرار داد.
این پسر جوان گفت: پدرم طلافروش بود و ثروت زیادی داشت. طمع ارث و میراث باعث شد که فکر قتل او به سرم بزند. برای اجرای این سناریو، چندین نوبت پدرم را مسموم کردم اما نقشهام عملی نشد. برای همین در مرحله بعد تصمیم گرفتم برای کشتن او قاتل اجیر کنم.وی ادامه داد: 2 جوان موتور سوار را میشناختم به آنها وعده دستمزد میلیونی دادم و خواستم تا سد راه پدرم شوند و با شلیک گلوله او را بکشند. آنها هم قبول کردند. روز حادثه درحالیکه همراه پدرم بودم، 2 جوان موتورسوار وارد کوچه شدند و 3گلوله به سمت پدرم شلیک کردند. یکی از گلولهها کمانه کرده و به من خورد. برای همین من نیز مجروح شدم البته شانس آوردم که زنده ماندم.
سرهنگ دالوند رئیس پلیس آگاهی استان لرستان با اعلام این خبر به همشهری گفت: متهم پرونده در بیمارستان تحت نظر پلیس است و تحقیقات برای دستگیری آدمکشان اجیرشده ادامه دارد تا زوایای پنهان آشکار شود.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#435
Posted: 2 May 2014 11:32
تلاش برای لغو قصاص قاتلی که در زمان قتل هفدهساله بود
پرونده زنی جوان که متهم است شوهرش را به قتل رسانده با درخواست اعاده دادرسی یکبار دیگر در دیوانعالی کشور به جریان افتاد. این زن قرار بود یک هفته پیش اعدام شود. به گزارش خبرنگار ما، مریم که زمان قتل 17ساله بود، با شلیک گلوله به سمت همسرش او را به قتل رسانده است.
سال 88 بود که مریم به ماموران پلیس اهواز مراجعه کرد و گفت شوهرش برای رفتن به دانشگاه از خانه خارج شده و دیگر برنگشته است. پدر و مادر مریم چندروز بعد از اعلام این شکایت در حالیکه تحقیقات برای یافتن مرد گمشده ادامه داشت و هیچ سرنخی برای یافتن او در دست نبود، به پلیس مراجعه کردند و گفتند جسد دامادشان را پیدا کردهاند. آنها به پلیس گفتند مریم دامادشان را کشته است. پدر مریم گفت: از وقتی دخترم گفت دامادمان گمشده است هرروز به او سر میزدم تا اینکه متوجه بوی تعفن از خانهاش شدم. چندبار از او سوال کردم این بو چیست جوابی قانعکننده نداد تا اینکه متوجه شدم بو از باغچه میآید وقتی باغچه را کندم جسد دامادم را آنجا پیدا کردم با مریم در اینباره حرف زدم و او به من گفت با شوهرش دعوا کرده و او را به قتل رسانده است. وقتی مریم بازداشت شد، گفتههای پدرش را تایید کرد. او گفت: 14ساله بودم که با اصرار پدرم به عقد شوهرم درآمدم و یکسال بعد بچهدار شدم. هنوز درست خودم را نمیشناختم و نمیدانستم چطور باید زندگی کنم اما این را میدانستم که شوهرم با من بدرفتاری میکند. او سر هر موضوع کوچکی به من توهین میکرد و کتکم میزد. از اینکه اینطور مرا تحقیر میکرد عصبی میشدم. بدرفتاریهایش در این مدت بارها تکرار شد تا اینکه شب حادثه با هم به خانه عمه شوهرم رفتیم، وقتی برگشتیم دوباره با هم مشاجره کردیم. شوهرم به من سیلی زد و بعد هم توهین کرد آنقدر از دستش عصبانی شدم که همان شب تصمیم خودم را گرفتم. مریم ادامه داد: تا صبح نتوانستم بخوابم و بالای سر شوهرم نشستم. او را نگاه میکردم و به کارهایی که در این مدت با من کرده بود فکر میکردم، به اینکه چرا اینطور تحقیرم میکند و من باید چه کنم. همه اتفاقاتی که افتاده بود مثل فیلم جلو چشمم بود تا اینکه صبح سلاح را برداشتم و به او شلیک کردم. جسد را به حیاط کشاندم و در باغچه دفن کردم. او مرا خیلی اذیت کرده بود.
مریم درباره نحوه آشنایی با شوهرش گفت: او خواستگارم بود. ما همسایه بودیم. چون معلم بود و تحصیلات دانشگاهی داشت پدرم گفت باید با این فرد ازدواج کنی. من نمیخواستم اما مجبور شدم. ما یکپسر داریم که دوساله است. پرونده بعد از انجام تحقیقات و صدور کیفرخواست برای متهم به دادگاه رفت. بعد از اینکه کیفرخواست علیه متهم صادر شد و اولیایدم نیز درخواست قصاص را مطرح کردند، مریم در جایگاه حاضر شد. او اتهام قتل را قبول کرد و گفت: دیگر نمیتوانستم رفتارهای شوهرم را تحمل کنم. او مرا تحقیر میکرد، واقعا نمیتوانستم تحمل کنم.
