ارسالها: 12930
#451
Posted: 7 May 2014 10:03
گروگانگیری مرموز در شامگاه جاده کویری
با گذشت 6 روز هنوز رد پایی از قهرمان شمشیربازی و دوستش به دست نیامده است
روزنامه ایران: سرنوشت قهرمان شمشیربازی و دو دوستش با گذشت نزدیک به 6 روز هنوز درهالهای از ابهام است.در یک حمله مسلحانه یک جوان تهرانی کشته شد و دو دوستش به طرز مرموزی ناپدید شدند. 3 دوست قدیمی همسفر شده بودند تا چند روزی را همانند دوران دانشجویی با هم باشند و خاطرات شیرین گذشتهشان را در مسافرت طولانیشان مرور کنند.
دوستان قدیمی اوایل اردیبهشت ماه سال جاری از تهران، مسافرت شهر به شهرشان را آغاز کردند و پس از طی مسافت طولانی در 75 کیلومتری خاش به پایان سفر خود رسیدند. مسافرت شیرینی که پایانش به تلخی رقم خورد.
یکی از آنان به نام «محمدعلی غفاری» 29 ساله معروف به «احسان» با اصابت 2 گلوله به کام مرگ فرو رفت و 2 دوست دیگر به نامهای «حامد صداقتی» قهرمان سابق شمشیربازی تیم ملی ایران و «مهدی حسینی» وکیل دادگستری دچار سرنوشت نامعلومی شدند.
«عباس بیگی»، شوهر خاله احسان که از مرگ وی بشدت شوکه شده است به خبرنگار ایران گفت: احسان و 2 دوست دیگرش از دوران دانشگاه با هم ارتباط دوستی داشتند و اردیبهشت ماه با خودروی پژو پرشیا برای مسافرت به سوی قشم از تهران خارج شدند و با سفر به اصفهان، شیراز، بندرعباس و قشم تصمیم گرفتند که به چابهار نیز سفر کنند.
وی در ادامه افزود: احسان در آخرین تماسی که با خانوادهاش داشت گفته بود که قصد دارد همراه دوستانش با عبور از ایرانشهر و خاش به زاهدان و خانه یکی دیگر از دوستان قدیمیاش برود و شب را آنجا بمانند و صبح روز بعد به سوی تهران حرکت کنند تا اینکه همان شب از پلیس آگاهی خاش با خانواده احسان تماس گرفتند و از آنان خواستند تا هر چه سریعتر به آن شهر بروند. بیگی گفت: پسرم همراه با پدر احسان به خاش رفتند و در کمال ناباوری دریافتند وی با شلیک 2 گلوله به پا و سرش کشته شده است و خبری نیز از 2 دوست دیگرش نیست و جای 5 گلوله نیز روی خودرویشان وجود دارد.
وی افزود: این حادثه ساعت 7/5 شب دهم اردیبهشت ماه به پلیس گزارش شده بود و تجسسهای پلیسی نشان میدهد که به احسان و دوستانش حمله مسلحانه شده است ولی این در حالی است که هیچ چیزی از داخل خودروی آنان به سرقت نرفته است.
گوشیهای موبایل، لپتاپ و همه خریدهایی که آنان در سفرهای خود تهیه کرده بودند و داخل خودرویشان وجود داشت سرقت نشدهاند و کسی نیز از نزدیک شاهد حمله مسلحانه نبوده است. بیگی خاطرنشان کرد: پلیس استان سیستان و بلوچستان با تلاش شبانهروزی به دنبال سرنخی از این ماجرا و به دنبال ردیابی2 جوان دیگر هستند و در حال حاضر نمیتوانیم بفهمیم ماجرا از چه قرار بوده است!
وی گفت: احسان پس از فارغالتحصیل شدن از دانشگاه در شرکت پدرش مشغول به کار و جوان خوشنامی بود و تا آنجایی که میدانیم کسی با وی دشمنی هم نداشته است.
وی در پایان به شوک گفت: امیدوارم هر چه زودتر خبری از سرنوشت مهدی و حامد به دست بیاید و پلیس بتواند عامل یا عاملان مرگ احسان را هر چه زودتر شناسایی کند تا آنان هر چه زودتر به سزای عمل خویش برسند.
تحقیقات خبرنگار ایران نشان میدهد پلیس تجسسهای ویژهای را با وجود گرههای کور بسیار انجام میدهد و آنان با فرضیههای گوناگونی در این حادثه روبهرو هستند و چون کسی شاهد درگیری مسلحانه یا آدمربایی در جاده خاش نبوده است اقدامات پلیسی مسیر سختی را پیش رو دارد.
بنابر این گزارش، یکی از نمایندگان مجلس روز یکشنبه عنوان کرد سرنخهای خوبی در این پرونده به دست آمده است که امیدوارکننده است.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#452
Posted: 7 May 2014 10:05
نگهداری ۳۰ قلاده شیر در قفسی کوچک در قشم
پایگاه خبری دیدهبان حقوق حیوانات در ایران با انتشار تصاویری از نگهداری دهها شیر آفریقایی در قفسی کوچک که به یک سیرک تعلق دارد، خواستار برخورد مراجع قانونی با مسئله «حیوانآزاری» در کشور شد.
تصاویری که این رسانه روز یکشنبه، ۱۴ اردیبهشت منتشر کرده است، نشان میدهد حدود ۳۰ قلاده شیر در قفسی بسیار کوچک نگهداری میشوند بهطوری که به خاطر کمبود جا ناگزیر روی یکدیگر خوابیدهاند.
به گفته دیدهبان حقوق حیوانات در ایران، محل نگهداری این حیوانات یک سیرک در جزیره قشم است که هیچ نظارت قانونی نیز بر آن وجود ندارد و همین مسئله باعث پدید آمدن این شرایط برای شیرهای آفریقایی شده است.
حیوانآزاری در ایران موضوع اعتراضهای بسیار نهادهای فعال در زمینه حقوق حیوانات بوده است.
نمونه این برخوردها، شکنجه پلنگی به نام البرز بود که بر اثر این شکنجهها قطع نخاع شد و در نهایت نیز دامپزشکان تصمیم گرفتند با تزریق دارو به حیات و دردهای او خاتمه دهند.
در همین زمینه خبرگزاری مهر سخنان شهرام امیری شریفی، مدیر دیدهبان حقوق حیوانات در ایران را بازتاب داده است که از مراجع قانونی میخواهد در ماجرا دخالت کنند.
به گفته آقای امیری شریفی، نهادهایی مانند سازمان محیط زیست به عنوان مرجع بازرسی و صدور مجوز برای سیرکها در برخورد با این «پدیده، شوم، بدوی و غیراخلاقی» حتی نباید لحظهای درنگ کنند.
وی همچنین از مراجع دینی خواسته است که علیه پدیده «حیوانآزاری در سیرکها» فتوا صادر کنند.
دیدهبان حقوق حیوانات در ایران ماه گذشته نظر تعدادی از مراجع تقلید درباره نگهداری و آزار حیوانات در سیرکها را جویا شده بود که آنها این مسئله را مورد اشکال و حرام دانستند.
نمونه دیگری که دیدهبان حقوق حیوانات در ایران از آن به عنوان حیوانآزاری نام برده، مورد یک قلاده خرس قهوهای است که در قفسی یک متری در مجموعهای به نام «باغ پرندگان ماهان» در جاده رشت به انزلی نگهداری میشود و غذای آن نیز نان خشک است.
اما چنانچه دبیر این نهاد فعال در زمینه حقوق حیوانات میگوید، سازمان حفاظت از محیط زیست هیچ واکنشی به انتشار گزارشها درباره شرایط بد نگهداری این خرس نشان نداده است.
آقای امیری شریفی در نهایت گفته است: «خواسته فعالان حقوق حیوانات کشور، برچیده شدن بساط کاسبی با حیوانات در کل کشور در اسرع وقت است تا عدهای سودجو بیش از این با چنین رفتاری آبروی یک کشور و یک ملت را در مجامع بینالمللی به سخره نگیرند.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#453
Posted: 7 May 2014 10:06
یک انبار بزرگ روغن در قزوین دچار آتش سوزی مهیبی شد
گزارش خبرگزاری های ایران حاکی است که عصر سه شنبه آتش سوزی مهیبی در یک انبار بزرگ روغن خودرو در خیابان شیشه چی قزوین رخ داده که تا لحظه مخابره خبر هنوز مهار نشده است. به گفته مسولان محلی، آتش سوزی یاد شده تلفاتی نداشته است.
