ارسالها: 355
#173
Posted: 29 Sep 2018 11:19
رفته بودم گرجستان خونه یکی از اقوام یه شب پسره قومه خویشمون گف بیا بریم بیرون یه تفریحی کنیم ما هم بلند شدیم رفتیم مرکر اصلی شهر همینجور ک داشتیم پیاده روی میکردییم یه کلوب دیدم نوشته بود شب های تهران آقا منم گفتم قضیش چیه و این حرفا اینم گف ک نمیدونم تا حالا نرفتم دیگه گفتم بیا بریم حالا یه نگاهی بندازیم پله میخورد میرفتی پایین هم ک رسیدیم استقبال گرمی ازمون شده و نشستیم یه چیزی بخوریم از این زنها ک مشخصه چی کارن اومدن شروع کردن به زبون انگلیسی حرف زدن منم به این فامیلمون به فارسی گفتم چی داره میگه یهو دختره رو کرد فارسی حرف زدن آقا ما تازه فهمیدیم دختره ایرانیه دیگه قیمت گرفتیم به پوله ما اون زمان میشد ۳۵۰ ت منم ترسیدم مریضی چیزی داشته باشن دیگه گفتیم بیا بریم ک آقا اینجا بود ک گفتن نمیشه برین بیرون باید ۲۵۰ هزار ت پول بدین تا بزاریم هر چی گفتیم چرا از این بادیگارد هیکلیا دمه در نمیذاشت دیگه دعوا شد تا میخورد ما رو زدن و کیف پولم ک توش کلی پول بود رو تو میونه دعوا ازمون زدن
زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه ... واسه حفظ تعادلت همیشه باید در حرکت باشی ... .((آلبرت انیشتین))