بر اساس مدارک پرونده رای بر قصاص متهم صادر شد و حکم صادره مورد تایید دیوانعالی کشور نیز قرار گرفت. در این مدت خانواده متهم بارهاوبارها به اولیایدم مراجعه و درخواست بخشش کردند اما خانواده مقتول حاضر به گذشت نشدند و گفتند زمانی به آرامش میرسند که عروسشان قصاص شود. با گذشت پنجسال از وقوع قتل و در حالیکه مراحل نهایی پرونده انجام شده و قرار بود مریم قصاص شود به اجرای احکام دادسرای اهواز دستور رسید اجرای حکم متوقف شود زیرا متهم زمان ارتکاب قتل زیر 18سال بوده.
حسن آقاخانی، وکیلمدافع مریم در اینباره به خبرنگار ما گفت: همه مراحل اجرای حکم انجام شده بود. حتی مریم پای چوبهدار هم رفت اما بهخاطر اینکه زیر 18سال بود اجرای حکم متوقف شد. وی ادامه داد: با توجه به ماده 91 قانون مجازات جدید، متهمان زیر 18سال باید به لحاظ بلوغ ادراکی نیز مورد بررسی قرار گیرند و در صورت تایید بلوغ فکری آنها در کنار بلوغ شرعی به مجازات محکوم شوند. ما درخواست اعاده دادرسی برای مریم را به دیوانعالی کشور دادهایم. این درخواست قبول شده است و طی چندروز آینده مورد بررسی قرار خواهد گرفت.
آقاخانی درباره اینکه با چه استدلالی میتوان ثابت کرد مریم زمان ارتکاب قتل بلوغ فکری نداشته، گفت: این درست است که مریم ازدواج کرده و صاحب یکفرزند است اما در صحبتی که زمان گرفتن وکالت با وی داشتم، متوجه شدم او متوجه کاری که کرده نبوده است. او گفت حالا متوجه شده نباید این کار را میکرده و عملش اشتباه بوده است. این درست است که در مناطقی از کشور ازدواج دختران نوجوان رسم است اما این به معنای بلوغ فکری این دختران نیست و آنها خیلی چیزها را درک نمیک
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#436
Posted: 2 May 2014 11:37
پرورش تمساح در زمینهای خشک قشم
خبرگزاری آسوشیتدپرس در گزارشی از جزیره قشم به یک نمونه از طرحهای اقتصادی با بازده سریع میپردازد که ایران از طریق آن میکوشد به اقتصاد خود رونق دهد.
پرورش تمساح متعارفترین فرصت یا طرح اقتصادی برای ایران نیست. این خزنده با آروارههای بزرگش جانور بومی ایران نیست، گوشت آن طبق قانون و شرع قابل مصرف نیست و به شرارت و بد رفتاری هم شهرت دارد.
اما یک زن ایرانی همه این نکات را نادیده گرفته و به تجارتی روی آورده است که اکثر ایرانیان ترجیح میدهند خود را به آن آلوده نکنند. نام او مژگان روستایی است.
مزرعه پرورش تمساح خانم روستایی در جزیره قشم، یکی از عجیبترین طرحهای اقتصادی برای حمایت از سیاست اقتصادی حکومت ایران است که به «اقتصاد مقاومتی» شهرت پیدا کرده است. هدف این طرحها ایجاد اشتغال و مبارزه با فشار تحریمهای بینالمللی از طریق گسترش قابلیتهای صادرات ایران است.
مژگان روستایی این مرکز پرورش تمساح را با هدف تولید پوست این حیوان و فروش آن به تولید کنندگان داخلی و خارجی کیف و کفش آغاز کرد. او و همسرش در عین حال میخواهند گوشت تمساح را که در ایران مصرف آن غیرقانونی است به خارج صادر کنند.
مژگان روستایی که در رشته جانورشناسی تحصیل کرده، در حالی که یک بچه تمساح کوچک را در آغوش گرفته بود به خبرنگار آسوشیتدپرس گفت: «هدف من این بود که یک فعالیت اقتصادی جدیدی را شروع کنم، طرحی که تا به حال هیچکس درایران سراغ آن نرفته است. الان طوری شده که من و همسرم وقت بیشتری از نگهداری فرزندانمان را صرف پرورش تمساح میکنیم.»
پرورش تمساح تا سال ۲۰۰۶ در ایران ممنوع بود. پس از آنکه کارشناسان دامپزشکی شواهد مثبتی در مورد فواید این کار ارائه دادند مراجع روحانی ایران پرورش اینجانور را بلامانع دانستند.
مژگان روستایی و خانوادهاش چهار سال پیش از تهران به جزیره قشم آمدند تا طرح اقتصادی خود را اجرا کنند. آب و هوای گرم و مرطوب منطقه نزدیک به تنگه هرمز که محل عبور ۲۰ درصد از نفت جهان است، برای پرورش جانورانی نظیر تمساح بسیار مناسب است.