سعید میربها، فرماندار قزوین، روز سه شنبه به خبرگزاری جمهوری اسلامی، ایرنا، گفت که تنها یک آتش نشان بر اثر استنشاق گاز به مراکز درمانی اعزام شده و با تلاش نیروهای آتش نشانی از سرایت این شعلهها به اماکن مجاور محل حادثه و همچنین انبار چوب که در مجاورت محل حادثه قرار داشت پیشگیری شد.
به گفته او، تمامی عوامل آتش نشانی قزوین و شهرهای اطراف برای اطفای حریق بسیج شدند.
مسعود نصرتی، شهردار قزوین، نیز به ایرنا گفت که «به دلیل گستردگی این آتش سوزی علاوه بر تلاش تمامی گروههای آتش نشانی شهر قزوین، آتش نشانیهای شهرهای همجوار مانند آبیک، تاکستان، البرز و محمدیه نیز اکیپهای خود را وارد عمل کردند».
به گفته او، انتشار برخی از اخبار مبنی بر احتمال انفجار مخزن ۱۸ هزار لیتری در زیر زمین محل آتش سوزی طبق بررسی های انجام شده صحیح نیست.
پیشتر برخی از خبرگزاریهای ایران از جمله فارس، از احتمال بروز انفجار در این مخزن خبر داده بودند.
در همین حال، حبیب اله بهتویی، رییس مرکز مدیریت سوانح و فوریت های پزشکی استان قزوین دیگر گزارشهای منتشره در خصوص تلفات بالای این حادثه را رد کرده و گفته است: «بر خلاف آمارهای غیر رسمی و ناصحیحی که برخی از خبرگزاریها از تعداد بالای تلفات و مصدومان این حادثه مهیب منتشر کردهاند، تنها یک مصدوم در مراکز درمانی بستری شده است».
گزارشها حاکی است که انفجار در این انبار روغن خودرو در بلوار اسدآبادی، خیابان شیشه چی واقع در جنوب غربی شهر قزوین رخ داد و شدت آتش سوزی به حدی است که دود و شعلههای آتش در بسیاری از مناطق شهر قزوین قابل دیدن است.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#455
Posted: 8 May 2014 16:37
انکار قتل شوهر در دادگاه
زن جوانی که متهم است به دنبال رابطه پنهانی با خواستگار خواهرش، شوهرش را کشته بود، دیروز در دادگاه کیفری پای میز محاکمه ایستاد و خود را بیگناه خواند. در نشست رسیدگی به این پرونده که دیروز در شعبه 71 دادگاه کیفری استان تهران به ریاست قاضی«عزیزمحمدی» و با حضور چهار مستشار تشکیل شد، ابتدا نماینده دادستان کیفرخواست را خواند.
وی اظهار داشت: «آمنه» 29 ساله متهم است به دنبال رابطه پنهانی با خواستگار خواهرش به نام «میکائیل»، شوهر 33 سالهاش بهنام «مهدی» را چهاردهم بهمن 90 خفه کرده بود. این زن که سعی داشت با دروغگویی پلیس را گمراه کند به ناچار لب به اعتراف گشود و به بازسازی صحنه جرم پرداخت. اکنون باتوجه به مدرکهای موجود در پرونده برای «آمنه» اشد مجازات میخواهم و برای «میکائیل» به اتهام رابطه پنهانی تقاضای تعیین کیفر دارم.
تقاضای حکم قصاص برای نوعروس
سپس پدر و مادر«مهدی» درجایگاه ویژه ایستادند و برای عروسشان حکم قصاص خواستند. مادر قربانی در حالی که اشک میریخت، گفت: من و شوهرم از همان ابتدا مخالف ازدواج پسرمان با آمنه بودیم اما مهدی به این ازدواج اصرار داشت. ما به هیچ قیمتی از خون پسرمان نمیگذریم و «آمنه» باید قصاص شود.
متهمان در دادگاه
وقتی «آمنه» در جایگاه ویژه ایستاد، منکر شوهرکشی شد. این زن ادعای تازهای مطرح کرد و گفت: وقتی شوهرم به رابطه پنهانی من و «میکائیل» پی برد از من خواست تا با او تماس بگیرم و او را به خانهمان دعوت کنم. «میکائیل» به خانهمان آمد تا شوهرم با او صحبت کند و من از خانه بیرون رفتم. دیروقت وقتی به خانه برگشتم شوهرم خواب بود. صبح که بیدار شدم متوجه شدم «مهدی» جان سپرده است. از همسایهها کمک خواستم اما وقتی اورژانس بالای سر شوهرم حاضر شد، اعلام کرد چندین ساعت از مرگش گذشته است. این زن ادامه داد: من تحتفشار به قتل شوهرم اعتراف کرده بودم و حالا میگویم بیگناهم. من قرصهای آرامبخش مصرف میکردم و به خواب عمیق میرفتم. به احتمال زیاد نیمهشب یکنفر به خانهمان آمده و شوهرم را خفه کرده است. سپس «میکائیل» که حالا با قرار وثیقه آزاد شده است، روبهروی پنج قاضی ایستاد و گفت: چند سال پیش وقتی به خواستگاری خواهر آمنه رفته بودم جواب رد شنیدم. «آمنه» اما چند روز بعد با من تماس گرفت و گفت به من علاقهمند شده است. از او خواستم دست از سرم بردارد اما او مدام با من تماس میگرفت و میگفت از شوهرش دل خوشی ندارد. این مرد ادامه داد: قبول دارم تلفنی با آمنه صحبت میکردم اما از ماجرای قتل شوهرش بیاطلاع بودم تا اینکه «آمنه» پیامکی برایم فرستاد که در آن نوشته بود شوهرش را کشته است. از آن روز به بعد از ترس دیگر جواب تلفنهای «آمنه» را ندادم تا اینکه دستگیر شدم.
از سرگیری تحقیقات در دادسرا
در پایان این نشست هیات قضایی وارد شور شد و با توجه به اینکه علت تامه مرگ بهدرستی در گزارش پزشکی قانونی اعلام نشده و نیز پرینت پیامک و تماسهای تلفنی «آمنه» و «میکائیل» نیز پس از تاریخ قتل «مهدی» در پرونده موجود نبوده است، پرونده را برای از سرگیری تحقیقات به دادسرای ورامین برگرداند تا پس از تکمیل آن بار دیگر به جرم متهمان رسیدگی شود.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#456
Posted: 8 May 2014 16:39
دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت پنجم)
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . اکنون که در گور دسته جمعی زندان شهرری روزی را گذرانده ام ، پراز تنش و درگیری ، در فضای خفه و بی هوا ، که با نفرت پراکنی ماموران کینه توز ، تنگتر و سمی تر شده است ، به تختم پناه برده ام . امروز بازی بچه گانه و ساده ای که میتوانست خنده بر لبهایمان بنشاند با برخورد عقده ای یک مامور تبدیل به یک روز نفرت انگیز شد . بچه های جوان زندانی ، که معمولا به جرم خلاف های سبک مثل کیف دزدی و یا بدحجابی یا فحش دادن به مامور راهنمایی ، دستگیر میشوند با یک بطری آب بازی کردند. بطری خالی را روی زمین میگذارند و میچرخانند. در بطری رو به هر کس بایستد او باید کاری انجام دهد. اولش با شیرینی و خنده شروع شد .. خنده ها فضا را پر کرد . همه ، حتی اگر در بازی نبودند ، از صدای خنده آنان ، میخندیدند . بعد با دخالت یک مامور عقده ای که از خندیدن زندانیان بدش میاید ، موذیانه و با پیشنهاد کارهای خشن ، تبدیل به یک دردسر واقعی شد. کار به سیلی زدن های افسری و لیسیدن توالت کشیده شد . و من شاهد بودم ، چگونه خنده به صدای بلند و نفسهای تند و رگهای گردن کلفت شده و صورتهای سرخ و دعوا ... وبعد تنبیه و خستگی تبدیل شد . تختم را دوست دارم . فضایی است که در این مکان عمومی فقط مال توست . فقط مال تو . هر چه بخواهی به سقفش میچسبانی . و یا به دیواره اش . من بریده روزنامه هایی دارم مربوط به یک شاعر . اسمش ریحانه جباری است . چند سالی از من بزرگتر است و اکنون در شهری از ایران زندگی میکند و لابد در برخورد با محیط اطرافش یا آدمهایی که میبیند ، احساسش برانگیخته شده و شعر میگوید . گاهی در روزنامه هایی که در زندان هست ، شعری ازو چاپ میشود ، که من بریده و به دیوار تختم که با ملافه ساخته شده میچسبانم . تختم یعنی سلول انفرادی برای تمرکز افکار و مرور آنچه بر من گذشته . اتاق جراحی روحم . کارگاهی که در آن یاد گرفتم ، تا همه پیوندهایم از زندگی را قطع نکنم ، مرگ به سراغم نمیاید . آنچه بر من گذشته ، آشکار میکند که در اوج جوانی و خوشدلی که حتی تحمل گرما یا سرما را نداری ، تحمل شنیدن یک حرف ساده و نامطلوب را نداری ، تحمل گرسنگی و تشنگی را نداری ، تحمل زور گفتن دیگران را نداری ، اگر در شرایط صد در صد متضادش قرار بگیری میتوانی چنان انعطافی از خود نشان بدهی که خودت هم تعجب کنی از تحملت . یادم هست در کودکی کارتونی را تماشا میکردم که نامش بارباپاپا بود . او به اشکال مختلف در میامد و همین انعطافش ، باعث تداوم زندگیش بود .
