ارسالها: 2642
#152
Posted: 26 Oct 2011 21:05
Avizoon2: مرسی از جواب قشنگی که دادی. امیدوارم هر چه زودترسلامتیتو بدست بیاری
ممنون برادر آویزون
این روزا هم خیلی خاطرات شیرینی برام یادگار گذاشته و میذاره، هم خیلی خاطرات بد...
بدها بیشتر بودن ولی میخوام یكی از خوباشو بگم كه حس خوب قدیمو برام زنده كرد.
بعد از سه سال با موسیقی آشتی كردم و هم ترانه گفتم هم دست به گیتار بردم منی كه با آهنگهای سیاوش قمیشی و ایگلز و ... بزرگ شدم، دوباره هتل كالیفرنیا رو زدم و خوندم. هنوز صدام غیر قابل تحمل نشده
صدامو ضبط كردم و با اون موزیك استثنایی گروه ایگلز دوباره حس عجیبی بهم دست داد. چه خاطراتی با این آهنگ و گیتار و ... داریم
عقده یعنی کسی که اولین بار میره تو لیست، مدتش طبق قوانین باید سه روز باشه ولی یهو میشه دو ماه
ارسالها: 2470
#153
Posted: 27 Oct 2011 20:10
1_
زن ها ... تا حالا به زن ها فكر كردی؟ كی خلقشون كرده؟ خدا بايد يه نابغه بوده باشه.
"بوی خوش زن..مارتین برست"
2_
امروز پر از احساس خوب هستم..
بعد مدتها باری رو از دوشم برداشتم که حس میکردم سنگینه...از حسی رها شدم که اینهمه مدت با خودم حملش می کردم..
چقدر خوبه...
اره تو راست می گفتی..این رهایی خیلی ارزشمنده..یادته یه روز بهم گفتی تو لیاقت رهایی رو داری؟
چقدر خوبه ادمها همو بفهمن..
چقدر خوبه زبونشون و کلماتشون مشابه باشه..
چقدر خوبه که گاهی ما زودتر کارهایی که میدونیم اشتباهه رو استپ کنیم..
3_
و هنوز دوستت دارم ..چون هنوز موجود دوست داشتنی هستی..
هنوزهم وقتی رژ قرمزت رو میزنی خواستنی ترین زن روی این زمین میشی...
4_
مادر برایم سالاد می کشد
من به مرگ درخت ها فکر می کنم
مادر برایم گوشت می گذارد
من به مرگ گوسفندان فکر می کنم
تهی شدن هر چیز از هر چیز
و جریان نامرئی مرگ در باد صبح
در لیوان آبی کنار قرص جلوگیری
در تارعنکبوتی
که با دسته ی جارو از این متن پاک می شود
پشتش را به من کرده
و خرناس می کشد
خرناس یعنی زندگی
اما ساعت زنگ می زند
و زنگ زدن آغاز مردن است
در صفحه ای که با مدادی کهنه سیاه می شود
در اسپری حشره کش در اتاق کار
در تراشیدن مدادی بی حوصله
و زنگ زدن آغاز مردن است
وقتی خرناس های تو را قطع می کند
و مرا هل می دهد به سمت آشپزخانه
اما مادر
برایم شیر تازه ریخته است
که از تولد خبر می دهد
از گوساله ای
که چند سال بعد
در کشتارگاه تکه تکه می شود
"مهدی موسوی"
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#154
Posted: 27 Oct 2011 20:20
alinumber7: ولی من قصد ندارم جلوی هیچ كی خم شم
میدونی علی جان..مهم نیست كه ما چقدر هستیم و چقدر دیگه می مونیم..مهم همین خم نشدن هست..
اینكه خواسته هات چقدر برات مهمن..اینكه هدف چقدر ارزش داره..
یه روزی داشتم با یكی حرف می زدم..صحبت سر این بود ایا برای هدفت جونتو هم میدی یا نه..من هنوز تردید دارم..فكر میكنم من برای هدفم ممكنه خیلی سختی به خودم بدم و حتی تو خطرات بندازم ولی اگر از پیش تعیین شده باشه كه ممكنه جونم بره نمیرم سمتش...
نمونش تظاهرات های بعد انتخابات بود..ما میدونستیم گلوله و باتوم و دستگیری و یه عمر به فنا رفتن زندگیمون ممكنه باشه اما میرفتیم...اما نمیدونم اگر به من میگفتن مثلا اون شنبه حتما تو یكی از كشته ها هستی بازم مبرفتم یا نه..
با همه این حرفها باز هم معتقدم تو زندگی خم نشدن یه اصله..اگه كمی خودتو خم كنی همه میخوان شكستت كنن..خوردت كنن تا از تو چیزی به نام اعتراض و چیزی به نام خودت و چیزی به نام هدف نمونه..حالا چه در نكته های ریز زندگی و خانوادگی و یا درشت تر اجتماعی عقیدتی..
.
پ.ن:برات ارزوی موفقیت و شادابی و سلامتی دارم و مهمتر از اون شادی در تك تك لحظاتت..حالا هر چقدر هم طول كشید.
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 353
#155
Posted: 29 Oct 2011 13:30
روزنوشته امروز شاید برای کسی جزخودم معنی نداشته باشه تا حالا برای یکی وقت گذاشتید بیشتر از همه چیزای واجب زندگیتون توجه کردید بعد اون بره پیش یکی دیگه به ناحق در صورتی که مطمئنه شما دروغی نگفتید بگه احمقید؟ گاهی تحقیر شدن ذره ذره نابود میکنه هیچوقت مرگ تدریجی رو دوست نداشتم اما میخوام دیگه تمومش کنم.