این زوج طرح خود را با وارد کردن هشت تمساح جوان آب شور از کشور مالزی شروع کردند. به فاصله کوتاهی ۱۵ تمساح دیگر و بعد هم ۲۰ تمساح بالغ از تایلند را به این مجموعه افزودند.
خبرگزاری آسوشیتدپرس یادآوری میکند که رهبران ایران همواره آرزو داشتند که وابستگی این کشور به صادرات نفت را کاهش دهند و با گسترش صادرات و کسب درآمد ارزی بیشتر، اقتصاد ایران را که به شدت زیر فشار تحریمهای بینالمللی قرار دارد تقویت کنند.
علی خامنهای رهبرایران به دولت دستور داده که برای مقابله با تحریمهای خارجی «اقتصاد مقاومتی» را تشویق کند.
ظاهرا افزودن بر تنوع محصولات صادراتی، کاستن از وابستگی ایران به صادرات منابع خام و توسعه بخشهای متکی به فنآوریهای جدید از جمله اجزای این سیاست هستند.
اما محدودیتهای مربوط به نقل و انتقال ارز به خارج که جزیی از تحریمهای بینالمللی است، باعث شده افرادی نظیر مژگان روستایی و همسرش در راهکارهای اقتصادی خود تجدید نظر کنند. آنها صدور تمساحهای زنده را متوقف کرده و اکنون روی زاد و ولد و تخم گذاری بیشتر این جانوران تمرکز کردهاند.
مزرعه آنها اکنون صاحب ۵۰ تمساح است و تا قبل از پایان سال ممکن است ۱۰۰ تمساح دیگر به این تعداد افزوده شود. هدف آنها این است که طی یک دوره سه ساله این تعداد را به ۱۰۰۰ برسانند.
بیسابقه بودن چنین فعالیتی در ایران باعث شده که مزرعه پرورش تمساح این زوج در جزیره قشم به یک جاذبه گردشگری بدل شود. این مزرعه در حال حاضر ۲۰ فرصت شغلی ایجاد کرده و به رونق اقتصاد محلی نیز کمک کرده است. اخیرا تعداد دیگری از فعالیتهای اقتصادی مثل ورزشهای آبی و فروشندگان مواد غذایی و نوشیدنی نیز در جوار این مزرعه کار خود را آغاز کردهاند.
همه این فعالیتها در نقطهای شکل گرفته که سابقا بخش خشک و بیاستفادهای از جزیره قشم بود. به همین خاطر مقامات محلی سال گذشته جایزه بهترین طرح اقتصادی نوآورانه را به مژگان روستایی اهدا کردند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#437
Posted: 2 May 2014 17:52
دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت چهارم)
ریحانه قصد دارد هر آنچه در رابطه با این پرونده بر او گذشته است را صادقانه به مرور بیان کند. با خواندن این نوشته ها موقعیت دردناکی که در آن قرار گرفته است، برایمان روشن می شود. نوشته ها را به یکی از زنان زندان داده و این زن گفته های ریحانه را در اختیار ما قرار داده است. امروز قسمت اول , دوم و سوم از بیست قسمت نوشته ریحانه منتشر میشود.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم .اکنون همچنان روی تختم در زندان شهرری نشسته ام و مرور میکنم تلخترین روزهای زندگیم را . روزهایی که با یادآوریش زخمهایم دوباره سر باز میکند و انگار خون قی میکنم . وقتی نوزده سال داشتم با مردانی روبرو شدم که فکر میکردم میتوانم آنها را قانع کنم که مثل آدمهای متمدن حرف بزنیم . فکر میکردم من میگویم و آنها میشنوند . مردانی که اگر در جایی به جز آگاهی شاپور آنها را میدیدم ، کوچکترین تصوری از خشونت آنها پیدا نمیکردم . اما به جرات میتوانم بگویم آنها هیولاهایی بودند تیره دل ، که نقاب انسان بر چهره شان زده بودند.در چند روز پی در پی که در آگاهی بازجویی میشدم ، زمان برایم بی مفهوم بود . من هم مثل عقربه های ساعت از جایی به جای دیگر برده میشدم . درین میان ، گاه به دادسرای امور جنایی هم میرفتم . و بازجویی شاملو حسن ختام روزم میشد . اما یک روز شوم در دوره بازجوییم شروع شد که روزها را به روال حیوانی در قربانگاه گذراندم . وقتی گوشم داغ میشد از ضربه های دست سنگین بازجو ، دردش از بین میرفت و دیگر عذاب نمیکشیدم . پس کرمی بارها و بارها کاغذی روبرویم گذاشت و نوشتم و پاره کرد . و درین بین گاهی سروان کمالی را میدیدم. او اخم میکرد و میپرسید . من مینوشتم . او پاره