من ریحانه جباری وقتی نوزده ساله بودم ، تبدیل به یک باربا پاپا شدم. وقتی دانستم که پدر و مادرم مرا رها نکرده اند ، به عشق داشتن آنها زندگی میکردم . روزها بود که هیچ خبری از هیچ کجای دنیا نداشتم و فقط با حشرات داخل سلول انفرادی بازی میکردم ... و میخوابیدم . انگار تلافی بیخوابی های گذشته را در میاوردم . خواب را با سلولهایم میبلعیدم و اگر چه خسته بودم از حرفهای تکراری و بی پایانی که باید میزدم ، در خواب ، سکوت را تمرین میکردم . روزها بود که دیگر شاملو بازجوییم نمیکرد و دو مرد که موهایشان را مثل سربازها را تراشیده بودند ، بازجویی و یا اسم شیک ترش بازپرسی میکردند . یکی چاق و شکم دار و دیگری لاغر و کشیده . هر دو ته ریش داشتند و مردلاغرسبیل بلندتر از ریش داشت . بارها میگفتند خانواده ات را دستگیر کرده ایم و هرکدام را به زندانی فرستاده ایم . و من در دل ، خود را نفرین میکردم که با آشنایی با سربندی و شیخی ، آرامش و روال طبیعی زندگی پنج نفرمان را نابود کرده ام. در خیالم آنها را در موقعیت خودم میگذاشتم ، خواهرهای کوچکم را تصویر میکردم که مثل من جوجه شده اند . اصطلاحی که ماموران خشن به کار میبردند . دستهایت را میبندند و پاهایت را . بعد مثل یک تکه لباس روی میله ای آویزان میکنند و با زانو توی شکمت میزنند . برایشان فرق ندارد کجای دلت میخورد .تو باید زرنگی کنی و با وجود شدت درد ، به خود نپیچی . چون اگر لحظه ای سرت را پایین بیاوری ، برخورد زانو با چشم یا بینی و یا دهانت ، تبدیل به پاشیدن خون میشود و درد بی پایان شکستگی صورت . من هوشیار بودم و صورتم را از برخورد با زانو حفظ میکردم . بازجو مرد است و هرگز نمیفهمد زنان در ایام ماهیانه ، درد دارند . کرختی و کوفتگی دارند . بیحال و رنجورند . و همین که راه میافتند و به سوال و جواب میرسند ، خودش عذاب است . بازجوی مرد نمیداند زانویی که به سینه زن میخورد در این ایام یعنی چه . نمیدانم چرا زنان وقتی پسر میزایند ، به آنان نمیگویند که خودشان چه حالی دارند . تا وقتی پسرکشان بزرگ شد و شغلش بازجویی ، بدانند چگونه زانورا بزنند توی دل متهم . متهمی که از قضای روزگار زن است و از بد حادثه در سخت ترین ایام زندگیش . در یکی از بازجویی ها فریبی تلخ خوردم : مادرت را از بازداشتگاه به اوین برده ایم و در آنجا بازجویی میکنیم .دو روز بعد را در سلول بودم . دو روز مرا برای بازجویی نبردند و من غافل بودم ازین حیله که روحم دستخوش وسواسی بیمارگونه شد .وسواسی که فقط چند روز بعد ، مرا به کلی ویران کرد . ساعتهای کشدار داخل انفرادی ، بدون نور متغیر ، با تابش مدام و بیست و چهارساعته نور مهتابی عذابت مبدهند .مهتابی تبدیل به سوهان روحت میشود . دشمنت و تو نمیدانی چه کنی تا کمی تغییر درین فضا به وجود آوری . به هر چه میخواهی فکر کنی ، مهتابی میپرد وسط فکرت و تمرکزت را میگیرد . فکرهای تکه تکه و بی ربط ، انسجام ذهنت را از بین میبرند . روی هیچ چیزی تمرکز نداری . اگر میخواهی غذا بخوری یا حمام کنی ، نمیتوانی تصمیم بگیری که اول دوش را باز کنی ، بعد سرت را بشوری ، بعد کف را آب بکشی و تمام . وقتی انسجام فکری نداری ممکن است دوش را باز بگذاری و بدون شستن کف ، از حمام بیرون بیایی . ممکن است ، قاشق را پر از غذا کنی که به دهان ببری ولی در راه رسیدن قاشق به دهانت ، ذهن تو بپرد به جای دیگر و زمانی به خودت بیایی و ببینی قاشق بین زمین و آسمان معلق است و تو فقط دهانت را باز کرده ای . تو نیز معلقی بین خواب و واقعیت . مهم و حقیقت .
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم روزی هزار بار گوشم را به در سرد آهنی سلول انفرادی میچسباندم تا شاید صدای مادرم را که اکنون در یکی از سلول هاست بشنوم . تمام وجودم تبدیل به گوش میشد و به در میچسبید . اما هیچ صدایی از شعله نمیشنیدم. عصبی بودم و در اتاق ۹ متری راه میرفتم . از چپ به راست ، از راست به گوشه ، از گوشه به کنار در . قدم رو هایم هیچ نظمی نداشت و هر چند لحظه یکبار میپریدم و گوش میشدم . خیال میکردم صدایش را میشنوم . اما نبود . میخوابیدم ، یا شاید خیال میکردم خوابیده ام . هیچ دلیل منطقی یا قطعی نداشتم که مطمئن باشم آنچه درک میکنم واقعی است . چشمهایم چیزهایی میدید که لحظه ای بعد ناپدید میشدند . عصبی تر میشدم . برای اینکه بدانم کجا هستم ، و در چه حالی ، به خود سیلی میزدم . مثل بازجوی آگاهی در روزهای اول . همانها که مدتها بود گورشان را از زندگیم گم کرده بودند. سیلی خودم به خودم ، صدا داشت ، درد داشت ، پس حقیقی بود .پس بیدارم . اما مگر نمیشود در خواب صدا را شنید ؟ خدایا چرا هیچکدام از آموخته هایم در مدرسه یا دانشگاه به یاریم نمیامد برای شناخت ماهیت واقعی این لحظات ؟ و این درد عدم درک لحظه ، به پایان رسید . با صدای فریادی که از بیرون شنیدم . گوش چسباندم . صدا حقیقی بود و کشدار . آی ....تکرار فریاد و بعد تبدیلش به ناله مرا به در چسبانده بود . این مادرم است . پس راست گفته بودند . همه شان را دستگیر کرده اند . عذاب داشتم و میخواستم با او ارتباط برقرار کنم . داد زدم : ماماااااان . جوابی نبود . بلند تر ، مامااااااااااااااان . جوابی نبود . به در مشت میکوبیدم ، چنگ میزدم ، عقب مبرفتم و با خیز ، با همه تنم به در میکوبیدم ، خیزها بلند و بلندتر میشد ، از پشت به دیوار میخوردم و باز با همه قدرت به در . همه وجودم از گوش تبدیل به گلو شد و من با همه حجم گلویم فریاد زدم : مامااااااااااان. دریچه کشویی باز شد و صورت یک مامور که با وجود گرما چادر سرش بود و با صورت غرق جوش و مو ، فحش بارانم کرد . تنم داغ بود و اگر دریچه کمی بزرگتر بود با مشت توی صورتش میکوبیدم . گفتم خفه شو ، این فریاد مادر من بود . مادر مرا میزنند .و او داد زد یکی بیاد این زنجیری رو خفه کنه . و با فحشی رکیک دریچه را بست . بالا و پایین میپریدم . مهتابی، ذهنم را آشفته تر کرده بود و در لحظه ای تصمیم گرفتم خاموشش کنم . کردم . تمام فکرم را متمرکز کرده بودم برای نابودی این دشمن . نور سفید مهتابی که با توری فلزی احاطه شده بود . توری قر شد و مهتابی شکست . در لحظه ای تکه ای شیشه لامپ در دستم بود .
