ارسالها: 297
#91
Posted: 13 Sep 2012 12:05
پاداش کدامین
سنگلاخ سنگین است
این همه تاول
که به پابوس پاهایت آمده اند !
وامانده ای . . . ، وین عجب نیست ؛
از این همه همیشگی ها
که ندارند باورت !
میدانم ، و بهتر از من خدا میداند ؛
این ، پاداش جسارت زن بودن نیست !
در اینجا ،
زن که باشی . . .
مهریه ات آب هم که باشد !
جیره بنده اش می کنند !
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
ارسالها: 468
#93
Posted: 15 Sep 2012 11:15
زني را مي شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولي از بس که پر شور است
دو صد بيم از سفر دارد
زني را ميشناسم من
که در يک گوشه خانه
ميان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق مي خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدايش خسته و محزون
اميدش در ته فرداست
زني را ميشناسم من
که مي گويد پشيمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لايق آن است؟
زني هم زير لب گويد
گريزانم از اين خانه
ولي از خود چنين پرسد
چه کس موهاي طفلم را
پس از من ميزند شانه ؟؟!!
زني آبستن درد است
زني نوزاد غم دارد
رني ميگريد و گويد
به سينه شير کم دارد
زني با تار تنهايي
لباس تور مي بافد
زني در کنج تاريکي
نماز نور مي خواند
زني خو کرده با زنجير
زني مأيوس با زندان
تمام سهم او اين است:
نگاه سرد زندانبان !!!
زني را مي شناسم من
که مي ميرد ز يک تحقير
ولي آواز مي خواند
که اين است بازي تقدير
زني با فقر مي سازد
زني با اشک ميخواند
زني با حسرت و حيرت
گناهش را نميداند
زني واريس پايش را
زني درد نهانش را
ز مردم مي کند مخفي
که يک باره نگويندش
چه بد بختي، چه بد بختي!!
زني را ميشناسم من
که شعرش بوي غم دارد
ولي ميخندد و گويد
که دنيا پيچ و خم دارد
زني را ميشناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه ميخواند
اگرچه درد جانکاهي
درون سينه اش دارد
زني مي ترسد از رفتن
که او شمعي ست در خانه
اگر بيرون رود از در
چه تاريک است اين خانه!
زني شرمنده از کودک
کنار سفره خالي
که اي طفلم بخواب امشب
بخواب ،آري
و من تکرار خواهم کرد
سرود لايي لالايي
زني را ميشناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گريه
که او نازاي پر درد است
زني را ميشناسم من
که ناي رفتنش رفته
قدم هايش همه خسته
دلش در زير پاهايش
زند فرياد: بسه !!!
زني را ميشناسم من
که با شيطان نفس خود
هزاران بار جنگيده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامي بدکاران
تمسخروار خنديده
زني آواز مي خواند
زني خاموش مي ماند
زني حتي شبانگاهان
ميان کوچه مي ماند
زني در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده ديگر
جنيني در شکم دارد ... !
زني در بستر مرگ است
زني نزديکي مرگ است
سراغش را که مي گيرد؟
نميدانم،نميدانم!!!
شبي در بستري کوچک
زني آهسته مي ميرد
زني هم انتقامش را
ز مرد هرزه ميگيرد
زني را مي شناسم من .........
بعضي وقت ها تو زندگي
مجبوري جايي وايسي
که ســـخت ترين جا واسه وايسادنه .... !
ارسالها: 145
#94
Posted: 15 Sep 2012 12:08
اکثرا مغرور
سکوت سرشار از ناگفته هاست
ارسالها: 188
#95
Posted: 15 Sep 2012 12:44
زن بودن اینجا،جرم سنگینیست
مردانگی ها، زیر آوار است
یک از هزاران مردِ جنگی کو
منصورهامان برسرِ دار است
تاوانِ بی رنگی ، سیاهی شد
اینجا ،تمام رنگها تار است
مجنونم و دل زده از لیلیا ... خیلی دلم گرفته از خیلیا
ارسالها: 468
#96
Posted: 19 Sep 2012 21:39
و من
زن
شدم، تحملي پايدار...
يک دنيا....
از سيبي گفت
که من چيدم...
ولي هيچکس نگفت
نشان عشق...
سيب سرخي شد...
که من به آدم دادم... !!
بعضي وقت ها تو زندگي
مجبوري جايي وايسي
که ســـخت ترين جا واسه وايسادنه .... !
ارسالها: 273
#97
Posted: 20 Sep 2012 00:03
زنا آدماي عجيبين اصلا يه وضيا!
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 63
#98
Posted: 20 Sep 2012 10:14
درسته عاشق طلا و این چیزان.اما یه لحظه زندگی بدون اونا رو تصور کنین.حالا زنها چگونه اند؟
ای که در تنهاترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشتی
الهی در تنهاترین تنهاییت تنهاترین تنها کست تنهای تنهایت گذارد