دلم برای هم آغوشیِ صمیمیِ تنها یمان
برای نوازش
برای صدا کردنهای تو
برای حرفهای خوب
تنگ شده
صدایم کن!
دلم برای دوست داشتنهای بی انتها
برای شبهای تا صبح ... بدون خواب
برای خودم
برای خودت
پنجرهها و مهتاب
تنگ شده
صدایم کن!
ارسالها: 106
#156
Posted: 5 Nov 2011 17:11
این روزها راحت تر از یاد میرویم..آسان تر فراموش میشویم..
و روزی خواهد رسید كه استخوانهای یاده ما،در زیر خروار ها خاطره دفن خواهد شد..
و مرگ تدریجی یك رویا..
هیچ انتظاری نیست...گله ای نیست..شكایتی نیست..تنها تنهایی ست كه میماند..
و من همچنان.....بماند
" عجیب است که شانه های آدم این همه تنها و درمانده شود .. سر آخر مثل اینکه مال تو نیستند .. و احساس می کنی که با تو بیگانه اند .. و کسی فراموششان کرده و آن ها را جا گذاشته ست .... "
رومن گاری .. لیدی ال ...
حس میکنم کسی مرا جایی از این زمان جا گذاشته...چه غم انگیزه وقتی چیزهایی رو میبینی که هیچکس دیگه نمیبینه.گاهی لازمه به سقف زل بزنی و براش درد و دل کنی..لازمه..وگرنه میترکی..میدونم آخرش میترکم..
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 2470
#158
Posted: 8 Nov 2011 18:06
1_
رهان:من هرگز نتونستم با كسی همدم بشم
زونی:چرا؟چرا تو نتونستی به كسی اعتماد كنی؟
رهان:چون به خودم اعتماد ندارم
"فنا"
2_
میدانی؟ گاهی اتفاقات واقعی آنقدر تلخ هستند، آنقدر نیرومند که ناخودآگاه کم میآوری... آنوقت یک چاره بیشتر نداری. باید تغییرش ش بدهی. شاخ و برگهای اضافیاش را هرس کنی.... وقتی برای کسی تعریفش میکنی، طوری حرف بزنی که فکر کنند خواب دیدهای. ...اینطوری که فکر کنند، خودت هم اینطوری میشوی.... خیال میکنی خواب بوده.... بعد مثل همهی خوابهای تلخ و نیرومند، عمرش به سر میرسد. کهنه میشود. میرود توی پستو. صندوقخانه. انباری.... لابهلای آرزوهای باطله.... دلبستگیهای کودکانه. خاطره میشود. ...حالا اگر نشد که بشود یک خواب. و هر بار که تعریفش میکنی، باز هم همهاش را نگویی. نگویی تا برگشت بخورد. برگردد. جمع بشود. سنگین بشود. ...سنگین که شد، ضمیرت خودش میداند چه کند. ...خوب بلد است خودش را چطور سبک کند. باید حواست باشد. که زیادی شلوغش نکنی. ...ردپایش را گم نکنی. نشانیاش را بلد باشی. یادت نرود. که اگر یک وقتی خواستیاش، دم دستت باشد. ...کافی باشد بویی بشنوی...یا هم یک موسیقی...یک جمله...کسی را ببینی.. خانهای را... شهری را. قلمی را... فقط همین کافی باشد که باران بزند. برف ببارد. ...و تو چشمهایت را بسته باشی. ...باید حواست باشد گمش نکنی. هر چه باشد یک اتفاق واقعی است. نیرومند است [میماند]. کافی است کلید بخورد. ...کافی است یادت باشد ... حواست باشد.
3_
سکوت...سکوت..سکوت
در بی اعتمادی هایت و در بی اعتمادی هایم..در دلخوریها و در غم های مبهمی که بر دلت مینشانم سکوت میدانم ازادهنده ترین چیزشان هست..
اما گاهی باید سکوت کرد..به خاطر خودمان و به خاطر دیگران...
کاه باید از اغوشی فرار کرد که نبوده و هرگر نخواهد بود..
گاهی به اغوشی پناه برد که نیست و هرگز هم نخواهد بود...
اغوش های هرگز..بوسه های هیچوقت...سکوت های در این هرگزها و هیچوقت ها...
گذر میکنم و گذر میکنی...
یاد خواهی گرفت همه چیز را و حتی فراموش کردن را...
زل می زنم به اسن سقف لعنتی و به این دیوارهای لعنتی که هر روز و هر لحظه مرا تنگ تر میگیرند مانند قبری خشن که قربانی اش را هر روز بیشتر در دهان مورچه ها و کرم ها می دهد...
در گوشه ی انباری مورچه ها ذخیره می شوم...و از تنم میخورند و پروار می شوند...
در سکوت لانه ی مورچه ها دلم برای جاده ها و اهنگ ها و شعرها و خیابان های نیمه شب و خنده های بی دلیل و سیگارهای هرگز نکشیده تنگ می شوذ...
4_
مرا بغل کن یک لحظه توی خواب فقط!
که حل شود در لیوان دو چشم قهوه ای ات
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 106
#160
Posted: 10 Nov 2011 20:47
دهانم بسته است...
و نگاهم آویزان است..
آویزان دهانی که بسته است...
و روزها میگذرد با دهانهایی بسته...
این روزها به حس خودآزاری ذاتیه خودم برگشتم..سرما،درد،گرسنگی...یه جورایی باعث میشه یه دردهایی رو کمتر حس کنی..البته گاهی این دردها خودشون یه جور انگیزه هستن...
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.