ارسالها: 14491
#375
Posted: 1 Sep 2017 20:11
من با جمعه هیچ قراری نداشتم
اما او
غروب هر هفته
حضور سنگینش را
آنچنان بر لحظه هایم می گستراند
که ساعت ها یک گوشه بنشینم
و به چرای مبهمِ نبودن ها فکر کنم
دامن کهنه خاطرات را می گرفت
و بی ملاحظه می تکاند
و اینگونه همیشه مهمانی ناخوانده بود
و بی اندازه دلگیر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 1135
#376
Posted: 1 Sep 2017 23:07
توزندگی یه جایی هست
بعد از کلی دویدن یهو
وایمیستی
سرتو میندازی پایین اروم
میگی
دیگه زورم نمیرسه
این بار نه زور میرسه نه مخ یاری میکنه
خنده های زندگی را روزگار ازما گرفت
ای خوشا روزی که ماهم روزگاری داشتیم
ارسالها: 8967
#377
Posted: 2 Sep 2017 00:48
اگر پـــرواز را باور کنے
پـــر و بـــال خواهے گـــــرفت...
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 8967
#378
Posted: 2 Sep 2017 00:55
رنگ حناست بر کف پای مبارکت ؟
یا خون عاشقی ست که پامال کرده ای!!!
؟
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 268
#379
Posted: 3 Sep 2017 21:58
سکوت می کنم ، گردنم را کج می کنم و نفسهای عمیق می کشم ، نسیم مصنوعی پنکه را کمی دورتر می کنم، می خواهم هر چه می توانم بیشتر در احساس خودم غرق شوم. حرف دلی دارم حرفی که چنان در اعماق قلبم نهفته است که که با هزار ناز کشیدن بیرون نمی آید ولی اینبار فضای نگرانی به آن اضافه شده تا کمک کند کمی از آن را بگویم. با خود می گویم چرا این حرفِ دل امیدی به خروج ندارد و جوابی به نظرم می آید که چون بعد از خروج امیدی به نشستن بر دلی ندارد. انگار اینکه می گویند کلامی که از دل بر آید بر دل نشیند شرطی دارد که تناسبی بین دلها باشد. ولی به هر حال اینبار می خواهم کمی بگویم. آن همه داغی که بر دل مانده در جستجوی بستری است که خود را به زبان برساند و این بستر ، خاطره ای در ذهن تصویب می شود. خاطره ای که غمی را بر دل نهاد ولی با خروج آن خاطره امیدی به خروج غم نیست. وقتی سرم را که از روی میز بلند کردم تا آنچه تا اینجا نوشته ام را باز خوانی کنم نا خودآگاه سرم به راست خم شد و خم شد تا به اولین تکیه گاه برسد وقتی سرم به تیزی تکیه گاه رسید به خودم آمدم که انگار همان حسی است که باید نوشته شود.
من _ : از فلان دختر چه خبر؟
او = : حرفش را نزن که حالم ازش به هم می خورد!
_ : چرا؟
= : خبر نداری چه آدمیه
_ : چرا چی شده می خوام بدونم
= : یادته می گفت ناراحتی قلبی داره؟
_ : آره
= : همش دروغ بود
_ : عه! واقعا؟!....... خب دروغ باشه . چه فرقی می کنه برای ما ؟! شاید برای جلب توجه باشه
= : چون پدرش رو از دست داده کمبود محبت داره می خواد با این حرفا جلب توجه کنه
_ : خودت داری میگی چون پدر نداره کمبود محبت داره . جواب کمبود محبت از طرف ما اینه؟ هواشو داشته باش گناه داره
= : بس کن علی رضا حالم ازش به هم می خوره
_ : حالا از کجا فهمیدی دروغ گفته ؟
= : فلانی گفت دروغه
_ : فلانی از کجا دونست دروغه؟
= : آخه فلانی هم گفت دروغه . همه که اشتباه نمی کنند
_ : من دلیل محکمی ندیدم بعدشم اینا چه ربطی داره به حرف من ؟ من دارم می گم شرایطش بده هواشو داشته باش تو میگی کمبود محبت داره الکی گفته قلبم درد می کنه!؟
= : نمی خوام اوندفعه هم تو گروه باهام بد حرف زد..........
_ : تو چی گفتی که اون اینو گفت؟
= : .......... (یه توهین که به نظرش توهین نبود حرف منطقی بود)
.
.