نمیکرد . نمیزد . دشنام نمیداد . فقط نوشته ها را میخواند . گاهی رد کوچک و محوی از لبخند در صورتش میدیدم که مرا دلگرم میکرد . تند حرف میزد و انگار همیشه عجله داشت برای نوشتنم . و وقتی جواب سوالهایش را مینوشتم ، به سرعت برمیداشت و میرفت . نمیدانم روز چندم بود. خسته بودم و کثیف . چقدر دلم میخواست حمام بروم . خاک های زمین آگاهی همه تنم را آلوده کرده بود و عرقی که در حین بازجویی ها میکردم ، روی دستها و موهایم رد گلی میگذاشت . از دادسرا و سوال و جواب بی پایان شاملو برگشته بودم . تمام راه برگشت در دلم دعا میکردم به بازداشتگاه بروم تا بخوابم . حتی نشسته . دلم میخواست مغز خسته ام آرام بگیرد در سکوت ذهنی . اما خدا نشنید . و به محض رسیدن به شاپور به اداره دهم برده شدم .سه مرد هیولا در اتاق کوچک منتظرم بودند . کرمی نبود . به محض ورود دستبندم را به صندلی بستند و مجبورم کردند روی زمین بنشینم . خسته بودم . سرم را روی کفه صندلی گذاشتم . صدایشان را تشخیص نمیدادم . یکی بعد از دیگری فریاد میزدند : فکر کردی خیلی زرنگی ؟ از تو گنده تراش اینجا موش شدن . تو جوجه میخوای ادای کیو دراری؟ هر چی میپرسم بلند جواب بده . شیخی اونجا بود مگه نه ؟ گفتم توی راه پیاده شد . ولی وقتی میخواستم فرار کنم در رو باز کرد .....توی پشتم چیزی حس کردم . باد کردن پوستم را حس کردم . و ... تق .... پوستم شکافت . بعد از صدای تقه ریزی که با عصبم شنیدم ، تازه آتش گرفت . سوخت . و من فریادی کشیدم از نای دل . گوشم از صدای فریادم درد گرفت . من صدای شلاق را نمیشنیدم . شلاق نبود ، طناب نبود . چوب نبود . هرگز نفهمیدم که در آن چند روز با چه آتشم میزدند آن سه اژدهای آتش افروز . فقط صدای فریادم در گوشم میپیچید که خدا لعنتت کنه . و محکم تر آتش میریخت بر پشتم . و من افتاده بر زمین ، حقیر و خوار ، غرق در آب دهان و آب بینی و اشکم بودم . دستهایم که بر صندلی بسته بود بالاتر از تنم ، موقع پیچ و تاب گر گرفتن ، از زیر بازوانم بی حس شده بود .
من ریحانه جباری اکنون بیست و شش سال دارم . روی پشتم هنوز اثر کمرنگ نقاط ترکیده پوستم دیده میشود . همان نقاطی که در بازگشت به بازداشتگاه ، چند زن معتاد و فاحشه دستشان را آرام رویش میگذاشتند و سوره حمد را زیر لب میخواندند تا دردش کم شود و من برای اولین بار در زندگیم در این زنان رگه های محبت را دیدم . زنانی که اگر در خیابان میدیدمشان ، نگاهم را با اخم از آنها میدزدیدم . و من برای اولین بار دیدم که یک معتاد برایم گریه کرد و در گوشم گفت به زمین گرم بخورن جز جیگر زده ها . و این روزهای شوم و تلخ با اقرار من پایان یافت . من ریحانه جباری اعتراف کردم که در اولین دیدار با سربندی و شیخی دانستم که این دو عضو وزارت اطلاعات بوده اند و میدانم که واتا را با ط مینویسند . واطا . تازه میفهمیدم کمالی در آن صبح زود چه سوالی از من پرسید . من وقتی نوزده سال داشتم روی برگه ای که کمالی به من داد ، همه آنچه به سه هیولا اقرار کرده بودم نوشتم و او خواند . نگاهم کرد . لبهایش را برچید و رفت . میخواهم هر چه زودتر این بخش را به پایان ببرم چرا که میترسم زمان کافی برای نوشتن باقی نمانده باشد . این نامه ها را به زنی مهربان که همین روزها از زندان خواهد رفت میدهم . همیشه به مادرم گفته ام که برایش ارثیه کاغذی زیادی گذاشته ام . نامه های زیادی را در طول این چند سال به خودش داده ام . تقریبا همه را . به جز چند تایی که شاملو شکار کرد و هرگز پس نداد .