من ریحانه جباری در نوزده سالگی نمیدانستم که خلاص شدن از مهتابی دلیلی میشود برای آموزش دیده بودنم . نمیدانستم که این تاریکی آرامش بخش ، مرا به چیزهای مخوفی متهم خواهد کرد . چیزی که در روزهای بعد به آن اقرار کردم . صدای ناله بیرون را به سختی میشنیدم . سعی میکردم به یاد بیاورم وقتی مادرم مریض بود و ناله میکرد ، چه صدایی داشت . به یاد نمیاوردم . در خاطراتم میگشتم تا لحظه ای را تداعی کنم . وامانده بودم . حتی وقتی شش سال داشتم و خواهر کوچکم به دنیا آمده بود را تداعی میکردم . همه چیز یادم میامد به جزصدای ناله اش . تمام جزئیات صورت و لباسی که بر تن داشت ، حتی بوی تنش را به یاد میاوردم . ولی درمانده بودم که صدای ناله کردنش چگونه بود ؟ تمام خواستم در آن لحظه این بود که بدانم چه بر سر مادرم آمده .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون میدانم که انسان ، زمانی که بین وهم و واقعیت دست و پا میزند ، هیچ قدرتی ندارد . توان تصمیم گیری ندارد و تسلیم محض است . حتی اگر فریاد بزنی ، یا خودت را به در و دیوار بکوبی ، ضعیفی . ممکن است قدرت بدنی ات بالا برود ، ولی به دلیل قطع ارتباط با جهان اطراف به نوعی روانپریشی مبتلا شده ای که تو را ضعیف و ضعیف تر میکند ، هیچ میشوی . پوچ میشوی . پوک و تهی از هر نشان زنده بودن . وهم و خیال ، مثل یک مخدر تو را به بی عملی میرساند . به بی فکری ، بی تصمیمی .
فردای آن روز یا شب ، بازجویی شدم . تنم دوباره نای حرکت نداشت . بازجوی لاغر اندامم ، مرا توجیه کرد : مادرت آزاد خواهد شد ، اگر بنویسی . نوشتم . بعد از ضربه ای که به سربندی زدم ، شیخی در را باز کرد و داخل شد . با سربندی درگیر شد . او را به زمین انداخت . سربندی از خانه خارج شد و شیخی یک مجسمه را که در آنجا بود برداشت و رفت و من بعد از او از خانه خارج شدم .... وقتی به سلولم برگشتم ، لامپ تازه ای نورافشانی میکرد . سلول روشن بود و من همچنان تسلیم و خسته . باز بیهوش شدم . صدای ناله نبود . سکوت بیرون گاهی با قدم زدن کسی میشکست . پس به قولش وفا کرد و مامان آزاد شد . راحت بودم و خواب مرا راحت تر میکرد . به یاد میاوردم زمانی را که شاملو گفت پدر و مادرت تورا نمیخواهند و رهایت کرده اند . به یاد میاورم روزی را که روز پدر بود . و من با چه حرارتی التماس میکردم به نگهبان . تو رو خدا ، فقط یک دقیقه زنگ بزنم به پدرم . تو خودت پدر داری . بذار بهش تبریک روز پدر رو بگم . تو رو خدا . و نگهبان که فاقد بسیاری از مشخصه های انسانی بود نمیفهمید چه میگویم . با آرامش میگفت نمیشود . قاضیت گفته تو از همه چیز محروم باشی . تلفن برای تو ممنوعه . او نمیدانست که من اگر حتی یک ثانیه صدای بابا را میشنیدم ، میفهمیدم که مرا رها کرده یا نه . او نمیدانست با نشنیدن صدای پدرم مرا به وسواس ذهنی سوق میدهد . نمیدانست مرا درهم میکوبد .
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم ، هر روز پرده ای جدید را میدیدم که مجبور بودم در آن بازی کنم . بازی . کلامی که پشت آن مفاهیم زیادی نهفته است . همیشه در یک بازی کسانی سرگرم میشوند و کسانی سرگرم میکنند . من میبایست هر دو کار را میکردم و بازجویانم نیز . نمایشی جدید نوشته میشد که بسته به فرد بازجویی کننده ابعاد مسخره ای میافت . یکی میگفت مرا در دانشگاه جذب کرده اند و از من تست هوش گرفته اند. من ۹۹ شدم از صد . خیال کرده اند شاید تقلب کرده ام و دوباره تست گرفته اند . باز ۹۹ از صد .مامورین اطلاعات به من گفته اند تو رئیس دخترهایی و پسری به نام آرش رئیس پسرها . آن یکی که قصه دیگری میبافت میگفت این را هم اضافه کن که قرار بود عملیاتی در قبرس انجام دهید . مردی که در قبرس رستوران دارد رئیس کل این عملیات است . و من مینوشتم . مینوشتم که آموزش دیده ام تا بتوانم ذهنم را پاک کنم . آموزش دیده ام تا بتوانم حتی دستگاه دروغ سنج را فریب دهم . من آموزش دیده ام . مرا برای جاسوسی آموزش داده اند . وقتی مینوشتم ، میگفتم تمام این کارها را کی کرده ام ؟ گویی بیست و چهار ساعت شبانه روز مرا کش داده اند و تبدیل به صد ساعت شبانه روز کرده اند . چگونه کسی باور میکند که صبح از خواب بیدار شوم ، بابا مرا به مترو صادقیه برساند ، بروم تا کرج ، سوار سرویس شده به قزوین بروم ، درس و دانشگاه ، عصر برگردم کرج ، مترو صادقیه ، انتظار بابا ، و خانه . روز های تعطیل دانشگاه بروم شرکت و شب خانه . کدام ساعت خالی را دارم که بتوانم آموزش ببینم؟ چگونه کسی آموزش میبیند بدون حتی یک ساعت که محل حضورش نامشخص باشد ؟ برگه های حضور و غیاب دانشگاه و شرکت گواهی خواهد داد که هیچکدام این نوشته ها درست نیست . امیدوار بودم روزی که به دادگاه بروم ، قاضی همه این پرسش ها را کرده و حقیقت روشن شود . یک سال و نیم بعد ، در دادگاه ، قاضی کوه کمره ای نشانه های بررسی دقیق را مطرح کرد. در مقابل کسانی که مرا متهم به بیرحم بودن میکردند ، با لهجه غلیظ ترکی نهیب زد : آقا جان این دختررا میگوییم جوان بوده و فریب ظاهر را خورده اصلا نامسلمان و بد ، آن آقا که متدین بوده و میانسال ، چگونه خود را در شرایط خلوت با زن نامحرم ، آنهم در مکانی که متعلق به او بوده قرار داده ؟ و پاسخ سکوت بود . قاضی ادامه داد ، دیگر در این دادگاه حرفهای غیر اخلاقی نزنید . وقتی بعد از دو جلسه دادگاه چند ساعته و نفسگیر ، قاضی اعلام کرد دادگاه نیاز به بررسی دقیق تر دارد ، دانستم که این قاضی میتواند همه آنچه بر من رفته کشف کند . افسوس که او عوض شد و قاضی دیگری به جای او نشست . حسن تردست . دادگاه او را در زمان خودش تشریح خواهم کرد .