چقدر یادآوری این خاطرات برای من سخت است مخصوصا که یادم می آید که دخترک فکر کرد من هم مثل دیگران پشت سرش حرف زدم و با دلگیری ازم خداحافظی کرد . شاید هم من اشتباهی حرف زدم که او اشتباه برداشت کرد که قطعا اشتباهاتی داشتم
----------
این چه رسمی است که وقتی کسی بر زمین می افتد جای خم شدم و گرفتن دستانش او لگد مال می شود؟! هر که رد می شود انگار فرصتی یافته. دختری که پدر را از دست داده حالا راست یا دروغ بیماری اش را گفته. اصلا چرا ما باید به این فکر کنیم که راست می گوید یا دروغ؟ اگر اتفاقی فهمیدیم که دروغ می گوید چرا باید افشا کنیم؟ مگر با بیماری قلبی اش به کسی آسیب می زند؟! بر فرض هم دروغ باشد محبتی که از قبل حقش بوده است را گدایی کرده. گرچه این خوب نیست ولی کسی مثل من که هزاران اشتباه بزرگ از خود سراغ دارد نمی تواند به این سرزنش کند و اگر این اشتباهات نبود چه بسا شرایطم بهتر بوده است. حرف من این بود که بیخود کرده درباره ی راست و دروغ حرف دختر تحقیق کرده. بیخود کرده اگر کسی اتفاقی فهمید افشا کرده. اصلا نمی خواهم این دلایل را بشنوم که دروغ گفته یا نه. برای من فرقی نمی کند تا زمانی که این بخواهد وسیله ی سو استفاده ی قابل توجهی قرار بگیرد. مثلا برای بیماری اش پول بگیرد. اگر کسی کمبود محبت دارد و اینقدر به محبت نیاز دارد تا خودش را خرد می کند که به آن برسد این چه حماقت و وحشی گری است که به جای اینکه به خودمان بیاییم و با اندکی توجه حال او را بهتر کنیم می خواهیم با سیلی همه چیز را حل می کنیم! چرا این مردم همیشه راه حل همه چیز را بدتر شدن می دانند؟! در زندگی شخصی دیگران کسی حق تجسس ندارد کسی حق بحث ندارد بر فرض که اتفاقی فهمیده شد کسی حق افشا ندارد. ما اگر می خواهیم بر اساس ادعایی کمکی کنیم که قابل توجه است ، بله می شود تحقیق کرد ولی توجه و محبتی که وظیفه ی ماست که دیگر تحقیق و بررسی نمی خواهد!! نمیدانم این دردی که از این رفتار مردم دارم را چگونه باید بیان کنم. آن شخص بی شعور خودش آسیب شناسی می کند و می گوید چون شرایط خاصی داشته اینچنین شده و کمبود محبت دارد این چه دردی است که نمک به زخمش بپاشیم؟!
امان ازین مردم
--------------
جای دیگر بازهم شاهد این کارآگاههای بازی هایی بودم که می دانم منشا اینها نفسانیت ماست ولی از آنجا که انسان تمایل دارد خودش را فریب دهد و گاهی جهلی طولانی عادتی بزرگ ایجاد کرده نمی توان بر این اصرار ورزید و فقط می توان امید داشت تخم این تفکر در ذهن ما شاید روزی بار دهد که نگاه واقعی تری به اعمالمان داشته باشیم. در جایی دیگر (گفتم یه جایی به خودتون نگیرید) در یک روند کاملا عاقلانه سعی بر این داشتم که در کنار عزیز مظلومی بمانم. می دانستم که کسی که قضاوت نابجا کرده خالی از شعور و فهم نیست و با تسلط به آنچه می خواستم بگویم به قاضیِ نابجا گفتم اگر ذهن تو از آن خسته ی افتاده بر کنار جاده آزرده است مشکل کجاست؟ تمام حرف من در چند بند (پاراگراف) خلاصه می شد. فهمید که فهمید نفهمید که نفهمید. بلکه شاید روزی بهتر فهمید. تمام آنچه می خواستم بگویم این بود که اگر از زندگی شخصی کسی آزرده ای نه حق تجسس داری نه حق قضاوت، اگر آزرده ای مشکل را در خودت پیدا کن. اگر اتفاقی و بی تجسس فهمیده ای حق افشا نداری و باز هم مشکل آزار ذهنت از توست. اگر مشکلی برای دیگران ایجاد کرده حق تهمتی سربسته نداری باید روشن نقد کنی. خواه بپذیر خواهی نه. تمام شد رفت.
امان از این مردم
هنوز نطفه ی کلام بسته نشده اجازه ندادند ادامه پیدا کند. یک نفر دیگر از فشار روانی همه تلاش خود را می کند اتفاق مثبتی نیفتد که مبادا..... یک نفر دیگر ندانسته وسط حرف می پرد و دقیقا کاری را می کند که خودش منع می کند در حالی که اصلا نمی داند من چه می خواهم بگویم. حرف از مسیرش خارج شد به جای دیگر رفت و ما متهم شدیم به عمل دیگران ، اگرچه با همه ی اینها خالی از سود نبود. می گویند ما نمی توانیم بی دعوا حرف بزنیم اگر هم بخواهی تلاش کنی بی دعوا حرف بزنیم بیشتر دعوا می کنیم تا یاد بگیری نخواهی بی دعوا حرف بزنیم
امان ازین مردم
---------
یک چیز را می دانم که آرامش هر شخص در وجود خودش شکل می گیرد و این بستگی دارد که تا چه حد در آنچه می داند درست است پایدار می ماند.
دلم که قرار نبود تمام حرفش را بگوید ولی نفس گرمی از آتش گرمی که هست به زبان آمد.
خدا کند مهربانی رسمی شود که از قلبهای پاک میجوشد نه آنکه فریب و دروغی باشد که بر زبانها جاری می شود
------------------
ارسالها: 23330
#380
Posted: 3 Sep 2017 23:11
بعد از مرگ تنها قسمت چپ مغز برای هشت دقیقه زنده خواهد ماند و تمام گذشته را مرور و من در آن لحظه برای آخرین بار به یادت خواهم بود
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.