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و با اینکه رد درد همچنان بر روح و تنم باقی است ، اما کینه ای از هیولا ها ندارم . حتی از آن مرد خپل بد دهن که با کفش سنکینی مثل کفش های صنعتی که داشت روی انگشت پایم پرید و فشار داد . ناخن پایم شکست و هنوز هم ناخن کج و معوجی که درآورده با گوشت تیره رنگ انگشتم احاطه شده است . کینه ای از آنان ندارم زیرا کمی بعد با کسانی روبرو شدم که از این سه مرد خشن تر بودند . در روبرویی با همانان بود که دیگر دوست ندارم موهایم بلند باشد . فهمیدم ، موی بلند نقطه ضعف هر زن است در جنگ با یک مرد . دو مرد ، چند نامرد . مویی که زیبایی میآفریند ، وقتی دور دستی پیچیده میشود ، تبدیل به طنابی برای کشیدن یک زن ، روی زمین. و عاملی برای دردی که در چشم می چرخد و در گوش تیر میکشد و از دهان فریاد . و به مرور دانستم ، طبیعت شغل عده ای همین است . کسانی در شهر زندگی میکنند ، بچه دار میشوند ، مهمانی میروند ، عید میگیرند و عزا ، نذر میکنند و به همسایه ها میدهند ، خرید میکنند و میخندند ، اما پولی که میگیرند بابت آتشی است که بر جان کسی میریزند . من درین جهان شکایتی از این آدمها ندارم . اما بی شک ، در سرای دیگر ، من شاکیم و آنها متهم . من در این جهان آنان را بخشیده ام . و بدین ترتیب وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم . انتقال به زندان اوین . انفرادی . با تنی زخمی و روحی آزرده از تیر خلاص شاملو : پدر و مادرت دیگه تو رو نمیخوان . گفته ن که بکشینش . ما همچین دختری نداشتیم . و من ناامید و بی کس در حالی که تمام پشت و روی شانه هایم پر بود از زخمهایی که خون رویشان دلمه بسته بود ،پرتاب شدم به اتاقی 9 متری که کف اش موکت شده بود و تا ارتفاع زانوهایم دیواره ای داشت مثل اپن آشپزخانه . توالت و یک دوش و روشویی . دیوارش پر بود از لکه و نوشته . دو پتو هم برایم آوردند . همچنان زبر و بدبو .
اینجا زندان اوین بود . زندانی که قبلا اسمش را شنیده بودم و حرفهایی که خاطرات دوران شاه را برای پیرمردها و پیرزنانی که گاه در میهمانیهای خانوادگی میدیدم زنده میکرد.همان هایی که برای بابا و مامان ازگردش روزگار میگفتند . رو به شکم دراز کشیدم . ساعتها باورم نمیشد که در سکوتم . صدای فریاد در گوشم میپیچید و با زهر درد پشتم مخلوط میشد . خدایا چه کنم با تنهایی؟ چرا چنین بی کس شدم ؟ تمام عمر باید تنها باشم و دیگر روی بابا و مامان و بچه ها را نبینم ؟ یعنی اگر روزی اتفاقی چشممان به هم بخورد ، رویشان را برمیگردانند ؟ ای خداااا چقدر دوستشان داشته و دارم . بیهوش شدم و نمیدانم چه مدت طول کشید تا بیدار شدم . بارها در آن سلول که به آن انفرادی میگفتند ، با کابوسی از خواب میپریدم . دستی از توی پنجره دراز میشد و مرا در چشم برهم زدنی از اتاقم بیرون میکشید .و یا من در اتاق دراز کشیده بودم که همان دست در لحطه ، بابا یا بقیه را میکشید و محو میکرد و من ثابت میماندم . تنم حرکت نداشت با وجود تقلای زیاد . صدایم در نمیامد با وجود فریاد. دوماه ساکن این خانه جدید بودم . خانه ای در وجودم تخم کینه پاشید و سالها طول کشید تا مهارش کنم . روزی یکی از نگهبانان کارتی به من داد و گفت این کارت یعنی پول . زخمها رویه بسته بودند و من میتوانستم حمام بروم . همان روز پیرزنی به سلول آمد . برای نظافت . این رسم اوین بود. زنان بی کس و کار و بی ملاقات باید کار میکردند تا ساعت تلفن داشته باشند و با فروش زمانشان به دیگر زندانیان پولی بگیرند برای امرار معاش. اسمش نسا بود. سرتا پا حسرت و حرمان . به او گفتم من یک کارت دارم . تو برایم یک خودکار بخر و هرچه دلت خواست بردار . برایم آورد و یک بیسکوییت ساقه طلایی. بعد از مدتها طعم جدیدی را تجربه میکردم ، که یادگار زمان خوشی و خانه بود . حالا خودکاری داشتم . روزنامه را شاملو برایم ممنوع کرده بود . ملاقات را ممنوع کرده بود . کتاب یا خبر را ممنوع کرده بود و قران را نیز. اما من خودکاری داشتم که با یک هواخوری تکمیل شد . گوشه هواخوری سطل زباله ای بود که در آن خرده ریز نگهبانان ریخته شده بود و من در تمام مدت هواخوری یکنفره ام گوشه های سفید کاغذ ها را جدا کردم و توی جیب شلوار جینم گذاشتم وبا خود به سلول آوردم . شروع به نوشتن کردم . روی باریکه های کاغذی ، غیظ کردم ، گلایه کردم ، التماس کردم ، فحش دادم ... و لقبی برای شاملو ساختم . سوسمار پیر . عصر یک روز غمگین زنی برای دادن غذا ، دریچه را باز کرد. اسمش فاخته بود . گفت توی بخش صندوق سالن ملاقات مشغول جارو زدن بوده که یک زن و مرد آمده اند و برایت پول ریخته اند . زن از مسئول صندوق پرسیده یعنی شما ریحانه را میبینید و به او پول را میدهید ؟ گفته آری . مرد جواب داده خوش به حالتان که میتوانید دختر مرا ببینید . هرگز فراموش نمیکنم موج شادی و امیدی که فاخته برایم آورد . این گفته ساده او به من اطمینان داد که سوسمار پیر دروغ گفته که مرا رها کرده اند. و من قوی شدم . درد را فراموش کردم و نوشتن نامه برای خانواده ام را شروع کردم . پس آن کارت ، یعنی بابا و مامان تا اینجا آمده اند و برای من که ممنوع الملاقات بودم پول ریخته اند . پس خودکاری که برایم ده هزار تومان آب خورد سوغات آنان بود . هنوز آن خودکار را دارم . هر چند فقط جلد مات شده یک خودکار بیک است ، اما برای من یاداور چیزهای زیادی است. شاملو زمانی که نامه ها را توقیف کرد که در زمان مناسب خواهم گفت ، یک ایده جدید در پرونده ام خلق کرد : تو قدرت سازماندهی داری. این همه کاغذ جور کرده ای و نوشته ای .در حالی که من اکیدا دستور دادم که تو از داشتن همه چیز محروم شوی. پس میتوانی به شکل سازمانی اقدام به قتل کنی . و من شاخ درآورده بودم از این استدلال سوسمار پیر . او که هرگز در شرایط مشابه نبوده ، هرگز نمیدانست ، بسیاری از آدمها در فقر مطلق زندگی میکنند و گاهی با کمی پول برایت چیزهایی فراهم میکنند تا تو راحتتر زندگی کنی ، حتی اگر سوسماری دندانهایش را برایت تیز و تیز تر کند . و درین وانفسای زندگی ، فاخته ، زنی که مثل یک پرنده از کنار سلولم گذشت و برایم امید به ارمغان آورد . زنی که چند ماه بعد اعدام شد و من برای اولین بار دیدم که گاهی کسی را میبرند که دیگر هرگز باز نمیگردد. در سلول انفرادی یک مهتابی همیشه روشن . هرگز نوری از بیرون نمیدیدی که بفهمی شب شده یا روز . فقط از رفت و آمد کارگرها و نگهبانان میفهمیدی روز است . و در سکوت ، در دل شب یاد گرفتم که میتوان با چسباندن گوش به در سرد آهنی چیزهایی شنید و از راه دریچه غذا با سلولهای همسایه حرف زد . و من یاد گرفته بودم شبها بیدار بمانم . در همین شبها بود که با اکرم و پروانه آشنا شدم . اکرم همسر یک روحانی بود که هرگز نفهمیدم آنجا چه میکند . اما پروانه فرق میکرد . سالهای دهه 60 در زندان بوده و به شکل معجزه آسایی از مرگ نجات پیدا کرده بود .اکنون نیز برای طرفداری از مردی که من نمیشناختم و او به من معرفیش کرد آنجا بود . مردی به نام اصانلو . گویا رئیس اتحادیه شرکت واحد بود و من نمیفهمیدم چرا باید برای اینچنین حرفهایی زندان بود . برای پروانه گفته بودم زخمهای تنم رو به بهبودند و او خیلی برایم میگفت از اهمیت مقاومت در مقابل اعترافهای زوری. افسوس که دیر آمده بود و من به همه چیز اعتراف کرده بودم . به سیاست که هرگز درکش نمیکردم . و به انواع رابطه .
من ریحانه جباری در حالی که هرگز پیش از آن دستگیر نشده بودم و هرگز رفتاری نکرده بودم که حتی حراست دانشگاه تذکری به من بدهد ، اقرار کردم با همه کس رابطه داشتم . و این سوسمار پیر بود که گفت هر ارتباطی ، حتی تلفن زدن بین یک زن و مرد نامحرم ، رابطه است .منی که کسر شانم میشد با کسانی حتی حرف بزنم ، اقرار کردم به آنچه سوسمار میخواست و میگفت .
شبی دیگر در زندان شهرری به پایان رسیده و من باید به سرعت برای رفتن به واحد فرهنگی آماده شوم . بی شک بزودی همه آنچه باید خانواده ام بدانند از ظلمی که سیستم زندان و بازجوها و شاملو به من کردند، خواهم نوشت . نمیخواهم خاک شوم و رنجم به باد سپرده شود .
