ارسالها: 2470
#111
Posted: 15 Sep 2011 18:56
1_
فكر نمی كردم روزی از دیدن فیلم هندی اشكم در بیاد..اما امروز دیدم چقدر عوض شده ام..امروز با دیدن یه فیلم هندی اشكم در اومده بود..تصویر خانواده...جدایی..نمیدونم...دلم از دیدن جدایی آدمها می گیره...یهو دلم برای مادرم تنگ شد...دلم برای صداش و برای دیدنش و حتی برای اخماش تنگ شد....دلم میخواد یه بار دیگه برام غذای مورد علاقمو درست كنه...دلم میخواد دوباره دعوام كنه زود بخواب دختر..دعوام كنه كه غذاتو درست بخور ..دعوام كن به درست برس..دعوام كنه به زندگیت برس..دعوام كنه صبح زود پاشو از خواب..دوست دارم صبح بشه چشامو باز كنم در حالیكه صداش تو گوشمه و من دوباره مثل همیشه نق بزنم:اوففف اینجا مگه سرباز خونه هست اینوقت صبح بیدارم میكنی....دلم میخواد برگردم به همون سرباز خونه....
2_
« ــ بله، توانایی عقبگرد! هما هما، چرا باید تو برهنه بمانی؟ چرا آدم این همه میگردد و یک چیز کوچک و کم آرزش برای دوختن پیدا نمیکند: یک تکه نخ! یک دانه سوزن ! اما افزارها برای بریدن و دریدن همینطور سر راه ریخته. چرا ما آدمها ناگهان متوجه میشویم پستان زن دلخواهمان جلو چشم همه است؟ و هر شیرخوارهیی را به هوس میآورد؟ چرا آدم نسبت به عینکیهای کله طاسی که بانی دردش و در به دریاش هستند فقط مشکوک میشود و بغض میکند؟ چرا ماها در سالن سینما، در یک محفل، در یک جمع ناگهان عریان میشویم؟ عریان میمانیم؟ هما چرا؟ چرا؟ ...
ــ آقا ببخشید شما سوزن ...
ــ نداریم!
ــ شما چطور؟
ــ هه هه ...
... کار به جایی میرسد که دیگر همه میدانند آدم چه میخواهد. حتی دکاندارها میدانند. بله دکاندارها. دهان تو باز نشده آنها سر میپرانند. پس تو چرا باز هم پروا کنی؟ پنهان کنی؟ هما آنجا ایستاده است. با سینهی برهنه. هر گذرندهیی او را خواهد دید و به هوس خواهد آمد. به تو فقط دلهرهی پوشاندنش رسیده است. سهم تو از این زندگی فقط دلهره است. از کجا معلوم که خود هما به اندازهی تو به پوشیدگی علاقمند باشد؟ آه زن، زن در عین حال یعنی برهنگی! آه ... این سوالهای تلخ، این چراها، این خیالها، اینها سر خم میکنند، ذوبم میکنند، دشنه به کفم میدهند، خشم و خون در چشمانم جاری میکنند، بروید گم بشوید!»
بهمن فرسی/ زیر دندان سگ/ سوزن
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 1079
#112
Posted: 16 Sep 2011 18:21
كاش میشد یه روز از بند انسانیت بیرون رفت و به هیچ چیز فكر نكرد حتی انسان ها...
بر فرض در سیاره ای بدون انسان یا هر چیزی كه به این دنیا تعلق داره میشد زندگی كرد...
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 2470
#113
Posted: 17 Sep 2011 21:27
1_
میگذاری سرم را بگذارم روی سینهات؟! صدای مردهی قلبت خوابم میکند. دوست دارم وقتی همهی هستی سنگین میافتد روی من دستهای تو حلقه شوند دور تنم ... چه احساس قشنگیست دوست داشته شدن ...