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در زندان شهرری ساکنم . هیچ منبع مطالعاتی و یا دانشگاهی مربوط به قضاوت و دادرسی نداشته ام . اما با گوشت و پوست و خونم ، تجربه کرده ام تمام مراحل قضایی در ایران را . دهها زن را دیده ام با قصه های رنگارنگ . بسیاری از بد حادثه اینجایند و بعضی از خبث درون . دختران معصوم زیادی را دیده ام که به دلیل یک اشتباه کوچک برای مدتی کوتاه زندانی شده اند اما وقایعی برایشان اتفاق افتاده که بعد از آزاد شدن ، چاره ای جز بازگشت به زندان نداشته اند . من میخواهم نوشته هایم را قضات بخوانند . تا بدانند با نوشتن یک حکم چه بر سر سرنوشت دختری میاورند . کاری که از دومین سال زندانی شدنم آغاز کردم . برای بسیاری از پرسنل جوان زندان اوین و شهرری که دانشجو بودند ، مقاله نوشتم تا به عنوان طرح تحقیقاتی به استادانشان بدهند . آنان دلخوش بودند که بی زحمت و تلاش نمره شان را میگیرند و من شاد از اینکه تجربه ام را به استادی رسانده ام . و امیدوار به اینکه شاید به گوش یک قاضی برسد . غافل از اینکه نوشته هایم ، مثل هزاران تحقیق کتابخانه ای و کپی شده دانشجویی خاک میخورد . هر چند استاد مربوطه از کجا میدانست که این تحقیقات مکتوب که در دست دارد ، کتابخانه ای نیست و به روش میدانی تهیه شده است . چنین بود که بعد از مدتی ناامید شدم و همه را مخفیانه از زندان خارج کردم . کاری که اکنون نیز در انتظار این بازگویی وقایع است . به زودی این بار از دلم برداشته خواهد شد و دیگر ناگفته ای نخواهد ماند که با خود به گور ببرم . گوری که دهانش را باز کرده ولی معلوم نیست کی مرا در خود بگیرد . اکنون هفتمین زمستانی است که در زندان آغاز میکنم . پنجمین سالی است که با حکم اعدام روبرو شده ام و مراحل دادرسی بی منطقش به پایان رسیده . کشدار شدنش را با این امید توجیه میکنم که رئیس قوه قضاییه در حال موشکافی پرونده است . پرونده ای که دو رئیس قوه قضائیه را به خود دید . ایت اله شاهرودی و آیت اله لاریجانی . کاش میشد این نامه ها را برای آنان بفرستم . کاش ... برای آیت اله شاهرودی بارها نوشتم اما از بین ده ها نامه ام فقط چند تایی خارج شد و پدرم آنها را به دست او رساند . تلاش هایی که عقیم ماند . اکنون صبح شنبه است و من امروز ملاقات دارم . برای دیدن خانواده ام ، که هر هفته به دیدارم میایند ، باید آماده شوم . ۴ عزیزی که هرگز رهایم نکردند . ۴ عزیزی که ستون زندگی منند . بعد از پایان انفرادی و زمانی که به بند عمومی منتقل شدم ، صدها بار توسط پدر و مادرم و بخصوص مادرم بازجویی شدم . سوال و جواب های سخت . با ریز بینی بسیار . گاهی بعد از بازجویی این دو ، گریه ها کردم . آنان تلنگری میزدند که به ظاهر برایشان ساده بود و من مثل ماهی داخل تنگ ، تلنگر ساده آنان را با قدرت ارتعاش تشدید شده در فضای زندان، بسیار دردناک دریافت میکردم . اما هرگز مرا تنها نگذاشتند و اگر امروز زنده ام به عشق آنان است . کسانی که فکر نبودنشان مرا بیچاره و عاجز کرده بود و دوران انفرادی را تلخ تر از زهر هلاهل . زهری که نشانه های انتشارش در تمام زندگیم قابل پیگیری است . امروز دیدار دارم . با کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند . انرژی لازم برای هفته ام را ، از ملاقات شنبه ها به دست میاورم. امروز روز خوش است . روز زندگی .
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#457
Posted: 8 May 2014 16:40
دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت ششم)
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم .خانه ام تختی است در زندان شهرری .با حیاط و دستشویی و حمام و هوا و آسمان مشترک با زنان زندانی. اینجا حدود دو هزار زن با جرم های ریز و درشت زندانیند. زمستان امسال با خود سرمای زیادی به ارمغان آورد که با خراب شدن بخاری سالن ، شب و روز صدای لرزیدن و به هم خوردن دندانها ، سرفه ، عطسه و ناله شنیده میشود. امروز برف آمد. در مدت کوتاهی زمین یکسر سفید شد. کسانی که قبلا در ورامین بوده اند از بی سابقه بودن برف در این نقطه میگویند. اما امروز برف زیاد با خود شادی هم آورده. بعضی از بچه ها گلوله برف به هم پرتاب میکنند و قهقهه میزنند. اما من آبجوش سهمیه برای چای را در یک بطری خالی آب ریخته و برای خودم کیسه آب گرم درست کرده ام. ملافه ای که دور بطری کشیده ام هم مانع سوختن پوست میشود و هم عایقی است که آبجوش دیرتر سرد شود. به هم خوردن دندانها ، مرا به سال 86 پرتاب میکند که نوزده سال داشتم و در سلول انفرادی زندان اوین ، از شدت درهم ریختگی روح و روانم ، با زخمهایی بر تن که رو به بهبود بودند میلرزیدم. هر از گاهی به دادسرای اوین منتقل میشدم و گاه به دادسرای امورجنایی روبروی دانشگاه تهران . شاملو بندرت بازجوییم میکرد و بیشتر اوقات توسط همان دو مرد که هرگز نامشان را نفهمیدم سوال و جواب میشدم. در انتها نیز، آنچه دیکته میکردند مینوشتم. در یکی از بازجویی ها ، به جایی برده شدم که دختری 14 یا 15 ساله را آویزان کرده بودند. دخترک ناله میکرد . صورتش بیرنگ و لبهایش از شدت گریه ترک ترک شده بود. بازجو روبروی من نشست: همین امروز و فرداست که ... اسم خواهر کوچکم را آورد. بادوک . امروز و فرداست که او را بیاوریم. نوبتی هم باشد نوبت اوست . ریحانه تو فکر میکنی چقدر طاقت بیاره رو دستاش آویزون بمونه؟ خیلی نحیفه . من فکر نکنم زیاد بمونه. و من درونی آتشفشانی داشتم. همچنان تشریح میکرد که میخواهند چه بلایی بر سر خواهرکم بیاورند. خواهری که به دنیا آمدنش را مثل روز به یاد میاوردم. او که همیشه اضطراب داشت برای مدرسه و درس. او که شیرین زبان خانه بود و مهربان. او که هنگام دستگیریم ، از ترس ملافه ای روی سرش کشید و لرزیدنش زیر ملافه آخرین تصویرم از او بود. بغضم ترکید. گفتم تو را بخدا اینکار را نکنید. گفت نمیشود. راهی نمانده برایمان. کمی صبر کرد. آهان یک راه هست . زمانی که سخن میگفت به یاد آوردم چند روز پس از دستگیری مدیر شرکت را دیدم که دمپایی پوشیده بود و دستبند به دستش بود. ژولیده و پریشان بود. نگاهم کرد و کف دستش را نشان داد. به شکل چندش آوری باد کرده بود. در لحظه ای گفت دختر تو چیکار کردی؟ رویم را برگرداندم. حوصله نداشتم. آبرویم رفته بود و نمیدانستم چه بگویم. وقتی اینها با او اینچنین کرده اند ، حتما بادوک را هم آویزان میکنند. بیچاره بودم و درمانده. ناگزیر گفتم چه راهی هست؟ خیلی ساده تو بنویس که چاقو رو از قبل خریدی. فرقی نداره . چه اونجا بوده باشه و چه خریده باشی. گفتم آخر من چاقو برای چه نیاز داشتم که بخرم. گفت بنویس خود مقتول گفته بخر. برای مراقبت از خودت. اگر بنویسم ، بادوک در امان است. دخترک در آغوش خانواده میماند . بعد ها فهمیدم که شاملو و کمالی و همین دو بازجو و دونفر دیگر در یکی از بازرسی های خانه مان بیرحمانه ، بادوک چهارده ساله مضطرب را با سردرد و در حالی که چند روز بوده غذا نخورده ، به جرم معاونت در قتل بازداشت کرده. هر چه بابا اصرار میکند که با ماشین خودش او را به کلانتری بیاورد ، شاملو زیر بار نمیرود. بادوک با ماشین پلیس ، همراه با کمالی و راننده به کلانتری مبروند. شاملو و بازجویان با ماشین دیگر . و بابا به دنبال این دو ماشین . بادوک از شدت ترس میلرزیده و هنگامی که ماشین از جلوی یک مسجد عبور میکند کمالی میگوید خدایا به این دختر کوچولو و خواهرش کمک کن. بادوک با همین جمله دلگرم میشود و کمی آرام . در کلانتری شاملو از او میپرسد شب حادثه وقتی که ما آمدیم تو بیدار بودی و دستگیری ریحانه را دیدی . قبل از آن چیزی در مورد قتل به تو نگفته بود؟ جواب میدهد نه. بسیار خوب شما آزاد هستید . به بابا میگوید فردا او را دوباره برای بازپرسی به اینجا بیاور. بادوک خوشحال و خندان مثل مرغی که از دام صیاد فرار کرده باشد با پدرم به خانه برمیگردد و پدرم دیگر او را به آنجا نمیبرد. چند هفته بعد ، شوک ناشی از این برخورد شاملو ، باعث میشود موهای سر و ابروی بادوک بریزد. لوپوس ، تشخیص پزشکان بود . هنوز هم بادوک با وجود تراپی های بسیار دجار استرس است . نوشتم چاقو را خریده ام.نفس راحتی کشیدم. گفتم مادرم را آزاد کردید؟ تعجب کرد. مادرت؟ مادرت را هنوز دستگیر نکرده ایم. باورم نمیشد. پس آن صدا ؟ شاملو وارد اتاق شد. گفت لامپ مهتابی را شکسته ای . این کاریست که دقیقا افراد آموزش دیده میکنند تا کسی نتواند ببیند آنها در انفرادی چه میکنند. و من هاج و واج نگاهش میکردم. مادرت از من شکایت کرده . میدانستی؟ و من گیج و مبهوت بودم.گفتم مگر شما نگفتید دستگیرشان کرده اید؟ گفت : بگوییم . مهم نیست. ما باید برای کشف حقیقت هر چیزی را امتحان کنیم . این شیوه دستگاه پلیس در همه دنیاست.در یک لحظه همه آنچه بر من رفته بود جلوی چشمم رقصید. لبخند تلخی زدم. توی دلم گفتم نبرد با یک حریف ضعیف و نابلد مثل من افتخار ندارد. دوباره انفرادی و حرف زدن های گهگاه با دو زندانی دیگر که در سلولهای مجاور بودند. چند روز بعد به دادسرا اعزام شدم. توی اتاق شاملو بود با دومرد لاغر با ریش بسیار بلند که تمام مدت ساکت بودند و هیچ کلامی از دهانشان خارج نشد. شاملو لحظه ای از اتاق خارج شد و با مادرم برگشت. قلبم تند میزد. در یک نگاه گویی همه وجودش را اسکن کردم. تکیده تر شده بود. از شدت هیجان نمیدانست چه کند و من آرام بودم. دستهایم بسته بود و زیر چادر پنهان. دستش را دور گردنم انداخت و بوسه بارانم کرد . شاملو گفت کنارش بنشین. نشست. شاملو گفت من این دیدار را ترتیب دادم تا به شما بگویم دخترت سالم است و اشتباه کرده ای که از من شکایت کردی. مادرم با لحن غرغر جواب داد من هزار بار به شما گفتم که چه پیامهایی به ما میدهند. شما گوش نکردی ، گفتم نمیتوانم زندگی کنم بگذارید ببینمش ، گفتید اگر او تو را ببیند نیرو میگیرد و کار تحقیقات برای ما سخت میشود. صد نامه دادم ، توجهی نکردی.گفتم جوری باشد که او مرا نبیند ولی من ببینمش ، مخالفت کردی. چه باید میکردم؟ از آن گذشته من به خارج شکایت نکردم. به یک نهاد داخلی که زیر نظر قوه قضاییه است شکایت کردم. کمیسیون حقوق بشر اسلامی. آنها هم هیچ نکردند. چیزهایی که میشنیدم درونم را طوفانی میکرد. چقدر این زن را دوست داشتم. صبر و منطقش تا زمانی همه چیز را کنترل میکرد ، ولی وقتی لبریز میشد ، صراحتش همه را میترساند. شاملو رو به من کرد و گفت : خوب ریحانه خانم تو رو جون این مامانت که خیلی دوستش داری ، تو شکنجه شدی که این خانم از من شکایت کرده؟ سرم را پایین انداختم. نمیخواستم چیزی بگویم که پریشان ترش کند. در یک لحظه ، مادرم از جا پرید: چرا سرت رو انداختی پایین؟ چرا نمیگی موهاتو کشیدن ؟ رو تنت چه زخمایی داری ، یالا نشونم بده ببینم.فهمیدم پروانه که آزاد شده برای مادرم چیزهایی گفته. گریه افتادم . کفتم مامان هرچی بوده تموم شده. گفت برای من تموم نشده. شاملو گفت من دستور شکنجه ندادم. گفت ولی این اتفاق افتاده و شما مسئولید دستور دهنده را پیدا کنید. شاملو تلخی کرد . شعله تندی. گفت چرا چندین نفر از ما بازجویی میکنند؟ سرهنگ کرمی چکاره این پرونده است؟ شاملو گفت هیچکاره. مادرم گفت پس چرا کرمی از ما بازجویی کرده؟ پشت سرم دوباره تیر کشید. کرمی که هیچکاره بود آنچنان شیره جانم را کشیده بود. کاش ذره ای از صراحت این زن در وجودم بود. اگر بود بلند میگفتم چه کرده اند. اگر بود میگفتم چگونه در دام بازجویان رنگارنگ بیمار افتاده ام. اما نبود و نگفتم. شاملو عصبانی شد. من دستور پیگیری میدهم . شما هم بفرمایید بیرون. مادرم بلند شد و چنان سخت در آغوشم گرفت که استخوانهای خشک شده ام به سروصدا افتاد. بوسیدم و بوسیدمش. گفت : هر اتفاقی بیفتد عاشقت هستم. اگر بد یا خوب ، تو مال منی . از خدا خریدمت. شاملو گفت خوب که نیست. برگشت و توی صورتش نگاه کرد و گفت : مال بد بیخ ریش صاحبش. بده به من ببرمش. شاملو سرش را پایین انداخت و در حالی که با خودکارش چیزی مینوشت گفت : صحبت ما در اینجا تمام شد . برید بیرون. رفت . چند دقیقه بعد مرا به طبقه پایین آوردند. زمانی که سوار بر ماشین از ساختمان خارج شدیم دیدم بابا و مامان ، دنبال ماشین میدوند. یک لحظه ترمز و صدای آن دو: بابا جان مواظب خودت باش. دوستت دارم. و صدای مامان که دور میشد : عاشقتم م م م م .تمام راه با هزار بار مرور کردن این ملاقات غیرمنتظره ، در آسمان پرواز میکردم.پس خانواده ام مرا و سرنوشتم را تعقیب میکردند. چند روز بعد دوباره اسمم را خواندند برای اعزام به دادسرا. تصمیم گرفتم کاغذ های باریکی که از هواخوریها پیدا کرده بودم و چیزهایی در آن نوشته بودم به خانواده ام بدهم. همه را روی هم گذاشته و صاف کردم. توی جیب پشت شلوار جینم گذاشتم. به دادسرا رسیدیم. چشم میانداختم شاید ببینمشان. نبودند. در اتاق منشی شاملو بازجویی شدم. توی چشمانم نگاه کرد و با تاکید گفت تو ضرب دست بچه های ما رو خوردی ، اما کافی نیست. میفرستیمت بازداشتگاه اطلاعات . اونجا جوری باهات رفتار میکنن که هرچی تا حالا دیدی نوازش بوده.... روی کاغذ نوشت : آیا با مدیر شرکت ، همکلاسی ها ، کارمندان دیگر ، و.. رابطه داشته ای ؟ لحظه ای چیزی به ذهنم رسید . دلم نمیخواست برای آدمهای شریفی که هرگز شرارتی از آنها ندیده بودم دردسری تازه بسازم. اما نمیتوانستم بازجویی در اطلاعات را که برایم تصویر کرده بودند تحمل کنم. نوشتم هر چند علت یا معلول قتل نیست . بله.تشنه بودم. بازجو نیز . به سربازی که با او آمده بودم دستور داد برود و 2 بطری آب بخرد. در باز شد و بابا را دیدم . حواسم پرت شد. دیگر حرفهای بازجو را نمیشنیدم. سرباز رفت و بابا پایش را لای در گذاشت تا بسته نشود.پشت بازجو به در بود. از نگاه های من فهمید . برگشت و بابا را دید. در رابست. چند دقیقه بعد صدای جر و بحث بابا و سرباز را از بیرون میشنیدم. سرباز داخل شد آب را داد و گفت پدرش میگوید باید پول آب را بگیری. بازجو خندید و موذیانه گفت چه فرقی میکند. بازپرس هم مثل خانواده است . چندشم شد.