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 24568
#439
Posted: 3 May 2014 17:16
خودکشی یک زن در کاخ ریاست جمهوری هند
یک زن جوان در محوطه کاخ ریاست جمهوری هند دست به خودکشی زد و خود را از پنکه سقفی یک خانه خدمتکاری حلق آویز کرد، چند روز پیش نیز در یک مناظره تلویزیونی در هند، یک تماشاگر به سرعت روی خود بنزین ریخت و خود را آتش زد و به رهبر یک حزب محلی حمله کرد
این خبر در رسانه های محلی بازتاب یافت و یک مقام پلیس دهلی به خبرنگاران گفت که این زن 26 ساله به نام ˈسازیاˈ خود را از پنکه سقفی یک خانه خدمتکاری در محوطه کاخ ریاست جمهوری حلق آویز کرده و به زندگی اش خاتمه داده است.
به گفته پلیس، این خانه خدمتکاری به پدر این زن واگذار شده بود.
مقام پلیس افزود که اعضای خانواده سازیا وی را حوالی ساعت 5 و 30 دقیقه به وقت محلی در حالیکه حلق آویز بوده مشاهده کرده اند.
به گفته این مقام رسمی، این زن جوان به بیمارستان برده شد ولی پیش از رسیدن به مرکز درمانی فوت کرده بود.
سازیا هیچ یادداشتی را برای تشریح علت خودکشی خود برجای نگذاشته است.
پلیس دهلی تاکنون در مورد علت این خودکشی اظهارنظر نکرده است.
هفته گذشته نیز در یک مناظره تلویزیونی در هند میان چند نامزد انتخابات پارلمانی در این کشور یکی از تماشاگران پس از آتش زدن خود، به یک مقام سیاسی حمله و او را قربانی آتش خود کرد.
این مناظره تلویزیونی روز دوشنبه در پارکی در شهر سلطان پور در شمال شرق هند برگزار شد که طی آن، یک تماشاگر به سرعت روی خود بنزین ریخت و خود را آتش زد و به رهبر یک حزب محلی حمله کرد.
به گفته پلیس، فرد مهاجم 95 درصد و مقام سیاسی 75 درصد دچار سوختگی شدند.
برخی منابع روان شناسی و کارشناسان آمار خودکشی زنان در جهان را 15در هر100 هزار نفر اعلام کرده اند که به گفته آنان این رقم در هندوستان 148در هر 100 هزار نفر گزارش شده است.
منبع خبر نیک صالحی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 12930
#440
Posted: 4 May 2014 07:55
اعترافات عاملان 3 جنایت خانوادگی
شرق: عاملان سه جنایت خانوادگی در بازجوییها، جزییات جنایتهای خود را شرح دادند. یکی از این افراد مادرش را به قتل رسانده، دیگری که مردی افغان است خواهرش را کشته و متهم سوم به اتهام قتل خواهرزنش دستگیر شده است.
کارآگاهان جنایی پلیس آگاهی شهرستان لردگان بعد از آنکه از قتل زنی میانسال در خانهاش مطلع شدند به آنجا رفتند و تحقیقات خود را آغاز کردند. آنها جنازه زنی 45ساله بهنام محبوبه را مشاهده کردند که هدف گلوله شکاری قرار گرفته بود. بررسیهای صورتگرفته در محل جنایت ثابت کرد قتل به دست فردی آشنا انجام شده و هدف از آن سرقت نبوده بلکه احتمالا قاتل یا قاتلان بهدلیل خصومت شخصی دست به سلاح بردهاند. کارآگاهان بعد از انجام تحقیقات محلی دریافتند پسر محبوبه بهنام علی از زمان وقوع قتل ناپدید شده است به همین دلیل این جوان بهعنوان مظنون اصلی شناخته شد و تحتتعقیب قرار گرفت. تجسسهای پلیس فاش کرد علی به منطقهای کوهستانی گریخته است. ماموران منطقه موردنظر را تحت پوشش قرار دادند و سرانجام بعد از گذشت 24 ساعت از آغاز تحقیقات توانستند متهم را بازداشت کنند.