میگذاری دستت را بگیرم توی دستم؟! لابهلای انگشتان باریک بلندم؟! ... تو گرم و من سرذ... ... دستم را ببری طرف دهانت ها كنی...؟! ... چقدر هوای اینجا سرد است! چه شب بلند نفرتانگیزی است
2_
چقدر این شبها نفسهایم تلخ شدهاند و سرد ... کاش میشد احساس را شنید ... دید ... کاش میشد زمین که میافتادم بلندم میکردی ... کاش میدیدی که تمام دیشب، میان حجم عظیم خوابهای مبتذل، چقدر ترسیده بودم از رفتن ... کاش میشد برگشت به همان جاده های خلوت... پشت همان میز ... دستهایم را پهن کنی روی میز ... اهنگی را هزارباره گوش كنیم و هزارباره از یك جوك بی مزه قهقهه بزنیم.
3_
باورت كنم یا نكنم...این راه رفتن من است...
كاش می شد رفتنی نباشد..اما باید رفت..این سرنوشت من است..این سرنوشت ماست....
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#115
Posted: 18 Sep 2011 15:36
1_
در زمانهای قدیم در یکی از شهرهای بزرگ ایران مردی زندگی میکرد بنام "عباسعلی"که خیلی بد ترکیب،اخمو،عوضی،بدذات و مکار بود و بهمین خاطر مردم به او میگفتند "شیطان عباس"،او برای اینکه از این لقب افتخاری رهایی یابد تصمیم گرفت به زیارت مکه مکرمه مشرف شود و به لقب "حاج عباسعلی"مفتخر گرددبهمین خاطر وقتی از زیارت مکه برگشت ترتیب یک مهمانی آن چنانی آنگونه که افتد و دانی را داد و خیالش تخت بود که دیگر "حاج عباسعلی "شده است لکن از فردای همان روز مردم او را صدا میزدند: " شیطان حاج عباسعلی "....
آقا اجازه شما "شیطان حاج عباسعلی" رو می شناسید؟!!
2_
بعضی كتاب ها ادم رو تكون میدن..حتی گاهی سلیقتو عوض می كنند...
چند سال پیش یه دویتی قلعه ی حیوانات رو به من داد...این کتاب کوچک را که در نگاه اول، بیارزش و کودکانه به نظر میآید را که بخوانی...."قوچعلی و جوجه خروسها" را که ضمیمهاش کنی، احساس میکنی دیگر نیازی به دنبال کردن اخبار نداری ... مثل "بنجامین"سرت را میاندازی پایین و جان کندن "اسکار"ها را تماشا میکنی، از آتش گرفتن ناگهانی بازارچه هول نمیکنی و یادت نمیرود که این جوجه خروسها دانهای سهریال نبودند! آنوقت، ... ناپلیونها را که تشخیص دادی، میتوانی منتظر ورود آدمیزادها باشی، ... میتوانی خیلی چیزها را که دیدی، اعصاب نازنینت پیچش نگیرد و سر مبارک را نزنی به دیوار ... میان گوسفندانی که سرود ملی را از بر میکنند و قورتش میدهند، گاهی میشود خری را پیدا کرد که اندیشمندانه، تغییرات مهلک جامعهی آرمانیاش را نظاره کند ... اگر "قلعه حیوانات"را بخوانی ...
3-
من اصلا مازوخیسم دارم كه هی این "خرمگس" رو میخونم..ااصلا ابن مازوخیسم من در خوندن این كتاب تمومی نداره...
باید اعتراف كنم برای هزارمین بار..این تنها كتابی هست براس اشك میریزم...تنها كتابی كه قلبم رو به حدی فشار میده كه حس میكنم جاش تنگ شده...
آه كاردینال در شراب های سرخی كه در دیت من است خون خودم جریان دارد..من ان را مانند تو تقدیمش میكنم به همه ی انان كه قربانی كردن رو دوست دارن...ما هر دو قربانی میكنیم و همیشه قربانی هستیم!
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#116
Posted: 18 Sep 2011 20:06
1_
فرسودیم و نماندیم ...میان سنگپارههای جاماندههای این جاده...با هر آنچه از من و تو جا مانده بود، نه قلبی که عاشق بشود و نه دلی که بتپد، یا نه! ...دلی که عاشق بشود و قلبی که بتپم؟!