بازپرسی را تمام کرد و رفت و گفت خانواده اش داخل شوند و چند دقیقه ملاقات کنند. ماموری که آنروز با من بود خانم شکاری نام داشت. وقتی مامان را بغل کردم در لحظه ای نامه ها را از جیبم بیرون آوردم و به او دادم. او نامه ها را گرفت و گفت اینا چی هستن؟ گفتم قایمش کن. ولی دیر شد. شکاری دیده بود. به شاملو شکایت کرد که چیزی به مادرش داده. و شاملو همه را گرفت. قلبم ریخت. مامان هر طور شده پس بگیر. شاملو گفت میخوانم و پس میدهم. شاید مطلبی مهم را نوشته باشد. هرگز پس نداد. و همین نامه ها باز دلیلی شد بر زرنگی ام. چرا که تاکید شده بود : ریحانه جباری نباید به هیچ چیزی دسترسی داشته باشد. فقط غذا و هواخوری برای او مجاز است.
من ریحانه جباری برای بدیهی ترین کاری که هر کس در آن موقعیت میکرد متهم به چیزهایی میشدم که هرگز فکرش را نمیکردم. گاهی در دل به آنان میخندیدم که مرا اینقدر بزرگ میبینند. در حالی که اگر با فراغ بال به تحلیل اعمال و عکس العمل هایم میپرداختند ، خیلی زود پی میبردند که تمام عکس العملهایم اشتباه بوده و بعد از چند روز مقاومت در آگاهی ، تسلیم سرنوشت شده ام. سرنوشتی که مثل یک کوره داغ در حال عذاب دادنم بود.بعدها فهمیدم روکشی مقوایی را لابلای رختخوابم گذاشته و در یک بازرسی دوباره در مدت چند ثانیه پیدایش کرده و با صورتجلسه ای مهر تمام بر بازرسی و کشف آلات جرم گذاشته بودند. و من امید داشتم ، قاضی این تناقض ها را کشف کند. بفهمد که وقتی کسی را میکشی ، حتی اگر چاقو را با خود ببری ، روکش چاقو را نمیبری. امیدی که چند سال بعد به ناامیدی تبدیل شد.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و شهادت میدهم که در تابستان 86 ، وقتی به اوین بازگشتم ، به سلول انفرادی تحویل نشدم. همراه با چند زن دیگر ساعتها در محلی در پیچاپیچ زندان اوین ماندیم. اواخر شب به سلول برگشتم و با تعجب دیدم سلول تمیز و خالی است. پتوها نیستند. و همچنین قاشق ، بشقاب استیل ، شامپوی تخم مرغی و صابونی که جیره ورودی هاست . از ماموری که چهره مهربانی داشت و نامش را نمیگویم مبادا برای این زن مشکلی بیشتر از آنچه داشت پیش بیاید پرسیدم چرا وسایل را برده اند؟ گفت از طرف حقوق بشر آمده بودند بازدید. برای اینکه بگویند انفرادی ها خالیست این کارها انجام شد. بعد برایم گفت انفرادیها که این شکلی نبود. کوچک و کثیف. اما آقای شاهرودی دستور داد آنها را خراب کنند و اینها را بسازند. الان انفرادی مثل هتل است. و من برای اولین بار در ذهنم شرایطم را با کسی که سالها قبل در انفرادی بوده مقایسه کردم. دیوارهای کاشی شده ، توالت فرنگی ، دوش ، صابون و شامپو. بسیار کسان بوده اند که در شرایط بدتر از من زندگی کرده اند. شاید سختی روزگار ، انسان را قوی تر کند. باید با این دوره از زندگی خو کنم. آرام باشم و درس بگیرم. اینچنین بود که ذهنم فعال شد و آرام آرام جهان بینی ام تغییر کرد. چندی بعد ،از انفرادی تحویل بند عمومی شدم. در یک بعدازظهر دلگیر .بند 2 مخصوص قتلی ها بود. گفتند اگر مایل باشم کار کنم باید به بند 3 جهاد بروم. از تنبلی و یکجانشینی بیزار بودم. تحویل بند 3شدم. پله های زیادی را بالا رفتیم .به یک سالن دراز رسیدیم که در داشت. انتهای سالن ، خانه جدید من بود. بند 3 . دو طبقه بود. بالا ، دخترانی که بین 18 تا 21 ساله بودند و به آنان نوجوان یا غنچه ها میگفتند زندگی میکردند. در انفرادی فقط یکبار خودم را به در و دیوار کوبیده بودم و بقیه روزها فقط خواب یا سکوت.. در بین زندانیان نوجوان ، درگیری و دعواهای گروهی رایج بود و مدیر ترجیح داد که پایین و بین بالای 21 ساله ها بمانم . همه جا کاشی بود.مثل حمام.من تحویل اتاق 2 شدم.طیبه حجتی مسئولش بود. زنی که هربار از دادسرا برمیگشتم مرا بازرسی میکرد. صورت پژمرده اش ، هنوز نشان زیبایی را در خود داشت. مثل گلی که خشک شده باشد. داخل اتاق شدیم . 6 در 4 بود.هفت تخت سه طبقه دور تا دور اتاق را پر کرده بود. یخچال و تلویزیون هم گوشه ای خودنمایی میکرد. طیبه گفت 14 نفر درین اتاق هستند که همه کار میکنند. الان رفته اند هواخوری. بیا بریم تا نشونت بدم. وارد حیاطی شدیم که با دیوارهای بسیار بلند و سیم خاردار احاطه شده بود.طیبه مرا به زنانی که در حیاط بودند معرفی کرد. در آنجا دیدم که زندگی در جریان است. یکی لباس میشست. یکی پتویی انداخته بود و چای میخورد. چند نفر والیبال بازی میکردند. طیبه گفت 4 سال پیش زندانی شده. توی دلم گفتم چهار سااااال؟ من اگه جای تو بودم میمردم. در آن روز نمیدانستم که هفته ها و ماه ها و سالها خواهد آمد و من همچنان زندانیم....
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#458
Posted: 8 May 2014 16:41
۲۴۰ میلیارد تومان هزینه سالیانه واردات چوب بستنی از چین
ایران سالیانه ۳۰ میلیارد عدد چوب بستنی از چین وارد میکند. این رقم معادل ۹۵ درصد چوب بستنی مورد نیاز کارخانجات تولید بستنی در ایران است. تنها سه کارخانه در کرج، زنجان و اصفهان قادر به تولید چوب بستنی هستند.
ایرانیان جایگاهی در میان فهرست کشورهای مصرفکننده بستنی به میزان بالا ندارند، دستکم در میان ۱۰ کشور اول مصرفکننده بستنی در دنیا نیستند. با این حال کارخانههای بستنیسازی ایران، سالیانه ۲۴۰ میلیارد تومان چوب بستنی وارد ایران میکنند؛ کشور مبدأ هم چین است.