علی بعد از انتقال به پلیس آگاهی به قتل مادرش اعتراف کرد و گفت: «صبح روز حادثه وقتی از خواب بیدار شدم دیدم سه گوسفندمان تلف شدهاند. بر سر این موضوع با مادرم جروبحث کردم و حین مشاجره در حالیکه از شدت خشم کنترلی بر خودم نداشتم با سلاح شکاری به او شلیک و بهسرعت فرار کردم.»این متهم اکنون در بازداشت بهسر میبرد و تحقیقات از وی ادامه دارد. متهم دوم که جوانی افغان به نام محمد است جنایت خود را بازسازی کرد و توضیح داد خواهرش را چگونه به قتل رساند. کارآگاهان جنایی مشهد 20 دی سال گذشته باخبر شدند زنی افغان در خانهاش به قتل رسیده است. آنها پس از حضور در محل جنازه این زن را در حالی که معلوم بود بر اثر فشار بر عناصر حیاتی گردن خفه شده است مشاهده کردند. تحقیقات پس از انتقال پیکر مقتول 25ساله به پزشکیقانونی آغاز و فاش شد برادر او بهنام محمد عامل این قتل است. محمد بعد از کشتن خواهرش فرار کرده بود و اعضای خانواده وی ادعا میکردند اطلاع ندارند او به کجا گریخته است. از آن پس تجسسها برای یافتن ردی از متهم ادامه یافت ولی سرنخی به دست نیامد تا اینکه بالاخره محمد خودش به پلیس آگاهی مراجعه کرد و تسلیم ماموران شد. او گفت از فرار خسته شده و به همین دلیل تصمیم گرفته خودش را معرفی کند. محمد به قتل خواهرش اقرار کرد و سپس به بازسازی صحنه جنایت پرداخت. او گفت: «خواهرم 9 سال قبل با مردی افغان ازدواج اما شوهرش بعد از مدتی او را ترک کرد و به افغانستان رفت. از آن بهبعد رفتار خواهرم عوض شد. او چندبار از خانه فرار کرد. کارهایش باعث شده بود آبروی ما برود. بارها با خواهرم سر این موضوع دعوا کردم و پدرم هم چندینبار به وی تذکر داد اما هیچ فایدهای نداشت و هر وقت خواهرم را به خانه برمیگرداندیم دوباره بعد از چندروز فراری میشد تا اینکه آخرینبار به تهران گریخت.» متهمبهقتل ادامه داد: «پدرم به تهران رفت و بعد از کمی جستوجو خواهرم را پیدا کرد و او را به خانه برگرداند. آن شب من و پدرم خیلی ناراحت بودیم و احساس میکردیم آبرویمان به باد رفته است به همین دلیل به پدرم گفتم باید خواهرم را بکشم و او هم قبول کرد. به اتاقی رفتم و در را بستم سپس دستانم را دور گلوی خواهرم انداختم و آنقدر فشار دادم تا او بیحال شد و روی زمین افتاد. بعد از اینکه از مرگ خواهرم مطمئن شدم برای اینکه دستگیر نشوم از خانه فرار کردم اما بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم بهتر است خودم را تسلیم کنم.» این متهم نیز در بازداشت بهسر میبرد و تحقیقات از وی ادامه دارد. متهم سوم که بابک نام دارد در بازجوییها ادعا کرد خواهرزنش را بعد از مشاجره بر سر مسایل اخلاقی به قتل رسانده است. این پرونده زمانی به جریان افتاد که به کارآگاهان جنایی استان خراسانرضوی خبر دادند جنازه دختری در منطقهای کمتردد پیدا شده است. کارآگاهان بعد از رفتن به محل حادثه خود را در برابر پیکر بیجان دختری 20ساله دیدند و فهمیدند این دختر با استفاده از جسمی قابل انعطاف خفه شده است. هویت مقتول به نام مژده در اولین گام از تحقیقات فاش و مشخص شد وی همراه برادرش زندگی میکرد در حالیکه شواهد نشان میداد مژده قربانی جنایتی خانوادگی شده است اعضای خانواده او تحتنظر قرار گرفتند. در این میان فردی به پلیس اطلاع داد روز حادثه خودرو وانتی را در محل رهاشدن جنازه دیده است. سپس مشخص شد شوهرخواهر مژده وانت دارد به همین دلیل مرد جوان بهعنوان مظنون بازداشت شد. بابک در بازجوییها اتهام قتل را انکار کرد و گفت اصلا از ماجرا خبر ندارد اما وقتی ماموران طلاهای متعلق به مقتول را در خودرو وی کشف کردند ادعا کرد فقط جسد را حمل کرده است. او گفت: «برادرزنم با من تماس گرفت و گفت خواهرش را کشته است من هم با وانتم به خانه آنها رفتم و جسد را جابهجا کردم.» گفتههای متهم نتوانست ماموران را قانع کند به همین دلیل بازجوییها از او ادامه یافت تا اینکه بابک بالاخره به کشتن خواهرزنش اقرار کرد و گفت: «روز حادثه به شهرستان بار برده بودم. وقتی برگشتم تلفنی با خواهرزنم صحبت کردم و فهمیدم تنهاست. برادر او بهعنوان نگهبان کار میکرد و آنموقع شیفتش بود برای اینکه خواهرزنم تنها نماند به خانه او رفتم اما در آنجا بر سر مسایل اخلاقی با هم جروبحث کردیم و در نهایت در حالیکه بهشدت عصبانی شده بودم سیم شارژر تلفن همراهم را دور گردن او انداختم و آنقدر فشار دادم تا اینکه مژده خفه شد.»
متهم ادامه داد: «بعد از مرگ مژده بهشدت دچار وحشت شدم و به این فکر افتادم که هرطور شده باید جنازه را از بین ببرم به همین دلیل آن را داخل وانت انداختم و به محلی خلوت بردم. وقتی جسد را رها کردم تمام توجهم به این بود که سرنخی از خودم بهجا نگذارم و فکر میکردم هیچوقت شناسایی و دستگیر نمیشوم.» بنا بر این گزارش تحقیقات از این متهم نیز همچنان ادامه دارد.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