گوش کن! اینجا که کلمات در میمانند...در سوز بوسههایی که فلجم میکنند... آه کوتاهی میان نوازشهایت و تنآزردگی پس از نیایشی عجول... زیر نور چراغهای دوار...چشمهایی کشیده در پهنهی سرد آسمان ... زیر ریزش مداوم آیههایی که میرمانندم ... میرمم و درمانده میشوم از تو! در نرمانرم لمس لبهایت...، تق کوتاه برخورد دندانهایی که از سرما میلرزند، یا از تعجیلی معذب و لذیذ... به هم خوردن ردیف انگشتانی که انگار در سبقتی مدام، که مبادا نشود، نتواند لمست کند ... میبوسمت!
2_
گیج تر از همیشه...سر سام می گیرم از چرخش این دنیای لعنتی...بهترین اوازها هم در من شوری بر نمی انگیزاند...
هیچ عشقی..هیچ لبخندی و هیچ..................اصلا هیچ اغوشی وقتی گشاده نیست..اصلا هیچ نگاهی وقتی نگاه نمی كند..اصلا هیچ لبی وقتی نمی بوسد..اصلا هیچ دستی وقتی لمس نمی كند..بگذار بروم..بگذار برم...مرا فرا گیرید تمام گوشه های گمشده..
3_
هذیان كه شاخ و دم ندارد..همینكه من اینجا نیمه های این شب ترسیده..نیمه های این شب وحشت زده..نیمه های شب نگران...
اه..لعنت به هر چی......................
4_
جدی نگیر..هیچ چیز جدی نبود..نه حرفها..نه نگاهها..نه دستها..نه خشم ها.. و نه حتی عشق و ها و نفرتها..
هیچ چیز جدی وجود ندارد
همه چیز توهمات بیماری در نیمه های شب است..تمام روزهای در نیمه های شب!!!
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#117
Posted: 19 Sep 2011 11:04
1_
بخشيدن، پيش از آنکه، نه حتی توانش، که حتی، زمانی نمانده باشد
"سه شنبه ها با موری.."
2_
نمی توانم ببخشمت و نمی توانی ببخشی مرا...زمان همچنان می گذرد و ما در نفرت هایمان ادامه می دهیم..
هر روز تو مرا می آزاری و من تو را و این وسط فقط سردردهای پشت تلفن برای هر دو باقی می ماند...
دلم میخواهد ببخشم..دلم میخواد آرام باشم اما هر روز..هز روز كه می گذرد بیشتر در نفرت هایم غرق می شوم..بیشتر در كابوس هایی كه لحظه لحظه می سازی...
آری همه راست می گویند..باید نقش بازی كزد..باید در چند رنگی مخض لبخند زد..ولی می دانی من نمیتوانم..من توان در دورویی لبخند زدن را ندارم...من توان دروغ گفتن را ندارم..به قول معصومه من در حماقتم خر را هم پشت سر گذاشته ام..اما دوست دارم همچنان در این سادگی و جماقتم بمانم هر چند رد دندانهای نفرتمان بیشتر در پوست و خون و در گردنم فرو بروند..هرچند بیشتر بیازاری..هرچند بیازارند مرا...
نه..ما هر گر نخواهیم توانست ببخشیم..این چیزی فراتر از توان هر دوی مان هست...
3_
و بخشيدن، موهبتی است که من، به تو ارزانی میکنم، تا از ميان چنين دريچهای، تو را به درجهای برسانم، که از من بالاتر باشی. طلب بخشش، از من نمیکاهد، به تو میافزايد، و من از چنين بخشيدنی ـ فرصت بخشيدن ـ به تو، توانگرتر میشوم
"شاید نیچه گفته باشد این را"
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#118
Posted: 21 Sep 2011 14:52
1_
جان : ميخوام تو را در آغوش بگيرم
مريم : چرا مردا همش ميخوان جسم زن رو تسخير کنن؟
جان : چون ميخوان عشقشونو ثابت کنن
مريم : تصاحبه تن عشقه؟
جان : من عشق بازی ميکنم پس هستم، فلسفه ی من اينه
مريم : من دوست داشته ميشوم، پس هستم، فلسفه ی منم اينه، جسم من مال کسيه که روحمو تسخير کنه
"سکس و فلسفه..محسن مخملباف"
2_
امشب حرفهایی دارم..باید حرفهایی رو بزنم اما نمی تونم...