به گزارش خبرآنلاین، ۹۵ درصد از چوب بستنی مورد نیاز کارخانههای بستنیسازی ایران از کشور چین وارد میشود که شامل ۳۰ میلیارد عدد چوب بستنی است. قیمت واردات هر دانه چوب بستنی ۸ تومان است.
بر اساس این گزارش در حال حاضر تنها سه کارخانه در ایران چوب بستنی تولید میکنند؛ کرج، زنجان و اصفهان. خرید خط تولید چوب بستنی بین ۱۲۰ هزار تا ۸ میلیون دلار هزینه دارد.
ارزانترین خط تولید چوب بستنی متعلق به کشور چین است که قادر به تولید ۱۵ هزار چوب بستنی در ساعت است و گرانترین آن متعلق به دانمارک است با قدرت تولید ۵۰ هزار عدد در ساعت.
هزینه سالیانه ۲۴۰ میلیارد تومان برای واردات چوب بستنی در حالی صورت میگیرد که میزان مصرف لبنیات مردم ایران به طور متوسط ۲۲ درصد کاهش یافته است و ایران در کنار کشورهایی چون آمریکا، نیوزیلند، استرالیا و دانمارک جزو بیشترین مصرفکنندههای بستنی در دنیا نیست.
مطابق آمار اداره گمرک ایران، فهرست کالاهای وارداتی از چین هر سال گستردهتر و عجیبتر میشود. سنگ قبر، مهر، جانماز و قرآن از جمله این کالاها هستند. ویژگی مشترک بسیاری از این کالاها این است که در داخل نیز تولید میشوند و ورودشان ضربه به تولیدات ملی است.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#459
Posted: 8 May 2014 16:42
بخشش 6 محکوم به قصاص پای چوبهدار
شرق: موج بخشش محکومان به قصاص همچنان در سراسر کشور ادامه دارد و در تازهترین موارد ششقاتل از پای چوبهدار به سلولهای خود در زندان بازگشتند. دو مورد از این بخششها در زندان مرکزی اهواز و هنگام اجرای حکم به ثبت رسید. سهروز قبل زنی 71ساله در اهواز قاتل فرزند خود را پس از آنکه طنابدار دور گردن او انداخته شد، بدون هیچ شرطی عفو کرد و به متهم زندگی تازهای بخشید. در موردی دیگر اعضای خانواده جوانی که در سال 82 توسط سارقی مسلح به قتل رسیده بود، قاتل را بدون درخواست دیه عفو کردند. این جنایت پس از آن به وقوع پیوست که سهسارق مسلح راه را بر سهخودرو بستند و به سمت یکی از رانندگان که جوانی 21ساله به نام مهدی بود شلیک کردند. متهم بعد از هشتروز دستگیر و سپس به قصاص محکوم شد اما هنگامی که پای چوبهدار رفت اولیای دم گذشت کردند. مهناز محمدی- مسوول اجرای احکام دادسرای اهواز-که همراه جمعی از همکاران خود برای جلبرضایت این زن تلاش کرد، به خبرنگار ما گفت: «امسال آمار رضایت در اهواز بالاست. دادستان هم از اقداماتی که برای جلب رضایت اولیایدم انجام میشود حمایت میکند و سعی دارد مردم را سمت گذشت سوق بدهد.» او ادامه داد: «ما تیمی تشکیل دادهایم که علاوه بر من، رییس زندان اهواز، یک نفر از پزشکیقانونی و چند مددکار زندان در آن حضور دارند. ما با اولیایدم مقتولان جلسه برگزار میکنیم و خود قاتلان نیز در این جلسات حاضر میشوند و از اولیایدم درخواست بخشش میکنند. ما در این جلسات با اولیایدم همدردی میکنیم. اولیایدم شرایط خیلی سختی دارند و ما درک میکنیم حادثهای که رخ داده هرگز از ذهن آنها پاک نمیشود و آنها تا آخر عمرشان نمیتوانند از ته دل بخندند به همین دلیل با آنها همدردی و در گفتوگوهایمان از آیات قرآنی استفاده میکنیم که بسیار نافذ است.»او درباره دلیل تلاش برای جلب رضایت اولیایدم گفت: «ما بیشتر از همه به اولیایدم فکر میکنیم و به آنها میگوییم بعد از اجرای حکم اتفاقی نمیافتد و عزیزشان زنده نمیشود اما با گذشت میتوانند به آرامش برسند. از طرفی خانواده قاتل هم بسیار مهم است اگر حکم اجرا شود آنها هم عزیزی را از دست میدهند و از طرفی انگی به آنها میخورد و تا آخر عمر باید با آن انگ زندگی کنند.»مسوول اجرای احکام دادسرای اهواز ادامه داد: «قصاص از احکام شرعی ما و حق اولیایدم است و در نهایت این خودشان هستند که باید برای اجرای حکم یا بخشش تصمیم بگیرند.»محمدی درباره احتمال ارتکاب مجدد جرم توسط قاتلان بخشیدهشده، گفت: «اکثر این قاتلان مجرم بالفطره نیستند بلکه به صورت اتفاقی مرتکب قتل شدهاند. آنها مدت زیادی را در زندان میگذرانند و آموزش میبینند. آنها در زندان با قرآن مانوس میشوند، ورزش میکنند، آداب زندگی اجتماعی را یاد میگیرند و نقاطضعف خود را ترمیم میکنند و مواردی که قاتلان بخشیدهشده دوباره به زندان برگشتهاند بسیار انگشتشمار است.»
بخشش در بندرعباس
چهار محکوم دیگر نیز چند روز قبل در زندان مرکزی بندرعباس پای چوبهدار بخشیده شدند. یکی از این افراد که مردی 45ساله است در سال88 در جریان نزاع دست به قتل زده و به قصاص محکوم شده بود که اولیایدم مقتول با دریافت 114میلیونتومان دیه از قصاص گذشتند و اعلام کردند این مبلغ را صرف امور خیریه خواهند کرد. یکی دیگر از این محکومان در سال88 در جریان جشن عروسی در روستایی در حوالی بندرعباس مرتکب قتل شد که او نیز پای چوبهدار توانست رضایت اولیایدم مقتول را جلب کند. متهم سوم همسر خود را به قتل رسانده و نفر چهارم در جریان مسایل غیراخلاقی مرتکب قتل شده بود که این دو نیز عفو شدند. مجتبی قهرمانی، معاون اجرای احکام دادسرای بندرعباس نیز به خبرنگار ما گفت: «تلاشهایی که در راستای جلبرضایت اولیایدم مقتولان انجام میشود در واقع از سیاستهای قوهقضاییه است. گذشت از قصاص فایدههای زیادی دارد از جمله اینکه خانواده دیگری عزادار نمیشود و مشکلات روحی و روانی و اقتصادی ناشی از آن به جامعه تحمیل نمیشود. همچنین این بخششها در اصلاح و تربیت خود قاتلان نقش دارد و از سویی دیگر میتواند باعث ایجاد صلح و صفا بین خانواده دو طرف شود.»وی ادامه داد: «خداوند همانطور که در قرآنکریم اجازه قصاص را به اولیایدم داده بر بخشش نیز تاکید کرده است و اولیای دین نیز به گذشت سفارش کردهاند. چنین بخششهایی فواید زیادی دارد که تشخیص آنها به بررسی دقیق و گسترده جامعهشناختی نیاز دارد.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#460
Posted: 8 May 2014 16:42
تشییع جنازه عجیب پسر 4 ساله
هشت صبح: پسر 4 سالهای در اثر تومور مغزی درگذشت؛ والدین این کودک به دلیل علاقه فرزندشان به جنگ ستارگان، با افرادی در لباس بازیگران جنگ ستارگان کودک را تشیع میکنند.
آنها گفتند: ما میخواستیم لحظه آخر فراموش نشدنی باشد و این آخرین هدیه ما به فرزندمان بود.
دوست داشتن والدین هیچ دلیلی نمیخواهد همین که فرزند هستی و آنها مادر و پدر کافی است که عاشق باشند؛ علاقه والدین به فرزندان آنقدر زیاد است که هرکاری بتوانند برای فرزندان خود انجام میدهند حتی اگر تشییع جنازهای به سبک جنگ ستارگان باشد.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