چجوری میشه درونی ترین احساساتتو به زبون بیاری بدون اینکه حس کنی چیزی از تو کم میشه؟
امشب باید حرف هایی رو به تو بزنم..شاید زمان دیگه ای نباشه...
3_
کاش کسی می بود به من می گفت بین این دو راهی چه کنم...
از اینکه همه دور تشک هستن خسته شدم...
کاش کسی مرا در اغوش خود می گرفت..ساعتها گوش می داد و بعد میگفت..هستی! اینکارو بکن...
کاش این دوراهی اینقدر سالها طول نمی کشید..
کاش کمی شجاعتر بودم...
کاش کمی دروغ گوتر بودم...
کاش کمی ارام تر و سر به زیرتر بودم...کاش کمی قانون مدارتر بودم..
کاش کمی کمتر خودخواه بودم
4_
من همینم!
هستی با تمام بود و نبودهایش..
با تمام باید و نباید هایش..
با تمام داشتن ها و نداشتن هایش...
این هستی همیشه همین بوده و همین باقی خواهد ماند...
آغوشت را که می گشایی بدان راهی برای تغییر چیزی نیست...
5_
یک لحظه از زمین عادت
یک لحظه از زمین عرف
از جتمعه ی عدالت و قانون
عریان شدم.
در آب های آزاد،
عریان شدم.
در آب های عریان،
نظم بزرگ آزادی است
"یدالله رویایی"
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 106
#119
Posted: 21 Sep 2011 15:08
از گذشته که حرف می زنم همه غمگین می شویم. از آینده هم. حالمان هم تعریف ندارد دیگر. من امّا به جاهای خالی ِ کنارم می نگرم...
کجای حرفم بوی توبه می دهد که حالا .. سلامم نمی کنی ؟ ... های ای معشوقه ی سالهایی ... که یادم رفت ...
و حوصله که مهمترین چیزیست که این روزها نداریم...
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 2470
#120
Posted: 22 Sep 2011 15:52
1_
وينست: من ميگم حمله كنيم و زاسا رو بكشيم
مايكل:هرگز نذاز كسی بفهمه چی داری فكر می كنی
"پدر خوانده 3"
2_
حرف های نگفته..
حرف های روی زبان گیر كرده..
حرف های روی دل گیر كرده...
حرف های یك عمر نگفتن و یك عمر حسرتش بر دل ماندن..
حرف های همیشه پشیمانی..
حرف های هیچ وقت نیاسودن...
.
حرف هایت را بگو قبل از آنكه دیر شود..قبل از آنكه حرف های مگو شوند.....
3_
سرم را بگیر توی بغلت... که خسته ام! که مثل بچه ای که عروسک هایش را دزدیده باشند غمگینم... نمی خواهم ناامیدت کنم ولی در من صدایی ست که می گوید روزهای خوب هیچ وقت نمی آید. در من صدای غمگینی ست که امید را در عمیق ترین سلول هایش کشته اند. در من صدای غمگینی ست... مثل جک نیکلسونم در "پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته"که می گفت اگر نتوانستم حداقل تلاشم را کردم. مثل جک نیکلسونم وقتی در انتهای فیلم، او را مثل لاشه ای بی روح در تختش پرت کردند و سرخپوست به این نتیجه رسید که بمیرد بهتر از آن است که این روزهای ذلت را تحمل کند...
4-
مرا لوس كن...
دختر بچه بودن حس خوبی هست...
دختر بچه بودن لاین روزها تنها چیزی هست كه می خواهم..
اینروزها فقط دوست دارم ناز كنم و نازم را بكشی...
5-
مسعود رایگان : دوستش داری ؟ فقط یادت باشه دوست داشتن فقط کافی نیست . عشق مراقبت می خواد .
"خون بازی رخشان بنی اعتماد"
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!